انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
  • قسمت نوزدهم

بهار 1385

نازیلا مانتوشو پوشید و بی هیچ حرفی راه افتاد....بابک حتی نپرسید کجا میری و این نازی رو مصمم تر میکرد تا وارد اون بازی شه...رژ لبشو لیس زد و فک کرد
-طعم تلخی داره...فک کنم دیگه تاریخ مصرفش تموم شده!!
-هی تو...نازیلا اسدی؟
به سمت ماشین فوق العاده شیک که تاحالا اینجوریشو ندیده بود چرخید...به راننده که یه مرد حدود 34 ساله بود خیره شد..
-ها؟من؟ آره....نازی...
-بپر بالا...
نازی نفس عمیقی کشید و فک کرد
-مینا گفت سر چارراه منتظرش باشم!! نگفت یه ماشین شخصی میاد دنبالم!
سوار ماشین شد و نشست....آهی کشید و رو به راننده گفت
-کجا میریم؟
راننده سیگارشو روشن کرد و به راه افتاد
-داش بهزاد گفت خودم بیام دنبالت...مثه اینکه یکی اونجا دهن لقه!
نازی زهرخند زد
-خب؟ چه ربطی به من داره؟
-اسمت لو رفته...اگه پیدات کنن میبرنت یه جای خلوت و کارتو پخ پخ میکن!!
نازی بی خیال آدامسشو جویید...دیگه به آخر خط رسیده بود ....براش مهم نبود چه اتفاقی میفته...راننده با کنجکاوی از آینه به این دختر بیخیال که از مرگ هم نمیترسید خیره شد...فک کرد
-مینا آدم درستی رو انتخاب کرده....
بعد سه ربع رسیدن...نازیلا از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت....دو تا مرد قوی هیکل واستاده بودن دم در...رو به راننده گفت
-آآآآآآآ چه جلب! نمیدونستم وارد یه بازی خیلی خطرناک میشم!! دومس دارم از این بازیا!!
راننده که آقا سیروس بود با اخم به نازی خیره شد....
-میخوای خودتو به کشتن بدی؟
-آره!
سیروس در رو باز کرد و وارد شدن...نازی به اطراف نگاه کرد...مثه ویلای میموند! یه ویلا وسط تهران!! با خنده به سمت پله ها رفت...سیروس درحالی که سبیلشو میجویید گفت
-دختر جلو بهزاد سرتو بالا نمیگیری...اتاق دوم سمت راست!
نازی لبخندی زد و از پله ها بالا رفت...در رو باز کرد و وارد شد....یه مرد 30 /32ساله رو صندلی نشسته بود و مشغول امضا کردن برگه بود...با شنیدن صدای در بدون اینکه سرشو بالا کنه گفت
-قانون اول
-هیچوقت بدون در زدن وارد...
نازی درحالی که آدامسشو میجویید وسط حرف بهزاد پرید
-راستش همه قوانینو مینا بهم گفت ولی این ریزمیزارو نگفت!!
بهزاد خونسرد ادامه داد
-قانون دوم....هیچوقت وسط حرفم نپر!! هیچوقت!
و قانون سوم-تا خودم سوالی نکردم هیچ حرفی نمیزنی!

نازی شونه بالا انداخت و رفت سمت تابلو هایی که به دیوار نصب شده بود...یه تابلو که از نظرنازی عجق وجق بود!یه نیگا به رنگا که فقط با هم قاطی پاتی شده بودن کرد...ابرو بالا انداخت و به بهزاد که بازم سرش تو کار خودش بود نگاه کرد...رو صندلی رو به روی میز نشست و اهمی گفت...بهزاد بازهم توجهی نکرد! نازی فک کرد اگه حرفی بزنه....ولی واقعا از وفت تلف کردن بیزار بود
-من اینجا بشینم که وقتمو تلف کنم؟؟ میشه وظبفه امو بگین...
بهزاد با لبخند سرشو بالا گرفت و برای اولین بار به نازی نگاه کرد...یه دختر با قیافه کاملا ساده ...ولی چشماش...چشماش اونو یاد خودش مینداخت...
-آفرین....میخواستم ببینم به وقت اهمیت میدی یا نه...خوبه ....تو باند ما وقت مهمترین چیزه...فهمیدی؟
نازی هم متقابلا غرق در نگاه بهزاد شد...چه نگاه عمیق و کاونده ای داشت... یه نگاه که آدم از غم درونش میترسید نه از چیز دیگه ایش...آهی کشید و ناخوداگاه زمزمه کرد
-تو هم به ته خط رسیدی؟
بهزاد پوزخند زد...یه پوزخند که مخصوص بود!
-میدونی فرق منو تو اینه که من وقتی به ته خط میرسم خودمو نمیبازم...دوباره از اول شروع میکنم....فک کردی الان اینکه من با این سنم رئیس اینجام کشکیه؟به هرحال...دیگه حرف اضافه موقوف....
نازی لبشو تر کرد و سرشو کج
-فهمیدم...خب رئیس وظیفه اول!
بهزاد به نازی خیره شد...
-وظیفه اولت خیلی آسونه....فقط یکم ....از خودگذشتگی میخواد...
نازی با بغض اما چهره ای خونسرد سرتکون داد
-باشه فهمیدم!
بهزاد از این دختر خوشش اومد...نه زیاد سوال پرسید و نه زیاد حرف زد...مینا خوب کسی رو انتخاب کرده بود!

*********
تابستان 1390
نازی درحالی که نفس نفس میزد لیوان آبو تا ته خورد...با دستی لرزون پیشونی سردشو لمس کرد...
-لعنتی....مجبوری احمق؟ آخه گذشته ات چه جذابیتی داره که میخوای برگردی عقب...
اما باز هم جوابی نداشت بده...واقعا گذشته ی درخشانی نداشت...پس چرا هی برمیگرده عقب؟؟؟
*********

بهداد به سارا که عروسک کوچکی به دست داشت نگاه کرد...بینهایت خوشحال بود که دوست جدیدی پیدا کرده است...رو به مامان سارا شکیلا گفت
-خاله....پسرتون واس چی نیومد؟ شکیلا خنده ای کرد
-عزیزم ...مهرداد الان مدرسه اس!!
بهداد لب ورچید
-مَرسه؟؟ چرا اونجا میله؟ شکیلا با دلسوزی موهای بهدادو نوازش کرد
-اونجا میرن تا درس بخونن....
نازیلا که شاهد گفت و گوی این دو نفر بود آهی کشید و فک کرد
-به مهراس بگم این بچه رو ببره مدرسه....حالا خوبه فقط شیش سالشه ولی چند ماه بعد میشه هفت سالش!!
سارا دست از عروسک بازی برداشت
-منم میلم مهدکودک...ولی امروز بخاطر تو نرفتم...
بهداد ذوق زده ابرو بالا انداخت
-لاس میگی؟ سارا با خجالت شروع کرد به ناز کردن موهای عروسکش
-آله....من دروغ نِیگم...
بهداد بعد از این حرف سارا رفت تو عالم هپروت....فک کرد
-سارا میشه عروس خودم...هر موقع بزرگ شدم دیگه موهاشو نمیکِشم بجاش موهاشو ناز میکنم...آله واسش همیشه بستنی و شکلات میخرم که وقتی بهش گفتم عروسم شو قبول کنه...
اما لحظه ای نگذشت که چشمش به پاهای بی حرکتش افتاد....با بغضی آشنا باز فک کرد
-اون بازی گرگم به هوا دوس داله...من که نمیتونم با این پاهام بازی کنم....حتما قبول نمیکنه عَلوسم شه....
نازیلا که تازه متوجه چهره ی گرفته ی بهداد شد رو به شکیلا گفت
-شکیلا جون یه لحظه من بهدادو ببرم بالا بلوزشو عوض کنه....هرچی کیک بودو مالید به بلوزش....
شکیلا که تازه از بحثی که بینشون گل انداخته بود خوشش آمده بود با نارضایتی گفت
-باشه....دیر نکنین ها!
بعد رو به سارا گفت
-سارایی...برو کیفمو بیار....به بابات زنگ بزنم بگم کارمون طول میکشه!
نازیلا با عذر خواهی ویلچرو به حرکت درآورد....نمیدونست چرا بهداد یه دفعه ای اینجوری شد!! به هر حال هرچی باشه اون ناراحته و الان نیاز به یه گوش شنوا داره تا به درد و دلاش گوش بده....وارد اتاق شدن...نازیلا روبه روی بهداد زانو زد و دستای کوچکشو گرفت....بهداد هنوز هم از فکر اینکه سارا رو نمیتونه بدست بیاره اخم کرده بود.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-بهدادیییی....چی شده؟ نبینم غمگینی....
بهداد به چشمای نازیلا خیره شد....لحظه ای فک کرد کاش سارا بجای نازیلا بود!
-نازی من فک کردم که سارا عروسم میشه!
نازیلا اول با بهت بعد با باقیافه ای کنترل شده بهش خیره شد....اما تو درونش داشت از خنده غش میکرد....
-خب؟؟ اینکه ناراحتی نداره!!
بهداد آهی کشید و به ویلچرش تکیه داد....
-ولی بعدش پامو دیدم...فک کلدم سارا گرگم به هوا خیلی دوس داره...ولی من که نِیتونم بازی کنم...پس سالا منو هم دوست نداره...
نازی با اخم به بهداد خیره شد....دوست داشت هرچی عقده داره سر مهراس خالی کنه....ولی با کمی فک کردن با این نتیجه رسید که خود نازیلا هم تو بدبختی بهداد نقش پررنگی داشت!! خیلی پررنگ....
-عزیزم.....تو بیخود ذهنتو درگیر اینجور مسائل نکن....چند وقت بعد منو تو بابات میریم که پاهاتو خوب کنیم...اونموقع میتونی راه بری...باشه؟
بهداد که روزنه ی امیدی در دلش جوانه زد با خوشحالی دستاشو به هم کوفت
-لاس میگی؟؟ پاهام خوب میشه؟؟ نازی با لبخند محزونی زمزمه کرد
-آره گلم...چرا که نه...
بهداد خم شد و لپ نازی رو بوسید
-نازی جون خیلی دوست دالم....پس اونموقع سارا هم ماله من میشه....
سرشو کج کرد وبعد با مظلومیت ادامه داد
-قول میدی پاهام خوب شه؟ نازیلا با ترس چشماشو بست....چقدر از قول دادن متنفر بود...قول میدی....قول میدی؟؟.... کلمه قول میدی صدبار تو ذهنش منعکس شد...لباش شروع کرد به لرزیدن...با صدای گرفته ای گفت
-آره....بیا بلوزتو عوض کنم....
بعد از جاش پاشد و رفت سمت کمد بهداد.....با حواس پرتی بلوز بهدادو تنش کرد و از اتاق اومدن بیرون.....
-آآآآآ دیر کردینا!!
نازی رو به شکیلا گفت
-ببخشید...آخه بهداد یکم ناز کرد....
سارا با ذوق به بهداد که بلوز خاکستری همرنگ بلوز خودش پوشیده بود نگاه کرد....تو ذهن کودکانه اش فک کرد
-آآآآآآ رنگ بلوزش مثه خودمه....پس منو دوس داله....
با این فکر لبخندی به لب راند و به سمت بهداد رفت.....
-علوسک بازی کنیم؟ بهداد با نارضایتی روشو کرد اونور
-نَخِیل!! مگه من بچه ام؟؟ سارا به بهداد که یه سروگردن از خودش بلند تر بود نگاه کرد...فک کرد اگه بهداد وایسته از من بزرگ تره!!
-باشه...پس چی بازی؟؟
نازیلا رو به شکیلا گفت
-ساراجون منچ بلده؟ شکیلا خنده ی کوتاهی کرد
-اوووووووه....اونقد با من باززی کرد که حتی منم استاد منچم!!
نازی خنده کنان رو به بچه ها گفت
-منچ بیارم براتون؟؟ بهداد سرشو خاروند
-من که منچ نداشتم!!
نازیلا کیفشو از رو مبل برداشت
-خودم برات آوردم....بیاین بازی کنین........
به این ترتیب همه دور هم جمع شدن و بازی کردن...البته بعضی مواقع سارا به بهداد و بهداد به سارا تقلب میرسوندن و به هم کمک میکردن ولی شکیلا و نازی چیزی نگفتن.....
**********
1385 تابستان
بهزاد رو به نازیلا که با شوق به اوتومبیل بنزش نیگا میکرد خیره شد....
-هووووو.....حالا بسته...رانندگی بلدی؟؟ نازیلا دست به کمر به بهزاد خیره شد
-پ ن پ فقط تو بلدی!!
بهزاد که از سروکله زدن با این موجود خسته شد با کلافگی در ماشینو باز کرد و نشست...نازی هم تو ماشین نشست و با ذوق بیشتر فرمونو لمس کرد
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ......مُر دم چقد باحاله...من پشت این ماشین بشینم چه شودددد!!!
بهزاد با پوزخند رو به نازی گفت
-تا حالا فک کردی این ماشینو رو در ازای ار دست دادن چه چیزی بدستش آوردی؟ فَک نازی منقبض شد....دندوناشو رو هم سایید....یاد بابک و رفیقاش...بی پولی و گشنگی....تیکه هایی که بچه های مدرسه بهش مینداختن...نگاه های تحقیر آمیز مسئولین مدرسه....همه و همه باعث شدن نازی اینجا باشه و خیلی از چیزاشو از دست بده...
-آره...من مشکلی ندارم!! حالا وظیفه امو بگو....کی کجا چیکار....و درآخر نتیجه کار چیه؟؟ بهزاد از این دختر خوشش اومده بود....خوب بلد بود بپیچونه و درست و به موقع حرف بزنه!
بهزاد با اشاره ای به صندلی عقب که ساک کوچکی اونجا بود گفت
-تو اون ساک وسایلای مورد نیازته...پس فردا شب میریم خونه یکی از بزرگای باند "نامبر وان" ...واقعا این نام برازنده اشونه...کارشونو خیلی خوب بلدن...تو کار مواد و آدم کشتنن....کافیه یه نیگای چپ بهشون بندازی بهت شک میکنن و همونجا کارتو تموم میکنن....
نازی بیخیال آدامسشی از جیبش درآورد
وظیفه منو نگفتی....
بهزاد دستی به موهاش کشید و شروع کرد به توضیح دادن.....بعداز تموم شدن حرفاش اسلحه ای از جیبش درآورد
-این هم لازمت میشه...استفاده ازش خیلی راحته...
نازی با زهرخند به اسلحه خیره شد...یعنی یه روز با این اسلحه باید آدم بکشه؟؟ بی توجه به ندای احساسش که میگفت نگیر اسلحه رو گرفت و ماشینو به راه انداخت....باید خودشو واسه پس فردا شب آماده میکرد....ولی هنوز هم ذهنش درگیر اون ساک بود!
********
مهراس به خشایار که گرفته تر از قبل به نظر میرسید خیره شد...درکش میکرد..خیلی خوب...
-چی شده؟؟ سرحال نیستی!!
خشایار درحالی که داشت آهنگو تنظیم میکرد گفت
هیچی...مهرسا دیشب اومد خونم...
مهراس پوزخند زد....
-بعد صد سال؟؟بازم اومده پول بگیره؟؟ خشی لباشو رو هم فشرد....از بیاد آوردن گذشته متنفر بود...ولی حالا هر لحظه دوباره به گذشته هاش برمیگرده....
******
1385 بهار
خشایار درحالی که کوک گیتارشو تنظیم میکرد رو به بروبچ گفت
-آآآآآ.....من دیگه نمیخونم...خسته شدم بخداا!!
بچه ها که از خشایار خیلی خوششون اومده بود با نارضایتی هرکدوم یه چیزی گفتن
-اااا ...خشی دیگه لوس بازی درنیار...
-بچه نننه...
-خوبه داریم التماس میکنیم...
-بخاطر من خشیییی....
خشایار با درماندگی اخم کرد
-اوکی باو...ولی دفعه آخره ها!
مهرسا و مهرناز و عرفان و شاهین خنده کنان گفتن
-اوکی باوووووو!!
خشی از اینکه اداشو درآوردن اخماش بیشتر رفت تو هم...سر بلند کرد و بازم با دیدن نگاه خیره ی مهرسا نتونست چیزی بگه....از صبح که تنهایی اومد کوه با این اکیپ برخورد کرد و حالا شده جزو این اکیپ چرت و پرت!
با بیچارگی شونه بالا انداخت و شروع کرد به زدن
-ایییییی ...ای الهه ی ناز....با دل من بساززز...
غرق در خوندن بود که سرشو بالا گرفت وبا دیدن مهرسا که یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود تمرکزش از دست داد....نمیدونست چه مرگشه...اولین باره که اینجوری میشه!!
-آآآآ چی شد؟؟؟
رو به شاهین گفت
-کوکش باز خراب شد....بچه ها من دیگه باید برم...با اجازه...
از جاش پا شد و شلوارشو تکوند...برای آخرین بار به مهرسا خیره شد....چهره اش معصوم بود...ولی آرایش غلیظ و مانتو تنگ و کوتاه چیز دیگه ای رو میگفت! به سختی دل کند و با بچه ها خدافظی کرد...به سمت ماشینش رفت که صدای مهرسا رو شنید
-خشی....خشایار...
برگشت و به مهرسا خیره شد....حتی آرایش غلیظ هم زیبا ترش کرده بود...
-بله؟ مهرسا موهای هایت لایت شده اشو درست کرد
-میشه منم برسونی؟ خیلی خسته ام...
خشایار لباشو رو هم فشرد...باید میگفت آره یا نه؟ آب دهنشو قورت داد
-باشه...
تو ماشین نشستن..مهرسا شالش کلا افتاده بود ولی هیچ اقدامی برای دوباره پوشیدنش نکرد
-خب...خونتون کجاس؟ مهرسا بی خجالت گفت
-خونه ندارم! تو خیابون ....خونمه!!
خشی دندوناشو رو هم سایید....دختر بی شرمی بود!!
-آها!! چند ساله ؟؟
-چی چن ساله؟ -چند ساله این کاره شدی؟
مهرسا شروع کرد با انگشت شمردن
-تازه دوهفته اس!!
خشی لبخند زد....یه لبخند ناخواسته که از دید مهرسا دور نماند...
-چرا این کارارو میکنی؟
-مجبورم دیگه!! پول که گونی گونی از آسمون نمیفته زمین!!
خشی نمیدونس چرا بازم خوشحال شد...
-یعنی اگه مجبور نباشی نمیکنی دیگه؟ مهرسا با زیرکی لبخند زد
-آآآآ منظورت چیه؟ خشی لبخندش تبدیل به نیشخند شد
-خودت میفهمی...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 20

***********
1390

مهراس دستشو جلو صورت خشیتکون داد....خشایار تکانی خورد و با گیجی به مهراس نگاه کرد....مهراس ابرو بالا انداخت و فک کرد
-مثه خودمه!!غرق در گذشته ها!!!
هیچی نگفت و بی توجه به خشی ازاستودیو بیرون زد....تو دلش دعا میکرد که دوستای بهداد دیگه رفته باشن چون حوصله سلام و عیلک رو نداشت....سرعتش بیش از همیشه بود...چرا برای رفتن به خونه اینقد عجله داشت؟؟نکنه نازیلا......
وارد خونه شدو با دیدن بهداد و نازیلا که داشتن تی وی نگاه میکردن خیالش راحت شد...به چارچوب در تکیه داد و فک کرد اگه مهتاب اینجا بود....زهرخندی گوشه لبش جا خوش کرد....باز هم ناخواسته به گذشته ها برگشت....به گذشته ای نه چندان شیرین...
*****

مهراس دست از سیخ سیخی کردن موهاش برداشت و با غرور به خودش نیگا کرد....خوشتیپ بود تا سرحد مرگ...
-ای باباااااا پاشو برو دیگه...الان مهتاب باز تورو ببینه ....
مهراس روبه منیژه گفت
-آآآآآآ چقد گیر میدی؟؟ میبینه که میبینه!!تازه اونه که باید از من بترسه!! یه جور حرف میزنی انگار من با کیف کوبیدم تو فرق سرش....
منیژه عصبی نفس عمیقی کشید
-باشه....داداش عزیز من خواهشا زودباش....
مهراس با خنده سری تکون داد و به سمت در رفت....منیژه با خیال راحت مشغول جمع کردن اتاق مهراس شد....مهراس به در حیاط رسید...خواست از در بیاد بیرون تا دررو باز کرد با دیدن مهتاب که میخواست زنگ دررو بزنه نیشش باز شد.....مهتاب که ازدیدن موهای مهراس چندشش شده بود صورتشو جمع کرد...
-اهههه بیا اینور منیژه منتظرمه....
مهراس با لذت دست به سینه جلوش واستاد
-اگه نرم؟؟؟
مهتاب با شیطنت ابرو بالا انداخت
-آآآآآ دفعه قبلو یادتون رفته؟
مهراس عصبی دستی به فرق سرش کشید
-چی تو اون گونی بود؟؟ فرق سرم هنوزم که هنوزه درد میکنه....
مهتاب ابرو بالا انداخت
-توشُ ولش کن بیرونشو بچسب...حالا بیا اینور کلی کار دارم...
مهراس به چهرهی با نمک مهتاب خیره شد....ناخوداگاه سرشو برد جلو و زیر گوش مهتاب زمزمه کرد
-میدونستی چیزی که تو چشاته تو چشای هیشکی دیگه پیدا نمیشه؟؟
مهتاب با اخم سرشو برد عقب
-هووووو اشتباه گرفتی....هرزه های خیابونی ....
مهراس پوزخند زد و از کنار دررفت اونور....مهتاب عصبی وارد خونه شد
-اههههه گند داداشتو ببرن!! داداشه داری؟

منیژه با لب و لوچه ی آویزون از اتاق داد زد

-ها؟؟باز این پسره ی خیر سر چیکار کرده؟؟
مهتاب به سمت صدای منیژه رفت....
-میخواستی چیکار کنه؟؟
دررو باز کرد و با دیدن اتاق کفش برید.....هرچی لباس بود رو اتاق پرتو پلا شده بود و یه نمای شلوغی رو بوجود آورده بود....منیژه با خنده رو به مهتاب گفت
-آآآ تعجب نداره که!! این همیشه اینجوریه!!!
مهتاب با شیطنت به سمت لپ تاپ مهراس رفت
-آره خب....همیشه اینجوریه....میشه لپ تاپو روشن کنم؟؟
منیژه ابرو بالا انداخت
-مثلا اومدی با هم درس بخونیم! عزیزم لپ تاپش رمز داره...من رمزشو نیدونم!!
مهتاب خمیازه ای کشید
-حالا چنتا شانسی میزنم ببینم چی میشه!!
منیژه سری تکون داد و بازهم مشغول جمع کردم وسایلشد....مهتاب متفکر به مانیتور خیره شد..
-همممم چی میتونه باشه؟؟یه آدم پرروئه از خودراضی!! اممممم چی میتونه باشه......
شروع کرد به نوشتن
غرور
اِرور
داف
اِرور
مهراس
اِرور
پول
اِرور
تا پنج دقیقه هرچی زد پی سی اِرور داد!! کلافه به تابلوئه روی دیوار خیره شد...یه جوجه تیغی خیلیناز....مهتاب ابرو بالا انداخت
-خودتم مثه اینی....با اون موهای سیخ سیخیت!!!
یه دفعه ذهنش جرقه زد....نکنه واقعا به جوجه تیغی علاقه داره؟؟زودی تابپ کرد
-جوجه تیغی
بالاخره قفلش باز شد.....با خنده ای شیطانی شروع کرد به جست و جو کردن یا به اصطلاح فوضولی کردن...منیژه دست ازکار کشید و با دیدن مهتاب با تعجب از جاش پا شد و به سمتش رفت
-آآآآآآآآآآآآآآ رمزشو ازکجا آوردی؟؟ من که آجیشم نمیدونم رمز چیه!!
مهتاب با خنده گفت
-خب من منم تو تویی!!! بخدا شانسی زدم جوجه تیغی باز شد!!!
منیژه خنده کنان سرتکون داد
-باشه من میرم زودی یه آب میوه ای چیزی بیارم که هم تو اومدی هم خودم تشنه امه...
مهتاب در حالی که وارد فایل عکسا شد گفت
-مثه همیشه خودت آبشو میگیری؟؟
-آره
-آآآآ اوکی زودباش...
منیژه با شادی پایین رفت و مهتابو تنها گذاشت...مهتاب درحالی که عکسارو نیگا میکرد هرهر میخندید...مهراس چه ژستایی که نگرفته بوداا! حالا خوبه یه هیکلو داشت!!!با دیدن عکس بعدی خشکش زد....مهراس و یه دختر با خنده به دوربین خیره شده بودن و مهراس دستشو رو کمر دختره که لباسای ناجوری پوشیده بود گذاشته بود.....مهتاب پوزخند زد و گفت
-از تو بعید نی که اهلش باشی....هه از حیوونم پست تری تو!!
-کی من؟؟
مهتاب با تعجب لباشو رو هم فشرد و فک کرد
-الاغ تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟؟
صندلی چرخدارو به سمت پشتش چرخوند و روبه مهراس که دست به سینه واستاده بود گفت
-آآآآآ شما اومدی؟
مهراس جدی نگاش کرد
-من از حیوون پست ترم؟
مهتاب هم متقابلا جدی نیگاش کرد
-راس میگی...با این مقایسه ای که کردم شأن حیوونا رو بردم پایین....
مهراس چشماشو بست باز کرد
-تو چی فک کردی؟؟ فک کردی الان من یه آدم پستم و تو چون حجاب کردی فرشته ای؟؟؟نه آقا از این خبرا نیست....فرق منو تو تو اینه که...
-خفه شو!!
مهراس دستشو کرد تو جیب شلوارش...یه قدم رفت جلو
-فرق منو تو اینه که تو حجاب میکنی و زیرپوستی از این کارا میکنی ولی من به همه نشون میدم که....
لحظه ای نگذشت که مهتاب به طور کاملا غیر ارادی سیلی محکمی به صورت مهراس زد...مهراس با بهت دستی یه جای سیلی کشید و مهتاب تند تند نفس میکشید
-زدم تا یادت باشه چپ میری راست میری هی به همه نگی که اونام مثه تو از سگ سرکوچه هم پست ترن...منیژه با یه سینی که توش دولیوان آب پرتقال بود وارد شد....مهتاب عصبی به سمت در رفت
-هه....فرشته بپا نمازت قضا نشه که خدای نکرده خداجون نمیبخشتت!!
مهتاب کنار منیژه که کنار در وایستاده بود توقف کرد...اون احمق داشت خدارو مسخره میکرد...لبای خشکشو ترکرد و لیوان رو سینی رو برداشت...با قدم هایی محکم به سمت مهراس که با کنجکاوی و خشم به مهتاب خیره شده بود رفت....در فاصله یک قدمی مهراس که رسید تمام محتویات لیوانو به سمت مهراس پاشید.....مهراس تا چشماشو بست و باز کرد دید همه صورت و بلوزش آب پرتقالی شده....مهتاب با پوزخند داد زد
-دیگه حرفی نداری؟؟؟
وبی هیچ حرفی از خونه زد بیرون....مهراس کلافه به منیژه گفت
-دوستای من تو خونه خودم تورو تحقیر نمیکنن....احمق اینه اون دوستی که اینقد بهش مینازی؟؟
منیژه لبورچید
-خو تو بهش توهین کردی...اون رو این چیزا حساسه...
مهراس کلافه دوباره به بلوزش نیگا انداخت و شروع کرد به زیر لبی فوحش دادن...
-چیز میخوری با من دهن به دهن میشی....لیاقتت کمتر از اوناس...گه خور....کافیه ببینمت تیکه تیکه ات میکنم...
*******
1390
نازیلا درحالی که کانال رو عوض میکرد گفت
-آآآآآ بهداد....الان بابات میاد زشته من بشینم کارتون ببینم....فک میکنه من بچه ام ها!!
مهراس گوشه لبش کج شد
-مگه بچه نیستی؟
نازیلا تکانی خورد و به عقب برگشت
-آآآآآآ سه ساعته اونجا واستادی به ریش من میخندی؟؟ کی اومدی؟؟
بهداد با خنده و شوقی کودکانه وسط حرف نازی پرید
-بابایی تو نگفتی که میخوای پاهامو خوف کنی....یعنی سارا زن من میشه؟؟
مهراس با پوزخندبه نازی خیره شد
-چی توکله ی این بچه فرو کردی؟
نازی لب ورچید
-تو قول دادی.....منم قول دادم!!
مهراس اخماش رفت توهم
-غلط کردی قول دادی!! من حوصله هیشکی رو ندارم....مزاحمم نشین...
به سمت دراتاقش رفت که صدای گرفته بهداد باعث شد از حرکت بایسته!
-بابا....
مهراس آهی کشید و آروم به سمت بهداد برگشت
-هوم؟
بهداد سرشو انداخت پایین
-پاهام خوف نشه سارا زنم نِیشه.....
مهراس نمیدونست گریه کنه یا بخنده!!نازی دست به سینه و با نگاهی که مثلا داشت مهراسو تیکه تیکه میکرد به مهراس زل زد.....مهراس خنده کنان گفت
-چیه تو هم دلت میخواد بری عروسی این دوتا؟
نازی اخماش بیشتر رفت تو.هم
-اوکی بابا....اگه وقت داشتم میریم اونور ببینیم چی میشه....خودمم میخوام چنتا از رفیقای قدیمیمو ببینم...
بهداد با ذوق خنده کرد و وقتی مهراس وارد اتاقش شد آهسته رو به نازی گفت
-خوف فیلم بازی کردم؟؟
نازی گفت
-آره باابااا....سه ساعت نشستیم تمرین کردیم آخرش به نتیجه رسیدیم...بزن قدش...
******

وکیلی قاب عکس نازیلا و خانواده اشو باز هم نگاه کرد...با دیدن چهره ی خندان نازی لبخند عمیق و خسته ای زد...چقد تو گذشته ها به سروکله ی هم میزدن این دونفر....واقعا نازی رو مثه دخترش دوست داشت...با اینکه نازی مرتکب خطاهای زیاد و بعضیاشون جبران نپذیری شده بود ولی باز هم از هرفرشته ای پاک تر بود...حداقل وکیلی اینجوری فک میکرد....خمیازه ای کشید و قاب عکسو رو عسلی گذاشت...چقد از مرور خاطرات گذشته لذت میبرد....با اینکه چیزای تلخی رو تجربه کرده بود ولی باز هم با هر بار بررسی کردن گذشته بیش از پیش به این پی میبرد که نازیلا با تمام برچسبایی که بهش زده بودن باز هم فرشته ی نجات زندگیش بود....
**********
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
  • طعم گس نگاهت 21

نازی باز هم نگاهی به خشایار که حواسش نبود انداخت...از اول خشی گرفته به نظر میرسید....مهراس با اخم روبه خشایار گفت
-اه ....حواست کجاس؟؟مگه ندیدی آهنگ زودتر ازمتن تموم میشه...بعضی جاها که آهنگا رو قاطیپاتی میفرستی....تو اصلا حواست کجاس؟؟
خشی لباشو رو هم فشرد
-معذرت میخوام....یه ربع میرم پایین بعدش میام...
مهراس دستشو لای موهاش فرو برد....کلافه زمزمه کرد
-اه....بهتره به فکر یه آهنگساز بهتر باشم...
-باشه برو ولی از یه ربع بیشتر نشه ها!
خشی لبخند خشکی زدو از در بیرون رفت....نازی لب ورچید و رو به مهراس گفت
-این چشه؟؟خیلی گرفته اس..خدای نکرده کسی فوت کرده یا خبر بد دیگه ای شنیده؟؟؟شایدم تو یه چی بهش گفتی...نه اصلا شاید...
مهراس با چشایی گرد شده به سمتش برگشت
-ببینم خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟؟؟به توئه فوضول چه ربطی داره؟؟
نازی لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به هر لحظه تحقیر شدنش فکر نکند....باید تحمل میکرد...تقصیر خودش بود....همه چی تقصیر خودش بود....
-باشه منم برم پایین؟؟
مهراس فک کرد
-یعنی اینقد همو دوست دارن؟؟
خواست جواب نازی رو بده که گوشی نازی زنگ خورد.....نازی کلافه به پانزدهمین تماس امروز جواب داد
-بله؟
-سلام بنده محتشم هستم...
نازی به مهراس نگاه کرد
-میگه محتشمم!!
مهراس ابرو بالا انداخت
-مثه آدم جوابشو بدیا!!!
-بله سلام آقای محتشم...امرتون؟
-روز 5شنبه یه سِن تو .... خالیه...به مهراس بگو میتونه بیاد یا نه؟
نازی فک کرد این سِن که تو اصفهانه!!
-میگه سِنه خالی داریم...میری؟
مهراس لبخند زد
-بگو فردا خودش تماس میگیره...
نازی چشم غره ای رفت و فک کرد چقد ناز میکنه این مهراس!!!!
-فردا خودشون باهاتون تماس میگیرن...
-باشه ممنون...خداحافظ...
مهراس با خیال راحت رو مبل نشست و رفت تو فکر....داره کمکم مشهور میشه....این آلبومشم بده دیگه کار تمومه.....
نازیلا اروم و بی صدا از استودیو بیرون اومد و رفت طبقه اول...با دیدن خشایار که یه فنجان قهوه دستشه و بدجور رفته تو فکر بازم فوضولییش گل کرد....آروم رو صندلی روبه رویی خشی نشست و تک صرفه ای کرد...خشایار تکانی خورد وبا دیدن نازیلا خیالش راحت شد
-اوه تویی؟؟یه اهمی یه اُهمی!! سکته زدم!!!
نازی بی توجه به حرف خشی خیلی زود تند و سریع گفت
-چرا توفکری"؟؟
خشی لبخندی زد
-تو چرا اینقد فوضولی؟؟
نازی نیشش تا بناگوش باز شد
-آآآ تو به اینش چیکار داری؟؟مهم اینه که یه آدم فوضول روبه روت نشسته ومنتظره تو بگی چرا تو فکری؟
خشی آهی کشید....
-یادته گفتم یه دختره ی...هرزه رو دوست داشتم ؟
نازی جدی نیگاش کرد
-آره....گفتی پولاتو گرفت و بهت خیانت کرد
-اوهوم....
-خب؟
-برگشته.....بعد این همه مدت...
-واسه چی؟؟
-میگه مثه سگ پشیمونه!
-که بایدم باشه!!!
-میگه حس میکنه شده عروسک شب خیمه بازی...
-که بایدم میشد!!
-میگه دیگه از زندگی کردن خسته شده....
-اگه خسته نمیشد جای تعجب داشت...
-میگه خودشو فراموش کرده...
-اگه نمیکرد جای تعجب داشت....
-میگه از همه متنفر شده...
-متنفر نمیشد جای تعجب داشت
-میگه ازخودش خیلی بدش میاد....
-طبیعیه!! بدش نمیومد جای تعجب داشت...
خشی مکث کرد و زمزمه وار گفت
-میگه هنوزم مثه قدیم دوستم داره...
-اگه اینارو نمیگفت جای تعجب داشت
-میگه تنها کسی که تو این زندگی بهش خوبی کرد من بودم...
-پس چرا پست زد؟اینحرفش دروغه....
-میگه همه دنیا یه طرف من یه طرف
-دروغه....پولاتو برداشته رفته عشق و حال....بایدمیگفت دنیا یه طرف پولا یه طرف!!!
-میگه عاشقمه!!
نازی زهرخندی زد وبه بخار فنجان قهوه خیره شد....زمزمه وار گفت
-عشق....تو عشق هرچیزی ممکنه....میتونی با عشق خیانت کنی با عشق پس بزنی با عشق بفروشی با عشق بخندی با عشق گریه کنی ولی هیچوقت واقعی عاشق نمیشی.....تنها عشق واقعیت خداس...پس اگه گفته عاشقته بازم دروغه...
خشی چشماشو بست وتکیه اشو به صندلی داد
-چیکار کنم؟
-میتونی به قرار بزاری ببینمش؟؟آخه دوست خودمم از این نوعش بود شاید بفهمم چی تو کله اشه!
خشی لبخند زد و چشماشو باز کرد
-نمیدونم چرا این مسئله رو فقط به توگفتم...البته مهراس کمو بیش خبر داره ولی کامل بهش نگفتم....
نازی لبخند زورکی زد
-خب من منم دیگه....
*******
مهراس رو به بهداد گفت
-ای باباااااا....برا هزارمین بار میگم من رو قولم واستادم!! میرم اصفهان یه کنسرت میدم میام میریم!!!!خوب شد؟؟
بهداد که دیگه خیالش راحت شده بود با خنده گفت
-آله...الان خیالم راحت شد...پس پاهام خوف میشه؟
مهراس جدی نیگاش کرد که یعنی اگه یه بار دیگه زر بزنی خفه ات میکنم!! بهداد نیشخندی زد و ویلچررو به سمت اتاقش هدایت کرد....حال میکرد وقتی اخم وعصبانیت باباشو میدید...رفت تو اتاق وگوشی بی سیمو برداشت....شماره نازیلا رو زد
-الو...نازی؟
نازی درحالی که مثه همیشه نیمرو میخورد گفت
-جانم؟
-بابام گفت بعد کنسروش میریم پاهامو خوب کنیم...
نازی با خنده گفت
-ای جان....کنسرو نه کنسرت...
بهداد لب ورچید
-چه فرقی میکنه....فردا میای؟
نازی آخرین لقمه اشو خورد
-شاید...آخه کار زیاد داریم....
-باشه.....شب بخیر
-شب تو هم بخیر عزیزم....
نازی در حالی که رو تخت میخوابید فک کرد
-یه سر شعرمو به مهراس نشون بدم شاید خوشش اومد و خوند!!!
***************
1385

خشایار کارت بانکی رو به مهرسا داد.....مهرسا با تعجبو ناباوری به خشایار خیره شد....فک نمیکرد واقعا همچین کاری کنه.....خشایار با خنده گفت
-آآا چیه؟؟بگیرش دیگه...
مهرسا موهاشو تو شالش کرد و با خنده گفت
-خشی تو روانییییی....
-خب آره...دلیلشو میدونی؟؟
مهرسا مشتاقانه به چشمای خشی خیره شد...نمیدونست چرا تو این مدت کم مثه بقیه مردا به حرفای خشی عادت نکرده بود....دوست داشت هرلحظه خشی یه حرف جدید بگه....
خشی با لبخند مهربونی زمزمه کرد
-چون عاشق توئم!!
مهرسا نیشش تابناگوش باز شد
-راس میگی؟
-تنها حرف راستی که زدم این بود...
مهرسا کارت بانکیشو تو دستش فشار داد...به خود نهیب زد که نباید به خشایار و حرفاش عادت کنه.....خشی پول قهوه و کیکو حساب کرد و رو به مهرسا گفت
-میخوام یه جای خیلی خوب ببرمت....
مهرسا چشماشو بست
-حتی اگه بدترین جاهم باشه میام....
خشایار با خنده دست مهرسارو کشید و گفت
-پس بزن که بریم.....
*****
1390

نازی با شیطنت به گوشی مهراس که رو میز بود خیره شد....مهراس رفته پایین قهوه بخوره و نازی تنها بود...چه فرصتی بهتراز این که فوضولی کنه؟؟گوشیرو گرفت و با خنده گفت
-آآا بزار یکم تو اس ام اسات فوضولی کنم ببینم باکیا اس بازی میکنی؟؟
رفت تو قسمت اس ام اس ها و شماره اولی رو دید
-نازی
با عجله رفت توش
"به من ربطی نداره...خودت به مردم بگو من نمیتونم چیزی بگم....
اس بعدی
"آره ارواح مهتاب!!! جمعش کن بابااااا....
اس بعدی
"من؟؟ تو واقعا حرفشو باور کردی؟؟
اس بعدی
"آره!! دوستت دارم مشکلیه؟؟
اس بعدی
"من مواظب رفتارم نبودم؟؟؟هه رو که نیست سنگ پای قزوینه....
اس بعدی
-مهراس خواهش میکنم درکم کن...من دو ساله به پای تو سوختم....
نازی با هیجان خواست اس بعدی رو بخونه که با صدای مهراس لبخندش خشکید
-داری چه غلطی میکنی؟؟
وُلومه صدای مهراس خیلی بالا بود....ننازی فک نمیکرد بخاطر یه اس خوندن اینقد عصبانی شه...مهراس تندتند نفس میکشید و چشماش به خون نشسته بود...چرا هرحرکت نازی رو با مهتاب مقایسه میکرد؟؟ناخواسته این حرکت نازی روبا فوضولی مهتابتو لپ تاپش مقایسه کرد....داشت احساس خطر میکرد...احساس خطر از جانب نازیلا.....
نازی آبدهنشو قورت داد
-هی هیچی..چیزه...رو گوشیت مگس نشست داشتم...داشتم ......
مهراس عصبی دستشو کرد تو موهاش....صداشو بالا تر برد
-احمق دفعه آخرت باشه.....دفعه آخرت باشه تو وسایل و زندگی شخصی من فوضولی میکنی..
نازی با وحشت سرتکون داد و رو مبلنشست... اگه یه زمان دیگه بود با گوشی میکوبید تو دهن مهراس...ولی الان اوضاع خیط بود باید صبر میکرد تا مهراس آرومتر شه اونموقع دعوارو شروع میکرد...درواقع آرامش قبل از طوفان بود!!!
مهراس رو مبل نشست و سرشو بین دوتا دستش گرفت .....نازیلا چی داشت که همیشه باعث میشد مهراس برگرده به گذشته ها؟؟ چرا مهراس حس میکرد نازی یه چیز اتفاقی نیست! شقیقه هاشو محکم فشرد و فک کرد چه حس احمقانه ای داره!!!!
*******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 22

1384

مهراس به آدرسی که تو دستش بود خیره شد...فک کرد تا مهتابو آدم نکنم و به چیز خوردن نندازمش مهراس نیستم!!!
با لبخندی ژکوند ماشینو روشن کرد....از توآینه به موهای سیخ سیخیش دستی کشید و با خنده چشمکی به خود زد.....مثه همیشه با غرور فک کرد
-آآاا خدایی من چقد خوشتیپمااااا!!!همه دخترا تا منو میبینن دستو پاشونو گم میکنن....
ولی خودشم میدونست دروغه!!البته اگه مهتابو جز آدما حساب نمیکرد این نظریه اش درست بود....ولی هرچی باشه مهتاب آدمه و با دیدن مهراس دست و پاشو گم نکرد!!!!
با انگشت صبابه ضربه هایی تند تند و پی در پی به فرمون ماشین میزد...بالاخره بعداز کمی گشت و گذار تونست آدرس خونه رو پیدا کنه...برای اجرای نقشه شوم و باحالش ماشینو سرکوچه پارک کرد....به ساعتش خیره شد...تقریبا یه ربع بعد مهتاب هم میرسید...به چندتا در حیاط که دو متر جلو تر بود خیره شد....فک کرد کدوم در خونه ی مهتابه؟؟ثانیه ها آروم آروم میگذشتن و مهراس هرلحظه بیشتر به نقشه شومش فک میکرد...تو ماشین بود و داشت سوئیچ ماشینو تو مشتش فشار میداد که بالاخره مهتاب رسید....مهتاب وارد کوچه شدو به ماشین روبه روش توجهی نکرد....محسن کنار مهتاب قدم برمیداشت و حرفی نمیزد....مهتاب طاقت نیاورد و گفت
-اه میشه اینقد مزاحم نشین؟؟والله من تو دروهمسایه آبرو دارما!!!
به سرعت قدماش افزود...هنوز یه متر تا به درخونه رسیدنش مونده بود.....مهراس از ماشین با دیدن یه پسر غریبه که دوشادوش مهتاب قدم برمیداشت پوزخند گوشه لبش جا خوش کرد
-بعد میگه من اهلش نیستم...دختره ی اَنتر...
خودش هم نمیدونست چرا دوست داره الان هردوتاشونو همونجا خفه کنه.....لباشو رو هم فشرد و فک کرد با وجود پسره نقشه له کردن مهتاب با ماشین نمیگیره!!!! سربلند کرد تا ببینه پسره با مهتاب رفت تو خونه یا نه که با دیدن اون صحنه خونش به جوش اومد.....مهتاب درحالی که اخماش رفته بود تو هم سعی کرد بازوشو از دست محسن آزاد کنه....اما محسن سفت و سخت بازوی مهتابو چسبیده بود....مهتاب با بیچارگی به اطراف نگاه کرد....تو این وقت ظهر هیشکی نمیاد بیرون...نا امیدانه یه قطره اشک تو چشمش حلقه زد...
-تورو جون هرکی دوس داری ولم کن....
محسن از دیدن این صحنه لذت میبرد....همیشه از اذیت کردن دخترا خوشحال میشد ....خودش گاهی فک میکرد مشکل روانی داره!! بازوی مهتابو محکمتر گرفت و مهتابو به خودش نزدیک کرد....مهتاب با ترس چشماشو بست ....لباش میلرزید.....نمیدونست چیکار کنه......تو همین افکار شناور بود که صدای آشنایی رو شنید
-کثـــــــــــــــافت.....
محسن برگشت و با دیدن یه پسر دیگه که خوب هیکلی هم بود چشماش گرد شد....ولی بازهم کم نیاورد و گفت
-تو چی میگی بچه سوسول؟؟
مهراس به سرعت قدماش افزود...کارد میزدنی خونش درنمیومد...رگ گردنش متورم شده بود..(که این واسه مهراس کم پیش میاد :دی) ....صورتش از شدت خشم سرخ شده بود....به محسن رسید و بی هیچ حرفی مشتی حواله صورتش کرد که باعث شد محسن بازوی مهتابو ول کنه و دو قدم عقب بره....مهراس که هنوز خالی نشده بود داد زد
-توله سگگگگ
بعد دوباره به سمت محسن یورش برد....محسن که اهل دعوا و اینا نبود خواست پا به فرار بزاره که مهراس یقه اشو گرفت و با پشت محکم کوبوندش به دیوار....محسن ناله ای کرد و گفت
-وحشی ولم کن.....
مهراس ولش کرد و به مشت زد تو شکم محسن....محسن آخی گفت و روزانوش نشست و دلشو گرفت...مهتاب رنگش پریده بود وبا ترس گفت
-نکن...میمیره...
مهراس نگاه تندی به مهتاب انداخت
-چیـــــــــه؟؟؟عشقته؟؟
مهتاب چشماش گرد شد...
-نه...آخه...من...شما تو دردسر میف...
-خیلی خب...برو خونه ات....
مهتاب آب دهنشو قورت داد و اول نگاهی به دست مهراس که بخاطر مشت زدن قرمز شده بود انداخت و بعد خیلی زود با کلیدتو دستش دررو باز کرد و وارد خونه شد...در رو بست و به در حیاط تکیه داد....صدای دادو فریاد مهراس میومد
-ببین عوضی یه بار دیگه اینورا ببینمت زنده ات نمیذارم...مغز کنجدیتو به کار بندازی میفهمی نباید بیای اینورا فهمیدی گه خور؟؟
مهتاب گوشاشو گرفت ...نمیخواست بیشتر از این بشنوه...رفت تو خونه ورو مبل نشست....اصلا نمیتونست اینو حضم کنه که مهراس اینجا بود و مثلا شده بود فرشته ی نجات مهتاب..مهتاب لبشو تر کرد و زمزمه وار گفت
-اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟؟
تنها جوابی که یافت این بود
-نمیدونم!!!!
مهراس بعد از اینکه دید محسن از این کوچه رفت ...در ماشینوباز کرد و با اعصابی خورد گفت
-احمقو...هنوز پشت لبش سبز نشده افتاده دنبال دختر مردم...انتر جامعه اس دیگه....
تو ماشین نشست و نگاهش از تو. آینه به خودش افتاد....موهای سیخ سیخی و یه آدامس گنده تو دهنش....فک کرد
-اگه اون انتر جامعه اس پس من چیم؟؟؟
*******
1390

نازی متفکر روبه مهراس گفت
-آآآمممم باشه....من مشکلی ندارم...فقط یه شرط داره!!!
مهراس درحالی که برگه هارو امضا میکرد و میخوند گفت
-اههه چقد ناز میکنی....بگو چه شرطی؟؟
نازی دماغشو خاروند
-باید هرچی گفتم واسه منو بهداد بیاری....یعنی سوغاتی بیاری...
مهراس ابرو بالا انداخت و با تعجب به نازی نگاه کرد.....بعد از مهتاب دیگه واسه هیچ زنی هیچی نداد....فک کرد
-اوووووه....که این دختربچه رو آدم حساب میکنه؟؟
-اوکی...بگو چی بیارم؟
نازی متفکر تر از قبل با حالتی خنده دار چونه اشو خاروند
-آآآآآممممم.....واسه من گز بیار...چیزای شیرین دومس دارم!! واسه بهداد....اممممم یه چیز پسرونه مثلا یه دونه ماشین کنترلی و یه کتاب داستان جالب...آخه بهداد از قصه و اینا خیلی خوشش میاد...
مهراس و خشی همزمان به هم نگاه کردن....خشی داشت فک میکرد که آیا به مهراس بگه که لیاقت نازی بیشتر از اونه؟؟؟؟و مهراس داشت فک میکرد نازی چقد فوضوله!!!!!
مهراس شونه بالا انداخت
-اوکی بابااااا ولی شانس آوردی که یه چیز گرون واسه خودت سفارش ندادی!!!
نازی با نیشخند گفت
-واسه چی؟؟؟
مهراس با پوزخند به چشماش خیره شد
-چون پول سوغاتیت هرچقد شد از حقوقت کم میکنم....
نازی نمیدونست چی بگه...چی کار کنه....مهراس داشت غیر مستقیم میگفت آأم حسابت نمیکنم و پولمو واست خرج نمیکنم.....
خشایار با اخمایی درهم به مهراس نگاه کرد.....مهراس خودشو مشغول خوندن قرارداد نشون داد ولی تو ذهنش داشت فک میکرد
-واقعا خشی چرا عاشق این دختربچه شده؟؟؟
*********

1385

نازی لباس دکلته مشکی چسب که بالاتر از زانوش بود پوشید....موهاشو بالا سرش جمع کرد و یه آرایش نسبتا غلیظ که قیافه ی معمولیشو صدبرابر خوشکلتر کرده بود کرد...با زهرخند به خودش خیره شد....هرلحظه بیشتر به این نتیجه میرسید که حتی اگه گناهی میکنه همه اش تقصیر بابک و بقیه اس...
-حاظر شدی؟؟
به سمت بهزاد که به چارچوب در تکیه داده بودبرگشت....بهزاد با دیدن چشمای غمگین نازی که داشتن فریاد میزدن به ته خط رسیدم لبخند زد....یه لبخند از سر ترحم...یادشه قبلا خودشم اینجوری بود...روزای اول سخت بود....خیلی سخت....ولی بعدش کمکم عادت کرد....
-آره....بریم که دیر شد...
-چیزایی که گفتمو حفظ کردی؟
-آره.....من سارا.م هستم که کارم تو قاچاق موادمخدر و مردمه!! حدود 23 سالمه و از 17 سالگی این کاره شدم...خودم اهل تریاک کشیدنم و سیگار و مشروب رو شاخمه!!!
بهزاد لبخندی زد و گفت
-و از طرف پی اِس دعوت شدی....
نازی لبخند دیگه ای زد
-اره اینم یادمه پی اِس رئیس بانده.....
بهزاد تکیه اشو از در برداشت
-فقط یه چیز یادت باشه....وقتیداشتی دروغ میگفتی نباید صدات بلرزه.....پی اِس از رو لرزش صدا همه چیو میفهمه....
نازی آهی کشید و با تکون دادن سرش گفت
-باشه....اینم فهمیدم...ولی اگه فهمید دروغ میگم چی؟
بهزاد خیره به چشمای نازی گفت
-از مُردن خوشت میاد؟؟
نازی لباشو رو هم فشرد و چیزی نگفت....
******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس از استودیو بیرون اومد و خشی و نازیرو تنها گذاشت....خشایار درحالی که وسایلاشو جمع میکرد گفت
-مرسی که موندی...میخواستم بگم فردا اگه وقت داری با مهرسا حرف بزنی....
نازی با خوشرویی جوابداد
-حتما....فردا کجا و ساعت چند؟؟
خشی با لبخند گفت
-خودمبهت زنگ میزنم....ممنون بایت همه چی...
-خواهش...کارینکردم..
*******
مهراس رو به بهداد گفت
-باباااااااا نازیلا از فردا میاد اینجا ....سه روز بیشتر نیستم که...
بهداد بالاخره رضایت داد هیزیرگوش باباش غرغر نکنه
-باشه....ولی اگه نیاد خودم میلم میارمش.....
مهراس سرتکون داد و گفت
-باشه...الان از اتاقم برو بیرون کار دارم...
******
نازی وارد خونه شد....گوشیش زنگ خورد
-بله؟
-آآآآآ پارسال دوست امسال آشنا!!!! نمیای عیادتم ؟؟
-تویی شایان؟؟ چیه کبکت خروس میخونه!!
شایان درحالی که روی گچ پاش قلب میکشید گفت
-آآآآا خب دلیل داره دیگه....بیا تا خوش خبری رو بگم....
نازی با خنده رو مبل نشست
-نکنه تو هم آره!!!!
شایان خندید
-آره آخرش خرم کرد دیگه!!!
-مبارکه مبارکه! حالا کی هست؟؟
-نیدونم....فردا میای؟
-آره....
-اوکیالان قطع میکنم آنا واسم پیتزا درس کرده!!!
-اووووه مشالله!!بگو فردا واسه منم یه چی درس کنه ببینم دست پخت عروس خونواده امون چجوریه/....
شایان با خنده پیتزارو از دست آنا که کفری شده بود گرفت
-ایشالله عروسی تو و مهراس جون...
وزودی گوشی رو قطع کرد....نازی با بهت به فکر فرو رفت....شایان چقد بی خیال درمورد اونو مهراس حرف میزد....دریغ از اینکه چیزی از گذشته ها بدونه.....زهرخند زد و سرشو بین دوتا دستش گرفت....واقعا اگه یه روز هردو دیوانه وار عاشق هم شن آیا مهراس میبخشدش؟؟
,*****

********
1385

نازیلا سوار ماشینش شد...به صندلی پشت نگاه کرد تا مطمئن شه ساک اون پشت هست...با دیدن ساک لبخند زد و با خیال راحت شروع به رانندگی کرد....درحالی که متفکر به خیابان خیره شده بود به امشب فک کرد....نقشه اشون میگیره؟؟اگه نقشه رو خراب کرد کارش ساخته اس....لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به خودش بقبولونه که همه چی طبق برنامه پیش خواهد رفت! بهزاد گفت که پی اِس از کسایی که دیر میکنن خوشش نمیاد!! پس کمی به سرعتش افزود تا دیر نکنه....راس ساعت نه اونجا رسید....یه خونه ویلایی که شامل سه طبقه بود....زیاد شیک نبود چون در این صورت زیادی جلب توجه میکرد....نازی ماشینو جلو در خونه پارک کرد و ساک رو از صندلی پشتی روی صندلی کنار راننده گذاشت...فک کرد هرموقع نقشه تموم شد نباید زیادی وقت تلف کنه... از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت...مطمئنن تا آخر کار هوا تاریکتر میشه و دیدن پلاک غیر ممکنه...آب دهنشو قورت داد و چراغ پشتی ماشینو چک کرد...چراغ پشتی هم کار نمیکردن...اینجوری نور چراغا به پلاک ماشین نمیفتاد و اونا نمیتونستن در این صورت پلاک ماشینو ببینن! چندتا سیلی آروم به صورتش زد و به خود نهیب زد که میتونه از پس این کار بربیاد...در حیاط رو باز کرد و وارد شد....برخلاف اونچه که تصور میکرد حیاط پر بود از گل و درخت و سبزه....شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...به در ورودی خونه رسید....خدمتکار در رو باز کرد وبعد از تعظیمی کوتاه اونو به داخل دعوت کرد....نازی یاد حرف بهزاد افتاد "پی اِس از آدمایی که مهربونن و ترحم میکنن متنفره..."
پس بی توجه به خدمتکار به سمت مهمونا رفت....افراد زیادی نیومده بودن....حدود 6 نفر مرد بود و یه دونه زن...نازی بین اونا بهزادُ دید و سعی کرد به ظاهر لبخند خشک و بی احساسی تحویل همه بده....نازی به آن ها رسید....بهزاد مشغول صحبت و گفت و گو با یه مرد چهارشونه و هیکلی که چشمای نافذی داشت بود....همه با دیدن نازی سرتکون دادن و دوباره مشغول حرف زدن شدن...بهزاد و مرد چارشونه به سمت نازی حرکت کردن...
-ایشون هم سارا هستن...همون که بهتون معرفی کردم....
"پی اساز اینکه زنا زودباهاش صمیمی میشن خوشش نمیاد!! تو اولین دیدارتون خشن و خشک به نظر بیا...بعد چند ساعت میتونه یکم نرمتر شی..."
نازی بابه یاد آوردن حرف های بهزاد حتی لبخند خشکش رو هم تحویل پی اس نداد
-سلام بهزاد!
بهزاد رو به نازی گفت
-سارا ایشون پی اس رئیس باند نامبر وان هستن...
پی اس درحالی که با کنجکاوی و درعین حال بیخیالی سارا رو ورانداز میکرد دستشو برد جلو...
-از آشنایی خوشبختم!!!
نازی متقابلا برای لحظه ی کوتاهی دست داد و بی هیچ هیجانی گفت
-منم همینطور!
بهزاد که کمی خیالش راحت تر شده بود با عذر خواهی کوتاهی این دونفر رو تنها گذاشت...پی اس که از رفتار نازی تعجب کرده بود گفت
-خب...بهزاد گفت تو تو قاچاق مواد و آدمی..
نازی لیوان مشروبی برداشت و خیلی مختصر گفت
-آره!
پی اس که از طرز حرف زدن نازی شوکه شد چشماشو تنگ کرد و گفت
-گفتی چن سالته؟
-چیزی نگفتم!!!23 سالمه!!
پی اس ابرو بالا انداخت
-بیشتر بهت میاد 16..17 سالت باشه!!
-معجزه پوله دیگه!!!
چهره پی اس تغییری نکرد....چه دختر عجیبی بود!!!به هرحال ماندن رو بیشتر از این جایز ندونست و با عذرخواهی کوتاه به سمت بقیه مهمونا رفت....بهزاد به سمت میز مشروبا که نازی کنارش ایستاده بود رفت....درحالی که لیوان مشروبی رو میگرفت زیر لب گفت
-همه چی خوبه؟
نازی ظاهرشو حفظ کرد و زیر لبی گفت
-قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...آره همه چی خوبه!
بهزاد درظاهر لیوان مشروبش رو گرفت و رفت رو یکی از مبلا نشست...حدود سه ساعت گذشت تو این مدت نازی با بقیه افراد آشنا شد و بحث و گفت و گوی کوتاهی هم با آنان کرد....تو این مدت پی اس همه حرکات و رفتار نازی رو زیر نظر داشت....به نظرش نازی یا به اصطلاح سارا چون تو دنیای خلاف تجربه داشت خیلی بی احساس شده بود و این چیزی بود که پی اس از یه زن میخواست....نازی با اینکه سنگینی نگاهی رو رووخودش حس کرد ولی باز هم سرشو بلند نکرد....
-نمیای یه دور برقصیم؟؟
"با اولین پیشنهاد با بیخیالی لبخند بزن و بگو حوصله منم سر رفته!!! پی اس از اینکه غرورش له شه متنفره"

نازی لبخند خشکی زد و گفت
-منم حوصله ام سر رفته بود!!
پی اس یک تای ابروشو بالا انداخت و دستشو آورد جلو
-پس افتخار میدی؟؟
نازی با بدبختی دستی به دست مردی سپرد که ....
*****
1390

گوشی نازیلا زنگ خورد
-بله؟
-سلام...منم خشایار
-اوه سلام خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-آره بدک نیستم!!چی شد؟
-اممم امروز ساعت 3 تو کافی شاپ ... میای؟
نازی کمی متفکرانه چونه اشو خاروند...
-آره....امروز کارخاصی ندارم...
-اوکی....ممنون...کاری نداری؟
-نچ بای
خشی گوشی رو قطع کرد...نمیدونست چرابه نازیلا اعتماد کرد...شاید چون نازی با آدمی مثه مهرسا رفت و آمد داشته و شاید بتونه کمکی کنه....
کلافه شونه بالا انداخت و مشغول کار شد....باید کارای عقب افتاده رو جبران میکرد ناسلامتی مهراس امشب میره اصفهان....
*****

نازی قهوه تلخی سفارش داد و منتظر موند....از اینکه ده دقیقه زودتر رسید نه عصبی بود نه خوشحال....به هرحال تو این ده دقیقه میتونست سوالایی رو که از مهرسا میخواد بپرسه رو آماده کنه....چند لحظه بعد گارسون قهوه تلخ نازی رو رو میز گذاشت و گفت
-خانوم چیز دیگه ای لازم ندارین؟
نازیلا خیره به قهوه گفت
-نه!
گارسون سرتکون داد و نازیلارو تنها گذاشت...نازیلا به این فکر میکرد که اگه مهرسا اونی نباشه که خودش فکر میکرد چی؟؟شاید اونم یکی مثه نازی بوده که از رو اجبار این کاررو کرد!!!
-سلام...شما نازیلا هستین؟
نازی سرشو بلند کرد و با دیدن یه دختر هم سن وسال خودش که نه آرایش کرده بود و نه موهاشو داده بود بیرون خیره شد....از ذهنش گذشت که شاید این دختر واقعا عوض شده....ولی وقتی یاد خودش افتاد تنها کاری که کرد زدن یه زهرخند بود...
-بله خودمم...تو هم مهرسایی ها؟؟چرا وایستادی بشین....
مهرسا خیلی خشک و جدی رو صندلی روبه روی نازی نشست...
-خشایار گفت میخوای با من حرف بزنی...
نازی بیخیال گفت
-چی میخوای سفارش بدم؟
مهرسا آهی کشید و گفت
-حیف که خشایار سفارش داده نمیشه...واگرنه تنهاچیزی که سفارش میدادم خشایار بود!!
نازی با این حرف رفت تو عالم هپروت.....اگه نازی میتونست یکی رو سفارش بده اون یه نفر کی بود؟؟مامانش...باباش...بهزاد.. .وکیلی...مهراس....مهتاب...خودش. .یا...... کلافه به این نتیجه رسید که نمیتونه کسی رو انتخاب کنه....
-خب...حرفتو بزن...
نازی تکانی خورد
-آها....اول از همه میخواستم بگم خشایار مثه داداشم میمونه...دومشم یکی از دوستام مثه تو بود پس سعی نکن بهم دروغ بگی چون خیلی زود میفهمم...به اندازه کافی با اون دوستم حرف زدم و با روحیات آدمایی مثه تو اشنام...
مهرسا پوزخند زد و سرتکون داد....
-خب....کی این کارارو کنار گذاشتی؟
-3ماهی میشه!
-چرا؟
-اونجا حس حقارت میکردم!!!
نازی چشماشو تنگ کرد
-وقتی پولای خشیرو بالاکشیدی حس حقارت نکردی؟
-مجبور بودم!!
-چرا؟؟خشی که به تو پول میداد...تو به پول نیاز نداشتی...
مهرسا چشماشو بست
-من نیازنداشتم ولی دوستم چرا...
-چرا؟؟؟
-چون اگه بهش پول نمیدادم مجبور میشد بشه یکی مثه من...
-تو هم بخاطر دوستت خشایارو فروختی؟
-نه....من...من میخواستم وقتی پولو دادم به دوستم به خشایار همه چیو بگم...ولی اون...
-اون چی؟
-وقتی فهمید پولی تو حساببانکیم نیست عصبانی شد...فک میکرد با اون پولا با یکی دیگه رفتم عیاشی!
نازی کمی از قهوه اش نوشید
-چرا از اول بهش نگفتی میخوای به دوستت پول بدی؟
-چون فک میکردم اگه بگم فکر میکنه دارم ازش سواستفاده میکنم...واقعا نمیدونستم خشی رو این مسئله حساسه
-مگه نکردی؟؟
-چی نکردم؟
-سو استفاده؟
مهرسا جا خورد....این دختر به چی میخواست برسه؟آهی کشید و زمزمه وار گفت
-اولش که خشی رو دیدم فک کردم یه خر پول گیرآوردم پولاشو میگیرم و ولش میکنم...
-که همین کارو هم کردی...
-نه...من نکردم..خود خشی خواست اینجور شه...
-خب ادامه اش..
-از اول آشناییمون خشی ازم قول گرفت دیگه کاری نکنم....منم قول دادم...بهش گفتم پس پول از کجابیارم؟؟
خشی ساده لوحانه خندیدو گفت خودم بهت میدم!! بعدش یه کارت بانکی از جیبش درآورد و داد بهم....گفتم خشی تو روانی اونم گفت آره چون عاشقت شدم....بعدش بهم گفت میخوام یه جایی رو نشونت بدم....حدس بزن کجا بردتم....
نازی به چشمای محزون مهرسا خیره شد...باید حرفاشو باور میکرد؟؟نه هنوز زود بود/....
-نمیدونم...
-بردتم یه جایی که پرتگاه داشت...پرتگاهش اونقد عمیق بود که اگه کسی از اونجا میفتاد دیگه کارش ساخته بود....
مهرسا با بغض ادامه داد
-دستمو کشید و بردتم لبه پرتگاه....ولی دو قدم از لبه اش فاصله داشتیم...میدونی چیکار کرد؟
نازی پلک زد....
-نه....چیکارکرد؟؟
دستشو برد تو جیبش و یه جعبه مخملی از توش درآورد....میدونی اون لحظه اونقد شوکه شدم که حد نداشت..فک نمیکردم خشی به این زودی تصمیم بگیره...در جعبه رو باز کرد و گفت
-مهرسا تو این چند وقت همیشه هرلحظه هرجا باهام بودی و حتی اگه پیشم نبودی بازموجودتو حس میکردم....مهرسا من عاشقتم و مخیوام کل عمرمو با تو بگذرونم....میدونی جملات عاشقونه زیاد بلد نیستم ولی واقعا از ته دل میگم دوستت دارم و عاشقتم....با من ازدواج کن....
میدونی اون لحظه یک دنیا صداقت و عشقو تو چشماش دیدم...و حتی ترس...ترس از اینکه جواب رد بدم...من سکوت کردم....یه سکوت که خشی رو خیلی ترسوند....خشایار پشتش به پرتگاه بود...یه قدم به عقب رفت و یه قدم تا لبه فاصله داشت....اون لحظه فک کردم میخواد یه قدمدیگه هم بره و کاررو تموم کنه...خیلی ترسیده بودم خیلی....داد زدم
-احمق میخوای چیکار کنی؟؟
خشی داشت جعبه رو تو دستش فشار میداد
-اگه باهام ازدواج نکنی به همون عشقی که نسبت بهت دارم قسم خودمو از اینجا پرت میکنم....
میدونستم دروغ نمیگه....خشی واقعا کله شق بود و تو همون مدت کمی که با هم بودیم متوجه شدم واقعا عاشقمه...
نازی با فنجان قهوه اش بزی میکرد
-خب....بعدش
-من اون لحظه اون قدر از خودم متنفر شدم که اگه بگم حتی میخواستم خودمو از اونجا پرت کنم دروغ نگفتم...ولی واقعا نمیخواستم خشی کاری با خودش کنه....پس رفتم سمتش و جعبه رو ازش گرفتم...گفتم من زنت میشم....گفتم همیشه با هم میمونیم...گفتم تو تنها مرد زندگیم میشی...گفتم عاشقتم...گفتم تو همین مدت کوتاه بهت وابسته شدم.....
یک قطره اشک از گوشه چشم مهرسا سرازیر شد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-دروغ نگفتم...من دروغ نگفتم...اگه به پولاش نیاز نداشتم همونجا از خوشحالی بال درمیاوردم...ولی حیف که مجبور بودم....ازش سواستفاده کنم...میدونی لحظه ای که حلقه رو کرد تو دستم دلم میخواست بزنم زیر گریه بگم خشی نکن که لیاقتتو ندارم...نکن که .....ولی نه نتونستم این لحظه شیرین رو خراب کنم..خشی اولین مردی بود که منو بخاطر روحم میخواست نه جسم.....
قطره ی دیگری اشک از گوشه چشم مهرسا جاری شد....نمیدونست چطور به خشی بفهمونی که تو این 4سال دوری حتی یک لحظه هم نتونست فکرشو از سرش بندازه بیرون....
نازی درکش میکرد...واقعا همه مردا دنبال جسمن نه روح...کم پیدا میشه که واقعا روحتو بخوان ....
-خب....پس نامزدکردین؟
-نه....
-پس چی؟
-قرار شد سه ماه بعد نامزدکنیم...از قصد سه ماهو انتخاب کردم که پول این سه ماهو که واریز کرد بزنم به چاک....دوستمم سه ماه بعد لازم داشت...
-اوممم....پس حساب همه جارو کرده بودی؟
مهرسا سرشو انداخت پایین
-من واقعا عاشق خشایارم....بعد 4سال هنوزم نتونستم فکرشو ازسرم بیرون کنم...واقعا وقتی مردای دوروبرمو میدیدم همه اش حسرت روزایی رو که با خشایار بودمو میخوردم....خشایار برام یه چیز دست نیافتنی بود...و هست...
نازیشقیقه هاشو فشرد
-تو این 4سال.....چرا به خشی سرنزدی؟؟
-هه....سر زدم...4بار رفتم جلو ولی اون محل سگم نزاشت...که البته حق میدم...بعدش هر روز از دور نیگاش میکردم...وقتی از خونه میاد بیرون و وقتی برمیگرده خونه اکثر اوقات دورتر وامیستادم و نیگاش میکردم...تون موقع ها به همین راضی بودم...
-الان چرا نیستی؟
-چون دیگه نمیتونم خودمو آروم کنم....من خشایارو میخوام...اینکه تو این 4سال حتی یدونه دوست دختر هم نداشت نشون از اینه که هنوزم منو فراموش نکرده....میدوین این چیزایی که به تو گفتمو خشی نذاشت بهش بگم...اصلا به حرفام گوش نمیده.....فک میکنه من بهش خیانت کردم و با پولا رفتم عیاشی....
نازی سرتکون داد و چیزی نگفت...گوشی رو میزشو که داشت صدا ضبط میکرد رو خاموش کرد...رو به مهرسا که حواسش نبود گفت
-خب....من این حرفاتو به خشی میگم.....تو این مدت بهش نزدیک نشو و بهش زنگ نزن....اینجوری بهتره...
مهرسا نا امیدانه لبخند محزونی زد و سر تکون داد...واقعا امیدی بود؟؟
********
نازی رو به بهداد گفت
-خببببب....دیگه وقته خوابه....
بهداد با هیجان و آب و تاب تعریف کرد
-اصلا خوابم نمیاد....فَلدا سارا و داداشش میان خونمون....
نازی با لب و لوچه ی آویزون گفت
-وای خدا از همین الان ازت خواهش میکنم گیس و گیس کشی رو بزارین کنار...موهای سارا دیگه کنه شد بس که کشیدیش...
بهداد خنده کنان پتو رو رو خودش کشید
-خو تو هم یه باز موهاشو بکش اینقده حال میدهههههه...
نازی خنده کرد و گفت
-میخوای موهای تو رو بکشم ببینم حال میده یا نه؟
بهداد خمیازه ای کشید
-نه...این گوشیتو نیست که زنگ میزنه؟
نازی با کمیدقت دریافت که گوشیش داره زنگ میزنه....
-آره...گوشیم تو اون یکی اتاقه...دیگه بغل بوس شب لالا بای بای...
و از اتاق زد بیرون....وارد اتاق مهراس شدو گوشیشو از رو میز عسلی برداشت
-بله؟
صدای نفس کشیدن میومد...
-بله؟
مهراس دستی به صورتش کشید
-الو....منم...
نازی نیشخند زد
-آآآ تویی رئیس؟رسیدی اصفهان
-اوهوم....
سکوت....
مهراس خودش هم نمیدونست چرا زنگ زده...کلافه با پاش روی زمین ضربه میزد
-بهداد خوابه؟
نازی چشماشو تنگ کرد
-مگه مهمه؟
مهراس فک کرد چی بگه
-اا...میخواستم بپرسم کتاب قصه چی بگیرم؟
نازی میدونست مهراس داره دروغ میگه....بهداد که برا مهراس مهم نبود...هممم پس واسه چیزنگ زده؟
-کتاب قصه ی هزارو یک شب و کلیله و دمنه و حسنک بگیری خوبه...
مهراس بی توجه به نازی گفت
-آآآآآ خب بهداد خوابه؟؟
-آره دیگه...کاری داشتی بگو......

نازیلا لیوان آبو از رو عسلی برداشت و به لبش نزدیک کرد
-راستی گفتی رنگ مورد علاقه ....تو و بهداد چیه؟
نازی از شدت تعجب آب تو گلوش پرید....شروع کرد به سرفه کردن...مهراس نگران شده بود ولی نمیخواست این نگرانی رو بروز بده.....نازی پس از مدتی سرفه کردنش تموم شد...
-چی شد مُردی؟؟؟
-آره کم بود از شدت تعجب بمیرم!!
-تعجب داشت؟؟خب نمیخواستم بعدا که سوغاتی رو آوردم هی ازش ایراد بگیرین!!!
نازی با بدجنسی گفت
-آها!! اونجا گَز رنگی وجود داره؟؟ مهراس اخماش رفت توهم...کم آورده بود....باید یه کاری میکرد تا گندی که بالا آورده رو درست کنه
-مگه ...گز سفارش دادی؟؟آهااا آره...یادم اومد..آخه فک کردم بلوز سفارش دادی...سفارشت با یکی دیگهع قاطی شد....
نازی لب ورچید....یعنی دوست دختر داشت؟؟؟قیافه دوست دخترش چه شکلیه؟؟حتما مانکنیه واسه خودش...آآآ نه نه حتما خیلی خوشگل و مانکنه....
-الو....
نازی تکانی خورد و با لحنی محزون که خودش متوجهش نشده بود گفت
-اوهوم...من سرم درد میکنه...کازی نداری؟
مهراس متعجب از رفتار نازی گفت
-نه....فردا زنگ میزنم...
و گوشی رو قطع کرد...مهراس رو تخت هتل دراز کشید و مچ دستشو رو پیشونیش گذاشت....واقعا چرا میخواست رنگ مورد علاقه نازیرو بدونه؟؟ *********
خشایار با تعجب گفت
-بلوتوثمو روشن کنم؟؟؟ واسه چی؟؟
نازی کلافه گفت
-آآآآآآ کشتی منو...روشن کن میخوام یه چیزی واست بفرستم...
خشی بیحوصله بلوتوث گوشیشو روشن کرد...فک کرد نازی داره سرکارش میذاره.....نازی فایل صدای ضبط شده رو فرستاد....خشی فایلو باز کرد و با تعجب به صدای مهرسا و نازی گوش داد....پس نازی صدارو ضبط کرده بود!!!!
بعد از اینکه خشی گفت و گوی مهرسا و نازی رو شنید با بهت و ناباوری به نازی خیره شد....یاد آن روز ها بازم ولش نکردن...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1385

-کثافت عوضی...من بهت اعتماد کردم...میدونی اعتماد یعنی چی؟؟تو این همه مدت از حماقت من سواستفاده کردی تو...
-خشی گوش کن من ....
-خفه.....فقط خفه....فک میکردم تو با بقیه اون هرزه ها فرق داری...هه احمق بودم بهت اعتماد کردم....
-ولی خشی تو یه لحظه...
-پولاروبرداشتی رفتی شمال بدون اینکه به من بگی؟؟رفتی عیاشی اونم با پولای من؟؟؟آفرین...آفرین مرحبا نقشه ای که کشیدی عالی بود...یه عاشق پولدار گیر میاری و هرروز و هرلحظه بهش میگی دوستت دارم...به ازای هر دوستت دارم به حساب بانکیت پول اضاف میشه....
مهرسا با بغض گفت
-بزار توضیح بدم تو...
-هه لابد ادامه نقشه ات هم اینه که وقتی پولات و عیاشیت تو شمال تموم شد برمیگردی و دوباره خرم میکنی؟؟ولی نه مهرسا تو منو شکستی...تو منو و روحمو قلبمو با خیانت له کردی و یه تف انداختی روش....ازت متنفرم....آره متنفرم...دیگه زنگ نزن و این دوروبرا پیدات نشه...برو مثه سگ به یکی دیگه دروغ بگو.....
و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد....مهرسا با بهت و چشمایی به اشک نشسته به سحر که روبه روش نشسته بود خیره شد....اگه سحر پول لازم نداشت الان مهرسا با خشی شاد و خرم باهمبودن....سحر با شرمندگی سرشو انداخت پایین....تمام گفت و گوی این دونفرو شنید و .....واقعا از خودشو فقرش متنفر شد....کاش میتونست به عقب برگرده و از مهرسا پول نخواد....ولی چاره چی بود؟؟ واقعا به پول نیاز داشت...این روزا قلبش خیلی درد میکرد ولی پول کافی نداشت...از یه طرف هم فک و فامیلی نداشت که ازشون پول بخواد....به مهرسا گفته بود اگه پول نتونه جور کنه مجبور میشه بره بشه یکی مثه مهرسا.....
مهرسا با غم و قلبی فشرده سرشو گذاشت رو زانوش...باورش نمیشد خشایار همچین رفتاری از خودش نشون بده...مگه خشی بهش اعتماد نداشت؟؟آه یادش رفت اون یه هرزه بود....کی به یه هرزه اعتماد میکنه؟؟
خشی به سختی نفس میکشید....فکر اینکه مهرسا الان با یکی دیگه داره با پولای خشی خوش میگذرونی روانیش میکرد....با یه حرکت ناگهانی مجسمه رو میزو برداشت و به آینه قدی اتاقش کوبوند....آینه با صدای گوش خراشی شکست و به هزار تیکه تبدیل شد.....خشی ناراحت و گرفته به شیشه ها خیره شد...فک کرد قلبش هم همین حالتو داره...به هزار تیکه تبدیل شده....
******
1390

 
خشی با بهت و ناباوری بی هیچ حرفی از جاش پاشد...باید هرچه زودتر مهرسا رو پیدا میکرد.....مهرسا عشقش رو....با عجله به سمت در خروجی رفت و به نازیلا که اسمشو صدا میزد توجه نکرد....باید هرچه زودتر پیداش میکرد....چقد احمق بود....4..5 سال دوری بخاطر حماقت خشی.....لباشو رو هم فشرد و سرعت ماشینو بیشتر کرد...حدس میزد کجا میتونه پیداش کنه....****

*****
خشی از ماشین پیاده شد و به سمت پرتگاه رفت....درست حدس زده بود...مهرسا لبه پرتگاه همونجا که خشی ازش خاستگاری کرده بود نشسته بود....خشی به سمتش رفت و اروم کنارش نشست....مهرسا با اینکه قلبش مثه گنجشک در قفس میتپید ولی هیچ عکس العملی نشون نداد....خشی نفس عمیقی کشید و نمیدونست چی بگه....از کجا شروع کنه....
-میدونی....روزی که گفتم دیگه نمیخوام ببینمت بزرگترین دروغ زندگیمو گفتم....روزی که گفتم ازت متنفرم...روزی که گفتم...میدونی اونروز داغون شدم...نه بخاطر اینکه بهم خیانت کردی...نه بخاطر اینکه پولامو برداشتی و رفتی....بلکه بخاطر اینکه فک میکردم با یکی دیگه هستی....این فکر دیوونه ام میکرد....اولین دختری بودی که پا تو قلبم گذاشتی و میخوام بگم آخرینش هم هستی....مهرسا من دیووونه اتم...همه چیزایی که به نازی گفتی رو نازی ضبط کرده بودو بهم داد...مهرسا تو این 4..5 سال فهمیدم زندگیم بی تو هیچه...خیلی سعی کردم بهت فکر نکنم ولی نمیشد...سخت بود خیلی سخت....حالا میخوام این درخواستمو رد نکنی.....
مهرسا با تعجب و شگفتی به سمت خشی برگشت...خشایار جعبه مخملی از جیبش در آورد جعبه ای که بعد از رفتن مهرسا به تنهایی رفت خریدش و میخواست بره و به مهرسا بگه برگرد و با من ازدو.اج کن ولی هر دفعه که یاد خیانت مهرسا میفتاد از این کارش پشیمون میشد..از اون به بعد هرروز این جعبه رو به امید این روز با خودش میبرد... کامل به سمت مهرسا برگشت....با صدایی که میلرزید گفت
-با من ازدواج کن....
مهرسا خیره به حلقه یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد....نمیدونست این پرتگاه چی داره که همیشه اینجا باید بهترین لحظه زندگیشو تجربه کنه.....با شوقی وصف ناپذیر زیر لب زمزمه کرد
-دوستت دارم...
*****
نازیلا نمیدونست چه مرگش شده...از صبحه که نه حوصله بهدادو داره نه هیچ کس دیگه....لحظه ای فک کرد شاید بخاطر اینه که دیشب فهمید مهراس دوست دختر داره...ولی تنها واکنشش به این فکر احمقانه اش پوزخند زدن بود...نازی خوب میدونست با کاری که کرده اگه عاشق مهراس بشه کم خریت نکرده!!با بغض سرشو بین دو دستش فشرد...اگه روزی عاشق مهراس شد چی؟؟ مگه دلِ ادم دست خودشه؟؟به خود نهیب زد
-نه....نباید بیشتر از این بهش نزدیک شی....مگه میخوای خودتو نابود کنی؟ خودتم میدونی مهراس هیچوقت نمیبخشدت...هیچوقت....
-نازیییییی....ادامه قصه رو نمیخونی؟؟
سربلند کرد و به چشمای خسته بهداد خیره شد....حالت نگاه بهداد مثه مهراس بود.....بی هیچ عشق و محبتی...انگار تمام زندگیشون زجر کشیدن و چیزی به نام عشق رو نمیشناسن...به هرحال به خودش گفت ادامه داستانو بگم خوابش میبره...الاناس که مهراس هم زنگ بزنه....پس بی توجه به تصمیم دو ثانیه پیشش ادامه داستانو خوند.....بهداد بالاخره تسلیم خواب شد و چشماشو بست...نازی باعجله بوسه ای رو پیشو بهداد گذاشت و رفت تو اتاق مهراس....این دو شب تو اتاق مهراس میخوابید...نمیدونست چرا این اتاقو انتخاب کرده ....شاید چون پنجره اش رو به حیاطه یا شاید هم....ساعت 1:40 نصف شب شد...پس مهراس چرا زنگ نمیزد؟؟لحظه ای وسوسه شد خودش زنگ بزنه ولی ترسید....ترسید از اینکه بجای اینکه مهراس جواب بده یه دختر با کلی عشوه جواب بده
-بـــــــــــله!!!
رو تخت دراز کشید و یکی از بالش هارو برداشت و بغل کرد....حتی بالش هم بوی مهراسو میزد...عطر مهراس بوی دریا و یه جورایی گل رز میداد....واقعا با ترکیب این دو بو یه بوی خیلی خوشبویی بوجود اومده بود....
مهراس به ساعت نگاه کرد....ساعت2 نصفه شبه...زنگ بزنم نزنم؟؟؟تردید داشت! ولی نمیخواست زنگ بزنه...فک میکرد یه جورایی به نازی عادت کرده....از اونجایی که از اول وقتی نازی رو دید یه حس مبهمی پیدا کرد گفت بهتره زنگ نزنم....فردا زنگ میزنم...اینجوری بهتره.....
******

نازی درحالی که به بهداد اخم کرد گفت
-همین الان صبحونه اتو میخوری واگرنه ......
بهداد با شیطنت گفت
-واگرنه چیییییی؟؟
-زنگ میزنم بابات....میدونی اگه عصبانی شه چی میشه....
بهداد لب ورچید
-چی میشه؟؟
نازی ابروشو بالا انداخت
-میخوای بدونی چی میشه؟
بهداد با فوضولی ذاتیش گفت
-اوهوووووم....
نازی که بالاخره دلیلی واسه زنگ زدن پیدا کرد پرید رو گوشیش که رو میز بود و شماره مهراسو گرفت
مهراس درحالی که کرواتشو میبست با تعجب به سمت گوشیش رفت....شماره نازی بود....یعنی واسه چی زنگ زده؟؟نکنه بهداد....با عجله گوشیرو برداشت
-الووو....
نازی با لحنی کنترل شده گفت
-الو سلام....راستش بهداد....
همین لحظه بهداد اشاره کرد که صبحونه اشو میخوره....نازی هم سکوت کرد و ترجیح داد به مهراس فوضولی نکنه.....اما مهراس با نگرانی به سکوت نازی گوش داد....اتفاقی افتاده بود؟
-چی شده؟؟ بهداد طوریشه؟؟
نازی که تازه به خود آمده بود دماغشو خاروند
-ها؟نه....بهداد رنگ مورد علاقه اش قهوه ای سوخته اس....
مهراس میخواست بپرسه رنگ مورد علاقه خودت چیه....اما باز هم سکوت کرد
-فقط واسه همین زنگ زده بودی؟؟
نازی خمیازه ای کشید
-اوهوم....گز من یادت نره....امشب پرواز داری؟؟
مهراس رو تخت دراز کشید...
-اوهوم....
دوست داشت نازی واسش حرف بزنه....نمیدونست چرا از وراجی های نازی خوشش میومد...
نازی بعد از کمی سکوت گفت
-آها....چیزه ساعت چند؟
مهراس چشماشو بست و قیافه نازی رو تصور کرد
-ساعت .... 10:30 شب...
بهداد با اخم صبحونه اشو که کره مربا بود رو خورد...
-آخییییییییش آخرین لُگمه بود....
نازی با شنیدن کلمه لُگمه پقی زد زیر خنده.....مهراس با کنجکاوی پرسید
-چیه؟؟اینکه من امشب میام خنده داره؟؟
نازی میون خنده گفت
-نه ...آخه ....بهداد کره مرباشو نمیخورد....بعد زنگ زده بودم اینو بهت بگم....حالا بچه از خشم تو ترسیده همه کره مربا رو خورد....آخرین لقمه اشو که گذاشت تو دهنش گفت
-آآخیشششش آخرین لُگمه بود....
مهراس لباشو رو هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشه....بهداد دیوونه....بچه 6...7 سالشه هنوز حرف زدنشو درست یاد نگرفته....
-راستی...عروسی شایانِ.....البته به من گفته به همین زودیاست ولی من که میدونم فردا پس فردا عروسی میگیره....گفتم اگه میشه بهدادو با خودم ببرم....
مهراس سکوت کرد....چرا مهراسو دعوت نکرد؟؟.....با اخم جواب داد
-تو تنهایی از پسش برنمیای....منم شاید اومدم...البته اگه کاری نداشتم...
ظاهر نازی تغییری نکرد ولی تو دلش جشن برپا بود...
-اوکی....
مهراس آروم آروم نفس میکشید و نازی با چشمای بسته به صدای نفس کشیدنش گوش میداد....مهراس چشماشو رو هم فشرد و آروم گفت
-من کار دارم...خدافظ
و گوشی رو قطع کرد....با این کارش نازیلا رو هم از خواب خرگوشی بیرون آورد....نازی با بغض گوشی رو گذاشت و به بهداد که منتظر و کنجکاو نیگاش میکرد خیره شد...
-چیه؟
-بابا چی گفت؟
-گفت اگه بهداد پسر بدی شه واسش سوغاتی نمیالم...
بهداد سرشو کج کرد
-واسه همین اینقد ناراخت شدی؟؟
نازی خودشو مشغول خوردن نشون داد
-چرا؟
-آخه لُپ و لوچه ات آویزون شد....
نازی با خنده سر تکون داد
-لُپ و لوچه چیه؟؟ لب و لوچه.....
بهداد دست به سینه گفت
-خو تِلِزیون اینجوری گفت....
-تلویزیون...ببینم مگه قرار نبود یه سر نقاشی کنیم؟؟
بهداد با به یاد آوردن مساقه نقاشیشون با شادی ویلچر رو به سمت اتاقش هدایت کرد
-منتظرم دیر نکنیااااا....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1385

مهمونا دور میز گرد نشستند و مشغول بحث و گفت و گو درمورد اعضای باند و وظایفشون شدن....
پی اس و نازیلا گوشه دیگر سالن مشغول حرف زدن بودن...
پی اِس درحالی که نوشیدنیشو مینوشید به نازیلا فک کرد....تو این چد ساعت واقعا شیفته ی این دختر شده بود....این دختر با وجود اینکه احساسی تو وجودش بود ولی باز هم خیلی راحت میتونست اونارو کنترل کنه....و پی اس یه همچین دختری رو میخواست....تا مواقعی که به مشکل برخوردن دختر احساسی تصمیم نگیره....پس مطمئن از تصمیمی که گرفته گفت
-چطوره بریم اتاقم یه دور رقص آهسته دیگه برقصیم؟؟
"با یه لبخند بی جون بگو "بریم" از آدمایی که مواقع حساس زیاد حرف میزنن خوشش نمیاد "
پس نازی لبخند بی جونی زد
-بریم....
دستشو تو دست پی اس حلقه کرد و از کنار میز گرد گذشتن....بهزاد بادیدن اونا فک کرد نصف نقشه اشون عملی شده....
پی اس در اتاق رو باز کرد و با تعظیمی کوتاه گفت
-بفرمایید مادام...
نازی با احساس تنفر از خودش و همه کس وارد اتاق شد....به اطراف نگاه کردو همونطور که بهزاد گفته بود رو میز یه شراب و دولیوان بود....بعد نگاهشو به کتاب خانه بزرگی که به دیوار چسبیده بود دوخت....هممم خوب بود!!!
پی اس ضبطی که رو یکی از قفسه های کتاب خونه بود رو روشن کرد...بعد از کمی ور رفتن با ضبط کوچک آهنگ رقص اهسته رو پیدا کرد......نازی تو دلش باز هم نقشه رو مرور کرد....باید خیلی حواسشو جمع میکرد از اینجا به بعدش دیگه همه چیز دست نازی بود....همه چیز....
*****

1390

نازی درحالی که به آنا میخندید گفت
-آها پیتزای سوخته یعنی چی؟؟
آنا اخم کرد و مشتی به بازوی شایان زد
-این بیشعور روانی حواسمو پرت کرد یادم رفت پیتزا تو فره!!دیگه شرمنده زنگ زدم از بیرون آوردن...
نازی که از دیدن این صحنه روده بر شده بود گفت
-حالا چه جوری حواستو پرت کرد؟؟
شایان خنده شیطانی کرد
-باور کن لباش مثه غنچه....
آنا نگاه چپی به شایان کرد...شایان به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با خنده گفت
-اوکی اوکی....شوخی کردم...داشتم داستان سفرمو به اقیانوس هنز تعریف میکردم...
نازی خنده کنان سرتکون داد
-آها داستان قرار ملاقاتتو با جنیفر لوپزو هم تعریف کردی؟
شایان چند بار ابرو بالا انداخت
-نه ترسیدم جو گیرشه بعد....
آنا با حرص لبشو گزید
-شایان خفه دیگه...اینجوری دو روز نگذشته پیرم میکنی....
شایانبه آنا خیره شد...چقد این دخترو دوست داشت....و از اون بیشتر دوست داشت اذیتش کنه....خیلی حال میداد آخه آنا مثه دختربچه های دبستانی میشد و زودی قهر میکرد....
-خب نگفتین انشالله کی عروسی میگیرین؟
آنا با هیجان گفت
-من که میگم همین الان که تابستونه بگیریم ولی شایان میگه نه زمستون بگیریم تو عروسیمون مردم یخ بزنن...نازیبا تمسخر به شایان گفت
-اسکل به این فک نکردی که خودتم تو جشن عروسی خودت یخ میزنی؟؟
شایان با آب و تاب شروع کرد به حرف زدن
-دیگه اینقد خنگ نیستم....راستش من به آنا میگم روز عروسی بدون اینکه به کسی بگیم یه بلیط بگیریم بریم مصر بعد بقیه که نمیدونن ما نیستیم...اونا میان عروسی سه ساعت علاف میشن و اونجا یخ میزنن...
نازی لب ورچید
-مسخره....راستشو بگو
شایان کمی چونه اشو خاروند
-هرچی این سرکار خانوم بگن!!
نازی رفت تو فکر.....دیگه وقت ازدواج نازی نشده بود؟؟
-من که میگم دو هفته بعد خوبه...تا اون موقع جهیزیه منم جور شده...
شایان سر تکون داد و چیزی نگفت...
****
1384

منیژه کلافه پرسید
-نمیفهمم چرا اینقد عصبی تو؟؟؟ بگو چه مرگته دیگه....
مهراس موهای سیخ سیخی شو دست زد.....تازه دقت کرد که ظاهرش بیانگر شخصیتشه...شاید هرکی این موهای سیخ سیخی و بلوزای تنگ مهراسو ببینه فک کنه مهراس یه جو غیرت نداره و از اون تیتیش مامانیاست..
منیژه با بی حوصلگی ایشی گفتو مهراسو تنها گذاشت....این پسر واقعا یه روانی بود....وقتی از خونه میزد بیرون شادو شنگول بود ولی الان که برگشته مثه سگ پاچه میگیره....
مهتاب به چشمای درشت مشکی اش خیره شد...مهراس امروز اینورا چیکار داشت؟؟اصلا فک نمیکرد تو همچین موقعیتی مهراسو ببینه اونم تازه در نقش فرشته نجاتش!!!زنگ زد به منیژه
-الو
-سلام خوبی...
-مرسی...توخوبی؟
-آره...چه خبرا؟
-هیچی سلامتی...ببینم تو امروز چیزی واسم نفرستادی؟؟ مثلا کتاب درسی چیزی...
منیژه با تعجب ابرو بالا انداخت
-نه....مگه کسی چیزی فرستاده...
مهتاب فک کرد پس مهراس چرا اومده بود دم در خونه اشون؟؟
-الو...
-ها؟؟
-میگم کسی چیزی فرستاد
-آره...چیزه فک کنم اشتباهی فرستادن...خب کاری نداری؟
-نه....بای
-بای..
مهراس رو تخت آبی رنگش دراز کشید و چشماشو بست..همه زندگیش جلو چشمش رژه رفت....همه اش خوش گذرونی های الکی مثه پارتی مارتی و کوه و سفر و... بود..... واقعا مهراس تونسته بود معنای واقعی زندگی رو درک کنه؟؟تازگیا خیلی دلش میخواست یه آدم دیگه باشه....حداقل میخواست این حسو تجربه کنه...ولی چرا؟؟
****

*****
1390

مهراس عطرو تست کرد و لبخند زد....عطر خوش بویی بود....بوی تلخی داشت....ولی همین تلخیش توجه آدمو جلب میکرد...
بعد از خریدن عطر با دلخوشی به سمت فرودگاه رفت...همه چیز خوب بود....اما کی میدونست این آرامش آرامش قبل از طوفانه؟؟
*****
نازیلا با خوشحالی بوسه ای رو پیشونی بهداد که خواب رفته بود گذاشت و از اتاق یرون اومد...باید زودتر میرسید فرودگاه....خوشحال بود....نمیدونست چرا ولی خوشحال بود...این حس گنگ و مبهمو گذاشت پای اینکه تا چند روز بعد بهدادو میبرن خارج تا پاهاشو عمل کنن....لباشو رو هم فشردو با به یاد آوری اوضاع بهداد شروع کرد به توبیخ کردن خودش.....ولی چه فایده ای داشت؟؟سالهاست که با این عذاب وجدان زندگی میکنه و نمیتونه کاریش کنه....
****
1385

پی اس و نازیلا مدتی را با رقص آهسته گذراندند...تو این مدت نه پی اس و نه نازیلا حرفی نزدن...فقط صدای پاشنه کفش نازی و آهنگ رقص آهسته میومد...پی اس احساس خوبی داشت...حس میکرد کسی که میخوادرو تونسته انتخاب کنه...کسی که بتونه همیشه و درهرکجا با هرتصمیمی که پی اس گرفت موافقت کنه.....
آهنگ تموم شد و پی اس محترمانه نازی رو دعوت به نشستن رو مبل سبز لجنی که کنار میز بود کرد....نازی با لبخندی خشک رو مبل نشست....پاشو رو پای دیگرش انداخت و منتظر موند پی اس نوشیدنی رو بریزه...پی اس پشت کرد به نازی و مشغول ریختن شراب سرخ تو جام های مخصوص پی اس شد...نازی لبشو تر کرد و فک کرد دیگه از اینجا نقشه شروع میشه...پی اس جام شرابو به نازی داد و جام خودشو تو دست گرفتو کنار نازی نشست....نازی سعی کرد ظاهر خونسردشو حفظ کنه
-چه کتاب خونه ای....اهل کتاب خوندنی؟
پی اس که نمیتونست از پاهای نازی چشم بردارد تکانی خورد و با خونسردی گفت
-اوه آره...
-رمان جنایی داری؟
-اوهوم...
-میشه یکیشونو بدی بخونم؟
پی اس لیوان شرابشو رو میز گذاشت و به سمت کتاب خونه رفت....نازیلا با ترس و دستی لرزون پودری که بهزاد بهش داده بودرو از یقه اش در آورد و با سرعت مقداریشو انداخت تو شراب پی اس..با عجله لیوانو کمی به شکل دورانی تکون داد تا پودر خواب آور با شراب قاطی شه ....
پی اس درحالی که دنبال کتاب میگشت گفت
-یه رمان جنایی دارم خیلی خوشم اومد...یه جورایی زندگی خودمو بازگو کرده...
بعد خم شدو کتابو تو قفسه پایینی پیدا کرد...
نازیلا با یک حرکت پرید سر جای اولش
-اوه...چه خوب...رمانای...جنایی دوست دارم..
پی اس کمی به صورت نازی خیره شد....چهره اش کمی رنگ پریده به نظر میرسید..فک کرد شاید نازی خسته شده....کنار نازی نشست و کتابو بهش داد..
-حتما بخونش...پشیمون نمیشی...
نازی کتابو گرفت و با دقت به اسم و جلد کتاب نگاه کرد...ولی توذهنش داشت به پی اس التماس میکرد که حداقل سه قلپ از شراب بنوشه....پی اس که نازیلا رو مشغول دید شرابشو گرفت و یه قلپ نوشید
-خب....تو کار قاچاق مردم هم هستی؟
نازی درحالی که صفحه اول رومان رو میخوند برای وقت کُشی گفت
-آره....بزار صفحه اولو بخونم ببینم جالبه یا نه....همیشه اینجوری کتاب انتخاب میکنم...
پی اس نگاه نافذشو از نازیلا گرفت و دوباره یه قلپ دیگه نوشید...عاشق شراب بود...هر شب حداقل سه جام مینوشید...دوباره جامو به لبش نزدیک کرد و قلپ دیگه ای از اون نوشید....
نازی که زیر چشمی حواسش به پی اس بود با خوشحالی با خودش حرف میزد
-ای ول...سه قلپ نوشید....تا چند دقیقه دیگه باید اثر کنه....
-اوه رمان جالبیه...حتما میخونم...میشه یکم درموردش توضیح بدی؟
پی اس خنده کوتاهی کرد
-خودت میخونیش...اینجوری رمان خوندن حال نمیده...
نازی شونه بالا انداخت و دوباره مشغول شد....به نظرش رمان مزخرفی میومد...
پی اس احساس کرد سرش کمی گیج میره و اینو به پای شرابی که نوشید گذاشت
نازی کتابو بست و رو به پی اس گفت
-میشه یه لحظه برم دستشویی؟
پی اس لبخند کجی زد
-اون درو باز کن دستشویی و حموم اتاق کارم اونجاس....میتونی از اون استفاده کنی...
نازی سرتکون داد و به سمت در رفت...از اینکه لباس کوتاهی پوشیده بود ناراحت بود...ولی باید کمکم عادت میکرد...
پی اس به مبل تکیه داد و با احساس اینکه سرش هرلحظه داره سنگین تر میشه سرشو رو پشتیه مبل گذاشت و چشماشو بست...احساس کرد این چیزا مال شراب نیست...مال یه چیزدیگه اس...اما هرچی بیشتر فکر میکرد سرش بیشتر درد میگرفت...خوابش میومد...خیلی...نفس عمیقی کشید و نتونست جلو خودشو بگیره و به ثانیه ای نکشید که خوابش برد...
****

1385

نازی از تو دستشویی سرکی کشید و با دیدن پی اس که چشماش بسته بود فهمید که اون دارو اثر کرد...با عجله به سمت کشوی میز رفت و دید لامصب قفله...با حرص کلیپسشو که نوک تیزی داشت رو از موهاش درآورد....خم شد و بعد از کمی ور رفتن با قفل تونست بازش کنه...با خوشحالی فک کرد بهزاد فکر همه جا رو کرده بود!! پس الکی نشستن اونهمه باز کردن قفلو تمرین کنن...با سرعت و دستی لرزون شروع کرد به گشتن...کلیدو ته ته های کشو یافت...بهزاد گفته بود کلید رنگ طلایی و یه سوراخ کوچیک رو دسته اشه...کلیدو برداشت و کشو رو بست....به سمت در اتاق رفت و بازش کرد..مرد کوتاه قدی که لباس خدمه هارو پوشیده بود دم در وایستاده بود...نازی کلیدو بهش داد و گفت
-ببین....میری اسناد و مدارکو میگیری میاری دم در خروجی.....بپا بقیه نبیننت...عجله کن ممکنه کسی ببیندش...
مرد کوتاه قد که در اصل یکی از اعضای باند خود بهزادینا بود سرتکون داد و کلید و گرفت و از پله ها بالا رفت...نازی نفس عمیقی کشید و در اتاقو بست....باید میرفت و تو ماشین منتظر میموند...با دلشوره از کنار میز گرد رد شد و توضیح داد که سرش درد میکنه و میخواد تو حیاط قدم بزنه....بقیه فقط سرتکون دادن و دوباره مشغول حرف زدن شدن....نازی با عجله وارد حیاط شد و به سمت ماشینش که درست روبه روی در خونه پارک شده بود رفت...در رو باز کرد و با عجله در ساکو باز کرد.... چادر مشکیشو پوشید و تو ماشین نشست...بقیه وسایل تو ساک رو بعدا استفاده میکنه...با استرس فک کرد الان همه شک کردن که چرا پی اس نیستو و نازی اینقد دیر تو حیاط مونده...آخه پی اس از تنهایی بدش میاد و همه اینو میدونن..بالاخره در باز شد و مرد کوتاه قد با دستی پر به سمت ماشین دوید..از پنجره جلویی همه مدارکو رو داشبورد گذاشت و گفت
-شک کردن...بدو برو...
نازی سرتکون داد و گاز داد....با سرعت میروند...هنوز یه متر دور نشده بود که یه ماشین سیاه بزرگ دنبالش کرد....لبخند بی جونی زد و فک کرد قسمت دوم نقشه باید اجرا شه...پس دوباره گاز داد و با سرعت میروند...به سمت آدرسی که بهزادداده بود رفت....بهزاد میگفت کوچه و پیچ و خم زیاد داره و چون بیشترمردمشون مذهبی ان چادر میپوشن....معمولا شب ها هم کوچه ها شلوغه........تو یکی از کوچه ها پیچید و دوباره سمت راست و بعدش سمت چپ و بعدش تو یه کوچه دیگه پیچید...با ترس از ماشین پیاده شد و اسناد و مدارکو تو ساک چپوند و با عجله زیر چادرش برد...چادرشو درست کرد و وارد یه کوچه دیگه شد..با جمعیت که زناشون چادر پوشیدن با خوشحالی به سمتشون رفت...مثه اینکه چهلم یکی بود!!! نازی با خستگی و ترس رو یکی از صندلی هایی که تو حیاط بود نشست...مردم درحال خوندن دعا بودند و بیشترشون رفته بودن توو خود خونه...بهزاد گفته بود تا سه ساعت به سمت ماشین نره...اینجوری بهتر بود....نازی با لبخند به دستاش که داشتن میلرزید نگاه کرد...واقعا خوب نقش بازی کرده بود خیلی خوب....
****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 23

1390

مهراس بعد از تحویل گرفتن ساک کوچکش که توش بیشتر پر بود از سوغاتی به سمت در خروجی فرودگاه رفت...با ذهنی مشغول داشت فک میکرد که چیکار کنه که احساس کرد کسی داره صداش میکنه....با تعجب به عقب نگاهی انداخت و با دیدن نازیلا که یه جعبه شکلات رافااِلا دستش بود لبخند بی جونی زد...نازی با لبخند مهربون به سمتش رفت و هنوز نرسیده بلند گفت
-گوشات عینک میخواناا!!!! سه ساعته دارم صدات میکنم نمیشنوی...
مهراس ابرو بالا انداخت
-اینجا چیکار میکنی؟؟؟
نازی خمیازه ای کشید
-اومدم استقبال یه آدم پررو!!!
مهراس با نیشجند گفت
-میخواستی نیای!!!کسی مجبورت نکرد که!!
اینم شدتشکری؟؟
نازی لب ورچید...اخماش رفت توهم....بی هیچ حرفی شونه بالا انداخت و آروم گفت
-ماشین آوردم....خودت رانندگی کن...
مهراس دسته ساکشو فشرد و تو دلش به خودش یه فوحش کوچولو داد اولین بار بود بعد از مهتاب کسی میاد استقبالش...منیژه و بقیه میدونستن مهراس خوشش نمیاد که کسی تو فرودگاه بیاد استقبالش!!به هرحال در ماشینو باز کرد و ساکشو گذاشت رو صندلی عقب و پشت فرمون نشست....نازی هم رو صندلی کنار مهراس نشست و بی توجه به مهراس شکلاتو باز کرد....مهراس تو دلش به حرکات بچه گانه ی نازی خندید!! مثلا میخواست نشون بده مهراس براش مهم نیست و یه جورایی تلافی کنه...نازی اولین شکلاتو گذاشت تو دهنش...ابروهاش رفت بالا....عاشق این شکلات بود...با لبخند بعدی رو گذاشت تو دهنش...اومممم خوش مزه اس!! دوباره بعدی رو خورد و همین طور ادامه داد....مهراس با پوزخند داشت تعداد شکلاتارو میشمرد...
-25 تا!!! دقیقا 25 تا شکلات خوردی یه دونه هم تعارف نکردی...خیلی بچه ای....
نازی چینی به پیشونیش انداخت....چشم غره ای به مهراس رفت و گفت
-شما ببخش دیگه آقا بزرگ...
مهراس بدون تغییر در لحن حرف زدنش گفت
-هرجا که رفتی باید اسم اونجارو دبستان دخترونه گذاشت...آخه خیلی کوچولویی!!
نازی ایشی گفت
-تو هم هرموقع هرجا رفتی اسم اونجارو میذاریم خونه سالمندان!!!
مهراس پوزخندی زد
-یه روز میتونیمثه بچه ی آدم حرف بزنی؟
نازی خمیازه کشید
-والله من به زبون آدمیزاد حرف میزنم تورو دیگه نِیدونم!!!
مهراس دنده رو عوض کرد
-بچه بودی دوروز با بهداد گشتی بچه تر شدی...
نازی لب ورچید و از پنجره خیابونو نیگا کرد....واقعا نمیدونست چی به این بشر بگه!!!
بعد از پتج دقیقه بالاخره رسیدن....مهراس با کلید خودش در رو باز کرد و رفت تو....به نازی تعارف هم نکرد....نازی پررو تر از این حرفا بود که با تعارف بیاد تو!! با بیخیالی رفت تو خونه و یه راست رفت سمت اتاق مهراس....کیفش اونجا جا مونده بود و باید هرچه زودتر کیفو میگرفت....مهراس مشغول حرف زدن با اقدس خانوم بود و داشت درمورد اوضاع خونه پرس و جو میکرد....نازی وارد اتاق شد و دوباره چشمش به عکس مهراس و مهتاب که شادمانه به دوربین خیره شده بودن افتاد....زهرخندی زد و بی اختیار قاب عکسو گرفت و مشغول دید زدنِ مهتاب شد....چشمای درشت مشکی و ابرو های معمولی نه کمانی...لب و دماغ نسبتا زیبا...کلا جذاب بود ولی خیلییی خوشگل نبود...موهای مشکیش کمی از شالش بیرون زده بود..محو این عکس شده بود و حضور مهراسو که به چارچوب در تکیه داده بود حس نکرد....مهراس با دقت به نازی که داشت عکسو دید میزد خیره شد....فک کرد چه دختر فوضولی!!
-تو اتاق من چیکار میکنی؟
نازی تکان شدیدی خورد و قاب عکس به طور ناگهانی از دستش افتاد....به ثانیه ای نکشید که قاب عکس به طرز وحشتناکی شکست...خورده های شیشه کل اتاقو فرا گرفت و مهراس با بهت به عکس که زیرو رو شده بود خیره شد....نازی آب دهنشو قورت داد و جرعت تکون خوردنو نداشت....مهراس عطری رو که واسه نازی خریده بود رو تو دستش محکم فشرد میخواست همین الان این عطرو بده......عزیزترین عکسش الان رو کف اتاق زیرورو شده و روش کلی خش افتاده اونم به خاطر فوضولی یه دختر احمق؟؟؟پره های بینیش باز و بسته میشدن و با خشم دندوناشو رو هم میسایید
-احمق تو به عکس من چیکار داری؟
نازی رنگش پرید
-من...من...
-تو چی؟؟دختره ی فوضول تو کارو زندگی نداری؟؟چسبیدی به من که چی؟؟
نازی لبشو تر کرد و سرشو انداخت پایین
-شرمنده من...
مهراس داد زد
-خفه شو لعنتی...
نازی سرشو بلند کرد و به چشمای به خون نشسته مهراس خیره شد
-بهداد بیدار میشه....داد نزن
مهراس بد تر صداشو برد بالا
-تا با لگد شوتت نکردم بیرون از خونه من برو.....همین الان کثافتِ فوضول هی هیچی نمیگم پررو تر میشی احمق
نازی نمیدانست با غرور له شده اش چیکارکند....میخواست یکی بزنه تو دهن مهراس و بگه کثافت خودتی اما حق داد....نمیدونست چرا ولی حق داد!!ولی باز هم نتونست آتیش درونشو مهار کنه...با حرص صداشو برد بالا
-کثافت گفته بودم کیته....احمق مغرور یه نیگا به اطرافت کن.....تو واقعا کوری یا خودتو به اون راه میزنی؟؟بقیه بَرده ی تو نیستن....بقیه هم آدمن...آآآآآددددمممم....چیزی که تو نیستی و هیچ وقت نبودی...میدونی چیه؟؟ تو اونقد با گذشته ها و این دختر زندگی کردی که نمیدونی اطرافت چی میگذره...چشاتوباز کن و خوب ببین مهتاب دیگه نیستتتت
مهراس با تمام قدرت شیشه عطرو به سمت نازی پرت کرد....نازی ثانیه ی آخر زود جا خالی داد اگه نمیداد حتما خورده بود به سرش....مهراس از شدت خشم میلرزید...این دختر چطور جرعت کرده تو خونه خود مهراس صداشو بلند کنه و بگه مهتاب دیگه نیست؟؟ مهتاب هست خوبش هم هست....فقط بقیه اینو درک نمیکنن که مهتاب همیشه و همه جا با مهراسه....همیشه و همه جا....
نازی با بهت و ناباوری به شیشه عطری که شکسته بود و همه عطرش رو زمین پخش شده بود خیره شد.....بغض کرد....نه بخاطر اینکه کم بود بمیره...بلکه حالا تازه شدت عشق مهراسو به مهتاب درک میکرد....حالا میفهمید مهراس بخاطر مهتاب حتی حاضرهیه آدمو بکشه....حالا میفهمید مهراس هیچوقت نمیتونه نازی رو ببخشه...هیچوقت....
مهراس همونطور که تند تند نفس میکشید پنجه اشو تو موهاش فرو برد...چطور تونست اینجوری کنترلشو از دست بده؟؟ نگاهی به نازیلا که رنگش مثه گچ شده بود کرد...دندوناشو رو هم فشرد و لحظه ای فکر کرد حقشه....ولی با دیدن یه قطره اشک که از گوشه چشم نازی سرازیر شد حرفشو پس گرفت....نازی فقط میخواست مهراسو بیدار کنه همین...مهراس اومد دهن باز کنه و چیزی بگه اما نازی که بغض بدجور گلوشو میفشرد بی توجه به شیشه های روی زمین قدم اولشو گذاشت و بعدش قدم بعدی...تا اینکه به دراتاق که مهراس اونجا وایستاده بود رسید....چونه اش شروع کردبه لرزیدن حقش بود؟؟ نبود؟؟ به هرحال سریع از کنار مهراس رد شد که مهراس بازوشو چسبید....نازی سرجاش واستاد و سرشو به سمت مهراس چرخوند....با چشمایی به اشک نشسته به چشمای میشی رنگ مهراس خیره شد....این مرد....
-معذرت میخوام....میرم گورمو گم میکنم دیگه مزاحم نباشم....خدافظ
و با یه حرکت بازوشو از دست مهراس بیرون کشید و راه افتاد....مهراس خواست بگه معذرت میخوام نرو....ولی باز هم غرور بیجاش مانع از این کار شد...مهراس باز هم چشمش به عکس خودش و مهتاب افتاد.....آیا میتونه روزی مهتابو فراموش کنه؟؟؟
نازیلا در حالی که به شدت اشک میریخت از در حیاط اومد بیرون و به دیوار تکیه داد...بدجور حالش گرفته شد و غرورش شکسته....احساس میکرد با هر فوحشی که مهراس بخاطر مهتاب به او داد قلبش بیشتر خدشه دار میشد...لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به خودش مسلط شه...ولی مگه میشد؟؟یه دفعه صدای مهراس تو گوشش پیچید
-تا شوتت نکردم برو...شوتت نکردم...شوتت نکردم...
نازی با یادآوری این حرف زد زیر گریه....کنار دیوار نشست و های های گریه کرد....مهراس همینجوریشم از نازی بدش میومد اگه از گذشته اش خبر دار شه چی میشه؟؟ اگه از کارایی که کرده بود....
مهراس از پنجره اتاقش بیرونو نگاه کرد....لحظه ای نازیرو دید که کنار دیوار نشسته و داره زار زار گریه میکنه....حالش از خودش بهم خورد....ولی ....پرده رو ول کرد و رفت رو تخت نشست...کیف نازی رو تختش بود...یعنی تو این مدت تو این اتاق خوابیده بود؟؟بوی تند عطر خفه اش میکرد...ولی توجهی نکرد و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر کرد....خب قاب عکس اشتباهی از دست نازی افتاد....ولی اون که قاب عکس معمولی نبود....آهی کشید و بی هیچ حرفی چشماشو رو هم گذاشت....نیاز به ارامش داشت...آرامشی که سالهاست گمش کرده...
*****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA