ارسالها: 3747
#51
Posted: 5 Aug 2012 15:13
حالا که مرجان رفته بودم خودم مسئولیت او را بر عهده گرفته و ساعت قرص هایش را فراموش نمی کردم ، او را به حمام می بردم و مدام برایش آبمیوه می گرفتم. احساس می کردم بیشتر از همیشه به محبت من احتیاج دارد چرا که در این مدت به آغوش مرجان عادت کرده و جدائی از او برایش دشوار بود . شاید حالا همان حسی را داشت که من در روز جدایی با مادرداشتم ، راستی که عجب جمعه ی دلگیری بود.
امروز فاخته به دیدنم آمده ، خیلی خوشحالم که پدر و مریم به سینما رفته اند و من می توانم در آغوش فاخته تمام اندوهم را گریه کنم....
- آرام باش عسل ، باز هم که گریه می کنی!
پیراهنم را بالا دادم تا بتواند جای ضربات کمر بند پدر ا به خوبی ببیند .
- آخ ! خدای من . کدام بیرحمی این کار را کرده است؟
- پدرم.
-پدرت؟ باور نمی کنم.
-چرا باور کن فاخته ، باورکن که همه از من بیزار هستند.
- اما چرا باید چنین کاری بکند؟
نفس عمیقی کشیده و گفتم : شاید خودش هم نمی داند چرا؟ ولی من می دانم انگار خودش هم از اینکه با مریم ازدواج بکند یا نه تردید داشت و پریشانی اش را اینگونه آرام کرد ... او دنبال یک بهانه می گشت که خودش را خالی کند و من کوتاه ترین دیوار بودم.
لبخند بی رنگی زد و گفت : حالا خیلی درد می کند؟
قطره ای اشک بر گونه اش لغزید و ادامه داد: عجب پدری داری! من تو را می فهمم عسل. می دانم در زیر ضربه های پدرت چه کشیدی ، باور کن.
در دل احساس کردم فاخته واقعا دوستم دارد .
- تو چه کردی فاخته؟
- پدرم را متقاعد کردم که ازدواج نمی کنم و به درسم ادامه می دهم ، راستش را بخواهی تو کمکم کردی.
با شگفتی گفتم: من؟
- به خانم اسدی گفتم اگر مرا نپذیرد همان کاری را می کنم که عسل نیایش کرد. او هم کمی فکر کرد و سپس گفت : امان از دست شما دخترهای دیوانه...
خندیدم و گفتم : موفق باشی فرهاد تیشه زن...
چشمکی زد و گفت: اما همیشه دوست داشتم من شیرین باشم و او برایم تیشه بزند.
هر دو خندیدیم ، فواد هم لبخند میزد ، خیلی وقت می شد که خنده ی مرا ندیده بود.
کنارم نشست و گفت: راستش را بخواهی وقتی این کیک شکلاتی دوباره مرا سر کلاس دید لبخند زد.
- پس دوستت دارد فاخته.
- امیدوارم این گونه بفهمد چدر مصمم هستم و می خواهمش ، از احساست بگو بدانم.
- چه بگویم؟ خودت می دانی، نه مدرسه می روم.. .نه غریبه ام را می بینم...نه در این مدت حال فواد بهتر شده ... نه پدر را بخشیده ام و نه از مادر خبری می رسد . حس غریبی دارم فاخته.
- هنوز مادرت بر نگشته؟
-نمی دانم... گفت یک ماه دیگر بر می گردم اماحالا دو ماه گذشته و نمی دانم او کجاست؟
- همه چیز به زودی درست می شود عسل عزیز ، کمی صبر داشته باش.
- صبر؟ آه ! بله صبر. همه ی تلاشم را می کنم که امیدم را از دست ندهم ، برایم دعا کن.
وقتی او را تا دم در بدرقه کردم ، بی اختیار گفتم: چیزی هست که می خواهم به تو بگویم....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#52
Posted: 5 Aug 2012 15:14
احساس می کنم از آن شب که دیوانگی کردم خدا مرا فراموش کرده و دیگر خدائی نگهدارم نیست.
- چه می گویی عسل؟ این حرف ها دیگر چیست.
اشکم بر روی لب هایم فرو چکید و گفتم: حقیقت را می گویم ، پیش از این وقتی دعا می کردم بر آورده می شد اما حالا ! البته فقط این نیست پیش از این آنقدر تنها نبوده و احساس بدی نداشتم . پدر مرا بخشید ، اما خدا نبخشید...
دستم را به گرمی فشرد و گفت: مگر خدا می تواند این قلب پاک را دوست نداشته باشد و نبخشد؟
وقتی او رفت پدر و مریم برگشتند و من هنوز به سکوتم ادامه می دادم چرا که دلم می خواست اینگونه پدر را مجازات کنم . او با ازدواجش مرا از هر چه عشق و وفاداری که در دنیا وجود داشت ، نا امید می کرد . غریبه ی من هم ممکن بود از تنهایی خسته شده و به سادگی دختری را که به عشق او نفس می کشید از یاد ببرد ، شاید هم بر سر راه دختر دیگری ایستاده و حالا دنیای او شده است.
اصلا چرا باید او به یاد من می ماند وقتی پدر و مادرم مرا از یاد برده اند ! شاید هم روزی سرنوشت من با دست های مریم خط خورده و سرنوشت دیگری برایم نوشته می شد . صدای او را می شنوم که می گوید : تا به حال دختری همانند دختر تو ندیده ام نادر ، از مدرسه اخراج شده و انگار نه انگار که این موضوع برایش اهمیت دارد ، فقط یاد گرفته ساکت بنشیند و هیچ کاری نکند ، اصلا اگر او دختر خوبی بود مادرش رهایش نمی کرد !
پدر که تلاش می کرد او را آرام کند با طنینی خواهش گر گفت : آرام تر حرف بزن مریم ،
قلب عسل از شنیدن چنین حرف هایی می شکند.
آه خدای من! اما من تمام حرفهای مریم را شنیده و قلبم شکسته بود ، مدرسه نرفتن من هم بحثی بود که همیشه به نفع مریم تمام شد و طبق تصمیم پدر من باید تمام کارهای خانه را می کردم چون همیشه درخانه بودم . مریم صبح زود به بیمارستان می رفت و هنگام ظهر بر می گشت و تقریبا تمام عصرها او و پدر به گردش رفته و من و فواد تنها درخانه لحظه های عجیبی را سپری می کردیم . وقتی آن ها نبودند آرامش بیشتری داشتم چرا که می توانستم با فواد حرف زده و از پنجره به کوچه خیره شوم یا حتی گاهی اوقات برای خوشحال کردن فواد آواز خوانده و برقصم ، اما با حضورشان دوباره همان دختر ساکت و غمگین می شدم و این دوگانه بودن ناخواسته در وجودم شکل می گرفت و پرورش می یافت.
شام را آماده کرده بودم که بر گشتند.
- عسل ما بیرون غذا خوردیم ، تو غذایت را بخور.
غذای فواد را داده و همان جا در آشپز خانه نشستم . با اندوه نگاهم می کرد ، انگار او هم دوست نداشت دیگر آن دو به خانه بر گردند ، پدر وارد آشپزخانه شد ، نگاه گرمی به ما انداخت و گفت : دختر قشنگم ، خوبی؟
به چشمان پدر نگاه کرده و چیزی نگفتم. فواد را در آغوش کشید و گونه اش را پر از بوسه کرد.
- یک خبر خوب برای شما دارم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#53
Posted: 5 Aug 2012 15:15
به چشمانم نگاه کرد ، منتظر یک پرسش بود و با سکوتم ادامه داد : فردا می رویم شمال همه باهم.
در دل گفتم: دریا.. جنگل...آسمان بارانی . خدای من ! فواد می تواند همه ی این زیبائی ها را ببیند و این فوق العاده است.
لبخندی بر لبم نشست که از نگاه پدر پنهان نماند .
مریم وارد آشپزخانه شد و با طنینی خشم گین گفت : همه با هم؟
روی صندلی نشست و ادامه داد : گمان می کردم فقط من و تو می رویم نادر!
پدر خیلی مصمم گفت : عسل و فواد هم فرزندان من هستند و به این مسافرت نیاز دارند.
- پس با همدیگر بروید ، مسلما بدون من خیلی بهتر خوش می گذرد.
پدر کنارش نشست و گفت : این چه حرفی است ؟
- همین که گفتم ، من نمی آیم.
پدر سیگاری آتش زد و با خشم گفت : اصلا هیچ کدام نمی رویم.
شعله ی امید به همان سرعت که در قلبم جان گرفه بود ، جان سپرد . فردا هم در خانه می ماندیم و دوباره کارهای یکنواخت خانه... شب آنقدر خسته و نا امید بودم که فقط توانستم زیر لب دیدن دوباره ی غریبه ام را از خدا بخواهم.
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.... نمی دانم بیدار بودم یا خواب می دیدم!
- سلام عسلم.
- مادر ! مادر عزیزم.
قطرات اشک صورتم را پوشاندو ادامه دادم : کجایی مادرمی خواهم تو را ببینم . یعنی باید ببینمت.
- اتفاقی افتاده؟
- از وقتی تو رفتی ....
- حرف بزن عسلم.
قادر به حرف زدن نبودم بغض آنچنان سینه ام را می فشرد که حتی نمی توانستم به خوبی نفس بکشم.
- مادر دوستت دارم ، بخدا دوستت دارم.
- می دانم عزیزم. حالا بگو چه شده؟
نفس عمیقی کشیده و گفتم مهم ترین آن اینکه زن دیگری جای تو را دراین خانه گرفته .
لحظه ای سکوت کرد و گفت : دیگر چه؟
- برایت مهم نیست!
مادر با طنینی که می لرزید گفت: خوب حداقل اینکه حالا فهمیدی پدرت چقدر مرا دوست داشت ! فهمیدی چرا ترکتان کردم و پایبند او نشدم؟
- شاید هم پدر خواسته تلافی کند.
- این هم یکی دیگر از آن دلایلی است که از او بیزارم . راستی فواد چطور است؟
- مثل همیشه ، اما خیلی غمگین تر...
- مگر تو به او محبت نمی کنی؟
نگاهی به فواد کردم که روی تخت من به خواب فرو رفته بود وگفتم: محبت می کنم اما می داند همه چیز به هم ریخته است...
- خوب عزیزم من دیگر باید بروم.
- می شود بیایم به دیدنت؟
- عسلم خیلی دوست دارم ببینمت ولی ما هنوز در پاریس هستیم . شاهین اصرار دارد اینجا بمانیم .
- تو چطور؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب من دلم می خواد جایی باشم که در آن هیچ نشانی از پدرت نداشته باشم ، هرچند دلتنگ شما هستم.
با طنین غمگینی گفتم : خداحافظ مادر...
- صبر کن عسل.... شماره ام را یادداشت کن.
شماره را یادداشت کرده و با قلبی که از غم و دلتنگی سنگین شده بود از او خداحافظی کردم . مادر زنگ زده بود که خیلی مودبانه بگوید" برای همیشه خدانگهدار "
باشد اشکالی ندارد ، خدانگه دار مادر عزیز و زیبایم . هر کجای این دنیا هستی امیدوارم لبخند بزنی چرا که با لبخند هزاران بار زیبا تر می شوی و خوش به حال شاهین که فرشته ای چون تو را دارد ، احساس دلتنگی و اندوه من و فواد به این می ارزد که تو خوشبخت باشی البته خدا کند که واقعا خوشبخت باشی و تظاهر نکنی.
فواد بیدار شد و از اینکه کناراو بودم احساس امنیت کرد . لبخندی زده و گفتم: هنوز مادر ما را فراموش نکرده ، هنوز هم حال تو را می پرسد.
لبخند زد و دندان های کوچکش نمایان شد ، چقدر دوست داشتنی شده بود ! بوسه ای بر گونه اش زدم . خیلی داغ بود ، دستمال مرطوبی روی پیشانی اش گذاشتم و لباس نخی خنکی بر تنش کردم ، دوباره خندید و قلبم را شاد کرد.
اسباب بازی هایش را آورده و ساعتی سرگرمش کردم . سرانجام وقتی روی پاهایم به خواب رفت چهره اش آنقدر معصوم و آرام شده بود که احساس کردم بیش از هر کسی دوستش دارم و بی او خواهم مرد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#54
Posted: 5 Aug 2012 15:16
امروز مریم تابلوی نقاشی شده ی چهره ی مادر را از روی دیوار بر داشت و شکست ،گمان می کردم پدر عصبانی می شود اما فقط در سکوت به تابلوی شکسته شده خیره گشت ، می دانستم بغضی گلویش را می فشارد که شهامت شکستن ندارد. مریم پیروزمندانه گفت: خوب حالا خیلی بهتر شد آخر باید فراموشش کنی .
پدر روی کاناپه نشست و به دیوار خالی خیره شد ، سیگاری آتش زد و در فکر فرو رفت . کنار پدر نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم ، متوجه نشد، انگار مریم با این کار پدر را بیش از پیش دلتنگ مادر کرده بود. باید می پذیرفت که نمی تواند مالک تمام قلب پدر بشود به هرحال او چگونه می توانست آن زن فوق العاده را از خاطر ببرد؟
مریم خشمگین شد و روبه روی پدر ایستاد اما پدر انگار در عالم دیگری مادر را پیدا کرده بود چرا که بی اختیار لبخند می زد و چشمانش به نقطه ای نا معلوم خیره بود .
مریم فریاد زد: نادر... کجائی؟
اما پدر توجهی نکرد ، مریم با پریشانی شانه هایش را تکان داد. پدر به صورت او خیره شد و فریاد زد: چه می خواهی لعنتی؟ نمی توانی فکرهایم را از من بگیری ، می فهمی؟
مریم با قدم هایی لرزان به سوی اتاقشان رفت و پس از ساعتی با یک چمدان بر گشت. چشمانش سرخ و غمگین بودند . زیر لب گفت: من می روم ، این طوری خیلی بهتر است.
گمان می کردم پدر مانعش می شود اما مانند همیشه غافل گیرم کرد و چیزی نگفت حتی از جایش بر نخاست. مریم در را بر هم کوبید و رفت .
من شهامت نداشتم کوچک ترین حرکتی بکنم . پدر سردرگم بود ، هم چون انسان های مست و سرکش... بلند شد و کنار پنجره ایستاد ...حلقه های دود سیگارش را می دیدم اما خود پدر! کنارش ایستاده و گفتم: پدر می دانی امروز جمعه است؟
با بی تفاوتی نگاهم کرد ، دلم می خواست تمام سوال های بی پاسخم را از پدر بپرسم.
زیر لب گفتم: پدر هنوز دوستم داری؟
با طنینی که از خشم می لرزید گفت: چه کسی گفته دیگر دوستت ندارم؟ چه کسی گفته من پدر بدی شده ام ؟
پدر به سوی من بر گشت و خیره در چشمانم گفت : تو فکر می کنی من پدر بدی هستم؟
از اینکه دیگر صدایش عصبی نبود آرام گرفتم . خیره در چشمانم ادامه داد : تو هنوز برای من همان دختر کوچک و قشنگی هستی که لحظه ی تولد پرستار به دست من سپرد و در آغوشم خوابیدی... تو شبیه مادرت هستی ، اگر نبودی زنده نمی ماندم. کاش می فهمیدی چقدر تو و فواد را دوست دارم.
بغض راه گلویم را بسته بود و زیر لب گفتم: راست می گویی پدر؟
لبخند گرمی زد ، به سوی فواد رفت و او را در آغوش کشید . با رفتن مریم پدر همان پدر همیشگی شده بود . وقتی لبخند می زد و فواد را در آغوش می کشید احساس می کردم دوستش دارم ...
پدر زمزمه کر د: آن روزها که مادرت فقط برای من یک غریبه بود و از کنار من می گذشت در او محو می شدم ، ای کاش مادرت هنوز همان زن غریبه بود اما در ایران ! واقعا چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ چرا من با مریم ازدواج کردم؟ او چرا قهر کرد و رفت؟ همه چیز با من بود اما دست من نبود.
نمی خواستم پدر را غمگین ببینم ، برای همین گفتم: پدر هنوز دیر نشده ، شرط می بندم که مریم هنوز چمدانش را باز نکرده است ، برو دنبالش پدر .
بغضش را فرد داد و گفت : نه نباید برگردد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#55
Posted: 5 Aug 2012 15:16
- آخر چرا ؟
- تو نمی دانی او از من چه خواسته و گرنه هرگز نمی خواستی که بر گردد.
با نگاهی پرسش گر به پدر خیره شدم.
- با اینکه سخت است اما می گویم مریم از من خواست بین شما و او یکی را انتخاب کنم ، او حتی می خواهد مغز و قلب مرا بشوید و عشق مرا به شهره کاملا به دور بریزد . حالا آسوده شدی؟ من شما را انتخاب کردم پس هرگز در احساس من نسبت به خودت شک نکن عسلم.
پدر این را گفت و به سرعت به اتاقش رفته و در راقفل کرد . می دانم رفته تا به دور از چشم ما گریه کند . خدای من! یعنی من آنقدر غیر قابل تحمل بودم ؟ من که برای مریم مزاحمتی نداشتم ! فقط کارهای او را انجام می دادم و مطیع خواهش هایش بودم. خدای من ! چرا ؟
با مشت بر سر و پیشانی ام می کوبیدم و می گریستم. پدر آنقدر مهربان بود که بی هیچ تردید ما را به جای همسرش پذیرفت ، ای کاش به اتاقش نرفته بود و خودم را در آغوشش رها می کردم ، آن شانه های امن و پر از اطمینان... کاش به پدر می گفتم مرا ببخشد ، من در مورد او چه فکر کرده و پدر با من چه کار کرده بود!
نه نباید می گذاشتم تنها بماند ، چگونه ممکن بود که او مادر و مریم را با هم از یاد ببرد ..
پدر امشب بغض کرده بود و آیا این کافی نیست که بدانی یک مرد دلش از تمام دنیا گرفته است ؟ با یک بغض پدر نمی توانست لبخند بزند. امشب سال تحویل می شود و پدر از همیشه غمگین تر، می دانستم با مریم برنامه ریزی کرده بودند که به شمال بروند.
برای یک لحظه تصمیمم را گرفته و تمام وسایل شخصی ام را درون کوله پشتی ام ریختم و شب مخفیانه خانه را ترک کردم در حالی که تنها یک یادداشت برای پدر گذاشتم.
در خیابان ها سرگردان بودم در حالی که از سرگردان شدن در خیابانها همیشه میت رسیدم.
به پارک رفته و روی نیمکت نشستم. نگهبان پارک چند بار از من خواست که آنجا را ترک کنم ، آخرین بار مرا تهدید کرد که به پلیس خبر می دهد . گفتم: خواهش می کنم بگذار بمانم ، فقط همین امشب . من هیچ جای این شهر را بلد نیستم و اگر از اینجا بروم نمی دانم چه می شود !
نگاهی به چشمان خیس و وحشت زده ام انداخت و گفت : اینجا بمان فقط همین امشب من مواظب تو و کوله پشتی ات هستم...
از خستگی به خواب فرو رفتم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#56
Posted: 5 Aug 2012 15:16
ساعت شش بیدارم کرد و من غریبانه به اطرافم خیره شدم. احساس وحشت کرده و به راه افتادم. هیچ مسافر خانه ای مرا نپذیرفت ، و من در حالی که از شدت سرما صورتم کبود شده بود در خیابان ها قدم زدم ، اولین شب بیرون از خانه سپری شد اما آخرش چه؟ پشیمان شده بودم و از یک تلفن عمومی شماره ی خانه را گرفتم .
پدر با نگرانی پرسید : عسل تو هستی؟
در سکوت به صدای پدر گوش سپردم ، دلم می خواست در کنارش بودم .
- برگرد خواهش می کنم.
تحمل ناراحتی اش را نداشته و گوشی را گذاشتم در حالی که می دانستم که تا آخر سال در به در می مانم چون لحظه ی سال تحویل سرگردان بودم و من سنتها را باور داشتم . با قدم هائی کوتاه و با قلبی که به سختی می تپید راه خانه را در پیش گرفتم ، چون می دانستم هرچه بگذرد بر گشتن سخت تر می شود و دیگر هیچ تضمینی وجود نداشت که نگهبان پارک مواظب من باشد !
زنگ در را فشردم ، پدر در را باز کرد و با دیدن من سیلی محکمی بر گونه ام نواخت . از لباسم گرفت و در حالی که مرا به سوی مبل راحتی هل می داد ، گفت: بنشین...
سیگاری آتش زد و با لحنی درمانده گفت : من همیشه باید نگران تو باشم؟ کی بزرگ می شوی عسل ، بگو کی؟
روبه رویم نشست و با دست صورتش را پوشاند . در حالیکه گریه می کردم ،گفتم: پدر حالا که بر گشته ام ، نمی دانی چقدر سخت بود . پشیمانم... پشیمانم... می توانی تا آخر عمر مرا سرزنش کنی اما من فقط به خاطر تو رفتم ، خواستم تنها نباشی ،خواستم مریم برگردد.
فواد خودش را به آغوش من رساند و گونه اش را بر گونه ام فشرد . آن شب وقتی روی تختم دراز کشیدم تازه فهمیم چقدر امنیت اتاق کوچکم را دوست دارم....
تعطیلات نوروز بود و پدر تمام مدت در خانه می نشست در حالیکه ساکت و غمگین نشان می داد ، نمی دانم شاید به مریم فکر می کرد ، شاید به مادر، شاید هم به زن دیگری. بالاخره مریم نمی توانست برای همیشه خانه ی پدرش بماند و باید تکلیف خود را روشن می کرد ، هر چند من شیفته ی این بی تکلیفی بودم. نبودن مریم یعنی آرامش چون دیگر دو چشم سبز رنگ مدام مرا تعقیب نمی کردند . امسال هیچ کس به خانه ی ما نمی آمد و ما هم جایی نمی رفتیم ، دید و باز دید یک سنت بود که امسال در خانه ی ما شکسته شده و پدر حتی به دوستان نزدیکش زنگ نزد تا سال نو را تبریک بگوید.
راستی امروز مادر زنگ زد وسال جدید را تبریک گفت ، فکر می کنم این بهترین عیدی ای بود که امسال از خدا می گرفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#57
Posted: 5 Aug 2012 15:17
بی مقدمه گفتم : آنجا چه کار می کنی مادر؟
خندید اما پاسخی نداد انگار نمی خواست من بدانم شاید خودش هم نمی دانست.
به آرامی گفت : خوشبختم عسل ، باور کن. تو بگو آنجا چه می کنی؟
-- چیزی شبیه به زندگی مادر...
دلم می خواست بگویم برایم یک خواستگار آمد که اگر او را می دیدی حتما تحسینش می کردی چون ثروت مند بود ...بگویم پدر مرا وادار به ازدواج کرد و من در لباس سپید عروس دست به خود کشی زدم... بگویم از مدرسه اخراج شدم... دلم می خواست بگویم پدربا کمربند تمام تنم را سیاه و کبود کرده است یا بگویم همسر پدر به خاطر نفرتی که از من دارد قهر کرده و رفته.. یا شاید هم از شبی بگویم که روی نیمکت پارک خوابیده و چیزی غیر از کابوس ندیدم. اما نه ، دلم می خواست فقط از غریبه ای بگویم که عشقش تمام وجودم را به تسخیر کشیده و از دلتنگی ذره ذره ی وجودم در حال نابودی و فناست...
- عسلم چه شد ! کجا رفتی؟
- همین جا هستم مادر، راستی فواد دندان در آورده و چهار دست و پا راه می رود.
نمی دانم چرا به جای آن همه حرف از فواد گفتم! شاید چون نمی خواستم مادری را که فرسنگ ها از من فاصله داشت ، نگران و پریشان کنم.
- خوشحالم عزیزم.
مادر خدافظی کرد و هرگز نفهمید در این مدت که رفته من چقدر گریه کرده ام.
امروز بلاتکلیفی به پایان رسید و مریم به خانه برگشت ، بدون اینکه کسی به دنبالش رفته باشد و پدر لبخندی از رضایت زد .
- متاسفم.
مریم این را گفت و کنار پدر نشست. احساس کردم چقدر غرور چشمان پدر را دوست دارم .
- سال نو مبارک باشد عسل.
لبخند بی رنگی زده و به اتاقم رفتم . نا خواسته از او بیزار شده بودم چرا که می خواست مرا از پدرم جدا کند.
با بر گشتن مریم همه چیز مثل گذشته شد و من خدمت کار او شدم . اما وقتی به یاد شبی می افتم که بیرون از خانه سپری شد لبخندی از رضایت می زنم و به خودم می گویم: خوب زیاد هم بد نیست عسل.
برای خریدن چیزهایی که مریم خواسته بود از خانه خارج شده و پیش از اینکه سوار تاکسی شوم ، غریبه ام را دیدم . خدای من ! دوباره او را می دیدم. به سرعت به سویش دویده و در حالیکه گریه می کردم ، زیر لب گفتم: خدایا این بار گمش نکنم...
جویبار کوچکی بودم که می خواست به دریا بپیوندد. انگار احساس کرد که دختری این چنین آشفته و پریشان به دنبالش می رود چرا که ایستاد و به من خیره شد ، در آن لحظات فکرم از کار افتاده بود و تمام بدنم می لرزید. کمی جلوتر آمد و روبه روی من ایستاد ، فقط به هم نگاه می کردیم...
چقدر سخت بود نفس کشیدن در هوایی پر از پریشانی. آخ ! که چقدر قلبم می شکست اگر بی اعتنا به اشک هایم از کنارم عبور می کرد. دیگر انسان ها هم چون خارهای بیابانی در همه جای خیابان سبز شده بودند و خیره نگاهمان می کردند. سوئی شرتش را به من داد و گفت : سردت است؟ می لرزی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#58
Posted: 5 Aug 2012 15:19
عجب صدای گیرایی داشت ! سوئی شرت را بر روی شانه هایم انداخته و به او خیره شدم.
خدای من! ای کاش می فهمید از هیجان دیدن او این چنین می لرزم و از تب می سوزم.
دستی به موهای بلند و سیاهش کشید و گفت : می توانم کمکت بکنم؟
خدای من چرا عشق را از نگاهم نمی خواند ؟ چرا نمی فهمید بی قرارش شده ام !
- فکر کنم بهتر است به خانه برگردی. من همراهی ات می کنم...
او به سوی کوچه ی ما حرکت کرد و من در کنارش گام بر می داشتم ، انگار مسخ نیرویی به پیش می رفتم و هیچ قدرتی برای مخالفت نداشتم..
در تمام راه سکوت کرد و به من نگاهی نینداخت ، به یقین هرگز دوستم نداشته است . این حقیقیتی بود که اشک هایم را بر روی گونه ام جاری کرد ...
دلم می خواست بگویم دوستت دارم و در این مدت که نبودی اشک و دل تنگی تمام زندگی من شده بود ، من مرگ را می خواستم یا تو را ، اما چگونه می توانستم چیزی بگویم وقتی با گفتن غرورم می شکست و او را بیزار تر می کردم!
کنار درخانه ایستادیم ، او طوری نگاهم می کرد که انگار دیوانه ام ، انگار نمی فهمم...
لبنخند زیبایی زد و گفت : برو استراحت کن .
در را باز کرده و وارد خانه شدم در حالی که به سوی اتاقم دویدم.. هرچه می دویدم، درخودم محوتر می شدم و هر چه اشک می ریختم کوچک تر...
هرگز در زندگی ام آنقدر ناامیدو غمگین نشده بودم... به خیالم اگر مرا ببیند هم چون من بی قرار می شود و از دلتنگی و عشق سخن می گوید. آخ ! چه تصورات احمقانه ای. او کوچه و خانه ی ما را می شناخت و به آسانی می توانست به دیدنم بیاید و از من خبری بگیرد ، اگر دلش تنگ می شد!!!
من چقدر احمق بودم که در این مدت به این موضوع فکر نکردم ، این عشق هم شبیه عشق پدر به مادر یک طرفه ، پوچ و احمقانه بود و بی شک مغلوب می شد.
آن غریبه به کوچه ی ما نمی آمد تا دیگر مرا نبیند آن زمان من ساده دل به سویش دویده و می خواستم عشق را گدائی کنم ! البته گدائی هم کردم ، خودش نفهمید ، شاید هم فهمید و بهتر دید مودبانه تر به من بفهماند که مزاحمش نشوم. از چشمان خیس و خواهش گرمن .... لرزش تمام بدنم.... نفسهایم که به شماره افتاده بود ... بایدمی فهمید که چقدردوستش دارم . فهمید یا نفهمید؟ شاید هم واقعا خیال کرد سردم شده ! سوئی شرت سورمه ای رنگش را در آغوش گرفته و گریستم... شاید اگر من این اشک ها و نگاه لبریز از عشق را به هر غریبه ی دیگری تقدیم کرده بودم تا این اندازه او را تحت تاثیر قرار می دادم که سوئی شرتش را به من بدهد و تا کنار خانه مرا همراهی کند ، شاید هم هیچ کس جز غریبه ی من این کار را نمی کرد. اگر فقط یک نگاه پر محبت بر من می انداخت می فهمیدم که دوستم دارد و کمکش از روی ترحم نیست ، اما او نگاهی نکرد . افسوس ! نمی دانم چرا با این همه بی محبتی که امروز از او دیده بودم ، می نویسم غریبه ی نا مهربان من هنوز هم برای من تمام دنیایی....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#59
Posted: 5 Aug 2012 15:19
تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشتم پس از دقیقه ای سکوت قطع کرد و مرا به فکر فرو برد . این برای چندمین بار بود که این اتفاق می افتاد ، از این که نمی دانستم این چه کسی است که شهامت حرف زدن ندارد ، احساس عجیبی داشتم .
فواد روی زانوهایم نشست و نگاهم کرد ، دستم را روی قلبش گذاشتم تا آرام بگیرد. با اینکه قرص هایش را سر ساعت می خورد اما هیچ بهبودی در حالش نمی دیدم . چشمانش گود رفته و صورتش استخوانی تر از پیش شده بو د، انگشتان کوچکش را روی لب هایم گذاشته و بوسیدم. سرش را روی قلبم گذاشت ، انگار می خواست بداند هنوز هم دوستش دارم ! ای کاش می دانست به خاطر او نیست که غمگینم اصلا او از غریبه ای که زندگی ام را به غارت برده بود ، چه می دانست ! سرش را از روی قلبم جدا کرده و گفتم: می خواهی بازی کنیم؟
به زبان دوست داشتنی خودش به من فهماند که خیلی خوشحال شده است. عروسک هایم را کنارش ریخته و اجازه دادم هر کاری که دوست دارد با آن ها بکن د، او از انجام دادن این کار لذت می برد. لباسشان را بیرون آورده و دوباره تنشان می کرد ، آن ها را روی پاهایش می گذاشت و تکان می داد تا به خواب فرو بروند ، حتی آب میوه ای که برایش حاضر کرده بودم در دهانشان می ریخت . نمی دانم چرا احساس کردم که فواد همان کاری را می کند که دلش می خواست مادر با او می کرد!
قطره اشکی را از روی صورتم پاک کردم که دوباره تلفن زنگ خورد. سکوت و سکوت...
خدای من! این دیگر چه کسی بود؟ برای این که فکرم را از آن تماس های تلفنی دور سازم ،تصمیم گرفتم به مادر زنگ زده و گوشی را به دست فواد بدهم تا بتواند صدای او را بشنود. پس از دقیقه ای زنگ خوردن ، مرد جوانی گوشی را بر داشت .
- من عسل نیایش هستم ، می خواهم با مادرم صحبت کنم.
با طنینی بی تفاوت گفت : مادرت این جا نیست.
با شگفتی گفتم: شما آقای شاهین هستید؟
- بله .
- پس می دانید که مادر من کجاست؟
- نه . نمی دانم کجاست ، او از این جا رفته.
به سختی بغضم را فرو داده و گفتم : می شود بگویید کجاست؟
مرد با عصبانیت گفت : من از کجا باید بدانم؟
پیش از آنکه فرصت کنم سوال دیگری بپرسم گوشی را گذاشت. روی زمین نشسته و تلاش کردم مانع فرو چکیدن اشک هایم بشوم چون فواد هنوز داشت لبخند م یزد و بازی می کرد و دلم نمی خواست اندوهگینش کنم.
آخ ! خدای من . آن مرد چه می گفت؟ شاید تمام حرف هایش دروغ بود و می خواست دیگر مزاحم نشوم ، به یقین همین طور است . نکند مادر از او چنین چیزی را خواسته! اما نه او خودش به من شماره داده بود تا هر زمان دلم خواست صدایش را بشنوم . از همه چیز بی خبر بودم و این بی خبری داشت دیوانه ام می کرد. تلفن زنگ خورد ، به خیالم مادر است اما دوباره سکوت . با خشم گفتم: لعنتی حرف بزن.
همان طور ساکت بود .
- باشد حرف نزن ، من هم دیگر حرف نمی زنم.
دقایق طولانی گوشی را در دست نگه داشتم با امید اینکه خسته شده و حرفی بزند ، اما او از من لجبازتر بود . عجب حوصله ای داشت!
سر انجام گوشی را بر جایش کوبیده و فواد را برای هواخوری به حیاط بردم ، پدر و مریم روی صندلی های چوبی تراس نشسته و قهوه می نوشیدند . مریم نگاه سردی به من انداخت . ای کاش می دانستم چرا آنقدر از من بدش می آید!
به سرعت به اتاقم بر گشته و به مادر فکر کردم . چرا نمی خواست که من با او حرف بزنم ؟ شاید حوصله ی مرا نداشت ، شاید هم واقعا دیگر با شاهین زندگی نمی کرد !
تلفن زنگ خورد و دیگر گوشی را بر نداشتم ، حتی اگر مادر باشد برایم اهمیتی ندارد . انگار همه می خواهند احساس مرا به بازی داده و هر زمان از این بازی خسته شدند ، رهایم کنند .
امروز فاخته به دیدنم آمد ، لبخندی زد و گفت : موفق شدم عسل.
- ازدواج؟
لبخند دیگری زد و گفت : نه ، آن که هنوز خیلی زود است.
از اینکه او مغلوب عشق نشده بود خوشحال شده و گفتم: پس می روم چای و شیرینی بیاورم.
وقتی به اتاق برگشتم ، دیدم فواد را در آغوش گرفته و او را می بوسد. نمی دانم چرا وقتی کسی به فواد محبت می کرد به او علاقه مند می شدم و حس می کردم تمام دنیا را به من بخشیده است .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#60
Posted: 5 Aug 2012 15:20
با محبت بیشتری گفتم: برایم تعریف کن . همه چیز را بگو . آنقدر دراین خانه تنها نشسته ام که احساس دیوانگی می کنم.
-خوب در واقع خیلی هم سخت نبود.
شیرینی کوچکی را به دست فواد داد و گفت: مثل همیشه وارد کلاس شد و تدریس را شروع کرد ، حتی از چند نفر درس پرسید و برایشان منفی گذاشت . فکر می کردم خیلی عصبانی است و دنبال بهانه می گردد اما وقتی زنگ خورد به آرامی کنار نیمکتم آمد وگفت : خانم محبی شما در کلاس بمانید.
نمی دانی چقدر نگران شدم عسل. به خیالم فهمیده که یواشکی تمام مدت به او خیره شده ام ، اما وقتی بچه ها از کلاس بیرون رفتند ، لبخندی زد و گفت : فکر کنم که تو با دیگران فرق داشته باشی.
قلبم آرام گرفت و گفتم: شما هم با همه ی کسانی که من تا به حال دیده ام تفاوت دارید.
گفت: دختر جسوری هستی !
نمی دانم این جمله را در ستایش من گفت یا اینکه فقط می خواست تحقیرم کند ، هرچه بود لبخندی زده و گفتم : برای اینکه بتوان شما را شکست داد باید جسور بود.
با شگفتی نگاهش کرده و گفتم : فاخته واقعا این را گفتی؟
لبخند گرمی زد و گفت: البته ، عسل می دانی آن روز چه کار کرد؟
در حالی که خیره به فاخته نگاه می کردم ، ادامه داد : شماره اش را به من داد و گفت باید بیشتر با هم آشنا بشویم.
- برای چه؟
ابروهایش را در هم کشید و گفت: برای آزار و اذیت.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم : ناراحت نشو ، فقط سعی کن او را خوب بشناسی ، نگذار احساست را به بازی بگیرد.
-عسل خودت خوب می دانی که او مرد مصممی است و بی دلیل کاری را نمی کند . به گمانم مرا می خواهد ، اما چون شناخت کافی از من ندارد ، می ترسد که مناسب او و خانواده اش نباشم.
- حالا با او حرف می زنی؟
- البته . در ضمن پدر و مادرم این موضوع را می دانند و پذیرفته اند که مدتی با هم حرف بزنیم.
نفسی به آسودگی کشیده و گفتم : پس خیلی عالی شد.
نمی دانم چرا نتوانستم به فاخته حسادت کنم ، شاید چون دلم می خواست آن غریبه با شاخه گل رز سرخ به خواستگاری ام می آمد ، نه اینکه همانند فاخته خویش را بر او تحمیل سازم ، اما این فقط یک رویای کودکانه ، دور و دست نیافتنی بود.
فاخته رشته ی افکارم را پاره کرد و گفت : خوب نظرت چیست؟
- در مورد چه؟
- آخ ! خدای من. کجائی عسل؟ آقای یگانه را می گویم.
لبخندی زده و گفتم : اگر بتوانی یک چهره ی عبوس ... جدی و در عین حال خشک و بی هیچ احساسی را دوست داشته باشی ، به یقین مرد خوبی است و خوشبخت می شوی.
- از تمجیدت ممنونم.
تکه ی دیگری شیرینی به فواد داد و گفت : نگاه کن عسل، پیش بندش را چقدر کثیف کرده.
به آرامی آن را باز کرد و از من خواست پیشبند دیگری بیاورم. وقتی داشت لباسش را عوض می کرد ، در نگاه فواد آرامشی را دیدم که آن روز به عرسک هایم داده بود.
- خوب تو چه کردی عسل؟
برای او گفتم که آن روز غریبه ام را دیده ام و او با قلب عاشقم چه کرد . چشمان فاخته غمگین شدند و گفت : چقدر این مرد خودخواه است...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود