ارسالها: 3747
#91
Posted: 5 Aug 2012 15:38
نمی دانم این جمله چه قدرتی داشت که مسخم کرد و تمام اندوه قلبم را زائل نمود . در قلبم از اینکه همسر با شهامتی هم چون او داشتم احساس غرور کرده و لبخند گرمی روی لب هایم نشست. وارد کوچه ی باریکی شدیم و او رو به روی یک خانه قدیمی ایستاد.
وارد خانه شدم . کوچک ، اما زیبا بود . تراس کوچک آن بیش از هر چیز دیگر توجه مرا به خود جلب کرد . او برای گرفتن غذا بیرون رفت و من فرصت کردم ساعتی با صدای بلند گریه کنم . احساس غم و شادی .... دلتنگی و غربت مغلوبم کرده بود و من فقط گریستم.
صبح زود بیدار شده و صبحانه را آماه کردم. من ازدواج کرده و باید با شرایط جدید کنار می آمدم ، همه چیز خوب بود غیر از اینکه قلب پدر را شکسته بودم و نمی دانستم او به دنبالم می آید یا نه؟
امید تابلوی نقاشی شده ای را به من نشان داد و گفت : این تو هستی عسل.
- آه ! خدای من . کی آن را کشیدی؟
نگاه عاشقانه ای به چشمانم انداخت و گفت : همان روزهایی که با تو قهر کرده بودم.
نمی دانستم چه بگویم ؟ او مرا غافل گیر کرده بود اما این تابلو به من ثابت کرد که امید عاشقم بوده و من در پیشقدم بودن در عشق حماقت نکرده ام. در فرصت کوتاهی که او برای خرید از خانه خارج شد ، شماره ی خانه را گرفتم . مریم گوشی را بر داشت ، می خواستم قطع کنم که گفت: می دانم تو هستی عسل ، لطفا دیگر اینجا زنگ نزن.
بی اختیار گفتم: پدرم چه؟
پوزخندی زد و گفت: لهش کردی و رفتی.
گوشی را بر جایش کوباند و با این کار غم دنیا در قلب کوچکم جای گرفت.
وقتی امید بر گشت و قطرات اشک را روی صورتم دید ، دستانم را به گرمی فشرد و در حالیکه خیره نگاهم می کرد ، گفت: ناراحت نباش عزیزم ، می دانم که به زودی پدرت ما را خواهد بخشید و برای در آغوش کشیدن نوه اش لحظه شماری خواهد کرد.
- نوه؟
به یاد مریم افتادم که باردار بود و با وجود فرزند او آیا ممکن بود پدر بی قرار دیدن فرزند من باشد؟ امید برایم فنجان چائی آورد و گفت: کمی طول می کشد تا زندگی ما سرو سامان بگیرد ، اما خوشبخت می شویم اگر همدیگر را دوست داشته باشیم !
لبخندی زده و گفتم : دوستت دارم امید ، عاشقت هستم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#92
Posted: 5 Aug 2012 15:39
به چشمان زیبایش خیره شدم ، عجب چشمان سیاه و گیرایی. وقتی راه می رفت ، حرف می زد ، می خندید یا حتی وقتی ساکت بود و به گوشه ای خیره می گشت ، من محو تماشایش شده و در دل می گفتم : به راستی من به او رسیده ام؟
شنیده بودم که اگر روزی لیلی و مجنون به هم می رسیدند دیگر لیلی و مجنون نمی شدند ولی من هر روز شیفته تر و دل بسته تر می شدم ، طوری که وقتی او برای مدتی کوتاه تنهایم می گذاشت حتی نفس کشیدن برایم سخت می شد.
امشب روی تراس شام خوردیم ، پس از صرف شام بی اختیار پرسیدم : امید ، چرا مرا با پدر و مادرت آشنا نمی کنی؟ ... اینگونه احساس می کنم خیلی تنها هستیم.
لبخندی زد و گفت : ما با همدیگر هستیم ، پس تنها نیستیم.
ابروهایم را در هم کشیده و گفتم : خواهش می کنم امید .
- عزیزم اصرار نکن ، گمان کن پدر و مادر من هم طردمان کرده اند.
پریشان شده و گفتم : راستی؟
لبخند زیبایی زد و گفت: نه . شوخی کردم ، اما راستش را بخواهی من هنوز نتوانسته ام به آن ها چیزی بگویم ، خودت دیدی که همه چیز به یکباره رخ داد .
- حق با توست امید ، حتی تنها دوست من فاخته هم چیزی نمی داند . می توانم به او خبر بدهم؟
کمی مکث کرد و گفت : نه عسل ، هرگز .
رفتارهای او مرا دچار تردید می کرد و او تنها با یک لبخند می توانست مرا آرام کرده و روی اندیشه هایم خط بطلان بکشد.
- تولدت مبارک عزیزم.
دسته گل بزرگی را به من تقدیم کرد و من شگفت زده نگاهش کردم.
- مگر امروز تولد من است؟
لبخند گرمی زد و گفت : اولین روز مهر... شناسنامه ات که این را می گوید.
خدای من ! چگونه از یاد برده بودم؟ آنقدر احساس خوشبختی می کردم که بی اختیار گریستم.
- چرا گریه می کنی عزیزم؟
دسته گل را بوییده و گفتم: یک مهر سال گذشته ، اصلا تو در زندگی ام نبودی ، اما فواد برادر کوچکم زنده بود و مادر با اینکه قصد داشت برای همیشه ترکمان کند ، هنوز در اتاق ها می چرخید و می دیدمش . من گمان می کردم تا مهر سال بعد همه چیز همان گونه باشد ،. اما دیگر هیچ چیز مثل آن زمان نیست.
با کف دست اشک هایم را پاک کرد و گفت: ادامه بده عزیزم.
- می دانی امید ،آن زمان من مادر و برادم را داشتم اما عجیب اینکه احساس خوشبختی نمی کردم ، اما حالا با تو ، فقط با تو در این خانه ی کوچک قدیمی خوشبختم ...
- خوشحالم که این احساس توست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#93
Posted: 5 Aug 2012 15:39
امروز به در خواست امید به خانه ی پدری ام رفتیم ، بر خلاف انتظارم که پدر در را به روی ما باز نمی کند ، او در را باز کرده و به پیشواز ما آمد. من و امید کنار هم نشستیم و مریم با نگاهی عصبی به من خیره شد. پدر به آشپزخانه رفت و با سینی قهوه وارد سالن شد . با دلتنگی تمام به دیوارها و وسایل خانه خیره شده بودم ، احساسی به من گفت این آخرین بار است که آن ها را می بینم. در فرصت کوتاهی به اتاقم رفته و چند چیز کوچک را درون کیفم گذاشته و به سرعت کنار امید بر گشتم. پدر لبخند سردی زد و گفت : فکر می کنی خیلی زرنگی که عسل را به این سادگی تصاحب کردی؟
- خیلی هم ساده نبود آقای نیایش.
پدر نگاهی پر از خشم و کینه بر من انداخت و در حالیکه امید را مخاطب خود قرار داده بود ، گفت : خیلی مواظب این دختر باش ، او دختر عاقلی نیست.
با کلافگی به پدر نگاه کردم ، امید گفت : شما در مورد او اشتباه فکر می کنید.
پدر با خشم گفت: چرا از او دفاع می کنی ؟ کدام دختر عاقلی از مدرسه فرار می کند... کدام دختری در شب ازدواج از مردی که مسلما می تواند خوشبختش کند دست به خودکشی می زند و سرانجام با مردی که هیچ شناختی از او ندارد رفته و پدرش را هیچ می شمارد؟
امید گفت: شاید دور از ادب باشد ، اما کدام مرد عاقلی با زنی ازدواج می کند که می داند دوستش ندارد و به زودی ترکش می کند؟ کدام مرد عاقلی در شب ازدواج دومش، دختر نو جوانش را زیر ضربات کمر بند سیاه و کبود می کند؟ آخ ! کدام مردی عاقلی احساسات دخترش را آنقدر نادیده گرفته و مجبورش می کند با مردی که هم سن و سال پدرش است ازدواج کند ؟
پدر مشت محکمی روی میز کوبید و فریاد زد : بس کن ، تو می خواهی مرا به چه چیزی متهم کنی؟
امید که همانند پدر کنترلش را از دست داده بود ، گفت: همان بهتر که عسل مرا انتخاب کرد و از نعمت پدری چون تو محروم ماند.
- بروید و عسل دیگر هرگز حق ندارد که اسم مرا بیاورد.
با طنینی لرزان گفتم : اما پدر....
- به من نگو پدر، تو دیگر پدری نداری.
امید با طنینی عصبی گفت : فکر کردی تا به حال عسل پدر داشته است؟
او ما را از خانه بیرون کرد و من دل شکسته به سوی خانه بر گشتم در حالیکه خودم را لعنت کرده که چرا به دیدن پدر رفته بودم . امید برایم میوه آورد و گفت: غصه نخور ، چنین پدری لیاقتش را ندارد.
- می دانی چه چیزی عذابم می دهد؟
- اینکه آنقدر راحت بیرونت کرد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#94
Posted: 5 Aug 2012 15:40
لبخند تلخی زده و گفتم : نه ، اینکه پدر خودش با عشق ازدواج کرد ، او می داند دوست داشتن چیست ، احساسش را بارها و بارها در نگاه هایش به مادر دیده ام ، پس چرا مرا نمی فهمد؟
- به تو حسادت می کند ، فقط همین.
- آه ! خدای من ، حسادت؟
- البته ، چون این عشق یک طرفه و مغلوب نیست بر عکس عشق پدرت.
حق با او بود ، من برای پدر یاد آور مادر بودم ، همه چیز حتی چهره ام و پدر طاقت نداشت ببیند من با کسی هستم که تمام سول های بدنم عاشققش بودند و فقط به او عشق و محبت می دادند و بس.
امروز امید با خوشحالی به خانه بر گشت و از من خواست حاضر شده و با او بیرون بروم ، ماشین سیاه رنگی را نشانم داد و گفت : از دوستم امانت گرفتم و می خواهم کاری کنم که حسابی به ما خوش بگذرد.
من سوار شده و در تمام مدتی که رانندگی می کرد خیره نگاهش کردم ، همان چهره ای که به تمام وجودم آرامش می بخشید. وقتی وارد جاده شدیم ، زیر لب گفت: می رویم شمال.
نمی دانستم چه بگویم او مرا غافل گیر کرده بود.
- امید ، یک سوال بپرسم؟
- بپرس عزیزم.
- کی فهمیدی دوستم داری؟
- خوب همین حالا.
- شوخی نکن ، من جدی پرسیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت: اول خودت جواب بده.
خندید- و گفتم : قول می دهی مسخره ام نکنی؟
- البته.
- همان روز اول که به تو بر خوردم و کاغذهایم روی زمین ریخت.
نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت : من هم همان زمان و گرنه روز بعد نمی آمدم.
- چه شد که اولین بار به آنجا آمدی؟
رنگ چهره اش پرید و در سکوت رانندگی کرد ، نمی دانم چرا نگران شده بود.
- امید ، من تو را به دوستم فاخته نشان دادم.
- او چه گفت؟
- راستش را بخواهی از مفهوم حرف هایش این چنین فهمیدم که گفت: عسل تو زیبایی ولی لیاقت او را نداری...
خندید و گفت: خودت هم اینگونه فکر می کنی؟
- راستش من فکر می کنم کاملا بر عکس است من زیبا نیستم اما لیاقت تو را دارم چون عاشقت هستم.
- پس هر دو نفر شما اشتباه فهمیده اید ، نظر من این است که تو هم زیبایی و هم لیاقت مرا داری ، این من هستم که لیاقت عشق پاک تو را ندارم.
وقتی کنار ویلای زیبایی ایستاد ، با شگفتی نگاهش کرده و پرسیدم: این جا مال شماست؟
خندید و گفت: نه . من را چه به چنین ویلایی؟ دوستم کلیدش را داد و گفت برو خوش باش.
- این دوستت کیست؟
- تو که نمی شناسی اش.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#95
Posted: 5 Aug 2012 15:40
حرف را عوض کرده و وارد ویلا شدیم . از پنجره به چشم انداز زیبای روبه رویم خیره شدم . دریای آبی و بی انتها درست روبه رویم بود ، امواج که به نرمی روی ساحل پیش می آمدند و بر می گشتند و جنگلی انبوه که از کنار ویلا آغاز می شد و پایانش را فقط خدا می دانست . برای من که هرگز دریا را ندیده و هوای شمال را نفس نکشیده بودم این قشنگترین هدیه از سوی امید بود و می دانستم تمام این زیبایی ها با حضور او هزاران بار بیش تر جلوه گرفته بودند.
کنارم ایستاد و گفت: خوب چطور است؟ این جا بهشت ما خواهد بود.
در حالی که تمام بدنم از هیجان می لرزید ، گفتم : عالی است .. اصلا نمی دانم چه بگویم؟
- چیزی نگو ، تا تو نگاه می کنی من می روم و برای شام ماهی می خرم.
وقتی بر گشت مقدار زیادی خرید کرده بود ، گفتم: این ها را هم با پول دوستت خریدی؟
لبخند گرمی زد و گفت: نه. کمی پس انداز داشتم...
برای اینکه آن لحظات زیبا را خراب نکنم دیگر سوالی نپرسیدم ، برای من فقط همین مهم بود که امید را در کنار خودم داشته باشم.
لبخند زده و گفتم : نمی خواهی عروست را بگردانی؟
دستم را گرفت و ما در کنار ماسه های نرم ساحل قدم زدیم .
- این طوری نمی شود ، کفش هایت را در بیاور عسل.
او خودش هم چنین کرد و ما با سرعت دویدیم ، در حالیکه دانه های ریز شن در پاهایم فرو می رفت ، زیر لب گفتم: ای کاش این روزها هرگز تمام نشود...
امید لبخندی زد و ایستاد.
می دیدم که همه به او خیره شده و محو زیبایی... موهای سیاه پریشان و بلند قامتی اش شده اند ، اما او به تمام آن نگاه ها بی اعتنا بود و این باعث دلگرمی ام می شد ، دلم می خواست قدرتش را داشتم تا نگاه دختران جوان را از امید بر می گرفتم اما...!
زیر لب گفتم : این جنگل سبز... این دریای آبی ... این عشق سرخ.... این با هم بودن پاک و سپید ...یک رنگین کمان خوشبختی است.
خندید و گفت : من آخر نفهمدیم تو شاعر هم هستی یا نه؟
- من شاعر نیستم اما تو نقاشی.
به ویلا بر گشتیم و من سبزی پلو با ماهی درست کرده و در تمام مدت کار او خیره نگاهم می کرد.
- امید تا کی می توانیم این جا بمانیم؟
- تا هر زمان که تو بخواهی.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#96
Posted: 5 Aug 2012 15:41
- خیلی زیاد ...
خندید و گفت: خیلی زیاد ، یعنی یک هفته دیگر!؟
می دانستم که منظورش این است که بیش از یک هفته نمی توانیم بمانیم .
به خانه زنگ زده و مریم گوشی را برداشت . خیلی سرد و یخ زده حال مرا پرسید . حال پدر را از او پرسیدم ، اما او با بی تفاوتی گفت: خوب است ، نیازی ندارد حالش را بپرسی ، از تو بیزار شده ، این را بفهم.
من گوشی را گذاشته و دوباره خودم را لعنت کردم که چرا هر بار خودم را کوچک کرده و غرورم را می شکستم. امید متوجه ی پریشانی ام شد و گفت: حیف این بهشت نیست که جهنمش کنی؟
- من فقط می خواستم حالش را بپرسم...
- ببین عسل دیگر به تو اجازه نمی دهم اسم پدرت را بیاوری ، فراموشش کن. تو مرا انتخاب کردی ، پس چرا تردید می کنی؟
- تردید نمی کنم امید ، انتخاب من انتخاب خوشبختی بود.
لبخندی از رضایت زد و من به خودم قول دادم دیگر اسمی از پدر نبرم ، هر چند که با تمام بی رحمی هایش به او حق می دادم که مرا نبخشد چون من غرور او را خورده کرده و با این انتخاب گفته بودم پدر تمام کارهایی که از کودکی برایم کردی ، تمام محبتها و تمام آنچه که به من بخشیدی یعنی هیچ.... یعنی آب در هاون کوبیدن... یعنی دختری نداشتن.
اما من هم حقی داشتم ، حقی که همیشه پایمال شد ، حق داشتن یک مادر ، حق داشتن یک برادر، حق خوشبختی که البته این بار نصیب من شد. اما پدر عزیز ای کاش بدانی ساده نیست بی تو بودن... ساده نیست از تو گذشتن...ساده نیست اشک هایی که هر شب از اندوه برایت می ریزم… افسوس تو چقدر راحت از من دل بریدی ! اما من درانتظار بخشش تو خواهم ماند . تو در تمام ثانیه های من هستی و من هنوز دوستت دارم ، همانند روزی که به خاطر من از مریم گذشتی... آخ ! پدر عزیزم ، چرا مرا در چنین برزخی رها کردی؟ از تو چیزی بر جای نمانده جز اینکه خودت را از من پنهان کرده و تظاهر کنی دوستم نداری و فراموشم کرده ای ، اما من که می دانم هنوز دوستم داری ، آخر من هنوز عسل تو هستم، فقط عسل تو ، کاش می دانستی حالا که از تو دور شده ام چقدر سختی این جدائی را احساس می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#97
Posted: 5 Aug 2012 15:41
روز بر گشتن فرا رسید و من با اندوه سوار ماشین شده و از دریا خدافظی کردم .
- بر گشتن سخت شده عزیزم؟
- امید دلم می خواهد این جا زندگی کنیم.
- می دانی که ممکن نیست.
سرم را به نشانه ی افسوس تکان داده و در سکوت پیش رفتیم . نمی دانم چرا آنقدر دلم گرفته بود !
- عسل به یاد داری ساعت ده صبح ، چقدر از دیدنم خوشحال می شدی ، هنوز این احساس در قلبت هست ؟
از این سوال امید شگفت زده شدم ، چرا گمان می کرد من دیگر عاشق نیستم؟ مگر نه اینکه عشق او بود که مرا زنده نگه می داشت!
- نه آن احساس را ندارم امید ، راستش را بخواهی حالا به آن دوست داشتن ها خنده ام می گیرد .
با نگرانی ماشین را نگه داشت و گفت: پس تمام شد؟
- نه امید تازه شروع شد ، من حالا معنای عشق را می فهمم ، تازه می فهمم آن روزها احساس کودکانه ای داشتم که همواره با ترس و نگرانی در هم آمیخته و خیلی کم رنگ تر از حال بود . در این لحظه آنقدر دوستت دارم که وسعن آن در واژ ها نمی گنجد و دلم می خواهد تمام این روزهای زیبا را در ذهنم ثبت کرده و همیشه به خاطر بسپارم که کسی چون تو را دارم!
نفسی به آسودگی کشید و در سکوت به رانندگی ادامه داد ، چشمانم را بسته و به موسیقی ملایمی که از ماشین پخش می شد ، گوش سپردم . امید گمان کرد که من به خواب رفته ام ، زیر لب گفت : من تمام تلاشم را برای خوشبختی ات می کنم .
امروز پس از یک ماه که از ازدواج ما می گذشت ، تصمیم گرفتم از خانه خارج بشوم ، اما چه می دیدم؟ پشت در قفل شده ، نشستم و قطرات اشک صورتم را پوشاند . پس در تمام این روزها من در قفس بودم و احساس آزادی می کردم!
نمی دانم او فقط امروز در راقفل کرده یا این کار هر روزش بود؟ گیج شده بودم و احساس غم عجیبی سینه ام را می فشرد ، هنگام ظهر به خانه بر گشت و مرا پشت در دید.
- سلام عسل ، چرا اینجا نشسته ای؟
عصبی شده بودم و بی اختیار فریاد زدم : چرا زندانی ام کردی؟
خندید و گفت: زندانی؟ عجب تعبیر زشتی ! من فقط می خواستم محیط خانه را برای تو امن کنم ، آخر می دانی این جا مثل جایی نیست که تو در آن زندگی می کردی.
- پس چگونه است؟
کنارم نشست و گفت: تروخدا بس کن عسل ، خودت خوب می دانی منظور من چیست. این
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#98
Posted: 5 Aug 2012 15:41
جا یک محله ی قدیمی و پایین شهر است که زمین تا آسمان با محله ای که در آن زندگی می کردی فرق دارد .
- پس من دیگر آزادی ام را از دست داده ام ؟
- من که نمی توانم اجازه بدهم تو به تنهایی در این کوچه ها قدم زده تا هر اتفاق بدی برایت بیفتد ، فقط برای اینکه احساس آزادی ات را ازدست ندهی ، تو بیرون می روی اما فقط با من .
احساس می کردم همه ی اینها بهانه است و او به من اعتماد ندارد. بغضم را فرو داده و بی اختیار گفتم : پس تو به من اعتماد نداری؟ البته خیلی هم عجیب نیست هرچه باشد این من بودم که به تو گفتم دوستت دارم و در این دوستی پیشقدم شدم.
لبخند زیبایی زد و در حالی که تلاش می کرد مرا آرام کند ، گفت : نه عسل ، من در کجای این زمین خاکی می توانستم دختری هم چون تو را به دست بیاورم؟ این قلب بی ریا... این عشق پاک ... این احساسات صادقانه... عسل نمی دانی چقدر دوستت دارم و نیمی از این علاقه به خاطر همین اعتمادی است و نیمی دیگر به خاطر قشنگی چشمانت.
احساس می کردم آرام گرفته ام ، او به خوبی نیاز مرا می دانست و وقتی از عشق می گفت قلبم آنچنان می تپید که نمی توانستم هیچ کینه ای را در قلبم زنده نگه دارم ، حال اینکه اگر پدر مرا زندانی می کرد فقط برایم یک زندان بان بود و بس.
هر روز که می گذرد من بهانه گیر و حساس تر می شوم و این را به خوبی احساس می کنم ، فقط منتظر یک بهانه هستم تا رفتار امید را به سردی و بی محبتی محکوم کنم
و به خوبی می دانم چرا ، من به خاطر او از همه ی جهان و خلقت بریده بودم و تمام ساعت هایم در آن حیاط قدیمی سپری می شد و امید علی رغم قولی که داده بود مرا حتی با خودش نیز بیرون نمی برد و من احساس می کردم به غیر او هیچ انسان دیگری در این جهان نیست . او حتی تلفن خانه را هم قطع کرده بود و هر بار با کلماتی محبت انگیز قانعم می کرد که تمام این کارها به خاطر خوشبختی من است.
یک روز که کنارم نشسته بود ، گفتم : امید احساس می کنم که همه فراموشم کرده اند انگار اسمم از لیست انسان هایی که زنده هستند ، حذف شده.
- نه عزیزم این چه احساس بدی است که تو داری؟ مگر نمی خواستی با هم باشیم ، مگر در کنار من خوشبخت نیستی !
خدای من ! چگونه می توانستم به او بفهمانم که من دلم می خواهد قشنگی های زندگی را با او داشته باشم؟ چگونه به او می فهماندم اگر چه در کنارش خوشبخت ترینم اما احساس انزوا و تنهایی می کنم ، احساس تلخی که به من می گوید دیگر یک دختر هجده ساله نیستم بلکه حال فقط یک زن زندانی ام که نمی داند چند سال دیگر باید این چنین تنها و منزوی بماند ؟ اگر همان جا در آن خانه بی صدا می مردم و می پوسیدم چه می شد !
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#99
Posted: 5 Aug 2012 15:42
- امید فقط من عاشق تو هستم؟
با سردی گفت : دوباره شروع نکن عسل ، اگر چنین بود چرا به خواستگاری ات آمدم و چرا با تو زندگی می کنم؟
-تو مجبور نیستی....
خیره در چشمانم گفت : کلمات جدیدی از تو می شنوم ، نکند این احساس خود توست؟
دستانش را به گرمی فشرده و گفتم : نه امید احساس واقعی من این است که می ترسم ، خیلی می ترسم...
- از من می ترسی؟
- آه ! امید عزیزم من می ترسم اینجا بپوسم.
خندید و گفت: همیشه که وضع اینگونه نیست من دنبال کار می گردم ، شاید هم بتوانم یک نمایشگاه بزنم و تابلوهایم را بفروشم آن زمان خانه ی بهتری می گیرم و تو می توانی به تنهایی بیرون بروی.
از این حرف امید وار شده و هم چون همیشه عشق مغلوبم کرد....
هوا سرد شده و من پشت پنجره نشسته و به قطرات ریز باران نگاه می کنم ، در آن غروب پاییزی دلم بد طوری گرفته و احساس می کنم غم در تمام سلول های بدنم پرسه می زند و من به راستی چقدر غمگینم! امید هنوز بر نگشته و من دیگر به دیر آمدن های او عادت کرده ام ، گاهی با خودم فکر می کنم به راستی او کجا می رود ، با کیست؟ نکند بی وفا شده و من در این قفس از همه چیز بی خبرم؟ اما وقتی بر می گردد و می بینمش ، وقتی لبخند زیبایی بر لب می نشاند و عاشقانه نگاهم می کند ، به تمام توهمات کودکانه ام می خندم و به خودم می گویم حتما دنبال کاری رفته و می خواهد غافل گیرم کند ، اما او هر روز دیر تر از روز پیش می آید . نمی دانم با این افکار منفی چه کنم که برای لحظه ای تمام ذهنم را پر کرده و برای لحظه ای از ذهنم دور می شوند . زندگی من با تمام زیبایی هایش زیبا نبود و من با تمام خوشبختی ام احساس خوشبختی نمی کردم ،. احساسی به من می گفت عسل تو در انتخابت اشتباه کردی ، با وجودی که این عشق در وجودم هر روز وسعت بیشتری می گرفت ، یقین داشتم قلبم عنان زندگی ام را در دست گرفته و به بیراهه ها می تازد.
سرم درد می کرد و شقیقه هایم تیر می کشید ، قرص مسکنی خورده و تلاش کردم بخوابم . اما فایده ای نداشت . احساس تهوع و تشنج هم پیدا کرده و لحظه به لحظه حالم بدتر می شد ، دعا می کردم که امید هر چه زود تر به خانه بر گردد و مرا به بیمارستان برساند اما از او هم هیچ خبری نبود. انگار در آن گوشه ی دنیا فراموش شده ام... آخ! عجب سر دردی. چرا خوب نمی شوم؟چرا امید بر نمی گردد؟ به سختی از جایم بر خاسته تا سوپی برای خودم آماده کنم اما در یخچال هیچ چیز برای خوردن نبود و من به خاطر آوردم که از صبح تا به حال چیزی نخورده ام و امید را هم ندیده ام. دوباره به رخت خوابم بر گشتم در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#100
Posted: 5 Aug 2012 15:42
هوا رو به روشنی بود که صدای باز شدن در را شنیدم ، از اینکه دوباره امید را می دیدم قلبم آسوده شد و وانمود کردم که خوابیده ام ، کنار رخت خوابم نشست و آرام صدایم زد: عسل بیداری؟
نتوانستم بازی اش بدهم ، چشمانم را باز کردم و او خیره نگاهم کرد.
- چرا آنقدر رنگ پریده شده ای؟ صورتت استخوانی و چشمان قشنگت گود رفته است .
نمی دانستم چه بگویم ؟ بغض گلویم را می فشرد ، گمان می کردم اگر ببینمش خیلی حرف ها هست که به او بگویم اما در آن لحظات فقط می خواستم نگاهش کنم.
- چیزی بگو عسل... خواهش می کنم.
دستش را روی پیشانی ام گذاشت و با گفتن"عجب تب بالایی" ترکم کرد .
دقایقی بعد با یک دستمال خیس وارد شد و آن را روی پیشانی ام گذاشت . وقتی برای آوردن آب خنک در یخچال را باز کرد ، سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و کنارم نشست ، شاید حالا خوب می دانست چرا رنگ صورتم پریده اما ای کاش می دانست این گرسنگی نبود که عذابم می داد بلکه بیرون رفتن های طولانی مدت او و دل تنگی اش، آه! خدای من ، چقدر دوستش داشتم و چقدر این وابستگی پریشانم می کرد.
وقتی لباس پوشید تا به قصد خرید از خانه بیرون برود ، با پریشانی گفتم: نرو امید...
لبخندی زد و گفت: می خواهم کمی خرید کنم ، چیزی در خانه نداریم.
- نرو امید ، حالا نرو.
نمی دانم چرا هر زمان ترکم می کرد احساس می کردم این آخرین باریست که او را می بینم.
با نارضایتی کنارم نشست و گفت : این طوری ضعیف می شوی عزیزم.
- اگر بروی بیشتر اذیت می شوم.
- خوب حالا چه کنم ؟
- فقط برایم حرف بزن امید.
نگاه معناداری به من انداخت و گفت: اتفاقی افتاده عسل؟
لبخند بی رنگی بر لبم نشست و گفتم : چه اتفاقی مهم تر از اینکه تو بالاخره بر گشتی ، از دیروز صبح رفتی و گفتی یکساعته بر می گردی .
- خوب که چه؟
- امید خواهش می کنم ترکم نکن ، نمی پرسم کجا بودی چون به تو ایمان دارم .
نفس عمیقی کشید و گفت: می خواهی بروی بیمارستان؟
-مرا می بری؟
از حالت چهره اش فهمیدم که خیلی به اینکار مشتاق نیست و فقط تعارف کرده است. هر چه در چشمانش بیشتر جستجو می کردم کمتر می یافتم ، نگاهش شبیه به چاه عمیقی که در انتهایش هیچ چیز جز تاریکی نبود ، مرا دچار ابهام و وحشت می کرد . با او بودن شبیه به سقوطی بود که پایانی نداشت ، من هم چنان در فضا معلق بودمدر حالی که خود این سقوط را انتخاب کرده بودم.
وقتی احساسش را از نگاهش نیافتم ، از او خواستم که بگوید اما سکوت و فقط سکوت . من گمان می کردم که او عاشق من است ، اما حالا خودم هم می دانم که بیش از آانکه او به من محتاج باشد من به او محتاج بودم ، گویی حتی نفس کشیدن بدون او برایم دشوار بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود