ارسالها: 3747
#221
Posted: 5 Aug 2012 17:18
امروز صبح بر خلاف انتظارم که مهیار در خلوت خودمان دیگر تظاهر به شادی نمی کند او روبه روی آیینه ایستاده بود و با لبخندی موهایش را شانه می زد ، زیر لب گفتم : ای کاش من هم روحیه ی تو را داشتم.
از آیینه به صورتم خیره شد و گفت : می خواهم پیش از آنکه ضعف و بیماری ته مانده های زیبائی و جوانی را از صورتم برباید همه چیز را در خاطرم حفظ بکنم ، راستش را بخواهی عمر این روزها خیلی کوتاه است عسل.
در طنین صدایش غم عظمیی موج می زد که نشان از اندوه قلبش بود ، به سختی گفتم : چرا می خواهی تظاهر کنی که از مرگ نمی ترسی؟
- نمی ترسم؟ آخ! عسل تو چه می دانی.
از اتاق خارج شد تا من اشک هایش را نبینم ، به سرعت دنبالش رفته و گفتم : من می دانم مهیار... هیچ کس به خوبی من این احساس را نمی شناسد . به خاطر داری روزی یکی از شاگردانت سفر کرده بود ؟ من در این سفر تمام چیزهائی که تلاش می کنی درقلبت مخفی نگه داری و افکاری که در تمام ثانیه ها باعث لرزش تمام سلول های بدنت می شوند را دیدم و به خوبی به خاطر دارم.
بر نگشت تا به صورتم نگاه کند ، فقط زیر لب گفت: اما تو از آن سفر برگشتی عزیزم.
او رفت و مرا در اندیشه هائی موهوم تنها گذاشت.
سه روز از بیماری مهیار می گذرد و او در این مدت کوتاه کاملا ضعیف و رنگ پریده شده و خانه را به جز ساعاتی کوتاه ترک نکرده است ، بیش تر وقتش را با آقای فرهودی سپری می کند . از نگاه خانم یگانه می خوانم که او هم به شدت نگران مهیار است و تمام اندوه و خستگی اش را به کار کردن زیاد او ربط می داد ، وقتی داشت با خانم ستوده صحبت می کرد خیلی اتفاقی متوجه ی حرف هایشان شدم.
- بله به یقین این دختر نتوانست همسر شایسته ای برای مهیار من باشد از همان روز اول به صراحت دریافتم که او هیچ تناسبی با پسرم ندارد.
خانم ستوده حرف او را تایید کرد و گفت : آقای مهیار فریب هکارش را خورد ، همه ی دبیران و شاگردان آن دبیرستان لعنتی برایش نقشه کشیده بودند و او با یک تصمیم شتاب زده خودش را اسیر این دختر کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#222
Posted: 5 Aug 2012 17:18
- آه ! بله . دقیقا همین طور است و او حتی شهامت اعتراف کردن را هم ندارد ، نمی دانم چگونه باید کمکش کنم؟
- ای کاش پریوش مدتی با او هم کلام بشود تا شاید بتواند او را رام خود ساخته و فکر این دختر را از ذهنش خارج سازد.
- حتما از پریوش بخواه تمام تلاش خودش را بکند ، من اصلا تحمل این شرایط را ندارم . او خیلی ضعیف شده و تازگی ها ساعت ها در خودش فرو می رود.
به سرعت به اتاقم باز گشته و خودم را روی تخت رها کرده و ساعتی تمام گریستم ، به طوری که شب نتوانستم از شدت سر درد و غم بخوابم . نیمه های شب متوجه شدم که مهیار با کسی تلفنی حرف می زند . خیلی تلاش کردم تا متوجه ی حرف هایش بشوم اما او فقط با کلماتی کوتاه و مبهم پاسخ او را می داد و نمی دانستم چه کسی آن سوی خط با مهیار حرف می زند ، شاید پریوش بود که می خواست از همان شب نخست مهیار را به سوی خویش جلب کند. عجب افکار احمقانه ای! گویا برای دقایقی شرایط مهیار را از یاد برده بودم ، با تک سرفه ی من گوشی را گذاشت .
- بیداری عسل؟
- با صدای حرف زدن تو بیدار شدم.
- متاسفم عزیزم من تلاش کردم تا آرام حرف بزنم تا تو بیدار نشوی.
- می توانم بپرسم با چه کسی حرف می ز دی؟ ساعت سه نیمه شب است.
- با پریوش.
صراحت کلام او مرا به وجد آورده بود ، آباجور طلائی رنگ را روشن کرده و گفتم : این ساعت از شب؟
روی لبه ی تخت نشت و سیگاری را آتش زد ، می دانستم که باید آن قدر سکوت کنم تا خودش شروع به حرف زدن کند . پس از این که دومین سیگارش را نیز خاموش کرد ، گفت: ای کاش آن روز حقیقتا به همه چیز خاتمه بخشیده بودم ، نه اینکه فقط تظاهر به حرف زدن بکنم.
از این که به آن سادگی اعتراف کرده بود ، لبخند گرمی لبانم را پوشاند و گفتم : آن روز فهمیدم که تو با او حرف نزدی چرا که من خودم دوشاخه ی تلفن را بیرون کشیده بودم.
پوزخند تلخی زد و گفت : از من خواست تو را ازمیان بردام و اگر نتوانستم خودش این کار را می کند.
وحشت زده نگاهش کردم که ادامه داد : فردا از این خانه باغ می رویم ، آپارتمام کوچک و زیبائی در کنار خانه ی پدرت خریده ام.
دوباره بهت زده نگاهش کردم.
- البته اصلا شایسته ی تو نیست ، اما من وقت برای گشتن و پیدا کردن خانه ی مناسب تو نداشتم فقط می خواستم نزدیک پدرت باشیم ، در ضمن هیچ کس نباید بداند که ما به کجا می رویم حتی مادرم . تو حق داری در روزهای آخر زندگی با من خوشبخت باشی عزیزم.
قطرات اشک فرصت هر حرفی را از من گرفته بودند . به سختی گفتم : تو می خواهی از پریوش فرار کنی ؟
- عزیزم این چه حرفی است که می زنی ! من نمی خواهم مادرم شاهد مرگ من باشد ، در ضمن زندگی کردن در مرکز شهر همیشه آرزوی تو بود ، مگر نه؟
در حالی که قطرات اشک پهنای صورتم را پر کرده بودند، گفتم : دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد ، باور کن فقط می خواهم تو زنده بمانی .
پیشانی ام را بوسید و گفت : این تقدیر من است عسل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#223
Posted: 5 Aug 2012 17:20
صبح زود مرا بیدار کرد ، در حالی که هنوز گیج بودم . وقتی می خواست از اتاق خارج بشود، گفت : فراموش نکن هیچ چیز جز در تایید حرف های من نگوئی .
هنگام صرف صبحانه با طنین خونسردی گفت : راستی مادر قرار است که من و عسل مدتی را به سفر برویم.
خانم یگانه شگفت زده شد و گفت : سفر؟
- بله مادر... راستش را بخواهید پیش از ازدواج به عسل قول دادم که او را به یک سفر خارج از کشور ببرم ، حالا که کمی کارهایم سبک تر شده این بهترین فرصت است.
ابروهایش را در هم کشید و گفت : با این عجله؟
- شما که شرایط عسل را می دانید ، ماه های آخر مسافرت برای او خطرناک است و پس از تولد بچه هم که دیگر هرگز نمی شود سفر کرد ، پس این بهترین زمان ممکن است.
خانم پورصف با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت ، گفت : می خواهی مرا تنها بگذاری مهیار؟
هرگز این چنین ندیده بودمش... از جای برخاست و به سوی مادرش رفت و پس از بوسیدن گونه ی او گفت : مادر عزیزم این چه حرفی است؟ ما خیلی زود باز می گردیم ، تو نباید نگران باشی عزیز من.
لبخند تصنعی ای زد و سردرد را برای ترک کردن اتاق بهانه کرد. مهیار به سرعت چمدان هایمان را بست و ما این گونه تظاهر کردیم که قصد سفر داریم . خوشبختانه راننده برای انجام کاری بیرون رفته بود و مهیار توانست ماشینی را کرایه کند و به آرامی گفت : مجبوریم روزهای آخر بدون اتومبیل باشیم.
خانم یگانه با تردیدی که تمام صورتش را پوشانده بود از ما خدافظی کرد و گفت : امیدوارم در این سفر مادرت را فراموش نکنی مهیار عزیز. راستی بلیط هایتان را بر داشته ای ؟
- بله مادر ، نگران هیچ چیز نباش. دوستت دارم مادر، مواظب خودت باش.
وقتی او را در آغوش کشید آن چنان گریست که خانم یگانه وحشت زده او را از آغوشش بیرون کشید و گفت : مگر نمی خواهی بر گردی عزیزم؟
به سختی بر خودش مسلط شد وما سوار ماشین شدیم و تا زمانی که از پیچ خیابان بگذریم بر گشته بود و مادرش را نگاه می کرد ، نمی دانم چرا این چنین بر خودش ستم کرده بود؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#224
Posted: 5 Aug 2012 17:22
تلاش کردم تا هیچ حرفی نزنم ، گاهی اوقات کلمات خیلی کمتر از آن بودند که معنا ی واقعی احساسم را بیان کنند و آن لحظه از همان لحظات بود. یک خیابان بالاتر از خانه ی پدر از راننده خواست نگه دارد و به آپارتمان زرد رنگی اشاره کرد و گفت: همین جاست.
وارد طبقه ی دوم شدیم و من با یک پذیرائی کوچک روبه روشدم که در یک راهروی کوتاه دو اتاق خواب کوچک قرار گرفته بود و آشپز خانه ای که هرگز همتایش را ندیده بودم . وسایل خانه همه تازه بودند و مشخص بود که مهیار تمام آن ها را بدون دقت و هماهنگی با خانه به سرعت خریده است.
- متاسفم این جا اصلا شایسته ی تو نیست.
دستانش را به گرمی فشرده و گفتم : توخیلی خوبی مهیار ... خیلی...
لبخندی زد و از من خواست هر چه سریع تر شام را آماده کنم ، این برای اولین بار بود که برایش غذا درست می کردم و به درستی نمی دانستم چه غذائی برای او مناسب است؟ در حال تکه کردن گوشت بودم که وارد آشپزخانه شد و گفت : متاسفم من فقط فرصت کردم همه چیز را خریداری کنم و بقیه ی کارها با تو خواهد بود.
- من به کار کردن عادت دارم مهیار.
- بگذار کمکت کنم.
چاقو را از دستم گرفت و به وضوح می دیدم که در عالمی دیگر سیر می کند.
- آخ!
- چه شد مهیار؟
او دستش را بریده بود و خون چون جویباری از انگشتانش جاری شد و بر روی زمین ریخت. با دستمال سپیدی دستش را بستم ، اما فایده ای نداشت و وحشت زده او را به بیمارستان رساندم . پزشک پس از بخیه زدن انگشت او و دیدن جواب آزمایش خونش گفت: شما می دانید که او چه بیماری دارد خانم ؟
سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم ، شگفت زده شد و گفت: این آقا باید در بیمارستان و تحت نظر پزشک متخصص خون باشد . بیماری به سرعت پیش می رود و اگر او را به بیمارستان نمی رساندید ، خون هرگز منعقد نمی شد . می فهمید این یعنی چه؟
با چشمانی خیس نگاهش کردم ، من چه باید می گفتم ؟ این مهیار بود که می خواست در بیمارستان نمیرد و من چگونه می توانستم برای دکتر از احساس درونی او حرف بزنم؟به سختی او را به خانه باز گرداندم و روی تخت دراز کشید ، پیشانی اش را قطرات درشت عرق پوشانده بودند ، لبخندی زد و گفت: نگران نباش عزیزم ، چرا آنقدر رنگت پریده؟
از اتاق خارج شده و خودم را روی مبل چوبی قهوه ای رنگی رها کردم ، دلم می خواست دیگر هرگز وارد اتاق نشوم . غذای ساده ای تدارک دیده و پس از خوردن آن به سرعت خوابیدم.
وقتی بیدار شدم در خانه نبود با نگرانی به ساعت خیره شدم ، بعد از ظهر با تنی خسته و ضعیف به خانه بازگشت.
- کجا بودی مهیار؟
لبخندی زد و گفت : گفتم که نگران من نباش عزیزم ... تو کم کم داری مرا می ترسانی .
- چرا از جایت بلند شدی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#225
Posted: 5 Aug 2012 17:23
ابروهایش را در هم کشید و گفت : می خواهی نقش یک پرستار سر سخت را برایم بازی کنی ؟ من از تو خواستم این روزهای پایانی تظاهر کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده ، تو نباید آنقدر نگران باشی حداقل به خاطر فرزندمان.
تمایلی به خوردن غذا نداشت ، کنار تختش نشسته و گفتم : دلم برای پدرم تنگ شده مهیار ، می توانم به دیدنش بروم؟
- عسل دیوانه نشو ، از تو خواهش می کنم ، من و تو در ایران نیستیم این را می فهمی؟
بغضی سینه ام را می فشرد و احساس می کردم حتی نفس کشیدن نیز برایم دشوار شده است ، همه چیز شبیه یک کابوس بود نه خیلی بدتر .
- هنوز هم نمی خواهی دارو مصرف کنی ؟
به عمق چشمانم خیره شد و گفت : فقط مسکن این بهترین درمان است ، پدر همیشه می گفت از میان تمام داروهائی که مصرف می کرد فقط مسکن های قوی بودند که او را از درد استخوان ها و مفاصلش نجات می دادند. حالت تهوع داشتم ، دلم نمی خواست کنار مهیار و روی تخت دراز بکشم ، بی اختیار از او می ترسیدم .
امروز روز سومی است که با مهیار به آن آپارتمان کوچک آمده ایم همه چیز غیر عادی است و ثانیه ها به کندی پیش می روند ، صورت مهیار همیشه خیس است و او از تب می سوزد در حالی که هر روز رنگ پریده تر از روز پیش می شود و ضعف و خستگی مفرط تمام وجودش را لبریز کرده . امروز وقتی وارد اتاق شدم تا صبحانه اش را به او بدهم ملافه ی سپیدش را غرق در خون دیدم ، وحشت زده صدایش زدم بیدار شد و با شرمندگی به چشمانم خیره گشت . عجب چشمان بی رمقی داشت ! خاکستری بودند و خشک....آنقدر که تمام شب محکم بینی اش را گرفته بود تا مانع خونریزی بشود تمام صورتش ورم کرده و کبود بود . قطره ی اشک از چشمانش فرو چکید .
خدای من ! من آنجا چه می کردم؟ دلم می خواست کیلومترها از جسم خودم ... از جسم مهیار... از چشم هایش... از گونه های استخوانی و بالاخره از سرطانی که داشت در رگهایش می چرخید فاصله بگیرم . این چه تقدیری بود که من داشتم؟ چرا هر زمان چیزی را به دست می آوردم در بدترین حالت خودش آن را از دست می دادم. هنگام غروب صدایم زد کنار تختش نشستم ، دستانم را در دست گرفت ، عجب دستان داغی داشت! پس از خوردن چند مسکن قوی تلاش کرد تا به سختی چشمانش را بازکرده و به من نگاه کند ، در حالی که یقین داشتم گیج است و تحت تاثیر قرص هایش به سر می برد ، گفت: عزیزمن مرا ببخش خیلی اذیتت کردم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#226
Posted: 5 Aug 2012 17:23
- اصلا این گونه نیست مهیار.
لبخند بی رنگی زد و گفت : اصلا فکرش را هم نمی کردم ، شاید تو اصلا سهم من نبودی .. شاید لایقت نبودم...
- این حرف ها را نزن مهیار.
- آه ! بله . ولی بهتر است بدانی می فهمم که مرد خودخواهی هستم ، دلم می خواست تو در کنارم باشی تا ذره ذره بمیرم ، اما هرگز به احساس زن زیبا و جوانی چون تو نیندیشیدم ، اگر می خواهی برو عزیزم ، فقط برایم یک پرستار بگیر.
بغضم شکست و گفتم : پیش از آنکه با من زندگی کنی تو خوشبخت بودی ، نمی دانم چرا من آنقدر نفرین شده هستم ؟ مهیار دلم می خواهد بدانی وقتی به رفتنت می اندیشم تمام سلول های بدنم می گویند که من نیز با تو خواهم آمد ، این جسم شکسته ی من دیگر توان زندگی کردن را ندارد.
- به فرزندمان فکر کن عزیزم به او بگو تنها بازمانده ی یگانه هاست.
لبخند گرمی زده و گفتم : تو زنده می مانی و فرزندمان را در آغوش می کشی یقین دارم مهیار.
دستانم را به گرمی فشرد و گفت : خیلی خسته هستم.... خیلی....
آنچنان زود به خواب فرو رفت که هرگز فرصت نکردم به او بگویم" دوستت دارم". وارد اتاق کوچک دیگر شدم که تنها یک میز و صندلی کوچک در آن وجود داشت . روی زمین زانو زده و گریستم . خدایا کمکم کن... مهیار را از من نگیر... تو می دانی احساس من به او چیست؟ من نمی دانم اما تو می دانی ، یقین دارم . کمکش کن خدای من ، مگر می شود به این سادگی برود؟ ساعت های طولانی سجده زده و گریستم ، با روشن شدن هوا ازجای برخاستم ، مهیار صدایم می زد . وارد اتاق شدم ، لب هایش از شدت خشکی باز نمی شدند . به سختی مقداری آب میوه در دهانش ریختم . هیچ شباهتی به مهیاری که می شناختم نداشت ، بیماری آن چنان پیش رونده بود که باور نمی کردم . زیر لب گفت : من می ترسم عسل کمکم کن.
صدایش آرام و روبه خاموشی بود. پیشانی اش را بوسیده و گفتم : من در کنارت هستم مهیار ، تمام شب برایت دعا کردم.
با گفتن این حرف ، طرح لبخند را بروی لبانش دیدم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#227
Posted: 5 Aug 2012 17:24
امروز پانزده روز از بیماری مهیار می گذرد و من هنوز در بهت به سر می برم ، در حالی که تنهائی و وحشت آزارم می داد ، ناگهان به یاد فاخته افتادم ، او تنها کسی بود که می توانست در این شرایط سخت مرا درک کند . نمی دانم چرا دلم نیامد او را از دیدن محبوبش در روزهای پایانی زندگی محروم سازم ، شماره اش را گرفته و نشانی ام را به او دادم در حالی که تاکید کردم که این موضوع فقط بین من و او باقی بماند ، او گفت که همسرش خانه است و فردا صبح به دیدنم خواهد آمد و من پذیرفتم.
امروز صبح وقتی در را به روی فاخته گشودم ، خیره نگاهم کرد : این تو هستی عسل؟
دستی به روی صورتم کشیده و مانع فرو ریختن اشک هایم شدم . با بهت وارد سالن کوچک شد و روی صندلی نشست ، می خواستم برایش چائی بیاورم که مانع رفتنم شد و گفت : چه شده عسل؟
نفس عمیقی کشیدم ، دلم نمی خواست به بغضم اجازه ی شکستن بدهم، وحشت زده نگاهم می کرد .
- در این مدت کوتاهی که ندیدمت چقدر تغییر کرده ای عسل؟ رنگ به چهره نداری... گونه هایت استخوانی و چشمانت ... آخ ! خدای من . تو بیماری عسل عزیز من؟
سرم را به نشانه ی نه بالا برده و به سختی به اتاق مهیار اشاره کردم. به سرعت وارد اتاق شد و دقایقی طولانی بدون اینکه هیچ صدائی از اتاق خارج بشود در انتظارش نشستم ، سر انجام وارد اتاق شده و او را دیدم که لبه ی تخت نشسته و با بهت به مهیار خیره شده است . قدرت گفتن هر حرفی را از دست داده بود ، سرانجام پس از گذشت نیم ساعت گفت: این مرد کیست عسل؟
- نشناختی اش فاخته؟
- نه . باید بشناسمش؟
- او مهیار است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#228
Posted: 5 Aug 2012 17:24
خندید ، آن چنان جنون آمیز که من به وحشت افتادم ، جسم در هم شکسته و سبک وزن مهیار را آن چنان تکان می داد که اگر مانع این اقدام جنون آمیز نشده بودم مهیار زنده نمی ماند.
- لعنتی حرف بزن بگو که مهیار نیستی.... مهیار من با قامتی بلند و شانه هائی پهن و مطمئن در خانه باغ خودش است و این جسم نیمه زنده کیست که روی این تخت خوابیده است عسل؟
سیلی محمی به صورتش زدم ، خنده های جنون آمیزش تمام بدنم را می لرزاند و از حماقتی که کرده بودم سخت پشمیان شده و دلم می خواست می توانستم ذهن فاخته را از آن ملاقات پاک کنم. سر انجام وقتی آرام گرفت که با جسمی خسته روی زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش کشید ، کنارش نشسته و گفتم : سرطان خون... مرگ... تنهائی...یک بچه بدون پدر...
- چرا ... آخر ... چرا؟
- چه بگویم فاخته ، نمی دانم این تقدیر من بود یا تقدیر خودش؟
- این تقدیر من است عسل ، کمکم کن در حال مرگ هستم .
او را محکم در آغوش گرفته و دستان یخ زده اش را مالیدم.
- وقتی از شدت درد ناله می کند ... وقتی بینی و لثه هایش خون ریزی می کنند و ملافه اش غرق در خون می شود ... وقتی به خاطر عفونتی که در خونش ایجاد شده تمام وجودش می لرزد و با کوچک ترین فعالیتی دچار تنگی نفس می شود ، از خودم می پرسم عسل او تاوان پس می دهد یا تو ؟
مرا محکم تر در آغوش کشید و گفت : برایت بمیرم عزیزم ، چگونه توانستی به تنهائی این همه غم را بر دوش بکشی ، چرا به خانواده اش خبر ندادی؟
- او خودش این گونه می خواست فاخته . تو تنهائم نگذار ، قول می دهی؟
پیش از رفتن قسم خورد که هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت ، نگاه فاخته از هر کینه و نفرتی خالی شده بود ، زلال بود و پاک ... صدای ناله ی ضعیف مهیار مرا به داخل اتاق کشاند ، به سختی گفت : دیگر مسکن ها هم آرامم نمی کنند.
فقط نگاهش کردم ، نمی خواست بفهمد چه بغض بی پایانی سینه ام را می فشارد .
- ممنونم که هنوز هم تحملم می کنی .
از جای بر خاسته و کنار پنجره ایستادم ، قطرات اشک تمام صورتم را پوشاندند ، دلم می خواست قدرت آن را داشتم که همه چیز را تغییر بدهم ، ای کاش مهیار الآن بیمار نبود و در یک رستوران با پریوش هم صحبت بود ، تحمل دیدن آن همه ضعف و ناتوانی را نداشتم.
- گریه می کنی عزیزم؟
صدایش رو به خاموشی بود . پاسخی ندادم هنوز هم دلم نمی خواست یقین پیدا کند که گریه می کنم ، دلم نمی خواست بداند تا چه اندازه خسته و نا امید هستم.
- بگذار ببینمت....خواهش می کنم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#229
Posted: 5 Aug 2012 17:24
آنقدر حرف زدن برایش سخت بود که مغلوب ناتوانی اش شده و کنار تختش نشستم . به سختی تلاش کرد تا دستانم را در دست بگیرد اما از بالا آوردن آن ها عاجز بود . دستانش را به گرمی فشردم ، شبیه یک تکه استخوان پوسیده بود.
- بعد از مرگم برو به خانه باغ و خیلی آرام به مادرم بگو که پسرش مرده است...
سرفه های طولانی مجال هر حرفی را از او گرفت و خون تمام دهانش را پر کرد.
امروز دیگر برایش صبحانه ای حاضر نکردم ، آخر دو روز بود که لب به چیزی نزده و دیگر کاملا بی اشتها شده بود ، هیچ رمقی نداشت فقط از صدای نفس زدن های نامنظم و تپش قلبش بود که می دانستم زنده است . وقتی وارد اتاق شدم هوای اتاق حالم را بر هم زد ، پنجره را باز کرده و نزدیک تخت نشستم . برای لحظه ای کوتاه احساس کردم که مرده است اما چشمانش را کمی بازکرد ، آنقدر که فهمیدم می خواهد نگاهم کند . با لب هائی خشک و ترک زده گفت: می ترسم... دارم می میرم... عسل... می میرم..
با بهت نگاهش می کردم که چشمانش برای همیشه بست و من با پریشانی ساعتی تمام نگاهش کردم و سپس به خاطر آوردم که باید از دیگران کمک بخواهم ، به فاخته زنگ زده و گفتم : مهیار مرد .
در میان ازدحام افرادی که برای بردن او آمده بودند ، من در گوشه ای ایستاده و فقط نگاه می کردم . در تمام مراسم خاکسپاری هم فقط نگاه می کردم ... آن جسم کوچک و از بین رفته مهیار بود؟ پدر فرزندم ، مگر می شد ! در میان جمع کثیری که برای مراسم حضور پیدا کرده بودند بیش تر شاگردان و دبیران دبیرستان را دیدم که در گوشه ای ایستاده و به سختی می گریستند ، در واقع بیش تر کسانی که در آن جمع گریه می کردند دختران جوانی بودند که به نحوی مهیار در زندگی شان نقشی داشته بود . دلم می خواست فریاد بزنم چرا در میان این همه دختر فقط من بودم که باید شاهد زجر کشیدن های او پیش از مرگ می شدم؟
خانم یگانه یک ماه است که خودش را در اتاق حبس کرده و قصد دارد این کار را تا پایان عمرش ادامه بدهد ، خیلی تلاش کردم با او حرف بزنم اما او نمی توانست مرا برای اینکه همه چیز را از او پنهان کرده بودم ، ببخشد . وقتی می خواستم از او خدافظی کنم شنیدم که گفت : تو نفرین شده ای دختر... از این جا برو . لعنتی همه ی زندگی ام را ازمن گرفتی تا بتوانی مالک اموال خانوادگی ما باشی اما اشتباه کرده ای نمی گذارم هیچ سهمی ببری ، می فهمی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#230
Posted: 5 Aug 2012 17:24
بغضم شکست و در حالی که می گریستم از خانه باغ خارج شدم چگونه می توانست این گونه با من حرف بزند؟ من مادر نوه اش بودم و وقتی می خواستم با مهیار ازدواج کنم فقط این برایم اهمیت داشت که او سهمی در هفده سالگی ام داشت و بس.... به تنها چیزی که فکر نکرده بودم ثروت مهیار بود. ماشینی کرایه کرده و نشانی خانه ی پدر را به او دادم ، دیگر نمی توانستم به آن آپارتمان کوچک بگردم ، آن جا بوی مرگ می داد ... بوی نا امیدی و تنهایی... با کلید خودم وارد خانه شدم ، مرجان برای خرید بیرون رفته بود ، کنار تخت پدر نشسته و گریستم.
یک هفته از زمانی که دوباره با غمی مضاعف به خانه ی پدر بازگشته بودم ، می گذشت . شرایط مانند روزهای گذشته سخت و غیر قابل تحمل بود ، در انجام دادن کارها به مرجان کمک می کردم و هر دو ساعت های طولانی کنار تخت پدر می نشستیم و نگاهش می کردیم. اما من از عمق وجودم برای مهیار غمگین بودم ، نمی توانم بگویم دلتنگ چون هرگز فرصت نکردم شیفته اش بشوم ، اما غمیگن بودم چرا که یک نفر در برابر چشمانم ذره ذره آب شد و از میان رفت . هرگز فکرش را هم نمی کردم که یک روز شاهد مرگی این چنین باشم ، هر چند در زندگی ام مرگ های زیادی را دیده بودم شاید دلیل اینکه احساس خوشبختی نمی کردم هم همین بود . زندگی دیگر برایم مفهومی نداشت و تنها چیزی که می توانست مرا به آینده امیدوار کند تولد فرزندم بود . امشب در دفتر خاطراتم سوگند می خورم که دیگر هرگز ازدواج نکنم ، سهم من از ازدواج فقط تنهائی بود . ای کاش هرگز نمی گذاشتم مهیار وارد زندگی ام بشود شاید هم به راستی من نفرین شده بودم ! شب ها تا روشن شدن هوا بیدارم ، انگار دیگر از تاریکی هم می ترسم همان طور که از تنهائی ، از بی کسی و از مرگ می ترسیدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود