انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
نازیلا دوباره نگاهی به خودش انداخت....تو چشماش چی بود؟ همه میگفتن چشمات با بقیه فرق میکنه...میگفتن چشمات اونقد غم دارن که آدم احساس میکنه الانه که بزنی زیر گریه....مشت آبی دیگه به صورتش زد و باز هم به خودش خیره شد
-منو میبخشه؟؟؟
تنها جمله ای که از ذهنش سالها و سالهاست که عبور میکنه....جمله ای که مثه کنه چسبیده به تمام لحظات عمرش و نازی رو عذاب میده....جمله ای که هرلحظه نازی رو زیر فشارش داغون تر میکنه....
نازی با بغض بازم زمزمه کرد
-منو میبخشی لعنتی؟؟
یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد....
-میدونم نمیبخشی...میدونم...
بغض مثه دستی که داره گلوی نازی رو فشار میده مانع نفس کشیدنش میشد...نازی با بیچارگی به دیوار پشتیش تکیه داد...چقد از به یاد آوردن گذشته اش و گناهایی که کرده متنفر بود...دستشو مشت کرد و زمزمه وار گفت
-میدونی...همه اش تقصیر بابک بود...نه نه....تقصیر خودت بود...خودت اون راهو انتخاب کردی و کاری کردی که تا آخر عمر پشیمونی بکشی...آره تو الان هرچقدم که عذاب بکشی در مقابل عذابی که اون میکشه خیلی کمه...خیلی...
آهسته به پایین سر خورد و رو زمین نشست....زانو هاشو بغل کرد و سرشو گذاشت رو زانوش...قلبش هرلحظه بیشتر از قبل فشرده میشد و به او یادآوری میکرد که نازی هیچوقت نمیتونه جبران کنه....هیچ وقت...
*****
مهراس کلافه به سمت میکروفون رفت...همیشه از اینکه تو جمع و مهمونیا آهنگ بخونه متنفر بود...میکروفونو گرفت وبا لبخندی خشک گفت
-تقدیم به عزیز ترین فرد زندگیم که همیشه به یادش خواهم بود....صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن

هر چی غصه ست به سر من اومده
تو که رفتی بعد تو غم اومده
تو که رفتی همه چی تموم شده
خنده این روزا برام حروم شده
تو که رفتی طاقتم سر اومده
اشک چشمام از غمت کم اومده
تو که رفتی همه چی تموم شده
خنده این روزا برام حروم شده
تو که رفتی واسه من دنیا غریبه بخدا
تو که رفتی زندگیم دیگه تمومه بخدا
دیگه من طاقت ندارم نمیتونم بمونم
این روزا از بغض غربت نصفه جونم بخدا
میدونم که با تو موندن واسه من یه جور خیاله
خیاله از تو گذشتن واسه من آره محاله
محاله بی تو بمونم موندنم بی تو عذابه
عذابه تمومه حرفام میدونم که بی جوابه
قبل دوری تو عشقم به روی قلبم نوشتم
نوشتم که با تو بودن آره بوده سرنوشتم
سرنوشته شوم من رو هر کی از نگام شنیده
شنیده ولی میدونم غم عشقو نچشیده


بهداد با هیجان به باباش که در حال سر تکون دادن در برابر تشویق دیگران بود نگاه کرد....رو به سارا گفت
-دیدی بابام داشت میخوند؟
محمد که حرصش گرفته بود طبق عادت همیشگیش مشتی به بازوی بهداد زد
-آله ولی بابات اَصَن قشنگ نخوند...
بهداد لب ورچید
-خیلیم دلت بخواد!
سارا موهاشو پشت گوشش برد و با لحنی خاص گفت
-خو دیگه...مهمونی داله تموم میشه...وقت خداحافظیه!
بهداد از فکر اینکه دوستاشو از دست بده نا امید و گرفته سرتکون داد
-آره....
نازی با لبخند تصنعی به سمت بچه ها رفت
-خب بازیا تونو کردین تا دفعه بعد باهم بای بای کنین...
بهداد با حسرت به بچه ها نگاه کرد
-بازم به من سر بزنینااااا....خدافظ!
خانومی بلند قد با کت و دامن زرشکی اومد سمت بچه ها
-ا....مگه نگفتم از دوستتون خداحافظی کنین بیاین؟
محمد سرشو خاروند
-مامی بازم با بهزاد بازی میکنیم؟
نازیلابا خنده گفت
-بهداد عزیزم..
-خو همون...
مامان محمد با خنده رو به نازیلا گفت
-بچه ان دیگه...خیلی از پسر شما خوششون اومده...مدام دارن ازش تعریف میکنن...
نازی تا اومد بچه اشتباه میکنین صدای مهراسو شنید
-لطف دارین!
نازی با حرص فک کرد حتی الان هم حاضر نیست بگه پسر منه!
مامان محمد با لبخندی دوستانه رو به مهراس و نازیلا گفت
-ببخشید اگه میشه آدرس منزلتونو بدین ....آخه من این دوتا وروجکو میشناسم اگه بازم پیش بهداد خان نیان ول کن من نیستن..
مهراس خیلی بی تفات آدرس خونه اشونو گفت .....بهداد در افکار کودکانه خود غرق بود
-ای ول..دوتا دوست جدید...میدونم با هم میشینیم کالتون میبینیم و منچ بازی میکینم...خلاصه کلیییی حال میکنیم...
نازیلا پس از خداحافظی کوتاه از همه به سمت در رفت
-نازیلا خانوم...
به سمت خشایار برگشت..
-بله؟
مهراس با دیدن آن دو پوزخند زد و رو به بهداد گفت
-مگه نمیخوای خاله ات باهات بیاد؟
بهداد اخم کرد
-مگه داله میره؟؟ اونم بی خدافظی؟
مهراس با رضایت ویلچر رو به سمت آن دو هدایت کرد....
خشایار با لبخندی مهربان گفت
-اگه میخوای من میرسونمت..
-نه مرسی...تاکسی میگیرم..
-ااا نازی تو بی خدافظی دالی میری؟
نازی به سمت بهداد برگشت
-عزیز دلم من یکم عجله دارم..از همینجا بوس میفرستم...بازم بهت سر میزنم باشه؟
بهداد لب ورچید و چیزی نگفت....مهراس به ویلچر تکیه داد
-مسئولیتشو تو پذیرفتی...پس باید تا خود خونه همراهیش کنی...
خشایار ابرو بالا انداخت و گفت
-ای بابا...مهراس کوتاه بیا...نازیلا عجله داره!
مهراس نتونست پوزخندشو مهار کنه....زیر لب گفت
-چه زود پسرخاله دختر خاله شدین!
نازی با حرص سری تکون داد وبه سمت در رفت....این مهراس حتی الان هم دست از لجبازی بر نمیداشت!! فقط منتظر یه فرصت بود تا نازی رو اذیت کنه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هشتـــم



لباشو رو هم فشرد و سعی کرد تمرکز کنه....
-نازی تو میتونی ....تو میتونی...
قلمو گرفت و شروع کرد به خط خطی کردن گوشه دفتر
-اه...نمیتونم...
با بیچارگی دستی به شقیقه هاش کشید و مسکنشو از میز عسلی گرفت...
-مردشورتو ببرن...باز شو دیگه...
بالاخره بعد از کلی زور زدن تونست درشو باز کنه....زهرخندی زد و یکی از قرصارو برداشت...دست برد و لیوان آبشو گرفت...یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...مسکنو گذاشت تو دهنش و با آب قورتش داد...دوباره خودکارو برداشت و شروع کرد به نوشتن
-جای خالی دستاتو....
لبشو خیس کرد و بغضشو فرو داد...فک کرد
-امشب نمیتونی ...ذهنت درگیره...بگیر کپه اتو بزار شاید بتونی آروم بگیری...
اما نازیلا زخم خورده و غمگین تر ازاونی بود که بتونه خودشو با دوسه کلوم آروم کنه...با بغض از جاش پاشد و به سمت دستشویی رفت...با حرکاتی آروم و شمرده وضو گرفت...با دلی پر از غم و غصه سجاده رو پهن کرد...چادر نماز گلگلی که قبلا خریده بود رو میندازه سرش ...نیت میکنه:دو رکعت نماز صبح.....بعد از پنج دقیقه نمازش تموم میشه...هنوز خالی نشده بود...هنوز هم نتونسته بود بر بغضش غلبه کنه...هنوز هم نتونسته جواب سوالشو بده
-منو میبخشه؟
لبای خشک و ترک خورده اشو تکون داد...با صدای گرفته و بی حال زمزمه کرد
-دیدی؟ آخرش به خودت رسیدم...آخرش دست به دامن تو شدم ک ههیچوقت قبولت نداشتم...آخرش دست به دامن تویی شدم که هیچوقت حست نکردم...آخرش دست به دامن تو شدم چون تنهای تنها موندم....آخرش به تو رسیدم...به تو که همیشه فک میکردم اون بالا نشستی و به بدبختی ماها میخندی....
با بغض زمزمه وار ادامه داد
-آره..میدونی چیه؟ گاهی فک میکنم اینکه میگن از رگ گردن نزدیک تری دروغه....آخه مگه میشه یکی که از رگ گردن بهت نزدیک تر باشه بتونه شاهد زجر کشیدنات باشه؟ شاهد گریه هات...هقهقات...ناله هات....مگه میشه؟؟ ولی بعدش فک میکنم وقتی تنها کست اون باشه آره...میشه...میدونی خدا جون....این همهه سال زجر کشیدمو حالا یه فرصت برای جبرانش پیدا کردم...کمکم کن...کمکم کن خواهش میکنم....
قطره اشکی در چشم هایش حلقه زد...مات و مبهوت به سجاده اش خیره شد....باز هم زمزمه وار سوالی را که سالهاست از خود میپرسد را پرسید
-میبخشه؟
*******
مهراس قاب عکسو برداشت و بهش خیره شد....عکس خودش و یه دختر با نمک و خوشگل که به سمت دوربین زبون درازی کرده...مهراس به چشمای مشکی دختر خیره شد...
-مهتاب...میدونی چیه؟ هنوزم هیچکی نتونست جاتو بگیره...نمیدونم چقد میتونم بکشم ولی بازم برام جای سوال داره
-چرا تو؟؟
*******
شایان ساکشو برداشت و رو به نازی گفت
-خب دیگه....ما رفع زحمت کنیم...
نازی با اخم گفت
-ای باباااا...حالا حتما باید بری یه خونه دیگه؟ نکنه اینجا واست زیادی درب و داغونه آقای شاهزاده!
شایان دستی به گردنش کشید
-نه باابااا...آخه اینجا از محل کارم خیلی دوره...نمیتونم هر روز اون همه راهو برم و بیام!!
نازی شونه بالا اانداخت
-باشه ولی هر هفته سر میزنی ها!! ببینم یه هفته غیبت کردی اون روی خرگوشیم میاد بالا!!
شایان دستاشو به حالت تسلیم مانند بالا آورد
-باشه...پس اگه چیزی لازم داشتی زنگ میزنی...
-باشه...برو دیگه الان سریال شروع میشه!!
-اوف مارو باش واسه کی دل میسوزوندیم...
خلاثه بعد از ده دقیقه شوخی و به سروکله هم زدن شایان از در خارج شد....نازیلا نفسشو محکم فوت داد و زمزمه کرد
-تنها تر از همیشه!
وارد خونه شد وبا شنیدن زنگ گوشیش پرید رو میز
-الو...
-اه تو چرا گوشی رو برنمیدارِی؟؟
-هیچی داشتم با شایان خدافظی میکردم!
مهراس دندون قروچه ای رفت
-اگه لاو ترکوندنتون تموم شد پاشو بیا استودیو کار داریم...
-امروز که تعطی..
-زود باش!
و بی هیچ حرفی گوشیرو قطع کرد....نازی لب ورچید
-ایش...کلی کار داریم!!
مهراس با لبخند به گوشیش خیره شد....از اینکه نازی رو اذیت کنه و البته ضایع لذت میبرد....به ساعت خیره شد..تا یه ساعت بعد سروکله اون دختر هم پیدا میشد!
روبه خشی گفت
-من میرم پایین یه قهوه ای چیزی بخورم تو همینجا بمون...

خشایار سر تکون داد وبه رفتن مهراس خیره شد...از اینکه دوباره فکر مهرسا افتاد تو کله اش عصبانی بود...یه مدتی بود حتی خیال مهرسا از ذهنش نمیگذشت اما الان......


در جلویی رو باز کرد و نشست....با لحنی خسته گفت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-اه...من نمیفهمم چرا من باید باهات بیام؟؟
مهراس با لبخندی شیطانی شونه بالا انداخت
-من الکی بهت پول بدم که تو خونه لم بدی و دو سه تا تلفن جواب بدی؟؟
نازی با حرص دندوناشو رو هم سایید
-ای باااباااا...همچین میگی دو سه تا تلفنا!!!روزای اولش که از 20 نفر کمتر زنگ نمیزدن!! اونم تازه نصفه شب!! الان هم نمیدونم اون طرفدارای ایکبیریت شماره اتو از کجا پیدا کردن از صبح تا شب هی زنگ میزنن!! تازه میدونی چیه؟ وقتی گوشی رو برمیدارم میگم الو یه دفعه ای شروع میکنن به فوحش دادن!! فک میکنن من دوست دخترتم...
مهراس فک کرد:میدونستم کافیه شماره ام دست به دختر بیفته تا دو سه روز بعدش همه بهم زنگ میزنن...میدونم اگه این دختر بفهمه من خودم شماره امو لو دادم تا اذیتش کنم از حرص میمیره....
-خب راستش من تو یه کافه نشسته بودم بعد با یه دختر آشنا شدم شماره امو دادم بهش...
با لحن خبیثی اضافه کرد
-فک نمیکردم اینجوری شه!
نازی رو کارد میزدی خونش درنمیومد...یعنی همه این شبا که هی با زنگ زدن.... مزاحم ِخواب و آرامشش میشدن فقط بخاطر اینه که آقا نمیدونست اینجوری میشه؟؟ زمزمه کرد
-که اینطور!
لبشو تر کرد
-بهداد دیشب از دستم ناراحت شد؟
مهراس شونه بالا انداخت
-چه فرقی میکنه؟
نازیلا باز هم یاد بابک که به اصطلاح باباش بود افتاد...اون شبو هیچ وقت فراموش نمیکنه...وقتی که تازه فهمید بابایی نداره!!
********
پسر جوان وارد شد و رو به دخترا گفت
-بیاین دیگه...یه بار گفتم دم در بده!
نازیلا محزون قدم اولشو تو خونه گذاشت...اولین چیزی که توجهشو جلب کرد صدای بلند موزیک بود...
دافاااا...کمرو بلرزونید حالا....از پشت بچسبونید به ما..قر بده کمرو از بالا ..حالا همه دافااااا
بعد بوی تند سیگار وعرق و شراب...چهره اش در هم رفت...فک کرد:-میتونم تحمل کنم؟؟
مینا نازی رو جلو تر هول داد و مانتوشو در آورد...نازی هم متقابلا مانتو و شال کهنه اشو در آورد...مینا رو به پسر جوان تقریبا داد زد
-اه...پدرام من گشنه امه...بدو یه چی بیار بخورم..
پدرام رو به نازی گفت
-ای بااباااا اینم هرموقع میاد اینجا فقط به شکمش میرسه!!
نازیلا خنده کرد و متقابلا داد زد
-اوهههه من از کلاس اول باهاش بودم...این تا شکمش سیر نباشه هیچی حالیش نی...حالا تا اون روی خرگوشیش بالا نیومده برو یه چی بیار...
پدرام که از نازی خوشش اومده بود تعظیمی کرد و رفت...
نازی بازم به اطراف نگاه کرد....سمت راست سالن چند تا مبل بزرگ بود که دخترا و پسرا کنار هم و بغل هم نشسته بود ن وداشتن با هم حرف میزدن و سمت چپ غذا ها و نوشیدنی ها..و وسط هم که پیست رقص!!..نور هم که نورای قاطی پاتی مخصوص پارتی ها بود...سبز و قرمز و آبی...مینا سعی کرد هواس نازی رو پرت کنه
-چیزه....لباسات خیلی خوشکلن...
نازیلا با نارضایتی به دامن تا سر زانوش و تاپ مشکی چسبش نگاه کرد...در شأن او بود؟؟ آهی کشید وبا لبخندی تصنعی گفت
-میدونم!
قلب مینا فشرده شد....میخواست داد بزنه بگه نازی از اینجا برو ولی بجاش صدای خفه اشو شنید که گفت
-بعدا واسه منم بخر!
بغض کرد...چطور میتونه نازی رو وارد این جریانا کنه؟ نازی پاکه...آره لباساش تنگن.. آرایش میکنه ...موهاش هم که همه اشو ن معلومه ولی همه اینا ظاهرشه...نازی از کودکی اونقد مورد بی توجهی قرار گرفته بود که الان اینجوری جلب توجه میکنه....هیچوقت نتونست به خودش بقبولونه نازی یکی مثه خودشه...مینا هم روحش هم جسمش به گند کشیده شده بود ولی نازیلا روحش پاک بود...حتی پاک تر از یه بچه...بازم از وجدانش سوال کرد
-میتونی تحمل کنی؟
-هی....حالا باید چیکار کنیم؟؟ نمیشه که مثه ماست این وسط واستیم!!
نازی که از بدو ورود نگاه تحسین برانگیز پسرا رو روی هردوشون احساس کرده بود با لبخند غمگین گفت
-بریم وسط عزیزمن!!
و بی هیچ حرفی دست نازی رو کشید....هر دو در ظاهر شادمانه قر میدادن و میرقصیدن اما در باطن داغون بودن...یکی بخاطر ورود به این دنیا و دیگری بخاطر خیانتی که به دوستش میکنه....
ساعت سه نصفه شب شد....نازی در این مدت تا جایی که جا داشت خودشو خوشحال نشون داد...با هرکی حرف میزد هرهر میخندیدو حتی برای اولین بار شراب نوشید...طعم تلخ شراب همه وجودشو سوزوند..گرم شده بود...سرش گیج میرفت وصداها براش نامفهوم شده بود....مینا که فهمید حالِ نازی بَده کشون کشون بردتش سمت در...مانتوشو به تنش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد
-نمیخوام تو عالم بی خبری اتفاقی واست بیفته...میرسونمت خونه...
نازی با خنده ای مستانه سرشو به سمت چپ و راست تکون داد...
-نه...خوبه....ولم کن....
مینا که از دیدن دوستش تو این وضعیت گریه اش گرفته بود بزور با خودش برد سمت در...پدرام که اون دوتا رو تو اون وضعیت دید سریع خودشو به اونا رسوند
-چی شد؟
-مست کرد!! اولین بارش بود...
پدرام اخماش رفت توهم
-اولین بارش؟؟احمق مگه بهزاد نگفت یکی که تجربه داشته باشه؟
مینا سرخورده زمزمه کرد
-میدونم از پسش برمیاد...شاید اولاش سخت باشه ولی بعدش...
-بعدش چی؟ تو این دخترو وارد این جهنم کردی اونم بخاطر حفظ جون خودت؟؟ واقعا برات متاسفم...
مینا که عصبی شده بود داد زد
-دِ احمق فک کردی من الان دارم رو ابرا پرواز میکنم؟؟ منم سختمه...ولی از کجا کنم یکی رو که شجاعت اون کارارو داشته باشه؟ یکی که بتونه تو همچین محیطی گلیم خودشو از آب دراره!؟حالا اینقد زر زر نکن بیا ببریمش خونه اش...
پدرام ناراحت و گررفته ماشینشو روشن کرد و به راه افتاد....
-حالا به بهزاد بگم تحربه داره؟
-نه....خودم باهاش حرف میزنم....
وبعدش سکوت تلخی بینشون حکم فرما شد...بعد نیم ساعت جلو خونه نازی توقف کرد
-ببرش منتظرتم...میرسونمت خونه ات....
مینا نازی رو که حالا تا حدودی هشیاریشو بدست آورده بود برد خونه اش...طبق معمول در باز بود...درو باز کرد و نازیلا رو کشون کشون برد توو....بابک از شنیدن سرو صدا که اونو از خواب نازش بیدار کرده بود عصبی از جاش پاشد....همونطورکه بخاطر موادی که کشیده بود سرش چرخ میخورد به سمت هال رفت...
مینا نازی رو روی مبل رنگ و روو رفته ی هال ول کرد و زمزمه کرد
-منو ببخش...میدونم لایق دوستی با تو نیستم..
وبعد بی هیچ حرفی رفت....بابک چشماشو با دست مالید و به سمت نازی رفت...با دیدن نازی تو اون لباس پوزخند به لب راند...لب خشکشو خیس کرد..
-هی تو....کجا بودی؟
نازیلا که سرش به شدت درد میکرد گفت
-چی میگی؟
بابک با خنده گفت
-میگم تا این موقع شب چرا بیرون بودی؟ تو که همیشه نُه میخوابیدی...
بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.....نازی بغض کرد...حتی تو حالت نیمه هشیار هم اینو تونست درک کنه که بابک هیچوقت اونو به عنوان دخترش نمیپذیره....بازهرخند گفت
-خب نمیخواستم وقتی دوستات خونه ان و تریاک میکشن من خونه باشم...
بابک سرشو کج کرد و با جمله ای که گفت نازی رو نابود کرد
-مگه فرقی هم میکنه؟؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس از سکوت نازی تعجب کرد....به این دختر پرحرف و مغرور نمیاد اینجوری سکوت کنه...
-به صادقی زنگ زدی بگی همه چیو آماده کنه؟؟
نازیلا تکانی خورد و هاج و واج پرسید
-ها؟ چی؟
مهراس دنده عوض کرد
-میگم به صادقی زنگ زدی بگی همه چی آماده اس یا نه؟
نازی با صدای گرفته ای زمزمه کرد
-اره...گفت همه چی آماده اس...حدود هشتاد نفر میان کافی شاپ....گفت سلام مخصوصشو به نازنین برسون...
مهراس فک کرد -هنوزم که هنوزه یادشه؟ اه این نازنین همیشه مایه ی دردسر بود...
بعد 20 دقیقه به کافی شاپ رسیدن...هردو دوشادوش هم وارد شدن...آقا صادقی که مردی قد کوتاه و با موهای کم بود با لبخندی مهربان به سمتشون رفت
-سلام مهراس آقا....نمیگی یه سر به این پیرمرد بزنم؟؟
با دیدن نازیلا حرفشو قطع کرد
-شما همون منشی خصوصی هستی؟
نازی لب ورچید
-متاسفانه بله!
مهراس خودشو به نشنیدن زد...
-راستش ایشون بخاطر کارش اومدن!!
نازیلا با خنده روبه صادقی گفت
-البته قرارمون این نبود ایشون هرجا میرن منم برم ولی خب چیکار کینم دیگه حقوقمون پیش مهراس آقا محفوظه!!
مهراس که غرق در غرور شده بود با لبخند گفت
-خب عمو...بچه های گروه اومدن؟
صادقی موبالشو که زنگ میخور از جیبش درآورد
-آره آره...تو اتاق منن دارن چاییشونو میل میکنن برین باهاشون آشنا شین....معذرت میخوام تماس مهمیه...
وبی هیچ حرفی آن دو را تنها گذاشت...نازیلا بیخیال رو یکی از صندلی ها نشست و به وسایل موسیقی نگاه کرد.....گیتار و پیانو بود...و یه میکروفون..فک کرد حال میده این به اصطلاح کنسرت مهراس بهم بخوره....به دفعه لبخند شیطانی بر لبش نشست...با خنده سری تکون داد و به مهراس که وارد اتاق مدیر شد نگاه کرد...
-دارم برات آقا مهراس!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت نهـــــم


در حالی که به مغازه حیوان فروشی که از کنارش رد شدن فک میکرد با خنده به سمت در اتاق مدیر رفت...تقه ای به در زد و با خیال اینکه مهراس اونجا تنهاس با لبخندی گشاد در رو باز کرد
-آقا مهراس میشه من....
اما با دیدن سه تا مرد دیگه لبخندشو فرو خورد....تک صرفه ای کرد و رو به همه سلام گفت....یکی از آن سه مرد که رفتار نازیلا خنده اش گرفته بود گفت
-خب...امروتون؟ با مهراس کار داشتی؟
مهراس که از این موقعیت پیش آمده کلافه بود گفت
-چیکار دارین؟ امیدوارم کار مهمی باشه...
نازیلا آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به نگاه های هیز آن سه مرد توجه نکند
-چیزه..سه ساعت بعد شما برنامه دارین میشه من فعلا برم بیرون...یکی از دوستای قدیمم تو همین محله ها...
-برو!
نازی تشکری سر سری کرد و رفت...فک کرد مهراس چرا بی چک و چونه زدن ولش کرد؟؟ با کمی فکر به این نتیجه رسید شاید چون مزاحمشون بود!!
مهراس که از دست این سه مرد هیز کلافه شده بود دستی به موهاش کشید و زمزمه وار گفت
-فعلا بریم چند تا آهنگ تمرین کنیم....
کامبیز آدامسشو جویید و گفت
-آره راس میگی...
بعد رو به آ دو نفر گفت
-بچه ها بریم که دیر میشه!!
نازیلا تاکسی گرفت و رو به راننده که مردی مسن و لاغر بود گفت
-آقا همین نزدیکی ها یه مغازه حیوونا هست میشه اونجا بریم؟
مرد کمی فک کرد وبا لبخند گفت
-آره دخترم...ولی چهل و پنج دقیقه راهه ها!!
نازی سر سری گفت
-اشکال نداره....کار دارم...
تو اون هوای گرم بعد چهل و پنج دقیقه رسیدن دم ِ در...با خنده گفت
-پدرجون اگه میشه یه ده دقیقه منتظر بمونین من برم زودی میام..
-باشه دخترم....برو من اینجا منتظرم..
نازیلا تشکری کرد و وارد مغازه شد...رفت سمت پیشخون
-سلام خانوم...امم اینجا ارزون ترین سوسک و حشره های بزرگتونو میشه نشون بدین؟
فروشنده که از چشمای درخشان نازی شستش خبر دار شد میخواد چیکار کنه با خنده و شیطنت گفت
-اگه واسه اون کارا میخوای یه نوع سوسک بالدار ارزون دارم که خوب کارتو را ه میندازه....
بعد تُنه صداشو پایین آورد
-یه نوع مورچه قرمز هم هست اینورا زیاده...اگه تو خونه های اینورا پیداشون شه هیچکی تعجب نمیکنه....
نازی با شوقی کودکانه سر تکون داد و به سوسکای بالداری که تو جعبه بود نگاه کرد...با اینکه چندشش شده بود ولی بازم بخاطر تلافی همه کارای مهراس می ارزید...بعد از حساب کردن پول برگشت تو تاکسی
-ببخشید دیر شد
-فقط پنج دقیقه دیر تر اومدی...اشکال نداره....
بالاخره نازی وراد کافی شاپ شد...خداشو شکر کرد که امروز کیف بزرگشو آورده بود که هرچیزی توش جا میشه...باخنده به مهراس که داشت آهنگشو تمرین میکرد خیره شد....یاد اونروز که چند ساعت علاف شده بود افتاد....هه آقا رفته بود آب تنی نازی هم تشنه هم گرسنه مونده بود تو ماشین....یاد زنگایی که طرفداراش میزنن افتاد....مطمئن بود مهراس خودش از قصد اون شماره رو به دختره داده تا همه جا پخش شه...با حرص لبشو جویید...رفت سمت آشپزخونه کافی شاپ و رو به آشپز که در حال هم زدن تخم مرغ و شکر بود گفت
-ببخشید آقا میشه یه لیوان قهوه واسه خودم درست کنم؟؟
مرد دست از هم زدن برداشت و با اشاره به یکی از کابینت ها گفت
-اونجا قهوه اس و آب جوش هم اونوره...
نازی سری تکون داد
-مرسی....
مشغول درست کردن قهوه شد...فک کرد قبلنا بهزاد واسه همه قهوه درست میکرد...زهرخندی زد و سعی کرد جلوی افکار منحرفشو بگیره...
مهراس دست از خوندن برداشت.....بازم یاد مهتاب داشت دیوونه اش میکرد...
کامبیز دستی به پیانو زد و گفت
-چرا نمیخونی؟؟ خسته شدی؟
-آره...تمرین بسه دیگه...نیم ساعت بعد مهمونا میان....
فک کرد خداکنه آقای صادقی نازنینو دعوت نکنه...یادشه نازنین اونقد خودشو به مهراس چسبوند که همه فک کردن نامزدشه و ازا ون به بعد همه جا اسم مهراس و نازنین با هم میومد....به نازیلا که با به فنجان قهوه از آشپزخونه اومد بیرون خیره شد...دختره ی احمق!! خب اگه قهوه سفارش میداد واسش میاوردن!! به سمتش رفت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-واسه من قهوه آوردی؟
نازیلا که ذهنش درگیر بود گفت
-ها؟نه..من...اصلا چی گفتی؟
مهراس لبخند زد....این دختر امروز اصلا هواسش به هیچی نبود...
-میگم واسه هم قهوه آوردی؟؟
نازیلا نخودی خندید...با خودش گفت
-هه هه...یه چیز بهتر از قهوه برات آوردم
-نه...چیزه گفتم بقیه کار دارن خودم برم واسه خودم قهوه درست کنم..حالا اگه...
-دختره ی خنگ!! خب وظیفه اشونه که واست قهوه بیارن...
نازی در حالی که رو صندلی میشست گفت
-والله اینو خودمم میدونم ولی اگه یکم انسانیت تو وجودت باشه میفهمی که اگه خودت بری قهوه درست کنی و مزاحم کارای اونا نشی ...
-باشه بااباااا....من که نتونستم تورو آدم کنم...
نازی به چشمای مهراس خیره شد
-چون من آدمم!! بگذریم از اینکه من میخوام تورو آدم کنم!!
مهراس کلافه صندلی جلویی رو کشید و نشست روش
-میدونی چیه؟ همیشه به این فک میکنم که تو این همه روو رُ از کجا آوردی!!!
نازی از قهوه اش نوشید..
-نکنه میخوای مثه تو نیمرو باشم؟
مهراس چونه اشو خاروند
-نه...میدونی میخوام اینو بهت بگم تو حتی اگه آدم هم باشی به جایی نرسیدی و نخواهی رسید...
نازی از این حرف خنده اش گرفت...هنوز نازی رو نشناخته بود...
-شرط میبندی امروز میتونم خودمو چند درجه بالا تر از تو مشهورکنم؟
مهراس
پُقی زد زیر خنده....
-نه بابا...میترسم وقتی ضایع شدی از شدت خجالت سر خودت بلایی بیاری...
نازی با حرص گفت
-باشه...امروز نشونت میدم...فردا که عکسام تو روزنامه ها و مجله ها چاپ شدن نگی من نگفتم!!
مهراس جدی شد
-زر زر نکن کار دارم!
و بی هیچ حرفی رفت!
نازی با تعجب فک کرد این روانیه!! یا شاد باش یا ناراحت!!
حدود یک ساعت گذشت و بیشتر از نصف مهمونا اومدن....نازی داشت با گوشیش ور میرفت که از میان جمعیت صدای مهراس و که مشغول صحبت با یه دختر بود رو شنید...سر بلند کرد و با دیدن یه دختر که با عشوه خرکی با مهراس حرف میزد لب ورچید...با حرص گفت
-تو یکی رو اول حالتو میگیرم بعد حال اون مهراسو!!!
با خنده رفت سمتشون...
-آقا مهراس یکی از دوستاتون زنگ زدن گفتن ممکنه دیرتر برسن!!
خودشم مونده بود این دروغو از کجا آورده!! مهرسا که فک کرد درمورد علی حرف میزنه گفت
-دیر رسیدی...علی اومده!!
نازنین با آرامشی ساختگی دستشو جلو برد
-سلام من نازنین نامزد آینده مهراس....
نازی به آرایش نسبتا غلیظی که کرده بود خیره شد...
-منم.....منشی خصوصیشون...
مهراس که از کارای نازیلا سر درنمیاورد گفت
-نازی تو برو من الان میام...
نازیلا و نازی با هم گفتن
-باشه!!!
مهراس با خنده گفت
-منظورم نازنین بود!
بعد رو به نازلیلا گفت
-خانوم نیکویی یادم نمیاد شما رو نازی صدا زده باشم!!
نازیلا با خشم گفت
-آخه نیست که همه منو اینجوری صدا میزننن....
آقای صادقی از دور نازیلا را صدا زد
-خانوم نیکویی....کاری داشتین؟
نازی با ببخشید کوتاهی به سمتش رفت
-بله..میشه یه لحظه از وقتتونو بگیرم؟
-بله بفرمایید...
-راستش امروز تولد مامانمه و میخوام اگه اجازه بدین یه شعر واسه مامانم بخونم...البته آخر مجلس ....
صادقی خنده ای کرد
-دخترم میدونی که اینجا جایز نیست یه زن...
-بله میدونم...ولی من که نمیام یه شعر شیش و هشتی...منظورم شاد بخونم...
-نه نمیشه...مسئولیتشو...
-من خودم به گردن میگیرم..
-نمیشه...خودت میدونی تو این مملکت...
نازی که دیگه حرفشو زده بود بیخیال گفت
-باشه فهمیدم!!
خب این قسمت از نقشه اش هم اجرا شد....با لبخند رفت و سر میزش نشست..
.اولش که اون سه تا مرد هیز موقعی که بقیه شامشونو میل میکردن داشتن آهنگ بی کلام آروم و رمانتیک میزدن...بعدش آقای صادقی از مهراس خواهش کرد بیاد رو سِن...نازی با هیجان زمزمه کرد
-برو که وقتشه!!
جعبه سوسک ها و مورچه ها رو از کیفش در آورد ....منتظر موند مهراس یه چند دقیقه ای شعرشو بخونه...بعد از پنج دقیقه در جعبه رو به آرومی باز کرد و با خنده گفت
-برین که همه امیدم به شماهاس!!
به پنج دقیقه نرسید که صدای جیغ یه زن باعث شد همه توجهشون به سمتش جلب شه...
-اهههههههه سوسکککککک....
صدای زمزمه ی همه بلند شد...صادقی با ناراحتی به سمت زنه رفت که صدای جیغ یکی دیگه بلند شد...خلاصه همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه همه سوسکا رو گارسونا و اینا کشتن..جمعیت که حالشون بهم خورده بود پاشدن که برن...مهراس با تعجب و ناباوری به بقیه خیره شد...از همین الان میتونست حدس بزنه تیتر مجله ها چیه
"مهراس اونقد بدبخت شده که تو کافه هایی که توشون سوسک و حشره هست بخونه؟؟؟"
با بیچارگی چشم گردوند و سعی کرد با گفتن چند کلمه مانع از رفتن همه شه
-خانوما و آقایون...خواهشا بفرمایید سر جاتون...من ...."
اما همه داشتن برای رفتن آماده میشدن...نازیلا با اعتماد به نفس رفت رو سن...میکروفونو از دست مهراس کشید و بلند گفت
-با عرض معذرت از همه حضار گرامی..لطفا اگه میشه یه چند دقیقه دیگه اینجا بمونین و آهنگی رو که من به عزیز ترین و گرامی ترین فرد زندگیم تقدیم میکنم رو گوش بدین...فقط چند دقیقه...
بعد با مظلومیت اضافه کرد
-خواهش میکنم...
همه سکوت کردن...با نارضایتی و کنجکاوی سر جاشون نشستن....صادقی فک کرد حالا که کار خودشو کرد بزار بخونه!! ...مهراس همونطور زل زده بود بهش....داشت فک میکرد
-پس صبح منظورش این بود؟؟
نازیلا رو به کامبیز گفت
-آهنگ منو ببخش مرتضی پاشایی رو میتونی بزنی؟؟
کامبیز سرتکون داد و شروع کرد....نازیلا نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد
همین که میخوام حرف دلم رو با تو بگم میری
آره میدونم بد بوده کارم اینجوری دلگیری
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
میشه این دفعه منو تو ببخشی ؟
میشه نگی میخوای ازم جدا شی ؟

میشه ببخشیو بگذری عشق من ؟
میشه فراموشت بشه گناهم ؟

میشه نگاه کنی به اشک و آهم ؟
هنوزم از همه بهتری عشق من ؟

منو ببخش اگه بچگی کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم

منو ببخش اگه از تو بریدم
اگه شکستیو هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم

تو که همیشه سنگ صبور این دل تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه دیگه چه دنیایی

میدونی چیه دیوونگی بسه
غرور چشممو غمت شکسته

نگاتو برندار از تو نگاه من
اگه میشه بذار پیشت بشینم

پشیمونم عزیز نازنینم
بیا ببخش دوباره این گناه من

منو ببخش اگه دیوونه بودم
تو که میترسیدی خونه نبودم
اگه تو پاکیو همش گناه کردم

منو ببخش هنوز اگه میتونی
اگه مثل قدیما مهربونی
منو ببخش عزیزم اشتباه کردم

بالاخره آهنگ تمو شد...چند نفر عکس میگرفتن و چند نفر فیلم.....همه واستادن و شروع کردن به دست زدن...واقعا صدای نازیلا آرامشو بهشون برگردوند......نازنین داشت از حرص میمرد...فک کرد
-این دختره فک کرده کیه؟
نازیلا با خنده با سر تشکر کرد و میکروفونو داد به مهراس که با بهت بهش خیره شده بود
-چیه؟؟
مهراس گفت
-چطور جرعت کردی؟
نازی شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...مهراس فک کرد
-دختر به این.....به این احمقی ندیدم...اه....
*******
نازیلا و نازنین درحال حرف زدن بودن...نازیلا آتش حسادتو تو چشمای نازنین میدید...فک کرد
-دیگه نوبته توئه....
-نازنین جون دم در یه مرد جوون کارتون داشت...
نازنین با تعجب گفت
-من؟
-آره...گفت هر موقع مجلس تموم شد برین بیرون یه چیزیرو ازش بگیرین..
نازنی با تعجب از جاش پا شدن و رفت...نازیلا زودی جعبه رو از کیفش در آورد و کیف نازنینو باز کرد...مورچه های قرمزو انداخت تو کیفشو درشو بست...
-پس کار تو بود؟
نازیلالبشو گزیدو به سمت مهراس که پشتش واستاده بود برگشت...با نا امیدی سر تکون داد....مهراس با خشم به نازیلا خیره شد.....
-حالتو میگیرم...تو واقعا یه دختر نفهم و احمقی...کنسرت منو بهم زدی که چی؟؟
نازی خیلی جدی گفت
-من...
-نمیخوام چیزی بشنوم...همین الان میریم....زود باش ...
نازی از دست مهراس عصبانی شد...جلو همه صداشو برده بود بالا و سر نازیلا داد زد...با اخم رفت سمت در...زمزمه کرد
-لیاقت همون نازنین جونو داری!


*******


غرورش بیش از پیش شکسته و پایمال شده بود....چرا تحمل میکرد؟؟ کجاس اون دختر مغروری که اگه یه پسر فقط یه نیگای چپ بهش مینداخت کارش ساخته بود؟؟لباشو رو هم فشرد
-نازی تحمل کن....تو بد کردی...خیلی بد....حالا هم بشین و تقاصشو بده....
مهراس هراز گاهی زیر چشمی نگاهی به چهرهی غمگین و گرفته ی نازیلا مینداخت....واقعا نمیدونست از دست این دختر چیکار کنه...مطمئنه اگه تنبیهش کنه بدترش سرخودش میاد...کلافه با انگشت اشاره اش ضربه های آرام و پی درپی روی فرمون زد...دستی به گردنش کشید و زمزمه وار گفت
-خب....گوش میدم...
نازیلا لب ورچید
-چی بگم؟
-چرا همچین کاری کردی؟
نازیلا عصبی شد....
-چی چرا؟ این منم که باید بپرسم چرا همچین کاری کردی؟
مهراس ابرو بالا انداخت...
-اینقد زر زر نکن و به سوالم جواب بده...
نازی فک کرد با کیف بکوبونه تو فرق سرش...ولی باز هم وقتی باد گذشته ها افتاد تونست خودشو کنترل کنه...
-من این کارو کردم چون میدونم تو شماره اتو از قصد دادی به اون دختره ی ایکبیری که همه هی به اون شماره زنگ بزننن...
مهراس پوزخند زد...
-واسه همین این کنسرتو بهم زدی و خودت اومدی رو سِن؟
-من.....من بخاطر شرطی که گذاشتی رفتم وا گرنه...
-خفه شو!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازیلا اخماش رفت تو هم...یعنی چه؟ هی هیچی نمیگه پررو تر میشه...گوربابای گذشته...عصبی صداشو برد بالا
-اصلا خوب کردم...خوب کردم اون به اصطلاح کنسرتتو بهم زدم...تو واقعا خیلی پررویی...هی من هیچی نمیگم شروع میکنی به تحقیر کردنم...بخدا اگه...
مهراس خونسرد رانندگی میکرد
-بخدا اگه چی؟؟
نازی درمانده فک کرد چی بگم؟؟ یه دفعه ای گفت
-اگه مجبور نبودم یه لحظه هم تحملت نمیکردم!!!
مهراس بعد از شنیدن این حرف پاشو رو ترمز گذاشت...ماشین با صدای گوشخراش کشیده شدن لاستیک روی زمین ایستاد.....نازی با بیچارگی فک کرد
-وای نهههههه....
-پیاده شو...
نازی میدونست سروکله زدن فایده نداره...کیفشو از پشت برداشت و پیاده شد....در رو محکم بست و به راه افتاد....مهراس گاز داد و به راه فتاد....واقعا تاحالا هیچکی جرعت نکرده به مهراس چپ نیگا کنه اونوقت این دختر اومده مثه بچه ها با سوسک و مورچه کنسرتشو بهم زده؟؟تازه بعد از اون مچ گیری جرعت کرده بگه من بزور تحملت میکنم؟؟ لباشو محکم روی هم فشرد و عصبی سرعتشو زیاد کرد....
-اگه چیزیش بشه چی؟؟تو این وقت شب.....نه مهراس ولش کن...خودت خوب میدونی برگشت به عقب مساوی با شکستن غرورت!
نازیلا فک کرد الاناس که مهراس برگرده....ولی وقتی هیچ ماشینی رو ندید نا امیدانه به راه افتاد...با ماشین حدود دو ساعت راه بود ولی پیاده ....
-هی خانوم خوشگله.....شبی چند؟؟
نازیلا به سمت پسر که موهای سیخ سیخیش زشت ترش کرده بود برگشت....باز هم یاد گذشته ها افتاد....یاد سالهایی که زجر کشیدن به تمام معنارو تحمل کرده بود....چرا همیشه یه اتفاقی میفته که باعث میشه برگرده به گذشته؟
********
بهار 1385

مینا با اخم راه میرفت...نمیدونست چه شکلی قضیه رو با نازی درمیون بزاره...دیشب بهزاد به اندازه کافی دعواش کرده بود...حتی از به یاد آوردن دیشب تنش میلرزید...قضیه از اینجا قرار بود که مینا وارد اتاق بهزاد میشه....تمام شجاعتش تو یه لحظه از بین میره...
-خب چیکار کردی؟ پیدا کردی ؟
-آره..
-خب؟
-اسمش نازیلاست...نازیلا نیکویی...
-چند سالشه؟
-16...یه ماه بعد میره 17...
بهزاد چشم غره ای رفت
-بچه تر از این گیر نیاوردی؟
مینا سرشو بالا گرفت
-ما از کلاس اول با همیم...نازیلا تو زندگیش خیلی سختی کشیده....مطمئنم بهتر از اون نمیتونی پیدا کنی...
بهزاد با پوزخند زمزمه کرد
-از کلاس اول باهمیم!!
صداشو برد بالا
-تو دوستتو میفروشی؟؟ اونم به بهای جون خودت؟
مینا سخت بغض کرد...چاره ای نداشت...تازه شم اگه مینا اونو وارد این بازی نمیکرد خود نازی وارد یه بازی بدتر از این میشد...
-من مجبور بودم...
بهزاد دستاشو رو میز گذاشت و بهش تکیه داد
-میدونستی اگه یکی یه بار به دوستش خیانت کنه خیلی راحت میتونه به بقیه هم خیانت کنه؟
مینا که فهمید منظورش چیه با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت
-من جونمو از سر راه نیاوردم....نازی رو میگیری و دیگه به من کاری نداری...دیگه نمیخوام تهدید از جانب تو بشنوم...
-اگه همین الان سرتو ببرم جاشه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مینا با وحشت به گوشه شالش چنگ انداخت...قلبش تند تند میتپید
-نه خواهش میکنم...شما کاری رو که گفتینو انجام دادم...
بهزاد سرشو کج کرد و با مظلومیت گفت
-کی خواست بکشدت؟
مینا با خیال راحت نفس عمیقی کشید....
-خب فردا بیارمش خوبه؟
-آره...تمامی شرایط اینجا رو بهش میگی....
-باشه...پس ...فردا میارمش...
-خوبه...حالا گورتو گم کن..
مینا آهی کشید و از عالم هپروت اومد بیرون...امشب باید نازی رو اونجا ببره...نمیدونست با چه رویی داره با نازی حرف میزنه...
-ببین نازی...میخواستم بگم....
نازیلا خنده ای غمگین کرد....بی توجه به حرف مینا گفت
-میدونی....دیشب به بابام گفتم خونه نبودم چون نمیخواتسم وقتی اون رفیقای تریاکیت اینجان منم باشم...میدونی اون چی گفت؟؟با کمال بیخیالی گفت
-مگه چه فرقی داره؟
مینا لبشو گزید...نازی چقد پاک و معصوم بود...چشماشو بست ....فک کرد:-واقعا معصومیتشو میتونه به بهای جون من از دست بده؟؟؟مینا عزمشو جزم کرد
-نازی جون من در خطره!
نازیلا اول معنی حرفای مینا رو نفهمید...ولی بعد از کمی فکر اخماش رفت تو هم
-چرا؟ باز چیکار کردی؟
مینا سرشو انداخت پایین...
-من ناخواسته وارد یه جریانایی شدم...الان میگن یکی رو پیدا کن که واسه ما کار کنه...
نازیلا ابرو بالا انداخت
-خب چرا پیدا نمیکنی؟
مینا دستای سردشو مشت کرد
-تا امشب بیشتر وقت ندارم...من...من گفتم...گفتم که دوستم...
نازیلا با بهت به مینا خیره شد...هیچوقت نتونست این دخترو بشناسه....همیشه پشت یه چهره ی مینا یه چهره ی دیگه ای پنهان بود...
-نازی من ...تو...ببین...نمیخوام زود تصمیم بگیری...تو توو زندگیت خیلی سختی کشیدی...من فک کردم تو بهترین گذینه برای اونایی..
نازیلا لبه حوض نشست و پاهاشو بغل کرد....
-داری میگی برم تن فروشی؟ میگی تبدیل به یه هرزه شم؟
میناسرشو انداخت پایین
-به خدا اگه مجبور نبودم تا صد سال سیاه تورو اونورا نمیکشوندم...نازی ببین تو اصلا مجبور نیستی...اونا امشب منتظرتن تا وظایفتو بگن...من میرم بهشون میگم تو قبول نکردی...
نازی بغض کرد
-من دیشب به ته خط رسیدم...ساعت چند باید برم؟
مینا با شرمندگی کنار نازی نشست...یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...
-نازی....هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم...
نازیلا لبخند محزونی زد...
-ناراحت نباش...حتی اگه تو منو وارد این چیزا نمیکردی من مجبور میشدم.....مجبور میشدم بشم یه هرزه...
مینا گریه اش تبدیل به هقهق شد...خیلی تلخ گریه میکرد وبه زمین و زمان فوحش میداد...دوست عزیزشو به بهای جونِ خودش فروخت....
********
تابستان 1390

-هی خانوم....شبی چند؟؟
نازی تکانی خورد و دوباره به پسره ی بدترکیب خیره شد...شالشو جلوتر کشید
-من اهلش نیستم...دو کوچه اونور تر تا دلت بخواد ریختن...
پسرک ایشی گفت و یه فوحش بدی داد که باعث شد نازی اخماش بیشتر بره تو هم ...پسر بی توجه گاز داد و رفت...نازی درحالی که سنگ جلو پاشو به سمت دیگه ای شوت میکرد صدای بوق دیگه ای رو شنید...برگشت به راننده فوحش بده که با دیدن کامبیز خیالش راحت شد
-سلام...
کامبیز با خنده گفت
-چی شد؟؟ مهراس پرتت کرد؟
نازی زمزمه کرد
-نه خودم خودمو پرت کردم!
-بیا میرسونمت...منم طرفای تهران کار دارم..
نازی حوصله چک و چونه زدنو نداشت
-باشه...من اهل تعارف نیستم...
کامبیز خندید و خم شد و در کناریشو باز کرد.
-بفرمایید...
نازی بسم الله ی گفت و نشست...
-حالا از شوخی گذشته چی شد سر از بیایون درآوردین؟
-هیچی به مهراس آقا گفتم دارم بزور قیافه اتو تحمل میکنم همونجا ترمز زد و به قول شما پرتم کرد بیرون...
نازی حس کرد بیش از پیش غرورش پایمال شده...ولی باز هم سکوت کرد...شاید اینجوری بتونه چیزی رو جبران کنه...
-خب کجا میخوای بری؟
نازی آدرس خونه اشو داد و خسته چشماشو بست....برخلاف تصورش کامبیز زیاد حرف نزد...فک میکرد الان کامبیز با حرف زدناش سر نازی رو میخوره!! تا دو ساعت و نیم بعد به مقصد رسید....با لبخند به سمت کامبیز برگشت
-ممنون...نمیدونم چه شکلی جبران کنم...
کامبیز با صدا خندید
-اولشم گفتی من اهل تعارف نیستم...دومشم همینقد که اعصاب مهراسو بهم ریختی خودش کلیه...
-به هرحال ممنون....موفق باشی...
و از ماشین پیاده شد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دهـــــــــــم


مهراس وارد خونه شد....برخلاف تصورش ایندفعه بهداد مثه همیشه سر مبل لم نداده بود و در حال تماشای تی وی نبود! با لبخند به سمت در اتاقش رفت...
-باااابااااا اومدی؟
با تعجب وارد اتاقش شد....بهداد در حالی که ویلچرشو به سمت در میچرخوند به مهراس که بهت زده به پسرش خیره شدم بود نگاه کرد...بهداد لب ورچید
-اِ....پس نازیلا کو؟ اون قول داده بود بیاد پیشم...
مهراس فک کرد:-شر این دختر دامن گیرم شده ها!!!
-ببین بهداد اون خودش کار داشت...فک کنم فردا بیاد...حالا برو تو اتاقت و بزار من استراحت کنم...بهداد نا امیدتر از قبل سر تکون داد و مظلومانه ویلچرشو به راه انداخت....مهراس در رو بست و رو تختش نشست...باز هم قاب عکس خودش و مهتاب و گرفت و تو گذشته ها غرق شد....
******
پاییز 1384

مهراس در حالی که از خنده روده بر میشد دستی به موهای ژل زده اش کشید...رو به مهران گفت
-خیلی خرکیف کردما....خودمونیم عجب تیکه ای بود!
مهران خیلی جدی گفت
-تو رو سننه؟ اون مال خودمه.....
بعد لحن لوسی به خودش گرفت
-فَگَت ماله خودمه!!
مهراس لگدی به پاش زد و گفت
-پاشو بریم دیگه...دیر میشه....پارتی سوسن خانوم ابرو کمون نمیرسیم...
مهران آدامسشو با صدا جویید.
-اه اینقد بدم میاد از اون ایکبیری...هی خودشو آویزون من میکنه!
مهراس با صدا خندید
-اون یا تو؟؟ خدایی خیلی گاوی!!!
-گاو عمه اته !!
مهراس گوشیشو برداشت
-اون که آره ولی خودمونیما سوسن به اون جیگری!!
مهران اَدای عق زدنو در آورد و شروع به خندیدن کرد....
-اه اه...پاشو من باید برم لباسامو عوض کنم....برسونمت؟
-آره کی بجز تو میتونه تا اون حد خر باشه؟؟
-منظورت چیه؟
-هچی ...یه روزی یه روزگاری بهت میگم چی !!
مهران ابرو بالا انداخت و از کافی شاپ زد بیرون....ماشین بنزشو روشن کرد وبه راه افتاد
-میگم امروز هستی پارتی رو به هم بریزیم؟؟
مهران با شیطنت لبخند زد
-همون کارو میخوای بکنی؟آخه بچه دلت واسشون نمیسوزه؟
مهراس از ته دل به بچه های تو پارتی خندید
-نه...فک کنم بازم چه وضعی بوجود میادااا!!
مهران حتی از تصور کردن کاری که مهراس میخواد بکنه خنده اش گرفت!! با خودش فک کرد
-عجب بچه ی شریه ها!!
مهراس مهرانو رسوند و خودش وارد خونه شد.در حیاطو بست که صدای خنده ی دو تا دختر از خونه اش میومد...یکی از صدا ها صدای منیژه بود....اونیکی صدای کیه؟؟ با شیطنت فک کرد متوجه ورود من نشدن!! پاور چین پاورچین به سمت در ورودی رفت و با یک حرکت در رو باز کرد...منیژه و دختر که کنارش نشسته بود همزمان یه جیغ کوتاهی زدن که باعث شد مهراس از خنده روده بر شه....منیژه که از حرص قرمز شده بود یکی از کوسن ها روبه سمت مهراس پرت کرد
-خیلی خری...احمق ترسیدیم...یه جو عقل نداری بگی اگه از ترس پس بیفتن چیکار کنم؟
مهراس به دختر دیگه که شالشو میپوشید خیره شد....فک کرد:-الان باید بگم دختر معصومیه بعدش ازش معذرت بخوام؟؟
منیژه رو به مهتاب گفت
-مهتاب جون ترخدا ببخش....من که گفته بودم این احمق خره و هیچی حالیش نی..
بعد رو به مهراس گفت
-اه....الاغ ببین رنگ و روش پرید...من برم یه لیوان آبی چیزی بیارم..دختر مردم سکته زد!!
بعد بی هیچ حرفی پا شد رفت....مهراس به مهتاب که با بهت به قیافه اش خیره شده بود نگاه کرد....
-ناف آجی مارو با فحش بریدن...
مهتاب فک کرد
-وا!! پسره ی احمق جلو من داره آبروی خواهرشو میبره.....
اما باز هم معذب شد و شالشو جلو تر کشید...مهراس تکیه اشو از چارچوب در برداشت و به سمت مهتاب رفت....مهتاب لجوحانه آروم سر جاش نشست و حتی تکون هم نخورد....فک کرد اگه بفهمه دارم سکته میزنم شیر تر میشه!!
مهراس در دو قدمی مهتاب نرسیده بود که مهتاب با ترس آب دهنشو قورت داد
-منیژه...منیژه....بیا آب نمیخوام حالم خوبه....
بهعد تا جایی که جا داشت تو مبل فرو رفت...مهراس که تو دلش داشت از خنده غش میکرد خیلی جدی گفت
-نکنه واسه همینه رنگ و روت پریده؟؟ بیا یغلم خودم خوبت میکنم...
مهتاب دیگه طاقت نیاورد و یه جیغ بنفش کشید ....مهراس یه دفعه رو مبل پشتیش ولو شد و شروع کرد به خندیدن...منیژه لیوان آب بدست زودی پرید تو هال و با چشمای گرد پرسید
-هااا.....مهتاب چی شد؟؟
مهتاب که هم حرصی شده بود هم ترسیده بود با یه حرکت سریع کیفشو از کنارش گرفت بعدش با یه حرکت ماهرانه کوبید تو فرق سر مهراس و بی توجه به منیژه که هی میپرسید کجاااا از در خارج شد....
مهراس با درد دستی به فرق سرش کشید و با خنده و خشم زمزمه کرد
-دختره ی .......
********
تابستان 1390

مهراس با خنده قاب عکسو گذاشت رو عسلی و سر جاش دراز کشید....مچ دستشو گذاشت رو پیشونیش و فک کرد
-من چقد فرق کردم...دیگه مهراس قبل نیستم.....هه قبلنا دو دیقه نمیخندیدم میمردم ولی الان دو دقیقه بخندم از تعجب میمیرم!!
مهتاب با من چیکار کردی؟؟ باز هم سوالی رو که سالهاست از خودش میپرسه رو پرسید

-چرا تو؟؟؟


نازیلا وارد خونه شد...سایه کسی رو دید...با عجله و پاور چین پاورچین به سمت در رفت...در ورودی خونه رو باز کرد وبا دیدن بابک که پشتش بهش بود خیالش راحت شد...
-سلام!
بابک تکانی خورد و به عقب برگشت...
-اِ...تویی نازی؟فک کردم دزد اومده!
نازی لبخند زد
-من هرشب با این فکر نصف شبا از خواب پا میشم!!
بابک زهر خندی زد و به سمت آشپزخونه رفت...
-میدونی....خودم فهمیدم اشتباه بزرگی رو مرتکب شدم...دیگه نمیخواد نیش و کنایه بزنی!
نازیلا ابرو بالا انداخت و در حالی که شالشو درمیاورد گفت
-نیش و کنایه؟من نیش و کنایه زدم؟ من فقط.....اَه ولش کن بابک....دعوا کردن فایده ای نداره...
بابک باز هم قلبش فشرده شد....مطمئن بود الان اگه کس دیگه ای جای نازی بود با فحش و مشت اونو از خونه مینداخت بیرون...ولی نازی.....فک کرد
-با اینکه این همه بدی در حقش کردم بازم چیزی نمیگه...خودشم خوب میدونه شبایی که جایی واسه خوابیدن ندارم میام خونه...واقعا حق نازی نبود دچار اون گناه شه....
-بابک شام خوردی؟؟ یا طبق معمول نیمرو بزنم؟
بابک آب دهنشو قورت داد...بازم اون مواد لعنتی رو نزده بود و سرش داشت گیج میرفت....نازیلا به حرکات بابک خیره شد...اول چشمش به گودی زیر چشماش افتادو بعد به هیکل ضعیف و رنجورش....فک کرد
-هیچ وقت به حرفم گوش نداد....آخرش هم منو بدبخت کرد هم خودشو!
-بازم اون کوفتیارو نزدی؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA