انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 25:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
طنین صدای امید از غم می لرزید و تلاش می کرد مانع سقوط اشک هایش بشود.
- آخرین لحظه گفتم اما نمی دانم شنید یا مرگ مهلتش نداد!
- دلم می خواهد فکر کنم نشنیده ، این خیلی بهتر است ، خیلی...
با گفتن این حرف بلند شد و کنار پنجره ایستاد . لرزش شانه هایش را می دیدم ، بارها تجربه ی دیدن چنین صحنه ای را داشتم و این یعنی یواشکی گریستن.
- خیلی درد کشید و مرد؟
- هنوز هم باور نمی کنم امید ، مثل یک کابوس می ماند او فقط غذا نمی خورد و غمگین بود همین ، ولی مرد . باورت می شود؟
- او عاشق بود ، تو که عشق را خوب می شناسی...
لحن صدایش سرزنش گر و بی پروا بود . انگار می خواست همان جا روی تخت بیمارستان مرا محکوم بکند .
- تو چه می خواهی بگویی امید؟
- هیچی... فراموشش کن.
از اتاق خارج شد و من در حالیکه از بازوهای او گرفته بودم از اتاق بیرون آمدم ، احساس سنگینی و ناتوانی می کردم و بیش از همه احساس حقارت. پدر خانم معین در حالی که می گریست به دنبال دکتر می رفت تا گواهی فوت دخترش را بگیرد ، با دیدن ما ایستاد و با شگفتی نگاهمان کرد . امید سر به زیر انداخت و با سرعت از بیمارستان خارج شد ، در حالیکه مرا به پیش می برد. ماشین دربستی گرفت و تا زمانی که به خانه برسیم هیچ حرفی نزد . به محض رسیدن رخت خوابش را روی ایوان انداخت و ملافه را تا کنار ابروهایش بالا کشید .
من روی پله نشستم و سرم را در آغوش گرفتم . پس از دقایقی طولانی گریستن در میان صدای گریه ام صدای گریه ی امید را هم شنیدم . هیچ کس شهامت نداشت حرفی بزند ، نمی دانم من قاتل او بودم یا امید؟ چشمان من گناه کار تر بودند یا چشمان امید؟ فقط این را می دانستم که سحر به راستی عاشق بود و این عشق را با از دست دادن زندگی اش ثابت کرد ، اما من چه؟ من فقط امید را برای خودم خواستم و حتی زمانی که فهمیدم او دارد می میرد حرفی نزدم ، شاید حتی در مخفی ترین احساسات قلبم آرزوی مرگش را داشتم . ساعت های طولانی گریستیم ، عجب غروب دلگیری بود . گمان می کردم امید در مراسم سحر حاضر می شود اما او چنین قصدی نداشت ، چون فقط می گریست . سرانجام وقتی ملافه را از روی صورتش پایین کشیدم چشمانش آنقدر سرخ و گود رفته شده بودندکه گمان کردم خون گریسته است ، فقط نگاهم کرد همانند یک مرده حتی اعتراضی نکرد که گریستنش را می دیدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- من خیلی پستم عسل؟
چه می گفتم به نظرم امید پست بود .. من پست بودم... زندگی پست بود... اما عشق پاک سحر چه؟
- تلاش کن فراموش کنی امید وگرنه دیوانه می شویم.
- تو می دانستی آنقدر بی قرار دیدنم شده ، چرا به من چیزی نگفتی عسل؟
- حق نداری چنین چیزی از من بخواهی ، مگر نگفتی فقط با من می مانی ، مگر نگفتی فراموشش کرده ای ؟
از جای بلند شده و به اتاق رفتم ، در حالیکه تمام بدنم می لرزید و دلم می خواست فریاد بکشم . هیچ چیز آرامم نمی کرد ، هیچ چیز . ای کاش من همسر اول امید بودم ، آن زمان خود را قاتل سحر نمی دانستم ، اما حالا ... حالا همه چیز به هم ریخته و اشک هم آرامم نمی کند. ای کاش این دقایق می مردند و لحظاتی فرا می رسید که غیر از این بودند ، خالی از تمام ماتم ها و اشک ها . من زیر آن ملافه ی سپید رنگ امید را ندیدم بلکه او فقط جسمی نیمه جان بود که سپیدی صورتش با سپیدی دیوار یکی شده و سیاهی چشمانش با سیاهی شب در رقابت بود… قطرات اشک روی صورتش شوره زده و در آن شوره زار هیچ طرحی از زندگی نبود .
نیمه های شب در حالیکه به شدت می گریست شانه هایم را تکان داد و مرا از خواب بیدار کرد.
- چه شده امید؟
حرفی نمی زد ، گریه به او فرصت نمی داد و حتی نفس کشیدنش هم با مشکل روبه رو شده بود . آنچنان می گریست که نمی تواستم مانع لرزش بدنش بشوم ، چراغ را روشن کرده و با دیدن چهره ی در هم شکسته اش به وحشت افتادم.
- آرام باش امید ، آرام باش.
ساعتی طول کشید تا سر انجام هم چون جسمی نیمه جان روی زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش گرفت .
- آرام شدی؟ اگر نه باز هم گریه کن.
نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : متاسفم بد خوابت کردم.
- این چه حرفی است امید؟ من واقعا عاشق تو هستم .
دوباره بغضش شکست و گفت: سحر هم…..
- حرفش را نزن.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز صبح امید به نمایشگاه رفت ، بدون آنکه حرفی بزند . چهره اش آرام و خسته نشان می داد ، بدون هیچ تکاپوئی.
وقتی می رفت ، زیر لب گفتم: مطمئنی می توانی امروز کار کنی؟
- امروز مثل همیشه است عسل ، چون تو را دارم.
شاید هرگز نفهمید با گفتن این جمله تمام زندگی ای که گمان می کردم باخته ام به من بر گردانده است .



یک ماه از مرگ سحر گذشته و زندگی ما گاهی خوب و گاهی بد است ، گاهی امید هم چون گذشته می خندد و گاهی آنچنان در فکر فرو می رود که من به وحشت می افتم ، گاهی از عشق می گوید و گاهی ساعت ها در اتاق را روی خود قفل کرده و می گرید . از پدر بی خبرم ، دل تنگ او شده ام ، آن نگاه مردانه … آن قلب عاشق… آن چشمان قهوه ای که اگر چه زیبا نبودند اما همیشه به دنبال مادر سر گردان می ماندند . نمی دانم دنبال من می گردد یا نه؟ شاید هم نشانی مرا می داند ، اما تمایلش را برای دیدن من از دست داده است . البته غرور پدر را هم باید در نظر بگیرم….
در تمام این مدت فاخته به من زنگ نزده و به گمانم از دست من عصبانی است ، شاید هم متنفر شده و تحمل شنیدن صدایم را ندارد . اگر فاخته می فهمید آقای یگانه پیش از ازدواج این شانس را به من داده و از من خواستگاری کرده است حتما رنگ نفرتش به من عمیق تر می شد…
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز هم چون روزهای پیش وارد اتاق شد و در رخت خوابش دراز کشید ، در حالیکه نگاهش از پنجره ی باز به آسمانی که روبه سیاهی بود خیره شد و انگار چیزی را می دید که من قادر به دیدنتش نبودم ، چشمانش همیشه غمگین بودند . به یقین بغضی در سینه داشت که همیشه آماده ی شکستن بود ، نگاهش کردم اما او نفهمید . زیر لب گفتم : شام حاضر است بکشم؟
پاسخی نداد ، شاید احساس گرسنگی و تشنگی اش را از دست داده و فقط دلش می خواست که بخوابد ، انگار این خواب تهی بودنش را می پوشاند و چه لذتی داشت برایش آرامش کاذبی که در آن تب و چشمان خسته ی خود می یافت. کنار پنجره ایستاده و در حالی که صورت امید را دیگر نمی دیدم ، گفتم : تنها غم یک عشق می توانست تو را این گونه از پای بیندازد ، تو روزهاست که فقط می خوابی و از تب می سوزی .
- زندگی یعنی همین عسل.
- خوب تو همیشه زندگی می کردی امید ، اما این گونه نبود . بود؟
- زندگی؟ تهوع آور است .
- واقعا این احساس توست امید؟ من می دانم مرگ سحر تو را از من دور کرده و این تازه اولش است.
سکوت طولانی اش باعث شد که بر گردم و به صورتش خیره شوم ، قطرات اشک روی صورتش آنچنان مرا غمگین کرد که بی اختیار گریستم . من امید را از دست داده بودم ، آن جسم خسته و غمگین دیگر مال من نبود ، آن افکار پاک... آن غرور نشکستنی... آن قلب عاشق ... دیگر مال من نبودند . خدای من ! وقتی سحر زنده بود ، امید را در کنار خود نداشت و حالا که مرده تمامی امید را در آغوش گرفته است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نیمه های شب است و هنوز امید بر نگشته ، احساس بدی به من می گوید دیگر نمی بینمش ، به خود می گویم : محکم باش عسل ، گاهی اوقات شده که حتی تمام شب به خانه نیامده ، احمق نباش دختر.
ساعت دوازده.... یک.. دو.. سه ... چهار... پنج صبح ... خدای من ! هوا روشن شده و هنوز امید بر نگشته. آن ساعت از صبح شنیدن صدای زنگ تلفن پریشانم کرد و با انگشتانی لرزان گوشی را برداشتم.
- بفرمائید.
- خانم عسل نیایش؟
- بله خودم هستم.
- بیا به این آدرس...
- اتفاقی افتاده ، شما؟
احساس کردم کسی مخاطبم نیست ، با پریشانی حاضر شده و در حالیکه نمی دانستم کجا می روم و چه سرنوشتی در انتظارم است ، ماشین دربستی گرفته و نشانی را به دست راننده سپردم. وارد محیطی نا آشنا شد ، جائی دورتر از شهر در میان تاکستان های انگور ، راننده نگه داشت و گفت از این جا به بعد را باید پیاده بروید .
با قدم هایی لرزان پیش می رفتم که پیرمردی با چکمه هایی گلی روبه رویم ظاهر شد و گفت : با من بیا .
احساس وحشت و پریشانی امانم را بریده بود و هم چون نابینائی مست به دنبال پیرمرد پیش رفتم. خدای من ! به سوی امید دویدم ، امیدی که داشت جان می سپرد . فریاد زدم: چه کردی امید؟
به سختی نگاهم کرد ،حتی توان حرف زدن هم نداشت . پیرمرد کنار ما نشست و گفت : ساعتی پیش او را این جا پیدا کردم ، این باغ متعلق به آقای معین است . این مرد از من خواست به تو تلفن بزنم و من این کار را کردم.
فریاد زدم : چرا او را به بیمارستان نرساندید؟
پیرمرد لبخند بی رنگی زد و گفت : همین الآن هم او مرده ، دنبال درد سر می گردی؟
از این همه بی تفاوتی مات و گیج بودم و دستان یخ زده ی امید را در دست فشردم .او چیزی نگفت و بی صدا برای همیشه ترکم کرد .
نجوای پیرمرد را می شنیدم که می گفت : جوان خوبی بود ، اما نباید این چنین با زندگی دختر عزیز آقای معین بازی می کرد ، حالا هم فقط خودش را مجازات کرده ، این را می فهمی دختر؟
چیزی نمی فهمیدم ، همه چیز شبیه یک کابوس بود . اصلا من آن جا چه می کردم ! امید من چرا نفس نمی کشید و چرا با من چنین کرد؟ مگر من تمام دنیایش نبودم ! خدایا باید با من حرف می زد ، می گفت چرا چنین کرده ، چرا در این دنیای سرد و خالی تنهای تنها رهایم کرد و رفت ، آن هم به میل و خواسته خودش؟ من آن جسم مرده را نمی دیدم چشمان من هنوز در جستجوی چشمان غریبه ام بودند که آشنایم شده بود .
پیرمرد همان جا دفنش کرد و گفت : خودش این گونه از من خواست ، باید به خواسته اش احترام بگذاریم .
توان مخالفت نداشتم ، گیج گیج بودم و در انتظار اینکه از این کابوس بیدار شوم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با روشن شدن هوا به خانه برگشت ، چشمانم را باز کرده و به قامت بلند امید خیره شدم.، قطرات عرق را از روی پیشانی ام پاک کرد و گفت : متاسفم دیر کردم عزیزم .
دوباره عمیق تر نگاهش کردم ، تمام دنیای من بود که به من باز گشته بود . دستانش را به گرمی فشرده و بی اختیار گریستم.
- چرا گریه می کنی؟
پس همه چیز خواب بود ، یک کابوس که به پایان رسید ؟ به دستانش بوسه زده و می گریستم .
-چه شده عسل؟
گریه فرصت هر حرفی را از من گرفته بود ، شنیده ام که خواب بد را نباید تعریف کرد ، پس برایش نمی گویم که در عالم خواب با من چه کرده بود . امید کنارم نشست و در حالی که انگشتان یخ زده ام را در دست می فشرد ، گفت : تو داری کم کم افسرده می شوی عسل و می دانم این تقصیر من است ، باید بیشتر به فکر تو باشم . با یک مسافرت چند روزه موافقی؟
لبخند ی زده و گفتم : من بیدارم امید؟
- منظورت چیست؟
- مهم نیست ، کی می رویم؟
پس زا مدتها لبخندی زد و گفت: امروز....
بدون اینکه به من فرصت بدهد بار سفر را ببندم ، دستم را گرفت و به سوی کوچه کشاند ، این بار ماشین مدل پایین سپید رنگی را نشانم داد و گفت: مال خودمان است عسل ، با فروش چند تا از تابلوهایم خریدم ، بعدا عوضش می کنم ، قول می دهم .
- همین خیلی عالی است عزیزم.
نیمه های راه ماشین را نگه داشت و گفت : عسل نمی گویی چرا آنقدر پریشان شده بودی؟
از او خواستم که به راهش ادامه بدهد و سوالی نپرسد .
- خواب بدی دیدم امید ، نمی شود خواب بد را تعریف کرد ، باشد؟
با نارضایتی پذیرفت و راه افتادیم ، هوا تاریک شده بود که رسیدیم . پلاژ کوچکی کنار دریا اجاره کرد و هر دو با هم روبه روی دریا نشستیم . با تمام تلاشی که برای آرام نشان دادن خودش می کرد ، چهره اش غمگین و پریشان نشان می داد .
- خیلی دوستت دارم عسل .
بدون اینکه سرم را بلند کنم منتظر ماندم تا ادامه بدهد به نظرم طنین صدایش روبه خاموشی بود.
- تو هم دوستم داری مگر نه عسل؟
- عاشقت هستم امید ، این دیگر چه سوالی است که تو می پرسی؟
- حق با توست ، تو با جدا شدن از پدر و خانواده ات به من ثابت کردی دوستم داری ، من هم به تو ثابت کردم ، مگر نه؟
- خدای من ! امید دلیلی ندارد بخواهد این حرف ها را بگوئی .
- ولی عسل من گناه کارم !
- دیگر چیزی نگو امید ، خواش می کنم امشب خیلی زیباست ! دریا را ببین.
- بله . دریا زیباست اما من دیگر هیچ زیبایی را دوست ندارم احساس خستگی می کنم .
نمی دانستم چه بگویم ؟ آنقدر نا امید حرف می زد که هیچ حرفی نمی توانست او را آرام کند وانمود کردم که خسته ام و می خواهم بخوابم به یقین در آن لحظات سکوت بهتر از هر حرفی بود ، او تمام شب روی ایوان کوچک پلاژ نشسته و در حالیکه زانوهایش را در آغوش گرفته بود به دریا خیره شد . من هم در آن همه تاریکی به او خیره شده و تا سحر گریستم.


وقتی بیدار شدم دیگر روی ایوان نبود با پریشانی از پلاژ خارج شدم که دیدمش روی تخته سنگی نشسته و زیر لب آوازی غمگین را زمزمه می کرد ، عجب طنین زیبایی !
- نمی دانستم آنقدر قشنگ می خوانی.
- بالاخره بیدار شدی عسل... بیا این جا بنشین ، خیلی هوای خوبی است.
- دیشب اصلا نخوابیدی امید ، اما چرا؟
- فکرش را هم نکن ، الآن خیلی خوب هستم .
به چشمان خیس امید نگاه کردم . چرا دروغ می گفت ؟ چه کسی را بازی می داد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بغضم را فرو داده و گفتم : بر گردیم امید از این جا می ترسم .
نمی دانم در چشمان امید چه حسی دیدم که مرا به وحشت انداخت ! پس از ساعت ها رانندگی در کنار جنگلی انبوه نگه داشت و گفت : پیش از رسیدن بهتر است این جا ناهار بخوریم ، واقعا گرسنه هستم.
- بهتر نیست صبر کنی تا به خانه برسیم ، فقط یک ساعت را باقی مانده.
اعتنائی نکرد و ماشین را نگه داشت و قوطی های کنسرو لوبیا را برداشت و گفت پیاده شو.
کنار رودخانه ی زیبایی ایستاد و گفت : اینجا بنشین تا من مقداری هیزم جمع کرده و بر گردم.
- خواهش می کنم امید ، مرا این جا تنها نگذار.
- چرا به من نمی گوئی از چه می ترسی؟
به یاد خوابی افتادم که دیده بودم و دستانش را محکم تر در دست فشردم . عصبانی و پریشان شد و گفت : اصلا بهتر است بر گردیم .
وقتی رسیدیم ، به سرعت لباس هایش را عوض کرد و خوابید و من هنوز به یاد خوابی بودم که دیده بودم و از اینکه تسلیم خواسته اش نشده ام ، احساس غرور کرده و از هیجان می لرزیدم.



با پریشانی مرا از خواب بیدار کرد ، قدرت حرف زدن نداشت و از درد به خود می پیچید .
- چه شده امید؟
برای آوردن آب به آشپزخانه رفتم که خدای من ! چه می دیدم؟ بسته های خالی قرص....
به کمک مرد همسایه او را به بیمارستان رساندیم ، در تمام مدت راه فقط گریه می کرد نمی دانم در آن لحظات چه احساسی داشت ، اما احساس من آنقدر عمیق بود که در من جا نمی گرفت ، نمی دانستم این یک کابوس است و یا جهنمی که مرا خاکستر خواهد کرد؟
او را وارد اتاقی کردند که من درونش را نمی دیدم ، ساعت ها انتظار.... نمی دانستم با آن همه تشویش و اضطراب چگونه هنوز زنده ام و نفس می کشم؟ خدای من ! تمام توانم را از دست داده ام و احساس تنهایی و غربت لبریزم کرده . کاش می شد از آن بیمارستان بگریزم و به خانه بگردم .کسی چه می داند شاید امید آنجا در انتظارم باشد ! نگاهم را غباری سیاه رنگ پوشانده و به هر طرف نگاه می کنم چیزی نمی بینم ، پلک هایم را بر هم می زنم اما واقعا چیزی نیست .
- خانم.
سرم را بلند کرده و به پرستار خیره شدم اما قادر به دیدنش نبودم.
- شما حال خوبی ندارید ؟
لب هایم را بر هم فشردم تا چیزی بگویم اما حسی نداشتند ، خشکِ خشک ، همانند کسی که سال هاست آب نیاشامیده است . زیر لب گفتم : امید ... امید کجاست؟
اما او نشنید چون صدائی از لب هایم خارج نشد . به من کمک کرد تا وارد اتاقی بشوم که امید را به آنجا منتقل کرده اند . خدای من ! پس هنوز زنده بود ؟
دستانش را در دست فشردم . دستان یخ زده اش مرگ را به خاطرم می آورد ، نتوانستم چیزی بگویم فقط نگاهش کردم ، صدای او راشنیدم که به سختی گفت : نگذار بمیرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عسل.... کاری بکن که نمیرم... اول فقط یک فکر احمقانه بود.... مرا ببخش عسل به خاطر همه چیز .
به یاد روزی افتادم که بردیا مرا از میان کاشی های خونی حمام بیرون کشید و آنچه او به من بخشید فقط زندگی بو ،د من چگونه باید به امید کمک می کردم؟ خدای من ! چرا هیچ کدام از سلول های بدنم کار نمی کرد ؟ امید در انتظار شنیدن حرفی از سوی من بود و سکوتم آزارش می داد ، ای کاش می دانست قدرت حرف زدن ندارم ، فقط این افکار بودند که در تمام ذهنم می راندند و به کجا ها که نمی رفتند !
- عسل عزیزم ،کاری بکن می ترسم خیلی می ترسم ....
پرستار وار اتاق شد ، می دیدم که نبض امید را گرفته اما چرا رهایش نمی کند ؟ سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و رفت دقایقی بعد امید را از اتاق خارج کردند و دیگر ندیدمش.



روزهای گرم تابستان به پایان رسیده و امروز اولین روز مهر است روز تولدم ! من یک زن نوزده ساله شده ام و هیچ تمایلی ندارم که کسی این موضوع را به یاد داشته باشد . پدر روزنامه می خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند و مریم مشغول عوض کردن سرم من است . دوباره به خانه ی پدری بر گشتم ، همان جائی که روزی به عشق یک غریبه ترکش کرده و قلب پدر را شکستم . حالا همان پدر تمام زندگی ام شده و به من دوباره پناه داده است . دیگر اشکی ندارم که بریزم ، شاید این جا آخر همه چیز است ، حتما به یقین همین طور است . از خودم بی خبرم ، این بی خبری مسرورم می کند . می گویند برای امید مراسم بی نظیری گرفتند ، اما من این مراسم را نمی خواستم . امید من رفته بود و این دیگر جای هیچ حرفی نمی گذاشت .
مریم زیر لب گفت: هنوز هم نمی خواهی حرف بزنی عسل ، به چه کسی لج کرده ای ؟
پدر با تک سرفه ای او را متوجه خود کرد و نمی دانم با نگاهش چه گفت که مریم بی صدا ترکم کرد . خدای من ! زندگی عجب به بازی ام گرفت ! دو بار عروس شدم ، یک بار لباس سپید عروسی پوشیدم اما عروس نشدم ویکبار بدون لباس عروس به خانه ی بخت رفتم و به راستی هر دوبار باختم . روزی که شروع کردم بنویسم ، هفده ساله بودم ، اولین روزی که مادر ترکمان کرد و رفت عجب روزی بود آن روز ! به خیالم این فقط یک تهدید است و مادر دوباره بر می گردد ، اما همه چیز بازی نبود یک حقیقت تلخ بود و من هرگز فکرش را هم نمی کردم که این همه غم را بنوسیم ، مرگ کسانی که عاشقشان بودم و قلبم برای آن ها می تپید . دو مرد که وارد زندگی ام شده اند و ویران ترش کردند ، فقط پدر... او تنها مردی است که برای من باقی مانده و خانه ی پدری ... شاید این گونه بهتر است که این یک پایان برای دفتر خاطراتم باشد ، دیگر از این همه غم خسته ام ، بخدا که خسته ام . شاید روزی دوباره نوشتم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز که تصمیم گرفته ام دوباره خاطرات روزانه ام را ثبت کنم دیگر یک دختر هفده ساله نیستم ، حالا من زنی بیست و هشت ساله ام که پس از سال ها درس خواندن در دبیرستان شبانه روزی و پس از آن ورود به دانشگاه توانسته تا حدودی خاطرات تلخ گذشته اش را از ذهن خویش پاک کند. به خوبی بی قراری های آن روزها را به خاطر دارم ، زندگی آن چنان محکم مرا بر زمین کوبیده بود که اگر پدر دست هایم را نمی گرفت و مرا برای ادامه ی تحصیل به یک دبیرستان شبانه روزی نمی فرستاد ، به یقین دیگر هرگز نمی توانستم از جای بر خیزم و من آن چنان سر سختانه به مرور درس هایم می پرداختم که دیگر هرگز فرصتی برای اندیشیدن به امید و زندگی تباه شده ام نداشته باشم...
روزی که پدر مرا وادار به درس خواندن کرد ، برای دور شدن از محیطی که در آن زندگی می کردم و خاطرات تلخی که داشتم حرف پدر را پذیرفتم ، اما کم کم انگیزه ی این که بتوانم همانند خانم معین دبیر ادبیات شوم ، تمام وجودم را لبریز کرد . چند روز گذشته سر انجام با تقاضای من برای کار در دبیرستانی که سال ها پیش با قلبی شکسته ترکش کرده بودم ، موافقت شد و من فردا وارد دبیرستانی خواهم شد که در مسیر آن عاشق شده و بهترین سال های زندگی ام را باختم . امشب خیلی خسته هستم و می خواهم قبل از این که پدر و مریم وارد اتاقم شوند و من مجبور باشم آن ها را هم در نگرانی ام شریک سازم ، چراغ را خاموش کرده و به خواب فرو روم.


علی رغم خستگی که داشتم نتوانستم حتی برای ساعتی بخوابم و صبح با تنی در هم شکسته و چشمانی سرخ به سوی دبیرستان رفتم ، بی آن که بخواهم خاطرات نخستین دیدار آن چنان در وجودم شکل گرفت که بی اختیار گریستم و حتی برای دقیقه ای در پیچ خیابان ایستاده و اگر صدای ترمز ناگهانی اتومبیلی که از روبه رو می آمد نبود ، شاید ساعت های طولانی در خاطرات گذشته ام دفن می شدم. وارد راهروی باریک سنگ فرش شده ای شدم که راهروی اصلی را به دفتر دبیرستان وصل می کرد ، زنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
میانسال با دیدن من به سویم آمد و پرسید : با کسی کار داشتید خانم؟
- من نیایش هستم.
- آه ! بله خانم نیایش. من تیموری مدیر این دبیرستانم ، شما خیلی رنگ پریده به نظر می رسید . حال خوبی ندارید! می توانم کمکی بکنم؟
- فقط برنامه ی کلاس هایم را می خواهم.
- با من بیایید.
هم چون انسان های مسخ شده با قدم هایی لرزان به دنبالش رفتم ، در حالی که تازه فهمیده بودم که در تمام این سال ها من فقط تظاهر به فراموشی کرده و خاطرات هرگز نمی میرند.
خانم تیموری پشت میزش نشست و از داخل کشو کاغذی بیرون کشید و در حالی که زیر چشمی رفتار مرا زیر نظر داشت ، برنامه ی کلاسی ام را خواند.
بی اختیار پرسیدم : خانم اسدی هنوز هم این جا کار می کنند؟
- سال ها پیش به دبیرستان دیگری منتقل شدند ، او را می شناختید؟
- بله تا حدودی.
بدون این که چیز دیگری بگوید بلند شد و مرا به سوی کلاسی که در آن ساعت ادبیات داشتند ، راهنمائی کرد . به سرعت پشت میزم نشستم و نگاهی گذرا به دختران جوانی انداختم که همگی به من خیره شده بودند.
- شما واقعا دبیر ادبیات هستید؟
سوال او مرا متوجه ی نگاه های کنجکاو دیگران کرد .
- چرا این سوال را می پرسی؟
- شما خیلی جوان هستید، اصلا باور کردنی نیست!
بی اختیار به یاد خانم معین افتادم و قطرات اشک روی صورتم لغزیدند ، دلم می خواست بلند شده و تمام مسافت مدرسه تا خانه را بدوم تا بتوانم در اتاق کوچکم بدون وجود آن همه نگاه سرزنش گر با صدای بلند گریه کنم ، از این که آن قدر احساس ضعف و ناتوانی می کردم از خویش بیزار شده و از این که قادر به مهار اشک هایم نبودم احساس تنهایی و نفرت لبریزم می کرد ، یکی از دختر ها بدون گرفتن اجازه از کلاس بیرون رفت و دقیقه ای بعد با خانم تیموری باز گشت .
- اتفاقی افتاده خانم نیایش ؟ چرا گریه می کنید !
به یاد روز اولی افتادم که میز آخر کلاس نشسته و گریستم . چرا هیچ چیز تغییر پیدا نمی کرد؟ من همیشه توجه و ترحم دیگران را به سوی خودم جلب می کردم و این چیزی نبود که بتوانم انکارش کنم . طنین مهربان خانم معین در ذهنم تداعی شد که می گفت " چرا گریه می کنی ، مگر عاشق شدی؟" ای کاش می شنید تا بگویم " بله
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 15 از 25:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA