ارسالها: 3747
#151
Posted: 5 Aug 2012 16:12
عاشق محبوب تو و او را آن چنان از تو گرفتم که حتی فرصت نکردی پیش از مرگ ببینی اش"
کیف دستی کوچکم را بر داشته و با گفتن این که" می توانم امروز تدریس نداشته باشم ؟" از کلاس خارج شده و با قدم هایی لرزان و محکم به سوی خانه رفتم . بی توجه به حضور پدر وارد اتاقم شده و آن چنان بلند گریستم که پدر سراسمیه وارد شد .
- چه شده عسل ؟
- نمی دانم پدر ، باور کن نمی دانم چه شده است ! فقط می خواهم بمیرم .
سنگینی دستان مردانه ی پدر را بر روی شانه هایم احساس کرده و شنیدم که زیر لب گفت : تو دختر قوی و محکمی هستی عسل ، عزیزم...
نمی دانم چگونه با شنیدن این جمله توانستم اشک هایم را مهار کنم ، سر از روی تخت بلند کرده و به چشمان پدر خیره شدم .
- من نمی توانم پدر ، دیگر نمی توانم به آن دبیرستان بروم . احساس گناه و بدبختی حتی برای لحظه ای رهایم نمی کند ، چه کنم پدر؟
پدر لبخند بی رنگی زد و گفت : با این احساس مبارزه کن و برگرد.
با رفتن پدر آرامشی شگفت در وجودم ریشه دواند و تصمیم گرفتم فردا صبح با شهامت بیش تری در کلاس حاضر شوم.
امروز با یک معذرت خواهی کوتاه از برابر دیدگان خانم تیموری گذشته و وارد کلاس شدم . لبخند گرمی زده و خودم را برای شاگردان معرفی کردم . پس از پایان کلاس وارد دفتر مدرسه شده و در حالی که چائی کم رنگی را سر می کشیدم ، نگاهم با یک نگاه آشنا تلاقی کرد ، آقای یگانه بود ، شک نداشتم. به گمانم او هم مرا دیده ، اما یقین نداشت که درست حدس زده باشد . وقتی زنگ حضور درکلاس زده شد ، به سوی کلاس رفتم . متوجه ی سنگینی قدم هایی شدم که مرا تعقیب می کردند ، بر گشتم و او را دیدم.
- چشمانت به من می گوید که شما خانم نیایش هستی ، اما این عملا غیر ممکن است.
- چرا ؟
- چون آن شاگرد زیبا و سرکش دیگر به دبیرستان بر نگشت تا حتی شیرینی ازدواجش را بین هم شاگردی های خود پخش کند.
از این که او این چنین با من حرف می زد ، شگفت زده شده و گفتم : اما من عسل نیایش هستم ، شاگردی که تن به تنبیه شما نداد و رفت.
لبخند گرمی بر لب آورد و گفت : خوشحالم که این جا می بینمت ، آن هم در مقام دبیری ! هر چند هنوز هم کاملا گیج هستم و به درستی نمی توانم فکر کنم.
- آقای یگانه فرصت برای فکر کردن زیاد هست من باید بروم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : آه ! بله . حق با شماست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#152
Posted: 5 Aug 2012 16:12
وقتی وارد کلاس شدم فقط به فاخته فکر می کردم و این که هرگز در خواب هم نمی دید که من روزی همکار محبوبش شوم . ای کاش قدرت آن را داشتم تا به گذشته بر گردم تا این بار از نگاه پاک آن غریبه به سادگی بگذرم...تا دبیر زیبا و مهربانم یعنی خانم معین بتواند با محبوبش خوشبخت باشد ، اما افسوس که من دزد خوشبختی اش بودم و قاتل دو جسم پاک و دوست داشتنی ، بی آن که بدانم و بی آنکه بخواهم پایبند نگاه غریبه ای شدم و همه چیز را ویران کردم. من از تقدیر چیزی را به اصرار گرفتم که در واقع سهم دیگری بود و تقدیر خیلی زود آن را از من پس گرفت .
وقتی زنگ تعطیلی کلاس زده شد و من از دبیرستان خارج شدم ، دریافتم که ماشین مدل بالای سپید رنگی در انتظار من است ، آقای یگانه از ماشین پیاده شد و از من خواست که اجازه بدهم مرا تا خانه همراهی کند و من علی رغم میلم پذیرفتم.
- حضور شما در در دبیرستان خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد و من کاملا غافل گیر شدم ، وقتی شما ترک تحصیل کردی و پاسخ تلفن هایم را به سردی دادی ، گمان نمی کردم دیگر هرگز شما را ببینم.
بی اختیار گفتم : حضور امروز من در این دبیرستان فقط به خاطر خانم معین است.
- آه ! بله ، خانم معینِ عزیز . روحش شاد باشد . زن بی نظیری بود ، تمام دبیرستان در سوگش نشست ، آخر آن زن یک فرشته بود و بس ، نمی دانم چرا این چنین از پای در آمد؟
آیا او به راستی نمی دانست ؟ یا این که فقط تظاهر به نادانی می کرد ! اما به هر حال از این که حرفی ازخیانت من زده نشد نا خواسته لبخند بی رنگی لبانم را پوشاند که از نگاه او پنهان نماند .
- از خانم محبی خبر داری؟
به یاد فاخته افتادم که سال ها بود ندیده بودمش . سرم را به نشانه ی نه تکان داده و گفتم : برای شما اهمیتی دارد که او کجاست و چه می کند؟
- راستش را بخواهی نه . من شاگردان پر احساس زیادی داشتم که هم چون او به یکباره دل بسته می شدند و خیلی زود با گرفتن مدرک دیپلم همه چیز را فراموش می کردند ، امروز عاشق می شدند و فردا فارغ.
- اما فاخته...
- می دانم او کمی شیفته تر ازدیگران بود و من ناگزیر شدم برای رهایی از اصرارهای او وانمود کنم که ازدواج کرده ام.
از غرور و تکبری که درطنین صدایش بود بیزار بودم و در دل برای فاخته افسوس خوردم که چقدر ساده دلانه در رابطه با ازدواج آقای یگانه گریسته بود.
- اصلا کار قشنگی نکردید آقای یگانه ، شما تمام دنیای او بودید.
- اما تو هم تمام دنیای من بودی ، با آن چشمان پر غرور ! من مست نگاهت بودم عسل.
به یکباره مرا غافل گیر کرد و از این که این چنین طنین صدایش تغییر کرده و بی پروا سخن می گفت ، احساس وحشت کرده و دیگر چیزی نگفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#153
Posted: 5 Aug 2012 16:13
وقتی وارد اتاقم شدم ، فهمیدم که هرگز نباید پیشنهاد او را برای سوار شدن به اتومبیلش می پذیرفتم و با خویش عهد بستم که دیگر هرگز مخاطب او قرار نگرفته و از نگاهش بگریزم.
امروز بی توجه به حضور آقای یگانه وارد کلاس شده و در را بستم . وقتی یکی از دخترها شروع به خواندن قواعد دستوی کرد ، کنار پنجره ایستاده و بی اختیار نگاهم با نگاهش پیوند خورد . نمی دانم آن ساعت از روز چرا در حیاط ایستاده بود ؟
به سرعت نگاه از او بر گرفته و روی صندلی ام نشستم ، ای کاش می دانستم که چرا نمی توانم نسبت به نگاه او بی تفاوت بمانم ؟ احساس عجیبی نسبت به او داشتم که نمی شناختمش ، احساسی شبیه به این که در غربت گرفتار شده باشی و یک نگاه آشنا بیابی و این احساس هیچ گونه شباهتی به دوست داشتن نداشت ، فقط مرا در دبیرستانی که تمام خاطراتش دفن شده بود ، پایبند می کرد . وقتی از دبیرستان خارج شدم باز هم او را در انتظار دیدم ، این بار با قدم هایی بلند از کنارش گذشته و این گونه وانمود کردم که او را ندیده ام ، تا انتهای کوچه ی فرعی سرعت اتومبیلش را با گام های من تنظیم کرد و با دیدن بی تفاوتی من با سرعتی که نشان دهنده ی خشم او بود در پیچ کوچه گم شد. وارد خانه شدم ، پدر ظرف میوه را مقابلم گذاشت و گفت : چرا رنگ پریده هستی؟
- چیزی نیست پدر .
مریم با بی حوصلگی مجله ای را ورق می زد و به وضوح می دیدم که فقط تظاهر به خواندن می کند ، اما در عمق چشمان سبز رنگش خستگی و غم بی داد می کرد. بی اختیار به سویش رفته و دستانش را به گرمی فشردم . لبخند بی رنگی زد وپرسید : اتفاقی افتاده ؟
- دوستت دارم مریم.
در برابر چشمان بهت زده ی او و پدر وارد اتاقم شدم . نمی دانم چگونه به یکباره انقلابی شگفت در وجودم رخ داد و این چینین شیفته ی زنی شدم که هرگز محبتی از او ندیده بودم ، شاید هم حق داشت به من محبتی نکند ، چرا که هرگز از من محبتی ندیده بود .، همیشه او را به چشم یک نامادری نگاه می کردم که هیچ حقی در زندگی من و پدر ندارد اما امروز چیز دیگری در نگاهش دیدم ، نگاهش حس یک بازنده را داشت . احساس کردم او سال ها بغضی را در سینه پنهان کرده که با تلنگری می شکند . چگونه متوجه ی تنهائی او نبودم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#154
Posted: 5 Aug 2012 16:14
مریم در زد و وارد اتاقم شد ، در آن بلوز و شلوار تیره رنگ چهره اش خسته تر از همیشه نشان می داد ، روی صندلی نشست و به من خیره شد. چه باید می گفتم ! پس از مدتی سکوت بغض او شکست و با صدای بلند گریست ، آن چنان صادقانه می گریست که قلبم به درد آمد و او را در آغوش کشیدم . نمی دانم چرا پس از سال ها به یاد مادر افتادم و دل تنگش شدم ، همان زن فوق العاده و عاشق که همتائی نداشت . او برای من و فواد به شیوه ی خودش بهترین مادر بود . مریم با کف دست صورتش را پاک کرد و گفت: به راستی دوستم داری عسل؟
طنین صدایش از غم و محبتی ناشناخته لبریز شده بود ، دلم می خواست او را محکم تر در آغوش بگیرم . آن چنان صورت خیسش را بر روی شانه هایم می فشرد که گرمای نفس زدن هایش را احساس می کردم ، به یاد مادر با اندوه بیش تری گریستم ، او هم می گریست و خوب می دانستم چقدر خسته و پریشان است.
- من همه ی زندگی ام را از دست داده ام عسل.
- چرا ؟
- نپرس ، تو خودت خوب می دانی من چه می گویم . پیش از ازدواج با پدرت من یک پرستار موفق بودم که برای آینده اش نقشه های زیادی کشیده بود و آرزوهای بزرگی را در سر می پروراند ، اما با دیدن پدرت و یک پیشنهاد از طرف او من همه چیز را از یاد برده و همسر مردی شدم که هرگز دوستم نداشت . نمی دانم چرا پدرت بعد از شهره با من ازدواج کرد ؟ شاید فقط برای گرفتن یک انتقام کوچک از مادرت ، شاید خودش هم نمی دانست نمی تواند شهره را از یاد ببرد ، هر چه بود این من بودم که بی صدا قربانی شدم . تو یک زن هستی عسل ، می فهمی چه می گویم ...می فهمی بد تر از اوضاع من نمی شود ... می فهمی بدون عشق زندگی کردن یعنی چه؟ تو معنای عشق یک طرفه را خوب می دانی عسل.
نمی دانم در آن شرایط از گفتن حرف هایش چه منظوری داشت؟ اما حتی اگر طعنه ای هم می زد با کمال میل می پذیرفتم چرا که طنین صدایش کاملا صادقانه بود.
- من فکر می کردم حالا که سال ها از مرگ شهره گذشته جائی در قلب پدرت دارم اما....
- اما چه ؟
- دیشب پدرت در خواب شهره را زیر لب صدا می زد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#155
Posted: 5 Aug 2012 16:14
مریم سکوت کرد و من دیگر چیزی نگفتم ، حرفی برای گفتن باقی نمانده بود . پدر با تیری قلب مریم را هدف گرفته و کاری از هیچ کس بر نمی آمد ، با این حال برای آرام کردن او گفتم: اما مادر من مرده ، این تو هستی که زنده ای و نفس می کشی . تو مالک پدرم هستی نه مادر.
- من؟
پوزخند تلخی زد و ادامه داد : به خاطر داری سال ها پیش پدرت را ترک کردم ؟ او هرگز به دنبال من نیامد . اگر بر نمی گشتم دیگر این جا نبودم که مالک پدرت باشم ! بارها دلم خواست با نادر قهر کرده و او را به خاطر تمام بی توجهی هایش محکوم کنم اما هراس این که هرگز به دنبالم نیاید مرا در برابر پدرت به زانو در آورد . حالا احساس می کنم من فقط برای پدرت یک مهره سوخته ام.
- می خواهی ترکش کنی مریم؟
- اگر تو بودی ، می ماندی؟
- باید بروم ، این جا دارم ذره ذره از بین می روم .من دیگر هیچ شباهتی به مریم سال های پیش ندارم ، حالا یک زن افسرده و غمگین هستم که تمام آرزوهای کوچک و بزرگش را از یاد برده . من فقط می خواستم شبیه شهره بشوم اما نتوانستم ، وقتی تو را می بینم که این چنین زیبا و بی همتا شده ای از آیینه می گریزم ، چرا که نادر محبوبی دارد همانند تو ، با این تفاوت که او هرگز نمی میرد .
وقتی از آغوشم جدا شد تا اتاق را ترک کند ، دستش را به گرمی فشرده و گفتم : مریم این جا بمان، خواهش می کنم پدر طاقت تنهائی را ندارد.
چیزی نگفت ، اما چشمانش درخشش تازه ای گرفت و از اتاق خارج شد.
امروز وقتی بیدار شدم یادداشت کوچکی را روی میز تحریرم پیدا کردم که در آن نوشته بود :
عسل عزیزم ، من می روم تا در نبودنم ، نادر مرا ببیند.
یادداشت را پاره کرده و از اتاق خارج شدم ، پدر میز صبحانه را چیده بود .
- عجله کن عسل ، دیرت می شود.
چائی تلخ را سر کشیده و در این اندیشه بودم که پدر متوجه غیبت مریم شده یا نه؟ در تمام طول راه به فکر مریم بودم . ای کاش با جدیت بیش تری مانع رفتنش می شدم . شرایط روحی پدر اصلا خوب نبود و می دانستم با تلنگری کوچک فرو می ریزد.
امروز پنج شنبه است و از این که می توانم در کنار پدر باشم ، احساس آرامش عجیبی می کنم ، نمی دانم چرا امروز تمام افکارم متوجه ی مریم است ، زنی که در تمام این سال ها ندیده بودمش ، هم چون آدمکی از کنار من و پدر می گذشت و فقط سر میز غذا ما شبیه یک خانواده بودیم . سال ها بود که مریم دیگر حرفی از مادر نزده بود ، در واقع هیچ حرفی بر لب نرانده بود جز مکالمات معمول روزانه و ما هیچ اهمیتی به این موضوع نداده بودیم ، البته گناه پدر بیش از گناه من بود چرا که مریم به من تحمیل شده ، اما پدر خود مریم را به زندگی اش آورده بود و نباید آن قدر او را نادیده می گرفت که فقط برای این که دیده شود ، برود . پدر نباید زن دیگری را در زندگی اش راه می داد وقتی که تمام زندگی اش مادر بود ، این تنها گناه پدر به حساب می آمد . به راستی این وفاداری و جنونِِ در عشق و دوست داشتن چگونه در خون من و پدر جاری شده بود ! این عشق چگونه برای ما آغاز شد که پایانی نداشت؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#156
Posted: 5 Aug 2012 16:14
برای لحظه ای از این که در چند سال اخیر تسلیم خواسته ی پدر نشده و با چند خواستگاری که داشتم رفتار سردی در پیش گرفته و پاسخ منفی دادم ، احساس غرور لبریزم کرد و به راستی وقتی قلب هفده ساله ام این چنین شیفته ی چشمان سیاه غریبه ای شده بود آیا باز هم می توانست به نگاه دیگری دل ببندد؟ در این افکار بودم که زنگ پایان کلاس نواخته شد و دخترها یکی پس از دیگری از کلاس خارج شدند ، در میان تمام آن دخترهای جوان یک نگاه آشنا توجه ی مرا به خویش جلب کرد . نمی دانم چرا جلسه ی گذشته که حضور و غیاب می کردم او را ندیدم ؟ بی اختیار گفتم : شما در کلاس بمانید.
- من خانم؟
- بله عزیزم تو.
روبه روی من ایستاد و بیش از پیش مرا شگفت زده کرد .
- اسمت چیست عزیزم؟
- فرناز محبی.
چشمانش هیچ تفاوتی با چشمان فاخته نداشتند ، فقط کمی ریز نقش تر و سبزه روتر از او بود .
- تو خواهر فاخته هستی ؟
- بله خانم.
در حالی که از شدت اشتیاق می لرزیدم ، از او خواستم با هم بیرون برویم . درحیاط مدرسه به دیوار تکیه زده و آن چنان در چهره ی او فرو رفتم که گوئی محبوب خویش را پس از سال ها یافته ام و نمی خواستم به هیچ قمیتی او را از دست بدهم .
- می توانم بروم خانم؟
نمی دانم چرا سوال و نگاه های من برای او اهمیتی نداشت و حس کنجکاوی اش حتی برای اندکی تحریک نمی شد.
- برو ولی پیش از رفتن نمی خواهی بدانی من که هستم و چگونه خواهرت را می شناسم !
با بی میلی گفت : می توانم بدانم خانم؟
- البته عزیزم . من عسل نیایش هستم ، تنها دوست فاخته.
- حدس زده بودم ، فقط کمی عجیب است که شما را این جا می بینم.
با گفتن این جمله خداحافظی کرد و من با قدم هایی آهسته راه خانه را در پیش گرفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#157
Posted: 5 Aug 2012 16:15
در حالی که تمام وجودم از غم و احساسی شگفت می لرزید و ستون مهره هایم تیر می کشیدند. آن دختر با نگاه نافذ و طنین سردش چه می دانست ! آیا فاخته همه چیز را برای خواهرش تعریف کرده و او خبر داشت که من قاتل خانم معین و امید هستم؟
آخ ! خدای من . عجب احساس منجمد کننده ای دارم ! انگار همه ی وجودم در سرمای نگاه آن دختر یخ زده و تمام اعتماد به نفس خویش را باخته ام . وارد سالن شده و بدون توجه به حضور پدر وارد اتاقم شدم . قطرات اشک پهنای صورتم را خیس کرده و دلم می خواست خودم را از گذشته ام جدا کنم ، ای کاش چنین قدرتی را داشتم . روی تخت دراز کشیده و طبق عادت عروسک پشمی فواد را در آغوش فشردم . من چگونه می توانستم از گذشته ی خویش جدا شوم وقتی هر شب با عروسک فواد به خواب فرو می رفتم و گاهی اوقات برایش لالائی می خواندم ...وقتی هر شب عکس مادر را بوسیده و برای آرامش روحش دعا می کردم ؟ وقتی هنوز هم به یاد چشمان زیبای غریبه ام که برای مدت کوتاهی آشنایم شده بود ، اشک می ریختم ... وقتی دیدن آقای یگانه مرا به یاد فاخته می انداخت و قلب من با دیدن خواهر فاخته به تپش می افتاد ؟ در واقع من آینده ام را در گذشته جست و جو کرده و عسل نیایش کسی نبود جز دختری که دلش می خواست هر سال در هفده سالگی اش در جا بزند ، روزهایی که غریبه ای زیبا رو چشم به راهش می ماند و آن دختر هرگز نمی دانست ، آن چشمان سیاه برای فرد دیگری بی قرار و در انتظار هستند و آن دو چشم بی نظیر از عشق به آن وجود معصوم برای همیشه فرو خواند بست . آخ ! خدای من.
دلم می خواست تمام اندوه خود را با یک نفس عمیق بیرون بفرستم ، اما آن چنان از غم لبریز بودم که در این صورت وجودم از بودن تهی می شد . وقتی چشمانم را باز کردم ، پدر در چارچوب اتاقم ظاهر شد ، دیدن قیافه ی غمگین او تحملی شگفت می خواست که من در آن لحظات فاقد آن بودم .
- گریه می کنی عسل؟
با کف دست صورتم را پاک کرده و گفتم : من احساس خوشبختی نمی کنم پدر.
دستانم را در دست گرفت و صدای گریه ی من و او در هم آمیخت . پس از دقیقه ای پدر رفت و من به یکباره به خاطر آوردم که او واقعا تنهاست و مریم ترکش کرده است ، من نباید در این شرایط آزارش می دادم. به آشپزخانه رفته و فنجانی از چای برای پدر بردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#158
Posted: 5 Aug 2012 16:15
- چائی می خوری ؟
لبخند گرمی بر لب آورد که تمام پهنای صورتش را پوشاند ، زیر لب گفت : چند شب است که خواب مادرت را می بینم در حالیکه فواد را در آغوش کشیده ، روبه رویم می نشیند.
قطرات اشک بر روی گونه ام لغزید و با بغضی که می خواست خفه ام کند ، گفتم :
- فواد؟
- بله عزیزم فواد . نمی دانی چقدر زیبا و بی نظیر شده بود و بدون هیچ احساسِ درد و رنجی به من لبخند می زد ، با لب هایی صورتی رنگ ، گونه هایی بر جسته و چشم هایی درخشنده.
- مادر چه؟
- او هم مانند فرشته های زیبا به من می خندید.
بغض پدر هم دوباره شکست و به سختی ادامه داد : چه عزیزانی ترکمان کردند ، عسل دلم خیلی تنگ شده .
- من هم دل تنگ مادرم ، اما پدر می دانی که مریم رفته؟
اهمیتی به سوالم نداد و گفت : هر شب به این امید می خوابیدم که مادرت را در خواب ببینم ، حالا پس از سال ها او مرا به آرزویم رسانده است .
پدر را با افکارش تنها گذاشته و به اتاقم بازگشتم ، اگر من جای مریم بودم سال ها پیش از این پدر را ترک کرده بودم.
امروز در دفتر دبیرستان آقای یگانه را دیدم که با یکی از دبیرها صحبت می کرد . خانم تیموری زیر لب گفت : خدا شانس بدهد !
نگاهش کردم ، لبخندی زد و در حالی که به آقای یگانه اشاره می کرد ، به آرامی گفت : او اصلا نیازی به حقوق دبیری اش ندارد ، ولی نمی دانم چرا در امر تدریس آنقدر راسخ است! در دل گفتم : شاید به خاطر هوادارانش باشد ، او هنوز هم در نگاه دختران دبیرستان زیبا و جوان به نظر می رسد و به یقین هنوز هم نامه های زیادی از طرف هوادارانش دریافت می کرد . وقتی می خواستم وارد کلاس بشوم از کنارم عبور کرد ، زیر لب سلامی داده و وارد کلاس شدم ، بوی ادکلن تندی که استفاده کرده بود فضای اتاق و راهرو را لبریز کرده بود . آن ساعت با فرناز کلاس نداشتم و بی اختیار از این که ساعت بعد باید با او روبه رو می شدم نگرانی و تشویش وجودم را در بر گرفته بود.
زنگ تفریح در کلاس مانده و از پنجره به حیاط خیره شدم نگرانی ام لحظه به لحظه شدت بیش تری می گرفت و از این که تا این اندازه ناتوان شده بودم که یک نگاه سرد مرا از پای در بیاورد از خویش بیزار شدم .
هنگام حضور و غیاب او را دیدم که در انتهای کلاس نشسته و با بغض و دشمنی خاصی نگاهم می کند ، خیلی دلم می خواست پس از پایان کلاس به سویم آمده و رفتار آن روزش را جبران کند اما او پیش از همه ی دانش آموزان از کلاس خارج شد . آسمان پر از ابرهای سیاه شده بود و من چتری همراه نداشتم ، آقای یگانه انتظارم را می کشید . بی اختیار سوار شده و پس از دقیقه ای پرسیدم : چرا آنقدر به من لطف دارید آقای یگانه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#159
Posted: 5 Aug 2012 16:16
از آیینه نگاهم کرد و حرفی نزد ، سوال بی موردی پرسیده بودم با این حال دوباره ادامه دادم : به خاطر دارید چگونه از کلاستان گریختم ! آیا می خواهید مرا شرمنده ی الطافتان کنید ؟
متوجه ی منظور من شد و زیر لب گفت : آن روز نفهمیدم چگونه گذشت؟ عجب روز بدی بود ! شاگرد پر غرور من دبیرش را در هم شکست.
- متاسفم چاره ای برایم باقی نگذاشته بودید.
لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت : اگر نمی رفتی همانند دیگران بودی ، اما تو بی همتایی عسل.
از این که مورد تمجید او قرار بگیرم بیزار بودم ، اما در آن لحظات که فرناز این چنین دل شکسته ام کرده بود به شنیدن آن نیاز داشتم .
- به خاطر داری وقتی به تو زنگ زدم چگونه مرا از خویش راندی؟ اگر آن روزها تو با من هم صحبت می شدی ، امروز این چنین شیفته ی تو نمی شدم ، عسل یک حرف در قلبم هست که باید به تو بگویم...
نگاهش کردم ، زیر لب گفت : دوستت دارم عسل.
رو به روی خانه از ماشین پیاده شدم که شنیدم گفت: تو بهای این عشق را با غرورت به من پرداختی.
وقتی وارد خانه شدم حس عجیبی داشتم ، نمی دانم چرا آقای یگانه قدرت آن را داشت که مرا برای ساعتی کوتاه مسخ خویش کند ، اما این بار هم همانند هفده سالگی ام این احساس فقط برای ساعتی به طول انجامید و پس از آن به خویش گفتم : او همان مردی است که نگاه هایش همانند فرمول های شمیی قانون مند ، سرد و یخ زده اند. از آن تشبیه ، لبخندی بر لب راندم که از نگاه پدر پنهان نماند.
عجیب این که چند روز از رفتن مریم می گذشت و پدر هنوز سراغی از او نگرفته بود . امروز وارد اتاقم شد و گفت : خبر خوبی برایت دارم عسل ، حدس بزن.
فکرم از کار افتاده بود و قادر نبودم حدسی بزنم.
- بگو پدر خواهش می کنم.
- باید ببینی تا باور کنی .
دست مرا کشید و مرا به سوی اتاق خودش برد . آخ! خدای من. اگر او در خواب نبود به سویش دویده و در آغوش می کشیدمش ، چقدر پیر و شکسته شده بود . قطره ای اشک بر روی گونه ام چکید و کنار تخت پدر نشستم . چشمانش را باز کرد و لبخندی گرم پهنای صورت استخوانی و تکیده اش را پوشاند .
- خوش آمدی.
به سختی بلند شد و مرا در آغوش کشید ، پدر برای آوردن چائی اتاق را ترک کرد و من گونه های او را غرق در بوسه کردم .
- چه شد که آمدی مادر بزرگ ؟
آه سردی کشید و گفت : چه بگویم عزیزم؟ نمی توانستم پدرت را ببخشم ، برای همین تمایلی به دیدنش نداشتم .
- پس من چه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#160
Posted: 5 Aug 2012 16:16
- عزیزم همیشه حال تو را تلفنی از پدرت می پرسیدم ، در حدی که می فهمیدم حالت خوب است برایم کافی بود ، هر چند یقین داشتم روزگار سختی داری ، حتما پذیرفتن مرگ همسرت کار واقعا سختی بوده و قلب تو را شکسته است .
- چیزی بیش تر از آن که می گوئی مادر بزرگ ، نقطه ی شروع و پایان زندگی من فقط امید بود .
بغضش را به سختی فرو داد و گفت : می دانم عزیزم . چشم های پاک تو همه چیز را می گوید و نیازی نیست چیزی بگوئی ، آنقدر زندگی کرده ام که بتوانم از نگاه کسی به غصه هایش پی ببرم ، ای کاش می شد کمکت بکنم ، غصه ی از دست دادن شهره ی عزیزم و تنهائی تو دیگر رمقی برایم نگذاشته .
دستانش را به گرمی فشرده و گفتم : خودت را اذیت نکن مادر بزرگ ، این تقدیری است که روی پیشانی من نوشته شده . از خودت بگو چطور شد که آمدی ؟ آن هم بدون خبر !
- راستش عزیز دلم چند شب پیش خواب مادرت را دیدم ، زیبا بود و آرام با آرامشی که در طول زندگی غمبارش هرگز در نگاهش ندیده بودم . او مرا در آغوش کشید و گفت : نگذار نادر بی تابی کند ، او خیلی تنها شده.
نفس عمیقی کشیده و گفتم : پدر هم چند شب است که خواب او را می بیند ، نمی دانم چرا مادر به خواب من نمی آید !
- آخ !عزیز من.
موهایم را نوازش کرد . پدر سینی چائی را روی پا تختی گذاشت و گفت : باید شام را حاضر کنی عسل ، مهمان عزیزی داریم.
مادر بزرگ با تک سرفه ای سراغ همسر پدر را از او گرفت اما او با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : خوشحالم که آمدی ، پیش ما بمان شور انگیز ، خواهش می کنم.
از این که پدر و مادر بزرگ این چنین به همدیگر محبت می کردند ، لبخند رضایتی بر لبانم نقش بست و دوباره در آغوش مادر بزرگ فرو رفتم ، او بوی مادر را می داد و دلم نمی خواست از آغوشش جدا شوم. وقتی برای درست کردن غذا به آشپز خانه رفتم ، به دنبالم آمد و از من خواست همه ی کارها را به او بسپارم . من روی صندلی نشسته و دیدم که چگونه به سختی مشغول تهیه ی شام شد.
- همسر پدرت کجاست؟
نفس عمیقی کشیده و گفتم : رفته ، عجیب این که پدر هیچ سراغی از او نمی گیرد ، انگار این موضوع خیلی هم آزارش نمی دهد و رفتن مریم خواسته ی قلبی اش بوده است .
- چه بگویم؟ من پس از این همه سال نتوانستم پدرت را بشناسم ، وقتی تنها دخترم را به او می دادم هرگز فکر نمی کردم که شاهد چنین روزهای سختی باشم.
مادر بزرگ با گوشه ی روسری اش نم اشکی را از گونه اش زدود و بی آنکه چیز دیگری بگوید مشغول به کار شد و من ترجیح دادم که در سکوت تماشایش کنم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود