ارسالها: 3747
#131
Posted: 5 Aug 2012 16:00
نمی دانم چند ساعت خوابیدم ؟ خواب بود یا یک کابوس ! شاید هم مرگی زود گذر... اما هرچه بود من هنوز زنده بودم ، در حالیکه از شدت درد به خود می پیچیدم .کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد ، زير لب زمزمه كرد : از من بدت می آید عسل؟
در برابر سكوت سرد من از اتاق خارج شد و بر روي پله نشست . احساس كردم كه خانه پر از غربت شده است و من در آنجا غريبه اي بيش نيستم . نگاه هاي سرد من تصورات او را راسخ تر می کردند ، بغض تلخي را فرو داده و با خود انديشيدم كه ديگر بودنم مفهومي ندارد . از روي پله بلند شد و بر روی سنگ فرش حياط قدم زد , در حاليكه زیر لب به خودش ناسزا می گفت ، گاه نگاه از زمین بر می داشت و از پنجره نگاهم می کرد ، به همان جايي كه من حرکات او زير نظر گرفته بودم . دوباره تلاش كرد تا آنچه را كه مي خواهد در وجود من بيابد اما نتوانست . به پنجره نزديك شد و دستانش را روی شیشه گذاشت ، تلاش كردم از پشت شيشه دستان او را لمس كنم ، اما سرماي شيشه سرماي دستان او را برايم تداعي مي كرد . پنجره را باز کردم و با این کار درخشش امیدی را در چشمانش دیدم ، لبخند غمگینی زد و گفت : دست خودم نبود عسل ، تو خیلی تحقیرم کردی ، رفتی و با خودت نگفتی تکلیف من چه می شود؟ نگفتی اگر این دل بهانه ی تو را گرفت و اگر خودش را محکوم کرد ، چه جوابی به آن بدهم ؟ تو نفهميدی .... نفهميدی كه دلم برايت تنگ مي شود. وقتي رفتی ، با خود گفتم اي كاش هرگز عسل را نديده بودم . می دانی چرا؟ چون تو تمام دنیای من شدی و من هرگز نمی خواستم دختری لجباز با فکرهای احمقانه دنیای من بشود ، من همیشه به عشق می خندیدم حالا به خودم می خندم به اینکه چگونه یک دختر با اونیفرم دبیرستان توانست تمام محاسبات زندگی ام را به هم بریزد و بعد رفته و به بدبختی من بخندد .
به سختی گفتم : فراموش کردی چرا رفتم؟ همیشه مي ترسیدم كسي بيشتر از من عاشقت بشود ، وقتی فهمیدم آن کس خانم معین بهترین دبیر من است ، باز هم می ماندم تا زندگی اش را بدزدم ؟
- اين يك حسادت زنانه است ؟
- نه امید ، اين احساس سردتر و عميق تر است ، احساس باختن آنچه كه مدت هابه عنوان تنها هستي ات حفظ كرده باشي ، اين يعني باختن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 5 Aug 2012 16:00
- اما بپذیر که آشنائی من با تو خیلی کمتر از آشنائی سحر با من است.
از اینکه این چنین بی مهابا اسم او را بر زبان می آورد عصبی شدم ، تمام بدنم درد می کرد و دلم می خواست از شدت غم فریاد بزنم.
- تو مقصری امید ، تو نباید زندگی ما را به بازی می گرفتی ،. تو سحر را نابود کردی، مرا هم...
- دیگر حرف او را نزن عسل ، فقط تو زن من هستی ... همسر من... عشق من ... زندگی من.
خای من ! چرا شنیدن جمله هایش قلبم را شاد نمی کرد ؟ چرا هر چه بیشتر نگاهش می کردم ، از او بیزار تر می شدم ؟ چرا لحظه ای از خاطرم نمی رفت که چگونه مرا می زد؟ بی اختیار گفتم : دست سنگینی داری ، خیلی سنگین.
نگاهش را به زیر انداخت و گفت : تلافی می کنم عسل ، دوستم داشته باش همانند تمام آن روزهایی که برای یک لحظه دیدنم کنار آن مغازه می ایستادی ، مثل ساعت های ده صبح ، لحظه های دل تنگی...
اما به غیر از یک بی وفائی بخشیده نشدنی و ضرباتی که تنها هدفشان مرگ من بود ، چیز دیگری از امید در نظرم تداعی نمی شد . از نگاه سرد او گريخته و خودم را درون اتاقي حبس كردم . نمي دانستم چگونه مي توانم خویش را از آن همه غم خالي كنم ؟ بيش از پيش رو به زوال رفته بودم. بر روي زمين زانو زده و گفتم : چرا هيچ چيز تغيير نمي كند . تا به كي ؟ خداي من ! تا به كي ؟ احساس مي كردم در شروع يك راه طولاني و خسته كننده تمام هستي و اميدم را باخته ام . با صدای بلند گریستم ، خیلی خسته بودم . ساعتی بعد وقتی او از خانه خارج شد , ديگر گريه نمي كردم بلكه مات و مبهوت به جاي خالي اش خيره شده بودم ، بغض كهنه اي به من مي گفت باز هم هواي گريستن دارم . آن همه غروب هاي سرد ... آن جمعه هاي خالي و دل گير ... آن گريه ها ي بي بهانه... حالا پر رنگ تر از همیشه شده اند.
نیمه های شب بود که برگشت ، خيلي بي تفاوت رفتار مي كرد . انگار نه انگار كه من با هزاران امید و آرزو به خانه اش بر گشته بودم ، حتی یادش رفته که به آن شدت مرا زده و
خانه را بی بهانه ترک کرده است . به در آشپز خانه تكيه داده و به او خيره شدم ، بشقاب ها را بر روي ميز چيد ، سپس شروع به خوردن غذائی كرد که از بیرون تهیه کرده بود ، در حالی که اين سكوت و آرامشش بیشتر عذابم می داد .
- حالت بهتر شده عزیزم؟
خدای من ! باید با چنین مردی که نمی دانستم عاشقش هستم یا از او بیزار ، چه می کردم؟ نگاه او گاهی لبریزم می کرد و گاهی تهی ! در آن لحظات واقعا نمی دانستم چه احساسی به او داشتم فقط می خواستم ترکم نکند ، از تنهائی می ترسیدم و چشمان او عجب زیبا بودند !
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 5 Aug 2012 16:01
- نمیخواهی با من حرف بزنی عسل؟
همان طور که به چارچوب در تکیه زده بودم گفتم : چه بگویم؟ حرفی باقی نمانده.
لبخندی زد و گفت : بیا بنشین ، غذایت سرد می شود.
این همه بی تفاوتی شکنجه ام می کرد ، دلم می خواست همانند یک متهم پشت میز محاکمه می نشست و من به این همه دروغ و بی وفائی محکومش می کردم ، اما نه او به من بی وفائی نکرد ، هر چه کرد با سحر کرد!
- به نظرت ما را می بخشد؟
دست از غذا خوردن کشید و گفت : او نمی داند تو قلب مرا به تصرف کشیدی و تمام زندگی ام شدی ، او توئی را نمی شناسد ، پس غمگین نباش و نترس.
- من برای تو می ترسم امید ، این بی وفائی ...
- دیگر چیزی نگو عسل ، خواهش می کنم ، می خواهم آرام باشیم . ما باید زندگی کنیم نمی شود که به خاطر یک عشق مرده بمیریم.
- عشق مرده؟ پس عشق در قلب تو می میرد! کی باید سیاه ِعشق خودم را بپوشم؟
با طنینی که سعی در آرام کردنش داشت ،گفت : خوشحال نیستی که با هم زندگی می کنیم ، مگر این را نمی خواهی عسل؟ من تو را بخشیدم که بی خبر ترکم کردی و نمی پرسم در این مدت کجا بودی چون به این دو چشم سیاه اعتماد کرده ام ، پس تو هم به من اعتماد کن و بگذار زندگی ام را بکنم .
- خوب تو پیش از این زندگی ات را می کردی ، با او یا با خیالش.
- زندگی؟ نه... نه... به خاطر نمی آورم ، آن فقط یک عشق تحمیل شده ، یک جهنم بود . بعضی وقت ها همه چیز حالم را بر هم می زد ، ولی حالا که خودم انتخاب کرده ام دیگر نه.
صدای امید از غم می لرزید ، این نخستین بار بود که این چنین صادقانه از گذشته اش می گفت.
- عسل تو چه می دانی ؟ به خیالت من یک مرد خیانت کارم... یک عیاش عوضی؟ من فقط یکبار در زندگی ام عاشق شدم ، عاشق کسی که روبه رویم نشسته و از بی وفائی من می گوید . آخر تو چه می دانی فقر چیست؟ تو خانه و ماشین و ویلای سحر را دیدی؟ این ها فقط جزئی از دارائی اوست ، پدر می خواست من با سحر ازدواج کنم چون می خواست خوشبخت بشوم اما وقتی تو را دیدم و عاشقت شدم فهمیدم این خوشبختی در چشمان توست و وقتی تو را در لباس عروس ، کنار آن مرد میانسال دیدم با خود گفتم" امید خوشبختی ات رفت".
قطرات اشک صورتش را پوشاند و ادامه داد : من فکر کردم پس از تو اگر با او ازدواج کنم سحر و پدرم خوشبخت می شوند ، اگر چه این خواسته ی قلبی ام نبود ، اما وقتی دوباره دیدمت و تو به دنبال من آمدی ، وقتی دریافتم شانس آن را دارم که با تو زندگی کنم خودخواه شدم عسل . من باید خوشبخت می شدم ، این حق من بود . نبود؟
از این که آنقدر صادقانه گریسته و با من حرف می زد ، آرام شدم همه چیز از خاطرم رفت ، در آن لحظات فقط غریبه ام را می دیدم ، یک رویای زنده ! دستانش را به گرمی فشرده و در حالی که بغضی سنگین سینه ام را می فشرد ، گفتم : ما با هم خوشبخت می شویم ، یقین دارم امید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 5 Aug 2012 16:02
- حتما خوشبخت می شویم ، راستی از پدرت بی خبری؟
سرم را پایین انداختم تا امید قطرات اشکم را نبیند ، دل تنگی به یکباره مغلوبم کرد . پدر... خانه ی پدری ... اتاقم با تمام وسایلی که روزی فقط مال من بودند ... مادر... فواد !
امروز اولین روز تیر ماه است و سه ماه از باز گشت من می گذرد ، همه چیز آرام است ، امید تا هنگام غروب بیرون می ماند و وقتی بر می گردد با لبخندی گرم به من نشان می دهد که هنوز دوستم دارد ، هنوز عاشق است و من تلاش می کنم همه ی این خوشبختی را با گرمای فصل تابستان نفس بکشم. ذهنم از هر چه غیر از او ، خالی شده و بر خلاف گذشته دیگر اصراری ندارم که بیرون از خانه بروم . حالا خوب می دانم همه ی زندگی من امید است و من خواسته یا نا خواسته همه چیزم را غیر از او باخته ام ، امید کمتر حرف می زند و بیشتر نقاشی می کشد و من ساعت های طولانی او را نگاه می کنم که در کارهایش گم شده و بوی رنگ و بوم تازه مرا مستِ مست می کند ، شاید هرگز تصور نمی کردم که آنقدر آرام در زندگی با امید حل بشوم تا دیگر قابل جدا شدن نباشم . من فقط او را می دیدم ، او را می خواستم ، او را می شنیدم و همین معجزی برای قلبم بود ، وقتی به یاد روزی می افتم که به تنهائی سفر کرده و در نهایت بی کسی به بردیا پناه بردم ، تمام وجودم می شکند . من با امید چه کرده بودم ! به راستی اگر می فهمید که من برای اینکه پناهی داشته باشم می خواستم همسر بردیا بشوم ، باز هم این دو چشم سیاه بی وفا را دوست داشت؟
فنجانی چای برایش برده و او با لبخند زیبایی مرا عاشق ترم کرد .
- چه می کشی امید؟
- می خواهم امواج طوفانی دریا را بکشم که کشتی را در خود فرو می برد.
- چرا یک دریای آرام نمی کشی ، مثل زندگی ما؟
این بار چهره اش را غباری از غم گرفت و چیزی نگفت .دقایقی طولانی منتظر ماندم تا چیزی بگوید اما انگار می ترسید من بفهمم بغض کرده و هوای گریستن دارد . به چشمانش خیره شدم ، چیزی را دیدم که قبلا هرگز متوجهش نشده بودم ، طرحی از غم که تلاش می کرد آن را از من مخفی نگه دارد و یک لبخند بی رنگ که بیشتر شبیه طرح یک لبخند ساختگی بود و چهر ه ای که هر روز رنگ پریده تر از پیش می شد.
- امید ناراحتی ؟
- نه عزیز من . چرا ناراحت باشم! این زندگی با تو آنقدر وسعت گرفته که هر غم و اندوهی هم که باشد باز در خودش فرو می بلعد.
حرف هایش مرا آرام نکرد ، چرا که چشمانش چیز دیگری می گفتند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 5 Aug 2012 16:03
هنوز چند ساعتی به بر گشتن امید باقی مانده و من مشغول تهیه ی غذا بودم که با صداي زنگ تلفن از جاي بلند شده و گوشي را برداشتم ، شنيدن صداي فاخته لبخند بي رنگي بر لبم نشاند و گفتم : پس كسي هم باقي مانده كه مرا فراموش نكرده باشد !
- چه مي گويي عسل عزيز ؟ صدايت غمگين است .
- دلم گرفته است ، بيش از آنچه كه بتوان تحمل كرد و با بي تفاوتي به آن لبخند زد .
- مگر امید را نمی خواهی؟
- چگونه مي توانم خواستن و نخواستن را با هم معنا كرده و بپذيرم ؟ عاشقش هستم فاخته ، ولی او حق من نیست و این چیزی است که نمی گذارد از این با هم بودن لذت ببرم.
- مي فهمم .
- می دانم که نمی فهمی ، تو خیلی ساده از آقای یگانه گذشتی ، من نمی توانم از عشقم بگذرم ، فاخته چه کار کنم!
- نگذر دوست خوبم ... این عشق سهم تو است ، هنوز پریشانی هایت را به خاطر دارم وقتی تمام مدت سرت را روی میز می گذاشتی و برای دیدنش دعا کرده و اشک می ریختی . حرف های فاخته مرا آرام تر کرد .
- خبر مهمی برایت دارم عسل ، خانم معین می خواهد تو را ببیند.
شنیدن نام او تمام آرامشم را از من ربود و انگشتانم بی اختیار لرزیدند.
- فهمیده؟
- نفهمیده ولی از طریق مدرسه شماره ی مرا پیدا کرد و گفت حتما اگر دیدمت این را از تو بخواهم ، می گفت به خانه ی پدرت تلفن کرده و او گفته که تو ازدواج کرده و از این جا رفته ای.
- پس پدرم می داند که من دیگر با مادر بزرگ زندگی نمی کنم ، حتما این را هم تو به او گفته ای.
فاخته حرف را عوض کرد و گفت: فراموش نکنی که به دیدنش بروی ، من باید قطع کنم.
گوشی را گذاشته و با نگرانی به ساعت نگاه کردم ، برای رفتن خیلی دیر بود ، حتما فردا به دیدنش خواهم رفت .
امروز صبح امید به من گفت که به دنبال کارهای نمایشگاه می رود و ممکن است خیلی زود بر گردد ، درخشش امیدی که در چشمانش بود به زندگی من گرمای شگفتی بخشید و پیش از آنکه برود زیر لب گفتم: دوستت دارم امید.
لبخند زیبایی زد و گفت : دعا کن کارها به خوبی پیش برود ، آن زمان از این جا به محله ی بهتری می رویم و زندگی مان از این بی رنگی در می آید.
- من عاشق این زندگی بی رنگ هستم امید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 5 Aug 2012 16:03
- از لطفت ممنونم عزیزم ولی من دلم می خواهد تو مانند زن های دیگر لباس های زیبا بپوشی و غذاهای خوبی بخوری ، هر روز تو را به گردش ببرم و ...
حرفش را قطع کرده و گفتم: اگر می دانستی چقدر خوشبختم امید ، ما چیزی نداریم اما همین که می توانی اجاره ی این خانه را بدهی و من در کنارت زندگی کنم برایم کافیست که بگویم خوشبخت ترین زن زمین هستم...
- اما این خانه خیلی خالی است .
- خالی نیست امید ، تو در این خانه هستی چه چیزی از این برای من بهتر است؟
قطرات اشک صورتش را پوشاند و در حالیکه دستانم را به گرمی می فشرد گفت: من برای تو کاری نکرده ام ، تو واقعا همسر بی نظیری هستی که از من چیزی نمی خواهی...
- فقط یک چیز می خواهم ، هرگز تنهایم نگذار !
- فقط مرگ می تواند این جدائی را به وجود بیاورد ، فقط مرگ....
امید رفت و من از اینکه توانسته بودم پس از مدت ها از عشق و دوست داشتن بگوییم قلبم لبریز از حرارت زندگی شده بود. لباس پوشیده و از خانه خارج شدم ، با پس انداز کمی که داشتم ماشین دربستی گرفته و به دیدن خانم معین رفتم ، با اینکه می دانستم خودم را برای این تصمیم لعنت خواهم کرد. این بار پیشخدمت مرا به اتاق خواب خانم معین راهنمایی کرد و گفت : پزشک از ایشان خواسته فقط استراحت کنند.
وقتی در زده و وارد شدم نتوانستم او را بشناسم ، آنقدر از بین رفته بود که نمی توانستم باور کنم جسمی زیر آن رو تختی قهوه ای رنگ قرار گرفته است .
کنارش نشستم ، چشمانش را باز کرد.
- عزیزم تو هستی !
طنینش بیش از آنچه فکر می کردم غمگین و رو به خاموشی بود.
- باورم نمی شد بیایی ، خیلی به حضورت نیاز دارم عسل.
دستان داغش را در دست فشردم ، آن حرارت مرا به یاد دستان فواد انداخت ، همان لحظاتی که برای همیشه ترکم کرد . بغضی سینه ام را می فشرد و به سختی مانع فرو چکیدن اشک هایم می شدم.
- عزیزم ، عسلم ، آخر چرا تو آنقدر مرا آرام می کنی ؟ دیشب مادرم می گفت سحر بگو چه می خواهی! چه آرامت می کنت؟ نتوانتسم به مادرم بگویم عسل را می خواهم و این برای خودم هم عجیب است !
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 5 Aug 2012 16:03
از محبت صادقانه ی او به وجود آمده و غمی قلبم را فشرد .
- چرا آنقدر ضعیف شده اید؟
- دیگر این زندگی را نمی خواهم عسل .
می دانستم از شدت دل تنگی چشمانش بی رنگ و تا انتهای ممکن گود رفته است و می دانستم او دل تنگ مردی شده که امروز قسم خورد هرگز تنهایم نگذارد.
- این حرف را نزنید خانم معین شما واقعا زیبا و بی نظیر هستید.
لبخند بی رنگی زد و گفت : نیستم بخدا قسم که نیستم ، اگر بودم تنهایم نمی گذاشت !
چقدر خوب می فهمیدمش ، مگر می شد حتی برای لحظه ای چشمان امید را از خاطر برد و آن طنین مردانه و پر از غرور را نشنید!
بوسه ای بر دستان داغش زده و گفتم : فراموشش کنید .
- فراموش؟
شروع کرد به خندیدن ، خنده ای جنون آمیز که باعث وحشتم شد ، سرانجام این خنده با صدای گریستنش در هم آمیخت . در حالیکه می گریست ، گفت: توانی ندارم ، قلب من دیگر کسی را نمی خواهد از وقتی دوازده ساله شدم فهمیدم عاشق امید هستم ، همه ی زندگی من امید بود وقتی به مهمانی های خانوادگی می رفتیم ، نگاه من فقط به دنبال او بود ، وقتی هجده ساله شدم پدر امید مرا عروس خودش نامید و من یقین پیدا کردم او همسر من است . وقتی بیست و شش ساله شدم او کنار من نشست و وقتی من بله را گفتم لبخند بی رنگی زد ، شاید می دانست که این بازی خیلی بیشتر از آنچه او می خواسته پیش رفته ، گیج بود و وقتی پرسیدم دوستم داری ؟ فقط نگاهم کرد من عصبانی شده و گفتم: پس دوستم نداری؟
به سختی گفت دوستت دارم که حالا کنارت هستم.
لبخند سردی لبان خانم معین را پوشاند و ادامه داد : دیگر همه چیز این زندگی حالم را بر هم می زند ، عجب احساس تهوعی ! به مادرم گفتم اگر روزی دوباره امید را دید به او بگوید با اینکه من عاشقش بودم اما بد طوری حالم را بر هم می زند .
- چرا آنقدر نا امید هستید ، مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟
به سختی گفت: احساسی به من می گوید دیگر نمی بینمش....
پیشخدمت اعلام کرد که پزشک برای دیدن خانم معین آمده ، می خواستم اتاق را ترک کنم که گفت: بمان عزیزم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 5 Aug 2012 16:04
پزشک نبض او را گرفت و معاینه اش کرد در حالیکه زیر لب سرزنشش می کرد: می خواهی بمیری دختر؟ این چه کاری است ! چرا غذا نمی خوری ، شنیدم که حتی مصرف داروهایت را هم قطع کرده ای ، می خواهی از گرسنگی و تشنگی بمیری؟
- من از غم خواهم مرد...
- تا به حال کسی از غم نمرده ، دست بر دار و داروهایت را بخور.
سرمی برایش وصل کرد و رفت ، با رفتن او من هم خدافظی کرده و به خانه بر گشتم در حالیکه تمام وجودم از غم می لرزید.
- اتفاقی افتاده عسل ؟
بد طوری غافل گیرم کرد ، خیال می کردم هنوز ساعتی تا بر گشتنش باقی مانده و می توانم به سادگی گریه کنم ، با کف دست صورتم را پاک کرده و گفتم: همین طوری...
- همین طوری ! ببینمت.
نگاهی به چشمان سرخ و گود رفته ام انداخت و گفت: این چشم های غمگین و خیس ، چشمان عسلی است که همین امروز صبح به من گفت خوشبخت ترین زن دنیاست؟
طنین سرزنش گرش مرا آزار می داد ، آخر او چه می دانست من چه احساسی دارم ! اگر او به سادگی سحر را از یاد برده و دفنش کرده بود ، چرا من نمی توانستم ! چرا این پیروزی داشت ذره ذره ی وجودم را می جوید! کاش می شد این همه غم را فریاد بزنم. لبخند بی رنگی لبانم را پوشاند و گفتم : فقط دلم گرفته بود ، باور کن.
- تو امروز جائی رفته بودی؟
- نه ....
- پس جائی می خواستی بروی؟
نگاهی به خودم انداختم که حتی کفش هایم را بیرون نیاورده بودم و از خجالت سر به زیر انداختم. دیگر سوالی نپرسید و جلوی تابلوی نقاشی اش نشست ، چهره اش در هم فرو رفته و دیگر نشانی از محبت در نگاهش نبود. سینی چائی را روبه رویش گذاشته و به او خیره شدم . به راستی آن پسر زیبا و بی نظیر سهم من شده بود ؟ به همین سادگی ربودمش! سحر مرا می بخشید؟ بخدا که نمی بخشید . آه ! اگر می دانست چه می شد؟
نمی دانم امید با من قهر کرده یا در حال فکر کردن است! مثل همیشه با قلم زندگی خلق نمی کند ، حتی ترکیب رنگ هایش فریبنده نمی شود و به یقین این نشان دهنده ی آن است که او اصلا در این اتاق نیست ، کاش می توانستم افکارش را بخوانم .
- نمی خواهی حرف بزنی؟
- چه بگویم ، مگر تو گفتی کجا رفته ای ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 5 Aug 2012 16:04
دوباره سرم را پایین انداخته و با نیروئی که وسوسه ام می کرد همه چیز را بگویم جنگیده و مغلوبش کردم.
پس از گذشت دو هفته دوباره صدای زنگ تلفن مرا پریشان کرد . قلبم به من می گفت خبر خوبی نخواهم شنید.
- سلام عسل.
- فاخته تو هستی ! چرا گریه می کنی؟
پس از دقیقه ای گریستن به سختی گفت : حال خانم معین خیلی بد است ، فقط می خواهد تو را ببیند.
- چه می گوئی فاخته ؟ او فقط کمی ضعیف شده بود.
- نمی دانم ، فقط به دیدنش برو ، او بستری شده . آدرس بیمارستان را بنویس.
گوشی را گذاشته و به سرعت خودم را به آانجا رساندم ، مادر و پدرش با پریشانی از اتاق خارج شدند ، بدون اینکه سوالی از من بپرسند . نمی دانستم در کجای این زمین خاکی هستم و چه کسی هم صحبتم شده.
- عزیزم به زحمت افتادی ، باز هم نمی دانم چرا بی قرار تو شدم.
دیگر هیچ شباهتی به خانم معین نداشت ، همانند مرده ای که برای لحظاتی کوتاه جان گرفته باش د. چشمان بی رنگ و مردمکش که دیگر سیاه نبود و به سپیدی می زد ، مرا می ترساند . انگشتان استخوانی اش را در دست هایم گذاشت و گفت : من دارم می میرم.
بغضی سنگین مانع از آن می شد که حرفی بزنم ، احساس می کردم جنایت کاری هستم که با بی رحمی تمام گلوی آن زن نا توان را می فشارم.
- لباس سیاه پوشیدم عسل ، می گفتند باید سپید بپوشی اما می دانم که می میرم.
نگاهم به پیراهن سیاه و گشادی که بر تن داشت افتاد و موهای خرمالوئی رنگ پریشانی که روی بالش پخش شده بود .
- سیاه رنگ مورد علاقه من است ، برای همین از امید می خواستم وقتی به دیدنم می آید سیاه بپوشد ، آخر این گونه خیلی زیباتر و با شکوه تر می شد .
به خاطر آوردم که امید هنوز هم سیاه می پوشد ، خدای من ! شاید نیمی از قلب امید در تسخیر چشمان سحر بود .
- آخر چرا غذا نمی خورید خانم معین ، این کار شما خودکشی است . می فهمید؟
- خواهش می کنم حرف های دیگران را نگو ،حرف تازه ای بزن عسل.
- من حرف تازه ای ندارم، شما همانند بچه ها لجباز شده اید.
لبخند بی رنگی زد و گفت: نمی توانم بخورم ، نه اینکه نخواهم . چه کسی دلش می خواهد آنقدر ناتوان بشود که نتواند به موهایش شانه بزند ... نتواند از این تخت بیرون آمده و به دنبال عزیز ترین کس زندگی اش بگردد... چه کسی دلش می خواه آنقدر بی صدا و تهوع آور بمیرد که من بخواهم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 5 Aug 2012 16:05
- اما شما حتی دارو هم نمی خورید.
- این داروها دوای درد من نیست عزیزم ، بگذریم از خودت بگو.
نمی دانم چرا می خواست از زندگی من بداند ، شاید همه چیز را می دانست و می خواست اینگونه شکنجه ام کند ، اما به راستی اگر می دانست باز هم این چنین با محبت نگاهم می کرد و انشگتانم را در دستانش می فشرد؟
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست ، انگار تمام توانش را از دست داده بود. پزشک را خبر کردم و برای گریستن از اتاق خارج شدم . مادرش به سویم آمد و گفت: تو شاگرد او بودی؟
- بله. مدت زمانی کوتاه .
- خیلی دوستت دارد ، همیشه این را می گوید.
- اما چرا؟
نگاهی به اشک روی گونه هایم اندخت و گفت : به خاطر این اشک ها عزیزم.
خدای من! دلم می خواست در آن لحظات دفن بشوم که پزشک صدایم کرد.
- می خواهد تو را ببیند .
وارد اتاق شده ودر حالیکه به سختی گریه می کردم گونه ام را بر روی گونه ی یخ زده اش فشرده و گفتم : من عاشق مرد زندگی تو شدم و او را از تو گرفتم.
نمی دانم چه احساسی پیدا کرد ، چون چشم هایش را نمی دیدم ، اما چیزی نگفت .
سرم را بلند کرده و طرح لبخند بی رنگی را روی لبانش دیدم ، صدایش زدم ، اما پاسخی نداد . فریاد زده و گریستم . نمی دانم قاتلش را شناخت یا نه؟
پزشک با اعلام تاسف از اتاق خارج شد .
وقتی چشمانم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و سرمی به من وصل کرده بودند . فاخته خیره نگاهم می کرد.
- خانم معین... خانم معین...
- آرام باش عسل ، تو برنده شدی برای همیشه.
لحن سرزنش گر او به وجودم آتش کشاند و با یاد مرگ خانم معین برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد.
- مرد؟ آره فاخته مرد؟
دستانم را به گرمی فشرد و تلاش می کرد مانع لرزش انگشتانم بشود ، چیزی نگفت ، گریه امانش نمی داد.
- امید آمده و می خواهد تو را ببیند.
با رفتن فاخته او وارد اتاق شد و کنار تختم نشست . چشمانش آنقدر سیاه و غمگین شده بودند که من به وحشت افتاده و نتوانستم چیزی بگویم ، حتما فاخته به او خبر داده بود.
حالا امید میدانست من با خانم معین حرف می زدم و تا آخریم لحظه در کنارش بودم.
- همه چیز را به او گفتی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود