انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
-بله آقا؟
-یه لیوان آب بیار....ترجیحا سرد باشه...
اقدس سرتکون داد و از اتاق رفت بیرون....مهراس کلافه پنجه اشو تو موهاش فرو برد و طول اتاق رو میپیمود...نازی نازیلا نازی!!! تو این چند روز این دختر واقعا بدجور ذهن مهراسو بهم ریخته بود....مهراس حس میکرد چیزی تو وجودش بهم ریخته...حس میکرد احساسات جدیدی داره شکل میگیره....حس میکرد....اَه چرا میترسید؟ چرا از نازی میترسید؟ چرا از حس جدیدش میترسید؟واقعا ترس از چی داشت؟ از نازی یا؟؟؟
-بفرمایید آقا
-ممنون میتونی بری
آبو با یه نفس خورد...خنکای اب تا مغز استخوانش نفوذ کرد...واقعا چه مرگش شده بود؟
*******
1984

مهراس با نگرانی به باندی که به سر مهتاب پیچیده شده بود خیره شد....هرموقع مهتاب به هوش اومد چی بگه بهش؟؟ آهی کشید و کلافه رو به پرستار گفت
-چقد طول میکشه تا به هوش بیاد؟
پرستار درحالی که وضعیت مهتابو چک میکرد گفت
-نمیدونم بستگی یه خودش داره!! ولی باید حول و حوش دو سه روز بعد به هوش بیاد!
مهراس گرفته و عصبی سرتکون داد....پرستار بعد از اتمام کار از اتاق بیرون رفت....مهراس دست مهتابو تو دستش گرفت...انگشتای کشیده ی مهتابو لمس کرد...حس کرد تو قلبش طوفان به پا شده.....لب خشکشو خیس کرد و زمزمه وار گفت
-مهتاب....میدونی ....تو اون چند ساعت داشتم از نگرانی میمردم...خب میدونی حس میکردم اگه بری دیگه دنیایی واسه من نمیمونه...حس میکردم اگه از دستت بدم.....
سکوت کرد....نمیدونست احساساتشو چه شکلی بروز بده...آه اگه مهتاب میفهمید مهراس تا چه حد اونو دوست داره اینجوری راحت نمیخوابید....مهراس سرشو به صورت مهتاب نزدیک کرد....مهتاب آروم آروم نفس میکشید....خدارو شکر درد نداشت....
-میدونی اگه میمردی...
ادامه حرفشو نزد....آروم بوسه ای رو شقیقه مهتاب زد و از جاش پاشد...آروم آروم به سمت در رفت....واقعا اگه مهتاب میمرد چی میشد؟؟
*****
1390

نازی به صورت مینا خیره شد.....لاغرتر و رنگ پریده تر به نظر میرسید..
-چی شده؟ قیافه ات چرا اینجوریه؟
مینا دست از چیدن بشقابا برداشت.....لحظاتی به نازی خیره شد....چیزی نگفت و ادامه داد...
-مینا؟؟؟
مینا عصبی زمزمه کرد
-هومم؟
-نمیخوای بگی چی شده؟
-فک کردی نفهمیدم بابا بهت گفته؟
نازی سرتکون داد
-اره عمو گفته...ولی اگه نمیگفت هم کور که نیستم میبینم یه چیزیت هس...
مینا کلافه تر از قبل زمزمه کرد
-هیچیم نیست...نمیفهمم چرا الکی گیر میدین...
نازی سرتکون داد
-باشه....هرموقع خودت خواستی بگو...
مینا باردیگر دست از چیدن بشقابا برداشت...بگم ؟؟؟ نگم؟؟ سرتکون داد....بهتره نگم!ولی.....
-چه خبرا؟
-سلامتی...مثه اینکه کلی از من گله کردی!!!
مینا لبخند زد...
-اوهوم...دیگه سرنمیزنی که!!
نازی سرتکون داد....چیزی نگفت! نمیخواست این بحثو ادامه بده
!
******

مینا خمیازه کشید
-آره منم نذر کردم اگه همه چی خوب پیش رفت یه سر برم مشهد!
نازی سر تکون داد...تو دلش مینای قبل و بعد رو مقایسه کرد...برای هزارمین بار از خودش پرسید چرا؟؟؟؟
-از مهراس چه خبر؟
نازی نگاه سردی به دوستش انداخت
-هیچی سلام میرسونه!! عمو به تو هم گفته؟
مینا لبخند بی جونی زد و کنار نازی رو مبل نشست...به چشمای مشکی و بی روح نازی خیره شد
-نازی میدونی حس میکنم آخر کار....
نازی لبخند زد
-میدونم! نمیخواد بگی...
مینا ناراحت سرتکون داد
-آخه اگه همه چیو بفهمه دیگه...
-ششششش....خودم میدونم چیکار میکنم....اگه قبول کردم باهاشون برم خارج فقط واسه اینه که تنها راهی که برا مونده همینه...واگرنه پلیسا ردمو پیدا میکنن...
مینا اخم کرد
-چی؟؟ دنبالتن مگه؟
نازی پوزخند زد
-آره...بعد این همه سال تازه یادشون افتاده!!
-حالا چی شد میخوان ردتو پیدا کنن؟
نازی کلافه زمزمه کرد
-نمیدونم....فردا قراره یکی از بچه های باندو ببینم ....اون خبرارور میاره!
مینا با ترس گفت
-نکنه از طرف پلیس باشه؟؟
-نه باباا!! اگه بهش اعتماد دارم...میدونم کاری نمیکنه....درضمن این همه مدت خارج بوده!! تازه یه سال میشه برگشته!
مینا سرتکون داد
-خوبه...ولی حواستون باشه...پلیسا الان رو هرکسی که حداقل یه صدم درصد شک دارن حساسن...میفهمی که چی میگم؟
نازی سرتکون داد...خوب میدونست چی میگه!
آهی کشید و ادامه داد
-خلاصه اینکه خیلی حواستو جمع کن! باشه؟
نازی پوزخند زد و فقط سرتکون داد!! کی ادعای نگرانی میکرد ؟؟
وکیلی با لبخند گشاد گفت
-سلاااااام....اومدی دخترم؟
نازی سرتکون داد....متقابلا لبخند زد
-آره عموجون....دیگه اگه نمیومدم فک کنم بعضیا کله امو از تنم جدا کرده بودنا!!
مینا چشم غره رفت
-والله تا مجبورت نکنیم نمیای که!
نازی خنده کنان سرتکون داد
-باشه بابا از این به بعد هرروز اینجا پلاسم!!
وکیلی به حرکات نازی خیره شد و بعد به چشماش....چقد خوب میتونست فیلم بازی کنه ولی نمیتونست غم تو چشماشو پنهون کنه....آهی کشید
-چی شد نازی؟
-هیچی....بعدا میگم...
وبا اشاره به مینا ساکت شد....مینا همه چیو فهمید ولی ظاهرشو حفظ کرد با لبخند گفت
-بریم چایی دم کردم!
*****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 27

وکیلی فنجانشو برداشت
-خب؟ دیگه چه کارا میکنی؟نمیای سرکار؟
نازی لبخند زنان سرتکون داد
-مهراس نمیذاره!میگه دو هفته باید پیشش کار کنم تا یکی دیگه رو پیدا کنه!! ولی من سه روزه که نرفتم!
مینا اخم کرد
-وا!! مرتیکه ی ......استغفرا.. تا دهن آدمو با فوحشو اینا باز نکن نمیذارن که!! اصلا به اون چه؟
نازی شونه بالا انداخت
-خب راست میگه...تو قراردادمون همچین چیزی بود و من امضاش کردم...
مینا چشم غره رفت
-آها خب بگو مجبورم دیگه!!
وکیلی پاروی پا انداخت
-حالا دعوا نکنید....دخترم هر موقع دو هفته ات تموم شد بیا پیش خودم...کارای زیادی هس که بتونی انجام بدی...
نازی لبخند محزونی زد
-لطف دارین....ولی من با 11...12 کلاس سوادم هیچکاری تو شرکتی به اون بزرگی نمیتونم پیدا کنم....
مینا با اخم زمزمه کرد
-بابا واست یه کار خوب دست و پا میکنه....تو نگران این چیزای بی خود نباش...
نازی پوزخند زد
-نگران نیستم...فقط از خودم بدم میاد...همین
وکیلی برای عوض کردن جو گفت
-ا راستی....بریم یه دست شطرنج بازی کنیم ببینیم هنوزم مثه قدیما باهوشی یا نه!
نازی لبخند زد
-اینکه جوابش معلومه!!!
*****
خشی رو به مهرسا گفت
-خیلی خشگل شدی...واییی چه شود!!
مهرسا دوباره یه چرخ زد و گفت
-واقعا لباسم خشگله مگه نه؟
خشی سر تکون داد
-آره! حالا برو عوضش کن تا نخوردمت!
مهرسا چشم غره رفت
-بی مزه!! زنگ زدی به مهراس و نازیلا؟
خشی با کف دست زد به پیشونیش
-وااااااای!! دیدی چی شد؟ یادم رفت!
مهرسا دست به سینه متهمانه نگاش کرد
-زود باش همین الان زنگ بزن....دیر نشده هنوز...
خشایار گوشیشو از رو میز برداشت و شماره مهراسو گرفت
-الو..مهراس؟
مهراس دست از خوندن قصه برداشت
-چیه؟
-اممممم...چیزه پس فردا عروسیمونه....یادم رفت بهت بگم!!
مهراس لبخند زد
-خری دیگه!! از تو بیشتر توقع نمیرفت!
-خر خودتی و خودت!!! حالا میای دیگه؟
مهراس بیخیال گفت
-نمیدونم خیلی کار دارم!!
خشی با شیطنت گفت
-چندتا از دوستامو دعوت کردم...راستی نازی هم گفت میاد!!
مهراس از فکر اینکه نازی با چندتا مرد تنها باشه اخماش رفت توهم
-کارام همچینم زیاد نیست!! فک کنم بیام!! عروسیه خر رو هنوز ندیدیم ببینم چه شکلیه!
خشی خنده کنان گفت
-آره جون عمه ات!! تا اسم نازی رو شنیدی دیگه کار ندارم ها؟
و گوشی رو قطع کرد
مهرسا خنده کنان گفت
-خاک تو سرت خشی....نازی که هنوز قبول نکرده!
خشی نیشش تا بناگوش باز شد
-الان ردیفش میکنم!
-الو....سلام نازیلا
نازی دست از نوشتن برداشت
-سلام خشی...درچه حالی؟
-سلام نازی جون...مرسی خوبم...چیزه پس فردا عروسیمونه!! لب دریا یادته که؟
نازی چشماشو بست و سرشو گذاشت رو میز
-آره..ولی گفتی یه هفته بعده!! فک کردم دیگه عروسیتون تموم شد
-نه باباا!! کلی کار داشتم نشد!!
-آها....نمیدونم کار دارم بخدا!
خشی آهی مصنوعی کشید...
-آخه مهراس هم میومد...مهرسا چند تا از دوستاشو دعوت کرده بود!!
نازی چشماشو باز کرد و طوطیوار گفت
-آها الان یادم اومد کارام ماله هفته بعده! میام!
خشی زد زیر خنده
-اوه اوه!! میدونی من در آینده میبینم که یه عروسی افتادیم!!
و گوشی رو قطع کرد!!
نازی متفکر به روبه رو خیره شد....منظور خشی چی بود؟ منظورش نازی و مهراس بود؟ پوزخند زد و به سادگی خشی خندید!
*****
1385
نازی به ظاهر جدیدش خیره شد...کلاه گیس خرمایی و لنز قهوه ای....ابروهایی که به قهوه ای میزد...قیافه اش از قبل جذاب تر شده بود...مخصوصا اینکه اصلا تابلو نبود قیافه نازی طبیعی نیست!
-من رفتم دیگه....
مینا سرتکون داد
-جیگرتو عزیز....مواظب خودت باش!
نازی لبخند زد.....
وارد پارک شد و رو نیمکت نشست...روزنامه رو باز کرد و در ظاهر نشون داد داره روزنامه میخونه....بهزاد وارد پارک شد و به اطراف نگاهی انداخت...روزنامه بدست به سمت نیمکت نازی رفت و با فاصله رو نیمکت نشست....نازی بی توجه به بهزاد ادامه اخبار رو خوند...بهزاد با دقت و طوری که کسی شک نکنه از جیبش پاکت نامه رو گذاشت لابه لای روزنامه اش و بعد روزنامه رو گذاشت رو نیمکت...پس از چندی از جاش پاشد وبی هیچ حرفی رفت سمت در خروجی پارک....نازی حدود نیم ساعت همونطور در ظاهر روزنامه میخوند...تا اینکه گوشیش تک زنگ خورد...بهزاد گفته بود هرموقع افراد پی اِس دست جاسوسی از تو برداشتن بهت تک زنگ میزنم اون موقع میتونی نامه رو برداری....
نازی نامه رو از لای روزنامه بداشت و با وسواس اونو گذاشت تو کیفش....از جاش برخاست وبه سمت در خروجی رفت....میخواست بدونه تو نامه چی نوشته شده...
**مهراس به سمت بهداد رفت
-هی بچه جون....بیا اینور منم بازی کنم....
بهداد با خوشحالی کمی رو صندلی جابه جا شد....
-بیا باباجون....
مهراس کنار بهداد نشست و کیبوردو به سمت خودش کشید
-میخوای پوزِ همه رقیباتو به خاک بمالم؟
بهداد لبخند زد
-آره....میتونی؟
مهراس متقابلا لبخند زد
-پ ن پ مثه توئه جوجه هیچکاری بلد نیستم!!
بهداد ابرو بالا انداخت
-پس بزن بریم ببینم میتونی یا نه باابا...
مهراس گزینه play رو انتخاب کرد و شروع کرد به بازی کردن....با مهارت خاصی همه ماشینارو جلو زد و از بینشون لایی کشید...بعد از یک دور برنده مسابقه اعلام شد....بهداد با غرور و افتخار خاصی به مهراس خیره شد....باباش تونست ببره!!
مهراس با لبخند کح برگشت سمت بهداد....به چشمای بهداد خیره شد....همون چشما!! هیچ تفاوتی بینشون حس نمیشد...انگار خود مهتابه که زول زده بهت....ناگهان حس کرد نفس کشیدن براش سخت شد...با یک حرکت از جاش پاشد و با عجله به سمت اتاقش رفت...نمیفهمید چرا گذشته ها مثه کنه چسبیده بودن بهش....آب دهنشو قورت داد و شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه هاش....اه باید از بهداد دوری میکرد...هرموقع بهدادو میبینه یاد مهتاب میفته....آهی کشید و از جاش پاشد...باید کت و شلوارشو آماده میکرد تا بتونه سروقت برسه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازی لب ورچید و به فکر فرو رفت...با عجله گوشیشو گرفت و با خشی تماس گرفت
خشی درحالی که غذارو سفارش میداد با عجله گوشی رو جواب داد
-بله؟
-سلام خشی منم نازی..
-سلام نازیلا....درچه حالی؟
نازی با ناراحتی گفت
-سلام....داشتم فک میکردم چه شکلی بیام شمال!! تنها که نمیشه!! مهرسا چه جوری میره؟
خشی لحظه ای متفکر به رو به رو خیره شد با لبخندی شیطانی گفت
-ا دیوونه!! مهرسا که با دوستاش میاد جا ندارن!!چیزه مهراس جا خالی داره !!
نازی چشم غره رفت
-فک کردی من با اون میام؟؟؟؟؟؟؟
خشی سعی کرد خودشو ناراحت جلوه بده
-ا نازی...خیلی بدی...مهرسا کلی ذوق کرد وقتی فهمید تو هم میای...واقعا خیلی نامردی ...
نازی معذب گفت
-خودت میدونی که مثه چی به خون هم تشنه ایم!!
خشی با لبخند گفت
-نازی خواهش میکنم دیگه....بیا باشه؟؟ اگه نیای ما هم عروسی نمیکنیم!! اینو مطمئن باش
نازی آهی کشید و زمزمه کرد
-باشه باباااا....میام ولی خودت به اون نکبت بگو منو برسونه...اوکی؟
-باشه دیگه حله!! حاضر شو تا دو ساعت بعد میاد دنبالت
-باشه....موفق باشی خشی
-ممنون عزیزم..بای بای
*********
1384

مهراس روبه پرستار گفت
-امروز دیگه باید به هوش بیاد؟
پرستار سرتکون داد
-آره...گمونم تا چند ساعت دیگه به هوش بیاد....
مهراس با خوشحالی لبخند زد
-باشه...ممنون
پرستار از اتاق خارج شد ....مهراس طبق عادتی که تو این 3 روز پیدا کرده بود دست مهتابو گرفت...کمی سرد بود...آروم بوسه ای رو دست مهتاب گذاشت و شروع کرد به درد و دل کردن
-مهتاب میدونی...کلی تو این 3 روز عذاب کشیدم...اصلا نتونستم دو دیقه آروم بگیرم...هیچوقت به عشق و عاشقی اعتقاد نداشتم....ولی حالا میبینم عشق اونقد چیز عجیبیه که آدم هرچقد درموردش حرف بزنه به نتیجه ای نمیرسه....اولاش فک میکردم مثه بقیه یه هوسی!! ولی وقتی به خودم میومدم و میفهمیدم همه اش به تو فک کردم گفتم نه !!! هوس نیست...هر روز یه جوری از زیر زبون منیژه حرف میکشیدم که کی میای!! هه میگفتم
-اون دختر نکبتیه امروز میاد؟؟ اگه میاد که من نیام خونه!!
بعد منیژه مسه اسکولا لو میداد کِیا میای و کیا نمیای!!
مهراس آهی کشید
-نمیدونم وقتی به هوش بیای چیکار کنم!! هم خوشحالم هم ناراحت!! خوشحالم که بالاخره به هوش میای و ناراحتم از اینکه میدونم رفتارت با من چه شکلیه!! حتما منو متهم میکنی و میگی تقصیر من بود!! خب آره حق داری....ولی قسم میخورم تا جبران نکنم و عشقمو بهت ثابت نکنم تنهات نمیذارم...
مهراس با لبخند تلخی طبق عادت همیشگیش بوسه ای روی شقیقه مهتاب گذاشت و از اتاق رفت بیرون....مهتاب آهی کشید و آروم چشماشو باز کرد...آیا باید باور میکرد مهراس دوسش داره؟؟ این اعتراف حال مهتابو دگرگون کرد...آروم روی جایی که مهراس بوسه گذاشت دست کشید...حس کرد دلش لرزید....با ترس چشماشو بست و زمزمه کرد
-عشق چیه"؟
********

1390

نازی لباسا و وسایلی که لازم داشتو تو ساک گذاشت....شالشو پوشید و رفت سمت در
-اومدم بااااباااااا
مهراس چشم غره رفت
-بدو دیگه چیکار میکنی تو؟؟ دیرمون شد...
نازی در حیاطو باز کرد و رو به مهراس گفت
-ای بابااااا خوبه به خشی گفتم نمیخوام بیام.....اه نمیدونم زوره؟؟
مهراس به سمت ماشین رفت
-خب اینقد زر نزن خسته ام حوصله ندارم...زود باش بیا بشین..
نازی دندان قروچه ای رفت و رو صندلی عقب نشست.....
مهراس اخماش رفت تو هم ولی چیزی نگفت....به هرحال باید چند ساعتی همدیگه رو تحمل میکردن!!
نازی گوشیشو از جیبش در آورد
-راه بیبفت دیگه!
مهراس چشم غره رفت
-نوکر خودت غلام سیاه!
نازی با لبخند شیطانی سرتکون داد
-همچینم سیاه نیستیا!!
مهراس پاشو رو گاز فشار داد و ماشینو به راه انداخت
-اینقد زر نزن و خفه شو...
نازی پوزخند زد
-زر زدن که کار توئه!
مهراس از آینه به نازی که داشت با گوشیش ور میرفت نگاه کرد...
-ببین اینقد زر نزن اعصاب ندارم!! اصلا خری در مجلس گفت.....
نازی بی درنگ بلند گفت
-گوینده خر است!!
بعد زد زیر خنده.....مهراس زیر لب فوحش داد و ترجیح داد چیزی نگه!! مثه اینکه نازی امروز خیلی شارژه که مثه بلبل حرف میزنه!! اشکال نداره بعدا حالشو میگیره!
نازی خوشحال از پیروزیش با لبخند فاتحانه گفت
-میتونی سرعتتو بیشتر کنی....من نمیترسم!!
مهراس پوزخند زد
-کی بخاطر تو سرعتشو زیاد نکرد؟
نازی لبخند زنان گفت
-همون غلام تقریبا سیاهم که پشت فرمون نشسته!
مهراس با خشم سرعتشو بیشتر کرد...عصبی و خشمگین بین ماشینا لایی میکشید....باید یه جوری حال این دختره رو جا میاورد واگرنه پررو تر میشد.....بعد از چند ساعت رانندگی بالاخره رسیدن....نازی با خوشحالی از ماشین پیاده شد و به سمت ویلا رفت.....خشی درحالی که داشت با گوشیش حرف میزد با دیدن نازی و مهراس که زنده رسیدن لبخند زد.....بعد از اینکه صحبتش تموم شد با خنده به سمتشو رفت
-اوهههه ببین کیا اومدن!! زنده این؟؟ دیگه داشتم نا امید میشدم فک کردم همدیگه رو کشتین!
نازی به مهراس چشم غره رفت
-نه من بزرگی کردم و زیاد به پاش نپیچیدم....نه که خودش مثه بچه ها....
-به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم!! خیلی پررویی اون کی بود که به من گفت غلام سیاه؟
خشی پقی زد زیر خنده
-تو سیاهییی؟؟؟ فک کنم نازی وقتی بهت گفت غلام سیاه عینک دودی زده بود!!
نازی خنده کنان گفت
-حالا بیخیال.....عروس خانوم کوشن؟؟ نمیبینمش!
خشی با لبخند ملیح گفت
-بالا آرایشگره داره آرایشش میکنه....
نازی با ذوق دستاشو به هم کوفت
-واییییی....میشه منم برم؟؟ انقد از لباس عروس و اینا خوشم میاد!!
خشی با شیطنت زمزمه کرد
-انشالله عروسی خودتون!
نازی خودشو به اون راه زد
-نه باباا!! کی میاد منه ترشیده رو بگیره...
مهراس که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت
-ا؟؟؟ اینکه سوال کردن نداره!! معلومه هیشکی!!
خشی با بدجنسی گفت
-میدونی نازی من امروز 4..5 تا از دوستای مجردمو دعوت کردم...فک کنم یکی از اونا قسمت تو باشه!!
مهراس چشم غره رفت
-تو نمیخوای مارو دعوت کنی تو؟؟؟ بقیه اومدن؟
خشی سرتکون داد
-هنوز نه.....چند ساعت بعد میان!!
-پس چرا به ما گفتی اینقد زود بیایم؟
خشی شونه بالا انداخت
-هیچی گفتم تا مامانمینا میان شما کارارو راستو ریست کنین!!
نازی سرتکون داد
-باشه....فقط بزار یه بار مهرسا رو ببینم دیگهههه
خشی خنده کنان گفت
-باشه کشتیییییییییی...!
نازی از پله ها بالا رفت و به یه در که انتهای سالن بود رسید....در زد و پس از لحظاتی صدای یه زن رو شنید
-آقا خشایار هنوز تموم نشده
-نه من نازیلا هستم...ببخشید میشه بیام تو؟
مهرسا با لبخند رو به آرایشگر که داشت ناخوناشو سوهان میکرد گفت
-دوستمه اگه میشه درو باز کن
خانوم امینی با خوشرویی در رو باز کرد
-سلام عزیزم....ببخشید فک کردم شوهر ایشونه...بفرما تو..
نازیلا سر تکون داد
-ممنون ...اومدم یه سر عروس خانومو ببینم برم پایین کمک کنم...
مهرسا لبخند زنان گفت
-ا امان از دست این خشی!! مامان و آبجی خودشو ول کرده چسبیده به تو!!
-اشکال نداره....وایییییی خیلی خشگل شدی...باور کن لحظه اول اصلااااا نشناختمت!!!
مهرسا لب ورچید
-یعنی قبلنا زشت بودم؟
-نه.....کلا میگم خیلی فرق کردی....فک کنم خشی تا آخر مراسم نتونه صبر کنه ها!
مهرسا زد زیر خنده
-تو هم آآره؟؟؟
-حرف حق گله نداره دیگه!! خدایی بزنم به تخته یه تیکه ماه شدی!!
مهرسا با استرس خندید
-نمیدونم ....کلی میترسم....حس میکنم الان میرم لباس عروسمو میپوشم لباس نمیره تو تنم!!
نازی چشم غره رفت
-توهم زدی عزیز من....این چیزا عادیه...نگران نباش چیزی نمیشه....وای منتظر زودتر لباستو بپوشی...
مهرسا پلک زد
-باور کن فرقی نمیکنم...
نازی انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت
-وایییییییی....من برم پایین بهشون گفتم دو دیقه میرم و برمیگردم!
مهرسا با شادی خندید
-عزیزم اگه بهت چیزی گفتن به خودم بگو آدمشون میکنم....
نازی سرتکون داد
-نه باباا اگه حریف خودم شدن باشه!! حالا یا اجازه من برم دیگه....
******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس دست به کمر سرتکون داد
-اوکی بابااااا!! فهمیدم حالا برو!!
خشایار آهی کشید و زمزمه کرد
-همه برنامه هارو دست دوتا خنگول که هی میپرن به هم سپردم!! ای خدا آخه خریت از این بیشتر؟
نازیلا چشم غره رفت
-تو برو من خودم حواسم به همه چی هست!!
مهراس پووزخند زد
-اوه!! یکی باید حواسش به تو باشه که مثه بچه ها خرابکاری نکنی...
نازی اخم کرد
-من کی خرابکاری کردم؟
-ا!!! نگو اونروز که با خودم بردمت اون کافی شاپه بعد با سوسکُ اینا همه چیو به هم زدی رو یادت نیست!!
نازی لبخند شیطانی زد
-آهااا!! اونو میگی؟؟ من فک کردم اون یکی رو میگی که تو فنجان قهوه ات سوسک انداختم! که بعدشم تو خوردی....
خشی پقی زد زیر خنده
-وای وای وای....نگو که از خنده میمرم....آخه کی جرئت داره به این بشر چپ نیگا کنه که تو توو لیوانش سوسک مُرده انداختی!!
مهراس کلافه از این بحث عصبی گفت
-باشه خفهههه....تو برو لباساتو بپوش!! ناسلامتی دامادی!!
خشی با خوشحالی بشکن زد
-راس گفتیا!!!حالا بیخی من برم به کارام برسم....
مهراس خیره به چشمای نازی گفت
-برو...
نازی متعجب به مهراس نگاه کرد.....چرا اینجوری نیگاش میکرد؟
*******

نازی بیخیال شونه بالا انداخت و رو به خشی گفت
-صندلی و اینا رو کجا گذاشتی؟
خشی به سمت ساحل اشاره کرد
-اونجا!
نازی با لبخند سرتکون داد
-بالاخره عروسیتونو کنار دریا میگیرین؟
خشی آهی کشید
-آره بابا....مهرسا کجلم کرد بخدااا
مهراس خشی رو هل داد سمت پله ها
-برو لباساتو بپوش دیرت میشه! الان مهموناتم میان
خشی با خنده و بیخیالی شونه بالا انداخت
حالا بیان که چیییی؟؟ بیخیال الان میرم دو ثانیه ای میپوشم!
و به سمت ویلا رفت
نازی درحالی که شالشو جلو میکشید گفت
-خب اول صندلیارو بچینیم که بعدش تزیینش کنیم و بعدش...
-وایستا بینم!! اول باید جایی که میخوایم صندلیارو بچینیمو مشخص کنیم بعدش صندلیا و میزو اینا رو بچینیم!
نازی بعد از کمی تفکر گفت
-چه عجب یه چیزو درست گفتی؟
مهراس که از بحث کردن با نازی خسته شده بود گفت
-به قول خودت بزرگی میکنم و بهت کاری ندارم واگرنه همچین جوابتو میدادم که...
نازی با پوزخند گفت
-خب؟؟داشتی میگفتی؟
مهراس آستین نازی رو گرفت و با خود به سمت ساحل کشید
-ببین نازیلا امروز عروسی خشایاره نمیخوام با این کارای بچگونه ات همه چیو بهم بریزی فهمیدی؟
نازی آستینشو از دست مهراس کشید
-تو به من کاری نداشته باش منم بهت کاری ندارم!
مهراس چشم غره رفت .....هر دو قدم زنان به سمت ساحل میرفتن....حرفی نمیزدن فقط سکوت!! دو تا آدم مغرور که ....
-مهراس بهدادو واسه چی نیاوردی؟
مهراس حس کرد اگه مهتاب اینجا بود....
-همینجوری...حوصله اشو نداشتم...
نازی با اخم توپید
-تو پدرشی...چرا نمیخوای بفهمی اون تو سن حساسیه؟نیاز به محبت داره...
-خر نیستم خودم میفهمم
نازی پوزخند زد
-آره معلومه خر نیستی....بچه بیچاره رو ول کردی اومدی واسه خودت حال کنی؟
مهراس به نیم رخ عصبی نازی نگاه کرد...اخمای نازی تو هم بود...احساس کرد خود نازی تو بچگی سختی زیادی کشیده که اینجوری از بهداد دفاع میکنه واگرنه چه دلیلی داره نازی بشه کاسه ی داغتر از آش؟ لحظه ای به دریا خیره شد....با لبخندی تلخ یاد خاطرات گذشته افتاد...یاد روزایی که بی هیچ دغدغه ی فکری لحظات خوشی رو با مهتاب میگذروند...راستی چی شد؟ چرا یه دفعه همه چی بهم خورد؟ همه چی خوب بود! میشه گفت عالی بود! پس چی شد؟ کی به کی بود؟ چی به چی شد؟
با بغض نفس عمیقی کشید ...نیاز به سیگار داشت...دستشو کرد توو جیبش ....با لبخند تلخ سیگارو درآورد....دست کرد تو اون یکی جیب شلوارش...فندک!! فندک نداشت...زمزمه کرد
-لعنتی...
نازی با تعجب به سمتش برگشت...با دیدن سیگار لحظه ای چشماشو بست...نه !!!
مهراس متعجب به نازی خیره شد....چِش بود؟ زمزمه کرد
-هوی؟ زنده ای؟
نازی تکانی خورد و با پوزخند سرتکون داد...خوب بود یا بد؟داغون بود یا نه؟ آهی کشید و دستاشو بیشتر تو جیبش فرو برد....رو به مهراس گفت
-اینجا خوبه...هم نزدیک دریاس هم یکم محیطش بازه...تازه اون تخته سنگارو میبینی؟ اینجاهارو قشنگ تر کردن...کلا یه فضای رمانتیک بوجود آوردن!
مهراس نگاهی سطحی به اطراف انداخت...پاکت سیگارو تو دستش محکم فشرد.....
-آره...خوبه...
نازی سکوت کرد و به سمت یکی از تخته سنگا رفت...به آرومی رو یکیشون نشست و زانوهاشو بغل کرد...باد خنک با طره ای از موهاش که از شال زده بودن بیرون بازی میکرد....نازی با بغض یاد قدیما افتاد...اون روزا چه روزای بدی بودن...نازی حس میکرد هر لحظه نفس کشیدن براش حرامه...چرا به دفعه همه چی بهم ریخت؟ چرا اون وارد زندگیش شد؟
مهراس کنار نازی نشست و لبخند غمگین زد...مهتاب جاش خالی بود..خیلی خالی....
نازی از عالم هپروت اومد بیرون...زیر چشمی نگاهی به مهراس انداخت که به روبه رو خیره شده بود....حس میکرد بیشتر از قبل دوستش داره ولی....باید هرچی زودتر از مهراس دور میشد واگرنه بیشتر از این بهش عادت میکرد....عصبی و ناراحت از این افکار قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...دست برد و با انگشت صبابه اشکشو پاک کرد....مهراس به سمتش برگشت و با دیدن جای خیس اشک پوزخند زد....چرا گریه میکرد؟ نکنه نازی هم .......
آهی کشید و دستشو دور کمر نازی انداخت....نازی رو به سمت خودش کشوند و محکم بغلش کرد....نازی با بغض سرشو روی سینه مهراس گذاشت....چقد نیاز داشت به یه آغوش...یه آغوش گرم...چیزی که سالها ازش دریغ بود...مهراس حس میکرد نازی خیلی داغونه....اما واسه چی؟
نازی به همه چی فک کرد...یه همه چی...ولی...وقتی به پایان این بازی فک کرد و به نتیجه رسید لحظه ای دلش خواست فریاد بزنه و بگه بسه! هرچی کشیدم بسه! ولی تنها صدایی که از گلوش خارج شد این بود
-بریم!
مهراس حلقه دستشو باز کرد و از رو تخته سنگ پا شد...هر دو قدم زنان و دوشادوش هم به سمت ویلا میرفتن! دوتا آدم مغرور که...!
**********
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 28

نازی گرفته و ناراحت به روبه روش خیره شد....دوباره خاطرات جلو چشمش تداعی شدن...خاطراتی تلخ که....
******
1385
نازی رو به مینا گفت
-این پاکت نامه رو تو پارک بهم داد! البته تو یه روزنامه گذاشت و اون روزنامه رو رو نیمکت گذاشت و خودش رفت
مینا متعجب سرتکون داد
-میمرد مثه آدم بهت میداد؟
نازی چشم غره رفت
-اسکل خانوم! اگه اونجوری میداد جاسوسای باند پی اس شک میکردن و اونجوری هردومونو همونجا پخ پخ میکردن!
مینا انگار تازه مطلبی رو گرفته باشه گفت
-آآآآآآآآآآآآآآآآهااا!!! خو بگو از این پلیس بازیا درآوردین!حالا باز کن نامه رو بخونیم توش چیهههه..
نازی سرتکون داد و نامه رو باز کرد و با صدای بلند شروع کرد به خوندن
-اولین بار که آدم کشتم رو خوب یادمه! اسلحه تو دستم بود و با هزار جون کندن شلیک کردم!خورد وسط پیشونیش! لب دریا! عشقمو کشتم! یادمه اولین باری بود که تازه از خودم پرسیدم
-من آدمم یا حیوون؟
ولی تنها جوابی که به خودم داد این بود
-من قاتلم! نه آدم نه حیوون فقط قاتل!
نازیلا ! وقتی عشقتو میکشی و یا یه گلوله وسط پیشونیش میزنی دیگه هیچی برات مهم نیس! هیچی! دیگه اون موقع است که با هرچی احساسی که تو وجودته خداحافظی میکنی و میری سمت هدفت!
از من نپرس چرا اینارو به تو گفتم! جوابی ندارم!
پ ن:نازیلا! این دومین ماموریتته! مخصوص توئه!! آره بقیه هم میتونن این ماموریتو انجام بدن ولی من تورو انتخاب کردم! دریا رو دوس داری؟ طرفای شمال..ویلای ***** یه مرد توش زندگی میکنه...بابامه! میخوام لحظه ای که بهش شلیک کردی بگی که پسرت منو فرستاده! زجر کُشش کن...میخوام به اندازه ای که تو این سالها زجر کشیدم اون لحظه مرگش زجر بکشه...میدونم دختر باهوشی هستی و خیلی زود میتونی نقطه ضعفه آدمارو پیدا کنی! دو روز به عنوان خدمتکار میری توو ویلاش...خوب به اطرافت دقت کن و فقط دنبال نقطه ضعف برو...میدونم که میتونی! اسلحه رو از مینا بگیر ...بهش بگو همون اسلحه ای که روز آخر میخواستم باش بهش شلیک کنمو بهت بده...تا یه هفته وقت داری ماموریتتو تموم کنی...واگرنه....
نازیلا خشکش زد....قتل؟ کشتن آدم؟
مینا با نگرانی دست یخ زده نازی رو گرفت
-نازی حالت خوبه عزیزم؟
نازی تکانی نخورد
مینا از جاش پا شد و به سمت آشپزخونه رفت
-اه بهزاد لعنتی....حرومزاده نمیفهمه داره چیکار میکنه...کاش یکی دیگه رو میفرستاد....سگ تو روحش ...
درحالی که لیوان آب میوه رو به سمت دهن نازی نزدیک میکرد گفت
-بخور عزیزم...ببین رنگت پریده...بخور..
نازی بزور دو قورت خورد و با درماندگی زمزمه کرد
-مینا میخوام بمیرم.....و با یه دنیا غم زانوی غم بعل گرفت و به دیوار تکیه داد...مینا به نازی خیره شد
-حقش بود؟

*************
1390

مهراس با حرص پاکت مچاله شده سیگار رو پرت کرد اونطرف تر و رو به نازی گفت
-چته؟
نازی تکانی خورد و متعجب سرتکون داد
-هیچی! چمه؟
مهراس دستاشو بیشتر تو جیبش فرو برد
-داغونی! اینطوری نبودی! تا نیم ساعت پیش که بلبل زبونی میکردی...دریا رو دیدی یه دفعه اینجوری شدی!
نازی از به یادآوردن خاطراتی که کنار دریا داشت بغض کرد...چرا؟ مگه مقصر نازی بود؟
-از دریا خاطرات بدی دارم!
مهراس سرتکون داد
-من خاطرات خوبی دارم که الان برام مثه شکنجه میمونن ولی.....
سربرگردوند و به نیمرخ گرفته ی نازی خیره شد
-ولی تو مثه اینکه خاطراتت خیلی بَدَن که اینجوری میکنی!
نازی نفس عمیقی کشید و سرتکون داد
-وحشتناکن! خیلی وحشتناک! وقتی برا اولین بار کاری رو انجام میدی تا آخر عمر خاطره اون روز برات هی تداعی میشه و ...
پس از مکث کوتاهی ادامه داد
-روحتو میکُشه و تمام احساساتتو به گور میبره...تبدیلت میکنه به یه مرده ی متحرک!
مهراس نگران نازی شد...حس کرد نازی داره با خودش حرف میزنه....عصبی زمزمه کرد
-نازیلا....حالت خوبه؟
نازی غرق در گذشته ها به روبه رو خیره شد...حس کرد هرچقد به عقب برمیگرده ضربان قلبش بیشتر شدت پیدا میکنه...آب دهنشو قورت داد و سرجاش وایستاد...حس کرد سرش بدجور گیج میره...اه ناهار نخورده بود شاید فشارش افتاده! ولی میدونست بخاطر مرور خاطرات گذشته هم هست ....
مهراس نگران کنار نازی وایستاد و با صلابت گفت
-به من تکیه کن !
نازی با لبخندی خشک تمام وزن بدنشو رو مهراس انداخت...مهراس دست راستشو دور کمر نازی حلقه کرد و گفت
-باز چت شد؟
نازی با سردرد شدیدی گفت
-ناهار نخوردم فک کنم ضعف کردم...
مهراس سرتکون داد و چیزی نگفت...طره ای از موهای نازی زده بودن بیرون چشمای نازی رو اذیت میکردن...ولی نازی ضعیف تر از اون بود که بتونه شالشو درست کنه....مهراس با دست چپش موهای نازی کرد توو شال....نازی لبخند خشکی زد و سعی کرد به حسی که بعد از تماس انگشتای مهراس با پیشانیش داشت فکر نکند...بالاخره بعد از چند دقیقه طاقت فرسا به ویلا رسیدن....خشایار که حالا لباس دامادی تنش بود و درحال حرف زدن با یکی از رفیقاش بود با دیدن نازی و مهراس نگران شد و بی هیچ حرفی به سمت اونا رفت
-چی شده؟ نازی چشه؟
مهراس عصبی زمزمه کرد
-ناهار نخورده...نمیدونم چشه! بدو یه اتاقو آماده کن تا استراحت کنه
خشی نگران و عصبی دستشو کرد تو موهاش
-اینجا ویلای اون دوستمه! نمیدونم چندتا اتاق داره و کدومش آزاده...یه لحظه برم ازش بپرسم..
و به سمت کیارش رفت....کیارش درحالی که متعجب به چهره ی آشفته و نگران خشی خیره شده بود گفت
-چته دوماد عزیز؟؟
-ببین اینجا اتاق پذیرایی و اینا دارین؟ دوست مهرسا حالش بد شده نیاز به استراحت داره...
و به سمت نازی اشاره کرد...
کیارش به دختری با چهره ی رنگ پریده که اونور تر به یه مرد دیگه تکیه داده بود خیره شد....
-همه اتاقا قفلن کلیداش دسته کبری ئه! 3 تا اتاق قفلشون بازن یکی ماله مهرساست که اونجائه یکی ماله تو که کاراتو اونجا انجام میدی یکی هم اتاق شخصی منه! بنظرم بهترین گزینه اتاق منه چون اونجا هم سروصدا کمتره هم...
-خیلی خب باشه...بیا راهنماییمون کن تا ببریمش!
کیارش و خشی به سمت نازی و مهراس رفتند.....کیارش رو به مهراس گفت
-لطفا دنبال من بیا تا راهنماییت کنم...
مهراس سرتکون داد و با یک حرکت نازی رو از زمین جدا کرد و انگار یه پرکاه رو داره از زمین جدا میکنه و با خودش میبره دنبال کیارش راه افتاد....نازی حس کرد پلکاش هر لحظه سنگین تر میشن....آب و هوای لب دریا هم روش تاثیر گذاشته بود و شاید باعث کاهش فشار خونش شده بود...به هرحال نازی هر لحظه کمتر و کمتر متوجه اطرافش میشد...آروم سرشو گذاشت رو سینه مهراس و چشماشو بست...آخرین صدایی که شنید صدای ضربان قلب مهراس بود.....و چقد خوب بود لحظاتی که با همون صدا به خواب عمیقی فرو رفت..
*****

کیارش رو به مهراس گفت
-همونطور که خودش گفته بود فشارش رفته پایین...مقداری نمک بریزین روو زبونش تا بهتر شه...ولی حتما تا جایی که میتونین بهش آب میوه و غذای مقوی بدین...
مهراس سرتکون داد و به نازی که رنگ پریده تر از همیشه مینمود خیره شد....
کیارش تک صرفه ای کرد و رو به مهراس گفت
-شما برو چیزایی که گفتمو تهیه کن من اینجا میمونم تا هر چند دیقه فشارشو چک کنم...
مهراس نگاه نا مطمئنی به خشی انداخت....خشایار با لبخند کجی سرتکون داد و گفت
-راس میگه ....کیارش دکتره و میدونه چیکار کنه....تا تو غذا و آب میوه و بقیه چیزارو بیاری کیارش مراقبشه...
مهراس به ناچار سرتکون داد و از اتاق خارج شد.....
خشایار درحالی که با ناراحتی به نازی خیره شده بود گفت
-این دختره معلومه خیلی سختی کشیده تو زندگیش...الانم نمیدونم بین اونو مهراس چه اتفاقی افتاد که یه دفعه اینجوری شد...واگرنه وقتی اومد حالش از همه ما بهتر بود!
کیارش به دختر با ابروهای مشکی و دماغ معمولی نسبتا زیبا و لب های معمولی که بخاطر فشار خون به سفیدی گراییده بود خیره شد...دختر معمولی اما جذاب بود...چیزی که اورا جذاب تر مینمود صورت سفیدش که او را روحانی تر نشون میداد ...خشی شونه بالا انداخت
-به هرحال مواظبش باش تا خود مهراس نیومده...من برم به بقیه مهمونا برسم...
کیارش سرتکون داد و با اطمینان گفت
-برو که همه منتظر خود دومادن!
خشی با لبخند سرتکون داد
-باشه هرموقع حالش بهتر شد حتما بیاین پایین...آخه مهرسا نگران نازی شده ...
کیارش چشم غره رفت و خشی رو به سمت در هول داد
-دِ باشه برو دیگه...ا اصلا دل نمیکنی که!
خشی خنده کنان از در خارج شد و آن دو را تنها گذاشت....کیارش با لبخند رو تخت کنار نازیلا نشست....نازی مثه بچه ای معصوم که سخت مریض شده خواب بود...کیارش دست نازی رو گرفت و آروم فشار داد...نازی تکان آهسته ای خورد و دوباره آروم گرفت...کیارش ناخوداگاه لبخند دیگری زد
-نازیلا؟
نازی انگار صدایی رو از دور دورا میشنوه سعی کرد چشماشو باز کنه...باز هم اسم خودشو شنید... به امید اینکه مهراسو ببینه تمام قدرتشو جمع کرد تا چشماشو باز کنه اما....با دیدن یه مرد غریبه لبخند محزونی زد و دوباره چشماشو بست...مهراس اونو نمیخواست! حس کرد از بلندی پرت شده...توقع داشت بجا یه مرد غریبه مهراس اونجا بود اما...همونطور که چشماش بسته بود خیسی گونه اش رو حس کرد....خود را تنها تر از همیشه یافت! چرا همیشه نازی باید کم میآورد؟ چرا نازی باید احساس تنهایی میکرد؟
کیارش متعجب به نازی که گریه کرد خیره شد....چِش بود؟ چرا اینجوری میکرد؟
-درد داری؟
گلوی نازی خشک شده بود...آروم زمزمه کرد
-آب...
کیارش لبوان آبو از رو عسلی برداشت و به نازی داد...نازی آروم چند قلپ آب نوشید ....
-میشه تنهام بزاری؟
کیارش دو دل سرتکون داد
-باشه ولی یه ربع بعد دوباره میام وضعیتتو چک کنم...
نازی لبخند کجی زد
-باشه...
کیارش از اتاق رفت بیرون و نازی رو تنها گذاشت...با بسته شدن در قطرات اشک های نازی شروع به باریدن کردند...نازی هر لحظه داغون تر و ناراحت تر از قبل به این واقعیت پی میبرد که هیچوقت به مهراس نمیرسه....هیچوقت! گریه آرومش تبدیل به هق هق شد....چقد تلخ بود لحظه ای که پیش خودش اعتراف کرد مهراس اونو دوس نداره....با چونه ای لرزون به لیوان رو عسلی ضربه محکمی زد و لیوان با صدای مهیبی شکست...
نازی داغون تر از همیشه گریه سرداد
-بسه خداجون....بسه..........
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کیارش با شنیدن صدای شکستن شیشه با تعجب به سمت اتاقش دوید....با نگرانی در رو باز کرد و با دیدن نازی با اون حال نزار اخماش رفت توهم....نازی بیخیال و عصبی در حالی که گریه میکرد داد زد
-برو بیرون....میخوام تنها بمونم...
کیارش چشم غره رفت و قدمی دیگر تو اتاق گذاشت
نازی از پشت سد اشکاش همه چیو تار میدید
-گفتم برو بیرون...
کیارش یک تای ابروشو بالا انداخت و قدمی دیگر گذاشت و بعدش قدم بعدی ....
نازی در حالی که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود زمزمه کرد
-نیا جلو...تنهام بزار میفهمی؟
کیارش با لبخند کنار نازی نشست....نازی زانو هاشو بغل کرد و سرشو گذاشت رو زانوش....با ناراحتی زمزمه کرد
-مگه نگفتم تنهام بزار؟
کیارش به نیمرخ ناراحت و اشک آلود نازی خیره شد
-چرا گریه میکردی؟ یعنی اینقد درد داشتی بچه کوچولو؟
نازی با ناراحتی روشو به سمت دیگه ای برگردوند
-دوس ندارم با کسی حرف بزنم...
کیارش با خنده دستمالی از جیبش درآورد
-بیا اینو بگیر دماغتو پاک کن تا بریم پایین مهرسا منتظره ها!
نازی لبشو گزید و با خود فک کرد
-وای خدا! مهرسا رو چیکار کنم!
با عصبانیت دستمالو گرفت و دماغشو پاک کرد...کیارش یادش افتاد منتظر مهراسن تا غذا و آب میوه و .. رو بیاره! بخاطر بی فکری خودش چشم غره رفت و گفت
-نه الان نمیشه بری! چند لحظه صبر کن الان میام!
و نازی رو تنها گذاشت....
نازی از سر لجبازی از تخت اومد پایین تا بره پیش مهرسا اما تا خواست اولین قدمشو بزاره جلو چشماش سیاهی رفت....با بیحالی خودشو انداخت رو تخت و زمزمه کرد
-لعنتی!
****

نازی با اخم به در بسته خیره شد
-یعنی کدوم گوری رفت؟
با بیحالی سرشو گذاشت رو بالش و چشماشو بست...حس کرد اصلا نای هیچکاری رو نداره!
آهی کشید و تو دلش چندتا فوحش به خودش که اینقد زود باور بود داد...
پس از لحظاتی کیارش با یه ظرف میوه وار اتاق شد....ظرفو گذاشت رو عسلی و دستاشو کرد تو جیبش
-بخور جون بگیری! فشارت رفته پایین...
نازی بیخیال شونه بالا انداخت و سیب سبز رو برداشت...
کیارش لبخند زد
-سیب سبز ترش باشه بهتره...اگه ترش نبود اون یکی رو امتحان کن...البته بنظرم به احتمال زیاد ترشه...
نازی از پرحرفی این مرد خسته شد! با حرص گاز نسبتا بزرگی زد و رو به کیارش گفت
-خوبه!
کیارش کنار نازی رو تخت نشست...
نازی حس بدی پیدا کرد...پس کمی خودشو عقب تر کشید و بیشتر به بالش تکیه داد...کیارش با لبخند مهربانی زمزمه کرد
-من دکترم! یکی از رفیقای قدیمی خشایار...اگه اجازه بدی فشارتو بگیرم؟چون هر چند دیقه باید چک شه!
نازی که کمی حس بهتری پیدا کرد سرتکون داد
-باشه..
کیارش آستین مانتو نازی رو بالا زد و پس از کمی ور رفتن فشارشو چک کرد...
-خوبه ولی باید یکم بیشتر چیزای ترش بخوری...
نازی سرتکون داد
-ممنون...حالا میشه برم؟
کیارش از جاش پاش و طبق عاتش دستاشو کرد تو جیب شلوار جینش
-آره ولی زیاد اینور و اونور نرو ...یه جا بشین و فقط تماشا کن
نازی لب ورچید
-باااااشه حالا میشه برم؟
کیارش با خنده سرتکون داد
-آره...کمکت کنم؟
نازی تا همینجاشم حس یه آدم ضعیف رو میکرد با اطمینان سرتکون داد
-نه باباا خودم میتونم...
کیارش یک تای ابروش رفت بالا
-مطمئنی دیگه؟
نازی که سرتق تر از این حرفا بود گفت
-پس چی؟
کیارش یک قدم عقب تر رفت
-شرط میبندی نمیتونی؟
نازی که بعد از خوردن سیب حس بهتری پیدا کرده بود با دودلی گفت
-آره...مطمئنم میتونم..
کیارش سرشو کج کرد و گفت
-باشه هرکی باخت به یه شرطی که برنده گذاشته عمل میکنه باشه؟
نازی که از صمیمیت کیارش خیلی خوشش نیومده بود گفت
-باشه...ولی هرچیزی باشه نه ها!
کیارش با خنده سرتکون داد
-پ ن پ هرچی باشه اوکیِ!!
نازی با احتیاط از تخت پایین شد...نفس عمیقی کشید و به خود نهیب زد که میتونه این شرطو برنده شه.....به آرومی قدم اولو گذاشت...حس کرد سرش کمی گیج رفت....
کیارش با لبخند نظاره گر تقلای نازی برای بردن بود ولی خودش خوب میدونست تو قدم سوم نازی میفته!
نازی قدم دوم رو گذاشت...جلو چشماش کمی سیاهی رفت...بی توجه به وضع خودش قدم سوم رو گذاشت که حس کرد توانی نداره و خواست رو زمین بشینه که کیارش به سمتش رفت و هردوبازوشو گرفت و نزاشت نازی بیفته..
-دیدی من شرطو بردم؟
نازی چشم غره رفت و با بیحالی گفت
-ولم کن
کیارش اخم کوچیکی کرد
-بیخیال بریم که مهرسا منتظره...بهش گفتم ده دیقه بعد میایم...
نازی بازم از حواس پرتی خوش عصبی شد....به ناچار گفت
-بریم...
کیارش دست راستشو دور شونه نازی حلقه کرد و نازی رو تا کنار ساحل همراهی کرد...تو این مت نازی به این فکر میکرد که مهراس کجاست و داره چیکار میکنه!؟
مهراس بعد از دادن پول خریدش بهسمت ماشینش رفت...عصبی بود! اون مرتیکه الان کنار نازی بود و مهراس باید میرفت خر حمالی!
پاشو رو پدال گاز بیشتر فشار داد و با سرعت زیادی میروند...میخواست هرچه زودتر به نازی برسه....نگران حالش بود...یعنی چی باعث شد نازی یه دفعه ای اونجوری حالش بهم بخوره؟بازم فکر اینکه اون مرتیکه با نازی تنها ست عصبی و جری اش کرد پس با خشم به فرمان ماشین یه مشت محکم زد
-لعنتی!
بعد از یک ربع بالاخره به ویلا رسید...از ماشین پیاده شد و به سمت اتاق کیارش رفت....قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشید و بعد از اون در رو باز کرد....ولی با دیدن یه اتاق خالی که کسی توش نبود اخماش رفت توهم!
-یعنی کجا رفتن؟
با خشم دندون قروچه ای رفت و پاکت خریدارو انداخت رو تخت و از اتاق رفت بیرون...به سمت ساحل رفت...باید هرچی زودتر نازی رو میدید تا خیالش راحت میشد...
نازی در حالی که با مهرسا خوش و بش میکرد گفت
-خیلی خوشگل شدی...
مهرسا لبخند خواهرانه زد
-ممنون عزیزم...ایشالله عروسی خودت!
نازی زهرخند زد
-چیزه...چقد بد شد وسطاش رسیدم ...میخواستم از اول جشن باشم!
-عزیزم اشکال...
کیارش با لبخندی شاد گفت
-ببخشید مزاحم میشم....نازیلا خانوم شما یادته بای به یه شرطم عمل کنی؟
نازی چشم غره رفت
-بله یادمه!
-اگه میشه افتخار بدین با من یه دور برقصی!
ودستشو برد جلو...
نازی عصبی دستشو گرفت و با هم رفتن وسط پیست....
مهراس از دور شاهد این کار نازی بود....عصبی لبخند زد...که این طور!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل خودشو حفظ کنه...
-مهراس امروز زیادی بهش رو دادی! دیگه بهش توجه نکن! بزا با هرکی میخواد خوش باشه!
با ظاهری خونسرد و قدم زنان به سمت مهرسا رفت...
-سلام....دیر رسیدم؟
مهرسا با لبخند به سمت مهراس برگشت
-ا سلام...شمایی؟ آره دیگه تقریبا آخرای مجلسه...
مهراس صندلی کنار مهرسا رو کشید و نشست
-آره جایی کار داشتم دیگه دیر شد! دوماد کجاس؟ پیداش نیست!
مهرسا خنده کنان سرتکون داد
-خیر سرش رفته کیک عروسی رو بیاره! نمیدونم کجا غیبش زد یهویی !!!
-شای کیکو هنوز آماده نکردن!!!
-نمیدونم! چند دیقه پیش بهش زنگ زدم گوشیشو برنداشت!
مهراس شونه بالا انداخت و با ظاهری بیخیال به نازی و کیارش خیره شد...کیارش چنان غرق در رقص با نازی شده بود که یادش رفته بود نازی نیاز به استراحت داره! نازی که دیگه واقعا احساس سرگیجه بدجور اذیتش میکرد دهن باز کرد تا بگه بسه !! بریم بشینیم ولی با دیدن مهراس که بی خیال نشسته بود و داشت اونارو نیگا میکرد نظرش عوض شد...عصبی و ناراحت لبخند سردی زد و رو به کیارش گفت
-بریم اونور بشینیم دیگه خشایار هم از راه میرسه! البته با کیک
کیارش خنه کنان سرتکون داد
-اوه مادمازل ببخشید اصلا هواسم نبود شما مریضی!
نازی تو دلش گفت -بس که خری دیگه!!
اما در ظاهر لبخند زد
-اشکال نداره پیش میاد!!
بعد هر دو به سمت میز دو نفره خالی رفتن.... کیارش صندلی رو برای نازی کشید و نازی با گفتن مرسی رو صندلی نشست...
نازی زیر چشمی به مهراس که خیلی خونسرد با مهرسا درحال گفت و گو بود خیره شد....تو دلش گفت
-لعنتی! با اینکه میدونست داشتم میمردم حتی حالمو نپرسید....نشسته با مهرسا خوش و بش میکنه....
با بغض سرشو انداخت پایین و با ناخناش رو میز ضربه های آروم و پی در پی میزد.....کیارش با دقت به صورت گرفته و ناراحت نازیلا خیره شد...
-از چیزی ناراحتی؟
نازی سر بلند کرد و خیره یه چشمای مشکی کیارش زمزمه کرد
-نه...
بعد لبخند خشکی زد
-چطور مگه؟
کیارش چشماشو ریز کرد
-آدم باید احمق باشه نفهمه شما از چیزی ناراحتی!
نازی فک کرد اگه اینقد تابلوئه که این هاپو فهمیده پس باید یکم بیشتر نقش بازی کنم! اگه مهراس بفهمه ناراحتم فک میکنه چه تهفه ایه!
با این فکر لبخند شادی زد و گفت
-اون نه! یه لحظه فک کردم جای یکی خالیه همین!
بعد به سمت ویلا خیره شد
-این خشایار هم فک کنم رفته کیکو درست کنه!
کیارش برا خودش نوشیدنی ریخت
-نمیدونم! مگه کیکو از کجا میخواست بیاره؟
نازی شونه بالا انداخت
-نمیدونم! یه مغازه اونورا بود فک کنم از اونجا میخواست بیاره!
کیارش قلپی از نوشیدنیش خورد
-اگه فشارت پایین نبود بهت تعارف میکردم...
نازی لبخند زد و به دریا خیره شد
-مرسی اهلش نیستم!
کیارش با تعجب به لیوان نوشیدنی تو دستش خیره شد....اهلش نیست؟ با لبخند سرتکون داد
-اوه معذرت میخوام!
-خواهش...
گروه ارکستر آهنگ آروم و ملایمی میزدن و همه درحال گفت و گو بودن...کنار ساحل 6 تا میز دو نفره که سه تاش سمت راست و سه تاش سمت چپ چیده شده بودن و وسط میز ها یه فرش قرمز که تا لب دریا میرفت بود...و در انتهای فرش قرمز کنار دریا جایگاه عروس و دوماد بود که به طرز خیلی زیبا تزیین شده بود...مهرسا که دیگه کمکم مضطرب شده بود گفت
-خشایار خیلی دیر کرد....نکنه اتفاقی افتاده؟
مهراس هم که نگران شده بود سعی درآروم کردن مهرسا کرد
-نه چیزی نیست...حتما جای دیگه ای هم کار داشته که دیر کرده!
مهرسا سرتکون داد و زمزمه کرد
-شاید!
نازی رو به کیارش گفت
-میرم به عروس سر بزنم!
کیارش از جاش پاشد
-پس وایستا من میام!
نازی که از دست این کنه کلافه شده بود فقط سرتکون داد و از جاش پاشد...آروم آروم به سمت مهرسا رفت...
-خوش میگذره عروس خانوم؟
مهرسا با لبخند به سمت نازی برگشت
-ا تویی؟ گفتم دیگه سرگرم شدی به کل منو فراموش کردی!
مهراس پوزخند زد و چیزی نگفت...نازی تو دلش گفت -شد همون مهراس قبلی!
-آخه داشتی با ایشون حرف میزدی گفتم مزاحم نشم! ولی هرچی منتظر نشستم تموم نشد حرفاتون
مهرسا از جاش پاشد
-بیا بریم یکم قدم بزنیم تا خشایار بیاد!! فک کنم تا اون موقع .....
-سلام عروس خانوم!
مهرسا به سمت کیارش برگشت
-ا تویی کیارش؟ ازا ین طرفا؟
کیارش خنده کنان سرتکون داد
-نازیلا خانوم مگه میذاشتن؟
نازی قیافه حق به جانبی گرفت
-مننننننن؟
کیارش خندید و مشت آرومی به بازوی نازی زد
-پ ن پ من!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
خسته نباشی آجی گلم‎‎من تازه صفحه ی سه هستم‎‎راستی طعم گس چشمان تو هم مرا مجنون کرده‎
هله
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 29

نازی که دلش میخواست بزنه تو هن کیارش فقط خندید و چیزی نگفت....مهراس که شاهد این کار کیارش بود هم عصبی شد هم متعجب! یعنی تو نیم ساعت چهل و پنج دقیقه ای که مهراس نبود اینا اینقد صمیمی شدن؟؟ صدای مهرسا اونو متوجه جمع کرد
-ا راستی یادم رفت بپرسم...چرا لباساتو عوض نکردی؟
نازی لبشو خیس کرد
-تا همینجا بزور اومدم! میخواستی برم لباسامم....
مهراس پرید وسط حرف نازی
-ولی رقصیدنت با ایشون عکس حرفتو تایید میکنه!
نازی یک تای ابروش رفت بالا...
-میخواستم ببینم فوضولش کیه که دیدم شمایی!
مهراس نگاه تحقیر آمیزی به کیارش انداخت
-والله منم میتونستم از موقعیت مریضام سو استفاده کنمو....
نازی عصبی شد
-درست حرف بزن ...
کیارش که اوضاعو بدجور دید پرید وسط حرفشون
-چیزه....مهرسا خشایار نیومد؟
مهرسا هم که دنبال بهونه بود تا این بحثو تموم کنه زودی گفت
-نه هنوز نیومد! نگران شدم بخدا!
بعد رو به مهراس گفت
-میری دنبالش؟
مهراس شونه بالا انداخت
-من نمیدونم از کجا میخواست بخره! گوشیشم که خاموشه! میخوای چیکار کنم؟
نازی دستشو گذاشت رو شونه مهرسا
-من یه کیک فروشی دیدم تو راه! ولی نمیتونم آدرس دقیقشو بگم! اگه برم تو خیابون میتونم پیداش کنم!
مهرسا لبخند زد
-پس هردوتون با هم برین دنبالش...
تو همین لحظه گوشی کیارش زنگ خورد...کیارش با عذرخواهی کوتاهی به سمت دیگه ای رفت تا جواب تماسو بده....
نازیلا اخم کرد
-مهرسا خب ماشینو بده خودم میرم دنبالش!
مهرسا با زیرکی گفت
-اینجاها جاده هاش خطرناکن! مهراس دست فرمونش خوبه....هردوتون با هم برین..
نازی چشم غره رفت
-والله اگه روز عروسیت نبود عمرا اگه قبول میکردم!
مهراس خیلی جدی زمزمه کرد
-اینقد زر نزن بیا راهو نشون بده!
نازی نفس عمیقی کشید تا مثه همیشه جوابشو نده! گرچه اگه تنها بودن با جفت پا میرفت تو چشمش! ولی با حضور مهرسا نمیخواست کاری کنه!
-برین دیگه....
باز هم جاده های شمال! باز هم آب و هوای شمال! و باز هم خاطرات شمال!
*********
1385

نازیلا زنگ در ویلارو زد.....بعد از دقایقی در چوبی باز شد و مری حدود 55 ساله در رو باز کرد....مرد با دقت به نازی خیره شد و زمزمه کرد
-تو کی هستی؟
نازی آب دهنشو قورت داد و سعی کرد ریلکس تر از همیشه باشه!
-برا دوروز قراره به این ویلا رسیدگی کنم....خدمتکارم آقا!
مُرادی با آرامش از کنار در رفت کنار
-بیا تو!
نازی وارد ویلا شد....با دقت اطرافو از نظر گذروند...ویلای بزرگ ولی خالی! نه تابلویی نه عکسی نه چیزی! با تعجب به سمت مرادی برگشت
-آقا کارمو از کجا شروع کنم؟ از اتاقای پایین یا از اتاقای بالا؟
مُرادی شونه بالا انداخت
- از هرکجا بهتره !
و بعد به سمت پذیرایی رفت ...نازی با تعجب فکر کرد قیافه اش به بهزاد نمیخوره!! از این نظر خیلی با هم تفاوت دارن! شونه بالا انداخت و به سمت اتاق اولی رفت...با احتیاط همه جا رو نگاه کرد و به نتیجه ای نرسید! نازی همیشه از طریق عکس وسایل نوع رفتار و حرف زدن و....نقطه ضعف همه رو پیدا میکرد ولی این دفعه با چیزه دیگه ای رو به رو شد! مردی که خونه اش بزرگه ولی توش هیچی نیست! متفکر لب ورچید و با اضطراب پاشو تکون میداد....یعنی چه شکلی میتونه نقطه ضعف همچین آدم کم حرفی رو پیدا کنه؟


1390نازی لبخند تلخی زد و در ماشینو باز کرد...درحالی که میشست گفت
-اول برو جاده اصلی بعد میگم کجا بود!
مهراس ماشینو روشن کرد
-برا چی جاده اصلی؟
-خب از اونجا به بعد بلدم! از بقیه راه ها نمیتونم بگم!
مهراس چشم غره رفت و زیر لب زمزمه کرد
-عقل نداشته باشی جان در عذاب است!
نازی با حرص به سمتش برگشت
-چی گفتی؟
-چیزی که شنیدی!
-اگه جرعت داری یه بار دیگه ام بگو
مهراس با خونسردی رانندگی میکرد
-باز سمعکاتو جا گذاشتی؟ گفتم عقل نداشته باشی جان در عذاب است!
نازی با لبخندی فاتحانه زمزمه کرد
-اشکال نداره دارم برات!
بعد از لحظاتی به جاده اصلی رسیدن....مهراس نفس عمیقی کشید و گفت
-خب؟ از کدوم طرف؟
نازی درحالی که بیخیال چشماش بسته بود گفت
-از همینجا مستقیم برو!
مهراس با تعجب به سمتش برگشت
-همین؟؟
-اوهوم پس چی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-وقتی لازم بود فقط مستقیم بریم واسه چی از اول نگفتی؟دیگه اون موقع لازم نبود تورو هم با خودم بیارم!
نازی لبخند زد
-اونجا حوصله ام سر رفته بود!
یه لنگه ابروی مهراس رفت بالا
-اون پسره که همه اش زر زر میکرد! خوشت نیومد؟
-اوف! همه اش درمورد شغلش و خونواده اش حرف میزد! آدم نیست که! نمیگه یه موقع حوصله من سر میره!
-ولی وقتی باش رقصیدی که خوشحال بودی!
نازی فک کرد این دیگه کیه؟!
-نه شرط بسته بودیم منم باختم! اونم گفت باید یه دور باهام برقصی!
مهراس کنجکاو زمزمه کرد
-خب؟چی شد که شرط بستین؟
نازی چشماشو باز کرد و به نیمرخ مردانه ی مهراس خیره شد
-هیچی یه سیب بهم داد منم خوردم! بعد گفت بیا پایین تا کمکت کنم بری پیش مهرسا! منم از تخت اومدم پایین گفتم خودم میتونم! اونم گفت نمیتونی! بعد سر همین که من میتونم تا در برم با نمیتونم شرط بستیم!
مهراس تا حدودی خیالش راحت شد...با لبخند گفت
-درس عبرت باشه برات تا با غریبه ها شرط بندی نکنی!
-من بیفتم رو دنده لج جتی مامانمو هم نمیشناسم! دیگه ذاتم اینجوریه چیکارش میشه کرد!
مهراس درحالی که اطرافو میپایید با خودش گفت
-واسه همین لجبازیاته که.....
ولی ناگهان به خودش اومد! داشت چی میگفت؟ اوف اصلا تو این چند روز نمیتونست خودشو کنترل کنه.....
اخم غلیظی کرد و با جدیت گفت
-خب؟ من که اینورا کیک فروشی نمیبینم!
-من یه مغازه گنده دیدم که بالاش عکس کیک و بیسکوییت و اینا زده بود! فک کنم خشایار هم رفته همون کیک فروشی!
مهراس دوباره هواسشو جمع کرد و به اطراف خیره شد...از کنار مغازه های مختلف گذشتن ولی تاحالا مغازه ای با مشخصاتی که نازی داده بود پیدا نکرد!
حدود نیم ساعت گذشت و مهراس دو دور همه جا رو گشت...عصبی و کلافه رو به نازی گفت
-مطمئنی اینوراس؟
نازی لبخند شیطنت باری زد و چیزی نگفت....مهراس چشماشو ریز کرد و به سمت نازی برگشت
-با توام!
نازی بیخیال داشبور ماشینو بی اجازه باز کرد و شروع کرد به گشتن
-هوم...آدامس نداری اینورا؟
به ثانیه نکشید که مهراس ترمز زد....نازی باتعجب به سمتش برگشت
-هُششششششَ چته؟
مهراس مشکوک گفت
-سرکارم گذاشتی سه ساعت؟
نازی با دیدن قیافه ی مهراس نتونست جلو خودشو بگیره و پقی زد زیر خنده
-آره...سه ساعته به ریشت خندیدم!
مهراس خشمگین گفت
-چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو
نازی خنده اش شدت گرفت
-سمعکاتو جا گذاشتی؟
مهراس عصبی از ماشین پیدا شد...به سمت در نازی رفت...در رو باز کرد و داد زد
- هِری از ماشین من بیا بیرون...
نازی با غرور سرشو گرفت بالا
-نمیام!
مهراس دوباره چشماشو ریز کرد
-نمیای دیگه؟
-نُچ نه نُو!
مهراس با لبخندی عصبی بازوی نازی رو کشید و از ماشین پرتش کرد بیرون...
-حالا خودت دو ساعت علاف شو و دنبال تاکسی بگرد!
و رفت تو ماشین نشست...
نازی با حرص داد زد
-چُلمنگ آشغال! بزا بعدا همو میبینیم!
ولی مهراس بی هیچ حرفی گاز داد و رفت...نازی با نفس هایی که از شدت عصبانیت نا منظم بودن با خود عهد بست هرجور شده حال مهراسو بگیره! اونم اساساً!
*******
1385
نازی وارد اتاق دومی شد.....نگاهی دقیق به اطراف انداخت...یه تخت چوبی یه نفره و یه کمد...فقط همین! با کنجکاوی به سمت کمد رفت...دست برد سمت در و در رو باز کرد....لعنتی! قفل بود!عصبی نگاه دوباره به اطراف انداخت...
-چیکار کنم؟
یادش اومد با بهزاد باز کردن قفل هارو تمرین کرده بود! با لبخند کیلیپس کیچیکشو از موهاش درآورد....خدا خدا میکرد بازشه...با دقت چند بار چرخوند و چرخوند....دِهَ باز نمیشد! دست از کار کشید و نفس عمیق کشید....این دیگه چجور قفلیه؟
با احتیاط باز هم کیلیپسو کرد توش.....
-باز شو دیگه...فقط یکم مونده....
نازی با ترس به صدای قدم هایی که نزدیک میشد گوش داد....لعنتی این چه وقت اومدنه؟ دست از کار کشید و به سمت تخت رفت...الکی تظاهر کرد که داره رو تختو مرتب میکنه...
مُرادی وارد اتاق شد....با قیافه ای خونسرد رو به نازی گفت
-کارت تو این اتاق چقد مونده؟
نازی اَدای خدمتکارای دست پاچه رو دآورد
-آقا یه ده دقیقه دیگه تموم میشه...جارو کردن و گردگیری مونده...
مُرادی سرتکون داد و به سمت کمد رفت....نازی با تعجب بهش خیره شد....داشت از فضولی میمرد! یعنی چی تو اون کمد هست که مُرادی با وجود اینکه هیچکس دیگه ای تو این خونه زندگی نمیکنه درشو قفل کرده؟ نفس نازی تو سینه اش حبس شد...
مُرادی با دستی که از پیری میلرزید کلیدو از جیبش درآورد و قفل درو باز کرد...با خونسردی کلیدو گذاشت تو جیبش و در کمدو تا آخر باز کرد...نازی مثه اینکه ضدحال خورده باشه اخماش رفت تو هم و لب و لوچه اش آویزون شد....تو کمد چندتا کت و شلوار و لباس مردونه بود! فقط همین!
ولی نازی با دقت به مُرادی خیره شد....مُرادی چند ثانیه بی حرکت وایستاده بود اما در آخر یه کت طوسی رنگو برداشت و دوباره در رو قفل کرد...رو به نازی گفت
-من تو تراسم کاری داشتی بیا اونجا!
نازی سر تکون داد....وقتی مرادی رفت نازی عصبی رو تخت نشست و متفکر به رو به رو خیره شد....لعنتی پس نقطه ضعفو از کجا گیر بیارم؟
********1390کیارش با بدخلقی رو به مهرسا گفت
-چرا گذاشتی هردوشون برن؟ مگه ندیدی عین سگ و گربه به هم میپرن؟ یه موقع دیدی...
مهرسا لبخند زد....خوب میدونست کیارش چه حالی داره! ولی باز هم دوست داشت کاری کنه که مهراس و نازیلا به هم برسن یابه طریقی به هم نزدیک شن! خوشحال از نقشه ای که کشیده بود زنگ زد به خشایار
-الو؟
خشایار رو به فروشنه گفت
-الان میام...
-جانم؟
مهرسا به کیارش که حواسش به دریا بود نگاه کرد....از جاش پا شد و چند قدم دور تر رفت
-خشایار نقشه امون گرفت...هردوشون اومدن دنبالت..
خشایار خوشحال گفت
-راس میگی؟
-آره...الاناس که برگردن...تو کجایی؟
-من کیکو گرفتم منتظر بودم تو زنگ بزنی!
مهرسا خنده کنان سرتکون داد
-آخه مهراس نمیرفت سمت نازی نازی هم نمیومد سمت ما!!
-خب که چی؟
-خنگ خدا باید هردوشون میبودن تا بگم خشایار نیست و آه و ناله کنم؟
-خب که چی ؟ نفهمیدم؟
- خشایار پرتیا! ولش کن زودتر برگرد...دوستت دارم...
خشایار لبخند زد
-منم همینطور عزیزم...پس فعلا
مهراس کنار ویلا توقف کرد و سرشو گذاشت رو فرمون ماشین...
-لعنتی...چرا همه اش اینجوری میشه؟
آهی کشید و تا حدودی پیش خودش اعتراف کرد کارش اشتباه بود...نازی با شمال غریبه بود و هیچ جاییشو نمیشناخت...
-برم دنبالش نرم؟
ولی غرورش اجازه نداد برگرده...تازه بعد اون فوحشی که نازی آخر سر داد....دهن کجی کرد و عصبی مشتی به فرمان زد...باید چیکار کنم
؟
******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA