ارسالها: 3747
#121
Posted: 5 Aug 2012 15:54
است که گاهی اوقات به آن سر می زنم ، از حالا به بعد کلیدهای آن را به تو می سپارم ، تا کاملا راحت باشی .
دیگر چیزی نمی شنیدم ، من از قصه ای که بردیا تعریف کرد فقط یک چیز را فهمیدم و تنها از یک چیز بغض کردم و به خاطر یک چیز گریستم : من باید از آن جا هم می رفتم ، باز هم دیر رسیده بودم . فقط دلم می خواست خودم را لعنت کرده و از آنجا بگریزم . سرم را روی دسته ی مبل گذاشته و قطرات اشک بر گونه ام جاری شدند و وقتی به لب های خشک من می رسیدند ، به خودم می گفتم باز هم گریه می کنی و برای یک مرد غرورت را می شکنی ! خدای من ! گویی همه ی وجودم به تحلیل می رفت .
- عسل چیزی شده؟ رنگت کاملا پریده است . گریه نکن ، خواهش می کنم . حیف این چشمان زیبا نیست!
به سختی گفتم : نه چیزی نشده ، فقط کمی احساس غربت و دلتنگی می کنم . من نیاز به استراحت دارم ، فردا دوباره با هم حرف می زنیم .
- باشد . فقط بگو مرا می بخشی عسل؟
خودش هم فهمید که ناراحت شده ام اما لبخند رضایتی بر لبانش نقش بست . به یقین از اینکه توانسته بود مرا مغلوب خودش کند ، خرسند بود . پس از رفتن او با صدای بلند گریستم . حالم از تمام مردها به هم می خورد ، از عشقی که می گویند جاودانه است واما عمر صادقانه ترین آن ها فقط چند روز است .... شاید فقط با مرگ بود که من از این تقدیر سیاه نجات می یافتم ، شاید اگر روزی تمام زمین مال من بود باز هم باید از آنجا رفته و اگر تمام ساکنان کره ی زمین ادعای عشقشان می شد ، باز من تنها بودم و تنها ! انگار خانه ی پدر نقطه ی پرگار وجودم بود و من به هرکجا می رفتم ، باز به آنجا می رسیدم . فریاد از تنهایی که وقتی به آن فکر می کنم دلم می خواهد بر تمام بدنم چنگ بزنم ، حسی سوزنده تر از آن برایم وجود نداشت . دفتر تقویم قلب من فقط فصل پاییز بود و من مالک ابرهای سیاه بی باران ، آسمان های گرفته ، جمعه های سرد و خالی و یک زندگی خالی از معنا بودم ، همه ی این ها مال من بود ، فقط مال من و البته هر چیز دیگری که نشان از اشک و ماتم داشت.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#122
Posted: 5 Aug 2012 15:55
صبح زود به ترمینال رفته و با اولین بلیطی که می شد تهیه کرد ، برگشتم . روی یک صندلی نشسته و گریستم آخر زندگی بد طوری شکستم داده بود ، هیچ کس مرا نمی خواست و من باید می مردم. پس از چند ساعت سکوت و خیره شدن به جاده های غم زده سر انجام رسیدم ، دلم برای دیدن امید پر می کشید ، اما من قسم خورده بودم که دیگر به دیدنش نروم . سه هفته از این جدائی برایم سال ها طول کشیده بود و من واقعا نمی دانم امروز از بازی های سرنوشتم چه بنویسم که آرام شوم؟ دیگر شهامت آن را نداشتم که به خانه ی پدر بروم ، دوباره به فاخته پناه بردم ، این بار از دستم خیلی عصبانی بود.
- دختر دیوانه ، کجا بودی؟ پدرت آمد و به خودش اجازه داد هر چه می خواهد به من بگوید و من فقط به خاطر تو جوابش را ندادم.
نگاهی به چهره ی در هم شکسته ام انداخت و گفت : کجا بودی عسل؟ این چه قیافه ای است؟
از رفتن پیش بردیا و ازدواج او چه می گفتم ؟ که با گفتن آن فقط خود را بی ارزش تر می کردم.
- فاخته تو از امید خبر نداری؟
- از دست او هم شاکی ام ، چند باری سراغ تو را از من گرفت ، خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود.
نمی دانم چرا با شنیدن این حرف به جای اندوه لبخندی بر لبم نقش بست.
- آخر چرا آنقدر اذیتش می کنی عسل؟ حتما گناه کرده که دوستت دارد.
- حماقت نکن فاخته او مرا دوست ندارد ، او عاشق خانم معین است و بس . این وسط من چیزی نیستم غیر از یک مزاحم ، غیر از کسی که همه به حالش ترحم می کنند.
فاخته نگاه از من برگرفت و گفت : خیلی خودخواهی عسل ، تو رفتی و حتی به او فرصت انتخاب ندادی ، اما او انتخابش را کرد.
به فاخته نگاه کردم ، انگار در آن سه هفته اتفاق های مهمی افتاده که فاخته هم از آن ها بی خبر نبود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#123
Posted: 5 Aug 2012 15:56
- این طوری نگاهم نکن عسل ، من هیچ چیز نمی دانم ، اگر هم بدانم به تو نمی گویم . وقت آن رسیده که بروی و از امید معذرت بخواهی.
حرف های فاخته مرا عصبی می کرد ، چرا نمی فهمید رفتن من از آن خانه به معنای جدائی و پایان همه چیز بود . حالا بروم و بگویم " سلام امید من برگشتم ، لطفا دوباره تحملم کن !"
می خواستم ترکش کنم که روی کاغذ نشانی ای نوشت و گفت : منطقی ترین کار این است که بروی و با خانم معین حرف بزنی .
- نشانی او را از کجا می دانی ، از خانم اسدی گرفته ای ؟
پوزخندی زد و گفت : نه او هیچ نشانی دقیقی از خودش به خانم اسدی نداده است ، اما یک روز که برادرم فرخ به دنبال من آمده ، او را دیده و تعقیبش کرده بود ، وقتی مادرم به دیدنش رفت ، خیلی زود فهمید که او نامزد دارد . می دانی که نامزدش چه کسی است ! حالا هم به جای هر کاری به دیدنش برو .
- می خواهی با دستان خودش مرا خفه کند؟ بگوید عسلم خیلی ممنون که امیدم را از من گرفتی !
- از کجا می دانی که همه چیز را می داند؟ می توانی بروی و بگویی دلت برایش تنگ شده .
حرف های احمقانه ی او آنقدر عصبی ام کردم که بی اختیار گریستم ، اصلا چه فرقی می کرد بداند یا نه؟ مهم این است که من از این بازی بیرون رفتم ، مثل یک مهره ی شطرنج که دیگر هیچ سهمی از این بازی ندارد .
- شانس خود را از دست نده عسل . من که می دانم چقدر امید را دوست داری ، برو و با خانم معین حرف بزن ، فقط این گونه می توانی از احساس واقعی او با خبر شوی و بفهمی از همه چیز خبر دارد یا نه !
از جای بلند شده و کاغذ را در دست فشردم ، اگر حتی لحظه ای دیگر آن جا مانده و حرف های فاخته را می شنیدم ، بی شک در زیر ضربات مشت من می مرد. بی پناه و خسته در خیابان ها قدم می زدم ، نمی خواستم به تاریکی هوا فکر کنم ... به مزاحمت های خیابانی... به اینکه هم چون دختر کبریت فروش در آن هوای سرد و برفی یخ بزنم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#124
Posted: 5 Aug 2012 15:57
فکری ناگهانی به ذهنم رسید و من سوار ماشین دربستی شدم ، نمی دانم مادر بزرگ مرا می پذیرفت یا نه؟ ساعت های طولانی در راه بودم و از شیشه ی ماشین به خیابان خیره گشتم . وقتی در زدم و در را برایم باز کرد ، از دیدن من شگفت زده شد.
- من زیاد مزاحمت نمی شوم ، فقط چند روز...
با گوشه ی روسری اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : بیا تو عسل.
برایم عصرانه حاضر کرد و من به اتاق خالی خیره شدم ، عجب زندگی محقری داشت . مادر در چنین خانه ی کوچکی آرزوهای به آن بزرگی را در سر پرورانده بود؟مادر ... مادر... چقدر دل تنگش شدم ! نگاهم بر روی دیوار چرخید و ناگهان بر روی عکس او خیره ماند . وقتی به عکس کوچک مادر که کنار آیینه گذاشته شده بود نگاه کردم چیزی در وجودم فریاد زد می خواهمت مادر....
مادر بزرگ کنارم نشست و دستانم را به گرمی فشرد .
- خیلی شبیه شهره شدی ، شهره ی عزیز من که پر پر شد.
می دانستم که خیلی تنهاست و از خود بیزار شدم که چرا به دیدنش نمی آمدم ! از من هیچ سوالی نپرسید و من در کنار اوچقدر احساس آرامش می کردم ، بافتنی می بافت و گاهی اوقات زیر چشمی نگاهم می کرد ، انگار هیچ حرفی نبود که بزند ، شاید با من قهر کرده بود ، شاید هم حوصله ام را نداشت. پیش از آنکه بخوابم پتوی گرمی برایم آورد و گفت : خیلی دل شکسته ای ، بمیرم برای تنهایی ات .
بغضم شکست و پتو را روی سرم کشیدم ، می دانم که مادر بزرگ چیزی از زندگی من نمی دانست ، اما احساس مرا چقدر خوب فهمیده بود.
یک ماه است که در کنار مادر بزرگ زندگی می کنم و امروز روز اول بهار است ، پنجره را باز کرده و نفس عمیقی می کشم . این یک ماه نتوانستم بنویسم چرا که هر روز تا غروب کنار پنجره نشسته و به جاده خیره شده ام و شب ها کنار مادر بزرگ خوابیده ام .
دیگر عادت کرده ام که همانند خودش زیاد حرف نزنم و بیشتر نگاه کنم ، او هر شب عکس مادر را روی سینه اش می فشارد و گریه می کند و من تا نیمه های شب صدای گریه اش را می شنوم ، ذهنم از هر اندیشه ای خالی شده ، شاید اینگونه خیلی بهتر باشد من همه چیز را باخته بودم و دیگر دلیلی نداشت ذهنم را از افکاری آشفته و غم انگیز لبریز کنم . بی شک امید و خانم معین خوشبخت شده اند و پدر؟ حتما به دنبال من است ولی نه . عجب خیال باطلی ! اگر به دنبالم بود حتما سری هم به مادر بزرگ می زد ، من که جز او کسی را نداشتم! شاید هم فکر می کرد دوباره پیش امید بر گشته و با او آشتی کرده ام.
این بی خبری ها برایم لذت بخش بودند . دیگر نمی خواستم بدانم پدر عاشق مریم شده یا نه؟ دیگر نمی خواستم چیزی از امید و زندگی اش بدانم ، حتی مهم نبود که صحرا زن زیبایی بود و بردیا را خوشبخت می کرد یا نه؟ من فقط من بودم ، منی که مادر بزرگ قبولش کرده و به او پناه داده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#125
Posted: 5 Aug 2012 15:57
- چرا آنقدر غمگینی عزیز دلم؟
در تمام این مدت این اولین بار بود که از احساس من می پرسید .چه می گفتم ؟ لبخندی زده و گفتم : نپرس مادر بزرگ ، من تازه تو را پیدا کردم همین بس است که احساس غم نکنم.
به چشمان خیس و صورت غمگینش خیره شده و گفتم : خودت هم که ناراحتی !
- نباشم؟ زندگی من فقط شهره بود ، وقتی او مرد و من زنده ام ، دیگر چرا بخندم؟ نمی دانم چرا به یاد من افتادی و چگونه توانستی از آن پدر بی فکر اجازه بگیری ولی بمان عسل ، اگر بروی دیگر نمی توانم این خانه ی کوچک را تحمل کنم.
در دل گفتم چه چیزی بهتر از این ؟ ما هر دو به آخر خط رسیده ایم.
امروز وقتی مادر بزرگ گمان می کرد خوابیده ام ، فهمیدم که پنهانی با کسی حرف می زند ، حس کنجکاوی ام باعث شد از جای بلند شده و کنار در آشپزخانه بایستم .
- خوب گوش کن چه می گویم نادر ، او این جا راحت تر است ، مبادا بیایی دنبالش .
نمی دانم از آن سوی خط چه شنید که عصبانی شد و گفت : من حق ندارم دخالت کنم؟ اگر دختر تو است ، اگر خوب پدری بودی ، او اینجا چه می کند؟ حتما یک غلطی کردی که حتی اسمت را هم نمی آورد.
پس از ثانیه هایی سکوت گفت : همین که گفتم ، او مهمان من است.
مادر بزرگ گوشی را گذاشت و من به سرعت به رختخوابم بر گشتم در حالیکه بغضی سینه ام را می فشرد ، پس پدر می دانست من آنجا هستم ، شاید همه می دانستند . چقدر از دست مادر بزرگ عصبانی و دلگیر بودم.
امروز صبح حتی نگاهش نکردم ، سعی می کردم به او بفهمانم که قهر کرده ام ، اما او هیچ توجهی نداشت . سرانجام طاقتم تمام شد و گفتم : پس به پدر گفتی من این جا هستم؟
به چشمانم خیره شد و گفت: بله . می خواستی از نگرانی بمیرد ؟ همان روز اولی که آمدی به او خبر دادم .
- خیلی کار بدی کردی .
دستانم را گرفت و گفت : پدرت هر چقدر هم مرد بدی باشد شایسته نیست آنقدر اذیتش کنی ، آسوده باش من از او خواستم بگذارد مدتی این جا بمانی.
- پدر گفت چرا بی خبر ترکش کردم؟
- گفت با مریم بحث کردی و از خانه گریختی.
قطره اشکی را با روسری اش پاک کرد و گفت: حق داری دوستش نداشته باشی ، او جای مادرت را گرفته .
- نه مادر بزرگ نباید به پدرم چیزی می گفتی ، آخر تو از زندگی من چه می دانی!
خدای من! او هیچ نمی دانست ، من از تمام زندگی ام فرار کرده و نمی خواستم کسی مرا پیدا کند ، هر چند به یقین هیچ کس هم به دنبالم نبود . این من بودم که خیلی مسائل را بزرگ کرده و به خودم ارزش می بخشیدم و گرنه امید اگر می خواست می توانست به سادگی مرا پیدا کند ، این را زمانی فهمیدم که فاخته را پشت در خانه دیدم.
- سلام عسل ، خوش می گذرد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#126
Posted: 5 Aug 2012 15:57
- تو اینجا....؟
با شگفتی نگاهش کردم.
- اینگونه نگاه نکن ، می ترسم . تعارفم نمی کنی؟
خودم را کنار کشیدم تا وارد شود ، می دانستم که تحت تاثیر سادگی خانه قرار گرفته است.
- از پدرت نشانی این جا را گرفتم.
- برای چه آمدی؟
- نگرانت بودم عزیزم.
لحن خونسرد و شوخ او بیزار ترم می کرد ، دیگر یقین پیدا کردم که امید هرگز به دنبالم نیامده است. خواست چیزی بگوید که با حرکت دست به او فهماندم ساکت باشد ، مادر بزرگ برایمان چایی آورد و من گفتم : هیچ چیز نگو فاخته ، بگذار در این بی خبری بمیرم.
چهره اش غمگین بود و به یقین می خواست خبر بدی به من بدهد ، همین بیشتر نگرانم می کرد . با همه ی تلاش او برای این که چیزی را به من بگوید ، من گریسته و گفتم : نگو فاخته ، این تنها خواهش من است.
وقت رفتن فقط از من خواست که حتما به دیدن خانم معین بروم و من برای خوشحالی او پذیرفتم ، هرچند که یقین داشتم هرگز این کار را نخواهم کرد .
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت : عجب دوست خوبی است ، این همه راه را فقط برای دیدن تو آمده ، قدرش را بدان.
بر خلاف آنچه تصور می کردم امروز سوار ماشین شده و نشانی خانم معین را به راننده دادم.
نگاهی به آن انداخت و گفت: آنجا کسی را می شناسی؟
می دانستم آنجا محل زندگی افراد سرشناس و معروف است اما در سکوت به جاده خیره شدم ، در حالیکه قطرات اشک صورتم را می پوشاند.
- می توانم کمکی بکنم خانم؟
نمی دانم چند ساعت در سکوت گذشت ، هر چقدر راننده به مقصد نزدیک تر می شد همه چیز رنگ دیگری به خودش می گرفت ، نمای ساختمان ها ...آدم هایی که به آرامی از کنار هم می گذشتند ، حتی رنگ درختان آن با همه جا متفاوت بود.
- رسیدیم.
نگاهی به آن ساختمان بلند انداخته و بی اختیار بغض کردم ، هرگز فکرش را هم نمی کردم که خانم معین در چنین مکان مجللی زندگی کند. زنگ در را فشرده و منتظر ماندم در حالیکه به راستی نمی دانستم که هستم و آنجا چه می کنم؟ حتی نمی دانستم باید با دیدن خانم معین چه بگویم؟
- کیه؟
- من با خودم معین کار دارم.
- شما؟
- یکی از شاگردهایشان هستم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#127
Posted: 5 Aug 2012 15:58
آن زن که به نظر می رسید پیشخدمت باشد در را باز کرد و من وارد اتاق شدم ، با قدم هائی لرزان خود را کنار راحتی بزرگی رسانده و نشستم . دقایقی بعد وارد اتاق شد . آنچنان زیبا و خوش لباس بود که من نتوانستم اشک هایم را مهار کنم . خدای من ! من آنجا چه می کردم ؟ وقتی نزدیک تر شد فهمیدم چشمانش گود رفته و صورتش غم عجیبی داشت !
- سلام عسلم ، واقعا خودت هستی؟
از طنین گرم و مهربانش شگفت زده شدم .
- حتما نشانی را از فاخته محبی گرفتی ، البته اگر درست یادم مانده باشد.
- بله خانم.
پیشخدمت را صدا کرد تا برایمان قهوه بیاورد و من هم چنان شیفته ی زیبایی او بودم آنچنان ساده و بی آلایش بود که از خود بیزار شدم ، من زندگی چنین زنی را ویران کرده بودم!
- عزیزم نمی خواهی حرفی بزنی؟ از مدرسه رفتی و نگفتی ممکن است دل من برای شاگرد عزیزم تنگ بشود؟
- شاگرد عزیز؟
- بله عسل ، تو عزیز ترین شاگرد من بودی و البته که هستی . وقتی تو رفتی من هم دیگر نتوانستم بمانم.
احساس کردم می خواهد با این حرف ها مرا شکنجه بدهد ، انگار می خواست ذره ذره بمیرم و من با آمدن این مرگ را کاملا پذیرفته بودم ، اما نه نگاه خانم معین آنقدر پاک و زلال بود که مغلوب شده و به خود گفتم " به یقین نمی داند ، او هنوز نمی داند."
- واقعا به خاطر من مدرسه نرفتید؟
لبخند زیبایی زد و گفت: خوب تو رفتی ....کس دیگری هم رفت....حوصله ی تدریس نداشتم عسل ، احساس خستگی می کردم .
- و افسردگی؟
انگشتانش را بر روی چهره کشید و گفت: پس تو هم فهمیدی غمگینم؟ نمی دانم چرا با وجود تمام تلاشی که برای پنهان کردن احساسم می کنم همه می فهمند من شکسته ام.
نفس عمیقی کشیدم ، خدای من کمکم کن . بر من چه می گذشت!
دلم می خواست از آنجا بلند شده و تمام مسیر را تا خانه ی مادر بزرگ بدوم . نمی دانم چرا تسلیم حرف فاخته شده و این شکستن را دیدم.
- خوب عسلم نگفتی چرا آمدی؟
به سختی گفتم : من واقعا دل تنگ شما شده بودم ، در حقیقت وقتی از دبیرستان اخراجم کردند فقط افسوس می خوردم که معلمی چون شما را از دست داده ام . آن ابیات زیبا که با صدای بلند برای ما می خواندید هنوز در ذهنم تداعی می شود.
قطرات اشک صورتش را پوشاند و گفت : عشق آمد و آتش به همه عالم زد.
بی اختیار گفتم: مگر شما هم عاشق شده اید که گریه می کنید؟
کنارم نشست و گفت: عاشق؟ آه! بله عشق در خون من است ، در رگ هایم... می دانی اگر عشق نباشد می میرم؟
- عشق به چه کسی؟
با اینکه می دانستم عاشق غریبه ی من شده اما دلم می خواست وقتی از این عشق می گوید عمق چشمانش را ببینم ، شاید اینگونه می فهمیدم او عاشق تر است یا من؟ نفس عمیقی کشید و گفت : چه فرقی می کند عاشق چه کسی باشم؟ مهم این است که در این عشق شکست نخورم که خوردم.
هنوز دستانم را به گرمی می فشرد و این مرا آرام می کرد ، خدای من! اگر می فهمید ؟
- چرا شکست خوردید؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#128
Posted: 5 Aug 2012 15:58
پیشخدمت فنجان قهوه را برای ما روی میز گذاشت و خانم معین اشاره کرد قهوه ام را بخورم. به سختی آن را به لب هایم نزدیک کردم چقدر داغ بود ، شبیه آخرین بوسه ی مادر . بر خلاف تصورم که هرگز به این سوال پاسخ نمی دهد ، زیر لب گفت: ترکم کرد و گفت از اول دوستم نداشته ، گفت فقط به خاطر رضایت پدرش این کار را کرده و من تمام این مدت بازیچه اش بودم.
نمی دانتسم چه بگویم؟ انگار هر دو نفر ما در بازی شطرنج امید مات شده بودیم. من با صدای بلند گریستم و او را در آغوش کشیدم ، انگار منتظر یک شانه ی امن برای گریستن بود و در حقیقت من کسی را در آغوش گرفته بودم و می خواستم با این کار آرامش کنم که زندگی اش با پاهای من له شده بود و چه احساس بدی داشتم من ! پس از ساعتی گریستن خودش را از آغوشم بیرون کشید و گفت : چقدر آرامم کردی عسل ! مدت ها بود به کسی اجازه نداده بودم اشک هایم را ببیند ، به خودم می گفتم تو باید قوی باشی سحر چرا که در این عشق صادق بودی و چیزی را نباخته ای ، اما عسل من به خودم دروغ می گویم من باخته ام، همه چیزم را..
آنچنان بلند گریست که دوباره او را سخت در آغوش گرفتم . نمی دانم چرا با من سخن از عشق می گفت ؟ شاید در آن لحظات آنقدر احساس تنهایی و خستگی می کرد که هر کس جز من به دیدنش رفته بود باز چنین می کرد ، در این افکار بودم که گفت : تو با همه فرق می کنی چشمان زیبا و سیاه تو به من احساس عجیبی می بخشد ، انگار تو هم جزئی از من هستی .
لبخند غمگینی زده و گفتم : چرا؟
- نمی دانم عسل ، شاید فقط یک احساس است ، دلم می خواهد تو بدانی چقدر نا امید و غمگینم . پدرم می گوید من خیلی همه چیز را بزرگ می کنم ، می گوید امید...
با شنیدن نامش آن چنان بدنم لرزید که متوجه شد و پرسید: چیزی شد عزیزم؟
- نه بگویید.
- می گوید امید ، فقط یک پسر عیاش و خوش گذران است که می خواهد زندگی تو را جهنم کند ، اما پدر نمی داند همین امید اگر نباشد زندگی من تبدیل به جهنمی سوزان می شود .
دیگر طاقت نیاورده و گفتم : من باید بروم خانم معین ، خیلی ممنونم که به من اعتماد کرده و از احساس شخصی تان برایم گفتید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#129
Posted: 5 Aug 2012 15:59
وقتی می خواست مرا تا دم در بدرقه کند ، دستانم را به گرمی فشرد و گفت: باز هم به دیدنم بیا عزیزم ، نمی دانم چرا آنقدر به تو احساس نزدیکی کردم که همه چیز را گفتم ، اصلا یادم رفت از زندگی ات بپرسم ،خوشبختی عزیزم؟
لبخندی زده و گفتم: این سوالی است که هیچ کس نمی تواند پاسخی برایش پیدا کند ، یک روز می فهمی تمام لحظاتی که گمان می کردی خوشبخت بوده ای این خوشبختی فقط یک احساس کوچک و فنا پذیر بوده است ، شبیه خواب یا رویا .
وقتی از او جدا شدم دیگر به دیدن مادر بزرگ نرفتم ، نمی دانم کدامین حس وسوسه ام کرد به دیدن فاخته بروم ،به یقین او همه چیز را می دانست . مادرش در را باز کرد و نگاه سردی بر من انداخت و با بی میلی دعوتم کرد تا داخل بروم ، فاخته بی اعتنا به من مشغول گلدوزی کردن پارچه ای سپید بود.
- سلام.
یک نگاه کوتاه و دوباره سرش را به زیر انداخت.
- متاسفم فاخته ، من با تو بد رفتار کردم.
- بد نه ، خیلی بد ، من آن همه راه را برای دیدن تو آمدم تا به تو مطلب مهمی را بگویم آن زمان تو...
پیشانی اش را بوسیده و گفتم : خواهش می کنم بگو ، من امروز به حرف تو گوش کرده و به دیدن خانم معین رفتم.
پارچه را کنار گذاشت و گفت : خوب که چه؟
دست هایش را به گرمی فشرده و با بغضی که داشت خفه ام می کرد گفتم : بگو فاخته ، آن خبر چه بود که به خاطر گفتنش آن قدر سختی کشیدی؟
بدون اینکه به چشم هایم نگاه بکند گفت : خوب راستش دو هفته پیش امید به دیدنم آمد و گفت که نشانی خانه ی ما را از پدرت گرفته و سراغ تو را از من گرفت .
- خوب؟
- من به او گفتم نمی دانم کجا هستی ، فکر کردم این گونه می خواهی ، اما عسل تو در مورد او اشتباه فکر می کنی ، بخدا که اشتباه فکر می کنی.
قطرات اشک صورت فاخته را پوشاند و گفت : او فقط تو را دوست دارد این را از نگاه پریشانش خواندم ، وقتی به من التماس می کرد که بگویم تو کجائی . او دادخواست طلاق را دیده بود و هم چون دیوانه ای از بند رسته فقط تو را می خواست.
- پس خانم معین چه؟
- خودت خوب می دانی که از او جدا شده ، گفت به تو بگویم تو را انتخاب کرده همان طور که تو بین او و پدرت ، انتخابش کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#130
Posted: 5 Aug 2012 15:59
نمی دانستم چه بگویم ! آن چنان بی تاب شده بودم که دلم می خواست ساعت های طولانی فقط گریه کنم اما فاخته با بی تفاوتی به من گفت: حالا برو عسل ، خواهش می کنم.
می دانستم که هنوز مرا نبخشیده ، اما من به راستی باید می رفتم.
با کلید در را باز کردم ، هیچ چیز تغییر نکرده بود . وارد حیاط قدیمی شدم ، در حالیکه به سختی نفس می کشیدم. او خانه نبود و همین مرا آرام کرد ، اتاق ها را مرتب کرده و با مواد غذائی که در خانه بود شامی فراهم کردم در حالیکه یقین داشتم بر می گردد. با تاریک شدن هوا ، صدای انداختن کلید را شنیده و به پیشوازش رفتم ، دقایقی طولانی فقط نگاهم کرد و وقتی به من نزدیک شد سیلی محکمی بر گونه ام نواخت. خون از گوشه ی لب های پاره شده ام جاری شد و بی اختیار بغضم شکست.
- کجا بودی؟
از اینکه برگشته و غرورم را شکسته بودم ، خودم را لعنت می کردم . چرا بر گشتم تا سیلی بخورم ... که بفهمم کسی منتظرم نبوده... که بدانم هیچ بوده ام ؟
- لعنتی گفتم کجا بودی ؟ با خودت چه فکری کرده ای ! زندگی من برایت آنقدر بی ارزش بود که لهش کنی و بروی؟
خواستم چیزی بگویم اما با سیلی دوم تعادلم را از دست داده و بر زمین افتادم ، هرگز تصور نمی کردم این چنین بر گشتنم را جشن بگیرد. روی زمین افتاده بودم و او فقط مرا می زد ، انگار این کار آرامش می کرد و به ناله های من اهمیتی نمی داد. من در زیر ضربات پی در پی او فقط به چشمانش نگاه می کردم ، در انتظار یک نگاه آشنا بودم ، اما افسوس او هم چون بیگانه ای مرا می زد و ای کاش در زیر ضرباتش می مردم ، شبیه آن روز که پدر آنقدر با کمر بندش مرا زد تا سر انجام آارام گرفت اما امید حال دیگری داشت انگار واقعا می خواست مرا از میان بردارد. وقتی احساس کرد نیمه جان شده ام روی پله نشست و سرش را در آغوش گرفت ، به وضوح می دیدم که گریه می کند و این اولین بار بود این چنین گریه اش را می دیدم ! وقتی می گریست شانه هایش می لرزیدند و من دیگر یقین داشتم زنده نمی مانم و علی رغم تصورم که همان جا بی صدا می میرم ، توانستم خود را به سختی به اتاق برسانم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود