ارسالها: 3747
#181
Posted: 5 Aug 2012 16:29
- بیدار شو عسل ، مهمان هایت رسیده اند.
این صدای پدر بود که با صدای احوال پرسی مهمانان و مرجان در هم آمیخته بود و من فقط دلم می خواست بمیرم . پدر حتی فرصت نداد تا من ازدواج کرده و از خانه اش بروم . دلم برای مریم می سوخت ...دلم برای خودم می سوخت ...حتی دلم برای مرجان هم می سوخت.
کسی ملافه را از روی صورتم بر کشید ، چشمانم را گشودم ، آخ! خدای من . آقای یگانه بود که آراسته و ادکلن زده بالای سرم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد.
- عسل من از تو اجازه گرفته بودم ، مگر نه ؟
می دانستم چه منظوری دارد ، من به او و خانواده اش ناخواسته توهین کرده بودم . بغض فرصت هر حرفی را از من گرفت و من به سختی از جای بر خواسته و زیر لب گفتم : شما بروید الآن می آیم.
او رفت و من کنار آیینه ایستادم ، چهره ام آن چنان در هم ریخته و سرخ شده بود که بغضم دوباره شکست و گفتم : چه اهمیتی دارد؟ می روم.
دستی به موهای شانه نشده ام کشیده و حتی فرصت نکردم لباس مناسبی بپوشم . وارد سالن شده و آن ها به احترام من بر خواستند . آقای یگانه یک اشراف زاده ی واقعی بود ، این را با اولین نگاه به پدر و مادرش به صراحت در یافتم. مرجان آن چنان سخن می گفت که گویا سال هاست همسر پدرم است.
- من و نادر از آشنائی با چنین خانواده ی افتخار می کنیم.
از نگاه مادر او دریافتم که خشمگین است و به سختی فضا را تحمل می کند . آقای یگانه ی بزرگ لبخند گرمی بر لب آورد و گفت: تو ارزش آن را داری که مهیار سال ها در انتظارت بماند .
چقدر به شنیدن چنین جمله ای نیاز داشتم ، پس از دقیقه ای پدر با صدای بلند رضایت خود را اعلام کرده و مرجان هم با او به موافقت پرداخت . ظاهرا حرفی برای گفتن باقی نمانده بود . آیا به راستی می توانستم با مهیارخوشبخت بشوم؟ آیا می توانستم از این ازدواج صرف نظر کرده و دوباره با پدر در آن خانه زندگی کنم؟ احساس کردم که در هر دو حال شرایط خوبی نخواهم داشت . آقای یگانه بزرگ گفت : بهتر است جشن ازدواج این دو را آخر همین هفته در باغ بزرگ ما برگزار کنیم.
ظاهرا هیچ کس مخالفتی نکرد ، نمی دانستم چه بگویم ؟ چشمانم می سوختند و هنوز حالت تهوع داشتم .
- چرا با این عجله؟
این صدای او بود که مرا به فکر فرو برد . پدر با لحن سردی گفت: همین حالا هم برای این دو خیلی دیر شده است ، گمان می کنم این اتفاق باید سال ها پیش رخ می داد.
نگاهم با نگاه مادر او پیوند خورد نمی توانستم بفهمم چه احساسی دارد فقط هرچه بود حس خوبی نبود.
پدر ادامه داد: بهتر است آن دو با هم صحبت کنند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#182
Posted: 5 Aug 2012 16:29
آن ها به حیاط رفته و ما با هم تنها شدیم . به یقین برای آقای یگانه فرصت خوبی بود تا دلیل این همه اندوه را بداند . خیره نگاهم کرد و با خشم گفت: اگر مخالف هستی چرا چیزی نمی گوئی عسل؟
دلم می خواست بگویم پدر برایم چاره ای جز ازدواج باقی نگذاشته است اما سکوت کرده و چیزی نگفتم. در واقع همه چیز تمام شده بود و گفتن هر حرفی شرایط را بدتر می کرد.
- آن زن ، مادرت که نیست ، هست؟
پوزخندی زده و گفتم : همسر جدید پدرم است فراموش نکن پیش از رفتن به او تبریک بگوئی.
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: به گمانم این اولین بار نیست که پدرت تجدید فراش می کند.
در دل گفتم به یقین آخرین بار هم نخواهد بود.
- می توانم سوالی بپرسم عسل؟
سرم را به نشانه ی تایید پایین آوردم ، به عمق چشمانم خیره شد و گفت : چرا امروز آنقدر آشفته هستی؟ هرگز این گونه ندیده بودمت ، گمان می کردم طور دیگری از ما استقبال کنی اما ... نکند حضور ما این چنین پریشانت کرده است؟
این سوال او مرا به فکر فرو برد ، آیا دلیل تمام پریشانی من ازدواج پدر بود ؟ شاید آقای یگانه نیز در این پریشانی نقشی داشت ! بی شک در آن لحظات سهم بیش تر به حضور و او خانواده اش تعلق می گرفت.
- نمی خواهی پاسخ مرا بدهی؟ خیلی خوب می توانم حدس بزنم ، شاید تو هنوز هم تصمیمت را نگرفته ای . می خواهی زمان بیش تری برای آشنائی داشته باشی؟
لبخند بی رنگی صورتم را پوشاند و گفتم: می پذیری؟
- البته هر زمان که تو بخواهی ، فقط در این میان کمی هم من و خانواده ام را در نظر بگیر ، آخر همان طور که دیدی شرایط جسمی پدرم اصلا خوب نیست .
- ممنونم آقای یگانه .
ابروهایش را در هم کشید و گفت : بهتر است فقط در مدرسه مرا این گونه صدا بزنی ، باشد؟
از تصور اینکه او را مهیار صدا بزنم ، خندیدم و او هم خندید. پدر وارد اتاق شد و گفت: همه چیز روبه راه است عسل؟
- بله پدر.
از مهیار خواستم تا خود به پدر و مادرش بگوید که مراسم ازدواج تا چند ماه دیگر صورت نمی گیرد و او هم پذیرفت. وقتی که آن ها خانه را ترک کردند به سرعت به سوی اتاقم رفته و روی تخت دراز کشیدم ، تنها چیزی که در آن لحظات مرا آرام می کرد این اندیشه بود که تا مدت ها هیچ اتفاق مهمی نمی افتد و من فرصت دارم که تمام فکرهایم را کرده و در صورتی که با مهیار به تفاهم نرسیدم همه چیز را بر هم بزنم . نمی دانم اگر امید زنده بود مرا می بخشید یا نه؟ اصلا نمی دانم من صاحب چنین قدرتی هستم که به جای عشق جاودانه ی امید ، عشق مهیار را در قلبم جایگزین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#183
Posted: 5 Aug 2012 16:30
کنم ! مگر می شد ، مگر می توانستم آن دو را با هم قیاس کنم؟ آخ ! خدای من . اگر امید زنده بود و امروز مرا در حال گفتگو با مهیار می دید چه حالی به او دست می داد ! اگر چه در گذشته یکبار شاهد آن بود ، اما آن زمان هیچ چیز در دست من نبود و حال نمی توانستم خویش را ببخشم . در این افکار بودم که پدر وارد اتاق شد و آباجور کوچک را روشن کرد .
- باید با تو حرف بزنم عسل.
- الآن ؟ من خیلی خسته هستم.
- می دانم ولی..
ملافه را روی سرم کشیده و در دل آرزو کردم پدر هر چه زودتر اتاق را ترک کند اما او کنار تختم نشست و با دست صورتش را پوشاند . خیلی دلم می خواست به پدر بگویم که این بار چگونه همسرش را به دست آورده است ؟ اما سکوت کرده و به آرامی نفس کشیدم.
- من نیز همانند تو در تمام این سال ها او را ندیده بودم تا روزی که برای استخدام منشی آگهی دادم ، آن روز دختران زیادی به شرکت من آمدند و رفتند و در میان آن ها دیدن دو چشم آشنا مرا بر آن داشت که بپذیرمش . چهره اش آنقدر خسته نشان می داد که از او دعوت کردم تا شام را با هم صرف کنیم . خیلی نگران تو و فواد بود ، وقتی فهمید برادر کوچکت مرده ساعتی تمام برای فواد کوچک ما گریست و پس از آن از تمام سختی هائی گفت که در این چند سال کشیده بود . من به شدت تحت تاثیر تنهائی و اندوه زندگی اش قرار گرفتم . او منشی من شد و درست در روزهائی که مریم ترکم کرده بود و دلتنگی وجودم را له می کرد ، از مرجان خواستم که شریک زندگی ام بشود و او هم پذیرفت.
بدون اینکه ملافه را پایین بکشم ، گفتم : خوب که چه پدر؟ دلیلی وجود ندارد که تو بخواهی مرا قانع کنی.
- البته . ولی دلم می خواست بدانی این بار قمار و خودخواهی وجود نداشت . او به میل خویش پذیرفت ، بدون هیچ اجباری.
پوزخندی زده و گفتم : این بار تو او را مجبور نکردی این زندگی سختش بود که مجبورش کرد.
پدر نفس عمیقی کشید و در حالی که طنین صدایش از خشم می لرزید ، گفت: به هر حال از تو می خواهم او را به چشم یک خدمتکار نگاه نکنی ، وقت آن رسیده که این زندگی به او هم لبخند بزند.
پدر اتاق را ترک کرد و مرا در خیالاتی در هم و برهم تنها گذاشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#184
Posted: 5 Aug 2012 16:31
وقتی می خواستم از خانه خارج بشوم متوجه شدم که مهیار در اتومبیلش انتظار مرا می کشد سوار شده و سلام کوتاهی دادم .
- دیشب در خانه ی ما قیامتی بر پا بود عسل.
- به خاطر من؟
لبخند گرم و زیبائی زد و گفت : پدر شیفته ی متانت و سادگی تو شده بود از این که بدون آرایش کردن و پوشیدن لباس های فاخر با آن ها روبه رو شده بودی ، احساس رضایت خاصی داشت ، آخر می دانی او آن قدر دخترهای رنگین دیده بود که باور نمی کرد هنوز هم کسی چون تو بتواند در مهمانی های خانوادگی ما حضور داشته باشد ، پدر بی صبرانه در انتظار گرفتن جشن ازدواج ما به سر می برد.
- بله ، پدر شما واقعا قابل ستایش بود اما من از نگاه های ....
حرفم را قطع کرد و گفت: نگران مادرم نباش ، او هم با این موضوع کنار خواهد آمد.
از حرف هایش متوجه شدم که مادرش با این ازدواج موافق نیست و من درست حدس زده بودم . آخ! خدای من. آنقدر احساس ضعف و ناتوانی می کردم که به یقین با تلنگری کوچک در هم می شکستم. او کمی پایین تر از دبیرستان نگه داشت و گفت : معذرت می خواهم عسل بهتر است تا مدتی کسی متوجه ی این موضوع نشود خودت که می دانی...
آخ ! این همان تلنگری بود که مرا در هم شکست . به سختی آن چند قدم را پیموده و وارد دفتر دبیرستان شدم.
- خانم نیایش ، اتفاقی افتاده؟
به چشمان خانم تیموری خیره شده و قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید . از تصور اینکه این بار هم ناگزیر باشم با هراس و نگرانی ازدواج کرده و پس از آن متوجه بشوم که دومی بوده ام ، قلبم در هم فشرده شد.
- آقای سعیدی لیوانی آب بیاور.
آب را لاجرعه سر کشیده و سرم را به دیوار تکیه دادم . مهیار وارد دفتر شد و تظاهر کرد که مرا ندیده است . آن روز نتوانستم به عنوان مراقب سر جلسه حاضر باشم و عجیب اینکه او حتی برای لحظه ای به سراغم نیامد . به خویش قول دادم که وقتی بیرون دبیرستان دیدمش به او بگویم که موضوع نامزدی را تمام شده بداند . در انتهای خیابان منتظرم بود ، سوار نشدم ، پیاده به سویم آمد و گفت : من که به تو گفته بودم عزیزم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#185
Posted: 5 Aug 2012 16:31
- با من حرف نزنید آقای مهیار ، گمان کنید این جا هم دختران جوان و زیبا مواظب شما هستند تا مبادا با من حرف بزنید ، نمی ترسید کسی شما را با من ببیند؟
- این حرف های احمقانه چیست که تو می گوئی؟
- بروید تا مجبور نباشید به این حرف های احمقانه گوش بدهید.
بر سرعت قدم هایم افزودم در حالی که تمام وجودم از خشم می لرزید.
- خودت می دانی که فرناز...
فریاد زدم : لعنت بر فرناز و فاخته ، مگر چه چیزی بین شما وجود دارد که این چنین از آن می ترسید؟
به داخل اتومبیلش باز گشت و گفت : تو حالا خیلی عصبی هستی ، شب تماس می گیرم.
او رفت و مرا در دنیایی از سوالات بی پاسخ تنها رها کرد. مرجان در را به رویم گشود و من با دادن سلام کوتاهی از کنارش گذشتم . به دنبالم آمد و گفت: عسل از دیروز تا به حال فرصت نشده با تو حرفی بزنم.
پوزخند تلخی زدم.
- من مجبور شدم با پدرت ازدواج کنم.
روبه رویش ایستاده و گفتم : چه کسی تو را مجبور کرد ، فقط نگو پدرم که باور نمی کنم.
قطرات اشک صورتش را پوشاندند و گفت : چقدر زیبا شده ای عسل ، آخرین باری که دیدمت آنقدر زیبا نبودی ، شگفت انگیز است !
نمی دانم چرا تمجید او مرا خوشحال نکرد؟ به یقین روزهائی که غریبه ام مرا می دید من زیبائی امروز را نداشتم و این بودکه برایم اهمیت داشت .
- برای مادرت و فواد خیلی متاسفم ، شنیده ام که همسرت نیز...
آخ ! خدای من . عجب بغضی در سینه داشتم : بله درست شنیده ای.
به سرعت از کنارش گذشته و وارد اتاق شدم . ساعتی بعد تلفن زنگ زد و مخاطبم کسی نبود جز مهیار.
- از دست من عصبانی هستی عسل؟
پاسخی ندادم ، ادامه داد : من می ترسم فاخته همه چیز را بفهمد و برای تو مشکلی به وجود بیاورد.
- برای من یا شما؟
- منظورت چیست عسل؟
با طنینی که از شدت خشم می لرزید گفتم : یقین دارم از همه چیز بی خبرم ، علاقه ی فاخته به شما کاملا یک طرفه بود ؟
خندید و گفت : البته عزیزم نکند خیال می کنی من هم دوستش داشتم؟ اگر چنین بود که می توانستم به سادگی او را به دست بیاورم . من او را از خویش راندم چرا که از دخترهائی چنین بیزارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#186
Posted: 5 Aug 2012 16:33
- فاخته ازدواج کرده و در این صورت اگر بداند که ما قصد ازدواج داریم چه کار خواهد کرد؟
نفس عمیقی کشید و گفت : من تو را خوشبخت می کنم عسل ، به من اعتماد داشته باش و فقط کمی فرصت بده .
بدون خداحافظی کردن گوشی را گذاشته و روی تختم دراز کشیدم . چیزی در وجودم فریاد می کشید که تو با او هم خوشبخت نخواهی شد . دلم می خواست برای رهائی از پدر و تصمیات او به مهیار پناه ببرم ، اما چگونه می توانستم از مهیار بگریزم؟ دوباره تلفن زنگ زد یقین داشتم که مهیار است.
- به حرف هایم گوش بده عزیز من ، راستش را بخواهی مشکل فقط فاخته نیست.
نفس عمیقی کشیده و ادامه داد : چگونه بگویم که حمل بر خودخواهی ام نکنی؟ فاخته فقط یکی از دخترهایی بود که تو می شناسی ، درواقع بیش تر شاگردان من...
دلم نمی خواست جمله اش را تمام کند . اصلا چرا باید همه ی دختران کلاس شیفته ی چنین مردی می شدند ، شاید عده ای هم او را به خاطر ثروتش می خواستند . بغضم شکست و گفتم : پس قرار است این بار همسر مردی بشوم که به جای یک محبوب کینه و بغض صدها دختر جوان بدرقه ی راه من باشد؟ پیش از تو یک مرد زندگی ام را از من گرفت و حالا...
- اشتباه نکن عسل ، نمی توانی این دو مسئله را با هم مقایسه کنی . من هیچ تعهدی به کسی ندادم که بخواهم پایبند آن باشم ، قسم می خورم که تو اولین دختری هستی که به او عشق ورزیده و پیشنهاد ازدواج دادم . من از حسادت دیگران نسبت به تو می ترسم ، نمی خواهم هیچ کس حتی با نگاهش به تو آسیبی برساند.
آن چنان صداقتی در طنین صدایش بود که توانست آرامش از دست رفته را به من باز گرداند، به آرامی گفتم : پس حداقل بگو این بازی تا چه زمانی ادامه پیدا خواهد کرد؟
- فقط تا زمانی که ازدواج کنیم ، قول می دهم عسل.
لبخندی بر لبم آمد و از این که آنقدر مورد توجه او بودم حس غرور لبریزم کرد . احساس عجیبی دارم یکباردر هفده سالگی قلبم برایم تصمیم گرفت و این بار قلبم را کنار گذاشته و این عقل است که عنان زندگی ام را در دست گرفته است. امشب که خاطراتم را می نویسم نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است و نمی دانم روزی از این که حرف های مهیار را پذیرفته ام خویش را لعنت می کنم یا نه؟ در خانه ماندن یعنی تحمل کردن تمام رفتارهای پدر و پذیرفتن عقایدی که شاید فقط برای پدر معنا و مفهوم درستی داشتند ، ازدواج با مهیار به من این فرصت را می داد تا انتخاب بدون احساس را تجربه کنم در حالی که همانند دیگر انسان های این کره ی خاکی چیزی از آینده ام نمی دانم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#187
Posted: 5 Aug 2012 16:33
_7امروز آخرین روز جلسه ی امتحانات است و من دیگر به بی تفاوتی های مهیار در مدرسه عادت کرده ام . در دفتر نشسته و ورقه های تصحیح شده را به خانم تیموری تحویل می دادم و او در حالی که نمره ها را وارد لیست می کرد ، تمام حواسش به من بود .
- خانم نیایش می توانم سوالی بپرسم ؟
آخ! خدای من . نکند در ارتباط با مهیار باشد ، با تردید گفتم : خواهش می کنم بفرمائید.
- شما در این دبیرستان تحصیل کرده اید؟
نفس عمیقی کشیده و گفتم : فقط چند ماه ، بعد از آن به یک دبیرستان شبانه روزی رفتم.
- آخر دیروز که پرونده ها را مرتب می کردم اسم شما را در بین دانش آموزان این دبیرستان دیدم.
با ورود یکی از دبیرها دیگر ادامه نداده و من به سرعت از دفتر خارج شدم ، دلم نمی خواست دلیل رفتنم را برای او توضیح بدهم . به هر حال هیچ چیز خوبی در گذشته ام وجود نداشت که در رابطه ی با آن حرف بزنم. مهیار مرا تا کنار خانه رساند و من وارد سالن شدم ، مرجان به پیشواز ما آمد و گفت: من می روم قهوه بیاورم .
او روی مبل راحتی نشست و گفت : تا یک هفته تعطیل هستیم و بهتر است به خوبی از این تعطیلات استفاده کنیم.
روبه رویش نشسته و گفتم : من منظور شما را نمی فهمم !
- راستش عسل پدر من شرایط جسمی خوبی ندارد ، در واقع او نگران این موضوع است که نتواند در مراسم ازدواج شرکت کند.
- خوب ؟
در حالی که طنین صدایش از غم می لرزید ، ادامه داد : خوب او می خواهد از این تعطیلات استفاده کرده و آخر همین هفته مراسم را برگزار کنیم.
با خشم از جای بر خواستم ، در حالی که دلم از تمام دنیا گرفته بود و بغضی داشت خفه ام می کرد . من از حرف های مهیار چیزی نمی فهمیدم و نمی خواستم بفهمم.
- قسم می خورم عسل ، قلب پدرم را نشکن . تو می توانی نپذیری ، اما بدان این خواسته ی مردی است که به زودی از میان ما خواهد رفت.
پدر مهیار را دوست داشتم ، نگاهش مرا آرام می کرد و احساس می کردم او تنها تکیه گاه من در زندگی آینده ام خواهد بود ، در حالی که فکر می کردم هیچ قدرتی نخواهد توانست مرا به پذیرفتن چنین حقیقت سردی وادار کند ، قطرات اشکی که بر روی گونه ی مهیار می لغزیدند و اندوه نگاهش این باور را بر وجود غمگینم تحمیل کرد.
نفس عمیقی کشیده و گفتم : که این طور ، برای همین به سادگی پیشنهاد مرا برای به تاخیر انداختن جشن پذیرفتی؟
- نه . عسل باور کن ، من خواسته ی تو را با آن دو در میان گذاشتم . مادر پذیرفت اما پدر گفت که احساس کرده به زودی می میرد و مرگ امانش نخواهد داد . البته پزشکش نیز همین را می گوید ، آخر می دانی عسل پدرم بیماری خونی دارد که قابل درمان نیست . ما برای مداوای او به همه ی کشورهایی که پزشکش توصیه کرده بود ، رفتیم اما متاسفانه آن ها فقط توانستند با دوره های سخت درمان مرگ او را به تاخیر بیندازند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#188
Posted: 5 Aug 2012 16:34
به جای مهیار این من بودم که با صدای بلند می گریستم ، نمی دانم دلیل اشک هایم به خاطر ازدواجی بود که باید با آن سرعت صورت می گرفت یا از دست دادن کسی چون آقای یگانه ی بزرگ ، با این که فقط یکبار او را دیده بودم اما محبتش در قلبم نشسته بود چرا که مهربانی در نگاهش فریاد می کرد . سرنوشت هر کسی که در قلبم جای باز می نمود با مرگ رقم می خورد و این من بودم که سختی روزهای از دست دادن را با جسمی خسته و در هم شکسته بر دوش می کشیدم.
- قبول می کنی عسل؟
دیگر چه باید می گفتم ؟ چاره ای جز پذیرفتن وجود نداشت.
مرجان با سینی قهوه وارد شد و کنار من نشست . مهیار تمام آنچه را که برای من گفته بود برای مرجان نیز بازگو کرد و گفت : من از شما و آقای نیایش می خواهم لیست مهمان هایتان را به من بدهید و دیگر با چیزی کار نداشته باشید .
مرجان مرا در آغوش کشیده و بوسید . مهیار با گفتن فردا به دیدنت می آیم خانه را ترک کرد . شب پدر هم در جریان قرار گرفت و گفت : خوب دیگر بهتر از این نمی شود ، با مرگ آقای یگانه ی بزرگ تو و مهیار صاحب همه ی دارائی های او می شوید.
مرجان در ادامه ی حرف پدرم گفت : البته اگر حضور مادر مهیار را فراموش کنیم.
امروز عصر خیاط شخصی آن ها به خانه ی من آمد تا اندازه هایم را برای دوختن لباس عروسی بگیرد . به یاد روزی افتادم که بردیا برایم لباس عروسی حاضری خرید و از این که آن چنان اندازه ی تنم بود شگفت زده شد . بهرخ کارهای لازم را انجام داد و وقتی می رفت گفت : لباس را برای شب پیش از جشن آماده کرده و تحویل می دهد . او رفت و من فرصت کردم کمی به آینده ام فکر کنم ، همه چیز به سرعت پیش رفته و من حتی نتوانسته بودم به خوبی بپذیرم که چند روز آینده همسر مهیار شده و خانه ی پدری را ترک خواهم کرد.
چند روز گذشته را استراحت کرده و از خانه بیرون نرفتم ، پدر با من مهربان شده و از این که سر انجام از دست من خلاص می شد ، لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بسته بود که حتی برای لحظه ای کوتاه محو نمی شد . مرجان هم تظاهر می کرد که از رفتن من غمگین است و دلش نمی خواهد آن دو را ترک کنم . خیلی دلم می خواست بگویم چند سال گذشته کجا بودی و چرا هرگز به دیدنم نیامدی ، اگر به من علاقه ای داشتی ؟ اما دلم نمی خواست دیگر به صراحت حرفی بزنم ، به هر حال او حالا همسر پدرم بود و همسر پدر هم باقی می ماند.
خانم بهرخ امروز لباسم را آورد تا پرو کنم ، هرگز همتایش را ندیده بودم . آن چنان زیبا بود که دلم می خواست ساعت های طولانی به طرح و نقش آن خیره بشوم . به اتاقم رفته و وقتی آن را بر تن کردم دیگر شباهتی به عسل گذشته نداشتم . بهرخ لب به تحسین گشود و گفت: واقعا که برازنده ی این خاندان شده ای!
از تمجید او پدر و مرجان هم در آستانه ی در اتاقم ایستادند . مرجان نتوانست در برابر حسادت های زنانه اش مقاومت کند و با نگاهی مبهم به من خیره ماند ، بدون اینکه تمجیدی بکند . پدر زیر چشمی نگاهم می کرد ، به یقین در آن لباس زیباتر از مادر شده بودم و پدر شگفت زده از این همه زیبائی نمی توانست مانع فرو ریختن اشک هایش بشود ، با دست چشمانش را پاک کرده و از اتاق خارج شد و مرجان هم به دنبالش اتاق را ترک کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#189
Posted: 5 Aug 2012 16:34
لباس را از تن بیرون آورده و روی تخت نشستم ، به یاد مادر افتاده بودم که زیر باران با آن چتر سپید رنگ درکنار شاهین ایستاده بود ، چقدر در آن لحظات مادر به نظرم باشکوه می رسید ، حالا در آن لباس من هم شکوه مادر را پیدا کرده بودم . مهیار وارد اتاقم شد و گفت : نمی خواستی امشب تو را در این لباس ببینم؟ اشکالی ندارد بگذار فردا هم چون دیگران شگفت زده بشوم.
لبخند کم رنگی زده و زیر لب گفتم : می خواهی بروی؟
- متاسفم کارهای زیادی دارم که باید خودم آن ها را انجام بدهم ، راستش زیاد به کار دیگران اعتماد ندارم.
او رفت و من از رفتنش احساس آسودگی کردم تازه روی تخت دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد و مرا وادار به بر خاستن از جای کرد ، با شنیدن صدای مریم تمام خوشحالی ام زائل شد . یقین داشتم هرگز فکرش را هم نمی کند که پدر در این مدت کوتاه ازدواج کرده باشد.
- دلم برایت تنگ شده بود عسل.
- من هم همین طور.
- راستش را بخواهی دلم برای نادر هم تنگ شده است ، نمی دانم چرا آنقدر با شتاب تصمیم به جدائی گرفتم ، خیلی پشمیانم عسل . من هنوز هم احساس خوبی ندارم ، شرایط زندگی ام خیلی سخت تر از روزهائی شده که با نادر زندگی می کردم.
- اما تو می گفتی که همیشه فقط پدرم را تحمل می کردی؟
- بله عزیزم . ولی حالا ناگزیرم پرستاری پدرم را بکنم و تمام لحظه ها به رکیک ها و توهین های زشتش گوش بسپارم . مهرداد از اینکه من در کنار پدر هستم خیالی آسوده پیدا کرده و می خواهد ازدواج بکند.
نفس عمیقی کشیده و گفتم : کمی دیر شده مریم.
با شگفتی پرسید : چرا؟
- پدرم ازدواج کرد چون بلد نیست تنها بماند و تو تنهایش گذاشتی.
- خدای من! اصلا باور کردنی نیست ، من فقط می خواستم او جای خالی مرا ببیند.
در حالی که طنین صدایش از شدت غم روبه خاموشی بود از من خدافظی کرد و حتی نپرسید پدر این بار چه کسی را به همسری پذیرفته است . دیگر احساس خوب لحظات گذشته را نداشتم ، همیشه در قشنگ ترین ثانیه های زندگی ام یک اتفاق کوچک همه ی خوشحالی ام را زائل می کرد ، با اندوه فراوان کتاب کوچکی را با خود به تخت خواب برده و سعی کردم ذهن پریشانم را به دور از هر دغدغه ای لبریز از کلمات داخل کتاب بکنم در حالی که گاه دقایقی طولانی در فکر فرو می رفتم تا سطری را به پایان برسانم.
پیش از خواب مهیار تماس گرفت ، حالم را پرسید و گفت : متاسفم امروز نتوانستم با تو باشم ، آخر کارهای زیادی بود که باید انجام می دادم.
- می فهمم.
- چرا آنقدر غمگینی عسل؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#190
Posted: 5 Aug 2012 16:35
- غمگین نیستم.
او به من گفت که آرایشگری به نام میترا برای درست کردن چهره و موهایم فردا ظهر به دیدنم خواهد آمد ، به سرعت خدافظی کرده و خوابیدم .
نمیه های ظهر بیدار شدم، میترا در انتظارم بود ، بی گفتن هیچ حرفی صورتم را نقاشی و موهایم را شنیون کرد ساعت های طولانی بدون آنکه حرفی بزنم به انگشتان او خیره شده بودم ، بوی لوازم آرایش در تمام اتاقم پیچیده بود و من دقایق خسته کننده ای را سپری می کردم. مرجان در آستانه ی در ایستاده و تمام کارهای میترا را به دقت زیر نظر گرفته بود . سرانجام وقتی تاج نقره ای رنگ را روی موهایم محکم کرد گفت: حالا می توانی صورت خودت را ببینی .
در برابر آیینه ی قدی ایستادم . میترا کفش های پاشنه بلند نقره ای رنگی را از درون جعبه بیرون کشید و گفت: با این کفش ها کمتر دنباله ی لباست را احساس می کنی.
لبخند کم رنگی زده و با خود فکر کردم که چگونه می توانم چند ساعت در آن لباس و آرایش نفس بکشم؟
مرجان دست مرا به گرمی فشرد و گفت : واقعا بی نظیر شده ای عسل . ای کاش مادرت زنده بود و تو را در این لباس می دید.
بغضم را فرو داده و در کنار میترا از خانه خارج شدم . مهیار در کت و شلوار سپید رنگی کنار ماشین ایستاده و انتظارم را می کشید.
- فوق العاده شده ای عسل.
چه باید می گفتم ! مرجان دنباله ی لباسم را در دست گرفت و در حالی که به سختی با آن کفش ها قدم بر می داشتم ، سوار ماشین شده و به سوی باغ حرکت کردیم . مرجان و میترا با راننده ی شخصی آن ها در اتومبیل دیگری به دنبال ماشین ما حرکت کردند .
- خیلی دور است؟
مهیار لبخندی زد و گفت : متاسفم که نتوانستم تو را پیش از این به آنجا ببرم ، همه چیز آنقدر سریع رخ داد که برای خودم هم باور کردنی نیست . دیشب مادر به سوال یکی از خانم های جوان که از قیافه ی تو پرسیده بود ، پاسخ دقیقی نداشت که بدهد ، گوئی چهره ات را به خاطر نداشت.
به آرامی چشمانم را بستم تا بتوانم بر پریشانی و هیجانی ناشناس در قلبم غلبه کنم . به راستی من چگونه می توانستم به یکباره در جمعی حضور پیدا کنم که هیچ کس را در میان آنان نمی شناختم ؟ دقایقی بعد چشمانم را گشوده و به مهیار خیره شدم ، بر خلاف تصورم خیلی هم خوشحال نبود ، غمی عظمی در نگاهش موج می زد که قابل انکار نبود . به آرامی صدایش زدم ، نشنید . انگار در جهانی دیگر سیر می کرد و حضور مرا از خاطر برده بود ، با صدای مهیب ترمز یک ماشین به خودش آمد و سرعت را کم کرد .
- اتفاقی افتاده است؟
لبخند تصنعی ای زد و گفت: نه فقط کمی خسته هستم عسل.
- یقین داری که فقط خسته هستی ؟ گمان می کردم از این که همه چیز به میل و خواسته ی شما پیش رفته احساس خوبی داشته باشی.
نگاهی به عمق چشمانم انداخت و گفت : غیر از این هم نخواهد بود.
در برابر در بزرگ سپید رنگی نگه داشت ، مهمانان زیادی به استقبال ما آمده بودند . مهیار دست مرا گرفت و کمک کرد تا به آرامی قدم بردارم . دختران جوان و زیبا رو آن چنان به من خیره شده بودند که احساس می کردم به زودی در زیر سنگینی نگاهشان له خواهم شد . در میان تمام آن نگاه ها فقط یک نگاه مرا آرام کرد و آن نگاه پدر بود ، مرجان که تا آن زمان در سمت دیگر من قدم بر می داشت به سوی پدر رفت.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود