انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

مهر و مهتاب


مرد

 
قسمت ۲۸

به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم.
آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند.
از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم.
- الو؟
صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟
در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟
با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي.
بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت.
دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه!
با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...
لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟
اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...
صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت:
- کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد.
ناراحت گفتم:همين؟...
حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟
با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم!
وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام!
هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند.يک پيراهن ساده و بلند مشکي پوشيدم و موهايم را با کش پشت سرم بستم.دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم.سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم.نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود،با موهايي بور کرده و يک عالمه آرايش،ناخنهاي بلندش را لاک بنفش زده بود و لباس کوتاهي به رنگ زرشکي به تن داشت.پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت.برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.موهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد.نازي خانم،با ديدن من،صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت:
- واي مهناز جون،اصلا بهت نمياددختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي!
بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم!اين هم پسر من کوروش!
زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم.بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه!
بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست.
- شما الان مشغول تحصيل هستيد؟
سري تکان دادم:بله!
- چه رشته اي مي خونيد؟
- کامپيوتر.
کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره.
به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم.
کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟
قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم.
خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود.با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد،دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر ميز شام،نازي با خنده گفت:
- خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟
با تعجب گفتم:شيريني؟...
نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست!
مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ!
پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه.راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟
کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت:
- راستش من تا به حال که درس مي خوندم.رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد.در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم،يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم.
نازي خانم با تغير گفت:وا کوروش، مادر!يعني چي؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بي خود ميگه!
کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نيستم،مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم.من اهل چاخان نيستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند.در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت:
- خوب مهتاب خانم،خيلي از ديدنتون خوشحال شدم،اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين!
با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟
همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني،نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!!
مادرم غر مي زد من بي حرف،در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود.بي حواس به تخته خيره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسليو))را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسين را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود.بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت:
- به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته،همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست!
انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم:
- خفه شو!
و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پايين آمدم،سوئيچ را از کيفم در آوردم و دزدگير ماشين را خاموش کردم.يک شاخه گل رز و يک کاغذ تا شده زير برف پاک کن ماشين قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسين نمودار شد.
به نام خداوند بخشاينده
مهتاب عزيزم:
نمي دانم چرا از دستم رنجيده اي؟...هرچه فکر مي کنم نمي فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولي اگر گناهي کرده ام،ندانسته و بي غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.مي دانم که قلب مهربانت،مرا مي بخشد.
حسين
دوباره بغض گلويم را فشرد.بيچاره حسين!به جاي اينکه او از دست من ناراحت و رنجيده باشد،از من طلب بخشش هم مي کرد.بي اختيار اشکهايم سرازير شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروين،از ندانستن آينده،از پيش بيني عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسين...
صدايي از جا پراندم.حسين روي صندلي کنارم نشسته بود.بي اعتنا به حضورش،به گريه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد:
- چي شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتي؟
لب برچيدم:نه،براي چي از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از اين وضعيت!اين پسره مزخرف هم هي چرت و پرت ميگه!اعصابم خورد شده...
صداي حسين از خشم دورگه شد:شروين؟... چي بهت گفت؟
لحظه اي از ديدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسيدم.فوري گفتم:
- از همون چرت و پرت هاي هميشگي!...ولش کن بابا،داخل آدم؟
سريع ماشين را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقيقه که گذشت،حسين گفت:
- خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعريف کن...چي شد؟
با حرص گفتم:هيچي قرار عقد و عروسي هم گذاشتيم.انشاالله دعوتت مي کنم!رنگ حسين پريد.فوري گفتم:شوخي کردم بابا!آنقدر خشک و رسمي باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابي دعوام کرد.
حسين با آسودگي خنديد و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟
شادي حسين به من هم سرايت کرد،گفتم:آخه يکي ديگه رو دوست دارم...يک آدم خل و ديوونه...
حسين قهقهه زد:حالا کي هست؟...
با پررويي گفتم:اسمش حسينه!حسين هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده!
آنقدر رک و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خيره شديم.بعد حسين پرسيد:
- مهتاب من دارم ديوونه ميشم...آخه تا کي بايد اينطوري باشيم،من تو رو ميخوام مهتاب،دلم مي خواد از من جدا نشي...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگيرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.
فوري گفتم:نه حسين،اول بايد پدرم با تو آشنا بشه،کمي بشناستت بعد تو حرفتو بزني،اينطوري بي مقدمه بري حتما جواب رد مي شنوي!
حسين غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما مي ميرم.
آه که چقدر اين پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نيمرخ مردانه اش خيره شدم.صورتش برايم خيلي زيبا بود.ظريف و در عين حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم مي ميرم.
حسين برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نميدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط مي ترسم تو پشيمون بشي...بري ازدواج کني.
لحن سوزناکش دلم را آتش زد.دستم را دراز کردم و روي دستش گذاشتم.برخلاف دفعه پيش، دستش را پس نکشيد،دستم را ميان دست گرمش گرفت و فشرد.
دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسين!سرحرفم هم هستم.حتي اگر همه دنيا مخالف باشن،من زنت ميشم.
آنچنان احساساتي شده بودم که مي ترسيدم تصادف کنم.آهسته کنار خيابان پارک کردم و هردو در رويا غرق شديم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۹

امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه.
آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد :
- دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور...
اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد :
- تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. ..
ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم جون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد.
به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. مكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شاره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟
با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟
انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟
دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب !
صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟
- چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد .
- نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت.
غمگين پرسيدم : حسين تو چيزي به حراست گفتي ؟
صداي رنجيده حسين بلند شد : تو به من شك داري ؟ ... ولي نه خيالت راحت اين آدم آنقدر شر و پرروست كه هزار تا شاكي داره .من چيزي نگفتم.
آسوده گفتم : خوب ببخش كه از خواب بيدارت كردم .
حسين خنديد : بعد از سالها فكر اينكه كسي به جز خدا توي اين دنيا به فكرمه و برام نگرانه مثل يك رويا مي مونه! دلم مي خواد هميشه تو اين روياي خوش باشم. دلجويانه گفتم : هميشه به فكرت هستم برو بخواب كاري نداري ؟
صداي حسين گوشي را پر كرد : نه عزيزم خيلي ممنون كه به فكرم بودي .شب به خير !
با خنده گفتم : البته صبح به خير !
گوشي را گذاشتم و با آسودگي به خواب رفتم. كم كم حادثه ان روز را به فراموشي مي سپردم واز اينكه ديگر شروين به دانشگاه نمي آمد و مايه عذابم نمي شد خوشحال بودم. آخرين امتحان را هم با موفقيت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جديد مانده بود.قرار بود ايندو هفته با سهيل و گلرخ به ويلايمان كه در يكي از شهرهاي زيباي شمالي واقع شده بود برويم. پدرم هم به خودش مرخصي داده بودتا همه با هم به سفر برويم. شب قبل از حركتمان به حسين زنگ زدم . مي خواستم ازش خداحافظي كنم. تا گوشي را برداشت گفتم :
- سلام حسين .
خنديد : بابا بذار من گوشي را بردارم . از كجا مي دوني منم ؟
با حاضر جوابي گفتم : خوب جز تو كسي توي خونه نيست هست ؟
فوري گفت : نه بابا هيچ كس نيست البته علي تازه رفته شام پيش من بود.
- پس بهت خوش گذشته .
- اره به خصوص اينكه شنيدم مي خواد ازدواج كنه . از بعداز اون قضيه يك جوري معذب بودم كه چرا ازدواج نمي كنه هر بار هم بحث پيش مي آمد مووع حرف رو عوض مي كرد... حالا خيلم راحت شد . خوب تو چطوري ؟
- خوبم زنگ زدم ازت خداحافظي كنم؟
صداي حسين پر از نگراني شد : براي چي ؟
به شوخي گفتم : ديدم من وتو اصلا به درد هم نمي خوريم گفتم از اين بيشتر وقت تلف نكنيم.
حسين ساكت ماند . نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده ام گرفت . صداي حسين بلند شد :
- منو سر كار مي ذاري ؟
همانطور كه مي خنديدم گفتم : بنده غلط بكنم شما رو سر كار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظي كنم فردا داريم مي ريم شمال ...
حسين نفس عميقي كشيد : كي مي اي؟
- وقت گل ني !
- مهتاب جدي مي گم .
كمي فكر كردم و گفتم : فكر كنم يه هفته بمونيم.
حسين ناراحت پرسيد : بهم زنگ مي زني ؟
- قول نمي دم . ولي اگه شد حتما زنگ مي زنم.
- بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.
از همان لحظه كه گوشي را گذاشتم دلم برايش تنگ شد. هوا حسابي سرد بود و صبح زود بيدار شدن مكافات بود. در طل راه مادرم كي ناراحت بود . دلش مي خواست نازي و پسرش را هم دعوت كند كه پدرم مخالفت كرده بود. كم كم هوا روشن مي شد و از سوز و سرمايش كاسته مي شد.
سهيل و گلرخ هم از پشت سرمان مي آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب كنار جاده ايستاديمتا صبحانه بخوريم. گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخي مي كرد و ميخنديد. دختر خوب و مهرباني بود و من خيلي دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبتبا مادرم كرد و هردو از سفره صبحانه فاصله گرفتند. سهيل با خنده گفت :
- اخ عجب زن ذليل !
گلرخ فوري گفت : خدا كنه ارثي باشه !
چقدر از اينكه با هم بودند خوشحال به نظر مي رسيدند . شادي شان به من هم سرايت كرده بود احساس نشاط و سرزندگي داشتم. نزديكي هاي ظهر سرانجام بهويلا رسيديم.همه چيز تميز و مرتب در انتظارمان بود. گلي خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تميز و برايمان ناهار هم درست كرده بود. البته مكادرم باز نازكرد كه نمي تونه از غذاهاي شمالي بخوره وسير فشارش رو پايين مي بره. به هر ترتيب پدرم وسهيل رفتند تا ناهار بگيرند و بر گردند. در ختان خشكيده و منتظر رو به اسمان نگاه مي كردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم مي باريد. انگار از وقتي با حسين آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافيانم مي شدم. تازه مي فهميدم كه چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشكل كوچكي چقدر بچگانه برخورد ميكند. ساعتي بعد گلي خانم در زد تا ببيند كاري نداريم و اگر كمكي مي خواهيم بهكمك بيايد. مادرم روي مبل دراز كشيده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض كند. بنابراين خودم جلوي در رفتم. گلي تقريبا جوان بود با صورت استخواني و يك بيني عقابي و برجسته چشمهايريزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانشرا احاطه كرده بود. يك پيراهن قرمز با گلهاي درشت صورتي و يك شلوار گشاد مشكي به تن داشت. روي پيراهنش فقط يك جليقه قهوه اي و رنگ و رو رفته پوشيده بود. در تعجب بودم كه در ان هواي سرد چطور طاقت مي اورد كه با لهجه شيرينش پرسيد : خانوم كوچيك كومك نمي خواي ؟
مادر از روي مبل فرياد كشيد : گلي اگه ناهار نخوردي بيا اين غذا رو بردار ببر.
گلي خانوم سري تكان داد وگفت : بله ؟
بعد رو به من پرسيد : مادرتون چي فرمود ؟
آهسته گفتم : از نهار تشكر كرد .خيلي خوشمزه بود دستتون درد نكنه .
صورت زمختش از هم باز شد . وقتي در را بستم رو به مادر گفتم :
- مامان چرا دل اين بدبخت رو مي شكونيد ؟ با اين فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست كرده حداقل نمي خوريد تشكر كنيد
يكهو مادرم روي مبل نيم خيز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جايي ها !
من بيام از گلي تشكر كنم؟ تمام خرج زندگي و جا و مكانش رو از ما داره ...
صلاح ديدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلي نيامدن دوست جون جوني اش را رو سر من خالي كند. به خصوص اينكه هر بار حرف كوروش به ميان امده بد ازش خواسته بودم خودش يكجوري جواب رد بدهد. گلرخ در سكوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم كشيد و زيرگوشم زمزمه كرد :
- قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هيچ فكر نمي كردم اينقدر ل نازك باشي!
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا كمي استراحت كنند. سهيل و گلرخ هم براي قدم زدن بيرون رفتند. من ماندم و يك دنيا دلتنگي براي حسين. آهسته ازويلا بيرون آمدم . حياط بزرگمان وقتي سر سبزي نداشت لخت و كوچك به نظر مي رسيد. گلي خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت مي شست. دستهايش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام كردم . خودش را كمي جم و جور كرد و با مهرباني پاسخمرا داد. چند لحظه اي خيره به حركات منظمش ماندم. بعد بي اختيار پرسيدم :
- گلي خانوم شما بچه ندارين ؟
نمي دانم چه اثري در اين سوال بود كه ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد. سري تكان داد و با صدايي خشدار گفت :
- الان ندارم ، ولي داشتم.
با تعجب پرسيدم : يعني چي ؟
دماغش را با صدا بالا كشيد : اي خانوم ! ... سر گذشت من خيلي طولاني و ناراحت كننده ايت. شما جووني بايد شاد باشي بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصيبت نمي شه !
دلم برايش وخت .انگار خيلي حرف تو دلش داشت. بامهرباني گفتم :
- من كهكاري ندارم هوا هم كه ابري و بارونيه پس بهترين كار اينه كه به داستان زندگي شما البته اگه دوست داشته باشي تعريف كني گوش بدم.
گلي با آستين لباسش عرق از پيشاني گرفت و گفت :
اينطوري يخ مي زني من عادت دارم ولي شما زود سرما ميخوري بيا بريم تو اتاق تا برات بگم.
با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب كشيد و روي بند پهن كرد بعد به طرف اتاق كوچك و گلي شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تااول من وارد شوم. پرسيدم : مش صفر نيست ؟
سري تكان داد و گفت : نه ! بفرما!
كفشهايم را در اوردم وداخل شدم. هواي داخل اتاق با بيرون زياد فرقي نداشت. روي زمين يك قالي خرسك لاكي رنگ انداخته بودند. يك گوشه اتاق رختخواب قرار داشت كه رويش ملافه سفيد كشيده شده بود. طرف ديگر اتاق روي يك ميز چوبي و رنگ و رو رفته تلويزيون كوچكي گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتي تركمن كه رويشان با سليقه تورهاي سفيد انداخته بودند. تكيه به ديوار اشت. روي طاقچه اتاق يك آينه يك گلدان پر از گلهاي مصنوعي زرد و قرمز و دو قاب عكس قرار داشت. يك مقدار خرده ريز هم جلو ي آينه پخش بود. روي ديوار يك تابلوي كوچك « وان يكاد... » و يك عكس از رهبر انقلاب به چشم ميخورد. كنار تلويزيون سماور برقي واستكانهاي تميز كه داخل يك سيني دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسايل اتاق همين بود. عجيب دلم گرفت. گلي خانم كنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن كرد. بعد رو به من كرد و گفت :
- ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدين. شماها بزرگ مي شين و ماها پير !
بعد نگاهش به دور دستها خيره شد و لبهايش نيمه باز ماند.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۰

گلى همانطور خيره به دور دستها شروع كرد:
- وقتى دنيا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همين الانش هم درست و دقيق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از كار زياد و زايمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسيد. موهاش همه سفيد شده بود كه حنا مى بست و نارنجى شان می كرد. صورت لاغرش پر از چين و چروک و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى كرد و راه مى رفت. مى گفت كمرم درد مى كنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل يک تكه چرم، قهوه اى و ترک خورده بود. ريش و سبيلش در هم رفته و موى سرش ژوليده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر يكى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد كمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم كه گرگ بابام رو دريد و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تكه تكه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همين گوسفندها، تونستند باباى بدبخت منهم پيدا كنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنيا نياورده بود، اين شد كه همۀ گناه گرگ را به گردن نحيف من انداختند. كم كم دهن به دهن پيچيد كه گلى بدقدمه! نحسه!
از اون موقع بدبختى من شروع شد. هنوز چهل بابام نشده بود كه مادر بزرگم، -مادر بابام- منو برد تو طويله و به اسم اينكه مى خواد نحسى رو از من جدا كنه، حسابى با چوب كتكم زد. انقدر به بدن كوچک و دست و پام ضربه زده بود كه از شدت درد بيهوش كف طويله افتاده بودم و اگه مادرم به دادم نمى رسيد، ممكن بود تلف بشم. دو روز بيهوش افتاده بودم كنج خونه، حتى يک دكتر بالاى سرم نياوردند. بادمجون بم هم آفت نداره، خودم بلند شدم و دوباره راه افتادم اما از ترس به مادر بزرگم نزديک نمى شدم. تا مدتها بدنم درد مى كرد و كبود بود. آن موقع، مادرم چو انداخته بود كه خانم جان با چوب، نحسى رو از گلى دور كرده برده، كم كم داشتم روى خوش زندگى رو مى ديدم كه مادرم افتاد توى تنور و جزغاله شد. بيچاره موقع انتظار، پاى تنور خوابش برده و زير پاش سست شده بود و با سر رفته بود توى تنور داغ! دوباره همۀ نگاه ها متوجه من شد و اينكه نحسى و بدشگونى من درمون نداره. از اون لحظه، سيه بختى واقعى من شروع شد. خواهر و برادرام همه بين افراد فاميل تقسيم شدند، برادرام رو همه روى هوا بردند، خوب پسر بودند و می توانستند كمک خوبى در مزرعه باشند. خواهران بزرگم هم براى قالى بافى و كار خانه به درد مى خوردند. اما كوچكترها تا چند وقتى از اين خانه به آن خانه پرت می شدند. وضع من هم که دیگه معلوم، هیچکس دلش نمی خواست منو نگه داره، عاقبت عموی بزرگم که مرد مهربان و خدا ترسی بود، علی رغم مخالفتهای شدید مادر و زن و دخترانش مرا به خانه خودشان برد. تا وقتی که عمویم در خانه بود، کسی محلم نمی ذاشت و کاری به کارم نداشت، اما وقتی عمویم بیرون می رفت، انقدر منو اذیت می کردن که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم. دختر عمویم، عصمت، رد می شد و محکم می زد توی سرم، وقتی گریه می کردم گیس هایم رو می گرفت می کشید و داد می زد: خفه شو! خفه شو الان نحسیت ما رو می گیره.
آن یکی دختر عمویم، نیم تاج، تا مرا می دید، دماغشو می گرفت و رد می شد. کافی بود دستم به لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بیحال می افتادم. زن عمویم، گلاب خانم، اصلا ً با من حرف نمی زد. جوری رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم. نه نگاهم می کرد، نه با من حرف می زد. موقع غذا خوردن تو یک کاسه شکسته و پلاستیکی برام غذا می ریخت و می ذاشت جلوی در، تا همان جا بخورم. گناه هر اتفاق بدی هم که می افتاد به گردن من بود. اگر از سه پشت آن طرف تر، یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد، همه به من خیره می شدند. و چهره در هم می کشیدند که همش تقصیر بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوری اش نبود!!
گاه گداری هم که از اطرافیان و اهالی ده کسی می مرد، مادر بزرگم دوباره با چوب به جان من بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو از من دور کنه.
با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم. به مرغها دان می دادم، خانه را جارو می زدم، لباسها رو با دستهای کوچک تو گرما و سرما می شستم... کم کم بزرگ شدم. دختر عموها یکی یکی شوهر کردند و رفتند. وقتی براشون خواستگار می آمد، منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارها بروند و نحسی من دامنشان را نگیرد. در تمام مراسم نامزدی و عروسی هم باز جای من کنج طویله بود. کم کم برای من هم خواستگارانی پیدا شدند. عمویم هر چه سعی می کرد من سر و سامون بگیرم، زن عمو و دختراش نمی ذاشتند. تا کسی پاشو می ذاشت جلو، چنان پشیمونش می کردند که می رفت پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. من هم بی زبون و دست به سینه منتظر بودم بلکه فرجی هم در کار من بشه. داشت از سن ازدواجم می گذشت، حالا علاوه بر بدقدمی و شومی، انگ ترشیده هم روم می زدند. در تمام این سالها، در برابر تمام اذیت و آزارهایی که به من می دادند، هرگز حرف و گله ای نکردم، به هیچکس! فقط با خدای خودم درد و دل می کردم و از او می خواستم کمکم کند. نزدیک به بیست سالم بود که صفر پیدایش شد. اون موقع ها، صفر روی زمین مردم کار می کرد و مزد می گرفت، وضعش بد نبود. یک بار که برای آوردن هیزم برای تنور به جنگل رفته بودم، دیدمش. تقریبا ً پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود. آمد جلو و شروع کرد به حرف زدن، از شرم و خجالت قرمز شده بودم. فقط گوش می کردم، نمی توانستم جواب بدهم. صفر آن روز گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند و به نظرش همه این حرفها خرافات و احمقانه است. بهم گفت که قبلا ً ازدواج کرده ولی گل نسا زنش، سر شکم اول، همراه بچه، مرده و اونو تنها گذاشته است. برام گفت که یتیم بوده و با بدبختی بزرگ شده و توانسته خرجشو در بیاره و حالا بعد از چند سال که از مرگ گل نسا گذشته، می خواد دوباره زن بگیره و براش مهم نیست چه نسبتهایی به من می دن! بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج کشیده و زحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده و خوشش آمده است، بعد ازم پرسید می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟ برای اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود، که میل مرا هم در نظر می گرفت. با خودم فکر کردم، دیدم بهتر از صفر برام پیدا نمی شه. هم هنوز جوون بود، هم کاری و زحمت کش، از همه چیز من هم خبر داشت و می دونست. هر جا هم می رفتم و هر چقدر هم کار می کردم باز صد برابر از خانه عمویم بهتر بود. این بود که جواب مثبت دادم و صفر به خواستگاری ام آمد. هر چه اطرافیان سعی کردند منصرفش کنند و هر چه قدر پشت سرم بدگویی کردند و نسبتهای ناروا دادند، در صفر اثر نکرد و سرانجام دست خالی به خانه بخت روانه ام کردند. صفر هم که یک بار زن گرفته بود، دیگر عروسی نگرفت و آرزوی یک مراسم عروسی و پوشیدن لباس عروس، به دلم ماند. در عوض هر چه در خانه عمویم، زیر دست مانده و بدبخت بودم، در خانه صفر فکر می کردم در بهشت هستم. کارهایم کمتر شده بود و حداقل سرکوفت نمی خوردم. صفر بعد از کار یک راست به خانه می آمد و وقتی همه چیز را تمیز و مرتب می دید، از من تشکر می کرد. اوایل هر وقت ازم تشکر می کرد، گریه می کردم. بعدها کم کم عادت کردم که کمی هم به خودم احترام بگذارم. صفر کسی را نداشت و منهم اصلا ً دلم نمی خواست با فامیل رفت و آمد کنم. چند ماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهای مردم کمتر شد و من هم در آرامش بودم. بعد حامله شدم، صفر خیلی خوشحال بود و مدام دور و برم می پلکید. می دانستم از زایمان زن اولش، خاطرۀ بدی دارد و سعی می کردم خیالش را راحت کنم. با اینکه از من خیلی بزرگتر بود، دوستش داشتم و بهش محبت می کردم. سرانجام موعد زایمانم فرا رسید و مامای ده که خیلی هم حاذق بود، بالای سرم آمد. بیچاره صفر مثل مرغ سر کنده، بال بال می زد. من خیلی راحت و زود زائیدم. یک دختر خوشگل که مثل برف سفید بود و لبها و لپهای سرخ داشت. وای که صفر چه ذوقی داشت. چقدر شیرینی و نقل و نبات بین مردم پخش کرد. گوسفند قربونی کرد. نمی دونی! اسمش رو هم با عشق و شور گذاشت عاطفه! ... عاطفه شده بود چشم و چراغ صفر، زود از سر کار می آمد و دخترش رو با خودش می برد گردش، براش کفش و لباس و اسباب بازی های خوب می خرید. منهم خوشحال و راضی بودم. عاطفه بزرگتر می شد و من اما دیگر حامله نمی شدم. پیش ماما رفتم، دکتر رفتم، هزار جور دوای گیاهی خوردم، دادم برام دعا نوشتن، اما نشد که نشد! صفر هم راضی بود، می گفت چرا انقدر خودت رو عذاب می دی؟ ما که بچه داریم، دختر و پسر هم با هم فرقی ندارن!... اما من همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم که با هم همبازی شوند، ولی خوب با قسمت نمی شد جنگید. عاطفه تقریبا ً سیزده، چهارده ساله بود که سیل همه جا را برداشت. صفر بدبخت شد. تمام زمینها رو شالی کاشته بود و آب ویرانگر تمام برنج ها رو از ریشه کنده بود. تمام زمین زیر آب رفت، البته شالی همیشه تو آب هست، اما سیل همه چیز رو شست و برد. سر موعد، صاحب زمین که ملاک بزرگی هم بود، سهمش رو می خواست. هر چی صفر می گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده! می گفت به من ربطی نداره. من اجاره ام رو می خوام.
هر چی این در و اون در زدیم و من چند تا النگوم رو فروختم، پول جور نشد که نشد. یک شب دیدم نعمت خان خوشحال و خندان به طرف خونه ما می آید. همون صاحب زمین! فوری صفر رو صدا کردم و چای درست کردم. عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند و می نوشت، رفت تو ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه. خیلی بچۀ مهربون و با عقلی بود. خلاصه! نعمت آمد و نشست. شروع کرد به بگو و بخند با صفر، منهم خوشحال شدم که حتما ً نعمت خان قانع شده که سیل آمده و تقصیر ما نبوده و آمده یک جوری با صفر کنار بیاد. ولی وقتی دیدم نعمت رفت و صفر حسابی رفت تو خودش، فهمیدم قضیه این نیست. آنقدر نشستم و به صفر پیله کردم تا عاقبت زیر زبونش رو کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه! نعمت در لفافه به صفر حالی کرده بود که حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که ما عاطفه رو به پسرش بدیم. دود از کله ام بلند شد. عاطفه هنوز خیلی بچه بود، داشت درس می خوند. کلی نقشه و رویا برای آینده اش داشتیم. چند هفته بعد دوباره نعمت این بار با پسر و زنش به خانۀ ما آمدند. یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته بودند. پسر نعمت، خداداد، پسر شر و خلافی بود. تو میدون ده با چند تا بدتر از خودش می ایستاد و به زن و دختر مردم متلک می گفت. دله دزدی می کرد و تازگی ها سیگاری هم شده بود. اصلا ً دلم راضی نبود دختر دسته گلم رو که خیلی هم خوشگل و خوش قد و بالا بود به دست پسر نعمت بدم. اما مثل همیشه از دست من کاری بر نیامد. انقدر رفت و آمد کردند و به صفر فشار آوردند که قرض ما رو بده و سر راه عاطفه را گرفتند تا آخر صفر راضی شد. عاطفه بیچاره، هیچ حرفی نمی زد. نه می گفت «ها» نه می گفت «نا»، خوب بیچاره فکر می کرد ننه و آقاش، صلاحش رو می خوان. برای دختره عروسی گرفتند و هر چی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه، قبول نکردند و گفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است، هیچی نمی خوایم. شب عروسی، دیگه طاقت بچه ام طاق شد و به گریه افتاد. دستش رو به زور از دست من درآوردن و با خودشون بردن، هر چی التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم، قبول نکردند. آخرش مادر داماد با لحن پر نازی گفت:
- شما برید. نترسید! این دختر معلومه دختره!
گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزی از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاک کرد و با لحن دردمندی گفت:
- دختر بيچاره منو با وحشى گرى هايى كه بعدا ً دهن به دهن به گوشم رسيد به **** بردند و شوهرش تقريبا بهش ***** كرد. تا چند روز بيمارستان شهر خوابيد تا بخيه هاش خوب بشه، اما ديگه عاطفه ما عاطفه نشد كه نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خيره مى موند و هيچى نمى گفت. هر چى التماس كردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم كه چند وقتى بچه ام بياد پيش خودم بمونه، قبول نكردند. مى گفتند اين هم مثل همۀ دختراى ديگه، عادت مى كنه! اما بچه ام عادت نكرد. از خواهراى خداداد می شنيدم كه مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جيغ مى كشه و گريه و مى كنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا كار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تكه گوشت مى افته تو جاش تا فردا شب! مى شنيدم كه پشت سرش لغز مى خوندن كه دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! اين كارا رو مى كنه كه نازشو بكشن.
خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم ديدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى كردم. هر چى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بياد پيش ما، قبول نمى كردند. صفر هم مثل ديوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فرياد از صفر خواست كه خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ريخته رو خودش، آتيش زده! واى كه چه كشيدم! سر برهنه و پا برهنه نفهميدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حياط، پتويى را گلوله كرده بودند. هنوز از پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حياط، رفتم جلو و پتو را باز كردم. واى كه خدا براى گرگ بيابون هم نخواد اين روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود. اصلا ً صورتش پيدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم كه بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم بريد دكتر بياريد... بعد مادر خداداد آمد وسط حياط، دستانش رو بلند مى كرد و مى كوبيد تو سرش، جيغ مى زد: دخترۀ پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف اين كارو كرد كه مارو سر شكسته كنه...
ديگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گيس هاى مادر خداداد را دور دستم پيچوندم. همانطور كه نفرين مى كردم مى كوبيدمش به در و ديوار، بعد خداداد پريد جلو كه مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پيدا كرده بودم، پريدم بهش، آنقدر پنجول كشيدم و گازش گرفتم كه تيكه تيكه شد. چشمانش رو با اين ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم كه انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گيرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتری آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن، اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردی انداختم. چند هفته تو بیمارستان بود، وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق نشد. یک چشمش هم کور شده بود. از حسرت اینکه چرا قبل از مرگ پارۀ تنم، این کارو نکرده بودم، هنوز می سوزم. رفتند از من شکایت کردند، منهم از اونا شکایت کردم. قاضی برای اونا دیه برید برای منهم همینطور، منتها مبلغ اونا بیشتر بود این شد که مجبور شدن یک پولی هم بهم بدن. اما دست به یک قرونش نزدم! این پول خون بچه ام بود. همه اش رو دادم به یتیم خونه، برای کمک به بچه های بی پدر و مادر! بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم. صفر طاقت نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه. شب تا صبح خون گریه می کرد. اما من سنگ شده بودم. بعد هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه، من و صفر را ساکن این ویلا کرد...
گلی آهسته چشمانش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید. صدای غمگینش به زحمت شنیده شد: شاید مردم حق داشتن، من نحس و بدقدم هستم!
دلم برایش خیلی سوخته بود، اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. گلی داشت گریه می کرد و دلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۱

تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود.در تمام مدت،خیره به ابرهای آسمان در فکر حرفها و سرگذشت تلخ گلی خانم بودم.چقدر این زن مصیبت کشیده و صبور بود.یعنی چاره ای هم جز صبر نداشت.به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم،تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد.من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم.با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم.صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد.مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود.گلرخ و یکراست سهیل رفتند به خانه پدر گلرخ،پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد.تا مادرم وارد حمام شد از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم.ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین.
چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد:
- مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟
با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟
- نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و...
با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟
- آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟
صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.
صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:
- فردا روز ثبت نام می بینمت.
گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم.
داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت!
صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم.
لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟
خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده...
آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید:
- می آیید بریم بانک یا نه؟
شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.
با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!
خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم.
بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟...

شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم های مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خوردو مرا در دنیای خواب و بیداری پرت کرد.آخرین تصویری که در خاطرم ماند چشمهای حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود.
وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالای آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صدای مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...
پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...
بعد صدای مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوی؟...می تونی حرف بزنی؟
هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه های بیداری،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویای قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت:
- دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...
بعد باز آن رویای عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت:
- ایشون آقای ایزدی هستن،یکی از هم دانشگاهیهای مهتاب...اگه کمکهای ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سر مهتاب می آمد.
صدای مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوری در بیاییم.
باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سری به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،برای همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادی و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته ای شیرینی هم برایم آورده بودند.شادی با خنده گفت:پس اون روز می گفتی کار دارم،کارت این بود؟...
لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاری و ما خبر نداریم؟
سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:
- بچه ها کلاس ها شروع شده؟
لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.
با خستگی گفتم:یک چیزی برای من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا از خیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.
شادی ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟
لیلا با آرنج زد تو پهلوی شادی،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوری پرسیدم:حسین،هنوز نفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟
وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادی هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک می داده کی تو از در دانشگاه میای بیرون،بعد هم که خودت دیدی چی شد!...وقتی افتادی همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده ای هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سری از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی!
نفسم از خبری که شنیده بودم،بند آمده بود.آهسته گفتم:
- آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟
حسین فوری گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است.غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!
پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟
- لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردی.
- حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوری باهاشون آشنا شدی؟
حسین خندید و گفت:همه چی همینطوری پیش اومد.برای بستری کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم.دستت بدجوری شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بیهوش بودی و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاری ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد.مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام!
بعد زد زیر خنده،فوری گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودی شاید می مردم.
بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟
- این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست.حالا که اینطوری باهات آشنا شدن خیلی خوب شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...برای تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدی!
حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادی؟
خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم.
وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم.از جهاتی بد نشده بود.حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاری است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم.صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم.در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند.پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه ای ایستاد و حرفی نزد.اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود.می دانستم که برای گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند.برای همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد.
دانشگاه تق و لق بود و به روزهای عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزی بود.بوی عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه های بی قواره کم کم به سبزی می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترک شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته در بیمارستان بستری بودم.مهره های کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و برای پروژه اش مشغول جمع آوری مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم.
هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و برای خودم جلوی تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازی امروز زنگ زده بود...
بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟
- خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.
بعد با لحن آرزومندی گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودی.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم.
بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت:
- مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازی چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخوای شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یک کم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی!
حرصم گرفت.با خشم جواب دادم:
- اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاری شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند وای بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش و هرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادی داشته باشه،فکر کردی تو جلسه خواستگاری می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...برای اینکه خودت راه بیفتی بری خارج،داری منو هل میدی تو یک دنیای تاریک!
مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزی می زد،خیره شدم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۲

عيد آمده و رفته بود اما براي من هيچ لطفي نداشت . از ناراحتي در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و كسل به حياطسر سبز خيره شدم. صداي مادرم بلند شد :
- مهتاب اگه پشيمون شدي زنگ يزن بابات بياد دنبالت .
جوابي ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنيدم. پدرومادرم داشتندمي رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس مي زدم مادر هم با شنين حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و كوروش افتاه بود. چون بي و حرف و جنجال قبول كرد كه من خانه بمانم. روي تختم نشستم . ياد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتيم . من ليلا و آيدا و چندتا از دوستان قديمي شادي وقتي به حسين اطلاع دادم كه به خانه شادي مي روم با خنده گفت : كجا هست ؟
با تعجب گفتم : مي خواي بياي؟
مردد گفتم : خوب شايد بيام با هم از روي آتش بپريم نيام؟
خوشحال جواب دادم : حتما بيا احتمالا ساعت 5/6 ،7 همه مي آييم دم در.
بعد آدرس را دادم و بي صبرانه منتظر فرا رسيدن شب شدم. خانه شادي زياد با ما فاصله نداشت. يك مهماني دخترانه ترتيب داده بود تا دور هم باشيم. من هم ازخدا خواسته قبول كردم امسال سهيل به محله گلرخ مي رفت و من حسابي تنها مي ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و اين حرفها نبودند. قرار بود من دنبال ليلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجكها و ترقه ها بلند بود. وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هممثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود با هيكل چاق و قد بلند موهاي كوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالي از آرايش پر از جذبه بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچهها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كردهبودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت !
با خنده گفتم : چرا ؟
لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت .
بعد دوباره نگاهم كرد : خيلي خوشگل شدي .
خجالت كشيدم به اتش خيره شدم. دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو .
چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغولحرف زدن بودند. آهسته دست حسين را گرفتم كمي نگران بودم كه ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را در ميان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهننگي با هم به صدا رد امديم: يك .. دو .. سه !
دست در دست هم از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي كشاندمش دستش را از ميان دستانم بيرون كشيد و از جيباوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم :
- حسين مي خواي بريم بيمارستان؟
بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم .
به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد !
دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفتهبود.
وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران بهجمع دوستانم پيوستم.
شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟
فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و شدا بخوابد.
آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد .
- منزل آقاي مجد ؟
فوري گفتم : بله بفرماييد .
صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم .
با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟
- من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد .
با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟
- نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم .
دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام.
با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رتن من نشد. وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبه ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم.
آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ..
علي با گامهاي بلند و تند به سيل عابرين پياه پيوست و من به سمت ماشين حركت كردم . در راه خانه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا يادم رفت بپرسم حسين كدام بيمارستان بستري است. به محض رسيدن به خانه بدون توجه به فريادهاي مادرم كه صدايم مي زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل كردم. شير آب را باز كردم تا صدايي نشنوم. بعد آهسته و با ترديد نامه را گشودم. خط زيبا و ظريف حسين جلوي چشمم پديدار گشت.
گاه مي انديشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي ترا
شانه بالا زدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
- عجب عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !
من به خود مي گويم
« چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاكستر كرد »
به نام خداوند مهربان
مهتاب عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد و زياد نگران من نشده باشي. هر چه فكر مي كنم بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه بهتر است اين رابطه در همين جا به پايان برسد . من به زودي رفتني هستم دلم نمي خواهد تو را هم با اين همه مشكل و درگيري وارد زندگي ام كنم كه سختي و مشقتت بيشتر شود. من و تو حتي اگر به نتيجه اي هم برسيم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت كند خيلي نمي توانيم با هم باشيم . من مي روم و تو تنها بايد بار يك زندگي سخت را بر دوشهاي ظريفت بكشي پس چرا من با خودخواهي ام زندگي و جواني تو رافنا كنم ؟ بين من و تو هنوز هيچ ارتباط رسمي وجود ندارد و من مي بينم با هر بار شدت يافتن بيماري من تو چطور رنج مي بري و چشمان زيبايت پر از اشك مي شود. با خودم فكر مي كنم اگر من و تو با هم نسبتي پيدا كنيم چقدر از بيماري من كه جزئي از وجود من شده زجر مي كشي ؟ مي دانم كه زندگي شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بيرون از دايره زندگي من و مشكلاتم. دلم مي خواهد تو بيرون از اين دايره خوشبخت شوي. خواهش مي كنم پيشنهادم را قبول كن و مرا يك عمر سپاسگذارت بگذار!
« قربانت حسين »
با خشم تمام و ناگهاني نامه را ريز ريز كردم. داد زدم به تو هيچ ربطي نداره من راجع به زندگي ام چه تصميمي بگيرم ... بدبخت ترسو !
صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب ديوانه شدي ؟
سال تحويل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم مي خواست حسين را پيدا كنم و انقدر سرش داد بزنم تا كر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت . ديد و بازديد عيد هم بي حضور من انجام شد . دستم هنوز در گچ بود و بي حوصله با همه دعوا مي كردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهايي اين طرف و آن طرف مي رفتند. دستم داخل گچ مي خاريد و اشكم را در مي اورد. مثل ديوانه ها طول اتاقم را بالا و پايين مي رفتم و در دل با حسن دعوا يم مي شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فكري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشيدم و سوئيچ ماشين مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با يك دست ناقص فرمان را چسبيدم. خيابانها مثل كره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر كوچه پر از بچه بود. داشتند با يك توپ پلاستيكي فوتبال بازي مي كردند . ماشين را سر كوچه گذاشتم و بي اعتنا به نگههاي خيره پسر بچه ه وارد كوچه تنگ وتاريك شدم. جلوي در كمي دو دل ايستادم . ولي دوباره خشم بر شكم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسين سراسيمه در را باز كرد. با ديدن من انگار روح ديده باشد قدمي به عقب برداشت.
عصبي گفتم :
- چيه انتظار ديدنم رو نداشتي ؟ فكر نمي كردي بتونم خيابانهاي اينجا را ياد بگيرم. ؟
- به تته پته افتاده بود. بي توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدايم بالا رفت. بي اختيار داد مي زدم . حسين سر به زير طرف ساختمان رفت. منهم فريادكشان دنبالش :
- تو چي فكر كردي ؟ اگه مي دونستم اينقدر ترسو و بزدلي اصلا طرفت نمي آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي يا مي ترسي با مشكلات بعدي روبرو بشي بي تعارف بگو. تقصي چيزهاي ديگه ننداز. اين حرفها همه مسخره است. ‹ من ميرم› خوب همه ميميرن تو هم يكي مثل بقيه اصلا از كجا معلوم من زودتر نميرم. همون موقع تصادف كردم. منهم بايد برات همچين نامه اي مي نوشتم. نه ؟ مي نوشتم حسين جان ممكنه باز تصادف كنم بهتره همه چيز رو فراموش كني !.. بس كن حسين ! انقدر جاي من تصميم نگير . من خودم عقل دارم مي تونم فكر كنم خودم بلدم براي زندگي ام تصميم بگيرم . اگر در وجود من مشكلي هست يا مي ترسي با پدر و مادر من و مشكلات زندگي روبرو بشي. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه مي كني چهار تا معلق مي زني و شروع مي كني به نمرده نوحه حوندن.
حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير!
بدن نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم ا تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت.
صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را بداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره !
بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟
صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب ز تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد.
بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟
حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟
با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟
- همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه !
خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيلم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است.
بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟
خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟
حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم.
كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفن :
- خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟
يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم :
- ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم قبول حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالار بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پئل پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتم پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟
حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت :
- هر چي تو بگي خوبه .
دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خدت چي فكر مي كني ؟
حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟
با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري .
حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟
- عاليه !
به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۳

ترم جديد، رو به پايان بود. حدود دو ماه و نيم از سال جديد گذشته بود. كمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم. حسين پروژه اش را هم تحويل داده بود و ديگر كارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خيلى كم مى ديدمش، خانه قديمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى كه هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزديک ببينند. قيمتى كه بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خيلى بالاتر از انتظار من و حسين بود. خوب یک خانۀ كلنگى بزرگ در يكى از شلوغ ترين محله هاى تهران، بهترين جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال يه خانۀ مناسب براى سهيل و عروس جوانش مى گشتند. سهيل مثل بچه ها، هر آپارتمانى مى ديد، ذوق مى كرد و مى گفت:
- همينه! خودشه... من همينو مى خوام.
بعد پدرم سریع عیب و ایرادهای خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهای اولیه نامزدی، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزی به دانشگاه نیامد. هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند. اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادی با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به به! استاد، خبر می دادی گاو سر می بردیم!...
لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا ً حال و حوصله ندارم.
بعد خودش را روی صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا ناراحتی؟
لیلا سری تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادی زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم!
استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی برای لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهای روی میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، اینبار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاری راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحرای کربلاست!
شادی پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادی دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر منهم بیاد.
رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه، یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.
شادی پرسید: بابات چی می گه؟
- هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدی نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. پرسیدم: چطوری؟ بابات برنگشت؟
با خنده گفت: نه، ولی بهتر، حالا یاد گرفتیم چطوری روی پای خودمون وایسیم، خیلی هم احساس خوبیه.
بعد انگار چیزی یادش آمده باشه، هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟
همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟
آیدا فوری گفت: شروین...
از شنیدن اسم این آدم هم، احساس نفرت می کردم. هنوز دستم درد می کرد و نمی توانستم زیاد با دست چپم کار کنم، پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود و بعد از کلی دوندگی که بابا و سهیل انجام دادند، قاضی، شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد. که پدرم برای اینکه به قول خودش این پسر آدم شود تا قِران آخر را ازش گرفت، چون پدر شروین کاملا ً خودش را کنار کشیده بود و انقدر از دست پسرش زجر و ناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش می گرفت. حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبری می خواهد بدهد. آیدا سرش را جلو آورد و آهسته گفت: فلج شده...
كلماتش در فضا معلق ماند، چون هيچكدام قادر به هضم خبر نبوديم هر سه مات و مبهوت به دهان آيدا زل زده بوديم. سرانجام شادى پرسيد: فلج شده؟ چرا؟...
آيدا با آب و تاب گفت: هفته پيش يكى از پسرهاى كلاس پارتى گرفته بود. منو هم دعوت كرد، اما من نرفتم. خیلی از دختر و پسرهای کلاس رو هم دعوت کرده بود. ملینا رفته بود، اون برام تعریف کرد. می گفت خانۀ کیوان اینا مثل کاخ بوده و پدر و مادرش رفته بودن مسافرت، اون هم فوری از فرصت استفاده کرده و مهمونی گرفته، چه مهمونی ی! گفت نزدیک دویست تا دختر و پسر تو هم می لولیدند، می گفت تمام خانه تاریک بوده و فقط با رقص نور روشن می شده، ضبط دیسک دار، بلندگو تو تمام اتاقها، درست مثل دیسکو. ملینا می گفت چه میز غذایی چیده بودن. انواع و اقسام غذاهای ایرانی و خارجی، مشروب و آبجو... حتی می گفت بوی مواد مخدر هم تو فضا موج می زده، بعد توی اون شلوغ پلوغی، کمیته می ریزه تو خونه، هر کی از هر طرف می تونسته در می ره، شروین هم از هولش با چند تا دیگه از بچه ها می رن بالای پشت بوم تا از خونه های بغلی در برن، توی اون تاریکی، شروین می پره روی پشت بوم همسایه و در حال دو، پاشو می ذاره رو شیشه های پاسیو و شیشه ها زیر پاش می شکنه و شروین از سه طبقه می افته کف پاسیوی طبقه اولی ها، یارو زود زنگ می زنه به اورژانس، با آمبولانس می آن می برنش، دو سه روز بیهوش بوده، ملینا می گفت دیروز به هوش آمده، اما قطع نخاع شده و برای همیشه از کمر به پایین فلج می مونه...
وقتی حرفهای آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم برای شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوی این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی برای حسین جریان رو تعریف کردم، خیلی ناراحت شد و گفت:
- بنده خدا، حتما ً الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش.
با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟
حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداری بده.
بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا ً خونه رو فروختم!
با هیجان گفتم: جدی؟... چند؟
حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش های پولداره. حتی چونه نزد. قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.
وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟
- چرا، مبارکه.
- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توی فاز پنج و شش شهرک غرب بخری...
حسین متعجب گفت: شهرک غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.
فوری گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهای یک و دو و سه و بعضی از جاهای فاز چهارش گرونه، فاز پنج و شش آپارتمانهای کوچک و ارزون زیاد داره.
حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آی؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست.
با خنده گفتم: اتفاقا ً از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه!
صدای قهقۀ حسین خط را پر کرد.
امتحانها شروع شده بود كه سهيل سرانجام خانه خريد یک آپارتمان كوچک در فاز شش شهرک غرب، شب با شيرينى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا كردم یک آپارتمان خوب هم، گير حسين بيايد. البته وضع حسين بهتر بود، چون پول بيشترى داشت و بدليل اينكه نمى خواست از وام بانک استفاده كند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب كند كه نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون ليلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زياد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. اين بود كه زياد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرين امتحان مشغول درس خواندن بودم كه حسين زنگ زد. مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شركت از اين بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت:
- مهتاب، یک خونۀ خوب پيدا كردم. تقريبا ً اكازيونه!
با هيجان گفتم: كجا؟... چند مترى است؟
حسين شمرده شمرده گفت: فاز شش شهركه، صاحبش احتياج فورى به پول داره، مثل اينكه چكش برگشت خورده و در حال ورشكستگى است، براى همين زير قيمت داره مى ده. خونه اش تقريبا ً هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتياج به یک كمى تعمير داره، ولى نقشه اش خيلى خوبه، كل آپارتمان سه طبقه است، اين طبقه دومه، پاركينگ و انبارى هم داره، تقريبا مترى بيست هزار تومن زير قيمت منطقه مى ده...
فورى گفتم: خوب معطلش نكن.
- گفتم اول تو هم بياى ببينى، اگه دوست داشتى قول نامه كنيم.
- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بيام ببينم.
حسين آهى كشيد: خدا كنه خوشت بياد. خونه پيدا كردن كار سختى است.
خنديدم: حق دارى، سهيل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خريد. البته شصت متری است.
حسين پرسيد: پس عروسی نزديكه؟
- آره، تقريبا سه هفته ديگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت كنه، خيلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقای ايزدی اینطور، آقای ایزدی آنطور!
حسين خنديد: خدا كنه نظرش بر نگرده!
اميدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، ديگه بهانه ای نداره. راستی اگه این خونه رو بخری، چيزی از پولت باقی می مونه؟
حسین فكری كرد و گفت: تقريبا ً سه ميليون باقی می مونه.
- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگيرى، فقط مى مونه... ماشين! اون هم مهم نيست. هر دو با هم كار مى كنيم و مى خريم.
حسين ناراحت گفت: اون ماشينى كه زير پاى توست، تقريبا هم قيمت خونه است، با دو، سه ماه كار جور نمى شه!... تازه با اين حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا ًَمثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره.
دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.
حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رو دوست داشته باشه، اون وقت پیاده روی لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخوای ماشین آنچنانی بخری، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه.
حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم... مهتاب.
حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا.
با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهای حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رک و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلا ً حواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه ای در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دور لنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزی به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرک غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم:
- حسین، نکنه پشیمون شدی؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدی بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاری کنم که به نظرت درست نیست.
چند لحظه ای گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چشمان درشت و قهوه ای رنگش، مژه های برگشته و بلندش، پوست مهتابی و گونه های برجستۀ پوشیده از مویش، همه و همه به چشمم خواستنی و دوست داشتنی می رسید. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین دستش را دراز کرد و روی صورتم گذاشت و با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!...
اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم:
- حیف از تو حسین که مجبوری کنار ما آدمهای پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست، باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس رو به امتیازات مسخره ای که شمردی، نمی فروشم.
حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست:
چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت:
- خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟
شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده.
شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۴

سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید.از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم.در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند.روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد.داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند،ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند.هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود.صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود،وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد.آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت.به قیافه ام دقیق شدم.قد بلند و هیکلی لاغر داشتم.پوست گندمی با چشمان درشت و خاکستری رنگ،گونه های برجسته و لبهای نازک که به چانه ای گرد ختم میشد.دوباره به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم.شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت.موهایش را تازه بور کرده بود. هررنگی به موهای بی نوایش می زد به صورتش آنقدر می آمد که گاهی در می ماندم رنگ اصلی موهایش چیست؟آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم.به زن دایی ام نگاه کردم.ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود.به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند.عموی بزرگم هنوز نیامده بود.دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد.فوری جلو آمد و گفت:مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟
با خنده گفتم:این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.
مادرم سری تکان داد و گفت:به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!
همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت:
- وای مهتاب چقدر ناز شدی!
خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟
لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله ندارم دوباره غرغر کنه.
بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟
دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟
- آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...
در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم که پیراهن کوتاه و یقه بازی از ساتن قرمز پوشیده بود،بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی...
بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...
با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم.لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد.صدای ارکستر بلندتر وکرکننده شده بود.برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم.همانطور که به دختر و پسرانی که می رقصیدند،خیره مانده بودم به حرف های لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:
- مهتاب،اومد!
برگشتم و به طرف در نگاه کردم.حسین با کت و شلواری سربی و تیره و موهای مرتب و صورت متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدی گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم:
- سلام،خوش آمدید،بفرمایید.
اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روی یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست.از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صدای هلهله و کل وارد شدند.وای که چقدر زیبا و برازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پری داستانها کرده بود.موهایش را جمع کرده و با تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاری از گل های مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا و جذاب شده بود.کت و شلوار مشکی،و صورت اصلاح شده اش،برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارج شد.لیلا با خنده گفت:
- مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره!
بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم.حسین تنها در گوشه ای نشسته و خیره به فواره آب مانده بود.جلو رفتم و کنارش نشستم.با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت پرسیدم:خسته شدی؟...بهت بد می گذره،نه؟
حسین سری تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم.هوا توی سالن، خفه کننده شده...
چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:
- چقدر امشب خوشگل شدی.این پیراهن خیلی بهت میاد.
با خنده گفتم:تو هم محشر شدی.این کت و شلوار رو تازه خریدی؟
حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که برای خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوز و شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟
میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم:
- عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد.
حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود.صدای آهسته اش در گوشم نشست:
- مهتاب،تو به خاطر من روسری سرت کردی،نه؟
بدون حرف سر تکان دادم.حسین با ملایمت دستم را نوازش کرد.هر بار با تماس دستش،خون در رگهایم می جوشید،تمام تنم داغ می شد و سراسر وجودم را احساس مطبوعی فرا می گرفت.
حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم.با شنیدن صدای مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی.
وقتی وارد سالن شدم،مادرم مشکوک نگاهم می کرد.دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم.پرهام هم آمده بود و گوشه ای نشسته بود.به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید.با دیدنم،سری تکان داد و مشغول صحبت با امید شد.
موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقای ایزدی کجاست؟
سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه!
موقعی که اعلام کردند مهمانان برای شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد.مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان برای رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه ای دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم اینهمه غذایی که روی هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روی باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه ای گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد.نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت.من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در لابلای موهایم پیچید.بشقابم را پر از تکه های جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه از کباب را داخل بشقابش سر دادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود.به روبرویش نگاه کردم،نازی خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را روی هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود.زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم:
- آقای ایزدی،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست.
از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود.پشت میزی در حیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟
وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازی خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟
حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهای خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم!
رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلای من،خوشت نمیاد؟
حسین سری تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست.ممکنه خیلی از این آدمای لخت و پتی،آدمای خوب و برجسته ای هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی.
بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است.چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوری لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر و شخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟!
با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده ای داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن.اونا اینطوری فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن.
حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیز هم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده ای؟
نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه.الان همون آدم های لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم.
نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفری بود که خداحافظی کرد و رفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت:
- با ریشوها می پری!
با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟
پرهام پرسید:ثبت چی؟
با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز!



وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم.سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند برای ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم از خستگی بی حال روی مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود.پدرم هم گوشه ای نشسته بود و چای می خورد.با دیدن من، گفت:
- مهتاب،این آقای ایزدی حزب الهی است؟
با خستگی گفتم:چطور مگه؟
پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی در می رفت توی حیاط!
حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد:
- مهتاب،بابات بیداره؟
خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟
جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.
- درمورد چی؟
- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:
- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟
حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:
- نگفت چه کار داره؟
- نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت.
پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده.
مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟
پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت:
- اگه حال داری عصری بریم سینما!
بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟
لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده...
وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۵

سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت :
- بيا بشين .
روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عقبت پدرم گفت :
- من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟...
پرسشگر نگاهش كردم . پدرم بي آنكه منتظر جواب بماند گفت :
- نمي دونم با خودش چه فكري كرده كه اين درخواست رو اصلا مطرح كرده .... بدون مقدمه از من خواست كه يك وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانيت و محبت اين آدم رو دعوت مي كني تو خونه ات تا چشمش به پول و پله مي افته آب دهنش سرازير مي شه. يكي نيست بگه آخه بابا بذاريكي دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابي اين حرفو زدي ؟ ننه و بابات كي هستن خودت كي هستي ...
پدرم همينطور مي گفت و من در سكوت مي شنيدم حسابي از دست حسين ناراحت بودم. آخر موقعيت بهتر از اين پيدا نكرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم:
- مهتاب حالا نظر تو چيه ؟ هان ؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ايزدي براي ما تقريبا يك نيمچه استاد بود. از نظر علمي و اخلاقي تو دانشگاه نمونه بود. اين ترم هم درسش تموم شده و جايي مشغول به كار شده است.
پدرم چند لحظه خيره نگاهم كرد و گفت : منظورت از اين حرفها چيه ؟ نكنه تو از اين بابا خوشت مي آد؟
وقتي حرفي نزدم پدرم بلند شد و شروع كرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع كرد به حرف زدن :
- از تو اتظار نداشتم چنين عكس العملي از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد كردي براي اين ؟ براي اين آدم ؟ در هر حال بهت بگم اين پسره چشم به پول تو داره . من يكي هم اصلا چنين اجازه اي بهش نمي دم .
بعد از اتاق رفت بيرون و در را محكم بهم كوبيد. اشك هايم نا خودآگاه سرازير شدند. از دست حسين حسابي عصباني بودم. سريع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشي را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از اين وقت بهتر پيدا نكردي ؟
صداي حسين ساكتم كرد : مهتاب اين بازي مسخره رو بس كن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزديك به دوساله كه تو دنبال وقت مناسبي اما من ديگه نستم. من بايد تكليفمو روشن كنم. تو اين مدت همش به حرف تو گوش كردم اما بي نتيجه !ديگه دوست ندارم برام تكليف تعيين كني اگه منو دوست داري و مي خواي باهام ازدواج كني ديگه بسپار دست خودم كه با پدر و مادرت روبرو بشم.
با حرص گفتم : بفرما اين گوي و اين ميدان.
بدون اينكه منتظر جوابش باشم گوشي را محكم روي دستگاه كوبيدم.
صبح زود با صداي داد و فرياد مادرم از خواب بيدار شدم. دوباره ترم تابستاني داشتم و بايد به دانشگاه مي رفتم. اما احساس نا امدي و افسردگي اجازه نمي داد از رختخواب بيرون بيايم. صداي مادرم را مي شنيدم كه فرياد مي زد :
- دختره بي چشم و رو !... ببين چه جوري عروسي سهيل رو از دماغم در آورد. بگو چرا هي پذيراي مي كرد ازش ! اه ! مرده شور چشم سفيد !....
لحظه اي ساكت شد و دوباره داغ دلش تازه و صدايش بلند مي شد :
- آخه بيشعور بي عقل كوروش با اون همه كبكبه و دبدبه رو ردكردي واسه اين پسه مردني ريشو ؟ خاك بر سرت مهتاب ! پرهام با اون سر و ريخت و پول و موقعيت رو رد كردي واسه اين پسره جانامز آب كش حزب الهي ؟ حالا همينم مونده بترسم يك نوار بذارم تو ضبط ! خدا به دور دختره بيشعور ! غلط مي كنه حرف زيادي بزنه وقتي با تو سري وادارش كردم زن كوروش بشه اون وقت مي فهمه زرت و پرت زيادي يعني چي !
صداي آهسته پدرم كه مادرم را دعوت به آرامش مي كرد شنيدم. دلم براي خودم مي سوخت. من هنوز حرفي نزده اين همه داد و فرياد را بايد تحمل مي كردم اگر كلمه اي از دهنم در مي آمد چه مي شد.
چند لحظه اي با خودم فكر كردم . چرا بايد مي نشستم و گوش مي دادم ؟ حسين پسر خوب و پاكي بود گناهش فقط بي خانواده بودن و بي پولي اش بود. كه هيچكدام تقصير خودش نبود. تازه درست كه فكر مي كردي همچين بي پول هم نبود. مگه سهيل برادر خودم چي داشت ؟ مگه همين پرهام كه مادرم مي گفت موقعيت و پول داره وضعش از حسين بتر بود ؟ فوق فوقش دايي بهش يك خونه مي داد تازه هنوز كار هم نداشت. با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز كردم و گفتم :
- چه خبر ؟ چرا ايقدر داد و بيداد مي كنيد ؟
مادرم مثل ببر زخمي به طرفم برگشت . صورت سفيدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پريشان بود. با ديدنم گفت :
- چه خبره ؟ يعني تو نمي دوني ؟ همه اين آتيش ها از گور تو بلند مي شه دختره چشم سفيد !
پدرم ساكت به من خيره شده بود. از عصبانيت مي لرزيدم داد زدم :
- بس كنيد بس كنيد اينقدر پشت سر كسي كه نمي شناسيد حرف نزنيد . مگه حالا چي شده كه داد مي زنيد. مگه من دختر شاهم كه خواستگارام بايد دست چين شده باشند.
مادرم فوري جيغ كشيد : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اينكه تربيت ياد بگيره بي تربيت شده ! حالا چي شده اينقدر سنگ اين پسره ريقو رو به سينه مي زني ؟
با حرص گفتم : چون وقتي كه امثال ما سوراخ موش مي خريدن يك ميليون اين پسره ريقو و مردني سنگ شما رو به سينه مي زد فهميديد؟
چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خيره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. سر كلاس با ديدن ليلا كه اخم هايش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو يك موقعيت داشتيم. شادي هنوز پايش ورم داشت و نمي توانست به دانشگاه بيايد. ليلا وقتي به لب و لوچه آويزانم نگاه كرد پرسيد :
- چيه ؟ تو ديگه چته ؟
دستم را تكان دادم : همون بدبختي تو رو دارم!
ليلا فوري پرسيد : حسين با پدرت صحبت كرد؟
سرم را تكان دادم . ليلا با خنده گفت : واي دلم بهت مي سوزه حالا حالا ها بايد جنگ و دعوا داشته باشي .تازه بعيد مي دونم موفق بشي .
با حرص گفتم : به كوري چشم تو برات كارت مي فرستم. بعد از كلاس لخ لخ كنان از در دانشگاه بيرون مي آمدم كه چشمم به حسين افتاد. گوشه اي منتظر ايستاده بود. با ديدنم جلو آمد و سلام كرد. ليلا جوابش را داد و رو به من گفت : خوب من بايد برم فردا مي بينمت .
حسين منتظر ماند تا ليلا كمي دور شود. بعد گفت : چي شد ؟ پدرت حرفي نزد ؟
با عصبانيت گفتم : چي شد ؟! هيچي ! از ديروز هردوشون دارن سرم داد و فرياد مي كشن. همش تقصر توي ديوونه است!
حسين دلجوبانه گفت : الهي من بميرم كه برات اين همه مشكل درست كردم. اما منو هم درك كن از اين وضع خسته شدم.
نگاهش كردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم مي كرد. آهسته گفتم :
- خوب حالا بايد چه كار كنيم ؟
حسين قلم و كاغذي از جيبش در آورد : آدرس شركت پدر تو بده مي خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت كنم. بايد همه چيز رو بهش بگم.
با ترس گفتم : چي مي خواي بگي ؟ تو رو خدا بذار يك چند وقتي بگذره بعد اصلا شايد خودش بهت وقت بده بياي صحبت كني ...
حسين سري تكان داد و گفت : نه مهتاب اين موضوع بايد زودتر روشن بشه . من كه دزدي و هيزي نكردم كه بترسم. مي خوام تكليف يكسره بشه يا اينطرفي يا اونطرفي!
با دودلي پرسيدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول مي كني ؟...
حسين لحظه اي حرفي نزد بعد مصمم گفت : انقدر مي رم و مي آم كه بگه آره خيالت راحت باشه . من تو رو از دست نمي دم.
بعد آدرس را نوشت و رفت. با اضطراب و هيجان به خانه برگشتم. همه جا ساكن بود و انگار كسي خانه نبود. روي تخت نشستم و سعي كردم درس بخوانم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اصلا نمي توانستم تمركز كنم. ساعت هم انگار با من لج كرده بود. مثل يك لاك پشت فس فس مي كرد. و جلو مي رفت. هوا تاريك شد بي آنكه من از جايم تكان خورده باشم. تقريبا هر يك ربع به خانه حسين زنگ مي زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم در سينه مي كوبيد و دست و پايم مي لرزيد . پدرم به محض ورود صدايم كرد:
- مهتاب مهتاب كجايي ؟
فوري از جا بلند شدم و بيرون رفتم : سلام من اينجا هستم.
پدرم با خستگي نگاهي كرد و گفت : عليك سلام مادرت كجاست ؟
شانه اي بالا انداختم: نمي دانم وقتي من آمدم خانه نبود.
پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر كرده رفته خونه برادرش ! ببين ما رو تو چه هچلي انداختي .
بعد چايي كه جلويش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد :
- امروز دوباره اين پسره پيداش شد. نمي دونم آدرس شركت منو از كجا آورده حتما سهيل بهش داده به هر حال آمد. نشستيم و با هم صحبت كرديم. مي گفت خيلي وقته كه تصميمش رو گرفته و هر ابر تو مانعش شدي ... آره ؟
سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ت ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي .
تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انفدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟
پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو تا اون روز ببينم چي مي شه !
با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس و العمل تند مادرم مي ترسد. سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد :
- تو كه مي دوني نظ من چيه حالا بهش قت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟
نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود.
صبح پنج شبهسرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟
باخنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ...
حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟
دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه
غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟
لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد :
- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخاه كه بهشون دروغ بگم.
با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !
حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني .
با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟
حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل .
وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست.
بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟
شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنز كوه آتشفشانه !
شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟
ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره .
با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها !
شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها !
ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن !
دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟
عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟
شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو !
از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۶

عاقبت صدای زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههای تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پای وجودم را در بر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صدای پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم.
عاقبت صدای مادرم بلند شد:
- خوب، آقای ایزدی بفرمائید.
صدای حسین، جدی و مصمم به گوشم رسید:
- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقای مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراری باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم.
مادرم با لحن تحقیر آمیزی گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا ً قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانوادۀ دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.
صدای آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادی هست؟
مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ً ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خوای خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه ای داری که البته برای خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتری، کسی نیامدی؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟
قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیای بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صدای پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقای ایزدی کسی را ندارن!
صدای مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟
صدای حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.
مادرم پوزخندی زد و گفت: حالا از ما انتظار داری دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا ً شما کی هستی، چه کاره ای؟ خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاری مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد، چه برسد به...
صدای حسین دوباره بلند شد. موج بی قراری اش را فقط من می توانستم حس کنم:
- ببینید خانم مجد، من برای همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودی با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن.
پدرم با صدای گرفته ای پرسید: خوب از خودتون بگید...
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزی راجع به مجروح شدنش بگوید. صدای حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدی هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا ً خوب و مزایای عالی، مشغول کار هستم.
تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صدای حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توی جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بار هم شیمیایی شدم. سال 66، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدری ام رو که طرفهای خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متری تو فاز 6 شهرک غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدری و خونه جدید هم روی این کاغذ نوشتم. هر جوری هم که شما بخواید، عمل می کنم.
چند لحظه ای صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده ای نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صدای مادرم بلند شد:
- من واقعا برای اتفاقی که برای خانواده تون افتاده، متأسفم. اما با این حرفهایی که زدید، موضوع کاملا فرق می کنه، مطمئنا از ما انتظار ندارید که... که... یعنی...
حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟
صدای پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...
دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم.
و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صدای مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:
- وای، وای امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنيا رو با هم داره، آخه كدوم سرش رو بگيرم، از هر طرف مى گيرى یک ور ديگه اش در مى ره، مجروح، شيميايى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت كنه و بره پى كار خودش!... دلم مى سوزه كه اين احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ايثار و فداكارى كنه! ديگه نمى دونه دوره اين حرفها گذشته، ديگه كسى دوزار هم براى اين كارا ارزش قايل نيست... آخه بدبخت! بيچاره تو كه از درد و مرض نداشته كوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى كه هر لحظه ممكنه بميره، زندگى كنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه كار كنه ها! همش از روى بچگى و نادونى اين دختره است، فكر كرده اين هم یک جور بازيه، اما نه هالو! اين بازى نيست، وقتى با يكى دو تا بچه، بيوه شدى، مجبور شدى برگردى كنج خونۀ پدرى ات، بهت مى گم دنيا دست كيه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزيدم. چرا مادرم فكر مى كرد من احمق و هالو هستم؟ چرا اين حرفها را مى زد؟ جورى از حسين حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهويه صحبت مى كند. بعد با صدای پدرم به خود آمدم:
- مهناز جون، انقدر حرص نخور. خدای نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته «نه» نه گفته «بله»، شاید اصلا خودش هم مخالف باشه...
چند لحظه بعد، فقط صدای گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداری بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدی، همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادی در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. نزدیک به امتحانهای آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:
- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟
شادی با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...
لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!
با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟
لیلا خندۀ فاتحانه ای کرد و گفت: بنده!
شادی پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟
لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده ای نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.
با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟
لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.
متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟
لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه...
شادی فوری گفت: به به، پس اینطور که معلومه با کون افتادی تو فسنجون!
لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!
شادی قهقهه زد: خوب ببخشید با باسن!
در دل برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند. از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:
- چیه؟ جن دیدی؟
عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود.
روی تخت وا رفتم: کی؟
صدای گلرخ می لرزید: حسین...
قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:
- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...
سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟...
گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟
سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب.
مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟
دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید!
مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه...
حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟
قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:
- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خوای باهاش ازدواج کنی...
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.
احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهای کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توی صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیز درهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوی چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب، به خدای بالای سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
پدرم فوری گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟
سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟
خشمگين سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.
پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.
دستانم را روی سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هيچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنيد و تحقيرش كنيد. خودم می دونستم حسين جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همين فردا، اصلا همين الان، ممكنه من بميرم، حسين هم همينطور، هيچ آيه اى نازل نشده كه حسين به اين زودى ها بميره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه ديگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همين یک ماه رو در كنارش باشم. براى من نه پول اهميت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصيت و اخلاق برام مهمه، من در حسين صفاتى سراغ دارم كه تا به حال در هيچكدام از آدمهاى به ظاهر باكلاس و با شخصيت نديده ام. بهتون بگم كه اصلا مهم نيست كه طردم كنيد، برام مهم نيست كه بهم جهيزيه نديد، باهام قطع رابطه كنيد... هيچ اهميت نداره، حرف اول و آخر من اينه مى خوام به هر قيمتى شده با حسين ازدواج كنم. حالا يا آنقدر براى دخترتون ارزش قايل هستيد كه به خواستۀ دلش توجه كنيد و يا نه، براتون مهم نيست و فرض مى كنيد اصلا چنين دخترى نداشته و نداريد! حالا خود دانيد.
سكوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شكست. سهيل با عجله به طرف در دويد. مى دانستم حسين است و در كمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهيل همراه حسين وارد شدند حسين با متانت سلام كرد و گوشه اى ايستاد. پدر و سهيل زير لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمديد.
مادرم هيچ تلاشى نمى كرد، اشكهايش را پنهان كند. حسين نگاهم كرد و شمرده گفت:
- من آمدم اينجا كه نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نيستند. امشب مزاحم شدم تا تكليفم روشن بشه...
سهيل با صدايى گرفته گفت: حسين آقا، الان موقعيت مناسبى نيست...
حسين ميان حرف سهيل رفت: آخه آقا سهيل، من تقريبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بديد بخوام در مورد آينده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است كه چندين بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فرياد كرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ريخت. اما من فقط و فقط لبخند زيبا و چشمان معصوم حسين را مى ديدم كه مرا نگاه مى كرد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۷

بی توجه به صدای زنگ،مشغول خواندن دعا شدم.نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم.از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود.دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید.پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم.البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم.گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند،اما در هر دو حال شکست خورده بودند.صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.
با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.
در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد.او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست.بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟
پرهام از جا برخاست.صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود.با صدایی گرفته گفت:
- شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی...
جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟
چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟حالا من نه،شنیدم خواستگارای خوب،کم نداری،پس چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟اون هم با علم و آگاهی...
عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره،اسمش هم حسینه،ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که توو امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟
پرهام لحظه ای چیزی نگفت.بعد سری تکان داد و گفت:
- دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی!واقعا هم لیاقتت بیشترازاین حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی واقعا شانس آوردم.با این اخلاق و رفتار تو،بدبخت می شدم.
با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیارکه شانس آوردی.دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم.پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن،مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی!
جوابی ندادم.اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند.با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم.صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد.در خلال این دو هفته،مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود،بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند،خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد.پدرم هم به تبعیت از مادرمبا من صحبت نمی کرد.اما باز برایم مهم نبود.می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند،اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.
هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم،دعا می کردم تا آن روز،اوضاع تا حدودی تغییر کند.بدجوری بلاتکلیف مانده بودم،تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم.او هم صبورانه و نگران،منتظر بود.چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم.دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید.به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم.روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودمایستاده و پافشاری می کردم.یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد.بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت:
- تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید،کمکم کنی...کجایی؟
لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند.بی حال گفتم:
- ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته،اما قول میدم عروسی بیام.صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟
وقتی حرفی نزدم،ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها!
افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه!
لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی...
خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته،حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم،راحت میشم.
لیلا حرفی نزد.وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم.دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد.به سختی بلند شدم و به طرف حمام رفتم.کسی در هال نبود،جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم.همه خانواده را دعوت کرده بود.سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم.چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم.
صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟
با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود.سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره...
صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی...
بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم.چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم.عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد.سهیل به طرف اتوبان راه افتاد.چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم.صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد:
- مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟
به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم.
- آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره...
قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست.
گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری.
با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟
سهیل دوباره گفت:
- مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟
فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدومرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم.همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟
سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود.میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد.
روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود.بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست.چند دقیقه به دور و برم خیره شدم.زنها غرق آرایش و ،با موهای درست کرده و لباسهای فاخر،مشغول صحبت کردن و برانداز یکدیگر بودند.ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد.لباس مشکی و بلندی از جنس ابریشم به تن داشت.موهایش را روی شانه رها و آرایش اندکی هم کرده بود.قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت.آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت:
- تو چرا برای عقد نیامدی؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!چه کادوهایی به این لیلا چسونه دادن...
بعد با لیخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش.
بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟
شادی با آب و تاب شروع کرد:قشنگه؟محشره...مهرداد لباسش رو از امریکا آورده،می گن نزدیک دو میلیون تومن پولشه،ساعت رولکس تمام برلیان،سرویس طلای چهار میلیونی،حلقه اش رو ندیدی!به قدری شیک و خوشگله که نگو!خودش می گفت سفارش کارتیه است.
گلرخ مشتاق پرسید:چقدر شده؟
شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:یک میلیون و چهارصد تومن!
با لبخندی بی رمق گفتم:دخترتو در یک ساعت مراسم عقد،تمام جیک و پوک لیلا رو در آوردی؟
شادی خنده ای کرد و گفت:من ذاتا فضول هستم،اگه نفهمم دق می کنم.حالا اینو بهت بگم...
بعد روی صندلی به جلو خم شد:فقط غذاش نفری بیست هزارتومن تموم شده...
گلرخ با تعجب پرسید:راست میگی؟مگه منوش چیه؟
شادی آب دهانی قورت داد و گفت:اینو دیگه نفهمیدم!
سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود.چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد.شادی با هیجان گفت:لیلا آمد.
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم.مادر لیلا در یک کت و شلوار زرشکی،کنار در ایستاده بود و اخم هایش در هم بود.بعد لیلا وارد شد.مثل یک ملکه زیبا شده بود.صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود.موهایش را دور یک تاج زیبا و درخشان جمع کرده بودند و چند حلقه تابدار در صورتش رها شده بود.لباسش واقعا زیبا بود.بالاتنه سنگ دوزی شده،کمر تنگ و یک دامن پف داربا دنباله بلندی که در دست چند دختر کوچک و زیبا،حمل می شد.دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت.با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد.جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی.
خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟
سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم.لحظه ای بعد،مهرداد هم وارد شدتا به مهمانان خوش آمد بگوید.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت.با دقت نگاهش کردم.کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است.موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود.چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد.کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت.رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد.گلرخ آهسته کنار گوشم گفت:
- حیف از لیلا!
بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم.عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند.خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم.بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم.تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود.سالن درو سرم می چرخید.سرو صداها انگار از دوردست می آمد.چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم.هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم.چند بار لیلا کنارم آمدو نشست.به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید.صدایش گنگ بود.مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟
دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم.دوباره صدایش را شنیدم:
- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری...
بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده...
بعد سر و صداها قاطی شد.دوباره صدای بلندی شنیدم.انگار مادر لیلا بود.
- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.
به میز شام نگاه کردم.لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند.گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.
با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهر و مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA