انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
-الان بهداد باید راه بره...بعدا این لوس بازیارو در بیارین....
بعد دوتا چوبو داد به بهداد
-اینا رو بزار زیر بغلت و با کمک اینا راه برو باشه؟
بهداد سرتکون داد....لبه تخت نشست و چوبا رو گرفت...زیر بغلش گذاشت و با هیجان و با کمک مهراس از تخت اومد پایین...نازی با رنگی پریده به پاهای بهداد خیره شد.....بهداد درحالی که لبخند به لب داشت دست مهراسو پس زد...نفس همه تو سینه هاشون حبس شده بود....
1ثانیه گذشت....2 ثانیه....3 ثانیه.....4ثانیه.....و پاهای بهداد شروع کردن به لرزیدن....5 ثانیه....6 ثانیه....بهداد سعی کرد پاشو مثه همه ببره بالا تا اولین قدم زندگیشو برداره..8ثانیه.....درحالی که آب دهنشو قورت میداد پاشو با هزار زحمت برد بالا....9 ثانیه....ولی وسط راه دیگه نتونست تحمل کنه و تو بغل مهراس افتاد.....نازی با بهت به امینی خیره شد....امینی لبخند به لب راند
-قهرمان کوچولو اگه یکم دیگه تمرین کنی میتونی راه بری ....
مهراس به پسرکوچولوش خیره شد....این موجود چقد دوست داشتنی بود....چطور تونسته بود اون همه مدت اذیتش کنه؟ جلو نگاه بهت زده همه بهدادو محکم به آغوش کشید...لحظه ای نگذشت که نازی قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...بالاخره مهراس فهمید چه موجود دوست داشتنی رو نادیده گرفته بود!!بالاخره فهمید بهداد یه پدر داره!! و اون پدر کسی نیست جز خود مهراس!

مهراس با خوشحالی بهدادو بوسه باران میکرد....امینی با لبخند سرتکون داد و گفت
-بهتره بزاری استراحت کنه....
مهراس بسختی از بهداد که در بهت به سرمیبرد جدا شد....
-باشه...
*******
ادیبی به چهره ی رنگ پریده و زرد بابک خیره شد....فک کرد رنگ پریدگی چهره اش بخاطر تَرسه یا مواد؟ شونه بالا انداخت
-گفتی دخترت خارجه؟
بابک با اضطراب پاهاشو تکون میداد
-آره....3..4 روز پیش رفتن!
-رفتن؟؟؟
-آره!
-خب؟ کیا بودن؟
بابک متفکر به روبه رو خیره شد
-اممم نازی و صاب کارش و بچه اش!
ادیبی متعجب ابرو بالا انداخت
-گفتی دخترت چیکاره اس؟
-تو استودیو منشی کار میکنه! البته فقط جواب تماسا رو میده!
-تو استودیو؟
بابک بی حوصله سرتکون داد
-آره صاب کارش خواننده اس!
ادیبی تکیه زد به صندلی و با تعجب ابرو هاشو بالا داده بود
-دخترت مگه تا کلاس چندم خونده؟
بابک محکم نفسشو فوت داد
-اول دبیرستان! کمتر از نصف دوم دبیرستانم خوند دیگه حوصله اشو نداشت....
-بعدش چیکار کرد؟
-رفت دنبال کار
-خب؟؟
-هیچی دیگه اینور انور کار میکرد!
-تو چیکار میکردی؟
-هیچی!
-دخترت برات مهم نبود؟
-اون موقع نه!
-الان مهمه دیگه؟
-آره!
-دهم خرداد 1385 دخترت کجا بود؟
بابک سرشو برگردوند
-نمیدونم! میگم که دخترم برام مهم نبود! اصلا نمیدونستم کجا میره و چیکار میکنه!
-میدونی دخترت الان جز مضنونای این پرونده اس؟
-آره!
-برات مهم نیست چرا ؟؟
بابک آب دهنشو قورت داد...خوب میدونست نازی چرا جز مضنونا به حساب میاد....ولی سعی کرد چهره اشو نبازه
-میدونم دخترم کاری نکرده!پس دلیلی نداره بخوام بدونم چرا!
ادیبی چشماشو ریز کرد
-چطور گذاشتی دخترت با مرد غریبه بره اونور آب؟
بابک دستی به صورتش کشید
-از نظر نازی تایید شده بود!
-مردای این دوروزمونه....
-نازی به اندازه کافی تجربه داره ! میدونه کیو تایید کنه و کیو نکنه!
ادیبی فقط با پوزخند سرتکون داد! پس به اندازه کافی تجربه داره!!!!
*****

**********
نازی با تعجب ابرو بالا انداخت
-بابک گفتی خبرای تازه داری!
بابک گوشیو تو دستش جابه کرد و شروع کرد به صحبت کردن
-آره یکی اومد در خونه گفت نازی رو میبریم بازجویی!! گفتم رفته خارج! یه برگه رو داد بهم گفت پس تو بیا برا بازجویی!! خلاصه منو بردن چندتا سوال ازم پرسیدن!!!
نازی حس کرد رنگش پرید
-خب؟؟ چی شد ؟؟
-هیچی بهم تاریخ دقیق اون اتفاقو گفتن!! مرتیکه ادیبی اومده بود بازجویی ! گفت دخترت دهم خرداد کجا بود؟ گفتم نمیدونم من دخترم برام اهمیتی نداشت! واسه همین چیز زیادی راجع بهش نمیدونم!
نازی لبخند تلخی زد
-حس میکنم آخرش میرم زندون و دیگه هیچی دیگه!
بابک روشو برگردوند...
-مهراس خوبه؟
نازی از پنجره ساختمان های بلند و مردم با پوشش های عجیب و غریب رو نگاه کرد
-آره....بهداد هم تا چند روز دیگه میتونه کامل راه بره...
بابک لبخند زد...لبخندی از سر خوشحالی....شاید اینطوری باز عذاب وجدان نازی کمتر میشد!! میتونست دخترشو درک کنه...زندگی با کلی پستی و بلندی رو پشت سر گذاشته بود....و بد ترین اتفاق زندگی هم مطمئنن روز دهم خرداد اتفاق افتاد! نفس عمیقی کشید و صدای نازی رو شنید
-بابک مهراس الاناس که بیاد....قطع میکنم فردا پس فردا زنگ میزنم بازم...
-باشه .....دخترم.....
نازی حس کرد چیزی تو سینه اش فرو ریخت....دخترم؟؟؟ بغض کرد....بعد این همه سال تازه باید بگه دخترم؟ بعد این همه مدت که نازی تو تنهاییاش میسوخت؟ لعنتی بعد این همه مدت نازی باید طعم پدر داشتنو بچشه؟ ......
صدای بوق تلفن اونو به خودش آورد...پا پشت دست اشکاشو پاک کرد و گوشی رو گذاشت سر جاش....به سمت آشپزخونه رفت....میخواست قهوه تلخ بخوره...حس میکرد این روزا طعم زندگیش مثه قهوه تلخ شده!!
*****
کاشانی تکیه زد به صندلی
-میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم!! فعلا که باید منتظر بمونیم تا بیاد....لعنتی اگه یه هفته زودتر برا بازجویی اقدام میکردیم الان میفهمیدیم مجرم کیه....
کاشانی خمیازه کشید
-از بقیه مضنونا بازجویی کردی؟
-آره...
-خب؟
-هیچی از بین همه اشون این دوتا دختر مشکوک میزنن! نمیدونم!
-یعنی...
ادیبی چشماش بست و به صندلی تکیه داد
-آره!! به شناسایی هویت مجرم خیلی نزدیک شدیم!
*****

نازی در حالیکه به آینده مبهمش فک میکرد صدای در رو شنید....سرشو به سمت در چرخوند و منتظر موند...مهراس با صورتی که ازش آرامش میبارید وارد شد...نازی پاهاشو بغل کرد و چونه اشو گذاشت رو زانوش...مهراس سربلند کرد و تازه متوجه نازی شد...لبخند کجی زد و گفت
-سلام...چایی چیزی نداریم؟
نازی سربرگردوند و به پنجره خیره شد
-خودت دم کن!
مهراس متعجب سرتکون داد.....حس کرد اتفاقی افتاده که نازی انقد پکره!!به سمت آشپزخونه رفت و در حالی که آب جوش میذاشت با صدای بلندی شروع کرد به صحبت کردن...
-امروز بهداد تونست دو قدم راه بره! امینی گفت تا دو هفته دیگه کاملا خوب میشه....
نازی چیزی نمیشنید...متوجه چیزی نبود....تنها چیزی که تو ذهنش مدام تکرار میشد و طنین مینداخت این بود"میرم زندان!اوففف اون موقع مهراس همه چیو میفهمه....همه چیو! اون موقع میفهمه من مسبب بدبختی شم..."
مهراس با تعجب به سمت نازی رفت...کنارش رو مبل نشست و سرشو برد جلو....زیر گوش نازی زمزمه کرد
-زنده ای؟
نازی تکان شدیدی خورد و به سمت صدا برگشت...با دیدن مهراس از اون فاصله کم گرمش شد...تک صرفه ای کرد و از جاش پا شد...
-ببخشید حواسم نبود...چیزی گفتی؟
مهراس کنترل تی وی رو برداشت...سعی کرد حواس خودشو پرت کنه
-آره داشتم میگفتم بهداد تا دو هفته دیگه خوب میشه...
نازی به سمت آشپزخونه رفت
-اِ؟ چه خوب...
کمی مکث کرد و با ترس پرسید
-دو هفته دیگه میریم؟
مهراس اوهومی گفت و ساکت شد....نازی با بغض و ناراحتی به دیوار آشپزخونه تکیه داد....لعنتی دو هفته دیگه همه چی تموم میشه....چونه اش شروع کرد به لرزیدن....براش مهم نبود میره زندون...تنها چیزی که براش مهم بود این بود که مهراس میبخشدش یا نه؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 31

مینا نگاهشو از وکیلی گرفت
-نه....
وکیلی سعی کرد آروم باشه
-ینی چی؟
-نمیخوام شیمی درمانی کنم !! دکتر گفته امیدی نیست....
حس کرد سرش در حال ترکیدنه...از صبحه که وکیلی گیر داده شیمی درمانی کن...لعنتی نمیخواست زنده بمونه!
وکیلی آهی کشید و سرتکون داد...داشت دخترشو از دست میداد و نمیتونست کاری کنه...هیچ کاری!
*****
دو هفته به سرعت برق و باد گذشت....تو این مدت نازی کم حرف و گوشه گیر شده بود....مثه کسی که عزیزشو از دست داده...مهراس واقعا نگران نازی بود...هرموقع چشمش به قیافه رنگ پریده تر از قبل نازی میفتاد چیزی تو سینه اشو فرو میریخت...تو این مدت نازی خیلی به مهراس کمک کرد تا بهدادو تو بیمارستان نگه دارن...آخه بهداد گیر داده بود خسته شدم از اینجا! میخوام برم خونه !! نمیخوام بمونم! و از این بهونه هایی که همه بچه ها میگیرن! ولی نازی با صبر و محبت بهدادو آروم میکرد و هر طور شده حواسشو پرت میکرد ....مهراس از این بابت واقعا از نازی ممنون بود...چون هر کار میکرد نمیتونست بهدادو آروم کنه....
بهداد ذوق زده و با خوشحالی رو به مهراس گفت
-بابا آمریکا جای باحالیه....بازم میایم؟
مهراس به دست کوچک بهداد فشار خفیفی وارد کرد...
-آره عزیزم...دفعه بعد بازم نازی رو با خودمون میاریم خوبه؟
و به سمت نازی نگاهی انداخت....نازی بغض کرد....دفعه بعد؟ دفعه بعدی وجود نداره!!
مهراس با دقت به قیافه نازی خیره شد...ناراحت بنظر میرسید...فک کرد شاید چون دارن بر میگردن این جوری شده!
لبخندی زد و ادامه داد
-این آلبومم کارش تموم شه میریم بقیه کشورا سفر کنیم...اونجا ها بیشتر میمونیم و خوش میگذرونیم...الان چون کارای آلبومم مونده زود برمیگردیم....
نازی چیزی نمیشنید...اونطور که بابک میگفت ادیبی و اون دستیارش منتظر نازی ان که برگرده تا ازش زودتر بازجویی کنن...حالا مهراس نشسته راجع به آینده شیرین حرف میزنه....
نازی با بغض به چمدانا خیره شد...دیگه ته خط رسید...همه زندگیش زجر کشیدن ناراحتی غم غصه بود....هیچ وقت تو زندگیش عشق نبود! حالا که عشقشو پیدا کرده باید همه چی اینطوری شه؟ اینه عدل الهی؟؟ لعنتی نازی مستحق این همه درد نبود...حداقل مستحق از دست دادن عشقش....
-نازی .....
تکانی خورد و به مهراس نیگا کرد...گیج و منگ به اطراف نگاهی انداخت...کی سوار هواپیما شدن که نازی نفهمید؟ نفس عمیقی کشید و رو به مهراس که رو صندلی بغل دستش نشسته بود گفت
-بله؟
مهراس لباشو محکم رو هم فشرد....دلش میخواست همه چیو بگه....ولی نمیتونست....دستی به صورتش کشید و گفت
-ممنون بابت همه چی....اگه تو وارد زندگیم نشده بودی هیچ وقت همه این اتفاقا نمیفتاد...هیچ وقت قدر بهدادو نمیفهمیدم...هیچ وقت حس پدری رو تجربه نمیکردم و هیچ وقت اون حصار غمی رو که دور خودم چیده بودم رو برنمیداشتم....نازی از ته دل ازت تشکر میکنم...امیدوارم بابت همه اذیت هایی که کردم......منو ببخشی...اون روز که بهت گفتم هرزه....
نازی وسط حرفش پرید...نمیخواست بیشتر از این بشنوه...هیچی نمیخواست!
-ببین اشکالی....
مهراس دستشو آورد بالا به نشانه سکوت...و بعد ادامه داد
-اونروز که بهت گفتم هرزه از دستت عصبی بودم! حتی فکر اینکه با کَسِ دیگه ای بودی داغونم میکرد! تو بیمارستان پشت در اتاقت بودم که کیارش اومد...یقه اشو گرفتم و شروع کردم به دعوا کردن ....اون همه چیو توضیح داد...خیلی از دست خودم عصبی بودم...عصبی از اینکه به دختر پاک و بی گناهی مثه تو همچین تهمت ناروایی رو زدم...
مهراس مکث کرد و به چشمای به اشک نشسته نازی خیره شد....گریه واسه چی؟
ادامه داد
-منو ببخش!
نازی سرشو به سمت پنجره هوایپیما برگردوند...میخواست بره بمیره...این لحظات آخری که با مهراسِ مهراس همه چیو سخت تر میکنه....برای دل کندن! برای جدا شدن...برای گفتن حقیقت...برای همه چی!
چونه اش شروع کرد به لرزیدن....مهراس با تعجب به نازی نگاه میکرد...فک کرد-یعنی انقد اذیتش کردم که اینجوری گریه میکنه؟
نازی لباشو محکم رو هم فشرد...تو دلش هرچی فحشه به بهزاد داد....همه این چیزا بخاطر بهزاده! همه این اتفاقا......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1385

مهراس به بچه کوچکی که تو دستش بود خیره شد...این موجود کوچیک پسر مهراسه....با خوشحالی به مهتاب خیره شد...و این زن زیبا و دوست داشتنی زن مهراس!
-ببین...چشماش شبیه توئه.....هرموقع ببینمش یاد تو میفتم...
مهتاب بی حال لبخند زد....بالاخره بچه اش بدنیا اومد...دلش میخواست بغلش کنه و ببوسدش...
-بدش من بغلش کنم....
مهراس به سختی از بهداد دل کند و آروم کنار مهتاب گذاشتش...مهتاب با لبخند مهربان و شیرین آروم بوسه ای بر گونه بچه گذاشت...درحالی که دست بچه رو تو دستش گرفته بود به مهراس گفت
-اسمشو چی بزاریم؟
مهراس کمی فک کرد....با لبخند زمزمه کرد
-یادمه گفتی خودت میخوای اسم بچه ارو انتخاب کنی...
مهتاب پلک زد....واقعا خیلی دلش میخواست خودش رو این موجود شیرین اسم بزاره....نفس عمیقی کشید و گفت
-بهداد خوبه؟؟
مهراس موهای مهتابو از جلو چشماش کنار زد....همونطور زمزمه وار گفت
-بهترین داده ی خداوند....
مهتاب سرتکون داد....غرق در خوشحالی بود...هیچ حسی به حس زیبای مادر شدن نمیرسه.....
مهراس ادامه داد
-اسم قشنگیه عزیزم...واقعا این بچه کوچولو بهترین داده خداونده....برا من....برا تو....ازش ممنونم که بهدادو بهمون داد...
و بعد دست مهتابُ گرفت و آروم بوسه ای بر آن نهاد....ولی کی میدونست این خوشبختیشون مدت زیادی دوام نمیاره؟
*******
نازی چشم از پنجره هواپیما برداشت...به مهراس نگاهی انداخت...چشماش بسته بود و گوشه لبش کج بود....مثه اینکه خوابای خوب میدید...نفس عمیقی کشید....هرکار کرد خوابش نبرد....به آینده فک میکرد به گذشته به حال! به همه چی....به اینکه تونست با کمک کردن به خوب شدن پاهای بهداد کمی از بار عذاب وجدانشو کم کنه...به اینکه الان واقعا ته خط رسیده بود! به بنبست میخورد...به اینکه وقتی پاشو از فرودگاه بزاره بیرون همه چی تموم میشه...مهراس همه چیو میفهمه...همه چیو....
****
1385
چند ماه از ماجرای قتل مُرادی پدر بهزاد گذشت...حالا نازی جز آدمای مهم باند بود...دست راست بهزاد! هیچکی باورش نمیشید بهزاد دست راستشو یه زن انتخاب کنه...وقتی بهزاد گفت دست راستم یه زَنِ همه فک کردن سارا پی دی رو میگه! ولی وقتی گفت نازی دست راستشه همه بهت زده فقط سرتکون دادن....از اون به بعد نازی دستور کارارو میداد....نقشه میکشید و کارایی رو میکرد که دست راست بهزاد باید بکنه!!
بهزاد کنار نازی نشست...نازی رمانشو بست
-چیه؟
بهزاد نفس عمیقی کشید
-یه ماموریت دیگه داریم توام باید بیای....خیلی مهمه...کسایی که بهشون اعتماد دارم و تجربه دارنو با خودم میبرم...
نازی سرد و بی روح سرتکون داد...
-ماموریت چیه؟
-سرقت بانک ***....
نازی لبخند کجی زد....لعنتی تو این لجن زار گیر کرده بود و نمیتونست بیرون بیاد...دلش میخواست فریاد بزنه و بگه بسه!! دیگه نمیکشم! ولی تنها جوابی که داد این بود
-کِی؟
-هفته دیگه...
ولی کی میتونست حدس بزنه هفته دیگه واقعا چه اتفاقی میفته؟
*******
1390
نازی با ترس قدم اولشو برداشت...از هواپیما اومدن پایین....مهراس دست بهدادو داد دست نازی...
-همینجا وایستین جایی نرین....الان میام...
نازی خواست بگه نرو...لحظه های آخر تنهام نزار...ولی با صدای خفه ای گفت
-باشه....
بهداد با خوشحالی به اطراف نگاه میکرد...دوست داشت زودتر برسن خونه تا به دوستش زنگ بزنه که بیان گرگم به هوا بازی کنن! با نازی!! نازی با بغض به بهداد خیره شد....وقتی بهداد بزرگ شد میتونه نازی رو ببخشه؟؟ لحظاتی گذشتن...نازی غرق در افکارش بود که صدایی شنید
-خانوم نازیلا نیکویی؟
نازی محکم دست بهدادو فشرد...چشماشو بست...دیگه همه چی تمومه! همه چی!
-شما مضنون شماره دوئه پرونده ما هستین...لطفا برای بازجویی با ما بیاین....نازی چشماشو باز کرد....قیافه متعجب مهراسو دید که داشت به سمتشون میومد...چونه اش شروع کرد به لرزیدن....الان مهراس همه چیو میفهمه....همه چیو!
کاشانی با اخم به دستیارش که خانوم بود ابرو اومد که دستگیرش کن...زن دستای نازی رو گرفت و دست بند زد....مهراس با تعجب و بهت با هرلحظه قدماش آروم و آروم تر میشدن....دارن به نازی دست بند میزنن؟ چرا نازی رنگش پریده؟ چرا داره گریه میکنه؟ چرا دستش تو دست بهداد نیست؟؟ چرا پلیس نازی رو دستگیر کرد؟ به سختی میتونست نفس بکشه...به سمت کاشانی رفت...
-چی شده؟


نازی با بهت به مهراس خیره شد....قلبش تند تند میتپید...نفسش بزور میومد بالا....دیگه وقتش رسید....مهراس همه چیو میفهمه...همه چیو!
مهراس کلافه دستی به موهاش کشید....لعنتی حتما اشتباهی پیش اومده...آخه نازی و خلاف؟؟ عصبی دندوناشو رو هم فشرد و بازم سوالشو پرسید
-چی شده؟
کاشانی با تعجب ابرو بالا داد...حس کرد قبلا جایی دیدتش...حس نکرد! مطمئن بود!
-ایشون مضنون سماره دو پرونده هستن....باید همین الان برای بازجویی بیان!
مهراس چشم غره رفت...نفسشو محکم فوت داد
-شما مطمئنین اشتباه نگرفتین؟
کاشانی سرتکون داد...به نازی نگاهی انداخت و گفت
-شما نازیلا نیکویی هستین دیگه؟؟
نازی به قیافه منتظر مهراس خیره شد...انگار داشت میگفت بگو من کاری نکردم! بگو الکی گرفتی منو! بگو من بی گناهم....ولی نازی به سختی فقط سرتکون داد...
مهراس از سکوت نازی متعجب و عصبی شد...چرا نمیگفت من بی گناهم؟ لعنتی چرا هیچی نمیگفت؟
کاشانی به دستیارش اشاره کرد نازی رو ببره...بعد رو به مهراس گفت
-شما با این خانوم چه نسبتی دارین؟
مهراس نفس عمیقی کشید
-ایشون منشی بنده هستن!
کاشانی مشکوک سرتکون داد
-فامیلیتون؟
مهراس عصبی به نازی که هر لحظه دور تر و دور تر میشد خیره شد
-سازش هستم....
کاشانی لباشو محکم رو هم فشرد...سازش؟ یعنی.....
-آقای سازش شما....خاطره ای از بانک *** ندارین؟
مهراس با شنیدن اسم بانک حس کرد دلش میخواد بره اونجارو آتیش بزنه...لعنت به اون بانک نحس و شوم...
-آره...چطور؟
کاشانی با دهنی باز به مهراس خیره شد....پس چرا داره با نازی میگرده؟؟ لابد از هیچی خبر نداره!
-لطفا همراه من بیاین آقای سازش!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1385

بهزاد درحالی که سرشماره میکرد رو به همه گفت
-خب 5 نفره میریم! من نازی سارا قیصر و مهدی....بقیه هوای مارو از بیرون داشته باشن!
بعد رو به 5 نفر اصلی گفت
-نفری یه اسلحه بردارین....
هر کسی یه اسلحه برداشت...نازی هفت تیر همیشگی شو برداشت...لعنت! دلش نمیخواست همچین چیزی رو همراه خودش ببره....
بهزاد در حالی که حرف میزد به نازی نگاه میکرد...خدا خدا میکرد نازی چیزیو خراب نکنه....نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-اول قیصر میره تو....بعد من بعد سارا بعد نازی آخر سرم مهدی ....همه چی باید طبق نقشه پیش بره! هر چی من گفتمو اجرا میکنن...هر چی من گفتم!!! فهمیدین؟
همه سرتکون دادن جز سارا....بهزاد رو به سارا گفت
-فهمیدی؟
سارا نفس عمیقی کشید و خیره به نازی گفت
-شاید!
نازی با پوزخند رو برگردوند....سارا از نازی متنفر بود...چون قرار بود سارا دست راست بهزاد شه....ولی بهزاد نازیو دست راست خودش کرد...
بهزاد سمت در رفت.....
-یک ثانیه رو نباید هدر داد....بریم...
****
1390
نازی به میز خیره شد....ادیبی چشماشو ریز کرد و شروع کرد به حرف زدن
-شما مضنون شماره...
-میدونم!
-میدونی چیکار کردی؟
نازی سربلند کرد.....ادیبی مصمم بهش خیره شد...انگار داشت میگفت دیگه همه چی تموم شد!
نازی سربرگردوند...واقعا همه چی تموم شد....مهراس حتما تا حالا فهمیده نازی کیه! لعنتی....
کاشانی پرونده رو باز کرد
-خانوم نیکویی...سال 85 از کشور خارج شدین درسته؟
نازی سرتکون داد....
-برا چی؟
نازی بغض کرد....لعنتی برا چی؟ برا اینکه بتونه همه چیو فراموش کنه....همه چیو!
-چون.....پولامو جمع کردم میخواستم برم جایی...یه جای دور از اینجا...
ادیبی پوزخند زد
-چرا دور از اینجا؟
-میشه یه لیوان آب بدین؟
ادیبی از جاش پا شد و با خونسردی لیوان رو میزو پر آب کرد و داد به نازی....نازی قلپی از آب نوشید و ساکت شد...
ادیبی به میز تکیه داد
-دیگه انکار کردن فایده نداره....مدارک زیادی وجود دارن که اثبات میکنن شما روز دهم خرداد....
-میدونم....
یک تای ابرو ادیبی رفت بالا
-اعتراف میکنی؟
نازی به چشمای ادیبی خیره شد
-میدونی آدم وقتی به ته خط برسه چجوری میشه؟
ادیبی سرتکون داد
-نه!
نازی روشو برگردوند
-مثه من دیگه هیچی براش مهم نیست!نه زندگیش! نه پدرش! نه خودش! نه هیچیش!
ادیبی سرتکون داد
-میفهمم! اعتراف میکنی؟
نازی سرتکون داد
-ادیبی لبخند کجی زد و گفت
-اتفاقی که روز دهم خرداد افتاد رو کامل برام توضیح بده! کامل ِ کامل!


نازی نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف کردن.....تعریف کردن بدترین روز زندگیش!
*******

1385
5 نفر اصلی از ماشین پیاده شدن...نازی به نمای بانک نگاهی انداخت...پوزخند زد و به قیصر که طبق نقشه اولین نفر وارد بانک شد خیره شد....بعد از لحظاتی بهزاد رفت توو...بعد سارا بعد نازی و در آخر مهدی....طبق نقشه قبل از اینکه از ماشین پیاده شن ماسک های سیاه رنگی رو زدن به صورتشون تا شناسایی نشن...قصیر وقتی وارد شد اسلحه اش به سمت بالا نشونه گرفت و شلیک کرد....همه کسایی که اونجا بودن با بهت و ترس به سمت قیصر برگشتن...همون لحظه بهزاد وارد شد...در حالی که اسلحه اشو به سمت همه میچرخوند با غیظ گفت
-هیچکیییی از جاش جُم نخوره!! واگرنه با یه شلیک کارشو تموم میکنم!! فهمیدیییین؟
هیچکی جرعت تکون خوردن نداشت....سارا عصبی وارد شد و به سمت صندوق دار بانک رفت....رو به زن گفت
-هرچی پول داری بریز تو این کیسه...
و کیسه رو به سمتش پرت کرد....زن فقط سرتکون داد و آروم آروم پولارو مینداخت تو کیسه...صدای اون دختر خیلی براش آشنا بود...خیلی خیلی!!
سارا عصبی تر فریاد زد
-زودباش دیگه...دستت کجه یا مثه لاک پشت سرعتت کمه؟
مهتاب لباشو رو هم فشرد...خدایا! چرا صداش اینقد آشناس؟
سرعتشو بیشتر کرد....تقریبا همه ی پولارو انداخته بود که صدای دختر دیگه ای روشنید! فک کرد این دختر سنش برا این کارا کمه! شونه بالا انداخت...نازی با قدم هایی آروم و محکم به سمت سارا رفت....کیسه پول رو گرفت و به بهزاد خیره شد...بهزاد شلیک دیگه ای به سمت بالا کرد...سارا رفت به سمت اون یکی صندوق دار...رو به دختر که از ترس رنگش پریده بود گفت
-تو.....همه پولارو بریز تو این یکی کیسه....زودباش کثافت....
مهتاب با شنیدن کلمه ی کثافت انگار برق بهش متصل شده سارا!! خودشه!!سارا همیشه "ث" کثافتو غلیظ تلفظ میکنه
با بهت زمزمه کرد
-سارا....تویی؟
سارا به سمت مهتاب برگشت...میشد فهمید که مهتاب کاملا مطمئنه پشت اون ماسک سیاه کسی نیست جز سارا!
بهزاد احساس خطر کرد...اگه مهتاب زنده بمونه ممکنه لو بده! اگه سارا لو بره همه لو میرن!! نفس عمیقی کشید و به بقیه خیره شد...همه با ترس به اسلحه اونا خیره شده بودن....مطمئن بود هیچکی صدای مهتابو نشنیده! چون مهتاب فقط زمزمه کرد سارا!
بهزاد ناخوداگاه داد زد
-بُکُشِش!
نازی به سمت بهزاد که مصمم به او خیره شده بود برگشت....چی؟ بکشش؟ لعنت چرا نازی؟
بهزاد پوزخند زد...بالاخره نازی هم باید یادبگیره! همه این چیزا رو !!
مهدی از بانک خارج شد...پس از لحظاتی دوباره برگشت....رو به بهزاد گفت
-بچه ها گفتن پلیس سه کوچه بالاتره! چند دقیقه دیگه میرسن...
بهزاد عصبی داد زد
-بکشش دیگه.....
مهتاب رنگ پریده به سارا خیره شد....سارا هیچ حسسی نداشت! فقط میخواست مهتاب بمیره! خصومت های شخصی که داشتن باعث شد کاری برای زنده موندن مهتاب نکنه ...
به سمت نازی که مثل مجسمه وایستاده بود رفت...اسلحه نازی که دست نازی باهاش بود رو به سمت مهتاب نشونه گرفت....زیر گوش نازی زمزمه کرد
-بزن! پلیسا دارن میرسن....
نازی به مهتاب که با التماس بهش خیره شده بود نگاه کرد....چطور میتونست بکشدش؟ لعنتی بعد مرادی دیگه کسی رو نکشت....مهتاب با بغض شروع کرد به صحبت کرد
-نزن ترخدا نزن..بچه ام تازه بدنیا اومده دکترا میگن مشکل راه رفتن داره....یعنی..
مکث کرد و با چونه ای لرزون ادامه داد
-با وجود این ....لعنتی تازه حس کردم خوشبختم...
واقعا تازه حس کرده بود خوشبخت...اگه بمیره دیگه بهدادو نمیبینه....مهراس چی؟ لعنتی اون داغون میشه...نه نباید بمیره...دلش نمیخواست از مهراس جدا شه...به این زودی!
نازی حس کرد این زن یکی مثه خودشه! کل زندگی زجر کشیده! دلش نمیخواست بزنه!!
سارا که دید نازی اقدامی نمیکنه با اشاره بهزاد خودش انگشت نازی رو رو ماشه اسلحه گذاشت...با لبخند کجی زمزمه کرد
-خداحافظ مهتاب....
و به لحظه ای نکشید که صدای شلیک و جیغ و داد مردم در هم آمیخته شد...نازی به مهتاب که گلوله دقیقا رو قلبش خورده بود خیره شد....داشت جون میداد....بچه اش چی میشه؟ لعنتی چرا نازی کاری نکرد؟ چرا گذاشت اینجوری شه؟ چرا؟
سارا دست نازی رو گرفت و کشون کشون از بانک آوردتش بیرون...محکم تکونش داد....نازی به خودش اومد....سارا عصبی فریاد زد
-لعنتی زودباش.....همونجایی که قرار گذاشتیم بیا....بدو...
نازی با بهت سرتکون داد....یه کوچه بالا تر رفت....ماسکشو درآورد ....تاکسی گرفت...
-خیابون.....
نازی آدم کشت!! زن مهراسُ! مادر بهدادُ! عشق مهراسُ!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس با بهت به ادیبی خیره شد....ادیبی رو خوب یادشه! مسئول پرونده قتل مهتاب بود....ولی وقتی نا امیدشدن پرونده رو بستن! چند هفته پیش ادیبی زنگ زد و گفت میخواد رو پرونده کار کنه! مهراس هم موافقت کرد...ادیبی سرتکون داد...
-سلام آقای سازش....
مهراس به سمتش رفت...
-سلام....ام...نازی رو کی آزاد میکنین؟
ادیبی پوزخند زد....از هیچی خبر نداره! شروع کرد به صحبت کرد
-یادتونه گفتم میخوام پرونده قتل همسرتونو دوباره مطالعه کنم؟
-بله!
-قاتلای همسرتون شناسایی شدن...
مهراس لباشو محکم رو هم فشرد
-الان زندانن؟
ادیبی با لبخند کجی به سمت اتاقی که نازی توش بود اشاره کرد....
-یکیشون اونجاس!
مهراس بهت زده به در خیره شد.....امکان نداره....نه لعنتی اصلا 1% هم امکان نداره....
نفس عمیقی کشید و به چهره ی جدی ادیبی خیره شد....لباش از هم باز شدن و صدای خفه ای اومد
-امکان نداره....
ادیبیبا تاسف سرتکون داد
-خودش اعتراف کرد!
نفس مهراس بالا نمیومد....اعتراف کرد؟ به چی؟ به قتل مهتاب؟
-میخوام ببینمش...
ادیبی مهراسو خوب درک میکرد...سرتکون داد
-فقط 5 دقیقه!


مهراس هنوز از بهت بیرون نیومده بود...فقط سرتکون داد....به سمت اتاق بازجویی که نازی دراونجا بود رفت....نمیدونست میخواد چی بگه یا چیکار کنه.....عشقش که قاتل زنش بود تو این اتاق بود....لعنتی چرا اینجوری شد؟همه چی خوب بود! حداقل تا 2 دقیقه پیش! مهراس کلافه دستی به صورتش کشید....ادیبی دستشو گذاشت رو شونه مهراس...با نگاهی که از اون دلسوزی میبارید زمزمه کرد
-متاسفم....فقط 5 دقیقه....
بعد در رو باز کرد.....نازی با باز شدن در به سمت در برگشت....به دیدن قامت مهراس تو چارچوب در نتونست جلو بغضشو بگیره...سرشو انداخت پایین و به میز خیره شد....مهراس وارد شد و در رو محکم بست....نازی بزور آب دهنشو قورت داد...میخواست لیوانُ بگیره و آب بخوره ولی حسش نبود....نمیخواست زنده بمونه....هیچ وقت...
مهراس عصبی رو به رو ی نازی نشست....به چهره ی پر از غم نازی خیره شد...چرا سرش پایینه؟ لعنتی مگه این زن مهتابو نکشت؟ چرا قیافه آدمای پشیمونو گرفته؟
به ثانیه ای نکشید که شروع کرد به داد زدن
-چرا وارد زندگیم شدی؟ از جونم چی میخواستی؟ کل این مدت نشستی به ریشم خندیدی؟ تو قاتل عشقمی...بودی و هستی! ..پست فطرت این همه مدت با احساسات منو بهداد بازی کردی...چطور تونستی؟ اصلا....
از جاش پاشد و وپشت کرد به نازی....
-چی از جونم میخوای؟
نازی با بغض شروع کرد به حرف زدن....دیگه هیچی براش مهم نبود!وقتشه دیگه هر چی تو دلشه رو بریزه بیرون...دیگه بسه! نمیکِشه! مگه ظرفیت یه آدم چقدره؟
-میدونی این همه مدت چی کشیدم؟ هر لحظه هر ثانیه ای که کنارت بودم برام زجرآور بود...هی به خودم میگفتم مهراس میبخشدم؟ هی میگفتم باید یه کاری کنم که مهتاب تو اون دنیا خوشحال باشه...با اینکه آشنایی ما بخاطر وکیلی بود ولی بازم اگه وکیلی مارو آشنا نمیکرد و بهم نمیگفت تو شوهر مهتابی من بازم میومدم برا حلالیت طلبی....آره من قاتل اصلی شناخته شدم...ولی لعنتی من ماشه رو نکشیدم.....سارا کشید میفهمی؟
روشو برگردوند....با اندوه زمزمه کرد
-کل عمرم پر بود از غم و غصه....هر روز که چشامو باز میکردم میگفتم هی پسر! برو بمیر راحت شی از این زندگی نکبتی....تا موقعی که تورو دیدم اینجوری بودم....ولی احمق من ناخواسته عاشقت شدم! ناخواسته عاشق کسی شدم که فک میکنه زندگیشو تباه کردم!
بغض نازی شکست...اشکاش رو گونه هاش سرخوردن...دیگه همه چی تموم شد...مهراس نمیبخشدش...بد تر از هر چیزی این بود که مهراس ازش متنفر شد...متنفر!
مهراس آروم به سمت نازی برگشت...گوشه لبش کج بود! انگار داشت پوزخند میزد....
-این نمایش جدیدته؟ که نری زندان؟ که ببخشمت؟ که چی لعنتی؟ داری میگی عاشقم شدی؟تو اینو درک نمیکنی که عشق منو کشتی؟ مادر بچه امو! کل زندگیمو نابود کردی...میدونی بعد از مرگ مهتاب تا چند وقت مثه روانیا با خودم حرف میزدم؟ میدونی تا چند وقت کارم شده بود گریه کردن؟ لعنتی تو اینارو میدونی؟ نه نمیدونی! تو هیچی نمیدونی! تو توو خیالت فک کردی مهراس منو میبخشه؟ فک کردی میرم یه مدت خرش میکنم پلیسام که فهمیدن دیگه مهراس .....عاشقم شده و رضایت میده هاا؟؟
نازی با هر حرف مهراس گریه اش شدت میگرفت...مهراس عشقشو باور نکرد...نازی چطور تونست تو خیال خامش فک میکرد مهراس حسی نسبت بهش داره؟
مهراس تند تند نفس میکشید ...عصبی دستی به موهاش کشید هیچ کدوم از رفتاراش دست خودش نبود...میخواست خودشو خالی کنه...این همه سال این همه مدت خیلی زجر کشید...هیچ وقت فکرشو نمیکرد قاتل عشقش نازی باشه...اون با تمام وجود نازی رو دوست داشت...بعد از مرگ مهتاب کسی رو اینجوری دوست نداشت...چرا همه چی خراب شد؟....چرا نازی با احساساتش بازی کرد؟ چرا؟
به دفعه ای فریاد زد
-ولی من نمیزارم بیای بیرون...تو میری پای چوب دار...تو باید بمیری...
و بعد به لیوان آب رو میز با دست ضربه محکمی زد....لیوان با صدای بدی به دیوار خورد و شکست...نازی باورش نمیشد....مهراس میخواست اون بمیره...در حالی که چونه اش میلرزید سرشو گذاشت رو میز و های های شروع کرد به گریستن...این زندگی نکبتی حق نازی نبود...هیچکدوم از اینا حق نازی نبود...مگه نازی چیکار کرده بود؟ چیکار کرده بود که مهراس اینجوری مجازاتش میکرد...نازی شروع کرد به حرف زدن....با صدای بلند....طوری که میخواست همه بشنون...سرشو از رو میز برداشت...چشم تو چشم مهراس .....شروع کرد به گلایه! از چی؟ از همه چی!
-تو چی فک کردی؟ اینکه مقصر اصلی من بودم؟ مهتابو سارا کشت...میدونم دیگه دیره...ولی من هیچوقت گناه نکرده رو گردن نمیگیرم...هیچوقت....فهمیدی؟ تا آخرین لحظه هم رو این حرفم می ایستم! من نکشتمش!
با پشت دست در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد
-توام اگه اونقد عشقت نسبت به من ضعیف و سست بوده که مطمئنی من کشتمش....برو بمیر! دیگه نمیخوام ببینمت
مهراس با بهت به موجودی که مصمم بهش خیره شده بود نگاه کرد....این نازی بود؟ لباشو محکم رو هم فشرد...با عصبانیت رو میز خم شد...صورتش با صورت نازی فاصله کمی داشت...نازی آروم آروم اشک میریخت...تو چشمای مهراس شعله های آتشُ میتونست ببینه...آتش نفرت!
مهراس جمله آخرشو گفت....جمله ای که نازی رو ویرون کرد...جمله ای که....
-تو برا من حکم قاتل عشقمو داری! نه کَسِ دیگه ای! این ادعا های اَلَکیتَم بزا تو جیبت!
بعد از گفتن جمله به سمت در رفت و محکم در رو پشت سرخودش بست....نازی مثل مُرده متحرکت به در خیره شد...همه چی تموم شد؟؟پایان خوش نازی این بود؟ نازی چطور میتونست حتی یه ذره هم امیدوار باشه؟ چطور؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
>>>>طعم گس نگاهت قسمت آخر<<<<


ادیبی متفکر به پرونده خیره شده بود....اونطور که نازی میگفت قاتل اصلی اون نیست! پس ممکنه راست گفته باشه؟ اگه حرف نازی حق باشه چی؟ اون موقع الکی نازی میره پای چوب دار!
کاشانی با لبخند گفت
-چیه؟ کشتیات غرق شدن؟
-میدونی چیه؟
-چیه؟
-نازی اعتراف کرد موقعی که مقتول مارو میکشته انگشتش رو ماشه بوده و از اسلحه اون شلیک شده!
کاشانی خمیازه کشید
-خب که چی؟ به جرمش اعتراف کرد دیگه!!
-نخیر! گفت یکی از بچه های باند به اسم سارا و با لقب پی دی انگشت نازی رو گذاشته رو ماشه و اون شلیک کرده! میگه من شوکه شده بودم اصلا نمیفهمیدم سارا چیکار میکنه! واگرنه جلوشو میگرفتم!
کاشانی پوزخند زد
-فک نمیکنی ادعاهاش راستن؟؟ خب هر مجرمی میخواد یه جوری خودشو بی گناه ثابت کنه! اینم یکی از اونا!
ادیبی همونطور که پرونده مهتابو نگاه میکرد زمزمه کرد
-اگه سارا واقعا اون کارو کرده باشه......
چشمش به فامیلیه مهتاب خورد....استرآبادی!
ولی انگار چیز مهمی یادش اومده باشه با چشمایی که برق میزد به کاشانی گفت
-بدو پرونده مضنون شماره یک رو بیار....
کاشانی با تعجب سرتکون داد....ادیبی درحالی که پرونده رو ورق میزد و دنبال فامیلیه پدر سارا میگشت گفت
-گلستانی اسمش سارائه! گفت سال 85 اومدیم تهران! 85! لعنتی.....
بالاخره پیداش کرد...فامیلیه پدر سارا هم استر آبادی بود! با لبخند کج دستی به صورتش کشید....لعنتی چطور متوجه همچین چیزی نشده بود؟یعنی امکان داره حرفای نازی حقیقت داشته باشه؟
کاشانی کلافه برای بار دوم پرسید
-چته؟
ادیبی با لبخند سرتکون داد
-اه آخه چرا من انقد بی دقت شدم؟ لعنتی!! برین این سارا گلستانی رو بیارین....برا بازجویی!
کاشانی چشم غره رفت
-باشه ولی میگی برا چی؟
-چون فامیلیه پدری مهتاب استرآبادیه! فامیلیه پدر سارا هم همینطور! اونطور که نازی گفت سارا ماشه رو کشید! ممکنه این همون سارا باشه! شاید برا انتقام گرفتن یا چیز دیگه ای ماشه رو کشیده! شایدم چون مهتاب شناختتش! فعلا چیزی معلوم نیست! برو بیارش!
******


مهراس با قدم هایی آروم و سست به سمت قبر مهتاب رفت...چند سال از آخرین باری که اینجا اومده بود گذشت؟ هه 5 سال! بعد از مراسم خاک سپاریش دیگه هیچوقت اینجا نیومد...براش خیلی سخت بود ببینه عشقش زیر خروار خاک دفن شده...ولی الان چرا اومد؟ نفس عمیقی کشید و بی حال کنار سنگ قبر نشست...با تعجب دید روی سنگ قبر دو شاخه گل رزه...یعنی کی اومده اینجا؟ بیخیال شونه بالا انداخت....لابد اشتباهی گرفتن! دست کشید رو سنگ قبر...سرد بود! مثل احساس مهراس...نوشته رو سنگ قبر رو بلند خوند
-مهتاب استر آبادی!
پوزخند زد و به رو به رو خیره شد
-رفتی و تنهام گذاشتی! خودت راحت خوابیدی! بی هیچ دغدغه ای! ولی من چی؟ لعنتی من چی؟ تنها موندم! تنها تر از همیشه! عاشق شدم! عاشق تر از همیشه بودم! ولی نابود شدم! ویران تر از همیشه! مهتاب آخه چرا؟ چرا همه این کارا رو با من کردی؟ چرا ؟؟ مگه من بهت عشق ندادم؟ محبت نداد؟؟ مگه همه اش مواظبت نبودم؟ مگه پدر بچه ات نبودم؟ پس چی شد؟ انقد راحت گذاشتی رفتی؟ برات مهم نبودم لعنتی...آره؟تو چرا اینقد خودخواهی؟ راحت چشماتو بستی و به خیال خودت کارت درسته! ولی یه لحظه بیا و به من یه نگاهی بنداز!!
از جاش پاشد...دستاشو باز کرد و ادامه داد
-به من یه نگاه بنداز!! من اون مهراسم؟ آره؟ نه جونم ! من یه مرده متحرکم...مهتاب بسه ! دیگه بسه! 5 سال گذشت! لعنتی عاشق شدم...میفهمی چی میگم....
بغض میکنه....سرخاک عشقش اومده و اعتراف میکنه که عاشق شده! عاشق کی؟ قاتلش!!! پاهاش خم میشن و رو زانو میشینه...با دست سنگ قبر رو دوباره لمس میکنه...همه خاطراتش با مهتاب جلو چشمش رژه میره...ولی به ثانیه ای نمیکشه که چشمای معصوم نازی همه خاطراتو پس میزنه...چرا؟ چرا باورش نمیشه نازی بیگناهه؟ چرا؟؟ درموند آهی میکشه و قطره ای اشک از گوشه چشمش سرمیخوره...زمزمه وار ادامه میده
-دیووونه ام نه؟ کسی که جونتو گرفته رو دوس دارم...عاشقشم...ولی درعین حال ازش متنفرم! همه این مدت نقش بازی کرد.! برا گول زدن من! برا عاشق کردن من! برا داغون کردن من! ولی کورخونده! نمیزارم از پشت میله های زندون بیاد بیرون...میزارم اونجا بپوسه! البته پای چوب دار بره خیلی بهتره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لحظه ای نکشید که بخاطر همه این حرفا شونه هاش شروع به لرزیدن کردن..مهراس گریه میکرد! یه مرد گریه میکرد!!...نه اون نمیتونست بزاره عشقش پشت میله های زندون بپوسه! یا بره پای چوب دار و اونجا جون بده....
مهراس دیوونه شد...هی داد میزد...از همه چی گله میکرد...از نازی از مهتاب از خودش! از عشق!
-مهتاب کمکم کن...
خالصانه این خواهشو کرد...درحالی که هق هق گریه اش رو مهار می کرد داد زد
-دِ لعنتی کمکم کن......
داغون تر از همیشه....تنها تر از همیشه! اشکاشو پاک میکنه...این مهراس بود؟ مهراسی که تو بدترین شرایط زندگیشم گریه نمیکرد؟؟ گریه یه مرد چقد میتونه دردناک باشه؟ چقد؟!!!درحالی که حس میکرد داغون تر از همیشه اس سرشو گذاشت رو زانوهاش...آهی سینه سوز کشید و ادامه داد
-مهتاب.....دلم برات تنگ شده بود! خیلی! ولی.....از وقتی نازی وارد زندگیم شد کمتر یادت میفتادم...حس میکردم بهت خیانت میکنم...ولی عاشق شدن که خیانت نیست! مگه نه؟
پوزخند میزنه و خیره به سنگ قبر ادامه میده
-عاشق قاتل تو شدن!
*******

ساعت ها بازجویی از سارا بالاخره نتیجه داد! نتیجه ای که ادیبی رو به فکر فرو برد....سارا از قبل میدونست مهتاب اونجا کار میکنه...و با یه نقشه حساب شده رو مُخ بهزاد کار میکنه تا بهزاد پیشنهاد سرقت بانک رو قبول میکنه....و بعد سارا طبق نقشه ای که کشیده بود کاری میکنه که مهتاب اونو بشناسه! و مهتاب ساده لوح خیلی راحت لو میده که سارا رو شناخته! و از اونجا که نازی دست راست بهزاد انتخاب شده باید مهتاب رو بُکُشه! به همین راحتی؟!!!
با مشت ضربه محکمی به میز میزنه...نازی بی گناهه!! باید تا جایی که امکان داره بی گناهی اونو ثابت کنه...حتی هنگام بازجویی وقتی نازی اعتراف کرد که مهتابو کشته چیزی تو چشماش فریاد میزد من نکشتمش!
آهی کشید و به کاشانی گفت
-اگه ثابت شه که نازی قاتل نبوده جُرمش چقد سنگین؟
کاشانی خیره به مانیتور زمزمه کرد
-چه میدونم؟ ولی اگه بقیه اعضا اعتراف کنن که نازی رو طبق نقشه قبلی وارد اون باند کردن...بخاطر هم دستی با اونا فک کنم یه 4..5 سالی تو زندون آب خنک میخوره! تازه این کمِ کمشه!
ادیبی سرتکون داد...خوبه! حداقل پای چوب دار نمیره!
*****

نازی به زن روبه روش خیره شد...
-تو چرا اومدی زندان؟
زن بی توجه به نازی روشو برگردوند
-شووووَرَمو کشتم!
نازی سرتکون داد....جای نازی بین این آدما بود؟ بین یه مشت قاتل و مجرم؟؟ حق نازی این بود؟
-تو چرا اومدی زندون؟
-آدم کشتم! عمدی نبود!
-اوووو حالا حالا ها این جا میهمونی!
-میدونم! شایدم برم پا چوب دار! میدونی که!
زن به خونسردی نازی حسودیش شد! اون داشت از اضطراب میمرد که حکمش چیه اون موقع نازی اینقد خونسرد بود؟
-کی حکمتو صادر میکنن؟
-فردا!
زن با چشمای گشاد سرتکون داد
-اینقد خونسردی؟
-آره!
زد دیگه حرفی نزد! فک کرد نازی یکی از همونایی که از زندگی کردن خسته شدن! شونه بالا انداخت و به حکم خودش فک کرد!
*****

نازی تلفن سفید رنگ رو برداشت...با بهت سلام کرد...مهراس از پشت شیشه بهش خیره شد...این نازی بود؟؟ سه روز بیشتر تو زندون نبود که!
نازی دلش می خواست این شیشه لعنتی زندون جلوش نبود! وقتی بهش گفتن ملاقاتی داری فک نمیکرد مهراس باشه!...مهراس حس کرد دلتنگ تر از همیشه اس! خیلی دلتنگ! گوشی تو دستش بود و نمیدونست چی بگه...نفس عمیقی کشید و همونطور که به نازی زول زده بود شروع کرد به حرف زدن...
-ادیبی چی میگه؟
نازی لباشو رو هم فشرد...بغض کرد...لعنتی! چرا اینقد سرد حرف میزنه؟
-من از اول گفتم بی گناهم!
مهراس پوزخند زد...
-بی گناه؟ ماشه رو کشیدی میگی بی گناهی؟
حس حقارت داشت لهش میکرد...حس بی پناهی...حس سرخوردگی...
-میخوای باور کن میخوای نکن...سارا خودش اعتراف کرد...
مهراس نفس عمیقی کشید...دستشو لای موهاش برد...نمیدونست چیکار کنه....دیگه تحملشو نداره! تحمل هیچیو..به چشمای سرد نازی خیره شد...
-چرا وارد زندگیم شدی؟
نازی روشو برگردوند....واقعا چرا؟ صدای نفس های مهراس آرومش می کرد...لبخندی ناخوادگاه گوشه لبش جا خوش میکنه....
-وکیلی منو وارد زندگیت کرد...بعد از قتل مهتاب وکیلی منو برد آمریکا...دید افسرده ام...بعدش وادارم کرد برگردمو یه کار خوب پیدا کنم!!3 سال گذشته بود!
آهی کشید و ادامه داد
-خلاصه برگشتم! 2 سالُ با هزار بدبختی گزروندم بابکو پیدا کردم! وادارش کردم ترک کنه! ولی بعد از یه مدت دوباره رفت سراغ مواد! دیگه نا امید شدم! از زندگیم! از همه چی !تا اینکه وکیلی منو به تو معرفی کرد...اولاش نفهمیدم تو شوهر مهتابی...ولی بعدش که بیوگرافیتو تو یکی از سایتا خوندم فهمیدم! اون لحظه چیزی به ذهنم نمیرسید!! فقط میخواستم جبران کنم....همه چیو...من برا گول زدنت وارد زندگیت نشدم...اینو مطمئن باش.......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سکوت میکنه...دوباره به سمت مهراس برمیگرده....مهراس با بهت بهش خیره شده...پوزخند میزنه و ادامه میده
-اولاش میخواستم ازت دوری کنم! میترسیدم لو برم! ولی وجدانم یه لحظه هم آرومم نمیذاشت...فرصت از این بهتر؟ میتونستم حداقل یه ذره جبران کنم! میدونم با اون کارام مهتاب دیگه برنمیگرده....ولی اینجوری من میتونستم یکم آروم شم!
آهی میکشه و به پاس کارایی که برای آروم کردن خودش کرده لبخند دوباره گوشه لبش جا خوش میکنه...مهراس سردرگم بود...نمیدونست چی بگه! الان فوحش بده یا نازی رو آروم کنه؟ لباشو محکم رو هم میفشره...نفسشو محکم فوت میکنه...گوشی رو به گوشش نزدیک تر میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن...
-تو برنامه ات اینم بود که منو عاشق خودت کنی؟
نازی مات به مهراس خیره میشه...عاشق؟ لعنتی نه! اصلا تو برنامه اش اینم نبود که خود نازی عاشق مهراس شه!
آب دهنشو قورت میده و با بی میلی جواب میده
-نه!
کوتاه و محکم!
مهراس عصبی میشه...
-ولی عاشقم کردی....بعد 5 سال!! بعد 5 سال عاشقم کردی میفهمی؟ من هیچوقت فک نمیکردم بعد مهتاب ....عاشق شم...ولی شدم! عاشق تو!
نازی آروم آروم نفس میکشه...نگاهشو به پایین دوخته....قلبش مالامال از خوشی میشه...مهراس عاشقش بود؟ چه حس خوبی!
مهراس کلافه از سکوت نازی پنجه اشو لای موهاش فرو میبره...عصبی تر ادامه میده
-آروم آروم وارد قلبم شدی....خودمم تعجب کردم! یعنی شوکه شدم...خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم که عاشقت نشدم و تو....یه هوسی!! یه هوس زودگذر....ولی نشد! میخواستم ولی نشد! هرموقع چشامو میبستم تا به مهتاب فک کنم تصویر تو میومد جلو چشام...نمیتونستم خودمو کنترل کنم.....حس خوبی بود! خیلی خوب! بعد 5 سال! فک میکردم مُردم! ولی نه! هنوز ذره ای احساس تو وجودم بود!که....تو بیدارش کردی!
نازی سرشو بالا میگیره و مات و مبهوت به مهراس خیره میشه ...چی باید میگفت؟
مهراس مکث کوتاهی میکنه و ادامه میده
-آره تو!!
نازی دهن باز میکنه تا چیزی بگه...ولی صدایی از گلو اش بیرون نمیاد...باید چی میگفت؟ باید اعتراف میکرد؟ لازم به اعتراف کردن نبود! مهراس خودش میدونست...میدونست نازی چقد دوسش داره...آره حتما میدونست! ولی اگه نمیدونست چی؟ اگه فک میکرد نازی بهش احساسی نداری چی؟ نه! مهراس باید بدونه! باید! با گلویی خشک شده نگاهشو دوباره به جلو میدوزه....با دیدن جای خالی مهراس آه از نهادش براومد....مهراس رفت! حتی فرصت نشد نازی اعتراف کنه! لبخند تلخی میزنه..گوشی رو به سینه اش فشار میده...صدای مهراس تو سرش میپیچه....عاشقم کردی....عاشقم کردی...عاشقم کردی.....لحظه ای غرق در لذت میشه...لذت از اینکه کسی تو این دنیا دوستش داره...ولی به ثانیه ای نمیکشه که یادش میفته الان مجرمِ و تو زندون!
پوزخند میزنه....خوشی به نازی نیومد! حق نازی فقط غصه خوردن بود...فقط غصه خوردن!
*****
مهراس به ادیبی چشم میدوزه....ادیبی کلافه برای بار سوم تکرار میکنه
-ببین آقای سازش!نازی هیچ نقشی تو قتل همسرت نداشته! قبلا هم اینو گفتم! سارا اعتراف کرده به دلیل خصومت های شخصی که با خانومتون داشته همچین نقشه ای رو میکشه! نازی فقط و فقط قربانی این ماجرا بود!
مهراس کلافه با دست مشت کرده ضربه ای رو میز میزنه....سردرگم! عصبی! دو دل! عاشق! همه اینا بود! نمیدونست چیکار کنه...همه میگن نازی بی گناهه...ولی....
ادیبی در حالی که شقیقه هاشو ماساژ میداد زمزمه کرد
-بهتره یه وکیل خوب پیدا کنی! اگه همه چی خوب پیش بره مدت زمانی که تو زندون میمونه خیلی کمتر میشه....
مهراس با خشم به سمتش برمیگرده
-من براش هیچکاری نمیکنم!! هیچ کاری!
ادیبی از جاش پا میشه...رو به روی مهراس می ایسته...چشم در چشم مهراس شروع میکنه به صحبت کردن
-تو عاشقشی! درکت میکنم! فک میکنی به بازی گرفتت! ولی!بعدا پشیمون میشی! اینو مطمئن باش!
مهراس سرخورده...ناراحت...کلافه....رو شو برمیگردونه...نمیدونست چیکار کنه! هیچیو نمیدونست!
*****
نازی منتظر به روبه رو خیره شد....گفتن ملاقاتی داری...یعنی کی اومده؟ آب دهنشو قورت میده....آرزو میکنه مهراس باشه! ولی با دیدن وکیلی همه امیدش نا امید میشه...
وکیلی با دیدن نازی لبخند محزونی میزنه...رو صندلی میشینه و از پشت شیشه سرتکون میده..گوشی رو برمیداره....نازی هم همینطور
-سلام دخترم...
نازی زیر لبی سلام میده....مات به وکیلی خیره میشه...
-یه مدتی ندیدمت! نگرانت شدم! رفتم خونتون! بابک بهم گفت چه اتفاقی افتاده! شوکه شدم...خیلی زود خودمو رسوندم...کی حکمتو صادر میکنن؟
نازی خسته شروع کرد به صحبت کردن
-قرار بود امروز! ولی وقت بیشتری دادن...تا یه هفته وقت دارم!
وکیلی لبخند زد...
-خوبه...خودم برات بهترین وکیل میگیرم...نگران نباش...قول میدم مدت زیادی اونجا نمونی...قول میدم!
نازی ته دلش جرقه ای از امید زده شد! ولی خیلی زود خاموش شد! چه فایده مدتش کمتر شه؟ آخرش که به مهراس نمیرسه...
لبخند کجی میزنه
-ممنون! نمیخوام!
وکیلی حال نازیو درک میکنه...نفس عمیقی میکشه و با اندوهی فراوان زمزمه میکنه
-مینا....
نازی اخماش میره تو هم...به چهره ی وکیلی که پیر تر و شکسته تر شده خیره میشه...
-چی شده؟
-مینا سرطان داره....
نازی شوکه میشه...نفس تو سینه اش حبس میشه...سرطان؟ نه! خدایا کافیه! این همه غم و غصه بس نیست که این یکی رو بهش اضافه کردی؟اشک تو چشماش حلقه میزنه....
-شیمی درمانی...
-یه هفته از وقتش مونده...
نازی بغض میکنه...با اینکه مسبب همه این چیزا مینا بود...باز هم نازی به مرگ دوستش راضی نبود! به هیچ وجه..
وکیلی داغون تر زمزمه کرد
-گفت بهت بگم ....حلالش کن...
بغض نازی میشکنه....اشک روی گونه هاش جاری میشه....بسه دیگه! بسه! نازی نمیکشه...اگه مینا بمیره ؟ گریه اش شدت میگیره...حلالیت طلبید؟ برای چی؟ نازی ببخشدش؟ خود نازی طالبِ بخششِ از مهراس! از بهداد! از خودش! از عشق! از همه!
وکیلی تحمل دیدن این صحنه رو نداری....بی هیچ حرفی پا میشه و میره...به خودش قول میده هر طور که شده به نازی کمک کنه...هر طور که شده!
****
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت....وکیلی بهترین وکیلی رو که میشناخت برای پرونده نازی انتخاب کرد...یک هفته مدت نسبتا کمی بود! ولی وکیل نازی با رضایت و آرامش کارارو پیش میبرد...وکیلی نفس عمیقی کشید و رو به طاهری وکیل نازی گفت
-نتیجه چی میشه؟
طاهری لبخند میزنه
-فعلا فقط به خدا توکل کن...فردا همه چی معلوم میشه....
****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وکیلی به چهره ی رنگ پریده مینا نگاه گذرایی انداخت..مینا لبخند به لب به سقف خیره میشه...چی بگه؟ لحظات آخر عمرش چی بگه؟ فک میکرد چیزای زیادی برای گفتن داره! ولی نه! الان که با مرگ یک قدم بیشتر فاصله نداره میفهمه چیزی برای گفتن نداره!نگاهشو از سقف میگیره و به وکیلی چشم میدوزه...به پدر مهربانش! پدری که در همه حال مثل کوهی مقاوم پشت دخترش بود! پدری که لیاقت بیشتر از اینارو داشت!
-بابا....
وکیلی با لبخندی کج به مینا نگاه میکنه...
-جان بابا...
مینا روشو برمیگردونه...
-نازی بخاطر حفظ جون من رفت تو اون باند....حالا که پشت میله های زندونِ...میفهمم خیلی بهش بد کردم!
وکیلی مات سرتکون میده...
-میدونم..
-فردا دادگاهه؟
-آره....
-قول بده تا جایی که میتونی بهش کمک کنی...
وکیلی دست مینا رو میگیره...در حالی که آروم بوسه ای بر اون میزنه زمزمه میکنه
-قول میدم...
مینا با حس سرگیجه لبخند تلخی میزنه
-ببخش...بهت بد کردم...دختر خوبی نبودم! خودمم میدونم لایق همچین پدری....
-شششش....بخواب عزیزم...به هیچی فک نکن...
مینا به دست وکیلی فشار خفیفی وارد میکنه....آروم چشماشو میبنده...رها تر از هر پرنده در قفس به آرامش میرسه...به آرامشی اَبَدی....
***
مهراس به نازی خیره میشه...الان حکمشو صادر میکنن...چه حسی داره؟
عصبی و ناراحت دستشو لای موهاش فرو میبره...تا دیشب تا آخرین لحظه ...مطمئن بود میخواد نازی بره زندان! ولی چرا بعد از شنیدن اظهارات نازی از زبون خودش...خواسته اش عوض شد؟ چرا الان حس میکنه همه چی حقیقت داره! همه چی که راجع به نازی میگفتن؟! به ادیبی که بغل دستش نشسته بود خیره شد...چرا فک میکرد ادیبی دروغ میگه؟ چرا تا دیشب باورش نمیشد نازی بی گناهه؟ چرا وقتی نازی برای دفاع از خود همه چیو تعریف کرد و بعدش سارا همه چیو تایید کرد نظرش عوض شد؟
سردرگم به قاضی خیره میشه...
نازی بی توجه به قاضی به مهراس نگاه میکنه...دوس داشت آخرین لحظات ...خوب مهراسو ببینه...نفس عمیقی میکشه ....میخواد برای یک لحظه هم که شده مهراس بهش نگاه کنه ...حتی برای یک لحظه!دوست داشت این لحظات آخر...همه چیو بگه! دهانش پُر بود از گفتن! ولی حیف با دهان پر نمیشه حرف زد! پوزخند میزنه....
-خانوم نازیلا نیکویی شما مضنون شماره دو پرونده بودین
مهراس سرشو بالا میگیره و به نازی نگاهی میندازه....
-اما باتوجه به اظهارات خانوم سارا گلستانی....
نازی لبخند میزنه....دوس نداره لحظات آخر غمگین بنظر بیاد...نمیخواد درون داغونشو کسی ببینه! الان نه!میخواست داد بزنه بگه
نه پیشونی من به لبهات رسید و نه لیاقت تو به احساس من...یک به یک مساوی شدیم!
-و بقیه شواهد موجود در این پرونده شما از این جرم طبرئه میشوید اما....
نگاه مهراس از روی لب خندان نازی به چشم هاش سُر میخوره...دوس داشت بگه لبخند نمایشیت دردناک تر از غم تو چشماتِ...ولی نشد!
-اما به علت همدستی با بقیه اعضای باند....
با دیدن نگاه مهراس نتونست جلو بغضشو بگیره...دوس داشت لحظه آخر مهراسو بغل کنه و بگه چقد دوستش داره...ولی حیف مهراس ازش متنفر بود...دوست داشت داد بزنه بگه:هی روزگار! من به درک! خودت خسته نشدی مدام تصویر درد کشیدن منو میبینی؟ برات کافی نیس؟....حس کرد سنگینی بغضش میتونه دنیارو خراب کنه....نه این لحظات آخر اشک ریختن جایز نیست!
-به سه سال حبس محکومید....که اگر رفتار درستی رو در زندان داشته باشید...مدت حبستان کمتر میشود!
جلسه دادگاه تموم میشه...قاضی از در میره بیرون...مامور میخواد به نازی دست بند بزنه....ولی
مهراس...با حسی ناشناخته...حسی گنگ...به سمت نازی میره..مامور میخواد جلوشو بگیره...ولی با اشاره ای که ادیبی بهش میکنه بی حرکت سرجاش توقف میکنه....مهراس درست رو به روی نازی با فاصله ای خیلی کم می ایسته...نازی چشماشو میبنده...حس میکنه الان مهراس رگباری از فوحش رو نسیب نازی میکنه ولی.....
-نازی.....
نازی چشماشو باز میکنه....صدای مهراس تو سرش طنین میندازه...نازی.....چقد آروم و بی دغدغه صداش کرد...انگار اتفاقی نیفتاده...حتی لحظه ای...نازی حس کرد همه این اتفاقات کابوسی بیش نبود! که مهراس با صدا کردن نازی از خواب بیدارش میکنه!
مهراس لباشو محکم رو هم فشار میده...نمیدونه چطوری شروع کنه و چطوری به نازی همه چیو بگه! سکوت ! سکوت ! سکوت!
همه منتظر به مهراس خیره میشن...نازی تاب نگاه کردن به مهراسو نداره....بخاطر همین از پسِ شونه های مردونه مهراس به دور دست خیره میشه...
مهراس نفسشو محکم فوت میده...لب باز میکنه و آروم میگه
-دیگه عاشقانه هاتو جلو همه به یاد نمیارم!
میترسم غریبه ها هم...مثل من...ناخوادگاه...عاشقت شن!
نازی مات به همون نقطه خیره میمونه...تمام وجودش شده گوش...مهراس آب دهنشو قورت میده با لبخندی که از ته دل میزنه ادامه میده
-برای بودنت می مانم وبرای دیدنت میمیرم پس باش تا بمانم وبمان تا نمیرم....
نازی ناباور از چیزی که شنیده به چشمای مهراس چشم میدوزه...بهت زده زمزمه میکنه
-بمان تا نمیرم......
تو اون لحظه چیزی به ذهنش نرسید...فقط شوکه شده بود! همین! اا با وجود این باز هم حس شیرینی در وجودش رخنه کرد...اما به یک باره...ناخواگاه دهان باز کرد و گفت
-پای من میمونی که چی؟
روشو برگردوند و با بغض ادامه داد
-فقط وقتتو هدر میدی...3سال وقت کمی نیست!...برا چی الکی اسیر من میشی؟
مهراس دست یخ کرده نازی رو گرفت...در حالی که فشار خفیفی به دستش وارد کرد نجوا گونه زمزمه کرد
-موندن پای کسی که دوستش داری...زیباترین اِسارتِ!
قطره ای اشک از گوشه چشم نازی سرازیر شد....نازی لایق این عشق بود؟ با سرخوشی با شادی با گریه...شروع کرد به خندیدن...به همه اتفاقات زندگیش...دوست داشت بخنده! بخنده و این لحظات رو به رُخ تمام لحظات بد زندگیش بکشه و بگه : منم شادم!
مهراس با عشق با محبت با هیجانی زاید و الوصف در یک حرکت ناگهانی نازی رو در آغوش میکشه....نازیلا در آغوش مهراس فرو رفت و خنده هایش جایش را به گریه هایی آروم را داد...تا جایی که تونست خودشو تو آغوش گرم مهراس فرو بُرد....دوست داشت زمان بایسته و نازی فارغ از هر فکری تو آغوش مهراس بمونه....مهراس با سرخوشی زیر گوش نازی زمزمه کرد
-دوستت دارم..تا ابد برام بمون....بمون تا نمیرم...

همه ی بغض من

تقدیم غرورت باد!

غروری که

لذت دریا را به چشمانت حرام کرد . .

تقدیم به کسی که همیشه و همه جا به یادشم...به پاس همه خاطرات خوب براش نوشتم!

چهارشنبه - ۴ مرداد ۱۳۹۱
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 

اصلا راز آفرینش مو در اینست


که یک تارش بماند بین لب های من و تو

بعد تو هی به روی خودت نیاوری

و من هی بخواهم با انگشت هایم بگیرمش

که هیچ چیز حتی یک تار مو بین مان نباشد

و دست آخر تو بخندی و صورتم را بگیری بین دست هایت

و باز ببوسیم

با یک تار مو فاصله.....!


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA