ارسالها: 3747
#171
Posted: 5 Aug 2012 16:25
- آخ! خدای من . این احمقانه ترین چیزی است که می شنوم.
- احمقانه تر این است که نادر از همان روز نخست به من گفت که جزء دارائی های او هستم و بس.
- اما هیچ کس نمی توانست او را مجبور به این کار بکند ، بخدا قسم که نه هیچ کس و نه هیچ قدرتی.
- شاید حق با تو باشد ، من دختر ترسوئی بودم و شهامت اعتراض نداشتم ، نه گفتن را نیاموخته بودم. من و مهرداد همیشه تحت سلطه ی پدر بودیم و اوبرای ما همه چیز بود گمان می کردم اگر با پدر بجنگم ، با خودم و مهرداد جنگیده ام. من می ترسیدم و این ترس لعنتی تا امروز با من است. به خاطر داری روزی پدرت را ترک کردم ؟
- بله تو از او خواسته بودی بین ما و تو یکی را انتخاب کند.
غافل گیر شد و قسم خورد که هرگز چنین حرفی را نزده است.
- عسل عزیز من هرگز چنین چیزی نگفتم شاید پدرت خواسته به این وسیله بی تفاوتی خودش را نسبت به من توجیه کند و من برگشتم چون پدرم این را از من خواست و گفت که در خانه ی او جائی ندارم.
- پس آن دکتر چه شد؟
- وقتی یقین پیدا کردم که باید همسر پدرت بشوم ، دکتر پویا برایم پایان گرفت . اگر بگویم این عشق در قلبم مرد دروغ گفتم در واقع من او را در لابه لای قلبم پنهان کرده و دیگر هرگز خبری از او نگرفتم . پدرت از من خواست بدون هیچ خواسته ای با او زندگی کنم و من همسر مردی شدم که هیچ احساسی به او نداشتم و او هم هیچ احساسی به من نداشت. نخستین بار است که صادقانه به تو می گویم هرگز پدرت را دوست نداشتم چرا که بارها این جمله را به من گفت و من از این همه ناملایمات زندگی خسته بودم. چند بار از او خواستم که از هم جداشویم اما او ادعا می کرد که مالک من است و نمی تواند از من دست بکشد . ای کاش در این میان علاقه ای وجود داشت اما افسوس.
قطرات اشک صورتم را خیس کرده و چشمانم می سوختند ، به سختی گفتم : دلیل ازدواج پدرم با تو یک انتقام ساده بود او می خواست مادر برای لحظه ای افسوس بخورد و برای از دست دادن پدر اندوهگین شود ، اما مادر همان یک لحظه را هم از پدرم دریغ کرد.
نفس عمیقی کشید و کف دست هایش را روی گونه گذاشت و گفت : هرگز باور نمی کردم که زندگی من این چینن پیش برو د. من آروزهای زیادی داشتم که با ورود به خانه ی پدرت همه را از خاطر بردم . دلیل رفتارهای بد من با تو فقط به خاطر بی محبتی ها ی پدرت بود.
- پس من هم در این بازی سهیم بودم؟
- متاسفم . برای همه چیز متاسفم . پدر تو زندگی مرا ویران کرد و من ناخواسته تو را آزار می دادم ، آخر این گونه کمی آرام تر می شدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#172
Posted: 5 Aug 2012 16:25
- پدر به خاطر خودخواهی و غرورش و به خاطر چشیدن لذت انتقام تو را به خانه ی خود آورد و از تو نگذشت و تو ماندی و فرو ریختی ، این تمام چیزی بود که می خواستی بگوئی؟ پدرم قدرت آن را نداشت که دل بسته ی زن دیگری بشود ، هم چنین نمی توانست تنها زندگی کند برای همین اجازه نداد بروی ، چون دیگر هرگز نمی توانست زن دیگری را به جای مادرم ببیند.
- بله من دارائی او بودم و شهره همسرش.
پرسیدم : پس حالا چگونه به خانه ی پدرت بر گشته ای؟
به چشمانم خیره شد و عمق نگاه غمگینش وجودم را لرزاند .
- برگشتم چون دیگر توانایی ماندن را نداشتم . خسته بودم ، خیلی خسته . پدر زمین گیر شده و قدرت گذشته را ندارد ، مهرداد هم می خواهد از من حمایت کند تا از نادر جدا شوم . او می گوید که من جوانی ام را به خاطر حماقت پدر به فنا داده ام و باید آن روزهای سخت را تلافی کنم ، می خواهم دیگر هرگز نترسم عسل ، ترسی بی پایه که همه چیز مرا خراب کرده . حالا وقت آن است که خودم تصمیم بگیرم این روزها ، روزهای رهائی است ، اما نمی دانم چرا در این روزهای رهائی هم غمگین هستم ؟
- تو مطمئن هستی که پدر این بار با جدائی موافقت می کند؟
- نمی دانم اما امیدوارم این گونه بشود . ای کاش می شد گریخت . ای کاش همه چیز به گذشته بر می گشت تا در برابر حرف های پدرم سر تسلیم فرو نیاورده و همسر کسی شوم که عاشقانه می خواستمش . اما افسوس که پدرت به سادگی زندگی ام را به تاراج برد و من همه چیز را شوخی پنداشتم ، وقتی برایم تعریف کرد که تو در لباس عروسی ات آن کار جنون آمیز را کرده ای به شهامت تو غبطه خورده و در دل تحسینت کردم ، نه به خاطر کار بدی که کردی بلکه به خاطر این که تسلیم نشدی ، عسل تو از جان مایه گذاشتی تا مجبور نباشی طعم تلخ پشیمانی را بچشی ، اما من چشیدم ، خیلی تلخ است عسل . خیلی.... من فقط تحمل می کردم ، اما انگار دیگر نمی توانم.
- یعنی بدون هیچ عشق و علاقه ای ! تو این را می خواهی بگویی؟
- من خیلی تلاش کردم تا به پدرت علاقه مند بشوم ، در واقع او اصلا مرد بدی نبود و خیلی هم با مرد رویاهای من تفاوتی نداشت ، اما تنها و بزرگ ترین مشکل او این بود که شهره همه ی زندگی اش بود . ما با هم زندگی می کردیم ، به گردش می رفتیم ، حرف می زدیم ، حتی گاهی اوقات می خندیدیم ، اما هیچ کدام از این ها نتوانست باعث خوشبختی مان بشود . ظاهرا پدرت از همه چیز راضی به نظر می رسید اما روح و عشقش به شهره تعلق داشت و جسمش به من ، دیگر خسته شده ام عسل ، همه چیز باید همین جا تمام بشود . به خودم می گفتم تو زن زیبائی هستی و می توانی نادر را به خویش علاقه مند سازی ، اما نشد ، بخدا قسم که نشد ، حتی برای اندکی و گرنه او با من تماس می گرفت و گرنه کمی دلتنگم می شد . افسوس به جوانی ام !
نمی دانستم که چرا انسان ها به تقدیر اجازه می دهند که این چنین به بازی شان بگیرد ، البته مریم تقصیری نداشت ، او اسیر دست پدرش بود ، همانند من . اگر چه سرنوشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#173
Posted: 5 Aug 2012 16:25
به خواسته ی خویش پیش رفته و برایش فرقی نمی کرد که تصمیم گیرنده چه کسی باشد . این را زمانی فهمیدم که خودم به دنبال امید گشتم و این من بودم که خواستم همسرش بشوم نه پدر ! گاهی مجبور می شویم ، گاهی به میل خویش پیش می رویم ، اما همیشه بازنده ایم ، حداقل برای من و مریم این گونه بود.
- حالا چه می شود مریم؟
- دیگر بر نمی گردم . نمی دانم چرا امروز همه چیز را برای تو تعریف کردم شاید چون می خواستم در مورد من قضاوت درستی داشته باشی ، نمی خواستم تصور کنی که من زندگی پدرت را خراب کردم ، دلم می خواست دلیل تمام کینه توزی هایم را بدانی.
هوا کاملا تاریک شده بود که نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و از جای بر خواست ، گونه ام را بوسید و گفت : مرا ببخش عسل عزیزم ، این زن خسته و تنها را ببخش.
بی اختیار گریسته و او را در آغوش فشردم ، می دانستم تلاش من برای بازگرداندن او احمقانه جلوه می کرد ، اما با این حال گفتم : به خاطر پدر بر گرد ... به خاطر من... به خاطر خانه ای که بی تو خالی شده است.
آن چنان می گریست که نتوانست حرفی بزند و به سرعت از من دور شد . با قدم هایی آهسته به سوی خانه رفتم ، چه حالی داشتم؟ فقط خدا می دانست . هم زمان با پدر به خانه رسیدم . زیر لب سلام داده و منتظر شدم تا با کلیدش در را باز کند.
- الآن می آئی عسل؟
پاسخش را نداده و وارد سالن شدم ، می خواستم به اتاقم بروم که به حرمت چشمان نگران مادر بزرگ روی مبل نشسته و به آرامی گفتم : با مریم بودم.
پدر روبه رویم نشست و گفت : خیلی خسته شده ام ، امروز آگهی دادم تا یک منشی جدید استخدام کنم آخر به تنهائی نمی توانم هم کارهایم را پیش ببرم و هم جواب تلفن ها را بدهم.
بی اختیار گفتم : نیازی به کار کردن نیست ، تو مرد خوش شانسی هستی و می توانی هر چه را که می خواهی برنده شوی .
با پریشانی به من خیره شد و گفت : منظورت چیست عسل؟
- قمار کن پدر ، حتما برنده می شوی.
صدایم از خشم و ناراحتی می لرزید و قادر نبودم در حضور مادر بزرگ حرفی نزنم ، پدر بنیان این خانواده را از ریشه بر کنده بود. بلند شد و کنار پنجره ایستاد ، از پشت می دیدم که حلقه های دود سیگار را بالا می فرستد ، دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم که به آرامی گفت : پس با مریم بودی، همه چیز را برایت تعریف کرد؟
- بله . حالا می دانم تو حتی برای ازدواج کردنت هم زحمتی نکشیدی ، دیگر چه چیزهایی را برنده شده ای ؟
فریاد کشید : تمامش کن عسل ، من فقط یکبار سر میز قمار نشستم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#174
Posted: 5 Aug 2012 16:26
مادر بزرگ ظرف میوه را روی میز گذشت و با بغضی قدیمی به ما نگاه کرد ، نمی دانستم به چه می اندیشد؟ چهره اش خسته تر از همیشه نشان می داد و در سکوت پدر را لعنت می کرد.
- آن روز بی هدف در خیابان ها رانندگی می کردم ، خسته و دل شکسته بودم . اصلا نمی دانم چگونه می راندم ؟ پاهایم بی اختیار در برابر یکی از سالن های قمار ترمز را فشردند و من برای اولین بار که آخرین بار هم شد ، رو به روی مردی قرار گرفتم که ادعا می کرد همه چیزش را در بازی پیش باخته و تنها چیزی که دارد دخترش مریم است . ما شروع به بازی کردیم و برد با من بود . خلاصه آن مرد به اجبار مرا به خانه اش برد و از من خواست که دخترش را با خودم ببرم ، در واقع می خواست از دست او خلاص بشود و این بهترین فرصت برایش بود . با دیدن مریم احساس کردم که زیاد هم بد نیست ، به هر حال او یک زن تحصیل کرده بود و اینکه می توانست مواظب تو و فواد باشد ، فکر کردم می توانم با گذشت زمان به او علاقه مند شوم .
- شاید هم می خواستی از مادر به خاطر ازدواجش انتقام بگیری!
پوزخندی زد و گفت : شاید ، تو که به تمام احساسات درونی من آگاه هستی ، به یقین این را هم می دانی که هرگز نتوانستم به مریم علاقه مند شوم .
اعتراف صادقانه ی او لبخند کم رنگی بر لبان مادر بزرگ نشاند .
- من و مریم پس از یک هفته آشنائی با هم ازدواج کردیم و برایم اصلا اهمیت نداشت که چگونه با هم آشنا شده ایم ، به هر حال هر ازدواجی باید به طریقی صورت می گرفت و این هم برای خودش شیوه ای خاص بود.
پیش از آنکه پدر از سالن خارج بشود ،گفت : اما به روح شهره قسم ، فقط همان یکبار بود و بس.
پدر رفت و من در آغوش مادر بزرگ گریستم ، نمی دانستم چرا آنقدر دلم برای مریم می سوخت ! ای کاش بر می گشت ، ای کاش پدر دلتنگش می شد . شاید این گونه مریم پدرم را می بخشید و او تاوانی پس نمی داد . آن زن دل شکسته خدائی داشت که دعاهایش را برآورده می کرد ، همان خدائی که دعای مرا برای رسیدن به غریبه ام برآورده کرده بود ، خدائی که هرگز مریم را تنها نمی گذاشت. شب پیش از خوابیدن به اتاق پدر رفته و گفتم: برو دنبال مریم ، تو همسرش هستی ، آخر او فقط تو را دارد.
پدر وانمود کرد که خوابیده و من به آرامی اتاقش را ترک کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#175
Posted: 5 Aug 2012 16:27
دو هفته ی دیگر تا شروع امتحانات پایان فصل باقی مانده بود و باید شاگردانم را آماده می ساختم ، با ذهنی خسته و پریشان تدریس را شروع کردم و برای بچه ها نمونه سوالهائی را روی تابلوی سیاه نوشتم. وقتی بر گشتم بی اختیار نگاهم به انتهای کلاس افتاد ، فرناز از پنجره به بیرون خیره شده و در دنیایی دیگر پرسه می زد ، گوئی هیچ علاقه ای به حضور در کلاس نداشت . چیزی نگفته و پس از پایان کلاس به سرعت به سوی خانه شتافتم . مادر بزرگ در حالی که ساک دستی طوسی رنگی را به دست گرفته بود ، در انتظار بازگشت من به سر می برد . پرسیدم : جائی می خواهی بروی مادر بزرگ؟
گونه ام را بوسید و گفت : وقت باز گشتن است عزیزم ، مواظب خودت و نادر باش ، مبادا تنهایش بگذاری.
ناباورانه نگاهش کردم ، به راستی می خواست ما را در آن شرایط تنها بگذارد ؟ آیا این چنین بی رحم شده بود ! نمی دانم از رفتن چه قصدی داشت ، شاید نمی توانست کار پدرم را ببخشد .
- چه کسی ناراحتت کرده مادر بزرگ؟
مرا در آغوش کشید و گفت : هیچ کس عزیزم . من قصد داشتم چند روز در کنار شما باشم که ماندم ، حالا زمان باز گشتن است ، دلم برای خانه ی کوچکم تنگ شده است.
دلم نمی خواست برود ، تحمل دوری اش را نداشتم اما او بی توجه به احساسم مرا از آغوش خویش بیرون کشید و گفت : برایم تلفن بزن عسل ، نگذار فکر کنم که فراموشم کرده ای.
- هرگز چنین نمی شود ، قسم می خورم .
او رفت و من احساس کردم خانه بدون او کاملا خالی شده ، خیلی زود به حضورش عادت کرده بودم و واقعا با نبودنش احساس درماندگی می کردم . ساعتی بعد پدر وارد خانه شد و سراغ شور انگیز را از من گرفت.
شانه هایم را بالا انداخته و گفتم : رفت.
- رفت؟ به همین سادگی!
- بله . گمان می کنم رفت تا شما به یاد بیاورید که باید جای خالی کسی را در این خانه احساس کنید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#176
Posted: 5 Aug 2012 16:27
پدر نفس بلندی کشید که نشان از فرو دادن خشمش بود و در حالی که آب می نوشید ، گفت : کسی به او اجازه ی رفتن نداده که حالا برای بازگشتن اجازه بخواهد . خودش رفته ، خودش هم باید برگردد.
- پدر توقع داری خودش برگردد؟ شما خیال می کنی که مریم برده ات است! نه پدر او یک زن است ، با تمام احساسات زنانه .
روی صندلی چوبی نشست و گفت : او از من توقع دارد که تمام کارهایم را رها کرده و فقط جمله ی دوستت دارم را برایش دیکته کنم . مگر چنین چیزی می شود عسل؟
- بله . پدر می شود ، تا به حال امتحان نکرده ای؟ مریم در شرایط روحی خوبی به سر نمی برد . او خودش را بازنده ی زندگی با تو می داند .
- من ؟
- بله ، خودتان همه چیز را خوب می دانید.
- فراموش کن عسل ، از تو می خواهم دیگر راجع به این موضوع با من حرف نزنی.
پدر با گفتن این جمله به اتاقش رفت و در را محکم بر هم کوباند . به آشپزخانه رفته و با بی حوصلگی غذای ساده ای را برای آن شب آماده کردم ، اما پدر برای صرف غذا از اتاقش خارج نشد و من نیز به اتاقم رفته و ترجیه دادم هم چون پدر گرسنه بخوابم.
امروز دوباره به صورتی کاملا ناخواسته به یاد آقای یگانه افتادم ، وقتی که با سایر دبیرها در دفتر نشسته بودیم ، یکی از خانم ها گفت : حتما برای آقای یگانه اتفاق مهمی افتاده که این همه مدت دبیرستان را رها کرده است ، چنین چیزی پیش از این سابقه نداشته.
دبیر دیگری گفت: شاید هم بالآخره این مرد مغرور و ثروتمند دختر رویاهایش را پیدا کرده و تن به ازدواج داده است.
خانم تیموری گفت : در این صورت باید به آن دختر خوشبخت غبطه بخوریم.
حرف های آن ها قلب مرا نشانه گرفت و بی آنکه بخواهم خشم و ناراحتی وجودم را لبریز کرد . از جای برخاسته و پیش از همه دفتر را ترک کردم ، اگر واقعا آقای یگانه ازدواج کرده بود ، من چه می کردم؟ نمی توانستم به خویش دروغ بگویم که این موضوع برایم مهم نیست . برای دقیقه ای احساس کردم که زندگی ام با ازدواج او پایان می پذیرد و برای همیشه تدریس را رها خواهم کرد . این افکار مرا غافل گیر کرده بود ، به یقین دوستش داشته و تحمل از دست دادنش را نداشتم ، پس در تمام این مدت به خویش دروغ گفته بودم.
در کلاس هم نتوانستم آرامش خویش را باز یابم چرا که در هنگام ورود به آن شنیدم که یکی از دخترها گفت : خدا کند که آقای یگانه را سر جلسه ی امتحان ببینم ، نکند دیگر هرگز باز نگردد!
طنین اندوهناک او مرا نگران تر از پیش کرد و از اینکه می دیدم او توجه تمام دخترها و دبیران جوان را به خویش معطوف کرده ، از حسادتی دخترانه لبریز شده و تلاش کردم تا ذهنم را ازفکر کردن به او منحرف سازم ، اما تا آخر شب موفق نشدم.
امروز روز دوم امتحانات است و من به عنوان مراقب وظیفه دارم که در انتهای راهرو بایستم ، در حالی که بیش تر شاگردان در انتظار ورود آقای یگانه به سر می بردند . اگر روزبرگزاری امتحان شمیی سر جلسه حاضر نمی شد به یقین دیگر هیچ کدام از ما هرگز او را نمی دیدیم. با دقایقی تاخیر وارد راهرو شد ، به آرامی پاسخ سوال شاگردانش را داده و به سوی من پیش می آمد . صورت رنگ پریده و چشمان گود رفته اش به من فهماند که او روزهای خوبی را پشت سر نگذاشته است. به دادن یک سلام کوتاه اکتفا کرده و مرا در دنیایی از تردید و پریشانی رها کرد ، پیش از آنکه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#177
Posted: 5 Aug 2012 16:27
از من فاصله بگیرد ، به آرامی گفتم : این یک ماه اتفاقی افتاده بود که نتوانستید به تدریس بپردازید؟
- تظاهر نکن که برایت اهمیت دارد.
بی شک صدایش از خشم بود که این چنین می لرزید ، شاید توقع داشت من هم به دیدارش رفته و سراغش را می گرفتم . بی اختیار بغض کرده و دلم می خواست فرسنگ ها از خودم و افکارم دور شوم ، آخر این مرد مغرو و متکبر چه داشت که مرا بی قرار می کرد ؟ مگر می شد بدون اینکه عشق و دوست داشتنی وجود داشته باشد ، این چنین وابستگی به وجود بیاید، نام این احساس را چه می گذاشتم!
خانم تیموری با بلند گو اعلام کرد که برگه های امتحان را در میان دانش آموزان پخش کنید . در حالیکه بر گه ها را روی میز های کوچک می گذاشتم تلاش می نمودم نگاهم با آن نگاه کینه توز و خسته تلاقی نکند. پس از پایان جلسه می خواستم از دبیرستان خارج شوم که متوجه ی آقای یگانه شدم که در اتومبیل سپید رنگش منتظر من بود . در را باز کرده و گفت : خواهش می کنم سوار شو عسل.
صندلی عقب نشسته و منتظر شدم تا آنچه را که می خواهد بر زبان بیاورد . دقیقه ای بعد در حالی که تلاش می کرد کلمات را آرام و شمرده ادا کند ،گفت : گوش کن عسل من عاشق تو هستم ، خودت این را می دانی . بعد از آن قرار ملاقات در رستوران تصمیم گرفتم همه چیز را فراموش شده بدانم ، برای همین یک ماه مرخصی گرفته و خودم را در اتاقم حبس کردم.، پدرو مادرم نگران شده بودند چون نمی دانستند بر من چه می گذرد! نمی دانستند درون من از تو پر شده و من از خودم خالی شده ام . این مشکل دیروز و امروز نیست عسل ، مشکل از روزی شروع شد که تو در کلاس من پیدا شدی ، با چشمان و نگاه هائی که از هر گونه توجه به من تهی بودند . نخست دلم می خواست تو را به خاطر آن همه بی تفاوتی ات تنبیه کنم ، چون از دوران کودکی تا آن روز هیچ کس چون تو به من بی توجه نبود .گمان می کردم آنقدر زیبا هستم و درموقعیت خوبی به سر می برم که هیچ کس نتواند در برابرم تاب آورده و مقاومت کند ، اما این تو بودی که مرا به خاطر تمام لحظه هایی که به تو اندیشیده بودم تنبیه کردی و من از میان رفتم هنگامی که شنیدم ازدواج کرده ای . فرو ریختم و هرگز کسی این فرو ریختن را ندید . من می خواستم جای کوچکی در قلب تو داشته باشم اما نشد هرگز نشد ، حتی حالا که پس از سال ها تو را می بینم و تو در قید و بند هیچ مردی نیستی . اما بی انصاف من فقط به خاطر تو تا به حال ازدواج نکرده ام.
او سکوت کرد و با کف دست اشک چشمانش را زدود . باور نمی کردم که روزی گریستن آقای یگانه را با چشم ببینم ، من او را به زانو در آورده بودم و این باور کردنی نبود. ماشین را نگه داشت تا پیاده بشوم ، می خواستم در ماشین را ببندم که شنیدم گفت: با من زندگی می کنی عسل؟ بهترین زندگی را برایت می سازم ، قسم می خورم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#178
Posted: 5 Aug 2012 16:28
از نگاه خیره ی من لبخند گرمی بر لبانش نقش بست. وارد خانه شده و لیوانی آب نوشیدم. خوشبختانه پدر هنوز نیامده بود ومن فرصت داشتم در سکوت به آخرین جمله ای که شنیده بودم فکر کنم ، او به شدت مرا تحت تاثیر قرار داده بود و به خویش می گفتم " عسل این برای اولین بار است که مردی فقط متعلق به توست . چه اهمیتی دارد که دوستش داری یا نه! " وقتی به یاد روزهایی افتادم که بی قرار دیدنش شده بودم ، زیر لب گفتم : خوب ، خیلی هم بد نیست.
پدر باز گشت و برایش فنجان قهوه ای برده و روبه رویش نشستم . از نگاه پریشان من متوجه شد که می خواهم چیزی بگویم اما من سکوت کرده و منتظر شدم تا او سوال کند، اما او هم هیچ حرفی نزد . نمی دانم چرا آنقدر چهره اش خسته و در هم ریخته بود ! شاید هنوز هم کینه ی حرف های مرا در سینه داشت . درست حدس زده بودم ، چرا که گفت : تو نباید در حضور شور انگیز آن حرف ها را می زدی ، تو کی می خواهی بزرگ شوی عسل؟
نمی دانم چرا پس از گذشت چند روز تازه پدر به یاد سرزنش کردن افتاده بود! زیر لب گفتم: من عصبانی بودم ، کارهائی که می کنی همیشه مرا غافل گیر می کند . تو برای احساسات مادر و مریم ارزشی قائل نبودی ، در واقع مادر یا مریم برایت تفاوتی نمی کند ، در هر حال یک مرد شکست خورده هستی ، می دانی چرا؟
در حالی که با شگفتی نگاهم می کرد ، گفتم : چون فقط به پنجاه در صد موضوع اهمیت می دهی.
لبخند بی رنگی زد و گفت : آفرین دختر من . این من بودم که تو را تشویق کردم که به درست ادامه بدهی و در زندگی ات پیشرفت کنی، حالا می خواهی به من بگوئی که من نمی فهمم؟ باشد اشکالی ندارد فقط این را بدان که برای من فقط من است که اهمیت دارد نه دیگری ، من نمی توانم پنجاه درصد اصلی یعنی خودم را نادیده بگیرم.
- پس در این صورت شما یک انسان مغرور هستید که هرگز در زندگی اش خوشبخت نمی شود.
- آخ! خدای من . چه کسی هم از خوشبختی حرف می زند ! احمقانه است عسل ، وقتی این گونه با من حرف می زنی خیلی مضحک می شوی ، دیگر چیزی نگو ، باشد؟
حرف های پدر قلب مرا شکست و به یقین خودش هم نفهمید که آن جمله ی کوچک چه قیامتی در وجودم بر پا کرد . به اتاقم رفته و به بغضی که داشت خفه ام می کرد اجازه ی شکستن دادم ، چرا من انسان خوشبختی نبودم و هر تصمیمی که می گرفتم بر اندوه وجودم می افزود؟ ساعتی بعد پدر وارد اتاقم شد و گفت : برای شام ، غذائی آماده کن.
سرم را از درون بالش خیسم بیرون کشیده و گفتم : حوصله ندارم پدر.
- این گونه نمی شود باید دوباره به فکر آوردن یک پرستار باشم.
او از اتاقم خارج شد و من به یاد مرجان افتادم ، نمی دانم چرا دیگر هرگز به دیدنم نیامد!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#179
Posted: 5 Aug 2012 16:28
امروز صبح پیش از آنکه به دبیرستان بروم پدر را دیدم که در انتظارم نشسته بود ، با دیدن من گفت : عسل اگر می خواهی از خانم بهرامی در خواست کن که برای کار به خانه ی ما بیاید شماره اش را در دفتر تلفن نوشته ام .
حتما همین کار را می کنم پدر ، اما آیا آوردن او به این بدین معناست که دیگر نمی خواهی مریم بازگردد؟
- مریم دیگر برای من وجود ندارد ، دیروز صبح درخواست طلاقش به دستم رسید.
با گفتن این جمله از خانه خارج شد و من عجب صبح زیبائی را آغاز کرده بودم! مریم با تصمیمی که گرفته بود تمام افکارم را مشوش کرده و تازه در دبیرستان با دیدن آقای یگانه به خاطر آوردم که باید به او پاسخ قطعی بدهم . او در آن کت و شلوار تیره رنگ توجه همگان را به خویش جلب کرده بود و یقین داشتم که می دانست چه پاسخی می دهم که این چنین خرسند به نظر می رسید.
- سلام عسل ، تمام دیشب نخوابیدم.
- چرا؟
ابروهایش را در هم کشید و گفت: فکر می کردم همه چیز تمام شده ، نکند احمقانه فکر می کردم؟
پوزخندی زده و چیزی نگفتم ، دوست داشتم او را در تردید رها کنم. وارد سالن امتحانات شدم ، دلم می خواست تمام دانش آموزانم موفق بشوند ، سوال ها را به سادگی طرح کرده بودم و این همان چیزی بود که در دوارن تحصیل آرزویش را داشتم . فرناز به تمام سوال ها پاسخ داده بود ، اما از جای بر نمی خواست ، انگار بیش از هر چیز حواسش به آقای یگانه و من جلب شده بود . پس از پایان جلسه او مرا تا خانه همراهی کرد و گفت : به آقای نیایش بگو که من و خانواده ام فردا به دیدنش می آییم .
چیزی نگفته و وارد خانه شدم ، شماره ی مرجان را گرفتم اما کسی گوشی را بر نداشت . پدر آن شب خیلی دیر آمد و من مجبور شدم تا نمیه های شب بیدار بمانم ، وقتی می خواست به آرامی وارد اتاقش بشود ، چراغ را روشن کرده و پرسیدم : کجا بودی؟
- باید به تو بگویم!
- نه نگو . اما این رفتار ها مرا خیلی نگران می کند.
- نگران نباش عسل ، فردا می فهمی . چرا بیدار مانده بودی؟
- می خواستم بگویم فردا خانواده ی آقای یگانه به این جا می آیند ، کمی زود تر بیا، باشد؟
- خیلی خوب می خواهم بخوابم ، شب به خیر.
- یک چیز دیگر هم هست پدر با مرجان تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد.
چهره ی پدر پریشان شد و دستی به موهای جو گندمی اش کشید . به اتاقم رفته و در را بستم ، در حالی که از شدت نگرانی تا صبح نتوانستم بخوابم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#180
Posted: 5 Aug 2012 16:28
خوشحالم که امروز جمعه است و می توانم کمی به کارهای خانه رسیدگی کنم ، هنگام ظهر با شنیدن زنگ در دچار تردید شده و در را گشودم ، مرجان بود با یک چمدان قرمز رنگ . مرا در آغوش کشید و گریست . نمی دانستم چه بگویم؟ او از کجا فهمیده بود که من با او تماس گرفته و کارش دارم! خودم را از آغوشش بیرون کشیدم که پدر وارد سالن شد و گفت: سلام مرجان خیلی خوش آمدی.
اندوه گذشته در چهره ی پدر دیده نمی شد و این مرا پریشان تر می کرد . آخ! خدای من . قلبم خبر از حادثه ی بدی می داد که نمی توانستم درکش کنم. مرجان روی مبل نشست و این من بودم که مجبور به پذیرائی از او شدم . پدرکنارش نشست و گفت : راستش من هنوز وقت نکردم چیزی به عسل بگویم چون کمی بهانه جوشده ، می شناسی اش که؟
احساس کردم زانوهایم تحمل وزن بدنم را ندارند ، روی مبل نشسته و به آن دو خیره شدم . مرجان سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره گشت . در نگاه او هم هیچ اندوهی دیده نمی شد ، گویا فقط من بودم که از شدت غم و خشم می لرزیدم.
مرجان زیر لب گفت : راستش عسل من و نادر...
- نادر؟
- بله عزیزم من و نادر با هم ازدواج کردیم ، همین دیشب...
آخ! خدای من. دیگر چیزی نمی شنیدم حالت تهوع داشتم و انگار در سرم می کوبیدند ، دلم می خواست از شدت غم بمیرم . چشمانم را بستم ، شک نداشتم که می میرم اما نشد . من هنوز زنده بودم و کلماتی را به صورت گنگ و مبهم می شنیدم . قلبی که له شده بود اما باز هم می تپید! آخ ! لعنت بر من...لعنت بر پدر... لعنت برعشق... لعنت براحساس... لعنت بر زندگی ولعنت بر تمام جمعه های سرد زندگی ام.
- چه زیر لب می گوئی عسل؟
پدر با خشم از من خواست که به اتاقم بروم و من به اتاق خویش رفته و در را آن چنان بر هم کوبیدم که کمی از گچ دیوار فرو ریخت و من آنقدر گریستم که قادر نبودم چشمانم را به راحتی باز کنم . مرجان با لباس آراسته ی صورتی رنگی وارد اتاقم شد، در حالی که موهای سیاه و بلندش روی شانه های عریانش را پوشانده بود ، کنار تختم نشست ، چشمانم را بستم . دستانم را به گرمی فشرد و من بدون اینکه چشمانم را باز کنم منتظر شدم تا اتاقم را ترک کند.
- عزیزم می دانم در مورد من چه فکری می کنی ، اما من زن بدبختی هستم و پیشنهاد پدرت می توانست زندگی ام را تغییر بدهد ، او به من گفت که مریم ترکش کرده و گفت که به خاطر علاقه ای که عسل به تو دارد ، می توانی بهترین گزینه ی ازدواج من باشی.
آخ !خدای من . چرا از اتاقم یبرون نمی رفت؟ دیگر پدر با تمام احساسات بی شرمانه اش برای من مرده بود. وقتی از اتاقم خارج شد نفسی به آسودگی کشیده و ملافه را تا کنار موهایم بالا کشیدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود