ارسالها: 3747
#141
Posted: 5 Aug 2012 16:06
طنین صدای امید از غم می لرزید و تلاش می کرد مانع سقوط اشک هایش بشود.
- آخرین لحظه گفتم اما نمی دانم شنید یا مرگ مهلتش نداد!
- دلم می خواهد فکر کنم نشنیده ، این خیلی بهتر است ، خیلی...
با گفتن این حرف بلند شد و کنار پنجره ایستاد . لرزش شانه هایش را می دیدم ، بارها تجربه ی دیدن چنین صحنه ای را داشتم و این یعنی یواشکی گریستن.
- خیلی درد کشید و مرد؟
- هنوز هم باور نمی کنم امید ، مثل یک کابوس می ماند او فقط غذا نمی خورد و غمگین بود همین ، ولی مرد . باورت می شود؟
- او عاشق بود ، تو که عشق را خوب می شناسی...
لحن صدایش سرزنش گر و بی پروا بود . انگار می خواست همان جا روی تخت بیمارستان مرا محکوم بکند .
- تو چه می خواهی بگویی امید؟
- هیچی... فراموشش کن.
از اتاق خارج شد و من در حالیکه از بازوهای او گرفته بودم از اتاق بیرون آمدم ، احساس سنگینی و ناتوانی می کردم و بیش از همه احساس حقارت. پدر خانم معین در حالی که می گریست به دنبال دکتر می رفت تا گواهی فوت دخترش را بگیرد ، با دیدن ما ایستاد و با شگفتی نگاهمان کرد . امید سر به زیر انداخت و با سرعت از بیمارستان خارج شد ، در حالیکه مرا به پیش می برد. ماشین دربستی گرفت و تا زمانی که به خانه برسیم هیچ حرفی نزد . به محض رسیدن رخت خوابش را روی ایوان انداخت و ملافه را تا کنار ابروهایش بالا کشید .
من روی پله نشستم و سرم را در آغوش گرفتم . پس از دقایقی طولانی گریستن در میان صدای گریه ام صدای گریه ی امید را هم شنیدم . هیچ کس شهامت نداشت حرفی بزند ، نمی دانم من قاتل او بودم یا امید؟ چشمان من گناه کار تر بودند یا چشمان امید؟ فقط این را می دانستم که سحر به راستی عاشق بود و این عشق را با از دست دادن زندگی اش ثابت کرد ، اما من چه؟ من فقط امید را برای خودم خواستم و حتی زمانی که فهمیدم او دارد می میرد حرفی نزدم ، شاید حتی در مخفی ترین احساسات قلبم آرزوی مرگش را داشتم . ساعت های طولانی گریستیم ، عجب غروب دلگیری بود . گمان می کردم امید در مراسم سحر حاضر می شود اما او چنین قصدی نداشت ، چون فقط می گریست . سرانجام وقتی ملافه را از روی صورتش پایین کشیدم چشمانش آنقدر سرخ و گود رفته شده بودندکه گمان کردم خون گریسته است ، فقط نگاهم کرد همانند یک مرده حتی اعتراضی نکرد که گریستنش را می دیدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#142
Posted: 5 Aug 2012 16:06
- من خیلی پستم عسل؟
چه می گفتم به نظرم امید پست بود .. من پست بودم... زندگی پست بود... اما عشق پاک سحر چه؟
- تلاش کن فراموش کنی امید وگرنه دیوانه می شویم.
- تو می دانستی آنقدر بی قرار دیدنم شده ، چرا به من چیزی نگفتی عسل؟
- حق نداری چنین چیزی از من بخواهی ، مگر نگفتی فقط با من می مانی ، مگر نگفتی فراموشش کرده ای ؟
از جای بلند شده و به اتاق رفتم ، در حالیکه تمام بدنم می لرزید و دلم می خواست فریاد بکشم . هیچ چیز آرامم نمی کرد ، هیچ چیز . ای کاش من همسر اول امید بودم ، آن زمان خود را قاتل سحر نمی دانستم ، اما حالا ... حالا همه چیز به هم ریخته و اشک هم آرامم نمی کند. ای کاش این دقایق می مردند و لحظاتی فرا می رسید که غیر از این بودند ، خالی از تمام ماتم ها و اشک ها . من زیر آن ملافه ی سپید رنگ امید را ندیدم بلکه او فقط جسمی نیمه جان بود که سپیدی صورتش با سپیدی دیوار یکی شده و سیاهی چشمانش با سیاهی شب در رقابت بود… قطرات اشک روی صورتش شوره زده و در آن شوره زار هیچ طرحی از زندگی نبود .
نیمه های شب در حالیکه به شدت می گریست شانه هایم را تکان داد و مرا از خواب بیدار کرد.
- چه شده امید؟
حرفی نمی زد ، گریه به او فرصت نمی داد و حتی نفس کشیدنش هم با مشکل روبه رو شده بود . آنچنان می گریست که نمی تواستم مانع لرزش بدنش بشوم ، چراغ را روشن کرده و با دیدن چهره ی در هم شکسته اش به وحشت افتادم.
- آرام باش امید ، آرام باش.
ساعتی طول کشید تا سر انجام هم چون جسمی نیمه جان روی زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش گرفت .
- آرام شدی؟ اگر نه باز هم گریه کن.
نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : متاسفم بد خوابت کردم.
- این چه حرفی است امید؟ من واقعا عاشق تو هستم .
دوباره بغضش شکست و گفت: سحر هم…..
- حرفش را نزن.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#143
Posted: 5 Aug 2012 16:07
امروز صبح امید به نمایشگاه رفت ، بدون آنکه حرفی بزند . چهره اش آرام و خسته نشان می داد ، بدون هیچ تکاپوئی.
وقتی می رفت ، زیر لب گفتم: مطمئنی می توانی امروز کار کنی؟
- امروز مثل همیشه است عسل ، چون تو را دارم.
شاید هرگز نفهمید با گفتن این جمله تمام زندگی ای که گمان می کردم باخته ام به من بر گردانده است .
یک ماه از مرگ سحر گذشته و زندگی ما گاهی خوب و گاهی بد است ، گاهی امید هم چون گذشته می خندد و گاهی آنچنان در فکر فرو می رود که من به وحشت می افتم ، گاهی از عشق می گوید و گاهی ساعت ها در اتاق را روی خود قفل کرده و می گرید . از پدر بی خبرم ، دل تنگ او شده ام ، آن نگاه مردانه … آن قلب عاشق… آن چشمان قهوه ای که اگر چه زیبا نبودند اما همیشه به دنبال مادر سر گردان می ماندند . نمی دانم دنبال من می گردد یا نه؟ شاید هم نشانی مرا می داند ، اما تمایلش را برای دیدن من از دست داده است . البته غرور پدر را هم باید در نظر بگیرم….
در تمام این مدت فاخته به من زنگ نزده و به گمانم از دست من عصبانی است ، شاید هم متنفر شده و تحمل شنیدن صدایم را ندارد . اگر فاخته می فهمید آقای یگانه پیش از ازدواج این شانس را به من داده و از من خواستگاری کرده است حتما رنگ نفرتش به من عمیق تر می شد…
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#144
Posted: 5 Aug 2012 16:07
امروز هم چون روزهای پیش وارد اتاق شد و در رخت خوابش دراز کشید ، در حالیکه نگاهش از پنجره ی باز به آسمانی که روبه سیاهی بود خیره شد و انگار چیزی را می دید که من قادر به دیدنتش نبودم ، چشمانش همیشه غمگین بودند . به یقین بغضی در سینه داشت که همیشه آماده ی شکستن بود ، نگاهش کردم اما او نفهمید . زیر لب گفتم : شام حاضر است بکشم؟
پاسخی نداد ، شاید احساس گرسنگی و تشنگی اش را از دست داده و فقط دلش می خواست که بخوابد ، انگار این خواب تهی بودنش را می پوشاند و چه لذتی داشت برایش آرامش کاذبی که در آن تب و چشمان خسته ی خود می یافت. کنار پنجره ایستاده و در حالی که صورت امید را دیگر نمی دیدم ، گفتم : تنها غم یک عشق می توانست تو را این گونه از پای بیندازد ، تو روزهاست که فقط می خوابی و از تب می سوزی .
- زندگی یعنی همین عسل.
- خوب تو همیشه زندگی می کردی امید ، اما این گونه نبود . بود؟
- زندگی؟ تهوع آور است .
- واقعا این احساس توست امید؟ من می دانم مرگ سحر تو را از من دور کرده و این تازه اولش است.
سکوت طولانی اش باعث شد که بر گردم و به صورتش خیره شوم ، قطرات اشک روی صورتش آنچنان مرا غمگین کرد که بی اختیار گریستم . من امید را از دست داده بودم ، آن جسم خسته و غمگین دیگر مال من نبود ، آن افکار پاک... آن غرور نشکستنی... آن قلب عاشق ... دیگر مال من نبودند . خدای من ! وقتی سحر زنده بود ، امید را در کنار خود نداشت و حالا که مرده تمامی امید را در آغوش گرفته است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#145
Posted: 5 Aug 2012 16:08
نیمه های شب است و هنوز امید بر نگشته ، احساس بدی به من می گوید دیگر نمی بینمش ، به خود می گویم : محکم باش عسل ، گاهی اوقات شده که حتی تمام شب به خانه نیامده ، احمق نباش دختر.
ساعت دوازده.... یک.. دو.. سه ... چهار... پنج صبح ... خدای من ! هوا روشن شده و هنوز امید بر نگشته. آن ساعت از صبح شنیدن صدای زنگ تلفن پریشانم کرد و با انگشتانی لرزان گوشی را برداشتم.
- بفرمائید.
- خانم عسل نیایش؟
- بله خودم هستم.
- بیا به این آدرس...
- اتفاقی افتاده ، شما؟
احساس کردم کسی مخاطبم نیست ، با پریشانی حاضر شده و در حالیکه نمی دانستم کجا می روم و چه سرنوشتی در انتظارم است ، ماشین دربستی گرفته و نشانی را به دست راننده سپردم. وارد محیطی نا آشنا شد ، جائی دورتر از شهر در میان تاکستان های انگور ، راننده نگه داشت و گفت از این جا به بعد را باید پیاده بروید .
با قدم هایی لرزان پیش می رفتم که پیرمردی با چکمه هایی گلی روبه رویم ظاهر شد و گفت : با من بیا .
احساس وحشت و پریشانی امانم را بریده بود و هم چون نابینائی مست به دنبال پیرمرد پیش رفتم. خدای من ! به سوی امید دویدم ، امیدی که داشت جان می سپرد . فریاد زدم: چه کردی امید؟
به سختی نگاهم کرد ،حتی توان حرف زدن هم نداشت . پیرمرد کنار ما نشست و گفت : ساعتی پیش او را این جا پیدا کردم ، این باغ متعلق به آقای معین است . این مرد از من خواست به تو تلفن بزنم و من این کار را کردم.
فریاد زدم : چرا او را به بیمارستان نرساندید؟
پیرمرد لبخند بی رنگی زد و گفت : همین الآن هم او مرده ، دنبال درد سر می گردی؟
از این همه بی تفاوتی مات و گیج بودم و دستان یخ زده ی امید را در دست فشردم .او چیزی نگفت و بی صدا برای همیشه ترکم کرد .
نجوای پیرمرد را می شنیدم که می گفت : جوان خوبی بود ، اما نباید این چنین با زندگی دختر عزیز آقای معین بازی می کرد ، حالا هم فقط خودش را مجازات کرده ، این را می فهمی دختر؟
چیزی نمی فهمیدم ، همه چیز شبیه یک کابوس بود . اصلا من آن جا چه می کردم ! امید من چرا نفس نمی کشید و چرا با من چنین کرد؟ مگر من تمام دنیایش نبودم ! خدایا باید با من حرف می زد ، می گفت چرا چنین کرده ، چرا در این دنیای سرد و خالی تنهای تنها رهایم کرد و رفت ، آن هم به میل و خواسته خودش؟ من آن جسم مرده را نمی دیدم چشمان من هنوز در جستجوی چشمان غریبه ام بودند که آشنایم شده بود .
پیرمرد همان جا دفنش کرد و گفت : خودش این گونه از من خواست ، باید به خواسته اش احترام بگذاریم .
توان مخالفت نداشتم ، گیج گیج بودم و در انتظار اینکه از این کابوس بیدار شوم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#146
Posted: 5 Aug 2012 16:08
با روشن شدن هوا به خانه برگشت ، چشمانم را باز کرده و به قامت بلند امید خیره شدم.، قطرات عرق را از روی پیشانی ام پاک کرد و گفت : متاسفم دیر کردم عزیزم .
دوباره عمیق تر نگاهش کردم ، تمام دنیای من بود که به من باز گشته بود . دستانش را به گرمی فشرده و بی اختیار گریستم.
- چرا گریه می کنی؟
پس همه چیز خواب بود ، یک کابوس که به پایان رسید ؟ به دستانش بوسه زده و می گریستم .
-چه شده عسل؟
گریه فرصت هر حرفی را از من گرفته بود ، شنیده ام که خواب بد را نباید تعریف کرد ، پس برایش نمی گویم که در عالم خواب با من چه کرده بود . امید کنارم نشست و در حالی که انگشتان یخ زده ام را در دست می فشرد ، گفت : تو داری کم کم افسرده می شوی عسل و می دانم این تقصیر من است ، باید بیشتر به فکر تو باشم . با یک مسافرت چند روزه موافقی؟
لبخند ی زده و گفتم : من بیدارم امید؟
- منظورت چیست؟
- مهم نیست ، کی می رویم؟
پس زا مدتها لبخندی زد و گفت: امروز....
بدون اینکه به من فرصت بدهد بار سفر را ببندم ، دستم را گرفت و به سوی کوچه کشاند ، این بار ماشین مدل پایین سپید رنگی را نشانم داد و گفت: مال خودمان است عسل ، با فروش چند تا از تابلوهایم خریدم ، بعدا عوضش می کنم ، قول می دهم .
- همین خیلی عالی است عزیزم.
نیمه های راه ماشین را نگه داشت و گفت : عسل نمی گویی چرا آنقدر پریشان شده بودی؟
از او خواستم که به راهش ادامه بدهد و سوالی نپرسد .
- خواب بدی دیدم امید ، نمی شود خواب بد را تعریف کرد ، باشد؟
با نارضایتی پذیرفت و راه افتادیم ، هوا تاریک شده بود که رسیدیم . پلاژ کوچکی کنار دریا اجاره کرد و هر دو با هم روبه روی دریا نشستیم . با تمام تلاشی که برای آرام نشان دادن خودش می کرد ، چهره اش غمگین و پریشان نشان می داد .
- خیلی دوستت دارم عسل .
بدون اینکه سرم را بلند کنم منتظر ماندم تا ادامه بدهد به نظرم طنین صدایش روبه خاموشی بود.
- تو هم دوستم داری مگر نه عسل؟
- عاشقت هستم امید ، این دیگر چه سوالی است که تو می پرسی؟
- حق با توست ، تو با جدا شدن از پدر و خانواده ات به من ثابت کردی دوستم داری ، من هم به تو ثابت کردم ، مگر نه؟
- خدای من ! امید دلیلی ندارد بخواهد این حرف ها را بگوئی .
- ولی عسل من گناه کارم !
- دیگر چیزی نگو امید ، خواش می کنم امشب خیلی زیباست ! دریا را ببین.
- بله . دریا زیباست اما من دیگر هیچ زیبایی را دوست ندارم احساس خستگی می کنم .
نمی دانستم چه بگویم ؟ آنقدر نا امید حرف می زد که هیچ حرفی نمی توانست او را آرام کند وانمود کردم که خسته ام و می خواهم بخوابم به یقین در آن لحظات سکوت بهتر از هر حرفی بود ، او تمام شب روی ایوان کوچک پلاژ نشسته و در حالیکه زانوهایش را در آغوش گرفته بود به دریا خیره شد . من هم در آن همه تاریکی به او خیره شده و تا سحر گریستم.
وقتی بیدار شدم دیگر روی ایوان نبود با پریشانی از پلاژ خارج شدم که دیدمش روی تخته سنگی نشسته و زیر لب آوازی غمگین را زمزمه می کرد ، عجب طنین زیبایی !
- نمی دانستم آنقدر قشنگ می خوانی.
- بالاخره بیدار شدی عسل... بیا این جا بنشین ، خیلی هوای خوبی است.
- دیشب اصلا نخوابیدی امید ، اما چرا؟
- فکرش را هم نکن ، الآن خیلی خوب هستم .
به چشمان خیس امید نگاه کردم . چرا دروغ می گفت ؟ چه کسی را بازی می داد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#147
Posted: 5 Aug 2012 16:09
بغضم را فرو داده و گفتم : بر گردیم امید از این جا می ترسم .
نمی دانم در چشمان امید چه حسی دیدم که مرا به وحشت انداخت ! پس از ساعت ها رانندگی در کنار جنگلی انبوه نگه داشت و گفت : پیش از رسیدن بهتر است این جا ناهار بخوریم ، واقعا گرسنه هستم.
- بهتر نیست صبر کنی تا به خانه برسیم ، فقط یک ساعت را باقی مانده.
اعتنائی نکرد و ماشین را نگه داشت و قوطی های کنسرو لوبیا را برداشت و گفت پیاده شو.
کنار رودخانه ی زیبایی ایستاد و گفت : اینجا بنشین تا من مقداری هیزم جمع کرده و بر گردم.
- خواهش می کنم امید ، مرا این جا تنها نگذار.
- چرا به من نمی گوئی از چه می ترسی؟
به یاد خوابی افتادم که دیده بودم و دستانش را محکم تر در دست فشردم . عصبانی و پریشان شد و گفت : اصلا بهتر است بر گردیم .
وقتی رسیدیم ، به سرعت لباس هایش را عوض کرد و خوابید و من هنوز به یاد خوابی بودم که دیده بودم و از اینکه تسلیم خواسته اش نشده ام ، احساس غرور کرده و از هیجان می لرزیدم.
با پریشانی مرا از خواب بیدار کرد ، قدرت حرف زدن نداشت و از درد به خود می پیچید .
- چه شده امید؟
برای آوردن آب به آشپزخانه رفتم که خدای من ! چه می دیدم؟ بسته های خالی قرص....
به کمک مرد همسایه او را به بیمارستان رساندیم ، در تمام مدت راه فقط گریه می کرد نمی دانم در آن لحظات چه احساسی داشت ، اما احساس من آنقدر عمیق بود که در من جا نمی گرفت ، نمی دانستم این یک کابوس است و یا جهنمی که مرا خاکستر خواهد کرد؟
او را وارد اتاقی کردند که من درونش را نمی دیدم ، ساعت ها انتظار.... نمی دانستم با آن همه تشویش و اضطراب چگونه هنوز زنده ام و نفس می کشم؟ خدای من ! تمام توانم را از دست داده ام و احساس تنهایی و غربت لبریزم کرده . کاش می شد از آن بیمارستان بگریزم و به خانه بگردم .کسی چه می داند شاید امید آنجا در انتظارم باشد ! نگاهم را غباری سیاه رنگ پوشانده و به هر طرف نگاه می کنم چیزی نمی بینم ، پلک هایم را بر هم می زنم اما واقعا چیزی نیست .
- خانم.
سرم را بلند کرده و به پرستار خیره شدم اما قادر به دیدنش نبودم.
- شما حال خوبی ندارید ؟
لب هایم را بر هم فشردم تا چیزی بگویم اما حسی نداشتند ، خشکِ خشک ، همانند کسی که سال هاست آب نیاشامیده است . زیر لب گفتم : امید ... امید کجاست؟
اما او نشنید چون صدائی از لب هایم خارج نشد . به من کمک کرد تا وارد اتاقی بشوم که امید را به آنجا منتقل کرده اند . خدای من ! پس هنوز زنده بود ؟
دستانش را در دست فشردم . دستان یخ زده اش مرگ را به خاطرم می آورد ، نتوانستم چیزی بگویم فقط نگاهش کردم ، صدای او راشنیدم که به سختی گفت : نگذار بمیرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#148
Posted: 5 Aug 2012 16:09
عسل.... کاری بکن که نمیرم... اول فقط یک فکر احمقانه بود.... مرا ببخش عسل به خاطر همه چیز .
به یاد روزی افتادم که بردیا مرا از میان کاشی های خونی حمام بیرون کشید و آنچه او به من بخشید فقط زندگی بو ،د من چگونه باید به امید کمک می کردم؟ خدای من ! چرا هیچ کدام از سلول های بدنم کار نمی کرد ؟ امید در انتظار شنیدن حرفی از سوی من بود و سکوتم آزارش می داد ، ای کاش می دانست قدرت حرف زدن ندارم ، فقط این افکار بودند که در تمام ذهنم می راندند و به کجا ها که نمی رفتند !
- عسل عزیزم ،کاری بکن می ترسم خیلی می ترسم ....
پرستار وار اتاق شد ، می دیدم که نبض امید را گرفته اما چرا رهایش نمی کند ؟ سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و رفت دقایقی بعد امید را از اتاق خارج کردند و دیگر ندیدمش.
روزهای گرم تابستان به پایان رسیده و امروز اولین روز مهر است روز تولدم ! من یک زن نوزده ساله شده ام و هیچ تمایلی ندارم که کسی این موضوع را به یاد داشته باشد . پدر روزنامه می خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند و مریم مشغول عوض کردن سرم من است . دوباره به خانه ی پدری بر گشتم ، همان جائی که روزی به عشق یک غریبه ترکش کرده و قلب پدر را شکستم . حالا همان پدر تمام زندگی ام شده و به من دوباره پناه داده است . دیگر اشکی ندارم که بریزم ، شاید این جا آخر همه چیز است ، حتما به یقین همین طور است . از خودم بی خبرم ، این بی خبری مسرورم می کند . می گویند برای امید مراسم بی نظیری گرفتند ، اما من این مراسم را نمی خواستم . امید من رفته بود و این دیگر جای هیچ حرفی نمی گذاشت .
مریم زیر لب گفت: هنوز هم نمی خواهی حرف بزنی عسل ، به چه کسی لج کرده ای ؟
پدر با تک سرفه ای او را متوجه خود کرد و نمی دانم با نگاهش چه گفت که مریم بی صدا ترکم کرد . خدای من ! زندگی عجب به بازی ام گرفت ! دو بار عروس شدم ، یک بار لباس سپید عروسی پوشیدم اما عروس نشدم ویکبار بدون لباس عروس به خانه ی بخت رفتم و به راستی هر دوبار باختم . روزی که شروع کردم بنویسم ، هفده ساله بودم ، اولین روزی که مادر ترکمان کرد و رفت عجب روزی بود آن روز ! به خیالم این فقط یک تهدید است و مادر دوباره بر می گردد ، اما همه چیز بازی نبود یک حقیقت تلخ بود و من هرگز فکرش را هم نمی کردم که این همه غم را بنوسیم ، مرگ کسانی که عاشقشان بودم و قلبم برای آن ها می تپید . دو مرد که وارد زندگی ام شده اند و ویران ترش کردند ، فقط پدر... او تنها مردی است که برای من باقی مانده و خانه ی پدری ... شاید این گونه بهتر است که این یک پایان برای دفتر خاطراتم باشد ، دیگر از این همه غم خسته ام ، بخدا که خسته ام . شاید روزی دوباره نوشتم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#149
Posted: 5 Aug 2012 16:10
امروز که تصمیم گرفته ام دوباره خاطرات روزانه ام را ثبت کنم دیگر یک دختر هفده ساله نیستم ، حالا من زنی بیست و هشت ساله ام که پس از سال ها درس خواندن در دبیرستان شبانه روزی و پس از آن ورود به دانشگاه توانسته تا حدودی خاطرات تلخ گذشته اش را از ذهن خویش پاک کند. به خوبی بی قراری های آن روزها را به خاطر دارم ، زندگی آن چنان محکم مرا بر زمین کوبیده بود که اگر پدر دست هایم را نمی گرفت و مرا برای ادامه ی تحصیل به یک دبیرستان شبانه روزی نمی فرستاد ، به یقین دیگر هرگز نمی توانستم از جای بر خیزم و من آن چنان سر سختانه به مرور درس هایم می پرداختم که دیگر هرگز فرصتی برای اندیشیدن به امید و زندگی تباه شده ام نداشته باشم...
روزی که پدر مرا وادار به درس خواندن کرد ، برای دور شدن از محیطی که در آن زندگی می کردم و خاطرات تلخی که داشتم حرف پدر را پذیرفتم ، اما کم کم انگیزه ی این که بتوانم همانند خانم معین دبیر ادبیات شوم ، تمام وجودم را لبریز کرد . چند روز گذشته سر انجام با تقاضای من برای کار در دبیرستانی که سال ها پیش با قلبی شکسته ترکش کرده بودم ، موافقت شد و من فردا وارد دبیرستانی خواهم شد که در مسیر آن عاشق شده و بهترین سال های زندگی ام را باختم . امشب خیلی خسته هستم و می خواهم قبل از این که پدر و مریم وارد اتاقم شوند و من مجبور باشم آن ها را هم در نگرانی ام شریک سازم ، چراغ را خاموش کرده و به خواب فرو روم.
علی رغم خستگی که داشتم نتوانستم حتی برای ساعتی بخوابم و صبح با تنی در هم شکسته و چشمانی سرخ به سوی دبیرستان رفتم ، بی آن که بخواهم خاطرات نخستین دیدار آن چنان در وجودم شکل گرفت که بی اختیار گریستم و حتی برای دقیقه ای در پیچ خیابان ایستاده و اگر صدای ترمز ناگهانی اتومبیلی که از روبه رو می آمد نبود ، شاید ساعت های طولانی در خاطرات گذشته ام دفن می شدم. وارد راهروی باریک سنگ فرش شده ای شدم که راهروی اصلی را به دفتر دبیرستان وصل می کرد ، زنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#150
Posted: 5 Aug 2012 16:12
میانسال با دیدن من به سویم آمد و پرسید : با کسی کار داشتید خانم؟
- من نیایش هستم.
- آه ! بله خانم نیایش. من تیموری مدیر این دبیرستانم ، شما خیلی رنگ پریده به نظر می رسید . حال خوبی ندارید! می توانم کمکی بکنم؟
- فقط برنامه ی کلاس هایم را می خواهم.
- با من بیایید.
هم چون انسان های مسخ شده با قدم هایی لرزان به دنبالش رفتم ، در حالی که تازه فهمیده بودم که در تمام این سال ها من فقط تظاهر به فراموشی کرده و خاطرات هرگز نمی میرند.
خانم تیموری پشت میزش نشست و از داخل کشو کاغذی بیرون کشید و در حالی که زیر چشمی رفتار مرا زیر نظر داشت ، برنامه ی کلاسی ام را خواند.
بی اختیار پرسیدم : خانم اسدی هنوز هم این جا کار می کنند؟
- سال ها پیش به دبیرستان دیگری منتقل شدند ، او را می شناختید؟
- بله تا حدودی.
بدون این که چیز دیگری بگوید بلند شد و مرا به سوی کلاسی که در آن ساعت ادبیات داشتند ، راهنمائی کرد . به سرعت پشت میزم نشستم و نگاهی گذرا به دختران جوانی انداختم که همگی به من خیره شده بودند.
- شما واقعا دبیر ادبیات هستید؟
سوال او مرا متوجه ی نگاه های کنجکاو دیگران کرد .
- چرا این سوال را می پرسی؟
- شما خیلی جوان هستید، اصلا باور کردنی نیست!
بی اختیار به یاد خانم معین افتادم و قطرات اشک روی صورتم لغزیدند ، دلم می خواست بلند شده و تمام مسافت مدرسه تا خانه را بدوم تا بتوانم در اتاق کوچکم بدون وجود آن همه نگاه سرزنش گر با صدای بلند گریه کنم ، از این که آن قدر احساس ضعف و ناتوانی می کردم از خویش بیزار شده و از این که قادر به مهار اشک هایم نبودم احساس تنهایی و نفرت لبریزم می کرد ، یکی از دختر ها بدون گرفتن اجازه از کلاس بیرون رفت و دقیقه ای بعد با خانم تیموری باز گشت .
- اتفاقی افتاده خانم نیایش ؟ چرا گریه می کنید !
به یاد روز اولی افتادم که میز آخر کلاس نشسته و گریستم . چرا هیچ چیز تغییر پیدا نمی کرد؟ من همیشه توجه و ترحم دیگران را به سوی خودم جلب می کردم و این چیزی نبود که بتوانم انکارش کنم . طنین مهربان خانم معین در ذهنم تداعی شد که می گفت " چرا گریه می کنی ، مگر عاشق شدی؟" ای کاش می شنید تا بگویم " بله
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود