انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 25 از 25:  « پیشین  1  2  3  ...  23  24  25

عسل


مرد

 
به سختی نفس می کشیدم ، هنوز هم نمی توانستم بفهمم توهم بود یا رویا ؟ اما هرچه که بود مرا برای رسیدن و دیدن امید بی تاب تر از پیش کرده بود.
- باید بر گردیم...
- دیوانه شده ای عسل ، پریوش را از خاطر برده ای؟
در حالی که ذهنم لبریز از سوالات بی پاسخی بود ، فریاد زدم : باید برگردیم سمانه.
ماشین در بستی گرفته و در تمام مدت راه فقط به ساعتم نگاه می کردم ، نیمه شب به خانه رسیدیم. سمانه در برابر نگاه پرسشگر مرجان شانه هایش را بالا انداخت و می خواست به او بفهماند که نمی داند بر من چه گذشته است و من خودم هم نمی دانستم که چه شده ؟ اما احساسی به من می گفت که روزهای سختی در پیش خواهم داشت . تمام شب زانوهایم را در آغوش گرفته و از پنجره به آسمان سیاه خیره شدم ، همه ی خاطراتی که با امید داشتم هم چون فیلمی از برابر دیدگانم می گذشت و گاهی ذهنم خاطره ای را بارها و بارها به عقب بر می گرداند و دوباره می دیدمش و گاهی از خاطره ای به سرعت می گذشتم...
صبح زود از جای بر خاسته و به دبیرستان رفتم ، هنوز ساعتی تا شروع کلاس ها باقی مانده بود . ثانیه ها به کندی پیش می رفتند و قلبم می خواست از جای بر کنده شود ، سرانجام بابای مدرسه در راگشود و شاگردان یکی پس از دیگری وارد دبیرستان شدند . خانم تیموری آن روز با نیم ساعت تاخیر وارد دبیرستان شده و از دیدن من با آن لباس مشکی و چشمان وحشت زده شگفت زده شد و کمک کرد تا با او وارد دفتر بشوم.
- چه شده خانم نیایش ! این چه حالی است که شما دارید؟
به سختی گفتم : کمکم کن .
- چه شده عزیزم ؟ کمی آرام تر باش ، تمام بدنت می لرزد .
- می خواهم راجع به خانم معین بدانم.
پشت میزش نشست و گفت : حال شما اصلا خوب نیست خانم نیایش .
- خواهش می کنم فقط پاسخ سوالم را بدهید ، او دبیر این دبیرستان بود می شود بگویید چه اتفاقی برایش افتاده؟
خانم تیموری عینکش را روی چشم هایش گذاشت و از داخل کمد چند پرونده را بیرون کشید و پس از دقیقه ای مطالعه گفت : بله . خانم معین یکی از دبیرهای این مدرسه بود که حدودا ده سال پیش استعفا داد و با همسرش از ایران رفت.
- استعفا؟
- بله ، چرا این موضوع آنقدر برایت اهمیت دارد خانم نیایش؟ او فقط یک دبیر ادبیات ساده بود.
- اما من خیال می کردم که او مرده است.
خانم تیموری خندید و گفت : عجب فکر احمقانه ای !
احساس کردم که قادر به دیدن چیزی نیستم ، تمام نیرویم را از دست داده و از خانم تیموری خواستم برایم ماشینی گرفته و مرا به خانه بفرستد ، او با نگرانی بابای مدرسه

را خبر کرد تا با ماشین مدرسه مرا به خانه برساند . نفس کشیدن برایم دشوار شده و ذهنم قادر به درک هیچ چیزی نبود ، مستقمیا به سوی تلفن رفته و شماره ی فاخته را گرفتم ، در حالی که بغض مانع از آن می شد که بتوانم حرف بزنم ، به سختی گفتم : الو فاخته ...
- چه شده عسل ! چرا صدایت می لرزد؟
- خانم معین... خانم معین هنوز زنده است.
دیگر صدای فاخته را نشنیدم ، نمی دانم او گوشی را گذاشت یا من ! انگار کاملا دیوانه شده بودم . مرجان کمکم کرد تا روی مبل دراز بکشم و خیلی تلاش کرد تا لیوان آبی به من بنوشاند اما من حالت تهوع داشته و احساس می کردم به زودی تمام خواهم شد ، وقتی چشمانم را باز کردم فاخته کنارم نشسته و دستانم را در دست می فشرد . می دانستم که او از همه چیز خبر دارد و خودم را برای شنیدن حرف هایش آماده کردم در حالی که قدرت گفتن هیچ چیزی را نداشتم و قلبم آنچنان بلند می تپید که احساس می کردم صدای فاخته را هرگز نخواهم شنید.
- پس بالآخره او را دیدی؟
به سختی گفتم : امید من مرده ، آن فقط یک رویا بود ، برای یک لحظه تجسمش کردم .
- نه عزیز دلم آن یک رویا نبود ، بلکه تو حقیقتا محبوبت را پس از سال ها دیدی . همه ی ما تلاش کردیم تا مانع این دیدار بشویم تا اینکه چند روز پیش آقای معین از دنیا رفت و امید و سحر مجبور شدند به ایران بیایند ، پس از پایان مراسم قرار بود بر گردند که به خواسته ی امید آن دو چند روزی را به ویلایشان رفتند که فکر می کنم قصد او نیز تجدید خاطراتش با تو بود . حالا می فهمم این فقط می تواند خواست خدا باشد که تو به طور کاملا تصادفی او را دیده و پی به حقیقت ببری ، شاید خدای مهربان تو نمی خواست دیگر کسی با دروغ هایش آزارت بدهد و تو بقیه ی عمرت را نیز با احساس گناه و عذاب وجدان زندگی کنی ، شاید خدا می خواست بدین صورت تو را از این بی خبری مطلق بیرون بیاورد .
- چه می گوئی فاخته؟ من اصلا نمی فهمم . فقط به خاطر دارم که آن دو در بیمارستان جان سپردند ، این که دیگر دروغ نیست .
- بمیرم برای سادگی تو عسل ، حق هم داشتی که باور کنی ، چون هرگز در زندگی ات کسی را فریب ندادی ، آن قدر پاک بودی که می دانم حتی تصورش را هم نمی کردی که این چنین بازی ات داده باشند .
- چرا بازی ام دادند ! اگر آن دو آنقدر همدیگر را می خواستند چرا صادقانه به من نگفتند تا از زندگی شان بیرون بروم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فاخته خیره در چشمانم نگاه کرد و گفت : با خودت رو راست باش عسل ، اگر می دانستی امید زنده است باز هم به دنبالش می رفتی چون تو بارها ثابت کرده ای که نمی توانی از او دست بکشی و اگر می دانستی او زنده است در هر کجای این کره ی خاکی بود پیدایش می کردی . نگو نه ، چون باور کردنی نیست . برای همین پدرت می خواست امید تو را کاملا از او قطع کرده تا هم سحر بتواند با همسرش زندگی کند و هم تو بتوانی بهتر فراموشش کنی.
گیج از حرف هائی که می شنیدم ، فقط دلم می خواست کسی مرا از خواب بیدار کرده و بگوید همه چیز تمام شده ، امید مرده و تو بازی نخورده ای . کسی می گفت در تمام این سال ها تو حقیقتا برای مرگ امیدت گریه کرده و احساس گناه تو برای آن دو بیهوده نبود و تو بیگناه خودت را شکنجه نکرده بودی ، اما نگاه مصمم فاخته غیر قابل انکار بود . او به آرامی شروع به حرف زدن کرد ، در حالی که طنین صدایش صادقانه و غمگین بود : آن روز طبق عادت وارد کلاس شده و میز آخر نشستم ، در حالی که تمام توجهم به آقای یگانه بود و او همانند همیشه هیچ نگاهی به من نکرد ، دل شکسته و غمگین در انتظار فرصتی برای ربودن نگاه از او بودم که خانم اسدی وارد کلاس شد و به آرامی با او سخن گفت . وقتی کلاس را ترک کرد ، آقای یگانه با صدای بلند گفت : خانم اسدی به من خبر داده که کلاس های خانم معین عقب افتاده اند و هر چقدر شماره ی خانه شان را می گیرد کسی پاسخ نمی دهد و نشانی دقیقی از او در دست نیست ، برای همین از من خواست بپرسم آیا در این کلاس کسی هست که از ایشان خبری داشته باشد؟
آن روزها فقط من وتو می دانستیم که او چه حالی دارد و چگونه در بیماری و تبِ عشق روزهایش را سپری می کند ، دستم را بالا گرفته و برای این که بتوانم دقایقی با او هم صحبت شوم گفتم که همه چیز را در این زمینه می دانم . پس از کلاس در راهرو ایستاده و به او گفتم که خانم معین در انتظار باز گشت نامزدش به سر می برد ، اما نامزد او با عسل نیایش ازدواج کرده و خانم معین چیزی از این موضوع نمی داند ، این بی خبری او را افسرده و غمگین کرده است.
من هرگز یقین نداشتم که مهیار به تو علاقه دارد و گرنه هرگز چیزی به او نمی گفتم ، پس از شنیدن این موضوع نشانی خانم معین را از من گرفت و به خانه ی آن ها رفت و همه چیز را به او گفت ، این کار باعث شد که حال خانم معین خیلی بدتر از پیش بشود . پس از آن مهیار نشانی نمایشگاه نقاشی امید را به سختی پیدا کرد و در آن جا به او گفت که که حال نامزدش اصلا خوب نیست و اگر به سراغش نرود خواهد مرد.
پدر حرف فاخته را قطع کرد و گفت : امید نمی خواست تو را ترک کند چون دوستت داشت اما از ترس اینکه خانم معین بمیرد ناگزیر شد به نقشه ای که من کشیده بودم ، تن دهد . آخر می دانی پیش از تمام این حرف ها وقتی تو ازدواج کردی ، مهیار به خانه ی ما آمد و تو را از من خواستگاری کرد ولی من به او گفتم که عسل ازدواج کرده و آن زمان بود که فهمیدم تو عجب فرصتی را از دست داده ای ! به دنبال راهی گشتم تا بتوانم اشتباهاتت را جبران کنم ، برای همین نقشه ای کشیدم که بتوانم به وسیله ی آن امید را به کسی بر گردانم که از کودکی شیفته اش بود و تو را به مردی که بتواند خوشبختت کند . ادامه ی زندگی تو با امید به قیمت مرگ خانم معین و بدبختی همیشگی تو همراه بود چرا که در این صورت باید با مردی زندگی می کردی که خودش را مقصر می دانست و تو هم شریک این گناه بودی .
آخ! خدای من . قادر به فهمیدن حرف های آن دو نبودم ، فقط ملتمسانه نگاهشان می کردم. پدر ادامه داد : من می خواستم تو را به خانه بر گرداندم ، امید می خواست مانع مرگ نامزدش بشود چون در واقع حق خانم معین بود که با او زندگی کند و مهیار هم می خواست با تو ازدواج کند پس همه موافقت کرده ودر این بازی شرکت کردند.
فاخته ادامه داد : من نشانی مادربزرگ را از پدرت گرفته و به آنجا آمدم ، به خاطر داری از تو خواستم که به دیدن خانم معین بروی ؟ می خواستم وخامت حال او را ببینی تا پس از مدتی به تو بگوییم او مرده است و این گونه امید برای خودکشی کردن بهانه ای داشته باشد . همه چیز فقط یک نمایش بود ، یک بازی مسخره ...روزی که قبول کردم به آن ها در اجرای این نقشه کمک کنم فقط می خواستم مانع مرگ خانم معین بشوم ، خودت که می دانی او چقدر خوب بود و من غریبه ی تو را حق او می دانستم . مهیار نیز حس انسان دوستانه اش را بهانه قرار داد و گفت که می خواهد به خانم معین کمک کند و پس از آن با من ازدواج خواهد کرد ، آن زمان نمی دانستم او تمام این کارها را برای این می کند که تو را به دست بیاورد و پس از پایان کار وقتی او گفت که نمی خواهد با من ازدواج کند دچار تردید شده و به یکباره فهمیدم که او تو را می خواهد عسل ، من خیلی خنگ و احمق بودم که فریبش را خوردم ، شاید هم از شدت عشق و دوست داشتن دلم می خواست احمقانه حرف هایش را باور کنم ، برای همین او را تهدید کردم که اگر بفهمم روزی با تو ازدواج کرده است همه چیز را برایت خواهم گفت . آن دو با هم از ایران خارج شدند و وقتی تو در اتاقت برای مرگ امید گریه می کردی ، او دستان گرم همسرش را در دست می فشرد و به سادگی ات می خندید. می دانی چرا در این میان تو قربانی شدی عسل؟ چون تو از همه ساده تر... پاک تر و معصوم تر بودی . فریب دادن تو کار خیلی ساده ای بود ، هر کس می توانست به راحتی فریبت بدهد و تو حتی نخواستی یکبار هم که شده بر سر خاک امید یا خانم معین بروی . عسل تو در بازی شطرنج آن ها فقط یک مهره ی سوخته بودی که باید بیرون می رفت ، حالا به هر طریقی که می شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پدر ادامه داد : امید هرگز دوستت نداشت ، فقط دلش برایت می سوخت ، من نجاتش دادم و برای اینکه تو دیگر سراغش را نگیری به یک دبیرستان شبانه روزی فرستادمت تا بتوانی چند سال بعد با مهیار ازدواج کنی ، او از هر نظر برای تو شایسته تر بود.
حالا صدای فاخته را می شنیدم که گفت : وقتی فرناز به من خبر داد که مهیار بالآخره کار خودش را کرد و تو را با او دیدم ، هنوز نگاهت پاک بود ، با خودم فکر کردم چرا باید تاوان اشتباهات مهیار را تو پس بدهی ؟ نمی خواستم با عملی کردن تهدیدم زندگی ات را دوباره خراب کنم برای همین حرفی به تو نزدم و در این مدت تو تنها کسی بودی که خیال می کرد آن دو مرده اند و بس ... چقدر ساده دلانه حرف های اطرافیانت را باور کردی !
- امید آنقدر از من بیزار بود ؟
فاخته دست های یخ زده ام را فشرد و گفت : او از تو بیزار نبود ، اما آنقدر عاشق هم نبود که بخواهد بین تو و مرگ کسی که سال ها پیش به او قول ازدواج داده و می توانست امید را به خوشبختی که می خواهد برساند ، تو را انتخاب کند . عسل چرا نمی فهمی اگر او با تو ادامه می داد حتما حالا خانم معین مرده بود ، چرا که او عاشق تر از تو بود .
فریاد زدم : من عاشقش بودم ، هیچ کس مثل من عاشق نشد ، بخدا قسم هیچ کس .
فاخته با طنینی مصمم گفت : اما تو با وجودی که خیال می کردی محبوبت مرده با آن همه احساس شرم و گناه به زندگی ات ادامه دادی ، در صورتی که خانم معین از شدت دلتنگی حقیقتا در حال مرگ بود ، پس شک نداشته باش که او شیفته تر از تو بود و حق او بود که با امید زندگی کند .
سعی می کردم خیلی آرام نفس بکشم ، فقط همین... به سختی وارد اتاقم شده و در را بستم ، نامه ای برای فاخته نوشته و از او خواستم دو دفتر خاطراتم را برای امید بفرستد . حالا که دارم خاطرات امروزم را می نویسم حتی انگشتانم نمی لرزند ، فقط احساس می کنم نقطه ی پایان زندگی که می گویند همین جاست . دیگر در این شک ندارم ، حتما همین جاست . مادربزرگ به من یاد داده بود که از نگاه پر فریب مردان بگریزم اما من فکرمی کردم که همیشه هرزه نیستند نگاه ها ، همیشه پوچ نیستند لبخندها... مادر بزرگ گاهی هم از صداقت مردان می گفت و من فقط در تو می یافتم . امید ، تو دریا بودی... ساحل بودی... جزیره بودی... همه چیز من بودی ، جز مال من . باورت می شود؟ دیگر مهم نیست من باشم یا نباشم چرا که باز هم خورشید فردا در جایگاه ابدی اش بی من خواهد تابید.

حالا می فهمم که در تمام این سال ها تو فقط یک غریبه بودی که هرگز آشنایم نشد. امروز حرف هائی شنیدم که می توانم تمام آن را در یک جمله خلاصه کنم و آن اینکه به نظر همه من فقط یک احمق بودم .... ای غریبه ی همیشه بیگانه ی من حالا که فکر می کنم من فقط مات یک تصویر از تو بودم ، با تو بودن در دنیا برای من نهایت بود ، اما اگر واقعا توئی وجود داشت . امشب به سادگی می نویسم که دیگر نمی خواهمت غریبه ای که تمام زندگی من بودی ، تو گمان کردی بروی خاطره هایت هم برای من می میرند ، اما ندانستی که همه ی ناله های من از دل تنگی تو بود .



عسل عزیزم این من هستم که در دفتر خاطراتت می نویسم ، همان عشق هفده سالگی ات .. خوب مرا می شناسی مگر نه؟ دیروز که جسم تو را در خاک می گذاشتند ، چشمانم را بستم تا نبینم ، تا باور نکنم و یک عمر به خویش بگویم عسل هنوز زنده است و تو را می خواهد و تو هنوز هم غریبه ی دختری پاک و معصوم هستی که فقط به عشق تو نفس می کشد .
خاطراتت را خواندم ، خط به خط... واژه به واژه.. اما هنوز هم مردی را که این چنین عاشقش بودی ، نمی شناسم . آن مرد که بود ؟ من نبودم ، یقین دارم .
آخ ! بمیرم برای خاطرات پاک و نجیبت عسل که در آن هیچ گناهی نیست جز دلبستگی . من در تمام لحظه های زندگی ات بودم و نبودم ، امروز سیاه تو را پوشیدم عسل ، فقط سیاه تو و آنقدر گریسته ام که دفتر خاطراتت خیس خیس شده . باور می کنی این چنین بی تابت شده ام ؟ باور می کنی حاضرم تمام زندگی ام را به یک نگاه کوچک از تو ببخشم ! اگر بی پروا بنویسم که می خواهم تمام عمر چشم در راه تو بمانم تا از این کوچه بگذری ... تا به لب هایت خیره بشوم ... تا تو بگوئی مرا می خواهی ، بخدا قسم که دروغ ننوشته ام و از تو می خواهم فقط همین را باور کنی ، یکبار دیگر مرا باور کن عزیزم .
کودک زیبایت را عسل نام می گذارم و از این پس تمام محبتی را که مدیون تو هستم به او خواهم بخشید و همه ی تلاشم را می کنم که هرگز در پیچ و خم هیچ کوچه ای به غریبه ای چون من دل نبندد و عاشق نشود و عشق زندگی اش را به یغما نبرد . من فکر می کردم تو خیلی آسان فراموشم کرده و به دنبال زندگی ات می روی ، به خیالم آن فقط یک عشق کوچک و ناپایدار بود ، اما تو به من نشان دادی که در سخت ترین شرایط زندگی ات ، حتی در شب ازدواجی که داشتی باز هم عاشقم بودی و عجیب تر این که مرا بیش از فرزند زیبایت می خواستی ! تو هرگز به من خیانت نکردی و من سزاوار این همه خوبی تو نبوده ام .... بی وفائی من برای جسم پاک و معصوم تو آنقدر سنگین بود که به خاطر آن حتی از کودکت گذشتی ، کودکی که نمی خواستی حتی برای لحظه ای ترکش کنی . حالا تو در زیر خاک هستی و من دیگر به این همه سادگی ، عشق پاک و جاودانه ات نخواهم خندید که حقیقی تر از این عشق ممکن نمی شد . فاخته می گوید وقتی تو خودت را از پنجره پایین انداختی باز هم هیچ صدائی از تو بر نخواست ، مانند تمام سال های زندگی ات...
آخ ! عزیز من فقط همین امشب شانه هایت را می خواهم تا سر بر آن ها بگذارم ، فقط حالا تو را می خواهم ... حالا که می دانم چقدر بی همتائی ! وقتی خواندم که دیگر مرا نمی خواهی احساس کردم که فرو ریختم ، گوئی عشق تو در تمام این سال ها مرا کس دیگری کرده بود که حالا نیستم ، ای کاش هنوز هم عاشقم بودی ، ای کاش لایق عشقت بودم . ای کاش...


پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 25 از 25:  « پیشین  1  2  3  ...  23  24  25 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA