انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
نفس عمیقی کشیده و در حالیکه قطرات اشک بر گونه ام جاری بودند ، با نگاهی خواهش گر به چشمانش خیره شده و زیر لب گفتم: می خواهی با تو زندگی کنم در حالیکه از تو بیزارم.. این گونه خوشبخت می شوی؟
- مهم نیست.... من به تو یاد می دهم که دوستم داشته باشی چون تو کوچک تر از آن هستی که معنای واقعی دوست داشتن را بفهمی و این کاملا طبیعی است.
- تو می خواهی من برده ات باشم و به اسارتم ببری؟ آخر کدام برده می تواند یاد بگیرد به دروغ دوست داشته باشد و به دروغ خوشبخت باشد! ....
- برای من شعار نده دختر خوب و مرا بیشتر از این سر گردان خودت نکن . خوب می دانی که ناگزیری ، پس چرا کار را برای خودت و من سخت می کنی . من دوستت دارم و مطمئن باش برای خوشبخت شدن تو همین کافی است.
- دوستم داری؟ تو گمان می کنی من عروسکی هستم که بخری و مالکش شوی؟ تو خیلی زود این عروسک را فراموش کرده و عروسک دیگری را..
حرفم را قطع کرد و با لحنی کاملا عصبی گفت: که این طور... به خیالت چنین مردی هستم؟ من هرگز ازدواج نکردم چرا که هیچ کس را لایق دوست داشتن نیافتم اما تو را دوست دارم و لعنت بر من که دوستت دارم ، هرگز آنقدر تحقیر نشده بودم.
بلند شد و کنار پنجره ایستاد ، سیگاری آتش زد و گفت : پدرم عاشق یک زن ایرانی شد و به ایران آمد تا زمانی که مادرم زنده بود در ایران ماند حتی به خاطر این عشق مسلمان شد و مسلمان هم مر د. کاش به عشق من نخندیده بودی عسل ، من به ایران آمدم فقط به خاطر تو... فروش املاک پدری تنها یک بهانه بود آنقدر دارم که نیازی به این چیزها نداشته باشم چشمان تو بود که مرا به ایران کشاند ، گمان می کردم اگر بگویم می روم توپشیمان میشوی و افسوس می خوری ، برای همین نرفتم و باز به تو فرصت دادم حالا ایستاده ای و بدون هیچ شرمی مرا اینگونه توصیف می کنی!
اما من نمی روم چون از پدرم یاد گرفتم هرچه را که میخواهم به دست بیاورم. قرعه ی خوشبختی به نام تو افتاده عسل.
در حالیکه بغض کرده بودم گفتم : اما خوشبختی من اینجاست...
چشمان سیاه غریبه به قلبم چنگ انداخته بود و عجب دلتنگش شده بودم ! چگونه می توانستم آن جوان بیست و چند ساله ی زیبا رو را که تمام وجودم به خاطرش می تپید با مردی که در مرز چهل سالگی به سر می برد ، مقایسه کنم؟
پدر وارد اتاق شد و گفت : قرارهایتان را گذاشتید.
بردیا بی اعتنا به اشک های من گفت : بله نادر جان ، آخر همین هفته. من مهمانی ندارم شما لیست مهمان هایتان را بنویسید و به من بدهید . می خواهم بهترین جشن ازدواج را برای عسل بگیرم.
پدر لبخندی از رضایت زدو بردیا را تا دم در همراهی کرد. به اتاقم رفته و در را قفل کردم همه چیز شبیه یک کابوس بود ، رفتن مادر... آمدن بردیا و ازدواج من...آخ! خدای من . چرا از این خواب لعنتی بیدار نمی شوم؟ هر روز که می گذشت برای گفتن احساسم به غریبه بی قرار تر می شدم سرانجام روز آخر تصمیم گرفتم همه چیز را به غریبه بگویم ، باید بداند عاشقش شده ام و بدون او می میرم ، باید بداند فقط چند ساعت دیگر فرصت دارد تا حرف هایش را به من و پدر بگوید و گرنه من...
اما غریبه ام امروز نیامد و مرا در دنیایی از شک و ناباوری تنها گذاشت . پدر تمام کوچه را چراغانی کرده بود و من غمگین ترین عروس دنیا شده بودم. تمام نگاهم از پنجره به کوچه بود ، اگر می دیدمش به سویش رفته و می گفتم مرا با خودت ببر... آخر چرا این یک هفته چیزی به او نگفتم ؟ انگار مهر سکوت بر لبانم زده بودند . لعنت بر من و هزاران بار لعنت بر سرنوشتم...
بردیا مرا به آرایشگاه برد و پس از ساعت ها نقاشی شدن به خانه بر گرداند . هیچ کدام از اعضای بدنم در اختیارم نبودند ، انگار مغزم قهر کرده و فرمان نمی داد .دیگر حوصله ی هیچ کس را نداشتم خودم را در اتاق حبس کرده و گریستم ... یعنی من عروس شدم ؟ پس غریبه ام کجاست؟ مرد رویاهایم ! آن کس که جان به یک نگاهش می سپردم . پدر و مادر با من چه کرده بودند ! شب های پیش به خودم وعده داده بودم که شب بعد فرار می کنم اما هیچ شبی شهامتش را پیدا نکردم . از سرگردانی در کوچه ها می ترسیدم ، از گم شدن و دیگر پیدا نشدن... از اسم خیابانی گرفتن ... از مثل سگ ها زندگی کردن...
پدر آن روز غم را در وجودم احساس کرده و اشک را در چشمانم دیده بود اما آنقدر نسبت به من بی تفاوت بود و با خوشحالی به استقبال مهمانان می رفت که قلبم شکست .
مادر هم نیامد ! اما نه ، خوشحالم که مادر در چنین عزایی شرکت نداشت و گرنه بیشتر از او بدم می آمد که شاهد بد بختی ام شده است. مرجان دنبالم آمد و با یک لبخند تصنعی گفت : بیا همه منتظر تو هستند . خدای من ! چرا خودت را این شکلی کرده ای؟
دستمال سپیدی بر داشت و در حالی که سیاهی های ریمل را پاک می کرد ، گفت: یک روز به تو گفتم انسان های زیبا خوشبخت نمی شوند ، من هم وقتی عروس شدم آنقدر زیبا و جوان بودم ، افسوس که آن پیرمرد جوانی ام را به تاراج برد. حالا امیدوارم تو خوشبخت بشوی حداقل اینکه تو خانم خانه ی خودت هستی و در قصر بردیا زندگی خواهی کرد راستش خیلی هم بد نیست عزیزم.
همراه او وارد سالن شده و کنار بردیا نشستم. لبخندی زد و گفت: چقدر زیبا شده ای .یعنی به همان سادگی تسلیم خواسته ی پدر و بردیا شده بودم ، پس غریبه ام چه می شد؟ اگر می رفتم دیگر هرگز نمی دیدمش ....برای یک لحظه فکری به ذهنم رسید ، از بردیا معذرت خواسته و خودم را به حمام رساندم و در را قفل کردم . لبه ی تیز تیغ را بر روی رگ دستم فشردم . اگر حتی لحظه ای به آنچه که قصد آن را داشتم می اندیشیدم، هرگز شهامتش را پیدا نمی کردم اما من به خودم هیچ فرصتی نداده و تیغ را محکم تر فشردم. به غریبه ام فکر کردم ، به آن موهای سیاه پریشان... آن چشمان سیاه و گود رفته از دل تنگی... آن لب های خشک و خاموش...آن قامت برازنده ای که داشت و من فقط تا کنار شانه هایش بودم.... حالا بهتر از همیشه می دیدمش ، دلم می خواست در خیال آن غریبه تمام دردهایم را فراموش کنم . انگار داشتم آرام آرام دیوانه می شدم ، سرم گیج می رفت و دست و پاهایم بی جان و بی جان تر می شدند . نگاهم به آیینه ی روی دیوار افتاد ، رنگ صورتم سپید و مردمک چشمانم بی رنگ نشان می داد . ترسیدم این انسان نیمه مرده من بودم که داشت به آرامی جان می سپرد؟
ستون مهره هایم از غم تیر می کشید و لب هایم می لرزیدند ، خون جون جویباری بر کاشی های سپید حمام جاری شده بود و من داشتم تمام می شدم . احساس می کردم دیگر من ، من نیستم...انگار نمی توانستم در خودم بگنجم... بزرگ تر شده بودم یا کوچک تر...؟ انگار زندگی داشت مرا له می کرد ، عجب دردی داشت . حتی فکر کردن به غریبه هم برای دردم تسکینی نبود ... صدای فریاد بردیا را می شنیدم که می گفت : هر چه زود تر در را باز کن، عسل خواهش می کنم.. التماست می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عجب احساسی داشتم ؟ ذره ذره تمام شدن و هنوز بودن . کاش پس از مرگم کسی به غریبه ام خبر نمی داد که مرده ام ، کاش پس از من پرده های سیاه را روی دیوار نبیند ... کاش نداند کجا دفن شده ام... طاقت ندارم صدای گریه هایش را بشنوم. من می مردم و نگاهم روزی از یاد همه می رفت ....شاید مادر آن روز بیاید و برای من لباس مشکی بپوشد. اما دیگر چه فایده دارد ، من که نمی توانم او را ببینم ، من که نمی توانم در آغوشش فرو روم...
- در را باز کن دیوانه...
این صدای پدر بود ، هنوز می توانستم تشخیص بدهم ، همان صدایی که از نگرانی و خشم می لرزید. کاش کسی بعد از من به غریبه ام می گفت برای او مردم و به راستی هم که داشتم می مردم و خاطرات آن همه سکوت را با خویش دفن می کردم...
چه اهمیتی داشت که من شنبه .. یکشنبه .. دوشنبه و روزهای بعد را نمی دیدم ! حالا دیگر نه همسر بردیا بودم و نه دختر پدر و مادرم... حالا فقط یک قلب نیمه مرده بودم . من با خودم جنگیده و مغلوب خویش بودم. چشمانم بست و من قدرت نداشتم پلک هایم را باز کنم . آخ ! خدای من . اگر آن غریبه دلش برایم تنگ می شد؟!
ناگهان قفل در شکسته و بردیا وارد شد ، فریادی از غم و ترس کشید . من در میان دریایی از خون لخته شده غوطه ور بودم . سرم را در آغوش گرفت و گفت: با من چه کردی عسل؟
دیگر چیزی نشنیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم که روی تخت بیمارستان بودم ، ساعتی طول کشید تا به خاطر بیاورم که هستم و آنجا چه می کنم؟ سرمی ازخون به من تزریق کرده بودند این یعنی این که من هنوز زنده بودم؟ خدای من ! عجب نعمتی، باور نمی کنم...
پرستار کنار تختم ایستاد و گفت : عجب کاری کردی دختر...خودت را ببین.
آیینه را به دستم داد . از دیدن چهره ی بی رنگ و استخوانی ام وحشت کردم. این چشمان بی رنگ و پر از گناه چشمان من بودند؟
بردیا وارد اتاق شد ، شرم داشتم نگاهش بکنم. دست بندی از جواهر بر روی مچ دستم بست و آن دست بند تمام بخیه ها را پنهان کرد . زیر لب گفت: تو گفتی از من بیزاری ، ولی نفهمیدم چقدر!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با بغضی شکننده گفتم: نمی دانی چه حسی داشتم! سرزنشم نکن که می دانم چه اشتباهی کرده ام . من اندوهگین و خسته بودم و گمان کردم هر اتفاقی که بیفتد از ازدواج اجباری با تو بهتر است.
- حتی مرگ؟
- خودم هم نفهمیدم انگار همه چیز یک ثانیه بود و من در آن یک ثانیه دیوانه و مجنون شده بودم. چشمان من آن شب پر از خواهش بود اما هیچ کس ندید ، حماقت کردم می دانم و پشیمانم.
سرش را در میان دست هایش گرفت و با طنینی که از غم می لرزید گفت: می دانی چه حالی شدم وقتی تو یعنی عروس زیبایم را این چنین غرق درخون دیدم؟ پیراهن سپید عروس دیگر قرمز شده بود .
بی اختیار گفتم : مثل لباس هندی ها؟
لبخندی ز دو گفت: وقتی می گویم تو هنوز بزرگ نشده ای باور کن ، ای کاش با گریه هایم می توانستم دلت را به رحم بیاورم و عاشقت کنم.
- من دوستت دارم اما نه عنوان یک شوهر، تو برایم غریبه ای هستی که مرا از دریای خون نجات داد و کمک کرد تا دوباه نفس بکشم.
- لعنتی... تقصیر من شد. من هم حماقت کردم که ادامه دادم و تو را وادار به چینن کاری کردم ، همه چیز فقط یک نگاه بود ، یک نگاه کوتاه و پاک تو به من ... کاش همان لحظه از نگاه پاکت می گذشتم ...
در دل گفتم : من هم با همین یک نگاه عاشق شدم. آن روز که غریبه ام را دیدم و مشق هایم آن غریبه شد و من او را نوشتم و نوشتم، عشق خانه ای است که در ندارد و همه وارد آن می شوند. یکی مثل من در هفده سالگی و بردیا در چهل سالگی.
از لبه ی تخت بلند شد و گفت : ای کاش به جای این که به خودت ضرر می زدی آن شب بر سرم فریاد می کشیدی ، ای کاش به من ناسزا می گفتی ، ای کاش در برابر همه به صورتم سیلی می زدی اما....
حرفش را قطع کرده و گفتم : اگر تمام این کارها را می کردم باز هم برای پدرم و تو مهم نبود ، فکر می کردم فقط با مرگ می توانم مانع این ازدواج بشوم ، اما اگر راستش را بخواهی من از همان لحظه ای که تیغ را روی دستم فشردم ، پشیمان شده و بهت زده بوم.
- من دیگر می روم ... بعدا می آیم ، البته فقط برای خداحافظی.
قبل از اینکه برود گفتم : متاسفم ، من لیاقت عشق و خوشبختی که می خواستی به من ببخشی نداشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لبختد تلخی زد و رفت .پس از او پدر وارد شد و با دسته گلی به سویم آمد به خیالم بر سرم فریاد می کشد اما چهره اش مهربان و شرمنده بود ، انگشتانم را در دستانش فشردو گفت: مرا ببخش عزیزم.
باور نمی کردم این پدر است که آنقدر مهربان شده! لبخندی زدم.
- چند روز بیهوش بودی ، می گفتند زنده نمی مانی ، اما من باور نمی کردم دختر قشنگم به یکباره پر پر بشود.
قطره اشکی از گوشه ی چشمانش فرو چکید و ادامه داد : آخر تو فکر من و مادرت را نکردی ، نگفتی وقتی مادرت بازگشت و تو را از من خواست چه بگویم ؟ نگفتی فواد بدون تو می میرد؟ نگفتی من با عذاب وجدانم چه کنم؟می خواستی زندگی مرا تباه کنی عزیزم !
به پدر خیره شدم ، عجب طنین مهربانی ، تشنه ی محبتش بودم. زیر لب گفتم : مادر را می خواهم.
پدر انگشتانم را محکم تر فشرد و گفت: الآان خیلی ضعیف و نا توان شده ای . دکتر می گوید باید مدت های طولانی تحت نظر باشی و دارو مصرف کنی تا آن همه خونی که از دست داده ای جبران شود اما پس از آن با هم به دنبال مادرت می گردیم و به او می گوییم چقدر جایش در خانه خالی است و بدون او زندگی برای همه ی ما غیر ممکن شده.
زیر لب گفتم: پدر چرا می خواستی از دستم خلاص بشوی؟
بوسه ای بر دستم زدو گفت: که این حرف را زده عسلم؟ تو و فواد و مادرت ... برای من یعنی زندگی ، یعنی بودن. من می خواستم تو خوشبخت بشوی ، قبول دارم اشتباه کردم بیراهه رفتم اما به خیالم بردیا می تواند خوشبختت کند.
- فقط با پول؟
- نه عزیزم... او را می شناختم مرد وفاداری است .
- تو هم مرد وفاداری بودی پدر اما هرگز نتوانستی مادر را عاشق خودت بکنی حتی پس از سال ها محبت...
پدر نفس عمیقی کشید و گفت : بله... حقیقت تلخ است .
- پدر تو با من همان کاری را کردی که سال ها پیش با مادر، مگر می شود به اجبار با کسی زندگی کرد آن هم به خاطر ثروت . اگر پدر بزرگ مادر را مجبور به ازدواج با تو نمی کرد این همه سال عذاب نمی کشید و ما هم بی مادر نمی ماندیم.
- اما ثروت من در برابر ثروت بردیا به حساب نمی آید ، انگیزه ی من فقط پول نبود عزیزم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
حالا بهتر است استراحت کنی چون خیلی ضعیف شدی.
با رفتن پدر مرجان و فواد وارد شدند . با شگفتی نگاهم می کرد انگار او فهمیده می خواستم تنهایش بگذارم و با من قهر کرده بود. خیلی خسته بودم و به یکباره به خواب فرو رفتم...


روزها گذشتند و من روی تخت بیمارستان بودم. امروز فاخته به دیدنم آمد .
- عجب دیوانه ای هستی تو.
لبخندی زده و گفتم: ممنونم.
- نه جدی می گویم.... احمق هم هستی ... یعنی آقای یگانه ارزش آن را داشت که خودت را برایش بکشی؟
حالم از شوخی هایش به هم می خورد . گفتم: تو باید این کار را بکنی نه من.
- من؟ دیوانه من می خواهم با او زندگی کنم ، بمیرم که چه بشود!
- از مدرسه چه خبر.. کسی فهمیده ؟
ابروهایش را در هم کشید و گفت : متاسفانه و قتی خانم اسدی داشت برای خانم معین دلیل غیبتت را توضیح می داد ، یکی از بچه ها شنید و ....
- پس همه می دانند.
- همه به اضافه ی آقای یگانه .
نفس بلندی کشیده و گفتم : پس دیگر به مدرسه بر نمی گردم.
- باز دیوانه شدی؟
- تو می گویی چه کنم؟
- نمی دانم ولی چند روز که بگذرد همه فراموش می کنند ، در ضمن نزدیک امتحان هاست و باید خودت را آماده کنی.
خیلی دلم می خواست از فاخته بپرسم غریبه ام را دیده یا نه؟ انگار احساس کرد چرا که گفت : به زودی بر می گردی به مدرسه و او را می بینی.
- بله حق با تو است.
وقتی به خانه بر گشتم همه چیز عوض شده بود ، حتی اتاق من ... پدر بیش تر روز فواد را در آغوش می کشید و از من حالم را می پرسید . نمی دانم من باید از او دلگیر می شدم یا اینکه او از من؟
آن دست بند همه چیز را مخفی کرده و پدر خیال می کرد من با محبت هایش تمام خاطرات آن شب را فراموش می کنم ... شاید هم می کردم . چه کسی می دانست؟
شب امیر به خانه ی ما آمد .. دیگر حرفی از ازدواج نمی زد. آنقدر نا امید و غمگین بود که من از خودم خجالت کشیدم.
- نادر امشب از ایران می روم ، برای خداحافظی آمدم.
بی اختیار گفتم : امشب شب یلداست.
- شب یلدا؟
پدر گفت : بله... امشب طولانی ترین شب سال است.
لبخندی زدو گفت : چقدر عجیب ولی امشب هم مثل شب های دیگر شروع شد.
پدر پرده ها را کنار زد و گفت: مثل اینکه امشب سیاه ترین شب سال هم هست.
دلم برای آن غریبه خیلی تنگ شده بود ، نمی دانم امشب که طولانی ترین شب سال است او لحظه ای به من می اندیشد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بردیا قهوه اش را سر کشید و گفت: ترجیح می دهم در سیاه ترین و بلند ترین شب سال تنها باشم.
معذرت خواهی کرد و رفت . پدر خیلی اصرار کرد با او به فرودگاه برویم اما نپذیرفت . به گمانم هنوز هم مرا نبخشیده بود .


وقتی تصمیم گرفتم مدرسه بروم هدفی غیر از دیدن دوباره ی غریبه ام نداشتم. اما آن غریبه آنجا نبود. چیزی در وجودم فرو ریخت ... حتما او کوچه ی چراغانی شده را دیده و گمان کرده من همسر بردیا شده ام... شاید همان روز که به خیالم نیامده جایی دور از چشم من ایستاده و بر بی وفائی من گریسته بود؟
آخ! خدای من. سر کلاس همه با من مهربان شده بودند و نگاهشان لبریز از ترحم و ترس بود. فاخته لبخندی زد و گفت: نگران نباش. به زودی نگاهشان به تو مثل گذشته می شود.
- اما فاخته حق با آن هاست من دیوانگی کردم.
لبخند بی رنگی زد و گفت: ولی خیلی زرنگ هستی ، درست روزی به مدرسه بر گشتی که شیمی داریم.
- شیمی؟ آخ ! نه.
- چرا عزیزم ؟ آیا خودت را برای درس پس دادن به آقای یگانه آماده کرده ای؟
فرصت نکردم پاسخش را بدهم چرا که او وارد کلاس شد. چهره اش درهم شکسته و غمگین نشان می داد . حتی حضور و غیاب هم نکرد به آرامی تعدادی فرمول و مسئله روی تخته نوشت و از ما خواست آن ها را حل کنیم.
کنار پنجره ایستاد و به حیاط مدرسه خیره شد . فاخته زیر لب گفت: چرا این طوری شده؟
- نمی دانم.
بر گشت و نگاهی به انتهای کلاس انداخت ... نگاهم در نگاهش گره خورد .
- خانم نیایش مسئله ها را حل کردید؟
یکی از شاگردها دستش را بالا گرفت : خانم نیایش دو هفته غیبت داشته و از درس ها عقب مانده است.
نفس عمیقی کشید و گفت: که این طور.
خودش را به انتهای کلاس رساند و گفت: شنیدم قصد سفر داشته اید !
منظورش را فهمیدم ، اما چیزی نگفتم.
- اگر دوباره قصد سفر نمی کنید باید بگویم هفته ی بعد امتحان می گیرم . از دوستت کمک بگیر و خودت را آماده کن.
نگاه سردی به فاخته انداخت و گفت : کمکش کن.
می دانستم فاخته چه حالی دارد ، بارها وقتی غریبه ام به من نگاه می کرد همین احساس را پیدا می کردم. چیزی شبیه به ترس و امیدواری.
همان روز فاخته به خانه ی ما آمد ، روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را در آغوش گرفته و می گریستم.
- دیوانه باز هم گریه می کنی؟
- ندیدمش فاخته ، اگر دیگر نیاید؟
کتاب هایش را روی میز گذاشت و گفت : تو دو هفته نیامدی بگذار او هم دو روز نیاید آنقدر خودخواه نباش دختر.
- خوش به حال تو فاخته می دانی چه روزهایی محبوبت را می بینی ، بدون هیچ تردیدی . خودت را آماده کرده و از دیدنش مسرور می شوی. اما من وقتی او را می بینم احساس می کنم در خوابم و خواب می بینم همه چیز انگار در غباری از خیال و رویا فرو رفته ومن نمی دانم واقعا دیدمش یا خیالش کرده ام! وقتی روزی نباشد قلبم می گوید دیگر نمی آید و نا امیدی تسخیرم می کند .
- تا به حال کسی را با شرایط تو ندیده ام چند ماه گذشته و هنوز اسم همدیگر را نمی دانید . تو دیوانه و او از تو دیوانه تر است ، راستی شاید او هم سفر کرده باشد .
نفس عمیقی کشیده و فریاد زدم: دیگر از این شوخی های زشت نکن.
ناراحت شد و گفت: باشد .
مسئله ها را برایم توضیح می داد و به خیالش یاد می گرفتم . دلم می خواست به جای حل تمام مسئله های دنیا به من بگوید غریبه ام کجاست و چرا بی گناه مجازاتم کرد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
روزها می گذشتند و من هر روز غمگین تر و نا امیدتر از پیش می شدم. او برای من تنها یک غریبه نبود ، او سایه روشن صبح بود ...او نفسی بود که بر می کشیدم .... قلب من بود... روحم بود ، اصلا او همه ی من بود.
امروز سر کلاس نشسته و غمگین تر از همیشه بودم که ناگهان در کلاس باز شد و خانم اسدی به همراه یک خانم دیگر وارد کلاس شدند . از دبیر اجازه گرفتند و شروع کردن به گشتن کیف بچه ها. آن زن کیف دخترها را روی میز خالی می کرد ، مانند یک شکارچی که به دنبال طعمه ای باشد . بعضی از دخترها را به دفتر می فرستادند و آن ها با چشمانی خیس بر می گشتند . آن زن کیفم را بر داشت و می خواست وسایلش را روی میز خالی کن ،. بغض کرده و در حالیکه کیف را از دستش گرفته و به سختی بر سینه می فشردم ، گفتم: خواهش می کنم این کار را نکنید.
زن با قدرتی زیاد کیف را از دستم بیرون کشید و کنار تابلو رفت و همه وسایلم را روی زمین خالی کرد. تمام چشم ها به زمین خیره شده بودند . وسایل من چیزی نبود به غیر از دو کتاب ... دفتر خاطرات ... جاکلیدی نقره ای رنگ ... آیینه ی جیبی که حالا هزاران تکه شده بود .. یک رژ لب قهوه ای که یادگار مادر بود ... عکس خانوادگی مان که وسط پدر و مادر ایستاده و هر سه لبخند زده ایم و من هرگز آن روز را به خاطر نمی آورم . با بهت به چشمان آن زن خیره شدم ، روی زمین زانو زده و وسایلم را درون کیفم ریختم . قلبم شکسته بود و احساس می کردم تحقیر شده ام. کیف را بر داشته و از کلاس خارج شدم.
- نرو عسل... اخراج می شوی.
این صدای فاخته بودکه از ترس می لرزید . اما برای من دیگر هیچ چیزی مهم نبود حالا که غریبه ام را نمی دیدم دیگر دیدن آن انسان های یخی چه اهمیتی داشت؟
به سوی خانه رفتم و به جای خالی غریبه ام خیره شدم. آن غریبه هرچند بی تفاوت از کنارم می گذشت ، هر چند حرفی از دوستی نزد اما هرچه بود بی وفا نبود ، یقین داشتم بر می گردد.
مرجان به اتاقم آمد و گفت: چرا آنقدر زود بر گشتی؟
گریه کردم و با دست صورتم را پوشاندم . فواد با پریشانی نگاهم می کرد ، می ترسید دوباره دیوانگی کنم....
پاسخی ندادم ...چه داشتم که بگویم؟ من بهانه ی غریبه ام را می گرفتم و هیچ کس درکم نمی کرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
روزها می گذشتند و من فقط به یاد او بودم حتی دیگر اهمیتی نمی دادم که مادر ترکمان کرده... نسبت به پدر و فواد هم هر روز بی اعتناتر از پیش می شدم.
پدر تصور می کرد من هر روز صبح به مدرسه می روم اما من تمام این شش ساعت را روی نیمکت پارک می نشستم و به رفت و آمد عابران نگاه می کردم ، نگاه هایی سرد و بی تفاوت ، احساس می کردم دنیایم با رفتن آن غریبه خاکستری شده ، لحظه به لحظه تیره تر می شد و من لحظه به لحظه محو تر. هیچ کس من واقعی را نمی دید ، منظورم منی که دل تنگ آن نگاه دست نیافتنی شده بود . ای کاش نشانی از او داشتم اما متاسفانه من فقط آن دوچشم سیاه را می شناختم.
امروز غروب فاخته به دیدنم آمد ، او مرا به یاد مدرسه می انداخت .پریشان به نظر می رسید و بر خلاف همیشه ساکت و خاموش روی صندلی نشست.
- چه شده فاخته؟
- من کاری کردم که ....
بغضش شکست و قطرات اشک بر گونه اش لغزیدند . نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
عسل من شاهد بودم که تو و او چقدر همدیگر را دوست دارید اما با یک سکوت نتوانستید به هم برسید برای همین تصمیم گرفتم که من اشتباه تو را تکرار نکنم.
دوباره سیل اشک هایش جاری شدند . دستش را در دستانم گرفته و گفتم: خوب چه شد؟
- برای مهیار نامه نوشتم.
- آخ ! خدای من . راست می گویی؟
- بله. همه چیز را نوشتم مثلا این که دوستت دارم و از نگاه های سرد تو غمگینم ، من با تمام شاگردهایش تفاوت دارم ، حتی نوشتم می خواهم برای همیشه با تو باشم.
- به راستی ؟آخ ! خدای من . چه کردی فاخته ، لعنت بر تو.
- بله لعنت بر من.
- خوب او چه کرد؟
وقتی کلاس تمام شد نامه را به او دادم با یک نگاه گذرا آن را خواند و در جیب کتش گذاشت.
- نفهمیدی چه می خواهد بکند؟
- نه اما خیلی عصبی شد... دلم می خواست نامه را از جیبش بر دارم و بگویم اشتباه کردم.
فاخته با صدای بلند می گریست ،. نمی دانم چرا آن کار احمقانه را کرده بود اما نباید غمگین ترش می کردم.
- حالا او می داند که دوستش داری ، همین بس است.
- نه بس نیست ، او عشقم را تحقیر کرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لحظه ای از اینکه به غریبه ام حرفی از عشق نزدم ، قلبم لبریز از غرور شد. اشک هایش را پاک کرد و گفت: فراموش کن ، خودت چه می کنی؟
- من... سرگردانم فاخته ، از این اوضاع خسته شدم.
- هنوز هم پدرت نمی داند؟
- بازی اش می دهم.
- پس من هم بازی.
- یعنی چه فاخته؟
- اگر قرار باشد آقای یگانه به عشقم پاسخی ندهد دیگر نمی توانم به مدرسه بروم.
- فکر می کردم فقط من دیوانه ام.
- یک چیز دیگر هم هست عسل که به تو نگفتم.
- خوب بگو .
- آقای یگانه وقتی نامه را گرفت ، به من گفت: خدای من باز هم نامه ای از طرف شاگردهایم...
لبخندی زده و گفتم : به گمانم زیاد هم غافلگیرش نکردی.
آه بلندی کشید و گفت: انگار همه دوستش دارند ، همه غیر از تو.
به یاد آن چشمان مست افتاده و گفتم : عشق فقط دل تنگی هست . نکند هر دو شکست بخوریم؟
فاخته زیر لب گفت : اگر شکست بخورم می میرم.
در دل گفتم من هم خواهم مرد.


وقتی پدر گوشی را برداشت و از طریق مدیر مدرسه متوجه ی اخراج شدن من از مدرسه شد فهمیدم که همه چیز تمام شده است . پدر چیزی نگفت ، سکوتش بیشتر مرا عذاب می داد.
شب پیش از آنکه بخوابم وارد اتاقم شد ، فواد را در آغوش کشیده و موهایش را نوازش کردم.
روی صندلی نشست و سیگاری آتش زد ، پس از دقیقه های طولانی گفت: سررشته ی زندگی از دستم خارج شده.... انگار دیگر هیچ قدرتی ندارم. چرا یکباره همه چیز به هم ریخت عسل؟
فواد از آغوش من به آغوش پدر رفت و لبخندی بر لب پدرم نقش بست.
-کجا می رفتی به جای مدرسه؟
از طنین آرام پدر قلبم آرام گرفت و گفتم : پارک... همان که آن طرف خیابان است.
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب چه شد که این طور شد؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- پدر...
بغضم شکست و به سختی ادامه دادم : آن ها کیف مرا گشتند و به خاطر رژ لب مادر که در کیفم بود من می خواستم مانع این کار بشوم.
- آن را از کجا آوردی؟
- روزی که مادر می خواست برود به یادگار برداشتمش.
لبخند گرمی زد و گفت: یکبار پدر بزرگ اتاق مرا گشت و با پیدا کردن سیگار.... آخ! هنوز هم سوزش ضربات کمر بندش را احساس می کنم ، آن شب از خانه بیرون رفته و در عوض هر ضربه ای که خورده بودم ، سیگار کشیدم . می خواستم پدر بزرگ را تحقیر کنم اما تبدیل شدم به یک مرد سیگاری ،حالا هم اگر بر تو سخت بگیرم همه چیز بدتر می شود ، البته با این شرایطی که تو پیدا کردی شاید بهتر باشد امسال به مدرسه نروی تا نیروی گذشته ات را پیدا کنی.
وقتی پدر می خواست اتاق را ترک کند گفت: اما به این سادگی ها هم نیست از این به بعد هرجا که بخواهی بروی باید از من اجازه بگیری به مرجان هم می سپارم که مواظبت باشد.
خوب با این تهدید پدر من چیزی نداشتم که از دست بدهم به غیر از شانس دوباره دیدن آن غریبه ، معجزه ای که هر شب برای به وقوع پیدا کردنش دعا می کردم ، انگار دیگر باید بپذیرم که همه چیز تمام شد.


تنها در این میان فواد بود که همیشه می خندید ، چرا که من تمام مدت در خانه و در کنارش بودم . همیشه در آغوشم می نشست و برایش آوازهای کودکانه می خواندم.
وقتی او را نزد دکترش بردیم ، گفت : همانند سابق است ، بدون هیچ بهبودی...
دیگر عادت کردم که از همه چیز نا امید بشوم ماه ها از رفتن مادر و دو ماه از ندیدن غریبه ام می گذرد. اینکه چطور با این همه دل تنگی زنده ام ! فقط خدا می داند و بس.
من که با نگاه غریبه ام جان میگرفتم .. آخ! خدای من .
امروز هم مانند روزهای پیش روی تختم نشسته ام و فواد در آغوشم است . زانو ها و کف دست هایش از بس که چهار دست و پا راه می رفت کبود شده بود ، دلم می خواست می توانست حرف بزند اما او فقط نگاهم می کرد و لبخند می زد . زیر لب گفتم : امروز مادر کجاست؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 4 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA