انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 25:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
انگشتانم توان نگه داشتن قلم را نداشتند ، به چشمان خیس و وحشت زده من خیره شد و گفت : آرام باش دختر، پزشک خوبی این عمل را بر عهده دارد.
او رفت و من تازه مرجان را دیدم که در حال گفت و گو با مهیار است : من و نادر از ماشین پیاده شدیم ، در هنگام عبور از خیابان یک راننده ی مست به نادر زد و گریخت ، دیگر نفهمیدم چه شد.
ولی من می دانستم که چه شد ه! پدر عزیزم ، تنها کسی که از خانواده ام باقی مانده بود در آن اتاق عمل روی تخت خوابیده بود و معلوم نبود چگونه از اتاق بیرون خواهد آمد.
خدای من ! کمکم کن ، نگذار تنها ترین شوم. دقایق به کندی پیش می رفتند ، شاید هم اصلا حرکتی نداشتند ، حتی بغضم هم شهامت شکستن نداشت و من بدون هیچ حرکتی روی نیمکت بیمارستان خشک شده بودم ، مهیار تلاش می کرد تا با جملاتی کلیشه ای مرا آرام سازد ، اما آن کس که معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کند پدر من بود ، فقط پدر من.
سرانجام در باز شد و او را روی برانکارد به سوی بخش مراقبت های ویژه بردند . مهیار به سوی پزشک رفت و پرسید : زنده است دکتر؟
- بله . اما مغزش خون ریزی شدیدی پیدا کرده بود.
او رفت و بدون هیچ توضیح اضافه ای من و مهیار را در آن شرایط سخت تنها گذاشت ، پدر زنده بود و نفس می کشید ، در آن شرایط شنیدن همین برایم کافی بود.



امروز یک هفته از بستری شدن پدر می گذرد و در این مدت من فقط برایش دعا کرده بودم. وقتی بالای سر پدر می ایستادم ، مرا هم چون غریبه ای نگاه می کرد . پرستار می گفت همه چیز موقتی است اما من از نگاه های پدر دریافتم که هیچ چیز پایان نمی پذیرد . دستان او را در دست فشرده و گفتم : پدر من عسل هستم.
به سختی لبخند گنگی زد که هیچ شباهتی به لبخند نداشت فقط سمت چپ پدر بود که خیلی کند و نا محسوس کار می کرد . دستانش را بوسیده و گفتم : امروز می رویم خانه ، مرجان همه چیز را آماده کرده است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دوباره لبخند دیگری زد ، تلاش کرد تا حرف بزند اما لب هایش هیچ حسی نداشتند ، در واقع هیچ کدام از اعضای بدن پدر به جز چشمان و قلب او کار نمی کردند ، اما او می فهمید چرا که با تلاشش برای لبخند زدن و گریستن غم و خوشحالی خویش را نشان می داد.
با کمک مهیار و مرجان او را به خانه باز گرداندیم و وقتی بر روی تخت قرار گرفت احساسی به من گفت که برای همیشه روی آن تخت خواهد ماند . خودش هم باور نمی کرد که نا گزیر است همواره بخوابد ، آخر هنوز فرصت زیادی برای زندگی داشت که قرار بود به سادگی از دست برود . در چشمان پدر ناباوری و تردید موج می زد و به یقین تصور می کرد همه چیز موقتی خواهد بود ، مرجان امید زیادی به دوره های درمان داشت اما من به همه چیز شک داشتم ، حتی به اینکه بتوانم با وجود چنین اندوهی باز هم زنده بمانم! مرجان به سختی قاشق سوپ را در دهان او می ریخت و من هر بار تصور می کردم پدر با فرو دادن آن خفه خواهد شد ، اما مرجان در حالی که اشک می ریخت با دستمالی صورت او را پاک می کرد. نمی دانم آن شرایط تا چه زمانی می توانست ادامه پیدا کند؟ احساس خفگی می کردم به حیاط رفته و با صدای بلند گریستم. آنقدر بلند که مهیار به دنبالم آمد ، از او خواستم مرا تنها بگذارد و دوباره گریستم این دیگر چه تقدیری بود ! پدر تنها هستی زندگی من بود که از هفده سالگی ام حفظ کرده بودم و حالا دیگر هیچ شباهتی به آن روزها نداشت ، همان مردی که فکر می کرد بهترین تصمیم گیرنده ی زندگی من است حالا مبدل به یک جسم نیمه جان شده بود که حتی نمی توانست اختیار کوچک ترین رفتار خویش را در دست بگیرد.
اما چگونه می توانم دیگر با چنین شرایطی احساس خوشبختی کنم؟ او هنوز تمام گذشته ی من است چرا که زنده است ، شاید هم می خواهم خودم را با این اندیشه که تمام گذشته ام برایم باقی مانده است فریب بدهم. به سوی پدر بر گشته و با چشمانی تب دار و خیس نگاهش کردم ، دیدن چهره ی در هم شکسته ی پدر مرا کاملا مغلوب سرنوشتم کرد . پدر بیش از آنچه که حقش باشد زندگی را باخته بود ، چند روز پیش از تصادف من مهمان پدر بودم و حالا او.. . آخ! خدای من . چگونه ممکن است ! حتی تصورش را نمی کردم که روزی این چنین ناتوان ببینمش . پدر خیره نگاهم می کرد ، زیر لب گفتم : من دخترت هستم عسل ، فراموش که نکرده ای؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
از نگاهش دریافتم که مرا می شناسد . لیوان آب را روی لب هایش گذاشتم و او جرعه جرعه ی آن را فرو داد و در انتها تمام آن از لب هایش خارج شد . فریاد کوچکی از غم کشیدم . چرا آن گونه خویش را باخته و سرگردان شده بودم ! شاید به خاطر نگاه پدر بود که هیچ فروغی نداشت ، گوئی من و پدر موجودات نفرین شده ای بودیم که حق زیستن نداشته و بی اجازه نفس می کشیدیم.
به یکباره به یاد مریم افتادم و پدر که زندگی او را به فنا داده بود ، همان چیزی که احساسش کرده و از آن می ترسیدم ، نفرین آن زن بی گناه و پاک. حالا پدر به جز مریم هیچ کس دیگری را هم نمی فهمید . زیر لب گفتم :ای کاش با مریم چنین نکرده بودی پدر.
چشمانش را بست اما قطره های متوالی اشک گونه اش را پوشاندند ، آن شب با مهیار به خانه باغ بر گشتم چرا که تحمل فضای خانه تحملی شگفت می خواست که من فاقد آن بودم.
یک ماه از بیماری پدر می گذرد و من در ماه گذشته قادر به نوشتن نبودم چرا که نمی توانستم آن همه اندوه و تکرار را با واژه ها جان ببخشم . حال پدر کمی بهتر شده و می تواند نیمی از بدنش را به سختی تکان بدهد ، اگر چه بهتر است بنویسم شرایط به همان اندازه سخت و نا گوار است و این تغییرات فقط می تواند مرجان را امیدوار کند و بس . چقدر دلم برای او می سوزد ، می خواست پس از سال ها خانم خانه اش باشد اما حالا باز پرستار مردی بود که فقط چند روز توانست شوهر او باشد ،. نمی دانم شاید هم به راستی چون زیبا بود خوشبخت نمی شد و شاید هم این اندیشه اش بود که به زندگی اش خط می داد.
امروز به صورت کاملا تصادفی متوجه شدم که مهیار تلفنی با کسی سخن می گوید، نمی دانستم که او کیست ؟ اما طنین صدای مهیار مرا به شک انداخت. پس از پایان مکالمه اش به سوی او رفتم .
- او که بود مهیار؟
- یکی از همکارهایم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- باید باور کنم؟
شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و با لحنی کاملا عصبی گفت: دیگر خسته ام کرده ای عسل ، هرگز گمان نمی کردم آنقدر تلخ باشی و زندگی ام را جهنم کنی.
- پشمیان شده ای مگر نه؟
روی مبل چرمی نشست ،گره کراواتش را شل کرد و گفت : وقتی به تو دل بستم تو را طور دیگری می پنداشتم ، احساس می کردم دیگر همانند تو هرگز وجود نخواهد داشت . تو برای من آدم دیگری بودی ، یک دختر زیبا و معصوم با متانت و غروری که هرگز همتایش را ندیده بودم . گمان می کردم غرور تو از شان خانوادگی ات ریشه می گیرد اما حالا می فهمم که آن فقط یک غرور احمقانه برای فریب دادن من بود . حالا که با تو هم کلام شده ام به تمام تفکرات احمقانه و کودکانه ات لعنت می فرستم چرا که می خواهی زندگی مان را خراب کنم عسل.
بغض کرده و گفتم : من؟ شاید حق با تو باشد مهیار ،. من یک احمق بودم چرا که فقط یک احمق می تواند بودن هیچ دلیلی همسر مردی بشود که روزی از او متنفر بود . من نمی توانم به تو محبتی کنم چرا که در قلبم به تو محبتی ندارم . روزگار دارد تمام عزیزانم را از من می گرد و من ایوب پیامبر نیستم که مقاومت کنم ، من تلخ نبودم مهیار ، من دختری بودم با قلبی آکنده از امید ، هم چون تمام دختران جوان رویاهای زیادی در سر داشتم . اما چه شد ؟ غریبه ای تمام زندگی ام شد و سپس...
حرفم را با عصبانیت قطع کرد و گفت : برای خودم متاسفم . آن غریبه شوهرت بود مگر نه؟ اما بدان که آن غریبه مرده این من هستم که زنده ام ، تو باید عاشقم باشی . می فهمی؟
فریاد زدم : نه . نمی فهمم تو از عشق من چه می دانی ؟ مگر تو توانستی مرا فراموش کنی ، که من او را ؟ من حتی فرصت نکردم وسعت این عشق را نشانش بدهم ، اگر زنده بود به یک نگاهش جان می سپردم ، البته تو واقعا بی تقصیری من نباید بدون هیچ احساسی پا بر زندگی ات می گذاشتم.
سیلی محکمی بر گونه ام نواخت و از سالن خارج شد ، آن چنان محکم که خون از گوشه ی لبان پاره شده ام جاری گشت . روبه روی آیینه ایستاده و گفتم : تحمل کن عسل این تاوان حماقتی است که مرتکب شدی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با رژ لب قرمز رنگ روی آیینه نوشتم " می خواهم بمیرم " سپس مسکن قوی خورده و خوابیدم . ساعتی بعد مهیار وارد اتاق شد ، پیشانی ام را بوسید و به آرامی گفت: من هنوز دیوانه ی تو هستم عسل.
چشمانم را باز کرده و گفتم : می دانم او فاخته بود .
- قسم می خورم به هر چه که باورش داری من با یکی از دوستانم حرف می زدم ، یک مرد.
صداقت کلام او مرا آرام کرد و دوباره خوابیدم.


صبح با سر درد زیادی از خواب برخواستم ، سمانه وارد اتاقم شد و یادداشت کوچکم را با دست پاک کرد و گفت : از تو بعید است عسل ، این چه آرزوئیست که تو می کنی؟ نمی خواهم تو را از دست بدهم ، تو با خانم یگانه خیلی تفاوت داری ، او فقط دستور می دهد و مرا به چشم یک حیوان خانگی نگاه می کند اما تو ... دوستت دارم عسل.
نمی دانم چرا صبح من این گونه آغاز شد؟ اما آن محبت صادقانه تمام روز مرا زیبا کرد در واقع او تنها کسی بود که در آن خانه باغ به من امید می داد ، پس بقیه چه؟ چرا از تمام خدمت کاران می ترسیدم ؟ چرا هیچ چیز در آن خانه به من آرامش نمی بخشید!
شب پیش از آنکه بخوابم بدون مقدمه از مهیار خواستم تا از آن خانه باغ برویم . ابروهایش را در هم کشید و گفت : آیا در این خانه راحت نیستی؟
- راحت نیستم مهیار ، دلم می خواهد در یک آپارتمان کوچک با هم زندگی کنیم ، من از این باغ بزرگ می ترسم.
پوزخندی زد و گفت : این دیگر واقعا مسخره است ، عسل تو فقط می خواهی بهانه بگیری.
آخ ! چگونه به او می فهماندم که دوست دارم در مرکز شهر و در میان آدم هائی هم چون خودم زندگی کنم؟ زیر لب گفتم : ولی من هرگز گمان نمی کردم که باید با تو برای همیشه در این خانه باغ باشم ، من این جا از همه چیز بیزارم ، از خدمت کارانی که بدون هیچ حرف و صحبتی از کنار من می گذرند ، از این باغ بزرگ و یخ زده ، حتی از رنگ دیوارهای اتاقم... همه چیز حالم را بر هم می زند ، مهیار انگار هیچ چیز طبیعی نیست.
- این حرف های احمقانه را تو بر زبان می آوری عسل؟ باور نمی کنم.
در برابر بی تفاوتی اش فریاد زدم : خسته شده ام مهیار پدرم روی تخت دراز کشیده و مرجان به تنهائی بار این همه مسئولیت را بر دوش گرفته است. من در این خانه باغ عمرم را سپری می کنم بدون اینکه بدانم خارج ازباغ چه می گذرد؟ آخ ! من حتی نمی دانم در افکار تو چه می گذرد؟ همه مراقب من هستند و من نمی توانم حتی به سادگی نفس بکشم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نفس عمیقی کشید و گفت : مادرم عاشق این باغ است و این خانه تنها جائی است که می تواند تحملش کند ، مخصوصا حالا که پدرم را از دست داده و نمی تواند از این همه خاطره بگذرد.
- پس من چه مهیار! تمام حرف هایت دروغ بود که دوستم داری؟
خشمگین شد و گفت : تمامش کن عسل ، من تو و مادرم را با هم می خواهم از من توقع نداشته باش تنهایش بگذارم.
از شدت خشم می لرزیدم ، من پدرم را با آن شرایط جسمی که داشت تنها و بی کس رها کرده و او نمی توانست مادرش را با وجود آن همه پرستار و خدمت کار تنها بگذارد . از خود خواهی اش بیزار بودم ، باید رهایش می کردم ، این بهترین تصمیم بود . بدون آنکه آن بحث را ادامه بدهم روی تخت خوابیده و وانمود کردم که خیلی خسته هستم. با روشن شدن هوا از جای بر خواسته و اتاقم را ترک کردم ، مهیار هنوز در خواب بود و من به سرعت از باغ گذشتم . سرما ی هوا و نگرانی تمام وجودم را می لرزاند و احساس می کردم خیلی زود خون در رگ هایم منمجد می شود با پاهائی که از شدت سرما کرخت شده بود از دیوار سنگی بالا کشیده و خودم را پایین انداختم . نمی دانم چه چیزی باعث شده بود که آن چنان هراسان بگریزم ، در دواقع دلم می خواست کیلومترها از مهیار و عقایدش فاصله بگیرم . ای کاش هر چه سریع تر به خانه ی گرم پدر می رسیدم و خودم را در آغوش مرجان رها می کردم . کنار جاده ایستادم که به یکباره متوجه ی ماشین سپید رنگ او شدم ، می خواستم بگریزم که پیاده شده و به سویم آمد . دستانم را به سختی گرفت و مرابه سوی ماشین کشاند و در را محکم برهم کوباند . آن چنان ترسیده بودم که نمی توانستم چیزی بگویم ، دندان هایم به شدت به هم می خوردند و احساس می کردم از شدت خشم مرا خواهد کشت . بدون هیچ حرفی وارد باغ شدیم و مرا به سوی اتاق برد . روی تخت نشستم و پتو را به خودم پیچیدم. سیگاری آتش زد و گفت : من آنقدر نفرت انگیزم عسل؟
با بهت نگاهش کردم ، ادامه داد: تو با خودت فکر نکردی این ساعت از صبح چگونه و با چه کسی می خواهی فرار کنی.
نگاهش شبیه نگاه پدر بود ، روزی که از خانه فرار کردم ، اصلا انگار خود پدر بود که در برابرم قد کشیده بود. زیر لب گفتم : متاسفم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- متاسفی همین؟ به تو اجازه نمی دهم که اینگونه بازی ام بدهی.
با سرعتی شگفت انگیز به سویم آمد و سیلی محکی بر گونه ام نواخت ، اما انگار خشمش آرام نگرفت چرا که مرا هل داد و آنقدر بر صورت و جسم خسته ام کوبید تا خسته شد و روی زمین افتاد .تمام صورتم می سوخت و قطرات اشک پی در پی بر گونه ام می لغزیدند ، از این که سرنوشت تا به این اندازه بر من سخت می گرفت دل شکسته و غمگین بودم حتما مهیار با این کار آرام گرفته بود. به آرامی می گریست و زیر لب می گفت : اگر نفهمیده بودم که رفتی ، اگر ندیده بودمت ، خدای من ! تو چه کردی عسل ، می خواستی کجا بروی؟
به او حق می دادم که مرا بزند ، خودم هم باور نمی کردم چنین کرده باشم . اما او آنقدر خودخواه بود که حالم را برهم می زد . چرا برای خواسته هایم ارزشی قائل نمی شد ، اگر حقیقتا عاشقم بود ! شهامت گفتن هیچ حرفی را نداشتم مهیار پس از مدتی گریستن اتاق را بدون گفتن هیچ حرفی ترک کرد ، پس از رفتن او به مرجان تلفن زدم ، صدایش خواب آلود و خسته بود.
- تو هستی عسل؟
- نگران پدر بودم ، بیدارت کردم؟
- اهمیتی ندارد زمان دادن قرص های پدرت بود.
- او خوب می شود مرجان مگر نه؟
از طنین بغض آلود من آشفته شد و گفت: تو خوب هستی عسل؟
- من خوبم ولی دلم می خواست در کنار تو و پدر باشم ، آخر من این جا با این همه دلتنگی و نگرانی چه می کنم مرجان!
- به این چیزها فکر نکن عسل ، به فکر زندگی و شوهرت باش ، من مراقب پدرت هستم برای همیشه.
نمی دانم چرا شنیدن این جمله تمام آرامشی را که می خواستم به من باز گرداند و من به خواب عمیقی فرو رفتم.



این روزها احساس می کنم که خیلی افسرده و غمگین شده ام . تمام افکارم به پدر تعلق گرفته و نگران از دست دادن او هستم . مهیار فقط می خواهد مرا برای خودش داشته باشد ولی آنقدر برایش اهمیت ندارم که غم را در چشمانم بخواند ، هر چند پس از آن کار کودکانه ای که کردم دیگر نمی توانم به چشمان او خیره شوم. روزهای سرد زمستان سپری می شوند و من هر روز بی حوصله تر از روز پیش روی صندلی می نشینم و به ساعت خیره می شوم ، گاهی اوقات آن چنان در خاطرات گذشته ام فرو می روم که فراموش می کنم دیگر هیچ نشانی از آن روزها باقی نمانده است. بعضی از شبها به همراه مهیار به دیدن پدر می رویم اما هر بار با دیدن جسم تحلیل رفته ی او از این که به آنجا رفته ام خویش را لعنت می کنم . مرجان کاملا بی حوصله شده و دیگر امید گذشته در چشمانش نیست همه چیز از اختیارم خارج شده و فقط می توانم برای پدر دعا کنم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز سمانه به من گفت که یکی از دوستان خانوادگی آقای یگانه برای صرف شام به آنجا می آیند . لباس مناسبی برایم آورد و به زیبائی موهایم را بافت . من روی صندلی چرمی سپید رنگی نشسته و هم چون خانم یگانه منتظر حضور مهمانان شدم در حالی که دلم می خواست هرگز آنان به خانه باغ نیایند . تنهائی و خلوت را بر هر چیز دیگری ترجیح داده و دلم می خواست خودم را با اندیشه هایی گنگ و مبهم سر گرم سازم ، خانم یگانه در لباس مشکی فاخری خیره نگاهم می کرد ، به یقین من هرگز نمی توانستم شایسته ی مهمانی های آن ها باشم ، نگاه هایش مرا تحقیر می کرد و دلم می خواست هرگز با او روبه رو نشوم ، اگر آقای یگانه ی بزرگ زنده بود تمجیدم می کرد یقین دارم او مرا پذیرفته بود . آخ ! ای کاش هنوز هم زنده بود تا در امنیت شانه هایش فرو بروم . به راستی چرا رفت؟
مهیار دقایقی پیش از مهمانان وارد سالن پذیرائی شد و به من لبخند گرمی زد ، پس از آن فرار کودکانه این نخستین بار بود که این چنین نگاهم می کرد ، زیر لب گفت: خیلی زیبا شده ای عسل ، زیبا تر از همیشه.
در پاسخ تمجید او لبخندی زده و با شنیدن طنین مهربانش احساس کردم که هنوز هم دوستش دارم . خانم و آقای میانسالی به همراه دو دختر جوان وارد سالن شدند. مهیار خانم وآقای ستوده را به همراه دو دختر جوانشان مهوش و پریوش به من معرفی کرد و به دو دختر جوان دست داد و سر انجام کنار آن دو نشست . نمی دانم چگونه می توانست در حضور من آنقدر بی پروا رفتار کند؟ تمام مدت فقط نگاهش می کردم ، دلم می خواست سنگینی نگاهم را احساس کند ، اما او آن چنان در چشمان آرایش شده ی دختر جوان فرو رفته بود که توجهی به من نداشت. دلم می خواست فریاد بزنم و وقتی او برای قدم زدن با پریوش از سالن خارج شد ، به سرعت از پله ها بالا رفته و وراد اتاقم شدم . خیلی احمقانه بود که فکر می کردم اگر مهیار تدریس نکند دیگر نباید نگران دختران جوان باشم . با تمام وجود خشمگین بودم و دلم برای امید تنگ شده بود ، به راستی که چشمان پر غرور او را هیچ مردی نداشت . ساعتی بعد مهیار وارد اتاق شد و گفت : این جا چه می کنی عسل؟
پوزخندی زده و گفتم : امشب فهمیدم که فقط من نیستم که توانسته قلب تو را تصرف کند در واقع این کار ساده ایست.
- مزخرف نگو عسل.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بغض کرده و گفتم : برو ممکن است نگرانت بشود.
- همه چیز را برایت خواهم گفت ، امشب را خراب نکن عزیز من . می پذیری؟
سرم را به نشانه ی تاسف تکان داده و با او به سالن باز گشتم. آقای ستوده پس از تک سرفه ای گفت : شما رنگ پریده هستید خانم ، به گمانم حال خوبی ندارید.
مهیار به جای من پاسخ داد و گفت : یک سرماخوردگی ساده است ، فقط همین.
بر خلاف انتظارم که او کنار من می نشیند دوباره در میان آن دو دختر جوان نشست و یقین پیدا کردم که او مردی قابل اعتماد نیست. سرانجام مهمانی به پایان رسید و من به اتاقم باز گشتم ، در حالی که نمی دانستم مهیار برای رفتار امشب خویش چه دلیل قانع کننده ای دارد؟ متوجه ی سکوت من شد و گفت : بسیار خوب می گویم. پریوش انتخاب مادرم بود و با مخالفت من همه چیز به پایان رسید.
پوزخندی زده و گفتم: پایان ؟
- خوب او دختر حساسی است و نمی توانم نسبت به او بی تفاوت باشم.
- البته که نباید قلبش را بشکنی ، تو مرد مهربانی هستی مهیار. به یقین قلب سوگل ، فاخته و هیچ کدام از آن دختران جوان را هم نشکسته ای.
وقتی آن کلمات را ادا می کردم خودم هم باور نمی کردم که آنقدر از این موضوع رنج ببرم . گوئی دنیا برایم به پایان رسیده بود و مهیار که در آرزوی مرگ او به سر می بردم به یکباره تمام زندگی ام شده بود که باید برای حفظ او می جنگیدم . خشمگین شد و گفت : تو آزادی هر طور که می خواهی فکر کنی ولی اگر من هر کدام از آن ها را می خواستم برای به دست آوردن تو آنقدر صبر نمی کردم.
آخ ! خدای من . هیچ چیز از حرف هایش را نمی فهمیدم ، او مرا گیج و سر گردان می کرد . نمی توانست دروغ بگوید ، چشم هایش می گفتند که من تنها زن در زندگی او هستم ، اما رفتارهایش !
زیر لب گفتم : تا زمانی که ندانم چرا از فاخته می ترسی هرگز به تو اعتماد نخواهم کرد مهیار.
شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: پس باید عادت کنم که تو به من اعتماد نداشته باشی عسل.
امروز مرا به دیدن پدر برد و خودش برای انجام کارهایش خانه را ترک کرد از این که می توانستم ساعاتی را بدون او در خانه ی پدر سپری کنم ، خیی خوشحال بودم.
به مرجان گفتم : می شود کمکم کنی ؟
لبخندی زد و گفت : می دانم چه می خواهی، برو من نمی گذارم که مهیار متوجه ی رفتنت بشود.
به سرعت لباسهایم را پوشیده و از مرجان خدافظی کردم. تمام مسیر را دویده و پس از دقایقی کوتاه خویش را پشت در دبیرستان دیدم . به سوی دفتر رفتم ، خانم تیموری با دیدن من از جای بر خواست و گفت : کجا بودید خانم نیایش؟ بی خبر رفتید که رفتید؟!
به بغضم اجازه ی شکستن دادم.
- به جای شما از طرف ناحیه دبیر دیگری را فرستادند .
- بله می فهمم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- اتفاقی افتاده است؟
چه باید می گفتم ؟ هنوز از مهیار می ترسیدم ، شهامت آن را نداشتم که همه چیز را به خانم تیموری بگویم ، باورم نمی شد که نتوانم حرفی بزنم ، گوئی در بزرگ ترین گناه آدمیت شریک مهیار شده و نمی خواستم به آن اعتراف کنم.
- این خیلی عجیب است ! در مدت کوتاهی دو تن از بهترین دبیران این دبیرستان ترکمان کردند ، آخر می دانید آقای یگانه هم پس از شما استعفا داد.
- واقعا؟ چقدر حیف شد.
تظاهر کردم که از چیزی خبر ندارم و فقط برای دیدن خانم تیموری به آنجا آمده ام وقتی که می خواستم از دبیرستان خارج بشوم احساس کردم که کسی به سوی من می دود و نامم را صدا می زند ، وقتی باز گشتم فرناز را دیدم ، پریشانی تمام وجودم را لبریز کرد .
- خانم نیایش خیلی اتفاقی شما را از پنجره دیدم ، باید با شما حرف بزنم.
تلاش کردم تا آرام باشم ، اما نشد ، دستانم آشکارا می لرزیدند.
- بگو عزیزم.
- شما و آقای یگانه هم زمان از این دبیرستان رفتید.
- خوب که چه؟
نگاه معناداری به انگشتانم انداخت ، من فراموش کرده بودم حلقه را از انگشتم خارج کنم . دیگر جائی برای انکار باقی نمانده بود . نمی دانم چرا نگرانی و ترسی که در وجود مهیار بود در من نیز راه یافته ، شایدچون احساس می کردم هیچ چیز به نفع من نخواهد بود اگر فاخته دوست قدیمی ام بفهمد با محبوبش ازدواج کرده ام. چرا امروز به دبیرستان آمدم ؟ عجب حماقتی ! به راستی اگر تاوان اشتباهات مهیار را من پس می دادم چه؟
- تبریک می گویم خانم نیایش.
طنین صدایش از خشم و کینه به وضوح می لرزید و می دانستم با آمدن به دبیرستان تاوان سنگینی را باید بپردازم ، فرناز با گفتن این جمله به سرعت از دبیرستان خارج شد . با قدم هائی لرزان به سوی خانه باز گشتم در حالی که از شدت ترس و پشمیانی نفس هایم به شماره افتاده بود . مرجان در را به رویم گشود و با دیدن من شگفت زده شد.
- چه شده عسل؟
خودم را روی مبل رها کرده و به او خیره شدم ، کنارم نشست و گفت: می گوئی یا نه؟
- فهمید ، فرناز همه چیز را فهمید ، شاید هم می دانست و فقط یقین نداشت.
- فرناز دیگر چه کسی است؟
به خاطر آوردم که او چیزی از این موضوع نمی داند ، زیر لب گفتم : برایم دعا می کنی مرجان ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 21 از 25:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA