انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
1385

پی اس کلافه داد زد
-یعنی چی؟؟نتونستین از پس یه دختربچه بربیاین؟؟
پاول عصبی تر گفت
-داشتیم تعقیبش میکردیم لامصب پیچید تو یه کوچه....ماهم پیچیدیم ولی یه لحظه گمش کردیم....بعدش که ماشینشو پیداکردیم همه اطرافو گشتیم...کسی زنی رو که لباسای نامناسب پوشیده بود رو ندیده....فک کنم با چادری چیزی خودشو پوشونده....شایدم رفته تو یکی از خونه ها ....
-خدای من....یعنی الان ماشینشو زیر نظر ندارین؟
پاول پاروی پا انداخت و زمزمه وار گفت
-مردم شَک کرده بودن....سه و نیم ساعت منتظر موندیم ولی نیومد....شماره ماشینشو گرفتیم و تو راه برگشت زنگ زدیم پرسیدیم...
-خب؟
-گفتن همچین پلاکی وجود نداره...مسلما شماره پلاکشو خودش زده...ولی نمیفهمم چرا چراغای پشت ماشینش کار نمیکردن...مثه اینکه میخواست شماره پلاکشو نبینیم....شایدم میخواست تو تاریکی گمش کنیم....
بهزاد با خود فک کرد
-نازی هم بد نیست...حداقل فکر پلاک ماشینشو کرده...ولی من باهوش ترم...خوبه پلاکو لحظه آخر عوض کردم...
پی اس شقیقه هاشو فشرد و به سارا فک کرد...حالا میفهمید چرا این دختر جوون تر از سنش به نظر میومد....چطور نتونست بفهمه؟؟از حماقت خودش عصبانی شد....خیلی....حالا تمام اسناد و مدارک دست اونه...اگه یکیشونو به پلیس نشون بده همه چی لو میره...همه چی....
پاول عصبی با پاش روی زمین ضربه میزد...هیچ فکری به ذهنش نمیرسید....باید چیکار میکردن؟
پی اس مشتی به میززد و گفت
-میدونی کدوم اسناد دستشه؟؟
بهزاد درظاهر بی اعتنا اما در باطن کنجکاو به حرفای این دونفر گوش میداد
-آره....
-میدونی اگه یکیشونو تحویل پلیس بده دیگه گند میزنه به هر کاری که کردیم؟
پاول پوزخند زد و گفت
-این وسط فقط پای تو گیره...مدرکی علیه ما وجود نداره....ما فقط گه گاهی باهات رفت و آمد داشتیم...نه چیز دیگه ای...
پی اس دستی به موهاش کشید و نشست سرجاش
-اره...فقط منو میبرن پای طناب دار....شماها واسه خودتون راحت میچرخین....
بهزاد در دلش جشنی برپا کرده بود که نگو و نپرس....اگه پی اس بره زندان باند بهزاد میشه بهترین باند....و باند نامبر وان از هم میپاشه....
*****
1390

نازی با بغض به خشایار خیره شد....چی میتونست بگه؟ اینکه بخاطر فوضولیش مجبور شده ازکار استعفا بده؟
-خب؟؟بگو دیگه....4روزه نیومدی سرکار...نگران شدم...
نازی واسه خشایار چایی ریخت
-راستش چطور بگم....استعفا دادم...راه اونجا دوره....نمیتونم هرروز بیام...امم یه کار تو یه شرکت دیگه پیدا کردم.ده دقیقه راهه...
خشی با خوشرویی گفت
-اِ؟؟ اینم شد دلیل؟؟ من مدیونتم نازی....میدونی من میتونم هرروز بیام دنبالت....راه زیادی نیست...فقط ده دقیقه زودتر از خونه میزنم بیرون....باشه؟
نازی در دل به خودش و گذشته اش فوحش آبداری نثار کرد...درحالی که چایی اشو مینوشید زمزمه وار گفت
-.تحمل مهراس هم سخته...میدونی که...
خشی با دقتبه چهره ی رنگ پریده نازی خیره شد...مشکلی بین این دونفر وجود داره؟ ولی....
-آره میدونم....ولی اینم که دلیل نشد....خب تو کمتر حرف بزن اونم بهت گیر نمیده..
نازی شونه بالا انداخت
-نه از کارکردن تو شرکت بیشتر خوشم میاد...محیط استودیو افسرده ام کرده....آخه اینم شد کار؟؟مهراس واسه اینکه خودش به پیغاما جواب نده منو استخدام کرده...من از این کار خسته شدم...
خشی پس از کمی گفت و گو از جاش پا شد
-باشه من میرم دیگه....امروز قراره با مهرسا حلقه نامزدی انتخاب کنیم....البته برا من....من قبلا مال اونو خریده بودم
نازی لبخندی زد و از ته دل گفت
-امیدوارم خوشبخت شین....مهرسا دختر خوبیه....
خشی لبخند زد و در حیاطو باز کرد...قبل از اینکه از خونه خارج شه رو به نازی گفت
-راستی...امروز مهراس بهم گفت یه سر بهت بزنم...با اینکه قیافه اش خونسرد بود ولی نگرانی رو تو چشماش میشد خوند....فک نکنی اگه مهراس نمیگفت من نمیومدما ولی خب مهراس زودتر بهم دستور داد....امیدوارم مشکلتون زودتر حل شه...
نازی که از درون خوشحال بود ولی باز هم دلش میخواست یه دل سیر گریه کنه...اون نباید مهراسو عاشق خودش کنه....به هیچ وجه...
-سلام برسون....من تصمیممو گرفتم...
خشی با اخم گفت
-باشه....امیدوارم تصمیمتو عوض کنی...مواظب خودتباش...
نازی لبخند زد و بعد از خدافظی دررو بست....به سمت حوض کوچکش رفت و به ماهان خیره شد....ماهانچه راحت و بی دغدغه به اینور و اونور شنا میکرد...راحت و بی هیچ مشکلی...نازی حسرت زندگی ماهانو خورد....ماهان یه ماهی کوچک بی دغدغه!!!!!
صدای زنگ در اومد...از جاش پا شد و درحیاطو باز کرد...با دیدن بابک که رنگ پریده تر از قبل به نظر میرسید چشماشو بست تا از ریختن اشکش جلوگیری کنه....حدس میزد بابک بعد از اینهمه مدت بخاطر پول به دختر داغونش سرزده....ولی نازی حقوق این ماهشو نگرفته...پس پولی نداشت....با زهرخند چشماشو باز کرد و گفت
-پول ندارم...حقوقمو نگرفتم...
بابک به در تکیه داد....این دختر....این دختر چرا اینجوریه...چشماش به بابک رفته؟؟ قطعا نه...چون بابک حتی اگه مشکلات زیادی تو زندگیش کشیده با مواد مخدر هر لحظه رو تو آسمونا سپری میکنه....این دختر!! این دختر چشماش چی داشت؟؟چشماش چی داشت که آدم با دیدن خودش تو اون از خودش متنفر میشه....این دختر! این چشما....این غم تو نگاش...چرا بابک حس کرد نازی داغون تر از همیشه است؟؟
تکیه اشو از در برداشت
-نمیذاری بیام تو؟
نازی کنار رفت ...
-همین الان چایی دم کردم..میخوری؟
-آره...تشنه امه...
نازی آهی کشید و به سمت آشپزخونه رفت...
-چه خبرا؟
بابک رو مبل نشست و شقیقه هاشو ماساژ داد....اینروزا سرش درحال ترکیدن بود...میدونست بخاطر موادِ ولی نمیتونست دست بکشه...به هیچ وجه نمیتونست این کارو بکنه...
-هیچی....مثه همیشه...
نازی لیوان رو روو میز گذاشت و چایی ریخت...
-چی شد سر زدی؟
بابک دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت
-میخوای بگی حق ندارم سر بزنم؟
نازی شونه بالا انداخت و به مبل تکیه داد
-بابک به نظر تو جای تعجب نداره که بعد این همه مدت بخاطر پول نیومده باشی؟؟
بابک به چشمای مشکی نازی خیره شد....هرلحظه زندگیش جلو چشمش رژه رفت...لحظه ایکه نازی 17 سالش بود و بابک اونو از خونه پرت کرد....لحظه ای که یه کشیده آبدار به نازی زد ...اون موقع ها نازی 16..15 سالش بود...یادشه این کشیده رو زد چون نازی با پول خرجی که بابک گذاشته بود رفته بودو یه مانتو نو خریده بود...البته حدود چند هفته ای نازی این پولارو جمع کرد تا تونست مانتو نو بخره...اما وقتی با کلی شوق و ذوق منتو رو پوشید و به بابک نشون داد بابک کشیده محکم زد و بعد ازکلی فوحش دادن گفت دیگه حق نداره پولارو الکی خرج کنه....گفت نازی دیگه یه دختر تمام کمال شده میتونه خودش خرج خودشو دربیاره...اون موقع بود که نازی رو تصمیمی که گرفته بود بیشتر فکر کرد....شاید این حرف بابک بود که باعث شد نازی تبدیل به چیزی که بوده بشه....حرف بابک پدرش....
نازی بیخیال قضیه شدو گفت
-شب هم میمونی...
-چرا ناراحتی؟
-قبلنا نبودم؟
-الان یه غم دیگه تو چشمات میبینم...
-اشتباه دیدی...
نازی از جاش پا شد و به سمت اتاقش رفت
-باید برم یه سر به یه جایی بزنم...دو سه ساعت دیگه برمیگردم...
بابک لبخند محزونی زد و فک کرد
-حق داره بهم اعتماد نداشته باشه و حرف دلشو بهم نگه...هیچوقت به عنوان پدر بهش خوبی نکردم.....وکیلی براش بیشتر پدری کرد...خیلی بیشتر....
*****
1384

مهراس تیشرت مشکی پوشید و روش یه کت اسپرت مشکی...شلوار جین چسب همرنگ کت و تی شرتش...بد نبود...از بلوزای تنگی که میپوشید بهتر بود...کمی دور خودش چرخید و از این تیپ هم خوشش اومد...دوباره به موهاش نیگا کرد...موهاشو یه وری زده بود...سوتی کشید و گفت
-وااااو معرکه!
منیژه به داداشش که طبق معمول داشت قربون صدقه خودش میرفت نگاه کرد....نمیدونست این پسرچرا تو خونه مثه دخترا میشه...لب ورچید و گفت
-آآآآآآآآآآآ زودباش دیگه...امروز مهتاب میاد نمیخوام قیافه نحستوببینه..
مهراس با شنیدن اسم مهتاب دست از درست کردن موهاش برداشت....به خودش خیره شد...فک کرد این تیپش خوش مهتاب میاد؟؟؟؟
-هووووووووووو با تو ام! بدو دیگه...
مهراس شونه بالا انداخت و به سمت در خروجی رفت...درحیاطو بست و به دیوار تکیه داد....میخواست مهتابو ببینه....نمیدونست چرا ولی تازگیا یه حس و حال دیگه ای پیدا کرده بود....بیشتر به شرکت سرمیزد و کمتر میرفت مهمونی و پارتی....تازه دست از دختربازی هم کشیده بود......با شنیدن صدای قدم های پای کسی تکیه اشو از دیوار برداشت....مهتاب درحالی که بادقتبه مهراس که تیپ جدیدی زده بود خیره شد....بدنبود!! میشه گفت خوب بود...مهتاب با حس مدیون بودن به مهراس جلو رفت و با لبخند کجی گفت
-سلام...
مهراس لبخند مهربونی زد و گفت
-سلام....خوبی؟
-ممنون...
سکوت.....
-خب منیژه منتظرمه...کاری نداری؟
مهراس درحالی که غرق چشمای مهتاب شده بود با لحنی جدی گفت
-کارتون کی تموم میشه؟
مهتاب شونه بالا انداخت
-دو سهساعتی طول میکشه...چرا؟ اگه مزاحمم یه روز دیگه...
-نه راستش میخواستم به صرف یه فنجان قهوه دعوتت کنم..
مهتاب نتونست پوزخندشو مهار کنه
-باید فک کنم...
مهراس سرتکون داد و گفت
-خوشحال میشم قبول کنی...منم سه ساعت دیگه برمیگردم...تا اون موقع فکر کن...
مهتاب جدی گفت
-باشه...خداحافظ
مهراس سرتکون داد و به سمت ماشینش رفت...مهتاب متفکر به رفتن مهراس خیره شد...چرا گفت رو پیشنهادت فک میکنم؟؟مگه جز این نیست که همیشه همون موقعبه هرپسری میگفت نه؟؟؟با ذهنی پریشان وارد خونه شد....منیژه آب میوه رو رو میز گذاشت...
-سلام..اومدی؟
-اوهوم...
-تعجب کردی نه؟
-چرا؟
-اینکه مهراس عوض شده!!
-آها!!خب آره...مگه چیه؟
منیژه انگار داره جالب ترین داستان زندگیشو تعریف میکنه با آب و تاب شروع کرد به حرفزدن
-نمیدونی که...چند روز پیش از خونه زد بیرون...قبل از اینکه بره خیلی خوشحال وشاد و شنگول بود...ولی وقتی برگشت...واییییییی عصبی بود که آدم حتی جرعت نمیکرد باهاش حرف بزنه...آآآا داشتم باهاش حرف میزدم که تو زنگ زدی گفتی من واست کتاب فرستادم یا نه....فک کنم 4 روز پیش بود....خلاصه از اون روز به بعد تیپش عوض شد و شب نشینیش کمتر و رفتن به شرکت بیشتر!! میدونم چهار روز کمه ولی باور کن مهراس همیشه دو ساعت بیشتر خونه نبود....نمیدونم اون بیرون چه اتفاقی افتاد که کلی مهراسو عوض کرد....فک کنننن مهراسی که هفته ای یه بار به شرکت سر نمیزد حالا از صبح تاشب تو شرکته....گمونم عاشق یکی از کارکنان اونجا شده....
و شروع کرد به نخودی خندیدن.....
مهتاب با بهت و ناباوری به حرفای منیژه فک کرد....نکنه مهراس.....
****

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1390

مهراس با اخم به جای خالی نازی خیره شد....میخواست نازی برگرده...ولی چه جوری باید برش میگردوند؟رو مبل نشست و به پشتی تکیه داد....خداکنه خشایار با خبرای خوب بیاد...
-سلامممم
چشماشو باز کرد
-چی شد؟
خشی شونه بالا انداخت و پشت وسایل کارش نشست
-هیچی...قبول نکرد...گفت تحمل مهراس خیلی سخته....مثه اینکه یه کار تو شرکت پیدا کرده...
مهراس ابرو بالا انداخت
-کار؟؟ 4روز بیشتر نگذشته....کجا هست حالا؟
-نمیدونم...گفت ده دقیقه راهه...اونم پیده...
مهراس متفکر به خشی خیره شد...
-خب...حالش چطور بود؟
خشی خیره به چشمای مهراس زمزمه وار گفت
-بد...خیلی بد...رنگش پریده بود...زیر چشماشم که گود افتاده بود...همه اش با بغض حرف میزد....فک میکرد نمیفهمم....مهراس چی کار کردی؟
مهراس از جاش پاشد
-هیچی...میرم قهوه بگیرم...تو میخوای؟
خشی پوزخند زد
-مهربون شدی....نه نمیخوام..
مهراس از استودیو خارج شد....حرفای خشی رو تو ذهنش مرور کرد...حالش بد بود ولی کار پیدا کرده بود!!!یعنی اینقد غرور نازی براش مهمه که اینجوری شده؟؟به هرحال باید باهاش حرف میزد...اینجوری بهتر بود...
****
1385

نازی چادرشو درست کرد و رو به صاحب خونه گفت
-غم آخرتون باشه...
زن با لبخند مهربانی گفت
-ممنون عزیزم..
نازیبعد از خداحافظی از خونه زد بیرون...چه به موقع بود این مراسم چهلمی که برگزار شده بود...به ساعتش خیره شد...1:30 نصفه شب...اینا هم اسکل بودن نصفه شبی مراسم چهلم گرفتن....ولی امروز مثه اینکه شهادت کسی بود.....لبخند محزونی زد و سعی کرد از ریختن اشکش جلوگیری کنه...لبشو گزید و به دیوار تکیه داد....به اطراف نگاه کرد کسی نبود....باید تا موقعی اینجا میموند که بهزاد بگه میشه رفت! نیم ساعت گذشت....اس ام اس اومد...
-میتونی بری..دارن برمیگردن...ولی تا برسن تو رفتی....نیم ساعت بیشتر وقتنداری...برو همونجایی که گفتم...
نازی با عجله از جاش پاشد و به سمت جایی که ماشینشو پارک کرده بود رفت....با عجله درشو بازکردو نشست....چادرشو رو صندلی کناریش پرت کرد و گاز داد....ماهرانه از کوچه ها بیرون زد تا رسید به خیابون اصلی....به سمت جایی که بهزاد گفت روند...ده دقیقه بعد اونجا رسید...از درحیاط وارد خونه شد و با دیدن مینا لبخند پررنگی زد...مینا با لب و لوچه ای آویزون گفت
-بمیرم واست.....
نازی ساکو رو زمین گذاشت و به سمتش رفت...محکم همدیگه رو درآغوش کشیدن....
نازی با بغض گفت
-این همه مدت کجابودی؟ نگفتی زنده ام یا مرده؟
مینا که نفس کشیدن براش سخت بود زمزمه کرد
-بهزاد نمیذاشت...میگفت احساساتی میشم و تورو اغفال میکنم....میگفت نازی خوب کیسیه..
نازی پوزخندزد و گفت
-اندام و قیافه امو این لباس کوتاهی که پوشیدمو نمیگه.....منظورش یه چیز دیگه بود....
مینا لبشو گزید وبه لباس مشکی چسبی که تا سر زانو نازی بود خیره شد...همه اش تقصیر مینا بود ....
-نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
مینا تکانی خورد...آها آره بریم...
هردو وارد خونه شدن....مینا ساکو رو میل گذاشت ورفتسمت آشپزخونه اپنش...
-چی میخوای برات بیارم؟
نازی بیخیال گفت
-امروز دومین بارم بود که شراب خوردم!!
مینا دست از کار کشید...آیا واقعا حق نازی بود؟؟باید با بهزاد حرف میزد تا حداقل حق الزحمه نازی رو بیشتر کنه...
-بیا آب انار میخوای؟؟قبلا که خیلی دوست داشتی!
نازی لبوانو گرفت و با یه نفس خورد
-وای نمیدونی...داشتم از ترس سکته میزدم...کلی دنبالم کردن منم آخرش پیچیدم تو یه کوچه....بعد یه چادر سرم کردم تا نتونن شناساییم کننن....این ساک لامصب هم که کلی اذیتم کرد...
مینا سرشو انداخت پایین
نازی برای اینکه جَو رو عوض کنه گفت
-راستی....بابات کوش؟؟؟نمیبینمش!
-رفته آمریکا...دو روز بعد برمیگرده...
نازی لب ورچید و گفت
-آه خوش بحالش...
*****
1390

مهراس زنگ در روزد...
-اومدمممممممم
نازی بی حوصله در روباز کرد و با دیدن مهراس اخماش رفت توهم...
-چیه؟
مهراس سرشو کج کرد...واقعا نازی مثه آدمای داغون شده بود...مهراس چیکار کرده بود؟؟
-مهمون حبیب خداس....
-حوصله کلکل ندارم...بیا تو...
نازی شالشو جلوتر کشید و جلو تر وارد خونه شد...حوصله مهراسو نداشت....نه مهراس نه هیچ کس دیگه...
هر دو روبه روی هم رومبل نشستن مهراس با سوئیچ ماشینشو رو پاش ضربه میزد و به نازی نگاه نمیکرد...نازی تک صرفه ای کرد و عصبی گفت
-اومدی واسه من سوئیچ ماشین نشون بدی؟
مهراس بیخیال گفت
-4روزه نیومدی سر کار
-استعفا دادم..
-غلط کردی...
-اینش به توئه فوضول ربطی نداره...
مهراس نمیدونست چیکار کنه....اینطور که از ظاهر قضیه پیداست نازی خیلی عصبی بود
-چرا میخوای بری؟
نازی سرشو بلند و به چشمای مهراس خیره شد
-تو چرا میخوای بمونم؟؟مگه خودت نبودی که میگفتی گورتو گم کن تا ...
-تو همه مسائلو با هم قاطی کردی...
-نه نکردم!! نه تو میتونی منو تحمل کنی نه من تورو....من استعفا دادم و دیگه برنمیگردم....یه کار بهتر با حقوق بیشتر پیدا کردم...
-اگه مشکل حقوقه میشه حلش...
-نه مشکل من تویی!! که هیچجوره نمیشه حلش کرد...
مهراس اخماش رفت توهم...باید چیکار میکرد؟؟
-خیلی خب....تا موقعی که یکی دیگه رو پیدا نکردم باید بیای...تو قرارداد هم اینجوری نوشته شده...شیرفهم شد؟
نازی چینی به پیشونیش انداخت
-نوشته بود تا دوهفته اگه پیدا نکردی باید باشم از دو هفته به بعدش دیگه به من ربطی نداره...
-به هرحال!! از فردامیای سرکار تا یکی دیگه رو پیدا کنم...
بعد دسته چکی از جیبش درآورد....چیزی توش نوشت و گذاشت رو میز روبه روی نازی
-اینم حقوق اون ماهت...
نازی پوزخند زد....مهراس داشت بیش از پیش تحقیرش میکرد...با یه حرکت سریع چکو گرفت و به رقمی که توش نوشته شده بود خیره شد...زیادبود!!خیلی زیاد...
مهراس به نازی که چکو مثه ندید بدیدا گرفت پوزخند زد....اینقد نیازمند بود؟؟
نازی لبخند کجی زد ....نگاهشو به چشمای مهراس دوخت
-میدونی؟؟ حتی اگه از شدت فقر بمیرم پول تو یکی احمقو نمیگیرم...
بعد چکو از وسط نصفش کرد...
مهراس جدی اما با بهت به نازی خیره شد....یعنی اینقد از مهراس بدش میومد؟
نازی چکو تا جایی که جا داشت پاره پاره کرد و در آخر همه اشو ریخت رو میز....
-راستش میخواستم با این چک بزنم تو دهنت...ولی تو مهمونی...آره فقیرم ولی اونقدا شخصیت دارم تو خونه خودم مهمونمو تحقیر نکنم....
مهراس از شدت خشم پره های بینی اش تند تند باز و بسته میشد...این دختر داشت غیر مستقیم مهراسو تحقیر میکرد و میگفت یه جو شخصیت نداره؟؟
نازی که احساس خطر کرد به سمت در رفت
-حالا لطفا بیرون...باید برم سر کارم..
مهراس از جاش پاشد و بی هیچ حرفی بیرون رفت...نازی در حیاطو محکم بستو بهش تکیه داد...دلش کمی خنک شد...خوب مهراسو تحقیر کرد!! ولی نه به شیوه ی مهراس بلکه با شیوه خود نازی....به سمت اتاقش رفت...باید حاضر میشد تا بره سر کار....
*****

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس وارد خونه شد....حوصله نداشت دوباره برگرده سر کار....بهداد که طبق معمول داشت کارتون نیگا میکرد....لحظه ای دل مهراس برای بهداد سوخت...طفل معصوم چه گناهی داشت؟به سمتش رفت و جدی گفت
-تو کاری بجز کارتون نیگا کردن نداری؟
بهداد قیافه ی مظلومی به خود گرفت
-سلام بابا.....هر موقع پاهام خوب شد قول میدم دیگه کارتون نیگا نکنم..
مهراس کنار بهداد نشست
-قول مردونه؟
بهداد با لبخند شیرینی به چشمای مهراس زول زد
-قول مردونه....
مهراس لحظه ای چشماشو بست تا بتونه خودشو کنترل کنه....آخه چرا این پسر اینقد شبیه مهتابه؟چرا حالت نگاش مهتابو یاد مهراس میندازه؟ چرا با هربار دیدن بهداد همه خاطرات گذشته دوباره زنده میشن؟
*****
1385
نازی درحالی که خمیازه میکشید گفت
-امشب بابات میاد؟
مینا درحالی که سفارش دوتا پیتزا میداد سر تکون داد...بعد از قطع کردن تلفن گفت
-والله بابامو که میشناسی...یه جورایی مذهبی و دلش نمیخواد بشم یکی مثه بقیه خیابونیا...همین هفته پیش قبل از اینکه بره کلی باهاش جروبحث کردم...هی میگفت نگرانمه که خطایی ازم سرنزنه...هرچی گفتم باباجون نمیزنه تو کتش نرفت! آخرش گفتم خیلی وقته این خطاهایی که تو میگی برام مثه آب خوردن شده...آخرش یه چک زد تو صورتم و بی هیچ حرفی از خونه زد بیرون...
نازی سرشو انداخت پایین و مشغول قاچ کردن سیب شد
-خوبه باباا....بابک حتی نمیپرسه من کجا میرم...
آهی کشید و ادامه داد
-مثلا بابامه!! تو بابات نگرانته...از هرلحظه بودن باهاش استفاده کن...
مینا بینیشو خاروند
-والله منکه میگم خوشبحال تو!
نازی شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...گاهی فک میکرد مینا واقعا خیلی ناشکره!
****
1390
نازی وارد شرکت شد....روبه منشی گفت
-نازیلا نیکویی هستم...
منشی بعد از چک کردن لیست گفت
-بله آقای وکیلی منتظرتونن....طبقه دوم اتاق شماره 20
نازی سرتکون داد و وارد آسانسور شد...گاهی پارتی داشتن هم خوب نعمتیه!! حداقل تونست با یه زنگ زدن کار پیدا کنه....
وکیلی در حالی که برگه هارو امضا میکرد گفت
-بیاین تو...
نازی در رو باز کرد و وارد شد
-سلام عمو!
وکیلی لبخند زد و سرشو بالا گرفت
-اوه نازی تویی....بیا اینجا بشین... و به صندلی کنار میز اشاره کرد..
نازی با لبخند نشست و رو به وکیلی گفت
-عمو ببخشید به زحمت انداختمتونااا....راستش ....
سکوت کرد...میدونست وکیلیاز قصد نازی رو به مهراس معرفی کرده...ولی نمیفهمید واسه چی...
وکیلی سکوترو شکست و گفت
-خب؟
-راستش از کارش خوشم نیومد....محیط استودیو خفه کننده اس....افسرده ام کرده...
وکیلی لبخند تلخی زد
-مهراسو شناختی؟
نازی دسته کیفشو فشرد
-اولاش نه....ولی چند روز که گذشت تازه فهمیدم...
وکیلی سرتکون داد و گفت
-باشه...تو شرکت خودم کارکن...
-تو چه بخشی؟
-هرجا که بخوای....
نازی سرتکون داد و چیزی نگفت...وقتی هیچی بلد نبود و فقط تا کلاس دم دبیرستان درس خونده بود چطور میتونست کار کنه؟ اونم تو همچین شرکت بزرگ.....وکیلی مثه اینکه فکر نازی روخونده باشه با ملایمت گفت
-دخترم میتونی قرارداد ها و چک و اینا رو به مقصدایی که میگیم برسونی...دست فرمونت هم که حرف نداره....چطوره؟
نازی لبخند شرمگینی زد
-خوبه...عالیه...
ازدرون داغون بود....سوادنداشت! پول نداشت! گذشته خوبی نداشت! خوشبختی نداشت! هیچی نداشت...
****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 24

از خواب پا شد و دست و صورت ناشسته مشغول پوشیدن لباس شد...میدونست اگه دیر کنه مهراس کله اشو از تنش جدا میکنه! بعد از پوشیدن لباس زودی آب خنکی به دست و صورتش زد و به سمت یخچال رفت...در یخچالو باز کرد و همونطور که توقع داشت خالیه خالی بود! شونه بالا انداخت و با ناراحتی کیفشو گرفت....در حیاطو باز کرد و با دیدن ماشین مهراس پوزخند زد...مهراس تکیه اشو از ماشین برداشت...بی هیچ حرفی درجلویی ماشینو باز کرد...
-بشین...
نازی میخواست مخالفت کنه ولی به خودش قول داده بود تاجایی که میتونه از حرف زدنبا مهراس پرهیز کنه....پس بی هیچ حرفی سوار شد....
مهراس ماشینو راه انداخت و بی هیچ حرفی به سمت خونه روند...نازی چشماشو بسته بود و حرفی نمیزد....مهراس زیر چشمی به نازی نگاه کرد....چرا حرف نمیزنه؟ با انگشت رو فرمان ضربه میزد و چیزی نمیگفت...10 دقیقه گذشت...نازی حس کرد میخواد بالا بیاره.....صبحونه نخورده بود....چشماشو محکمتر فشار داد تابتونه جلوی خودشو بگیره...لحظه ای فک کرد تو ماشین مهراس بالا بیاره اینجوری حقشو گذاشته کف دستش...ولی خودشم از این فکرش چندشش شد...چشماشو باز کردو به خیابونا خیره شد....مسیر استودیو اینجوری نبودکه! با دقت به اطراف نگاه کرد....مثه اینکه میرن خونه مهراس!
مهراس جدی به روبه رو خیره شده بود....دلش میخواست نازی یکم وراجی های همیشگیشو کنه....سکوتو شکست
-بهداد دیوونه ام کرد...میگه نازی کجاس...سعی کردم بهش توضیح بدم ولی....
-میفهمم!
مهراس ابرو بالا انداخت
-نه ترخدا بیا نفهم!
نازی با اخم روشو برگردوند و چیزی نگفت...نکبت میخواست نازی رو عصبانی کنه.....اگه اشتباهات گذشته نبودن نازی الان مهراسو کفن پوش کرده بود!
-پیاده شو!
نازی پیاده شد و به سمت در رفت...اقدس خانوم در رو باز کرد و به نازی خوش آمد گفت...نازی پس از سلام و احوال پرسی کوتاه به سمت پذیرایی رفت......بهداد هم که طبق معمول جلو تی وی پلاس شده بود (عاشقشم ) و داشت کارتون بابا لنگ درازو نیگا میکرد....نازی با لبخندبه سمتش رفت
-هی.....چطوری مردکوچولو؟
بهدادبا بهت به سمت نازی برگشت
-ا توییییییییییییی؟؟؟
نازی رو مبل کنارش نشست
-نه من روح خبیث نازیلا بیدمممم
بعد شروع کرد به قلقلک دادن بهداد....مهراس وارد پذیرایی شد و فک کرد هنوز دو دقیقه از اومدنش نگذشته بهدادو خندوند...کاری که هیچوقت خودِ مهراس انجام نداده بود!....مهراس کت اسپرتشو درآورد و با تی شرت مشکی چسب روبه روی اون دونفر نشست...بهداد که از خنده داشت میترکید گفت
-وای....نکننن...جیشم گِلِفتهههههه....
نازی با خنده دست از قلقلک دادن برداشت...
-پاشو بریم دستشویی که یهو نریزه!!
بعد رو کرد به مهراس
-من دستم درد میکنه....بدو بچه ارو ببر دستشویی الان میریزه...
مهراس چشم غره ای رفت و اقدس خانومو صدا کرد...ولی اقدس جوابی نداد....نازی چپ چپ نیگاش کرد....مهراس ازجاش پاشد بهدادو بلند کرد و گذاشت رو شونه هاش...بهداد با خوشحالی جیغ میکشید و سکوت خونه رو به هم میزد...نازی به بهداد که خوشحال و خرم درحال شادی بود خیره شد....یعنی نازی حق زندگی کردنو داشت؟اون به بهداد مدیون بود....
مهراس بعد از یک ربع بابهدادو چهره ای خندان برگشت...نازی به بهداد که شلوارشو عوض کرده بود نگاه کرد...با شیطنت ابرو بالا انداخت
-میبینم که شلوار نو پوشیدی....
مهراس لبخند زد و بهداد اخم کرد
-آخه بابا هی بالا پایین پرتم کرد آخلِش جیشم ریخت!شلوارمم جِس شد!
نازی با خنده گفت
-چی؟؟شلوارت چی شد؟
بهداد دماغشو خاروند
-تو تِلِزون دیدم یه خانومه از اون چادرا پوشیده بود بعد یه سگه چادرشو لیس زد...زنه هم میگه "اه چادرم جِس شد!
مهراس درحالی که موهاشو درس میکرد گفت
-جِس نه.....نَجِس...
نازی لبخند مهربانی زد و موهای بهدادو بهم ریخت....بهداد لب ورچید و چیزی نگفت....
-شنیدم که باباتو اذیت کردی....
-آخه تو نمیومدی...ما با هم میریم پاهامونو خوب کنیم...توقول دادی...
قول دادی...قول دادی....نازی به وضوح رنگش پرید...بازم قول داده بود؟اوه نه....
-من....من قول دادم؟
-اوهوووووم...
نازی لبخند کجی زد و چیزی نگفت.....اه به خشکیه شانس...قول داده بود!
مهراس تک صرفه ای کرد
-بهداد گیر داده واسه عمل پاهاش تو هم بیای...میگه بهش قول دادی!
نازی سرتکون داد
-آره...ولی فک نمیکردم که ...
-به هرحال وقتی قول میدی نزن زیرش!
نازی ایشی گفت و ساکت شد....بهدادبه تی وی اشاره کرد
-جونمی جون! پلنگ صورتی شروع شد....
نازی و مهراس همزمان ابرو بالا انداختن...این بچه دست بردار نبود!!چقد عاشق کارتون و اینجور چیزا بود!انگار نه انگار دو ثانیه پیش درمورد قولی که نازی بهش داده بود صحبت میکرد
******
1384

مهراس وارد خونه شد....منیژه تو آشپزخونه داشت با تلفن حرف میزد...مهتاب هم تو هال نشسته بود و داشت مسئله فیزیک حل میکرد...مهراس به سمتش رفت....کنارش نشست....مهتاب تکانی خورد و به مهراس خیره شد....چقد قیافه مهراس از نزدیک جذاب تر بود....مهتاب آب دهنشو قورت داد و از سرجاش پاشد...
-سلام...
مهراس که از چشمای مهتاب بیش از هرچیز خوشش اومده بود خیره به چشمای مشکی و درشت مهتاب گفت
-سلام....تموم نشدین؟
مهتاب شونه بالا انداخت
-تو مسئله ی آخری گیر کردم...یکی از دوستای منیژه زنگ زده...مثه اینکه عروسیشه!
مهراس سرتکون داد و دفتر مهتابو از دستش کشید
-بیا خودم برات توضیح میدم...
مهتاب لبخند کجی زد....با اون وضعی که مهراس داشت فک میکرد مهراس داره بلوف میبافه که چیزی از فیزیک سرش میشه!
-خب ببین...تو این مسئله این فرمول به دردت میخوره....فرمولی که تو نوشتی ربطی به این مسئله نداره...البته اگه از این فرمول بری فقط نصف نمره رو میگیری!
مهتاب با تعجب به مسئله و جواب خیره شد.....پس اونطوریام که فک میکرد نیست!!
-خب تموم شد؟
مهتاب سرتکون داد
-بریم؟
مهتاب با تردید به مهراس وبعد به مسئله فیزیک نگاه کرد
برم؟؟نرم؟؟چیکار کنم؟
*****

******
1390

مهراس فنجان چایی اشو گذاشت رو میز
-خب...واسه یه هفته بعد باروبندیلتونو جمع کنین میریم....
نازی با نارضایتی گفت
-من نمیتونم بیام! همینجوریشم ...
صداشو برد پایین طوری که فقط مهراس بشنوه
-تورو بزور تحمل میــــــکنم....
مهراس پوزخند زد
-نه که من عاشق چشم و ابروی تو ام!
نازی لب ورچید
-خیلی ام دلت بخواد!!!
-به هرحال یه هفته فرصت داری وسایلاتو جمع کنی....
بعد پوزخند زد و زیر لب گفت
-که فک نکنم وسیله ای داشته باشی که بخوای با خودت بیاریش....
قلب نازی فشرده شد و غرورش شکسته....مهراس داشت فقرشو به روش میاورد.....لباشو رو هم فشرد....مهراس با اینکه ظاهرش خونسرد بود ولی از درون واقعا ناراحت بود...نمیدونست چرا دوست داره به هرنحوی نازی رو ناراحت کنه....این دختر چی داشت؟؟یه حس غریب و مبهم نسبت به نازی داشت...خودش هم نمیدونست این حس حس خوبیه یا حسبد؟
بهداد دست از دیدن کارتون کشید
-نازیییییییی برام آب میاری؟
نازی سرتکون داد و از به سمت آشپزخونه اُپن رفت....پشتشو به اون دونفر کرد و درحالی که با پشت دست قطره اشکشو پاک میکرد گفت
-بهدااد...آب سرد میخوای یا ولرم ؟
بهداد داد زد
-هیچکدوم آب خنک!
نازی با بغض درحالی که لیوان آبو تو دستش میفشرد برگشت تا به سمت اونا بره....وقتی برگشت سینه به سینه مهراس شد....مهراس دست به سینه و با دقت به چشمای خیس نازی خیره شد
-گریه کردی؟
نازی که از شدت بغض نمیتونست آب دهنشو قورت بده سرشو به علامت نه تکون داد...
مهراس پوزخند زد
-خر گیر آوردی؟
نازی زهرخند زد و سرشو به علامت آره تکون داد.....مهراس بدون هیچ تغییری در چهره اش گفت
-واسه چی گریه کردی؟
نازی با صدای گرفته ای گفت
-بازم بهت میگم من اگه فقیرم حداقل یکم شخصیت دارم که بقیه رو هی مسخره نکنم...
-من مسخره ات کردم؟
-بنظرت اینکه فقر آدمو به روش بکشی مسخره کردن نیست؟
-تو زیادی حساسی! همه که نباید مثه من پولدار باشن...
نازی پوزخند دیگه ای زد
-خوبه والله!!!
و بی هیچ حرفی به سمت بهداد رفت...بهداد لیوانو گرفت و گفت
-میسییییی نازی جون..
-خواهش عزیزم..
مهراس تکیه اشو از دیوار برداشت و رو مبل نشست...تو همین لحظه اقدس خانوم با یه دسته گل رز وارد شد....
-آقا اینو یه خانومی دادن گفتن بدم بهتون...
نازی با لبخند کجی نظاره گر اقدس خانوم با لباس باغبانی بود....پس بگو چرا وقتی مهراس صداش کرد اقدس جوابی نداد...
-بندازشون سطل اشغال....
نازی با اخم گفت
-یعنی چه؟ گلایی به اون خشگلی رو میخوای بریزیشون دور؟ بده من میخوامشون...
-هرکار میخوای بکن ولی تو خونه من نباشه!
-با خودم میبرمشون..
نازی به سمت اقدس رفت و دسته گل بزرگو که توش حدود 20..30 تا گل رز بود رو گرفت....درحالی که بوش میکرد چشماشو بسته بود....عاشق رز بود! ولی چرا؟
مهراس فک کرد نازی با این گلا خیلی جذاب میشه...نباید اینطوری ولش کنه بره..اه پس باید خودش برسوندش!
******

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ناگهان اخمای نازی رفت توهم....اقدس گفت این گلارو خانوم فرستاده؟ یعنی کی؟؟نکنه مهراس دوست دختر داره؟؟شایدم نامزد پنهونی...به سمت مهراس برگشت که خیره به گل ها رفته بود تو فکر...حتما داره فکمیکنه چقدنامزدش دوستش داره...
مهراس درحالی که فک میکرد شاید گل مورد علاقه ی نازی گلِ رز هست چشم از گل برداشت و به نازی که بهش خیره شده بود چشم دوخت
-چیه؟ادم ندیدی؟
-اگه ماله نامزدته که نبرمش...
-لازمشون ندارم..
نازی با عصبانیت رفت سمتش
-منم صدقه نمیخوام
و محکم گلو کوبوند به سینه ی مهراس...اقدس و بهداد با ناباوری به نازی خیره شدن...چرا یهواینطوری کرد؟ تا دو دقیقه پیش که غرق در خیال و رویا با گل های رز خوش بود...این دختره تعادل روانی نبود....
مهراس با دقت به چشمای نازی خیره شد.....عصبانیت ناراحتی نفرت پشیمونی...همه اینا تو چشماش موج میزدن ولی....چرا حس میکرد رگه ای از حس حسادت هم هست؟
-تو....الان چیکار کردی؟
نازی عصبی و دست به کمر رو به مهراس گفت
-هرکار کردم حقته...تو فک کردی کی هستی؟ پسر شاه؟ جووووونم پسر شاه....فک کردی با یه خونه و چند مدل ماشینو یه گوشی اچ تی سی یا آیفون از همه سرتری؟نه عزیزم...هیچ هم اینطور نیست...تو با این شخصیت گندی که داری و با این توهماتت که از همه سرتری خودتو چی فرض کردی؟؟ آقااااا به اطراف هم یه نیگا بنداز....هستن کسایی که دو قرون پول ندارن ولی در عوض اونقد زجر کشیدن و سختی کشیدن که بالاخره تبدیل به یه آدم شدن....یه آدم ...چیزی که تو نیستی و هیچوقت هم نمیشی...
نازی از شدت خشم تند تند نفس میکشید...صداشو برد بالا
-تو یه حیووونی...تو احساس نداری...شعور نداری....عقل نداری....وجدان نداری....دقیقا چیزایی که یه انسان داره رو تو نداری...تو اونقد با گذشته ات زندگی کردی که یادت رفته خودت کی هستی..یادت رفته به دوروبرت نیگا کنی...یادت رفته موقع غذا خوردن از غذا لذت ببری...یادترفته بخندی و بقیه رو بخندونی...یادت رفته وقتی داغونی بری یه گوشه و تو تنهاییات گریه کنی...یادت رفته به مهمترین چیز زندگیت یعنی بچه ات توجه کنی...تو واقعا آدمی مهراس؟ چی تو کله اته؟؟ اینکه مهتاب یه روز برمیگرده؟ نه عزیز مهتاب رفته..رفته و هیچوقت ِ هیچوقت برنمیگرده...تو خوب اینو میدونی....پس منتظر چی هستی؟ اینکه یکی دیگه بجای تو هرشب واسه این بچه قصه بخونه و بوس شببخیر بده؟ یا اینکه یکی دیگه بجای تو بچه رو ببره بیرونی پارکی چیزی...میدونی تو توقع داری یکی دیگه بجا تو واسهاین بچه پدری کنه...واقعا تو آدمی؟ نهههه تو از یه حیوون هم بدتری....چشماتو باز کن...ببین یه حیوون چه شکلی از بچه اش مراقبت میکنه؟ مطمئن باش هرطور مراقبت میکنن حداقل سعی و تلاششونو میکنن ولی تو چی؟حتی به بچه ات نمیگی پسرم....
نازی پوزخند زد
-آره....تو آدم نیستی...
کیفشو از رو مبل برداشت و به سمت در رفت....مهراس به رفتن نازیخیره شد...این دختر!....
نازی با خشم و عصبانیت به خودش فوحش داد..اگهنازین بود الان همه شادو خرم بودن...ولی تقصیر نازی هم نبود! مگه......چقد از یادآوری گذشته بدش میومد...واقعا حالش از همه بهم میخورد...مخصوصا خودش!
آهی کشید و تاکسی گرفت..
-دربستتت
******


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 25

مهراس بعد از رفتن نازی بی هیچ حرفی رفت سمت اتاقش....واقعا همچین آدمی بود؟یه حیوون؟ اون نه نازی گفت مهراس از یه حیوون هم بدتره! الان باید بخنده یا عصبانی شه؟به سمت گیتارش رفت....همیشه تو بد ترین مواقع گیتار میزد....موقعی که عصبانی داغون ناراحت یا خیلی شاد بود...گیتارو گرفت و بعد از تنظیم کردن کوک شروع کرد به نواختن و خوندن





گریه کن ، تو میتونی / پیش اون نمیمونی ، اون دیگه رفته بسه تمومش کن
گریه کن ، ته خطِ ، عشق تو / دیگه رفته ، تو دل یکی دیگه نشسته تمومش کن

چشم به راه ، نشین اینجا / میمونی خیلی تنها ، گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه
دست بکش ، دیگه از اون طفلکی / دل داغون اون دیگه ، خوشِ فکر نکن حالتو میدونه

تنها میمونی ، آخه اینو میدونی / مثل اون پیدا نمیشه
اشکات میریزه ، آخه اون واست عزیزه / توی قلبته همیشه

یادش میفتی ، دلت آتیش میگیره / میگی کاش برگرده پیشم
راهی نداری ، تو باید طاقت بیاری / آخه میدونی نمیشه




درحالی که داغون تر از همیشه بود زمزمه کرد
-مهتاب ببین با من چیکار کردی...یعنی روزی میرسه که بتونم عشقتوفراموش کنم؟

******

نازی درحالی که زانوهاشو بغل کرد لبخند غمگینی زد.....امروز تند رفت! واقعا خیلی تند رفت...خودش هم نمیدونه از چی از کی و مهمتر از همه چرا یه دفعه زیرو رو شد؟....هندزفری رو تو گوشش گذشت و شانسی یه آهنگ انتخاب کرد....این آهنگ!

همین که میخوام حرف دلم رو با تو بگم میری
آره میدونم بد بوده کارم،ایجوری دلگیری
میشه ایندفه منو تو ببخشی
میشه نگی میخوای ازم جدا شی
میشه ببخشی و بگذری عشق من
میشه فراموشت بشه گناهم
میشه نگاه کنی به اشک و آه ام
هنوزم از همه بهتری عشق من
منو ببخش اگه بچگی کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
منو ببخش اگه از تو بریدم
اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
******************


نازی با بغض سعی کرد جلو ریزش اشکشو بگیره...ولی نمیتونست...شاید هم نمیخواست....سالهاست این بغض این غم این تنهایی این پشیمونی یقه اشو گرفتن و ولش نمیکنن.....آیا واقعا تقصیر نازی بود؟شاید اون موقع که قول داد باید فکر اینجاهاشم میکرد....چرا قولشو نشکست؟ چشماشو رو هم فشرد و گرمی اشک رو رو گونه هاش حس کرد....صدای آهنگ گوشاشو کر میکرد ولی بازهم از شنیدن این آهنگ لذت میبرد...
درحالی که غرق در گذشته ها شده بود حس کرد کسی پشت سرشه....قلبش دیوانه وار میتپید....دزد اومده بود؟ مطمئنا بابک نبود چون نازی در حیاطو بسته بود...آب دهنشو قورت داد و لباشو محکم رو هم فشرد...زیر چشمی به اطراف نگاه کرد و هیچی دم دستش نبود تا با اون از خودش دفاع کنه....باید چیکار میکرد؟.....بالاخره تمام شجاعتشو جمع کرد و با یه حرکت از رو مبل پرید پایین و به سمت دزد برگشت....با دیدن مهراس که دست به سینه به حرکات مسخره نازی نگاه میکرد خشکش زد....مهراس بود؟؟ اون اینجا چیکار میکرد؟؟ با چونه ای لرزون گفت
-تو....تو اینجا چیکار میکنی؟
مهراس رو مبل نشست و به قیافه ترسیده نازی خیره شد....چقد جذاب! موهای نازی تا شونه هاش بود..موهای مشکی خوشرنگ....دقیقا مثه مهتاب بود!! نازی بلوز آستین حلقه ای و یه شلوارک پوشیده بود..چقدر خواستنی!!!
اما نازی اونقد تعجب کرده بود که اصلا حواسش به این چیزا نبود
-گفتم اینجا چیکار میکنی؟ من در حیاطو بسته بودم چه شکلی اومدی؟
مهراس با لبخند کجی به چشمای نازی خیره شد
-اول لباس درست حسابی بپوش تا اغفالم نکردی...
نازی اول با تعجب اما بعدش با چشمایی گرد شده به مهراس خیره شد...مهراس خنده کوتاهی کرد و از سرجاش نیمخیز شد که همین حرکت کوچیک باعث شد نازی به سمت اتاقش بدود....مهراس به این حرکت نازی بلند بلند خندید و گفت
-اگه بخوام میتونم اون درو هم بشکونم!
نازی درحالی که غرغر میکرد داد زد
-اوه منم میشینم بِرو بِر نیگات میکنم....
مهراس صداشو برد بالا و با شوخی گفت
-یعنی میگی ازتو بترسم جوجه؟
نازی شالشو پوشید و از اتاق اومد بیرون....واقعا کنجکاو شده بود که چرا مهراس اومده....تازه انتظار داشت الان مهراس بزنه درگوش نازی که اون حرفارو بهش زد!
-خب....چرا اومدی؟
مهراس با خنده گفت
-حسادت هم بدچیزیه!
نازی یک تای ابروشو بالا انداخت
-منظور؟؟؟؟؟؟
مهراس خمیازه ای کشید
-درکت میکنم...با دیدن اون گلای رز که یه خانوم واسم فرستاده حق داری وحشی شی...
نازی اول با بهت به مهراس خیره شد...ولی بعد پقی زد زیر خنده
-یعنی این همه راهو بخاطر یه نظریه ی چرت و پرت اومدی؟؟
مهراس کمی جدی شد
-حرفایی که امروز زدی....هیچکی تاحالا این حرفارو بهم نزده بود....البته منیژه چندباری غیر مستقیم حرف زد ولی هیشکی تاحالا بهم نگفته بود تو از یه حیوون هم بدتری!
نازی سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتاش شد....الان مثلا باید معذرت میخواست؟؟؟کور خونده پسره ی عوضی!
-تو واقعا فک میکنی من همچین آدمیم؟
نازی متفکر گفت
-خب آره!
مهراس چشم غره ای رفت و جدی تر گفت
-خیلی پررویی...اینو میدونستی؟
نازی طوری که انگار خنگ ترین آدم دنیارو دیده باشه به مهراس زل زد
-تو تازه فهمیدی؟
مهراس نیشخند زد
-خب حالااااا....منظورم اینه که پررو نشو!! حالا مثه آدم بگو چرا یه دفعه ای زدی به سیم آخر؟
نازی طره ای از موهاشو که ریخته بودن بیرون رو تو شالش کرد....
-خودمم نمیدونم....به هرحال من وقتی عصبی شم کنترل کردنم غیر ممکنه...
-اون موقع که داشتی گلارو بو میکردی یاد چی افتادی که عصبی شدی؟
نازی لبشو تر کرد
-نمیدونم.....شاید بهت حسودیم شد به پولات خونه ات بچه ات ..شاید هم چون از گل رز خاطرات بدی دارم!
مهراس سکوت کرد....پس عاشقه؟؟یا شاید هم عاشق بود....
-چایی نمیخوای؟
مهراس از جاش پاشد
-نه ممنون....دیگه کمکم اغفالم کردی....بهتره برم..
-راستی چه شکلی اومدی تو؟
-هرچی در حیاطو زدم باز نکردی...فککردم اتفاقی افتاده از دیوار پریدم...میدونی این خونه اصلا امنیت نداره...تک و تنها چه شکلی اینجا زندگی میکنی؟
نازی چشم غره ای رفت
-از طرف من از بهداد و اقدس خانوم معذرت خواهی کن...
مهراس درحالی که به سمت درخروجی میرفت گفت
-میدونستی شال بنفش خیلی بهت میاد؟
و در رو بست....
نازی با لبخند به دربسته خیره شد....مهراس روانی بود!!! بجا اینکه بشینه نازی رو دعوا کنه اومده میگه اغفالم میکنی و شال بنفش بهت میاد...
*****

1385

مینا با با لبخند به سمت پدرش رفت
-سلام بابا....
وکیلی لبخند کجی زد و آروم سرشو تکون داد....تو این مدت که آمریکا بود به خیلی چیزا پی برد....اینکه اگه مینا تبدیل شده به یه هرزه فقط تقصیر مینا نبود....بلکه تقصیر خود وکیلی هم بود!!ولی.....
نازیلا به سمت وکیلی رفت...دستشو برد جلو
-سلام آقای وکیلی....خوش اومدین...
وکیلی نگاه دقیقی به نازی انداخت...لاغر تر و رنگ پریده تر از همیشه...خوب یادشه چندباری نازی تو خونه اونا مونده بود چون میگفت باباش میخواد دوستاشو بیاره خونه! ممکنه این دختر تاثیر بدی رو دخترش گذاشته باشه؟؟چون اونجور که پیداس وضعشون زیاد خوب نیست!خب ممکنه که.....
دست نازی رو آروم فشرد و با لحنی خشک گفت
-خوش اومدی...
وبه سمت اتاقش رفت....نازی زهرخند زد و آروم رو مبل نشست....مینا شرمسار و ناراحت از رفتار پدرش رو به نازی گفت
-نازی بابام ازدست من ناراحته...واگرنه هیچ مشکلی با تو نداره....
نازی با بغض لبخند بی جونی زد
-عادت کردم....من عادت کردم به این رفتارها...به این نگاها...به این پوزخندا...به این تحقیر شدنا...مینا من عادت کردم...هه تو خیابون دارم راه میرم زنه پنجاه سالشه زیر لبی هرچی فوحش بلده نثارم میکنه...البته حق داره...همه فک میکنن من و امثال منن که این جامعه رو به گند کشیدن و بچه های مردمو اغفال میکنن....ولی نمیدونن ماهم همچین خوش و خوشحال نمیایم این کارارو بکنیم...اونا نمیدونم 80% مردا خودشون میان دنبالمون...اونا نمیدونن ما مجبوریم...اونا نمیدونن همه کسایی که حجاب دارن خوب نیستن! اونا ماهارو درک نمیکنن...اونا فقط آدمای باحجابو درک میکنن...اونا فقط اونایی رو درک میکنن که یه تارموشون معلوم نیست...فقط اونایی رو درک میکنن که مانتو های گشاد تا سرزانو میپوشن..اونا ماهارو درک نمیکنن...هیچکی ماهارو درک نمیکنه....
مینا لباشو روهم فشرد....با این دختر چیکار کرده بود؟
آهی کشید و برای عوض کردن جَو گفت
-راستی...بهزاد گفت کارت داره...نمیدونم چیکار ولی مثه اینکه مهمه...
نازی سرتکون داد و باز هم گرفته و ناراحت به نقطه روبه روش خیره شد...
****

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1390

خشایار مهرسارو هول داد اونور
-مهرسا...یعنی چه؟ میگم حوصله ندارمااا...
مهرسا چینی به پیشونیش انداخت
-خشی گوش کن....من میخوام عروسیمون لب دریا باشه...میفهمی
خشی رو مبل نشست
-نمیشه که اونهمه آدمو دعوت کنیم لب دریا!
-خب فقط نزدیک ترینا رو دعوت کن....من که هیچکی رو دعوت نمیکنم...تو هم که پنج شیش نفرو دعوت کن تموم شه بره...
خشی فک کرد نزدیک ترین دوستاش کیان؟؟ مهراس و عرفان و محمد و کیارش...اوه نازی رو هم باید دعوت کنه....بالاخره اون بود که این دونفرو آشتی داد
-اوکی بااباااا...من 5 نفرو دعوت میکنم...خوبه؟
مهرسا با رضایت سرتکون داد
-آره...فقط من لباس عروسمو...
-امروز میریم انتخاب کن....باشه؟
مهرسا دماغشو خاروند
-نه امروز نمیشه...فردا خوبه؟
-آره...حالا برویه چایی دم کن مردمممم..
مهرسا خنده کنان به سمت آشپرخونه رفت
-راستی...از نازی و مهراسی که گفتی چه خبر؟ ازدواج کردن یا نه؟
خشی لبخند زد
-اوهههه این دونفرو دو دِیقه کنار هم بزاریشون همچین میپرن به هم انگار بابای اون یکی طلبکار بابای اونه!!!
-چی؟ یعنی چی؟
-یعنی اینکه مدام درحال دعوا و کلکلن....والله دست تام و جری رو از پشت بستن!!
-اوه....حالا مشکلشون چی هست؟
-نمیدونم...ولی من اینطور برداشت کردم که هردو مغرورن....اگه یکی کاری کنه که غرور اونیکی بشکنه دیگه واویلا میشه!!
-حالا آخرش به هم میرسن؟
خشی متفکر گفت
-نه....یعنی نمیدونم...فک نکنم دوتا آدم مغرور باهم بسازن مگه نه؟
-عشق بر هرچیزی غلبه میکنه!!
-آره اینم راست گفتی!
-به هرحال امیدوارم به هم برسن....واقعابه نازی مدیونیم...
-اوهوم...منم همین نظرو دارم!
*****
نازی روبه وکیلی گفت
-اِ؟؟؟ من که گفتم از دو هفته بعد کارمو شروع میکنم...یادتون رفت عمو؟
وکیلی لبخند مهربانی زد
-نه یادم نرفت...میخواستم به یه بهونه ای بیای اینجا دیدن این پیرمرد...
نازی شرمسار سرشو انداخت پایین
-چیکار کنم....تا 6 کار میکنم تا برسم خونه شب میشه.....
وکیلی سرتکون داد
-خب تعریف کن دخترم...چه خبر؟ با مهراس چیکار کردی؟هنوز نفهمیده؟
نازی آهی کشید و از ته دل گفت
-نه....امیدوارم هیچوقت نفهمه....
وکیلی با دقت به نازی نگاه کرد....از واکنش مهراس میترسید یا.....
-چرا نمیخوای بفهمه؟
نازی لبشو گزید
-خب....خب اگه بفهمه میدونید که چی میشه...نمیخوام همچین اتفاقی بیفته....
-عاشق شدی؟
نازیبابهت به وکیلی خیره شد....نگرانی تو چشماش موج میزد...نه! احمقانه ترین کاری که نازی میتونست بکنه عاشق مهراس شدنه!
-اوه نه...دیوونه که نیستم...
-عشق یه نوع دیوونگیه...
-من...
-نازیلا دخترم خواهش میکنم حواستو جمع کن...شمادوتا مثه دو خط موازین...میفهمی که؟
نازی سرتکون داد
-من هیچ حسی نسبت به مهراس ندارم...فقط خواستم گوشهایاز گذشته رو جبران کنم...البته میدونم کارایی که میکنم حتی یه ذره اشو جبران نمیکنه...ولی خب....
-حالا چیکار میخوای بکنی؟
-اول از همه میخوام پاهای بهداد خوب شه....طفلکی تو خونه کپک زد....
-خب بعدش؟
-اوه هنوز نمیدونم...
وکیلی متوجه شد نازی نمیخواد درمورد این مسئله صحبت کنه...پس بیخیال شد
-راستی...مینا گفت جمعه اگه تونستی بیای خونمون...دیگه نو که به بازار اومد...
-حتما میام...
****

خشایار رو به مهراس گفت
-راستی...هفته بعد عروسی میگیریم...
نازی با لبخند مهربان گفت
-ا؟؟ مبارک باشه....چرا اینقد دیر گفتین؟
-آخه مهرسا گیر داده بود عروسی لب دریا باشه...
مهراس ابرو بالا انداخت
-خب؟
-هیچی هرچقد گفتم نه تو کتش نرفت!! آخرش دیگه قبول کردم...
-یعنی همه مردمو علاف میکنی بیان لب دریا؟
-نه خب مشکل ماهم همینجابود! آخر سر مهرسا گفت 5/6 نفر از دوستای نزدیکتو دعوت کن...
مهراس سرتکون داد
-مبارک باشه!!
خشی چشم غره ای به نازی و مهراس رفت
-اینو نگفتم که هی مبارک مبارک باشه بگین!
نازی و مهراس همزمان گفتن
-خب؟؟؟
-کوفت خب!! دارم میگم هفته بعد دعوتین دیگه!! دوزاریه هردوتون خیلییییی کجه!
دوباره مهراس و نازی همزمان گفتن
-آهاااا!!!
نازی و مهراس نگاهی به هم انداختن و زدن زیر خنده....خشایار درحالی که لبخند میزد گفت
-منتظر عروسی شما دوتا هم هستیما....
لبخند نازی خشکید....اما مهراس بیخیال برگه اشو تا کرد و گذاشت تو کیفش
-خشی...م.م نگفت کی شعرارو میده؟؟ دیگه خیلی ناز کرداا!
-نمیدونم...مثه اینکه داداشش تصادف کرده...فک نکنم تو اون وضع روحی نا مناسب بتونه برات شعر بنویسه!
-اوه خدای من...پس من این وسط چیکار کنم؟؟ احمقو کل برنامه هامو بهم ریخت...
نازی لبشو گزید
-راستش...من....
خشی با تعجب گفت
-تو چی؟
-راستش....من یه...
مهراس کلافه گفت
-اه زرتو بزن...
نازی چشم غره ای رفت
-میخواستم بگم من یه شعر خودم نوشتم اگه خواستی بخونش ولی حالا که اینجوریه نمیخواد!
مهراس پوزخند زد
-اوه اوه اوه!! خانومه شاعر!
خشی لبخند زنان گفت
-ببین هرچی هست بهتر از هیچیه....تمام رقیبات دیگه دارن خودشونو میکشن بالا....تو تازه اوج گرفتی..
-دقیقا واسه همین نمیخوام با خوندن یه آهنگ با تکست چرت و پرت خودمو پایین بکشم!
-ببین فردا بیاره اگه خوشت نیومد میتونی نخونی...
نازی دست به سینه گفت
-من نمیارم!! اتفاقا همه ازش خوششون اومده!!
مهراس شونه بالا انداخت
-من نمیخونم...
خشی روبه نازی گفت
-دست مهراس نیست....تو بیار من اگه خوشم اومد میخوندش!
نازی چشم غره رفت
-باشهمیارم ولی اگه خوشت اومد این آقا باید ازم خواهش کنه که شعرو بهش بدم...
مهراس پوزخند دیگه ای زد
-درخواب بینی!!
نازی لب ورچید
-میبینیم!
-ای باباااا میتونین دو دیقه مثهآدمای منطقی باهم صحبت کنین؟؟ شدین مثه تام و جری!!!
نازی لبخند زد
-دور از جون جری!
مهراس چینی به پیشونیش انداخت
-میگی اونقدرا لیاقت ندارم که اسممو بزارن جری؟
-چقد زود مفهوم حرفامو میگیری و درکشون میکنی!
-خیلی پررو شدی...برو دوتا قهوه بیار!!
نازی ایشی گفت و از استودیو خارج شد....این مهراس انگار نه انگار دوروز پیش داشت درمورد اغفال شدن و شال بنفش حرف میزد...شونه بالا انداخت و روبه مش رحمان گفت
-سه تا قهوه اگه میشه...
مش رحمان سر تکون داد
-الان دخترم...
بعد دقایقی مش رحمان با یه سینی که روش سه فنجان قهوه بود اومد
-بگیر دخترم...
نازی سرتکون داد
-خیلی ممنون....
با سینی وارد استودیو شد...خشایار پشت به اون دونفر نشستهبود و داشت کاراشو میکرد...باید قسمتی از آهنگ جدید مهراسو برمیداشت و حذفش میکرد....نازی به سمت خشی رفت
-بفرما...قهوه ات...
خشی فنجان قهوه رو برداشت و گذاشت زیر دستش...
-ممنون...
نازی به سمت مهراس رفت
-بگیر ....
مهراس با تردید لیوانو گرفت
-چیزی توش ننداختی که...
نازی لبخند شیطنت آمیزی زد
-بازم منو میفرستی برم قهوه بیارم؟
مهراس لیوانشو به نازی داد
-بخور ببینم چیزی ریختی توش یا نه...
نازی با چشم غره لیوانو برداشت و یه قلپ از اون نوشید
-نه چیزی ننداختی...خو بده قهوه امو...
نازی شونه بالا انداخت
-دهنیش کردم!! اون یکی رو بگیر
-بازمبه تو اعتمادی نیست...بهتره همینو که تستش کردم رو بگیرم..
فنجانو از نازیگرفت و از همونجایی که نازی خورده بود قلپی از قهوه اش نوشید...( اینقد بدم میاد از این کارا )
نازی با تعجب ابرو بالا انداخت...فک کرد شاید حواسش نبود!
*****

وکیلی روبه مینا گفت
-نمیدونم میاد یا نه...فک کنم دلش پیش مهراس گیره...
مینا آهی کشید
-این دختر آخرش خودشو میکشه...میدونی که چی میگم...
-میفهمم...تویه جور بهش بفهمون رسیدن اون دو نفربه هم غیر ممکنه...
-بابا .... نمیدونم چیکار کنم....فک میکنی حرف منو قبول میکنه؟
-نمیدونم!!!تو چی فک میکنی؟
-معلومه که نه...یه بار حرفمو قبول کرد برا هفت پشتش بسه....
-حالا اگه جمعه اومد....
-بابا بیخیال...خودم میدونم چیکارش کنم...
*****

*******
1384

مهتاب رو به مهراس گفت
-خب؟دعوت امروزت به چه مناسبتی بود؟
مهراس خیره به چشمای مهتاب گفت
-نامزد داری؟
مهتاب بدون اینکه قیافه اشو ببازه گفت
-چند روز بعد قراره نامزد کنیم...
مهراس لبخند زد....سرشو برد جلوتر
-میدونم نداری....با من ازدواج کن...
مهتاب درحالیکه قیافه ی متعجبی داشت از جاش پاشد و کیفشو گرفت
-متاسفم...لطفا دیگه مزاحم نشین...
وبه سمت در خروجی رفت
مهراس پول دوتا قهوه رو حساب کردو با قدم هایی تند خودشو تقریبا به مهتاب رسوند....نمیخواست مهتابو ازدست بده...مهتاب یه چیز دیگه بود...یه دختر شیطون اما در عین حال با وقار...حتی تاثیرایی که رو مهراس گذاشته بود همه رو متعجب کرده بود...
مهراس حدود ده قدم با مهتاب فاصله داشت...داد زد
- اگه نامزد داری لاید واسه همین بایه غریبه اومدی کافی شاپ؟؟ شاید هم برات یه کار عادیه؟؟
مهتاب درحالی که از شدت عصبانیت نفهمید وسط خیابونه یه دفعه ایستادو به سمت مهراس برگشت تا جواب این توهینشو بده...که تا دهن بازکرد حس کرد ضربه محکمی به بدنش وارد شد....
مهراس لحظه ای نتونست نفس بکشه....نه ...الان نه...الان که تازه اونو پیدا کرده نه....زیر لب زمزمه کرد
-خدا به تمام مقدسات عالم قسم اگه مُرد منم میمیرم...
با حالی نزار به سمت پیکر بی جون مهتاب که رو آسفالت داغ افتاده بودرفت...چه معصومانه خوابیده بود...مهراس به طور نامنظم نفس میکشید....نه اگه مهتاب مُرده باشه چی؟رفت کنار مهتاب نشست...زمزمه کرد
-مهتاب....
مهتاب نه پلک زد نه واکنشی نشون داد.....ترسید....قلبش تند تند میتپید....اگه مُرده باشه؟؟لباشو محکم رو هم فشرد...
-مهتاب...بیداری؟
سکوت
همه کسایی که شاهد این صحنه هابودن فک کردن مهراس نامزد یاهمسر مهتابه....واقعا دلشون واسه این دختر جوون و این مرد داغون سوخت...
مهراس دستی به پیشونی خونی مهتاب کشید..سرد بود...چرا سرد؟؟دو دستشو دو طرف بدن مهتاب قائم کرد و خم شد و پیشونیشو گذاشت رو پیشونی مهتاب....چشمای مهتاب بسته بود....نکنه مُرده؟؟ با بغض زمزمه کرد
-خانومی...مهتاب..باز کن چشماتو...
سکوت...
به سختی نفس میکشید....کمی پیشونیشو فشار داد
-مهتاب..من...نشد بگم دوستت دارم...میدونی...هیچوقت فک نمیکردم...فک نمیکردم عاشق شم..ولی تو...
به سختی نفس دیگری کشید..نمیخواست مهتابو از دست بده...یاد روز اولی که مهتاب با کیف زد تو فرق سرش افتاد...زهرخندی زد و .یک قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و رو گونه مهتاب چکید...گریه یه مرد....
از اون فاصله کم هرم نفس های مهتابو حس کرد...نفس هاش آروم بودن...مهراس چشماشو محکم رو هم فشرد...
-چرا جواب نمیدی؟
یکی از مردا که تازه به خودش اومد رفت سمت آن دو....دست مهراسو گرفت تا بلندش کنه که مهراس با خشم پیشونیشو از رو پیشونی مهتاب برداشت و داد زد
-دست نزن....این دختر عشقمه...عشقم...میفهمی اگه چیزیش بشه نابود میشم؟؟ من عاشق این دخترم....ولی....
زمزمه وار ادامه داد
-نتونستم بگم دوستش دارم...
احساس کرد قلبش بیشتر از پیش فشرده شد....نتونست بگه دوستش داره!احمقانه بود...بدتر از اون که عامل این تصادف کسی بجز مهراس نبود....
صدای ماشین آمبولانس اونو به خودش آورد...اگه مهتاب میمرد؟
******
1390

نازی نگاه سطحی به شعرش انداخت...کار درستی میکرد این شعر چرت و پرتو میداد به مهراس؟ لب ورچید و زمزمه کرد
-گور باباش!! نخواست به درک!
******
منیژه با تعجب ابرو بالا انداخت
-چی؟؟نازی هم باهاتون میاد؟
-اوهوم...بهداد ول کن نیست...
منیژه خنده کوتاهی کرد
-خوبه بهداد هستاا!!!
-منظوووور؟
-ناقلااا کلککککک نگفته بودی!!!
و با شیطنت ابرو بالا انداخت
-اه برو بابااا !!! فک نکن خبراییه!
-اوکی...بیخیال...
ولی ذهنش پر بود از علامت سوال....یعنی این مدت که خارج بودن اتفاق خاصی نیفتاد؟
******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 26

1390

وکیلی با اخم به چهره ی رنگ پریده مینا خیره شد...حس میکرد مینا چیزیرو پنهون میکنه....تو این مدت متوجه تغیرات روحی روانی مینا شده بود!! آهی کشید و نا امیدانه گفت
-مینا...دختر باباا...نمیخوای چیزی بگی؟
مینا دست از ریختن چایی برداشت! به خطوط روی صورت پدرش که نشان از پیری اش بود نگاه کرد.....آیا پدرش سزاوار این همه درد بود؟ به سختی لبخند بی جونی زد و زمزمه وار گفت
-نه بابا جون...فقط چون دیگه کمکم به عاشورا تاسوعا نزدیک میشیم حالم کمی گرفته اس!
وکیلی به ظاهر لبخند زد .....بازم دروغ! حدود دو ماهه که این دروغارو میشنوه....نکنه بازم.....
-بابا نازی فردا میاد؟
-اوه نمیدونم....خودش گفت آره ولی خب میدونی....حس میکنم نمیاد! حق هم داره!
مینا زهرخند زد و سر تکون داد....
-باشه میرم شام بپزم چی میخواین؟
-زحمت نکش از بیرون سفارش میدم..
-اِ بابااااا یعنی اینقد دست پختم بده؟؟
وکیلی خنده کوتاهی کرد
-نه دست پختت بد نیست فقط از جونم سیر نشدم که بخورمش!
-بابااااا
-باشه باشه....من که هوس پیتزا کردم ...با هم بپزیم؟
مینا لبخند زنان سینی چایی رو برداشت
-آره بریم....
****

بهداد با اخم زمزمه کرد
-بابا تو قول دادییییی....
مهراس با به یاد آوردن دیروز چشم غره رفت
-بهداد من حوصله ندارمااا!! میگم قبول نمیکنه....میفهمی؟
بهداد داد زد
-نههههه من نازی رو میخوام!
مهراس کلافه دستی به موهاش کشید
-عزیز من نمیشه! گفت نمیخواد میفهمی؟
بهداد پاشو به زمین کوبید
-من نازی رو میخوام!! غذا نمیخولم!
مهراس وقتی بازم به شرطی که نازی گذاشته بود فک کرد زمزمه کرد
-عمرا اگه ازش معذرت بخوام!!
بشقاب سوپو گذاشت رو میز عسلی بهداد......
-باشه نخور!! هرموقع گرسنه ات شد اقدس واست یه چیز میاره!
بهداد تیریپه گربه شرک رو گرفت...مهراس کمی نرم شد ولی قانع نشد!! اگه میمرد هم نمیخواست از نازی معذرت بخواد! واقعا اصلا نازی مستحق این نیست!
-چیه؟ چرا اینجوری نیگام میکنی؟
بهداد چند بار پلک زد
-من قهرم!
-باشه قهر باش!
دستاشو تو جیب شلوارش کرد و از اتاق خارج شد! اآه پدر بودن اونقدرا هم که فک میکرد راحت نیست! باید کلی با موجوداتی مثه بهداد سروکله بزنی! نمیشه که!
رو تختش دراز کشید و به فکر فرو رفت.....یعنی رفتارش خیلی بد بود؟؟؟
******
نازی رو به بابک که لاغر تر از قبل مینمود با اندوه زمزمه کرد
-بابک چیکار کردی با خودت؟ من التماس کردم دیگه .....
بابک لبخند کجی زد و به اخمی که نازی کرده بود نگاه کرد.....دلش برا این دختر میسوخت.....واقعا دختری مثه نازی مستحق همچین زندگی بود؟ معلومه که نه! نازی فقط و فقط قربانی خواسته های بابک و خودخواهی های او شده بود!!
نازی گوشیشو گرفت و زمزمه کرد
-دفعه قبل چه بی خبر رفتی....اومدم خونه دیدم نیستی...
بابک دستی به صورتش کشید و گفت
-باید میرفتم....نمیتونستم تحمل کنم...
-چیو؟
-تورو!
نازی لبخندش تبدیل به زهرخند شد
-اونقد از من متنفری؟
-آره! چون وقتی میبینمت یاد خطاهایی که مرتکب شدم میفتم...میدونی با دیدنت زجر میکشم...با زجر کشیدنت داغون میشم!
نازی خیره به تی وی گفت
-اشکال نداره....چند روز بعد میرم مسافرت دیگه منو نمیبینی....
بابک چشماشو بست و به مبل تکیه داد
-کجا؟
نازی با اخم زمزمه کرد
-نمیدونم...باید یه مدت از اینجاها دور باشم....پلیس مثه اینکه ردمو پیدا کرده!
بابک چشماشو باز کرد و با بی حالی پرسید
-کی گفته؟
-سیروس....امروز صبح زنگ زد گفت چند نفر از اعضای باند لو دادنت....بهزاد سعیشو کرد تا اعتراف نکنه ولی ....
-آخرش زد زیر همه قول و قراراتون؟
نازی با ناراحتی سرتکون داد
-میدونی حتی اگه بهزاد چیزی نمیگفت بازم از طریق بقیه میتونستن پیدام کنن....میفهمی که!
بابک آهی کشید و دلسرد از زندگی گفت
-حالا واقعا میخوای کجا بری؟
-نمیدونم...طرفای شمال میرم....نه شاید طرفای جنوب رفتم.....اوه هنوز نتونستم تصمیم بگیرم...
بابک چشماشو رو هم فشرد
-دوتا دوست دارم که تو این کارا واردن....میتونم ازشون بپرسم کجاها امن و امانه!
نازی سرتکون داد
-ممنون میشم اگه این کارو کنی....
بابک آهی کشید و از ته دل گفت
-در حقت پدری نکردم بیشتر ظلم کرد...واقعا خجا....
-ششششش.....من گذشته هارو فراموش کردم...همیشه به آینده فک میکنم...همیشه میفهمی بابک؟
بابک احساس میکرد چیزی رو قلبش سنگینی میکنه....این دختر چرا اینجوری بود؟ مهربونیش .....بابک لایق همچین دختری بود؟
نازی درحالی که کانال عوض میکرد گفت
-فک کنم آخر هفته برم....اگه دیدی نیستم بدون رفتم....نمیدونم بستگی داره...
-به چی؟
نازی متفکر گفت
-به اون!
********
1385

نازی رو به مینا گفت
-اون ساکو بیار .... بهزاد گفت بعد ماموریت قبل از اینکه از خونه ات بیام بیرون بازش کنم و از وسایلای توش استفاده کنم...
مینا با هیجان گفت
-باشه الان میارم.....کلی پیش خودم حدس زدم تو اون ساکه چیه!
با عجله ساکو از زیر تختش درآورد و به سمت نازی پرت کرد
-بدو بازش کن...
نازی با لبخند بازش کرد.....با تعجب به گیس و وسایل آرایش و لنز و ... خیره شد....اوه باید تغییر چهره میداد؟ لب ورچید
-من نمیخوام قیافه ام عوض شه...
مینا با عجله کلاه گیس خرمایی رنگو گرفت و گفت
-اوه ببین چه خشمله....لامصب منم از اینا میخوام....ببین معلومه از اون اصل هاست که تابلو نباشه کلاه گیسه....واوووو لنز قهوه ای.....
نازی کلافه لنزو گرفت
-اه اینقد دست کاری نکن این وسایلارو....دو ساعت بعد باید برم بهزادو ببینم...با این حساب باید تیپمم عوض کنم!
مینا سر تکون داد
-آره آره....کلا همه چیتو باید عوض کنی....مطمئنا افراد باند پی اس اونورا منتظرتن...بهتره صداتم عوض کنی!! اونا خیلی دقیقا!
نازی لبخند کجی زد و زمزمه کرد
-آره باید با آغوش باز برم استقبال مرگ!! میدونی اگه یه درصد احتمال بدن من اون دختره ام همونجا کارمو با یه گلوله میسازن دیگه همه چی تموم میشه؟
مینا اخم کرد
-زبونتو گاز بگیر...
نازی زهرخند زد و چیزی نگفت هیچکی درکش نمیکرد ....هیچکی...

****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس کلافه به خشی خیره شد....
-اصلا به تو چه؟؟ زنته؟؟ ننته؟ دوست دخترته؟ خب نخواستم اون شعر چرت و پرتشو بخونم! عجبا!
خشایار با ناراحتی سر تکون داد
-واقعا رفتارت خیلی بد بود.....قیافه نازی رو ندیدی که....
مهراس تک صرفه ای کرد و عصبی گفت
-بیخیال .....بزار کار این آهنگو تموم کنیم ماله نازی پیش کش....
خشی چشم غره رفت و دکمه رو زد....آهنگ پخش شد و مهراس شروع کرد به خوندن....
-هی هی.....هواست کجاس؟ اصلا به ریتم آهنگ توجه نمیکنی.....ببین وقتی میگی منو تو باید ....
-اه خودم میدونم....باید صدام اوج بگیره...پلِی کن...
خشی با تاسف سرتکون داد
-خودتم میدونی همه اش حواست پیش اونه! تو واقعا....
-اینقد زر نزن و پِلِی کن...
*****
بابک با لبخند گفت
-نه دخترم می خواد!
شایان یک تای ابروشو بالا انداخت
-سابقه داره؟
-اوهوم....
شایان به فکر فرو رفت...فعلا که داخل کشور امن و امان نیست...
-نمیدونم...چند روز پیش خبر آوردن که طرفای شمال چن نفرو دستگیر کردن....جنوب هم که وضعش بدتره....نمیدونم داخل کشور که امن نیست....
بابک آهی کشید و زمزمه کرد
-پیشنهاد میکنی چیکار کنه؟
شایان با انگشت ضربه های پی در پی روی میز میزد.....
-نمیدونم....به نظر من بهتره برا یه مدت از کشور خارج شه! این بهترین راهه!
بابک شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه هاش...پس باید هرچه زودتر اقدام میکردن....ولی چه کاری؟؟
*****
نازی بازم با به یاد آوردن دو روز پیش داغ دلش تازه شد....اه اه اه پسره ی پر رو!! چقد بخاطر این شعرش تحقیرش کرد...ولی مهراس چه میدونست نازی با تمام وجود این شعرو واسه اون نوشته بود؟؟
آهی کشید و برای چندمین بار اون روز را مرور کرد...
*****
دو روز پیش

نازی با لبخند رو به خشی گفت
-نمیدونم! اگه خوشش نیومد میزنم تو دهنش!
خشی خنده بلندی کرد
-ولی شعرت قشنگ بود! واسه کسی نوشته بودیش؟
نازی به فکر فرو رفت...
-نمیدونم....تا حدودی آره! خب احساسات خودمه دیگه!
خشی لبخند اطمینان بخشی زد
-آفرین من که خیلی خوشم اومد...
-بنظرت مهراس خوشش میاد؟
خشی ونازی با شنیدن صدای مهراس به سمت در برگشتن..
-از چی خوشم میاد ؟
خشی به سمت مهراس رفت....
-بیا این شعر نازیه....خیلی قشنگه!
مهراس بیخیال گفت
-بده ببینم چیه....
برگه رو از دست خشی گرفت و شروع کرد به خوندن...

میترسم از روزی که تو....بفهمی من کیَم..
میدونم حتی دیگه...نمیخوای بفهمی من چیَم...
طعم ِ گس ِ نگاهتو ...تلخی ِ حرفای تو..
شیرینی لبای ِ تو...عشق بی همتای ِ تو ...
ذره ذره میخوامشون ....ولی بازم ندارمشون...
گذشته ها نمیذارن...که داشته باشمشون...
آخه تلخه گذشته ها ...مثه دیواره بین ِ ما ...
گلم نمیشه که تا ابد...ازت پنهون کنم اونو...
بالاخره یه روز از راه میرسه...که راهمون جدا بشه...
ولی بدون عشق یه غریبه ...هیچوقت جایگزین ِ اون نمیشه...
طعم ِ گس نگاهتو ...ازم دریغ نکن....شاید روزی بفهمی که...من زنده ام با هموون....

مهراس بعد از خوندن آخرین سطر پوزخند زد....یه پوزخند که باعث شد نازی بغض کنه....
-این بود؟
نازی سر تکون داد...
-یعنی.....تو میخواستی من اینو بخونم؟
خشی پادرمیانی کرد
-مهراس شعرش که...
-خفه خشی....
خیره به چشمای نازی گفت
-تو وافعا میخواستی من اینو بخونم؟؟
نازی پلک زد....
مهراس پوزخند معنی داری زد
-چرت و پرت ترین شعری که تا حالا خوندم!
نازی زهرخند زد
-احترام خودتو نگه دار!
مهراس سرتکون داد و برگه رو انداخت تو سطل آشغال بغل دستش...نازی به سطل آشغال خیره شد....حس کرد قلبش فشرده شده....مهراس تمام وجود نازی رو خیلی راحت انداخت تو سطل آشغال...
نازی با صدای خفه ای گفت
-شعور نداری نه؟
-چرا دارم که اینکارو کردم!
نازی کیفشو گرفت و رو به خشی گفت
-من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم!
-نازی بیا بشین حرف بزنیم حل...
-نه .....یا از کارش معذرت بخواد یا من دیگه برنمیگردم...
مهراس از کنار در رفت کنار
-راه باز جاده دراز!
نازی با خشم از استودیو خارج شد...
خشی دستی به صورتش کشید
-اه مهراس...دیدی چیکارکردی؟
مهراس بیخیال شونه بالا انداخت!
***متفکر به روبه روش خیره شد....هیچی به ذهنش نمیرسید.....حس میکرد اگه خودش تسلیم پلیس شه سنگین تره!! آهی کشید و گفت
-نمیدونم!! واقعا نمیدونم چیکار کنم! آخه من گورم کجا بودد کفن داشته باشم؟ میدونی چقد پول میبره؟
بابک سرتکون داد
-ولی هیچ راه دیگه ای نداری.....از اینور و اونور قرض کن تا....
-بابک فک کردی میدن؟ والله تمام کسایی رو که من میشناسم خودشون نیازمند پولن!!
بابک آهی از سر نا امیدی کشید
-نمیشه که بری زندون...
نازی چشماشو بست و به مبل تکیه داد
-نمیدونم....شاید اینجوری بهتر باشه...البته اگه حکمم اعدام باشه بیشتر خوشحال میشم....
بابک به چهره ی رنگ پریده تر از قبل نازی خیره شد...این دختر همون دختر شاد و شنگول چند ماه پیش بود؟ بابک مطمئن بود اتفاقاتی افتاده که خودش از اون بی خبره!
-نازیلا...اتفاقی افتاده؟
نازی چشماشو باز کرد و خیره به بابک گفت
-چطور مگه؟
بابک نگاشو از دخترش دزدید
-نمیدونم...چشمات ....چشمات یه جوری شدن....
-چشمام؟
نازی از جاش پاشد و رو به آینه وایستاد.....خیره خیره به چشمای خودش نگاه کرد...تو این دو سه ماه اخیر واقعا نازی خیلی تغییر کرده بود!! چشماش نگاهش خنده هاش......انگار هم از دست تمام غم ها آزاد شده اما درعین حال غمگین ترین آدم دنیاس.....قطره ای اشک تو چشمش حلقه زد....با دیدن اشک شروع کرد به آروم خندیدن....دهنش بسته بود و آروم میخندید....قطره اشک از گوشه چشمش سُر خورد رو گونه اش....چرا داشت با گریه میخندید؟ سرتکون داد....خوشحال بود....پس هنوز کاملا تبدیل به مرده ی متحرک نشده بود....هنوز هم ذذره ای احساس تو وجودش بود....هنوز هم زیر فشار اون همه غم و غصه له نشده بود....هنوز هم میتونست گریه کنه و بخنده! هنوز هم احساس داشت!
بابک با لبخند تلخ نظارگر کارای دخترش بود...واقعا نازی مستحق اینهمه فشار روحی روانی و غم و غصه بود؟؟
با شنیدن صدای زنگ در نازی با کف دست اشکشو پاک کرد و با گرفتن چادر گل گلی اش به سمت در رفت
-کیهههه....اومدممم
در رو باز کرد و با دیدن مهراس پوزخند زد...مهراس جدی به نازی خیره شد
-نیومدم معذرت خواهی!! بهداد خیلی سراغتو میگیره! میگه زودتر بریم پاهامو خوب کنیم! میگم بریم میگه نه با نازی میرم!
نازی با سردترین نگاه به مهراس خیره شد
-من کار دارم نمیتونم بیام...
مهراس دست به سینه به نازی خیره شد
-چه کاری اونوقت؟
-به فوضولاش ربطی نداره!
مهراس ععینک دودیشو برداشت....نازی با لذتی خاص به چشمای میشی رنگ مهراس خیره شد....چقد خوب شد که عینکشو برداشت ! آخه نازی دلش تنگ شده بود! برا این چشمایی که هرگز مال اون نمیشین...
-ببین نازی...بیا دیگه اینقد ناز نکن....بهداد سرمو برد با زر زراش!
نازی بازم خواست مخالفت کنه ولی.....
-باشه میام....ولی به شرطی که یه ماه هم واسه تفریح بمونیم!
مهراس سرتکون داد
-باشه قبوله...
نازی چینی به پیشونیش انداخت
-خدافظ...
و در رو بست....
مهراس با لبخند به در بسته نگاه کرد....چرا از بچه بازی های این دختر خوشش میومد؟
به سمت ماشینش رفت و زنگ زد به خشی
-سلام....ببین اسناد و مدارکی که بهت دادمو آماده کردی؟
-آره..چطور مگه؟
-قبول کرد!
-اوه چه خوب!
-بای
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1390

ادیبی رو به کاشانی گفت
-پرونده رو مطالعه کردم...حدود چند سال پیش تو بانک اتفاق افتاد...انگار آب شده رفته زیر زمین! البته فعلا که چند تا مضنون داریم ولی....
کاشانی با اخم پرسید
-ولی چی؟
ادیبی پرونده رو بست
-نمیدونم! حس میکنم هیچکدوم از اینا نیست....کار هرکی بوده معلومه خیلی تو کارش وارد بوده....یادته قبلنا پرونده باند نامبر وان تو دستمون مونده بود نمیتونستیم کاریش کنیم؟
کاشانی با لبخند سرتکون داد
-اره...کلی سر اون پرونده حرص خوردیم! یادته چقد دعوا کردیم؟
ادیبی چشم غره رفت
-آره خب تقصیر تو بود!! هی میگفتی باید بریم طرفای شمالو بگردیم!! آخه عزیز من هیچ مدرکی مبنی بر اینکه اونا تو شمالن وجود نداشت که!
کاشانی با خنده سر تکون داد
-خب فک میکردم میخوان مارو از راه راست منحرف کنن! آخه کی میتونست باور کنه باند به اون بزرگی وسط پایتخت باشه؟
ادیبی با لبخند بازم پرونده رو باز کرد
-تو هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردی!
-اوهههه تو که کسب کردی چقد تونستی باند نامبر وان رو پیدا کنی!
ادیبی سرتکون داد
-آره نتونستم پیداشون کنم! ولی خوشحالم که حداقل یکی از رقیباش زیادی باهوش بوده که تونست اونو بفرسته زندون! هه تازه اونم با فرستادن یه مدرک!
کاشانی درحالی که شقیقه اشو ماساژ میداد گفت
-حالا این پرونده رو چیکار کنیم؟؟ طرف که غیبش زده! تو هم که با اون حس شیشمت میگی هیچکدوم از اون مضنونا نیستن!
ادیبی دوباره شروع به مطالعه پرونده کرد
-باید یه سرنخی پیدا کنیم! دیگه نمیخوام این یکی پرونده رو مثه پرونده نامبر وان بیخیال شم!!
کاشانی شروع کرد به دست زدن
-آورین آورین!! دیگه ادیبی وارد میشود!
ادیبی چشم غره رفت
-دست از این خنگ بازیا بردار برو مشخصات اون مضنونا رو بیار!
کاشانی سرتکون داد و از اتاق خارج شد.....ادیبی خیره به در بسته زمزمه کرد
-اه لعنتی....کجایی پس؟از کجا میتونم پیدات کنم؟
********

نازی بعد از شنیدن صدای دور شدن ماشین مهراس وارد خونه شد....بابک سرتکون داد
-کی بود؟
-صاب کارم!
-چیکار داشت؟
-میگفت بریم خارج پاهای پسرشو عمل کنه!
بابک با تعجب گفت
-تو....قبول کردی؟
نازی پلک زد...با احساس عذاب وجدان گفت
-اره...دیگه چاره ای جز این ندارم که! دارم؟
بابک با دیدن لب و لوچه آویزون نازی سعی کرد با حرفاش به دخترش آرامش بده
-عزیزم تو کار بدی نمیکنی...اولشم که اونا خودشون میخوان که تو باشون بری دومشم که تو مجبوری!
نازی خیره به دهن بابک زمزمه کرد
-من همیشه مجبور بودم!
بابک چشماشو بست و باز کرد
-زندگی همینه...زندگی گذروندن عمر نیست....زندگی سرخم کردن در برابر اجبار هاست!
نازی با بغض ادامه داد
-و من خیلی خوب این اجبارهارو فهمیدم ....فهمیدمشون و درمقابلشون سرخم کردم!
بابک نمیدونست چی بگه...تنها جوابی که داشت سکوت بود....سکوتی که بیش از هرچیزی نازی رو ناراحت کرد....سکوتی که...
******
مهراس دست از خوردن برداشت
-اذیت نکن دیگه!! بخور اون غذاتو!!!
-سوپ دوسسس ندالمممممممممم..
مهراس کلافه سرتکون داد
-ببین بچه جون سرماخوردی باید سوپ بخوری!! دوس دارم ندارم نداره که!!!
بهداد سرتکون داد
-نچ نه نُو نمیخورممممممم
مهراس دست به سینه به بهداد خیره شد
-کاری نکن عصبی شمااااا
-من سوپ هویج و کلم دوس ندارم...من پیتزا میخوام...
مهراس چشم غره رفت
-باشه بخور زنگ میزنم پیتزا بیارن! تا اونموقع سوپتو تموم کردیاااا!
بهداد با رضایت سرتکون داد
-باشه....ولی پیزاش قارچ نداشته باشه! دوس ندالم!
مهراس سرشو کج کرد و به بهداد خیره شد
-ولی من دوس دارم!!! حالا بخور اون سوپتو...
از پشت میز پاشد و رفت به سمت پذیرایی...موبایلشو از رو مبل برداشت و زنگ زد به خشایار
-سلام...فرستادی اسناد مدارکو؟
-کشتتیییییی آره فرستادمشون...ناقلا دیگه با نازی میریزی رو هم....آرهههه؟
مهراس لبخند زد
-برو بابااا!! بخدا نمیتونم ریختشو تحمل کنم!! اه اه دختره ی...
-پیاده شو با هم برین! اونم همچین عاشق ریخت و قیافه ی تو نیستااااا
-غلط کرده!! خیلی هم دلش بخواد!!
-رو روووو نبرن!!!
-نمیبرن مطمئن باش! خب دیگه اینقد زر زر نکن باید واسه بهداد پیتزا سفارش بدم!!
-اُه بالاخره یادت اومد پسری هم...
-باییییییییییی
مهراس با خنده گوشی رو قطع کرد و بعد از سفارش دادن پیتزا به سمت میز رفت
-سفارش دادم تا یه ربع بعد میارن!
بهداد سر تکون داد....مهراس با تعجب به بشقاب خالی بهداد خیره شد...هوممم مشکوک میزد!!
-غذاتو خوردی دیگه؟
بهداد پلک زد
-آره!! پاهام که خوب نشده برم بندازمش دور!!!
مهراس سرتکون داد
-راس میگی!! آفرین حالا که غذاتو خوردی دو تیکه پیتزا بهت میرسه!
وشروع کرد به خودن سوپ خودش....بهداد با شیطنت زیر چشمی نگاهی سطحی به گلدان پشتش انداخت....چقد خوب وبد که خونشون گلدان زیاد داره!! با خودش گفت بزار این گُله هم یکم سوپ بخوره حون بگیره!! از این فکرش خنده کوتاهی کرد و در سکوت نظارگر پدرش شد...حس میکرد این روزا خیلی خوش گذشت...مخصوصا اینکه مهراس گاهی زودتر میومد خونه و با بهداد چند کلومی حرف میزد و کمی بازی کامپیوتری میکردن...حتی گاهی براش قصه میگفت....قصه دوتا آدم که خیلی همو دوست داشتن ولی....
*****
خشی لبخند زنان جواب داد
-نمیدونم!! حس میکنم آخرش به هم میرسن!
مهرسا شونه بالا انداخت
-من همیشه حدسام درست از آب درمیومد!! فک نکنم به هم برسن!
-چرا همچین فکری میکنی؟
مهرسا درحالی که ظرفارو میشست گفت
-خودت یکم فک کن!! حتی اگه بهم برسن فک میکنی میتونن حداقل دو ساعت با هم زیر یک سقف باشن؟؟
خشی با شیطنت ابرو بالا انداخت
-حالا یک شبو آره ولی بیشتر دیگه نمیدونم!!
مهرسا چشم غره رفت و زمزمه کرد
-وای شما مردا چقد منحرفین بخدااا!!!
خشی از جاش پاشد و از پشت مهرسا رو بغل کرد
-کاری نکن بهت ثابت کنم شما زنا هم همچین بدتون نمیاد ما منحرفیم...
مهرسا خنده کنان سرتکون داد
-ول کن.....نمیبینی دارم ظرف میشورم؟
خشی بوسه ای رو گردن مهرسا گذاشت....
-عزیزم میدونستی چقد دوست دارم؟
مهرسا چشم غره رفت
-خشایاااااااااااااااااااار !!
خشی خنده کنان زمزمه کرد
-بیا خودشم دوست داره ها!! هی روزگار! باشه دیگه نمیکنم!
مهرسا برگشت و بوسه ای رو گونه خشی گذاشت
-آخه پسر خوب نمیبینی کار دارمممم؟
خشی مثه بَره ی مظلوم رفت نشست سرجاش
-شب که کار نداری؟
مهرسا خنده کنان سرتکون داد
-از دست توووو!!
*********

-بابک؟
-هوم؟
-خسته ام....خیلی خسته ام....
بابک به مبل تکیه داد و چشماشو بست....
-چرا؟
نازی پوزخند زد
-نمیتونم اشتباهاتمو جبران کنم...به خیلیا بدی کردم....پلیسا دنبالمن....اگه برم زندون چی؟
-شششششش...هیچی نگو....تو نازیلایی...نازیلا ....میفهمی چی میگم؟
نازی بغضشو فرو داد
-اون نازی دیگه مُرده.........دیگه گذشتن اون روزایی که وقتی اسم نازیلا میومد چشم همه برق میزدن....گذشتن روزایی که همه میگفتن هرکسی لایق این نیست که اسم نازیلا رو به زبون بیاره...بابک گذشتن همه اون روزا!
-نازی.....تو هیچوقت نمیشکنی...هیچوقت خسته نمیشی....هیچوقت از یاد هیچکی نمیری....نازی تو میتونی....آره تو سختی های زیادی کشیدی ولی عزیزم هرکسی نمیتونست اون همه سختی و مشکلاتو تحمل کنه....
نازی چشماشو بست و زمزمه وار گفت
-تو چی میدونی؟ من با هر نفسی که میکشم بیشتر از هروقتی زجر میکشم...من وقتی نفس میکشم حس میکنم نه! با اون همه کاری که کردم لایق این نیستم که زندگی کنم...با هرنفسی که میکشم یاد آخرین نفسای اون میفتم.....بابک میخوام بمیرم........
بابک محزون و گرفته سعی کرد جلوی آه کشیدنشو بگیره ولی مگه میشد؟
-نازی به اینده امیدوار باش...
نازی با چشمای بسته قیافه مهراس رو تجسم کرد....زهر خند زد و فک کرد دست نیافتنیه!
-امید؟من هیچوقت به امید اعتقاد نداشتم و ندارم....هه امید!! دلت خوشه ها!
بابک لبخند زد...واقعا داشت چرت و پرت میگفت....خودش هیچوقت به کلمه ی "امید" اعتقاد نداشت حالا داشت واسه دخترش از اون حرف میزد؟؟ واقعا مسخره بود!!
*****
نبینم غم و اشکو تو چشمات نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات ببین دوست دارم...

مهراس با لبخند چشماشو بست و به قیافه مهتاب که تو ذهنش تجسم کرده بود خیره شد....اما ناگهان قیافه مهتاب کمرنگ و کمرنگ تر شد و بجاش قیافه نازیلا اومد.....
مهراس با وحشت چشماشو باز کرد و آهنگو اِستُپ کرد...سعی کرد به دستای یخ زده اش توجه نکند...ولی...
-اقدس....اقدسسس...
اقدس با عجله به سمت اتاق مهراس رفت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA