انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 25:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
- پدر خواهش می کنم الان وقتش نیست.
- پس آمدی که بمانی!
- بله . پدر می توانم تمام حرف هایی را که قصد گفتنش را داری از حفظ بگویم ، پس گفتن آن ها فقط تکرار است و من الآن اصلا حوصله ندارم. فقط بگو می گذاری بمانم؟
مریم زیر لب گفت: عجب دختر پر روئی...
سرم در می کرد ، بی اختیار به سوی اتاقم دویدم و در را قفل کردم . همه چیز همان گونه بود که خانه را ترک کردم ، حتی کسی ملافه ی تختم را هم مرتب نکرده بود. لبخندی روی لب هایم نشست ،پس پدر می دانست که بر می گردم ، شکست من پیروزی پدر بود و او همین را می خواست به یقین بی صبرانه منتظر فرا رسیدن این لحظه بود ، خودم را روی تخت رها کرده و گریستم. پدر وارد اتاق شدو سیگاری روشن کرد : دو ماه؟ خیلی خوب دوام آوردی.
کنار تخت نشست و دوباره پرسید: ترکت کرد؟
- من ترکش کردم.
- خوب دو ماه توانستی تحملش کنی ، گمان می کردم یکی دوشب بیشتر این ازدواج دوام نیاورد.
دستانم را به گرمی فشرد و گفت: خوش آمدی عزیزم.
حتی تصورش را هم نمی کردم که پدر چنین به پیشوازم بیاید ، حتما اتفاقی افتاده که من از آن بی خبر بودم. پدر با طنینی که از غم می لرزید گفت : لعنت بر من که نمی توانم تو را نبخشم ، تو تنها یادگار شهره هستی . زیبا و لجباز ، درست شبیه خود او.
- اما مریم به زودی بچه دار می شود...
پدر حرفم را قطع کرد و گفت: بچه ام مرد.
- خدای من ! جدی می گوئی پدر؟
- بله من او را کشتم ، وقتی تو رفتی هر روز بیشتر دل تنگ تو می شدم اما این غرور لعنتی نمی گذاشت به دنبالت بیایم ، یک روز بی بهانه به مریم حمله کرده و تا می تواستم او را زدم ، به یاد آن روزی که به خاطر او تو را زده بودم ، فرار می کرد و من به دنبالش بودم. ندانستم که به جای مریم ، باز هم دارم فرزند خودم را از بین می برم.
صدای پدر می لرزید و من عجب احساس شکست خورده ای داشتم !
- فراموش کن ، مهم این است که مریم مرا بخشید و ترکم نکرد ، شاید او هم به راستی دوستم دارد ، بیچاره اصلا خوشبخت نشد.
دلم برای مریم می سوخت ، پدر با قلبی تهی از عشق او را اسیر خود کرده و کودکش را کشته بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- خوب بگو چه شد که ترکش کردی؟
دلم نمی خواست پدر همه چیز را بداند ، برای همین گفتم: یک روز عاشقش شدم ، فقط نمی دانم چرا هر روز که گذشت این عشق هم بزرگ تر شد ، به نهایتش رسیدو افول کرد . این عشق کودکانه یا بهتر بگویم احمقانه مرد. من دیر فهمیدم که دوستش ندارم اما بازنده نیستم ، من هرگز بازنده نیستم . پدر تو باور می کنی؟
لبخندی زد و گفت: باور می کنم تو بازنده نیستی ، همان گونه که مادرت بازنده نبود .
- اما مادر زندگی اش را در غم مرگ فواد باخت؟
- اگر نمی مرد ، مادر نبود اسم آن را باختن نگذار همانگونه که من به این تجربه ای که تو به دست آوردی باختن نمی گویم.
- پدر می شود اگر روزی او به دنبالم آمد بگویی این جا نیست؟
- تا کی می توانی سر درگمش کنی؟ بگذار بداند دیگر او را نمی خواهی.
- نه پدر، نمی توانم حتی برای لحظه ای دیگر به چشمانش خیره بشوم .
- می فهمم چه می گویی ، باشد هرچه تو بخواهی.
آن شب احساس کردم دیگر اتاقم را دوست ندارم من هیچ کجای این زمین خاکی را بدون غریبه ام دوست نداشتم ، می نویسم غریبه چون در تمام آن روزها او را نشناخته و با او غریبه بودم.
تمام آن روز را روی تخت خوابیده و شب با مسکنی دوباره به خواب فرو رفتم ، وقتی بیدار شدم ساعت یازده بود. مریم برایم صبحانه آماده کرد ، همه چیز هم چون گذشته بود غیر از این که من دیگر یک دختر هفده ساله نبودم که با قلبی امیدوار به مدرسه برود.
- چرا نمی خوری؟
به چشمان مریم نگاه کردم غمگین بودند و در این مدت کوتاه خیلی شکسته شده بود ، من به خوبی احساسش را می فهمیدم چرا که هر دو نفر ما شکست خورده بودیم.
- عسل واقعا ترکش کردی؟
لبخندی زده و گفتم: بله واقعا ترکش کردم.
- نمی دانم چرا حرفت را باور نمی کنم ، آمدی تا برای همیشه بمانی ؟
- گمان می کنم.
ای کاش مریم می دانست حالا با جسمی که نمی دانم تا چه اندازه در هم شکسته است می خواهم در این خانه خودم را حبس کنم تا بمیرم . لبخندی زد و گفت: برادرم مهرداد قرار است به دیدنم بیاید ، خواهش می کنم رفتار خوبی داشته باش ، نمی خواهم چیزی از گذشته ات بداند ، می دانی که زیاد خوب نیست.
نگاهش کردم نمی دانم چرا این بار حرف های او عصبانی ام نکرد ، همین که مرا پذیرفته بودند لطف بزرگی بود که نمی توانتسم نا دیده بگیرم. واقعا اگر آن دو مرا به خانه راه نمی دادند تکلیف من چه می شد؟
در اتاقم بودم که صدای زنگ در را شنیدم . مریم با گام هایی بلند به سوی در رفت و فریاد زد: عسل بیا ، مهرداد آمده.
برای خشنودی او وارد سالن شده و سلام کردم . چمدان کوچکی که در دست داشت به من فهماند او برای مدتی مهمان ما خواهد بود و من اصلا تمایلی به حضورش نداشتم ، اما چگونه مخالفت می کردم وقتی مریم نیز تمایلی به حضور من نداشت ؟
قد بلند بود ، همانند پدر . وقتی می خواستم حالش را بپرسم مجبور شدم سرم را بالا بگیرم. می ترسیدم که او هم نقشی در این زندگی از هم پاشیده داشته باشد ، معذرت خواسته و وارد اتاقم شدم ، در حالیکه قلبم بهانه ی امید را می گرفت و من فقط می گفتم" فراموشش کن عسل او مال تو نیست"
ساعتی بعد مهرداد در زد و وارد اتاقم شد : مریم گفت از مدرسه اخراج شده ای ، درست است؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خدای من ! این خود مریم بود که از من خواسته بود چیزی از گذشته ام نگویم . در برابر سکوت من خندید و گفت : اگر نمی خواهی نگو ، حتما مدرسه را دوست نداشتی.


غروب همان روز یک تقاضا از طرف او همه چیز را بر هم ریخت. البته من خیلی اتفاقی از گفت و گوی پدر و مریم این موضوع را فهمیدم .
- مخالفت نکن نادر ، او تنها شانس عسل است .
- نه مریم ، عسل زندگی سختی را پشت سر گذاشته ، نیاز به آرامش دارد.
- چرا نمی فهمی او صلاحیت آزادی را ندارد ، دیدی که در انتخابش شکست خورد . این تو هستی که باید به فکر او باشی ، چه کسی از برادر من بهتر ؟
- یکبار مجبورش کردم تا ازدواج کند ، دیدی چه کرد؟ دیگر نمی توانم دخترم را غرق در خون بیبنم . به نظر من تمام این شکست ها به خاطر این است که ازدواج برای عسل خیلی زود است.
- یعنی می گویی نه؟
- من نگفتم نه ، بگذار بیشتر فکر کنم باشد؟
خودم را روی تخت رها کرده و قطرات اشک صورتم را خیس کردند . آخ ! خدای من تا به کی؟ خیلی خسته ام ، کاش راهی برای رهایی بود ! نا گهان به یاد بردیا افتادم ، اگر چه دوستش نداشتم اما می توانستم به بهانه ی دیدنش از اینجا دور بشوم . آن زمان دیگر هرگز امید مرا پیدا نمی کرد ، هر چند که در تمام این مدت به دنبال من نیامده بود و من اگر چه در ظاهر احساس خشنودی می کردم اما چیزی در قلبم به من می گفت او هرگز تو را دوست نداشته است عسل.
تشنه ی محبت شده بودم ، محبت کسی که بتوانم به او تکیه کنم کسی که فقط مال من باشد و در سینه اش قلبی باشد که فقط برای من بتپد. هوا بارانی بود و من محزون و نا امید به پنجره تکیه دادم و به گودال کوچکی خیره شدم که پر از آب شده بود اما با این حال باز باران بر آن می بارید . به یاد خودم افتادم یک جسک کوچک و تهی بودم که غصه ها از آن جاری شده و آرزوهایم بیش از ظرفیت مغزم بودند . قلبم کوچک و کوچک تر می شد و وسعت انتظار بزرگ و بزرگ تر... کارت بردیا را از کشوی میز بر داشته و با چمدان کوچکی به راه افتادم ، در حالیکه برای پدراین یادداشت را گذاشتم: خواهش می کنم مرا ببخش ، انگار همیشه باید دل تو را بشکنم ،اما نمی توانم بمانم و دوباره مجبور به ازدواج بشوم .
نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه ؟ اما من واقعا خسته بودم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
صبح زود به دادگاه رفته و تقاضای طلاق کردم همه چیز باید تمام می شد ، پس از آن وارد مخابرات کوچکی شده و در صف انتظار نشستم . وقتی نوبتم رسید داخل باجه شده و شماره ی بردیا را گرفتم ، مشغول بود . پس از دقایقی تلاش سر انجام اتصال بر قرار شد و زنی مخاطبم قرار گرفت ، گفتم : من می خواستم با آقای بردیا بیات حرف بزنم . متوجه شدم که زبان مرا نمی فهمد ، می خواستم با ناامیدی گوشی را بگذارم که شنیدم مردی گفت : شما از ایران تماس می گیرید ؟
نفسی به آسودگی کشیده و گفتم : بله . من می خواستم با آقای بیات صحبت کنم .
- من نیکان ، وکیل آقای بیات هستم . متاسفانه ایشان مدت ها پیش به ایران آمد و هنوز بر نگشته است .
- شما مطمئن هستید؟
- البته . او در حال حاضر در یکی از شهرهای جنوبی به سر می برد و در تماس های تلفنی اش از من خواسته که به امور کارها رسیدگی کنم ، شما هم اگر کاری با او دارید به من بگویید .
- می توانم نشانی ایشان را داشته باشم ؟
- شما نسبتی با او دارید ؟
- من دختر یکی از دوستان آقای بیات هستم ، عسل نیایش.
- بله ، تا آن جا که من می دانم قرار بود همسر او بشوید ، درست است ؟ خوب نشانی را یادداشت کنید .
از مسئول مخابرات کاغذ و قلمی گرفته و نشانی را یادداشت کردم ، پس از آن به سرعت به ترمینال رفته و بلیط تهیه کردم ، روی صندلی یک نفره ای نشسته و سرم را بر روی شیشه تکیه دادم . عجب احساس غربت کشنده ای داشتم ! این برای اولین بار بود که به تنهائی سفر می کردم ، آن هم به جائی که نمی دانستم میزبانش مرا می پذیرد یا نه؟ در تمام مدت راه اشک هایم بر روی گونه می چکیدند . وقتی کمک راننده مرا صدا کرد و گفت که رسیده ایم غریبانه به اطرافم خیره شدم . از نگاهم دریافت که هیچ کجا را نمی شناسم ، برایم ماشین دربستی گرفت و به راننده گفت : مواظبش باش ، او این جا کاملا غریب است . نشانی را به دست راننده دادم و پس از دو ساعت دیگر رفتن در برابر یک ویلای بزرگ سپید رنگ نگه داشت.
با شگفتی به بنای ویلا خیره شد و گفت : خوش به حال صاحب این ویلا ، عجب زیباست !
حرف او را تایید کرده و کرایه را پرداختم . نمی دانستم چگونه باید با او روبه رو بشوم ؟ او را آن چنان از خویش رانده بودم که یقین نداشتم در را به رویم بگشاید ، زنگ در را فشردم. پس از دقایقی ، بردیا با چشمانی سرخ و موهایی آشفته در را باز کرد . بد طوری غافل گیرش کردم ، برای دقایق طولانی نتوانست چیزی بگوید. سر انجام من سکوت را شکسته و گفتم : دعوتم نمی کنی بیایم تو ؟
خودش را کنار کشید و گفت : تو هستی عسل ! واقعا خودت هستی؟
در چشمانش عشقی بود که هرگز در چشمان امید ندیدم همان چیزی که تشنه اش بودم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- کی رسیدی ، چرا نگفتی به استقبالت بیایم ؟ حتما تنها سفر کردن خیلی برایت سخت بود؟
- از سختی های این سفر چیزی نپرس ، من فقط برای دیدن تو آمده ام.
چشمانش را نمی از اشک پوشاند و گفت : خوش آمدی عسل .
ار محوطه ی باغ گذشتیم و وارد سالن بزرگی شدیم . دعوتم کرد که روی مبل راحتی بنشینم و برای آوردن نوشیدنی ترکم کرد . به اطرافم خیره شدم ، آن چنان زیبا بود که هرگز همتایش را ندیده بودم. برایم قهوه آورد و گفت: نمی دانم چه بگویم؟ امروز قشنگ ترین روز زندگی ام است . تو با آمدنت انگار دنیا را به من بخشیدی .
سرم را از شرمندگی پایین انداخته و گفتم: به یاد داری وقتی به خانه ی ما آمدی من چگونه از تو استقبال کردم؟
- فراموش کن عسل . مهم این است که الآن این جا هستی ، راستی به پدرت زنگ بزنم و بگویم که رسیده ای ؟ ممکن است نگران بشود.
با پریشانی گفتم : نه خواهش می کنم .
لبخندی زد و گفت: شوخی می کنی؟
- نه . همه چیز به هم ریخته ، آن طوری نیست که تو فکر می کنی ، آمدن من به اینجا به خاطر این نبود که مزاحمت بشوم ، من فقط می خواستم ببینمت و بر گردم.
- مگر می شود بگذارم که بروی؟
چقدر به شنیدن این جمله نیاز داشتم ، در واقع من آمده بودم تا دیگر هرگز بر نگردم . من می خواستم تمام چیزهایی را که روزی به خاطر آن ها زندگی می کردم، دور بریزم ، حتی خاطرات فواد و مادر را ، من می خواستم این بار واقعا پدر را از یاد برده و هرگز از او خواهش نکنم که مرا وادار به کاری نکند که نمی خواهم .
- قهوه ات را بخور ، هنوز باورم نمی شود تو کنارم هستی ، عسل من واقعا بیدارم؟
خندیدم و به او خیره شدم .
- چرا این طوری نگاهم می کنی؟
نمی دانستم چه بگویم ؟ شاید به یاد روزی افتادم که دلم می خواست زمین دهان باز کرده و او را فرو ببرد ، همان روزی که غریبه ام نگاهمان می کرد ، اما حالا من برای فرار از همان غریبه به او پناه برده بودم.
- بنای بزرگی است ، همه ِ آن متعلق به توست؟
لبخندی زد و با لحنی کاملا صادقانه گفت : اول همه چیز متعلق به پدر بزرگ بود ، بعد پدر مالکش شد و حالا من... اما اگر تو بمانی ، همه چیز را به تو می بخشم.
از این همه صداقت و محبت به وجد آمده بودم و نمی دانستم چه بگویم؟
- خوب موافقی شام را بیرون بخوریم؟
سرم را پایین انداخته و به دنبالش رفتم ، احساس غربت و تنهایی عجیبی لبریزم کرده بود و من واقعا سر در گم بودم. وارد رستوران بزرگی شد و غذا سفارش داد ، همه او را می شناختند و احترامش می گذاشتند. من ساکت بودم ، در حالیکه دلم می خواست او برایم حرف بزند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- خوب عسل بگو در این مدت چه کردی؟
شهامت این که بگویم ازدواج کرده و پشیمان شدم را نداشتم ، در آن صورت او تمام احساسات مرا کودکانه و احمقانه می خواند و دیگر ارزشی برایم قائل نمی شد.
دختران زیبایی را می دیدم که به او سلام می کردند و او بی اعتنا به همه ی آن ها فقط مرا نگاه می کرد. نمی دانم چرا همیشه باید نگران نگاه دختران دیگر باشم؟ حتی حالا که مردی هم سن و سال پدر رو به روی من است !پس از صرف شام سوار ماشین او شدیم و در خیابان ها رانندگی می کرد ، در حالیکه هنوز هم منتظر بود که من برایش از گذشته ام بگویم. زیر لب گفتم: من تصمیم دارم این جا زندگی کنم.
خندید و گفت: دیگر بهتر از این نمی شود.
- نه بردیا اشتباه نکن من نمی خواهم مزاحم تو بشوم ، فقط اگر بتوانی برایم کاری پیدا کنی...
ماشین را نگه داشت و خیره نگاهم کرد ، در حالیکه نگاهش مملوء از شماتت بود. با لحنی عصبی و غمگین گفت: تو عروس من بودی یادت رفت؟ من نتوانستم آن روز را فراموش کنم ، نتوانستم خودم را به خاطر آن اشتباه ببخشم ، اگر من که سن پدر تو بودم آنقدر در ازدواج با تو اصرار نمی کردم هرگز چنین نمی شد من تو را دوست دارم عسل و همیشه با تو خواهم بود ...
نگاهم کرد و ادامه داد : نترس دیگر هرگز به تو پیشنهاد ازدواج نمی دهم ، چون نتیجه ی خواهشم را دیدم ، من سعی می کنم هم چون پدر یا یک دوست حمایتت کنم.
اندوه قلبم را می فشرد ، چگونه به بردیا می گفتم من دیگر آن عسل گذشته نیستم؟وارد عمارت بزرگش شد و من هم به دنبالش رفتم ، از من خواست بنشینم و گرامافون را روشن کرد.
- موزیک بی نظیری است ، این طور نیست؟
- بله همین طور است.
- عسل خواهش می کنم با من راحت باش ، انگار معذبی و آرام نیستی .
لبخندی زده و گفتم : خوب به من حق بده بردیا ، این اولین بار است که به تنهائی سفر کرده ام ، من برای آمدن خیلی سختی کشیده و خسته شدم.
خندید و گفت : پس حتما موضوع مهمی را می خواهی به من بگوئی .
بی اختیار نگاهش به دستبندی افتاد که آن روز در بیمارستان بر مچ دستم بسته بود و غمگین نگاهم کرد ، می دانستم به یاد چه افتاده ، اما نمی خواستم حرفش را پیش بکشم.
- راستی من خبر مرگ فواد و مادرت راشنیده و خیلی متاسف شدم ، حتما خیلی برایتان سخت بود ، این طور نیست؟
نفس عمیقی کشیده و چشمانم خیس شد ، او شروع کرد برای من از کارهایش گفتن ، از اهدافی که در صدد رسیدن به آن ها بود ، از قرار دادهایی که با شرکت های دیگر امضاء کرده و من فقط نگاهش می کردم ، به حرکت لب هایش اما نمی فهمیدم چه می گوید چرا که دلتنگ امید بودم و قلبم برای دیدنش پر می کشید . سرانجام حرف هایش را به پایان رساند و گفت : حالا نوبت تو است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سیگاری آتش زد و از نگاه من فهمید چیزی برای گفتن ندارم.
- واقعا نمی خواهی حرف بزنی؟
بی اختیار گفتم : می شود سیگار نکشی؟
نمی دانم چرا به خودم اجازه ی دخالت دادم ، اما او سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و گفت: متاسفم به خاطر نداشتم که اذییت می کند.
به یاد پدر افتادم که همیشه اطرافش پر از دود سیگار بود و بوی دود می داد. او هنوز هم منتظر بود که من دلیل رفتنم را بگویم اما من فقط به گفتن اینکه خیلی خسته هستم ، می توانم بخوابم؟ اکتفا کرده و او با بی میلی پذیرفت . از اینکه در چنین خانه ی بزرگی تنها زندگی می کرد شگفت زده شدم ، او مرا به سوی اتاق بزرگی هدایت کرد و گفت: اینجا اتاق مهمان است ، اگر دوست نداری می توانم اتاق دیگری را...
حرفش را قطع کرده و گفتم: نه همین جا عالی است . پیش از آنکه برود ، به آرامی گفتم: مرا ببخش بردیا من در گذشته با تو بد حرف زدم ، غرورت را شکستم و در انتها کاری کردم که هیچ عروسی با دامادش نکرد.
لبخند تلخی زد و گفت: خوب بخوابی .
او رفت و من کنار پنجره نشستم ، احساس غربت و دلتنگی لبریزم کرده و دلم می خواست فقط گریه کنم ، سرم را در بالش فرو بردم تا کسی هق هق گریه ام را نشنود ، من در اینجا هم به آرامش نمی رسیدم ، در این حقیقت شک نداشتم ، اما در حال حاضر این بهترین انتخاب بود . اگر می ماندم و همسر مهرداد می شدم چه می شد؟ اگر هر روز به من می گفت عسل من تو را از بدبختی و خانه نشینی نجات دادم ، اگر هر روز حرف های مریم را برایم دیکته می کرد !
از این تصورات لبخند بی رنگی بر لبم آمد و با خود گفتم : عسل این جا با تمام دلتنگی ها و احساس غربتت ، در امان خواهی بود .



صبح زود بیدار شده و از اتاق خارج شدم ، پایین پله ها بردیا را دیدم که پشت میز ناهار خوری مجللی نشسته و انتظارم را می کشد.
- سلام عسل ، چقدر زود بیدار شدی.
روی یکی از صندلی ها نشستم و پیرزنی برایمان صبحانه آورد.
- خوب دوست داری امروز چه کار کنیم؟
- تو به کارهایت برس ، من منتظرت می مانم.
- خیلی زیباست ، هیچ کس در زندگی تا به حال منتظر من نبوده است.
پیرزن ابروهایش را در هم کشید و به آرامی در گوش بردیا چیزی گفت که من نفهمیدم ، هرچه بود نشان از عدم علاقه ی پیرزن به حضور من بود.
- امان از دست این کاربین ها ، فکر می کنند صاحب اختیار هستند . راستی مرجان هنوز هم با شما زندگی می کند؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- نه راستش پس از ازدواج پدر طاقت نیاورد و رفت.
در چشمانش حس عجیبی درخشید و گفت : مگر نادر ازدواج کرده ؟ عجب جانوری است .
وقتی به چهره ی من نگاه کرد و ناراحتی را در چشمانم دید ، با طنینی شرمسارانه گفت: آخر می گفت عاشق شهره است ، فکر نمی کردم آنقدر زود تجدید فراش کند.
نمی دانم اگر او می فهمید پدر پیش از مرگ مادر ازدواج کرده در مورد او چگونه قضاوت می کرد! چقدر از گذشته ای که پدر و مادر برایم رقم زده بودند شرمنده می شدم ، اما گریزی نبود .
- خوب عسل من ترجیح می دهم امروز را با تو باشم ، فقط با تو . برای کار کردن فرصت زیادی هست من نیمی از عمرم را کار کردم ، حالا که مهمان عزیزی چون تو دارم حیف نیست باز هم کار کنم ! آخرش که چه بشود؟
- نمی دانم میل خودت است ، ولی من واقعا نمی خواهم مزاحم تو بشوم .
- خوب اگر این جا راحت نیستی برایت یک خانه می خرم ، همین نزدیکی ها . موافقی؟
از شدت خوشحالی به وجد آمده بودم ، دیگر زمانی برای تعارف کردن و از دست دادن فرصت نبود ، قطعا هزینه ی خرید این خانه برای بردیا به حساب نمی آمد.
- خوب پس برویم خانه را ببینیم.
- الآن؟
خندید و گفت: بیا می خواهم غافل گیرت کنم.
بر خلاف گفته ی بردیا آن خانه خیلی هم نزدیک به ویلای او نبود ، نیم ساعتی رانندگی کرد و در برابر خانه ی نسبتا بزرگی نگه داشت.
با شگفتی گفتم : اینجا مال من باشد؟
- مال تو است ، پیاده شو و درون خانه را ببین.
انگار خواب می دیدم ، برای کسی که بدون هیچ پولی به شهری بیگانه پناه برده ، چنین خانه ای بهشت بود.
به چشمان بردیا خیره شده و قطرات اشک روی صورتم نشستند .
- من واقعا شایسته ی این همه لطف تو نیستم ، می دانم که هرگز نمی توانم جبران کنم.
لبخندی زد و گفت : هر چه باشد تو دختر دوست من هستی ، حالا بگذریم که قرار بود روزی همسر من باشی.
بی اختیار گفتم: تو کاملا از ازدواج با من منصرف شده ای؟
نمی دانم چگونه توانستم این حرف را بزنم ، شاید حق با پدر بود و من دختری بی شرم و گستاخ بودم . بردیا خیره نگاهم کرد ، حتما از این همه جسارت به وجد آمده بود .
درست حدس زده بودم ، چرا که با بی تفاوتی گفت : خوب البته ، تو هنوز هم دختر دوست عزیزم هستی.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
این را گفت و ترکم کرد . من روی کاناپه نشستم ، عجیب اینکه محیط آن خانه به گونه ای بود که انگار تا یک ساعت پیش کسی در آنجا زندگی می کرد . ظرف های شسته نشده و قهوه جوشی که در حال جوشیدن بود، حتی غذایی که روی گاز آماده گذاشته شده بود ، مرا پریشان خاطر کرد . این دیگر چه بازی ای بود؟
آنقدر از دست خودم عصبانی بودم که گونه هایم بر افروخته و تمام تنم داغ شده بود . خدای من ! عجب حماقتی کردم که دوباره در عشق پیش قدم شدم . هر چند که این بار دیگر خبری از عشق نبود ، من ناگزیر به این ازدواج بودم چرا که نمی خواستم بر گردم ، تمام پل های پشت سر را خراب کرده و اگر بردیا دوباره به من پیشنهاد ازدواج نمی داد خیلی زود باید بر می گشتم ، همان طور که به او گفته بودم . اما چرا او که روزی ادعا می کرد عاشق ترین مرد دنیاست ، به من پیشنهاد ازدواج نمی داد؟ شاید چون هنوز مرا نبخشیده و احتیاط پیشه کرده بود .
هنگام غروب با مقداری زیادی کیسه ی خرید وارد شد ، هنوز هم نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم . ای کاش قدرتش را داشتم که آن جمله را از ذهنش پا ک کنم ، اما رفتار او همانند همیشه بود.
- خوب عسل ، خیلی که سخت نگذشت؟
- تو گفتی امروز با من هستی!
دست هایش را بالا برد و گفت: واقعا متاسفم ، من فکر کردم خانه خالی است و تو اذیت می شوی.
- بردیا ، این خانه مال چه کسی است؟
- مال تو.
- قبلا مال چه کسی بود؟
از طنین غمگین و ناامید من فهمید مجالی برای تعارف کردن نیست ، از من خواست بنشینم و به حرف هایش گوش کنم.
- عسل ، حرف هایی هست که باید به تو بگویم.
آنقدر جدی و مصمم بود که نگران تر شدم.
- من عاشق تو شدم اما تو.... خوب دیگر نمی خواهم زخم های گذشته را تازه کنم ، تو حق داشتی که آن کار را بکنی .
خواستم چیزی بگویم ، اما با دست اشاره کرد ساکت بمانم و گفت : من می خواستم بدون تو بر گردم ، با قلبی شکسته و قسم خوردم که فراموشت کنم ، اما آن شب در فرودگاه احساسی به من می گفت که نباید بروم ، آن جا هیچ کس در انتظارم نیست و با توجه به شرایط روحی که داشتم رفتن برایم غیر ممکن شد . آخر می دانی آن چه آن روز در حمام دیدم یک حادثه ی طبیعی نبود ، کمتر کسی می تواند در زندگی شاهد چنین صحنه ی دردناکی باشد که متاسفانه من بودم و آن تاثیر خیلی بدی بر روحیه ام گذاشت ، برای همین تصمیم گرفتم مدتی به جنوب بیایم تا از شر افکار مزاحم خلاص شده و با روحیه ی خوبی بازگردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
[list]

بردیا برای آوردن قهوه دقایقی کوتاه مرا تنها گذاشت و وقتی بازگشت شروع به نوشیدن قهوه ی داغ کرد ، نمی دانم چه احساسی داشت ! شاید از چشمان پریشان من فهمیده که چقدر در هم شکسته ام ، هنوز هم چون گذشته نگاهم می کرد ، همانند آن روز که شیشه ی ماشین را پایین داده و به چشمانم خیره شده بود . نگاهش همان حس را داشت ، اما انگار چیزی در وجودش با این احساس می جنگید و هر حرف یا حرکتی از سوی من او را پریشان تر می کرد . دلم می خواست از آنجا رفته و ادامه ی حرف هایش را نمی شنیدم ، اما من که جایی را نمی شناختم . به راستی گم شدن در خیابان های یک شهر غریب بهتر از گم شدن در افکار مردی نبود که روزی دوستت داشته و حالا نمی داند چه احساسی دارد!
سر انجام در حالیکه قطرات اشک در چشمانش غوطه ور شده بود ، شروع به گفتن کرد . خیلی آرام و شمرده حرف می زد ، انگار می ترسید آرامشی که بین ما به وجود آمده از میان برود .
- وقتی به این شهر آمدم ، مستقیما راه همین خانه را در پیش گرفتم ، چون این جا خانه ی مادری من است و خیلی در آن احساس آرامش می کنم . پس از رسیدن خودم را در اتاقی حبس کرده و یک هفته غذا نخوردم ، شاید باور نکنی که مردی هم سن من آنقدر احساسی عمل کند ، اما من واقعا دل شکسته و مغلوب بودم . دلم می خواست دوباره به بهانه ای برگردم پیش تو و با تو زندگی کنم . دنیای من آن روزها فقط تو بودی و تو ، به تو فکر می کردم به چشمان سیاهت که کمتر همانندش را آن جا دیده ام ، شاید بهتر باشد بگویم اصلا ندیده ام ، اما یک منطق به من می گفت بردیا به خانه ی نادر بر نگرد آنجا کسی منتظر تو نیست وتو با عشقی که در سینه داری ... با ثروت ... با التماس و گریه یا حتی با اجبار نمی توانی او را رام خود سازی . عسل آنقدر صادقانه و مصمم نفرتت را به من فهماندی که دیگر جای هیچ شکی نبود . وقتی فهمیدم من آنقدر نفرت انگیزم که تو مرگ را به زندگی با من ترجیح دادی از خودم احساس تهوع پیدا کرده و سردردهای تنشی حتی برای لحظه ای رهایم نمی کردند ، مثل یک جسم بدون جان روی تخت افتاده و گذر لحظه های پوچ وخالی را تماشا می کردم . به خیالم مرد رویاهایت می شوم و تو برای داشتن من شک نمی کنی اما ! عسل تا به حال شده فکر کنی هیچ هستی! آن شب یلدا دلم می خواست دوباره از عشق بگویم ولی آن چشمان سیاه به من گفتند برو و من به این جا آمدم ، تا این که یک شب که خسته و عصبی رانندگی می کردم به یک دختر زده و وحشت زده او را به بیمارستان رساندم ، خوشبختانه به جز چند شکستگی در استخوان دست راستش اتفاق دیگری برای او نیفتاد ، اما همین حادثه زمینه ی آشنائی من و صحرا را فراهم کرد ، هم چون تو نجیب و دوست داشتنی ! با خودم فکر کردم که او می تواند همسر ایده آلی برایم باشد و در واقع این گونه هم شد . چند روز پیش برای دیدن خواهرش به شهر شما رفت ، اما من به خاطر خاطرات بدی که در آن جا داشتم همراهی اش نکردم ، به یقین فردا صبح بتوانی او را ملاقات کنی ، حتما از دیدن تو خوشحال می شود و این خانه که پرسیدی مال چه کسی است ؟ از مادرم به من ارث رسیده ، خلوت گاه خودم [/list]
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 12 از 25:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA