انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

مهر و مهتاب


مرد

 
قسمت ۱۸

از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم.
همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد. بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه...
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت:
- انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟
سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره...
- خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟
صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره...
با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی...
حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم.
با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟
حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه.
پرسیدم: راستی کارت چی شد؟
- کدوم کار؟
- همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه.
حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم.
پرسیدم: چه کاری؟
فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم.
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟
حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم.
- پس می بینمت؟
- اگه شانس بیارم، آره.
دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟
حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب.
بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم:
- سلام، خانم مهندس!
برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟
بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟
سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟
با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟
صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید.
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم.
ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟
مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده!
بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه.
سهیل زیر لب گفت: قابل نداره.
فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده.
با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود.
با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟
سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی.
سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی.
با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم!
مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره.
به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:
- الهی که خوشبخت بشی.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۹

می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال! اواخر ماه بود و من تقریبا ً به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی، فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد، حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدی پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که انگار از کرۀ مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟
سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدی؟
جدی پرسیدم: اشکالی داره؟
مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش به حالت که ارادۀ قوی داری.
با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما هم اگه بخوای می تونی.
مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در می آید.
بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازی آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم کلاس داری یا نه؟
فکری کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاری ندارم... حالا برای چی می خواد بیاد؟
مادرم خندید: برای دیدن تو. می خواد برای کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه.
بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم.
در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و برای اینکه جوابش را نشنوم، آب حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادی در صدایش بود. صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارۀ خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از کنجکاوی در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را برای درد و دل نداشت. بعد برای اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم: « اگر بخواهیم ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم! »
صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم:
- چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی...
بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوی در خانه لیلا، ایستادم. فوری در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چته؟... یک جوری هستی.
نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی!
فوری گفت: با حسین؟
سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟
دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟
خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی ندی!
سری تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خری، این کارا باعث دردسر می شه. یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوری خیلی بد می شه ها!
فوری گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست.
شادی را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی راه، سعی کردم بهانه ای برای شادی بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا گفتم که مواظب باشد شادی زنگ نزند خانه مان برای احوالپرسی و همه چیز را خراب کند. بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود. ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلاً ترم تابستانی ندارد. حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادی شد. پس اینجا بود؟ سلام کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟
- دنبال تو.
حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
با خنده گفت: منهم دنبال تو.
سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخوای برات تعریف می کنم.
فوری گفتم: همین امروز... کجا بریم؟
حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم می خواد همه چیز رو بدونی.
وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی...
خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی توانست به راحتی بر زبان آورد. برای اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام...
حسین خندید: نمی خوای برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا ً شوهر پیدا نکنم؟
خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود.
دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا ً این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد بگیری.
آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم را انتخاب کنم و نه تو، پس برای چی هی به من طعنه می زنی؟
حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم. نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیای... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات بشم..
بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدی، من با چشم باز وارد این جریان شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر برای من نگران نباش.
وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد:
- ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارک کن.
بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا ً یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوی باریکی درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوی آب، به جای آب، پس آّب رختشویی سبز رنگی که جا به جا رویش حبابهای مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوی آب، توپ پلاستیکی پاره ای، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود، اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا ریخته و پوسته پوسته شده بود. روی دیوارها با اسپری مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود مثل: « ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند. » بعضی جاها هم آنقدر خط خطی شده بود که قابل خواندن نبود. نمای خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه های تنه درخت، می شد از روی ردِ ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در اواسط کوچه، حسین جلوی در کوچک و فیروزه ای رنگی ایستاد. رنگ در خیلی تو ذوقم خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از دوده پدیدار شد. گوشه ای از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب و پر از برگ های خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و خاشاک و برگ خشک شده بود. گوشه ای نزدیک پله های ورودی، یک کومۀ بزرگ از خرت و پرت های بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوی رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دری قدیمی با شیشه های شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه در، در آن قرار داشت، جلوی رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه ای بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل آشپزی بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود، برای خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج و یک بخاری گازی، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی حسین بود. در گوشه ای تلویزیون قدیمی روی یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه ای از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت که از لای در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید. کنار تلویزیون، یک سماور برقی رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا ًنخ نما و پوسیده شده بود. تلفن مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روی زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاورد. بی اختیار به دیوارهای دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روی چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب « و ان یکاد »، روی دیوار دیگر هم عکسی از زن و مردی با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود. صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهای نازک و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردی قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهای سرش مشکی و سبیلهای پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا ً سیزده، چهارده ساله، در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موی تنُکی پشت لبش بود. جلوی آنها دو دختر با پیراهن های یک شکل و جوراب شلواری های سفید، ایستاده بودند. صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسری سفید داشت و کوچکتره موهایش را با روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام، حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم:
- بیا بشین، مهمونی که نیامدم.
حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. با حسرت گفت:
- خوب! دیدی من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه.
با جسارت گفتم: به جز تو!
آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. برای اینکه حال و هوایش عوض شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از برگ شده...
حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا ً به کار نمی ره، دومین دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاک هوا نکنم!
از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوری خیلی بده، اصلا ً واسه سلامتی ات هم ضرر داره.
حسین چیزی نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس می کردم دانه های عرق از تیرۀ پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف بزن.
سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت:
- کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهای قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟
سری تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم.
حسین آهسته دستش را به سمتم دراز کرد، ولی بعد با سرعت دستش را پس کشید. انگار پشیمان شده باشد. آهی کشید و در جایش جا به جا شد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۰

در خانواده اي معتقد به دنيا آمدم . پدرم كارمند بانك و مرد زحمتكشي بود دايم در تلاش بود كه مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگيي كنند. دغدغه هميشگي اش اين بود كه مبادا پول حرام وارد زندگي اش شود. در هر كاري اين مورد را در نظر داشت و تا مطمئن نمي شد كاري انجام نمي داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود كه منتهاي آرزوش رضايت شوهر و بچه هايش بود. هميشه ما را مقدم بر خودش مي دانست تا مطمئن نمي شد كه شوهر و به هايش سير شده اند غذا نمي كشيد. در همه چيز اول بچه هايش را در نظر مي گرفت بعد خودش را هيچوقت يادم نمي آيد كه روي حرف پدرم حتي در صورت عدم توافق حرفي زده باشد. پدرم را آقا يا رحيم آقا صدا مي كرد. كلمه آقا هيچوقت جا نمي افتاد البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف مشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند. مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كمك كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد.
رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و صاحب نگي و فرزند گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم. اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهتريم مدارس شهر درس خواندم . بعدها كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را با كمال خساست پس انداز مي كردم .احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم.
از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مراهم روبرويش مي نشاند و ازسير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد. اگر به اسم جديدي به عنوان دوست اشاره مي كردم اصرار مي كرد تا دوستم را به منزل دعوت كنم تا با او آشنا شود. وقتي هم اين كار را مي كردم پدرم ا دقت كنار دوست جديدم مي نشست و از جد و آبادش مي پرسيد بعد وقتي مهمان مي رفت مرا به كناري مي كشاند و در مورد دوست جديدم اظهر نظر مي كرد در مورد بهرام گفته بود :
- اين آدم اصلا ارزش دوستي رو نداره بهتره از همين حالا دورش خط بكشي.
و در مورد رضا و علي مي گفت : اين دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم با تربيت ولشان نكن.
و من ولشان نكردم تا همين امروز . پدرم در هر مسئله اي كه بچه هايش مربوط مي شد همين قدر وسواسي بود. مرضيه و زهرا كه زياد دوستي نداشتند و بيشتر با خودشان بازي و گفتگو مي كردند البته هردو عزيز پدر بودند. پدرم به دخترهايش خيلي احترام مي گذاشت و نازشان را مي كشيد البته به من هم هيچوقت بي احترامي نكرد ولي خيلي هم لي لي به لالايم نمي گذاشت. آن وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم هميشه در حسرت رفتن به جبهه به سر مي برديم. آن سالها دوران راهنمايي را پشت سر مي گذاشتيم و هر روز كلي رجز خواني مي كرديم كه اگر برويم جبهه چه مي كنيم و چه بلاهايي كه سر دشمن نمي آوريم . البته اينها فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتيم.

هر وقت در خانه اين بحث پيش مي امد مادرم با بغض مي گفت :
- حسين تو تنها پسر ماهستي مبادا ....
بعد پدرم بهش مي توپيد : سوري اين حرفها يعني چه ؟ يعني بقيه به جاي ما بميرن كه به ما بد نگذره ؟
مادرم بي صدا اشك مي ريخت و پدرم قاطعانه به من مي گفت : تو هنوز بچه اي جنگ كه بچه بازي نيست بايد بتوني حداقل تفنگ دستت بگيري و از لگد تفنگ جنب نخوري!
و خيال مادرم را راحت كرد. با ورود به دبيرستان كم كم خط فكري ام جهت مي گرفت . البته تقريبا شخصيت من در خانه و توسط پدر و مادرم ساخته شده بود. هر سه ي ما چه من چه خواهرانم نماز مي خوانديم و ماه رمضان روزه مي گرفتيم. ماه محرم هر سال با پدرم به تكيه محل مي رفتم و در دسته ها سينه و زنجير مي زدماما در دبيرستان اين انتخاب اگاهانه و از روي فكر و تشخيص بود. نه فقط يك دنباله روي و اطاعت محض .
با كاي دوندگي و تلاش در امتحان ورودي يكي از بهترين دبيرستانها قبول شديم. شرط ورود به اين دبيرستان سادگي و رعايت موازين اسلامي بود. قوانين سخت و نظامي اش باعث مي شد كه هر سال تقريبا صد در صد قبولي در كنكور سراري بدهد و همين بيشتر باعث مي شد كه خودمان را در اين مكان جا بدهيم. هم من هم علي و رضا در رشته رياضي ثبت نام كرديم و باز هم در يك نيمكت نشستيم. درسها سخت بود و كلاسهاي تست زني و فوق العاده از همان سال هاي اول سفت و سخت دنبال مي شد. از صبح تا بعد از ظهر گاهي تا شب در مدرسه بوديم و درس مي خوانديم. سال اول با بهترين نمرات و سعي و تلاش زيادمان به پايان رسيد. تابستان هم به كار و پول جمع كردن گذراندم. در ابتداي سال تحصلي جديد رضا زمزمه رفتن سر داد . رضا پسر خيلي خوبي بود.با ايمان و با هوش قد و هيكل متوسطي داشت با يك صورت سبزه و يك جفت چشم سياه و مشتاق كه هميشه هوشيار بود. رضا هميشه در حال بحث و گفتگو با يك عده بود. حلا فرقي نمي كرد با سال بالايي ها باشد يا با معلمان اما هميشه در مورد سياست روز و اوضاع دنيا اظهار نظرهاي كارشناسانه ارائه مي داد. آن سالها هم با همين روحيه شروع كرد . اوايل سال در يك زنگ تفريح كنار من و علي نشسته و به سادگي گفت : بچه ها من ميخوام برم !
با تعجب پرسيدم كجا مي خواي بري ؟
رضا نگاهي به من انداخت و گفت : جبهه .
همين كلمه ساده من و علي را از دنياي بچه گي مان جدا كرد. علي مشتاقانه پرسيد :
- بابات اجازه داد ؟
رضا سري تكان داد : نمي دونم هنوز بهش نگفتم . ولي من تصميم خودمو گرفتم . به هر قيمتي شده ميرم.
با بهت گفتم : حالا چطور شد يكهو به فكر رفتن افتادي ؟
رضا با حرارت گفت: چون ممكنه جنگ تموم بشه و من ديگه هيچوقت فرصت نكنم از مملكتم دفاع كنم ديگه وقتشه كه ما هم بريم الان به مااحتياج دارن.
علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟
رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره .
علي با تعجب پرسيد : حجت ؟
رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد.
آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟
در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. دربارهشرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟
چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه.
پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم.
با شادي بغلش كردم وبوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم.
قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفت. پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم.
صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت :
- پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟
اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعدگفت ك عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟
با خوشحاي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم .
اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره.
منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه .
از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم.
همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حيط با هاش كار دارم. فوري زهر صدا كرد و قشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم.
با هول و ترس پرسيد : چي شده ؟
با صدايي خفه گفتم : هيچي نشده من و رضا و علي با هم اسم نوشتيم براي جبهه پس فردا هم بايد بريم براي اموزش.
يكهو رنگش مثل گچ سفيد شد و لبانش شروع به لرزيدن كرد. همانجا روي زمين نشست . دستپاچهگفتم : مامان فعلا جايي نمي ريم . مي ريم براي آموزش. ...
مادرم با بغض گفت : بعدش چي ؟
سرم را پايين انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم غذابم مي داد. اهسته بلند شدم و از در بيرون امدم . كمي توي كوچهقدم زدم كه ديدم رضا و علي همرا هم به طرفم مي ايند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علي مي گفت مادرش وقتي فهميده حرف پسرش جدي است رضايت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.
مادر او هم شروع به گريه و زاري كرده و به پسرش التماس كرده كه نرود. چند ساعتي همراه هم قدم زديم.بعد هر كدام به طرف خانه هايمان راهي شديم. وقتي در حياط را باز كردم پدر و مادرم هردو در حياط بودند. زير لب سلام كردم . چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گريه كرده بود.با ديدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محكم در اغوشم گرفت و گفت : حسين اگه بلايي سرت بياد چه خاكي به سر كنم ؟
پدرم فوري بهش توپيد : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله مي ره و بر ميگرده آب از اب هم تكون نمي خوره.
دوباره بغض مادر در گلو شكست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زير لحاف و سعي كردم بخوابم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۱

جایی که برای آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزی که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوی در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوی در مسجد بود. از شب قبل مقداری وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا ً کاری نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدی می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.
وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوی در با یک قرآن و سینی محتوی اسفند و کاسه ای آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پای اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوی اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهای هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده ای از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوری و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهای دورۀ آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه در مراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسری هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیر صداش می کردند. از همان روزهای اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی برای خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکری عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه ای احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادی کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ً ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزو تیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم برای یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم، یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهای خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیر کنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو در محورهای مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتری خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم برای هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزی حسابی داشت و ما زیادی احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درک نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم، دیدن مرگ برایمان عادی می شد. خصوصا ً اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه ای از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. بعد از گذشت تقریبا ً هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا ً با زور راضی مان کردند، برویم. آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه های شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم. اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صدای عادی تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش در آمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادی با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگری که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاک یکسان شده بود و در شعله های آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوری داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاری بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صدای ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه ای حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادی دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روی آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:
- علی... علی، رضا کو؟
در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روی سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزار سوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روی زمین افتاده، رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...
علی هق هق می کرد و سر رضا را روی پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روی صورت رضا خم شدم. صدای خرخری از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون های روی صورتش را پاک کردم. صورت جوان و شادابش تکه ای گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیای. من جواب مادرتو چی بدم؟
لحظه ای انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:
- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت:
- الحمدالله، شما سالم هستید...
بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه ای بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روی پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت:
- تو از کی تا حالا خونریزی داری؟
آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صدای علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاری شد. روی تخت بیمارستان در یکی از شهرهای مرزی بودم. علی می گفت سه چهار روزی هست که بیهوشم، البته گاهی برای مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روی تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا ً هفده سالم بود و برای درد کشیدن خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه ای می آورد. سرانجام یک روز، رک و پوست کنده گفت:
- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی.
دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاک گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان های تهران بستری بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باری از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزی که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندی را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهری و زری که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه ای شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدی خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد و محکم بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزی که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه ای که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوی عزیزم رو می دی. بوی رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودی؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالای سرش بودم.
مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوری مرد؟
آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صدای هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:
- دم آخری، بچه ام حرفی نزد؟
نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم:
- چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.
لحظه ای مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:
- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.
از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در **** قرار داشت. مادر رضا، پلاک گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا ً از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزی هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوی کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاری بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناک می گفت:
- حسین، تو مجروح شدی. تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این پا چطور می خوای بری بجنگی؟
سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم.
بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت:
- شاید من هم بیایم.
بعد وقتی به چهرۀ گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد:
- البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت...
و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی برای خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟
دوباره با روحیه ای قوی و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادی و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده ای دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده ای مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند. و عده ای جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم.
از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هوای هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه ای رهایمان نمی کرد. علی، پلاک رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوری رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم. لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادی برایمان سطحی و خسته کننده شده بود. در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوری بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روی چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوری عادی شده بود که حتی مادر دل نازک من هم با طاقت بیشتری، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهای پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازی. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقای مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۲

آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش مي كرد. صداي راز و نياز مجتبي به گوشم مي رسيد. كنار سنگر نشسته بود و با زاري مي ناليد :
- اي خدا آخه چرا همه مي تونن برن خط فقط من نميتونم ؟.... خدايا كاري كن ! كاري كن ! بذار سيد منو هم بفرسته خط ....
مجتبي پسر كوچك و كم سن و سالي بود كه تقريبا ساعتي يكبار به سيد التماس مي كرد :
- اقا به پاتون مي افتم تو روبه جدت قسمت مي دم منو هم بفرست خط .
سيد هم هر بار صبورانه جواب مي داد : نمي شه تو هنوز بچه اي سن و سالي نداري تا همينجا هم بيخود آمدي اصرار نكن به وقتش تو هم ميري .
آن روز صبح هم طبق معمول مجتبي در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سيد جلو برويم. مجتبي و امير كه بيسيم چي سنگر بود همان جا مي ماندند. امير شب گذشته كشيك داده بود و حالا زير پتوي خاكستري رنگ سربازي در حال خر و پف كردن بود. من و علي تصميم گرفتيم امير را براي خدا حافظي بيدار نكنيم. به نوبت خم شديم و صورتش را بوسيديم. بعد با مجتبي خداحافظي كرديم. مجتبي دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :
- خوش به حالتون . دستتون زير سر ما بلكه دل سيد نرم بشه و يه من هم رحم بكنه.
هر دو خنديديم و با چند نفر ديگه از بچه ها راه افتاديم. همه تجهيزات لازم را بداشتيم و حركت كرديم. آن موقع توي فاو بوديم و تا خط دشمن تقريبا سيصد متر فاصله داشتيم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پي جي بوديم كه صداي ملتهب سيد بلند شد .
- بچه ها آمپولهاتون رو ترزيق كنين مي گن پدر صلواتي خردل مي زنه.
آن لحظه اصلا نگران نشديم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اينحال به حرف سيد گوش كرديم . به هر كدام از ما يك امپول اتروپين داده بودند كه روي ران تزريق مي شد. خيلي هم سريع و فوري مثل فشنگ فرو مي رفت. وقتي كارمان تمام شد صداي الله اكبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفكر از همه مان گرفت. بانگ يا حسين و يا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنين اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته و باروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمي ديد. فقط يك لظه صدايي را شنيدم كه فرياد كرد :
- ماسكاتون رو بزنيد...... شميايي يه!
با هول و هراس به اطرافم نگاه كردم علي كنارم بود و داشت توي كوله پوشتي اش را مي گشت .ماسكم را بيرون كشيدم . فرياد زدم : علي پيدا كردي ؟
علي نالان گفت : حسين تو ماسكو بزن من انگار جا گذاشتم.
با دقت نگاهش كردم . ماسك روي صورتم قدرت درست ديدن را از من مي گرفت. اما انگار از دستش خون مي رفت. خداي من علي زخمي شده بود. با هول و هراس ماسكم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش كشيدم. چند دقيقه بعد علي در بغلم از حال رفت. چفيه را از دور گردنم باز كردم و روي صورتم كشيدم. همه جا پر از دود سياه بود . بوي عجيبي مثل بوي خيار در فضا موج ميزد. سعي مي كردم كمتر نفس بكشم . ر نهايت عجله عقب كشيديم. تعداد كشته ها زياد بود و مجروحين هم كم نبودند. ولي واي از وقتي كه برگشتيم. سنگري وجود نداشت همه چيز پاشيده شده بود. به اجساد همرزمانم كه به طرز فجيعي متلاشي شده بود خيره ماندم. يك دست و يك پاي امير از بدن كنده شده و در مسافتي دورتر افتاده بود. صورت نجيب و عزيزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تكه تكه شده بود. كمي ان سو تر سر و بلا تنه مجتبي افتادهبود. جفت پاهايش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خيره مانده بود. مي دانستم كه براي رفتن به بهشت احتياج بهپا ندارد. دهنم خشك شده بود. علي را به درمانگاهاعزام كرده بودندومن تنها ي تنهابودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري كه به سينما آمده خيره به منظره روبرويم مانده بودم. قدرت تكلم و حركت نداشتم . صداي نالان و گريان سيد بلند شد :
- مجتبي پسرم شهادتت مبارك !..
صداي هق هق گريه اش بعضي كلماتش را نا مفهوم كرد.
- مجتبي سيد، قربون اون صورت نجيبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم كه موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمي گه تو چطور پدري بودي كه پسرتو تنها گذاشتي؟ مجتبي .... مجتبي
تنم بخ كرد. يعني مجتبي پسر سيد بود ؟ پس چرا هيچوقت نگفتن ؟ چرا سيد به مجتبي كه پسرش بود انقدر كارهاي سخت محول مي كرد؟ ..... چرا .... چرا ؟
هزار سوال در سرم مي چرخيد. بهت زده و مات روي زمين نشسته بودم .ناگهان صداي كسي بقيه رامتوجه من كرد :
- سيد حسين ماتش برده !
دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردمهنوز جبه ام . همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بودهو در چه شرايطي زنده مانده است. اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم.
به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد.
- مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم.
با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟
علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ...
تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خوت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟
علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري.
سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت ك
- براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .
چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم...
فوري متوجه منظورششدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شدهبود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س!
علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه....
با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه !
علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن دردل خنديدم.
عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. در سكوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :
اگه بخوان فقط نامزد كنن و يكي دوسال بعد عروسش رو ببره حرفي ندارم. بياد صحبت كنه ... مرضيه هنوز بچه س اگه نامزد كنه مانعي براي درس خوندن نداره فعلا هم كه علي يك پاش اينجاس يك پاش جبهه. پسر خوبي هم هست ديده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شريف و خوبي ان! اين دختر هم بالاخره بايد شوهر كنه . چه بهتر كه علي با اين همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه.
اين شد كه اخر همان هفته علي همراه مادر و پدرش با يك دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژير قرمز كشيدند وهمه با هم به طرف زير زمين رفتيم. اين سر و صداها به نظر من و علي مثل بازي بچه ها بود اما مادرهايمان انقدر اصرار مي كردند كه ما هم پناه مي گرفتيم و تا اعلام وضعيت عادي كنارشان مي مانديم. آن شب هم سرو صداي ضد هوايي ها بلند شد . بعد صداي سوتي منحوس و چند ثانيه بعد يك انفجار مهيب شيشه هارا لرزاند. بعد از چند دقيقه وضععادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتيم. به شوخي زيرگوش علي گفتم : با امدن تو اژير كشيدن... بايد همه فرار كنن چون تو امدي !
بعد مرضيه باصورتي بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زير چشمي به علي كه از شدت شرم سرش تقريبا به زانويش مي خورد نگاه كردم. بدون اينكه خواهرم را نگاه كند چاي رابرداشت و تشكركرد. چند دقيقه اي در سكوت گذشت بعد مادر علي با صميميتي اشكار رو به پدرم گفت :
- آقاي ايزدي قصد ما اينه كه پاي اين پسره را اينطرف ببنديم بلكه پي زندگي اش رو بگيه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتيم حالا اگه اين علي ما رو به غلامي قبول داريد بفرماييد تا بقيه صحبت ها پيش بره.
پدرم كمي جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علي اقا رو مثل حسين دوست داريم. از كلاس سوم و چهارم دبستان اين دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و كردار علي اقا بوديم و هستيم . اقا ، با غيرت ، نجيب ... ولي خوب همه چيز خيلي سريع پيش اومد مرضيه ما هنوز بچه است . درس مي خونه ....
پدر علي فوري گفت : اين كار مانع درس خوندن مرضيه خانوم نيست. قصدما فقط يك شيريني خوران ساده است.ايشالله مراسم بمونه وقتي علي جون به سلامتي رفت و برگشت.
پدرم سري تكان داد وبه مادرم ساكت به گلهاي قالي خيره شده بود نگاه كرد. مادرم با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت
- اجازه بدين ما كمي فكر كنيم...
مادر علي با خنده گفت : خدا خيرتون بده ... ماميخوايم تا علي اقا رو به چنگ اورديم تكليف رو يكسره كنيم و دستش رو تو حنا بذاريم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدين. اگه جوابتون به اميد حق مثبت بود اخر هفته اينده يك شيريني مي خوريم و يك حلقه رد وبدل ميكنيم . صيغه محرميت و بعد علي اقا ايشاالله دور و برش مي گرده و زندگي شو جمع و جور مي كنه ... هان ؟
همه موافقت كردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفني جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چمان مرضيه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان مي گذشت و روز به روز بيشتر دلتنگ رفتن مي شديم.اما خوب بايد منتظر مي مانديمكارها درست شود و بعد برگرديم. اخر هفتهبعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هايفاميل و روحاني محله همه در منزل ما جمع شدند.مرضيه با شرم و به سختي جواب مثبت را به مادرم اعلام كرده بود والبتهتا دوروز از خجالت وجودش را درز مي گرفت كه چشم ما به چشمش نيفتد. صورت گرد و سپيدش از شرم گل مي انداخت. چشمان درشت و سياهش زير ابروهاي پرپشت و پيوسته اش به زير افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببيند و عذاب بكشد. مرضيه دختر زيبايي بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را هميشه مي بافت و اينكار قدش را بلندتر نشان مي داد . زهرا از شدت خوشحالي يك لحظه در جايي بند نبود. بر خلاف مرضيه بچه و شيطان بود. يك قواره پارچه پيرهني يك كله قند و چادر نماز و يك انگشتر زيبا هداياي خانواده داماد براي خواهرم بود. در ميان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صيغه محرميت را براي يكسال جاري كرد زهرا ظرف شيريني را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علي را مثل يك برادر دوستداشتم و از خدايم بود كه با هم فاميل بشويم. آن شب وقتي همه خداحافظي كردند و به سمت خانه هايشان روانه شدند علي مرا به گوشه اي در حياط كشيد و گفت :
- حسين خيلي ازت ممنونم . من خيلي مديون تو هستم.
ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :اين حرفها چيه مرد ؟
چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم...
با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟
علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد.
ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم .وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟
سري تكان داد و حرفي نزد .ادامهدادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت :
- اره داداش راضي هستم.
متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟
مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تواينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگيام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟
خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث راعوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟
مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۳

کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت:
- حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...
خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟
مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!
پرسیدم: کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!
لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه!
هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد:
- حسین مادر، امروز می آی که؟
داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟
- وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات!
سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟
کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.
مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:
- علیک سلام. عروس خانم!
طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت:
- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.
همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.
اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.
- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
- وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم.
- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟
با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم.
- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه.
در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید:
- یا حسین!
همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.
- مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود.
در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کرد. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم. نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید:
- متأسفم!... تسلیت می گم.
دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود.
- چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود.
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:
- حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت:
- حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.
و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۴

آن سال با سختی و مشقت گذشت.همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد.من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان،شهید نشده ایم!وقتی آتش بس قطعی شد،تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم.چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم.اوایل فصل پاییز،خسته از بیکاری و ناامید از آینده ،با علی حرف میزدم.علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم.بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم.البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او،هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود.با خستگی پرسیدم:خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود،آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازی نداریم!پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم.اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم.ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟
بیحوصله نگاهش کردم:اصلا حال ندارم.از هرچی کتابه بیزارم.ول کن بابا!علی با هیجان گفت:به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی!میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟همینطور زانوی غم بغل بگیری؟اینطوری چیزی درست میشه؟منطقی فکرکن!
آن شب حرفهای علی،حسابی به فکرم انداخت.حق با علی بود.من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم.نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم.هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم.پس تنها راه،همان ادامه تحصیل بود.از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم.در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم.با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم.اوایل خیلی کند پیش میرفتیم.از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم.برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند.من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ،امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره،با پریدن دانه ای برنج به گلویم،همه چیز شروع شد.آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم.همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد.اما سرفه ام قطع نمیشد،با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم.آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده امرا بالا آوردم،ولی بازهم سرفه قطع نشد.صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود.علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد.از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید.بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم.لبهایم خونی بود.خون تازه!چندبار در لگن دستشویی تف کردم.بله!خون بود.خون تازه!با اضطراب سرم را بلند کردم.علی هم با وحشت به من نگاه میکرد.همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان،راهی بیمارستان شدم.اول،همه دکتران فکر کردندیک عفونت ساده است.اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد،کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند.سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید:
پسرم شما جبهه هم بودید؟
سرم را تکان دادم.فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟
به سختی گفتم:تقریبا دو سال!
پیرمرد رنگ صورتش پرید،سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد،بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن،عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟
با این سوال ذهنم به پرواز در آمد.علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک،درون کوله پشتیش جستجو میکند.خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم،چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام.شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر!همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم.درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردندو وقتی حالم بهتر شد،همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام.من زیاد از این خبر ناراحت نشدم،بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.
مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت.عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من،او از دست برود.سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم.باید شدت آسیب مشخص میشد.سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم.با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم.عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق،کمی آرام گرفتم.دوباره از درس عقب افتاده بودم.اما به هر حال امتحان کنکور را دادم.آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود،هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم.به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم.علی اما در یک رشته خوب،دانشگاه تهران قبول شد.وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد،علی بیشتر از من خوشحال شد.در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم،ولی خودم اصلا خوشحال نبودم.دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،اصلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم.با هزار ترفندعلی،عاقبت راضی به ثبت نام شدم.
برای پرداخت شهریه ترم اول،طلاهای اندک مادرم را فروختم.وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم،تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد.نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم.تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند.حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود.گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود.البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود.اما باز هم بوی نا و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد.خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد.خدایا!چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود.روی فرش،کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم.به خاطر دلتنگیم،به خاطر غریبی ام،به خاطر بی کس ام اشک ریختم.آنقدر گریستم تا دلم سبک شد.وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است.همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد.فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم.همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون(مادر پدرم)به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم.راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید.((سر عقد،وقتی عروس گلم،بله را گفت،اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!))
در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم.دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم!
همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف،مشغول کار نیمه وقت شدم.چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم.این بود که خیلی زود،در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم.ترم دوم،به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم.مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم.اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم.حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم،فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم.دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت.سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم،تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی.تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم.اما در مقابل تو،اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.دلم به حرف عقلم گوش نمی ده.می دونم آرزوی محالی دارم.تو کجا و من کجا؟طرز تفکرمان،طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه،اما چه کنم؟دست خودم نیست.
حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند.هوا هنوز روشن بود.به ساعتم نگاه کردم.
- وای چقدر دیر شده.
بعد رو به حسین کردم:می شه یک تلفن بزنم؟
حسین با سرعت گفت:حتما!
آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم.با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت.گفتم:
- لیلا... سلام.
صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:
- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.
- تو چی بهش گفتی؟
- نگران نباش!من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه.گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم:خیلی ممنون لیلا جون.
وقتی تماس قطع شد،نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.با خنده گفتم:
- بعضی وقتها دروغ واقعا چیز خوبیه!
صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت:بار همه این دروغ ها رو شونه منه!تو به خاطر من داری دروغ میگی!خدا منو ببخشه.
نگاهش کردم.چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید.چقدر احساس نزدیکی با او داشتم.حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت.با صدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:
- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی.من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره،یک سوال ازت می پرسم،دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.
حسین منتظر ،نگاهم کرد.چند لحظه ای سکوت شد،بعد به سختی پرسیدم:
- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟
صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد.،بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند،زد و گفت:
- چه سوالی!اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه،یک چیز،فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش،بدون لحظه ای تامل،تو رو از خدا میخوام مهتاب!
در حالیکه بلند می شدم گفتم:پس زندگی سختت هنوز تموم نشده،باز هم باید تحمل کنی.
حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:
- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین،با کمال میل انجام میدم.دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم.میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.
در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم:
- حسین کاری نکن،تا خودم بهت بگم.اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد.
نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:
- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.
لحظه ای بدون فکر،دستم را روی دستش که بالای در ماشین گذاشته بود،گذاشتم.حسین اگرچه دستش را کشید اما خیلی آرام و آهسته،می دانستم که خیلی برایم احترام قایل است که به خاطر این حرکت توی گوشم نزده،ولی همان یک لحظه هم برای گرفتن انرژی،برایم کافی بود.می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۵

بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه ای رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه ای بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهری در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهای لیلا و اصرار شادی،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهای کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزی،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدی سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده ای نداشتیم.فقط باید برای لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم برای خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیای رفتن به آنسوی آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم برای نامزدی دعوت کرده بودم و قرار بود باهم برای خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل های لباسمان را از روی ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهری که لباسهای مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صدای زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوی در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:
- لیلا...بیا تو.
صدایش بلند شد:مگه نمیای خرید؟
خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه های زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردی میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو.
لحظه ای بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:
- خوب چه خبرا،خانم مجد؟
مادرم با ظرافت سری تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...وای به حال اون بیچاره ها
لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.
مادرم با حالتی نمایشی دستش را روی گونه زد:
- وای،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.
به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.
بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت:
- خوب چه خبر؟
روی تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخوای؟
خندید:خوب معلومه،از حسین.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.
لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخوای با یک چنین آدمی زندگی کنی!
عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوری هستم؟
- تو هیچ طوری نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردی،بعدا باید بری زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت های مختلف می گیرن ،بعدا باید بری تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاری کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دایم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاری... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردی!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخوای بری با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و ***** به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفت و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!
آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزس خریدی؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید:
- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟
با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم.
خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.
- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟
- خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست!
بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.
حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟
- نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...
- تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.
با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟
قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.
آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.
تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد:
- مهتاب،خیلی دوستت دارم.
و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۶

دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سویسهای طلا و ات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر ات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن
لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عاای بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم.
لباس من از یک پارچه ابریشمی نباتی که در زمینه اش گلهای ریز زربفت داشت دوخته شده بود. یک ÷یراهن ساده با استین های بلند و یقه هفت. موهایم به اصرار مادرم در آرایشگاه جمع و حلقه های تابداری را در صورتم رها کرده بودم. آرایش ملایم و ساده این زیبایی را تکمیل می کرد. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.یک لباس مشکی که با هر حرکت یک برق ملایمی می زد به تن داشت. موهایش را باز گذاشته بود و آرایش ملایمی مثل من داشت . لیلا دختر با نمک و زیبایی بود با هیکل و اندام موزون. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :
- فکر کنم عروس و داماد آمدند.
هر دو بلند شدیم و جلوی در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیری رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهای کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهای نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. موهایش که هنوز هم کوتاه بود دور صورتش ریخته و ملاحت خاصی به چهره اش می بخشید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادی می درخشید کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . وای که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوی خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود جوانها وسط سالن می رقصیدند و بهحال خود نبودند. من اما انگار در حال خفگی بودم. به پرهام نگاه کردم که مشغول رقص با دختر عمه عروس بود می دانستم که می خواهد حس حسادت مرا تحریک کند وگرنه پرهام اصلا اهل این کارها نبود. دختر عمه عروس اما باورش شده بود که عاشق کش است و در حال عشوه و غفخر فروختن بود می دانستم پرهام تحمل چنین حرکاتی را ندارد و چند لحظه بیشتر طاقت نمی آورد. همینطور هم شد با نگاه رنجیده ای که به طرفم انداخت بی توجه به دخترک رفت و سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :
- تو دیوانه شدی پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دی ؟!
با حرص گفتم :
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.
فوری گفت : این قضیه فرق داره .
قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .
لیلا که متوجه حساسیتم روی موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو برای صرف شام تز جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاک بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صدای زنگ تلفن بلند شد . فوری قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظار حسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟
صدای حسین بلند شد : سلام ببخشید ید موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟
تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روی تختم ولو شدم .
- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.
حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارک باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.
خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....
حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟
فوری گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیز مصنوعی و بی خود می امد.
حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادی برای همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدی . ولی خب ....
در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین برای اینکه من نرجم چیزی نمی گوید. صدای حسین افکارم را برهم زد:
- خوب مهتاب خانم کاری نداری ؟
با رنجش گفتم : می خوای قطع کنی .
- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .
بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.
- پس فردا چه خبره ؟
- ثبت نام داری خانوم حواس جمع .
با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :
- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ

وقتي گوشي را گذاشتم تا چند ساعت به حسين و اينده خودم فكر مي كردم. حسين امكان نداشت بتواند يك عروسي مفصل بگيرد خانه آنچناني و ماشين آخرين مدل نداشت. طرز تفكرش دنيايي با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چيز مشكل شده است. لحظه اي آرزو كردم حسين جاي پرهام بود بعد فوري پشيمان شدم. حسين اگر جاي پرهام بود ديگر حسين نبود.لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرت « نكنه از كارم پشيمان شوم ؟ نكنه از حسين خسته شوم و يا حسين مرا محدود و اسير كند » دو دلي بيچاره ام كرده بود.
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسيديم .مثل هميشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فرياد مي زدند. دستها در هوا تكان مي خورد و همه همديگر را هل مي دادند. چند ثانيه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فرياد كش غرق شديم. سر انجام با از دست دادن چند دكمه و پاره شدن جيبهايمان موفق شديم برگه هاي ثبت نام را دريافت كنيم .مشغول انتخاب واحد بوديم كه از گوشه چشم حسين را ديدم . كنار تلفن عموم ايستاده بود و داشت با نگاه دنبالم مي گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با ليلا و شادي چك كردم بعد كاغذ را امضا كردم و به طرف ليلا گرفتمو گفتم :
- ليلا قربونت برم اين برگه من رو هم ببر بده به مدير گروه امضا كنه من بايد برم.
شادي متعجب گفت : كجا بري ؟ ممكنه بعضي از كدها پر شده باشه بايد خودت باشي به جاش واحد برداري !
با عجله گفتم : مهم نيست من و شما با هم واحد برداشتيم اگر كدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچي جاش برداشتيد برا ي من هم برداريد.
منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجي راه افتادم. حسين از دور مرا ديد و سر تكان داد بيرون در منتظرش شدم تا مرا ديد با خنده گفت :
- ثبت نامت تموم شد.
بي حوصله گفتم : نه بيا بريم.
بي حرف دنبالم راه افتاد . اواسط كوچه خودش را به كنارم رسان و گفت :
- اگه ثبت نام نكردي پس چرا از دانشگاه اومدي بيرون.
نگاهش كردم وگفتم : يعني تو نمي دوني؟
متعجب نگاهم كرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم ليلا كارهاي منو انجام ميده .
پياده با هم تا سر خيابان رفتيم . كمي جلوتر يك رستوران و كافي شاپ بود كه پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب مي شد. آهسته به حسين گفتم :
- بيا بريم اينجا بشينيم.
حسين مطيع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستيم . وقتي گارسون با ليست خوراكيها آمد حسين خنده اش گرفت . پرسيدم :
- چرا مي خندي ؟
با دست به ليست اشاره كرد و گفت : اينا ديگه چيه ؟ .. سان شاين ... ميلك شيك ... اصلا چي هست ؟
با خنده گفتم : خودتو لوس نكن يعني واقعا نمي دوني چيه ؟
سر تكان داد . به چشمانش نگاه كردم هيچ رنگي از دروغ به چشم نمي خورد. خدايا چقدر اين پسر يك رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسين هم به من نگاه مي كرد . نجوا كنان گفتم : ديگه از گناه نمي ترسي زل زدي به من ؟
خيلي جدي گفت : به نظرم ديگه گناه نيست . چون اوايل من از احساس تو نسبت به خودم اطمينان نداشتم ولي حالا مي دونم كه تو هم منو دوست داري . هدف من فقط ازدواج با توست و اين هم گناه نيست.
شكلكي برايش در آوردم و براي هردومان ميلك شيك شكلاتي سفارش دادم. وقتي ليوانهاي بلند و زيبا مملو از شير و شكلات از راه رسيد حسين آهسته گفت :
- حالا اين چي هست ؟
برايش توضيح دادم جرعه اي با ني نوشيد و فوري گفت :
- هووم خيلي خوشمزه است.
دوباره نگاهش كردم با خنده پرسيد : چيه خيلي دهاتي و امل هستم!؟
از ته دلم جواب دادم : نه خيلي خواستني و عزيز هستي !
مثل هميشه از شرم سرخ شد اما اين بار سر به زير نينداخت . در عوض جواب داد :
- تو خيلي خواستني هستي ... دوست داشتني و دست نيافتني !
مشغول خوردن نوشيدني هايمان بوديم كه صداي بلندي از جا پراندمان.
- به به ببين كي اينجاست . خانم از خود راضي با چه كساني نشست و برخاست مي كنه !
فوري به طرف صدا برگشتم . شروين همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقير آميزي پوشانده بود. حسين آهسته گفت :
- مهتاب توجه نكن .
سرم را برگرداندم . ولي انگار شروين دست بردار نبود . پشت ميزي كنار ميز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن كردند.
- بعضي ها واقعا لياقت ندارن ... رفته با اين جاسوس دوست شده !
بعد صداي رضا بلند شد :
- خلايق هر چه لايق خوب آدم وقتي پولدار باشه و هر چي بخواد زود براش فراهم كنن دلشو مي زند ديگه مي ره با اين پا برهنه ها كه تقي به توقي خورده و سهميه و هزار تا پارتي دارن دوست مي شه . خوب تنوع لازمه ديگه .
هر چي سعي كردم نشنوم نمي توانستم صدايشان در گوشم مي پيچيد . حسين خونسرد و بي تفاوت داشت كيكش را مي خورد با غيظ گفتم :
- حسين نميشنوي پاشو بريم .
همانطور كه خرده هاي شيريني را از روي لاسش پاك مي كرد گفت :
- برش كم محلي تيزتر از شمشير است. اينا همش حرفه خودتو ناراحت نكن .
دوباره صداي شروين بلند شد :
- واقعا مي گن بعضي ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه كن رفته با كي رفيق شده حتما پل ميز رو هم خودش بايد حساب كنه .
بعد رضا با پوزخندي گفت :
- بسه شروين الان دور دست اين آدماست . يهو به تريج قباش بر مي خوره و مي ره زير آبتو مي زنه ها !
شزوين هم با نفرت گفت :
- راست مي گي از اينا هر چي بگي بر مياد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمي كنن چه رسد به ما ! خود همين يارو آنتن حراسته بايد مواظب بود.
از شدت عصبانيت در حال انفجار بودم. طوري حرف مي زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هيچ به ياد نمي آوردند كه روزگاري همين آنتن ها جلوي كشته شدن و ويران شدن خانه هاي ميليوني اين تازه به دوران رسيده ها را گرفته بودند. وجود امثال همين پا برهنه ها بود كه سرمايه اين زالوها و پسران عياششان را حفظ كرده بود. كه حالا زبان در آورده بودند و حرف مفت مي زدند. چه كسي فراموش مي كند آن روزها كه پسران اين پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم كردند پدران اين جوجه عياشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا مي خريدند و نور چشمي هايشان را با هزار ضرب و زور روانه كشورهاي خارجي مي كردند كه مبادا به جنگ فرستاده شوند. حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حسين را حت و اسوده آخرين جرعه نوشيدني اش را نوشيد و رو به من گفت :
- مهتاب خيلي خوشمزه بود .... بريم ؟
نگاهش كردم صاحب حق او بود و شكايتي نداشت پس من چرا آنقدر عصبي باشم؟ نفس عميقي كشيدم و با لبخند نگاهش كردم.
- بريم .
بدون اينكه به شروين و رضا نيم نگاهي بيندازم از در بيرون رفتم و منتظر حسين شدم تا پول ميز را حساب كند. نزديك دانشگاه حسين با آرامش گفت ك
- خودتو به خاطر دري وري هايي كه حقيقت نداره ناراحت نكن .
با حرص گفتم : يعني هركي هر چي گفت جواب نمي دي ؟
حسين سري تكان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معني اش اينه كه حرفهاشون صحت داره ولي واين حرفها همه چرت و پرته جواب نمي خواد. اون خودش هم وقتي داره حرف ميزنه مي دونه داره چرند مي كه اگه من جواب بدم خوشحال ميشه ... خوب به من خيلي خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم كلاسها شروع مي شه .
با خنده گفتم : اين ترم حل تمرين نداري ؟
حسين خيلي جدي گفت : چرا مدار منطقي و معماري كامپيوتر ... كدوم رو برداشتي ؟
- مدار منطقي با تفضليان !
حسين سري تكان داد : پس حل تمرين با من داري .
خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي يكبار مي بينمت .
حسين معذب گفت : مهتاب زودتر بايد به پدر و مادرت بگي اينطوري درست نيست .
به طرف ليلا كه منتظرم ايستاده بود دست تكان دادم و گفتم :
- خداحافظ حسين .
با خوشحالي و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۷

همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روی صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. كلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، كلاسى در اتاق 300 كه ما نشسته بوديم، برگزار نمى شد. شادى و ليلا و فرانک، دور صندلى آيدا نشسته بودند و من روبرويش، با صدايى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...
شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن!
ليلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس كن!
آيدا دوباره و دوباره بينى اش را در ميان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه كرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده!
دستم را روی دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم:
- به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی!
فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا ً می خوان به زور شوهرت بدن؟
آیدا چشمانش را پاک کرد و گفت:
- نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادی فوری پرسید: چرا؟
آیدا روی صندلی جا به جا شد و گفت:
- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توی بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن سا ده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، یعنی ما فکر می کردیم که اینطوریه، نماز و روزه، حج زیارت کربلا، خرج روز عاشورا و تاسوعا، پا برهنه راه رفتن روز بیست و یکم رمضان، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، هميشه هم از اينكه شوهرش چنين مردى است، به همه فخر مى فروخت، يک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ريخت. پدرم با اينكه مرد بداخلاق و خسيسى است، مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پيش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگيره... همه چيز رو روال طبيعى اش بود تا اينكه...
هر چهارتايى مثل تماشاگران سينما گفتيم: تا اينكه چى؟
آيدا دوباره به گريه افتاد. پس از چند لحظه كه آرام گرفت، گفت:
- تا اينكه همسايه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اينکه يک روز ديديم چراغاش روشنه و كاميون جلوش اثاث خالى مى كنه، خونه بغلى ما كهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خيال خودمون فكر كرديم يک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشيد رو ديدم. مى گفت خونۀ فكور رو به يک دختر تنها اجاره دادن!
مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! يعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمى داره؟
اون شب ديگه حرفى نشد و كم كم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره كه فهميديم اسمش پريوشه، مشكوک شدن، از صبح تا غروب هيچكس به آن خانه رفت و آمد نمى كرد. اما از طرفهای غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا ً جوانهایی با ماشین های مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:
- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوری محل رو آباد کنه!
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روی پسرهای محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. از روی کنجکاوی بهش خیره شدم. موهای بلندش را به رنگ زرد درآورده بود. ریشه های مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته ای برای صاحبش درست کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهای پهن و دهن گشاد، چشمهای درشت و کشیده ای داشت با یک جفت ابروی نازک و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش روی چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود. یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیر آرنج پر از النگوی طلا بود. ناخن های دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردی زیر برف از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوری رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توی دهن آرمان بکوبد و بگوید:
- جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان شروع کرد به نعره زدن، در مقابل، پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد:
- خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم!
آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروی ما رو نکردین؟ فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟...
پدرم اما پا توی یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش بدم.
صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت:
- به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.
می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روی یک زن بلند کند. با صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!
پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت:
- بچه جون! این حرفها برای دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه، مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتری هر شب منه! به من چه که باباتون عیاشه! حالا هم من کاری بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه سرم و از این دری وری ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.
مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صدای جیغ پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتری ازت شکایت می کنم و می گم قصد ***** بهم داشتی.
خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا ً نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف های ما هیچ دفاعی از خودش نمی کرد و صحت حرفهای پریوش را در سکوت، تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه ادعای دین و ایمون؟ اون همه سخت گیری درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر و مقنعه بیرون می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس های پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت دختر و حجب و حیای پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و خانم شده سوگلی بابای عیاش من!
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادی اولین نفری بود که سکوت را شکست:
- حالا چه کار می کنین؟
آیدا شانه ای بالا انداخت و غمگین گفت:
- تا حالا که مثل مرده های متحرک، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه ای هم دارد. ریش و سبیلی را که روزی دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است.
آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزی به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم.
شب باید برای خداحافظی با خاله ام که داشت برای همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. برای خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندی باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد. « لشکر شکست خورده!! » لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد:
- مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها!
می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده برای زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم:
- حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادی و رفاهه! امنیت شغلی و فکری داری! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...
با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداری؟
قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. برای کمک به زری جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه ای نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم:
- تو از کی تا حالا سیگاری شدی؟
پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.
بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پای کس دیگه بنویسن؟
چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغای گریه و زاری بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته های پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توی فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که برای خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهای خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم برای خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده ای مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.
به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهر و مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA