انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 25:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  24  25  پسین »

عسل


مرد

 
گوشی را گذاشته و نفسی به آسودگی کشیدم. نمی دانم چه حرفی بود که نمی توانست بر زبان بیاورد و نمی دانم چرا با وجودی که به بزرگترین آرزوی زندگی ام رسیده و با او همکلام شده ام ، اما احساس خیلی خوبی ندارم شاید همه چیز آنگونه نبود که من می خواستم .
نمی دانم چرا در عمق صدای امید عشقی نبود و با این حال او تظاهر می کرد دوستم دارد! شاید هم واقعا دوستم داشت و من دیوانه شده ام و افکارم بیمار هستند بله به یقین من خیلی خسته هستم و هذیان می نویسم.

امروز مریم در خانه مانده و هر کجا می روم به دنبالم می آید ، انگار فهمیده در زندگی کوچک من اتفاقی بزرگ و تکرار نشدنی افتاده و می خواهد پرده از این راز بیرون بکشد .
در دل آرزو می کنم امید تماس نگیرد اما با شنیدن صدای تلفن مریم با گام هایی بلند به سوی تلفن رفت و پس از دقیقه ای سکوت گفت : لعنت بر تو مردم آزار.
دلم می خواست از شدت خشم و عصبانیت فریاد بزنم اما تظاهر کردم که برای من اهمیتی ندارد . دوباره زنگ تلفن و دوباره نا سزاهای مریم ، چقدر دلم می خواست او خانه نبود و با امید هم کلام می شدم ، به یقین تا زمانی که نتوانم صدایش را بشنوم تمام بدنم خواهد لرزید و در تشویش به سر خواهم برد .
در فرصت کوتاهی که او برای خرید خانه را ترک کرد ، تلفن زنگ خورد و من با قلبی لبریز از هیجان گوشی را برداشتم.
- سلام . پس کجا بودی؟
- نا مادری ام گوشی را بر می داشت.
- نا مادری ات؟
خدای من ! پس او همه چیز را نمی دانست.
- بله آخر مادرم...
بغض سینه ام را می فشرد ، انگار از خاطرم رفته بود که مادر مرده و هنوز خیال می کردم در کنار شاهین است و روزی بر می گردد . مادر دیگر بر نمی گشت ، هرگز امید مرا نمی دید و نمی فهمید پسری این چنین! دوستم دارد .
- چه شده عسل؟
می خواستم بغضم را فرو بدهم اما شکست و قطرات اشک روی صورتم نقش بست .
-عسل نگرانم می کنی ، خواهش می کنم بگو چه شده؟
دلم نمی خواست کسی که قلبم برای او می تپید این چنین پریشان شود برای همین به سختی گفتم: چیزی نشده ، برایم حرف بزن خواهش می کنم.
نفس عمیقی کشید و گفت: من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است چیزی را که می خواستم به تو بگویم ندانی.
- اما این خیلی بی انصافی است .
- بی انصافی این است که آن را بدانی ، برای همیشه فراموش کن . حالا تنهایی؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- فکر می کنم تنها باشم....
صدای در را شنیده و با پریشانی گفتم: کی می توانم ببینمت؟
- فردا همان ساعت . می آیی؟
- می آیم.
وقتی گوشی را گذاشتم ، مریم کنارم ایستاده بود و با طنینی پرسش گر گفت : با تو کار داشت؟
- چه کسی؟
پوزخندی زد و گفت: همان کسی که شنیدن صدای من ناراحتش می کرد.
با قدم هایی بلند به سوی اتاقم رفته و در را بستم . مریم از من چه می خواست؟ چرا می خواست اندک لحظه ها ی قشنگ زندگی ام را از من بگیرد؟ اصلا او که بود و در زندگی ام چه نقشی داشت؟
وقتی پدر به خانه بر گشت به سوی او رفت و گفت: بهتر است کمی بیشتر مواظب عسل باشی ، تو خیلی او را آزاد گذاشته ای در حالی که بارها ثابت کرده که لیاقت این آزادی را ندارد.
پدر کتش را آویزان کرد و روی راحتی نشست . نگاهش کردم اما انگار حرف های مریم برایش تازگی نداشتند.
- شنیدی چه گفتم نادر؟
پدر سیگاری آتش زد و گفت: مگر اتفاقی افتاده؟
- خدای من! حتما باید اول اتفاق بیفتد تا تو نگران بشوی.
پدر با طنینی عصبی و خسته گفت: امروز اصلا حوصله ندارم مریم تمامش کن.
لبخند بی رنگی بر روی لب هایم نقش بست که از نگاه مریم پنهان نماند. اما در اعماق وجودم غمگین بودم و یقین داشتم که او خیلی زود همه چیز را خواهد فهمید و این خوشبختی به انتها می رسد.


امروز دیدمش و هر بار که کنار او روی نیمکت می نشستم دنیای تازه ای را تجربه می کردم دنیایی که از هر غم و اندوهی تهی بود ، دنیایی که مرا شیفته ی زنده بودن می کرد ، شیفته ی بیشتر نفس کشیدن و شیفته ی بودن... احساسی که هرگز در کنار پدر و مریم به سراغم نمی آمد. در این افکار بودم که گفت : این نامادری که گفتی ! دوستش داری؟
لبخند تلخی بر لبانم نقش بست و گفتم: حتی در این که بگویم پدرم را دوست دارم یا نه شک دارم.
نگاه سنگینی به چشمانم انداخت و گفت : راست می گویی ؟
خدای من! چرا اینگونه نگاهم می کرد ؟ بی اختیار گفتم: چرا اینگونه نگاه می کنی؟
زیر لب گفت: چون چشمان تو را خیلی دوست دارم . نگاه هایت را...
آخ ! به راستی او دوستم داشت ، این را از نگاهش خواندم.
- چرا پدرت را دوست نداری؟
- نگفتم که دوستش ندارم ، گفتم شک دارم ، چون بعضی وقت ها کارهایی می کند که می فهمم اصلا سرنوشت من برایش مهم نیست.
حرف را عوض کرده و ادامه دادم : من هم می توانم شماره ات را داشته باشم؟
- البته ، اما هنوز نمی دانم چرا خانواده ات را دوست نداری؟
خدای من! عجب حماقتی کردم که این حرف را زدم ، کاش می توانستم فکرش را از این موضوع دور کنم.
- امید ، نمی خواهی بگویی چه می شود؟ یعنی چه زمانی...
حرفم را قطع کرد و گفت: مگر همین طوری بد است؟ گمان می کردم اگر من را ببینی خوشحال می شوی.
با اینکه خیلی دوستش داشتم اما این حرف او مرا خشمگین کرد . لعنت بر من که غرورم را شکسته و در عشق پیشقدم شده بودم.
- پس فقط من خوشحال می شوم؟ اگر این گونه است بهتر است خودت را برای خوشحال کردن من خسته نکنی ، دیگر مزاحم تو نمی شوم.
می خواستم از جای بر خیزم که گفت : بنشین عسل ، من قصد نداشتم ناراحتت کنم . چرا تو از همه چیز برداشت دیگری می کنی.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-شاید چون سعی می کنم واقع بین باشم.
لبخند گرمی بر لبانش نقش بست و گفت : پس من نتوانتسم منظورم را به درستی برسانم. بدان من دوستت داشته و برای دیدن تو ثانیه ها را می شمارم، وقتی به مدرسه می رفتی تنها اشتیاق دیدن تو بود که مرا ساعت ها در آانجا نگه می داشت.
به یکباره قلبم آرام گرفت و گفتم : واقعا تمام آن مدت را آنجا می ماندی ، فقط به خاطر من؟ - البته ، چون اگر می خواستم بروم و برگردم همان اندازه طول می کشید و ممکن بود شانس دیدن تو را از دست بدهم.
- مگر از کجا می آمدی؟
دوباره لبخندی زد و گفت: یک جای خیلی دور... مهم نیست کجا ؟ مهم این است که برای دیدن تو می آمدم ، این تو بودی که مرا به آنجا می کشاندی.
خدای من ! وقتی از آن روزها می گفت احساس می کردم سال هاست که می شناسمش چقدر دوستش داشته و چقدر شیفته ام کرده بود.
-به چه فکر می کنی عسل؟
بی اختیار گفتم: به اینکه اگر تو نبودی ، من چقدر تنها بودم.
- واقعا این احساس تو است؟
پاسخی ندادم چرا که از چشمان خیس من احساسم را فهمید. چشمانش خیس و نمناک شدند و زیر لب گفت: من هم ، همین احساس را دارم.
در دل گفتم پس چرا با همدیگر نباشیم تا این تنهایی بمیرد؟ اما شهامت بر زبان آوردنش را نداشتم .
- راستی عسل ممکن است نتوانیم مدتی همدیگر را ببینیم.
خدای من! او چه می گفت؟
- در واقع باید برای کاری از این شهر بروم ، اما خیلی زود بر می گردم.
قطرات اشک روی صورتم جاری شدند.
- خواهش می کنم عسل، من مجبورم که بروم.
احساس می کردم او بی رحم تر از آن است که بتوانم حتی با زانو زدن قلبش را به رحم بیاورم ، چرا او نمی فهمید اگر روزی نبینمش می میرم؟
با طنینی لرزان گفتم: نمی توانی بگویی به کجا می روی؟
لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت: من که گفتم خیلی زود بر می گردم شاید فقط چند هفته ...
- چند هفته!
آنچنان اندوهگین و ناامید شده بودم که حتی حضور او در کنارم به من آرامش نمی داد. مدتی خیره نگاهم کرد و گفت : آخر چراگریه می کنی ، من ناراحتت کردم؟
- نمی خواهم بروی ، آن هم جایی که نمی دانم کجاست ؟ به قصدی که نمی دانم چیست؟ حتی برای یک روز...
دستمال سپیدی به من داد و گفت : آنقدر نگران نباش ، از چه می ترسی؟
به چشمانش خیره شده و دوباره پا بر روی غرورم گذاشته و گفتم : می ترسم بروی و دیگر بر نگردی ، می ترسم بخواهی این گونه از دست من خلاص بشوی ، می ترسم همه چیز یک خواب باشد ، بیدار بشوم و تو در کنارم نباشی ، می ترسم اصلا عشقی در میان نباشد و تو را برای همیشه از دست بدهم ، بگذار راحتت کنم می ترسم دیگر هرگز نبینمت.
در برابر تمام حرف های من سکوت کرد ، سکوتی نگران کننده و عمیق.
- خواهش می کنم چیزی بگو امید ، بگو که نباید بترسم.
اما او تنها با گفتن اینکه ، به زودی می بینمت مرا ترک کرد. با صدای بلند گریستم ، چرا که احساس بدی داشته و او هیچ تلاشی برای آرام کردن من نکرد.




مریم همه چیز را برای پدر گفت ، نمی دانم کجا مرا دیده بود ؟ اما چه تفاوتی داشت او همیشه می خواست بهانه ای به دست بیاورد تا بتواند پدر را با دور کردن از من به سوی خودش بکشاند و حالا موفق شده بود.
پدر روبه رویم نشست و پرسید : دیروز صبح کجا بودی؟
با بی تفاوتی گفتم: رفتم بودم پارک.
پدر پوزخندی زد و گفت: پارک.... فهمیدم . خوب حالا با چه کسی؟
قطرات اشک صورتم را پوشاند ، حتما مریم به دنبالم آمده و امید را در کنارم دیده بود. چگونه می توانستم انکار کنم!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- به جای گریه کردن بگو چه غلطی کرده ای؟
مریم زیر چشمی نگاهم می کرد ، او هم می دانست این آرامش پدر ، آرامش پیش از طوفان است . هرگز فکرش را هم نمی کردم که آنقدر زود روزهای زیبا به پایان برسد .
صورتم را با دست پوشانده و می خواستم به سوی اتاقم بروم که پدر بلند شد و دستم را گرفت.
- به تو گفتم آن پسر که بود ؟ فقط نگو نمی شناسمش که باور نمی کنم.
به مریم نگاه کردم هنوز هم چشمانش از هیجانی شگفت لبریز بود و خیره نگاهم می کرد.
سکوت من پدر را عصبی تر می کرد ، سیگاری آتش زد و گفت: پس مریم درست دیده..
کنار پدر ایستاد و گفت: من که به تو گفتم مواظبش باش ، حالا فهمیدی چه دختری داری؟ او کاملا شبیه مادرش شده است و دیگر نمی توان مانع رفتارهای زشت او شد .
- منظورت چیست مریم؟
- خوب از چنین مادری....
پدر دستش را بالا برد اما بر خلاف تصورم که به صورتش سیلی می زد با مشت بر دیوار کوبید و به یقین پدر احساس درماندگی می کرد . قطرات اشک چشمانش را خیس کرد وگفت: شهره ی من مرده . این را می فهمی؟
مریم دریافت که روش مناسبی را برای تنبیه من انتخاب نکرده ، چون عشق به مادر بیش از گذشته در قلب پدر زنده بود. از فرصت استفاده کرده و گفتم: پدر باید با تو حرف بزنم، تو باید بدانی...
پدر انگشتش را به نشانه ی سکوت روی لب هایش گذاشت و گفت: چیزی نگو... عسل هیچ چیز.
دقایق طولانی در سکوت گذشت و پس از آن پدر با قامتی خمیده وارد اتاقش شد و در را به هم کوباند. مریم نیز به آشپزخانه رفت ، کنارش ایستاده و گفتم : خیالت راحت شد؟
وانمود کرد که نشنیده ، دوباره زیر لب گفتم : روزی خشم و کینه ام را به تو نشان می دهم.
نمی دانم چرا با گفتن این حرف آرامش شگفتی قلبم را لبریز کرد و به اتاقم بازگشتم . تمام شب به سقف اتاق خیره شدم ، در حالیکه نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.


صبح زود پدر وارد اتاقم شد و در را بست .
- بیداری؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ملافه را روی سرم کشیدم ، می دانستم که پدر برای دعوا کردن آمده و من اصلا حوصله اش را نداشتم.
- پس تو هم دختر عاقلی نیستی ، فقط همین را کم داشتم.
لحن پدر اصلا عصبی نبود و همین بیشتر نگرانم می کرد.
- بلند شو و برایم توضیح بده عسل.
ملافه را از روی سرم کشید و نگاهم کرد . بلند شده و کنارش نشستم ، در حالیکه دعا می کردم او هر چه زود تر ترکم کند.
- خوب بگو ، او کیست؟
- او را نمی دانم ولی من یکی مثل تو هستم که مادر را دوست داشتی.
پدر سیگاری آتش زد و گفت: عجب دختر گستاخی شده ای ، شرم داشته باش عسل.
- شرم ! چه باعث شد فکر کنی ندارم؟
پدر بلند شد و کنار پنجره ایستاد . شانه هایش از شدت خشم می لرزیدند اما هنوز با طنینی که آرام بود گفت: همین مدل حرف زدنت ...
- مگر چگونه حرف می زنم؟ پدر من ماه آینده هجده ساله می شوم ،پس دیگر بچه نیستم.
بر گشت و خیره در چشمانم گفت : بچه نیستی؟ خیال می کنی تو چه می فهمی! هیچی بخدا هیچ چیز عسل.
پوزخندی زده و گفتم: همین قدر می دانم که تو مادر را دوست داشتی و با تمام بی وفائی ها و مرگش باز هم او را می خواهی ، مریم نتوانست حتی ذره ای از محبت تو را به سوی خودش جلب کند چرا که قلب هر آدمی فقط یکبار عاشق می شود.
خودم هم نمی دانستم چگونه می توانستم به این سادگی روبه روی پدر نشسته و از عشق بگویم؟ هرگز تصورش را هم نمی کردم که بتوانم روزی حرف عشقم را به پدر بگویم ، گمان می کردم در آغوش مادرم نشسته و همه چیز را اول به او می گویم اما حالا این پدر بود که در نهایت عصبانیت و خشم به حرف هایم گوش سپرده و مرتب سیگار می کشید . می دانستم وقتی حرف هایم تمام بشود سیلی محکمی لب هایم را پاره می کند، پس باید می گفتم: پدر هر چه می خواهی بگو ولی نگو که نمی توانم دیگر با او باشم . بعد از آن همه بد بختی من حالا احساس خوشبختی می کنم ، چیزی که تو و مادر به من ندادید.
پدر که نمی توانست آرام باشد سیلی محکمی بر گونه ام زد و در حالیکه صدایش از خشم می لرزید ، گفت: چگونه می توانی آنقدر با آبروی من بازی کنی؟ می دانی عسل من به جای دختر خودم ، کسی را می بینم که آنجا نشسته و هر چه می خواهد بدون هیچ فکری بر زبان می آورد .
- اگر این دختر بمیرد حتما کوچه را چراغانی می کنی ، مگر نه پدر؟
- نمی گویم بمیر ، فقط آدم باش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در حالیکه اشک چشمانم با قطرات خون گوشه ی لب های پاره شده ام یکی شده بود ، گفتم: پدر نمی گذارم این خوشبختی را از من بگیری ، نیمگذارم دوباره زندگی ام را جهنم کنی. من می خواهم با او بروم و سیلی تو نمی تواند مانعم شود.
پدر نگاهم کرد ، نگاهش یخ زده بود ، نگاهش مرده بود . اتاق را ترک کرد و من ساعت های طولانی گریستم در حالیکه هنوز سر جایم ایستاده و صبحانه ای نخورده بودم. این صبح به خیر پدر بد طوری قلبم را شکسته بود . چقدر حال بدی داشتم!



پس از گذشت یک هفته تلفن زد و من واقعا نمی دانستم باید چه بگویم.
- خوبی عسل؟
بغضم را فرو داده و گفتم : فقط بگو کجائی ؟
- گفتم که نمی توانم بگویم.
- این جا همه چیز خراب شده ، نا مادری به دنبالم آمده و ما را با همدیگر دیده ، حالا پدر می داند که با هم دوست شده ایم و ...
حرفم را قطع کرد و گفت : برای همین ناراحتی ؟ این که ناراحتی ندارد.
- برای تو هیچ چیز نگران کننده نیست؟
- تو هم نگران نباش ، بالاخره که باید بفهمند.
این حرف او قلبم را آرام کرد و مفهوم خیلی چیزها را به من رساند.
- من بر گشته ام عسل و می خواهم ببینمت.
قلبم آنچنان می تپید که می ترسیدم سینه ام را از هم بشکافد.
- فردا همان ساعت ، حتما بیا .


امروز مریم خانه است و به خواسته ی پدر مواظب من است که از خانه خارج نشوم. دقایقی از ساعت ده گذشته و من می دانم که امید روی نیمکت نشسته و با هر صدای پایی سرش را بلند کرده و ناامید نگاه از غریبه ای بر می گیرد . نباید بیش از این او را در انتظار می گذاشتم اما مریم حتی برای لحظه ای تنهایم نمی گذاشت. در فرصت کوتاهی که او به حمام رفت ، لباس هایم را پوشیده و به سوی پارک رفتم . من باید او را می دیدم ، هرچه بشود دیگر مهم نیست.
نگاهی به ساعتش انداخت و با طنینی سرزنش گر گفت: فکر می کردم بیش تر از این حرف ها مشتاق دیدنم باشی ...
-هستم ، بخدا هستم...
لبخند غمگینی زد و گفت : حرفت را باور می کنم.
- خیلی دیر آمدم؟
- فقط خوشحالم که امدی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
کنارش نشستم ، نمی دانستم چه بگویم؟ همه ی حرف ها از خاطرم رفته بودند.
- خوب تعریف کن ، نامادری ات چه کرد؟
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداخته و گفتم : او یک زن عقده ای بیش تر نیست.
خندید و نگاهم کرد ، می دانستم نیمرخ من هرگز به زیبایی نیمرخ او نیست . عجب پریشان بودم و محتاج آرامشی که آن را در نگاه امید پیدا کنم ، نه در قلب خودم .
- اشکال ندارد ، حرف نزن ، خودم می گویم او کار مرا راحت تر کرد.
شگفت زده نگاهش کردم.
- منظورت چیست امید؟
- من فردا به دیدن پدرت می آیم.
خدای من! چه می شنیدم ؟ او مرا غافل گیر کرده بود ، انگار هنوز در خواب بودم ، خوابی قشنگ و فراموش نشدنی اما نه این حقیقت بود.
ادامه داد : به پدرت خبر بده که می آیم ، نگران نباش.
من که تازه مفهوم حرف های او را فهمیده بودم ، سر به زیر انداختم. می دانستم که گونه هایم سرخ شده است . او آنقدر ساده و صادقانه از من خواسته بود که عروس زندگی اش بشوم که نتوانستم مانع فرو ریختن اشک هایم بشوم.
- با من زندگی می کنی عسل؟
- فقط در این صورت است که زندگی را دوست دارم .
امید گفت : باور نمی کردم که تو بتوانی روزی تاریکی های زندگی ام را روشن کنی . نمی دانی چه احساسی دارم عسل عزیز ، فقط اینکه خوشحالم . تو چه احساسی داری؟
- راستش را بخواهی انگار یک معجزه ی باور نکردنی در برابر چشمانم به وقوع پیوست ، انگار دارم در آسمان تو و با بال هایی که برای اولین بار روی شانه هایم احساس می کنم ،پرواز می کنم .
امید خندید و گفت : مواظب باش تا سقوط نکنی.
بی اختیار پرسیدم: پس تو دوستم داری امید ، همان قدر که من دوستت دارم؟
- نکند شک داری؟
-نه . اما همه چیز غیر منتظره است ، به خاطر داری که رفتی و فراموشم کردی؟ اگر من تو را پیدا نمی کردم ، هرگز کنار من نبودی که بگویی دوستت دارم و این خیلی عجیب است.
خندید وگفت : برای خود من هم عجیب است ، حتی نمی دانم در این مدت بدون تو چگونه زنده بوده ام؟
- اما زندگی کردی.
- به من حق بده عسل ، به خیالم تو ازدواج کرده ای .
لبخند تلخی بر لبم نقش بست و گفتم : آه بله نمی دانم چرا از یاد می برم که تو با من قهر کرده بودی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
وقتی به خانه بر گشتم مریم در سکوت نگاهم کرد ، می دانستم منتظر بر گشتن پدر است. اما دیگر چه اهمیتی داشت؟
وقتی پدر وارد اتاق شد ، کنارش نشسته و گفتم : می خواهد با شما حرف بزند.
پدر وانمود کرده نشنیده و فنجان چایی اش را نوشید. مریم کنار ما نشست و هم چون همیشه در انتظار خشم پدر ساکت ماند.
- فردا می آید ، خواهش می کنم با او رفتار خوبی داشته باش ، در ضمن ما تصمیم خودمان را گرفته ایم ، بهتر است بگویی باشد.
- خوب دیگر چه؟
- دیگر هیچ چیز پدر...
می دانستم خشمگین شده و هر لحظه ممکن است فریاد بزند اما اهمیتی نداده و به سرعت وارد اتاقم شدم ، پشت در ایستادم تا حرف های آن ها را بشنوم.
- فردا که آمد حقش را کف دستش می گذارم .
مریم پیروزمندانه گفت : کار خیلی خوبی می کنی ، عجب جسارتی !
- این پسر خیال می کند من احمق هستم؟ اول با دخترم دوست می شود بعد توقع دارد ما کر و کور و لال بشویم ، عجب زمانه ی بدی شده است.
- خودت را عصبانی نکن نادر ، او با پای خودش می آید.
دیگر به حرف هایشان گوش نکرده و خودم را روی تخت رها کردم . دلم بد طوری هوای فواد را کرده بود ، ای کاش زنده بود و در آغوش می کشیدمش... آن چشمان خاکستری عجب آرامشی داشتند ! قطرات اشک صورتم را پوشاندند و تلاش کردم تا بخوابم ، اما مگر می شد؟ قلبم دریایی طوفانی شده و امواج آن بر قفسه ی سینه ام می کوبیدند ، نمی دانم پدر چه تصمیمی می گرد اما می توانم حدس بزنم که تصمیم خوب و عادلانه ای نیست.


امروز تمام خانه را مرتب کرده و قشنگترین لباسم را پوشیدم ، کم کسی نمی خواست به دیدنم بیاید ، او که تمام دنیای من بود !
پدر و مریم در سکوت منتظر بودند و من چه حالی داشتم؟ کنار پنجره نشسته و به کوچه خیره شدم . دیدمش ، با دسته ای از گل های رز قرمز. به سوی در دویده و فقط فرصت کردم بگویم : پدرم موافق نیست ممکن است چیز بدی بگوید.
لبخند گرمی بر لب آورد و گفت : نگران نباش من خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده کرده ام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پدر وارد راهرو شد و گفت: بیا تو .
وقتی امید نشست ، نگاهش کردم ، چشمانش مطمئن و آرام بودند . پدر روبه رویش نشست و گفت: چگونه فکر کردی لیاقت عسل را داری؟
مریم به چهره ی زیبا ی امید خیره شده و شگفت زده نگاهش می کرد ، پدر هم متوجه ی رفتار مریم شده و این عصبی ترش می کرد.
- شاید لیاقتش را نداشته باشم اما به یقین دوستش دارم.
- که این طور! این علاقه در پارک به وجود آمد؟
- بله.
پدر سیگاری آتش زد و گفت: برو و دیگر مزاحم نشو.
- نمی روم ، من برای حرف زدن آمده ام.
- حرفی بین ما وجود ندارد. من هرگز اجازه نمی دهم که عسل همسر تو بشود.
گمان می کردم امید بلند شده و می رود اما او با طنینی محکم گفت: این خود اوست که باید انتخاب کند.
پدر سیگار را خاموش کرده و گفت : می شود بگویی منظورت از انتخاب چیست؟ می خواهی او یکی از ما را انتخاب کند !
- دقیقا.
پدر نگاهم کرد و پرسید : تو می خواهی با او بروی؟
نمی دانستم چه بگویم ؟ من هرگز نمی خواستم بین پدر و او یکی را انتخاب کنم چرا که هر دو را دوست داشتم ، اما پدر این بار با لحنی عصبی و خسته فریاد زد : عسل او چه می گوید؟
- نمی دانم پدر.
به چشمان امید نگاه کردم از من چیزی را می خواست که قدرتش را نداشتم. منتظر بود ، نمی دانستم چه بگویم ! من در تمام هفده سال زندگی ام احساس خوشبختی نکردم مگر به خاطر حضور غریبه ! تمام روزهای قشنگ زندگی من ، روزهایی بود که آن غریبه را دیده بودم . نمی دانم عشق چه نیرویی داشت که مرا به سوی او کشاند و گفتم : پدر من می خواهم با او زندگی کنم.
بی اختیار به امید گفتم : من می دانم که با تو خوشبخت می شوم اما قول می دهی که هرگز تنهایم نگذاری؟
- قسم می خورم عسل که هیچ چیز جز مرگ ما را از هم جدا نکند.
و من در برابر چشمان حیرت زده ی پدر کنار او ایستاده و گفتم : متاسفم پدر .
پدر بلند شد و گفت : پس برو در انتظار چه هستی؟ برو و ما را برای همیشه فراموش کن . همانند مادرت که رفت ، مثل فواد.
خدای من ! پدر چه می گفت؟ گمان می کردم می خواهد مرا به شک بیندازد اما او فریاد زد : برو عسل ، برای همیشه برو.
امید دستم را کشید و گفت : بیا برویم.
بغض کرده بودم و این با هم بودن را نمی خواستم ، اما پدر مرا وادار به رفتن کرد و پیش از آنکه در را محکم بر روی ما ببندد ، گفت: یک فرصت دیگر به تو می دهم بیا تو و برای همیشه فراموشش کن.
صدای پدر لبریز ازخواهشی مردانه بود ، اما پر از غم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نگاهی به چشمان امید انداختم لبریز از خواهش و امید بودند و من به دنبال عشق رفتم و پدر در را محکم بر هم زد. همان جا خشک شدم . انگار پدر تمام نیرویم را از من گرفته بود .
- عزیزم ناراحت نباش خیلی زود تو را می بخشد.
- نه . تو پدرم را نمی شناسی.
لبخندی زد و گفت : او یک پدر است ، مگر نه؟
خدای من! پس لباس سپید عروس چه می شد... ماشین گل زده و چرخیدن در خیابان ها... بوسه ی پدر روی پیشانی ام... آرزوی خوشبختی اش برای من...؟
- کجا می رویم امید؟
- مگر قرار نبود ازدواج کنیم !
به سوی دفتر خانه ی که او می شناخت و ما می توانستیم بدون اجازه ی پدر ازدواج کنیم ، رفتیم و من بله را گفتم.
قطرات اشک تمام صورتم را پوشانده بود و من خوشحال نبودم! اما امید تظاهر می کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز به خوبی پیش می رود . دستم را به گرمی فشرد و گفت: چرا خوشحال نیستی؟
قطرات اشک آنچنان فرو می چکیدند که من فرصت نمی کردم با کف دست پاکشان کنم.
- می ترسم امید.
- از چه می ترسی ، مگر دوستم نداری؟
- دوستت دارم اما من حتی نمی دانم تو کجا زندگی می کنی و پدر و مادرت که هستند؟ من گمان می کردم مدتی نامزد می مانیم و پدر برایم جشن مفصلی می گیرد ، من کاملا گیج شده ام امید.
- نکند پشیمانی؟
و من پشیمان بودم، احساس غربت عجییب داشتم انگار پدر تمام وجودم بود و من از تمام وجودم بریده بودم. سوار تاکسی شده وساعت هایی طولانی در راه بودیم در حالی که حتی نمی دانستم به کجا می رویم؟
- عسل دیروز صبح فکرش را می کردی که امروز عروس من بشوی؟
- خودت چه؟
- راستش را بخواهی من گمان می کردم چند سال دیگر ازدواج کنم.
نگاهش کرده و گفتم : چند سال دیگر!؟
نفس عمیقی کشید و گفت: من مشکل مالی دارم عسل . دلم می خواست کار کنم و زندگی ایده آلی برای تو بسازم اما پدر تو می خواست مرا تحقیر کند و من تحمل آن را نداشتم.
- پس تو فقط برای خورد کردن غرور پدرم مرا با خودت آوردی ، می خواستی برنده باشی؟
- حرف های کودکانه نزن عسل ، من می خواهم با تو باشم چون دوستت دارم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 9 از 25:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA