انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 25:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
دلم می خواست به فاخته بگویم که این غریبه را با تمام خودخواهی اش تا ابد دوست داشته و در حسرت یک نگاهش جان می سپارم. با رفتن فاخته مریم به اتاقم آمد و گفت : دوستت بود؟
- بله.
- بهتر است دیگر با او حرف نزنی.
خدای من! به او چه ربطی داشت ؟ پاسخی نداده و از اتاق بیرون رفتم...
به دنبالم آمد و گفت: این مال کیست؟
سوئی شرت غریبه ام را از دست او بیرون کشیده و گفتم : چرا آن را برداشتی؟
- مال دوستت است؟
- نه.
نگاه سردی به من انداخت و گفت : چقدر گستاخی دختر.
کنارش ایستاده و گفتم : راستش رابگو چرا آنقدر از من بدت می آید؟
احساس کردم چشمانش خیس و غمگین شده اند. زیر لب گفت: تو شبیه مادرت هستی...
دیگر نیازی به توضیح نبود وقتی او رفت ، کنار آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم. حق با مریم بود هرچه می گذشت من بیشتر شبیه مادر می شدم و پدر هم این موضوع را می فهمید . انگار هر بار که مرا دید مادر را دیده و مریم را از خاطر می برد. دوباره به مادر تلفن کردم اما اینبار هم هیچ کس تلفن را جواب نداد .


روزها پوچ و خالی می گذشتند ، من هر روز احساس غم بیشتری کرده و به خاطر اینکه آن روز از مدرسه فرار کرده بودم خویش را لعنت می کردم ، آخر مدرسه تنها امیدی بود که بتوانم غریبه ام را ببینم ، شاید دوباره بر سر راهم قرار می گرفت . افسوس ! من تمام شانسم را از دست داده بودم. هر روز تلفن زنگ می خورد و من دیگر عادت داشتم که ندانم چه کسی آن سوی خط است ، بیشتر وقت ها گوشی را مدت های طولانی روی میز گذاشته و وقتی بر می گشتم او هنوز هم پشت خط بود.
پدر هر روز بی تفاوت تر از قبل می شود ، نسبت به ما و نسبت به مریم . شب ها خیلی دیر به خانه بر می گردد و میلی به خوردن شام ندارد. انگار کلافه و سردرگم شده است ، اما نمی دانم چرا؟ مریم خیلی به پدر محبت می کند ، حتی گاهی برای به دست آوردن رضایت پدر فواد را در آغوش کشیده و برایش آمپول های تقویتی می زند ، اما پدر فقط لبخند بی رنگی بر لب آورده و سیگار می کشد.
هنگام غروب شام را کشیده و از آن دو خواستم سر میز حاضر شوند . ساکت بودند و فقط با غذایشان بازی می کردند ، انگار همه از همدیگر خسته شده بودند.
مریم به آرامی گفت : نادر اتفاقی افتاده؟
پدر شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نه ، چطور مگر؟
- احساس می کنم بی حوصله شده ای ، اگر مشکلی پیش آمده به ما هم بگو!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به آرامی گفتم: بله پدر بگو چه شده؟
قاشقش را رها کرد و گفت : خسته ام کردید... نمی توانم حتی به راحتی غذایم را بخورم.
با عصبانیت آشپزخانه را ترک کرد ، به سوی اتاقشان رفت و در را محکم به هم کوباند . فواد بغض کرد ، در آغوش گرفتمش. مریم لبخند تلخی زد و گفت: حتما باز هم به یاد شهره است.
دلم برای مریم می سوخت ، هیچ چیز بد تر از این نیست که مالک مردی بشوی که قلبش در تصرف کس دیگری است. ظرف ها را جمع می کردم که گفت : عسل این چه کسی است که آنقدر زنگ می زند؟
شانه هایم را بالا انداخته و چیزی نگفتم.
- ممکن است مادرت باشد؟
در دل به افکار ساده ی او می خندیدم ، مادر حتی فرصت نداشت به ما فکر کند چه برسد به اینکه روزی ده بار زنگ زده و هر بار یک ساعت گوشی را در سکوت نگه دارد.
مریم دوباره به آرامی گفت: شاید هم همان خواستگار تو باشد . راستی اسمش چه بود؟
- بردیا؟ گمان نمی کنم.
مریم من را به فکر برد به راستی آیا او می توانست یک مزاحم تلفنی ساده باشد؟ در این صورت از سکوتش چه لذتی می برد ؟ چه نفعی برایش داشت ؟ خدای من ! او که بود ؟


صبح دوباره تلفن کرد ، اینبار سکوت نکرده و گفتم: خواهش می کنم حرف بزن .
صدای نفس زدن های کسی به سختی شنیده می شد. دوباره اصرار کرده و گفتم : اگر حرف نزنی ، به پدرم می گویم که مزاحم می شوی او می داند چه کار کند.
با سکوتش ادامه دادم : چه فایده ای دارد وقتی حرف نمی زنی؟ شهامت داشته باش بگو چه کسی هستی . خواهش می کنم حرف بزن ، من خیلی خسته و کلافه ام ، تو بیشتر کلافه ام می کنی .
به سختی گفت : شاید اگر بدانی من که هستم دیگر هرگز گوشی را بر نداری!
صدایش آشنا بود ، اما نفهمیدم چه کسی است.
- اگر ندانم که هستی باز هم دیگر گوشی را بر نمی دارم.
- عجب تهدید قشنگی !
- قشنگ؟
- قشنگ ، همانند چشم هایت.
خدای من او کیست ؟ نمی تواند بردیا باشد ، چون صدایش جوان تر است.
- من می شناسمت؟
- بله و من گمان می کنم تو از من گریختی.
کلافه و عصبی شده بودم ، او چه می گفت که من نمی فهمیدم !
- من مهیار هستم ، مهیار یگانه.
احساس کردم اتاق دور سرم می چرخد و قدرتم را برای حرف زدن از دست داده ام. ادامه داد : اعتراف می کنم که از همان روز اول متوجه تفاوت تو با دیگر شاگردها شدم در واقع تو تنها دختری بودی که به من توجهی نداشت یا حتی از من نمی ترسید، همین برای من مهم بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به سختی گفتم: فاخته؟!
خندید و گفت : یک دختر پر احساس ، اما نادان.
دلم می خواست گوشی را بر سر جایش بکویم که گفت : می دانم غافل گیر شدی ، اما به حرف هایم گوش بده. من به تو علاقه مند شده بودم ، این را زمانی فهمیدم که تو از مدرسه رفتی و من فهمیدم کلاس بدون تو خالی شده است . مجبور شدم برای پیدا کردن شماره ات از فاخته استفاده بکنم چون او تنها دوست تو بود ، به بهانه ی آن را از فاخته گرفتم ، هرگز حدس نمی زد برای چه می خواهم .
گوشی را سر جایش کوبیده و با صدای بلند گریستم . آنقدر غمگین و عصبانی بودم که هیچ چیز آرامم نمی کرد . چشمان قهوه ای رنگ فاخته لحظه ای از برابر چشمانم محو نمی شد ...به خودم و فاخته لعنت می فرستادم و ناسزا می گفتم. همان کسی که از او متنفر بودم ، زنگ زده و از دوست داشتن می گفت ! ای کاش مرده بودم پیش از آنکه با آقای یگانه حرف بزنم. نمی دانستم چگونه باید مجازاتش کنم ، بخاطر گستاخی اش ... به خاطر اینکه احساس فاخته را به بازی گرفته بود... خدای من! همه چیز شبیه یک کابوس است.
تلفن دوباره زنگ خورد . دوباره او بود با آن حرف های شکنجه گر: خوب گوش بده عسل، من قصد مزاحمت ندارم. می پذیرم که در این میان فاخته را بازی دادم اما مجبور بودم. می خواهم مدتی برای آشنایی با هم حرف بزنیم . حالا نظر تو چیست؟
- دلم می خواهد فاخته مهیار حقیقی را بشناسد و بداند که در تمام این مدت عشق پاک و بی ریایش را خرج کسی کرده که مفت نمی ارزد.
- درست حرف بزن عسل.
- عسل نه ، خانم نیایش . در ضمن من فقط می توانم اینگونه حرف بزنم ، یعنی حقیقت را بگویم.
با طنین خشمگینی که سعی در آرام کردنش داشت گفت: تو از دست من عصبانی هستی؟
بغضم را فرو داده و گفتم: فقط عصبانی؟ نه خیلی بیشتر...خیلی عمیق تر... من از تو متنفرم.
خندید و گفت: حتی اگر من دوستت داشته باشم؟
نمی دانستم چه بگویم تا بفهمد چقدر از او بیزارم . زیر لب گفتم: برو به جهنم.
گوشی را گذاشته و نفس عمیقی کشیدم. تلفن دوباره زنگ خورد اما بر نداشته و گریستم. نمی دانم چرا تمام حوادث بد دنیا برای من رخ می داد؟ غریبه ای که دوستش داشتم از من سراغی نمی گرفت.. اصلا تقصیر او بود . چرا به سراغم نمی آمد؟ زیر لب گفتم: بیا غریبه ام ، غریبه ی نا مهربانم... مگر من چه کرده ام که دوستم نداری!
حالا به فاخته چه می گفتم؟ شاید بهتر باشد او چیزی نداند ، به یقین اینگونه کمتر دلش می شکند. هنگام شب فاخته به من زنگ زد و گریست. می دانستم چه شده ، من هم گریه کردم. به سختی گفت: مهیار ساعتی پیش به من زنگ زد و گفت که ما به درد هم نمی خوریم.
نفس عمیقی کشیده و گفتم: پدرت هم فهمید؟
- بله. به پدرم گفتم ، عصبانی شد و گفت که او ما را مسخره ی خودش کرده است.
از اینکه آقای یگانه حرفی از من نزده بود خرسند شدم چرا که دلم نمی خواست فاخته را هم از دست بدهم.
- حالا چه می کنی فاخته؟
- احساس بدی دارم... مثل پذیرفتن شکست . کاش هرگز نگفته بودم که دوستش دارم.
حرفش را تایید کرده و گفتم : فراموشش کن ، او لایق تو نبود.
- شاید هم من لایقش نبودم.
فاخته خداحافظی کرد و مرا در دنیایی از غم رها کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز تصمیم دارم به هیچ تلفنی پاسخ ندهم و فقط با فواد و پدر باشم ، مریم به خاطر بیماری پدرش چند روز در خانه نیست و ما فرصت داریم با هم تنها باشیم. غذای مورد علاقه ی پدر را درست کرده و منتظرش نشستم وقتی پدر آمد ، خودش را روی کاناپه رها کرد. هنگام صرف شام لبخندی زد و گفت: دوباره دختر خوبی شدی!
غذا را کشید ه و گفتم : پدر دلت می خواهد برویم مسافرت؟
غذایش را فرو داد و گفت: عالی است.
- بدون مریم؟
پدر خندید و گفت : باشد اما من خیلی گرفتارم.
- این یعنی نه پدر؟
سکوت کرد ، با اینکه ناراحت شده بودم سعی کردم آرامش به وجود آمده را زائل نکنم.
در تمام این چند روز با پدر به گردش رفتیم و به هیچ تلفنی پاسخ ندادم.


امروز مریم بازگشت، خوشحال و بی قرار بود. نمی دانستم چه شده! در سکوت کارهایش را انجام می داد و مرتب به ساعت نگاه می کرد ، انگار کار مهمی با پدر داشت.
سرانجام او وارد شد و مریم به سوی در دوید . کت پدر را گرفته و برایش فنجانی قهوه آورد.
- اتفاقی افتاده مریم؟
- برایت میگویم نادر... فعلا قهوه ات را بنوش.
پدر قهوه را لاجرعه سر کشید و به چشمان مریم خیره شد.
من و فواد هم کنار پدر نشستیم ، دلم خبر از حادثه ی بدی می داد. زیر لب گفت: عسل می توانی یکی از عکس های مادرت را به من نشان بدهی؟
خدای من! عکس را برای چه می خواست؟
پدر گفت: آن را برای چه می خواهی؟
مریم لبخند پر مفهومی زد و گفت: کمی صبر داشته باش نادر... باید مطمئن بشوم.
به خواهش پدر یکی از عکس های مادر را به او دادم . با تحسین نگاهش کرد و گفت: خیلی زیباست ، اما افسوس که انسان نیست.
به یقین مریم به مادر حسادت می کرد اما انگار که آن روز به منظور دیگری این موضوع را پیش کشیده بود. پدر خشمگین شد و به من نگاه کرد ، نمی دانم با کدام شهامت آنقدر گستاخ شده بود! مریم لبخند دیگری زد و گفت: خوب کدامین انسان می تواند این کار را با فرزندش بکند! نگاه غمگینی به فواد انداخت و ادامه داد: به راستی یک مادر می تواند کودکش را از بین برده و وقتی از لطف تقدیرش زنده ماند ، رهایش کرده و برود؟
پدر با طنینی خشمگین گفت: خوب که چه؟ این یک بحث قدیمی است.
اینبار به من نگاه کرد و گفت: مادرت چگونه توانست دختر نوجوانش را به حال خودش رها کند! اگر او بود حتما تو به درست ادامه می دادی و از دبیرستان اخراج نمی شدی .
این بار پدر فریاد زد: تمامش کن مریم.
اما او تمامش نکرد ، بلکه اینبار با طنینی محکم تر ادامه داد: عسل می دانی هم اکنون آن به ظاهر مادر در پاریس چه می کند؟
زیر لب گفتم: نمی دانم...
- نکند خیال می کنی دکتر شده و بیمارانش را ویزیت می کند....؟ یا شاید هم منشی یک شرکت خیلی بزرگ... شاید هم کنار شاهین خوشبخت ترین زن دنیاست و قصد دارد بچه دار شده و این بار برای کودکش مادری کند؟
مریم از کیفش مجله ای را بیرون کشید و گفت: شاید هم ترجیح داده مانکن مجله های خارجی بشود ، به هر حال او خیلی زیباست و ....
پدر مجله را از دستش بیرون کشید و با پریشانی به عکس هایش خیره شد. خدای من! عکس مادر بود ، مادر زیبای من در لباسهای نیمه برهنه و در حالت های مختلف، دست در دست مردان انگلیسی... یک جا با دامن کوتاه آبی و یک جا با دامن کوتاه زرد...عجب آرایش موهایی! عجب چشمان فریبنده ای! احساس تهوع پیدا کرده و به سختی خودم را نگه داشتم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مریم گفت: خوب حالا فهمیدی چه مادر بی ارزشی داری؟
پدر به عکس مادر خیره شده بود ، یک زن با موهای طلائی بلند و پیراهنی کوتاه و قرمز رنگ روی تاب نشسته و مردی تظاهر می کرد که او را تاب می دهد ...
حالم از بوسه های مادر به هم می خورد .دستم را روی شانه ی پدر گذاشتم اما احساس نکرد آخر پدر بی صدا شکسته و تمام شده بود . یک قطره اشک در چشمانش سرگردان بود و شک داشت فرو بریزد ، مادر حریم پدر را شکسته بود ...حریم من ...حریم ایران من.
پدر تمام عکس ها را با دقت نگاه می کرد و انگار در هر عکسی تباهی زندگی و عشقش را مرور می کرد و و قتی به صفحه ی آخر می رسید دوباره به عقب بر می گشت. مادر گناهی کرده بود که با هیچ توبه ای بخشیده نمی شد اگر خدا و پدر هم او را می بخشیدند من نمی بخشیدم ، چرا که مادر فقط مال ما بود ، فقط مال من...
پدر نگاهم کرد ، نگاهش کردم و هر دو گریستیم. پس از ساعتی به اتاقم رفته و شماره مادر را گرفتم. افسوس که هیچ کس گوشی را بر نداشت تا بگویم دیگر هرگز دوستت ندارم.
افکار عجیبی بر مغزم هجوم آورده و من قادر به دفع آنان نبودم ، کار مادر از بی وفائی گذشته بود بیشتر شبیه یک کابوس می ماند کابوسی که من و پدر را در خودش بلعیده بود...
صدای مریم را می شنیدم که می گفت: وقتی برای دادن پارچه به خانه ی همسایه ی پدرم رفتم این مجله را به من نشان داد و گفت که ژورنال کاملا جدید و زیبایی است که حتما می توانم لباس مورد علاقه ام را در آن پیدا کنم. حتی تاکید کرد که این مجله در سراسر دنیا فروش فوق العاده ای دارد ... وقتی مجله را ورق می زدم ، با دیدن شهره باور نکردم...باورکردنی نبود که یک زن ایرانی بتواند جایگزین مانکن های خارجی بشود ، این بسیار شگفت انگیز و در عین حال شرم آور است. پدر را دیدم که بی اعتنا به حرف های مریم در آستانه ی در اتاقم ایستاده و هم چون زمانی که فهمیده بود مادر ازدواج کرده اشک می ریخت اما این بار نه برای از دست دادن همیشگی مادر بلکه برای عشق و زندگی ای که تباه شده بود ، پدر بر ویرانه های عشقش گریه می کرد. زیر لب گفت: مادرت با آبرو ی ما چه کرد ؟
اشکی را از روی گونه ام زدوده و گفتم: دیگر هرگز مادرم را نمی بینم مگر در مجله های خارجی ، پدر این وحشتناک است.
همان جا روی زمین نشست و با دست صورتش را پوشاند . می دانستم چه حالی دارد. مادر با تعصبات و غیرت پدرم چه کرده بود! آه اگر غریبه ام با من چنین می کرد ! آه از این عشق... آه از دل بستگی...
- اگر روزی دوباره مادرت را ببینم ، او را زنده نخواهم گذاشت.
با پریشانی به پدر نگاه کردم که ببینم تا چه حد از روی احساس حرف زده است ، اما انگار پدر آن لحظه تصمیم مهمی گرفت که به چهره اش آرامشی شگفت بخشید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
امروز فاخته به دیدنم آمد، چهره اش آنقدر استخوانی و غمگین شده بود که به زحمت می شد او را شناخت. خیال می کردم دیگر حرفی از او نمی زند اما او با طنینی لبریز از غم گفت : دیروز آقای یگانه شیرینی ازدواجش را بین دبیرهای دیگر پخش می کرد.
لبخند غمگینی زده و گفتم : چنین مردی لیاقت تو را نداشت فاخته.
- فراموش کن عسل، تو حال مرا نمی فهمی.
دست هایش را به گرمی فشرده و گفتم: می فهمم باور کن. من هم همانند تو دلتنگم ، هر دو نفر ما در این بازی تنها ماندیم.
- بازی؟ بله حق با تو است بیشتر شبیه یک بازی بود ، آن ها خوب ما را به بازی گرفتند.
فواد خودش را به آغوش او رساند و روی پاهایش نشست. فاخته لبخندی زد و گفت: خبر خوبی برایت دارم. دیروز دیدمش....
احساس کردم برای لحظه ای خون در رگ هایم منبسط شد .
- خدای من! کجا؟ با که بود؟
- دیروز برای خریدن بوم نقاشی وارد مغازه ای شدم که نزدیک خانه ی مادر بزرگم بود ، او را دیدم . تنهای تنها بود ، هم چون همیشه.
لبخند گرمی بر لبم نقش بست و انگار به یکباره تمام غم های زندگی از خاطرم رخت بر بست.
- بوم نقاشی؟
فاخته تکه کاغذی را به دستم داد و گفت: آدرس همان مغازه است ، فقط کمی از خانه ی شما دور است ، اما می دانم که ارزشش را دارد که در آنجا منتظرش بمانی.
-چرا خیال می کنی او باز هم به آنجا می رود؟
- خیلی ساده است عسل ، چون او هم همانند من نقاشی می کند و این بوم ها لازمه ی کار اوست . پس از رفتنش من از فروشنده سوال کردم که او را می شناسد؟ او هم در جواب گفت که مشتری من است و اغلب به اینجا می آید.
قلبم از شادی آنچنان می تپید که احساس می کردم فاخته هم صدای ضربان هایش را می شنود. دلم می خواست فاخته تمام جزئیات را برای من بگوید اما او نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت و گفت : باید بروم .
- فاخته به تو نگاه کرد؟
- نه او به هیچ کس توجهی ندارد ، مگر به تو.
وقتی فاخته رفت ، هنوز طنین صدایش در گوش من بود : به هیچ کس توجهی ندارد مگر به تو.
خدای من ! عجب روز زیبایی بود .



صبح زود بیدار شده و قشنگترین لباسم را بر تن کردم ، با رژ لب و ریمل صورتم را آرایش کرده و موهایم را به زیبایی درست کردم . دلم می خواست آنقدر زیبا و دوست داشتنی بشوم که اگر با روبه رو شدم بتوانم توجهش را به سوی خویش جلب کنم. وقتی از اتاقم خارج شدم پدر نگاه پر از مفهومی به من انداخت و پرسیدکه کجا می روم؟
مریم از آشپزخانه بیرون آمد ، با شگفتی نگاهم کرد و گفت : عسل با این قیافه که برای خودش درست کرده کجا می رود؟
لبخندی زده و گفتم : می روم خرید.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پدر مانع من نشد اما وقتی می خواستم از خانه خارج شوم ، شنیدم که به مریم می گفت : فقط همین را کم داشت، دختر دیوانه.
سوار تاکسی شده و کاغذ را به دستش سپردم ، روبه روی مغازه ایستاده و به ساعتم خیره شدم . یک ساعت زود تر و یک ساعت بیشتر از زمانی که فاخته غریبه ام را دیده بود به انتظار ایستادم اما ندیدمش . می دانستم حماقت می کنم اما دلم نمی خواست تنها شانس زندگی ام را از دست بدهم ، حتی اگر اینکار دیوانگی محض باشد . من در تسخیر عشق بودم و هر چه می کردم عشق بود و عشق...
حتی اگر شده تمام روزهای یک هفته و روزهای یک ماه و روزهای یکسال آنجا در انتظارش می ماندم تا سرانجام روزی ببینمش و این به تمام خستگی ها و نگاه های پرسش گر دیگران می ارزید. مهم نیست پدر و مریم در موردم چه فکر کنند ، مهم این است که من تمام تلاشم را برای دیدن او کرده ام . باید او را دیده و این بار از احساسش می پرسیدم . دیگر این غرور لعنتی را نمی خواستم من دلتنگ بودم ، تمام سلول های بدنم این را می گفتند و التماس دیدن او را می کردند . انگار تمام وجودم به سویش کشیده می شد . عقل من هیچ فرمانی نمی داد ، چرا که این احساس بود که عنان زندگی ام را در دست گرفته و نمی دانم مرا به کجا می برد!
با تاریک شدن هوا به سوی خانه بر گشتم در حالیکه اندوه در تمامی قلبم سایه افکنده بود.
پدر به دنبال من وارد اتاق شد و سیگاری روشن کرد.
- کجا بودی؟
- جای خاصی نبودم پدر.
-جای خاصی نبودم، فقط همین عسل؟
به چشمان پدر نگاه کردم ، خشمگین و دل سرد کننده بودند. کمی جلوتر آمد و گفت: می خواهی مریم را نسبت به خودت بد بین تر کنی؟ او همین گونه هم تو را دختر خوبی نمی داند.
- شاید چون من دختر خوبی نیستم ، اگر خوب بودم شب عروسی تان آنقدر مرا نمی زدید.
احساس کردم هنوز هم جای ضربات کمر بند پدر بر روی بازوها و پشتم می سوزد . پدر کمی آرام تر شد وگفت : من آن روز اشتباه کردم ، این رفتار من باعث شد مریم خودش را آزاد بداند که هر حرفی بزند اما تو هم کمی به فکر آبروی من باش.
خیلی دلم می خواست به پدر بگویم پس آبروی من چه می شود؟ آن را از مادر بخواهم یا از تو؟ خدای من ! هیچ کس نمی داند من چقدر در بازی آن دو شکست خورده و زخمی شده بودم .
- به هرحال باید بدانم کجا بودی؟
کاش می توانستم به پدر بگویم امروز در جایی بودم که امید کوچکی می رفت در آنجا چشمان سیاه غریبه ای را ببینم که به زندگی ام وسعتی بی انتها بخشید و تا روزی که این دیدار صورت نگیرد تمام وجودم در تشویش و انتظار به سر خواهد برد. اما اگر پدر بفهمد من عاشق شده ام حتما این قلب بی قرار را به ریشخند گرفته و دفنش می کند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پس از رفتن پدر شماره ی مادر را گرفته و مدتی گوشی را نگه داشتم ، سرانجام در نهایت ناباوری صدایش را شنیدم.
- سلام مادر...
- سلام عسلم.
بغضی گلویم را می فشرد و قطرات اشک بی صدا بر روی گونه ام می نشستند.
- عسل چرا حرف نمی زنی؟ من خیلی گرفتارم .
نتوانستم حرف بزنم، اشک و بغض و دلتنگی و نفرت و تنهایی و خشم مغلوبم کرده بودند.
- من باید بروم ، بعدا تماس بگیر عزیزم.
گوشی را گذاشته و گریستم. فواد بیدار شد و خودش را به آغوشم رساند، زمان خوردن قرص هایش بود. نمی دانم این قرص ها... این تنهایی ها و این بی خبری ها کی و کجا تمام می شدند؟


روزها به سختی سپری شده و من هر روز روبه روی مغازه می ایستادم و نا امید بر می گشتم ، هر روز پدر و مریم با سواله ایشان مرا خسته و غمگین تر می کردند و من وادار می شدم به دروغ بگویم به خانه فاخته رفته بودم یا اینکه داروهای فواد تمام شده و نتوانستم به راحتی آن ها را پیدا کنم.
امروز وقتی خسته و غمگین روی زمین نشسته و به آمد و رفت دیگران نگاه می کردم فروشنده از مغازه خارج شد و به سویم آمد.
- شما چه کسی هستید؟
نمی دانستم چه بگویم ، نگاهش کردم.
- چه می خواهید؟
هرگز نمی توانستم به یک مرد میانسال بگویم غریبه ام را می خواهم.
بلند شده و به آرامی حرکت کردم اما او دنبالم آمد و گفت: نمی گذارم بروی .
دوباره نگاهش کردم ، از من خواست به مغازه اش بروم و من بدون اینکه قدرت مخالفتی داشته باشم وارد مغازه شدم و روی صندلی نشستم . برایم بستنی گرفت و گفت: حتما خسته هستی.
زیر لب پرسیدم: یک مرد جوان و بلند قامت مشتری شماست؟
لبخندی زد و گفت: بیش از یک مرد...
می دانستم که منظورم را نمی فهمد ، ادامه دادم: او با دیگران فرق می کند ، خیلی زیباست...خیلی مغرور...
دوباره لبخندی زد و گفت: خوب حالا این مرد بلند قامت نسبتی با شما دارد؟
- نه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- پس چه؟
نمی دانستم چه بگویم. بی اختیار گفتم: من کار مهمی با او دارم ، حرفی هست که باید بداند.
-خدای من! نکند حرف تو حرف این عشق های کودکانه است؟
نمی دانم چگونه فهمید عاشق هستم ، اما اجازه نداشت عشقم را به تمسخر بگیرد.
- اسمش را می دانی؟
سرم را به نشانه ی نه بالا بردم .
- گمان می کنم بدانم چه کسی را می گویی. مشتری های من افراد معدودی هستند که به قیافه آن ها را می شناسم این جوان مغرور شما احتمالا همان کسی است که خیلی زیاد از من خرید می کند و هر بار نیز بقیه ی پولش را نمی گیرد ، شماره ی خانه ات را بده تا هر زمان به مغازه ی من آمد به تو خبر بدهم.
پیشنهاد خیلی خوبی بود و من همان لحظه شماره ام را برای او نوشته و از مغازه خارج شدم.
امروز غروب پدر به من گفت دیگر اجازه ندارم بیرون بروم و دیر وقت به خانه بر گردم ولی برای من اهمیتی نداشت چرا که حالا فقط منتظر یک تماس بودم.
فواد در حالیکه می خندید در آغوشم نشست و با موهای کوتاهش بازی کردم.
- چرا خوشحالی عزیزم؟
دست هایش را بر هم می مالید و می خندید ، انگار هیچ دردی در وجودش نبود . لبخندی بر لبم نقش بست و گفتم: خوشحالم که خوشحالی ای کاش همیشه شاد باشی فواد کوچکم .
با صدای زنگ تلفن نگاهم به ساعت دیواری افتاد. اگر آن فروشنده خبری از غریبه ام می داد چه می کردم؟ گوشی را با انگشتانی لرزان بر داشتم و با شنیدن صدای مادر احساس عجیبی به من دست داد.
- سلام عسلم. خوبی؟
خدای من! باید چه می گفتم؟ مادر را بخشیده بودم یا نه! خودم هم نمی دانستم.
- خوبم مادر.
- فواد چطور؟
- او هم خوب است، پدر هم ...
- پدرت چه؟
بی اختیار گفتم: تو دیگر ما را دوست نداری ، مگر نه؟ دیگر بر نمی گردی ، می دانم.
صدای شکسته شدن بغض مادر اندوه را در قلبم دو چندان کرد.
- دلم برایت تنگ شده عزیزم. خیلی زیاد... خیلی عسلم.
طنین مادر غمگین و صادقانه بود ، دلم می خواست خودم را در آغوشش رها کنم. هنوز دوستش داشتم و تمام گناهان مادر را بخشیده و نمی توانستم مجازاتش کنم.
زیر لب گفت: از شاهین جدا شدم.
شگفت زده شده و پرسیدم : مگر دوستش نداشتی؟
- او می خواهد با کسی ازدواج کند که همسن خودش باشد و من ....
- اما او می دانست تو چند ساله هستی مگر نه؟
- دیگر چه فرقی می کند عزیزم؟ من حالا فقط شما را می خواهم ، تو و فواد را.
- پس پدر؟
پوزخند غمگین مادر پاسخ سوالم را داد.
- دلت می خواهد دوباره با پدر ازدواج کنی؟
- فراموشش کن . من دیگر نمی توانم برگردم چون اینجا کار می کنم.
به مادر فرصت ندادم از کاری که می کرد حرفی بزند و در حالیکه به بغضم اجازه ی شکستن داده بودم ، گفتم: مادر عزیزم بر گرد همه ی ما دوستت داریم ، منتظر تو هستیم . حتی فواد...
- گوشی را به او می دهی؟
تلفن را روی پخش گذاشتم .
- عزیزم . پسر کوچکم... نازنین من...
مادر گریه می کرد و ادامه می داد: پسر قشنگ من... پسر من.. پسرم... چه آسان ترکت کردم عزیز مادر.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دیگر فواد نمی خندید انگار صدای مادر را شناخته و دل تنگش شده بود.
- کاش پیش تو بودم و نمی گذاشتم کسی تو را از من پس بگیرد . عزیزم قدر تو را ندانستم و برایت مادر خوبی نبودم ، اصلا من مادر نبودم.
به آرامی گفتم : همه چیز درست می شود یقین دارم به زودی دوباره همه ی ما با هم زندگی می کنیم اما این بار خوشبخت می شویم . مگر نه مادر؟
- آرزو مکنم اینگونه بشود که تو می گوئی ، اما فعلا همه چیز در هم گره خورده و من واقعا احساس می کنم معلق شده ام.
پیش از خداحافظی انگار چیز مهمی را به خاطر آورده باشد ، گفت: راستی تو به پول احتیاج نداری عسلم ؟
- نه مادر.
- هر چه خواستی به خودم بگو . باشد؟
مادر خداحافظی کرد و من و فواد آنقدر دلتنگ او شدیم که در آغوش هم گریستیم. دلم می خواست مادر را ببینم و یکباره دیگر در چشمان زیبایش خیره شده و او را غرق در بوسه کنم. چرا ما نمی توانستیم با هم زندگی کنیم درحالیکه همه ی ما همین را می خواستیم؟ چرا مادر طرف قراردادهای ژورنالیست های خارجی شده بود در حالی که قلبش برای بودن با فرزندانش می تپید و حسرت دیدن آن ها را در سینه داشت؟ خدای من نمی دانم چرا وقتی تو می بخشی ما نمی پذیریم ! این چه حالیست که من امشب دارم؟


شب با صدای گریه ی ضعیفی بیدار شدم ، فواد به حالت سجده نشسته بود و می گریست . چراغ خواب را روشن کردم ، صورتش رنگ پریده و سپید شده بود . دستم را مشت کرده و روی قلبش فشردم اما اینکار هم او آرامش نکرد . به شدت نفش نفس می زد ، پنجره را باز کرده و او را کنار آن نشاندم ، اما باد وحشیانه بر صورتش می کوبید . آن قدر تب داشت که هیچ چیز نمی توانست از حرارت آن کم کند ، بی اختیار اشک ریخته و تلاش می کردم خونسرد باشم . به تخت برگشتم و او را روی پاهایم خواباندم . اصلا وزنی نداشت و من سنگینی اش را احساس نمی کردم ، به سختی برایش لالائی خواندم تا بخوابد .
او می خواست آرام باشد اما از شدت درد نمی توانست مانع فرو چکیدن اشک هایش بشود و از اینکه من نگرانش شده بودم ، بیشتر پریشان شده بود. دست هایش را بر روی سرش می فشرد و ناله می کرد. لحظه به لحظه بر بی تابی اش افزوده می شد ، فریاد زدم : پدر بیا فواد...
در اتاقم باز شد و پدر و مریم وارد اتاق شدند . پدر از دیدن من و فواد که هر دو گریه می کردیم و وحشت زده بودیم فریادی از غم کشید . من مطمئن بودم که پدر نیز هم چون من احساسی پر از درد داشت ، آن لحظه فرا رسیده بود . اگر خدا می خواست فواد را از من بگیرد... اگر تقدیر آنقدر وحشی بود ... پس چگونه ، با چه امیدی دست به دعا می بردم؟ حاضر بودم زندگی ام را بدهم اما فواد کوچکم زنده بماند. مگر چه می شد در میان تمام انسان های بی پناه و بیمار فواد من هم زنده بماند و نفس بکشد؟ تقدیر و سرنوشت چه قدرتی داشتند که می خواستند ما را از هم جدا کنند!
پدر ماشین را از پارکینگ خارج کرد . هیچ چیز هم چون مرگ فواد نگران کننده نبود و هیچ شبی چون امشب سیاه و لبریز از ترس ! فواد در آغوشم بی قرار بود ، انگار لحظه به لحظه ی زندگی اش را دوست داشت . امشب احساس کردم در چشمان فواد چیز تازه ای می درخشد چیزی بزرگتر از سن او ... انگار آن شب فواد از چشمان خیس من و پدر همه چیز را فهمیده بود ، شاید خودش می دانست که قلبش بیش از گذشته درد کرده و تیر می کشد . حس سرد و منجمد کننده ی مرگ بر تمام وجودش سایه افکنده بود .پدر دیوانه وار رانندگی می کرد و من در آن شب هیچ آارزویی نداشتم غیر از اینکه تپش های قلب فواد سریع تر بشود ، اما نه انگار فواد آن شب یک مسافر بود ، یک مسافر کوچک بدون هیچ کوله بار یا چمدانی و من تلاش می کردم به خاطره هایی که با فواد داشتم فکر بکنم. یک ... دو... سه...چهار... پنج... خدای من! مغزم ظرفیت خاطره هایم را ندارد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 7 از 25:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA