انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
1384

مهراس ساک مهتاب رو گرفت و رو به مهتاب گفت
-بریم؟
مهتاب سرتکون داد و برای آخرین بار به اتاقی که توش بستری شده بود نگاه کرد...روزای خوبی رو اینجا گذروند...از مرور خاطرات روز هایی که مهراس اینجا باهاش حرف میزد و نگرانش بود لبخند به لب راند....چقد دوست داشت مهراسو...
مهراس دستی جلو صورت مهتاب تکون داد
-هی بریم؟
لبخند مهتاب عمیق تر شد
-بریم....
مهراس ساک مهتابو تو ماشین گذاشت وبه مهتاب کمک کر که بشینه...
-آروم تر....یکم به فکر خودت باش...
مهتاب سرتکون داد و رو صندلی نشست
-خوبم...فقط یکم دلم درد میکنه...
مهراس سوار ماشین شد....
-تو به استراحت نیاز داری....
مهتاب چشماشو بست و سرشو به صندلی تکیه داد
-نه خوبم...چیزیم نیس...
مهراس کمی پنجره رو داد پایین
-نخیر! همینی که گفتم....اممم چطوره بریم شمال؟
مهتاب با تعجب چشماشو باز کرد
-چی؟شمال؟
-آره...یه ویلا داریم ما اونجا! رو به دریا هم هس! تازه تو این فصل میچسبه!
مهتاب معذب شد
-نه....راستش من حالم خوبه...نیازی به...
-خواهش میکنم تعارف تیکه پاره نکن! همینی که گفتم! باید بیای فهمیدی؟
مهتاب شونه بالا انداخت
-باشه..
نمیدونست رو چه حسابی به یه مرد غریبه که قابل اعتماد نیست اعتماد کرد! واقعا رو چه حسابی؟
-سرت درد نمیکنه
؟
-نه...گفتم که فقط دلم درد میکنه..
-دکترت گفت تا چند روز بعد خوبه خوب میشی....درد دلتم بخاطر اینه که ضربه ماشین به اون قسمت خورده!
مهتاب سرتکون داد
-آره..میدونم...
مهراس سکوت کرد و چیزی نگفت...این سه روز بهترین روزای زندگیش بودن...لحظه ای رو که مهتاب بهش جواب بله رو داد هیچوقت فراموش نمیکنه.....هه تو بیمارستان تو اتاق شماره *** مهراس رسما از مهتاب خاستگاری کرد! چه چیز جالبی!
******
1390
مهراس آشفته از مرور خاطرات گذشته گاز داد و از ویلا دور شد....باید میررفت دنبال نازی...لعنتی آخه عقل نداشت دختره رو وسط خیابون تنها گذاشته؟ عصبی پنجه اشو کرد تو موهاش....شماره نازی رو گرفت
-دستگاه مشترک مورد نظر .....
چشم غره رفت! اه گوشیشم که خاموشه! سرعتشو بیشتر کرد...میترسید اتفاقی واسه نازی بیفته....
نازی دست به سینه زیر لب شروع کرد به شمردن
-7
6
5
4
3
چشم گردوند و با لبخند به انتهای خیابون خیره شد
2
1
ماشین مهراس پیچید تو کوچه! نازی با اینکه از ته دل خوش حال بود که حق با اونه ولی قیافه ی جدی و عصبی به خود گرفت....
مهراس کننار نازی ترمز کرد...آهی از سر آسودگی کشید و شیشه رو داد پایین
-سوار شو...
نازی همونطور دست به سینه وایستاد
-گمشو!
-گفتم سوار شو...
نازی دو قدم به ماشین نزدیک شد....کله اشو از پنجره کرد تو
-تو تعادل روانی نداری! خودت از ماشین پرتم کردی بیرون! من با هیچ جا نمیام! البته اگه بیام هم شرط داره!
مهراس یک تای ابروش رفت بالا
-چه شرطی؟
-خب....گوشی اچ تی سی دوس دارم...باید گوشیتو بدی به من
مهراس چشم غره رفت
-گفتم عین آدم سوار شو
نازی کله اشو از پنجره کشید بیرون...
-پس برو به جهنم! من نمیام...
همون لحظه یه ماشین دیگه پشت سر مهراس توقف کرد...یه پسر جوون راننده اش بود
-هی....چیکار میکنی؟ بیا سوار ماشین من شو...بدو خانوم خوشگله...
نازی که از لهجه ی جالب شمالی پسرک خنده اش گرفته بود لبخند زد....مهراس با دیدن لبخند نازی خشمگین و عصبی از ماشین پیاده شد در ماشینو باز کرد
-بیا بشین
-نمیخوام
-هی خانوم مزاحمته؟ بیا سوار شو من تا خونه ام میرسونمت!
بعد پقی زد زیر خنده
مهراس دندون قروچه رفت....بازوی نازی رو گرفت و با یه حرکت نازی رو به سمت ماشین هول داد
-یاللله سوار شو...بدو...
نازی مقاومت کرد
-نمیخواام
مهراس دیگه کارد میزدی خونش در نمیومد
-چیه میخوای با اون توله سگ بری؟
بعد دوباره نازی رو هول داد و نازی افتاد رو صندلی ماشین....در رو بست و نشست پشت فرمون
-احمق ...
و ماشینو راه انداخت....نازی دست به سینه و با لب ورچیده به روبه رو خیره شد.....نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد...
مهراس احساس کرد زیادی تند رفت! ولی خب حقش بود همونجا نازی رو میکشت! لعنتی!دختره ی پررو!!! با وجود اون مزاحمه بازم میخواست نیاد! سرعتشو بیشتر کرد....نازی عصبی چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد
-روانی!
-چی گفتی؟
نازی چشماشو باز کرد و به سمت مهراس برگشت
-گفتم روانی!
مهراس جوابی نداد و اخماش رفت توهم..این دختر !!!!
نازی سکوت کرد و به حالت قبلی دست به سینه نشست سرجاش! ته دلش داشت کیلو کیلو قند آب میشد!! آخه مهراس از اون تیپ مردا نبود که واسه هر کسی غیرت به خرج بده! هوم یعنی ؟؟؟
نازی ناخوداگاه لبخند زد...-یعنی دوسم داره؟ ولی طولی نکشید که به این فکر احمقانه خندید!
-پف اگه حتی روزی مهراس به عشق به من اعتراف کنه من نمیتونم قبول کنم...
لبخند تلخی زد و ناراحت و گرفته سرشو چسبوند به شیشه.....
مهراس که هنوز هم از دست نازی دلخور بود با دیدن قیافه ی محزون نازی تعجب کرد! -یعنی چشه؟
متفکر جاده روبه رو خیره شد....-باید چیکار کنم؟!؟
شونه بالا انداخت و کاری نکرد! یعنی غرورش اجازه نمیداد بیشتر از این کاری کنه!
بالاخره بعد از یه ربع سکوت نزدیکی ویلا رسیدن....هر دو از ماشین پیاده شدن و به سمت دریا رفتن....
مهرسا که اون دوتا رو دید با خوشحالی گفت
-جمعیت بزن که اومدن!
خشایار چشماشو گرد کرد
-آره؟ چه عجب!
بعد رفت به سمت مهراس.....مهراس ظاهری خونسرد داشت ولی قیافه ی نازی داد میزد که از چیزی ناراحته!
-به سلام مهراس آقا! میذاشتی پس فردا میومدی!! شما به بزرگی خودت ببخش بچه ها جسارت کردن زودتر اومدن
!
مهراس مشتی به بازوی خشی زد
-پررو اومدیم دنبال تو!! هرچی اونورارو گشتیم پیدات نکردیم! کدوم گوری رفته بودی؟
خشایار خنده کنان سر تکون داد
-حواست کجا بود که مغازه ی به اون گندگی رو ندیدی؟
و بعد با شیطنت به سمت نازی اشاره کرد...نازی خسته از بحث چرت و پرت اونا به سمت مهرسا و کیارش رفت
-سلام...
مهرسا صندلی خالی میز بغلی رو کشید و گذاشت کنار خودش
-سلام عزیزم...بیا اینجا بشین
نازی رو صندلی نشست و حرفی نزد...کیارش متعجب گفت
-چیزی شده؟
نازی عصبی سرتکون داد
-نه! مگه قرار بود چیزی بشه؟
کیارش لبخند زد
-خیلی خب سوال پرسیدم! چرا میزنی؟
مهرسا مشکوک به نازی چشم و ابرو اومد که چی شده؟ نازی شونه بالا انداخت و چیزی نگفت...کیارش که از سکوت خسته شده بود گفت
-عروس خانوم شما نمیخوای کیکو ببری؟
مهرسا لبخند گشادی زد
-آره الان دیگه این دوتا کرکس عاشق هم اومدن میبرم!
نازی ادای عُق زدن رو دراورد و زد زیر خنده
-کرکس عاشق!
مهرسا ابرو بالا انداخت
-مگه نیستین؟
-مهرساااااااا
مهرسا به سمت خشایار که اونور تر کنار کیک وایستاده بود برگشت...داد زد
-چیه؟
-بیا کیکو ببریم!
مهرسا با خوشحالی از جاش پا شد و رو به نازی و کیارش گفت
-بیاین بریم دیگه...
نازی از جاش پا شد
-بریم.....
مهراس از جاش پا شد و به سمت خشایار و مهرسا رفت
-بچه ها یه کار فوری پیش اومده باید برم...
خشی با تعجب زمزمه کرد
-یعنی چه؟ چه کاری؟
-مثه اینکه تو دادن مجوز به آلبوم اشکال پیش اومده! ارشادو که میشناسی؟! میگن همین الان بیا امضا کن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهرسا با قیافه ای مشکوک گفت
-یعنی انقد فوریه؟
-اوهوم...
مهراس رو به نازی گفت
-زودباش بریم..
نازی که هنوز هم از دست مهراس دلخور بود گفت
-نمیخوام...خودم میام
-زودباش با کی میخوای بیای؟ اینورا خطرناکه!
نازی خواست مخالفت کنه که کیارش پادرمیانی کرد
-خب من میارمش...شما برو من مواظبش هستم!
مهراس تو دلش یه فوحش آبدار به کیارش داد ... دلش میخواست با مشت بکوبونه تو دهنش پسره ی لعنتی!
-باشه....
بعد از همه خدافظی سرسری کرد و رفت....نازی بدجور حالش گرفته شد.[LEFT]...ولی بازم با به یادآوردن شرایط و اینکه مهراس به هیچ عنوان نازی رو بخاطر کاری که درگذشته مرتکبش شده نمیبخشه نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیخیال شه! ولی مگه میشد؟؟
*******
1385

نازی بازم به سمت کمد رفت و دوباره سعی کرد بازش کنه....اونطور که مُرادی زل زد به یکی از لباسا هیچکی زل نمیزنه! شاید چیزی توش باشه؟!
بعد از ور رفتن با قفل کمد ...در کمد باز شد...با عجله شروع کرد به گشتن جیب کت ها....ولی دست از پا دراز تر در رو قفل کرد و نشست رو تخت....لعنتی پس مُرادی به چی زول زده بود! یا اصلا داشت به چی فک میکرد؟ آهی کشید و زمزمه کرد
-یعنی این مرتیکه اصلا نقطه ضعف داره؟

**************

مهراس وارد خونه شد و یه راست به سمت اتاق بهداد رفت....لبخند زد و فک کرد تو این مدت دلش تنگ شده بود! براش عجیب بود که بیشتر از چند ساعت از بهداد دور نبود ولی اینجوری دلتنگش شده بود! شونه بالا انداخت و لب تخت بهداد نشست....به قیافه ی معصوم و مظلوم پسرش خیره شد...با ناراحتی یاد قبلنا افتاد...روزایی که بهدادو با بی محلیاش اذیت میکرد...روزایی که از بردن پسرش تو جمع خجالت میکشید...روزایی که .... روزای بد! یاد روزای بد افتاد! لبخند محزونی زد و بوسه ای رو پیشونیه بهداد گذاشت...بهداد آ تکونی خورد ولی بیدار نشد...مهراس به آرومی موهای بهدادو بهم ریخت و با خنده از جاش پاشد....به سمت اتاقش رفت و دوباره یاد روزی که تو همین اتاق با نازیلا دعواش شد افتاد...روزی که شیشه عطرو شیکست و به نازی گفت از خونه من برو گمشو یا پرتت میکنم بیرون! عصبی در اتاقو بست و کراوتشو شل کرد....رو تخت نشست و عکس خودشو مهتابو گرفت ..به قیافه ی خندان و شاد مهتاب خیره شد....
-کجایی تو؟
پوزخند زد! داشت با کی حرف میزد؟ مهتاب؟ یا یه عکس که سالها قبل گرفته شده و تو یه قاب عکس چوبی قدیمی جا گرفته حرف میزد؟ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-دارم با عشقم حرف میزنم ولی....
تعجب کرد....ولی داشت؟ ولی چی؟ لعنتی مهراس چِش بود؟ چرا هر موقع که نازی رو میدید یاد خاطرات خودش و مهتاب میفتاد و یا چرا وقتی یاد مهتاب میفتاد چهره ی نازی جلو چشماش پررنگ و پررنگ تر میشد؟
قاب عکسو رو عسلی گذاشت و رفت تو تراس...چشماشو بست و زمزمه کرد
-پس چی شد یه دفعه ای؟ چرا من؟ چرا مهتاب؟ چرا اون؟
****
کیارش بشقاب کِیکو جلو نازی گذاشت و صندلی میز بغلی رو واسه خودش آورد
-ممنون خودم میرفتم میگرفتم
-خواهش...اونورا شلوغه میبینی که همه دور میز جمع شدن...
نازی به سمت میزی که کیک رو اون بود خیره شد....همه مهمونا دور میز جمع شده بودن داشتن با خنده و شوخی مهرسا و خشایارو مسخره میکردن....لبخند تلخی زد و حس کرد داغون تر از همیشه اس...چی میشد اگه تو او لباس عروس سفید نازی بود و بجا دوماد.... پوزخند زد و سرتکون داد..داشت دیوونه میشد...افکار مزاحم ولش نمیکرد
کیارش با لبخند چند بار جلو صورت نازی دست تکون داد
-الوووو...با تو ام!
نازی تکانی خورد
-بله؟ ببخشید حواسم نبود
کیارش به بشقاب کیک اشاره کرد
-گفتم بخور حالت بهتر شه...از اون موقع دیگه فشارتو چک نکردم...بعدا حتما بیا پیشم تا چک کنم باشه؟
نازی سرتکون داد و بی هیچ حرفی شروع کرد به خوردن کیک....نمیدونست چرا مثه آدمی که دنبال گمشده اش میگرده اطرافو نیگا میکرد...دنبال چی میگشت؟ یا بهتره بگم دنبال کی؟
-خب.....چرا حرف نمیزنی؟ ساکتی!
نازی لبخند زورکی زد
-اصولا آدم کم حرفیم!
کیارش ابرو بالا انداخت
-مطمئنی؟
نازی با تعجب گفت
-آره! چطور مگه؟
-آخه وقتی با اون مَرده برگشتی اینجوری شدی! بازم حرفتون شد؟
و بعد مشکوک به نازی خیره شد
نازی نمیدونست چیکار کنه! چقد تیز بود این مَرد!
-آره
-خب؟ واسه چی؟
-از ماشین پرتم کرد بیرون!
-هم چرا؟
-چون سرکارش گذاشتم!
کیارش لبخند شیرینی زد
-چه شکلی؟
-سه ساعت راه اشتباهو بهش نشون دادم اونم دو دور اون خیابونو گشت آخرش ازم پرسید سرکارم گذاشتی منم خندیدم!
کیارش خندید...از ته دل
-عجبببب....تو دیگه کی هستی!
نازی لبخند زد و شونه بالا انداخت....
بعد از یه ربع مهرسا و خشایار به سمت میز این دو نفر اومدن
-به! دیگه خلوت میکنین مارو آدم حساب نمیکنین؟
نازی به مهرسا چشم غره رفت
-نه! دیدم سرت شلوغه گفتم مزاحم نشم!
-اوه! از کی تاحالا به فکر منی؟
بعد با چشم و ابرو به کیارش اشاره کرد....خشایار پقی زد زیر خنده
-یه عروسی افتادیم کیارش؟
کیارش جدی بود
-نه کی این حرفو زده؟
مهرسا و خشایار به هم نگاهی انداختن و دوباره پقی زدن زیر خنده!
کیارش رو به نازی گفت
-ولش کن اینا روز عروسیشونه خوشی زیادی زده زیر دلشون!
نازی سر تکون داد
-موافقم....خشایار با لبخند گشاد گفت
-بابا شوخی کردیم چقد زود بهتون برمیخوره!
مهرسا سرتکون داد
-آره راس میگه..دیدیم همچین اخماتون تو همه که انگار با همه عالم و آدم دعوا دارین گفتیم یکم شوخی کنیم بلکه این اخماتون باز شه!
نازی بیخیال از جاش پاشد
-بچه ها دیگه دیر شد من برم!
کیارش هم از جاش برخاست
-آره دیگه دیر شده ما بریم!
مهرسا و خشایار نگاه معنی داری به هم انداختن
-باشه برین....زیاد اصرار نمیکنیم!
مهرسا و نازی همدیگه رو بغل کردن و بعد از کمی حرف زدن از هم جدا شدن....نازی رو به خشایار گفت
-خب دیگه بازم عروسیتونو تبریک میگم ...دیگه ما بریم رفع زحمت کنیم...
خشایار سر تکون داد
-بازم ممنون که اومدین....امیدوارم خوش گذشته باشه! البته عروسی خودتون قول میدم حسابی جبران کنیم!
کیارش چشم غره رفت
-منم بازم تبریک میگم! با اجازه ما رفتیم...
*
*******

ادیبی(بازرس پرونده! یادتونه که ؟) رو به کاشانی گفت
-امروز مضنون شماره یکُ میارن برا بازجویی....
کاشانی بیخیال شونه بالا انداخت
-خب؟ چرا اخمات تو همه؟
-فک نکنم این باشه! تازه 27 سالشه! فک کنم وقت تلف کردن باشه اگه بخوام ازش بازجویی کنم!
کاشانی پفی کرد
-دیوونه شدی؟ بخاطر سنش میگی اون نیست؟ اولشم 27 سال عالیه دومش مگه خودت چندتا پرونده نداشتی که مضنوناش همه اشون بچه های 13 سال تا 19 سال بودن؟ آخرشم همون 14 ساله مجرم از آب درومد!
ادیبی سرتکون داد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-آره ولی این دفعه یه جورایی مطمئنم آدم کم سن و سال مجرم ما نیست!
کاشانی طبق معمول شونه بالا انداخت
-حالا برو بازجوییتو کن ببین نتیجه ای داره یا نه!
ادیبی وارد اتاقک بازجویی شد...دختری 27 ساله با چهره ای رنگ پریده اما خونسرد پشت میز نشسته بود و به لیوان آب خیره شده بود! روبه رو ی دخترک رو پشت میز نشست و پرونده رو باز کرد
-سارا گلستانی ...27 ساله از خرمشهر....
سارا سرتکون داد
میدونی که مضنون شماره یک مایی؟
-آره!
-چند ساله اومدی تهران؟
-5 سال
-چرا؟
-دوست داشتم!
-چرا دوست داشتی؟
-چون پایتخته! همه دوستام اینجان!
-دوستات کیان؟
-دوستام؟ شهرام سپیده نازنین ..مهسا!
-کجا باهاشون آشنا شدی؟
-چت!
-هم! جوونا با هم چت میکنن دوست پیدا میکنن؟
سارا بی حوصله سرتکون داد
-خب خانوم گلستانی...روز 10 خرداد 1385 کجا بودی؟
-پنج سال پیش؟؟
-آره!
-10سال پیش تازه اومدیم تهران!
-خب؟
-هیچی دیگه! اومدیم تهران!
ادیبی شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه اش
-بانک *** رو میشناسی؟
-آره...زیاد معروف نیست ولی میشناسمش!
-تاحالا اونجا رفتی؟
-آره...3 بار!
-کِیا؟
-2.3.و1 سال پیش!
-برا چی؟
-پول واریز کنم به حساب بانکیم...
-چقد؟
-زیاد نبود! ...تومان!
-پول برا چی میخواستی؟
-ماشین بخرم!
-از کجا پول میاوردی؟
-کار میکردم
-چه کاری؟
سارا لحظه ای سکوت کرد....اما بعد ادامه داد
-منشی شرکت..
-کدوم شرکت؟
-ما***
-الانم کار میکنی اونجا؟
-نه...فعلا تدریس خصوصی میدم...
-چرا دیگه اونجا کار نمیکنی؟
-استعفا دادم.
ادیبی لبخند محوی زد
-چرا؟
-رئیسش زیادی سخت گیر بود!
ادیبی سرتکون داد
-خوبه! گفتی فامیلیت گلستانیه؟
-آره فامیلیه مامانمه!
-ماله بابات چیه؟
-شایسته!
-چرا فامیلیه مامانتو...
-از بابام متنفر بودم!
-بودی؟
-الانم هستم
ادیبی به فکر فرو رفت...شایسته!
زمزمه کرد
-لعنتی!
از جاش پا شد
-بازجویی تموم شد....میتونی بری...ولی تا تموم شدن این پرونده که زیاد طول نمیکشه از کشور و شهر خارج نشو...
سارا چشماشو بست و باز کرد...افکار گوناگونی ذهنش را احاطه کرد....یعنی چه؟1384مهراس در ویلا رو باز کرد...
-بفرمایید تو مادام!
مهتاب با لبخندی هیجان زده وارد شد...به اطراف نگاهی انداخت...چه جای خوشگلی....ویلای بزرگ و شیک که چشم هر بیننده ای رو خیره میکرد.....مهراس دستشو دور کمر مهتاب حلقه کرد و اونو با خود به سمت مبل برد...
-عزیزم اینجا بشین یه چی بیارم بخوری...
مهتاب سرتکون داد و بیشتر تو مبل نرم فرو رفت....آخیش چقد خوب بود! تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بود! تو یه ویلای شیک فرو رفته تو یه مبل نرم! هوم یعنی درآینده چه چیزای دیگه ای رو تجربه خواهد کرد؟البته وضع مالیشون زیاد بد نبود ولی تا اون حدی هم پول نداشتن که بتونن ویلای شخصی داشته باشن!
مهراس با یه لیوان آب پرتغال و یه بشقاب بیسکویت و شکلات وتنقلات رفت سمتش
-بیا اینارو بخور حالت خوبه خوب شه...
مهتاب سرتکون داد و شروع کرد به خوردن....مهراس مات و مبهوت به مهتاب که روبه روش نشسته بود خیره شد...یعنی بالاخره بدستش آورد؟بعد این همه مدت؟
لبخند شیرینی زد ناخوداگاه پرسید
-چقد دوسم داری؟
مهتاب با شنیدن این سوال آب پرتغال پرید توو گلوش ....مهراس چندتا زد پشت مهتاب
-چته؟ سوالم اینقد سخته؟
مهتاب لبخند شرمگینی زد...نمیدونست چی بگه! خب سختش بود....با اینکه حالا نامزد مهراس بود ولی باز هم خجالت میکشید...آب دهنشو قورت داد و به مهراس که منتظر و به اون خیره شده بود نگاه کرد
-خب....زمان زیادی از آشناییمون نگذشته ولی...یکی دوست دارم!
مهراس چهره اش درهم رفت
-فقط یکی؟ یعنی فقط یدونه دوسم داری؟
مهتاب با شیطنت ابرو بالا انداخت
-آره...یکی...منظورم یه دنیاست!
مهراس چشم غره رفت و با لبخند گفت
-فک کن یه درصد!!!
مهتاب شونه بالا انداخت
میخوای باور کن میخوای نکن
مهراس کاملا به سمت مهتاب برگشت...باید باور میکرد که خواب نیست؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
********
1390

کیارش ماشینو روشن کرد
-خسته کی نیستی؟
نازیلا لبخند کجی زد
-نه..فقط سرم یکم درد میکنه...
-چند دقیقه پیش چکش کردم چیزی نبود....چون فشار داشتی طبیعیه...
نازی میخواست زودتر برسه خونه....خسته بود...خیلی...فک نمیکرد مهراس تنهاش بزاره و خودش زودتر از همه بره خونه....البته با کاری که کرد جای تعجب نداشت مهراس هم لجبازی کنه و بره! ولی بازم میخواست کله ی مهراسو از جا بکنه....پسره ی احمق! حالا نازی باید این کیارشو تحمل کنه....تو دلش چندتا فوحش آبدار به مهراس داد و چشماشو بست....
-میخوای بخوابی؟
هی! آخه یکی نیست بگه وقتی آدم چشماشو میبنده یعنی میخواد بخوابه؟
-آره...راستش تو این چند شب دیر خوابیدم کمبود خواب دارم...
کیارش پیچید تو خیابون اصلی
-باشه پس بخواب...هرموقع رسیدیم بیدارت میکنم
نازی زیر لبی یه تشکری کرد و دوباره چشماشو بست...سرش بدجور درد میکرد ...نه بخاطر اینکه به قول اون کیارش فشار داشت! بلکه مرور خاطرات گذشته داشت دیوونه اش میکرد....ناخوداگاه برگشت به گذشته ها...گذشته ای نه چندان خوب...گذشته ای پر از اشتباه!
****1385نازیعصبی دست از جارو کشیدن برداشت.....امروز هم تموم میشد و هنوز هیچ نقطه ضعفی پیدا نکرده بود! باید چیکار میکرد؟ همونطور که زیر لبی غرغر میکرد و تند تند جارو میکرد اتاقو .... صدای آهنگ اومد....آهنگ تولدت مبارک....فک کرد شاید با پیانوی اتاق بغلی داره میزنه... همم مگه مُرادی پیانو زدن بلد بود!
شونه بالا انداخت و بی توجه به آهنگ مسخره تولدت مبارک به کارش ادامه داد... فک کرد الان تولد کیه که مُرادی اون آهنگو میزنه؟ با ذهنی پر از سوال آهسته و بی صدا وارد اتاقی شد که پیانو در اون بود.... مرادی پشتش به نازیلا بود و حواسش به پیانو زدن.... نازی دقیق تر به مرادی خیره شد.... مرادی همونطور که میزد چشماش بسته بود و زیر لب چیزایی زمزمه میکرد... صداش پر بود از غم... غصه.. ناراحتی... پشیمونی... و حتی نفرت! چشماشو ریز کرد و گوشاشو تیز.... باید میشنید که داره چی میگه...صدای مُرادی با آهنگ تولدت مبارک درهم آمیخته میشدن و چیزی درست شنیده نمیشد.... با ترس دوقدم جلو رفت... صدا کمی بهتر میومد.... تو دلش گفت مرگ یه بار شیون یه بار! اگه فهمید من اینجام بهش میگم آقا صدات کردم صدامو نشنیدی! پس دو قدم دیگه هم رفت جلو تر... حالا یه قدم با مرادی فاصله داشت.... دقیق تر گوش داد.... شنید.. داشت چی میگفت؟؟
-تولدت مبارک! مثه همیشه آهنگشو زدم... دوست داشتی قبلنا مگه نه؟ چیه الان دوستش نداری؟
وبعد پوزخند زد
-خب آره الان یه آهنگ و یه پیانیست دیگه رو دوست داری!
وبعد با انزجار ادامه داد
-من پیانیست خوبی نبودم!
اما ناگهان لحنش عوض شد... بعد از مکثی طولانی زمزمه وار گفت
-ولی قاتل خوبی بودم!
نازی با چشمایی که از تعجب گشاد شده بود به مرد نحیف و ضعیف رو به روش خیره شد! یعنی قبلا کسی رو کشته؟
صدای مرادی پر از غم و اندوه شد
-هر روز دارم این آهنگو میزنم و این اعترافو میکنم!آره من قاتلم ولی..
ناگهان دست از زدن آهنگ برداشت و با حالی داغون سرشو گذاشت رو پیانو و تا لحظاتی تکون نخورد.... نازی فقط میشنید که مُرادی کسیو صدا میزنه....گوشاشو تیز تر کرد....
-پریسا تو قول داده بودی.......
نازی با عجله از اتاق بیرون اومد... خداروشکر مُرادی متوجه نازی نشد.... با قفسه سینه ای که از هیجان تند تند بالا و پایین میرفت رفت سمت آشپزخونه..... لیوان آبی برداشت و خورد... هه نقطه ضعف پیدا شد! ولی خوبه هنوز تا فردا فرصت داشت تا..... کار مرادی رو تموم کنه.....
*******
1390


کیارش همونطور که به سمت خونه خودش میروند به نازی که با اخم کوچکی خوابیده بود نگاه کرد...چقد دوست داشتنی....
مهراس عصبی مشتی به فرمان کوبید
-لعنتی!
نمیدونست چرا عصبیه! نمیدونست چرا الان دلش میخواست نازی رو خفه کنه! و مهم تراز اون نمیدونست این چه حسیه که تو وجودش ریشه دوونده....حسادت؟ پوزخند زد... حسادت؟ برا چی؟ برا اینکه الان کیارش داره نازی رو تا دم در خونه اش میرسونه؟! یا برا اینکه تا چند ساعتی که تو راه هستن با همن؟
-کجائه الان؟
بی توجه به عقلش که فرمان میداد زنگ نزن گوشیشو برداشت و شماره نازی رو گرفت
بووووق
بووووووق
کیارش کلافه دستشو کرد تو جیب مانتو نازی.... گوشی رو گرفت....
مهراس زمزمه کرد -لعنتی بردار
بوووووق
کلافه دستی به موهاش کشید...
-بردار خواهش میکنممم
کیارش با دیدن اسم مهراس با لبخند جواب داد
-الو....
مهراس با شنیدن صدای یه مرد غریبه که بجای نازی جواب داد اخماش رفت توهم
-الو....
با خشم زمزمه کرد
-گوشیو بده نازی
کیارش فک کرد مهراس اونو نشناخته! پس از لحظاتی سکوت گفت
-خوابه!
این حرف مثل پتک خورد تو سرمهراس.... خوابه؟ با خشم به در خونه نازی خیره شد...از وقتی از جشن عروسی خشایارینا برگشته بود اینجا پشت در خونه نازی منتظر نازی بود!صداش رفت بالا
-کجایین لعنتیا ؟؟
کیارش بی طاقت و با بی حوصلگی جواب داد
-مزاحمی!
.بعد گوشی رو قطع کرد....
مهراس از شدت خشم تند تند نفس میکشید...نازی کدوم گوری بود؟ اونم تا این موقع شب...اونم با یه مرد! کلافه و سردرگم به راه افتاد.... با اخمای درهم و دندونایی که روی هم ساییده میشدن به سمت خونه راه افتاد... ولی....
کیارش از اینکه مهراسو عصبی کرده بود خوشحال بود! با لبخند به سمت کوچه خودشون پیچید...الان حتما مهراس میخواد نازی رو بکشه! ولی چه اشکالی داره؟ مهم اینه که با هم دعواشون میشه! به افکار خبیث تو سرش خندید و با ریموت در حیاطو باز کرد... وارد پارکینگ که به خونه چسبیده بود شد.... از ماشین پیاده شد و در سمت نازیلا رو باز کرد...نازی سفت و محکم خوابیده بود...انگار که سالهاست نخوابیده! کیارش با دلسوزی نازی رو بغل کرد و وارد خونه شد... رفت سمت اتاق خودش... با پا در رو باز کرد و نازی رو رو تخت خودش گذاشت...با لبخند پتو رو روی نازی کشید و سعی کرد بیشتر از این به نازی فکر نکنه... از اتاق بیرون شد و به سمت حیاط رفت... رو نیمکت باغ نشست و به آسمان خیره شد.... زمزمه کرد
-یعنی امکان داره؟
*******
مهراس گرفته و ناراحت وارد اتاق شد... کراوتشو شل کرد و خودشو انداخت رو تخت... داشت از حرص میمرد...یعنی نازی.... اه نه لعنتی نازی همچین دختری نیست... ولی... پس کی بود گوشیو گرفت و گفت خوابه؟ گفت مزاحمی! یعنی داشتن چیکار میکردن... درحالی که از خشم دندوناشو رو هم میسایید زمزمه کرد
-لعنتی اگه گیرت بیارم زنده ات نمیذارم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
mereng: خسته نباشی آجی گلم‎
مرسی فدات شم

mereng: من تازه صفحه ی سه هستم‎
موفق باشی

mereng: راستی طعم گس چشمان تو هم مرا مجنون کرده
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • طعم گس نگاهت 30

حس کرد کسی داره تکونش میده....با بدبختی خمیازه ای کشید و گفت
-اه دست بردار میخوام بخوابم...
بعد غلطی زد و پتو رو کاملا رو خودش کشید...دوباره کسی تکونش داد....صدای نا آشنایی رو شنید...شایدم آشنا!
-پاشو دیگه...چقد میخوابی؟
با حرص پتو رو دوباره رو سرش کشید
-بزاااار بخوابم...
لحظه ای دیگه کسی تکونش نداد...کم کم چشماشو باز کرد....اولین چیزی که دید یه قاب عکس گنده رو دیوار...نچ نچی کرد و فک کرد چرا تا حالا ندیدمش...بازم خواست چشماشو ببنده که حس کرد جریان برق بهش متصل شده....زودی رو پتو رو زد کنار و با نگاهی گنگ به کیارش که روبه روش دست به کمر ایستاده بود و با نگاهی شیطنت باز نیگاش میکرد دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی نتونست...اون اینجا چیکار میکرد؟ مثه کسی که حافظه اشو از دست داده شروع کرد به فک کردن....دیشب چی شد؟ چشماشو ریز کرد و پتو رو کنار زد...همون مانتوی سفیدی که تنش بود تنشه! هم...با همون نگاه مشکوک و ترسیده به کیارش خیره شد...کیارش یه شلوار ورزشی و یه تی شرت تنش بود...بازم نچ نچی کرد...
کیارش که از رفتار نازی خنده اش گرفته بود سرتکون داد...
-صبح بخیر مادااام! چه عجب؟
نازی که تا حدودی خیالش راحت شده بود با اخلاق سگی گفت
-واسه چی منو اینجا آوردی؟؟
کیارش به سمت در رفت
-حرف اضافه ممنوع! پاشو بیا صبحونه پنکیک درس کردم!
نازی با خودش گفت
-حالا که صبحونه کشکی کشکی میده واس چی مخالفت کنم؟
و از این فکر خبیثانه اش لبخند به لب راند...به سمت در رفت و با صدای بلندی گفت
-دستشویی کجاس؟
کیارش داشت چایی دم میکرد...داد زد
-سمت راست در اولی!
نازی به سمت دستشویی رفت...با دیدن یه دستشویی تمییییییز نتونست جلو لبخندشو بگیره! خب خونه یه دکتره دیگه! بیشتر از این توقع نمیرفت! بیخیال کارشو کرد و بعدش رفت دست و صورتشو شُست...نگاهی به قیافه خودش تو آینه انداخت و پوزخند زد...مهراس چطور تونست اونو تنها بزاره و خودش برگرده شهر؟ لعنتی!....مشتی آب به صورت خودش زد و با کشیدن نفس عمیق به سمت آشپزخونه رفت....
کیارش درحالی که با قاشق چایی شو هم میزد با لبخند دوستانه ای گفت
-خوب خوابیدی؟
نازی شونه بالا انداخت
-هی بگی نگی!!!
بعد صندلی رو عقب کشید و نشست روش....بی هیچ تعارفی کره رو زد رو نون و شروع کرد به خوردن...کیارش از این رفتار نازی متعجب شد! فک میکرد الان نازی مثه بقیه دخترا لوس بازی در میاره که چرا زحمت کشیدی میرفتم خونه میخوردم و اینا! ولی نکرد!
-تو چرا اینجوریی؟
نازی ابرو بالا انداخت
-چجوری؟؟
کیارش اشاره ای به نازی کرد
-اینجوری!
نازی کلافه گاز دیگه ای از نون زد
-باو میگی چجوری یا نه؟
کیارش تکیه داد به صندلی
-پررویی!
نازی شونه بالا انداخت
-تعجب نداره که!
-چرا؟
-چون همه پررو ان! یکی نشون میده پرروئه یکی نه!
کیارش چشم غره رفت
-دلیل مزخرفی بود!
-یعنی میخوای بگی تو اصلا پررو نیسی؟"
بعد با حالتی مُچ گیرانه به کیارش خیره شد
-چرا! ولی کم!
نازی عسلو مالوند(مالیدن! مالید به نون :دی نمیدونم کدومش!) به نون
-خیلی خب حالا میخوای به چه نتیجه ای برسی؟دو تیکه نونتو خوردم این پررو بازیه؟؟؟
کیارش پقی زد زیر خنده
-عجب!!!
نازی بعد از اینکه مطمئن شد سیر شده رو کرد به کیارش
-منو برسون تا دم در خونه ام...خیلی خسته ام!
کیارش چشمی گفت و از جاش پا شد...داشت میرفت سمت اتاقش که لحظه ای کنار در وایستاد
-راستی....مهراس دیشب زنگ زد...خواب بودی من جواب دادم!
لقمه نونی که دست نازی بود افتاد رو میز...دهنش خشک شد...میخواست کیارشو تیکه تیکه کنه.....پیش خودش فک کرد:اه لعنتی الان مهراس پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه! اوف به درک! هر فکری میخواد بکنه! دیروز جلو همه ضایع ام کرد تنهام گذاشت و رفت...اوفففف الله!
کیارش حاضر و آماده رفت سمت آشپزخونه
-میرم ماشینو از پارکین درارم تو هم زود بیا
نازی سرتکون داد و خونسرد تر از همیشه چایی شو سرکشید...کیارش فک کرد واقعا آدم پرروییه! بعد بیخیال شونه بالا انداخت و رفت سمت ماشین....
نازی شالو انداخت سرش و گوشیشو از کیفش دراورد...یه اس ام اس اومده بود...لب ورچید و بازش کرد...از طرف مهراس بود "هرموقع تموم شدی بیا خونه ما! بهداد میخواد ببینتت!"
هرموقع تموم شدی؟؟ پوزخند زد و به سمت ماشین رفت...بغل دست راننده نشست و سرشو چسبوند به شیشه...
-به این آدرسی که میگم برو...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
و بعد آدرس خونه مهراسو داد...کیارش در سکوت راننده میکرد....دنبال بهونه ای بود تا دوباره نازی رو ببینه...فک کرد چه بهونه ای میتونم بیارم؟
-امروز صبحونه ی درست حسابی بهت ندادم...میای شام امشب؟
نازی خمیازه کشید
-صبحونه خوب بود! من که سیره سیر شدم!
کیارش لبخند زد
-اونقد که تو خوردی معلومه سیر شدی!
-نشستی لقمه ها مو حساب کردی خسیییییییس؟"
کیارش خندید
-نه! آخه نصف کَره و نصف عسل تموم شد! دیگه آدم خر هم باشه میفهمه طرف خیلی شیکموئه!
نازی لب ورچید
-نیستم!
-هستی
-نیستمممممم
-هستییییی
-نیستممم!! حالا کدوم رستوران میریم؟ غذا چی میدن؟
کیارش با نیشخند گفت
-بریم سوشی بخوریم؟
نازی چشم غره رفت
-ماهی خام؟ نمیخوام!
-باشه خودم میدونم کجا ببرمت!
-کجا؟
-یه جای خوب؟
-خب؟
-خب چی؟
-کجااا؟
-چی کجا؟
-کدوم رستوران؟
-یه رستورانه خوب!
-اسمش چیه؟
-تُرُبچه!
-خونه ات کجاست؟
-تو باغچه!
-چندتا بچه داری؟
-به تو چه؟
-آخه من فوضولاشم!
-آرههههه معلومه!
بالاخره رسیدن...نازی از ماشین پیاده شد....از پنجره سرشو کرد تو
-ممنون
-نه بابا تشکری بلدی؟
-ا پس میگیرمش! بای
کیارش خنده کنان سرتکون داد
-بای بای تا شب!
و گاز داد و رفت.....نازی زنگ درو زد...اقدس خانوم گفت
-کیه؟
-منم اقدس جون....
در با صدای تیکی باز شد
-بفرما تو...
نازی با ذهنی آشفته وارد خونه شد....نمیدنست عکس العمل مهراس چیه...اضطراب داشت! اونم شدید!!!

اقدس بعد از سلام و احوال پرسی نازی رو به سمت پذیرایی هدایت کرد....نازی رو مبل نشست....درحالی که با اضطراب پاهاشو تکون میداد صدای مهراسو از پشت شنید
-اومدی؟
نازی سربگردوند و مهراسو دید که با اخمای تو هم داشت به سمت نازی میرفت
-آره! بهداد کو؟
مهراس رو مبل روبه رویی نشست
-خوابه!
-مگه بهداد....
-دیشب کجا بودی؟
نازی به چهره ی مهراس که با اخم پر جذبه تر شده بود نگاه کرد...حالا چه خاکی تو سرش بریزه؟؟
-من....خب خونه بودم....
مهراس عصبی دستی به صورتش کشید
-که خونه بودی؟
نازی سرتکون داد
-آره...
-خونه بودی و گوشیت دست یه مرد غریبه؟؟
نازی فهمید سوتی داده! سعی کرد کمتر به قیافه ی عصبی مهراس با اون موهای آشفته اش نگاه کنه...
-اصلا.....به توچه؟
مهراس انگار منتظر حرفی بود تا عصبانیتشو خالی کنه با حرکتی ناگهانی از جاش پاشد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد
-آره به من ربطی نداره هر روز و هر شب چه گهی میخوری....آره به من ربطی نداره دیشب و هر شب کجا بودی و با کدوم احمقی حال میکردی...آره به من ربطی نداره تو مثه اون زنای خیابونی فقط ظاهرت ساده است...
صداش هر لحظه بالاتر میرفت
-به من ربطی نداره!! آره به من ربطی نداره....
بعد با دو قدم خودشو به نازی رسوند....نازی با چهره ای که از خشم سرخ شده بود سرجاش وایستاد...درست روبه روی مهراس......زول زد تو چشمای میشی مهراس که از خشم رگه های قرمز رنگی در اون دیده میشد ....
-یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
مهراس تند تند نفس میکشید...رگ گردنش متورم شده بود...داد زد
-گفتم به من ربطی نداره تو یه هرزه ای!!
به ثانیه ای نکشید که صدای کشیده ای که نازی به مهراس زد تو کل پذیرایی طنین انداخت...نازی با لب هایی که از خشم و ناراحتی میلرزیدن داد زد
-توئه احمق راجع به من چی فک کردی؟ هرزه خودتی و جد آبادت....کثافت آشغال فقط بلدی خودتو ببینی....اگه من پول ندارم شرف دارم! اونقد پست نشدم بخاطر بی پولی برم خودمو بفروشم....
مهراس بازوهای نازی رو چسبید
-پس زر بزن کجا بودی؟ کل دیشب جلو در خونه ات منتظرت بودم...زنگ زدم گوشیت یه کثافت دیگه برداشت...بهم گفت نازی خوابه! گفت مزاحمی....میخوای راجع بهت چی فک کنم.؟؟
و بعد با خشم بازوهاشو محکتر فشار داد....نازی درحالی که دندوناشو از درد رو هم میفشرد زمزمه کرد
-کثافت ولم کن...اون کیارش بود...
مهراس عصبی تر از قبل بازم بازوهای نازی رو فشار داد
-خو....زر بزن کجا بودین؟؟
-نازی لبشو گاز گرفت
-خونه اش!
خونه اش؟؟ به قیافه ی رنگ پریده نازی نگاه کرد! خونه اش بودن؟ کل دیشب!!!
مهراس با پوزخند سرشو برد جلو....هرم گرم نفساش به گردن نازی میخورد...نازی از درد به نفس نفس زدن افتاد.....مهراس زیر گوش نازی زمزمه کرد
-گمشو بیرون....نمیخوام ببینمت!
و بی هیچ حرفی بازوی نازی رو ول کرد و به سمت اتاق خودش رفت....نازی خرد شد! تحقیر شد!اشکاش آروم آروم رو گونه هاش سُر خوردن....ولی حس خوبی هم داشت! نازی برای مهراس مهم بود؟ ناگهان نازی میون گریه لبخند زد....لبخندی تلخ....مهراس اگه از گذشته نازی خبر دار میشد عمرا اگه میبخشیدش...اگه میفهمید نازی مصبب ناراحتی و تنهایی های امروزه ی مهراسه ...لعنتی عمرا اگه ببخشه! بیحال قدم برداشت...میخواست هرچه زودتر از اینجا دورشه...حس کرد رمقی نداره...مهراس نمیبخشیدش! هیچ وقت! قدم بعدی رو برداشت...بیحال بود...حس کرد سرش گیج میره...حس کرد دیگه چیزی نمیفهمه....لحظه ای نگذشت که غش کرد....لحظه های آخر صداهارو گنگ میشنید...صدای جیغ اقدس خانوم و بعد صدای نگران مهراس که نازی رو صدا میزد....و بعد هیچ!!!

آهسته چشماشو باز کرد...حس کرد سرش درحال ترکیدنه....سربرگردوند و با دیدن کیارش زهرخند زد....چی شده؟ با حلقی خشک لب تکون داد....صدای خفه ای از گلوش اومد بیرون...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-آب....
کیارش نگاهشو از پنجره گرفت و با یک حرکت به سمت نازی رفت....با خوشحالی لبخند زد و لیوان آب و برداشت و به لبای نازی نزدیک کرد....نازی قلپی آب نوشید و دوباره چشماشو بست....کیارش با صدای آرومی گفت
-نصفه جونم کردی که!!
نازی هیچی نمیشنید...انتظار داشت چشماشو باز کنه و مهراسو ببینه...هه چه انتظار بی جایی! مهراس فک میکنه نازی یه هرزه اس! برا چی باید اینجا باشه؟ پوزخند زد
-تو چرا اینجایی؟ اصلا کی خبرت کرد؟
کیارش سعی کرد عادی حرف بزنه و نشون نده از لحن نازی ناراحت شد
-دیشب زنگ زدم گوشیت که بپرسم آماده ای بریم یا نه؟ که یه خانومه برداشت گفت این خانوم بیمارستانه! خلاصه با هزاربدبختی آدرسُ ازش گرفتم! اومدم اینجا دیدم....
پس از کمی مکث ادامه داد
-دیدم مهراس با یه حالت داغون نشسته رو صندلی...وقتی منو دید اومد یقمو چسبید که همه اش تقصیره توئه! هی میگفت نازی همچین دختری نبود! بش گفتم باباجان ول کن این یقه رو بیا مثه دوتا آدم حرف بزنیم مشکلت چیه؟ گفت تو باعث شدی نازی خر شه و بیاد پیشت!! سواستفادتو ازش کردی؟ منم یه نَمه فک کردم دیدم منظورش پریشبه که من گوشیو برداشتم! گفتم حتما پیش خودش فکرای بد بد کرده! خلاصه سه ساعت توضیح دادم که تو خواب بودی و حتی روحتم خبر نداشت دارم میبرم خونم! بش گفتم من تو حال خوابیده بودم و نازی تو اتاق من! بعد سه ساعت زر زدن بالاخره قبول کرد....
نازی ناخواسته لبخند زد! با خودش فک کرد-بزار بیاد منت کشی همچین حالشو جا بیارم که....
-حالا الان حالت خوبه؟
نازی با سرخوشی جواب داد
-به لطف شما بعلههه!
کیارش خمیازه ای کشید
-کل دیشبو نخوابیدماااا
نازی کمی جابه جا شد
-خو میخوابیدی !!
کیارش یک تای ابروش رفت بالا
-وقتی میگم پررویی نگو نه!
*****
بابک به نازی خیره شد
-دیروز خبر آوردن...
نازی نگران پرسید
-خب؟
-یادته گفتم یکی از آشناها اونجا کار میکنه؟ تو اداره همون پلیسه...
-خو؟
-هیچی دیروز زنگ زدم گفت یارو ادیبی! همون پلیسه پرونده بانکو در دست گرفته....چندتا مضنون دارن!2تا دختر 3تا پسر! گفت یکی از دخترا رو دیده که اومد بازجویی! ولی هنوز دختر دومیه رو نیاوردن برا بازجویی! گفت شاید دختر تو باشه!
نازی عصبی دستی به موهاش کشید....زمزمه کرد
-لعنتی...
بابک سرتکون داد
-بهترین راه همونه که گفتی! با اون مَرده یه مدت برو خارج از کشور!!! البته هرچه زودتر بری بهتره! تا ممنوع الخروجت نکردن!
نازی به قیافه رنگ پریده تر از همیشه بابک خیره شد...حس کرد دیگه زیاد نمونده!حس کرد تو همین روزاس خبر بیارن که
-بابک بخاطر استفاده بیش از حد مواد مخدر جان باخت!
پوزخند زد
-هنوزم اون کوفتیارو میزنی؟
بابک سربرگردوند...با ناراحتی زمزمه کرد
-آره...همه زندگیم همون کوفتیان!
نازی زانوهاشو بغل کرد
-آره ! میدونم....
*******
مهراس عصبی کتشو پوشید...به ساعت نیگا کرد...11 شب! دلش میخواست زودتر نازی رو ببینه! حتما تاحالا از بیمارستان مُرخص شده! به سمت خونه نازی راه افتاد....از ماشین پیاده شد و عصبی زنگ در رو فشار داد...هیچکی در رو باز نکرد!..لعنتی چرا نیومده هنوز؟ دیگه نا امید شد...میخواست بره که صدای تیک در رو شنید...برگشت و با دیدن چهره ی خوابالود نازی لبخند خشکی زد....نازی چشماشو ریز کرد...پوزخند زد....
-این وقت شب با یه هرزه چیکار داری؟
مهراس لبخندش محو شد و جاش یه اخم غلیظ کرد..به سمت در رفت و نازی رو کنار زد....وارد خونه شد و رو مبل نشست....نازی بی هیچ حرفی رفت و روبه روش نشست....با غرور پارو پا انداخت و دست به سینه منتظر موند مهراس اظهار پشیمونی کنه و بگه ببخشید! ولی با شنیدن حرف مهراس نتونست جلو اخمشو بگیره! لعنتی چرا معذرت خواهی نکرد؟

با غرور پارو پا انداخت و دست به سینه منتظر موند مهراس اظهار پشیمونی کنه و بگه ببخشید! ولی با شنیدن حرف مهراس نتونست جلو احمشو بگیره! لعنتی چرا معذرت خواهی نکرد؟
-ببین پای بهدادو هرچی زودتر عمل کنیم بهتره! چند روز پیش با دکترش صحبت کردم گفت همین هفته میتونیم بیاریمش!
نازی با وجود اخمی که کرده بود لبخند زد....واقعا از ته دل برا بهداد خوشحال بود...اون پسرکوچولوی مظلوم!....پس لختی سکوت زمزمه کرد
-خب؟ چرا به من میگی؟
مهراس دستی به موهاش کشید و با آرامش زول زد به چشمای نازی
-چون تو هم باید بیای!
نازی به مبل تکیه داد
-بیام که چی؟
مهراس روشو برگردوند و به عکس بابک خیره شد
-چون بهداد نیاز به مهر یه جنس مونث داره!
نازی فک کرد-خو میمیری بگی مهر مادریییییی؟.....بعد جدی شد....یعنی باش برم خارج از کشور؟ چه پیشنهادی از این بهتر؟
نازی کمی جابه جا شد
-باشه میام! فقط بخاطر اون طفل معصوم...
گوشه لب مهراس کج شد....از ذهنش گذشت:مادر خوبی میشه؟؟؟ ولی زودی به خودش جواب داد :نه هنوز خودش بچه است!!!
از جاش پاشد و همونطور که به سمت در میرفت گفت
-بخاطر دیروز متاسفم! فردا پرواز داریم...ساکتو جمع کن!
*****
نازی از پنجره هواپیما به ابرها نگاهی انداخت...چیز قشنگی نبود! شاید قشنگ بود ولی برای نازی نه!!دلش میخواست زودتر برسن!
-از ارتفاع نمیترسی که؟
برگشت و به صورت شیطنت بار بهداد نیگا کرد
-نه عزیزمممم من از هیچی نمیترسم!
-از هیچی؟؟ حتی از بابام؟
نازی زد زیر خنده....
-کیه که از اون نترسه؟
مهراس با اخم سرشو از بین صندلی های پشتی آورد جلو
-من مگه غولم که ازم میترسین
؟
نازی شونه بالا انداخت
-از غول چیزی کم نداری!!!
مهراس درجواب فقط لبخند زد....
*****
از فرودگاه اومدن بیرون....نازی همونطور که ویلچر بهدادو به سمت جلو هدایت میکرد رو به مهراس گفت
-میشه وقتی به هتل رسیدیم زنگ بزنم به بابام؟
مهراس سرتکون داد
-آره ولی هتل نمیریم! برا اینکه راحت باشیم خونه گرفتم...
نازی لبخند نصف و نیمه ای زد و سرتکون داد.....
بعد از چهل دقیقه بالاخره رسیدن به ساختمونی که مهراس یکی از سوئیتاشو اجازه کرده بود....
وارد آسنانسور شدن و مهراس طبقه 10 امو زد و در آسانسور بسته شد ....نازی کنار مهراس وایستاده بود و تقریبا تا شونه اش میرسید....بهداد با کنجکاوی به اطراف نیگا میکرد....لحظه ای دل مهراس سوخت...مهراس باید بهدادو اینورو اونور میبرد تا این چیزا برای بهداد تازگی نداشته باشن...بالاخره رسیدن...مهراس در سوئیتو باز کرد و کنار رفت تا نازی وارد شه...نازی با لبخند خشکی وارد شد....و بعد از اون مهراس ویلچر رو هدایت کرد تو! نازی با دیدن سوئیت نتونست لبخندی که از سر رضایت زد رو کنترل کنه....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه سوئیت سه خوابه که از تو همون حال درای اتاقا دیده میشد...مهراس سمت آشپزخانه اپن رفت و لیوان برداشت و آب پرش کرد...به سمت بهداد رفت
-بیا تشنه ات بود...
بهداد زیر لب مرسی گفت و لیوانو گرفت....
نازی رو مبل نرم قهوه ای رنگ نشست و شروع کرد به حرف زدن
-قشنگه اینجا!! فک نمیکردم کشور خارجی اینقد جذبم کنه
مهراس کتشو درآورد و انداخت رو دسته مبل
-خب اولین بارته بایدم جذبت کنه!
نازی حس کرد مهراس داره طعنه میزنه! مهراس هم انگار متوجه اشتباهش شد شروع کرد به ماس مالی کردن
-آره خو منم اولین بار که اومدم جذبش شدم بدجور....
نازی شونه بالا انداخت
-کِی پای بهدادو....
نگاهی به بهداد انداخت سپس ادامه داد
-خوب میکنیم؟
مهراس تکیه اشو از دیوار برداشت
-پس فردا!
*******
ادیبی رو به کاشانی گفت
-مضنون شماره دو؟؟ پرونده اش کو؟؟
کاشانی پاشد و پرونده ای که زیر بغلش بود و داد به ادیبی
-کسری امینی...35 ساله از پایتخت!
ادیبی پرنده رو گرفت و شروع به مطالعه کرد....پس از کمی تفکر زمزمه کرد
-اینم نمیتونه باشه...
کاشانی با تعجب گفت
-یعنی چی؟ برا چی نمیتونه باشه؟
-چپ دسته!
-خب؟
-مجرم ما با دست راست کارشو کرد!
کاشانی شونه بالا انداخت
-بازجویی هم نمیکنی؟
-نه لازم نیست! بهش بگو میتونه بره....حالا پرونده بعدی رو بده
-نازیلا نیکویی....20تا25 ساله....پایتخت!
ادیبی پرونده رو گرفت و به مطالعه کردن پرداخت....پس از اتمام مطالعه پرونده رو بست و شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه هاش...
-این یکی میتونه باشه! زندگی خوبی نداشته! مادرش مُرده و باباش معتاده ..میتونه مجرم ما باشه...البته سن کمش منو وادار به شک کردن میکنه....حتما از انی مورد باید بازجویی کنیم.....
کاشانی با امیدواری سرتکون داد
-بالاخره یه سرنخی پیدا کردیماا.....میرم بیارمش برا بازجویی...
*******

مهراس به چهره ی معصوم بهداد خیره شد...ترس و هیجان در اون دیده میشد...خم شد و برای شاید سومین بار بعد از رفتن مهتاب بوسه ای بر گونه ی بهداد گذاشت....دستی به موهای مشکی و یکدست بهداد کشید
-نترس چیزی نیست...پاتو خوب میکنن...منو نازی اینجا منتظرتیم...
نازی جلو ویلچر بهداد زانو زد...همونطور که بهدادو به آغوش میکشید زیر گوشش زمزمه کرد
-عزیزم برو خوب شو تا باهم بریم جاهایی که دوس داشتی بری...یادته میگفتی بریم پارک؟ یا شهربازی؟ یا اصلا میتونیم بعد از خوب شدن پاهات باهم گرگم به هوا بازی کنیم...بازی مورد علاقت...
بعد گونه بهدادو بوسید.....
بهدادو به اتاق عمل بردن ....نازی با اضطراب و پریشونی طول سالون رو طی میکرد و فک میکرد آخرین شانس برا کم شدن عذاب وجدانش خوب شدن پاهای بهداده! شاید اگه پاهای بهداد خوب میشدن ......
-بشین
به مهراس که با صلابت بهش نیگا میکرد نگاه گذرایی انداخت و سرتکون داد...رو صندلی نشست و به در اتاق عمل خیره شد...
-بنظرت خوب میشه؟
-دکتر گفت امید هس!
نازی از شدت اضطراب دیگه سوالی نپرسید....سکوت بین هردوشون حکمفرما شده بود...هیچکدوم حوصله حرف زدن نداشتند و فقط به در خیره شده بودن...ساعتها گذشت و بالاخره در اتاق باز شد...جراح با چهره ای خسته از اتاق بیرون اومد...مهراس و نازی به سمتش یورش بردند...
-چی شد؟
احمدی گفت
-حالش خوبه! ما هرکاری که میتونستیمو انجام دادیم...باید بعد از اینکه بهوش اومد نتیجه رو ببینیم...البته شاید تا یه هفته نتونه درست راه بره! باید با وسایل و دَم و دستگاهی که اینجاس تمرین کنه ... ولی....
-ولی چی ؟
-اگه بهوش اومد و نتونست سرپاش تا5 ثانیه بایسته دیگه امیدی به خوب شدنش نداشته باشین!
نازی وا رفت ولی مهراس فقط لبخند زد....نازی با بیچارگی رو صندلی نشست و فک کرد
-اگه خوب نشه چی؟؟؟؟
*****
1385
نازی اسلحه ای رو که بهزاد بهش داده بود رو گرفت....تو جیب مانتو گشادش گذاشت...با زهرخند به سمت اتاق مُرادی رفت...دیگه وقتش رسیده بود...در زد....
-بیا تو
در رو باز کرد و با نگاهی سرد به مرادی خیره شد
-لب دریا یه آقایی کارتون داشت....لطفا همراه من بیاین تا ببرمتون.....
مُرادی بیخیال زمزمه کرد
-نگفت کیه؟
-نه....میاین؟
نازی تو دلش دعا کرد مرادی بگه نه! ولی حیف....
-آره بریم....
مرادی با دستی که از سَره پیری میلرزید کُت خاکستری رنگی رو گرفت و با نازی به راه افتاد....نازی بی هدف به سمت دریا میرفت...دلش نمیخواست کار این پیرمرد رو تموم کنه....ولی خب.....لب دریا رسیدن....صدای امواج آب سکوت بین اونارو میشکست....باید از کجا شروع میکرد؟
مرادی درحالی که رو به دریا ایستاده بود و به رنگ آبی او خیره شده بود گفت
-کارتو بگو....
نازی کمی متعجب شد...پس فهمیده بود سرکاره؟ پوزخند زد و دو قدم از مرادی فاصله گرفت....دستشو کرد تو جیبش...با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن
-منو پسرت فرستاده...
مرادی چشماشو بست....پس از کمی سکوت زمزمه کرد
-برای چی؟
-کارتو تموم کنم!
بازم صدای امواج دریا شنیده میشد...نازی نمیدونست چی بگه و از کجا شروع کنه...بهزاد گفته بود باید این پیرمردو موقع کشتن زجر بده ولی .... لعنتی دلش نمیومد!
-پریسا بالاخره برگشت؟
مُرادی با نگاهی غمگین به چهره ی نازی خیره شد....
-نه....هیچوقتم برنمیگرده!
نازی اسلحه تو جیبشو محکم گرفت
-برا چی؟
-برا اینکه من کشتمش!
نازی لحظه ای شوکه شد...ولی بعد زودی به خودش اومد....باید همه خاطراتو مرور کنه !! چی بیشتر از این میتونه دردناک تر باشه خاطرات بدتو مرور کنی؟تازه نازی میتونست با نقاط ضعفی که بدست آورده بیشتر تو زجر دادنش موثر باشه!
-برا چی کشتیش؟؟
مرادی پوزخند زد
-تو کارتو کن! من برای مردن حاظرم! درواقع من مُردم! این جسممه که زنده اس! من مرده ی متحرکم!
نازی روشو به سمت دریا برگردوند....ناگهان چیزی بیادش اومد
-آها...یه پیانیست دیگه! و یه آهنگ دیگه! خیانت کرد بهت؟
مرادی کاملا به سمت نازی برگشت....نازی اسلحه رو دراورد....
-چون بهت خیانت کرد کُشتیش؟؟ حالا چیت میشد؟ زنت؟؟؟
-مادر بچه ام!!
نازی یکه خورد....پس دلیل تنفر بهزاد از پدرش اینه؟ چن مادرشو کشته؟...
پوزخند زد
-به بهزاد فک نکردی؟
-نه!!
انقد قاطع جواب داد که نازی کپ کرد! واقعا پدر بهزاد بود؟؟ بیشتر که مثه دوتاغریبه بودن! تو چهره ی مرادی اخم غلیظی دیده میشد...نشون از اینکه مرور خاطرات اذیتش کرده...حتما داره زجر میکشه! نازی نمیتونست بیشتر ازا نی مرادی رو اذیت کنه...بی هیچ حرفی اسلحه رو به سمت قلب مرادی نشونه گرفت...دستاش میلرزیدن...نه زیاد و واضح! ولی میلرزیدن..دوست نداشت جون یه انسانو بگیره ولی...مرادی چشماشو بسته بود و لباشو رو هم میفشرد..نازی نتونست بیشتر تحمل بیاره ماشه رو کشید....صدای شلیک گلوله با صدای امواج آب درهم آمیخته شد....نازی چشماشو باز کرد....با دیدن مرادی که تو خون خودش غرق شده بود و داشت نفسای آخرشو میکشید حالش بد شد....تند تند دو سه قدم باقی مانده رو طی کرد و به دریا رسید...شروع کرد به عق زدن....حالش خیلی بد بود....دوباره نگاهی به مرادی انداخت...تموم کرده بود....حالا نازی یه قاتل شد! قاتل!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مینا به وکیلی پشت کرد....در حالی که سرگرم پیدا کردن کتاب مورد علاقه اش از بین بقیه کتابا شد گفت
-نه!! چیزیم نیست!
وکیلی عصبی زمزمه کرد
-از قیافه رنگ پریده ات و اون هیکلت که هر روز داره بیشتر استخونی تر میشه معلومه!!! مینا دیگه پنهون کاری فایده ای نداره! یا میگی یا همین الان میبرمت دکتر!
کینا لحظه ای دست از گشتن برداشت.....داشت به کی دروغ میگفت؟ یه پدرش؟ مگه پدرش حق نداره بدونه؟ لعنتی! آهی کشید و به سمت وکیلی رفت....کنارش نشست و در حالی که چشماش بسته بود با حالت نزاری گفت
-من.....سرطان دارم....
وکیلی پوزخند زد....ولی لحظه ای نگذشت که مثه آدمای برق گرفته به سمت مینا برگشت
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مینا حس کرد کسی داره گلوشو فشار میده
-دارم میمیرم...یه ماه دیگه کارم تمومه....
وکیلی انگار آوار روش خراب شدن یه دفعه ای به مبل تکیه زد.....احساس بدی داشت....دخترش داشت میمرد و فقط یه ماه دیگه وقت داشت! وکیلی اینو باید الان میفهمید؟؟...
مینا درحالی که آروم آروم اشک میریخت سرشو گذاشت رو سینه پدرش
-نمیدونستم چجوری بهتون بگم....نمیدونستم اصلا چیکار کنم...فقط میدونستم دارم میمیرم....بابا میفهمی چی میگم؟
و بعد هق هق گریه هاش بودن که روح وکیلی رو بیش از پیش آزرده میکردن....دستشو دور دخترش حلقه کرد....درحالی که آروم قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد زمزمه کرد
-امیدی نیست؟
مینا میان هق هق گریه هاش با صدای خفه ای گفت
-نه!
***********
کاشانی وارد اتاق شد و سلام نظامی داد.....ادیبی با حالت بی حوصله بهش خیره شد
-آوردینش؟
کاشانی رو صندلی نشست....در حالی که پرونده نازی رو رو میز میذاشت گفت
-هی چی بگممم؟
-چی شده؟
باباش خونه بود! گفت نازی رفته سفر خارج از کشور!!
ادیبی مشکوک نیگاش کرد
-مگه فقیر نبودن؟
کاشانی شونه بالا انداخت
-منم شک کردم!! واسه همین باباشو آوردم برا بازجویی...
ادیبی پرونده نازی رو گرفت و رفت سمت در
-میرم چندتا سوال ازش بپرسم....این مورد خیلی مشکوک میزنه!! آخه پول از کجا آورده با اون وضع مالیش؟؟
و بعد در رو بست.....
******
بهداد آروم چشماشو باز کرد...حس خوابالودگی داشت....سرشو به سمت دیگه ای چرخوند....مهراس پشتش به بهداد بود و داشت از پنجره بیرونو نیگا میکرد
-بابا
مهراس با تعجب به عقب برگشت....با دیدن چشمای باز بهداد لبخند زد...به سمتش رفت
-بیدار شدی عزیزم؟
و بعد دکمه ای که بالا سر بهداد بود رو فشار داد.....
بهداد چشماشو مالید و با صدای گرفته ای گفت
-اینجا کجاس؟؟
مهراس صندلی کنار بهدادو کشید و روش نشست
-عزیزم اینجا آوردیمت تا پاهاتو خوب کنن.....
تو همین لحظه در باز شد و امینی با چهره ای جدی وارد شد
-سلام بر قهرمان کوچولو.....بیدار شدی بالاخره؟
بهداد با لبخند سرتکون داد....امینی پس از بررسی وضعیت بهداد شروع کرد به توضیح دادن
-ببین قهرمان کوچولو الان باید از سرتخت بیای پایین و حداقل بین 5تا10 ثانیه رو پاهات بایستی....البته اگه بتونی یه قدمم راه بری که خیلی خوب میشه....
در باز شد و نازی با بسته ای تو دستش وارد اتاق شد....با تعجب به امینی و بعد به مهراس و بعد به بهداد که با خوشحالی اونو نیگا میکرد خیره شد.....بعد به ثانیه ای نکشید که با هیجان بسته رو پرت کرد رو میز و رفت سمت بهداد
-واییییییی یه هوش اومدی کاکل زری؟؟؟ میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟؟
و بعد بهدادو در آغوش کشید....بهداد با خجالت نازی رو متقابلا بغل کرد....مهراس که داشت از کنجکاوی میمرد رو به نازی گفت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA