ارسالها: 3747
#21
Posted: 5 Aug 2012 10:46
پدر وارد اتاق شد و با طنینی لبریز از خشم و ناراحتی گفت: مادرت تلفن نکرده ؟
سرم را به نشانه ی نه بالا بردم.
لبه ی تخت من نشست و سیگاری آتش زد.
چشمانش را غباری از اشک پوشانده بود.
- معلوم نیست این زن کجاست؟ امروز به خانه ی مادر بزرگت رفتم. پس از چند ساعت رانندگی پی در پی… فهمیدم که مادرت اصلا به آنجا نرفته. مادر بزرگت در چشم من نگاه می کند و می گوید: این همه سال دخترم را آزار دادی کم نبود که دوباره به سراغش آمدی؟ در هرحال اینجا نیست ، برو دنبال زندگی خودت .
باور نکردم… بی اعتنا به فریادهای مادر بزرگ وارد خانه شدم و همه جا را گشتم اما او نبود… گمان کردم شاید برای کاری بیرون رفته ، اما او که نمی توانست تمام وسایلش را همراه خودش ببرد. اصلا او نمی دانست که من به دنبالش می روم. یقین پیدا کردم که آنجا نیست، حالا هم هیچ خبری ندارم . عسل تو هنوز کوچک تر از آن هستی که بفهمی من چه می گویم… تو نمی فهمی که من باخته ام…
- پدر شما هنوز من و فواد را دارید. این مهم نیست؟
- اما تو هم می روی ، خیلی شبیه مادرت هستی. هر روز این شباهت پر رنگ تر از قبل می شود. فواد هم که…
دیگر اشک های پدر روی گونه اش می لغزیدند. فواد به خواب فرو رفته بود و پدر با قدم هایی سنگین اتاقم را ترک کرد.
پریشان شدم. من هم گمان می کردم مادرم آنجاست . پدر تمام امیدم را نا امید کرده بود.
وقتی جای خالی آن غریبه را دیدم انگار وجودم از زندگی تهی شد. نمی دانم چند دقیقه گذشته و ساعت چند است؟ دیگر چیزی برایم مهم نبود ، من باید او را می دیدم. مگر می توانست با من این کار را بکند؟ نه هرگز نمی بخشیدمش. اما او که با من عهدی نبسته بود؟ شاید همه ی این ها تصورات من بودند. آخ ! چه تصورات احمقانه ای . چرا به او دل خوش کرده بودم؟ اصلا چه شباهتی بین ما وجود داشت؟ چرا گمان می کردم مرا می خواهد ، در حالی که لیاقتش را نداشتم. هیچ دختری برای داشتن او شک نمی کرد . پس چرا باید خودش را اسیر من بکند؟ چرا آنقدر احمق بودم!
آیا می خواست با این کار مرا مسخره کرده و در دل به این همه سادگی بخندد؟ آیا بازیچه ی خواهش های کسی شده بودم؟ شاید هم برای دیدن دختر دیگری می آمده! هر روز دخترهای زیادی از این کوچه می گذرند ، به راستی اگر مرا می خواست دیروز که با من همقدم شده بود باید می گفت.. .باید وقتی من ایستادم او هم می ایستاد . چرا دیروز نفهمیدم؟ اصلا چرا خوشحال شدم که با من قدم زد ولی نگاهم نکرد؟ ...آخ! خدای من . عجب حماقتی ، اما نه این خسته... این دل بهانه گیر... هرگز طاقت این اتفاق راندارد،نوشتم اتفاق؟ باید بنویسم ویرانی زمین...سقوط آسمان... قیامتی بزرگ .
قطرات پی در پی اشک ، هزاران سوال بی جواب... قلبی که مرتب بهانه ی او را می گرفت تمام توانم را از من گرفته بود. زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم. هیچ نشانی از او نداشتم ، دلم می خواست فریاد بزنم ، اگر لب هایم یاری می کرد دریغ نداشتم. آخ ! غریبه ی نا مهربان من. نه تو که مال من نبودی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 5 Aug 2012 10:47
سر انجام بلند شدم و با قدم هایی سست به سوی مدرسه رفتم . بابای مدرسه با شگفتی مرا به دفتر برد. خانم اسدی نگاه سردی به من انداخت و گفت : حالا می آیی؟
نگاهم به ساعت دیواری افتاد ، یازده و نیم.
باور نمی کردم یعنی من پنج ساعت تمام گریه کرده بودم!
نگاهی به چشمان سرخ و اشک آلودم کرد و گفت: اتفاق بدی افتاده؟
- نمی دانم فکر میکنم.
- چه می گویی دختر، کجا بودی؟
- نمی دانم.
خانم اسدی دستش را روی میز کوبید و گفت: گفتم کجا بودی؟ الآن با تلفن از پدرت می پرسم.
- آخ ! خدای من . چه باید می گفتم !چه کسی باور می کرد من فقط یک خیابان با مدرسه فاصله داشته و آنجا روی زمین زانو زده بودم ؟
- خواهش می کنم خانم... حال برادرم خوب نبود باید در کنارش می ماندم.
گوشی را سر جایش گذاشت و گفت : این دفعه تو را می بخشم به شرطی که دیگر تکرار نشود.
وارد کلاس شدم، خانم معین به سویم آمد و گفت: وقتی سر کلاس نباشی من هم تمرکز ندارم عزیزم.
لبخندی زده و سر جایم نشستم. فاخته زیر لب گفت: دیدی گفتم به زودی با تو همکلام می شود.
حرف او دوباره اشک هایم را بر گونه ام لغزاند.
- چراخوشحال نیستی ، مگر با او نبودی ؟
- امروز نیامد. دیگر نمی بینمش.
چقدر غمگین و دل شکسته بودم فقط خدا می دانست.
وقتی زنگ خورد با زانوهایی لرزان به سوی خانه رفتم ، اگر نمی دیدمش می شکستم. می دانم. چشمهایم را بسته و وارد کوچه شدم. وقتی چشم هایم را با هزاران امید و آرزو بازکردم او نبود... جای خالی اش... انگار آخر زمین بود، انتهای بودن...
نمی دانم چگونه خودم را به اتاقم رساندم ! مرجان را می دیدم اما نمی فهمیدم چه می گوید؟ فواد تمام تلاشش را می کرد تا به او نگاه کنم اما نمی شد... بدنم از شدت تب می سوخت و سرم درد عجیبی داشت. مرجان به سختی مسکنی در دهانم گذاشت ، چقدر تلخ مزه بود، مثل زندگی من. غریبه با من همان کاری را کرد که مادرم... که در آینده ای نزدیک پدرم خواهد کرد.
ساعتی بعد پدر را دیدم که لبه ی تخت نشسته و سیگار می کشد ، بوی دود آزارم می داد.
مرجان گفت: باید او را ببریم بیمارستان.
پدر موافقت کرد وگفت : تا من ماشین را روشن می کنم او را بیاور.
خسته تر از آن بودم که بتوانم رفتار آن دو را زیر نظر بگیرم، وقتی چشمانم را گشودم که روی تخت زیر سرم بودم.
- چطوری عسل؟
- پدرم کجاست؟
- او رفت و گفت که من مواظبت باشم.
لبخند بی رنگی زدم.
وقتی به خانه بر گشتم حالم بهتر شده بود . فواد از دیدن من لبخند گرمی زد و به سویم آمد.
- چرا او را تنها گذاشته بودی مرجان؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 5 Aug 2012 10:48
- نگران نباش ، می بینی که حالش خوب است.
- نگران نیستم . اصلا دیگر نگران چه باشم؟
پزشک سه روز برایم استراحت نوشته بود و من با کمال میل پذیرفتم در خانه بمانم. اگر بروم و نبینمش دیوانه می شوم.. یک روز می شود برای دل بی قرار بهانه ای آورد که شاید کاری داشته و نیامده اما اگر تکرار می شد چه؟
آن روز خودم را با فواد سرگرم کردم... دو روز بعد هم همین طور در حالی که کاری جز گریستن نداشتم...
وقتی مرجان مرا از خواب بیدار کرد نگرانی وجودم را لبریز کرد ... به سختی وارد کوچه شدم در انتهای کوچه او را دیدم. باور کردنی نبود با خودم عهد کرده بودم اگر یکبار دیگر ببینمش به سویش رفته و همه چیز را بگویم ، اما در آن لحظات فقط می توانستم نگاهش کنم.
با پریشانی به سویم آمد ، قصد گفتن حرفی را داشت. اما انگار منصرف شد و ایستاد، کمی صبر کردم ولی جلوتر نیامد.
در کلاس به سوی فاخته رفته و گفتم: امروز دیدمش...
نفسی به آاسودگی کشید و گفت: خدا را شکر و گرنه تو درس را رها می کردی و در خانه می نشستی، همانند این سه روزی که غیبت داشتی .
- بیمار بودم.
- تب عشق را می گویی؟
- می شود آنقدر نگویی عشق؟ از این کلمه بیزارم. دوست داشتن مرا به لجن می کشد .من احساس دیگری به او دارم ، انگار نیمی از وجود من است . نگو عشق.. عشق احساس تو به آقای یگانه است، آن غریبه زندگی من و وجود مرا طور دیگری به ترسیم کشیده و احساس می کنم با او می توانم کس دیگری باشم که حالا بدون او نیستم...
- البته که من عاشق آقای یگانهم. بهتر است بگویم مهیار...
- خوش به حالت ، اسمش را می دانی!
- تو هم به زودی خواهی فهمید ،کمی صبر داشته باش و آرام باش دختر.
- دلتنگم فاخته می فهمی؟ هر چند می دانم که دلتنگی...دل خوشی.. خوبی و بدی... اشک و لبخند ...دقیقه ها و ثانیه ها ....می دانم اینها همه اش زندگی است .
پس از پایان کلاس و رسیدن به کوچه با دیدن غریبه در دل گفتم: هر چند زندگی من فقط دلتنگی است.
باز هم غریبه با من هم قدم شد ، کنار در خانه ایستادم . ایستاد ، نگاهم در نگاهش گره خورد. قطره ای اشک بر گونه ام لغزید ، با پشت دستم آن را پاک کردم. چشمان او هم خیس بودند. در را که باز کردم زیر لب زمزمه کرد: چشمان تو از غروب هم دل تنگ تر است . به من فرصت حرف زدن نداد و به سرعت در پیچ کوچه گم شد. طنینش در ذهنم تداعی می شد ، عجب طنین غمگین و صادقانه ای بود . در اتاقم را باز کردم و روی تخت خوابیدم در حالیکه ملافه ی سپید را تا کنار ابروهایم بالا کشیدم. نمی خواستم هیچ تصویر دیگری در ذهنم بنشیند غیر از آن دو چشم مست. چه احساسی داشتم؟ انگار همه چیز خواب بود و من در دقیقه ها و ثانیه ها تکرار می شدم. در دلم عجب طوفانی بر پا بود که خدا فقط می فهمید... به جای هر چیز بهتر است بنویسم ، امروز خوشبختم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 5 Aug 2012 10:48
وقتی از مدرسه بیرون آمدم یک بنز سیاه با شیشه هایی دودی رنگ به دنبالم آمد . سرعتش را به اندازه ی قدم های کوتاه من کم کرده بود. توجهی به او نکردم. در دل آرزو داشتم که آن ماشین وارد کوچه نشود ولی آمد . با نگرانی به چشمان غریبه خیره شدم . او هم به من خیره شد و نگاهش به ماشینی که دنبالم بود افتاد. موجی از غم و پریشانی در چشمانش غوطه ور شد. نمی دانستم چه کنم ؟ بین دو غریبه ایستاده بودم و با نگاه پاکم تلاش می کردم که به او بفهمانم آن ماشین هیچ ربطی به من ندارد. اما ناگهان آن مرد شیشه ی ماشین را پایین کشید و صدایم کرد:
- عسل.
چیزی در قلبم فرو ریخت.
- بیا سوار بشو. من بردیا هستم ، دوست آقای نادر نیایش، پدرت را می گویم.
- نفس عمیقی از غم کشید م، در دلم به او ناسزا می گفتم.
- خیلی ممنونم، راهی نمانده.
- بیا سوار شو. باید حرف مهمی را به تو بگویم.
با بی میلی سوار ماشین شدم در حالیکه غریبه با بهت به ما خیره شده بود.
- خوب عسل من را نمی شناسی؟
- نه اصلا.
- حق هم داری . عجس سوال احمقانه ای پرسیدم ! من فقط یک بار به ایران آمده بودم آن هم زمانی که تو خیلی کوچک بودی.
- فکر می کنم می خواستید چیز مهمی بگویید.
- آه ! البته . من به سختی نشانی منزل جدیدتان را پیدا کردم ، در حقیقت من برای فروش املاک پدری ام به کمک نادر نیاز دارم.
- همین؟
- منظورت چیست؟
ای کاش آن مرد می دانست من با سوار شدن به ماشین مدل بالای او دل غریبه ام را شکسته ام و شاید مجبور باشم تاوان سنگینی را پس بدهم.
وقتی از ماشین پیاده شدم نگاهی به انتهای کوچه انداختم ،. غریبه رفته بود.
مرجان در را برایمان باز کرد و به او خوش آمد گفت.
روی مبل نشست و به اطراف خیره شد ،. مرجان برایش فنجانی قهوه آورد و گفت: خیلی وقت است که ایران نبودید؟
- البته . چطور مگر؟
- کفش هایتان!
با شرمندگی گفت: نوزده سال است که ایران نبودم.
معذرت خواسته و به اتاقم رفتم ، به یاد چشمان مهربان غریبه ام قطره ای اشک بر گونه ام لغزید.
وقتی چشمانم را باز کردم پدر روبه رویم بود.
- از تو می خواهم با بردیا به خوبی رفتار کنی.
- مگر او کیست؟
- تنها شانس زندگی تو...
- پدر چه می گویی؟
- بلند شو و لباس مناسبی بپوش.
پدر رفت و مرا با هزاران سوال بی جواب تنها گذاشت.
از اتاق خارج شدم. آن ها با دیدن من صحبتشان را قطع کردند و پدر نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و گفت: همانی است که برایت توصیف کردم؟
بردیا لبخند گرمی زد و گفت: عالی است ، آخرین بار که او را دیدم دو ساله بود. با یک پیراهن قرمز کوتاه و جوراب شلواری سپید رنگ، موهایش کوتاه و خرمایی رنگ بود، اما حالا دختر زیبا و شایسته ای شده.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 5 Aug 2012 10:49
روی مبل نشستم و به سرامیک قهوه ای رنگ خیره شدم.
- نظرت چیست عسل؟
- در مورد چه پدر؟
صدای خنده ی بردیا در تمام سالن طنین افکند. مرجان با پریشانی از آشپزخانه خارج شد و به من خیره شد. سرانجام او سکوت کرده و پدر ادامه داد : نظرت را در مورد بردیا پرسیدم. ،می خواهم همسر تو باشد.
با نگاهی کودکانه به پدر خیره شده بودم ، گیج از حرف هایی که می شنیدم .
پدر به بردیا نگاه کرد و گفت: آخر همین ماه خوب است؟
- من حرفی ندارم نادر عزیز ، اما هنوز نظر عسل را نمی دانم.
پدر بی توجه به حضور من لبخندی زد و گفت: او از خوشبختی چه می فهمد؟ من و تو می دانیم.
مرجان به بردیا چشم دوخت و زیر لب گفت: اما شما هم سن آقای نیایش هستید!
پدر با لحن عصبی گفت: شما نباید به فکر شام باشید؟
مرجان سالن را ترک کرد و بردیا با خنده ای جنون آمیزش تمام بدنم را به لرزه افکند.
خودم را به اتاقم رسانده و در را قفل کردم. قلبم به تندی می زد . آن ها چه می گفتند؟ مگر می شد؟ غمی عظیم قلبم را می فشرد . دستم را بر روی قلبم فشردم اما آرام نمی شدم.
پدر می خواست از دست من خلاص بشود ، به همین سادگی. ولی فکر نمی کردم آنقدر زود ...آنقدر بی رحمانه...
پدر به در می کوبید ، اما من اعتنائی نکردم. خسته و عصبی بودم . مسکنی خورده و به خواب فرو رفتم در حالی که تا سحر کابوس دیدم.
آن روز تعطیل بود و من مجبور بودم بیست و چهار ساعت دیگر دل تنگ آن چشمان سیاه بمانم. مرجان برای صرف ناهار صدایم کرد ، اما باز در را باز نکردم ... اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ...دیگر از پدر می ترسیدم.
شب برای صرف شام قفل در اتاقم را شکست و مرا به سوی میز آشپزخانه کشاند.
- مرجان برایش غذا بکش.
- نمی خورم.
- چیزی نگو عسل ، عصبانی ام. تو بردیا را ناراحت کردی.
- بردیا ؟ پس من چه ! من هنوز درس می خوانم .
- درس؟
لبخند تمسخر آمیز پدر چشمانم را خیس از اشک کرد .
فواد را از آغوش مرجان گرفتم ، به من لبخند نمی زد. انگار او هم نگران رفتنم شده بود.
- تو هم شبیه مادرت هستی، به دنبال خوشبختی می گردی اما نمی فهمی آن چیست؟ من از بردیا خواستم با تو ازدواج کند.
چشمانم را بر هم فشردم تا مانع جاری شدن اشک هایم بشوم، دیگر بد تر از این نمی شد.
- هفته ی گذشته با او تماس گرفته و گفتم مشتری خوبی برای املاک پدر ی اش پیدا شده است ... پذیرفت و به من گفت که قصد ازدواج دارد ، من هم تو را معرفی کردم و یکی از عکس هایت را برایش فرستادم . دیشب به من می گفت هرگز بدون عسل نمی روم ، اما با آن رفتار بد تو شاید تغییر نظر بدهد. دیگر بی مهابا می گریسستم . بی توجه به نگاه اعتراض آمیز پدر از آشپز خانه خارج شده و به اتاقم رفتم. به خودم می گفتم فقط چند ساعت دیگر به سحر مانده و بس. مطمئن بودم پدر با من شوخی می کرد ، او هرگز نمی توانست مرا مجبور به چنین کاری کند.
زود تر از همیشه بیدار شدم، اشتیاق دیدن آن غریبه پریشانم می کرد. در پیچ کوچه ایستاده بود ، چهره اش خسته و غمگین نشان می داد . به صورتم نگاه نکرد ، انگار نه انگار که من برای دیدنش این چنین بی تاب شده بودم. ایستاده و بغض کردم ، دقیقه های طولانی گذشتند اما او نگاهم نکرد شاید به خاطر اینکه سوار ماشین بردیا شده بودم ، مرا نمی بخشید. قطرات اشک را از روی صورتم پاک کرده و به سرعت از او فاصله گرفتم . وقتی به مدرسه رسیدم ، نفس نفس می زدم. خودم را در آغوش فاخته رها کرده و گریستم.
- چه شده عسل؟
- هیچی نپرس.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 5 Aug 2012 10:50
برای لحظه ای احساس کردم از پدر ...مادر.... آن غریبه ی نامهربان ... بردیا که هم سن پدر بود و می خواست زندگی ام را به غارت ببرد بیزارم . این همه نفرت در قلب کوچکم می تپید و من هنوز زنده بودم!
فاخته موهایم را نوازش کرد و گفت: الآن کلاس شروع می شود و آقای یگانه می آید . نمی خواهی که گریه ات را ببیند؟
در دلم گفتم : آخ ! لعنت به آقای یگانه.. لعنت به تو فاخته ...لعنت به عشق.
با ورود او سرم را روی میز گذاشته و به آرامی گریستم. عجیب اینکه اشک چشمانم را آن روز پایانی نبود ... از همه چیز خسته و دل شکسته بودم ، مادر آنچنان رفته بود که گویی هرگز خانواده ای نداشته انگار دیگر ما هیچ سهمی از آن زن فوق العاده نداشتیم و مادر همان اندازه که از پدر بیزار بوده از من و فواد هم بیزار بوده است . آخر مگر چنین چیزی می شود ؟ اگر او بود پدر هرگز جرات نمی کرد با من چنین کند...
با طنین محکم آقای یگانه سرم را بلند کردم. نگاهی به چشمان خیسم انداخت و گفت: برای همین هیچ وقت نمی توانی مسئله ها را حل کنی . دختر حواست کجاست؟
نگاهی به چشمان قهوه ای اش کردم . بدون هیچ احساسی ، درست شبیه فرمول های روی تخته سرد و بی تفاوت و من از آن نگاه چیزی نفهمیدم ، همان طور که از درس هایم...
- می گویی یا نه؟
زیر لب گفتم: حوصله ندارم.
از جسارت من کلاس در سکوت سنگینی فرو رفت . نمی دانم چرا آن حرف را زدم؟
- بیرون.
آنقدر محکم و جدی گفت که کیفم را برداشته و بدون گفتن هیچ حرفی از کلاس خارج شدم.
فریاد زد: در را هم ببند.
اما من این کار را نکرده و به سرعت خودم را به حیاط خلوت دبیرستان رساندم . عجیب اینکه دیگر دلم نمی خواست گریه کنم. احساس کردم آن لحظه بیش از هر کسی از آقای یگانه بیزار هستم. حالا چه م یشد؟
در آن ساعت از روز هیچ کس جز من در حیاط نبود ، ای کاش می توانستم از آن دیوارهای بلند و درِ بسته بگذرم و به غریبه ام برسم .. روبه رویش ایستاده و فریاد بزنم : دوستت دارم.
اما اگر پوزخندی می زد و می گفت : خوب که چه؟
بابای مدرسه کنارم نشست و گفت : بیرونت کرد؟
با شگفتی نگاهش کردم . ادامه داد : خودت را ناراحت نکن. آقای یگانه در تدریس واقعا جدی و سخت گیر است ، اما مرد بدی نیست... فقط با او دشمنی را آغاز نکن که برنده ی این بازی تو نخواهی شد.
با رفتن او دوباره در فکر رفتم. بله آقای یگانه برنده می شد ، مثل مادر و پدرم،.حتی آن غریبه هم در تسخیر قلبم... روحم ... زندگی جاودانه ام... برنده بود .
سر انجام زنگ خورد و من با قد مهایی بلند از مدرسه گریختم . غریبه ام در انتظارم به سر می برد ، خواستم با نگاه نکردن به او کار صبحش را جبران کنم ، اما نشد. تمام وجودم نگاهی شد به سویش و این بار نگاهم کرد. عجب چشمان سیاهی داشت ! هر بار شگفت زده ام می کرد . با من هم قدم شد و دستش را درون جیب بارانی سیاهش فرو برد ، حتما سردش شده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 5 Aug 2012 10:50
حرفی نزد و من وارد خانه شدم احساس کردم نگاهش بر روی پنجره ای خیره مانده است ، سرم را بلند کرده و بردیا را دیدم که به کوچه خیره شده . غریبه با گام هایی بلند در حالی که شانه هایش از شدت خشم می لرزیدند در پیچ کوچه گم شد.
خودم را به اتاق رساندم و در را بستم. نمی دانم چرا هر روز زندگی برایم سخت تر می شد؟ مرجان به اتاقم آمد و کنارم نشست : عسل پدرت تصمیم خودش را گرفته . من خیلی تلاش کردم متقاعدش کنم اما او می خواهد مرا هم از اینجا بیرون کند ، به گمانم خیال ازدواج در سر دارد .
- ازدواج؟
سرم را از زیر ملافه بیرون کشیده و با چشمانی نگران به او خیره شدم . ادامه داد :یقین ندارم اما حدس می زنم...
- ممکن نیست مرجان، پدر هر چه نباشد عاشق مادرم است.
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: دیشب قبل از رفتن به او گفتم که بردیا انتخاب خوبی برای عسل نیست ، اما پدرت گفت : مگر چه اشکالی دارد در آن سرزمین غریب برایش هم پدر است و هم همسر.
لبخند بی رنگی بر لبم نشست . عجب تصورات کودکانه ای ! پدر هرگز نمی توانست با من چنین کند.
فواد وارد اتاق شد و در آغوش گرفتمش ، دندان های جلویی کمی بیرون آمده بودند و وقتی می خندید زیبایی اش دو چندان می شد.
- قرص هایش را خورده؟
مرجان با تاسف نگاهی به من کرد و گفت : امروز خیلی درد کشید. مدام دستم را روی قلبش می فشرد و ناله می کرد ، اما حالا در کنار تو می خندد. انگار نمی خواهد که تو بفهمی درد کشیده است.
بوسه ای بر گونه اش زده و گفتم: آخرمی داند چقدر دوستش دارم.
ضربه ای به در خورد و بردیا وارد اتاق شد. غافل گیرم کرده بود ، روی صندلی نشست و به من خیره شد ، انگار می خواست کالایی را بپسندد و با خود ببرد.
- حالت خوب نیست عسل؟
به مرجان نگاه کردم ، دستم را به گرمی فشرد و گفت: عسل خیلی خسته است.
- آه ! بله . درس خواندن خیلی سخت است اما به زودی خلاص می شود.
نگاهی لبریز از خشم به او انداخته و گفتم: من فقط می خواهم از دست شما خلاص بشوم.
گمان کردم نشنیده چون هیچ پاسخی نداد. نمی دانستم امروز چرا آنقدر شهامت پیدا کرده ام؟ گویی لب هایم بی اختیار می لغزیرند و واژه ها را فراری می دادند.
- ببین آقای محترم من می خواهم درس بخوانم. البته فقط همین نیست من از تو بدم می آید.
بلند شده و ایستادم ، سکوت او شهامتم را زیادتر می کرد.
- اگر پدر هم مجبورم کند ، قبول نمی کنم ، تو هم نمی توانی مجبورم کنی ، دست بردار و برو.
لبخند بی رنگی بر لبش نشست و سیگاری آتش زد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 5 Aug 2012 10:51
- لطفا سیگار نکش.
-پس تو نگرانم هستی ؟
- هرگز ، برای برادرم خوب نیست.
- جالب است پدرت هم این را می داند که آنقدر سیگار می کشد؟
- البته ، ولی مگر برای پدر مهم است؟
فواد را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم. بردیا هم به دنبالم آمد و گفت: چرا آنقدر خشمگین هستی ؟ آیا این همه خشم به خاطر حضور من است؟
بغضم را فرو داده و گفتم: بله.
- پس بروم؟
نگاهی لبریز از خواهش به او انداخته و سکوت کردم.
بی تفاوت از کنارم عبور کرد و رفت.
هنگام صرف شام می دانستم پدر چقدر عصبی و کلافه است ، اما چیزی به من نگفت و بر خلاف انتظارم لبخند بی رنگ زد و گفت : هنوز از مادرت خبری نشده؟
سرم را به نشانه ی نه بالا برده و گفتم: پدر دوستت رفت؟
نفس عمیقی کشید و گفت: آه ! بله. به من گفت تو دختر خوبی هستی اما نمی تواند تو را به عنوان همسر بپذیرد می گوید اگر ده سال بزرگ تر بودی خیلی بهتر می شد.
- کاش همیشه هفده ساله بمانم پدر.
- دختر دیوانه این بهترین فرصت تو بود می دانی او چقدر ثروت مند است ؟ من اگر جای تو بودم به هر طریقی که می شد نمی گذاشتم برود.
مرجان نگاه معناداری به من انداخت و گفت : نمی شود کاری کرد او خودش عسل را نپسندیده.
پس از صرف شام به اتاقم رفتم و به بردیا فکر کردم ، حالا که رفته بود تازه می دیدمش . مرد خوبی بود . با حضورش شعله ای کوچک روشن کرد و دوباره خودش آتشی که می رفت تمام زندگی کاغذی ام را بسوزاند خاموش کرده و بی خبر رفته بود. مسئله ای که نمی توانستم آن را حل کنم و او برایم صورت مسئله را پاک کرد.
امروز صبح در راه مدرسه فهمیدم اشتباه کرده ام چرا که بردیا با آن بنز سیاه رنگ منتظرم بود. اهمیتی نداده و از کنارش گذشتم. از ماشین پیاده شد و دنبالم آمد.
- صبر کن دختر.
توجهی نکردم و به قدم هایم سرعت بیشتری دادم. در انتهای کوچه دستم را گرفت و با طنینی خشمگین گفت : صبر کن.
به سختی دستم را از دستش بیرون کشیده و فریاد زدم : مزاحم نشو.
- من فردا صبح از ایران می روم ، دلم می خواست پیش از رفتن تو را ببینم و از تو بپرسم نظرت تغییر نکرده است؟
به چشمان غریبه خیره شدم که سردرگم شده بود و غمگین... نمی دانم در مورد من چه فکری می کرد؟
زمزمه کردم: از تو متنفرم ، برو برای همیشه برو.
قطره اشکی از چشمانم فرو چکید ، ای کاش آن غریبه از همان قطره ی اشک می فهمید چقدر پریشانم.
بردیا سری به نشانه ی افسوس تکان داد و به سوی ماشینش بر گشت .نفس هایم به شماره افتاده بودند ، آن غریبه عجب چشمان غمگین پرسش گری داشت!
سر کلاس فاخته پرسید: امروز هم حرفی نزد؟
- فاخته احساس می کنم به من اعتماد ندارد ، شاید هم علاقه ندارد ، شاید هم تردید پیدا کرده و من سردرگمش کرده ام.
- به نظر من به جای آن غریبه کمی هم به آقای یگانه فکر کن.
- شوخی می کنی فاخته؟
- دیروز آنقدر عصبانی بود که نتوانست تدریس کند و تا آخر زنگ از پنجره به بیرون خیره شد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 5 Aug 2012 10:51
- حتما تو هم به او خیره شدی؟
- نه باور کن . فقط تو می توانی آنقدر شهامت داشته و گستاخ باشی.
با ورود دبیر هر دو ساکت شدیم و من فقط به عقربه های ساعتم خیره شدم که غریبه ام را ببینم.
امروز بعد از مدرسه دیدمش و با من همقدم شد. زیر لب زمزمه کرد: دوستش داری؟
غافلگیرم کرده بود... حتی تصورش را هم نمی کردم که با من حرف بزند. ایستادم ، درست رو به رویش.... لرزش انگشتانم....قلبی که از شدت هیجان می خواست قفسه ی سینه ام را بشکافد ...چشمان خیس و گونه های بر افروخته ام به او فهماند که چقدر به وجد آمده ام . با این حال تلاش کردم تا آرام باشم.
نفس عمیقی کشید و گفت: پرسیدم دوستش داری؟
به سختی گفتم: چه کسی را؟
لبخند سردی زد و گفت : مهم نیست ، فراموش کن.
دلم می خواست چیزی بگویم اما واژه ها از ذهنم رفته بودند و من انگار هیچ چیزی نمی دانستم. دوباره سکوت را شکست و گفت: خوب بهتر است بروی نگرانت می شوند.
دلم می خواست بگویم که هیچ کس نگران من نیست ، اما او به من فرصتی نداد و رفت.
می دانستم که می خواست بداند بردیا را دوست دارم یا نه ؟ اما به یقین از چشمان دلتنگم که تمام وجود او را به ذهن می سپرد همه چیز را خواند و رفت...
بدون اینکه ناهار بخورم به اتاقم رفته و دراز کشیدم . هر بار که غریبه ام را می دیدم این کار را می کردم ، شاید چون می خواستم هزاران بار حرف ها و نگاه هایش را مرور کنم . دیگر یقین داشتم دوستم دارد . از بردیا ممنون بودم چرا که باعث شد غریبه ام بی توجه به غرورش با من حرف بزند. مرجان وارد اتاق شد و با حضورش رشته ی افکارم را پاره کرد ، کارت کوچکی را روی میز کنار تختم گذاشت و رفت.
کارت تبلیغاتی مجتمع تجاری اش در آمریکا بود ، با یادداشت کوچکی در آن طرفش. بلند شدم و لبه ی تخت نشستم . یادداشت را خواندم: عسل اصلا فکر نمی کردم عاشقم کنی افسوس که تا به حال عاشق نشده ای و گرنه می فهمیدی نمی توان از چشمانی که دوستشان داری دور باشی و زندگی کنی...فعلا خدافظ ، اما اگر کاری داشتی حتما تماس بگیر.
کارت را درون کشوی میز گذاشته و لبخند بی رنگی بر لبم نشست. من حرفش را باور می کردم چرا که قلب من بی امید رسیدن به غریبه ام تپشی نداشت.
پدر این روزها خیلی عصبی و خسته به نظر می رسید ، فقط به دنبال بهانه ای بود که بر سر من و فواد فریاد بکشد . انگار دیگر نمی توانست مارا تحمل کند شاید هم دلش می خواست مثل مادر به دنبال زندگی اش برود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 5 Aug 2012 10:54
مادر...آخ! مادر... چقدر دلم برای حضورت تنگ شده ... کاش می دانستم کجا هستی و چرا به این سادگی فراموشمان کردی! مادر عزیزم دوستت دارم حتی اگر ما را نخواهی و از ما بگریزی.
پدر وارد اتاقم شد و طبق معمول پرسید: چه خبر؟
دیگر می دانستم منظورش مادر است ، او باور نمی کرد که مادر به من زنگ نمی زند و من نیز از او بی خبرم.
- هیچی پدر....
ابروهایش را در هم کشید و گفت: عجب زن لجبازی است. جدی جدی رفته و بر نمی گردد ! هرگز باور نمی کردم که آنقدر از ما بدش بیاید . به راستی او هم اکنون کجاست؟
نمی دانم چرا پدر از فکر کردن به مادر خسته نمی شد؟ من نیمی از روز را به مادر فکر می کردم و نیمی دیگر به غریبه ام... اما سهم غریبه ام هر روز بیشتر از پیش می شد .
پدر لبخند تلخی زد و با گفتن: به زودی همه چیز را خواهیم فهمید از اتاق خارج شد.
من تا نیمه های شب به او فکر کردم ، کسی که دلش برایم تنگ می شد و هر روز سر راهم قرار می گرفت ، نمی دانم احساسش از این عمیق تر بود یا نه!
هنگام تعطیلی مدرسه آسمان ِسرد و بارانی مرا دچار تردید کرد ، آیا دراین هوا باز هم به دیدنم می آمد؟
خیابان اصلی را طی کردم ، در حالیکه خیس شده و از سرما می لرزیدم . با دیدن او لبخند گرمی بر لبم نشست ، با من همقدم شد و چتری سیاه رنگ را بر روی سرم گرفت ، زیر لب گفتم : ممنونم.
خیلی دلم می خواست چیزی بگوید هر چه غیر از آن سکوت. وقتی به خانه رسیدم و در کیفم دنبال کلید می گشتم به آرامی گفت: دوستت دارم.
نمی دانم چقدر طول کشید تا توانستم معنای حرفش را فهمیده و از بهت خارج شوم. پس از صرف شام پدر تلویزیون را خاموش کرد و گفت : حرف های مهمی است که باید به تو بگویم عسل.
روبه رویش نشستم ، گمان می کردم می خواهد راجع به مادر بگوید اما چه اشتباهی!
- خوب گوش کن عسل ، امروز بردیا با من تماس گرفت و گفت که از رفتن پشیمان شده است و بدون تو نمی رود. برای همین از خواستم به اینجا بیاید تا امشب کار را تمام کنیم.
- منظورت چیست پدر؟
- قرار ازدواج را برای هفته ی دیگر می گذاریم.
احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده و قلبم از تپش ایستاده ، پدر و تمام چیزهایی که در اطرافش قرار داشتند دور سرم می چرخید . چشمانم را بستم اما هنوز همه چیز می چرخید.
- تو نمی دانی خوشبختی ات در چیست ، اینجا بمانی و آینده ات را خراب کنی ، مثل من سال ها کار کرده و عاقبت هیچ چیز با ارزشی نداشته باشی؟ دیگر به حرف هایت گوش نمی دهم عسل ، امشب اجازه ی حرف زدن نداری ، حتی یک کلمه.
پدر رفت و ساعتی بعد با بردیا وارد سالن شد . من همان جا گیج و سرگردان نشسته بودم و انگار کسی به پاهایم زنجیر بسته بود . پدر ما را تنها گذاشت و رفت . بردیا پرسید: هنوز هم می گویی نه؟
به سختی گفتم : چرا نرفتی؟
- بدون تو...؟ خوب نتوانستم. گمان می کردم چنین قدرتی را دارم ، اما چه خیال باطلی بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود