انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
- امید من واقعا به محبت تو نیاز دارم.
نمی دانم چرا این جمله را بر زبان آوردم اما این احساس واقعی من بود و باید امید می فهمید. با لحن سردی گفت: چه کار بکنم عسل؟ هرچه می گویم دوستت دارم باور نمی کنی ، من زندگی ام را با تو قسمت کردم هرچه داشتم و نداشتم اما تو فقط نداشتن ها را می بینی.
- این چه حرفی است امید من کی شکایتی از این وضع کردم ، من فقط تو را می خواهم ، فقط تو .
- خوب من هم با تو هستم عزیزم. مگر غیر از این است؟ من دوستت دارم عسل.
من در طنین او هیچ محبتی ندیدم ، انگار دوستت دارم فقط برای او یک جمله بود که باید ادا می شد …
زیر لب پرسید : حالا حالت خوب است؟
در سکوت چشمانم را بسته و تلاش کردم تا بخوابم .
دوباره از من حالم را پرسید و من ملافه را روی سرم کشیدم .
- با من قهر کرده ای؟ بدون هیچ گناهی !
عجب فکری ! قهر کردن ، چرا به فکر خودم نرسیده بود . باید به او نشان می دادم که نمی تواند هم چون یک زندانی با من رفتار کند و همه چیز آن طور باشد که او می خواهد ، ملافه را کنار زد و دقایق طولانی با نگرانی به صورتم خیره شد.
-خواهش می کنم عسل ، من تحمل ناراحتی ات را ندارم ، بگو چه باید بکنم؟
از اینکه می دیدم برای از دست دادن من نگران شده لذت می بردم ، این همان چیزی بود که آرامم می کرد برای همین این بازی را ادامه دادم ...


امروز روز سومی است که با او قهر کرده ام و اوبه غیر از ساعتی که برای خرید بیرون رفته بود ، ترکم نکرد ، من در سکوت به حیاط خیره می شدم و او به من... فقط در انتظار یک نگاه بود. سر انجام طاقتم تمام شد و برایش فنجانی چائی بردم ، اصلا به روی خودش نیاورد که سه روز است هیچ حرفی نزده ایم.
- می آیی برویم بیرون؟
خدای من ! چه می شنیدم؟ دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم. به سرعت لباس هایم را پوشیده و با او هم قدم شدم . احساس پرنده ای را داشتم که از قفس آزاد شده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و دلم می خواست پر بگیرم ، اما دانه های برف روی زمین یخ زده بود و باید احتیاط می کردم...
پس از ساعتی گفت : بر گردیم؟
- نه امید خیلی زود است .
- سرما می خوری.
لبخندی زده و گفتم : قول می دهی دوباره بیرون برویم؟
مرا به سوی خانه کشاند و گفت : برای امروز کافی است ، ببین گونه هایت از شدت سرما سرخ شده است.
احساس خوبی دارم ، انگار دوباره قشنگی های زندگی را می بینم و امید را عاشقانه می خواهم هرچند که هنوز هیچ چیز از او ندانسته و او هرگز در مورد خودش حرفی به من نمی زند ، هر بار می گوید : عسل تمام زندگی من تو هستی ، گذشته ها ی من که گذشته و آینده هم فقط در کنار تو ساخته می شود . نمی خواهم فکر تو درگیر کارهای و گرفتاری های زندگی من باشد ، تو فقط به فکر من باش و من فقط به فکر تو هستم.
در واقع من فقط به فکر او بودم هرچند گاهی اوقات پنهانی به پدر و مادر و فواد هم فکر کرده و می گریستم .



دیگر خیلی کم امید را می بینم ، تلاس می کنم وقتی بر می گردد شکایتی نکنم تا بیشتر به دیدنم بیاید ، من واقعا نگران هستم و نمی دانم در دنیای بیرون از خانه چه می گذرد؟ ای کاش می توانستم رهایی و امید را با هم داشته باشم یا حداقل یقین پیدا کنم که امید مال من است ، فقط مال من. امروز روز سومیست که او را ندیده ام و قلبم به من می گوید امید دیگر مال تو نیست ... خدای من! چرا چنین شد؟ نه محبتش... نه لبخندهایش... فقط دل تنگی اش سهم من بود! امید عزیز من بر گرد ، ذهنم پر از تصوراتی کودکانه و بی برهان شده است ، همه می گفتند : لباس سپید عروس... همه می گفتند عسل عروس زیبایی شده... کاشی های سپید حمام و خون و خون و خون.... آخ ! خدای من . پدر بیرونم کرد ، دیگر دوستم نداشت ؟ نه دوستم نداشت به یقین همین گونه بود ، اما چرا دوستم نداشت؟ امید قسم خوردی خوشبخت می شوم ، من از لباس عروس گذشتم ، از آن دامن پر چین . کاش بیایی آخر من باید در نگاهت پرواز کنم ، شاید این آخرین آسمان آبی زندگی ام باشد ، آخرین آسمان ؟ آخ ! چه می گویم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
آیا باز هم این قفس را با آسمانی آبی اشتباه گرفته ام ؟ چقدر کوتاه و پست است رویای یک لحظه رهایی من از این زندان ، حالا به همه ی توهمات می خندم و من باز هم بیزارم...
حس کودکی را دارم که روی پاهای مادرش تکان می خورد و چشمانش غرق در خواب می شدند و درست در همان لحظه ای که می خواست خوابش ببرد بوسه ی گرم مادرش را بر روی گونه هایش حس می کرد ، نمی دانستم به چند سال پیش بر گشته ام؟ چشمانم را باز کرده و نگاهم با نگاه امید گره خورد.
- بیدار شدی عسل؟
نمی دانم کی آمده بود و من چند ساعت بود که خوابیده و هذیان می گفتم؟
- تو از من متنفری امید؟
- تنفر.... تنفر.... ؟
- بله . همین است امید ، شک ندارم.
- من نگران تو هستم عسل ، انگار در این خانه به دور از دیگر انسان ها داری کم کم افسرده می شوی.
- خوشحالم که هنوز هم آثاری از آن عشق در قلبت باقی مانده . آره امید عزیزم ، همیشه دعا می کردم که به سرزمین قلبت بر گردی و مرا ببینی ، اما انگار تو بر نمی گردی ، شاید هم من دیگر در قلبت نیستم.
از خنده ی جنون آمیز امید ... پریشانی که در نگاهش موج می زد ... حرکت سریع دستان او در میان موهایش .... وحشت زده شده و تلاش کردم تا آتش آن جنون را فرو بنشانم .
- چیزی خورده ای امید؟
- اشتهایم را از من گرفتی عسل ، تو در عشق من شک کرده ای؟
با خود گفتم : کدامین عشق؟ من که چیزی نمی بینم.
- تمام بهانه گیری های تو به خاطر این است که زندانی ات کردم ؟ باشد از این به بعد تو آزادی .
نمی دانم چرا شنیدن خبر آزادی خوشحالم نکرد قلبم گواه از آینده ی بدی می داد ، خبر از شکست و نا امیدی. کمی استراحت کرد و قصد رفتن کرد ، دلم نمی خواست به حالت قهر خانه را ترک کند ، پیشانی اش را بوسیده و زیر لب گفتم : من هنوز عاشق تو هستم ، عاشق تو.
پیشانی اش داغ بود و فهمیدم او هم بیمار است ، اما چرا دوباره ترکم می کرد؟ با وجودی که در باز بود و می توانستم از خانه خارج بشوم اینکار را نکردم.


امروز پس از رفتن امید احساس کردم که باید از خانه بیرون بروم و وقتی به خویش آمدم که خود را پشت در خانه ی فاخته یافتم. دقایق طولانی در آغوش هم دیگر فرو رفته و گریستیم.
- خیلی بی وفائی عسل ، همین که به آرزویت رسیدی فراموشم کردی؟
- بخدا قسم که همیشه به یادت بودم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پیشانی ام را بوسید و بغضش را فرو داد ، احساس کردم که خیلی غمگین است و نمی خواهد من به احساسش پی ببرم.
- چه شده فاخته؟
قطرات اشک تمام صورتش را پوشاند و گفت: دعا می کردم دیگر هرگز تو را نبینم و به چشم هایت نگاه نکنم.
سردرگم شده بودم و منظورش را نمی فهمیدم.
- خواهش می کنم بگو چه شده فاخته؟
- عزیزم از من نخواه که این خبر بد را برای تو بگویم.
آنچنان پریشان شده بودم که دلم می خواست آنقدر بر سر و صورت فاخته مشت بکوبم تا همه چیز را به سرعت و بدون مقدمه چینی بگوید.
- نکند حال پدرم خوب نیست؟
خیره نگاهم کرد در حالیکه می گریست ، به آرامی گفت : عسل به خاطر داری به من گفتی آقای یگانه لیاقت عشق تو را ندارد ، به من گفتی مرا به بازی گرفته ؟ من خیلی زود فهمیدم تو راست می گفتی ، اما عسل عزیزم تو که همه چیز را آنقدر خوب می دانستی چگونه خودت بازی خوردی؟
بی اختیار گریستم ، من هیچ چیز از حرف های او نمی فهمیدم.
- آن غریبه که به خاطر او از همه چیز گذشتی ،کسی نیست غیر از همسر خانم معین.
من فقط فاخته را می دیدم که لب هایش تکان میخورد و من قدرت فهمیدن واژه ها را از دست داده بودم.
- چه می گویی فاخته ! حالا چه وقت شوخی کردن است؟
- شوخی؟ نه عسل عزیزم این یک حقیقت تلخ است.
- آخر تو از کجا می دانی؟
لبخند بی رنگی زد و گفت : هفته ی گذشته آن دو را با هم در خیابان دیدم .
- خوب شاید ....
- شاید چه؟ عسل دیوانه نباش آن دو دستان همدیگر را گرفته و در حالیکه صدای خنده هایشان تمام محیط را پر کرده بود ، سوار ماشین شدند.
- چه ماشینی؟
- خیلی مدل بالا بود عسل ، فقط می دانم مشکی رنگ بود.
سرم درد می کرد و قلبم ! روی تخت فاخته خوابیدم ، نمی دانم خواب بود یا مرگ ؟ تمام سلول های بدنم مسخ و بی جان شده و من داشتم جان می سپردم. فاخته پریشان شده و مدام برایم شربت و آرام بخش می آورد.
- عجب اشتباهی کردم که به تو گفتم ، غلط کردم عسل ، خواهش می کنم باور کن دروغ گفتم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چشمان خانم معین لحظه ای از برابر دیدگانم دور نمی شد ، چشمان زیبایی داشت ، همانند چشمان مادر . به راستی او به زیبایی مادرم بود شاید هم کمی بیشتر هر چه باشد او هیچ آرایشی نکرده و لباس هایش همیشه موقر و مناسب بودند. اما چکونه ممکن بود؟ چگونه می توانستم باور کنم کسی که آن همه روز برای دیدن من منتظر می ماند ، کسی که می گفت عاشقم شده و به خاطر من از همه چیز گذشت ! شاید هم او از چیزی نگذشته و این من بودم که فدا شده ام . من مغلوب این عشق شدم ، عشقی که حالا در وجودم طغیان می کرد . نه باید بروم ، حتما امید بر گشته و نگرانم شده است.
فاخته خیلی تلاش کرد مانع رفتنم بشود اما ماشین دربستی گرفته و وارد خانه شدم. امید در خانه بود و انتظارم را می کشی د. لبخند زیبایی زد و گفت : خوش گذشت؟
خیره نگاهش کردم. با طنینی لبریز از محبت گفت : عجب چشمان سرخی ! سرما اذیتت کرده ؟
در دل گفتم من در سرمای این بی وفائی خواهم مرد. روبه رویش نشسته و دست هایش را محکم در دست فشردم .
- امید قسم بخور که فقط با من هستی.
نگاهم کرد ، گویی فهمیده بود که من آن عسل آرام گذشته نیستم و آتشفشانی در سینه ام طغیان کرده است.
- چه شده عزیزم ، اصلا تو امروز کجا رفته بودی؟
قطرات اشک فرصت هر حرفی را از من گرفته بودند.
- من زن بدی برایت هستم امید؟
نمی دانست چه بگوید .
- به من بگو که فقط با منی ... مگر نه... مگر نه امید ؟
پاسخم را نداد و همین بیشتر پریشانم کرد ، سیگاری آتش زد و من شگفت زده تر از قبل شدم .
- پس سیگار هم می کشی ، بی وفا هم که شده ای ، دیگر چه؟
فریاد زد : من بی وفا نیستم عسل.
- هستی ، بخدا قسم که هستی.
- تو هم بی وفائی عسل.
- منظورت چیست؟
بلند شد و کنار پنجره ایستاد ، در حالیکه طنین صدایش از غم می لرزید ،گفت: تو تمام قلبم را تسخیر کرده ای ، من بدون تو می میرم.
- بدون من یا بدون خانم معین؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بر نگشت ، اما به وضوح لرزش شانه هایش را دیدم.
- پس گمان می کنی که همه چیز را می دانی؟ بخدا که نمی دانی.
کنارش ایستاده و زیر لب گفتم : چرا امید؟
نفس عمیقی کشید و گفت: این همان چیزی است که از روز اول نمی خواستم تو بدانی .. صادقانه بگویم می ترسیدم بدانی چون به یقین مرا محکوم می کردی اما من بی تقصیرم عزیزم.
در سکوت منتظر شدم تا ادامه بدهد: سحر همان خانم معینی که تو می شناسی دختر عمه ی من است و من دوستش داشتم.
فریاد زدم : که این طور...
- آرام باش و به تمام حرف هایم گوش بسپار ، حالا زمان آن رسیده که تو همه چیز را بدانی و پس از آن می توانی هرگونه که خواستی مجازاتم کنی. من و سحر همدیگر را دوست داشتیم اما نه آنقدر که بخواهیم با هم زندگی کنیم ، پدر خیلی اصرار داشت و دائم از من می خواست با سحر بیرون بروم و برایش هدیه بگیرم. همه چیز خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه یک روز به مدرسه ای رفتم که در آنجا کار می کرد و من تو را دیدم . اعتراف می کنم که تو به زیبایی سحر نبودی اما پاکی چشمانت ! مغلوبم کرد عسل . آن روز فهمیدم که باید بیشتر فکر کنم و بیشتر تو را بشناسم . دیگر شک نداشتم که با تو ازدواج خواهم کرد و تو را همسر آینده ام می دانستم . من هر روز در مسیر مدرسه تو می ایستادم و حتی شهامت آن را نداشتم که با تو حرف بزنم احساس می کردم اینگونه به سحر خیانت کرده ام اما این قلب من بود که مرا پیش می برد و یک روز فهمیدم این تو هستی که عاشقت هستم نه سحر. آن روز قسم خوردم که اگر ببینمت بگویم " دوستت دارم" و من این جمله را به تو گفتم . خاطرت هست ؟
در برابر حرفهائی که امید می زد ، من فقط می گرسیتم و آن روز ؟عجب روزی بود !
- اما وقتی فهمیدم ازدواج کردی ، رفتم و گریستم . من روحیه ام را از دست داده و پدر بر اصرارش پافشاری می کرد . گمان کردم سرنوشت من سحر است و باید تن به این سرنوشت بسپارم . در حالیکه خودم را لعنت می کردم که چرا پیش از ازدواج تو با آن مرد میانسال ، حرفی از علاقه ام با تو و پدرت نزدم ! تا اینکه تو به سراغم آمدی و .....
حالا او بود که داشت می گریست.
- چرا به من نگفتی امید ، چرا بازی ام دادی ؟
- چه می گفتم عسل؟ با تو بودن آرزوی من بود و تو خود به دنبال من آمده بودی . چگونه می شد به کسی که دوستش دارم حقیقت را بگویم اگر می گفتم تو می رفتی و من از دلتنگی ات می مردم. به راستی اگر واقعیت را می دانستی باز هم با من زندگی می کردی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- خیلی خودخواه هستی امید ، تو مرا فدا کردی.
- هیچ کس فدا نشده عزیزم...
- من فریب تو را خوردم.
خیره نگاهم کرد و گفت : اسم این عشق را فریب می گذاری؟
پوزخندی زده و گفتم: عشق ! کدام عشق ؟ عشق همانی بود که به سحر عرضه کردی، شاید بازی بود ، بازی ام دادی ، چگونه تا آخرین روز مرا به بازی گرفتی؟ در حالی که همه چیزِ من هیچ تو بود.
-من تو را دوست دارم ، این را بفهم . کوچه ی شما چراغانی بود و صدای موزیک تا مسافت های دور شنیده می شد ، من تو را در لباس سپید عروس دیدم ، چگونه می فهمیدم که ازدواجی صورت نمی گیرد ، که دوباره ممکن است روزی تو را ببینم و از عشق برایم بگویی ؟. اصلا می توانی تصور کنی که چقدر برایم دشوار بود دیدن تو در آن وضعیت ؟ مرا متهم نکن عسل ، من از تو با وفاترم.
سخنان او مرا آرام نمی کرد ، لعنت بر من... لعنت بر بردیا.. لعنت بر پدر... آخ ! لعنت بر سرنوشتم. زیر لب گفتم : البته تو حق داشتی که پس از دیدن من در لباس عروس ترکم کرده و به دنبال زندگی ات بروی ، ولی چرا زندگی این حق را به تو داد؟

ادامه دادم : اگر من به دنبال تو نگشته بودم ، اگر آن فروشنده چیزی از عشق من به تو نمی گفت ، اگر در این کره ی خاکی دیگر مرا نمی دیدی ، خیلی زود فراموشم می کردی امید ؟
سکوت کرد ، حتما فراموشم می کرد و من برایش فقط یک خاطره می شدم که هر زمان به دنبال همسرش خانم معین می رفت در ذهنش تداعی می شد و حتما با خود می گفت یادش به خیر عجب حماقتی می کردم که بر سر راهش می ایستادم.
سکوت او عصبی ام می کرد ، فریاد زدم : اما تو هم به دنبالم می گشتی ، بودن با من آرزوی تو هم بود ، نگو که هرگز دوستم نداشتی .
احساس می کردم تمام قدرتم را از دست داده ام ، روی زمین دراز کشیده و چشمانم را بستم . کاش همان لحظه می مردم تا شاید زندگی امید هم از آن بلا تکلیفی نجات پیدا می کرد او به خاطر اینکه قلب مرا نشکند در این خانه ی قدیمی بدون هیچ امکاناتی زندگی می کرد در حالی که مرد ثروت مندی بود و همسری زیبا و متین هم چون خانم معین داشت . چرا وقتی سرنوشت او را از من گرفته بود و بر سر راه من قرار نمی داد خودم به دنبالش رفته و همه چیز را خراب کردم! حالا این با هم بودن برایم یک خاله بازی شده بود که امید به خاطر من ادامه اش می داد. چه باید می کردم؟ چگونه به همه می گفتم این همان عشق زندگی ام است؟ به خنده های زیر لب و حرف هایی که باید می شنیدم. می دانستم این همه به هیچ نمی ارزد ...
- من دیگر دوستت ندارم امید برو دنبال زندگی ات ، دیگر لازم نیست خودت را شکنجه کنی.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- حرف های احمقانه نزن عسل ، تو فعلا خسته و عصبی هستی ، بهتر است بخوابی.
لباس پوشید که برود به سختی گفتم : برو کنارش ، او بی شک لیاقت تو را دارد . عجب زن مهربانی بود ! حتی من هم مسخ زیبایی و متانتش می شدم.
لباس هایش را روی زمین انداخت و کنار در نشست ، در حالیکه با دست صورتش را پوشانده و می دانستم که می گرید. وانمود کردم که خوابیدم اما نرفت . در واقع او سه روز تمام کنارم ماند و من در تمام این مدت فقط در تب سوخته و می گریستم ، بدون اینکه چیزی بخورم . انگار دیگر چیزی نبود که آرزویش را بکنم، هدفی که برایش ادامه بدهم . جسمم وتمام سلول هایش با امید گر ه خورده بودند و حالا که این گره باز شده ، احساس می کردم که نیمی از بدنم مرده و نیمی دیگر زنده اما قدرت هیچ چیزی را ندارد.
- حرف بزن عسل ، می خواهی مرا دیوانه کنی؟
- امید تا حالا شده احساس کنی که در یک اقیانوس تنها هستی؟ تا حالا شده بفهمی شنا بلد نیستی اما هنوز هم روی آب ماندی و نفس می کشی؟ شگفت انگیزه که هنوز کنارم هستی ، شگفت انگیزه که من هنوز هم زنده هستم ...
- تمامش کن عسل ، امروز به سحر همه چیز را می گویم و او را از زندگی ام بیرون می کنم.
آه ! خدای من. چرا شنیدن این حرف خوشحالم نکرد؟ چرا زندگی من همین جا ودر همین لحظات داشت پایان می گرفت!
- می خواهی این کار را بکنم؟
سرم را به نشانه ی نه بالا برده و به سختی گفتم : تا همین جا هم من ناخواسته وارد زندگی اش شده ام ، نمی خواهم بیش از این به تاراجش ببرم.
با طنینی که روبه خاموشی بود ، گفتم: وقتی شهابی می افتد و تو در دلت آرزو می کنی ، نمی دانی هرگز نمی دانی که آن شهاب ممکن است که سال هاپیش سقوط کرده باشد و تو ساده دلانه تازه از او می خواهی که تو را به آرزویت برساند و این خیلی احمقانه است که ندانی برای همه چیز دیر شده است.
- این چه حرفیست که می زنی؟ تو تمام زندگی من هستی ، تو به خاطر من از همه چیز گذشتی و من از تو یاد می گیرم ، راستش را بخواهی خیلی وقت است که می خواستم از سحر جدا بشوم اما امروز شهامتش را یا فته ام.
- چه می کنی؟
- فردا صبح به دیدنش رفته و می گویم که همه ی زندگی من عسل نیایش است ، حتما تو را می شناسد.
من در سکوت آنقدر نگاهش کردم که خوابید حالا بهتر می توانستم از آن چهره ی زیبا و از آن عشق پاک خدافظی کنم . کیف دستی ام را بر داشته و به آرامی وارد حیاط شده و در را باز کردم . نباید شک می کردم ، او مال من نبود . به سرعت کوچه را طی کرده و وارد خیابانی فرعی شدم . در آن ساعت از صبح هیچ ماشینی در خیابان نبود ، بی اختیار شروع به دویدن کردم. کم کم خیابان ها شلوغ شدند و من ماشین دربستی گرفتم ، وقتی پرسید کجا ؟ نمی دانستم چه بگویم! واقعا نمی دانستم. دلم نمی خواست به خانه ی پدری رفته و بگویم پدر من بر گشتم ، عمر این خوشبختی فقط دو ماه بود . تحمل تحقیر شدن را نداشتم. - بالاخره کجا بروم خانم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- همین طور مستقیم برو.
حال بدی داشتم ، احساس تهوع و تنهایی ذره ذره ی وجودم را می جوید ، باید خیال می کردم که امید مرده و در سوگش می نشستم ، باید امید را فراموش می کردم . او غریبه ی مهربان من بود و همسر عزیز خانم معین ، این را باید در خاطر می سپردم . اما این کلمات فقط و فقط در ادا شدن راحت هستند . این چیز شگفت انگیزی بود که من می خواستم به یکباره انقلابی شگفت در زندگی ام رخ بدهد. اگر آن روزها که غریبه ام را نمی دیدم امید این داشتم که روزی ببینمش و بگویم که دوستت دارم ، امید اینکه با او بمانم و این دلتنگی ها روزی پایان بگیرد ، اگر آن روزها فواد کوچکی بود که دست هایش این قلب پریشان را آرام می کرد و مادری که هر روز به خودم وعده می دادم که پشیمان بر می گردد ، امروز من تنهای تنها هستم در حالیکه احساس سرد شکست یک بازنده را بر دوش می کشم.
راننده با عصبانیت فریاد زد : چه کار کنم خانم ؟ یک ساعت است که دارم مستقیم می روم .
کرایه را حساب کرده و همان جا پیاده شدم ، احساس عجیبی داشتم همانند آن شب که از خانه فرار کرده و روی صندلی پارک خوابیدم . حالا چه می کردم؟شماره ی فاخته را گرفته و گریستم.
- چه شده عسل؟
با سکوت من دوباره پرسید: کجائی؟
- خودم هم نمی دانم فاخته ، کمکم می کنی؟
- چه کار می توانم انجام بدهم؟
- می توانم بیایم آنجا؟
خندید و گفت: البته که می توانی ، نگرانم کردی دیوانه.
من دوباره سوار تاکسی شده و آدرس خانه ی فاخته را به او دادم ، در حالیکه مجبور شدم دوباره ساعتی را در ماشین بنشینم. فاخته در را برایم گشود و از پریشانی من فهمید که فرار کرده ام.
- آخرش که چه عسل؟
- خودم هم نمی دانم چه می شود ! فقط فکر کردم باید هر چه زود تر زنجیر از پای امید باز کنم ، خوشبختی حق اوست .
پوزخندی زد و گفت: از تو تعجب می کنم عسل ، او به تو خیانت کرده .
- نه فاخته جان این من بودم که او را مجبور به این خیانت کردم ، اگر پافشاری من در این عشق نبود او هرگز به خانم معین خیانت نمی کرد ، امید آنقدر مهربان است که نتوانست دل هیچ کدام از ما را بشکند.
- این که حرف نشد عسل ، اصلا اگر تو را دوست داشت چرا با خانم معین ازدواج کرد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
همه چیز را برای فاخته تعریف کرده و گفتم: می دانی فاخته او می خواست به من بگوید اما آنقدر تحت تاثیر چشمان عاشقم قرار گرفته بود که نتوانست بگوید ازدواج کرده است . خودش می گوید اگر آن روز در مغازه به تو می گفتم که پس از ازدواج تو من هم ازدواج کردم حتما می شکستی و من طاقت شکستن تو را نداشتم او گفت که می خواسته به من کم کم همه چیز را بگوید اما وقتی وسعت عشق مرا شناخت دیگر نتوانسته ، حتی او می خواست این موضوع را به سحر بگوید و او را فدا کند.
- خوب دیوانه چرا نگذاشتی؟
لبخند بی رنگی زده و گفتم : می دانی دوست خنگ من ، این حق من بود که فدا بشوم آن دو از کودکی حق هم بودند . او اول بود و من دوم بودم ، قسم می خورم که نمی دانستم دوم هستم وگرنه هرگز سر راهش قرار نمی گرفتم.
- یعنی می توانی فراموشش کنی؟
سرم را با دست پوشانده و در حالی که می گریستم ، گفتم : تو چرا این حرف را می زنی فاخته ، تو که از شروع این عشق با من بودی . من نمی توانم فراموشش کنم این اوست که باید فراموشم کند.
- حالا پیش پدرت بر می گردی؟
خدای من ! حتی نمی توانستم فکرش را بکنم ، اما هر چه بود پذیرفتن سرزنش های پدر از زندگی کردن در کوچه ها بهتر بود .
- او پدر تو است عسل ، هر چقدر هم که غیر منطقی و سنگدل باشد نمی تواند در این شرایط تنهایت بگذارد.
- مریم را چه کنم؟
- کودکش همین روزها به دنیا می آید و سرگرم او می شود .
حرف های فاخته قانعم کردند و من با دلی شکسته خودم را پشت در خانه یافتم . زنگ را فشرده و منتظر شدم.
- کیه؟
- عسل.
در را باز کرد و من به چشمان بی تفاوت مریم خیره شدم.
- باز هم توئی دختر؟
خودش را کنار کشید تا وارد بشوم ، گمان می کرد مهمان هستم و خیلی با من بد رفتاری نکرد . ظرفی میوه جلویم گذاشت و گفت: از این طرفها؟ حتما دیشب خواب پدرت را دیدی و یادت آمد پدری داری .
لبخند بی رنگی زدم هنگام غروب پدر بر گشت و از دیدن من چهره اش طرح عجیبی گرفت ، نفهیدم چه احساسی دارد!
- نگفتم دیگر نیا ؟
جلو تر رفته و دستان پدر را در دست گرفته و بوسیدم. خندید و گفت: چقدر زود سرت به سنگ خورد ، حالا می خواهی من برایت چه کار کنم؟
بغضی داشت خفه ام می کرد .
- تو الآن باید کنار امید باشی ، هر چه باشد او بیشتر از من دوستت دارد و تو آنقدر بزرگ شدی که بتوانی انتخاب کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA