انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 25:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
امروز به صورت کاملا اتفاقی فرناز را در حیاط مدرسه دیدم و از او خواستم برای صرف عصرانه به خانه ی ما بیاید ، با پریشانی نگاهم کرد و گفت : مادرم اجازه نمی دهد خانم.
لبخندی زده و گفتم : من مادرت را می شناسم آنقدرها هم سخت گیر نیست که می گوئی . نکند این تو هستی که نمی خواهی دعوتم را بپذیری؟
- اگر شما می خواهید می پذیرم.
آن روز فقط در انتظار پایان کلاس بودم و با تعطیلی دبیرستان همراه با فرناز به خانه بر گشتم ، در تمام طول راه حرفی نزد و من هم چنان از سکوت او می ترسیدم . در را باز کرده و با صدای بلند ورود فرناز را اعلام کردم ، مادر بزرگ از آشپزخانه بیرون آمد و به او خوش آمد گفت.
- مادر بزرگ او را می شناسی ؟ خواهرش سال ها پیش به خانه ی تو آمد تا مرا وادار به بر گشتن کند و حالا خود او یکی از شاگردان من است.
مادر بزرگ عینک قاب مشکی اش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد و دقیقه ای به چشمان فرناز خیره ماند ، سپس گفت : یادم آمد ، شبیه خواهرش است . راستی از او چه خبر؟
لبخندی زده و گفتم : من هم مانند شما نمی دانم ، برای همین فرناز را به خانه دعوت کردم.
او روی مبل راحتی نشست و سرش را پایین انداخت .
- بنوش عزیزم ، سرد می شود.
- خیلی ممنونم.
بی مقدمه پرسیدم : فاخته کجاست؟
- او چند سال است که ازدواج کرده و از خانه ی ما رفته است.
- خود شما هم از این محل رفته اید ، مگر نه؟
- بله خانم ، اما فاخته اصرار داشت من در این دبیرستان درس بخوانم.
- چرا؟
گونه هایش بر افروخته شد و گفت: شما خوب می دانید او دل بسته ی دبیر شمیی اش بود و برای همین می خواست من او را تحت نظر بگیرم .
شگفت زده شده و گفتم : مگر نگفتی فاخته ازدواج کرده ، پس یک موضوع تمام شده چه اهمیتی برای او دارد؟
لبخند سردی زد و گفت : بله . اما فاخته با کسی ازدواج کرد که دوستش نداشت در واقع پدرم او را مجبور به ازدواج کرده تا عشق مهیار را از قلبش بیرون کند ، اما فاخته هنوز هم او را فراموش نکرده و درس خواندن من دراین دبیرستان فقط یک روزنه ی امید برای اوست .
نفس عمیقی کشیده و نمی دانم چرا به یکباره آنقدر غمگین شدم . وقتی او سرگرم نوشیدن بود ، خیره نگاهش کردم .حضورش وجود فاخته را برایم زنده می کرد . بی اختیار پرسیدم : من تو را ناراحت کردم؟
تک سرفه ای کرد و سرش را به نشانه ی نه تکان داد .
- فاخته را چطور؟
از سکوت او دچار تردید شده و از او خواستم هر چه را که می داند برایم بگوید.
- راستش نمی دانم بگویم یا نه...؟ آخر فاخته نمی خواهد شما چیزی بدانید .
- خواهش می کنم بگو عزیزم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
، هر چه بود به سال ها پیش باز می گردد نه الآن.
- راستش را بخواهید او می داند که آقای یگانه به خاطر علاقه به شما پیشنهاد فاخته را برای ازدواج نپذیرفت .
- چه کسی این حرف را زده؟
- فاخته از رفتار آقای یگانه همه چیز را فهمید ، پس از رفتن شما همه دریافتند که او دل بسته ی شما شده و فاخته هم...
- آخ! خدای من . اما فاخته پس ازآن موضوع دوباره با من تماس گرفت و ما همدیگر را ملاقات کردیم ، آخرین دیدار ما پیش از مرگ خانم معین بود .
رنگ چهره اش پرید ، تشویش و نگرانی نگاهش را لبریز کرد و گفت : نمی دانم خانم نیایش دیگر از من چیزی نپرسید ، چون قسم خورده ام حرفی نزنم . من نمی خواهم و نمی توانم بیش از این چیزی بگویم ،چون در این صورت از اعتماد فاخته به خودم سوء استفاده کرده ام، من نمی خواهم رازی را که سال ها در سینه حبس کرده است برای شما باز گو کنم.
حرف های او مرا دچار تردید و وحشت کرد . چهره ی او لحظه به لحظه رنگ پریده تر می شد و به وضوح می دیدم دیگر تمایلی به حضور در خانه ی ما ندارد . برایش ماشینی کرایه کرده و از راننده خواستم او را تا کنار در خانه شان برساند ، در حالی که هنوز هم از حرف هایش در بهت به سر می بردم ، این چه رازی بود که من از آن خبر نداشتم ؟
تمام شب کابوس می دیدم و هر بار که چشم می گشودم آسمان سیاه و بدون ستاره بود . باد پرده های صورتی رنگ اتاقم را تکان می داد و نور سرخ رنگ آباجور وحشتم را دو چندان می کرد . از جای بر خواسته و وارد سالن شدم ، پدر را دیدم که در گوشه ای از سالن به خواب فرو رفته و اتاق را در اختیار مادر بزرگ قرار داده بود . در زده و با شنیدن صدای مادر بزرگ وارد اتاق شده و خودم را در آغوش او رها کردم .
- چه شده عزیزم ؟ می لرزی !
- می ترسم کابوس حتی برای لحظه ای رهایم نمی کند .
مرا در آغوش کشید و با خواندن آیاتی مبارک آرامش را به وجودم باز گرداند .



صبح وقتی بیدار شدم به خویش قول دادم دیگر هرگز برای فاش شدن آن راز تلاش نکنم ، به یقین آن راز تمام آرامش زندگی ام را بر هم می زد و من تحت هیچ شرایطی نمی خواستم وجودم را دست خوش حوادث تلخ و ناگوار سرنوشت سازم . به یقین سختی هائی که من در چند سال گذشته متحمل شده بودم ، برای تمام عمر کافی بود تا وجود کسی را از درون متلاشی کند . آن روز با فرناز کلاس داشتم اما هیچ توجهی به او نکرده و او نیز از این موضوع خرسند بود. وقتی برای خروج از کلاس از من اجازه خواست اجازه ندادم و این گونه به او فهماندم که او با دیگر شاگردان برای من تفاوتی ندارد و نمی تواند از این آشنائی به نفع خویش سودی ببرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پس از پایان کلاس متوجه شدم که آقای یگانه در انتظار من است ، زیر لب سلامی داده و می خواستم از کنارش بگذرم که گفت : لازم است با شما حرف بزنم.
در چهره اش نگرانی خاصی به چشم می خورد که پریشانم کرد.
- اتفاقی افتاده آقای یگانه ؟
- نه اصلا ، نگران نباش . فقط می خواستم راجع به موضوعی با تو حرف بزنم ، این اجازه را به من می دهی؟
آن چنان دچار تردید و اضطراب شده بودم که به آسانی پذیرفته و با او سوار ماشینش شدم . در طول راه حرفی نزد ، اما احساس می کردم دستانش به هنگام رانندگی می لرزد . کمی پایین تر از خانه نگه داشت و گفت : دیروز تو را با یکی از دخترهای جوان دیدم .
نفسی به آسودگی کشیده وگفتم : فقط همین ؟
- نه البته که نه ، او شباهت زیادی به فاخته داشت ، شاگردت است ؟
- بله کاملا درست حدس زدید ، او خواهر فاخته محبی است .
با صدائی که از شدت خشم و نگرانی می لرزید گفت : من تا به حال با او کلاس نداشتم ، برای اولین بار بود که دیروز با تو می دیدمش ، کار خاصی داشت؟
در حالی که نمی توانستم علت نگرانی او را درک کنم ، پرسیدم : می شود بگوئید از چه نگرانید؟
به سختی تلاش کرد تا آرامش را به صدایش باز گرداند و گفت : نگران نیستم فقط می دانی که فاخته دل بسته ی من بود و من به اجبار تن به دروغ داده و موضوع ازدواجم را شایع کردم ، حتما شنیدی مگر نه؟ حالا می ترسم او متوجه بشود که من ازواج نکرده ام و این موضوع را به خواهرش فاخته بگوید.
- فاخته ازدواج کرده و شما نباید نگران این موضوع باشید ، البته اگر موضوع فقط همین باشد !
- یقین داشته باش چیز دیگری نیست .
از ماشین پیاده شده و از او خدافظی کردم در حالی که دوباره وحشت و نگرانی به سراغم آمده و ناخواسته پریشانی وجودم را لبریز کرده بود. مادر بزرگ در را به رویم گشود و گفت : باز هم که رنگ به چهره نداری دختر !
- چیز مهمی نیست مادر بزرگ خسته ام.
آن شب هم تا سحر کابوس دیدم و وقتی بیدار شدم پیشانی ام از تب می سوخت .



امروز خانم تیموری دانش آموزان را برای سخنرانی در حیاط جمع کرده بود و من هم ملزم بودم در کنار دیگر دبیران بایستم ، اگر چه احساس سرما کرده و تمام وجودم یخ زده بود. نگاهم در میان نگاه تمام دخترها چرخید و بروی یک نگاه آشنا ثابت ماند ، متوجه ی نگاهم نشد . رد نگاهش را دنبال کرده و به آقای یگانه رسیدم. آن چنان محو تماشای او بود که مرا نگران تر از پیش کرد ، برای یک لحظه احساس کردم که آقای یگانه هم متوجه ی سنگینی نگاه او شده و ملتمسانه مرا نگاه کرد . آیا به راستی تمام ترس او از فرناز و فاخته به خاطر چیزی بود که می گفت ؟ فرناز مرا قانع کرد که فاخته از او خواسته مواظب آقای یگانه باشد . چرا با وجودی که حرف آن ها یکی بود من به آن دو شک کرده بودم ؟شاید همه چیز به همان سادگی بود که می گفتند و من بیمار گونه می خواستم مسائل را پیچیده کنم ! نفسی به آسودگی کشیده و احساس کردم سبک تر شده ام.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
وجودم را لبریز کرد . واقعا من نمی خواستم با آن دو حرف بزنم؟! به یقین هرگز این احساس قلبی من نبود . با ی حوصلگی کلاسم را به پایان رساندم.
در خانه هم پدر هیچ حرفی را پیش نکشید و من تمام مدت روی تختم دراز کشیده و به موسیقی غمناکی که از رادیو پخش می شد گوش سپردم . حال و هوای عجیبی داشتم ، بغضم شکست و قطرات اشک صورتم را پوشاند .آیا من آنقدر به توجه آقای یگانه و فرناز نیاز داشتم ! نمی دانم چرا هیچ فردی نمی توانست توجه مرا به خویش جلب کند ، جزکسانی که در هفده سالگی ام دیده بودم ، همان روزهایی که قلبم برای نخستین بار با مفهوم عشق آشنا شده بود . من به سختی در گذشته دست و پا می زدم و آینده برایم مفهومی نداشت ، این را امشب فهمیدم ، امشب که برای اشک هایم پایانی نبود و قلبم نمی دانست برای گریستن دلتنگی چه کسی را بهانه کند ! من می خواستم و نمی خواستم . اما چگونه به آن ها می فهماندم که دلم می خواهد به عنوان تنها باز ماندگان گذشته ام آن دو را حفظ کنم ، بی آنکه قصد و نیت دیگری در دل داشته باشم.



امروز یک هفته از آخرین ملاقات من با آقای یگانه می گذرد . وقتی خانم تیموری با یکی از مسئولان راجع به دبیر شیمی صحبت می کرد بی اختیار بر جای ایستاده و به حرف های آن دو گوش سپردم.
- من واقعا نمی دانم باید چه کسی را جایگزین آقای یگانه بکنم! یک ماه مرخصی بدون حقوق . البته دلیلی ندارد ایشان نگران حقوقشان و مشکلات دبیرستان باشند این ما هستیم که با مشکل روبه رو می شویم نه او.
- باید برای آوردن نیروی کمکی اقدام کنید ، شاگردان از درس عقب می مانند و فصل امتحانات نزدیک است.
از دفتر خارج شدم چرا که دیگر چیزی از حرف های آن دو نمی فهمیدم. آخ !خدای من .، مهیار هم از من گریخت. نمی دانم باید حق را به او می دادم یا نه ؟ شاید می خواست با این کار خشم و ناراحتی اش را به من نشان بدهد ، شاید هم غیبت او دلیل دیگری داشت که من از آن بی خبر بودم. امروز پس از پایان کلاس فرناز در کلاس ماند و گفت : ببخشید خانم نیایش می توانم سوالی بپرسم ؟
لبخند گرمی صورتم را پوشاند و گفتم : البته که می توانی عزیزم.
- شما از آقای یگانه خبر دارید؟
دچار تردید شده و پرسیدم :چرا فکر می کنید من از او خبر دارم؟
معذرت خواهی کرد و از کلاس خارج شد . چه باید می کردم؟ ذهنم از کار افتاده بود و افکار پراکنده و در هم و برهمی داشتم . زیر لب گفتم : یک ماه نیاید ، چه اهمیتی دارد؟ او فقط یک دبیر مغرور و خودخواه است.
نمی دانم چرا قلب و زبانم یکی نبودند! کنار در خروجی دبیرستان ایستادم ، امروز هم آنجا نبود شاید برای یکی از افراد خانواده اش اتفاقی افتاده که نیامده ؟ شاید هم…
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
آخ!خدای من. نمی خواهم حتی برای لحظه ای به این فکر کنم که او را دیگر هرگز نخواهم دید.



هر چقدر می گذشت دل تنگی و بی قراری ام افزون می شد و این دل تنگی مرا غافل گیر می کرد. پدر روزنامه را کنار گذاشت و گفت: این روزها خیلی غمگینی چرا؟
شانه هایم را بالا انداخته و سکوت کردم ، چه باید می گفتم؟ مادر بزرگ روسری سپید رنگی بر سر کرده و گوشه ای از سالن روی زمین نشسته بود . از وقتی که آمده تمام کارهای خانه را به سختی انجام می داد . شاید حضور او بود که باعث می شد پدر به بازگشت مریم فکر نکند و در دل به حال مریم ترحم می کردم چرا که حتی با رفتنش پدر او را ندیده بود. خیلی دلم می خواست با منزل پدرش تماس گرفته و حال او را بپرسم شاید این گونه می توانستم کمی از اندوه درونم کم کنم. می خواستم از جای بر خیزم که پدر گفت : عسل بنشین ، نکند می خواهی دوباره به اتاقت رفته و بدون این که شام بخوری بخواب ی. چرا آن قدر تغییر کرده ای ؟
لبخند بی رنگی زده و گفتم : من خسته هستم ، فقط همین.
- می خواهم با تو حرف بزنم.
در مبل راحتی فرو رفته و خود را برای شنیدن حرف های پدر آماده کردم ، در حالی که در دل آرزو می کردم هرچه زودتر بتوانم به اتاقم باز گردم .
- راستش مدتی است که کارهایم به هم ریخته ، در واقع بی حوصله و خسته شده ام عسل.
- من می توانم کمکی بکنم ؟
پدر نفس عمیقی کشید و گفت: نه کارهائی است که باید خودم انجام بدهم ، فکر می کنم دیگر توان گذشته را ندارم . همه چیز از اختیارم خارج شده ، تازگی ها بیش از اندازه سیگار می کشم و عصبی شده ام . دیروز آن چنان بر سر منشی ام فریاد کشیدم که تقاضای استعفا کرد ، نمی دانم چه کنم عسل؟
چه باید می گفتم؟ شرایط روحی من خیلی بدتر از چیزی بود که پدر در وجود خویش می دید ، من سال ها بود که همه چیز از اختیارم خارج شده بود و فقط تحمل می کردم . در واقع در برابر تمام حوادث بد زندگی ام راه صبر را در پیش گرفتم و این صبر کردن ناخواسته بر من تحمیل شده بود چرا که من راهی غیر از آن نمی شناختم و زیر لب گفتم: پدر صبر داشته باش و خودت را به سرنوشت بسپار . از چه چیز آنقدر پریشان شده ای؟
- نمی دانم عسل ای کاش قدرت آن را داشتم که بفهمم چرا؟ سال هاست که از مرگ شهره ی عزیز می گذرد و هر سال تحمل دوری اش برای من دشوار تر می شود . ای کاش هنوز زنده بود و ای کاش از غم فرزند عزیزم نمی رفت . هر زمان چشمان او به خاطرم می آید و یا چیزی خاطره اش را در من زنده می کند و هر زمان که به چشمان پاک و همیشه خیس شور انگیز خیره می شوم ، تمام جسمم از دل تنگی می لرزد و احساسی دارم که تا عمق وجودم را می سوزاند . به خاطر داری عسل روزی که مادرت برای همیشه ترکمان کرد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بغض پدر شکست و ادامه داد : آن روز نفهمیدم چه شد ؟ فقط یک مرگ بود ، یک مرگ طبیعی که به راحتی پذیرفتمش ، اما حالا هر چقدر که می گذرد کمتر مرگ مادرت را باورمی کنم . دل تنگش شده ام ، من نمی توانم با مرگ او کنار بیایم . هنوز خیلی زود بود ، نباید می رفت ، چگونه تحمل کنم؟ به خودم می گویم فردا حتما می آید و این فردا کی خواهد آمد ؟ از اینکه انتظار او را بکشم خسته شده ام . تو بگو کی دوباره می بینمش اگر می گویند خاک سرد است ، پس چرا آتش این عشق هر روز شعله ورتر از پیش می شود؟
قطرات اشک پی در پی بر روی گونه های پدر می لغزیدند و من قادر نبودم هیچ حرفی بزنم. بغضی داشت خفه ام می کرد ، به سختی مانع فرو چکیدن اشک هایم بودم در حالی که لب هایم از شدت غم می لرزیدند . چه باید می گفتم که پدر با حرف هایش وجودم را به آتش کشیده بود. آن چنان صادقانه از عشق و دلتنگی می گفت که شک نمی کردم . پدر به جنون رسیده است و این حقیقت را نمی توانستم انکار کنم . مادر بزرگ صورتش را از ما بر گرفته بود ، اما به وضوح لرزش شانه هایش را می دیدم . چقدر بی صدا می گریست آخر او هم تنها دخترش را از دست داده بود. مگر من می توانستم مادر را از یاد ببرم که از غم کودک دو ساله اش پر پر شد و از میان ما رفت ! چه عشقی در وجود او بود که متلاشی اش کرد؟ کدام مادر از غم مرگ فرزند کوچکش جان می سپرد ! به پدر حق می دادم که نتواند مادر را ازیاد ببرد . فراموش کردن او قدرتی آسمانی می خواست اما احساس پدر عشق نبود ، بلکه هروز بیش از روز گذشته می فهمید مادر چه کرده است ! شاید درک و فهمیدن مادر در چند سال میسر نبود و بی شک پدر شیفته و مجنون این همه مهربانی شده بو د. بدون آنکه چیز دیگری بگویم به اتاقم رفته و به بغضم اجازه ی شکستن دادم . دل تنگ عزیزانی شده بودم که از دست داده بودم و برای ساعتی تمام گریستم ،چرا که نمی فهمیدم دست سرنوشت چگونه توانسته بود با بیرحمی تمام این چنین عزیزانم را از من بگیرد . مادر فرشته ی خوبی ها بود و فواد آهوئی معصوم و از امید چه بنویسم که برایم تنها مفهوم زندگی است ، دیگر همتای آن چشمان سیاه در چهره ی هیچ کس پیدا نمی شود و آن همه خوبی در خون هیچ مردی جاری نخواهد شد . آخ! پدر تو با من چه کردی امشب ؟ که تمام گذشته در برابر چشمانم جان گرفت و زندگی جان سپرد . آخ! پدر عزیزم من تو را می فهمم و وفاداری ات را ستایش می کنم ، قلب تو مهمان خانه ی زن های این شهر نبود و مادر عجیب لایق عشق تو بود که خودش هم این را هرگز نفهمید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز با چشمانی سرخ و گود رفته سر کلاس حاضر شدم ، یکی از دخترها پرسید : حالتان خوب نیست خانم؟
- خوبم.
- اما انگار اتفاق بدی افتاده.
به سختی لبخندی زده و گفتم : نه عزیزم بهتر است درس را شروع کنیم.
این را گفته و کتاب درسی را گشودم ، در حالی که هیچ تمایلی به تدریس نداشتم . بی اختیار به یاد حافظ افتادم و از نماینده ی کلاس خواستم که کتاب حافظ را برایم بیاورد. دختران جوان لبخند می زدند و یقین داشتم در قلب هر کدام از آن ها جهانی شکل گرفته که وسعت آن هرگز قابل ترسیم نیست ، قلب هایی که از عشق می تپند و در آغاز جوانی و شیدائی بودند. نماینده باز گشت و همه در سکوت به من خیره شدند . پشت میز نشسته و تفعلی برای امید زدم چرا که دلم می خواست آخرین حرف های او را از زبان حافظ بشنوم.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
نفس عمیقی کشیده و برای دقیقه ای کوتاه چشمانم را بستم.
- خانم می خواهید فال حافظ بگیرید؟
به آرامی گفتم : گرفتم عزیزم بهتر است آن را کنار گذاشته و به درس بپردازیم.
- خواهش می کنم خانم می شود برای من هم فال بگیرید؟
آن روز تا پایان کلاس برای بچه ها فال حافظ گرفته و به تعبیر آن پرداختم ، آن زمان بود که فهمیدم بیش تر آنان دلبسته ی کسی هستند و قلب کوچکشان از غم بی وفائی به سادگی می شکست . نمی دانم چرا به جای تدریس چنین کردم شاید می خواستم روح خانم معین را با این کار شاد سازم ،چرا که او عاشق حافظ بود و ساعت ها برای ما از معجزه ی قلم او می گفت . وقتی به خانه رسیدم دوباره به یاد مریم افتاده و شماره ی خانه ی پدرش را گرفتم . با اولین زنگ گوشی را بر داشت و با طنین غمگینی سلام داد . وقتی فهمید من به جای پدر مخاطبش هستم بر غم صدایش افزوده شد.
- خوب هستی مریم؟
- چه بگویم !پدرت چه می کند؟
- این روزها خیلی عصبی و بهانه گیر شده ، شاید به خاطر دل تنگی باشد.
مریم پوزخندی زد و گفت : نمی خواهی وانمود کنی که این دل تنگی برای من است؟
قدرت گفتن چنین دروغی را نداشتم ، حماقت بود و نمی خواستم مریم فکر کند که او را احمق فرض کرده ام . در برابر سکوت من گفت : لازم نیست چیزی بگوئی عسل ، من تلاش می کنم تا با همه چیز کنار بیایم .
یک بغض قدیمی در سینه داشت که موجب لرزیدن صدایش می شد و من به خوبی می دانستم عشق یک طرفه چه معنائی دارد. به آرامی گفتم : می دانم چقدر سخت است همه چیز را تجربه کردم ، وقتی که عشق یک طرفه است اگر بمانی تحقیر خواهی شد ، همه ی نگاه ها و محبت ها از روی ترحم است و نه دوست داشتن واگر بروی خود از دلتنگی نابود می شوی و به عقیده ی من در هر دوی این حالت ها قلب آدمی است که او را له خواهد کرد و نه دیگران.
مریم حرف مرا تایید کرد و در سکوت منتظر ماند تا ادامه بدهم.
- مریم عزیز تفاوت من و تو در این است که تو می دانستی دومی هستی و من نمی دانستم. پدر از همان آغاز قصه ی عشقش را برایت گفته بود اما من بازی سختی خوردم این را می پذیری؟
- نه عسل ، تو همه چیز را نمی دانی.
آخ! خدای من. یقین داشتم در رابطه با فاخته و آقای یگانه راز مهمی وجود دارد که شاید دانستن آن تمام زندگی ام را تغییر دهد اما در زندگی مریم چه بود که من آن را نمی دانستم؟
- می توانی به من اعتماد کرده و همه چیز را بگوئی.
پیشنهاد من را پذیرفت و گفت: به تو می گویم چون تو تنها کسی هستی که می توانی حرف های مرا بفهمی ، آنقدر بزرگ شده ای که سخنان مرا باور کرده واحمقانه نپنداری، اما با تلفن نمی شود عزیزم . کی تو را ببینم؟
- به خانه بر نمی گردی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- با وجود پدرت هرگز ، جای دیگری قرار بگذار.
از او خواستم تا فردا عصر هنگام تعطیلی مدرسه در پارک نزدیک خانه باشد و او پذیرفت.
- عسل از تو ممنونم که به من زنگ زدی . راستش خیلی غمگین و دل شکسته بودم و تو با این کارت به من فهماندی که وجودم برایت ارزش دارد و این قابل ستایش است.
از او خدافظی کرده و احساس زیبایی تمام وجودم را تسخیر کرد.


امروز تمرکز زیادی در کلاس نداشتم ، چرا که دلم می خواست هر چه زودتر با مریم روبه روشوم . از شب گذشته که پدر مرا به یاد غریبه ام انداخته بود ، دیگر حتی برای لحظه ای به آقای یگانه فکر نکرده و از این موضوع خرسند بودم . ای کاش قدرت آن را داشتم تا اسم او را برای همیشه از ذهنم برده و صداقت نگاه وکلامش را دفن کنم . پس از پایان کلاس به پارک نزدیک خانه رفتم و روی نمیکت زردی نشستم. همه چیز شبیه به زمانی بود که برای اولین بار با امید قرار ملاقات داشتم . قطره ای اشک برگونه ام چکید و پیش از آنکه مریم به نیمکت برسد آن را از روی گونه ام زدودم. او در آن لباس سبز رنگ زیبائی و متانت خاصی پیدا کرده بود که به یکباره مرا تحت تاثیر خودش قرار داد.
- چقدر زیبا شده ای مریم !
از تمجید من لبخند گرمی صورتش را پوشاند و به وضوح دیدم قطره ای اشک چشمانش را خیس کر د. دستان مرا به گرمی فشرد و گفت: این روزها تو مرا آرام می کنی، چقدر خوشحالم که هستی و مرا از یاد نبرده ای.
- این چه حرفی است که تو می گوئی مریم؟ مگر می شود به این سادگی کسی را از یاد ببرم که در تمام این سال ها با ما زندگی می کرد ! مسلما پدر هم در قلب خویش به تو علاقه مند است و نگرانت شده.
- نگران؟
- اگر چه نمی گوید ، اما پدر یک مرد است و می دانم هرگز در بر گرداندن تو پیش قدم نخواهد شد و این تنها به خاطر غرور اوست و علت دیگری ندارد.
- آخ! بله . غرور پدرت ، فکر می کنم تمامی آن را برای شهره خرج کرده است.
پیش از آنکه به او اجازه بدهم مسائل قدیمی را پیش بکشد از او خواستم تا ناگفته ها را بگوید ، نفس عمیقی کشید و به نقطه ای ناپیدا خیره شد . می دانستم در گذشته ها سیر می کند و اگر دستش را فشار نمی دادم شاید ساعت ها در سکوت خیره می ماند.
- بله عزیزم به خاطر دارم که حضور تو برای چیست؟ آیا تو حوصله ی شنیدن حرف های نا مادری ات را داری ، حرف هائی که ممکن است هیچ جذابیتی برایت نداشته باشد ، حرف هایی که تمام جوانی مرا به تصویر می کشد ؟
- خیلی دوست دارم همه چیز را بدانم ،پیش از آنکه پدر به زندگی تو بیاید چون پس از آن را می دانم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
زیر لب گفت : پس از آن را هم نمی دانی عزیزم . دو چیز است که تو از آن خبر نداری ، من اولی را می گویم چرا که برای گفتن آن هیچ سوگندی نخورده ام اما دومی دیگر به من مربوط نمی شود و هرگز اجازه ندارم درباره ی آن چیزی بگویم.
حرف های او مرا دچار تردید کرد و احساس حالت تهوع به من دست داد . نمی دانم چرا وقتی کسی چنین با من حرف می زد آنقدر پریشان خاطر می شدم و تمام سلول های بدنم به یکباره سست می شد و همه ی تارو پود وجودم می خواست از هم بپاشد . به سختی گفتم : چرا اولی را امروز می خواهی بگوئی و در گذشته حرفی از آن نزدی؟
- چه بگویم عزیزم؟ شاید اگر بدانی به من حق می دهی که لب به سکوت بسته ام و در دل سرزنشم کنی که چرا این حرف ها را به دختر همان پدر می گویم.
- بگو خواهش می کنم قسم می خورم که سرزنشی در کار نخواهد بود.
- بسیار خوب من از هجده سالگی ام برایت می گویم ، روزهایی که خودم را برای ورود به دانشگاه آماده می کردم . خواهان رشته ی پرستاری بودم و با تلاش زیاد در آن رشته ادامه دادم ، وقتی یک پرستار نمونه شدم که بیست و سه سال داشتم و در یک بیمارستان مشغول به کار شدم .پزشک شیفت مرد برازنده ای بود که به سادگی قلبم را ربود و من شیفته ی مردی شدم که پزشک حاذقی بود و تمام پرستاران او را تمجید می کردند، او بارها به من ابراز علاقه کرد تا من به او پاسخ مثبت دادم.
با شگفتی نگاهش می کردم که ادامه داد : این عشق یک عشق دو طرفه و پاک بود ، آن چنان که همه غبطه اش را می خوردند. یک روز به خانه رفتم تا خبر پیشنهاد ازدواج او را به پدر بدهم اما آن شب آن چنان نوشیده بود که حتی نمی توانست به درستی راه برود . نمی خواستم او را از عالم مستی اش بیرون بکشم چون می دانستم وقتی او در قمار می بازد ، این چنین می نوشد و نمی خواستم شرایط بد روحی پدر در تصمیم گیری اش تاثیر بگذارد ، برای همین سکوت کرده و چیزی نگفتم . آخ! خدای من. چه شبی بود آن شب ! من نمی توانستم هیچ کس را در شادی ام شریک سازم چرا که برادرم مهرداد به خدمت رفته بود و پدرم ، آخ ! پدر که هرچه کرد با من او کرد.
نگاهش کردم تا ادامه بدهد اما قطرات اشک پی در پی بر گونه اش می لغزیدند و یقین داشتم که او در شرایط جسمی خوبی به سر نمی برد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- اگر حالت خوب نیست می توانی ادامه ندهی.
با دستمال سپید کوچکی صورتش را پاک کرد و گفت : نه می گویم شاید این گونه کمی سبک تر شوم . آن شب آخرین شب زیبای زندگی من بود و پس از آن تا به امروز هرگز خوشبخت نبودم. صبح فردا پدر وارد اتاقم شد و گفت که شب مهمان داریم. پرسیدم چه کسی؟ گفت همسرت.
نمی دانستم منظور او کیست آیا به این سادگی دکتر پویا را به عنوان داماد خویش پذیرفته بود؟ آه ! چه تصورات کودکانه ای ! شب با سینی چائی وارد شدم که را دیدم ؟ خدای من ! مردی که سال ها بزرگ تر از من بود و هرگز ندیده بودمش . نمی توانستم بفهمم او کجا مرا دیده و چگونه با من آشنا شده است؟ در برابر بهت من آن مرد لب به سخن گشود و گفت : من نادر نیایش هستم ، دیشب پدرت سر میز قمار تو را به من باخت.
سینی چائی از میان دستانم رها شد و زانوهایم خم شدند ، به سختی شنیدم که می گفت : اگر من می باختم تمام ثروتم را به پدرت می دادم و اگر پدرت می باخت تنها دخترش را.
پدر با من معامله کرده بود چون یقین داشت شب خوبی خواهد داشت و برد با او خواهد بود، ولی این نادر بود که برنده بود و در واقع او مالک کسی شد که هرگز ندیده بودش و دوستش نداشت.
خیره به چشمان مریم نگاه کردم ، گمان می کردم قصه می گوید مگر پدر قمار می کرد ! اصلا مگر می شد پدر کسی را جایگزین مادر کند که او را در قمار به دست آورده بود ، بدون هیچ شناخت و علاقه ای! نه این حقیقت نداشت.
- دروغ می گوئی مریم . پدر قمار نمی کرد او هرگز چنین نیست که تو به ترسیم می کشی.
لبخند سردی زد و گفت : چرا باید دروغ بگویم ؟ به تو حق می دهم باور نکنی ، اما این سرنوشت من است که پدر تو یک شب از شدت خشم و اندوه پشت میز قمار نشسته و پدر من با دیدن اتومبیل او مرا وسط بگذارد و ببازد.
- اما پدرت می توانست مانع این کار شود چه کسی می توانست او را مجبور کند؟
- هیچ کس . پدر پایبند تعهدی بود که در میز قمار می داد ، پیش از این نیز تمام ثروت مارا باخت و بعد از آن... من در برابر خواسته ی پدر سکوت کرده و تسلیم سرنوشتم شدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 17 از 25:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA