ارسالها: 3747
#191
Posted: 5 Aug 2012 16:36
سرانجام ما وارد خانه باغ شده و در جایگاه مخصوص نشستیم . در برابر تمام زیبائی های آن خانه و هیاهوی مهمانان من احساس عجیبی داشتم انگار همه چیز در خواب رخ داده بود و من کاملا گیج بودم ، صدای موزیک آنچنان بلند بود که گوئی در سرم می کوبیدند . مهیار با لبخندی تصنعی کنارم نشسته بود و این رفتار او مرا گیج تر می کرد ، سردرد مبهمی تمام پیشانی ام را پر کرده و من از حس غربت و تنهائی لبریز بودم.
خانم یگانه گونه ی مرا به سردی بوسید و تبریک گفت . هر چقدر منتظر شدم آقای یگانه به دیدنم نیامد ، من در سکوت و بهت خیره شده بودم و غیبت آقای یگانه بزرگ همه را نگران کرده بو د. برای دقایقی صدای موزیک قطع شد و مهمانان در سکوت به ما خیره شدند ، مهیار با صدای بلندی گفت که حال پدرش به هم خورده و اگر حال او بهتر شود تا انتهای مهمانی در جمع حاضر خواهد شد.
زیر لب گفتم : برای همین ناراحتی مهیار؟
بغضش را فرو داد و گفت : شاید ، راستی تو حالت خوب است عسل؟ احساس می کنم خیلی راحت نیستی!
خیلی دلم می خواست به او بگویم که هرگز در چنین جشن هائی شرکت نداشته ام ، زندگی من و پدر از هر مهمانی و رفت و آمدی خالی بود و من عادت نداشتم در زیر آن همه نگاه نفس بکشم . به وضوح صدای مهمانان را می شنیدم که در مورد تک تک اعضای صورتم اظهار نظر می کردند و بعضی عقیده داشتند که من مهیار را فریب داده و اصلا مناسب او نیستم . بغضی سینه ام را می فشرد که به سختی مانع شکستن آن بودم . آخ ! خدای من. امشب من در کنار مهیار چه می کردم؟ چرا اعتماد به نفس خویش را باخته و حرف های دیگران این چنین بر من تاثیر می کرد ! دلم می خواست فریاد بزنم که مهیار به میل و اراده ی خویش خواسته تا من همسرش باشم . چقدر دلم برای غریبه ام تنگ شده بود و تازه می فهمم که چقدر جشن ازدواج من و او زیبا بود ، دیگر بهتر از آن ممکن نمی شد ! آن زمان دلم می خواست لباس عروس بپوشم و در میان جمع بدرخشم اما حالا این درخشیدن را نمی خواستم . ای کاش به جای تمام چیزهائی که صاحب آن شده بودم ، می توانستم یک بار دیگر او را ببینم . آخ ! خدای من . آن چنان دلتنگ و بی قرار بودم که قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید ، دیگر چیزی از آن جشن نمی فهمیدم . ای کاش همه چیز به پایان می رسید . سرانجام شام صرف شد و ما مهمانان را تا در کنار در باغ بدرقه کردیم ، آن ها یکی پس از دیگری خانه باغ را ترک کردند . وقتی دستانم را فشرده و برایم آرزوی خوشبختی می کردند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#192
Posted: 5 Aug 2012 16:36
قادر به پاسخ دادن نبودم . بغض آن چنان سینه ام را می فشرد که به سختی نفس کشیده و برای خروج آخرین مهمان لحظه شماری می کردم. سرانجام پدر و مرجان مرا بوسیدند و پدر در گوشم گفت : امشب تمام مهمانان شیفته ی زیبائی و متانت دختر من شده بودند.
مرجان نیز گونه ام را بوسید و گفت : به دیدن ما هم بیا عسل ، نکند این تجملات باعث شود که پدرت را از یاد ببری.
پوزخند تلخی زده و به همراه مهیار و مادرش به داخل خانه باغ بر گشتیم. ناگهان بغضم شکست و با صدای بلند گریستم ، در میان صدای گریه ام متوجه شدم که مهیار و مادرش نیز در گوشه ای از سالن نشسته و در آغوش هم به سختی گریه می کنند ، به سوی آن دو رفتم و با چشمانی اشک بار نگاهشان کردم.
زیر لب گفت: پدر عزیزم امروز صبح مرد.
آخ ! خدای من . چگونه ممکن بود! مهیار با طنینی غمگین و لرزان گفت : نمی خواستم این جشن را بر هم بزنم ، فردا صبح مراسم خاکسپاری است . خانم یگانه به اتاقش رفت و پس از دقایقی به سالن باز گشت ، در حالی که به جای کت و دامن بنفش رنگش ، پیراهنی مشکی بر تن کرده بود. باید باور می کردم ، اما قلبم آن چنان گرفته بود که چنین قدرتی نداشت . آن پیرمرد نتوانست در جشن ازدواج تنها پسرش شرکت داشته باشد و من حالا همسر مهیار بودم ! همه چیز شبیه یک کابوس بی پایان ادامه داشت . به سختی کفش هایم را در آورده و به گوشه ای انداختم . پاهایم خیلی درد می کردند و خستگی تا مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود . آن شب مهیار کنار پنجره نشست و به آسمان خیره شد ، تمام شب می گریست . من روی تخت دراز کشیده و پشت چشمان بسته ام فقط تصویر امید را می دیدم و غم بود که آن شب فضای اتاق را پر کرده بود و طنین گریه های مهیار....نمی دانم چرا هیچ تلاشی برای آرام شدن او نکردم ، چرا که اندوه من بیش از اندوه مهیار بود . چگونه می توانستم با تنی در هم شکسته و فکری خسته به مردی که بزرگ ترین اندوه زندگی اش را ساعت ها در سینه حبس کرده بود ، آرامش ببخشم؟ کدامین واژه می توانست کمی از اندوه درون او کم کند؟
آخ ! خدای من . بی قرار دیدن اتاق کوچکم شده بودم . دلم برای پدر تنگ شده و خویش را برای اینکه تن به این ازدواج داده بودم لعنت می کردم. با روشن شدن هوا اتاق را ترک کرد و فهمیدم که می خواهد خبر مرگ پدرش را در بین خویشاوندانشان اعلام کن د. زیر لب گفتم : می روی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#193
Posted: 5 Aug 2012 16:38
- بیدارت کردم عسل؟
از این که باور کرده بود من به آسودگی خوابیده ام ، شگفت زده شدم. تازه به خواب فرو رفته بودم که دختری جوان در زد و وارد اتاق شد . او خودش را سمانه معرفی کرد و گفت که از این به بعد مسئولیت تمام کارهای مرا بر عهده دارد . چشمهایم از شدت بی خوابی و خستگی می سوخت و احساس ضعف و تنهائی شدیدی می کردم.
- لطفا این لباس را بپوشید ، امروز مراسم خاکسپاری است.
پیراهن مشکی را پوشیده و پرسیدم : کجا می رویم ؟
- او وصیت کرده که در همین باغ دفنش کنیم ، آقای مهیار و خانم خیلی وقت است که منتظر شما هستند.
به یاد خانم معین افتادم که رسم داشتند جسم عزیزانشان را در باغ خانوادگی آقای معین دفن کنند ، بی گمان او و امید جوان ترین کسانی بودند که در این خانواده جان می سپرند و من قاتل آن جسم های پاک بودم. در تمام مراسم گوشه ای ایستاده و به مهیار نگاه کردم ، آن چنان اندوهگین بود که گمان می کردم هر لحظه ممکن است از شدت غم بمیرد . سر انجام همه چیز به پایان رسید و من به داخل اتاقم باز گشتم در حالی که به خوبی می دانستم که او چه حالی دارد . روزی که جسم فواد و مادر و امید را دفن می کردند من نیز چنین احساسی داشتم ، در غیر این صورت باور این همه اندوه در وجود یک مرد هرگز ممکن نبود.
مراسم شب هفتم به پایان رسید و من تا حدودی توانسته ام با شرایط جدید کنار بیایم اگر چه زندگی مشترک ما با غم بزرگی آغاز شده بود و من هنوز معنای خوشبختی را نفهمیده ام. وجود سمانه کمی از التهاب درونی ام کم می کرد چرا که همیشه در کنار من بود و با چشم هائی لبریز از آرامش مرا از هر گونه تشویش و نگرانی رها می کرد . نمی دانم صداقت و پاکی بود که این چنین او را با افراد دیگر متمایز کرده بود یا این که این فقط نیاز قلب تنهایم بود که او را خوب بداند ؟ به هر حال در این مدت این سمانه بود که به جای مهیار به من کمک می کرد تا به شرایط جدیدم عادت کنم . مهیار آن چنان غمگین بود که شهامت نداشتم با او از غم درونم سخن بگویم ، خیلی دلم می خواست به او بگویم که دل تنگ پدر و خانه ی پدری ام شده ام اما چگونه با او از پدر سخن می گفتم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#194
Posted: 5 Aug 2012 16:39
امروز می خواستم به دبیرستان بروم که سمانه مانع من شد . آخ ! خدای من . آیا این کابوس همچنان ادامه داشت؟ با خشمی که تمام وجودم را می لرزاند وارد اتاق کار مهیار شده و گفتم : یک هفته است که کلاس ها تشکیل شده اند و مرخصی ما به پایان رسیده است هنوز هم می خواهی مرا در خانه حبس کنی !
لبخند گرمی زد و گفت : عسل عزیزم ، این چه حرفی است که می زنی؟
- چه حرفی است ! نکند فراموش کرده ای که ما ازدواج کرده ایم و من می توانم به تدریسم ادامه بدهم؟ از جای بر خواست و روبه رویم ایستاد .
- عزیز من تو از خشم می لرزی ، من نمی خواهم عسل من غمگین و عصبی باشد خواهش می کنم کمی صبر داشته باش.
به چشمان من نگاه کن و بگو که دروغ گفته ای مهیار...
نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی خوب بنشین ، این گونه که نمی توانم با تو حرف بزنم.
روی صندلی روبه روئی اش نشستم و او ادامه داد : راستش را بخواهی من نمی خواهم تو کار کنی . تو نیازی به کار کردن نداری عسل ، آیا شایسته است کسی چون تو عروس خانواده ی یگانه خودش را این گونه خسته کند؟ من برای تو بهترین را می خواهم عسل.
پوزخندی زده و گفتم : بهترین یعنی زندانی شدن در این قصر؟
در برابر سکوت او دچار وحشت و پریشانی شدم . چگونه به آن سادگی حرف هایش را پذیرفته و بدون داشتن هیچ شناختی همسرش شدم؟ چشم هایش درست شبیه روزی شده بودند که در برابر تمام همکلاسی هایم مرا تحقیر کرد ... آخ!
زیر لب گفت: مرا ببخش عزیزم . اگر به تو می گفتم نمی خواهم کار کنی باز هم با من ازدواج می کردی؟
- این احمقانه است ، مهیار از تو بیزارم . مشکل من کار کردن نیست ، من از ترس تو برای آشکار شدن موضوع ازدواجمان می ترسم.
از اتاق خارج شده و وارد اتاق شخصی خودم شدم . دیوارهای اتاق طوسی رنگ بود و رنگ تمام وسایل اتاق با آن هماهنگ بود . طوسی همان رنگی بود که از آن بیزار بودم درست شبیه نفرتی که از مهیار داشتم... از چشم هایش.. از حرف هایش... از دروغ هایش. احساس می کنم در تمام روزهای گذشته من گیج و مست بودم و به درستی نمی دانستم چگونه زندگی ام را به فنا داده ام. چشمان امید و طنین صدایش برای لحظه ای مرا آرام نمی گذاشتند . روزی در اسارت محبوبم بودم ، بدون اینکه بدانم چرا؟ وقتی فهمیدم فرو ریختم . حالا در اسارت کسی بودم که هیچ احساسی نسبت به او در قلبم نبود ، به جز خشم و نفرت . شاید باز هم دومی بودم ... شاید مهیار روحی بیمار داشت ... به درستی نمی توانستم فکر کنم ، فقط احساسی به من می گفت که عسل تو برای همیشه بازنده خواهی بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#195
Posted: 5 Aug 2012 16:39
ساعتی بعد مهیار در زد ، در را باز نکردم . با طنینی لبریز از محبت گفت : می توانی تا هر زمان که بخواهی با من قهر باشی ، من شیفته ی تو هستم عسل . قهر و آشتی بودن با تو هر دو برایم مفهوم زندگی است.
او رفت و من پوزخند تلخی زده و در دل گفتم : باشد ، پس با همین قهر زندگی کن ، من تو را از پای در خواهم آورد.
تصمیم گرفتم تا زمانی که برای تدریس به دبیرستان نرفته و شیرینی ازدواج را در بین تمام شاگردان و دبیران پخش نکرده ام ، دیگر با او حرفی نزده و نگاهش نکنم. این تصمیم آرامش را به وجود خسته ام باز گرداند . تازه می فهمم که چرا مادر همواره در جست و جوی بهانه ای بود تا از پدر بگریزد ، شاید امید هم در جست و جوی راهی برای گریختن از من بود. برای بار دوم صدای کوبیده شدن در مرا از افکار پریشانم بیرون کشید ، این بار سمانه بود که می خواست وارد شود ، در را باز کرده و خودم را در آغوش او رها کردم . آن چنان دل شکسته و غمگین بودم که نمی توانستم گریه نکنم . او کنار من نشست و گفت: به خاطر رفتار آقای یگانه است که گریه می کنی؟
اشک هایم را با دستمال سپید کوچکی پاک کرد و ادامه داد : می توانم احساست را بفهمم ، او مرد سخت گیری است و به سختی تصمیم خویش را تغییر می دهد.
- دیگر نمی خواهم با او زندگی کنم سمانه ، من احساس بدی دارم.
لبخند گرمی زد و گفت : تو دختر زیبائی هستی ، به گمانم او به این همه زیبائی حسادت می کند ، نمی خواهد تو در زیر نگاه دبیران مرد دیگر باشی ، به گمانم این فقط یک غیرت مردانه است و بس.
در دل از این همه سادگی شگفت زده شدم ، او هیچ چیز راجع به فاخته و فرناز نمی دانست . او نمی دانست که مهیار مانع تدریس من می شود تا باز هم بتواند هم چون گذشته در جمع طرفداران خویش باشد ، بدون هیچ مزاحمی... ای کاش من هم همانند سمانه فکر می کردم. روزهائی که امید مرا در خانه حبس می کرد تا هرگز متوجه ی نامزدی اش با خانم معین نشوم و برای همیشه در بی خبری به سر ببرم، من هم به سادگی فریب حرف هایش را می خوردم ولی حالا دیگر نمی خواستم احمق باشم .
به چشمان خیس من خیره شد و گفت : او عاشق تو است عسل ، همه این را می دانند.
- عاشق؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#196
Posted: 5 Aug 2012 16:40
- البته ، تو تا به حال عاشق شده ای عسل؟
این جمله را پیش از این از زبان فاخته شنیده بودم ، آن لحظه چیزی از عشق نمی دانستم ، اما حالا از این که می توانستم از غریبه ام حرف بزنم هیجانی شگفت به وجودم حیاتی دوباره بخشید و با طنینی که از پریشانی می لرزید ، گفتم : هفده ساله بودم که او تمام دنیایم شد، مردی که دیگر همتایش را ندیدم ، با قامتی بلند و چشمانی سیاه... من عاشق مردی شدم که هر نگاهی را به خویش خیره می کرد... قسم می خورم که تا به امروز قلبم برای لحظه ای ازعشق به اوتهی نشده ، او زیبا بود و مهربان.
امید در برابر صورتم جان گرفت ، درست شبیه روزی که پس از مدت های طولانی در خیابان دیدمش ، همان روزی که هرچه قدر دویدم نتوانستم به او برسم ، همان روزی که همه به چشم یک دیوانه نگاهم می کردند . ای کاش حالا همان لحظه بود ، پیش از آنکه بدانم او متعلق به کس دیگری است ، پیش از آنکه برای همیشه از دستش بدهم ، آخر کم کسی نبود او که تمام دنیایم بود ... تمام لحظه هایم ... تمام فکرهایم... تمام بودنم...
- نمی خواهی ادامه بدهی عسل؟
صدای او مرا به فضای آن اتاق باز گرداند و تصویر غریبه ام از برابر چشمانم محو شد. با بغضی که داشت خفه ام می کرد ، گفتم : او مرد و دیگر هرگز ندیدمش.
قطره ای اشک از چشمانش فرو چکید و پرسید : به همین سادگی؟
- بله . به همین سادگی همه چیز در هم پیچید.
- خانواده اش را می بینی عسل؟
پوزخندی زده و گفتم : من فقط او را می شناختم و نقاشی هایش را ... می دانستم او امید اردلان است و من حق ندارم چیز دیگری از خانواده اش بدانم ، آخر می دانی من حق دانستن چیزی را نداشتم ، چرا که او مال من نبود . تنها حقیقت او که سهم من شد عشق و دلتنگی اش بود .
- و تو هیچ تلاشی نکردی که بدانی؟
- عمر این با هم بودن کمتر از آن بود که حتی بدانم او حقیقتا دوستم داشت یا نه؟
- بعد از مرگش چه کردی؟
من حتی شهامت آن را نداشتم که در مراسم تدفین او شرکت کنم ، از نگاه خانواده اش می ترسیدم . شاید بهتر است بگویم من کاملا بهت زده شده بودم و تمام مدت خویش را در اتاقم حبس کرده و گریستم ، آنچنان که از آیینه می گریختم . من قدرت پذیرفتن مرگ او را نداشتم ، دلم می خواست فکر کنم هنوز هم ممکن است روزی او را به صورت تصادفی در جائی ببینم و نمی خواستم آن امید کاذب را هم از دست بدهم.
سر بر شانه هایم گریست و گفت : آن چنان صادقانه از دوست داشتن می گویی که نمی توانم انکارش کنم ، عسل عزیز به تو حق می دهم که نتوانی با وجود چنین عشق و جنونی رفتارهای آقای یگانه را تحمل کنی . در واقع هنوز هم نمی توانم بفهمم که چرا تن به این ازدواج دادی؟ شانه هایم را بالا انداخته و سکوت کردم ، چه پاسخی می دادم وقتی این بار بدون دخالت پدر و احساس درونی ام برای یک لحظه تصمیم به ازدواج گرفته و خدا می داند که تاوان آن را تا چه زمانی باید پس بدهم؟ مهیار از مرد رویاهای من آنقدر فاصله داشت که نمی توانستم و نمی خواستم با او باشم... فقط می نویسم که حماقت بود ، احمقانه ترین کاری که می توانستم انجام بدهم . همه ی زندگی ام در یک پاسخ مثبت خلاصه شد و من حالا دلم می خواهد بمیرم . ای کاش مرگی که عزیزان مرا از من گرفته بود به سراغ من هم می آمد ، خیلی خسته و دل شکسته بودم و حتی حضور سمانه هم نتوانست آرامش را به من باز گرداند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#197
Posted: 5 Aug 2012 16:40
امروز روز پنجمی است که با مهیار حرف زده و این سکوت را ادامه داده ام ، به جز در زمانی که ما و خانم یگانه مشغول صرف غذا هستیم و وانمود می کنیم که همه چیز رو به راه است. خانم یگانه زیاد با من حرف نمی زند و سکوتش نشان از این دارد که او هیچ تمایلی به این ازدواج نداشته و به یقین تمام این نارضایتی ها به خاطر این است که من یکبار ازدواج کرده و از طبقه ی آن ها نبودم ، به هر حال همین که چیزی به من نمی گوید احساس آرامش می کنم و نمی خواهم به تمام مشکلاتم تحقیر کردن های او نیز اضافه بشود ، من به اندازه ی کافی خسته و دل شکسته بودم و مهیار تمام وجودم را در آسیاب خودخواهی اش خورد می کرد و من فقط می توانستم با او قهر باشم . عجیب این که او هیچ اعتراضی به این رفتار کودکانه ی من نداشت و هر بار با لبخندی به من می فهماند که منتظر است خشم من پایان بپذیرد ، اما مگر من می توانستم تن به خواسته اش داده و برای همیشه در خانه زندانی باشم؟ در اتاقم نشسته و از پنجره به باغ خیره شده بودم که سمانه وارد اتاقم شد و گفت: پدرم برایم دیدنم آمده .
آنقدر خوشحال شدم که تمام پله ها را با سرعت طی کرده و وارد سالن طبقه ی هم کف شدم ، پدر را دیدم که کنار شومینه نشسته بود ، خودم را در آغوش او رها کردم . در آن مکان غریبه دیدن پدر تنها چیزی بود که بدان نیاز داشتم . خانم یگانه احوال پرسی کوچکی با پدر کرد و از او به خاطر اینکه در تمام مراسم شرکت کرده بود قدردانی کرد و رفت.
کنار پدر نشسته و گفتم : چرا من در هیچ کدام از مراسم تو را ندیدم؟
- هر بار در گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بودی ، دلم نمی خواست خلوتت را بر هم بزنم برای همین از دور نگاهت می کردم ، در ضمن جمعیت مهمانان آنقدر زیاد بود که حتی اگر می خواستم نمی شد خودم را به تو که در صدر آنان بودی برسانم . لبخندی زده و گفتم : مرجان کجاست؟
به آرامی گفت : او گفت که فعلا لباس مناسبی ندارد که به این جا بیاید زن ها را که می شناسی عزیزم ... نمی خواهد چیزی از خانم های این خانه کم داشته باشد ، او گفت که بعدا برای دیدنت خواهد آمد.
دلم برای او می سوخت ، تمام جوانی در خانه های مردم کار کرده بود و حالا می خواست تمام آن همه بدبختی را با پول های پدر جبران کند.
یکدفعه رفتار مهیار را به خاطر آورده و بغض کردم .
- چه شد عزیزم؟
- مهیار نمی گذارد من از خانه خارج بشوم ، او می خواهد موضوع این ازدواج را برای همیشه مخفی نگه دارد.
- اما چرا؟
- نمی دانم ، به یقین باز هم از همه چیز بی خبرم ، او به من قول داده بود اما حالا می فهمم که نباید به حرف های هیچ مردی اعتماد کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#198
Posted: 5 Aug 2012 16:41
پدر کمی در فکر فرو رفت و گفت : احساسی به من می گوید این بی خبری برای ما بهتر خواهد بود ، تو نیازی به تدریس نداری ، مهم این است که حالا یک زن تحصیل کرده هستی و می توانی فرزندت را به خوبی تربیت کنی.
- آخ ! خدای من . پدر هم چون همیشه احساسات مرا نادیده گرفته بود و به من فهماند که نمی توانم به او تکیه کنم ، با این حال او را محک زده و گفتم : من نمی توانم با او زندگی کنم ، می خواهم برگردم.
- ابروهایش را در هم کشید وگفت : بر گردی که چه بشود؟ می خواهی دوباره خودت را در اتاقت حبس کرده و روی تختت دراز بکشی ، بس نبود آن همه سال بلا تکلیفی! می خواهی باز مرا آزار بدهی ! فکر می کنی می توانی دوباره همچین مردی را به دست بیاوری که همه در آرزویش به سر می برند ، حالا که با سر بلندی ازدواج کرده ای نمی گذارم همه چیز را خراب کنی عسل.
پدر از جای بر خاست و بدون اینکه حرف های مرا بشنود ، ازخانه خارج شد . آخ ! خدای من . عجب احساس اندوه و غمی سینه ام را لبریز کرده بود . سمانه کنارم آمد و گفت : پدرت بود عسل؟
- بله گمان می کنم پدرم بود.
وارد اتاقم شده و گریستم ، شب هم چون گذشته وانمود کردم که خوابیده ام در حالی که بی صدا زیر ملحفه ی طوسی رنگم اشک می ریختم.
امروز در حالی که غم و تنهائی سینه ام را می فشرد ، بدون توجه به سرمای هوا به باغ رفتم تا قدم بزنم . درختان خشک شده و آسمان ابری بر اندوه وجودم می افزود ، ناگهان احساس کردم که مهیار هم در کنار من قدم بر می دارد ، می خواستم به درون خانه باز گردم که دستم را گرفت و گفت : بهتر است این بازی را تمام کنی عسل.
با طنینی که از خشم می لرزید ، گفتم : بهتر است خودت این بازی را تمام کنی ، من خسته شده ام مهیار می فهمی؟ تا به کی باید در این خانه باغ تنها باشم !
- باید با این شرایط کنار بیایی ، تا اینکه بخواهی با آن مبارزه کنی . من مرد صبوری هستم عسل ولی بدان عمر هر چیزی روزی به پایان می رسد و امروز همان روز است.
با خشم به چشمانش خیره شده و گفتم : باشد من نگاهت می کنم... با تو قدم می زنم... با تو حرف می زنم و با تو زندگی می کنم اما بدان همه ی این ها بدون هیچ عشق و محبتی خواهد بود.
لبخندی زدو گفت : خوب برای شروع خیلی هم بد نیست .
- می توانم از تو خواهشی بکنم مهیار؟
- البته عزیزم.
- اگر قرار باشد من تدریس نکنم تو هم نباید این کار راب کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#199
Posted: 5 Aug 2012 16:41
لحظه ای تردید کرد و گفت : تو با تدریس کردن من مشکل داری عسل؟
- بله . من با نگاه دختران جوان بر روی انگشتان تو که در جست و جوی حلقه ی ازدواجت باشند و آن را نبینند ، مشکل دارم... من با نامه هائی که برایت می فرستند ... از محبتی که در چشمانشان به تو می بخشند... از بی قراری هایشان برای دیدن تو مشکل دارم... در واقع من با این که تو سلطان رویاهای آن همه دختر جوان باشی مشکل دارم.
لبخند کم رنگی بر لب آورد و گفت : من تمام این مشکل ها را حل خواهم کرد ، عسل عزیز من فردا صبح استعفای خودم را روی میز خانم تیموری می گذارم . در واقع من قصد داشتم همین کار را بکنم فقط با کمی فاصله از تو ، نمی خواستم غیبت هم زمان من و تو با هم افکار بیمار عده ای را گمراه کند عزیزم.
پوزخند تلخی زدم اما خوشحال بودم که حداقل از این پس مهیار نیز همانند من از کار مورد علاقه اش دست می کشید.
- پس بعد از این چه می کنی؟
- راستش از این به بعد من عهده دار کارهای پدرم هستم ، نمی خواهم کارهای هر دو کارخانه را به وکیلش آقای فرهودی بسپارم و نمی توانم از او غافل باشم عسل ، مسئولیت زمین های کشاورزی و باغ های بادام پدر و کارگرانش نیز بر دوش من است ، راستی یک خبر خوب هم برایت دارم .
نگاهش کردم که گفت: پدرت برای امشب من و تو را دعوت کرده است ، یک مهمانی خانوادگی که می دانم در آرزویش بودی.
عصر من و او به خانه ی پدر رفتیم و او دررا برایمان گشود . قطرات اشک چشمانم را لبریز کرد و به تمام فضای خانه خیره شدم . ای کاش می توانستم تمام آن خانه را با وسایلش در آغوش بکشم . مستقمیا به سوی اتاقم رفته و روی تخت خوابم نشستم. حال عجیبی داشتم، ای کاش می شد برای همیشه در آن اتاق می ماندم ، به یاد تمام روزهائی که فواد در آغوش من به خواب فرو می رفت و احساس می کردم که تکیه گاه تمام بی کسی هایش هستم اما حالا می فهمم که این فواد بود که با تمام کوچکی اش تکیه گاه زندگی من بود . ای کاش فقط یک مهمان ساده نبودم که می توانست برای ساعاتی آنجا بماند.
مهیار وارد اتاقم شد و گفت : دلت برای این اتاق تنگ شده بود؟
شانه هایم را بالا انداخته و گفتم : برای تو اهمیتی دارد که من چه احساسی دارم؟
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : عسل عزیزم فقط این تو و احساس تو است که برای من اهمیت دارد ، یقین داشته باش روزی به این حرف خواهی رسید و من همه چیز را برای خوشبختی تو می خواهم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#200
Posted: 5 Aug 2012 16:43
با ورود مرجان او از اتاق خارج شد .
- عسل عزیزم به هیچ چیز اتاقت دست نزده ام.
- ممنونم.
لباس زیبائی بر تن کرده بود و مروارید سپید رنگی بر روی پیراهن مشکی اش می درخشید.
آن شب هنگام رفتن غم سنگینی سینه ام را له می کرد و با وجودی که نمی خواستم از خانه ی پدری ام جدا بشوم نا گزیر به رفتن شدم.
امروز بعد از ظهر سمانه از من خواست تا با هم به گردش برویم ، شگفت زده شده و پرسیدم : مهیار می داند؟
البته او گفت که تا هنگام شب به خانه باز نمی گردد و بهتر است ما همراه با راننده اش به گردش و خرید برویم . لباسهایم را پوشیده و از این که می توانستم پس از مدت ها از خانه خارج بشوم شادی وجودم را لبریز کرد . آن روز تا تاریک شدن هوا با سمانه خرید کرده و شام را در یک رستوران کوچک صرف کردیم . خیلی خوشحالم و دلم می خواهد بنویسم امروز هیچ غمی در سینه ام نبود ، انگار آزاد و رها بودم و ای کاش احساس امروز همیشه در قلبم تداعی می شد . بر روی تخت خوابیده بودم که با صدای باز شدن در بیدار شدم . مهیار با پریشانی لبه ی تخت نشست و با دست صورتش را پوشاند ، هرگز آنقدر آشفته ندیده بودمش. چشمانم را بازکردم ، متوجه شد و به آرامی گفت : بیداری عسل؟
آخ ! طنین صدایش می لرزید ، نمی دانستم چه بگویم؟ منتظر شدم تا خودش حرف بزند.
- می توانی با من بیایی؟
نگران تر شده و از جای بر خواستم ، انگشتانم به وضوح می لرزیدند و پریشانی تمام وجودم را لبریز کرده بود . به دنبال او از اتاق خارج شدم در حالی که هنوز شهامت پرسیدن سوالی را نداشتم . در تمام مدتی که رانندگی می کرد به چهره ی او خیره شدم که کاملا رنگ پریده و هراسان بود ، سرانجام در برابر بیمارستانی نگه داشت . به سختی پرسیدم : پدر؟!
نفس عمیقی کشید و گفت : من هم چیزی نمی دانم عسل ، نامادر ات با من تماس گرفت و خواست تا تو را با خودم به این بیمارستان بیاورم.
به یاد روزی افتادم که با پدر ، فواد را به بیمارستان رساندیم . عجب روزی بود ! لحظه به لحظه اش برایم تداعی می شد و ذهنم از افکار ویران کننده ای لبریز شده بود و داشتم فرو می ریختم. عجب احساس غربتی ! انگار در این کره ی خاکی تنها ترین شده بودم و باید باز هم ادامه می دادم . مهیار از زیر بازویم گرفت و کمک کرد تا قدم بردارم ، پاهایم شل شده بودند و احساسشان نمی کردم . گوئی جان ذره ذره از وجودم می رفت. پشت در اتاق عمل رسیدیم و مهیار کمک کرد تا روی صندلی بنشینم ، پرستار جوانی به سوی ما آمد و ازمن خواست تا برگه ی رضایت نامه را امضاء کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود