ارسالها: 3747
#211
Posted: 5 Aug 2012 16:51
- با این که نمی دانم از چه چیزی آنقدر آشفته شده ای ولی می پذیرم ، احساسی به من می گوید همه چیز رو به راه می شود عسل.
- راست می گوئی مرجان؟
مرا در آغوش کشید و گفت : باور کن عزیزم.
از آغوشش جدا شده و کنار تخت پدر نشستم . خواب بود، به خاطر قرص هائی که مصرف می کرد بیش تر روز را در خواب به سر می برد . دوباره به سوی مرجان بازگشتم و در عمق چشمان گود رفته و غمگینش خیره شدم . او مرا شرمنده ی محبت ها و خوبی هایش کرده بود ، دستانش را به گرمی فشرده و گفتم : خیلی خسته هستی ، اما تظاهر می کنی که همه چیز خوب است . کنار آمدن با شرایط جدید پدر کار هر کسی نیست در واقع تو سهمی از پدر نداری به جز پرستاری اش.
زیر لب گفتم : اما من برای خودم خانواده ای دارم عسل ، همین برایم کافیست.
قطرات اشک را از روی صورتش زدوده و گفتم : این قابل ستایش است.
لبخند زیبائی چهره ی خسته و در هم شکسته اش را پوشاند و گفت : من عاشق پدرت هستم ، در واقع نتوانستم ازدواج او را با آن خانم پرستار تحمل کنم برای همین بود که رفتم باور کن این علاقه خیلی ناگهانی و ناخواسته در قلبم جان گرفت ، با یک نگاه یا شاید خیلی کمتر ، همه چیزدر صدم ثانیه ها رخ داد و ادامه پیدا کرد.
بغضم را فرو داده و گفتم : روزی در همین ثانیه های کوتاه من شیفته ی مردی شدم و حتی حالا که او مرده این سنگینی هر روز بیش از دیروز می شود و احساس تو را باور می کنم مرجان .
این بار این او بود که در آغوش من گریست و گفت : من خیلی تنها هستم ، تو و پدرت تنها کسان زندگی من هستید ، می ترسم عسل برای نادر... برای از دست دادنش...
در حالی که هر دو با صدای بلند می گریستیم ، به سختی گفتم : تو و پدر هم برای من تمام زندگی هستید ، از رفتن پدر نگو... نگو مرجان.. چیزی نگو.
مهیار وارد سالن شد و من خودم را از آغوش او بیرون کشیدم.
- برای پدرت می گریستی؟
صورتم را پاک کرده و با دیدن او به یاد فاخته افتادم ،. ذهنم آنقدر پریشان و در هم شکسته شده بود که قادر به تجزیه و تحلیل رفتار مهیار پس از فهمیدن این موضوع نبود . مهیار با گفتن " باید برویم خیلی خسته هستم" مرا با خویش همراه کرد.
در تمام مدت حرفی نزدم ، فکر می کرد به خاطر موضوع پریوش هنوز هم او را نبخشیده ام.
پس از چند روز پریشانی سمانه وارد اتاقم شد و گفت: عسل خانم جوانی می خواهد تو را ملاقات کند.
دستم را بر روی قلبم فشرده و چند نفس کوتاه کشیدم ، نمی دانستم باید به فاخته چه بگویم ! به سختی گفتم : بگو بیاید تو.
صدای قدم هایش را می شنیدم ، اما نمی توانستم برگردم و به چشمانش خیره شوم.
- لازم بود تنها و بدون حضور دیگران با تو حرف بزنم.
آخ ! خدای من . این صدای فاخته نبود ، بر گشتم و با چهره ی سرد و بی تفاوت پریوش روبه رو شدم. دستش را به سومی دراز کرد و گفت : خوشحالم که می بینمت.
به سختی لبخندی زد و نمی دانستم باید به او چه بگویم؟
- تعارف نمی کنی که بنشینم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#212
Posted: 5 Aug 2012 16:51
با دست به او اشاره کردم که بنشیند ، انگار تمام نیرویم را از دست داده بودم.
- هرگز گمان نمی کردم که مهیار به خاطر تو همه ی عزیزانش را از خویش رنجانده باشد.
- من منظور شما را نمی فهمم!
سیگاری روشن کرد و من به ناخن های مانیکور شده ی او خیره شدم.
- خیلی ساده است عزیزم ، می خواهم بدانم چگونه فریبش دادی؟
برای من که احساس می کردم فریب خورده ام شنیدن این جمله بدترین شکنجه ی روحی بود. در برابر سکوت من گفت : او حق من بود می فهمی؟ بهتر است راحتش بگذاری ، این خواسته ی من و خانم است.
- و اگر نخواهم؟
- یادت باشد که خودت این را خواسته ای.
از جای برخاست و پیش از رفتن گفت : تو فقط یک همکار ساده بودی عسل ، یک دبیر. به تو نشان خواهم داد من که هستم و چه قدرتی دارم !
از رفتنش احساس آسودگی کرده و از این که به خاطر مهیار باید متحمل چنین حرف های تلخی می شدم ، بغضم شکست . آخ! لعنت بر مهیار ... لعنت بر هوادارانش... لعنت بر پدر... آخ ! نه ... پدر نه ... آخر او تنها عضو خانواده ی من است که بی هیچ قدرتی روی تختش خوابیده و فقط نفس می کشد .وقتی مهیار به خانه بازگشت کنارش نشسته و گفتم : چرا این گونه وانمود می کنی که من فریبت داده ام ؟ چرا به دیگران نمی گوئی این تو بودی که شیفته ی من شدی البته حالا دیگر بعید می دانم که این چنین باشد.
- من شیفته ی تو بوده ام ، هستم و خواهم بود عزیزم.
پوزخندی زده و گفتم : پس این را به همه ی دختران جوانی که به تو دل بسته اند بگو.
- منظورت چه کسی است؟
قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید و گفتم : پریوش به دیدنم آمده بود ، مرا تهدید کرد تا از تو جدا شوم.
لبخند از لبانش محو شد و گفت : این دختر چقدر گستاخ است حالا به او خواهم فهماند.
گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت ، پس از لحظاتی کوتاه گفت : سلام خانم ستوده ، مهیار هستم .
آنچنان او را تهدید می کرد که اگر دو شاخه ی تلفن را ندیده بودم که از پشت میز آویزان مانده بود حتما باور می کردم که مهیار می تواند به سادگی دست از دختران جوان و زیبا بکشد ، اما افسوس... در دل گفتم : این تقدیر توست عسل ، بهتر است تحملش کنی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#213
Posted: 5 Aug 2012 16:52
اما آیا می توانم به سادگی با همه چیز کنار بیایم؟ مهیار گوشی را گذاشت و گفت : خوب همه چیز تمام شد.
به راستی مهیار مرا احمق فرض کرده بود ! پوزخندی زده و چیزی نگفتم در حالی که دلم می خواست قدرت آن را داشتم تا مهیار را به خاطر تمام بی وفائی هایش به دار بیاویزم. صبح هنگامی که بیدار شدم هنوز هم در خانه بود و روبه روی آیینه کراواتش را می بست . زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفتم ، موهایش را شانه کرد و سر انجام عطر زیادی به خودش زد . عطر تندش تمام فضای اتاق را پر کرد ، قطره های اشک از چشمانم فرو لغزید و احساسی به من گفت که او به دیدن پریوش می رود. در دل گفتم : لعنتی برو... برو به جهنم.
وقتی اتاق را ترک کرد ، دقایقی بعد از جای بر خواسته و وارد راهرو شدم . خدای من ! او هنوز نرفته و در برابر آیینه قدی انتهای راهرو ایستاده بود . با دیدن من پریشان شد و گفت : من امشب دیر بر می گردم برای همین از راننده خواستم تا تو را به خانه ی پدرت ببرد،. خوش بگذرد عزیزم.
با بهت نگاهش کردم که او به سرعت از پله ها پایین رفت . دوباره به تختم باز گشتم که این بار صدای زنگ تلفن مرا از جای بلند کرد ، گوشی رابر داشتم ، مرجان بود .
- سلام عسل خوبی؟
- برای پدر اتفاقی افتاده ؟
- نه عزیز دلم نگران نباش من که گفتم همه چیز خوب است.
نفسی به آسودگی کشیدم که گفت : یکی از دوستان قدیمی ات این جا آمده و اصرار دارد که تو را ببیند ، من گفتم برای دادن نشانی باید از تو اجازه بگیرم.
آخ ! خدای من . این دیگر فاخته بود ، به سختی گفتم : امروز به آنجا می آیم ، بگو منتظرم بماند.
ساعتی بعد کنار در خانه ی پدر بودم و مرجان در را برایم گشود.
- چه شده عسل ! چرا آنقدر رنگ پریده هستی؟
به سختی گفتم : هنوز این جاست؟
فاخته روبه رویم ایستاد و گفت : سلام عسل.
بر خلاف تصورم که به صورتم سیلی می زند خودش را در آغوشم رها کرد و گریست ، او را تا کنار مبل راحتی بردم و کنار هم نشستیم. نمی دانستم چه بگویم؟ اصلا قدرت آن را نداشتم که در چشمانش خیره بشوم . پس از دقایقی گریستن گفت : خیلی دلتنگت بودم عسل ، هرگز فراموشت نکردم.
دستانش را به گرمی فشرده و گفتم : من هم همین طور فاخته ی عزیزمن.
مهربانی و محبتی که در طنین صدایش بود کمی از اضطراب درونم کم کرده بود و انگشتانم کم تر از پیش می لرزیدند، دلم می خواست او هیچ سوالی نپرسد و در سکوت ساعت های طولانی در کنارش بنشینم. اما او زیر لب گفت : خوشبختی عسل؟
لبخندی زده و گفتم : عجب سوالی ! خودت چه؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#214
Posted: 5 Aug 2012 16:52
شانه هایش را بالا انداخت و برای لحظه ای نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و گره خورد . دقایقی طولانی به چشم همدیگر نگاه کردیم ، می دانستم که خیلی سریع تمام این محبت ها به پایان می رسد و او از مهیار خواهد پرسید.
- برای پدرت واقعا متاسفم ، دیدن او در چنین وضعیتی خیلی برایم خیلی تکان دهنده بود.
نفس عمیقی کشیده و مانع فرو ریختن اشک هایم شدم . دلم نمی خواست دوباره فقط گریه کنیم به سختی با بغضی که داشت خفه ام می کرد ، گفتم : چند بار به دیدنت آمدم اما زنی به من گفت که شما خانه را به او فروخته اید و هیچ نشانی از شما ندارد.
- آه ! بله ، خیلی دلم می خواست از تو خدافظی کنم ، اما تو شرایط روحی خوبی نداشتی. حتی یکبار به دیدنت آمدم و پدرت گفت تو به یک دبیرستان شبانه روزی رفتی و من نشانی ات را گرفتم ، ولی راستش هرگز فرصت نکردم به دیدنت بیایم چرا که ازدواج کردم.
لبخندی زده و گفتم : خیلی دلم می خواهد بدانم این مرد لیاقت فاخته ی مرا دارد یا نه ؟
دستانم را محکم تر فشرد و گفت: هنوز نگفتی خوشبخت هستی عسل؟
وقتی از خوشبختی ام می پرسید به خوبی منظورش را می فهمیدم و دلم می خواست در زمین دفن شوم ، همان زمان مرجان با سینی چائی وارد شد و به او تعارف کرد . چائی را برداشت و اندکی از آن را نوشید. از فرصت استفاده کرده و گفتم : مادر هم شده ای فاخته؟
لبخند گرمی بر لب آورد و گفت : بله ، یک پسر پنج ساله ی دوست داشتنی.
هیجان زده شده و گفتم : خیلی دلم می خواست او را ببینم ، چرا همراه باخودت نیاوردی اش؟
با طنین محکمی گفت : دلم می خواست با تو خلوت کنم ، فقط با تو.
مرجان برای او شیرینی گرفت و گفت : اسمش چیست؟
- مهیار.
لبخند از لبانم محو شد و به سختی نفس کشیدم ، دیگر نمی توانسم محبت گذشته را درچشمانش پیدا کنم . با طنینی که از غم و نا امیدی می لرزید ، گفت : هرگز فراموشش نکردم ولی نا گزیر بودم بدون او باشم . ازدواج با مردی که هیچ گونه شباهتی با مهیار نداشت مرا روز به روز دلتنگ تر و بی قرار تر از پیش می کرد ، زندگی برایم جهنم بود ، عسل می فهمی؟
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم ، ادامه داد و گفت : یک احساس احمقانه به من می گفت فاخته او منتظر توست و برای همین تن به ازدواج نمی دهد ، اما این فقط یک احساس احمقانه و مسخره بود . من هنوز همان فاخته ی خنگ هستم عسل؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#215
Posted: 5 Aug 2012 16:53
می دانستم که چه می خواهد بگوید ؟ در حالی که گریسته و قطرات شور اشک به لب هایم می رسیدند ، به سختی گفتم : دلتنگ بودم ، در تمام این چند سال من فقط دلتنگ بودم ، دلتنگ گذشته ام ... وقتی برای تدریس به دبیرستان رفتم هدفی نداشتم به غیر از تداعی خاطراتم با غریبه و اینکه روح خانم معین راشاد سازم ، مهیار به سویم آمد و همه چیز به طرز احمقانه ای پیش رفت ، این کابوس بود که مرا درخودش فرو بلعید و وقتی بیدار شدم که دیگر همسر مهیار بودم.
در حالی که با صدای بلند می گریستم ، ادامه دادم : روزی به من گفتی عسل قول بده که عاشقش نشوی ، دوست خوبی برایت نبودم فاخته ، اما این را بدان که من محبوب تو را ندزدیدم ، به خداقسم که همه چیز یکباره رخ داد.
پوزخندی زد و گفت : اگر تو را نمی شناختم حال این جا نبودم ، همه چیز را می دانم عسل تو هنوز هم پاک و زیبائی ، چشمان معصومت به من می گویند که همه ی حرف هایت حقیقت دارد و تو از پیش برای این ازدواج نقشه ای در سر نداشتی . مهیار لایق توست نه من . در واقع به حسن صلیقه اش تبریک می گویم ، همیشه به دنبال بهترین بود . خوشحالم که محبوب من بهترینش را پیدا کرده و آن بهترین دوست عزیزم است ، آن روزها که تو غرق در اندیشه ی غریبه ات بودی ، من نگاه مهیار را بر روی چشمان سیاه تو می دیدم و حالا می فهمم که آن نگاه ، نگاه یک عاشق به معشوقش بود.
گونه ی فاخته را بوسیده و گفتم : مرا ببخش ، اگر بخواهی از او جدا می شوم.
درمیان اشک هایش لبخندی زده و گفت: چرا نمی گوئی که خوشبختی؟
- خوشبخت ! می خواهی دروغ بگویم؟ او مرد رویاهای تو بود نه من ، خوشحالم که همسرش نشدی ، تو آنقدر عاشق بودی که در برابر بی وفائی هایش فرو بریزی.
- بی وفائی؟
من به او اعتماد ندارم فاخته ، مثل پازل در هم ریخته ای است که نمی توانم شکل واقعی اش را پیدا کنم ، کاملا خودم را باخته ام . شرایط جسمی پدر و رفتارهای مهیار ... آخ ! فاخته کمکم کن.
سرم را در آغوش کشید و گفتم : نگران نباش ، من فقط این را می دانم که او عاشق تو است . به حرف هایم اعتماد کن و درعشق او شک نداشته باش .
به یاد فرناز افتاده و گفتم : می شود رازی را که فرناز برایم نگفت ، بگوئی؟
- در واقع آمدن امروز من به این جا فقط به خاطر گفتن همین راز بود که سال ها در سینه ام حبس کرده بودم ، اما شرایط روحی تو خیلی بد است عسل ، بهتر است چیزی ندانی ، دانستن آن سودی برایت ندارد و فقط بر غم های درونت می افزاید.
در برابر خواهش های من گفت : همین امروز همه چیز را فراموش کن و از آمدن من حرفی به مهیار نزن ، باشد عسل؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#216
Posted: 5 Aug 2012 16:53
در حالی که کاملا گیج شده بودم ، گفتم : هرگز فکرش را هم نمی کردم که آنقدر خوب باشی فاخته.
- تو هم همانند من خنگ بودی و خودت نمی دانستی.
- خیلی دلم می خواهد دوباره بتوانم با تو حرف بزنم ، می توانم شماره ات را داشته باشم؟
شماره اش را به من داد و رفت ، پس از دیدن فاخته انگار بار سنگینی را از دوش برداشته بودم و احساس سبک بالی می کردم ، کنار تخت پدر نشستم .
او بیدار بود و نگاهم می کرد ، زیر لب گفتم : او مرا بخشید و دیگر نگران این موضووع نیستم . شاید نفهمی چه می گویم ! ولی ای کاش مریم هم تو را بخشیده بود.
پدر نفس عمیقی کشید و من دریافتم که او امشب بیش از همیشه می ترسد ، حرف های زیادی داشتم که بگویم ، مثلا این که مهیار آزارم می دهد و از او بیزارم و این نفرت هر روز بیش از گذشته می شود ، دلم می خواست بگویم همه چیز در ظاهر مرتب است و در واقع از هم پاشیده ، مرجان فقط تظاهر می کند که امیدوار است ، خودش دیگر هرگز نمی تواند همانند گذشته به شرکت رفته و برگردد و هرگز نمی تواند با همسرش زندگی کند . همه چیز مثل یک تسبیح پاره شده فرو ریخته و من قادر نیستم با این همه افکار پریشان زندگی کنم.
پدر حرکتی کرد که متوجه شدم کار دارد ، مرجان را صدا زدم لیوان آب را روی لبان پدر گذاشت و من از اتاق خارج شدم. مهیار نمیه های شب بازگشت و من تمام مدتی که او تاخیر کرده بود در افکار ویران کننده ای به سر برده بودم.
- سلام عزیزم بیداری؟
- نمی پرسم کجا بودی چون دیگر دانستن هیچ موضوعی خوشحالم نمی کند.
هر دوباهم سوار ماشین شده و به باغ بازگشتیم.
بیش از دو ماه است که من نتوانسته ام چیزی بنویسم و دلیلش آن بود که دلم نمی خواست آن همه تکرار و غم را بر روی کاغذ بیاورم ، اما امروز برایم روز دیگری است روزی که هرگز همانندش را ندیده بودم . روز اول خرداد است و من امروز فهمیدم که شش ماه دیگر مادر می شوم ، به راستی چه چیزی بیش از این می توانست مرا خوشحال کند ؟ دنیای دیگری در برابر چشمانم ساخته شده بود که هیچ طرح و نقشی از غم نداشت ، دنیایی جدید و نا شناخته با احساسی که متفاوت از همیشه بود . تصور داشتن یک کودک همانند فواد که در آغوش من به خواب فرو برود ، مرا آن چنان هیجان زده کرده بود که قادر به توصیفش نیستم ، بی صبرانه در انتظار ورود مهیار بودم و یقین داشتم او هم از شنیدن این موضوع شگفت زده خواهد شد . اما وقتی رو به رویم قرار گرفت و وقتی فهمید که پدر می شود فقط وانمود کرد که خوشحال شده است ، غمی عظیم در نگاهش به چشم می خورد که در باورم نمی گنجید ، نه هرگز نمی توانستم معنای نگاهش را دریابم . با بهت به او خیره شدم ، در انتظار فریادی که ازشادی بر خیزد ، اما او لبخند تصنعی ای زد وخستگی را برای خوابیدن بهانه کرد . ملافه ی طوسی رنگ را روی سرش کشید و من او را می دیدم که به وضوح شانه هایش از شدت گریه می لرزید ، یقین داشتم این گریه نمی تواند از خوشحالی باشد ، اما چرا؟ تمام سلول های بدنم می لرزیدند و دلم می خواست محو و نابود بشوم ، او با بی تفاوتی و برخورد سرد تمام خوشحالی ام را زائل کرده بود . خیلی دلم می خواست با مهیار حرف بزنم و دلیل اندوهش را بدانم ، اما نمی توانستم خلوتش را بر هم بزنم ، احساس ناشناخته ای به من می گفت که باید به مهیار فرصت بدهی و در دل خویش را با این اندیشه که اندوه او دلیل دیگری دارد فریب دادم . صبح زود وقتی بیدار شدم شاخه ی گل مریمی در میان انگشتانم بود ، لبخند گرمی لبانم را پوشاند و تصمیم گرفتم این خبر خوش را به پدر بدهم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#217
Posted: 5 Aug 2012 16:54
پس از مدت ها خوابیدن روی تخت و بی خبر ماندن از آن چه در پیرامونش می گذشت این بهترین چیزی بود که می توانستم به پدر هدیه بدهم . به دفتر مهیار تلفن کرده و از او اجازه خواستم تا با راننده به دیدن پدر بروم ، پذیرفت و گفت: خوشحالم که مادر می شوی ، حتما او یک فرزند بی نظیر خواهد بود ، چرا که مادر فوق العاده ای خواهد داشت.
تعارف زیبای او باقی مانده ی اندوه شب پیش را از میان برد و ساعتی بعد به خانه ی پدر رفته و با کلید خودم در را گشودم و وارد خانه شدم . مرجان غمگین تر از همیشه در کنار تخت پدر نشسته بود و نگاهش می کرد ، با دیدن من تکان سختی خورد و گفت : کی آمدی عسل؟
در حالی که از شدت خوشحالی نمی توانستم کلمات را به خوبی ادا کنم ، گفتم : من مادر می شوم.
به صورت پدر خیره شده و گفتم : باور می کنی پدر؟ من به راستی مادر می شوم، یک فرزند کوچک ، مثل فواد.
قطره ای اشک چشمان پدر را خیس کرد ، انگار کاملا فواد را ازیاد برده بود و با شنیدن اسمی آشنا در ذهنش ، نگاهش لبریز از غم شد. دستانش را به سختی فشرده و گفتم : ناراحت نباش پدر ، او برای خوشبختی ما می آید تا این خانواده ی کوچک متلاشی شده را سامان ببخشد ، می دانم که فرزند من با به دنیا آمدنش روحیه ی از دست رفته را به ما باز می گرداند ، فکرش را بکن وقتی دو چشم سیاه کوچک به تو خیره بشوند دیگر نمی توانی فکر کنی زندگی ات را باخته ای ، وقتی یک کودک در برابر چشمانت رشد کرده و با دست و پاهای کوچکش در آغوش تو فرو برود ، بخدا قسم نمی توانی آن را با هیچ چیز این زمین خاکی عوض کنی.
مرجان لبخند گرمی زد و گفت : عجب خبر خوبی و عجب روی زیبائی! چقدر خوب می توانی احساس مادرانه را درک کنی عسل ، اگر نمی شناختمت گمان نمی کردم این نخستین فرزند توست.
- آه ! بله ، من مادر فواد بودم و او مرا مادر خودش می دانست همین کافی نیست تا این احساس را بشناسم؟
- بله . حق با توست خوشحالم که خوشحالی عسل.
- به نظر تو پدر فهمید که من چه گفتم ؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت : چه بگویم ؟ گاهی احساس می کنم او نیز مرا از خاطر برده است .
غمی در طنین صدای مرجان بود که هیجان به آغوش کشیدن کودک به دنیا نیامده ام را از خاطرم برد ، نمی دانم چرا در اطرافم آنقدر غبار غم وجود داشت که همیشه طرح لبخند و شادی در آن گم می شد . شب که مهیار به دنبالم آمد و بر گشتیم ، او هم حرفی از فرزندمان نزد، انگار مهیار هم هیچ تفاوتی با پدر نداشت . دلم می خواست از شدت غم بمیرم . سرانجام پیش از آنکه بخوابد ،گفت: از فردا صبح برایت یک پرستار می آورم ،تو نیاز به مراقبت داری عزیزم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#218
Posted: 5 Aug 2012 16:54
- چرا آنقدر با غم حرف می زنی مهیار ، تولد فرزندمان تو را خوشحال نخواهد کرد؟
- این چه حرفی است که می زنی عسل ! این تنها آرزوی من است.
- همیشه وقتی به آرزوهایت می رسی این چنین می شوی؟
- با من بحث نکن عزیزم ، زمان مناسبی برای این کار نیست.
او ملافه را روی سرش کشید و من کلافه و سردرگم تر از همیشه تلاش کردم تا بخوابم ، اما خواب های آشفته آرامش را از من ربودند.
امروز صبح تصمیم گرفتم دیگر هرگز به رفتارهای نامتعادل مهیار نیندیشم . او حرفی به من نمی زد و دانستن هیچ چیزی دیگر برایم اهمیت نداشت ، دلم می خواست دنیای خویش را از هر گونه غم و اندوهی تهی کنم و دورخودم و فرزندی که می دانستم تنها امید من در زندگی خواهد بود حصار های چوبی محکم بکشم ، دلم نمی خواست هیچ کس از حصارهای قلبم بگذرد ، ای کاش می شد چنین کرد.
به فاخته زنگ زده و به او گفتم که باردار شده ام، اما شنیدن این موضوع او را هم خوشحال نکرد . اصلا چه اهمیتی داشت ؟ می دانم که این فقط یک حسادت زنانه است .
امشب مهیار خیلی زود تر از همیشه به خانه باز گشت و از من خواست بلافاصله پس از صرف شام به اتاقمان برویم ، خسته و غمگین نشان می داد . کنار پنجره ایستاد ، خواستم کنارش بایستم که گفت : خواهش می کنم پشت سر من روی تخت بنشین و به حرف هایم گوش بده ، من نمی خواهم نگاهت کنم ، شهامت گفتن هیچ حرفی را ندارم ولی باید بگویم . تو باید بدانی و این راز را تا زمانی که از تو بخواهم در سینه ات حفظ کنی. خیلی آرام و شمرده حرف می زد و من با نگرانی و قلبی که می خواست از سینه جدا شود به حرف هایش گوش سپردم .
- عزیز من عسل ، خیلی دوستت دارم ، نمی توانی بفهمی چقدر؟! چون این عشق هیچ حد و مرزی ندارد ، تو تنها دختری بودی که حقیقتا شیفته اش شدم .
به سختی گفتم : این حرف ها را بارها برایم گفته ای مهیار.
- می دانم عزیزم ولی دلم می خواهد امشب به تو بگویم که با تمام تلاشی که برای خوشبخت نشدن من کردی من با تو خوشبخت ترین بودم.
- چه می خواهی بگوئی مهیار؟ من اصلا حال خوبی ندارم.
- خواهش می کنم عزیزم ، به من فرصت بده تا حرف هایم را بگویم ، تو مرا پریشان تر می کنی.
دلم می خواست فریاد بزنم که گفت : پدر خیلی سختی کشید تا جان سپرد ، تمام وجودش مملوء از داروهای شیمیائی شده بود ، روزهای آخر او هیچ شباهتی به گذشته اش نداشت . او برای زنده ماندن هر تلاشی که می شد انجام داد اما سر انجام جان سپرد ، شاید فقط یک ماه بیش از آنچه که حقش بود زنده ماند ، اما همان یک ماه را هم خرج درمانش کرد . من واقعا برایش متاسفم ، تو نمی دانی چه ثانیه های سختی را سپری کرد فقط درد کشیدن وترس از مرگ ، هرشب پیش از خواب من و مادر را می بوسید و می گفت که دیگر هرگز صبح فردا را نخواهد د
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#219
Posted: 5 Aug 2012 16:54
حرف او را قطع کرده و گفتم : من هم برای پدرت متاسفم ، باور کن از عمق وجودم این را می گویم ، اگر چه فقط یک بار دیدمش اما از همان نگاه اول درد و غم در چشمانش موج می زد ... محبت در ته چشمانش شعله ور بود و می خواست با نگاهش تمام حرف های ناگفته را برایم بگوید ، گمان می کردم دوباره می بینمش... اما مهیار به یقین این چیزی نبود که تو حالا می خواستی به من بگوئی!
با صدائی که از غم و بغض می لرزید ، گفت : بله عزیزم .. خیلی خوب می گویم ، من هم بیماری پدرم را دارم ،سرطان لوسمی ميلوئيدی .
وحشت زده از جای بر خواسته و کنارش ایستادم : خیلی شوخی زشتی بود مهیار .
پوزخند تلخی زد و گفت : ای کاش شوخی بود اما عزیزم جواب آزمایشات من همه چیز را صادقانه می گویند و فایده ای ندارد که ما بخواهیم انکارش کنیم . همه چیز همان طور که باید پیش می رود ، چه بخواهیم چه نخواهیم.
احساس کردم تمام سلول های بدنم یخ زده اند ، سرنوشت نمی توانست با من چنین کند! دستانم را در دست فشرد و گفت : چرا آنقدر سرد است؟ نمی خواستم چیزی بدانی ولی...
دیگر چیزی از حرف های میهار نمی شنیدم و وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان در زیر سرم بودم ، با دیدن مهیار که نگران تر از همیشه کنار تختم نشسته بود قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید و به سختی گفتم : بگو که دروغ گفته ای مهیار.
- نه . عزیزم همه چیز حقیقت دارد . بخدا قسم که این یک کابوس نیست ، بلکه تقدیر من است . روزی که به من گفتی پدر می شوم اندوه این که هرگز کودکم را نخواهم دید ، ویرانم کرد عسل .
قادر به فهمیدن حرف های مهیار نبودم.
- وقتی شک کردم که بیمارم تصمیم گرفتم تو را از خویش بیزار کنم ، برای همین می خواستم با پریوش روابط صممیانه ای بر قرار کنم تا تو از من متنفر شده و ترکم کنی و هرگز نفهمی که بر من چه گذشته است ! اما وقتی فهمیدم تو مادر شده ای و بی شک تحت هیچ شرایطی ترکم نمی کنی پشمیان شده و همه چیز رابرایت گفتم . بخدا قسم من حتی قدرت این را ندارم که برای ساعتی آزارت بدهم ، آخر تو بهترین ... عزیز ترین و بی نظیر ترین کسی بودی که من تا به حال داشته ام ، نپرس چرا؟ چون نمی دانم . من تو را پس از سال ها انتظار به دست آوردم ، بعد از آنکه برای رسیدن به تو بارها و بارها امیدوار و ناامید شدم ، شاید برای همین آنقدر برایم عزیز شده ای ، چون هنوز هم بارو نمی کنم تو مال من هستی ... آخر نمی دانی معصومیت چشمانت را چقدر دوست دارم ، آخر نمی دانی پاکی قلبت چقدر بی همتاست ! تو هرگز نمی دانی وقتی بغض می کنی... گریه می کنی... این من هستم که از اندوه می میرم ، تو هرگز نمی فهمی احساسم را بعد از آنکه هر بار می بینمت ، هر روز عاشق تر از پیش می شوم و توئی که تمام هستی منی عسل ، این عشق فقط با مرگ من پایان می گیرد و بعد از آن تو آزادی.
- اما تو خوب می شوی مهیار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#220
Posted: 5 Aug 2012 17:17
- سرطان خون است ، عسل می فهمی؟ نمی خواهم مثل پدر عذاب بکشم ، بدون هیچ درمانی . می خواهم زندگی کنم و می خواهم در روزهای پایانی زندگی ام تو در کنارم باشی . نمی توانم و نمی خواهم که با تقدیر بجنگم ، توانش را ندارم چرا که می دانم من مغلوب این نبرد خواهم بود.
وقتی مهیار حرف می زد ، فقط به لب هایش خیره می شدم . چگونه قدرت بیان آن همه حرف را داشت ؟ مگر می شد ! چه شهامتی داشت برای ازمرگ گفتن و پذیرفتنش ، اما پس تکلیف من چه می شد ، تکلیف فرزندمان؟ چگونه با یک کودک به خانه ی پدر بازگشته و با وجود شرایطی که او داشت کودکم را بزرگ می کردم ! اصلا چگونه می توانستم مهیار را فراموش کنم ؟ او تنها کسی بود که در زندگی ام شیفته ی من بود ، بدون هیچ حس ترحمی ، بردیا فقط یک همسر ایرانی می خواست که نجیب و پاک باشد و غریبه ام تنها برای یک احساس ترحم ساده نسبت به من زندگی اش را از دست داد . آن لحظات از آن لحظاتی بودند که دوباره عشق به مهیار تمام وجودم را لبریز کرده بود ، به درستی نمی دانم عشق بود یا ترحم؟ شاید هم ترس از دست دادنش ... ترس دوباره تنها شدن ... هر چه بود مانع از آن می شد که بتوانم بر افکارم تمرکز داشته و واقعیت را به صورت کامل در ذهنم تداعی کنم .
درست حس روزی را داشتم که بر روی سرامیک های سپید حمام زانو زده بودم و به پایان خویش نگاه می کردم ، حالا هم مهیار می خواست فقط یک بیننده باشد و مرا هم به این کار دعوت می کرد . مگر می شد ! از قطره های اشک که از چشمان مهیار جاری شده بودند به وضوح فهمیدم که اندوه بیش از آنچه که ممکن باشد در قلب او می تپید و در قاب چشمانش جای گرفته بود . وقتی پرستار وارد اتاق شد و گفت که سرم تمام شده است ، من و او هنوز هم به آرامی می گریستیم.
به همراه مهیار به خانه باز گشتم و در میان راه تنها به گفتن این جمله که" همه چیز را همین الآن از ذهنت پاک کن" اکتفا کرد . من فهمیدم که او تمایل ندارد این موضوع را به مادرش و خدمت کاران بگوید حتی تمایل نداشت دیگر راجع به این موضوع با من حرفی بزند و من کاملا به او حق می دادم . گاهی اوقات دانستن بعضی چیزها پایان زندگی بود و به یقین اگر خانم یگانه متوجه می شد که به زودی تنها پسرش را نیز از دست خواهد داد پیش از او زندگی اش را می باخت. نمی دانم مهیار چه توان و قدرتی در من یافته بود که مرا شریک اندوهش کرد!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود