ارسالها: 3747
#231
Posted: 5 Aug 2012 17:25
امروز سمانه به دیدارم آمد و با دیدن من گفت : چقدر تکیده و غمگین شده ای عسل ! می فهمم که خیلی سختی کشیده ای . نباید به تنهائی بار این همه غم را بر دوش می کشیدی ، نباید خواسته ی مهیار را می پذیرفتی .
- تو هم مرا محکوم می کنی سمانه؟ به نظرت خیلی برایم راحت بود با مردی که لحظه به لحظه بیش تر از میان می رفت زندگی کنم ؟ من فقط دلم می خواست آخرین خواسته اش را بپذیرم ، می دانی سمانه من اصلا همسر خوبی برایش نبودم ، مثلا می خواستم تلافی کنم ... شاید هم خیلی مسخره باشد نمی دانم.
دستانم را به گرمی فشرد و گفت : خانم یگانه پرده های اتاقش را کشیده و فقط برای گرفتن غذا در اتاقش را باز می کند ، بیش تر اوقات سینی غذایش را دست نخورده بیرون می برم ، خیلی غمگین تر از آن است که بتواند دوام بیاورد.
سرم را به نشانه ی تاسف تکان داده و گفتم : می توانم تمام احساسش را بفهمم ، تحمل مرگ فرزند کار ساده ای نیست .
- دیگر نمی خواهی بر گردی عسل؟
- او مرا از آنجا بیرون کرد ، در ضمن تنها علت حضور من در آنجا مهیار بود . حالا چه؟
- حق با توست.
سمانه پس از این که کمی در کنار پدر نشست خانه را ترک کرد.
امروز وقتی پزشک معالج پدر برای دیدنش آمده بود اظهار امیدواری کرد و گفت که بیماری پدر به داروهایش واکنش مثبت نشان می دهد و او در صورت ادامه ی درمان و گذشت زمان خواهد توانست بخشی از توانائی های خود را بازیابد . من و مرجان هیجان زده شده بودیم و وقتی پدر توانست لبخند گرمی بر لب بیاورد به حرف های دکتر یقین پیدا کردیم. دکتر نرمش های سبک و مناسبی را برای پدر در نظر گرفته بود و از من و مرجان خواست تا به او کمک کنیم که تمام آن ها را هر روز انجام بدهد. وقتی فاخته در جریان این امر قرار گرفت بیش تر روزها به خانه ی پدر می آمد و برای ساعتی به مرجان و من کمک می کرد تا پدر را از تخت بلند کرده و کمکش کنیم تا راه برود ، با وجودی که همه چیز نشان از آن داشت که پدر هرگز موفق نخواهد شد ، قلبم از سلامتی او نوید می داد. گاهی اوقات پدر از ناتوانی خود کلافه می شد و با دست راستش بر صورت مرجان می کوبید اما مرجان لبخندی می زد و می گفت او توانست دستش را تکان بدهد.
آخ! خدای من . امروز زمزمه ی آرام پدر را شنیدم که به سختی گفت : عسل.
دستش را در دست گرفته و در حالی که اشک پهنای صورتم را پوشانده بود ، گفتم :جانم پدر ، بگو .
نگاهم کرد و گفت : گرسنه ام .
پس از مدت ها شادی قلبم را لبریز کرد و احساس کردم هنوز خانوداه ای دارم که باید برای حفظ آن تمام تلاشم را بکنم. هنوز خوشحالی ام به پایان نرسیده بود که مرجان صدایم زد و گفت که خانم تیموری پشت خط است . او برای مرگ مهیار اظهار تاسف کرد و گفت : هیچ کس متوجه ی ازدواج شما نشد تا تبریک بگوید ولی حالا واقعا برای مرگ همسرت متاسفم عزیزم.
مهربانی او مرا تحت تاثیر قرار داد و گفتم : ممنونم خانم تیموری برای پنهان نگه داشتن ازدواج متاسفم ، همه چیز به یکباره رخ داد .
- می فهمم عزیزم دلیل آقای یگانه برای پنهان نگه داشتن این ازدواج کاملا منطقی به نظر می رسید خودت که می دانی چقدر شاگردان مزاحمش می شدند.
بغضم را فرو داده و گفتم : بله . اما بهتر است دیگر حرفی از آن روزها نزنیم.
- آه ! بله . من تماس گرفتم که بگویم اگر بخواهی می توانی دوباره به دبیرستان برگردی.
با وجودی که از شنیدن پیشنهادش خیلی خوشحال شده بودم ، اما تصور این که چگونه می توانم با خاطرات مهیار کنار بیایم مرا بر آن داشت که بیماری پدر و بارداری خویش را بهانه سازم و از پذریفتن خواسته اش خودداری کنم. وقتی گوشی را گذاشتم خوشحال بودم که دوباره شرایط زندگی روبه بهبودی است و شاید هم تمام خوشحالی ام فقط به خاطر سلامتی پدر بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#232
Posted: 5 Aug 2012 17:26
بیش از دو ماه است که نتوانسته ام چیزی بنویسم و این به خاطر آن است که هیچ اتفاق مهمی برایم نیفتاده . تمام وقتم را به پدر اختصاص داده ام و بهبودی او ما را امیدوارتر از پیش می کند ، دیگر او می تواند روی صندلی چرخ دار بنشیند و خودش غذایش را بخورد . چشمان مرجان لبریز از شادی است و به خوبی از نگاهش می خوانم که خودش را خوشبخت ترین زن زمین می داند ، پدر نیز شیفته ی محبت های او شده و حتی یکبار به من گفت که اگر مرجان نبود خیلی زود روی آن تخت چوبی جان می سپرد . کودکم نزدیک پنج ماه دارد و من نمی دانم چگونه باید ماه های آخر را سپری کنم ؟ در این مدت تلاش کرده ام ذهنم را از هر اندیشه ای خالی ساخته و تا حدودی در این زمینه موفق شده ام ، فقط نمی دانم چرا هنوز دلم برای امید تنگ می شود ؟ قلبم حتی برای لحظه ای از این دلتنگی خالی نشده و در واقع هنوز از عشق به امید است که می تپد . ای کاش از او یادگاری داشتم ای کاش ... در این افکار بودم که تلفن زنگ زد ، مریم بود . نخست صدایش را نشناختم ، ولی وقتی حال پدرم را پرسید فهمیدم که او نیز در تمام این مدت نگرانش بوده است . غافل گیر شده و گفتم : از کجا فهمیدی مریم؟
گریست .
- مریم ؟
پس از دقیقه ای گریستن به سختی گفت : مهرداد بود که آن شب به پدرت زده بود ، می خواست انتقام مرا از او بگیرد .
- آخ ! خدای من . باور نمی کنم.
- چه کنم عسل ؟ من و مهرداد پشمیان هستیم و نمی توانیم حتی برای لحظه ای کوتاه آرامش داشته باشیم .
نفس عمیقی کشیده و گفتم : اگر پدرم می مرد چه ! دلت خنک می شد مریم؟
- این چه حرفی است که می زنی عسل ! وقتی فهمیدم نادر به آن سرعت ازدواج کرده دیوانه شدم ، ولی حالا ....
به یاد پدر افتادم و تمام سختی هائی که در این مدت کشیده بودیم ، احساس کردم نمی توانم هرگز مریم را ببخشم . می خواستم گوشی را بگذارم که گفت : نه . خواهش می کنم قطع نکن ، تو این موضوع را به پدرت می گوئی؟
- گفتن آن چه اهمیتی دارد؟
نفسی به آسودگی کشید و گفت : فکر می کردم این گونه با او بی حساب می شوم ولی باز هم نشد حالا این من هستم که به او بدهکارم . عسل تو دختر عاقلی هستی ، به من بگو چه کنم؟
به یاد تمام پریشانی ها و سر در گمی هایم افتادم ، وقتی غریبه ام بی اعتنا از کنارم می گذشت و وقتی فهمیدم تحقیر شده ام باز هم عاشقش بودم ، اما مریم که می گفت عاشق پدر نبوده است پس این دو احساس متفاوت بود که نمی توانستم آن را بفهمم . بی اختیار گفتم : تو که عاشق پدرم نبودی پس چرا ازدواج او این چنین تو را خشمگین کرد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#233
Posted: 5 Aug 2012 17:26
- عاشقش نبودم اما او حق نداشت این گونه زندگی ام را پایمال کند.
نمی دانستم چه باید بگویم ؟ در آن مدت آنقدر سختی کشیده بودم که دیگر جائی برای شنیدن حرف های مریم نبود ، با این حال با طنین مهربانی گفتم : زندگی ات را بکن مریم ، من فکر می کنم آن مردی که به پدر زد مهرداد نبود ، تو هم این گونه فکر کن اگر چه پدرم خیلی سختی کشید ولی حداقل حالا کسی را دارد که شیفته ی اوست و پدر هم دوستش دارد ، این یعنی یک عشق دو طرفه که کمتر نظیرش را دیده ام . هیچ زنی نمی توانست کارهائی را بکند که در این مدت او برای پدر انجام داده بود . مرجان بهای عشقش را پرداخته است ، تو هم به دنبال زندگی ات برو .
- زندگی یا جهنم؟
حالت تهوع داشتم ، پس از مرگ مهیار دچار بیماری روحی شده و هر گونه تشویش کوچکی وجودم را می لرزاند ، به سختی گفتم : دوستت دارم مریم ، اما دیگر پدرم را فراموش کن .
نفس عمیقی کشید و گفت : وقتی کاملا خوب شد به او بگو که من باعث بدبختی اش بودم . این کار را می کنی؟
- امیدوارم که او خوب بشود .
گوشی را گذاشت و من با بدنی که از شدت غم و خشم می لرزید روی تخت دراز کشیدم . نمی دانم کودک من با آن هم غم سالم متولد می شد؟ اصلا توان داشتن یک کودک بیمار را نداشتم ، دلم نمی خواست دیگر ناملایمات زندگی مرا آماج حمله های خود کند . حالا از جسم خسته ی من که روزی تنها اندوهش دعواهای پدر و مادرش بود هیچ چیز باقی نمانده است و دلم می خواهد فقط با آخرین توان کودکم را به دنیا بیاورم. در دل آرزو می کنم که کودکم دختر باشد تا هرگز نگذارم عاشق بشود ، دلم نمی خواهد در پیچ کوچه ای به دنبال دو چشم سیاه تمام زندگی اش را ببازد... ای کاش قدرت آن را داشتم تا کودکم را از هر گونه خطری حفظ کرده و اجازه ندهم هرگز از آغوشم بیرون برود . دستم را روی شکمم گذاشتم و تپش قلب کوچکش را احساس کردم .لبخند گرمی صورتم را پوشاند و گفتم : عزیز من هرگز اجازه نمی دهم بدون مادر باشی ، هرگز نمی گذارم سختی هائی که من کشیدم تو هم تجربه کنی ، تو باید سالم باشی ... آزاد باشی و رها مثل آهوهای تیز پا ... نمی گذارم آرزوهایت را از یاد ببری و من تمام آرزوهای تو را برایت خواهم نوشت و تو را به تک تک آن ها خواهم رساند . تو آینده ی منی ، نه هفده سالگی و نه بیست و نه سالگی ام...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#234
Posted: 5 Aug 2012 17:26
دو ماه گذشته و وقتی که پدر توانست با کمک مرجان روی زانوهای خودش چند قدم کوتاه راه برود و دوباره روی صندلی چرخدارش بنشیند من هیجان زده نگاهش کردم ، با قشنگ ترین احساسی که هرگز تجربه اش نکرده بودم. ناگهان دردی تمام وجودم را لبریز کرد و من با فریادی از مرجان کمک خواستم ، تنها چیزی که از آن لحظات به خاطرم مانده زمانی است که مرجان در کنار برانکاردی که مرا با آن به سوی اتاق عمل می بردند ، می دوید و پس از آن چیزی به خاطرم نمی آید . وقتی بهوش آمدم پرستار را دیدم که به من لبخند می زد ، به یاد کودکم افتادم و اینکه او نباید تا دو ماه دیگر متولد می شد . وحشت زده به پرستار خیره شده و گفتم : کجاست؟
دوباره لبخندی زد و گفت : نگران نباش عزیزم ، با وجودی که کودکت برای به دنیا آمدن خیلی عجله کرده بود اما سالم است و تو باید ممنون خدا باشی.
قطرات اشک صورتم را پوشاندند و تصور اینکه یک کودک هفت ماهه از من متولد شده و نفس می کشد ، احساس عجیبی لبریزم کرد . گفتم : می خواهم ببینمش.
پرستار سرم تقویتی برایم وصل کرد و گفت : فعلا نمی شود باید تحت مراقبت ما باشد .
وحشت زده گفتم : مگر نگفتید حالش خوب است ؟
- بله . عزیزم گفتم که نگران نباش تنها مشکل این است که او خیلی کوچک است و باید کمی در دستگاه بماند ، فقط دو هفته بعد از آن می توانی کودکت را در آغوش بگیری ، فقط نمی دانم چرا پدرش برای دیدن او نیامده؟
قطره ای اشک از چشمانم فرو چکیده و گفتم :او مرده.
- متاسفم.
پرستار از اتاق خارج شد و پس از او مرجان را دیدم که صندلی چرخدار پدر را به سوی اتاق هل می داد ، پدر گفت : مبارک است.
از شادی لب هایم را گزیده و در حالی که نمی توانستم مانع فرو ریختن اشک هایم بشوم به آن دو خیره شدم ، مرجان مرا بوسید و گفت : فرزندت را دیدم یک دختر زیبا و کوچک.
آنقدر که نگران سلامتی اش بودم فراموش کرده بودم از پرستار بپرسم او دختر است یا پسر؟ و حالا که به یگانه آرزویم رسیده و صاحب دختری شده بودم احساس می کردم تمام دنیا در اختیار من است و من هستم که از این پس برای دختر کوچکم فرمان می رانم. پس از پایان سرم به کمک مرجان به بخش نگهداری از کودکان رفته و دیدمش . باور کردنی نبود ، آنقدر کوچک و دوست داشتنی بود که مرا با یک نگاه شیفته ی خودش کرد ، دلم می خواست در یک نگاه برایش بمیرم .. .مگر می شد آن چنان شیفته ی یک کودک شد؟ حالا می فهمم که فواد اگر چه برایم خیلی عزیز بود ، اما هرگز احساسی که الآن به کودکم داشتم به او نداشته بودم و حالا می فهمم چرا مادر از غم مرگ کودکش مرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#235
Posted: 5 Aug 2012 17:27
سر انجام انتظارم به پایان رسید و امروز در حالی که کودکم را محکم در آغوش گرفته بودم به خانه باز گشتم . نگهداری از او کمی برایم مشکل است ، چرا که بیش از اندازه لاغر و ضعیف بود . وقتی می خواستم او را از بیمارستان خارج کنم پزشک با توجه به بررسی پرونده ی مهیار به من گفت که خیلی خوش شانس بوده ام که فرزندم دختر است و گرنه احتمال اینکه به بیماری پدرش مبتلا بشود زیادبو د. نمی دانم چگونه باید خدا را شکر می کردم ؟ کلمات کمتر از آن بودند که بخواهم خوشحالی و آرامشم را با آن ها به تصویر بکشم . زندگی برایم معنای دیگری گرفته از امروز که یک دختر خیلی کوچک پا بر خانه ی ما گذاشته ، دیگر تمام فکرهای بد از سر ما بیرون رفته است ، اصلا حتی فرصت نمی کنیم که فکر کنیم . مرجان عاشقانه دخترم را در آغوش می فشارد و اعتراف می کند که فرزند من خوشبختی اش را به انتها رسانده است . هر کس برای او نامی انتخاب کرده ، اما من دلم می خواهد فعلا به جای هر اسمی او را عزیزم یا دخترم صدا بزنم ، آخر او دختر من است فقط دختر من.
امروز فاخته برای دیدن دخترم به آنجا آمده بود ، وقتی او را دید لبخند گرمی بر لب راند و گفت : چشمانش شبیه چشمان توست ، حالت صورتش.... آخ ! خدای من . حتی رنگ پوستش....
- به نظر تو خیلی زود نیست که بفهمی او شبیه چه کسی است فاخته؟
- البته فهمیدنش کمی سخت است ، اما من یقین دارم او روزی شبیه تو می شود.
چشمانم را نمی از اشک پوشاند و گفتم : خدا کند که سرنوشتش شبیه من نشود دلم می خواهد او دختر خوشبختی باشد.
- شاید روزی مهیار من شیفته ی دختر تو شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#236
Posted: 5 Aug 2012 17:27
از شنیدن این جمله بغض کردم دلم نمی خواست نه حالا و نه هرگز قلب دخترم از عشق کسی لبریز بشود ، آخر او فقط مال من بود و هیچ مردی نباید احساسات او را به بازی می گرفت ، هیچ کس نباید حتی اخم کوچکی در صورت دخترم می گذاشت.
بی اختیار گفتم : نمی خواهم حتی برای ذره ای اندوهگین ببینمش.
دستانم را به گرمی فشرد و گفت : اما دختر تو هم روزی در مسیر زندگی قرار می گیرد و سرنوشت او را به ناکجاها خواهد برد و تو هرگز نخواهی توانست مانعش بشوی.
- نه . فاخته ی عزیز دیگر با من از این حرف های تلخ نزن ، اگر من دختر خوشبختی نبودم به خاطر این بود که مادرم خیلی در کنارم نبود اما من حتی برای لحظه ای کودکم را ترک نخواهم کرد.
به چشمان بسته ی دخترم خیره شدم ، عجب آرامشی در صورت کوچک و دوست داشتنی اش بود بدون هیچ دردی همان چیزی که آرزویش را داشتم. بر خلاف تصور فاخته به نظر من او شبیه فواد بود ، با همان موهای سیاه پر پشت و چشمان گود رفته اما زیبا.
فاخته گونه ام را بوسید و گفت : یک چیز خیلی عجیب را فهمیده ای عسل؟
- نه . چه چیزی؟
لبخندی زد و گفت : او همانند تو متولد یک مهر است ، شاید برای همین دو ماه زودتر از زمانی که باید به دنیا آمده.
بی اختیار خندیدم این خنده از جنون بود یا نه ، نمی دانم؟
امروز با کمک مرجان به بازار رفته و پس از ساعت های طولانی خرید کردن به خانه باز گشتیم ، همه چیز به یکباره اتفاق افتاده بود و من تدارک هیچ چیزی را ندیده بودم. وقتی خسته تر از همیشه به خانه رسیدیم ، مرجان به من گفت که فردا باید به خانم یگانه تولد فرزندت را خبر بدهی.
عصبی شده و گفتم : در تمام این مدت حتی یکبار تلفن نزد تا حال مرا بپرسد ، من برای او مرده ام مرجان می فهمی؟ نمی خواهم کس دیگری شریک من در نگهداری از کودکم باشد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#237
Posted: 5 Aug 2012 17:31
- می فهمم عزیزم ولی این حق اوست ، سمانه می گفت بیماری روحی او شدید شده و مدت هاست که روی تخت بیمارستان خوابیده است.
- بیمارستان ؟
- بله . اما گفت که به تو چیزی نگویم همه ی ما اول نگران شرایط تو بودیم و نمی خواستیم روحیه ات را خراب کنیم ، تو به اندازه ی کافی سختی کشیده بودی.
پوزخندی زده و نمی دانم چرا از این که حال خانم یگانه خوب نبود دچار هیچ اندوه و ناراحتی نشدم ، در مخفی ترین احساسات قلبی ام دلم می خواست فقط من مالک دخترم باشم نه هیچ کس دیگر و دلم می خواست تمام سدها از میان برود ، با این وجود خودم را ملزم دانستم که برای دیدنش به بیمارستان بروم . دخترم را به مرجان سپرده و از او خواستم حتی برای لحظه ای او را روی زمین نگذاردتا بازگردم . ماشین دربستی گرفته و به بیمارستانی که از سمانه نشانی اش را گرفته بودم ، رفتم . جمع زیادی روی صندلی انتظار نشسته بودند تا با او دیدار کنند ، همه ی آن ها با دیدن من ابروهایشان را در هم کشیده و به همدیگر چیزهائی گفتند که به یقین در تمجید از من نبود . دلم می خواست بگریزم... احساس ضعف و ناتوانی می کردم . سمانه از میان آن ها به پیشوازم آمد و گفت : خیلی خوب کردی که آمدی ، خانم منتظر توست . به سختی وارد اتاق شدم ، عینکش را روی چشمانش گذاشت و به آرامی گفت : بالاخره آمدی عسل؟
کنار تختش ایستادم که گفت : بنشین.
روی صندلی نشسته و خیره نگاهش کردم . بر خلاف انتظارم که می خواهد حرف های نا شایسته ای به من بزند لبخند بی رنگی زد و گفت : تو برنده شدی عسل .
- من منظور شما را نمی فهمم!
- نوه ام را نیاوردی که ببینم ، اما مهم نیست شاید این گونه خیلی بهتر باشد .
- باورکنید من نمی خواستم اتفاق بدی برای مهیار بیفتد.
- می دانم دختر ، وقتی خیلی کوچک بود پزشک ها این احتمال را می دانند که در آینده به این بیماری مبتلا بشود و وقتی پدرش مرد یقین داشتم که به زودی مهیار را نیز از دست می دهم.
باورم نمی شد که به سادگی این حرف ها را بر زبان بیاورد ، چگونه چنین قدرتی داشت؟ قطره های اشک صورتم را پوشاندند و گفتم : خیلی سخت بود مگر نه خانم؟
- سخت؟ فراموش کن دختر ... امروز می خواهم به تو بگویم که من همه ی اموالم را به دختر تو می بخشم ، آقای فرهودی خودش تمام کارها را انجام داده است . پس از مرگ من به سراغش برو.
دلم می خواست بگویم که ما به هیچ چیز نیاز نداریم ، اما او مرا به سکوت دعوت کرد و گفت : چیزی نگو او نوه ی من است . می فهمی؟ حالا هم از این جا برو دختر.
از اتاق خارج شده و با چشمانی خیس و پرشان به سوی خانه باز گشتم و تا زمانی که دخترم را در آغوش نکشیده بودم احساس آرامش نکردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#238
Posted: 5 Aug 2012 17:31
دوماه است که چیزی ننوشته ام و این به خاطر آن است که تمام لحظه ها دخترم را در آغوش کشیده و او را بر روی قلبم می فشارم ، پس از امید او عزیزترین فرد زندگی من است و عجیب این که هنوز هم امید را بیش از دخترم دوست دارم ! در این مدت هیچ اتفاقی نیفتاده به جز پدر که شرایط جسمی اش هر رروز بهتر از گذشته می شود و مرجان که همیشه می خندد ، کودکم را نیز از آغاز تحت نظر یک پزشک متخصص قرار داده ام و او دیگر ضعف و ناتوانی شدید روزهای نخست را ندارد.
دخترم در آغوشم بود که سمانه تلفن زد و خبر مرگ خانم یگانه را به من داد ، نفس عمیقی کشیده و گفتم که برای مراسم شرکت خواهم کرد. لباس مشکی بر تن کرده و در حالی که کودکم را در آغوش می فشردم از خانه خارج شدم با احساسی که به من می گفت در این مراسم شرکت نکنم . ماشین در بستی گرفته و نشانی باغ را به او دادم ، در میان جمع کثیر مهمانان در گوشه ای خلوت ایستاده و بدون اینکه قادر به گریستن باشم به زمین خیره شدم ، در حالی که سخت نگران کودکم بودم که در سرمای پائیزی بیمار نشود . ساعتی بعد قصد خروج از باغ را داشتم که احساس کردم کسی تعقیبم می کند ، بر نگشته و به راهم ادامه دادم . خارج از باغ بازویم را گرفت و مرا به سوی خودش باز گرداند ، وحشت زده نگاهش کردم ، پریوش بود.
- به خواسته ات رسیدی عزیزم؟
می خواستم بازویم را از دستانش بیرون بکشم که دست بر گونه ی دخترم کشید و گفت : هیچ شباهتی به مهیار ندارد ، انگار نه انگار که او پدرش است !
- چه می خواهی بگوئی؟
شانه هایش را بالا انداخته و گفت : خوب بالآخره صاحب اموال مهیار شدی ، مگر همین را نمی خواستی عزیزم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#239
Posted: 5 Aug 2012 17:31
عطر تندی که استفاده کرده بود کلافه ام می کرد ، دلم می خواست بگریزم اما با وجود کودکم نمی توانستم. در حالی که بی پروا می خندید ، گفت : اما من نمی گذارم چیزی از این ثروت به تو و این بچه برسد ، می فهمی که؟
با رسیدن سمانه او از من فاصله گرفت و گفت : بعدا تو را خواهم دید خانم عسل.
قطرات عرق پیشانی ام را پوشانده بود و وحشت زده نگاهش کردم .
- چه شده عزیزم ؟
به سختی گفتم : تهدیدم کرد سمانه.
رنگ از چهره اش پرید و گفت : او از خانواده ی بزرگی است و مسلما قدرت انجام دادن هر کاری را دارد .
در حالی که تمام وجودم می لرزید کودکم را محکم تر در آغوش فشرده و گفتم : حالا چه کنم سمانه؟
ماشین در بستی گرفت و گفت : نباید وقت را از دست بدهیم ، فقط چیزی نگو و دنبالم بیا.
بدون اینکه حرفی بزنم در حالی که احساس تهوع زیادی می کردم با سمانه به خانه ی پدر بازگشتیم و به من گفت که وسایلم را جمع کنم ، به سرعت چمدانی بسته و در برابر پرسش مرجان که وحشت زده نگاهم می کرد ، گفتم : خودم هم نمی دانم چه شده ؟ فعلا فقط باید بروم.
سمانه دوباره ماشین در بستی گرفت و بدون آنکه بدانم به کجا می رویم ؟ به او اعتماد کرده و همراهی اش کردم ، چند ساعت تمام با وحشت به چهره ی کودکم خیره شدم در حالی که گریه ی او مرا پریشان تر می کرد ، سر انجام راننده طبق آدرسی که سمانه به او داده بود وارد یک خیابان ساحلی شده و در برابر یک ویلا ی بزرگ سیمانی نگه داشت. از ماشین پیاده شده و سمانه با کلیدی که در اختیارش بود در را باز کرد و ما وارد محوطه ی باغ کوچکی شدیم.
- این جا ویلای خانم یگانه است ، هیچ کس به جز من نمی داند که این ویلا وجود دارد.
- تو مطمئنی سمانه؟
نگاهی به چشمان وحشت زده ام انداخت و گفت : بله . عسل یقین دارم تو می توانی تا هر زمان که بخواهی در این ویلا زندگ کنی ، خانم یگانه پیش از مرگ نشانی این جا را به من داد و گفت که عسل و کودکش فقط در این ویلاست که می توانند از شر پریوش در امان بمانند ، آخر او نقشه های زیادی برای رسیدن به این ثروت داشت و تو همه را بر هم زدی .
نفسی به آسودگی کشیده و داخل ویلا شدم ، سمانه شویمنه را روشن کرد و من روی مبل راحتی به خوابی عمیق فرو رفتم. وقتی بیدار شدم سردرد عجیبی داشتم انگار همه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#240
Posted: 5 Aug 2012 17:32
چیز فقط یک خواب بود ، می خواستم مرجان را صدا بزنم که سمانه را بالای سرم دیدم : راحت خوابیدی عسل؟
وحشت زده کودکم را از او خواستم . با دست به گوشه ای اشاره کرد و گفت : خوابیده است او هم مثل تو نیاز به خواب و استراحت داشت . کودکم را در آغوش کشیده و ساعتی تمام به چشمان بسته اش خیره شدم ، وقتی در خواب بود و گریه نمی کرد بهتر می توانستم ببینمش.
امروز پس از اینکه سه هفته تمام خودم را در ویلا حبس کرده بودم ، تصمیم گرفتم از خانه خارج بشوم . سمانه نگاهی به آسمان ابری انداخت و گفت: می خواهی دخترت را نیز با خودت همراه سازی؟ هوا سرد است و سرما می خورد.
پیشنهادش را پذیرفته و از ویلا خارج شدم ، این جا همان شهری بود که یکبار با امید عزیزم به ویلای دوستش رفته بودیم ، ناگهان بی قرارش شدم آنچنان که ماشین دربستی گرفته و به شهرکی رفتم که یکبار با امید به آنجا رفته بودیم . آن روزها قشنگ ترین روزهای زندگی ام بودند ، شهرک را پیدا کرده و از ماشین پیاده شدم . باورم نمی شد که بعد از گذشت آن همه سال نشانی را از یاد نبرده باشم ، ویلا را پیدا کرده و به سوی آن قدم بر داشتم . عجیب آنکه چراغ های ویلا روشن بودند ! حتما دوست امید در آن ویلا سکونت داشت ، اما در آن فصل از سال؟ کمی جلوتر رفتم ، ساحل خیس و دریای وحشی تمام وجودم را از غم لبریز کرده بودند و تمام لحظه هائی که با امید در آن ساحل خیس دویده بودم را از زیر نظر گذراندم . عجیب دل نگش بودم که برای خودم هم باورکردنی نبود و دلم می خواست از شدت غم فریاد بزنم. ناگهان احساس کردم که یک نفر در قاب پنجره ایستاده و نگاهم می کند ، نگاهم با نگاهش پیوند خورد . آخ !خدای من . این امید بود ، شک نداشتم . دلتنگی آن چنان بی قرارم کرده بود که به وضوح می دیدمش . دلم می خواست فریاد بزنم امید عزیز دوستت دارم ، باز هم در برابر دیدگانم بمان که ناگاه پرده فرو افتاد و چراغ خاموش شد . آیا این فقط یک خواب بود یا یک رویا که به حقیقت پیوسته باشد ؟ اما امید عزیز من سال ها پیش مرد ، من خودم مرگش را دیدم . مگر ممکن بود که حالا درست همان زمانی که من به آنجا سر زده بودم ، آن هم در آن فصل از سال که معمولا بیش تر ویلاهای اطراف خالی بودند ، او در آنجا باشد و از پنجره نگاهم کند؟ به سوی در رفته و زنگ را فشردم ، کسی در را برایم نگشود . دوباره به بنا نگاه کردم که همه چیز در خاموشی مطلق فرو رفته بود ، بی شک نگاه من برای ثانیه هائی کوتاه با نگاه امید تلاقی کرد و این قابل انکار نبود ، به سرعت به ویلای خانم یگانه بازگشتم و کودکم را در آغوش فشردم.
- چه شده عسل ! چرا آنقدر رنگ پریده هستی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود