انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 25:  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
درود
درخواست تاپیکی برای رمانی
به نام عسل را داشتم
نویسندش نازنین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
همیشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت کنم اما هرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم را عملی سازم.
امروز روز اول مهر است و روز تولد من... به راستی کسی جز من می داند که امروز هفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی غمگین به مادرم خیره شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در اتاق ها می چرخد تا مبادا چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من ...آخ! که چقدر غمگینم.
مادر با آن کت و دامن سپید رنگ شبیه فرشته ها شده و همین بر اندوه پدرم می افزاید.. پس از سال ها مشاجره سر انجام امروز روز رهایی مادر است و این همان چیزیست که او در آرزویش بود یعنی برای همیشه رفتن.
ساعت نه صبح به دادگاه می رفتند و پدر تنها بر می گشت و ما دیگر مادری نداشتیم هر چند که تا پیش از این هم زیاد حضورش را احساس نمی کردیم به خصوص فواد برادر یکساله ام که هرگز گرمای آغوش مادر را حس نکرد ، به خاطر دارم وقتی او فهمید که فواد را باردار شده است ، فقط گریه کرد و سر انجام تصمیم گرفت او را از میان بردارد و در این راه هر کاری که می توانست انجام داد ، اما گویی به خواست خدا او باید با قلبی بیمار متولد می شد . اما برای مادر چه فرقی داشت؟
وقتی همه چیز آماده شد مادر به سویم آمد و پیشانی ام را بوسید ، اشک در چشمان من حلقه زده بود و بغضی داشت خفه ام می کرد. مادر با تمام بی تفاوتی هایش آن شب نگاهی آشنا پیدا کرده بود . او حرفی نزد و پس از مدتی سکوت ، زیر لب گفت: روزی برای بردنت خواهم آمد ، قول می دهم... قول مادر را باور می کنی عسلم؟
خیلی دلم می خواست بپرسم کی؟ کجا؟ چگونه؟ ولی مادر رفته بود و من حتی فرصت نکردم بگویم دوستت دارم.
مادر فواد را در آغوش کشید ، چهره ی فواد هنگامی که خودش را در آغوش مادر می دید ، غیر قابل تصور بود... او بوسه ای بر پیشانی داغ فواد زد. امروز در چشمان خیس مادر حسی را دیدم که از آتش سوزنده تر بود . آخ! خدای من ، مادر امروز چقدر مهربان شده بود . ای کاش امروز پایانی نداشت حتی برای لحظه ای گمان کردم مادر به خاطر فواد می ماند اما این تصوری کودکانه بود.
آن ها رفتند و من ماندم و خانه خالی ، فواد را در آغوش گرفتم ، بهانه ی مادر را نمی گرفت ، آخر او چه می دانست مادر چیست؟ اما من که می دانستم...آخ! ای کاش من هم نمی دانستم.
همه ی خانه بوی مادر را می داد هنوز عطر تندی که او به خودش زنده بود به مشامم می رسید ، می دانستم که دیگر هرگز بر نمی گردد برای او رفتن کلید رهایی اش بود و چه کسی به قفسش بر می گشت ؟
قطرات اشک بر گونه ام می لغزیدند و من دلم می خواست کیکی بود و شمع تولدی... فوتش می کردم و مادر را می خواستم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قطرات اشک بر گونه ام می لغزیدند و من دلم می خواست کیکی بود و شمع تولدی... فوتش می کردم و مادر را می خواستم.
هنگام غروب پدر به منزل بر گشت ... با تنی در هم شکسته و صورتی که از شدت غم رنگ پریده شده بود. روبه رویش نشسته و پرسیدم: گذاشتی برود؟
- چه کار می کردم؟ ای کاش هرگز ندیده بودمش... در آن صورت تو و فواد هم الآان در این وضعیت نبودید.
پدر آه سردی کشید و به تابلوی چهره ی نقاشی شده ی مادر خیره ماند . بی اختیار گفتم : چرا مادر دوستت نداشت؟
بغض پدر شکست و قطرات اشک بر گونه اش لغزیدند ، می دانستم که حرف من تا عمق وجودش را سوزانده ، با پشیمانی نگاهش کردم که گفت: قبول داری مادرت فوق العاده زیباست؟ چنین زن زیبایی از روز اول مرا نمی خواست چون به نظرش اینجا ماندن و بودن با من یعنی تباه شدن زندگی اش... اما مادربزرگت به خاطر ثروتم او را به من داد ، همین مادرت را بیزارتر کرد و زندگی ما را سخت تر... آن روزها نمی فهمیدم که زن عروسکی نیست که بتوان آن را خرید و مادرت رفت تا عروسک من نباشد...شاید هم حق داشت من خیلی زیاده خواه بودم ، خیلی....
به سختی گفتم: پدر می دانستی دوستت ندارد و باز هم با او ازدواج کردی؟
دوباره آه سردی کشید و گفت : به خیالم می توانستم عاشقش کنم... چه تصورات احمقانه ای... هر چقدر من تلاش می کردم ، او از من دورتر می شد و رنگ نفرتش عمیق تر.. می گفت من جوانی اش را به فنا داده ام و به خاطر خود خواهی خودم نگذاشتم به آرزوهایش برسد... حالا آرزوهایش چه بود من نمی دانستم ، فقط این را فهمیدم که من نبودم... تو نبودی.... فواد هم نبود... مادرت می خواست با جوانی که دوستش دارد ازدواج کند خدا می داند او که بود ؟ گفتن این حرف ها عصبی ام می کند ، عسل دیگر چیزی نگو.
گونه ی داغ فواد را بر روی گونه ام فشرده و دستم را آرام روی قلبش گذاشتم ...قلبش آنقدر تند و نا مرتب می زد که بی اختیار گریستم آن هم با صدای بلند...
پدر هم وضعی بهتر از من نداشت و به گمانم تا روشن شدن هوا هر سه فقط گریستیم ....
صبح به مدرسه نرفتم ... پدر هم به شرکتش نرفت... گویی ما حتی تحمل خودمان را هم نداشتیم....
پدر چایی تلخ را سر کشید و گفت: به مدرسه نرفتی؟
گفتم: خودت هم نرفتی سر کار!
پدر با طنینی عصبی فریاد زد : عسل
- پدر تو شرایطم را می دانی...به خاطر اسباب کشی که کردیم ، من باید به یک دبیرستان جدید بروم در حالی که هیچ کدام از همکلاس ها و معلم هایم را نمی شناسم. وضع روحی ام اصلا خوب نیست ، خودت که می دانی مادر رفته و با رفتنش همه چیز به هم ریخته .
- خوب که چه؟
هرگز پدرم را آنقدر عصبی ندیده بودم ، زیر لب گفتم: که هیچی پدر.
- ببین عسل خوب به حرفم گوش بده ، حالا که مادرت رفته قرار نیست ما بمیریم، باید زندگی کنیم مثل گذشته.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- زندگی پدر؟ شما اسم آنچه که بر ما گذشته ، زندگی می گذارید؟ جهنم بود ... هر روز دعوا و قهر... وقتی مادر را می زدید انگار مرا می زدید و خودتان را... من هم دلم می خواست یک روز با هم به مهمانی برویم ، به گردش یا حداقل یکبار ببینم در کنار مادر نشسته اید و با هم به گرمی صحبت می کنید، اما پس از ساعت ها مشاجره شما به اتاقت می رفتی و مادر گریه می کرد ... چرا آنقدر مادر را می زدی ! حالا دلت خنک شد پدر؟
یقین داشتم به صورتم سیلی می زند، اما نزد . کنار پنجره ایستاد و من لرزش شانه هایش را دیدم.
آشپزخانه را ترک کرده و قرص های فواد را به او دادم ... دلم برایش می سوخت ، آنقدر دارو دور و برش بود که خیال می کرد در جهان هیچ بویی جز بوی قرص هایش وجود ندارد.
هنگام غروب که به یقین دلگیرترین غروب زندگی مان بود پدر ساندویچی برایم فراهم کرد و خودش روی راحتی لم داد ، اشتهایی به خوردن نداشتم... پدر آنقدر درهم شکسته شده بود که تا ته دلم را سوزاند ... هر ازگاهی می دیدم به تابلوی چهره ی مادر خیره می شود و قطرات اشک صورتش را می پوشاند ... تا نیمه های شب پدر سیگار کشید ، به گمانم می خواست در دود سیگارهایش تصویر مادر را گم کند... جا سیگاری ش پر شده بود که به خواب فرو رفت، ملافه ی سبکی رویش انداخته و خوابیدم...
وقتی پدر بیدارم کرد چشمانم از شدت نیاز به خواب می سوختند .
- عسل بیدار شو... مدرسه ات دیر شده.
در حالی که به سختی بلند می شدم ، پرسیدم: فواد چه می شود؟
- تا زمانی که پرستاری برایتان بگیرم خودم در خانه می مانم ... حالا عجله کن.
حاضر شدم و با بی میلی خانه را ترک کردم.
با قدم هایی بلند مسافت کوچه را پیمودم و وقتی می خواستم وارد خیابان اصلی بشوم به جوانی بلند قامت بر خورد کردم . کلاسور از دستم افتاد و کاغذهای سپید بر روی زمین پخش شدند ، با شرمندگی داشتم او را نگاه می کردم که خم شده بود و کاغذهایم را دسته می کرد ، آن ها را به دستم داد و باگفتن "بیشتر دقت کن" از من فاصله گرفت....
فقط لحظه ای نگاهم با نگاهش در آمیخت که کاغذ ها را به من داد و من حتی فرصت نکردم از او معذرت بخواهم...
از سرعت قدم هایم کم کرده و به سوی دبیرستان رفتم. همه چیز برایم غریب و نا شناخته بود ، حیاط مدرسه... درخت های چنار قدیمی.... بوفه ای که در انتهای حیاط بود . بابای پیر مدرسه مرا به سوی دفتر برد و خانمی که اسدی صدایش می زدند کمک کرد تا کلاسم را پیدا کنم. در زدم و پس از ورود مستقیما به ته کلاس رفته و روی صندلی آخر نشستم و بی توجه به سخنان معلم سرم را روی میز گذاشتم و به بغضی که داشت خفه ام می کرد اجازه ی شکستن دادم... دلم گرفته بود و بی مهابا می گریستم ، در آن لحظات به مادرم فکر می کردم و به فواد که یقین داشتم پدر حوصله اش را ندارد و حتما به او خوب نمی رسد... به دبیرستان قدیمی ام و به همکلاسی هایی که داشتم...گوشه ای از ذهنم نیز به آن پسر تعلق گرفته بود و به خودم ناسزا می گفتم که چرا بیشتر مواظب نبودم ! حالا او فکر می کرد من یک دختر بی حواسم... اما خوب چه اهمیتی داشت ؟ هر چه می خواست فکر کند.
در این افکار بودم که احساس کردم دستی شانه ام را تکان می دهد . سرم را بلند کرده و با چشمانی خیس به صورت معلم خیره شدم... عجب چشمانی داشت !
-عزیزم حالت خوب نیست؟
خواستم چیزی بگویم ، اما اشک امانم نداد .
- تازه واردی؟
باز هم نگاهش کردم ، گیج و خسته بودم.
لبخند گرمی زد و گفت: عزیزم آرام باش. مگر چه خبر است؟ هر کس نداند گمان می کند عاشق شده ای.
از شوخی او بچه ها خندیدند و من باز مات نگاهش کردم.
-اسمت چیست عزیزکم؟
از اینکه آنقدر مهربان با من حرف می زد احساس امنیت کرده و گفتم : عسل نیایش.
- مثل اسمت هستی... عسلم دیگر به درس گوش بده.
لبخند گرمی لبم را پوشاند ، از اینکه مرا عسلم صدا زده بود احساس عجیبی داشتم گاهی وقت ها مادر همین گونه صدایم می زد به راستی چشمانش عجب شباهتی با چشمان زیبای مادر داشت !
او دبیر ادبیات بود و آن روز حرف ، حرف حافظ بود و بس… و من از حافظ همین قدر می دانستم که با آن فالی بگیرم و عقده ی دلم را با ابیاتش خالی کنم…
سر انجام زنگ خورد و بچه ها بیرون رفتند ، تمایلی به رفتن نداشتم. دختری با موهای کوتاه کنارم نشست و گفت : نمی روی بیرون؟
- نه..
نیمی از کیک اش را به من داد و گفت: چرا گریه می کنی؟ مگر بچه ای تو!
لبخندی زده و گفتم: مگر فقط بچه ها گریه می کنند؟ می دانی من برادری دارم که یکساله است و اصلا هم گریه نمی کند.
- خوب برای اینکه تو را دیده که بعد از گریه کردن چه شکلی می شوی…
آینه ی کوچکی به دستم داد و من از دیدن چشمان سرخ و ورم کرده ام شگفت زده شدم.
گمان کردم آن دختر مو کوتاه می تواند دوست خوبی برایم باشد ، اسمش را پرسیدم.
- من فاخته محبی هستم …
لبخندی زده و به همین سادگی توانستم با کسی دوست بشوم. ساعت بعد کنار من نشست و بی توجه به حرف های دبیر ریاضی برایم روی کاغذ یادداشت می نوشت.
- عسل تا حالا عاشق شدی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
4به معلم خیره شدم که داشت توضیحی کوتاه درباره کتاب درسی امسال می گفت و توجهی به ردیف آخر نداشت.
نوشتم : نه، نشدم.
- همان بهتر که نشدی .
لبخندی بر لبم نشست و زیر لب گفتم: مگر تو شدی؟
شکلکی برایم کشید که گونه هایش قرمز شده بود.
سرم را بلند کرده و مستقیم در چشمانش خیره شدم. این دختر دیگر که بود!
دوباره با مدادش نوشت : عاشق دبیر شیمی.
زیر لب گفتم : دبیر شیمی؟
با تک سرفه ی معلم دیگر چیزی ننوشتیم ، اما از این که دختری در سن و سال من بتواند عاشق بشود و بداند عشق چیست ، شگفت زده شده بودم . آن هم عاشق چه کسی ؟ یک معلم .
وقتی به خانه برمی گشتم در تمام طول راه به خود می گفتم آیا این فاخته دوست خوبی برای من است یا نه؟ نظر پدر را خیلی خوب می دانستم ، اما چرا باید او می فهمید من دوستی پیدا کرده ام؟ مگر پدر می توانست خودش دوست و هم صحبت من باشد !
در انتهای کوچه دوباره دیدمش … این بار تلاش کردم به آرامی قدم بردارم تا بتوانم اشتباه صبحم را جبران کنم. بدون این که به او نگاهی بیندازم از کنارش گذشته و وارد خانه شدم.
پدر به سویم آمد و گفت: بیا فواد را بگیر و آن را هم چون شیء بی ارزشی به آغوشم سپرد و در حالیکه برای خودش چائی می ریخت ، گفت: مدرسه چطور بود؟
- مثل همیشه بد.
- خوب با بچه ها که دوست بشوی دیگر دلت نمی خواهد به خانه بر گردی، راستی با کسی هم دوست شدی؟
به یاد فاخته افتادم ، اما چیزی به پدر نگفتم ، اصلا تصمیم داشتم دیگر هیچ حرفی به پدر نزنم ، چه فایده ای داشت وقتی که او مرا نمی فهمید؟
پدر صدایم کرد ، برای خوردن قهوه نرفتم ، سر میز ناهار هم حاضر نشدم، او به سویم آمد و گفت: مگر صدایت نمی زنم؟
- نمی خورم.
- دیشب هم شام نخوردی.
- دیگر نمی خواهم غذا بخورم.
- که چه بشود؟
- که مریض بشوم و مادر به دیدنم بیاید.
پدر زیر لب گفت: حتی اگر بمیری باز هم او نمی آید...
گمان می کرد حرفش را نشنیدم چرا که با صدای بلند گفت : نخور تا مادرت بیاید ببیند چه دختر لجبازی برایم گذاشته.
دوباره بغضم شکست ، این بار از بی مهری مادر… بله حق با پدرم بود دیگر ما برای مادر مرده بودیم.
گرسنگی هنگام شام مرا به سوی میز کشاند و با اینکه از غذاهای سرد بیزار بودم شروع به خوردن ماهی کردم . پدر لبخندی از رضایت زد و گفت: این طور که نمی شود از فردا باید برای آوردن پرستار اقدام کنم ، می ترسم دو روز دیگر در خانه بمانم و دیوانه بشوم.
- چرا دیوانه بشوی؟
آه سردی کشید و گفت : هر جا می روم مادرت را می بینم . آن مادر بی وفا…
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم: پرستار بگیری ، دیگر نمی آیی؟
- شب ها برای خواب ،خوب دیگر خیالم ازشما راحت می شود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لبخند تلخی زده و در دل گفتم: برو… تو هم به دنبال زندگی ات برو…. کاش من و فواد می مردیم تا آن پرستار هم به دنبال زندگی اش برود.
فواد را در آغوشم گرفتم… طفلک هیچ وزنی نداشت . با آن صورت زیبایش هرروز مرا شیفته تر از پیش می کرد . من و او هر دو شبیه مادر بودیم اما فواد سبزه رو تر از من بود و همین بر جذابیتش می افزود... اما افسوس که هیچ کس جز من این پسر جذاب را دوست نداشت . انگشتانم را در مشت خود گرفت و ناله ای از درد کرد . دکتر گفته بود سن او برای جراحی خیلی کم است و دوام نمی آورد اما به راستی این گونه دوام می آورد؟
برایش نوار کودکانه ای گذاشتم و او لبخند گرمی بر لب آورد. هرگز گریه نمی کند چرا که می داند چقدر دوستش دارم و چقدر از درد کشیدنش عذاب می کشم ، این کودک یکساله چقدر خوب می فهمید که برای پدر و مادرش موجود عزیزی نیست و حق ندارد شکایتی از درد بکند که همین گونه هم دوستش نداشتند…
اما من با تمام سلول های بدنم می خواهمش…هر دو با هم به نوار گوش دادیم و او در آغوشم به خواب رفت ، گویی از صبح تا کنون بی قرار من بوده و حالا با آرامشی شگفت در آغوشم فرو رفت.
امروز صبح دوباره پدر بیدارم کرد و من با دنیایی از غم فواد را به او سپرده و رفتم ، ناگهان متوجه شدم که دو چشم به من خیره شده است ، خیلی دلم می خواست کمی به صورتش خیره بشوم اما نتوانستم و به سرعت از کنارش گذشتم . چرا آمده بود؟
تا زمانی که کلاس تشکیل بشود و فاخته را ببینم در این فکر به سر می بردم. اما او رشته ی افکارم را از هم گسست و گفت: امروز گریه نمی کنی؟
- نه...ولی هنوز غمگینم.
- اما من اصلا غمگین نیستم ، می دانی این ساعت چه درسی داریم؟
- نه هنوز برنامه ی درسی ام را نگرفته ام.
- خوب حدس بزن!
از لبخند گرمی که بر لب داشت و گونه های سرخش، زیر لب گفتم: شیمی؟
- آه... بله.
- چرا دوستش داری؟ اصلا مگر می شود یک معلم را دوست داشت.... یعنی که عاشقش شد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- چرا نمی شود؟ باید آقای یگانه را ببینی اما قسم بخور که عاشق اش نمی شوی...
از تصورات کودکانه ی او به خنده افتادم . من عاشق مردی هم سن و سال پدر بشوم! به نظرم مضحک بود. با این وجود بدم نمی آمد که او را ببینم.
سر انجام در باز شد و مردی جوان وارد شد ، بر خلاف انتظارم شباهتی به پدر نداشت . خیلی جدی و مصصم سال جدید را تبریک گفت و روی صندلی نشست ، وقتی حضور و غیاب می کرد نگاهی سنگین به بچه ها می انداخت و فاخته لحظه شماری می کرد که اسم او را صدا بزند.
-فاخته محبی
دستش را که به شدت می لرزید بالا برد و من بی قراری را در وجودش دیدم ، اما آقای یگانه با بی اعتنایی اسم نفر بعد را خواند . نگاهم در نگاه فاخته گره خورد ، چقدر دلش می خواست یکبار دیگر اسمش را بخواند ....
روی تابلو چند فرمول نوشت و گفت : این فرمول ها را همراه با جدول صفحه اول کتاب حفظ کنید ....
تمام حواس فاخته به حرف های او بود ، یقین داشتم درس را به خوبی می فهمد اما همان لحظه آقای یگانه بر گشت و با انگشت به او اشاره کرد و گفت: شما... اسمت چه بود؟
- من آقا؟
- بله ،شما بیا پای تابلو.
وقتی به سوی تابلو می رفت به وضوح پاهایش می لرزید. می دانستم چه حالی دارد. آقای یگانه مسئله ای را عنوان کرد و گفت : با توجه به فرمول جواب بده.
بر خلاف انتظارم هیچی بلد نبود شاید هم غافلگیر شده بود...
آنقدر احمقانه جواب مسئله را نوشت که آقای یگانه به تمسخر سرش را تکان داد و گفت: برو بنشین... برایت یک منفی می گذارم تا بدانی سر کلاس باید حواست جمع باشد ، نه اینکه فقط جسمت را بگذاری و بروی.
با سر افکندگی برگشت و کنارم نشست . دستانش را در دست گرفتم... یخ زده بودند. دیگر هیچ کس شهامت نکرد حتی لحظه ای از درس غفلت کند و همه با همه ی وجود به حرف های اوگوش سپردند.
زنگ تفریح سرش را روی میز گذاشت و هق هق گریه اش سکوت کلاس خالی را در هم شکست . دستم را روی شانه اش گذاشته و گفتم : چرا گریه می کنی ، مگه بچه هستی؟ آهان یادم افتاد حتما عاشقی.
بعد به آرامی پرسیدم: یعنی باز هم عاشقی؟
به نظر من که برای بیزار کردن او از آقای یگانه شروع خوبی بود. سرش را از روی میز بلند کرد و گفت : خیلی بد جواب دادم ، نه؟ دیگر از این بدتر نمی شد . اصلا چگونه فهمید که من حواسم به درس نبود؟
دلم برایش سوخت و گفتم : شاید سنگینی نگاهت را حس کرده ، ولی ناراحت نباش ، من هم حواسم به درس نبود ، حواس خیلی ها به درس نبود اما در بین همه تو برایش اهمیت داشتی.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چشمانش را با کف دست پاک کرد و انگار چیز مهمی یادش آمده باشد ، گفت: عسل صدایم چه، خیلی می لرزید؟
- خیلی که نه....
دستان یخ زده اش را به سختی فشرده و گفتم: باز هم دوستش داری؟
- چه می گویی عسل؟ او حق داشت که این گونه با من رفتار کند ، چون من فقط به انگشتانش نگاه می کردم که ببینم حلقه ای دارد یا نه؟
بی اختیار خندیدم . عجب حماقتی می کرد که عاشق چنین مرد سرد و خشنی شده بود.
امروز در مدرسه دیگر اتفاقی نیفتاد ولی من مدام به عقربه های ساعت نگاه می کردم خیلی دلم می خواست بفهمم امروز هم آن غریبه را می بینم یا نه؟
وقتی به انتهای کوچه رسیدم همان جا بود . نمی دانم چه منظوری داشت ، اما از اینکه گمان کنم حضورش فقط به خاطر من است احساس غرور می کردم . دلم می خواست اینگونه باشد ، غیر از این نمی خواستم.
وقتی رسیدم فواد خواب بود و پدر هم مشغول صحبت با تلفن:
- حتما متنظرتان هستم . امروز می آیید... خیلی خوب و عالی... لطفا یادداشت کنید..
در حالیکه پدر داشت آدرس منزلمان را می گفت ، کیفم را روی تخت انداخته و به سوی پدر بر گشتم.
-سلام پدر.
نگاهی به ساعت انداخت وگفت : آمدی.. چقدر زود .
- می خواهی برگردم؟
- ناهار را چه بکنیم؟ اصلا چرا مادرت آنقدر بی خیال است ، فکر ما را نکرد ، فکر این شکم گرسنه هم نبود؟
لبخند بی رنگی زده و گفتم: من آماده میکنم.
بعداز ظهر زنگ در به صدا در آمد و زنی میان سال وارد خانه شد و از همان لحظه ی نخست به آشپز خانه رفت و با ظرفی از میوه بر گشت. لبخند رضایت بر لب پدرم نشست و گفت: می خواهی از همین حالا شروع کنی؟
زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: شب که شما آمدید می روم . دستمزدم هم، همانی که توافق کردیم . هر روز به غیر از جمعه ها ، باشد؟
پدر لبخند دیگری زد و گفت: عالی است... پس شما را تنها می گذارم. راستش خیلی کار دارم که... خوب البته دیگر خیالم از بابت بچه ها راحت است.
پدر رفت و ما را با زنی ناشناس تنها گذاشت که خودش را مرجان معرفی کرد و گفت: مادرت زن بی رحمی بود؟
با طنینی لبریز از خشم گفتم : تو حق نداری در مورد مادرم این گونه بگویی.
-پس پدرت مرد بدی است؟
سکوت کردم و به نشانه ی اعتراض به اتاقم رفتم. مرجان، فواد را در آغوش گرفت و در آستانه ی در ظاهر شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- فهمیدم تو دختر بدی هستی...
- هیچ کس بد نیست. این سرنوشت من است که با من نمی سازد.
- البته، سرنوشت من هم تعریفی ندارد.
روی تختم نشست و گفت: برای شام چه می خواهی؟
- فرقی نمی کند.
-برایتان خوراک گوشت می پزم.
فواد را به من داد و رفت. با رفتن او احساس آسودگی کردم ، فواد از اینکه خودش را در آغوش من می دید احساس آرامش می رد موهایش را نوازش کرده و برایش لالایی خواندم. چشمان درشت و زیبایش لبریز از خواب شده بود اما هم چنان نگاهم می کرد ،مرا مادر خودش می دانست.
دیگر حرفی با مرجان نزدم غذای خوبی درست کرده بود . پدر با خرسندی گفت: چند روز بود که چنین غذائی نخورده بودم.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده و چشمان غمگین پدر انداختم ، او فقط تظاهر می کرد که دل تنگ مادر نیست ، شاید می خواست من را ناراحت نکند ،اما من ناراحت بودم و هر ساعت که می گذشت دل تنگ تر... وقتی مادر بود قدرش را نمی دانستم . خیلی کم با هم حرف می زدیم ، بیشتر در اتاقم بودم و زمانی که با پدر حرفشان می شد گوشهایم را می گرفتم . حتی گاهی اوقات فکر می کردم شاید اگر مادر برود همه چیز بهتر شود . آه! چه خیال کودکانه ای.. به همه ی غم های زندگی ام دل تنگی مادر هم اضافه شده بود . به راستی که حضورش گرما بخش زندگی ما بود و با رفتنش...!
هنگام خواب پدر به اتاقم آمد و گفت: از مرجان راضی هستی؟
- مگر فرقی هم می کند پدر!
- البته . اگر کارش خوب نیست می گویم از فردا نیاید و به جایش کس دیگری را...
حرف پدر را باگفتن: نه هیچ فرقی نمی کند قطع کرده و ادامه دادم: راستش را بخواهی هرچقدر هم مرجان خوب باشد باز نمی توانم دوستش داشته باشم چون او فقط یک خدمتکار است و بس ، فقط امیدوارم بتواند به خوبی از فواد نگهداری کند، شب به خیر پدر.
- شب به خیر .
با رفتن او دوباره فواد را در آغوشم فشردم و به این فکر کردم که چرا مادر حتی یک تلفن هم نمی زند؟ به راستی دوستمان نداشت؟ هیچ شماره ای از او نداشتیم ، مادر اینگونه می خواست ، به خیالش این گونه راحت تر می توانستیم با موضوع کنار بیاییم، شاید برای خودش هم بهتر بود چون دیگر هیچ مزاحمی نداشت . یعنی من هم مزاحمش بودم؟ بغض راه گلویم را گرفته بود و از اینکه ممکن بود تا آخر عمرم مادر را نبینم و خبری از او نداشته باشم به شدت گریستم. فواد انگشتان کوچکش را بر روی گونه ام می کشید و با لبخندهایش تلاش می کرد مرا از آن حال خارج کند ، بوسه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بر انگشتان کوچک و استخوانی اش زده و گفتم: حق داری دل تنگ نباشی مادر هرگز تو را در آغوش نگرفته ولی وقتی من کوچک بودم کنار او می خوابیدم موهایم را می بافت ، حتی برایم قصه می گفت آن وقت ها مادر بیشتر حوصله ی ما را داشت ، اما هر چه بیشتر گذشت در کنار پدر عصبی و افسرده تر شد تا جایی که من هم کمتر به سراغش می رفتم. فواد عزیز من، داداش کوچکم... آخ! که چقدر دوست داشتم زود تر بزرگ می شدی و حرف می زدی، هر چند همین الآن همین لبخندت را به دنیا نمی دهم.
قرصش را زیر زبانش گذاشته و خوابیدم.


در راه مدرسه دوباره دیدمش ، دیگر یقین پیدا کردم به خاطر من می آید ، به خودم شهامت دادم و لحظه ای نگاهش کردم. چقدر زیبا بود ! تا آن لحظه این را نفهمیده بودم ، قامتی برازنده داشت . در عمق چشمان سیاهش حرفی بود که من نمی فهمیدم چیست! نگاه از او بر گرفته و به راهم ادامه دادم. عجیب اینکه دنبالم نمی آمد و حرفی نمی زد ، شاید هم به منظور دیگری آمده بود... اما نه این امکان نداشت ، چون چشمانش چیز دیگری می گفتند . به مدرسه رسیدم و کنار فاخته نشستم. می دانستم که ادبیات داریم و از این بابت خوشحال بودم.
خانم معین وارد و شد و این بار هم با لبخندی گرم به سویم آمد و گفت: امروز غمگین نیستی؟
لبخندی زده و تمام ساعت به چشمان مهربانش خیره شدم ، مرا به یاد مادر می انداخت اگر چه او برای من ازمادرم مهربان تر بود .
ساعت بعد ریاضی داشتیم و من سرم را روی میز گذاشتم، توجهی به حرف های معلم نداشتم گویی از فرمول هایی که روی تخته سیاه نوشته بود هیچ چیز نمی فهمیدم ، تمام حواسم به آن سوی کوچه های مدرسه بود ، به آن کوچه پهن که در دو طرف آن درخت های سرو سر به آسمان کشیده بودند و همیشه خلوت بود و بالاخره به آن غریبه ای که دقیقه های طولانی آنجا منتظرم می ماند. حس عجیبی داشتم . حس دوست داشتن ... حس خستگی ... حس خفگی.. برایم فقط همین مهم بود که یکبار دیگر نگاهم به نگاه آن غریبه پیوند بخورد ، آن زمان شاید از نگاهش می فهمیدم که چرا همیشه غمگین است ؟ چشمانم رابستم و انگار نا خواسته به ضیافت عشق رفتم. آنجا که از دل تنگی شبانه مفروش شده است ... گم شدم... خیس از اشک هایم...سردر گم بودم. اما چرا؟!
سرانجام زنگ به صدا در آمد ، کوله پشتی ام را بر دوش انداخته و تمام راه را دویدم. دلم می خواست هر چه زودتر به آن کوچه برسم، با دیدن او قدم هایم را آهسته تر کردم . تمام وجودم پر از نیاز شده بود که بایستم و نگاهش کنم ، اما مانند همیشه سرم را پایین انداختم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 25:  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA