ارسالها: 3747
#71
Posted: 5 Aug 2012 15:26
از تصور اینکه یک نفر که هم چون جانم دوستش داشتم و داشت در آغوشم جان می سپرد و من قادر نبودم هیچ کاری برایش بکنم قلبم در هم می فشرد . فواد نمی دانست من نمی توانم برایش کاری انجام بدهم و گرنه با چشمانی لبریز از التماس نگاهم نمی کرد. قرص هایش را زیر زبانش می گذاشتم و هیچ تغییری در حال او به وجود نمی آمد جز این که لحظه به لحظه بد تر می شد . من چیزی را می دیدم که پدر و مریم می دیدند ، یک جسم بیمار مثل کبوترهایی که پر از پرواز بودند .سر انجام به بیمارستان رسیدیم و او را به سرعت وارد اتاق عمل کردند .پس از دقیقه ای پزشک از اتاق خارج شد ، گمان کردم کاری دارد که باید پیش از عمل انجام بدهد اما او مستقیما به سوی ما آمد و گفت : متاسفم.
پدر بازوی دکتر را فشرد و گفت: یعنی چه؟
- پیش از اینکه او را بیهوش کنیم تمام کرد.
منگ و داغ بودم . کودکی که از همان لحظه ی اول تولد درد کشید و پس از مدتی کوتاه در حالیکه درد می کشید جان سپرد. اصلا چه کسی می توانست جسم بدون وزن او را زیر خاک دفن کند؟
من وارد اتاق شده و در سکوت به چشمان بسته ی فواد خیره شدم . پدر به دنبال من وارد اتاق شد ، خودم را در آغوشش رها کرده و گریستم ، آن قدر بلند که ما را با بی رحمی تمام از بیمارستان بیرون کردند. او خیلی کوچک بود و این اصلا حق کودکی نبود که فقط لبخند می زد و مهربان ترین بود.
خودم را به کیوسک تلفن عمومی رسانده و در آن اتاقک کوچک حبس کردم. سرم را روی زانوهایم گذاشته و گریستم ، آنقدر زیاد که موهای پریشانی که روی صورتم ریخته بودند خیس و نمناک شدند.
پدر در را باز کرد و به سختی گفت: فواد را به سردخانه منتقل کردند ، فردا دفنش می کنیم.
خدای من! کودکم هنوز دوسالش هم نشده بود...
پدر رانندگی می کرد و من و مریم عقب نشستیم . سرم را روی شانه ی مریم گذاشته و فکر می کردم ، بدون او چگونه زندگی کنیم؟چگونه جای خالی اش را روی تختم باور کنم؟دیگر دست های من امنیت قلب چه کسی خواهد شد؟ چه چیزی می تواند رفتن او را جبران کند ؟ بخدا هیچ چیز... هیچ چیز.
وقتی به خانه رسیدیم ،کنار پدر روی کاناپه نشستم، هوا تاریک و روشن صبح بود. اولین طلوع خورشید بدون فواد ، مگر ممکن بود! این اولین ساعاتی است که فواد بیرون از خانه سپری می کند . دیگر به جای گریه ، هر سه با بهت به جای خالی او نگاه می کردیم ، وقتی چهار دست و پا در تمام خانه می چرخید و با دیدن هر کسی ، دستش را بلند می کرد تا در آغوشش جای بگیرد . نه فریادی ... نه حرفی.. نه زمزمه ای... و نه گریه ای ، هیچ چیز نمی توانست مرا آرام کند . لب هایم را باز می کردم تا حرف بزنم اما آن ها بی حس و ناتوان شده بودند.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 5 Aug 2012 15:27
امروز صبح مهمان ها یکی پسر از دیگری می آمدند و پس از کمی نشستن بر می گشتند . هیچ کس نمی دانست باید در مراسم ختم یک پسر بچه ی دو ساله چه بگوید ؟ گورستان پر از جمعیت شده بود ، کسانی به آنجا آمده بودند که فواد حتی یکبار هم آنها را ندیده بود و من نمی دانستم این همه عمه و عمو و ... از کجا پیدا شدند؟ به یکباره چیزی را دیدم که قلبم فشرده شد ،یک قبر کوچک... فاخته دست هایم را محکم گرفت و گفت : او دیگر راحت شد عسل... یک راست می رود بهشت ، دیگر نه دردی می کشد و نه گونه هایش تب آلود است . مثل آهوهای تیز پا می دود . حالا فواد کوچک تو هم جزئی از بهشت شده است.
وقتی به خانه بر گشتیم به اتاقم رفتم و در را قفل کردم. چقدر اندوهگین بودم ، خدا می دانست و بس. من می دانستم چه دردی دارم، دردی که درمانی نداشت به جز اشک...
پدر شانه هایم را تکان می داد و از من می خواست حرف بزنم اما من نمی توانستم انگار لب هایم بر هم دوخته شده بودند و هیچ صدائی از آن ها خارج نمی شد... خیلی حرف ها بود که باید می گفتم شاید اینگونه آرام می شدم اما قدرتی برای گفتن نداشتم. مریم تلاش کرد پدر را از من جدا بکند و فریاد زد: بس کن نادر. خیلی ناراحت است ،خیلی سختی کشیده ، باید به او فرصت بدهی ، خودش درست می شود ، من یقین دارم . فقط زمان...
پدر دست از تلاش برداشت و خودش را روی کاناپه رها کرد. دلم نمی خواست پدر را آزار بدهم اما من واقعا نمی توانستم حرف بزنم انگار یک بغض سنگین راه نفس کشیدنم را گرفته بود و با هیچ اشکی نمی شکست. من که همیشه از سکوت می گریختم حالا یک هفته بود که هیچ حرفی نزده بودم .
شماره ی مادر را گرفتم ، او باید می دانست دیگر فواد کوچکش زنده نیست . مادر گوشی را بر داشت و من فقط گریستم . بی اختیار گفت: فواد؟
نمی دانم چگونه فهمید! شاید واقعا یک مادر همه چیز را می فهمد. مادر آنچنان گریست که به یکباره احساس کردم لب هایم سبک شده و می توانم آن ها را باز کنم ، به سختی گفتم: فواد رفت مادر....
مادر فقط گریه می کرد و پس از مدتی فهمیدم که دیگر کسی مخاطبم نیست و گوشی از دستش رها شده. به سوی پدر رفته و گفتم : فواد رفته... برای همیشه رفته پدر.
پدر نفس عمیقی کشید و گفت : بله رفت آن کودک دوست داشتنی... من و مادرت او را کشتیم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 5 Aug 2012 15:27
صورتش را با دست هایش پنهان کرد و گریست . مریم زمزمه کرد: واقعا بیگناه بود و انصاف نبود اینگونه بمیرد ، باید بزرگ می شد ... باید زندگی می کرد آخر او هنوز در آغاز راه بود.
مریم کنارم نشست و گفت : شهره می داند کودکش مرده؟ هرچند برای او چه اهمتی دارد!
پدر با طنینی لرزان گفت: او خودش می خواست فواد بمیرد .
به یاد چشمان مادر افتادم... چشمان فواد... چشمان غریبه ام... عجب چشمان زیبا و دل کشی بودند.
امروز مریم و پدر به سر کارهایشان رفتند و من ماندم و خانه ای بدون فواد . حوصله ی انجام دادن هیچ کاری را نداشتم ، بهانه ی آن چشمان خاکستری را می گرفتم ، آن دست و پا و صورت کوچک و دوست داشتنی. با شنیدن صدای زنگ ، لحظه ای تردید کردم. چه کسی می توانست آن ساعت از روز به دیدنم بیاید؟
در را باز کردم . نفسم در سینه محبوس شده بود و خیره نگاهش کردم، مادر بود . مادر زیبایم همراه با یک چمدان کوچک، اما نه او همانند همیشه جذاب و دوست داشتنی نبود، چهره اش خالی از هر کرم پودر و ریمل و سایه ای ، غباری از اندوه و ماتم گرفته و سیاهی چشمانش کم رنگ و خیس بودند. خودم را کنار کشیدم تا وادر شود. روی کاناپه نشست و به تمامی خانه خیره شد . هیچ کدام شهامت حرف زدن نداشتیم ، دقیقه های طولانی در سکوت خیره شد و مادر مرتب اشک های روی گونه اش را با دستمال سپید کوچکی پاک می کرد . سرانجام سکوت را شکست و با صدایی که داشت رو به پایان می رفت پرسید : خیلی درد کشید تا مرد؟
چه باید می گفتم؟ مادر پشیمان و در هم شکسته شده بود .
- فکر نمی کردم بر گردی مادر.
لبخند تلخی زد و گفت: من مادر بدی هستم ، نیازی ندارد این را به رویم بیاوری ، می دانم .
به آشپزخانه رفته و فنجانی چای برایش آوردم. چایی را بویید و انگشتانش را به دور فنجان فشرد.
- عجب حرارت مطبوعی...کاش زندگی ما هم آنقدر گرم بود.
کنار مادر نشسته و نگاهش کردم . مادر با موهای سیاهش ، دیگر شباهتی به آن زن موطلایی نداشت.
- برای همیشه بر گشتی؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : نه. باید بروم پیش از آنکه پدرت بر گردد.
- اما او از دیدن تو خوشحال می شود.
- خوشحال؟ نه گمان نمی کنم این گونه باشد ، بین ما همه چیز تمام شده است.
- همه چیز به غیر از من که هنوز هستم و به شما نیاز دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 5 Aug 2012 15:28
لبخند دیگری زد و گفت : فواد من .. پسر کوچکم دیگر زنده نیست که کنارش بمانم و بگویم این بار تو را می بینم و دوستت دارم . او هرگز مرا نمیبخشد ،. هرگز...
مادر با دست صورتش را پوشاند و گریست ، خودم را در آغوش مادر رها کردم و هم چون زمان کودکی هایم با هم گریستیم. همان طور که در آغوشش گریه می کردم ، گفتم: مادر بمان...دلم برایت تنگ می شود ، من بدون فواد خیلی تنها شده ام شاید اگر بمانی..
سرش را بلند کرد و گفت: خیلی چیزها هست که تو نمی فهمی عزیزم اما وقتی بزرگ تر شدی و ازدواج کردی آن زمان خودت به من حق می دهی که بدون عشق نمی توان زندگی کرد . من رفتم که بر نگردم ، رفتم که دیگر هرگز پدرت را نبینم ، اما حالا غم از دست دادن فواد ! حتی فکرش را هم نمی کردم آخر خط زندگی من مرگ فواد باشد.
- پس من چه؟ چرا عادت کردی وقتی از دست می دهی تازه دوست داشته باشی؟ من هنوز زنده ام مادر. برای من زندگی کردن با پدر و مریم سخت است ، دلم می خواهد با تو باشم ، مرا با خودت ببر.
مادر لبخند غمگینی زد و در حالیکه با دست اشک هایم را پاک می کرد گفت: عزیزم ، من چه دارم که به تو بدهم؟ کاش اصلا مادر نبودم ، چنین مادری به درد چه کسی می خورد؟ از خودم بیزارم عسل. گمان می کردم چون زن زیبایی هستم باید به اوج برسم زندگی در کنار پدرت برای من معنای تباه شدن می داد و من همه ی تلاشم را کردم که تباه نشوم اما شدم. انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. دیدی چه آسان فوادم رفت؟ او برود و من غرق در گناه زنده بمانم!
- فواد همیشه می خواست تو او را در آغوش بگیری مادر ولی هرگز این کار را نکردی ، چرا؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: شرم داشتم به چشمانش نگاه کنم دلم می خواست از او بگریزم یقین داشتم او می داند من با او چه کرده ام ،حتما می داند درد قلبش...درد کبد و کلیه ها و آن همه ناتوانی را از من دارد . من مرگ را به او دادم و او با کمال میل پذیرفت که بمیرد ،. شاید هرگز مرا نبخشد . من مثل یک تکه گوشت او را زیر پاهایم له کردم و او له شد ، واقعا لهش کردم. بچه ام را...
مادر آنقدر گریسته بود که وقتی بلند شد تا برود زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد ، دستم را زیر بازویش انداختم و تا کنار تختم بردم . در تب می سوخت و ناله می کرد. چهره اش کاملا سپید و بی رنگ شده بود. بالای تخت نشسته و می گریستم که مریم وارد شد. نمی دانم از دیدن مادر چه احساسی پیدا کرد؟ واقعا هیچ حسی در چشمان سبزش نمی درخشید ، برای مادر سرمی وصل کرد و آرام بخشی در رگش فرو برد. مادر به خواب عمیقی فرو رفت اما هنوز هم تمام بدنش می لرزید و هر چند دقیقه یکبار فواد را زیر لب صدا می کرد.
-کی آمد؟
حتی طنین صدایش هم آرام و خالی از هر کینه ای بود.
- امروز صبح آمد ، فقط گریه کرد ، او می خواست برود اما قدرتش را نداشت .
مریم به چهره ی مادر خیره شد که بدون هیچ آرایش و پس از ساعتها گریستن و بیتابی هنوز هم زیبا و دلکش بود.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 5 Aug 2012 15:29
وقتی پدر به خانه بر گشت زودتر از مریم به پیشوازش رفته و گفتم: مادر برگشته ، خواهش می کنم کاری به کار او نداشته باش آنقدر شکسته و غمگین است که باور نمی کنی پدر.
اما چشمان پدر به یکباره خیس و دلتنگ شدند و با قدم هایی بلند به سوی اتاقم رفت ، مریم بی صدا از اتاق خارج شد و کنار من نشست .
- حالش خیلی بد است مریم؟
لبخندی زد و گفت: نمی دانم.
می دانستم مریم نگران این است که مادر دیگر بر نگردد ، به او کاملا حق می دادم اصلا او چه گناهی داشت که پدر این چنین عاشق بود !
پدر کنار تخت مادر نشست و دست او را در دستان خود گرفت .
مادر یک روز تمام خوابید و وقتی چشمانش را گشود ، دید که من و پدر کنار تختش نشسته ایم. اما چشمان مادر دیگر همانند گذشته نبود خستگی تا بی نهایت چشمانش به چشم می خورد. به چشمان گود رفته اش نگاه کرده و گفتم: بهتری مادر؟
چیزی نگفت ، فقط نگاهم کرد ، نگاهی که با همیشه متفاوت بود. پدر سرفه ای کرد و مادر را متوجه ی خودش کرد.
مادر به او هم نگاه کرد و عجیب اینکه چیزی در نگاهش تغییر نکرد ، او به تمام اتاق و دیوار ها هم همین گونه نگاه کرد که به من و پدر و سرانجام به سقف خیره شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.
صدایش زدم اما جوابی نداد ، گمان کردم مادر در رویای زیبایی فرو رفته و حضور ما را از یاد برده است اما وقتی مریم وارد اتاق شد و با گرفتن نبض مادر خبر مرگ او را اعلام کرد فهمیدم تنها ترین شده ام.
چند روز است که چیزی ننوشته ام ، حرفی نبود به غیر از غم و تنهایی. مریم با من مهربان شده و مرتب به من می رسد . پدر دیگر هیچ حرفی نمی زند و همیشه گوشه ای خلوت می نشیند و من....؟ فواد نیمی از وجودم را برد و مادر نیمی دیگر را...
حتی حالا جایی برای غریبه ام نیست . غم چه قدرتی داشت که می توانست حتی عشق آتشین مرا سرکش کند! مادر من بهترین مادر دنیا بود و عشقی به بچه هایش داشت که هیچ کس آن را ندید و نفهمید .
همیشه تصور می کردم روزی که مادر خبر مرگ فواد را بشنود دستی به موهایش کشیده و در حالیکه تلاش می کند خودش را متاسف نشان بدهد ، بگوید : خوب او دیگر راحت شد .
اما نه مادر مهربان من از غم مرگ کودکش مرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 5 Aug 2012 15:29
از اتاقم خارج شده و وارد سالن شدم . پدر روی کاناپه نشسته بود و سر بر زانو فرو برده بود و مریم بی صدا مشغول شستن ظرف ها. عجب خانواده ی غمگینی بودیم . شاید مریم خیال می کرد با مرگ مادر می تواند به تنهایی مالک پدر بشود اما انگار مادر حتی پس از مرگ هم تمامی وجود پدر بود.
مریم شستن ظرف ها را به پایان رساند و کنار ما نشست ، پدر لبخند غمگینی زد و بدون اینکه حضور مریم را در نظر بگیرد ، گفت : خیلی دوستش داشتم . من فقط می خواستم او خوشبخت بشود اگر او هم کمی مرا دوست داشت حتما خوشبخت می شد.
مریم بغضش را فرو داد و گفت : نادر اگر تو هم کمی مرا دوست داشته باشی خوشبختت می کنم.
- خوشبخت؟ دیگر حالا، در این سن و سال؟ بعد از شهره و فواد !
نمی دانستم باید آنجا بمانم یا مزاحمم؟ خواستم بلند بشوم که پدر دستم را گرفت و دوباره سر جایم نشستم.
- من باردارم.
پدر شگفت زده به من و مریم نگاه کرد ، چشمانش از هیجانی ناشناس لبریز شدند و به یکباره تمام اندوه اش را با یک لبخند بیرون راند.
-کی فهمیدی؟
مریم از اینکه مورد توجه پدر قرار گرفته بود ، لبخندی از غرور زد و گفت : سه ماهه است.
من از جایم بلند شده و این بار پدرم مخالفتی نکرد . وقتی وارد اتاق شدم دلم بد طوری هوای فواد را کرد عکسش را بر روی سینه فشرده و گریستم . من به جای هر خواهر و برادری فقط فواد را می خواستم . از اینکه در برابر چشمانم یک کودک سالم متولد شده و از همان لحظه ی اول در آغوش مادرش باشد غمگین شدم ، نمی دانم حسادت بود یا یک بغض قدیمی! هر چه بود قلبم را فشرد .
امروز تلفن زنگ خورد و من با پریشانی جواب دادم ، مردی ناشناس پشت خط بود.
- سلام خانم ،. سریع خودت را به اینجا برسان.
-شما؟
- مگر نمی خواهی او را ببینی.
خدای من ! کاملا از یاد برده بودم که چشم انتظارم.
- من همین الآن می آیم ، اجازه ندهید که برود ، خواهش می کنم . راه من کمی دور است .
صدای خنده ی مرد راشنیدم که پس از آن گفت: امان از دست شما جوان ها.
گوشی را گذاشته و به سرعت از خانه خارج شدم . بدون اینکه حتی فرصت کنم موهایم را شانه کرده و لباسی مناسب بر تن کنم. وقتی وارد مغازه شدم آنجا بود ، خودش بود غریبه ی مهربان و زیبای من... احساس می کردم قرن ها از آخرین دیدار ما گذشته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 5 Aug 2012 15:30
است .
لبخند بی رنگی زد و گفت : با من کار داشتی؟
طنین صدایش لبریز از محبت و آرامش بود . فروشنده به قصد انجام دادن کاری از مغازه بیرون رفت و ما را با هم تنها گذاشت.
غریبه کمی به من نزدیک تر شد و در حالیکه به صورتم نگاه می کرد ، گفت: با خودت چه کرده ای ؟ صورتت استخوانی و رنگ پریده شده.
آنقدر با من صمیمی حرف می زد که گمان کردم سال هاست همدیگر را می شناسیم . زیر لب گفتم : چرا دیگر نیامدی؟ من منتظرت بودم.
لبخند زیبایی زد و گفت : فکر کردم نمی خواهی بیایم.
در دل گفتم : خیلی بی انصافی ، من بارها به تو نشان دادم که عاشقت هستم .
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : من باید بروم.
آخ !خدای من . چرا او از من می گریخت؟
- نگفتی با من چه کار داری؟ فروشنده می گفت می خواهی مطلب مهمی را به من بگویی.
به سختی گفتم: من خی... لی.... دوست دارم.
نفسم را بیرون فرستاده و نگاهش کردم ، همان لبخند زیبا .
- ممنونم... تو دختر خوبی هستی. کاش خواهری همچون تو داشتم.
لعنت بر من... لعنت بر غرور شکسته ام ، انگشتانم از خشم می لرزیدند. اما نمی دانم چرا ضربه ی آخر را بر غرورم زده و روی تکه کاغذی شماره ام را برایش نوشته و گفتم: این شماره ی من است. خیلی دلم می خواهد ....
دیگر ادامه ندادم چرا که بغضی داشت خفه ام می کرد و پیش از آنکه ببیند اشک چشمانم جاری شده از مغازه خارج شدم. چرا آنقدر دوستش داشتم و هرچقدر او بی اعتنا تر می شد من شیفته تر می شدم ؟ او حق داشت چرا که هیچ عهد و پیمانی با من نبسته بود جز اینکه یک روز ، یک دقیقه و در یک لحظه به من گفت دوستت دارم اما همین کافی بود ، باید متعهدش می کرد ، باید می دانست من حرفش را باور کرده و کعبه ی رویاهایم را روی آن حرف بنا کرده ام . اصلا چرا سر راهم قرار گرفت تا دیوانه اش شوم؟ کاش می شد آن دو چشم سیاه را به جرم بی وفائی شان مجازات کنم ، اما این او بود که مرا مجازات می کرد بدون هیچ گناهی ، شاید چون همانند خودش زیبا و مغرور نبودم ، اما او با آن همه بی تفاوتی اش قلبم را می شکست و مدام به خودم می گفتم دوستت ندارد عسل.
ساعتی پس از آنکه به خانه بر گشتم تلفن زد و با اینکار بر روی تمام تفکرات کودکانه ام خط بطلان کشید.
- سلام.
او زنگ زده بود چون می خواست با من حرف بزند و این یعنی که من برایش اهمیت داشتم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 5 Aug 2012 15:30
به سختی گفتم : سلام.
- باید تو را ببینم ، فردا ساعت ده صبح ، همان پارک نزدیک خانه ی شما.
گوشی را گذاشت و مرا در دنیایی از شک و تردید رها کرد . نمی دانم چگونه باید دقایق سخت انتظار را به تصویر بکشم که هر ثانیه برایم هم چون سالی سپری شد.
ساعت ده صبح روی نیمکت منتظرش بودم که به سویم آمد و کنارم نشست . نیمرخش را می دیدم ، در چشم هایش حسی وحشیانه می درخشید.
- بالاخره بر گشتی ؟
از سوالش شگفت زده شدم ، من حتی اسم او را نمی دانستم.
چشمانش منتظر جواب بودند ، اما چه باید می گفتم؟ به عقیده ی من این او بود که بر گشته بود.
غریبه دوباره پرسید : چرا دیگر به مدرسه نرفتی؟
از مدرسه جز خاطراتی گنگ و بی معنا در ذهنم باقی نمانده بود . بی اختیار گفتم: تو با من قهر کرده بودی؟
خندید و گفت : قهر؟
دقایقی در سکوت سپری شد و من انگار مست مست بودم.
نمی دانم به چه فکر می کرد هرچه بود اندیشه هایش او را پریشان کرده بودند . انگشتان لرزانم را در جیب پیراهنم پنهان کردم ، چرا اسم مرا نمی پرسید؟ غریبه با کلماتی محزون و اندوهگین گفت : دلم برایت تنگ شده بود ، من خیال کردم تو با آن مرد ازدواج کردی.
از سکوتش استفاده کرده و گفتم : من هم دلم برایت تنگ شده بود . خیلی....
هرگز گمان نمی کردم این جمله را آنقدر در قلبم محبوس کرده و به کسی نگویم تا سرانجام روزی در گوش غریبه ام زمزمه اش کنم. اگر آن لحظات من وجود داشتم و حقیقی بودم پس حتما آن غریبه توهم و رویا بود .
- من می توانم باز هم با تو حرف بزنم؟
خدای من ! ای کاش می فهمید این قشنگ ترین رویای من است.
- می خواهی بروی؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : متاسفم ، کار مهمی دارم که باید بروم . لازم بود تو را ببینم.
لحظه ای فکر کرد و گفت : فردا هم به اینجا می آیی؟
لبخندی زده و گفتم : اگر تو بخواهی.
- البته ، من فردا همین ساعت منتظرت هستم.
کمی از من فاصله گرفت که بی اختیار با طنینی بلند گفتم : من اسمت را نمی دانم.
با گفتن امید از من فاصله گرفت.
خدای من ! عجب اسمی داشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 5 Aug 2012 15:31
به خانه که رسیدم پیشانی ام از تب می سوخت . حالا دلم لبریز از عشق غریبه ای نبود حالا فقط امید را دوست داشتم و به راستی که او تنها امید زندگی من بود.
خوشحالی و بی قراری من همه را شگفت زده کرده بود ، بدون اینکه بخواهم طرح لبخند عمیقی روی لب هایم شکل گرفته بود وحس خوشبختی در چشمانم می درخشید . آن روز آنقدر با پدر شوخی کردم که به یکباره پرسید : تو حالت خوب است عسل؟
- چرا نباشم پدر؟
مریم به دنبال حرف پدر گفت: حق با تو است نادر ، انگار اتفاق خوبی افتاده که ما از آن بی خبریم.
خدای من ! اتفاق خوب؟ این معجزه ی زندگی من بود ، اما به راستی اگر پدر یا مریم می فهمیدند من امروز به دیدن پسر غریبه ای رفته و قرار فردا را هم با او گذاشته ام ، چه می شد؟ دلم نمی خواست با فکر کردن به عواقب این کار احساس زیبایم را فنا کنم . فقط این مهم است که دوباره می دیدمش...
آن شب تا سحر بیدار مانده و برای اولین بار فهمیدم که شب چقدر طولانی است و در تمام ثانیه هایی که همه خواب بودند من فقط گذر کند ثانیه ها را می شمردم.
وقتی به پارک رسیدم آنجا بود . زیر لب سلام داده و گففتم: ببخشید دیر آمدم.
لبخندی زد و گفت : عادت کرده ام که انتظار تو را بکشم.
از چشمان خواب آلود و سرخش فهمیدم که او هم شب طولانی و سختی را گذرانده است . وقتی خواستم بگویم شب خیلی طولانی است ، شنیدم که او نیز همین جمله را تکرار کرد و بی اختیار لبخند کم رنگی روی لب هایم نشست . چیزی در آن لحظه ما را به هم پیوند می داد ، نمی دانم عشق بود یا عمیق تر؟
گفتم : چرا چیزی از من نمی پرسی؟
- هرچه لازم است ، می دانم.
خدای من! او چه می دانست؟ احساس کردم خیلی چیزها را باخته ام. من یک دختر اخراج شده بودم که مادرش مرده و پدرش دوباره ازدواج کرده است ، بدتر از همه یکبار نامزده کرده و دست به خودکشی زده بودم ، او چگونه و از چه کسی پاسخ سوال هایش را گرفته بود!
نفس عمیقی کشیده و گفتم: ولی من چیزی راجع به تو نمی دانم.
خندید و گفت: می خواهی بدانی؟
سرم را به نشانه ی تایید پایین بردم اما او دوباره خندید.
- چرا می خندی؟
- نمی دانم عسل ! شاید چون هنوز خیلی زود است که تو مرا بشناسی.
- من منظور تو را نمی فهمم!
- منظوری ندارم فقط اینکه بهتر است کمی زمان بگذرد ، فقط این را بدان که دوستت دارم و بس.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 5 Aug 2012 15:31
- همین؟
- حالا من منظور تو را نمی فهمم عسل !
خدای من ! چرا داشت با کلمات بازی می کرد؟ دلم می خواست به نشانه ی قهر ترکش کنم اما نیرویی مرا روی آن نیمکت نگه داشته بود که به یقین عشق بود و عشق.
- من سر درگم شدم امید ، به من بگو حالا چه کنیم!
گمان می کردم حرفی از ازدواج و با هم بودن بزند اما او در سکوت به سنگفرش پارک چشم دوخته بود. زیر لب گفتم : آن روزها که به دیدنم می آمدی تنها این حس را داشتم که باید ببینمت . اگر یک روز نمی آمدی تمام شب بغض می کردم.
امید خندید و گفت : شبیه خودم هستی ، خیلی دلم می خواست با هم حرف بزنیم اما از چشمانت می خواندم که می ترسی و از من می گریزی . نمی خواستم مزاحمت بشوم ، دنبال یک فرصت خوب می گشتم اما پیش نیامد . حدس من زمانی به یقین تبدیل شد که تو را همراه با آن مرد دیدم . باور کن آن روز سخت ترین روز زندگی ام بود ، نمی دانی چقدر سخت بود ! تو درست کنار من بودی اما با دیگری . می خواستم بروم و فراموشت کنم . در واقع رفتم اما نتوانتسم ، خوب کار سختی بو د. برای همین دوباره بر گشتم و چه دیدم ! یک عروس زیبا در کنار مردی میانسال وارد خانه شد . آن عروس زیبا تو بودی عسل ،. مگر نه؟
وقتی می خواست از من خدافظی بکند هرگز نپرسید چرا آن عروس زیبا به دور از شوهرش کناراو روی نیمکت پارک نشسته؟ حتی نپرسید چه بر من گذشت ، فقط زیر لب گفت : به راستی دوستم داری؟
گفتم: این را هم می دانی من مطمئنم.
لبخند بیرنگی زد و رفت ، من دقایق طولانی روی نیمکت نشسته و به حرف هایش فکر کردم. به راستی هنوز هم یقین نداشتم دوستم دارد ؟ انگار از چیزی می ترسید ، چیزی که عشق او را نسبت به من کم رنگ می کرد و شاید او نمی خواست من متوجه ی نگرانی اش بشوم.
شب دوباره برایم زنگ زد و من در حالیکه کنار پدر نشسته بودم گوشی را بر داشتم ، نگرانی و اشتیاق در تمام صورتم موج می زد و طنین صدایم می لرزید: بفرمایید.
- امروز دلم می خواست چیزی را به تو بگویم ، اما نشد.
- چه چیزی را ؟
- نمی دانم . به خیالم می توانم پشت تلفن برایت بگویم اما انگار سخت تر است.
پدر وانمود می کرد روزنامه می خواند ، اما تمام حواسش به من بود . سرانجام پرسید:
- چه کسی است عسل؟
- فاخته.
صدای خنده ی امید را شنیدم .
- پس من فاخته هستم؟ خیلی جالب است.
- کمی مرا درک کن.
دوباره خندید و گفت : فردا تماس می گیرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود