انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
قسمت چهـــــــاردهـــــــم


نازیلا سوار ماشینش شد...به صندلی پشت نگاه کرد تا مطمئن شه ساک اون پشت هست...با دیدن ساک لبخند زد و با خیال راحت شروع به رانندگی کرد....درحالی که متفکر به خیابان خیره شده بود به امشب فک کرد....نقشه اشون میگیره؟؟اگه نقشه رو خراب کرد کارش ساخته اس....لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به خودش بقبولونه که همه چی طبق برنامه پیش خواهد رفت! بهزاد گفت که پی اِس از کسایی که دیر میکنن خوشش نمیاد!! پس کمی به سرعتش افزود تا دیر نکنه....راس ساعت نه اونجا رسید....یه خونه ویلایی که شامل سه طبقه بود....زیاد شیک نبود چون در این صورت زیادی جلب توجه میکرد....نازی ماشینو جلو در خونه پارک کرد و ساک رو از صندلی پشتی روی صندلی کنار راننده گذاشت...فک کرد هرموقع نقشه تموم شد نباید زیادی وقت تلف کنه... از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت...مطمئنن تا آخر کار هوا تاریکتر میشه و دیدن پلاک غیر ممکنه...آب دهنشو قورت داد و چراغ پشتی ماشینو چک کرد...چراغ پشتی هم کار نمیکردن...اینجوری نور چراغا به پلاک ماشین نمیفتاد و اونا نمیتونستن در این صورت پلاک ماشینو ببینن! چندتا سیلی آروم به صورتش زد و به خود نهیب زد که میتونه از پس این کار بربیاد...در حیاط رو باز کرد و وارد شد....برخلاف اونچه که تصور میکرد حیاط پر بود از گل و درخت و سبزه....شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...به در ورودی خونه رسید....خدمتکار در رو باز کرد وبعد از تعظیمی کوتاه اونو به داخل دعوت کرد....نازی یاد حرف بهزاد افتاد "پی اِس از آدمایی که مهربونن و ترحم میکنن متنفره..."
پس بی توجه به خدمتکار به سمت مهمونا رفت....افراد زیادی نیومده بودن....حدود 6 نفر مرد بود و یه دونه زن...نازی بین اونا بهزادُ دید و سعی کرد به ظاهر لبخند خشک و بی احساسی تحویل همه بده....نازی به آن ها رسید....بهزاد مشغول صحبت و گفت و گو با یه مرد چهارشونه و هیکلی که چشمای نافذی داشت بود....همه با دیدن نازی سرتکون دادن و دوباره مشغول حرف زدن شدن...بهزاد و مرد چارشونه به سمت نازی حرکت کردن...
-ایشون هم سارا هستن...همون که بهتون معرفی کردم....
"پی اساز اینکه زنا زودباهاش صمیمی میشن خوشش نمیاد!! تو اولین دیدارتون خشن و خشک به نظر بیا...بعد چند ساعت میتونه یکم نرمتر شی..."
نازی بابه یاد آوردن حرف های بهزاد حتی لبخند خشکش رو هم تحویل پی اس نداد
-سلام بهزاد!
بهزاد رو به نازی گفت
-سارا ایشون پی اس رئیس باند نامبر وان هستن...
پی اس درحالی که با کنجکاوی و درعین حال بیخیالی سارا رو ورانداز میکرد دستشو برد جلو...
-از آشنایی خوشبختم!!!
نازی متقابلا برای لحظه ی کوتاهی دست داد و بی هیچ هیجانی گفت
-منم همینطور!
بهزاد که کمی خیالش راحت تر شده بود با عذر خواهی کوتاهی این دونفر رو تنها گذاشت...پی اس که از رفتار نازی تعجب کرده بود گفت
-خب...بهزاد گفت تو تو قاچاق مواد و آدمی..
نازی لیوان مشروبی برداشت و خیلی مختصر گفت
-آره!
پی اس که از طرز حرف زدن نازی شوکه شد چشماشو تنگ کرد و گفت
-گفتی چن سالته؟
-چیزی نگفتم!!!23 سالمه!!
پی اس ابرو بالا انداخت
-بیشتر بهت میاد 16..17 سالت باشه!!
-معجزه پوله دیگه!!!
چهره پی اس تغییری نکرد....چه دختر عجیبی بود!!!به هرحال ماندن رو بیشتر از این جایز ندونست و با عذرخواهی کوتاه به سمت بقیه مهمونا رفت....بهزاد به سمت میز مشروبا که نازی کنارش ایستاده بود رفت....درحالی که لیوان مشروبی رو میگرفت زیر لب گفت
-همه چی خوبه؟
نازی ظاهرشو حفظ کرد و زیر لبی گفت
-قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...آره همه چی خوبه!
بهزاد درظاهر لیوان مشروبش رو گرفت و رفت رو یکی از مبلا نشست...حدود سه ساعت گذشت تو این مدت نازی با بقیه افراد آشنا شد و بحث و گفت و گوی کوتاهی هم با آنان کرد....تو این مدت پی اس همه حرکات و رفتار نازی رو زیر نظر داشت....به نظرش نازی یا به اصطلاح سارا چون تو دنیای خلاف تجربه داشت خیلی بی احساس شده بود و این چیزی بود که پی اس از یه زن میخواست....نازی با اینکه سنگینی نگاهی رو رووخودش حس کرد ولی باز هم سرشو بلند نکرد....
-نمیای یه دور برقصیم؟؟
"با اولین پیشنهاد با بیخیالی لبخند بزن و بگو حوصله منم سر رفته!!! پی اس از اینکه غرورش له شه متنفره"

نازی لبخند خشکی زد و گفت
-منم حوصله ام سر رفته بود!!
پی اس یک تای ابروشو بالا انداخت و دستشو آورد جلو
-پس افتخار میدی؟؟
نازی با بدبختی دستی به دست مردی سپرد که ....
*****
1390

گوشی نازیلا زنگ خورد
-بله؟
-سلام...منم خشایار
-اوه سلام خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-آره بدک نیستم!!چی شد؟
-اممم امروز ساعت 3 تو کافی شاپ ... میای؟
نازی کمی متفکرانه چونه اشو خاروند...
-آره....امروز کارخاصی ندارم...
-اوکی....ممنون...کاری نداری؟
-نچ بای
خشی گوشی رو قطع کرد...نمیدونست چرابه نازیلا اعتماد کرد...شاید چون نازی با آدمی مثه مهرسا رفت و آمد داشته و شاید بتونه کمکی کنه....

کلافه شونه بالا انداخت و مشغول کار شد....باید کارای عقب افتاده رو جبران میکرد ناسلامتی مهراس امشب میره اصفهان....

نازی قهوه تلخی سفارش داد و منتظر موند....از اینکه ده دقیقه زودتر رسید نه عصبی بود نه خوشحال....به هرحال تو این ده دقیقه میتونست سوالایی رو که از مهرسا میخواد بپرسه رو آماده کنه....چند لحظه بعد گارسون قهوه تلخ نازی رو رو میز گذاشت و گفت
-خانوم چیز دیگه ای لازم ندارین؟
نازیلا خیره به قهوه گفت
-نه!
گارسون سرتکون داد و نازیلارو تنها گذاشت...نازیلا به این فکر میکرد که اگه مهرسا اونی نباشه که خودش فکر میکرد چی؟؟شاید اونم یکی مثه نازی بوده که از رو اجبار این کاررو کرد!!!
-سلام...شما نازیلا هستین؟
نازی سرشو بلند کرد و با دیدن یه دختر هم سن وسال خودش که نه آرایش کرده بود و نه موهاشو داده بود بیرون خیره شد....از ذهنش گذشت که شاید این دختر واقعا عوض شده....ولی وقتی یاد خودش افتاد تنها کاری که کرد زدن یه زهرخند بود...
-بله خودمم...تو هم مهرسایی ها؟؟چرا وایستادی بشین....
مهرسا خیلی خشک و جدی رو صندلی روبه روی نازی نشست...
-خشایار گفت میخوای با من حرف بزنی...
نازی بیخیال گفت
-چی میخوای سفارش بدم؟
مهرسا آهی کشید و گفت
-حیف که خشایار سفارش داده نمیشه...واگرنه تنهاچیزی که سفارش میدادم خشایار بود!!
نازی با این حرف رفت تو عالم هپروت.....اگه نازی میتونست یکی رو سفارش بده اون یه نفر کی بود؟؟مامانش...باباش...بهزاد.. .وکیلی...مهراس....مهتاب...خودش. .یا...... کلافه به این نتیجه رسید که نمیتونه کسی رو انتخاب کنه....
-خب...حرفتو بزن...
نازی تکانی خورد
-آها....اول از همه میخواستم بگم خشایار مثه داداشم میمونه...دومشم یکی از دوستام مثه تو بود پس سعی نکن بهم دروغ بگی چون خیلی زود میفهمم...به اندازه کافی با اون دوستم حرف زدم و با روحیات آدمایی مثه تو اشنام...
مهرسا پوزخند زد و سرتکون داد....
-خب....کی این کارارو کنار گذاشتی؟
-3ماهی میشه!
-چرا؟
-اونجا حس حقارت میکردم!!!
نازی چشماشو تنگ کرد
-وقتی پولای خشیرو بالاکشیدی حس حقارت نکردی؟
-مجبور بودم!!
-چرا؟؟خشی که به تو پول میداد...تو به پول نیاز نداشتی...
مهرسا چشماشو بست
-من نیازنداشتم ولی دوستم چرا...
-چرا؟؟؟
-چون اگه بهش پول نمیدادم مجبور میشد بشه یکی مثه من...
-تو هم بخاطر دوستت خشایارو فروختی؟
-نه....من...من میخواستم وقتی پولو دادم به دوستم به خشایار همه چیو بگم...ولی اون...
-اون چی؟
-وقتی فهمید پولی تو حساببانکیم نیست عصبانی شد...فک میکرد با اون پولا با یکی دیگه رفتم عیاشی!
نازی کمی از قهوه اش نوشید
-چرا از اول بهش نگفتی میخوای به دوستت پول بدی؟
-چون فک میکردم اگه بگم فکر میکنه دارم ازش سواستفاده میکنم...واقعا نمیدونستم خشی رو این مسئله حساسه
-مگه نکردی؟؟
-چی نکردم؟
-سو استفاده؟
مهرسا جا خورد....این دختر به چی میخواست برسه؟آهی کشید و زمزمه وار گفت
-اولش که خشی رو دیدم فک کردم یه خر پول گیرآوردم پولاشو میگیرم و ولش میکنم...
-که همین کارو هم کردی...
-نه...من نکردم..خود خشی خواست اینجور شه...
-خب ادامه اش..
-از اول آشناییمون خشی ازم قول گرفت دیگه کاری نکنم....منم قول دادم...بهش گفتم پس پول از کجابیارم؟؟
خشی ساده لوحانه خندیدو گفت خودم بهت میدم!! بعدش یه کارت بانکی از جیبش درآورد و داد بهم....گفتم خشی تو روانی اونم گفت آره چون عاشقت شدم....بعدش بهم گفت میخوام یه جایی رو نشونت بدم....حدس بزن کجا بردتم....
نازی به چشمای محزون مهرسا خیره شد...باید حرفاشو باور میکرد؟؟نه هنوز زود بود/....
-نمیدونم...
-بردتم یه جایی که پرتگاه داشت...پرتگاهش اونقد عمیق بود که اگه کسی از اونجا میفتاد دیگه کارش ساخته بود....
مهرسا با بغض ادامه داد
-دستمو کشید و بردتم لبه پرتگاه....ولی دو قدم از لبه اش فاصله داشتیم...میدونی چیکار کرد؟
نازی پلک زد....
-نه....چیکارکرد؟؟
دستشو برد تو جیبش و یه جعبه مخملی از توش درآورد....میدونی اون لحظه اونقد شوکه شدم که حد نداشت..فک نمیکردم خشی به این زودی تصمیم بگیره...در جعبه رو باز کرد و گفت
-مهرسا تو این چند وقت همیشه هرلحظه هرجا باهام بودی و حتی اگه پیشم نبودی بازموجودتو حس میکردم....مهرسا من عاشقتم و مخیوام کل عمرمو با تو بگذرونم....میدونی جملات عاشقونه زیاد بلد نیستم ولی واقعا از ته دل میگم دوستت دارم و عاشقتم....با من ازدواج کن....
میدونی اون لحظه یک دنیا صداقت و عشقو تو چشماش دیدم...و حتی ترس...ترس از اینکه جواب رد بدم...من سکوت کردم....یه سکوت که خشی رو خیلی ترسوند....خشایار پشتش به پرتگاه بود...یه قدم به عقب رفت و یه قدم تا لبه فاصله داشت....اون لحظه فک کردم میخواد یه قدمدیگه هم بره و کاررو تموم کنه...خیلی ترسیده بودم خیلی....داد زدم
-احمق میخوای چیکار کنی؟؟
خشی داشت جعبه رو تو دستش فشار میداد
-اگه باهام ازدواج نکنی به همون عشقی که نسبت بهت دارم قسم خودمو از اینجا پرت میکنم....
میدونستم دروغ نمیگه....خشی واقعا کله شق بود و تو همون مدت کمی که با هم بودیم متوجه شدم واقعا عاشقمه...
نازی با فنجان قهوه اش بزی میکرد
-خب....بعدش
-من اون لحظه اون قدر از خودم متنفر شدم که اگه بگم حتی میخواستم خودمو از اونجا پرت کنم دروغ نگفتم...ولی واقعا نمیخواستم خشی کاری با خودش کنه....پس رفتم سمتش و جعبه رو ازش گرفتم...گفتم من زنت میشم....گفتم همیشه با هم میمونیم...گفتم تو تنها مرد زندگیم میشی...گفتم عاشقتم...گفتم تو همین مدت کوتاه بهت وابسته شدم.....
یک قطره اشک از گوشه چشم مهرسا سرازیر شد...
-دروغ نگفتم...من دروغ نگفتم...اگه به پولاش نیاز نداشتم همونجا از خوشحالی بال درمیاوردم...ولی حیف که مجبور بودم....ازش سواستفاده کنم...میدونی لحظه ای که حلقه رو کرد تو دستم دلم میخواست بزنم زیر گریه بگم خشی نکن که لیاقتتو ندارم...نکن که .....ولی نه نتونستم این لحظه شیرین رو خراب کنم..خشی اولین مردی بود که منو بخاطر روحم میخواست نه جسم.....
قطره ی دیگری اشک از گوشه چشم مهرسا جاری شد....نمیدونست چطور به خشی بفهمونی که تو این 4سال دوری حتی یک لحظه هم نتونست فکرشو از سرش بندازه بیرون....
نازی درکش میکرد...واقعا همه مردا دنبال جسمن نه روح...کم پیدا میشه که واقعا روحتو بخوان ....
-خب....پس نامزدکردین؟
-نه....
-پس چی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-قرار شد سه ماه بعد نامزدکنیم...از قصد سه ماهو انتخاب کردم که پول این سه ماهو که واریز کرد بزنم به چاک....دوستمم سه ماه بعد لازم داشت...
-اوممم....پس حساب همه جارو کرده بودی؟
مهرسا سرشو انداخت پایین
-من واقعا عاشق خشایارم....بعد 4سال هنوزم نتونستم فکرشو ازسرم بیرون کنم...واقعا وقتی مردای دوروبرمو میدیدم همه اش حسرت روزایی رو که با خشایار بودمو میخوردم....خشایار برام یه چیز دست نیافتنی بود...و هست...
نازیشقیقه هاشو فشرد
-تو این 4سال.....چرا به خشی سرنزدی؟؟
-هه....سر زدم...4بار رفتم جلو ولی اون محل سگم نزاشت...که البته حق میدم...بعدش هر روز از دور نیگاش میکردم...وقتی از خونه میاد بیرون و وقتی برمیگرده خونه اکثر اوقات دورتر وامیستادم و نیگاش میکردم...تون موقع ها به همین راضی بودم...
-الان چرا نیستی؟
-چون دیگه نمیتونم خودمو آروم کنم....من خشایارو میخوام...اینکه تو این 4سال حتی یدونه دوست دختر هم نداشت نشون از اینه که هنوزم منو فراموش نکرده....میدوین این چیزایی که به تو گفتمو خشی نذاشت بهش بگم...اصلا به حرفام گوش نمیده.....فک میکنه من بهش خیانت کردم و با پولا رفتم عیاشی....
نازی سرتکون داد و چیزی نگفت...گوشی رو میزشو که داشت صدا ضبط میکرد رو خاموش کرد...رو به مهرسا که حواسش نبود گفت
-خب....من این حرفاتو به خشی میگم.....تو این مدت بهش نزدیک نشو و بهش زنگ نزن....اینجوری بهتره...
مهرسا نا امیدانه لبخند محزونی زد و سر تکون داد...واقعا امیدی بود؟؟
********
نازی رو به بهداد گفت
-خببببب....دیگه وقته خوابه....
بهداد با هیجان و آب و تاب تعریف کرد
-اصلا خوابم نمیاد....فَلدا سارا و داداشش میان خونمون....
نازی با لب و لوچه ی آویزون گفت
-وای خدا از همین الان ازت خواهش میکنم گیس و گیس کشی رو بزارین کنار...موهای سارا دیگه کنه شد بس که کشیدیش...
بهداد خنده کنان پتو رو رو خودش کشید
-خو تو هم یه باز موهاشو بکش اینقده حال میدهههههه...
نازی خنده کرد و گفت
-میخوای موهای تو رو بکشم ببینم حال میده یا نه؟
بهداد خمیازه ای کشید
-نه...این گوشیتو نیست که زنگ میزنه؟
نازی با کمیدقت دریافت که گوشیش داره زنگ میزنه....
-آره...گوشیم تو اون یکی اتاقه...دیگه بغل بوس شب لالا بای بای...
و از اتاق زد بیرون....وارد اتاق مهراس شدو گوشیشو از رو میز عسلی برداشت
-بله؟
صدای نفس کشیدن میومد...
-بله؟
مهراس دستی به صورتش کشید
-الو....منم...
نازی نیشخند زد
-آآآ تویی رئیس؟رسیدی اصفهان
-اوهوم....
سکوت....
مهراس خودش هم نمیدونست چرا زنگ زده...کلافه با پاش روی زمین ضربه میزد
-بهداد خوابه؟
نازی چشماشو تنگ کرد
-مگه مهمه؟
مهراس فک کرد چی بگه
-اا...میخواستم بپرسم کتاب قصه چی بگیرم؟
نازی میدونست مهراس داره دروغ میگه....بهداد که برا مهراس مهم نبود...هممم پس واسه چیزنگ زده؟
-کتاب قصه ی هزارو یک شب و کلیله و دمنه و حسنک بگیری خوبه...
مهراس بی توجه به نازی گفت
-آآآآآ خب بهداد خوابه؟؟
-آره دیگه...کاری داشتی بگو......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــت پــــــــــانزدهـــــم


نازیلا لیوان آبو از رو عسلی برداشت و به لبش نزدیک کرد
-راستی گفتی رنگ مورد علاقه ....تو و بهداد چیه؟
نازی از شدت تعجب آب تو گلوش پرید....شروع کرد به سرفه کردن...مهراس نگران شده بود ولی نمیخواست این نگرانی رو بروز بده.....نازی پس از مدتی سرفه کردنش تموم شد...
-چی شد مُردی؟؟؟
-آره کم بود از شدت تعجب بمیرم!!
-تعجب داشت؟؟خب نمیخواستم بعدا که سوغاتی رو آوردم هی ازش ایراد بگیرین!!!
نازی با بدجنسی گفت
-آها!! اونجا گَز رنگی وجود داره؟؟ مهراس اخماش رفت توهم...کم آورده بود....باید یه کاری میکرد تا گندی که بالا آورده رو درست کنه
-مگه ...گز سفارش دادی؟؟آهااا آره...یادم اومد..آخه فک کردم بلوز سفارش دادی...سفارشت با یکی دیگهع قاطی شد....
نازی لب ورچید....یعنی دوست دختر داشت؟؟؟قیافه دوست دخترش چه شکلیه؟؟حتما مانکنیه واسه خودش...آآآ نه نه حتما خیلی خوشگل و مانکنه....
-الو....
نازی تکانی خورد و با لحنی محزون که خودش متوجهش نشده بود گفت
-اوهوم...من سرم درد میکنه...کازی نداری؟
مهراس متعجب از رفتار نازی گفت
-نه....فردا زنگ میزنم...
و گوشی رو قطع کرد...مهراس رو تخت هتل دراز کشید و مچ دستشو رو پیشونیش گذاشت....واقعا چرا میخواست رنگ مورد علاقه نازیرو بدونه؟؟ *********
خشایار با تعجب گفت
-بلوتوثمو روشن کنم؟؟؟ واسه چی؟؟
نازی کلافه گفت
-آآآآآآ کشتی منو...روشن کن میخوام یه چیزی واست بفرستم...
خشی بیحوصله بلوتوث گوشیشو روشن کرد...فک کرد نازی داره سرکارش میذاره.....نازی فایل صدای ضبط شده رو فرستاد....خشی فایلو باز کرد و با تعجب به صدای مهرسا و نازی گوش داد....پس نازی صدارو ضبط کرده بود!!!!
بعد از اینکه خشی گفت و گوی مهرسا و نازی رو شنید با بهت و ناباوری به نازی خیره شد....یاد آن روز ها بازم ولش نکردن...
******
1385

-کثافت عوضی...من بهت اعتماد کردم...میدونی اعتماد یعنی چی؟؟تو این همه مدت از حماقت من سواستفاده کردی تو...
-خشی گوش کن من ....
-خفه.....فقط خفه....فک میکردم تو با بقیه اون هرزه ها فرق داری...هه احمق بودم بهت اعتماد کردم....
-ولی خشی تو یه لحظه...
-پولاروبرداشتی رفتی شمال بدون اینکه به من بگی؟؟رفتی عیاشی اونم با پولای من؟؟؟آفرین...آفرین مرحبا نقشه ای که کشیدی عالی بود...یه عاشق پولدار گیر میاری و هرروز و هرلحظه بهش میگی دوستت دارم...به ازای هر دوستت دارم به حساب بانکیت پول اضاف میشه....
مهرسا با بغض گفت
-بزار توضیح بدم تو...
-هه لابد ادامه نقشه ات هم اینه که وقتی پولات و عیاشیت تو شمال تموم شد برمیگردی و دوباره خرم میکنی؟؟ولی نه مهرسا تو منو شکستی...تو منو و روحمو قلبمو با خیانت له کردی و یه تف انداختی روش....ازت متنفرم....آره متنفرم...دیگه زنگ نزن و این دوروبرا پیدات نشه...برو مثه سگ به یکی دیگه دروغ بگو.....
و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد....مهرسا با بهت و چشمایی به اشک نشسته به سحر که روبه روش نشسته بود خیره شد....اگه سحر پول لازم نداشت الان مهرسا با خشی شاد و خرم باهمبودن....سحر با شرمندگی سرشو انداخت پایین....تمام گفت و گوی این دونفرو شنید و .....واقعا از خودشو فقرش متنفر شد....کاش میتونست به عقب برگرده و از مهرسا پول نخواد....ولی چاره چی بود؟؟ واقعا به پول نیاز داشت...این روزا قلبش خیلی درد میکرد ولی پول کافی نداشت...از یه طرف هم فک و فامیلی نداشت که ازشون پول بخواد....به مهرسا گفته بود اگه پول نتونه جور کنه مجبور میشه بره بشه یکی مثه مهرسا.....
مهرسا با غم و قلبی فشرده سرشو گذاشت رو زانوش...باورش نمیشد خشایار همچین رفتاری از خودش نشون بده...مگه خشی بهش اعتماد نداشت؟؟آه یادش رفت اون یه هرزه بود....کی به یه هرزه اعتماد میکنه؟؟
خشی به سختی نفس میکشید....فکر اینکه مهرسا الان با یکی دیگه داره با پولای خشی خوش میگذرونی روانیش میکرد....با یه حرکت ناگهانی مجسمه رو میزو برداشت و به آینه قدی اتاقش کوبوند....آینه با صدای گوش خراشی شکست و به هزار تیکه تبدیل شد.....خشی ناراحت و گرفته به شیشه ها خیره شد...فک کرد قلبش هم همین حالتو داره...به هزار تیکه تبدیل شده....
******
1390

 

خشی با بهت و ناباوری بی هیچ حرفی از جاش پاشد...باید هرچه زودتر مهرسا رو پیدا میکرد.....مهرسا عشقش رو....با عجله به سمت در خروجی رفت و به نازیلا که اسمشو صدا میزد توجه نکرد....باید هرچه زودتر پیداش میکرد....چقد احمق بود....4..5 سال دوری بخاطر حماقت خشی.....لباشو رو هم فشرد و سرعت ماشینو بیشتر کرد...حدس میزد کجا میتونه پیداش کنه....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خشی از ماشین پیاده شد و به سمت پرتگاه رفت....درست حدس زده بود...مهرسا لبه پرتگاه همونجا که خشی ازش خاستگاری کرده بود نشسته بود....خشی به سمتش رفت و اروم کنارش نشست....مهرسا با اینکه قلبش مثه گنجشک در قفس میتپید ولی هیچ عکس العملی نشون نداد....خشی نفس عمیقی کشید و نمیدونست چی بگه....از کجا شروع کنه....
-میدونی....روزی که گفتم دیگه نمیخوام ببینمت بزرگترین دروغ زندگیمو گفتم....روزی که گفتم ازت متنفرم...روزی که گفتم...میدونی اونروز داغون شدم...نه بخاطر اینکه بهم خیانت کردی...نه بخاطر اینکه پولامو برداشتی و رفتی....بلکه بخاطر اینکه فک میکردم با یکی دیگه هستی....این فکر دیوونه ام میکرد....اولین دختری بودی که پا تو قلبم گذاشتی و میخوام بگم آخرینش هم هستی....مهرسا من دیووونه اتم...همه چیزایی که به نازی گفتی رو نازی ضبط کرده بودو بهم داد...مهرسا تو این 4..5 سال فهمیدم زندگیم بی تو هیچه...خیلی سعی کردم بهت فکر نکنم ولی نمیشد...سخت بود خیلی سخت....حالا میخوام این درخواستمو رد نکنی.....
مهرسا با تعجب و شگفتی به سمت خشی برگشت...خشایار جعبه مخملی از جیبش در آورد جعبه ای که بعد از رفتن مهرسا به تنهایی رفت خریدش و میخواست بره و به مهرسا بگه برگرد و با من ازدو.اج کن ولی هر دفعه که یاد خیانت مهرسا میفتاد از این کارش پشیمون میشد..از اون به بعد هرروز این جعبه رو به امید این روز با خودش میبرد... کامل به سمت مهرسا برگشت....با صدایی که میلرزید گفت
-با من ازدواج کن....
مهرسا خیره به حلقه یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد....نمیدونست این پرتگاه چی داره که همیشه اینجا باید بهترین لحظه زندگیشو تجربه کنه.....با شوقی وصف ناپذیر زیر لب زمزمه کرد
-دوستت دارم...
*****
نازیلا نمیدونست چه مرگش شده...از صبحه که نه حوصله بهدادو داره نه هیچ کس دیگه....لحظه ای فک کرد شاید بخاطر اینه که دیشب فهمید مهراس دوست دختر داره...ولی تنها واکنشش به این فکر احمقانه اش پوزخند زدن بود...نازی خوب میدونست با کاری که کرده اگه عاشق مهراس بشه کم خریت نکرده!!با بغض سرشو بین دو دستش فشرد...اگه روزی عاشق مهراس شد چی؟؟ مگه دلِ ادم دست خودشه؟؟به خود نهیب زد
-نه....نباید بیشتر از این بهش نزدیک شی....مگه میخوای خودتو نابود کنی؟ خودتم میدونی مهراس هیچوقت نمیبخشدت...هیچوقت....
-نازیییییی....ادامه قصه رو نمیخونی؟؟
سربلند کرد و به چشمای خسته بهداد خیره شد....حالت نگاه بهداد مثه مهراس بود.....بی هیچ عشق و محبتی...انگار تمام زندگیشون زجر کشیدن و چیزی به نام عشق رو نمیشناسن...به هرحال به خودش گفت ادامه داستانو بگم خوابش میبره...الاناس که مهراس هم زنگ بزنه....پس بی توجه به تصمیم دو ثانیه پیشش ادامه داستانو خوند.....بهداد بالاخره تسلیم خواب شد و چشماشو بست...نازی باعجله بوسه ای رو پیشو بهداد گذاشت و رفت تو اتاق مهراس....این دو شب تو اتاق مهراس میخوابید...نمیدونست چرا این اتاقو انتخاب کرده ....شاید چون پنجره اش رو به حیاطه یا شاید هم....ساعت 1:40 نصف شب شد...پس مهراس چرا زنگ نمیزد؟؟لحظه ای وسوسه شد خودش زنگ بزنه ولی ترسید....ترسید از اینکه بجای اینکه مهراس جواب بده یه دختر با کلی عشوه جواب بده
-بـــــــــــله!!!
رو تخت دراز کشید و یکی از بالش هارو برداشت و بغل کرد....حتی بالش هم بوی مهراسو میزد...عطر مهراس بوی دریا و یه جورایی گل رز میداد....واقعا با ترکیب این دو بو یه بوی خیلی خوشبویی بوجود اومده بود....
مهراس به ساعت نگاه کرد....ساعت2 نصفه شبه...زنگ بزنم نزنم؟؟؟تردید داشت! ولی نمیخواست زنگ بزنه...فک میکرد یه جورایی به نازی عادت کرده....از اونجایی که از اول وقتی نازی رو دید یه حس مبهمی پیدا کرد گفت بهتره زنگ نزنم....فردا زنگ میزنم...اینجوری بهتره.....
******


نازی درحالی که به بهداد اخم کرد گفت
-همین الان صبحونه اتو میخوری واگرنه ......
بهداد با شیطنت گفت
-واگرنه چیییییی؟؟
-زنگ میزنم بابات....میدونی اگه عصبانی شه چی میشه....
بهداد لب ورچید
-چی میشه؟؟
نازی ابروشو بالا انداخت
-میخوای بدونی چی میشه؟
بهداد با فوضولی ذاتیش گفت
-اوهوووووم....
نازی که بالاخره دلیلی واسه زنگ زدن پیدا کرد پرید رو گوشیش که رو میز بود و شماره مهراسو گرفت
مهراس درحالی که کرواتشو میبست با تعجب به سمت گوشیش رفت....شماره نازی بود....یعنی واسه چی زنگ زده؟؟نکنه بهداد....با عجله گوشیرو برداشت
-الووو....
نازی با لحنی کنترل شده گفت
-الو سلام....راستش بهداد....
همین لحظه بهداد اشاره کرد که صبحونه اشو میخوره....نازی هم سکوت کرد و ترجیح داد به مهراس فوضولی نکنه.....اما مهراس با نگرانی به سکوت نازی گوش داد....اتفاقی افتاده بود؟
-چی شده؟؟ بهداد طوریشه؟؟
نازی که تازه به خود آمده بود دماغشو خاروند
-ها؟نه....بهداد رنگ مورد علاقه اش قهوه ای سوخته اس....
مهراس میخواست بپرسه رنگ مورد علاقه خودت چیه....اما باز هم سکوت کرد
-فقط واسه همین زنگ زده بودی؟؟
نازی خمیازه ای کشید
-اوهوم....گز من یادت نره....امشب پرواز داری؟؟
مهراس رو تخت دراز کشید...
-اوهوم....
دوست داشت نازی واسش حرف بزنه....نمیدونست چرا از وراجی های نازی خوشش میومد...
نازی بعد از کمی سکوت گفت
-آها....چیزه ساعت چند؟
مهراس چشماشو بست و قیافه نازی رو تصور کرد
-ساعت .... 10:30 شب...
بهداد با اخم صبحونه اشو که کره مربا بود رو خورد...
-آخییییییییش آخرین لُگمه بود....
نازی با شنیدن کلمه لُگمه پقی زد زیر خنده.....مهراس با کنجکاوی پرسید
-چیه؟؟اینکه من امشب میام خنده داره؟؟
نازی میون خنده گفت
-نه ...آخه ....بهداد کره مرباشو نمیخورد....بعد زنگ زده بودم اینو بهت بگم....حالا بچه از خشم تو ترسیده همه کره مربا رو خورد....آخرین لقمه اشو که گذاشت تو دهنش گفت
-آآخیشششش آخرین لُگمه بود....
مهراس لباشو رو هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشه....بهداد دیوونه....بچه 6...7 سالشه هنوز حرف زدنشو درست یاد نگرفته....
-راستی...عروسی شایانِ.....البته به من گفته به همین زودیاست ولی من که میدونم فردا پس فردا عروسی میگیره....گفتم اگه میشه بهدادو با خودم ببرم....
مهراس سکوت کرد....چرا مهراسو دعوت نکرد؟؟.....با اخم جواب داد
-تو تنهایی از پسش برنمیای....منم شاید اومدم...البته اگه کاری نداشتم...
ظاهر نازی تغییری نکرد ولی تو دلش جشن برپا بود...
-اوکی....
مهراس آروم آروم نفس میکشید و نازی با چشمای بسته به صدای نفس کشیدنش گوش میداد....مهراس چشماشو رو هم فشرد و آروم گفت
-من کار دارم...خدافظ
و گوشی رو قطع کرد....با این کارش نازیلا رو هم از خواب خرگوشی بیرون آورد....نازی با بغض گوشی رو گذاشت و به بهداد که منتظر و کنجکاو نیگاش میکرد خیره شد...
-چیه؟
-بابا چی گفت؟
-گفت اگه بهداد پسر بدی شه واسش سوغاتی نمیالم...
بهداد سرشو کج کرد
-واسه همین اینقد ناراخت شدی؟؟
نازی خودشو مشغول خوردن نشون داد
-چرا؟
-آخه لُپ و لوچه ات آویزون شد....
نازی با خنده سر تکون داد
-لُپ و لوچه چیه؟؟ لب و لوچه.....
بهداد دست به سینه گفت
-خو تِلِزیون اینجوری گفت....
-تلویزیون...ببینم مگه قرار نبود یه سر نقاشی کنیم؟؟
بهداد با به یاد آوردن مساقه نقاشیشون با شادی ویلچر رو به سمت اتاقش هدایت کرد
-منتظرم دیر نکنیااااا....
******
1385

مهمونا دور میز گرد نشستند و مشغول بحث و گفت و گو درمورد اعضای باند و وظایفشون شدن....
پی اس و نازیلا گوشه دیگر سالن مشغول حرف زدن بودن...
پی اِس درحالی که نوشیدنیشو مینوشید به نازیلا فک کرد....تو این چد ساعت واقعا شیفته ی این دختر شده بود....این دختر با وجود اینکه احساسی تو وجودش بود ولی باز هم خیلی راحت میتونست اونارو کنترل کنه....و پی اس یه همچین دختری رو میخواست....تا مواقعی که به مشکل برخوردن دختر احساسی تصمیم نگیره....پس مطمئن از تصمیمی که گرفته گفت
-چطوره بریم اتاقم یه دور رقص آهسته دیگه برقصیم؟؟
"با یه لبخند بی جون بگو "بریم" از آدمایی که مواقع حساس زیاد حرف میزنن خوشش نمیاد "
پس نازی لبخند بی جونی زد
-بریم....
دستشو تو دست پی اس حلقه کرد و از کنار میز گرد گذشتن....بهزاد بادیدن اونا فک کرد نصف نقشه اشون عملی شده....
پی اس در اتاق رو باز کرد و با تعظیمی کوتاه گفت
-بفرمایید مادام...
نازی با احساس تنفر از خودش و همه کس وارد اتاق شد....به اطراف نگاه کردو همونطور که بهزاد گفته بود رو میز یه شراب و دولیوان بود....بعد نگاهشو به کتاب خانه بزرگی که به دیوار چسبیده بود دوخت....هممم خوب بود!!!
پی اس ضبطی که رو یکی از قفسه های کتاب خونه بود رو روشن کرد...بعد از کمی ور رفتن با ضبط کوچک آهنگ رقص اهسته رو پیدا کرد......نازی تو دلش باز هم نقشه رو مرور کرد....باید خیلی حواسشو جمع میکرد از اینجا به بعدش دیگه همه چیز دست نازی بود....همه چیز....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت پانزدهـــــــم


نازیلا لیوان آبو از رو عسلی برداشت و به لبش نزدیک کرد
-راستی گفتی رنگ مورد علاقه ....تو و بهداد چیه؟
نازی از شدت تعجب آب تو گلوش پرید....شروع کرد به سرفه کردن...مهراس نگران شده بود ولی نمیخواست این نگرانی رو بروز بده.....نازی پس از مدتی سرفه کردنش تموم شد...
-چی شد مُردی؟؟؟
-آره کم بود از شدت تعجب بمیرم!!
-تعجب داشت؟؟خب نمیخواستم بعدا که سوغاتی رو آوردم هی ازش ایراد بگیرین!!!
نازی با بدجنسی گفت
-آها!! اونجا گَز رنگی وجود داره؟؟ مهراس اخماش رفت توهم...کم آورده بود....باید یه کاری میکرد تا گندی که بالا آورده رو درست کنه
-مگه ...گز سفارش دادی؟؟آهااا آره...یادم اومد..آخه فک کردم بلوز سفارش دادی...سفارشت با یکی دیگهع قاطی شد....
نازی لب ورچید....یعنی دوست دختر داشت؟؟؟قیافه دوست دخترش چه شکلیه؟؟حتما مانکنیه واسه خودش...آآآ نه نه حتما خیلی خوشگل و مانکنه....
-الو....
نازی تکانی خورد و با لحنی محزون که خودش متوجهش نشده بود گفت
-اوهوم...من سرم درد میکنه...کازی نداری؟
مهراس متعجب از رفتار نازی گفت
-نه....فردا زنگ میزنم...
و گوشی رو قطع کرد...مهراس رو تخت هتل دراز کشید و مچ دستشو رو پیشونیش گذاشت....واقعا چرا میخواست رنگ مورد علاقه نازیرو بدونه؟؟ *********
خشایار با تعجب گفت
-بلوتوثمو روشن کنم؟؟؟ واسه چی؟؟
نازی کلافه گفت
-آآآآآآ کشتی منو...روشن کن میخوام یه چیزی واست بفرستم...
خشی بیحوصله بلوتوث گوشیشو روشن کرد...فک کرد نازی داره سرکارش میذاره.....نازی فایل صدای ضبط شده رو فرستاد....خشی فایلو باز کرد و با تعجب به صدای مهرسا و نازی گوش داد....پس نازی صدارو ضبط کرده بود!!!!
بعد از اینکه خشی گفت و گوی مهرسا و نازی رو شنید با بهت و ناباوری به نازی خیره شد....یاد آن روز ها بازم ولش نکردن...
******
1385

-کثافت عوضی...من بهت اعتماد کردم...میدونی اعتماد یعنی چی؟؟تو این همه مدت از حماقت من سواستفاده کردی تو...
-خشی گوش کن من ....
-خفه.....فقط خفه....فک میکردم تو با بقیه اون هرزه ها فرق داری...هه احمق بودم بهت اعتماد کردم....
-ولی خشی تو یه لحظه...
-پولاروبرداشتی رفتی شمال بدون اینکه به من بگی؟؟رفتی عیاشی اونم با پولای من؟؟؟آفرین...آفرین مرحبا نقشه ای که کشیدی عالی بود...یه عاشق پولدار گیر میاری و هرروز و هرلحظه بهش میگی دوستت دارم...به ازای هر دوستت دارم به حساب بانکیت پول اضاف میشه....
مهرسا با بغض گفت
-بزار توضیح بدم تو...
-هه لابد ادامه نقشه ات هم اینه که وقتی پولات و عیاشیت تو شمال تموم شد برمیگردی و دوباره خرم میکنی؟؟ولی نه مهرسا تو منو شکستی...تو منو و روحمو قلبمو با خیانت له کردی و یه تف انداختی روش....ازت متنفرم....آره متنفرم...دیگه زنگ نزن و این دوروبرا پیدات نشه...برو مثه سگ به یکی دیگه دروغ بگو.....
و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد....مهرسا با بهت و چشمایی به اشک نشسته به سحر که روبه روش نشسته بود خیره شد....اگه سحر پول لازم نداشت الان مهرسا با خشی شاد و خرم باهمبودن....سحر با شرمندگی سرشو انداخت پایین....تمام گفت و گوی این دونفرو شنید و .....واقعا از خودشو فقرش متنفر شد....کاش میتونست به عقب برگرده و از مهرسا پول نخواد....ولی چاره چی بود؟؟ واقعا به پول نیاز داشت...این روزا قلبش خیلی درد میکرد ولی پول کافی نداشت...از یه طرف هم فک و فامیلی نداشت که ازشون پول بخواد....به مهرسا گفته بود اگه پول نتونه جور کنه مجبور میشه بره بشه یکی مثه مهرسا.....
مهرسا با غم و قلبی فشرده سرشو گذاشت رو زانوش...باورش نمیشد خشایار همچین رفتاری از خودش نشون بده...مگه خشی بهش اعتماد نداشت؟؟آه یادش رفت اون یه هرزه بود....کی به یه هرزه اعتماد میکنه؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خشی به سختی نفس میکشید....فکر اینکه مهرسا الان با یکی دیگه داره با پولای خشی خوش میگذرونی روانیش میکرد....با یه حرکت ناگهانی مجسمه رو میزو برداشت و به آینه قدی اتاقش کوبوند....آینه با صدای گوش خراشی شکست و به هزار تیکه تبدیل شد.....خشی ناراحت و گرفته به شیشه ها خیره شد...فک کرد قلبش هم همین حالتو داره...به هزار تیکه تبدیل شده....
******
1390

 

خشی با بهت و ناباوری بی هیچ حرفی از جاش پاشد...باید هرچه زودتر مهرسا رو پیدا میکرد.....مهرسا عشقش رو....با عجله به سمت در خروجی رفت و به نازیلا که اسمشو صدا میزد توجه نکرد....باید هرچه زودتر پیداش میکرد....چقد احمق بود....4..5 سال دوری بخاطر حماقت خشی.....لباشو رو هم فشرد و سرعت ماشینو بیشتر کرد...حدس میزد کجا میتونه پیداش کنه....


خشی از ماشین پیاده شد و به سمت پرتگاه رفت....درست حدس زده بود...مهرسا لبه پرتگاه همونجا که خشی ازش خاستگاری کرده بود نشسته بود....خشی به سمتش رفت و اروم کنارش نشست....مهرسا با اینکه قلبش مثه گنجشک در قفس میتپید ولی هیچ عکس العملی نشون نداد....خشی نفس عمیقی کشید و نمیدونست چی بگه....از کجا شروع کنه....
-میدونی....روزی که گفتم دیگه نمیخوام ببینمت بزرگترین دروغ زندگیمو گفتم....روزی که گفتم ازت متنفرم...روزی که گفتم...میدونی اونروز داغون شدم...نه بخاطر اینکه بهم خیانت کردی...نه بخاطر اینکه پولامو برداشتی و رفتی....بلکه بخاطر اینکه فک میکردم با یکی دیگه هستی....این فکر دیوونه ام میکرد....اولین دختری بودی که پا تو قلبم گذاشتی و میخوام بگم آخرینش هم هستی....مهرسا من دیووونه اتم...همه چیزایی که به نازی گفتی رو نازی ضبط کرده بودو بهم داد...مهرسا تو این 4..5 سال فهمیدم زندگیم بی تو هیچه...خیلی سعی کردم بهت فکر نکنم ولی نمیشد...سخت بود خیلی سخت....حالا میخوام این درخواستمو رد نکنی.....
مهرسا با تعجب و شگفتی به سمت خشی برگشت...خشایار جعبه مخملی از جیبش در آورد جعبه ای که بعد از رفتن مهرسا به تنهایی رفت خریدش و میخواست بره و به مهرسا بگه برگرد و با من ازدو.اج کن ولی هر دفعه که یاد خیانت مهرسا میفتاد از این کارش پشیمون میشد..از اون به بعد هرروز این جعبه رو به امید این روز با خودش میبرد... کامل به سمت مهرسا برگشت....با صدایی که میلرزید گفت
-با من ازدواج کن....
مهرسا خیره به حلقه یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد....نمیدونست این پرتگاه چی داره که همیشه اینجا باید بهترین لحظه زندگیشو تجربه کنه.....با شوقی وصف ناپذیر زیر لب زمزمه کرد
-دوستت دارم...
*****
نازیلا نمیدونست چه مرگش شده...از صبحه که نه حوصله بهدادو داره نه هیچ کس دیگه....لحظه ای فک کرد شاید بخاطر اینه که دیشب فهمید مهراس دوست دختر داره...ولی تنها واکنشش به این فکر احمقانه اش پوزخند زدن بود...نازی خوب میدونست با کاری که کرده اگه عاشق مهراس بشه کم خریت نکرده!!با بغض سرشو بین دو دستش فشرد...اگه روزی عاشق مهراس شد چی؟؟ مگه دلِ ادم دست خودشه؟؟به خود نهیب زد
-نه....نباید بیشتر از این بهش نزدیک شی....مگه میخوای خودتو نابود کنی؟ خودتم میدونی مهراس هیچوقت نمیبخشدت...هیچوقت....
-نازیییییی....ادامه قصه رو نمیخونی؟؟
سربلند کرد و به چشمای خسته بهداد خیره شد....حالت نگاه بهداد مثه مهراس بود.....بی هیچ عشق و محبتی...انگار تمام زندگیشون زجر کشیدن و چیزی به نام عشق رو نمیشناسن...به هرحال به خودش گفت ادامه داستانو بگم خوابش میبره...الاناس که مهراس هم زنگ بزنه....پس بی توجه به تصمیم دو ثانیه پیشش ادامه داستانو خوند.....بهداد بالاخره تسلیم خواب شد و چشماشو بست...نازی باعجله بوسه ای رو پیشو بهداد گذاشت و رفت تو اتاق مهراس....این دو شب تو اتاق مهراس میخوابید...نمیدونست چرا این اتاقو انتخاب کرده ....شاید چون پنجره اش رو به حیاطه یا شاید هم....ساعت 1:40 نصف شب شد...پس مهراس چرا زنگ نمیزد؟؟لحظه ای وسوسه شد خودش زنگ بزنه ولی ترسید....ترسید از اینکه بجای اینکه مهراس جواب بده یه دختر با کلی عشوه جواب بده
-بـــــــــــله!!!
رو تخت دراز کشید و یکی از بالش هارو برداشت و بغل کرد....حتی بالش هم بوی مهراسو میزد...عطر مهراس بوی دریا و یه جورایی گل رز میداد....واقعا با ترکیب این دو بو یه بوی خیلی خوشبویی بوجود اومده بود....
مهراس به ساعت نگاه کرد....ساعت2 نصفه شبه...زنگ بزنم نزنم؟؟؟تردید داشت! ولی نمیخواست زنگ بزنه...فک میکرد یه جورایی به نازی عادت کرده....از اونجایی که از اول وقتی نازی رو دید یه حس مبهمی پیدا کرد گفت بهتره زنگ نزنم....فردا زنگ میزنم...اینجوری بهتره.....
******


نازی درحالی که به بهداد اخم کرد گفت
-همین الان صبحونه اتو میخوری واگرنه ......
بهداد با شیطنت گفت
-واگرنه چیییییی؟؟
-زنگ میزنم بابات....میدونی اگه عصبانی شه چی میشه....
بهداد لب ورچید
-چی میشه؟؟
نازی ابروشو بالا انداخت
-میخوای بدونی چی میشه؟
بهداد با فوضولی ذاتیش گفت
-اوهوووووم....
نازی که بالاخره دلیلی واسه زنگ زدن پیدا کرد پرید رو گوشیش که رو میز بود و شماره مهراسو گرفت
مهراس درحالی که کرواتشو میبست با تعجب به سمت گوشیش رفت....شماره نازی بود....یعنی واسه چی زنگ زده؟؟نکنه بهداد....با عجله گوشیرو برداشت
-الووو....
نازی با لحنی کنترل شده گفت
-الو سلام....راستش بهداد....
همین لحظه بهداد اشاره کرد که صبحونه اشو میخوره....نازی هم سکوت کرد و ترجیح داد به مهراس فوضولی نکنه.....اما مهراس با نگرانی به سکوت نازی گوش داد....اتفاقی افتاده بود؟
-چی شده؟؟ بهداد طوریشه؟؟
نازی که تازه به خود آمده بود دماغشو خاروند
-ها؟نه....بهداد رنگ مورد علاقه اش قهوه ای سوخته اس....
مهراس میخواست بپرسه رنگ مورد علاقه خودت چیه....اما باز هم سکوت کرد
-فقط واسه همین زنگ زده بودی؟؟
نازی خمیازه ای کشید
-اوهوم....گز من یادت نره....امشب پرواز داری؟؟
مهراس رو تخت دراز کشید...
-اوهوم....
دوست داشت نازی واسش حرف بزنه....نمیدونست چرا از وراجی های نازی خوشش میومد...
نازی بعد از کمی سکوت گفت
-آها....چیزه ساعت چند؟
مهراس چشماشو بست و قیافه نازی رو تصور کرد
-ساعت .... 10:30 شب...
بهداد با اخم صبحونه اشو که کره مربا بود رو خورد...
-آخییییییییش آخرین لُگمه بود....
نازی با شنیدن کلمه لُگمه پقی زد زیر خنده.....مهراس با کنجکاوی پرسید
-چیه؟؟اینکه من امشب میام خنده داره؟؟
نازی میون خنده گفت
-نه ...آخه ....بهداد کره مرباشو نمیخورد....بعد زنگ زده بودم اینو بهت بگم....حالا بچه از خشم تو ترسیده همه کره مربا رو خورد....آخرین لقمه اشو که گذاشت تو دهنش گفت
-آآخیشششش آخرین لُگمه بود....
مهراس لباشو رو هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشه....بهداد دیوونه....بچه 6...7 سالشه هنوز حرف زدنشو درست یاد نگرفته....
-راستی...عروسی شایانِ.....البته به من گفته به همین زودیاست ولی من که میدونم فردا پس فردا عروسی میگیره....گفتم اگه میشه بهدادو با خودم ببرم....
مهراس سکوت کرد....چرا مهراسو دعوت نکرد؟؟.....با اخم جواب داد
-تو تنهایی از پسش برنمیای....منم شاید اومدم...البته اگه کاری نداشتم...
ظاهر نازی تغییری نکرد ولی تو دلش جشن برپا بود...
-اوکی....
مهراس آروم آروم نفس میکشید و نازی با چشمای بسته به صدای نفس کشیدنش گوش میداد....مهراس چشماشو رو هم فشرد و آروم گفت
-من کار دارم...خدافظ
و گوشی رو قطع کرد....با این کارش نازیلا رو هم از خواب خرگوشی بیرون آورد....نازی با بغض گوشی رو گذاشت و به بهداد که منتظر و کنجکاو نیگاش میکرد خیره شد...
-چیه؟
-بابا چی گفت؟
-گفت اگه بهداد پسر بدی شه واسش سوغاتی نمیالم...
بهداد سرشو کج کرد
-واسه همین اینقد ناراخت شدی؟؟
نازی خودشو مشغول خوردن نشون داد
-چرا؟
-آخه لُپ و لوچه ات آویزون شد....
نازی با خنده سر تکون داد
-لُپ و لوچه چیه؟؟ لب و لوچه.....
بهداد دست به سینه گفت
-خو تِلِزیون اینجوری گفت....
-تلویزیون...ببینم مگه قرار نبود یه سر نقاشی کنیم؟؟
بهداد با به یاد آوردن مساقه نقاشیشون با شادی ویلچر رو به سمت اتاقش هدایت کرد
-منتظرم دیر نکنیااااا....
******
1385

مهمونا دور میز گرد نشستند و مشغول بحث و گفت و گو درمورد اعضای باند و وظایفشون شدن....
پی اس و نازیلا گوشه دیگر سالن مشغول حرف زدن بودن...
پی اِس درحالی که نوشیدنیشو مینوشید به نازیلا فک کرد....تو این چد ساعت واقعا شیفته ی این دختر شده بود....این دختر با وجود اینکه احساسی تو وجودش بود ولی باز هم خیلی راحت میتونست اونارو کنترل کنه....و پی اس یه همچین دختری رو میخواست....تا مواقعی که به مشکل برخوردن دختر احساسی تصمیم نگیره....پس مطمئن از تصمیمی که گرفته گفت
-چطوره بریم اتاقم یه دور رقص آهسته دیگه برقصیم؟؟
"با یه لبخند بی جون بگو "بریم" از آدمایی که مواقع حساس زیاد حرف میزنن خوشش نمیاد "
پس نازی لبخند بی جونی زد
-بریم....
دستشو تو دست پی اس حلقه کرد و از کنار میز گرد گذشتن....بهزاد بادیدن اونا فک کرد نصف نقشه اشون عملی شده....
پی اس در اتاق رو باز کرد و با تعظیمی کوتاه گفت
-بفرمایید مادام...
نازی با احساس تنفر از خودش و همه کس وارد اتاق شد....به اطراف نگاه کردو همونطور که بهزاد گفته بود رو میز یه شراب و دولیوان بود....بعد نگاهشو به کتاب خانه بزرگی که به دیوار چسبیده بود دوخت....هممم خوب بود!!!
پی اس ضبطی که رو یکی از قفسه های کتاب خونه بود رو روشن کرد...بعد از کمی ور رفتن با ضبط کوچک آهنگ رقص اهسته رو پیدا کرد......نازی تو دلش باز هم نقشه رو مرور کرد....باید خیلی حواسشو جمع میکرد از اینجا به بعدش دیگه همه چیز دست نازی بود....همه چیز....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت شانزدهــــم


نازی درحالی که به آنا میخندید گفت
-آها پیتزای سوخته یعنی چی؟؟
آنا اخم کرد و مشتی به بازوی شایان زد
-این بیشعور روانی حواسمو پرت کرد یادم رفت پیتزا تو فره!!دیگه شرمنده زنگ زدم از بیرون آوردن...
نازی که از دیدن این صحنه روده بر شده بود گفت
-حالا چه جوری حواستو پرت کرد؟؟
شایان خنده شیطانی کرد
-باور کن لباش مثه غنچه....
آنا نگاه چپی به شایان کرد...شایان به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با خنده گفت
-اوکی اوکی....شوخی کردم...داشتم داستان سفرمو به اقیانوس هنز تعریف میکردم...
نازی خنده کنان سرتکون داد
-آها داستان قرار ملاقاتتو با جنیفر لوپزو هم تعریف کردی؟
شایان چند بار ابرو بالا انداخت
-نه ترسیدم جو گیرشه بعد....
آنا با حرص لبشو گزید
-شایان خفه دیگه...اینجوری دو روز نگذشته پیرم میکنی....
شایانبه آنا خیره شد...چقد این دخترو دوست داشت....و از اون بیشتر دوست داشت اذیتش کنه....خیلی حال میداد آخه آنا مثه دختربچه های دبستانی میشد و زودی قهر میکرد....
-خب نگفتین انشالله کی عروسی میگیرین؟
آنا با هیجان گفت
-من که میگم همین الان که تابستونه بگیریم ولی شایان میگه نه زمستون بگیریم تو عروسیمون مردم یخ بزنن...نازیبا تمسخر به شایان گفت
-اسکل به این فک نکردی که خودتم تو جشن عروسی خودت یخ میزنی؟؟
شایان با آب و تاب شروع کرد به حرف زدن
-دیگه اینقد خنگ نیستم....راستش من به آنا میگم روز عروسی بدون اینکه به کسی بگیم یه بلیط بگیریم بریم مصر بعد بقیه که نمیدونن ما نیستیم...اونا میان عروسی سه ساعت علاف میشن و اونجا یخ میزنن...
نازی لب ورچید
-مسخره....راستشو بگو
شایان کمی چونه اشو خاروند
-هرچی این سرکار خانوم بگن!!
نازی رفت تو فکر.....دیگه وقت ازدواج نازی نشده بود؟؟
-من که میگم دو هفته بعد خوبه...تا اون موقع جهیزیه منم جور شده...
شایان سر تکون داد و چیزی نگفت...
****
1384

منیژه کلافه پرسید
-نمیفهمم چرا اینقد عصبی تو؟؟؟ بگو چه مرگته دیگه....
مهراس موهای سیخ سیخی شو دست زد.....تازه دقت کرد که ظاهرش بیانگر شخصیتشه...شاید هرکی این موهای سیخ سیخی و بلوزای تنگ مهراسو ببینه فک کنه مهراس یه جو غیرت نداره و از اون تیتیش مامانیاست..
منیژه با بی حوصلگی ایشی گفتو مهراسو تنها گذاشت....این پسر واقعا یه روانی بود....وقتی از خونه میزد بیرون شادو شنگول بود ولی الان که برگشته مثه سگ پاچه میگیره....
مهتاب به چشمای درشت مشکی اش خیره شد...مهراس امروز اینورا چیکار داشت؟؟اصلا فک نمیکرد تو همچین موقعیتی مهراسو ببینه اونم تازه در نقش فرشته نجاتش!!!زنگ زد به منیژه
-الو
-سلام خوبی...
-مرسی...توخوبی؟
-آره...چه خبرا؟
-هیچی سلامتی...ببینم تو امروز چیزی واسم نفرستادی؟؟ مثلا کتاب درسی چیزی...
منیژه با تعجب ابرو بالا انداخت
-نه....مگه کسی چیزی فرستاده...
مهتاب فک کرد پس مهراس چرا اومده بود دم در خونه اشون؟؟
-الو...
-ها؟؟
-میگم کسی چیزی فرستاد
-آره...چیزه فک کنم اشتباهی فرستادن...خب کاری نداری؟
-نه....بای
-بای..

مهراس رو تخت آبی رنگش دراز کشید و چشماشو بست..همه زندگیش جلو چشمش رژه رفت....همه اش خوش گذرونی های الکی مثه پارتی مارتی و کوه و سفر و... بود..... واقعا مهراس تونسته بود معنای واقعی زندگی رو درک کنه؟؟تازگیا خیلی دلش میخواست یه آدم دیگه باشه....حداقل میخواست این حسو تجربه کنه...ولی چرا؟؟


*****
1390

مهراس عطرو تست کرد و لبخند زد....عطر خوش بویی بود....بوی تلخی داشت....ولی همین تلخیش توجه آدمو جلب میکرد...
بعد از خریدن عطر با دلخوشی به سمت فرودگاه رفت...همه چیز خوب بود....اما کی میدونست این آرامش آرامش قبل از طوفانه؟؟
*****
نازیلا با خوشحالی بوسه ای رو پیشونی بهداد که خواب رفته بود گذاشت و از اتاق یرون اومد...باید زودتر میرسید فرودگاه....خوشحال بود....نمیدونست چرا ولی خوشحال بود...این حس گنگ و مبهمو گذاشت پای اینکه تا چند روز بعد بهدادو میبرن خارج تا پاهاشو عمل کنن....لباشو رو هم فشردو با به یاد آوری اوضاع بهداد شروع کرد به توبیخ کردن خودش.....ولی چه فایده ای داشت؟؟سالهاست که با این عذاب وجدان زندگی میکنه و نمیتونه کاریش کنه....
****
1385

پی اس و نازیلا مدتی را با رقص آهسته گذراندند...تو این مدت نه پی اس و نه نازیلا حرفی نزدن...فقط صدای پاشنه کفش نازی و آهنگ رقص آهسته میومد...پی اس احساس خوبی داشت...حس میکرد کسی که میخوادرو تونسته انتخاب کنه...کسی که بتونه همیشه و درهرکجا با هرتصمیمی که پی اس گرفت موافقت کنه.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آهنگ تموم شد و پی اس محترمانه نازی رو دعوت به نشستن رو مبل سبز لجنی که کنار میز بود کرد....نازی با لبخندی خشک رو مبل نشست....پاشو رو پای دیگرش انداخت و منتظر موند پی اس نوشیدنی رو بریزه...پی اس پشت کرد به نازی و مشغول ریختن شراب سرخ تو جام های مخصوص پی اس شد...نازی لبشو تر کرد و فک کرد دیگه از اینجا نقشه شروع میشه...پی اس جام شرابو به نازی داد و جام خودشو تو دست گرفتو کنار نازی نشست....نازی سعی کرد ظاهر خونسردشو حفظ کنه
-چه کتاب خونه ای....اهل کتاب خوندنی؟
پی اس که نمیتونست از پاهای نازی چشم بردارد تکانی خورد و با خونسردی گفت
-اوه آره...
-رمان جنایی داری؟
-اوهوم...
-میشه یکیشونو بدی بخونم؟
پی اس لیوان شرابشو رو میز گذاشت و به سمت کتاب خونه رفت....نازیلا با ترس و دستی لرزون پودری که بهزاد بهش داده بودرو از یقه اش در آورد و با سرعت مقداریشو انداخت تو شراب پی اس..با عجله لیوانو کمی به شکل دورانی تکون داد تا پودر خواب آور با شراب قاطی شه ....
پی اس درحالی که دنبال کتاب میگشت گفت
-یه رمان جنایی دارم خیلی خوشم اومد...یه جورایی زندگی خودمو بازگو کرده...
بعد خم شدو کتابو تو قفسه پایینی پیدا کرد...
نازیلا با یک حرکت پرید سر جای اولش
-اوه...چه خوب...رمانای...جنایی دوست دارم..
پی اس کمی به صورت نازی خیره شد....چهره اش کمی رنگ پریده به نظر میرسید..فک کرد شاید نازی خسته شده....کنار نازی نشست و کتابو بهش داد..
-حتما بخونش...پشیمون نمیشی...
نازی کتابو گرفت و با دقت به اسم و جلد کتاب نگاه کرد...ولی توذهنش داشت به پی اس التماس میکرد که حداقل سه قلپ از شراب بنوشه....پی اس که نازیلا رو مشغول دید شرابشو گرفت و یه قلپ نوشید
-خب....تو کار قاچاق مردم هم هستی؟
نازی درحالی که صفحه اول رومان رو میخوند برای وقت کُشی گفت
-آره....بزار صفحه اولو بخونم ببینم جالبه یا نه....همیشه اینجوری کتاب انتخاب میکنم...
پی اس نگاه نافذشو از نازیلا گرفت و دوباره یه قلپ دیگه نوشید...عاشق شراب بود...هر شب حداقل سه جام مینوشید...دوباره جامو به لبش نزدیک کرد و قلپ دیگه ای از اون نوشید....
نازی که زیر چشمی حواسش به پی اس بود با خوشحالی با خودش حرف میزد
-ای ول...سه قلپ نوشید....تا چند دقیقه دیگه باید اثر کنه....
-اوه رمان جالبیه...حتما میخونم...میشه یکم درموردش توضیح بدی؟
پی اس خنده کوتاهی کرد
-خودت میخونیش...اینجوری رمان خوندن حال نمیده...
نازی شونه بالا انداخت و دوباره مشغول شد....به نظرش رمان مزخرفی میومد...
پی اس احساس کرد سرش کمی گیج میره و اینو به پای شرابی که نوشید گذاشت
نازی کتابو بست و رو به پی اس گفت
-میشه یه لحظه برم دستشویی؟
پی اس لبخند کجی زد
-اون درو باز کن دستشویی و حموم اتاق کارم اونجاس....میتونی از اون استفاده کنی...
نازی سرتکون داد و به سمت در رفت...از اینکه لباس کوتاهی پوشیده بود ناراحت بود...ولی باید کمکم عادت میکرد...
پی اس به مبل تکیه داد و با احساس اینکه سرش هرلحظه داره سنگین تر میشه سرشو رو پشتیه مبل گذاشت و چشماشو بست...احساس کرد این چیزا مال شراب نیست...مال یه چیزدیگه اس...اما هرچی بیشتر فکر میکرد سرش بیشتر درد میگرفت...خوابش میومد...خیلی...نفس عمیقی کشید و نتونست جلو خودشو بگیره و به ثانیه ای نکشید که خوابش برد...




نازی از تو دستشویی سرکی کشید و با دیدن پی اس که چشماش بسته بود فهمید که اون دارو اثر کرد...با عجله به سمت کشوی میز رفت و دید لامصب قفله...با حرص کلیپسشو که نوک تیزی داشت رو از موهاش درآورد....خم شد و بعد از کمی ور رفتن با قفل تونست بازش کنه...با خوشحالی فک کرد بهزاد فکر همه جا رو کرده بود!! پس الکی نشستن اونهمه باز کردن قفلو تمرین کنن...با سرعت و دستی لرزون شروع کرد به گشتن...کلیدو ته ته های کشو یافت...بهزاد گفته بود کلید رنگ طلایی و یه سوراخ کوچیک رو دسته اشه...کلیدو برداشت و کشو رو بست....به سمت در اتاق رفت و بازش کرد..مرد کوتاه قدی که لباس خدمه هارو پوشیده بود دم در وایستاده بود...نازی کلیدو بهش داد و گفت
-ببین....میری اسناد و مدارکو میگیری میاری دم در خروجی.....بپا بقیه نبیننت...عجله کن ممکنه کسی ببیندش...
مرد کوتاه قد که در اصل یکی از اعضای باند خود بهزادینا بود سرتکون داد و کلید و گرفت و از پله ها بالا رفت...نازی نفس عمیقی کشید و در اتاقو بست....باید میرفت و تو ماشین منتظر میموند...با دلشوره از کنار میز گرد رد شد و توضیح داد که سرش درد میکنه و میخواد تو حیاط قدم بزنه....بقیه فقط سرتکون دادن و دوباره مشغول حرف زدن شدن....نازی با عجله وارد حیاط شد و به سمت ماشینش که درست روبه روی در خونه پارک شده بود رفت...در رو باز کرد و با عجله در ساکو باز کرد.... چادر مشکیشو پوشید و تو ماشین نشست...بقیه وسایل تو ساک رو بعدا استفاده میکنه...با استرس فک کرد الان همه شک کردن که چرا پی اس نیستو و نازی اینقد دیر تو حیاط مونده...آخه پی اس از تنهایی بدش میاد و همه اینو میدونن..بالاخره در باز شد و مرد کوتاه قد با دستی پر به سمت ماشین دوید..از پنجره جلویی همه مدارکو رو داشبورد گذاشت و گفت
-شک کردن...بدو برو...
نازی سرتکون داد و گاز داد....با سرعت میروند...هنوز یه متر دور نشده بود که یه ماشین سیاه بزرگ دنبالش کرد....لبخند بی جونی زد و فک کرد قسمت دوم نقشه باید اجرا شه...پس دوباره گاز داد و با سرعت میروند...به سمت آدرسی که بهزادداده بود رفت....بهزاد میگفت کوچه و پیچ و خم زیاد داره و چون بیشترمردمشون مذهبی ان چادر میپوشن....معمولا شب ها هم کوچه ها شلوغه........تو یکی از کوچه ها پیچید و دوباره سمت راست و بعدش سمت چپ و بعدش تو یه کوچه دیگه پیچید...با ترس از ماشین پیاده شد و اسناد و مدارکو تو ساک چپوند و با عجله زیر چادرش برد...چادرشو درست کرد و وارد یه کوچه دیگه شد..با جمعیت که زناشون چادر پوشیدن با خوشحالی به سمتشون رفت...مثه اینکه چهلم یکی بود!!! نازی با خستگی و ترس رو یکی از صندلی هایی که تو حیاط بود نشست...مردم درحال خوندن دعا بودند و بیشترشون رفته بودن توو خود خونه...بهزاد گفته بود تا سه ساعت به سمت ماشین نره...اینجوری بهتر بود....نازی با لبخند به دستاش که داشتن میلرزید نگاه کرد...واقعا خوب نقش بازی کرده بود خیلی خوب....


مهراس بعد از تحویل گرفتن ساک کوچکش که توش بیشتر پر بود از سوغاتی به سمت در خروجی فرودگاه رفت...با ذهنی مشغول داشت فک میکرد که چیکار کنه که احساس کرد کسی داره صداش میکنه....با تعجب به عقب نگاهی انداخت و با دیدن نازیلا که یه جعبه شکلات رافااِلا دستش بود لبخند بی جونی زد...نازی با لبخند مهربون به سمتش رفت و هنوز نرسیده بلند گفت
-گوشات عینک میخواناا!!!! سه ساعته دارم صدات میکنم نمیشنوی...
مهراس ابرو بالا انداخت
-اینجا چیکار میکنی؟؟؟
نازی خمیازه ای کشید
-اومدم استقبال یه آدم پررو!!!
مهراس با نیشجند گفت
-میخواستی نیای!!!کسی مجبورت نکرد که!!
اینم شدتشکری؟؟
نازی لب ورچید...اخماش رفت توهم....بی هیچ حرفی شونه بالا انداخت و آروم گفت
-ماشین آوردم....خودت رانندگی کن...
مهراس دسته ساکشو فشرد و تو دلش به خودش یه فوحش کوچولو داد اولین بار بود بعد از مهتاب کسی میاد استقبالش...منیژه و بقیه میدونستن مهراس خوشش نمیاد که کسی تو فرودگاه بیاد استقبالش!!به هرحال در ماشینو باز کرد و ساکشو گذاشت رو صندلی عقب و پشت فرمون نشست....نازی هم رو صندلی کنار مهراس نشست و بی توجه به مهراس شکلاتو باز کرد....مهراس تو دلش به حرکات بچه گانه ی نازی خندید!! مثلا میخواست نشون بده مهراس براش مهم نیست و یه جورایی تلافی کنه...نازی اولین شکلاتو گذاشت تو دهنش...ابروهاش رفت بالا....عاشق این شکلات بود...با لبخند بعدی رو گذاشت تو دهنش...اومممم خوش مزه اس!! دوباره بعدی رو خورد و همین طور ادامه داد....مهراس با پوزخند داشت تعداد شکلاتارو میشمرد...
-25 تا!!! دقیقا 25 تا شکلات خوردی یه دونه هم تعارف نکردی...خیلی بچه ای....
نازی چینی به پیشونیش انداخت....چشم غره ای به مهراس رفت و گفت
-شما ببخش دیگه آقا بزرگ...
مهراس بدون تغییر در لحن حرف زدنش گفت
-هرجا که رفتی باید اسم اونجارو دبستان دخترونه گذاشت...آخه خیلی کوچولویی!!
نازی ایشی گفت
-تو هم هرموقع هرجا رفتی اسم اونجارو میذاریم خونه سالمندان!!!
مهراس پوزخندی زد
-یه روز میتونیمثه بچه ی آدم حرف بزنی؟
نازی خمیازه کشید
-والله من به زبون آدمیزاد حرف میزنم تورو دیگه نِیدونم!!!
مهراس دنده رو عوض کرد
-بچه بودی دوروز با بهداد گشتی بچه تر شدی...
نازی لب ورچید و از پنجره خیابونو نیگا کرد....واقعا نمیدونست چی به این بشر بگه!!!
بعد از پتج دقیقه بالاخره رسیدن....مهراس با کلید خودش در رو باز کرد و رفت تو....به نازی تعارف هم نکرد....نازی پررو تر از این حرفا بود که با تعارف بیاد تو!! با بیخیالی رفت تو خونه و یه راست رفت سمت اتاق مهراس....کیفش اونجا جا مونده بود و باید هرچه زودتر کیفو میگرفت....مهراس مشغول حرف زدن با اقدس خانوم بود و داشت درمورد اوضاع خونه پرس و جو میکرد....نازی وارد اتاق شد و دوباره چشمش به عکس مهراس و مهتاب که شادمانه به دوربین خیره شده بودن افتاد....زهرخندی زد و بی اختیار قاب عکسو گرفت و مشغول دید زدنِ مهتاب شد....چشمای درشت مشکی و ابرو های معمولی نه کمانی...لب و دماغ نسبتا زیبا...کلا جذاب بود ولی خیلییی خوشگل نبود...موهای مشکیش کمی از شالش بیرون زده بود..محو این عکس شده بود و حضور مهراسو که به چارچوب در تکیه داده بود حس نکرد....مهراس با دقت به نازی که داشت عکسو دید میزد خیره شد....فک کرد چه دختر فوضولی!!
-تو اتاق من چیکار میکنی؟
نازی تکان شدیدی خورد و قاب عکس به طور ناگهانی از دستش افتاد....به ثانیه ای نکشید که قاب عکس به طرز وحشتناکی شکست...خورده های شیشه کل اتاقو فرا گرفت و مهراس با بهت به عکس که زیرو رو شده بود خیره شد....نازی آب دهنشو قورت داد و جرعت تکون خوردنو نداشت....مهراس عطری رو که واسه نازی خریده بود رو تو دستش محکم فشرد میخواست همین الان این عطرو بده......عزیزترین عکسش الان رو کف اتاق زیرورو شده و روش کلی خش افتاده اونم به خاطر فوضولی یه دختر احمق؟؟؟پره های بینیش باز و بسته میشدن و با خشم دندوناشو رو هم میسایید
-احمق تو به عکس من چیکار داری؟
نازی رنگش پرید
-من...من...
-تو چی؟؟دختره ی فوضول تو کارو زندگی نداری؟؟چسبیدی به من که چی؟؟
نازی لبشو تر کرد و سرشو انداخت پایین
-شرمنده من...
مهراس داد زد
-خفه شو لعنتی...
نازی سرشو بلند کرد و به چشمای به خون نشسته مهراس خیره شد
-بهداد بیدار میشه....داد نزن
مهراس بد تر صداشو برد بالا
-تا با لگد شوتت نکردم بیرون از خونه من برو.....همین الان کثافتِ فوضول هی هیچی نمیگم پررو تر میشی احمق
نازی نمیدانست با غرور له شده اش چیکارکند....میخواست یکی بزنه تو دهن مهراس و بگه کثافت خودتی اما حق داد....نمیدونست چرا ولی حق داد!!ولی باز هم نتونست آتیش درونشو مهار کنه...با حرص صداشو برد بالا
-کثافت گفته بودم کیته....احمق مغرور یه نیگا به اطرافت کن.....تو واقعا کوری یا خودتو به اون راه میزنی؟؟بقیه بَرده ی تو نیستن....بقیه هم آدمن...آآآآآددددمممم....چیزی که تو نیستی و هیچ وقت نبودی...میدونی چیه؟؟ تو اونقد با گذشته ها و این دختر زندگی کردی که نمیدونی اطرافت چی میگذره...چشاتوباز کن و خوب ببین مهتاب دیگه نیستتتت
مهراس با تمام قدرت شیشه عطرو به سمت نازی پرت کرد....نازی ثانیه ی آخر زود جا خالی داد اگه نمیداد حتما خورده بود به سرش....مهراس از شدت خشم میلرزید...این دختر چطور جرعت کرده تو خونه خود مهراس صداشو بلند کنه و بگه مهتاب دیگه نیست؟؟ مهتاب هست خوبش هم هست....فقط بقیه اینو درک نمیکنن که مهتاب همیشه و همه جا با مهراسه....همیشه و همه جا....
نازی با بهت و ناباوری به شیشه عطری که شکسته بود و همه عطرش رو زمین پخش شده بود خیره شد.....بغض کرد....نه بخاطر اینکه کم بود بمیره...بلکه حالا تازه شدت عشق مهراسو به مهتاب درک میکرد....حالا میفهمید مهراس بخاطر مهتاب حتی حاضرهیه آدمو بکشه....حالا میفهمید مهراس هیچوقت نمیتونه نازی رو ببخشه...هیچوقت....
مهراس همونطور که تند تند نفس میکشید پنجه اشو تو موهاش فرو برد...چطور تونست اینجوری کنترلشو از دست بده؟؟ نگاهی به نازیلا که رنگش مثه گچ شده بود کرد...دندوناشو رو هم فشرد و لحظه ای فکر کرد حقشه....ولی با دیدن یه قطره اشک که از گوشه چشم نازی سرازیر شد حرفشو پس گرفت....نازی فقط میخواست مهراسو بیدار کنه همین...مهراس اومد دهن باز کنه و چیزی بگه اما نازی که بغض بدجور گلوشو میفشرد بی توجه به شیشه های روی زمین قدم اولشو گذاشت و بعدش قدم بعدی...تا اینکه به دراتاق که مهراس اونجا وایستاده بود رسید....چونه اش شروع کردبه لرزیدن حقش بود؟؟ نبود؟؟ به هرحال سریع از کنار مهراس رد شد که مهراس بازوشو چسبید....نازی سرجاش واستاد و سرشو به سمت مهراس چرخوند....با چشمایی به اشک نشسته به چشمای میشی رنگ مهراس خیره شد....این مرد....
-معذرت میخوام....میرم گورمو گم میکنم دیگه مزاحم نباشم....خدافظ
و با یه حرکت بازوشو از دست مهراس بیرون کشید و راه افتاد....مهراس خواست بگه معذرت میخوام نرو....ولی باز هم غرور بیجاش مانع از این کار شد...مهراس باز هم چشمش به عکس خودش و مهتاب افتاد.....آیا میتونه روزی مهتابو فراموش کنه؟؟؟
نازیلا در حالی که به شدت اشک میریخت از در حیاط اومد بیرون و به دیوار تکیه داد...بدجور حالش گرفته شد و غرورش شکسته....احساس میکرد با هر فوحشی که مهراس بخاطر مهتاب به او داد قلبش بیشتر خدشه دار میشد...لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به خودش مسلط شه...ولی مگه میشد؟؟یه دفعه صدای مهراس تو گوشش پیچید
-تا شوتت نکردم برو...شوتت نکردم...شوتت نکردم...
نازی با یادآوری این حرف زد زیر گریه....کنار دیوار نشست و های های گریه کرد....مهراس همینجوریشم از نازی بدش میومد اگه از گذشته اش خبر دار شه چی میشه؟؟ اگه از کارایی که کرده بود....
مهراس از پنجره اتاقش بیرونو نگاه کرد....لحظه ای نازیرو دید که کنار دیوار نشسته و داره زار زار گریه میکنه....حالش از خودش بهم خورد....ولی ....پرده رو ول کرد و رفت رو تخت نشست...کیف نازی رو تختش بود...یعنی تو این مدت تو این اتاق خوابیده بود؟؟بوی تند عطر خفه اش میکرد...ولی توجهی نکرد و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر کرد....خب قاب عکس اشتباهی از دست نازی افتاد....ولی اون که قاب عکس معمولی نبود....آهی کشید و بی هیچ حرفی چشماشو رو هم گذاشت....نیاز به ارامش داشت...آرامشی که سالهاست گمش کرده...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفــــدهــــــم

پی اس کلافه داد زد
-یعنی چی؟؟نتونستین از پس یه دختربچه بربیاین؟؟
پاول عصبی تر گفت
-داشتیم تعقیبش میکردیم لامصب پیچید تو یه کوچه....ماهم پیچیدیم ولی یه لحظه گمش کردیم....بعدش که ماشینشو پیداکردیم همه اطرافو گشتیم...کسی زنی رو که لباسای نامناسب پوشیده بود رو ندیده....فک کنم با چادری چیزی خودشو پوشونده....شایدم رفته تو یکی از خونه ها ....
-خدای من....یعنی الان ماشینشو زیر نظر ندارین؟
پاول پاروی پا انداخت و زمزمه وار گفت
-مردم شَک کرده بودن....سه و نیم ساعت منتظر موندیم ولی نیومد....شماره ماشینشو گرفتیم و تو راه برگشت زنگ زدیم پرسیدیم...
-خب؟
-گفتن همچین پلاکی وجود نداره...مسلما شماره پلاکشو خودش زده...ولی نمیفهمم چرا چراغای پشت ماشینش کار نمیکردن...مثه اینکه میخواست شماره پلاکشو نبینیم....شایدم میخواست تو تاریکی گمش کنیم....
بهزاد با خود فک کرد
-نازی هم بد نیست...حداقل فکر پلاک ماشینشو کرده...ولی من باهوش ترم...خوبه پلاکو لحظه آخر عوض کردم...
پی اس شقیقه هاشو فشرد و به سارا فک کرد...حالا میفهمید چرا این دختر جوون تر از سنش به نظر میومد....چطور نتونست بفهمه؟؟از حماقت خودش عصبانی شد....خیلی....حالا تمام اسناد و مدارک دست اونه...اگه یکیشونو به پلیس نشون بده همه چی لو میره...همه چی....
پاول عصبی با پاش روی زمین ضربه میزد...هیچ فکری به ذهنش نمیرسید....باید چیکار میکردن؟
پی اس مشتی به میززد و گفت
-میدونی کدوم اسناد دستشه؟؟
بهزاد درظاهر بی اعتنا اما در باطن کنجکاو به حرفای این دونفر گوش میداد
-آره....
-میدونی اگه یکیشونو تحویل پلیس بده دیگه گند میزنه به هر کاری که کردیم؟
پاول پوزخند زد و گفت
-این وسط فقط پای تو گیره...مدرکی علیه ما وجود نداره....ما فقط گه گاهی باهات رفت و آمد داشتیم...نه چیز دیگه ای...
پی اس دستی به موهاش کشید و نشست سرجاش
-اره...فقط منو میبرن پای طناب دار....شماها واسه خودتون راحت میچرخین....
بهزاد در دلش جشنی برپا کرده بود که نگو و نپرس....اگه پی اس بره زندان باند بهزاد میشه بهترین باند....و باند نامبر وان از هم میپاشه....
*****
1390

نازی با بغض به خشایار خیره شد....چی میتونست بگه؟ اینکه بخاطر فوضولیش مجبور شده ازکار استعفا بده؟
-خب؟؟بگو دیگه....4روزه نیومدی سرکار...نگران شدم...
نازی واسه خشایار چایی ریخت
-راستش چطور بگم....استعفا دادم...راه اونجا دوره....نمیتونم هرروز بیام...امم یه کار تو یه شرکت دیگه پیدا کردم.ده دقیقه راهه...
خشی با خوشرویی گفت
-اِ؟؟ اینم شد دلیل؟؟ من مدیونتم نازی....میدونی من میتونم هرروز بیام دنبالت....راه زیادی نیست...فقط ده دقیقه زودتر از خونه میزنم بیرون....باشه؟
نازی در دل به خودش و گذشته اش فوحش آبداری نثار کرد...درحالی که چایی اشو مینوشید زمزمه وار گفت
-.تحمل مهراس هم سخته...میدونی که...
خشی با دقتبه چهره ی رنگ پریده نازی خیره شد...مشکلی بین این دونفر وجود داره؟ ولی....
-آره میدونم....ولی اینم که دلیل نشد....خب تو کمتر حرف بزن اونم بهت گیر نمیده..
نازی شونه بالا انداخت
-نه از کارکردن تو شرکت بیشتر خوشم میاد...محیط استودیو افسرده ام کرده....آخه اینم شد کار؟؟مهراس واسه اینکه خودش به پیغاما جواب نده منو استخدام کرده...من از این کار خسته شدم...
خشی پس از کمی گفت و گو از جاش پا شد
-باشه من میرم دیگه....امروز قراره با مهرسا حلقه نامزدی انتخاب کنیم....البته برا من....من قبلا مال اونو خریده بودم
نازی لبخندی زد و از ته دل گفت
-امیدوارم خوشبخت شین....مهرسا دختر خوبیه....
خشی لبخند زد و در حیاطو باز کرد...قبل از اینکه از خونه خارج شه رو به نازی گفت
-راستی...امروز مهراس بهم گفت یه سر بهت بزنم...با اینکه قیافه اش خونسرد بود ولی نگرانی رو تو چشماش میشد خوند....فک نکنی اگه مهراس نمیگفت من نمیومدما ولی خب مهراس زودتر بهم دستور داد....امیدوارم مشکلتون زودتر حل شه...
نازی که از درون خوشحال بود ولی باز هم دلش میخواست یه دل سیر گریه کنه...اون نباید مهراسو عاشق خودش کنه....به هیچ وجه...
-سلام برسون....من تصمیممو گرفتم...
خشی با اخم گفت
-باشه....امیدوارم تصمیمتو عوض کنی...مواظب خودتباش...
نازی لبخند زد و بعد از خدافظی دررو بست....به سمت حوض کوچکش رفت و به ماهان خیره شد....ماهانچه راحت و بی دغدغه به اینور و اونور شنا میکرد...راحت و بی هیچ مشکلی...نازی حسرت زندگی ماهانو خورد....ماهان یه ماهی کوچک بی دغدغه!!!!!
صدای زنگ در اومد...از جاش پا شد و درحیاطو باز کرد...با دیدن بابک که رنگ پریده تر از قبل به نظر میرسید چشماشو بست تا از ریختن اشکش جلوگیری کنه....حدس میزد بابک بعد از اینهمه مدت بخاطر پول به دختر داغونش سرزده....ولی نازی حقوق این ماهشو نگرفته...پس پولی نداشت....با زهرخند چشماشو باز کرد و گفت
-پول ندارم...حقوقمو نگرفتم...
بابک به در تکیه داد....این دختر....این دختر چرا اینجوریه...چشماش به بابک رفته؟؟ قطعا نه...چون بابک حتی اگه مشکلات زیادی تو زندگیش کشیده با مواد مخدر هر لحظه رو تو آسمونا سپری میکنه....این دختر!! این دختر چشماش چی داشت؟؟چشماش چی داشت که آدم با دیدن خودش تو اون از خودش متنفر میشه....این دختر! این چشما....این غم تو نگاش...چرا بابک حس کرد نازی داغون تر از همیشه است؟؟
تکیه اشو از در برداشت
-نمیذاری بیام تو؟
نازی کنار رفت ...
-همین الان چایی دم کردم..میخوری؟
-آره...تشنه امه...
نازی آهی کشید و به سمت آشپزخونه رفت...
-چه خبرا؟
بابک رو مبل نشست و شقیقه هاشو ماساژ داد....اینروزا سرش درحال ترکیدن بود...میدونست بخاطر موادِ ولی نمیتونست دست بکشه...به هیچ وجه نمیتونست این کارو بکنه...
-هیچی....مثه همیشه...
نازی لیوان رو روو میز گذاشت و چایی ریخت...
-چی شد سر زدی؟
بابک دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت
-میخوای بگی حق ندارم سر بزنم؟
نازی شونه بالا انداخت و به مبل تکیه داد
-بابک به نظر تو جای تعجب نداره که بعد این همه مدت بخاطر پول نیومده باشی؟؟
بابک به چشمای مشکی نازی خیره شد....هرلحظه زندگیش جلو چشمش رژه رفت...لحظه ایکه نازی 17 سالش بود و بابک اونو از خونه پرت کرد....لحظه ای که یه کشیده آبدار به نازی زد ...اون موقع ها نازی 16..15 سالش بود...یادشه این کشیده رو زد چون نازی با پول خرجی که بابک گذاشته بود رفته بودو یه مانتو نو خریده بود...البته حدود چند هفته ای نازی این پولارو جمع کرد تا تونست مانتو نو بخره...اما وقتی با کلی شوق و ذوق منتو رو پوشید و به بابک نشون داد بابک کشیده محکم زد و بعد ازکلی فوحش دادن گفت دیگه حق نداره پولارو الکی خرج کنه....گفت نازی دیگه یه دختر تمام کمال شده میتونه خودش خرج خودشو دربیاره...اون موقع بود که نازی رو تصمیمی که گرفته بود بیشتر فکر کرد....شاید این حرف بابک بود که باعث شد نازی تبدیل به چیزی که بوده بشه....حرف بابک پدرش....
نازی بیخیال قضیه شدو گفت
-شب هم میمونی...
-چرا ناراحتی؟
-قبلنا نبودم؟
-الان یه غم دیگه تو چشمات میبینم...
-اشتباه دیدی...
نازی از جاش پا شد و به سمت اتاقش رفت
-باید برم یه سر به یه جایی بزنم...دو سه ساعت دیگه برمیگردم...
بابک لبخند محزونی زد و فک کرد
-حق داره بهم اعتماد نداشته باشه و حرف دلشو بهم نگه...هیچوقت به عنوان پدر بهش خوبی نکردم.....وکیلی براش بیشتر پدری کرد...خیلی بیشتر....
*****
1384
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس تیشرت مشکی پوشید و روش یه کت اسپرت مشکی...شلوار جین چسب همرنگ کت و تی شرتش...بد نبود...از بلوزای تنگی که میپوشید بهتر بود...کمی دور خودش چرخید و از این تیپ هم خوشش اومد...دوباره به موهاش نیگا کرد...موهاشو یه وری زده بود...سوتی کشید و گفت
-وااااو معرکه!
منیژه به داداشش که طبق معمول داشت قربون صدقه خودش میرفت نگاه کرد....نمیدونست این پسرچرا تو خونه مثه دخترا میشه...لب ورچید و گفت
-آآآآآآآآآآآ زودباش دیگه...امروز مهتاب میاد نمیخوام قیافه نحستوببینه..
مهراس با شنیدن اسم مهتاب دست از درست کردن موهاش برداشت....به خودش خیره شد...فک کرد این تیپش خوش مهتاب میاد؟؟؟؟
-هووووووووووو با تو ام! بدو دیگه...
مهراس شونه بالا انداخت و به سمت در خروجی رفت...درحیاطو بست و به دیوار تکیه داد....میخواست مهتابو ببینه....نمیدونست چرا ولی تازگیا یه حس و حال دیگه ای پیدا کرده بود....بیشتر به شرکت سرمیزد و کمتر میرفت مهمونی و پارتی....تازه دست از دختربازی هم کشیده بود......با شنیدن صدای قدم های پای کسی تکیه اشو از دیوار برداشت....مهتاب درحالی که بادقتبه مهراس که تیپ جدیدی زده بود خیره شد....بدنبود!! میشه گفت خوب بود...مهتاب با حس مدیون بودن به مهراس جلو رفت و با لبخند کجی گفت
-سلام...
مهراس لبخند مهربونی زد و گفت
-سلام....خوبی؟
-ممنون...
سکوت.....
-خب منیژه منتظرمه...کاری نداری؟
مهراس درحالی که غرق چشمای مهتاب شده بود با لحنی جدی گفت
-کارتون کی تموم میشه؟
مهتاب شونه بالا انداخت
-دو سهساعتی طول میکشه...چرا؟ اگه مزاحمم یه روز دیگه...
-نه راستش میخواستم به صرف یه فنجان قهوه دعوتت کنم..
مهتاب نتونست پوزخندشو مهار کنه
-باید فک کنم...
مهراس سرتکون داد و گفت
-خوشحال میشم قبول کنی...منم سه ساعت دیگه برمیگردم...تا اون موقع فکر کن...
مهتاب جدی گفت
-باشه...خداحافظ
مهراس سرتکون داد و به سمت ماشینش رفت...مهتاب متفکر به رفتن مهراس خیره شد...چرا گفت رو پیشنهادت فک میکنم؟؟مگه جز این نیست که همیشه همون موقعبه هرپسری میگفت نه؟؟؟با ذهنی پریشان وارد خونه شد....منیژه آب میوه رو رو میز گذاشت...
-سلام..اومدی؟
-اوهوم...
-تعجب کردی نه؟
-چرا؟
-اینکه مهراس عوض شده!!
-آها!!خب آره...مگه چیه؟
منیژه انگار داره جالب ترین داستان زندگیشو تعریف میکنه با آب و تاب شروع کرد به حرفزدن
-نمیدونی که...چند روز پیش از خونه زد بیرون...قبل از اینکه بره خیلی خوشحال وشاد و شنگول بود...ولی وقتی برگشت...واییییییی عصبی بود که آدم حتی جرعت نمیکرد باهاش حرف بزنه...آآآا داشتم باهاش حرف میزدم که تو زنگ زدی گفتی من واست کتاب فرستادم یا نه....فک کنم 4 روز پیش بود....خلاصه از اون روز به بعد تیپش عوض شد و شب نشینیش کمتر و رفتن به شرکت بیشتر!! میدونم چهار روز کمه ولی باور کن مهراس همیشه دو ساعت بیشتر خونه نبود....نمیدونم اون بیرون چه اتفاقی افتاد که کلی مهراسو عوض کرد....فک کنننن مهراسی که هفته ای یه بار به شرکت سر نمیزد حالا از صبح تاشب تو شرکته....گمونم عاشق یکی از کارکنان اونجا شده....
و شروع کرد به نخودی خندیدن.....

مهتاب با بهت و ناباوری به حرفای منیژه فک کرد....نکنه مهراس.....


مهراس با اخم به جای خالی نازی خیره شد....میخواست نازی برگرده...ولی چه جوری باید برش میگردوند؟رو مبل نشست و به پشتی تکیه داد....خداکنه خشایار با خبرای خوب بیاد...
-سلامممم
چشماشو باز کرد
-چی شد؟
خشی شونه بالا انداخت و پشت وسایل کارش نشست
-هیچی...قبول نکرد...گفت تحمل مهراس خیلی سخته....مثه اینکه یه کار تو شرکت پیدا کرده...
مهراس ابرو بالا انداخت
-کار؟؟ 4روز بیشتر نگذشته....کجا هست حالا؟
-نمیدونم...گفت ده دقیقه راهه...اونم پیده...
مهراس متفکر به خشی خیره شد...
-خب...حالش چطور بود؟
خشی خیره به چشمای مهراس زمزمه وار گفت
-بد...خیلی بد...رنگش پریده بود...زیر چشماشم که گود افتاده بود...همه اش با بغض حرف میزد....فک میکرد نمیفهمم....مهراس چی کار کردی؟
مهراس از جاش پاشد
-هیچی...میرم قهوه بگیرم...تو میخوای؟
خشی پوزخند زد
-مهربون شدی....نه نمیخوام..
مهراس از استودیو خارج شد....حرفای خشی رو تو ذهنش مرور کرد...حالش بد بود ولی کار پیدا کرده بود!!!یعنی اینقد غرور نازی براش مهمه که اینجوری شده؟؟به هرحال باید باهاش حرف میزد...اینجوری بهتر بود...
****
1385

نازی چادرشو درست کرد و رو به صاحب خونه گفت
-غم آخرتون باشه...
زن با لبخند مهربانی گفت
-ممنون عزیزم..
نازیبعد از خداحافظی از خونه زد بیرون...چه به موقع بود این مراسم چهلمی که برگزار شده بود...به ساعتش خیره شد...1:30 نصفه شب...اینا هم اسکل بودن نصفه شبی مراسم چهلم گرفتن....ولی امروز مثه اینکه شهادت کسی بود.....لبخند محزونی زد و سعی کرد از ریختن اشکش جلوگیری کنه...لبشو گزید و به دیوار تکیه داد....به اطراف نگاه کرد کسی نبود....باید تا موقعی اینجا میموند که بهزاد بگه میشه رفت! نیم ساعت گذشت....اس ام اس اومد...
-میتونی بری..دارن برمیگردن...ولی تا برسن تو رفتی....نیم ساعت بیشتر وقتنداری...برو همونجایی که گفتم...
نازی با عجله از جاش پاشد و به سمت جایی که ماشینشو پارک کرده بود رفت....با عجله درشو بازکردو نشست....چادرشو رو صندلی کناریش پرت کرد و گاز داد....ماهرانه از کوچه ها بیرون زد تا رسید به خیابون اصلی....به سمت جایی که بهزاد گفت روند...ده دقیقه بعد اونجا رسید...از درحیاط وارد خونه شد و با دیدن مینا لبخند پررنگی زد...مینا با لب و لوچه ای آویزون گفت
-بمیرم واست.....
نازی ساکو رو زمین گذاشت و به سمتش رفت...محکم همدیگه رو درآغوش کشیدن....
نازی با بغض گفت
-این همه مدت کجابودی؟ نگفتی زنده ام یا مرده؟
مینا که نفس کشیدن براش سخت بود زمزمه کرد
-بهزاد نمیذاشت...میگفت احساساتی میشم و تورو اغفال میکنم....میگفت نازی خوب کیسیه..
نازی پوزخندزد و گفت
-اندام و قیافه امو این لباس کوتاهی که پوشیدمو نمیگه.....منظورش یه چیز دیگه بود....
مینا لبشو گزید وبه لباس مشکی چسبی که تا سر زانو نازی بود خیره شد...همه اش تقصیر مینا بود ....
-نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
مینا تکانی خورد...آها آره بریم...
هردو وارد خونه شدن....مینا ساکو رو میل گذاشت ورفتسمت آشپزخونه اپنش...
-چی میخوای برات بیارم؟
نازی بیخیال گفت
-امروز دومین بارم بود که شراب خوردم!!
مینا دست از کار کشید...آیا واقعا حق نازی بود؟؟باید با بهزاد حرف میزد تا حداقل حق الزحمه نازی رو بیشتر کنه...
-بیا آب انار میخوای؟؟قبلا که خیلی دوست داشتی!
نازی لبوانو گرفت و با یه نفس خورد
-وای نمیدونی...داشتم از ترس سکته میزدم...کلی دنبالم کردن منم آخرش پیچیدم تو یه کوچه....بعد یه چادر سرم کردم تا نتونن شناساییم کننن....این ساک لامصب هم که کلی اذیتم کرد...
مینا سرشو انداخت پایین
نازی برای اینکه جَو رو عوض کنه گفت
-راستی....بابات کوش؟؟؟نمیبینمش!
-رفته آمریکا...دو روز بعد برمیگرده...
نازی لب ورچید و گفت
-آه خوش بحالش...
*****
1390

مهراس زنگ در روزد...
-اومدمممممممم
نازی بی حوصله در روباز کرد و با دیدن مهراس اخماش رفت توهم...
-چیه؟
مهراس سرشو کج کرد...واقعا نازی مثه آدمای داغون شده بود...مهراس چیکار کرده بود؟؟
-مهمون حبیب خداس....
-حوصله کلکل ندارم...بیا تو...
نازی شالشو جلوتر کشید و جلو تر وارد خونه شد...حوصله مهراسو نداشت....نه مهراس نه هیچ کس دیگه...
هر دو روبه روی هم رومبل نشستن مهراس با سوئیچ ماشینشو رو پاش ضربه میزد و به نازی نگاه نمیکرد...نازی تک صرفه ای کرد و عصبی گفت
-اومدی واسه من سوئیچ ماشین نشون بدی؟
مهراس بیخیال گفت
-4روزه نیومدی سر کار
-استعفا دادم..
-غلط کردی...
-اینش به توئه فوضول ربطی نداره...
مهراس نمیدونست چیکار کنه....اینطور که از ظاهر قضیه پیداست نازی خیلی عصبی بود
-چرا میخوای بری؟
نازی سرشو بلند و به چشمای مهراس خیره شد
-تو چرا میخوای بمونم؟؟مگه خودت نبودی که میگفتی گورتو گم کن تا ...
-تو همه مسائلو با هم قاطی کردی...
-نه نکردم!! نه تو میتونی منو تحمل کنی نه من تورو....من استعفا دادم و دیگه برنمیگردم....یه کار بهتر با حقوق بیشتر پیدا کردم...
-اگه مشکل حقوقه میشه حلش...
-نه مشکل من تویی!! که هیچجوره نمیشه حلش کرد...
مهراس اخماش رفت توهم...باید چیکار میکرد؟؟
-خیلی خب....تا موقعی که یکی دیگه رو پیدا نکردم باید بیای...تو قرارداد هم اینجوری نوشته شده...شیرفهم شد؟
نازی چینی به پیشونیش انداخت
-نوشته بود تا دوهفته اگه پیدا نکردی باید باشم از دو هفته به بعدش دیگه به من ربطی نداره...
-به هرحال!! از فردامیای سرکار تا یکی دیگه رو پیدا کنم...
بعد دسته چکی از جیبش درآورد....چیزی توش نوشت و گذاشت رو میز روبه روی نازی
-اینم حقوق اون ماهت...
نازی پوزخند زد....مهراس داشت بیش از پیش تحقیرش میکرد...با یه حرکت سریع چکو گرفت و به رقمی که توش نوشته شده بود خیره شد...زیادبود!!خیلی زیاد...
مهراس به نازی که چکو مثه ندید بدیدا گرفت پوزخند زد....اینقد نیازمند بود؟؟
نازی لبخند کجی زد ....نگاهشو به چشمای مهراس دوخت
-میدونی؟؟ حتی اگه از شدت فقر بمیرم پول تو یکی احمقو نمیگیرم...
بعد چکو از وسط نصفش کرد...
مهراس جدی اما با بهت به نازی خیره شد....یعنی اینقد از مهراس بدش میومد؟
نازی چکو تا جایی که جا داشت پاره پاره کرد و در آخر همه اشو ریخت رو میز....
-راستش میخواستم با این چک بزنم تو دهنت...ولی تو مهمونی...آره فقیرم ولی اونقدا شخصیت دارم تو خونه خودم مهمونمو تحقیر نکنم....
مهراس از شدت خشم پره های بینی اش تند تند باز و بسته میشد...این دختر داشت غیر مستقیم مهراسو تحقیر میکرد و میگفت یه جو شخصیت نداره؟؟
نازی که احساس خطر کرد به سمت در رفت
-حالا لطفا بیرون...باید برم سر کارم..
مهراس از جاش پاشد و بی هیچ حرفی بیرون رفت...نازی در حیاطو محکم بستو بهش تکیه داد...دلش کمی خنک شد...خوب مهراسو تحقیر کرد!! ولی نه به شیوه ی مهراس بلکه با شیوه خود نازی....به سمت اتاقش رفت...باید حاضر میشد تا بره سر کار....


مهراس وارد خونه شد....حوصله نداشت دوباره برگرده سر کار....بهداد که طبق معمول داشت کارتون نیگا میکرد....لحظه ای دل مهراس برای بهداد سوخت...طفل معصوم چه گناهی داشت؟به سمتش رفت و جدی گفت
-تو کاری بجز کارتون نیگا کردن نداری؟
بهداد قیافه ی مظلومی به خود گرفت
-سلام بابا.....هر موقع پاهام خوب شد قول میدم دیگه کارتون نیگا نکنم..
مهراس کنار بهداد نشست
-قول مردونه؟
بهداد با لبخند شیرینی به چشمای مهراس زول زد
-قول مردونه....
مهراس لحظه ای چشماشو بست تا بتونه خودشو کنترل کنه....آخه چرا این پسر اینقد شبیه مهتابه؟چرا حالت نگاش مهتابو یاد مهراس میندازه؟ چرا با هربار دیدن بهداد همه خاطرات گذشته دوباره زنده میشن؟
*****
1385
نازی درحالی که خمیازه میکشید گفت
-امشب بابات میاد؟
مینا درحالی که سفارش دوتا پیتزا میداد سر تکون داد...بعد از قطع کردن تلفن گفت
-والله بابامو که میشناسی...یه جورایی مذهبی و دلش نمیخواد بشم یکی مثه بقیه خیابونیا...همین هفته پیش قبل از اینکه بره کلی باهاش جروبحث کردم...هی میگفت نگرانمه که خطایی ازم سرنزنه...هرچی گفتم باباجون نمیزنه تو کتش نرفت! آخرش گفتم خیلی وقته این خطاهایی که تو میگی برام مثه آب خوردن شده...آخرش یه چک زد تو صورتم و بی هیچ حرفی از خونه زد بیرون...
نازی سرشو انداخت پایین و مشغول قاچ کردن سیب شد
-خوبه باباا....بابک حتی نمیپرسه من کجا میرم...
آهی کشید و ادامه داد
-مثلا بابامه!! تو بابات نگرانته...از هرلحظه بودن باهاش استفاده کن...
مینا بینیشو خاروند
-والله منکه میگم خوشبحال تو!
نازی شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...گاهی فک میکرد مینا واقعا خیلی ناشکره!
****
1390
نازی وارد شرکت شد....روبه منشی گفت
-نازیلا نیکویی هستم...
منشی بعد از چک کردن لیست گفت
-بله آقای وکیلی منتظرتونن....طبقه دوم اتاق شماره 20
نازی سرتکون داد و وارد آسانسور شد...گاهی پارتی داشتن هم خوب نعمتیه!! حداقل تونست با یه زنگ زدن کار پیدا کنه....
وکیلی در حالی که برگه هارو امضا میکرد گفت
-بیاین تو...
نازی در رو باز کرد و وارد شد
-سلام عمو!
وکیلی لبخند زد و سرشو بالا گرفت
-اوه نازی تویی....بیا اینجا بشین... و به صندلی کنار میز اشاره کرد..
نازی با لبخند نشست و رو به وکیلی گفت
-عمو ببخشید به زحمت انداختمتونااا....راستش ....
سکوت کرد...میدونست وکیلیاز قصد نازی رو به مهراس معرفی کرده...ولی نمیفهمید واسه چی...
وکیلی سکوترو شکست و گفت
-خب؟
-راستش از کارش خوشم نیومد....محیط استودیو خفه کننده اس....افسرده ام کرده...
وکیلی لبخند تلخی زد
-مهراسو شناختی؟
نازی دسته کیفشو فشرد
-اولاش نه....ولی چند روز که گذشت تازه فهمیدم...
وکیلی سرتکون داد و گفت
-باشه...تو شرکت خودم کارکن...
-تو چه بخشی؟
-هرجا که بخوای....
نازی سرتکون داد و چیزی نگفت...وقتی هیچی بلد نبود و فقط تا کلاس دم دبیرستان درس خونده بود چطور میتونست کار کنه؟ اونم تو همچین شرکت بزرگ.....وکیلی مثه اینکه فکر نازی روخونده باشه با ملایمت گفت
-دخترم میتونی قرارداد ها و چک و اینا رو به مقصدایی که میگیم برسونی...دست فرمونت هم که حرف نداره....چطوره؟
نازی لبخند شرمگینی زد
-خوبه...عالیه...
ازدرون داغون بود....سوادنداشت! پول نداشت! گذشته خوبی نداشت! خوشبختی نداشت! هیچی نداشت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA