انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
وقتی به اتاقم رسیدم گونه هایم سرخ شده بودند و بدنم می لرزید . دست های یخ زده ام به خاطر من آورد که باز هم اشتباه کرده ام. من تمام مدت در کلاس آرزو می کردم که او را ببینم اما باز بی تفاوت از کنارش عبور کردم.
مرجان از آشپز خانه بیرون آمد و گفت : ناهارت را بکشم؟
- آه! ناهار؟
میلی به خوردن غذا نداشتم این بی اشتهایی از دل تنگی است ، می دانم. اگر مادر به خانه بر می گشت غذا می خوردم و راحت می خوابیدم و به معنای واقعی کلمه زندگی می کردم اما بدون مادرم؟
فقط با غذایم بازی می کردم در حالیکه حتی برای لحظه ای از یاد آن غریبه غافل نبودم، غریبه ای که پاورچین پاورچین پا بر قلبم...مغزم و زندگی ام می گذاشت. به راستی او که بود و در کوچه ی ما چه می کرد؟ یعنی ممکن بود در همان برخورد اول عاشق من شده باشد و این چنین بی تابی کند که هرروز در مسیرمدرسه ام بایستد ، تنها به امید یک نگاه؟
احمقانه بود نباید این گونه فکر کنم من که دیگر بچه نیستم به قول مادرم وقتی او هفده ساله بود کودکی سه ساله داشت اما خوب مادر هم بی انصافی می کند او خیلی زود ازدواج کرد مگر یک دختر سیزده ساله چه می فهمد!
مرجان سکوت را شکست و گفت: مادرت زن جوانی است. عکسش را دیدم ،فوق العاده زیباست. چند سال دارد؟
- به گمانم سی سال.
- پدرت چطور؟
به چشمانش خیره شدم . چه منظوری داشت؟
- پدر عاشق مادرم است ، برایش می میرد . یکبار به من گفت همه ی زندگی من مادرت است.
نمی دانم چرا این ها را به او گفتم شاید می خواستم بداند یک خدمت کار است و بس.
اما او لبخندی زد و گفت: قابل ستایش است .
از سر میز بلند شدم و به بهانه ی درس خواندن به اتاقم رفتم که ناگهان به خاطرم آمد که امروز باید فواد را پیش پزشکش ببریم . به پدر تلفن کردم و او با اکراه پذیرفت ،گویا در آن شرکت کارهایی بسیار مهم تر از من و فواد داشت.
با آنکه پدر قول داده بود زودتر از همیشه بیاید اما ما خیلی منتظر ماندیم. در تمام مدتی که او رانندگی می کرد عصبی و خسته به نظر می رسید. دکترش پس از معاینه ی فواد لبخند تلخی زد و گفت: خوب اگر بهتر نشده بدتر هم نشده است. داروهای جدید و قوی تری برایش می نویسم.
فواد بدون هیچ عکس العملی روی تخت خوابیده بود و به پیراهن سپید رنگ پزشک نگاه می کرد.
- عجیب است این پسر کوچک اصلا بهانه نمی گیرد!
بغضم را فرو داده وگفتم: هرگز ندیده ام برای درد گریه کند شاید پذیرفته آن هم جزئی از زندگی اش است ، او درد می کشد و فقط لبخند من مسکنی است برای درد کشیدنش.
پدر آه سردی کشید و گفت: این پسر معصوم اصلا شانس ندارد... مادرش که نمی خواهتش ، من هم گرفتارم اگر عسل نبود واقعا نمی دانم چه می شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پزشک حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: البته...
و در حالیکه زیر پلک فواد را بررسی می کرد، گفت: کم خونی اش شدید تر شده و میتواند خطرناک باشد. حتما داروهایش را سرفرصت به او بدهید ، کاش کمی بزرگ تر بود و می وانستم جراحی اش کنم ، فعلا تنها کمک من این داروهاست. برایش دعا کنید .
فواد را در آغوش کشیدم ، در حالی که در تمام مدت راه اشک ریختم و به چهره ی دوست داشتنی اش خیره شدم. می دانستم که گریه ام ناراحتش می کند اما اشک امانم نمی داد و او غمگین نگاهم می کرد ، وقتی به خانه رسیدم او را به اتاقم برده و و روی پاهایم خواباندم .
بالش کوچکی زیر سرش گذاشته و به آرامی تکانش دادم ، احساس کردم بغض کرده و می خواهد گریه کند. نه طاقتش را نداشتم ، او را به قلبم چسباندم و برایش لالایی خواندم. کمی آرام گرفتیم . در زیر نور ضغیف آباجور برق شادی را در چشمان گود رفته و زیبایش دیدم و گونه های داغش را بر روی گونه ام فشردم تا کمی از حرارت آن ها کم کند، نمی دانم کی به خواب رفتیم ؟ اما صبح وقتی چشمانم را گشودم او را دیدم که شبیه فرشته های کوچک در آغوشم به خواب فرو رفته بود و عجیب اینکه تا صبح هیچ کدام تکانی نخورده بودیم.
تمام بدنم خسته بود و درد می کرد شاید چون خیلی بد خوابیدم بودم اما ارزشش را داشت. به سرعت حاضر شده و به راه افتادم. پیش از رفتن فواد را به مرجان سپردم و از او خواستم که مرتب به او آب میوه بدهد.
حسی در وجودم غوغا کرده بود ، با نگاهم به دنبالش بودم همانند روزهای پیش آمده بود . نمی دانم چرا همیشه بلوز و شلوار سیاه می پوشید هم رنگ چشمان گیرایش! معصومیتی در نگاهش او را از همه ی انسان هایی که دیده بودم متمایز می کرد . آخ ! خدای من . بر من چه شده بود که این چنین پایبند یک نگاه شده بودم؟
تحمل فضای کلاس برایم غیر قابل تحمل بود ، توجهی به درس ها نداشتم . ساعت مچی ام را باز کرده و روی میز گذاشتم تا بهتر بتوانم حرکت کند عقربه هایش را ببینم... انگار فاخته هم فهمیده بود بی قرارشده ام . سرانجام پرسید: منتظر چه هستی؟
شانه هایم را بالا انداخته و گفتم: کاش می دانستم.
به یاد آقای یگانه افتاده و گفتم: فاخته ساعت بعد شیمی داریم. چه احساسی داری؟
- زیاد احساس خوبی نیست . تمام شب درس خواندم ولی باز می ترسم ، وقتی نگاهم می کند انگار همه ی وجودم مسخش می شود ، دیگر همه ی کلمات را گم می کنم و می شوم فاخته ی خنگ.
- فاخته ی خنگ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- خوب به نظر آقای یگانه من خنگ هستم ، دو ضرب در دو من می شود آقای یگانه.
خنده ام گرفته بود ، با این حال گفتم: یقین دارم این بار اگر صدایت بزند حتما موفق می شوی .
- امیدوارم. راستی عسل چرا تو از خودت چیزی به من نمی گویی؟
نگاهی به ساعت کردم . هنوز دقایقی تا تمام شدن زنگ تفریح مانده بود ، برای همین گفتم: مادرم ترکمان کرده ، من و برادرم فواد همراه با پدر زندگی می کنیم. زندگی که نه.... روزها را سپری می کنیم. وقتی مادرم بود هر ساعت با پدر بحثشان می شد حالا هم که رفته پدرم خیلی بی حوصله تر از قبل شده و فقط سیگار می کشد. مادرم دنیای دیگری داشت ، دنیایی از عشق تهی.. دنیایی که حتی برای من و فوا د هم جایی نداشت.
- عجب ! پس از هم جدا شدند ، خیلی غم انگیز است. برای همین گریه می کردی؟
زنگ خورد و بچه ها به کلاس بر گشتند . آقای یگانه بی تفاوت تر از گذشته رفتار کرد ، آخر او نمی دانست کسی برای دیدنش ثانیه شماری می کند و این چنین بی تاب است.
- عسل نیایش
- بله.
- بیا برای حل تمرین .
- من؟
نفس عمیقی کشیدم ، اصلا آمادگی نداشتم . زیر لب گفتم: من آماده نیستم.
- که این طور، خیلی بد شد . اول ِ سال که آنقدر زرنگ باشی ...
حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت: پرستو صدری.
او برای حل تمرین رفت و من نگاه غمگینی به فاخته انداختم . بغض کرده و بی اختیار گریستم . ای کاش اشک هایم را نمی دید ، چرا که گفت: برای دفعه ی بعد آماده باش تا مجبور نشوی آنقدر خجالت بکشی ، هنوز که تنبیهت نکرده ام. ولی بار دوم بخششی در کار نیست.
آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست بر سرش فریاد زده و از کلاس خارج بشوم. مگر من بچه بودم که بخواهد تنبیهم کند ؟
وقتی زنگ خورد از فاخته خدافظی نکردم. دنبالم آمد و گفت: مگر من ناراحتت کردم؟
- دیگر بدتر از اینکه چنین کسی را دوست داری!
- خوب من عاشق همین جذبه اش هستم.
- جذبه؟ بهتر است بگویی عقده...
به سرعت گام بر می داشتم و زیر لب به او ناسزا می گفتم ، اما بادیدن آن غریبه همه چیز از خاطرم رفت. انگار دنیای دیگری در برابر دیدگانم ساخته شد. دقیقه ای نگاهش کردم و عجیب اینکه او هم فقط نگاهم کرد ، گمان می کردم اگر بایستم با من حرف می زند اما هیچ... به سرعت راه افتادم و در خانه را باز کردم.
مرجان به پیشوازم آمد و گفت: چقدر ناراحتی دختر!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- فواد کجاست؟
- تازه خوابیده.
بوسه ای بر گونه اش زدم و خودم را روی تخت رها کردم. در تمام این چند روز که مادرم رفته بود از او بی خبر بودیم و من هرگز آنقدر کلافه و بیزار نشده بودم.
منتظر برگشتن پدر بودم ، به خیالم دیدن او کمی از اندوهم کم می کرد. با ورود پدر به سالن نشیمن رفته و روبه رویش نشستم.
- چه خبر؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تاسف نگاهش کردم.
- یعنی هیچ خبری نشده؟
- منتظر خبری هستید؟
- یعنی مادرت حتی حال تو را هم نمی پرسد ، آنقدر سرگرم زندگی جدیدش شده!
- شما هم حال ما را نمی پرسید.
- ببین عسل . من الآن حال خودم را هم نمی فهمم. مادرت گذاشته و رفته ، اصلا انگار نه انگار که ...آخ! خدای من . دیوانه نشوم خوب است.
- دلم برای مادر تنگ شده. آخر چرا اذیتش می کردی؟
- او با من لجبازی می کرد ، می خواست مرا عصبانی کند تا بر سرش فریاد بکشم و او را بزنم ، تا بتواند به این بهانه چند روزی را قهر کند ... همه ی تلاش من خوشبخت کردن او بود اما خودش نخواست ، رفت و یقین دارم روزی پشیمان بر می گردد.
صبح زود از خانه خارج شدم ...با دیدنش جانی دوباره گرفته و به مدرسه رفتم. در راهرو نگاهم به آقای یگانه افتاد که داشت با یکی از دخترهای سال چهارمی حرف می زد نخست خیال کردم صحبتشان در مورد درس است اما با نزدیک تر شدن من حرف هایشان را قطع کرده و از هم خدافظی کردند . بی اختیار این موضوع را به فاخته گفتم ، با ناراحتی گفت : احتمالا آن دختر سوگل بوده... او دارد خودش را برای کنکور آماده می سازد.
آن روز فاخته تا زنگ آخر بی مهابا گریست و ساکت بود.
در راه خانه دوباره دیدمش . همان پسر سیاه پوش و زیبا... با متانت و غروری که او را از دیگران متمایز ساخته بود... نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخندی کم رنگ بر لبش نشست منتظر بودم چیزی بگوید اما هیچ...
چه شانسی داشتم من!؟ وقتی مادرم دوستم نداشت دیگر از یک غریبه چه انتظاری می رفت!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چرا مرا در این دوراهی گذاشته بود وعذابم می داد؟ اگر حرفی داشت باید می گفت و گرنه چرا چشم به راهم می ماند؟
شب جمعه بود و آسمان خیس و بارانی. از تصور اینکه فردا آن غریبه را نمی دیدم غمی سنگین بر قلبم نشست، زیر لب گفتم: فردا تعطیل است.
پدر لبخندی زد و گفت: خوشحال نیستی؟ می توانی راحت بخوابی.
به سادگی پدر لحظه ای خنده ام گرفت، من حاضر بودم هرگز نخوابم و لحظه ای دیگر آن غریبه را ببینم . آخ! پدر چه می دانست ...؟ هیچ چیز.
فواد را در آغوش گرفتم و با انگشتانش بازی کردم ... مرجان به خواهش من مرتب به او آب میوه تازه میداد و مواظبش بود.
به آشپز خانه رفتم، مشغول تهیه ی شام بود.
با دیدن من لبخندی زد و گفت: اسم تو را چه کسی عسل گذاشته؟
می دانستم منظورش چیست ، از وقتی به خانه ما آمده بود فقط اخم می کردم و بهانه می گرفتم.
زیر لب گفتم: تو هم اگر دل تنگ بودی نمی توانستی بخندی...
- می فهمم. من وقتی ده ساله بودم مادرم مرد. پدرم با زن دیگری ازدواج کرد ومن نزد مادر بزرگم رفتم . خوب او زیاد حوصله ی مرا نداشت... دو سال تحملم کرد و دیگر نتوانست.
آه سردی کشید و گفت: من مجبور شدم از دواج کنم. آن هم با چه کسی؟
نگاهش کردم.
ادامه داد: پنجاه سال داشت ، بی انصاف زندگی ام را سیاه کرد. خانم ِ خانه کس دیگری بود من را برای کار کردن می خواست . وقتی که مرد سوگند خوردم که دیگر ازدواج نکنم و برای این که در آمدی داشته باشم در خانه های مردم کار کردم.
- چند سال داری؟
- بیست و شش سال. باور می کنی؟
شگفت زده شده بودم تاکنون فکر می کردم هم سن و سال پدرم است! روزگار چقدر زود جوانی اش را از او ربوده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- عسل تو خیلی زیبایی، مواظب باش. شنیده ام انسان های زیبا خوشبخت نمی شوند.
اگر چه حرف هایش را باور نکردم اما ناخواسته قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید ...به چهره ی مرجان بیشتر خیره شدم... هنوز ته مانده های زیبایی بر صورتش پیدا بود . هر چه بیشتر دقت کردم زیباتر دیدمش... پس زیبا بود که خوشبخت نبود...
آن روز دلم می خواست فقط گریه کنم، پیش از این هم جمعه ها را دوست نداشتم. مادر رفته و این جمعه نه مادر را می بینم و نه آن غریبه را...
فواد در حالیکه خوابیده بود سعی داشت خودش را به من برساند. با شگفتی نگاهش کردم ، هرچقدر نزدیک تر می شد صدای نفس زدن هایش را بهتر می شنیدم. با بلند شدن فریادی که از شادی قلبم برخواسته بود ، پدر سراسیمه وارد اتاق شد. او هم چون من غافل گیر شده بود .حالا دیگر فواد در آغوشم لبخند می زد. چه لحظه ی زیبایی بود! حتی چشمان پدر از شادی می درخشیدند.
او آنقدر هیجان زده شد که گفت: شام را بیرون می خوریم.
انگار فواد هم فهمیده بود که با این تلاشش شادی را به خانه ی ما آورده است.
این نخستین حرکت او برای ادامه زندگی بود. پدر او را در آغوشش گرفت و گونه هایش را غرق در بوسه کرد. فواد فقط می خندید... انگار درد برای ساعتی رهایش کرده بود.
به رستورانی نزدیک خانه رفتیم، مرجان هم شریک شادیمان شد. چقدر دلم می خواست مادر امروز کودکش را می دید و می فهمید که فواد خودش را برای مرگ آماده نکرده بلکه تمام تقلایش برای زندگیست.
هنگام خواب نوازشش کردم آخر او جمعه ی دلگیرم را چراغانی کرده بود.


وقتی بیدار شدم ، کنارم نبود .با نگرانی از اتاق خارج شدم که پدر را دیدم. لبخندی زد و گفت : نگران نباش. صبح دیدم خودش را به اتاق من رسانده و کنارم خوابیده است. این پسر عجب دوست داشتنی شده.
لبخندی زدم . دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم ، به مرجان سپردم بیشتر مواظبش باشد .

با دیدن غریبه خوشبختی ام دو چندان شد. نمی دانم خودش می دانست این چنین سلطان رویاهایم شده است؟ می دانست اگر روزی سر راهم قرار نگیرد دیوانه می شوم! حتما می دانست که هر روز می آمد و به من زندگی می بخشید.
تصمیم داشتم موضوع را به فاخته بگویم. پس از پایان حرف هایم گفت: اسمش چیست؟
- نمی دانم.
- چند ساله است؟
شانه هایم را با افسوس بالا انداختم.
- مطمئنی دوستت دارد؟
قطرات اشک صورتم را پوشاند ، من هیچ چیز نمی دانستم.
فاخته در حالیکه شگفت زده شده بود گفت: حداقل می دانی چه شکلی است؟
لبخندی زده و گفتم: همانندش را تا به حال ندیده ام . چشمانش آنقدر سیاه و گیراست که گاه مرا می ترساند ، موهایش سیاه و سبزه رو است.
- اینها که می گویی به نظرم شبیه آقای یگانه است.
- آخ ! خدای من. نه ،باید او را ببینی ، همتایی ندارد.
لبخندی زد و گفت: به من نشانش می دهی؟
- البته. همین امروز
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با من هم گام شد و سر انجام وارد کوچه شدیم ، آنجا بود مثل همیشه. زیر لب گفتم: خودش است.
برای لحظهای نتوانست حرکتی بکند ، گویی نفس در سینه اش محبوس شده و به سختی توانستم دوباره او را با خویش همراه کنم.
به در خانه ی ما که رسیدیم ، زمزمه کرد: حق با تو است عسل . بی همتاست. چه متانتی داشت این پسر! حتی لحظه ای نگاهم نکرد ، خیره به چشمان تو بود. تو را می خواهد عسل.
حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد ، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.
- پس به نظرت پسر خوبی است؟
- خوب؟ چه می گویی عسل ، اجازه نده از دستت برود. این خوشبختی است که به انتظارت ایستاده پس به سویش برو .
- نمی شود فاخته ، او باید به سوی من بیاید ، او باید شروع کند ، نه من.
- خوب البته حق با توست. ولی شک مکن که دیوانه ات شده. البته او هم حق دارد.
- مسخره ام می کنی؟
لبخندی زد وگفت: البته به پای او که نمی رسی اما خوب تو دختر مغروری هستی مانند خودش .
با اندوه به چشمان من خیره شد وگفت: اما من یقین دارم آقای یگانه هیچ توجهی به من ندارد ، من برایش یک شاگرد هستم، آن هم از نوع خنگش.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم: حالا که تا این جا آمدی بهتر است فواد را هم ببینی .
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشد .
با دیدن فواد لبخندی زد و در آغوشش گرفت .
- باور نمی کنم ، این کودک اصلا غریبی نمی کند ، انگار سال هاست که مرا می شناسد.
-او همیشه محتاج نوازش شدن است ، دست محبت کسی را پس نمی زند.
- خیلی دوست داشتنی است. مادرت چگونه توانسته رهایش کند؟ هنوز خیلی کوچک است!
- البته ولی من حال بدتری دارم . من به او بیشتر احتیاج داشتم مخصوصا حالا با وجود این غریبه...
لبخندی بر لبم نشست و ادامه دادم : به نظرت روزی با او هم کلام می شوم؟
بوسه ای بر گونه ی فواد زد و گفت: یقین دارم آن روز خیلی نزدیک است.
- آخ ! خدای من. اگر یک روز آن غریبه برایم آشنا می شد!
فاخته رفت و مرا در اندیشه های زیبایم تنها گذاشت.
فواد انگشت مرا در دهان گرفت و فشار داد ، فکر می کنم می خواهد دندان در بیاورد و درد دیگری به دردهایش اضافه شده بود .
چشمانم سنگین شده و به خواب فرو رفتم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- بیدار شو عسل ، فواد نیست.
دقیقه ای طول کشید تا معنی حرف پدر را بفهمم. با پریشانی دنبالش گشتیم اما او نبود ، پدر بیرون رفت می ترسید که فواد از خانه خارج شده باشد روی مبل نشستم و بی اختیار گریه کردم ، فواد را می خواستم ...آن چشمان گودرفته ی زیبا... دستان کوچک و داغ...
پدر برگشت ، اما بدون فواد... او هم نگران و عصبی شده بود.
اسمش را فریاد زدم که صدای خفیفی از داخل کمد مادر شنیده شد. در را باز کردم ، فواد بود که در گوشه ای از کمد نشسته ، انگشت شصتش را در دهان گذاشته بود و می مکید . با دیدن من لبخندی زد و دست هایش را به سویم دراز کرد ، او را در آغوش فشردم .
پدر با دیدن فواد لبخندی به آسودگی کشید و گفت: تو هم دلتنگ مادرت بودی؟
فواد به چشمان پدر خیره شد . او از مادر جز آن بوسه ی گرمی که روز رفتن بر پیشانی اش زده بود چیزی به یاد نداشت. در حقیقت او دل تنگی زنی شده بود که یک شب ، یک ساعت در یک دقیقه به او گفته بود " دوستت دارم"
صبح با سختی بیدار شدم ، تنها اشتیاق دیدن آن غریبه بود که مرا وادار به رفتن می کرد . او را دیدم و نگاهم با نگاهش گره خورد. در درونم غوغایی بر پا بود. نفس هایم به شماره افتاده بودند و انگشتانم می لرزیدند . نمی دانم آن غریبه که بود که وقتی او را می دیدم بیشتر دلتنگش می شدم... وقتی روبه رویم بود انگار فرسنگ ها با من فاصله داشت و شب ها که چهره اش در قلبم جان می گرفت از همیشه به من نزدیک تر....
وقتی به مدرسه رسیدم ، وقتی وارد کلاس شدم، وقتی روی نیمکتم نشستم ، دیگر بغض من شکست.
فاخته با پریشانی پرسید: برای مادرت اتفاقی افتاده؟ نکند برای فواد !
- نه فاخته برای مادرم نیست. وقتی به مادر فکر می کنم در برابر چشمانم زنی زیبا با موهای سیاه نقش می بندد که نامش مادر است ... زنی که همیشه می گفت ما باعث بدبختی اش شده ایم و او اسیر ما شده و سر انجام به دنبال خوشبختی اش رفت و آینده ی ما را لگد مال کرد . فاخته من برای کس دیگری گریه می کنم. برای نیمی از وجودم... نه ...نه برای تمام وجودم. کسی که نگاهش با همه ی سلول هایم پیوند می خورد و من لحظه ای بدون او نمی توانم زندگی کنم اما با این حال ، همیشه بدون او هستم. می دانی این احساس برای یک قلب هفده ساله بزرگ تر از آن است که بتوانم درکش کنم یا احساسم را به تو بگویم. فقط می دانم هر بار با دیدن او چیزی در درون من فرو می ریزد و من انگار گم می شوم. گوئی در امواج طوفانی دریا غوطه ورم... اما او هیچ تلاشی برای نجات من نمی کند، شاید می خواهد آنقدر دست و پا بزنم تا اینکه بمیرم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فاخته دستانم را در دست خود گرفت و گفت: می دانم چه حسی داری ، تو عاشق شده ای.
- عشق؟
می ترسیدم از عشق.. از بی صدا قربانی شدن...
- آخ ! فاخته اگر روزی نیاید چه کنم؟
- ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد... در دام مانده باشد ، صیاد رفته باشد.
آن روز تنها چیزی که بر زخم قلبم مرحم می گذاشت دیدن دوباره ی آن غریبه بود.
پس از تمام شدن کلاس مشتی آب به صورتم زدم و و به سوی خانه رفتم ، آن غریبه آنجا بود ، به آرامی با من هم قدم شد.... او به رو به رو خیره شده و قدم بر می داشت و من فرصتی یافته بودم که نگاهش کنم . چهره اش حکایت از پریشانی وجودش می داد ، انگار روحش دست خوش تلاطم امواج شده بود . هر لحظه طرح و رنگی تازه می گرفت . همچنان نگاهش می کردم... کفش های سیاهش...بلوز و شلواری سیاه ...زنجیر نقره ای رنگی که در لا به لای این همه سیاهی می درخشید ... هراس و پریشانی ، تردید و اشتیاق و بیتابی پی در پی در چهره اش.. در سر و گردن و چشم و لب و دست و پایش رنگ می گرفت و رنگ می باخت .. چشم هایش جست و جوئی نداشتند انگار دیگر در انتظار هیچ کس نبودند. شاید هیچ کس و هیچ جا را نمی دید شاید هم نگاهش در انبوه اندیشه ها و خیالات رنگارنگش گم شده بود ... این بار آرامشی پس از طوفان ..
کوچه آن روز به خاطر مراسم ازدواج همسایه ی روبه رویی خیلی شلوغ بود و من شهامتم را برای گفتن هر حرفی از دست دادم.
به خانه رسیدم . آخ ! که این مسافت امروز چقدر کوتاه شده بود ، انگار فقط یک قدم بود. کلیدم را با انگشتانی لرزان بیرون کشیدم و در باز کردم . به او خیره شدم که هم چنان به راهش ادامه می داد ..هم چون نابینایی مست به همه تنه می زد و تنه می خورد و انگار هیچ احساسی نداشت . من به غریبه ای نگریستم که هر گامی بر می داشت عده ای بر می گشتند و لحظه ای با شگفتی نگاهش می کردند . برخی بی تفاوت می گذشتند و برخی لب هایشان هم با چشم هایشان همراهی می کرد و زیر لب ستایشش می کردند. از اینکه او را می دیدم که توجه همگان را به خود جلب کرده غمی سینه ام را می فشرد . شاید هم یک حسادت دخترانه بود به هر حال هرچه بود آزارم میداد و آرزو کردم که ای کاش آن غریبه آنقدر زیبا نبود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به مرجان گفتم غذا نمی خورم و برای صرف آن صدایم نکند . خودم را روی تخت رها کردم. چه روز زیبایی بود . آن غریبه با من راه رفته و من نگاهش کرده بودم. من توانستم سیاهی چشمانش را از نزدیک ببینم . آخ ! کاش آن دو چشم سیاه دوستم داشته باشند ..
غریبه دوست داشتنی من تو که هستی که این چنین پریشانم می کنی؟ اما هر که هستی باش فرقی نمی کند مهم این است که من با یاد تو خوشبخت ترینم.
پدر خیلی دیر به خانه می آمد گاه مرجان مجبور بود تا ساعت دوازده شب منتظر پدر بماند، انگار او هم فقط به خاطر مادر به خانه می آمد و دیگر ما هیچ.
احساس می کردم تشنه ی محبت شده ام. اما هیچ خبری از مادر نبود ، پدر هم چون سایه ای محو و محو تر می شد... آن غریبه هم انگار!
نه . نباید فکر کنم که دوستم ندارد ، این افکار پریشان ترم می کنند. سرم را روی بالش فشرده و گریستم. چرا پدر نمی آمد؟
مرجان در حالی که فواد را به آغوش من می سپرد ، گفت: پدرت خیلی دیر کرده من باید بروم ، بیش از این نمی توانم منتظرش بمانم.
- باشد برو. من به پدر می گویم که تا این ساعت منتظر ماندی.
لبخندی زد و گفت: نمی ترسی تنها بمانی؟
- من همیشه تنها هستم. یعنی نمی بینی؟
- مواظب خودت باش.
در را که باز کرد ، پدر وارد ش د. خسته تر از همیشه بود . خودش را روی راحتی رها کرد و سیگار کشید.
- پدر …
حرفم را قطع کرد و گفت: چیزی نگو عسل. اصلا حوصله بحث کردن ندارم.
روی زمین نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم قطره ای اشک گوشه چشمانم خانه کرده بود .مرجان شهامت هر اعتراضی را از دست داد و با گفتن فردا ساعت هفت می آیم خانه را ترک کرد. فواد هم خودش را به من رساند و هم چون من روبه روی پدر نشست.
- چرا این جا نشستید بروید به اتاقتان.
در حالیکه گریه می کردم همراه فواد به اتاقم رفتم و در را قفل کردم. پدر دیگر حوصله ما را نداشت. اما نه، او آنقدرها هم بی انصاف نبود، حتما اتفاقی افتاده یا شاید هم قرار بود اتفاقی بیفتد. دلم نیامد اینگونه رهایش کنم. به آشپزخانه رفتم و با فنجانی چای به سویش بر گشتم. فنجان را به دیوار کوبید.
آنچنان ترسیده بودم که احساس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد. صدای گریه ی فواد مرا به سوی اتاق کشاند. او را در آغوش گرفتم. دستم را گرفت و بر روی قلبش فشرد. قرصی زیر زبانش گذاشته و درحالیکه اشک می ریختم برایش لالایی خواندم. وقتی قلبش درد می گرفت و دست و پاهایش به خاطر کم خونی اش بی جان می شدند او چشم هایش را می بست و تلاش می کرد مرا آزار ندهد و برای رضایت من لبخندی پر از غم می زد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 2 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA