ارسالها: 3747
#41
Posted: 5 Aug 2012 15:02
انگار واژه ی غریبی را شنیده باشد بغض کرد شاید هم دلش برای آن بوسه ی گرم تنگ شده بود یا شاید من بوی مادر را می دادم. با انگشت به پنجره اشاره کرد انگار می خواست بگوید مادر آن بیرون است . نگاهم کرد چشم هایش لبریز از اشک و نا امیدی بود. چیزی از من می خواست ، چیزی که نمی توانستم درکش کنم . فهمید تلاشش بیهوده است. ارتباط بین من و او بر قرار شده بود اما نمی توانست از آن جلوتر برود. معصومانه دستم را روی قلبش فشرد و ناله ای از غم کرد ، انگشتم را روی لب های خیسش گذاشته و لب هایش را باز و بسته کردم. صدایی گنگ از آن خارج شد . دستمال مرطوبی را روی پیشانی داغش گذاشته و او را روی تخت خواباندم ، پنجره را که باز کردم دوباره با نگرانی به دستانم نگاه کرد.
حس از دست دادن فواد تمام بدنم را لرزاند . نگاهم به ناخن هایش افتاد که از شدت درد آن ها را با دندان های کوچکش جویده بود ... انگشتانش را غرق در بوسه کردم... انگار ذره ذره ی وجودش آفریده شده بود تا قلب مرا اندوهگین کند.
آن روز بارانی را به خاطر آوردم که مادر از یک مهمانی بر گشته بود . فواد آن شب از شدت درد برای اولین بار گریه کرده و مادر کلافه و خسته او را درون اتاق تاریکی انداخت و در راقفل کرد ... من گریه کردم حتی از بی رحمی او پدر هم پریشان شد . پس از نیم ساعت دیگر کسی صدای گریه اش را نشنید ، پدر در را بازکرد و به سویش رفت . فواد بیحال افتاده بود و من و پدر آن شب او را به بیمارستان رساندیم ...
امشب هم همان حال را داشت. خدای من ! چرا پدر نمی آمد؟
سرانجام صدای ترمز ماشین پدر را شنیدم و به سوی پارکینگ دویدم در حالیکه فواد را در آغوش می فشردم. پدر ماشین را درون پارکینگ آورد و خودش را برای خوابیدن آماده کرد.
فریاد زدم : پدر چرا آنقدر بی تفاوتی؟ فواد از حال رفته و دارد می میرد.
- خودش خوب می شود اولین بار که نیست.
- پدر این گونه بی تفاوت نباش قلبش می شکند.
- او هیچ چیز نمی فهمد عسل ، تمامش کن.
روی زمین زانو زده و در حالیکه قطرات اشک بر صورتم جاری بودند به آرامی گفتم: او می فهمد که مادر برای همیشه رفته... که من زندانی شده ام... که شما دوستش نداری و در انتظاری زود تر بمیرد. او می داند که مرگ بر وجودش ریشه دوانده ... چه کسی آنقدر می داند !
پدرم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت و در راقفل کرد. انگار مادر با تمام بی عاطفگی هایش نیرویی داشت که ما سه نفر را به هم پیوند می دا د، فواد با چشمان درشتش به من خیره شد ، چشمانی خاکستری داشت ، فقط می نویسم خاکستری چون سیاه نبود... آبی و سبز و قهوه ای هم نبود ، اصلا هیچ رنگی نداشت. رنگ مرگ و زندگی... امیدو ناامیدی.. ترس و شهامت... یک رنگ که همیشه چیزی را در وجودم خالی می کرد . آنقدر بی صدا و آرام در آغوشم خوابیده بود که گاه فراموش می کردم کسی در کنارم است ، دستم را روی قلبش می فشردم و از تپش آن آسوده می شدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 5 Aug 2012 15:04
صبح زود با صدای باز شدن در اتاقم از خواب بیدار شدم ، پدر پریشان تر از هر لحظه ای در آستانه ی در ایستاده بود. نگاهم به ساعت دیواری افتاد... ساعت ده و نیم بود!
- چه شده پدر؟
بغض پدر شکست و با صدای بلند گریست. کنارش ایستادم ، باورم نمی شد این شانه های پدر بود که این چنین از غم می لرزیدند! پدر فرو ریخته بود و به راستی که شکستنش را با چشمانم دیدم . عجب اندوه سردی بود ، نمی دانستم چه شده اما هر چه بود پدر را به پایان رسانده بود. ساعتی گریست ... من و فواد هم گریه می کردیم. هیچ قدرتی نمی توانست پدرم را آرام کند. عجب دردی داشت طنین گریه هایش !
- خواهش می کنم آرام باش پدر.
اما او نمی شنید به سختی او را به سوی تختم کشاندم ، لبه تخت نشست... حتی برای لحظه ای آرام نمی گرفت . مرجان با لیوان آبی وارد شد و آرام بخشی به پدر داد ...
- آقای نیایش حرف بزنید بچه ها دارند گریه می کنند.
پدر به سختی گفت: باید گریه کنند.... همه باید امروز گریه کنند و عذادار باشند.
به یاد مادر افتاده و با پریشانی فریاد زدم : مادر؟
پدر به سختی و با طنینی که از غم و خشم می لرزید ادامه داد: امروز مادر بزرگ به من تلفن زد و گفت می داند مادرت کجاست.
- خوب او کجاست.؟
پدر انگشتانم را به سختی در دست فشرد و گفت : امشب شب عروسی مادرتان است...
دیگر چیزی نشنیدم. روی زمین نشستم و زانوهایم را در آغوش گرفته و گریستم. حال می دانستم چرا گریه می کنم و چرا پدر این چنین شکسته است!
مادر... آخ ! مادر چه کردی با ما ؟ پس در تمام این مدت حتی لحظه ای به یاد ما و به فکر بر گشتن نبودی؟
چه خوش خیال بود پدر که می گفت یقین دارد مادر به زودی پشیمان شده و بر می گردد . حالا می فهمیدم چرا این چند ماه خبری از او نداشتیم .آخ ! که بی خبری را می پرستیدم وقتی خبرها آنقدر سوزنده بودند. مرجان ما را تنها گذاشت ... پدر کمی آرام گرفته و فواد را در آغوش می فشرد. قطرهای اشک بر لب هایم لغزید ، فرو دادمش وگفتم: چرا با مادر ازدواج کردی ؟
- دوستش داشتم.. نه دارم ، همیشه دارم.
- همه چیز را از اول بگو پدر ، چه شد که فهمیدی دوستش داری؟
- دیگر چه اهمیتی دارد عسلم؟ او برای همیشه رفت ، افسوس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 5 Aug 2012 15:05
قطرات اشک بر گونه اش جاری بودند و می دانستم چقدر پریشان است ، گمان می کردم پدر دیگر حرفی نزند اما بر خلاف تصورم او ادامه داد: پدر بزرگ برایم یک مغازه خیره بود تا بتوانم کار کنم و سرگرم باشم... اوایل به کار کردن علاقه نداشتم ، حوصله ی زیادی می خواست ...اما خوب بهتر از درس خواندن بود .
مغازه ی من روبه روی یک دبیرستان دخترانه بود و من می توانستم بیشتر شاگردهای این مدرسه را هر روز ببینم . اما در بین همه ی آن ها مادر تو.... فوق العاده بود.
پدر لبخند گرمی زد ، گویی به آن سال ها بر گشته و هنوز امید اینکه با مادرم زندگی کند در قلبش می تپد.
- یک روز دنبالش رفتم ، تا خانه شان را یاد بگیرم. پایین شهر در کوچه پس کوچه هایی سیاه و متروک با مادرش زندگی می کرد . باورم نمی شد آن دختر زیبا هر روز این همه راه را طی می کرد تا درس بخواند آن هم در دبیرستانی که تمام شاگردهایش در رفاه بودند.
با سکوت پدر گفتم: ادامه بده پدر خواهش می کنم . این کار خودت را هم آرام تر می کند.
پدر با آرامشی که به یکباره در چشمانش درخشیدن گرفت ، گفت : مدتی بود که تعقیبش می کردم و شهامت نداشتم چیزی از عشقم بگویم...آخر او خیلی مغرور بود و می ترسیدم تحقیرم کند.
خواستگاران زیادی داشت این را روزهای بعد فهمیدم ، هر روز کسی برایش گل می آورد و پس از مدتی نا امید بر می گشت. اما من نمی خواستم نا امید شوم ، سر انجام حرف هایم را با او زدم . لبخند گرمی زد و گفت باید فکرهایش را بکند ، من باید به خدمت می رفتم و همین باعث شد که مادرت آن روز بیهوده امیدوارم کند و قول بدهد منتظرم می ماند. من تمام آن دوسال را به امید وفاداری مادرت سپری کردم.... نمی گویم این دوسال بر من چه گذشت که سخت ترین روزهای زندگی ام بود.. فقط دلتنگی و سردرگمی... وقتی برگشتم او نامزد کرده بود . نمی دانستم باید به او چه بگویم ! گفتم تو قول داده بودی شهره ...من می خواهم تو فقط مال من باشی.
اما او خندید و مرا با دنیایی از غم تنها گذاشت.
- پس چگونه ازدواج کردید؟
پدر دوباره لبخندی زد و در حالیکه بغضش را فرو م داد گفت: نامزدش در یک حادثه کشته شد و من به خواستگاری اش رفتم... او نپذیرفت ، اما مادرش به خاطر ثروت پدر من او را وادار به ازدواج کرد. اما ای کاش این گونه نمی شد ، چون همیشه در آرزوی رفتن بود .
دیگر سوالی نپرسیدم چون پدر در انبوهی از خاطرات گذشته اش فرو رفته و با کف دست اشک هایش را پاک می کرد. کنار پدر نشسته و دستانش را که به شدت می لرزید در دستم گرفتم... صادقانه می نویسم که امروز برای اولین بار فهمیدم پدر را دوست دارم ، دوستش داشتم به خاطر وفاداری اش ، به خاطر اینکه سرنوشت او شبیه سرنوشت غریبه ام بود. با اینکه پدر چهره ی زیبایی نداشت اما نگاهش به مادر زیبا بود آنقدر زیبا که من به مادر حسادت می کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 5 Aug 2012 15:07
پدر زمزمه کرد : چرا قدرش را ندانستم ؟ خدای من ! گمان نمی کردم از دستم برود.
و من فقط به غریبه ام فکر می کردم ! حالا به خوبی می دانستم چرا این گونه به غریبه ای دل بستم که نمی شناسمش... من از پدر یاد گرفته بودم و وفاداری در خون ما بود.
مرجان وارد اتاق شد و به چهارچوب در تکیه زد انگار او همه غمگین شده بود ، به آرامی گفت : عروسی امشب است؟
موجی از خشم در چشم پدر درخشید و گفت: امشب... آه ! بله امشب...
سیگاری آتش زد ،آرامشی که برای لحظاتی چند در چشمانش به وجود آمده بود به طوفانی سهمگین بدل شد. فواد را در آغوش گرفته و به حیاط رفتم. هوا سرد بود مثل احساس ما.
ساعت نه و نیم شب پدر وارد اتاقم شد و گفت: لباس هایت را بپوش ، باید برویم.
- کجا؟
پاسخی نداد اما آنقدر عصبانی بود که شهامت نداشتم مخالفت کنم . فواد را در آغوش گرفته و سوار ماشین شدیم آسمان به شدت می بارید و هوا سرد و غمگین بود.
می دانستم به کجا می رویم پدر طبق نشانی روی کاغذ پیش می رفت و به یقین آدرس را از مادر بزرگ گرفته بود ، اما با این شرط که کار احمقانه ای نکند.
پدر وارد خیابان پهنی شد و کمی دور تر از خانه ای مجلل نگه داشت . صدای موزیک تا مسافت های دور شنیده می شد . باور نمی کردم که مادر من عروس چنین جشن بزرگی است . فواد با شگفتی به ماشین ها و مهمان هایی نگاه می کرد که وارد آن خانه می شدند . پدر ، اما عجب سکوتی داشت . انگار همه ی وجودش نگاهی شده بود به آن در باز ...
ساعت های طولانی گذشت و برای پدر سال های طولانی . اشک هایش بی مهابا بر گونه اش می چکیدند . آخ ! که امروز بارها و بارها گریه ی پدر را دیدم آن اشک های مردانه ی شور که از عشق مادر زادگاه شان را ترک می کردند...
در آن شب سرد و غمگین ما سه نفر درون یک ماشین یخ زده نشسته بودیم و انتظارش را می کشیدیم ... شب بی نهایتی بود ، پدر لحظه ای آرام نمی گرفت ، عمیق تر از آنکه کسی بفهمد . دلش گرفته بود ، از بی وفایی مادر... از تنهایی خودش...
سرانجام نیمه های شب صدای موزیک قطع شد و مهمانان خارج شدند ... پدر بی اعتنا به بارانی که بر شیشه می کوبید در را باز کرد اما پیاده نشد ، همه وجودش در نگاهی به مادر خلاصه گشت... مادر امشب از همیشه زیباتر شده بود و به راستی که هم سن و سال من نشان می داد .. در کنار مادر مردی ایستاده بود که خیلی زیبا بود .. خدای من! مردی همسن غریبه ی من ، جوان و بلند قامت ...
نگاهی به چشمان خیس پدر انداختم. خالی بود خالی تر از خالی....
پدر پیاده شد و با قدم هایی لرزان کمی جلوتر رفت ، در ازدحام آن همه مهمان کسی متوجه ی پدر نشد ، انگار هیچ کس نفهمید قلب پدر زیر پاشنه های بلند کفش های نقره ای مادر لگد مال شد ، انگار هیچ کس صدای شکستن قلب ما سه نفر را نشنید ، گریه می کردم دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و بگویم دوستت دارم اما عجب حماقتی! مادر زیر چتر سپیدی ایستاده بود و از مهمانانش خدافظی می کرد ....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 5 Aug 2012 15:07
حتی در زیر آن باران هم می توانستم اشک های پدر را به وضوح ببینم...
خیال می کردم طاقت نمی آورد و جلوتر می رود ، دلم می خواست می رفت و به مادر می گفت که به خانه اش برگردد... اما پدر همان جا ایستاد . برای لحظه ای احساس کردم نگاه مادر به پدر افتاد ، اما به سرعت نگاه از پدر بر گرفت و لبخند گرمی بر همسر جدیدش زد.
پدر ماشین را روشن کرد و ما در سکوتی غم انگیز به خانه بر گشتیم در حالیکه حرف قلب ما فقط یک جمله بود و آن این که مادر بی وفا بود ...
پیش از آنکه بخوابم ، زیر لب گفتم: خوشبخت باشی مادر اگر چه بی عاطفه ترین مادر دنیایی!
صبح وقتی بیدار شدم ، پدر خانه بود ... چشمان گود رفته و صورت استخوانی اش به من فهماند که تا صبح گریسته و حسرت کشیده است. مرجان برای صبحانه ما را صدا کرد اما هیچ کس اشتهایی نداشت . خوش به حال فواد هنوز چیزی از عشق و بی وفایی نمی دانست.
پدر لبخند بی رنگی زد و گفت: خوب همه چیز تمام شد.
- بله پدر همه چیز.
- باید یاد بگیریم منتظر مادرتان نباشیم ... اصلا چه اهمیتی دارد باشد یا نه ؟ وقتی دوستمان ندارد ، همان بهتر که رفت.
به یقین پدر با حرف های خویش در دل بیگانه بود.
هنگام غروب فاخته به دیدنم آمد و از چشمان سرخ من فهمید گریه کرده ام. دستم راگرفت و گفت : با خودت چه کرده ای؟
نگاهم به چشمان فاخته افتاد و گفت: خودت هم که گریه کردی !
- آه ! بله.
نفس بلندی کشید و کنار پنجره ایستاد. بی اختیار گفتم: غریبه ام را ندیده ای؟
بر گشت و با لبخندی بی رنگ گفت : نه او را دیدم و نه آقای یگانه.
کنارش ایستاده و گفتم : منظورت چیست؟
- به خاطر داری گفتم نامه ای برایش نوشتم؟همان نامه مرا برای همیشه از او جدا کرد .
بغض فاخته شکست و ادامه داد : او نامه ی مرا که با تمام احساسم نوشته بودم به خانم اسدی سپرده و خانم اسدی هم پدرم را به مدرسه خواست .
- پدرت همه چیز را فهمید؟
- فهمید و گفت که دیگر نمی گذارم درس بخوانی ،.عسل او مرا وادار به ازدواج کرده است.
دست بندی را که بردیا برایم خریده باز کرده و گفتم : نکند مثل من حماقت کنی فاخته! گران بها ترین دست بند دنیا هم نمی تواند آن را بپوشاند و اگر رئوف ترین قلب دنیا را داشته باشی بازهم نمی توانی خودت را ببخشی. همه به چشم دیوانه ای نگاهت می کنند که حتی به خودش رحم نکرده است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 5 Aug 2012 15:08
- می دانم عسل عزیزم من چنین حماقتی نمی کنم من برای به دست آوردن آنچه می خواهم همه ی تلاشم را می کنم و به او می فهمانم که حقیقتا دوستش دارم و این یک احساس کودکانه نیست . شاید دیگران به خاطر گرفتن نمره برای او نامه بنویسند اما من فقط خودش را می خواهم. مثل تو که غریبه ات را می خواهی. فراموش کن از خودت بگو این روزها چه می کنی؟
- من؟ زندگی کردن برایم سخت شده هر روز که می گذرد می گویم فردا چه می شود؟ می بینمش؟ خبری می شود ؟ از پنجره به کوچه خیره می شوم و او نیست که نیست.
فاخته اشک هایش را پاک کرد و گفت : مادرم همیشه به من می گفت فاخته حماقت نکنی به مردی علاقه مند بشوی ، تاوقتی وابسته نشده ای خودت هستی و یک دنیا را می خواهی اما وقتی وابسته شوی آن یک نفر می شود تمام دنیای تو و آن یک نفر هر که باشد لایق این نیست که زندگی ات را فدایش کنی. من نمی فهمیدم مادرم چه می گوید ! اما حالا می فهمم تو هم می فهمی مگرنه؟
- می فهمم ، چرا که هیچ چیز دیگری جز دیدن غریبه ام خوشحالم نمی کند . فاخته او خیال می کند من ازدواج کرده ام و با من قهر کرده ، نه...نه... فراموشم کرده و رفته تا دنیای یک نفر دیگر بشود .
- عسل نمی خواهم نگرانت کنم اما چشمان غریبه ی تو آنقدر گیراست که هر کسی را به سوی خود می کشاند ، کار تو خیلی مشکل است .
- می دانم ، خیلی زیباست... بیشتر از آنچه زیبا باشد مغرور و دوست داشتنی است ، اما اگر با کس دیگری؟... آخ! خدای من.
فاخته لبخندی زد و گفت: نه او مغرور تر از آن است که با کسی بماند .
دلم می خواست فاخته بگوید عاشق تر اما نگفت . وقتی او رفت پدر وارد اتاقم شد و گفت که بهتر است برویم بیرون.
در خیابان ها رانندگی می کرد و ساکت بود ، به گمانم ما را به مکان هائی می برد که در گذشته با مادر رفته بودند و این گونه خاطراتش را زنده می کرد . من و فواد در سکوت از پنجره به خیابان خیره شده بودیم که ناگهان دیدمش ، شک نداشتم آن پسر سیاه پوش و بلند قامتی که با موهایی سیاه و پریشان پیش می رفت و همه خیره نگاهش می کردند ، غریبه ام بود . دیگران محو آن صورت زیبا می شدند و او به هیچ کس توجهی نداشت در حالی که روزنامه ای در دست گرفته و با قدم هائی محکم و استوار پیش می رفت .
فریاد زدم : پدر نگه دار. اما او بی توجه به خواهش من بر سرعتش افزود ، دوباره فریاد زدم که این بار نگه داشت و گفت : چه شده عسل؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 5 Aug 2012 15:09
از ماشین پیاده شده و به سرعت شروع به دویدن کردم ، در آن لحظه دنیای من دنیای مطلق ها بود... من می دویدم و همه با شگفتی نگاهم می کردند ، اهمیتی نمی دادم فقط دلم می خواست غریبه ام را ببینم و به او بگویم" دوستت دارم " دستش را برای گرفتن تاکسی بالا برد و پیش از آنکه بتوانم حرفی بزنم ، سوار شد و ماشین حرکت کرد . به سختی روی پاهایم ایستادم ، احساس کردم که کسی صدایم می زند ، سرم را بلند کردم و پدر را روبه رویم دیدم ، چهره اش خشمگین و نگران بود.
- سوار شو.
پدر دیگر حرفی نزد و ما در سکوت به خانه بر گشتیم . از دیدن آن غریبه احساس عجیبی پیدا کرده بودم با وجودی که نتوانتسم با او حرفی بزنم اما از اینکه فهمیدم تنهاست و کسی همراهش نیست خرسند شده و به خویش وعده می دادم که هنوز هم به تو وفادار مانده است عسل.
تلفن زنگ زد و گوشی را بر داشتم ، مادرم بود . قطره اشکی بر گونه ام چکید ...
- عسلم... چه شده؟
صدای گریه ام آنقدر بلند بود که به سختی می توانتسم صدای مادر را بشنوم.
- بگو به من چه شده عزیزم؟
طنین گرم و مهربان مادر باعث شد بی وفائی اش را برای لحظاتی فراموش کرده و بگویم: مادر آن شب تو را دیدیم... خیلی زیبا شده بودی!
- آخ ! عزیزم . همه چیز به یکباره اتفاق افتاد ، خودم هم نفهمیدم چه شد !
- حالا خوشبختی مادر؟
لحظه ای سکوت کرد و گفت: راستش را بخواهی اگر دلتنگی ام برای تو و فواد نبود خوشبختی ام کامل بود .
- راست می گویی مادر ، دوستم داری ! حتی فواد را هم دوست داری؟
- البته عزیزم... مگر می شود بچه های زیبا و دوست داشتنی ام را دوست نداشته باشم ؟ عسل زندگی در کنار پدرت دیگر برایم غیر ممکن شده بود ، برای همین رفتم . من می خواستم شما را هم با خودم ببرم ولی پدرت نپذیرفت و گفت که من مادر خوبی نیستم. بارها شماره ی خانه را گرفتم ولی خیلی زود قطع کردم ، حتی چند بار برای دیدن شما تا کنار در خانه آمدم ، اما دستم را روی زنگ نگذاشتم ، می دانی چرا ؟
در حالیکه بغض سنگینی را فرو می دادم گفتم : نه مادر... نمی دانم.
- من فکر کردم یا باید با شما زندگی کنم یا اینکه برای هر سه نفر ما بهتر است همدیگر را نبینیم و با هم حرف نزنیم تا بتوانیم به جدایی عادت کنیم عزیزم.
لبخند سردی بر لبم نشست و گفتم : پس این جدایی جاودانه است؟
نفس عمیقی کشید وگفت: نمی دانم عسلم . فواد را ببوس و بگو مادر دوستت دارد .
یقین داشتم آنچه که می گوید واقعی نیست و او هیچ احساسی به فواد ندارد اما حتی از اینکه مادر تظاهر به دوست داشتن می کرد لبخندی بر لبم نشست .
با بی قراری گفتم : باز هم با هم حرف می زنیم؟ مادر خیلی دلم برایت تنگ می شود وقتی اینجا بودی قدر تو را نمی دانستم اما حالا.... حالا حرف های زیادی در دلم دارم که باید به تو بگویم.
- باشد عزیزم دوباره تماس می گیرم... شاهین اینجا منتظر من است و قرار است با هم به پاریس برویم...
با پریشانی گفتم : برای همیشه؟
صدای خنده ی مادر آرامش را به من بازگرداند و گفت: نه عزیزم، برای ماه عسل... یک ماه دیگر بر می گردیم.
- قول بده مادر.
- قول می دهم عسلم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 5 Aug 2012 15:09
وقتی مادر خداحافظی کرد احساس کردم کمی سبک تر شده ام. خیال می کردم دیگر هرگز صدای گرم و زیبای مادر را نخواهم شنید . وقتی پدر به خانه بر گشت همه چیز را برایش تعریف کردم.
طوری وانمود می کرد که شنیدن آن برایش اهمیتی ندارد . به آرامی گفت: از مادرت نپرسیدی چگونه با همسر جدیدش ... گفتی اسمش چه بود؟
- شاهین .
- بله شاهین... چگونه با او آشنا شده است؟
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداخته و گفتم: چه اهمیتی دارد! مهم این است که بالآاخره مادر یادش افتاد به ما هم خبری بدهد ، همین برایم کافی است.
در آنقدر غمگین و دل شکسته شده بود که قلبم را به درد آورد ، بی اختیار گفتم: اما پدر مادر نگران تو هم بود . سفارش کرد با تو مهربان باشم و تنهایت نگذارم.
لبخندی بر لب بی رنگ پدر نقش بست و گفت : پس حرف مادرت را گوش کن.
از اینکه به پدر دروغ گفته بودم پشیمان نبودم چرا که پس از مدت ها لبخندی بر لبان او آورده و خوشحالش کرده بودم...
روزها می گذرند و من دیگر خبری از غریبه ام ندارم ، اما او تمام افکارم را به تسخیر خود در آورده و هرشب برای دیدنش دعا می کنم...
امروز پدر با شیرینی و گل به خانه بر گشت ، فواد را در آغوش گرفتم و با شگفتی نگاهش کردم . چقدر تغییر کرده بود ، صورت اصلاح شده و کت و شلوار جدید و گران قیمتش به من فهماند که دیگر پدر را از دست داده ام . در سکوت شام خوردیم ، مرجان لبخند تلخی به من زد انگار می خواست بر غم وجودم آتش بزند ...
زمان خواب پدر وارد اتاقم شد ، پیش از آنکه مادر برود او نیز همیشه همین کار را می کرد. در این لحظات که روز پایان و شب آغاز می شد مادر حرف های مهم و به یاد ماندنی اش را به من می گفت ، شبیه آن روزی که فواد را باردار شده بود و می خواست او را از بین ببرد ، یا وقتی پس از ساعت ها دعوا و بحث کردن با پدر خسته و کلافه به اتاقم می آمد و برای آینده اش برنامه می چید . می گفت طلاق می گیرد و مرا باخودش می برد ... حالا هم پدر لبه ی تختم نشست و من وانمود کردم که خوابیده ام.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 5 Aug 2012 15:10
- مادرت برای همیشه رفت و ما نمی توانیم تنها بمانیم مخصوصا فواد ، منظورم را می فهمی؟
من منظورش را می فهمیدم اما چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد قصه ی فراموش شدن یک عشق بود . یک عشق که پدر به خاطر آن از غرورش گذشت ... حالا به این سرعت می خواست ازدواج کند ! آیا احساسی ناپایدارتر و مزخرف تر از عشق در نزد مردان وجود دارد؟
- جواب مرا بده عسل!
چه باید می گفتم؟ اصلا خواسته ی من چه اهمیتی داشت ! این فقط یک مراسم تشریفاتی بود.
پدر ادامه داد : تو دختر عاقلی هستی و نیازی نیست همه چیز را برایت بگویم ، خودت می فهمی. این زن می تواند جای مادرتان را بگیرد حتی مهربان تر از او باشد. در دل به سادگی پدر می خندیدم چرا که مادر زیبا بود ، اما مهربان نبود و ما از مادر همه چیز دیده بودیم غیر از محبت و وقتی مادر ، مادر نباشد دیگر یک زن چگونه می تواند مادری کند!
پدر بلند شد و با وجدانی آسوده رفت. ملافه را روی سرم کشیده و هق هق گریه ام را روی بالش خیسم خفه کردم.
آخر همین هفته عروسی پدر است و به گمانم کمتر کسی می تواند عروس شدن مادر و دامادی پدرش را با چشم ببیند ! قلب هفده ساله ام از این زندگی رنجیده و دوستش نداشت اما چه می شد کرد؟ فواد را در آغوش گرفته و در سکوت به پدر خیره شدم ، روبه روی آیینه ایستاده و لباس ها و موهایش را مرتب می کرد . چهره اش دیگر غمگین نبود و لبخند حتی برای لحظه ای از لبانش دور نمی شد.
- مرجان ادکلن مرا بیاور...
مرجان زیر چشمی به پدر نگاه می کرد .
- چه شده ؟
- باید با شما صحبت کنم آقای نیایش.
- الآن وقت ندارم.
مرجان روبه روی پدر ایستاد و با اکراه به او خیره شد.
- فکر نمی کنم دیگر نیازی باشد من اینجا بمانم.
- میل خودت است.
- می روم.
طنین مصمم و خشمگین مرجان پدر را به وجد آورد و گفت: چه شده است خانم بهرامی؟
بغضش را فرو داد و گفت: مهم نیست... من بعدا برای تصفیه حساب می آیم.
به سوی مرجان دویده و گفتم : خواهش می کنم نرو . تو هم تنهایم می گذاری؟
بوسه ای بر پیشانی ام زد و گفت: باور کن عزیزم نمی توانم رفتار پدرت را تحمل کنم . گاهی به دیدنت می آیم.
او رفت و من دیگر یاد گرفته ام وقتی کسی رفت یعنی برای همیشه رفت....
مهمان های عروسی زیاد بودند و خانه در هیاهویی شادی آفرین فرو رفته بود ... گوشه ای دور تر از همه نشسته و چه احساسی داشتم؟ شاید احساس تنهایی می کردم، یک تنهایی سرد و خاموش که پس از رفتن مادر و غریبه ام در یک زمان با وجود من گره خورده بود.
پدر به سویم آمد و گفت: دختر عاقلی باش عسل ، لبخند بزن و برقص.
بلند شده و به اتاقم رفتم . پدر خیلی خودخواه بود و احساس کردم اصلا دوستش ندارم. ساعتی بعد وارد اتاق شد و گفت : می خواهی اعصابم را بر هم بزنی؟
سکوت کردم. پدر خشمگین بود و دیگر لبخند نزد.
- می خواهی مریم بفهمد تو ناراحتی؟
دوباره سکوت کردم.
- لعنتی حرف بزن. چرا عروسی مادرت را بر هم نزدی؟ فقط می توانی با اعصاب من بازی کنی!
پس از دقیقه ای سکوت کمربندش را بازکرد و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 5 Aug 2012 15:12
من فقط نگاهش می کردم بدون هیچ ناله ای ، پدر هم چون انسان مست و نابینایی با تمام قدرتش کمربند را بر بدنم می کوبید و سکوت من عصبانی ترش می کرد. چشمان پدر وحشی شده بودند و از نگاهش می ترسیدم ، وقتی قطرات اشک بر گونه ام لغزید دست از ضربه زدن برداشت و گفت: آبی به صورتت بزن و خیلی زود بیا کنار مهمان ها و گرنه تکلیفت را بعدا روشن می کنم.
پدر رفت تا در کنار عروسش بنشیند ، برای او حرف مریم و مهمان ها خیلی مهم تر از من بود...
احساس می کردم پشت و بازوهایم از خون مرطوب شده است . همه جای بدنم درد می کرد و می سوخت . خودم را بر روی تخت رساندم و از شدت درد ناله کردم . اولین بار بود که پدر مرا می زد ، آن هم با این شدت !
صبح زود مریم وارد اتاقم شد ، با ترحم نگاهم می کرد. از نگاهش بیزار بودم همچنین از نگاه پدر که پس از او وارد اتاقم شد. از دیدن صورت و دست های کبودم با شرمندگی نگاهم می کرد.
- عسل عزیزم تو نباید مرا عصبانی می کردی ، من واقعا نفهمیدم چه کار می کنم!
خواستم چیزی بگویم اما به یکباره تصمیم گرفتم سکوت کرده و حرفی نزنم. پس از رفتن پدر مریم نگاهی به کبودی های بدنم انداخت و گفت: ممکن است زخم ها عفونت کنند باید برایت پانسمانشان کنم.
مریم پرستار بود و به خوبی تمام زخمها رابست ، من از درد ناله می کردم در حالیکه در دل به زندگی و سرنوشتم ناسزا می گفتم.
- خدای من ! چه کرده ؟ از نادر چنین کاری بعید است.
البته حق با مریم بود او هرگز با ما چنین کاری نکرده بود اما تمام این سال ها را آن شب جبران کرد و من از تب می سوختم.
پدر با سینی صبحانه وارد اتاقم شد .. هنوز هم نمی توانست به چشمانم نگاه کند. آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که این گونه مجازاتم کند؟ خیلی دلم می خواست پدر را محکوم کرده و بگویم چرا آن شب بر نگشت تا مرا در آن همه پریشانی و درد آرام کند! اما چیزی نگفتم.
مریم به دست بند جواهر من خیره شده بود و آرام نفس می کشید انگار به ما فرصت داده بود تا با هم حرف بزنیم. اما بین من و پدر آن قدر فاصله به وجود آمده بود که دیگر هیچ چیز نمی توانست آنرا پر کند. ای غریبه ی مهربان من کاش می آمدی و مرا در این حال می دیدی شاید بر این جسم شکسته ترحم کرده و مرا با خودت به دور دست ها می بردی . اما تو کجا بودی و من کجا بودم!
نمی توانستم به راحتی بخوابم چرا که شانه ها و پشتم می سوخت و من زیر لب ناله می کردم. فواد کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد . با آن انگشتان کوچک خالق آرامش عظیمی در قلبم می شد و خودش نمی دانست ، دستش را گرفتم و بر آن بوسه زدم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود