انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

عطر نفس های تو


مرد

 
قسمت ۲۰

قبل از این که احمد از خواب برخیزد من سوار اتوبوس شده بودم . به گوهر سفارش کردم آقا اگر بیدار شد بگو خانم رفت تهران تا مدتی استراحت کند .بگو از این موضوع دوایمان پدر و مادرم با خبر نشوند . به زودی باز می گردم .

به تهران رسیدم . چون تمام طول مسیر را استراحت کرده بودم خسته نبودم . باربر چمدان هایم را جلوی در خانه گذارد . در زدم . دایه در را گشود و با دستی باز مرا در آغوش کشید .

خدای من تویی دیبا ؟ و سپس با صدای بلند فریاد زد : خانم جان دیبا خانم آمده اند .

مادر دوان دوان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت . عزیز دلم به خانه خوش آمدی .

در آغوش مادر جای گرفتم . یک بار دیگر پناهی امن یافته بودم . سر را بر شانه اش گذاشتم و گریستم .

چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده مادر جان ؟ با احمد خان مشکلی داری ؟

نه مادر دلم برایتان تنگ شده بود .

پیغامت دیروز رسید . نمی دانی چقدر خوشحال شدیم . بیا تو عزیزم پدرت هم منتظر است . صبحانه را آماده کردم حتما گرسنه ای .

پدر لب حوض صورتش را می شست . با دیدنم چشمانش برق شادی زد و مرا در اغوش گرفت . دیبا ٬ پدر جان حالت چطور است ؟ حوش اومدی به خانه ات .

خوبم آقاجان شما چطورید ؟

من هم خوبم چشمم را روشن کردی . چرا تنها امدی ؟

احمد کارش زیاد بود خودم آمدم . شما که دیگر سری به ما نمی زنید .

پدر جان راه دور است و برای سن و سال ما خوب نیست .

سر میز صبحانه نشستم . یک بار دیگر احساس امنیت می کردم . دلم شاد بود و پشتم گرم . پدر رشته ی کلام را به کار تحمد در نیشابور کشاند .

احمد حق دارد . پسر فعالیست . خوب کاری کرد که گذاشت بیایی . اما تنها صلاح نبود . باید یکی از خدمه را می فرستاد تا تو تنها نباشی .

نه آقاجان چه سختی ای ؟ آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که این را ساعتی بیش برای نبود . حالا با دیدن شما تمام خستگی هایم از بین رفت.

ساعت نه بود که مادر بعد از این که خبر سلامتی همه را به من داد ٬ گفت : برو دیبا جان برو استراحت کن . اتاقت حاضر است به هیچ چیز آن دست نزده اند . برو مادر . تا ظهر خیلی مانده می فرستم آب برای استحمامت گرم کنند . برای ناهار مهتا و دایی هایت را دعوت کرده ایم .

صورت مادر را بوسیدم و به اتاقم رفتم . همان جایی که برایم سرتاسر خاطره بود . با خود اندیشیدم باید با دایی خشایار صحبت کنم . ولی نباید کسی بویی از این ماجرا ببرد . فقط باید خود دایی خبردار باشد . چشم هایم را بستم و ساعتی خوابدم .

طرف های ظهر بود که مهمان ها رسیدند . مهتا مرا در آغوش گرفت . باز هم سنگینی شکمش هنگام نشستن او را اذیت می کرد .

مهوش خانم مرا با حالتی عجیب به سینه کشید . چرا تنها امدی؟احمد من را تنها گذاشتی ؟ بیچاره پسرم زن گرفت که از غربت نجاتش دهد اما هنوز هم ....

حرفش به پایان نرسیده بود که جواب دادم : احمد تنها نیست سرش خیلی شلوغ است . حتما منظورم را می فهمید . من بودم که تنهایی و دوری از پدر و مادرم کلافه ام کرده بود .

زن دایی از حرف هایم بویی برد . ساکت شد و دیگر هیچ نگفت .

ناصرخان کمی مسن تر به نظر می رسید . اما انگار در کنار مهتا خوشبخت ترین مرد دنیا بود . پریا هم زبان باز کرده بود و دائما مرا صدا می زد . عجیب مهرش به دلم افتاده بود . بچه ی شرینی زبانی بود .

بعد از ناهار همراه مهتا به اتاقم رفتیم . او از همه حرف زد و تمام خبر های دست اول را به من رساند . حتما می دانی یاسر دارد زن می گیرد ؟

آه چه جالب . چه کسی را ؟

حدس بزن .

نمی دانم . سروناز دختر دایی خشایار را .

خدایا راست میگی ؟

مگر تو نمی دانستی که یاسرو سروناز به هم علاقه دارند ؟

نه که نمی دانستم . من که از همه دورم و از هیچ جا خبر ندارم . خب به سلامتی .

مهتا با تعجب گفت : ناصر یک هفته پیش این خبر را به احمدخان داد !

اما او به من چیزی نگفت .

مهتا بهت زده گفت : چه می دانم . حتما فراموش کرده .

با شرم گفتم : آه بله . این روز ها سرش بسیار شلوغ است .

مهتا با خوشحالی گفت : خدا را شکر .

راستی مهتا یک سوال از تو دارم . راستش را بگو .

خب باشد من که به تو دروغ نمی گویم .

از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟

مهتا کمی ناراحت شد : تو هنوز ماکان را فراموش نکرده ای ؟

چرا مهتا جان فراموش کردم . اما کنجکاوم .

خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است . هر چند وقتی به اینجا می آید . امما نه مثل سابق .

ازدواج نکرده ؟

نه چرا می پرسی ؟

همین طوری غرضی ندارم .

خب بگذریم . بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمانش فرا رسیده باشد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۱

از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟
مهتا کمی ناراحت شد و گفت : تو هنوز ماکان را فراموش نکردی ؟

چرا مهتا جان فراموشش کردم اما کنجکاو شدم .

خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است عر چند وقت می آید اینجا اما نه مثل سابق .

ازدواج نکرده ؟

نه چرا می پرسی ؟

همینطوری غرضی نداشتم .

خب بگذریم . راستی ٬ بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمان بچه دار شدنتان باشد .

هرچه خدا بخواهد مهتا .همان می شود . شاید به همین زودی ها دست به کار شویم .

این مسئله را ساده نگیر . نگذار پشت سرت حرف باشد . من که بد تو را نمی خواهم .

دم عصر با مهتا پیش بقیه رفتیم . همه در حال طرف میوه و چای بودند . کنار پدر نشستیم .

پدر اوضاع تهران چطوره ؟ هنوز مثل سابق است ؟

آه بله عزیزم . مثل سابق مردم ناراضی اند . فقر و گرسنگی امان آنها را بریده .

پدر از حسن خان چه خبر ؟

کمی مکث کرد و گفت : راستی به تو نگفتم که ویدا مقیم پاریس شده است .

جدا ؟ یعنی به ایران نمی آید ؟

نه مثل سابق . شاید هر چند سالی سری بزند . حالا حسن خان و همسرش می خواهند به دیدار ویدا بروند . آنها امیدوارند روزی دخترشان از ماندن در آنجا صرف نظر کند و به ایران بازگردد ولی من که بعید می دونم .

غروب دایی خشایار و خانواده اش عازم رفتن شدند . سروناز اصرار کرد : دیباجان بیا امشب بریم خانه ی ما .

موافقت نمودم . فرصت خوبی برای صحبت با دایی خشایار بود . موقع رفتن آماده مادر زیر گوشم زمزمه کرد : اگر تونستی فردا زود بیا . خیلی دلم برایت تنگ شده .

با خنده گفتم : قرار نیست که فقط شب را خانه ی پدر شوهر بخوابم . اگر فردا دیدید ظهر نیامدم بدانید ناهار را می مانم و عصر می آیم .

سوار ماشین دایی شدیم و راه خانه ی آنها را پیش گرفتیم .

خب دایی جان چه خبر از نیشابور و احمد ما ؟ انشاالله که با هم خوش وخذم هستید ؟

با اکراه گفتم : احمدخان خوب است .

مهوش خانم از صندلی جلو رو برگرداند و با نگاهی معنی دار گفت : دیبا می دانی صنوبر حامله است ؟

مبارک است زن دایی .

ماه آخر است . بچه ام بیچاره می خواست به دیدارتان بیاید اما از بس حالش خراب بود نتوانست . حتما فردا به خانه ی ما می آید و سری به تو می زند

زن دایی دائما مرا سوال پیچ می کرد . انگار شک کرده بود . اما من ظفره می رفتم و دلم می خواست فقط با دایی راجع به احمد صحبت کنم . میز شام را در وسط حیاط چیدند . بعد از شام سرناز رفت که بخوابد . دایی سیگاری آتش زد و کنار استخر نشست . زن دایی در حال جمع کردن میز مرا برانداز کرد و لب به سخن گشود : دیبا راستی تو و احمد انگار قصد ندارید بچه دار شوید .

از حرف بی شرمانه اش در حضور دایی یکه خوردم . نه زن دایی جان احمد خیلی گرفتار کار است و ما کمتر به این مسئله می اندیشیم .

زن دایی پشت چشمی نازک کرد و با طعنه گفت : خدا نکند عیبی در کار باشد . البته احمد ما سالم است .

از حرفش عصبانی شدم : منظورتان چیست ؟

هیچی آخر در طایفه ی ما پیش نیومده که کسی اجاقش کور باشد ٬ اما در خانواده ی مادری تو خاله ملوکت اجاق کور است .

از کنایه ی وقیحانه اش سرجایم میخکوب شدم و تصمیم گرفتم در جمع کردن میز کمکی نکنم و پهلوی دایی کنار استخر بشینم ٬ با این که می دانستم خدمه ی منزل آن روز را به مرخصی رفته اند و مهوش خانم با نبودنشان بسیار در زحمت است . او با نگاه زیرکانه ای از چشمانم خواند که ناراحت شده ام . با بد بجنسی لبخندی زد و به داخل ساختمان رفت . از یک طرف احمئ پسرش باعث آزارم بود و از طرف دیگر کنایه های خودش .

دایی مشغول خواندن کتابی بود . کنارش نشستم ٬ سر بلند کرد و لبخندی زد . سپس گفت : دیبا جان بیا اینجا بشین تا تو را خوب ببینم .

کنار دست دایی نشستم . دایی جان می خواستم با شما قدری صحبت کنم . آن هم به طور خصوصی .

دایی متعجب کتابش را بست : چرا خصوصی اتفاقی افتاده ؟

بله اما دوست دارم این مسئله بین خودمون بماند .

خب بگو بدانم .

فقط با شما عنوان می کنم ٬ نه در حضور زن دایی مهوش .

مسئله ای نیست . هرطور تو بخواهی عزیزم .

زن دایی با سینی میوه به جمع ما پیوست و کنار دایی نشست . دایی میوه ای پوست گرفت و نیمی از آن را به مهوش داد و نیمی به من . می خواست با این کار دل او را به دست بیاورد . بعد به آرامی گفت : مهوش جان دیبای عزیزم می خواهد کمی با من صحبت کند . می شود قدری ما را تنها بگذاری ؟

مهوش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به ما انداخت و رو به من گفت : بگو دیبا . چه می خواهی بگویی ؟ من غریبه هستم ؟

نه زن دایی حرف خصوصی دارم .

شاید می خواهی از بچه ام پیش پدرش بد بگویی . دختر اگه یک کلمه از احمد من بد بگویی تو را نفرین می کنم که بمیری .

دایی نگاهی با عصبانیت به موهش کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنی خانم . خجالت بکش . دیبا هم دختر ماست . برو و خیالت راحت باشد .

زن دایی غرغرکنان رفت ٬ در حالی که زیر لب می گفت : دختره ی ورپریده هنوز نیامده می خواهد آشوب کند . خدا مرگش بدهد . ببین چه به ما قالب کرده اند .

دایی به سمت من چرخید و دست روی قلبش گذاشت : بگو دیباجان . اشک هایم مهلت ندادند گونه ام را خیس کردند . از سیر تا پیاز جریان را برای دایی تعریف کردم .

دایی بعد از شندن حرف هایم قدری تامل کرد بعد بلند شد و رویم را بوسید . خوشحالم عروسی دارم که آبروی ما را حفظ کرده است .نگران نباش مادرو پدرت بویی از این ماجرا نمی برند .

قول می دهید دایی ؟

بله عزیزم . احمد انگار این روز ها خر مستی می کند . او لیاقت تو را ندارد پسره ی احمق بیشعور . می دانستم این لندهور آدم بشو نیست . مرا شرمنده کردی دیبا جان . ای کاش هیچگاه تو را خواستگاری نکرده بودم که حالا چنین غصه ات را بخورم . صبرت را تحسین می کنم عزیزم . برو دایی جان اشک هایت را پاک کن . من درستش می کنم . می دانم این دیوانگی ها از سرش می رود. او هم آدم می شود . حتما درستش می کنم . حالا برو و صورتت را بشور .

از جا برخاستم . ساعت از نیمه شب گذشته بود . من چند ساعت با دایی درد دل کرده بودم .

آن شب کنار سروناز به خواب رفتم . صبح روز بعد صنوبر و شوهرش به دیدارمان آمدند . صنوبر از چاقی داشت می ترککید و بسیار ورم کرده و زشت می نمود . او هم مثل مادر پرفیس و افاده اش بود و حتی کلامی هم از احمد نپرسید . ساعتی نشستند و بعد همراه شوهرش به خانه رفتند . مرا برای شام دعوت کردند اما بهانه کردم که چون حال او خوش نیست و من هم مدت کمی می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم پیش او باشم از آمدن معذورم . صنوبر هم دیگر تعارف نکرد .

نزدیک ظهر بگو مگو های دایی و مهوش خانم از پشت در اتاق بسته به گوشمم رسید . دایی با فریاد می گفت : این حق دیباست که بداند شوهرش چه می کند . پسرت دختر خواهرم را خون به جیگر کرده است . او یک احمق لاابالی است . خودت هم این را می دانی .

زن دایی با خونسردی جواب داد : از سر دیبا هم زیاد بوده . اصلا به چه حقی پسرم را تنها گذاشته ؟ دختره ی خودسر بی شعور .

از اتاق فاصله گرفتم. لباسم را پوشیدم و بعد از زدن چند ضربه به در گفتم : دایی جان من می روم خانه ی خودمان .

دایی در را باز کرد و گفت : نه دایی جان سر ظهر درست نیست که بروی . ناهار را پیشمان بمان و عصر خودم می رسانمت .

نه دایی می روم به مادر قول دادم حتما خود را تا قبل از ظهر به خانه برسانم .

مهوش خانم با چشمانی سرخ سرش را به سوی دیگری چرخاند و حتی تعارفی هم نکرد که بمانم . دایی کتش را به تن کرد و گفت : خودم می رسانمت .

او تمام طول راه ساکت بود و در اخر گفت : دیبا زن دایی ات دیوانه است . روی احمد خیلی تعصب دارد . همین باعث شده است که احمد شخصیتی منفی به خود بگیرد .زیرا همیشه از اعمال بدش را به گردن این و آن انداخته . می دانم حرف هایش را شنیدی . به دل نگیر .

مادر از بی موقع آمدنم تعجب کرد اما به رویم نیاورد . شاید حدس زده بود که از فیس و افاده های زن دایی خسته شده ام .

ناهار را که خوردیم ٬ برای استراحت به اتاقم پناه بردم . دم غروب دلم برای نواختن تنگ شده بود . پشت پیانو نشستم و همان قطعه ی دلخواه پدر را نواختم . صدای کف زدن آقاجان مرا به خود آورد .

عالی بود دیبای عزیزم . خیلی وقت بود صدای سازت را نشنیده بودم .

می دانید دلم هوای کودکی را کرده است . برای فراگیری همین قطعه چقدر بیداری کشیدم تا آخر باب دلتان در آمد ؟

آقاجان خنده ای کرد و گفت : بله و چه زود گذشت آن روز ها .

آرام کنارم نشست . دیبای عزیزم از زندگی ات راضی هستی ؟

بله آقاجان .

خدا نکند تو را ناراضی ببینم آنوقت از غم این که تو را وادار به این ازدواج کرده ام می میرم .

خیالتان راحت باشد من احمد و زندگی ام را دوست دارم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۲

برای شب مهمان داشتیم . مهتا و ناصرخان زودتر از همه آمده بودند با مهتا در ایوان نشسته بودیم . به رقص فواره ها در غروب خورشید نگاه می کردیم .
راستی مهتا فوزیه و فائقه کی می خواهنر سر خانه و زندگیشان بروند ؟

والله نمی دونم . انگار تب شوهر کردن به آنها هم سرایت کرده است .خواستگار زیاد دارند ٬ اما هنوز فکر می کنند زود است . فوزیه شانزده سال دارد و فائقه هجده ساله است . درست مثل من و تو که دو سال تفاوت سنی داریم . جالب نیست ؟

چرا ولی تو در هفده سالگی به عقد ناصرخان در آمدی و تا وقتی من بیچاره عروس نشده بودم همه مرا در تنگنا گذارده بودید .

یادم می آید . تو هم خیلی لجباز بودی . از هر که می آمد ایرادی می گرفتی و ردشان می کردی انگار قسمت تو فقط احمدخان بود .

با حسرت گفتم : اما در مورد آنها مسئله فرق می کرد . خوش به حالشان .

مهتا با تعجب کرا نگریست . چرا حسرت می خوری ؟ مگر از احمئخان راضی نیستی ؟

جواب سوالش را ندادم و بلافاصله مسئله ای دیگه را به میان کشیدم .مهمان ها کی می آیند ؟

فکر کنم سر شب . راستی می دانی دایی خشایار دعوت پدر را نپذیرفته ؟

چه بهتر ! امشب از دست مهوش خانم یک نفس راحت می کشیم .

هردو خندیدیم و مهتا گفته ام را با سر نصدیق کرد .

پدر وارد شد . هر دو سلام کردیم و به احترام برخاستیم . او جوابمان را داد و بلافاصله خود را به دالان اندرونی رساند . صدایش به گوشمان می رسید که گفت : اختر خانم امشب ماکان هم دعوت دارد . من می روم و با او می آیم . شاید کمی دیر شود .

مادر صدایش را بلندکرد : باز هم بهادرخان در جمع فامیلی باید از سرهنگ دعوت به عمل آید ؟ فکر راحتی ما را بکنید .

ای خانم جان این چه حرفی استت؟ ماکان که دوست عزیز دیروز و امروز من نیست الان سال هاست که به این خانه رفت و آمد دارد . پس یادتان نرود من اگر دیرتر آمدم با سرهنگ هستم . خب خانم کاری نداری ؟ من رفتم .

مادر صدایش را بلند کرد : بروید آقا . خدا به همراهتان .

بعد از خارج شدن پدر به فکر فرو رفتم . از شنیدن نام ماکان اعصابم به هم ریخت . خدایا چگونه می توانستم حضور او را در جمع آن شب تحمل کنم ؟ حضور او را که باعث شده بود چینی قلب من در اول جوانی بشکند . او احساس عشق را در من تبدیل به بدبینی کرده بود .به طوری که دیگر فکر نمی کردم عشقی در دلم جوانه بزند ٬ حتی عشق به زندگی .

آن شب مطابق معمول موها را پشت سرم جمع کردم . کت و دامنی مشکی پوشیدم و سنجاق سینه ی ماکان را به آن نصب کردم . جلوی آینه ی قدی ایستادم شاید این عمل سوءتفاهم شود . شاید فکر کند می خواهم به او بفمانم که هنوز وجودش برایم مهم است . سنجاق را باز کردم و در جعبه اش نهادم .

پدر همراه ماکان وارد شد . همگی به احترام برخاستند . ماکان نسبت به گذشته هیچ تغییری نکرده بود فقط کمی چهره اش جا افتاده تر شده بود . نگاه هایمان برای لحظه ای در هم گره خورد ٬ آنگاه هر دو سر به زیر انداختیم .

شام در کمال آرامش صرف شد و بعد از آن همه به پیشنهاد پدر به ایوان رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت از مراسم یاسر و سروناز بود . قرار بله بران برای چهارشنبه هفته ی آینده تعیین شده بود . یاسر سر به زیر انداخته بود و از خجالت صورتش قرمز گردیده بود . پریا بین جمع یک لحظه نمی شست و دائما از آغوش یکی به آغوش دیگری می پرید .

سر شب رنگ مهتا سرخ تر شده بود و زیر دلش به شدت درد می کرد . ناگهان از جا برخاست و به اتاق رفت . نگران شدم و به دنبالش روانه گشتم . مهتا روی مبل نشست و پا هایش را کمی از هم باز کرد .

چی شده مهتا درد داری ؟

بله فکر کنم موقعش است .

راست می گویی ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟

خب هنوز دردهای اول است . اما تا صبح دیگر خلاص می شوم .

من می روم مادر و زن دایی را خبر کنم .

نه دختر بد است . درست نیست . بگذار هنوز حالم خوب است .

چه می گویی ؟ من رفتم .

به ایوان رفتم و گفتم : نادر ممکن یک لحظه بیایید ؟

مادر سر بلند کرد و به آرامی برخاست . : چی شده عزیزم ؟

مهتا درد دارد . فکر کنم وقتش شده است .

مادر گل از گلش شکفت : خیلی خب ببرش به اتاقش . می روم زن دایی ات را خبر کنم .

بعد از لحظه ای طاهره خانم و فوزیه و مادر بالای سر مهتا نشسته بودند .

طاهره خانم فکر نمی کنید باید قابله خبر کنیم ؟

چرا مادر اما هنوز زود است .

این چه حرفی است که می زنید زن دایی جان ؟ خواهرم دارد از درد می میرد .

اینقدر هول نشو دختر . گفتم آب بگذارند و دستمال ها را آماده کنند .

اما زن دایی اگر قابله بالای سرش بیاوریم بهتر است .

خیلی خب تو برو و به ناصرخان بگو .

از دستور او لبخندی زدم و خود را به ایوان رساندم . مرد ها از غیبت ما تعجب کرده بودند . دایی با دیدنم گفت : چی شده دیباجان رنگ پریده ای ؟

با خنده گفتم : دایی جان حال مهتا خوب نیست .

همگی با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کردند . ناصرخان پی قابله ای رفت و ساعتی بعد با پیر زنی هن هن کنان خود را بالای سر مهتا رساند .

درد مهتا به اوج رسیده بود . ساعتی می شد که از بی تابی به خود می پیچید . قابله مهتا را معاینه کرد و دستور داد آب بیاورند . بعد خودش کنار تخت نشست و مشغول چای خوردن شد . با کمال خونسردی دوباره مهتا را برانداز کرد و دهان بی دندانش را گشود : دخترم تا می توانی فشار بیاور . هرچه بیشتر فشار بیاوری تولد بچه ات راحت تر است .

مهتا مثل مار به خود می پیچید . طاهره رو به قابله کرد و گفت : ننه فکر نمی کنی وقتش است ؟

نه مادر جان هول نشو . هنوز بچه یک دنده هم پایین نیامده .

مهتا از درد اشک می ریخت . همه نگران بودیم . مادر گوشه ای ایستاده بود و دعا می کرد . قابله دستی روی شکم مهتا کشید و فشار اندکی به آن داد مادر جان گفتم فشار بیاور .

اما مهتا خسته تر از آن بود که بتواند فشاری بیاورد . از اتاق خارج شدم . تحمل دیدن درد او را نداشتم .

پدر و دایی جان نگران بودند . ناصرخان هم پشت در اتاق قدم می زد . با دیدنم پرسید : چی شده دیبا ؟ مهتا حالش خوب است ؟

من ... من ه نمی دانم باید چگونه باشد . توکل به خدا کنید .

ساعتی بعد طاهره خانم بر سر زنان وارد سالن شد و با عصبانیت گفت : پیرزن خرفت نمی تواند کاری کند . خدایا دستم به دامنت .

مادر مثل او بلوا به پا نکرده بود . نمی خواست مهتا روحیه اش را ببازد . به همین خاطر سزرش را از اتاق بیرون آورد رو به ناصرخان گفت : ناصرجان مادرت را آرام کن . نگذار پشت در شیون زاری بر پا کند .بچه ام روحیه اش را می بازد .

وارد اتاق شدم قابله دستپاچه بود . مهتا از درد بی هوش شده بود و صدای زن دایی دیگر به گوش نمی رسید . دست های پیرزن را گرفتم : بگو ننه حال خواهرم چطور است ؟

قابله بر سر کوفت : خدا مرا مرگ بدهد . خانم جان بچه را نمی توانم بگیرم . مثل ماهی سر می خورد و بالا می رود . اگر دیر شود زبانم لال .

مادر فریاد زد : زبانت را گاز بگیر بگو .چه کار کنیم .

اختر خانم من که از اول گفتم دست هایم دیگر توانایی ندارد . بفرستید دنبال ساغر تا دیر نشده است .

مادر به صورتش زد : خدا مرا مرگ بدهد . ساغر را این وقت شب از کجا پیدا کنیم ؟

بلند شدم : من می روم دنبالش . اما تو که نمی دانی کجا باید پیدایش کنی .

چرا دایه مرا سر پریا برای آوردن ساغر همراه خود برده بود . کاملا نشانی اش را به خاطر دارم .

پس برو مادر جان خدا خیرت بدهد .

به حیاز دویدم . هیچ کس آنجا نبود جز ناصرخان . اما او هم حالش اصلا مساعد نبود و رانندگی با چنین آدمی در چنان وضعیتی اصلا درست نبود ٬ چون تمام افکار در پی مهتا بود . به اتاق دویدم تا از دایی و پدر کمک بگیرم ٬ اما آنها هم حال مساعدی نداشتند . رنگ به رویشان نبود . خدایا چه باید می کردم ؟

دایه با سبدی پر از پرتقال به من رسید : مادر جان عجله کن حال خواهرت اصلا خوب نیست .

با چشمانی اشک آلود گفتم : دایه هیچ کس حال مساعدی برای رانندگی ندارد .

خب مادرجان برو از سرهنگ کمک بگیر .

مگر هنوز در خانه است ؟

بله در ایوان نشسته است .

به سمت ایوان دویدم . ماکان را آنجا یافتم . در آرامشی خاص فرو ر فته بود .

سرهنگ می توانید مرا تا جایی برسانید ؟

آه بله . راستی حال مهتا خانم چطور است ؟

برای آوردن قابله می رویم .بجنبید ٬ خیلی دیر شده . حالش اصلا خوب نیست .

به سرعت سوار اتومبیل شدیم و در کوچه پس کئچه های خاکی تهران دنبال قابله رفتیم . کوچه اش را به خاطر داشتم ٬ اما در خانه ها همه یکجور بود . یکی از در ها را زدم . جواب نیامد . دوباره مشت کوبیدم . صدای پایی به گوشم خورد . هن هن پیرزنی را شنیدم که با وحشت پرسید : کی است این وقت شب .

با فریاد گفتم : منزل ساغر قابله این جاست ؟

پیرزن با خشم گفت : لعنت بر مردم آزار این جا نیست .

می شود بگویید منزلش کجاست ؟

پیرزن پشت در بسته فریاد زد : دو خانه آن طرف تر ٬ سمت راست .

به سرعت خود را به خانه ی ساغر رساندم . زن بیچاره در خواب بود . وقتی فهمید که هستیم به سرعت چادر بر سر نهاد و سوار ماشین شد و همراه ما به خانه آمد . با رفتن ساغر به اتاق مهتا نفس راحتی کشیدم . صدای گریه ی بچه سحرگاه به گوش رسید دایه مژدهه داد : یک پسر کاکل زری . مبارک باشد . و از ناصرخان مژدگانی اش را گرفت . به طرف ماکان رفتم . در فکر فرو رفته بود . با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد : او هم مثل بقیه تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . بی خوابی چشمانش را سرخ کرده بود .

سرهنگ ببخشید خلوت شما را بر هم زدم . آمدم تشکر کنم .

من که کاری نکردم .

چرا اگر شما نبودید جتما الان اتفاق بدی افتاده بود . ماکان خنده ای کرد . همان خنده های گرم قدیم . خواهش می کنم وظیفه ام بود . شنیدم پسر زیبایی است .

هر دو خوبند . فرزندشان واقعا زیباست . درضمن دوباره معذرت می خوام که شما را از عالم فکر بیرون کشیدم .

ماکان دوباره به فکر فرو رفت و گفت : نه من در حال دعا کردن و راز و نیاز بودم . شنیده ای ؟

چه چیز را ؟

که می گویند وقت تولد نوزاد در های رحمت خدا به بندگان آن خانه باز می شود و دعا ها در این وقت مستجاب می گردد ؟

آه راستی ؟ حتما شما هم دعا و آرزو می کردید .

بله درست حدس زدی .

چه آرزویی ؟ سرهنگ ؟ شما که آرزویی ندارید . به تمام اهدافتان رسیده اید . موقعیتی بسیار عالی به دست آورده اید . دیگر چه می خواهید ؟

لحنم کنایه آمیز بود . کنایه به این علت که به خاطر شغل و موقعیت اجتماعی ات مرا تنها گذاشتی .

ماکان دوباره مثل سابق لبخند زد : کنایه نزن دیبا . من باید برای خوشبختی تو هرچه می توانستم انجام می دادم .

آه چه خوب ! چقدر فداکار ! واقعا فکر می کنید بچه ای کنارتان ایستاده که سعی می کنید فریبش بدهید ؟

نه دیبا قصدم فریب تو نیست . این قسمت ما بود همین .

راست می گویید . سرهنگ ماکان آریا . این سرنوشت ما بود . اما فکر نمی کنید که من از این سرنوشت ناراضی ام ٬ بلکه فقط وجود شماست که مرا رنج می دهد و وادارم می کند به خاطر آورم چگونه لحظاتم را بیهوده به شما فکر کردم . می فهمید ٬ وجود شماست که باعث کسالتم می شود .

ابروهایم در هم گره خورده بود . می خواستم با حرف هایم قلب ماکان را نشانه بگیرم . اما یکباره او خنده ای بلند کرد .

به چه می خندید ؟

به تو که بودنت باعث نشاط روحم می شود . می دانی من برعکس تو فکر می کنم واقعا سلیق ها متفاوت است ٬ تو خیلی زیبا و جا افتاده شده ای و این اخم و غیظ تو را جذاب تر کرده است ! باور کن بودنت باعث نشاط روح و تسلی خاطرم است .

از فرط عصبانیت از او جدا شدم به سوی مهتا شتافتم .



برای شب ششم بچه ی مهتا جشنی ترتیب دادند . پسرش کوچک و تپلی بود . نامش را رضا گذاردند ٬ به عشق مولایمان اما هشتم .

به حیاط رفتم . هدیه ای که برای رضا تهیه کرده بودم یک اسب چوبی گهواره ای بود . از وقتی ان را بالای سر بچه گذاشتم پریا لحظه ای اسب پیاده نشد و دائم با شیرین زبانی می گفت : خاله یک اسب خوشگل برایم خریده است . مال رضا نیست .

هرچه مادر می گفت : عزیزم خاله دیبا برای تو گوشواره های خوشگل خریده ٬ این مال داداشی است پریا بغض می کرد و می گفت : نه داداشی لوس است .

از کنار مهتا برخاستم تا به حیاط بروم و نفسی تازه کنم . ده روزی می شد که به تهران امده بودم و از احمد حیچ خبری نداشتم . دلم به حال خودم می سوخت . وقتی عشق مهتا و ناصرخان را با خود مقایسه می کردم ٬ می دیدم واقعا بیچاره ام چقدر این مرد سنگدل بود . در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک هیچ خاطره ی خوشی ازش نداشتم . دوست داشتم این روز ها سراغی از من بگیرد تا بدانم پشیمان است ٬ اما اصلا از او خبری نبود . مادرش هم دائما از من روی بر می گرداند ٬ به زوری که یک بار مادر پرسید : دیباجان با زن دایی مهوش حرفت شده که این طور با اکراه با تو سحن می گوید ؟

در جوابش با ناراحتی گفتم : نه مادر جان این چه حرفی است که می زنید ؟ شما که اخلاق او را بهتر از من می دانید.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۳

سلام دایی جان .
سلام دیبا جان عزیزم . چرا تنها نشسته ای ؟

هیچی داشتم فکر می کردم .

دایی جان جوش نزن به احمد فکر می کنی ؟

بله .

خب چه بهتر . زن و شوهر زمانی که از هم دورند ٬ دلشان برای هم تنگ می شود و به اشتباهشان بی می برند . امیدوارم احمد هم این تنهایی و دوری را صرف فکر کردن به کار های اشتباهش کند .

من هم امیدوارم .

خودم درستش می کنم . به تو قول داده ام . دیبا نمی گذارم از این به بعد تو را آزار بدهد .

در دل خنده ای کردم و با خود گفتم : اگر می خواست تریبت شود تا حالا شده بود .

دایی صدایش را صاف کرد و گفت : دیباجان آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم .

بگویید دایی جان

می دانی به زودی عروسی سروناط و یاسر است . آمده ام بگویم اگر اجازه بدهی احمد که آمد او را نصیحت کنم و دستتان را به دست هم بدهم تا به نیشابور برگردید . اینطور که نمی شود دایی جان . فرداست که پدر و مادرت بفهمند . آنوقتی می دانی همه غصه می خورند . شاید این مسئله ی قهر و دعوایتان باعث بروز مشکلاتی در خانواده شود . خب نظرت چیست اجازه می دهی ؟

اجازه ی ما دست شماست دایی جان .

پس من برای احمد تلگراف می فرستم تا هفته ی دیگر به تهران بیاید .

هرچه صلاح می دانید همان را انجام دهید .

راستی دیباجان از حرف های زن دایی ات ناراحت نشو. مادر است ٬ بی انصافانه قضاوت می کند . اگر خواهر خودم هم بود طرف تو را می گرفت . زرد . زن دایی ات منظوری ندارد . تو را هم مثل سروناز و صنوبر دوست دارد . باور کن این را راست می گویم .



شب قبل از مراسم عروسی سروناز و یاسر ٬ دایی به دنبالم آمد . دیباجان را می برم خانه مان . امشب احمد به تهران می آید . روی حرفش با مادر بود .

مادر گفت : داداش اختیار دارید بروید به امان خدا . باز هم موقع رفتن مادر سفارش کرد : دیباجان فردا بیایید منزل ما .می دانستم زن دایی قلمبه گوی خوبی است و باعث آزارم می شود .

دایی پنهان کاری کرده بود . احمد بعد از ظهر به تهران رسیده بود . اما او نمی خواست بو ببرد که دامادش به دیدار او نیامده است . ماشین دایی وارد حیاط شد . کارگر ها اطراف باغ چراغ های رنگی وصل می کردند و حیاط را جارو می کردند . وارد سالن پذیرایی شدیم . سروناز با رویی گشاده به استقبالمان آمد و رویم را بوسید . بعد از آن هم مهوش خانم وارد شد . در حالی که به نکور ها دستور می داد اثاث اضافی را از وسط سالن حال جمع کرد . سری به علامت جواب سلامم تکان داد .

دایی پرسید : احمد کجاست ؟

مهوش خانم با حالتی خاص گفت : اگر منظورت احمدخان است ٬ در اتاقش دارد استراحت می کند .

دراای قربان کارگر خانه را صدا زد : احمدخان را بیدار کن و بگو به اتاق مطالعه برود . می خواهم کمی با او صحبت کنم .

همراه دایی وارد اتاق شدم . در نیمه روشن اتاق شبح احمد پیدا بود . بلند شد و سلامی کرد . انگاز دوری من تاثیر چندانی روی او نگذاشته بود . ٬ چون اصلا نگاهی بر من نیفکند .

دایی ما را روی کناپه نشاند و شروع به صحبت کرد : احمدجان پسرم از لحظه ی ورودت تا به حال خیلی با تو صحبت کرده ام و خواسته های زنت را برایت مطرح نموده ام . این طور نیست ؟

درست است آقاجان .

خب بگو مرد ٬ می خواهی با دیبا زندگی کنی یا نه ؟

احمد به سرعت پاسخ داد : بله آقاجان . البته که می خواهم . من دیبا را دوست دارم . ولی بدانید او هم بی تقصیر نیست . خیلی وقت ها من به محبت احتیاج داشتم اما .....

دایی میان حرفش دوید : شما دو تا جوانید . اول زندگی همه این مشکلات هست . باید دست در دست یکدیگر بدهید و یار یکدیگر باشید سپس رویش را به من کرد و گفت : تو هم دخترم ٬ حرف هایم را گوش کن . ما دو فامیل نزدیک هستیم نباید طوری رفتار کنید که در روی هم شرمنده باشیم . احترام شوهرت را نگه دار و بدون مشورت او قدم از قدم بر ندار. این بار از زور فشار غم و غصه به تهران آمدی ٬ اما درست نیست که بی اطلاع همسرت خانه را ترک کنی .

سرم را پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم : چشم دایی جان .

خب احمد تو هم بار اخرت باشه که همسرت را آزار می دهی . دختر مردم چه گناهی کرده که باید در شهر غریب و دور از مادر و پدر ٬ غصه های تو هم بر دلش سنگینی کند .

بعد از حرف های دایی احمد هم قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود . دایی دست های ما را به هم داد و گفت : بلند شوید بچه های من و من به روی هم بخندید . فردا شما باید فرزندی داشته باشید . اگر یکدیگر را خرد کنید ٬ چه توقعی از بچه تان خواهید داشت که احترامتان را نگه دارد ؟ سپس برخاست و از اتاق خارج شد .

احمد کنارم نشست و سرم را بالا گرفت : دیبا جان به خدا دوستت دارم .

جوابش را ندادم . حرف های دایی را پیش خود حلاجی می کردم . احمد صورتش را جلو آورد و گونه ام را بوسید .

شب هنگام بعد از صرف شام به اتاق سابق احمد رفتیم و بدون کلامی سر بر بالین گذاردیم و خوابیدیم .

صبح روز بعد مادر از دیدن احمد خوشحال شد و او را در آغوش کشید . اما پدر خیلی عادی با او برخورد کرد . انگار به جریان دعوای ما پی برده بود . دو ظهر احمد پیشنهاد کرد دوتایی برای صرف ناهار به دربند برویم . از حرفش استقبال کردم . بعد از عذرخواهی از مادر ٬ روانه ی دربند شدیم .هوای صاف و آرامشی که آن فضای مطلوب به من می داد باعث شد در رفتارم تجدید نظر کنم . روی تخت های چوبی ای که با گلیم های زیبا فرش شده بود نشستیم . احمد سفارش دیزی داد . بعد از غذا چای آورد و قلیان کشید .

آواز پرندگان که بر نوک درختان نشسته بودند روحم را به شادی سوق می داد . از هر دری سخن به میان آوردیم : از نیشابور چه خبر ؟

احمد کمی مکث کرد و گفت : هیچ . همه چیز مثل چهارده روز پیش است .

بگو ببینم زوری که دیدی نیستم فهمیدی که به تهران امده ام ؟

بله .چون می دانستم تو حرفی که را که میزنی عمل خواهی کرد. ناسلامتی دختر بهادرخان هستی

از حرفش خنده ای کردم : به تو که سخت نگذشت و گرنه به دنبالم می فرستادی .

چرا. ولی با خود می گفتم زنی که بی اجازه ی شوهرش برود باید خودش برگردد .

اما من که اجازه گرفته بودم . یادت نیست ؟

احمد خنده ای کرد و گفت : بس کن دیبا آن اجازه به درد خودت می خورد .

قبلش که به تو اخطار داده بودم .

با اخم گفت : دیگر نمی خواهم هیچ حرفی از آن شب به میان آید . تمامش کن.

راستی احمد ان دخرته زینت چه می کند ؟

احمد با تعجب مرا نگریست : زینت خودمان را می گویی ؟

بله .

هیچ می خواستی چه کار کند ؟

می دانستی چقدر پر رو و بی حیاست ؟

نه چطور مگه ؟

ماجرای آن روز که در اتاقم غافلگیرش کرده بودم را برایش عنوان کردم .

کمی ناراحت شد و گفت : اگر برگردیم می فرستمش دهشان .

از حرفش یکه خوردم : نه عزیزم . دلم به حالش می سوزد . آن مسئله دیگر تکرار نشد . بگذار بماند . نان کسی را نباید آجر کرد .

احمد سری تکان داد و مشغول سیگار کشیدن شد .

بعدر از دقایقی دست در دست هم به راه افتادیم . چقدر روز برایم دلنشین شده بود . اگر احمد آن حرکات عصبی و شوخی های جلف را برای همیشه کنار می گذاشت ٬ می توانستم عشقش را به سهولت بپذیرم .احمد مردی نسبتا خوش قیافه بود . شاید اگر کسی جز من شریک زندگی اش میشد او را از صمیم قلب دوست می داشت .

کنار جوی آبی نشستیم . احمد کمی آب به صورتم پاشید . از این حرکتش احساس شادی کردم . سپس به تقلید او دست هایم را پر از آب کردم و به صورتش پاشیدم . این بازی ادامه یافت تا وقتی که به خود امدیم و دیدیم که سر تا پا خیس شده ایم . در ان عصر زیبا بدن هایمان را سردی عجیبی فرا گرفت و هردو دوان دوان به سمت ماشین رفتیم .

ساعت چهار بعد از ظهر برگشتیم . من ساعت شش وقت آرایشگاه داشتم . در راه احمد حرف های پدرش را تکرار کرد و گفت : راستی دیبا من و تو اصلا به فکر بچه نبودیم . فکر می کنم اگر پای بچه به خانه ی خالی از شادی ما باز شود ٬ مشکلاتمان به کلی برطرف می شود .

با لبخند گفتم : من هم موافقم . اما می دانی ٬ این مسئله ی مهمی است . باشد برای برگشتن به خانه ی خودمان .

احمد به شوخی موهایم را کشید و بینی ام را فشرد : باشدعزیزم . هر چه تو بگویی .

مجلس زنانه ی دایی خشایار برپا بود و مرد ها هم در خانه دایی جمشید حضور داشتند . احمد آمد آرایشگاه دنبالم و مرا به مجلس زنانه رساند . وفت پیاده شدن دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خیلی زیبا شده ای دیبا .

خدای من یعنی حرف های دایی جان این قدر در احمد تاثیر قوی داشته که او را به کلی عوض کرده است ؟ خدایا متشکرم . کمک کن تا عاشق همسرم شوم . خدایا از این که به من صبر عطا کردی از تو متشکرم . بلاخره بعد از گذشت دو سال و نیم از زندگی مشترکمان او هم مثل همه ی مردها شد .

روز های ماندن در تهران به سرعت سپری شد و وقت رفتن به نیشابور فرا رسید . یک ساعت قبل از رفتنمان پدر دست من و مهتا را گرفت و به اتاقش برد . پشت در رو برگرداند و با خنده گفت : دخترها اگه بدانید چه برایتان خریده ام !

هردو مثل بچه ها فریاد زدیم : آقاجان نشانمان بدهید .

پدر در را گشود . دو جعبه بزرگ وسط اتاق بود . شالی کلفت روی آن کشیده شده بودند . نمی توانتسم حدس بزنیم زیر آن چیست . پدر شال را کنار زد . من و مهتا کبهوت ماندیم .

این دیگر چیست آقاجان ؟

پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : یعنی نمی دانید ؟

هر دو گفتیم نه .

دوباره خندید و گفت : خب ٬ تین جعبه ای است جادویی که ساخت فرنگی هاست .

هر دو از حرف پدر به خنده افتادیم . مثل این که آقاجان ما را به تمسخر گرفته بود . من تکرار کردم : جعبه ی جادویی ؟ منظورتان چیست ؟

آقاجان دست به کلیدی برد و ان را فشرد . جعبه ی جادویی با صدایی عجیب روشن شد . درست مثل لامپ . من مهتا با تعجب و دهانی و نیمه باز ان را می نگریستیم . تصاویر متحرک بر صحنه در حال نمایش بود .

مهتا گفت : این هم مثل رادیو و گرام است ٬ با این فرق که شکل هم نشان می دهد .

آقاجان دستی به سر هردویمان کشید و گفت : آفرین . درست می گویید . مخ این فرنگی ها به کجا که نمی رسد . حتما فردا به کره ی ماه هم خواهند رفت . اسم این جعبه ی جادویی تلوزیون است برای شما دختران عزیزم .

سپس رو کرد به من و گفت : به درد تو بیشتر می خورد . در شهر غریب سرت را گرم می کند . الته تا زمانی که بچه در کار نباشد می توانید دور هم بشینید و با خیال راخت برنامه ببینید .و اما وای به حال تو مهتا اگر از ناصرخان بشنوم بچه هایت را به امان خدا راه کرده ای و پای تلوزیون نشسته ای .

مهتا گونه ی آقاجان را بوسید و تشکر کرد .

زمان رفتن ما فرا رسید . تک تک اعضای خانواده مرا به سینه فشردند . سوار بر اتومبیل همراه با جعبه ی جادویی پدر رهسپار نیشابور شدیم .

خانه ام همانی بود که بیست روز پیش بود . هیچ چیز تغییر نکرده بود . مدتی بعد وسیله ای خریدیم به نام تلفن ٬ که کارمان را راحت تر کرد . به تازگی بعضی از خانواده های درباری از آن استفاده می کردند . البته هنوز در دسترس همگان نبود . قبل از نصب تلفن می آمدند و سیم هایی مثل سیم برق به خانه می کشیدند . این کار باعث شد تماس با تهران آسان شود . آقاجان هم برای منزل تلفنی خریده بود . حالا هرچند شب یک بار من و مادر و مهتا و گاهی هم زن دایی مهوش با یکدیگر تماس می گرفتیم و جویای حال یکدیگر می شدیم .

صنوبر پسری زایید که نامش را محمد گذاردند . از راه دور به انها تبریک گفتیم . رفتار احمد به کلی تغییر کرده بود . مهربان و ساعی ٬ سر وقت می آمد و می رفت و بیشتر لحطه های بی کاری اش را با من می گذراند .

یک سال گذشت . ما هر دو در انتطار فرزندی بودیم . فرزندی که به زندگی مان شور و نشاط بخشد . اما هر ماه امید من به یاس تبدیل می شد . تمام شب و روز در غم و غصه غوطه ور بودم . خدایا نکند اجاقم کور باشد ؟ اگر چنین باشد چه کنم ؟ نمی دانم چرا دائم خود را مقصر می دانستم . شب ها با چشمی خیس به بستر می رفتم و هر زمان که بیدار می شدم فکر داشتن یک بچه مرا دیوانه می کرد . کارم شده بود خوردن دوا های گیاهی . به هر عطار باشی که سر می زدم از هر چیزی که تجویز می کردند دو برابر می خوردم . با این که خیلی تلخ بود ٬ از عشق بچه همه را به جان و دل می خریدم و اعتراض نمی کردم .

شبی در کنار احمد دراز کشیده و به آسمان پر ستاره چشم دوخته وبودم . غالبا تابستان ها روی بام می خوابیدیم . احمد سیگاری روشن کرد و گفت : دیبا ببین چقدر ستاره در این آسمان سیاه وجود دارد .

از حرفش به خنده افتادم : پس چه فکر کردی ؟ تازه این ها آنهایی هستند ککه به چشم ما می آیند . خیلی های دیگرشان را ما نمی توانیم ببینیم .

احمد خندید و گفت : عجب ! خوب شد گفتی دانشمند .

هر دو لحظه ای سکوت کردیم . دوباره دلم گرفت .

می دانی پدرم می گوید روزی این فرنگی ها به ماه هم می رسند .

بله درست می گوید . خیلی چیز ها کشف خواهد شد که بعد ها به گوش ما خواهد رسید .

یعنی می شود روزی دارویی کشف شود که درد بی فرزندی را درمان کند . احمد به صورتم خیره ماند : منظورت چیست ؟ چرا اینطور پکری ؟

نه پکر نیستم .

چرا من احساس می کنم تو مدتی است که در خود فرو رفته ای . دائما به نقطه ای خیره می شوی و در عالم دیگری سیر می کنی . دلم می خواهد بدانم مسئله ی بچه است یا من خطایی کردم ؟

دستی به سرش کشیدم : نه احمد تو چچه خطایی کردی ؟ دلم برای بچه دار شدن پر می زند . از این وضع خسته شده ام . دلم هوای کودکی را کرده که در فضای بی روح این خانه طنین افکند . دلم می خواهد فرزندی داشتم که او را به سینه می فشردم . مونسی در تنهایی ام . احمد من چقدر بیچاره ام . چرا همیشه پشت هر آرامشی باز مشکلاتی در کمینم نشسته است .

احمد سیگاری آتش زد . هیچ کلامی بر زبان نیاورد . حتی تسلی خاطرم هم نشد . متوجه بودم دوباره شرابخواری را شروع کرده است ٬ اما این بار به دور از چشم من . همین باعث می شد که در خوردن افراط نکند . من هم دیگر حال و حوصله ی بحث و دعوا نداشتم . و او را به حال خود رها کردم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۴

یک روز عصر پاییزی ٬ زمانی که کار هایم رو به اتمام بود ٬ احمد وارد خانه شد . شیرینی . چای را مقابلش گذاشتم . خندان و شاداب بود .
دیبا خبری برایت آورده ام . می دانم خوشحال می شوی .

چه خبری ؟

دوست داری زبان فرانسوی یاد بگیری ؟

با خوشحالی گفتم : خب آره . اما من و کجا و امکان فراگیری کجا ؟

باز هم عجله کردی . دیروز در مهمانی یکی از دوستانم که به تازگی از پاریس آمده است نسشته بودیم . فریدون را می گویم . همانی که خریدار فیروزه است و غالبا سنگ های ما را به خارج صادر می کند . به تازگی همسری فرانسوی اختیار کرده . زنی بسیار مهربان و مودب . درضمن مسلمان هم شده است . وقتی جریان تنهایی تو را برای دوستم شرح دادم خیلی ناراحت شد . اول پیشنهاد کرد تو را به خواندن کتاب یا کشیدن نقاشی تشویق کنم تا فکر های بیهوده نکنی . اما وقتی فهمید تمام این مراحل را گذراندی سکوت کرد و بعد از کمی که با همسرش به زیبان شیرین فرانسوی سخن گفت ٬ پیشنهاد خوبی کرد . او گفت که همسرش خیلی دوست دارد تو را ببیند . در ضمن اگر دلت بخواهد فرانسوی را به تو تدریس کند . من هم گفتم اول با تو مشورت کنم ببینم آیا دوست داری که با آنها رفت و آمد داشته باشیم یا نه . اینطوری تو هم می توانی در کنار همسر او که نامش را از فرانسیس به نازلی تغییر داده است ٬ زبان بیاموزی . خب نظرت چیه ؟

از پیشنهاد احمد خوشحال شدم . به این طربق می توانستم خود را سرگرم کنم . با عجله گفتم : واقعا عالی است من که راضی ام .

دستانم را گرفت : بسیارخب ٬ پس قرار می گذاریم یک روز عصر آنها بیایند خانه ی ما .

نه چرا یک عصر ؟ می توانی فردا شب آنها را برای شام دعوت کنی .

احمد از پیشنهادم استقبال کرد : پس من امروز خبرش را به آنها می دهم .

روز بعد چند جور خورششت ایرانی تهیه کردم . البته با کمک گوهر و زینت. موقع آمدنشان دستی به سر و رویم کشیدم و لباس ساده ای پوشیدم .

در خانه به صدا در آمد . مهمان های ما رسیدند . مدتی بود که کسی به خانه مان نیامده بود . با خوشرویی به استقبال نازلی و فریدون رفتم . دسته گلی در دست نازلی بود . با دیدن گل های نرگس از وی تشکر نمودم و به آرامی دستش را فشردم . او زنی بود حدودا سی ساله با موهایی مانند مردان کوتاه و بسیار بور ٬ به طوری که به سپیدی می زد . پوستی کک مکی و چشمانی فوق العاده آبی داشت . بلوز و شلواری به تن کرده بود . هیکلی شبیه مردان داشت . فارسی را شکسته بسته حرف می زد . آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردم . به جای چای برایشان قهوه آماده نمودم . نازلی از سلیقه ی من و سبک آراستن خانه ٬ به زبان فارسی دست و پا شکسته ای ستایش کرد . انگار از دیدن آن همه فرش دستباف و مخده های طرح گلیم و بافت ترکمن هیجان زده شده بود . بعد ها فهمیدم در کشور آنها فرش دستباف جنسی عتیقه محسوب می شود. یک لحظه لبخند از لبش دور نمی شد . هرگاه به چشمانش نگاه می کردم ٬ شور و نشاط باطنی اش را در انها می دیدم .

موقع صرف شام رسید . نازلی ظرف خود را جلو اوردد و کمی غذا کشید و به خوردن یک نوع بسنده کرد و بسیار هم کم خورد . هیچ یک از اعمالش شبیه ما نبود . به راحتی احساساتش را بیان می کرد و از کوچکترین مسئله ای ابراز شادی می نمود . بیشترین جذابه ی اخلاقی اش صداقت و یک رنگی اش بود . کم حرف می زد و بیشتر سعی داشت تلفظ جمله های ما را فرا گیرد.

بعد از صرف شام همگی در اتاق پذیرایی گرد هم نستیم . فریدون واسطه ای شده بود بین ما و همسرش . حرف های هر کدام را ترجمه می کرد و به دیگری تحویل می داد . با این که زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم ٬ آن زن در دلم جای گرفت . آخر شب زمان خداحافظی فریدون گفت که همسرش از دست پخت من بسیار تشکر کرد و می گوید مهمان نوازی ما را هرگز از خاطر نخواهد برد . همچنین افزود که زنش می گوید دیبا جان زنی بسیار زیبا و هنرمند است .

دستش را فشردم و انها از ما جدا شدند . احمد از رفتار بی نظیر نازلی لب به تمجید گشود . قرار شده بود او هر روز بعد از ظهر به خانه ی ما بیاید تا هم خودش از تنهایی در آید و هم مرا در یاد گرفتن زبان فرانسوی یاری دهد .

روز ها می گذشت و رابطه ی من و نازلی به حدی رسید که بیشتر شب ها را با هم بودیم . مرد ها در گنار هم و ما هم در گوشه ای می نشستیم .استعداد من در فراگیری بسیار خوب بود به طوری که در اواخر زمستان مجلات خارجی را مطالعه می کردم . و به سهولت نوشتن را فراگرفته بودم . تمام پیشرفت خود را مدیون نازلی بودم . او نیز از پیشرفت بسیار سریع من متعجب و خوشحال بود . ناگفته نماند که او هم زبان فارسی را کم کم فرا می گرفت و دیگر مقل قدیم به سختی سخن نمی گفت .

یک روز تصمیم گزفتم به رسم ادب هدیه ای برایش تهیه کنم . به جواهر فروشی رفتم و سینه ریزی بسیار نفیس که در رویش پر بود از الماس برایش خریدم . شب هنگامی که به دیدنش رفتیم ٬ در کمال ادب و احترام آن را به وی تقدیم کردم . از دیدن سینه ریز گران قیمت و نفیس بسیار خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت . بعد از این که مدتی به هدیه اش نگاه کرد ٬ رو به من کرد و گفت : من عاشق سادگی هستم . با این که تو هدیه ای ارزشمند به من داده ای فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم مثل شما زن های ایرانی این همه طلا به خود بیاویزم . این سینه ریز زیبا در گنجینه ی اتاقم می ماند تا روزی که واقعا به ان نیاز داشته باشم .

از سخن پر معنایش لبخند زدم .

****************************

برای عید نوروز به تهران رفتیم .۴ روز به عید مانده بود با ورودمان همگی را خوشحال کردیم . رضا حدودا دو ساله شده بود و پریا هم حالا دختر عاقل و بزرگی بود . وقتی بچه های مهتا را در آغوش فشردم ٬ دلم در حسرت فزرند سوخت .

زمان تحویل سال را کنار پدر و مادر بودیم . پدر مثل هر سال قرآن خواند و به خاطر شگون سال به من و احمد عیدی داد . در کنار احمد نشسته بودم و آرزو می کردم سال دیگر فرزندی داشته باشم تا زندگی بی روحمان را به نشاز آورد و خدا را به آن وقت عزیز قسم دادم و در دل راز و نیاز می کردم . مادرم که کانرمان نشسته بود با مهربانی پرسید : دیبا جان گل هتای شمعدانی را دیدی که چه زیبا به بار نشسته اند ؟

لبخندی زدم و پاسخ دادم : بله . چقدر هم دایه جان انها را با سلیقه لب حوض چیده است .

مادر صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و سپس رو به احمد کرد و گفت : بچه ها از خودتان پذیرایی کنید . و به دنبال این حرف ظرف شیرینی را برداشت و به سمتمان گرفت .

احمد دست مادر را به گرمی فشرد و با حنده ای که به لب داشت گفت : همه وادارمان می کنید که احساس غریبه بودن کنیم . شما خیالتان راحت باشد ما از خودمان پذیرایی می کنیم .

پس تعارف نکنید بچه های من .

پدر وقتی از خواندن قرآن فارغ شد سربلند کرد و گفت : موافقید قبل از این که فامیل به دیدارمان بیایند مثل هر سال برای تبریک عید به دیدار چند نفر از کسبه بازار و ریش سفید های محل برویم ؟

مادر به جای ما جواب داد : بهادرخان از نظر مهمان ها خیالت راحت باشد چون برادر و ها و همگی قرار گذاشته انند سر شب به اینجا بیایند .

پدر قرآن را بوسید و روی میز گذاشت . پس بروید حاضر شوید .

دو ساعتی را صرف دیدار از دوستان پدر نمودیم . زمانی که به خانه بازگشتیم احمد بلافاصله عذر خواست و به اتاق من رفت . آقاجان هم طبق عادت معمول کیسه ای پول برای خدمه برداشت و به سراغشان رفت . مادر برای دایه قواره ای پارچه از صندوقچه برداشت و به او داد . دایه دست مادر را بوسید و از او تشکر کرد و بقای عمرش را از خدا خواست . آقاجانم دوباره به اندرونی رفت و کتش را به تن کرد . دایه جلو دوید : آقا داشتم برایتان چای می آوردم .

پدر لبخندی زد و گفت : ممنون دایه جان . باید بروم . راستی ببینم تو عیدی ات را از من گرفتی ؟

دایه خنده ای کرد و گفت : ای آقا سن و سالی از من گذشته و انتظار عیدی ندارم . همین که سایه ی شما بر سر زندگی ماست خدا را شکر گزاریم .

پدرم خندید و گفت : امسال به خاطر پاداش زحماتی که کشیده ای یک هدیه ی خوب برایت دارم . یک قطعه از زمین های لواسان را برایت در نظر گرفته ام که زمان پیری نیاز هایت را بر آورده کند .

دایه چشمانش پر از اشک شد : هدا خیرتان بدهد بهادرخان . خدا سایه تان را از سر بچه هایتان کم نکند . دل من پیرزن را شاد کردی .

پدر لبخندی از روی رضایت زد و عزم رفتن کرد . اختر خانم من می روم زورخانه . یک ساعت دیگر گل ریزان است .

مادر خود را به او رساند و گفت : بهادرخان زود برگردید . الان است که سرو کله ی مهمان ها پیدا شود .

پدر دستش را روی چشم گذاشت و سپس پرسید : راستی چرا مهتا موقع تحویل سال به اینجا نیامد ؟

مادر با دستپاچگی جواب داد : سخت نگیر بهادرخان . مهتا دیروز گفت ناصرخان دوست دارد سال تحویل را در خانه ی خودشان باشند . حتما سر شب آنها هم می آیند .

تنگ غروب هدایایی را که مادر و پدر هنگام تحیل سال به ما داده بودند در چمدان می گذاشتم که ناگهان دایه ورود مهمان ها را خبر داد . دایی ها به همراه خانواده هایشان وارد سالن پذیرایی شدند . هنوز در حال خوش آمد و تبریک گویی سال نو بودیم که پدر هم به جمع ما پیوست . کمی بعد مهتا و ناصرخان هم آمدند . دوباره صحبت های فامیلی از سر گرفته شد . همه شاد بودند به جط مهوش خانم که در ان جمع مانند بیگانه ها رفتار می کرد .

آن شب به خوشی سپری شد . صبح روز بعد احمد پیشنهاد داد که به منزل پدرش برویم . من در حال آماده شدن بودم که مادر وارد اتاقم شد . با کنجکاوی مرا برانداز کرد و پرسید : قرار است جایی بروید ؟

بله . خانه ی دایی خشایار .

مادر با ناراحتی گفت : اما حالا نزدیک ظهر است و من برای همه ناهار تهیه دیده بودم .

لبخندی زدم " مادر جان هنوز ساعت نه صبح است . درضمن دلگیر نشوید ما آماده ایم تا همگی را ببینیم و تا آخر تعطیلات هم تهران می مانیم . نوبت برای شما بسیار است .

مادر شانه هایش را بلا انداخت و با حالتی که نمایانگر آزرده شدنش بود گفت : خودتان می دانید .

برای خداحافظی نزد آقاجان رفتیم . او از رفتن بی موقع ما کمی دلگیر شد . اما به روی خود نیاورد .

وقتی جلوی خانه ی دایی خشایار رسیدیم احمد نگاهی به چهره ام انداخت و با حالتی عصبی گفت : دیبا حواست باشد که کاری نکنی تا مادرم ناراحت شود .

احمد این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر من تاحالا چه کار کرده ام که مادرت از من دلخور شود ؟ درضمن مگر ندیدی دیشب چطور خود را با مت غریبه گرفته بود ؟

احمد نیشخندی زد و گفت : آدم تو را هم نمی تواند خوب بشناسد . اینقدر خودت را مظلوم می گیری که گاهی دلم برایت می سوزد . خب مادرم حساس است و از تو توقع دارد که بیشتر دور و برش بروی و حرف هایش را بی چون و چرا بپذیری .

اخمهایم را در هم کشیدم : من فقط یک مهمان هستم . اگر دیدم وجودم در خانه شان باعث آزار کسی است حتما انجا را ترک می کنم . درضمن باید بگم که من فقط به خاطر دایی جان آمده ام .

این فکر احمقانه را از سرت بیرون کن و تا من نخواهم ٬ تو هیچ جا نمی روی .

اما احمد ما فردا باید به دیدن داخیی جمشید و دیگر اقوام برویم .

هیچ چیز معلوم نیست .

احمد کاری نکن شکایتت را به پدرت بکنم .

تو هم کاری نکن که من از آمدن به تهران منصرف بشم و همین امروز برگردیم نیشابور .

می دونم که جرئت نداری .

مرا سر لج نینداز .

لطفا ساکت شو احمد یکی آمد در را باز کند .

احمد زیر لب غرولند کرد : آخر شکستت دادم و ساکت شدی .

می دانستم اگر بخواهم بیشتر با او سر و کله بزنم شاید تمام ایام عید را لج کند و به هیچ جا نیاید ٬ به خصوص خانه ی مهتا که دیشب گفته بود پس فردا شب برای شام به آنجا برویم .

صغری مستخدم منزل دایی در را گشود . سلام آقا سلام دیبا خانم سال نو مبارک .

احمد پاسخی نداد و دستش را در جیب کتش کرد و اسکناسی بیرون کشید .

این هم عیدی تو

متشکرم آقا .

مادرم کجاست ؟

خانم با سروناز خانم و آقا یاسر در سالن پذیرایی هستند .

مگر یاسر هم امده است ؟

بله مثل این که با آقا کاری داشتند . درضمن سروناز خانم هم می خواهد امشب را بماند .

از لا به لای درختان سر به فلک کشیده ی حیاز شعاع های خورشید با لطافت به روی سنگفرش ها می تابید . به آرامی راه عمارت را پیمودیم . لحظاتی بعد مهوش خانم و سروناز ظاهر شدند . از دیدن سروناز احساس شادی کردم . یکدیگر را در آغوش گرفتیم . احمد مادرش را بوسید و بعد هم من جلو رفتم و دست مهوش خانم را بوسیدم . تعارف کردند . ما به سالن پذیرایی رفتیم . ما به سالن پذیرایی رفتیم .

وقتی وارد شدیم یاسر روی یکی از ممبل ها نشسته بود . با دیدنمان برخاست و دست هردویمان را فشرد . از وقتی ازدواج کرده بود او را کمتر در منزل دایی خشایار می دیدیم . زیرا بیشتر اوقات سروناز را تنها نمی گذاشتت . همگی به آرامی روی مبل ها نشستیم . احمد مثل قدیم ها با یاسر سر صحبت را باز کرد و بعد از لحظاتی صدای ختده شان به هوا برخاست .

یاسر رو به سرووناز کرد و گفت : پس امشب با بودن دیبا جان زیاد هم تنها نیستی .

سروناز خنده ای کرد و گفت : بله . دیبا را درست مثل صنوبر دوست دارم .

احمد با کنجکاوی پرسید : مگر می خواهی کجا بروی یاسر ؟

یاسر در جواب گفت : با بچه ها قرار شکار گذاشتیم . آمده ام اینجا سروناز را بگذارم و از عمو خشایار هم دعوت کنم که همراهمان بیاید . آخر می خواهیم همان اطراف ملاک عموجان برویم . تو هم اگر دوست داری بیا . خوش می گذرد .

احمد خنده ای کرد : نه پسرعمو جان . شما بروید . من در تهران چند کار مهم دارم که باید آنها را انجام بدهم . حالا پدر چه گفت ؟

یاسر از روی میز استکانش را برداشت و به آرامی مشغول خوردن شد . مهوش خانم می گوید عمو ماه پیش به املاکش سر زده و نمی اوند همراه ما بیاید ٬ زیرا تا چند روز دیگر مشغول دید و بازدید هستند . البته من هنوط موفق به دیدار عموخشایار نشده ام .

میان حرف یاسر دویدمم : مگر دایی جان خانه نیستند ؟

سروناز پاسخ داد : نه پدر رفته دیدن محمد پسر صنوبر . از دیشب بی تابی می کرده و آقا جان را می خواسته . صنوبر هم مهمان دارد و نمی تواند بیاید اینجا .پس پدر بهتر دید که خودش به انجا برود .

مهوش خانم وارد سال شد و پشت سرش دو نفر از مستخدمان آمدند و دیس های شیرینی را تعارف کردند . احمد و مادرش گرم گفت و گو بودند . یاسر هم مرا سوال پیچ کرد و از نیشابور و آب و هوایش پرسید .

ساعتی گذشت نزدیک ظهر مهوش خانم از جمع ما خارج شد و برای دادن دستور های لازم برای ناهار به آشپزخانه رفت . احمد برخاست و گرامافون را روشن کرد و صفحه ای از ملوک ضرابی گذاشت .

صدای دایی خشایار در سالن پیچید . با ورود دایی همگی برخاستیم . دایی جان صورتم را بوسید و خوشامد گفت و بعد رفت از روی میزی که در انتهای سالن قرار داشت و سفره ی هفت سین را روی ان پهن کرده بودند قرآن را برداشت و به سمتمان آمد .

دایی جان ٬ دیباخانم ٬ قابل ندارد . برای شگون بردار . انشاالله برکت زندگی ات شود . ذوباره صورتش را بوسیدم و اسکنلاس نو و تا نخورده ای را برداشتم . دایی لبخندی زد و گفت : البته یک هدیه ی دیگر هم نزد من داری .

احمد هم اسکناسی برداشت . دایی دوباره از روی میز چیزی برداشت و به سمتم آمد . جعبه ای مستطیل شکل و کمی بزرگتر از جعبه های دیگر طلاجاتبود . درش را گشود : یک سرویس برلیان است می پسندی ؟

وای خدای من متشکرم دایی جان .

قابل تو را ندارد عزیزم .

زمان ناهار فرا رسید . مهوش خانم مثل همیشه با وسواس کامل بر آشپزخانه نظارت داشت . سینه ریز برلیان به گردن انداختم و گوشواره ها و انگشتر را در کیفم گذاردم . بلند شدم تا به مهوش خانم کمک کنم . از دایی عذر خواستم و به آشپزخانه رفتم . کهوش خانم می توانم کمک کنم ؟

موهش در حالی که دست به کمر زده بود با چشمانی که با حسادت به سینه ریز خیره مانده بود ! پشت چشمی نازک کرد : نه راحت باش . مستخدم ها هستند . وسپس گفت : دیبا جان مادر ناراحت نشوی مادر این سینه ریز اصلا به تو نمی آید .

احساس کردم خونه به صورتم دوید . بدون این که پاسخش را بدهم از او دور شدم .

ناهار را که خوردیم با احمد برای استتراحت به اتاقش رفتیم . دم عصر بود که برای عصرانه پایین آمدیم . بعد از صرف عصرانه مهوش خانم و احمد به حیاط رفتند . می دانستم باز این زن پی بهانه ای است .

شب دایی جان دستور داد که بره ای بکشند و گوشت هایش را روی آتش بریان کنند . مهوش از همان سر شب سردرد را بهانه کرده بود و از جمع فاصله گرفت . حتی شام نخورد و زود شب به خیری گفت و به اتاقش رفت . او تازگی ها اخلاقش به کلی عوض شده بود . کمتر با من حرف می زد و بیشتر احمد را زیر بال و پرش می گرفت . این اعمالش را به دلیل سطح فکر پایین و روحیات مادرانه اش گذاردم .

صبح روز بعد آسمان هنوز و گرگ و میش بود که از شدت تشنگی از خواب برخاستم . احمد را کنارم ندیدم . اول فکر می کردم به دستشویی رفته است . بلند شدم تا لیوانی آب بخورم . ناگهان نور سالن که از لای در نیمه باز وارد اتاق می شد مرا به سمت خود جلب کرد . به سمت در رفتم تا بدانم علت روشن بودن چراغ چیست . ناگهان صدای پچ پچی به گوشم رسید . با کنجکاوی توی سالن را نگریستم . احمد را دیدم که کنار مهوش نشسته بود . خدای من یعنی این وقت شب چه اتفاقی افتاده ؟ شاید حال مادرش خراب است . اما چرا احمد مرا برای کمک مطلع نکرده بود ؟

در سکوت سالن صدای مهوش خانم به گوشم رسید . با احمد گرم گفتگو بود . قصد گوش کردن نداشتم اما رفتار اخیر مهوش خانم برایم سوال شدم بود . می خواستم ببینم احمد چه می گوید . حرف های شان را به وضوح می شنیدم .

مادر جان دیدی خودمان را چطور بدبخت کردیم ؟ زنت اجاقش کور است . درست مثل خاله اش . آخر چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ما نوه می خواهیم . به خدا جوانی ات به هدر می رود . فردا که پیر شدی احتیاج به عصای دست داری .

احمد در جواب مادرش گفت : چه می دانید مادر ٬ شاید عیب از من باشد .

مادرش با حالتی عصبی گفت : مگر تو عقل نداری ؟ عیب از اوست پسرجان . در خانواده ی ما این مسئله سابقه نداشته است . نکند توی ساده ی خل فردا تو روی او بگویی که شاید عیب از تو باشد و زبانش را بر سرت دراز کنی ؟ از این دختره پر رو آنقدر بدم امده است که دلم نمی خواهد رویش را ببینم . نمی دانم تو چطور تحملش می کنی . اگر زنت نبود می دانستم چگونه با او رفتار کنم .

صدای اذان از مسجد کوچه برخاست و من دیگر حرف های انها را نشنیدم . از سخنان مادرش متعجب بودم . چگونه می توانست از من انقدر متنفر باشد ؟ دیدم که به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد . در دل گفتم : الهی نماز به کمرش بزند که میان زن و شوهر اتش می افروزد . به آرامی روی تخت دراز کشیدم و از ته دل گریستم . احمد به آرامی خود را به اتاقش رساند و سرجایش خوابید .

صبح روز بعد بدون کوچکترین کلامی همراه احمد به خانه ی مادر رفتم .


دم عصر به پیشنهاد او سوار بر ماشین به گردش در اطراف تهران رفتیم . سپس کنار رودخانه ای توفق نمودیم . و روی تخته سنگ های حاشیه ی رودخانه نشستیم .
من دیگر به خانه ی مادر نمی آیم احمد .

چرا مگر اتفاقی افتاده ؟

نه . ولی من احساس می کنم این زن در سرش نقشه هایی می پروراند . خودت هم می دانی که اصلا مرا نمی خواهد .

چه می گویی دیبا ؟ منظورت از این زن چیست ؟ درست صحبت کن . او مادر من است . طوری حرف می زنی انگار غریبه است و هیچ رابطه ی فامیلی با ما ندارد . بعد هم هیچ مادری بد بچه اش را نمی خواهد .

راست می گویی ! من خودم دیشب حرف هایتان را شنیدم .

احمد بلند شد و با عصبانیت گفت : تو زاغ سیاه ما را چوب می زنی ؟

نه آقا . من از صدای شما و نور سالن از خواب برخاستم .

خب دیبا مادر حرف ناحقی نمی زند . دلش بچه می خواهد . دوست دارد نوه ی پسری داشته باشد .

مادرت راست می گوید . انها چه گناهی دارند که اجتق من کور است ؟ او با یک نظر می تواند عیب ها را ببیند و تشخیص بدهد ایراد از کیست . شاید هم غیب گوست .

احمد با لحنی شاکی از سخنان من گفت : بس کن دیبا مادر راست می گ.ید در خانواده ی شما خاله ات اجاقش کور است .

چه جالب . آقا کشف بزرگی کردید . یادتان رفته خاله ی من عمه ی شما هم می شود ؟ شاید اجاق تو کور باشد .

احمد برخاست و با خشم کشیده ای به گوشم زد . تو نباید چنین نسبتی به من بدهی . من مرد هستم و مرد ها عاری از عیب هستند . مقصر تو هستی . می دانم در مطبخ و هر سوراخ سنبه ای دوا پنهان کرده ای . اگر زهرمار هم باشد می خوری . دیگر حرفت را تکرار نکن و بدان اجاق کور خودت هستی .

دستت درد نکند . خوب مادرت جادو گرت پرت کرده . از روز اول هم فهمیدم که خودت اراده نداری و مادر است که برایت تصمیم می گیرد . تف به غیرتت بیاد که دست روی زن بلند می کنی .

احمد از حرف من آشکارا می لرزید . ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به صورتم کوبید . از درد احساس ضعف کردم . لحظه ای جلوی چشمانم تاریک شد و محکم به زمین خوردم .

بلاخره مادر آن قدر زیر گوشش خواند تا دوباره همان احمد سابق شد . مردی که من مدت ها با او بیگانه شده بودم . دوباره ورق برگشت و بعد از یک سال و نیم آرامش احمد همان مرد سرکش شد .

خودش هم ترسیده بود . سرم را بالا گرفت . خون از دماغم جاری بود . دستمالی از کیفم بیرون کشیدم . خون بند امد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم بیرون کشیدم . خون بند آمد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم برداشتم و صورتم را در ان برانداز کردم . پای چشمم به سرخی می زد . سرخی وسیعی تا نزدیک گونه ام . می دانستم این تغییر رنگ حالت خون مردگی به خود می گیرد .

فورا مرا به خانه برگردان .

لتومبیل راه برگشت را پیش گرفت .

به مادرت چه می خواهی بگویی ؟

هیچی چه بگویم ؟ دلت می خواهد راستش را عنوان کنم ؟

نه مگر هر مسئله ای را بیاد عنوان کرد ؟ ببین دیبا دست خودم نبود . تو مرا به سر حد جنون کشاندی . به من می گویی اجاق کور هستم . دادن چنین نسبتی به یک مرد اشتباه است .

جدا پس تو چرا چنین نسبتی را به من می دهی ؟ این اشتباه نیست ؟ یا چون من زن هستم می توانی هرطور که دلت خواست رفتار کنی ؟

جلوی در خانه رسیدیم . موقع ورود به سالن مادر را دیدم که رضا را در آغوش گرفته بود و لقمه های کوچک غذا به دهانش می گذاشت . از دیدن چهره ام تعجب کرد .

دیبا چه شده ؟ چرا پای چشمت کبود است ؟سپس نگاهی به احمد انداخت . او سرش را پایین انداخته بود تا از جوابگویی راحت باشد .

هیچی مادر . کم مانده بود با سگی که وسط جاده پریده بود برخورد کنیم . احمد به خاطر جیوانک ترمز گرفت و سر من محکم به داشبورد خورد . اتفاقی نیفتاده نگران نباشید .


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
قسمت ۲۵

مادر با نگاهی ناباورانه احمد را برانداز کرد . بعد برخاست و رضا را روی زمین گذاشت . جلو آمد و سرم را بالا گرفت و به دقت پای چشمم را نگریست . برو به داه ات بگو یخ بیاورد و زیر چشمت بگذارد . بجنب ٬ دختر . الان پای چشمت کبود می شود . اگر آقاجانت بیاید و تو را به این صورت ببیند قلبش می گیرد . دایه یخ را در دستمالی پیچید و روی صورتم گذاشت . پوستم دچار سوزش شدیدی شده بود . احمد روی مبل لیمده بود و مرا تماشا می کرد . در دلم غوغایی برپا بود . هر آن منتظر بغضم بودم .

آن شب تا سپیده نخوابیدم . صبح روز بهد همگی به شمیران رفتیم . برای هر کسی که مرا با چشم کبود می دید توضیح دیروز را می دادم . از دروغی که می گفتم حالم به هم می خورد . طرف های عصر بود که مادر از من خواست کمی با هم در حیاط قدیم بزنیم . هر دو به راه افتادیم . روی نیمکتی نشستیم . مادر به سختی نفس می کشید . تازگی ها دچار مشکلات قلبی شده بود . هرچه اصرار می کردیم نزد پزشک برود ٬ به حرفمان گوش نمی کرد . بعد از کمی سکوت مادر سرم را نوازش کرد و به آرامی پرسید : دیباجان از زندگی ات راضی هستی ؟

بله . چطور مگه ؟

هیچ . دخترم . من همیشه نگران تو هستم . نمی دانم چرا احساس می کنم هر وقت که می بینمت رنگ و رویت پریده تر است . راست بگو مادر . به من دروغ نگو . حتی ةقاجانت هم بار ها گفته که این دختر حتما مشکلی دارد . خدای نکرده با احمد مشکلی نداری ؟

نه مادر شما بیهوده نگران هستید . تحمد پسر خوبی است . آقاجان هم چندین بار این سوال را از من کرده به ایشان بگویید من مشکلی ندارم . اصلا علت نگرانی شما را نمی دانم . چرا همیشه این سوال را می کنید ؟

هیچ مادر جا نگرانیم چون از ما دور هستی .

مادر دوباره پرسید : احمد را دوست نداری ؟

بله . شما می خواستید زنش شوم که شدم .

مادر از شنیدن حرفم دستش را روی قلبش گذاشت . یعنی مادرجان فقط به خاطر خواست من و پدرت زنش شدی؟ هرگز دوستش نداشتی ؟

سکوت کردم . چه می توانستم بگویم ؟ به سادگی پاسخ دادم : چرا مادر دوستش دارم . یعنی به او عادت کرده ام .

مادر نفس راحتی کشید : الهه شکر . عزیزم می دانی که مهوش خانم را هم دعوت کرده بودیم اما او نیامد ؟

خب چه بهتر . شما که مهوش را زیاد دوست ندارید . درست نمی گویم ؟

مادرجان حرف دوست داشتن من نیست . تازگی ها زن دایی ات دائما متلک می پراند .

چه متلکی ؟

نمی دانم به خدا منظورش چیست ؟ تا حرفی می شود بلافاصله می گوید ما که از پسر شانس نیاوردیم . یا مثلا می گوید ما نوه ی پسری می خواهیم . یا خیلی حرف ها و حدیث های دیگر .

مادر شما که می دانید بچه دار شدن دست خداست .

بله عزیزم . اما بگو تا به حال به این فکر افتاده اید ؟

نه چون برای من خیلی مهم نبوده است .

این چه حرفی است ؟ دست به کار شوید . الا نزدیک به شش سال می شود که با هم ازدواج کرده اید . چرا از این مسئله غافلید ؟ می دانی امدن بچه به زندگیتان شادی می بخشد ؟

خنده ای کردم و گفتم : باشد مادر جان به همین زودی شما هم نوه دار می شوید .

مادر دستم را گرفت : مادر جان برای ما مهم نیست و من و آقاجانت نوه داریم . مهتا به جای تو جبران این مسئله را کرده است . من نمی خواهم مردم پشت سرت حرف بزنند .

دستانش را فشردم . نگران نباش مادر . هیچ کس نمی تواند در زندگی من دخالت کند .

بلند شدیم که به جمع بپیوندیم . مادر صورتم را بوسید و گفت : مادر جان اگر روزی زبانم لال دیدی زندگی به تو سخت می گیرد هر زمان که به خانه برگردی دیبا ی سابقی .

چشمانم پر از اشک شد اما جلوی ریزشش را گرفتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۶

دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .
من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند .

دیگر دوا و درکام را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی و می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند .

احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت اما من حتی یک شب احمد را همدل و هم بستر خود ندیدم . ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم .

ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خرجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟

با حیرت پرسیدم کجا ؟

فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟

بلافاصله پاسخ دادم . بله . البته .

احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم .

***************

تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول له تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم .

زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم .

پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم .

صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود .

گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟

احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام .

مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مقلوب شد و سکوت اختیار کرد .

برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل سکونت خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود .

موقع ورود به منزل زیبا و هنورمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم .

ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلفار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم .

بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید .

شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم .

بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم .

نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود .

صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت .

فریدون راهنمای ما شده بود و ما را بخ خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبیت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم .

مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟

حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد .

مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگگذارد اما این دختره زیینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری بع غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است .

از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم .

روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم

احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید .

به تهران بازگشنیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای .

مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی .

دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است

چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟

مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابوور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند .

مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟

ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی .

از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است .

در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی ساتراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد با مادرش گرم گفتگو بود و زمانی که مب خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه .

بعد مکالمه با مادرش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم .

با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم .

احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد .

مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟

به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد .

مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟

مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند .

مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است .

خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟

هیچی دیبا جان سروناز بر عکس مادرش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس همن بر آیند ؟

حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم . مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید .

حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت .

مهتا در این انثا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید .

مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و با نگاهی کهذبان به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم .

شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش .

از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره .

مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه احمق فکر می کند ۱۴ ساله است مه بی خودی با خواهرم سر ناسازگاری دارد .

مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینه گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم .

اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار شدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت .

صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم

روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهناه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیز می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش .

سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم .

آن شب های نکت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خدممه گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند .

شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم .

نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟

با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من احمق هستم ؟ اجاق کور آشغال هفت سال است که مرا با ذدعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم .

دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در فقل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد . دنبال چه می گردی؟ کلید دست من استن بیچاره .

کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو .

دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید . بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم .

خواهش می کنم کلید را بده .

باشد نکبت می دهم .

به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود .

خانم جان به هوش امدید .

بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام ؟

خانم جام در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۷

سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازیوم را گرفت و مرا به حمام برد . زمانی که لباسم را از تن بیرون آوردم ٬ مشاهده کردم تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی مرا بشوری یا خودت را خیس کنی ؟

دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟

با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .

مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .

به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را اتهل می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .

مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و روزنامه سرگرم کرده بودم . احمد دیگر از من جدا می خوابید و حدود یک سالی می شد ماهی یک بار به من سر می زد .

ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم دزدانه و ان وقت شب ؟

تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای زنانه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم ان نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود . از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود . ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید . زینت را عریان در آغوش احمد دیدم . .خشکم زده بود . آنها هم مثل دو مجسمه بی روح شده بودند. احمد پرید و ملافه را به دور دخترک کشید .

به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .

احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی کثافت . ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .

من همچنان زیر نشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .

ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟ فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید . در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بودم ٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دتسش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود . از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .

یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .

مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .

حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم . به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .

زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من ... من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .

اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .

دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .

خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟

گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم . سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید . آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟

یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .

گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .

با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدر من را می کشد .

خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟

************************

نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .

شبی در اتاقم را گشود . یادم رفته بود در را از تو فقل کنم . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام بی مقدمه خود را به بسترم رساند و مرا در آغوش گرفت .

دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد . گفنتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .

احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با این ککه دیگر بیشتر شب هایش را باذ من هم بستر می شد ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۸

روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .

یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .

مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .

دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بلاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم . شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .

از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .

احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .

لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .

آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .

هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های زولانی اش اعتراضی نکردم .

عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .

نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهروز گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .

این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخص کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد وو مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عکس زنی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟

دست هایم می لرزید و در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .

آن روز ها احمد معمولا ساععت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک ششوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . ةخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .

صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و قصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .

احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه اایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحتفظی کرد و رفت . حس ششمم می گفت که به شرکت نمی رود .

ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد .

آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .

قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .

سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .

نمی خواستم هاشمی علت امدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .

آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟

به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد ....

بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟

دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .

می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .

اتفاقا کی خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .

با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !

هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از طهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .

دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مقل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر نرفن می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .

از جا برخاستم . ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .

مطمئن باشید خانم . اما شما امده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟

با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .

با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .

نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟

من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .

خب نوش جانت . من برای تو هرککاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که ....

با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟

بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟

با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .

با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟

چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .

اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟

تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که احمق بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سفق زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .

بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ مواظب باشیرت خشک می شود . احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ عکس زن من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی دداشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .

از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما ها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .

بلند شد و رو به رویم ایستاد . کجا می روی احمق ؟

می روم تهران .

اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .

با خنده گفتم : حالا می بینی .

مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۹

صدای پدرم از آن طرف سیم به گوش رسید . دلم پر می زد برای دیدارش. دلتنگی یکباره به قلبم هوجوم آورد .
اول بفرمایید .

سلام آقا جان .

چی شده دیبا جان ؟ اتفاقی افتاده ؟

آقاجان مهمان نمی خواهید ؟

پدر مکثی کرد : دیبا چه شده ؟ جانم را به لبم رسیاندی . چه می گویی ؟

صدایش به لرزه افتاده بود .

گریه امانم نمی داد . هق هق گریه می کردم و نمی توانستم درست صحبت کنم .

پدر فریاد زد : دیبا اتفاقی افتاده ؟ احمد طوری شده ؟

با گریه گفتم : آقاجان احمد سالم است من دارم می میرم.

چرا چی شده ؟

صدای مادر ررا کنارش شنیدم . چهره اش را مجسم کردم . حتما مثل مرغ پرکنده بال بال می زد . بهادر خان دیباست ؟

آقاجان احمد زن گرفته است .

هیچ صدایی نیامد . حتی مادر نیز خاموش شد . انگار نفس در سینه ی هر دو حبس شده بود . ناگهان صدای مهتا از ان طرف به گوشم رسید : دیبا خواهر کوچولوی من چه شده ؟

با گریه گفتم : مهتا احمد برایم هوو آورده . به آقاجان بگو مرا در خانه اش می پذیرد تا همین الان حرکت کنم ؟

مهتا با گریه گفت : لعنت به احمد . دیبا تو روی چشم ما جا داری . اینجا خانه ی توست .

پدر گوشی را گرفت . صدای شیونش را می شنیدم . منتظر باش آقاجان . پس فردا مهتا و ناصرخان می آیند نیشابور عقبت . آن نامرد را هم خودم ادب می کنم .

با گریه گفتم : نه آقاجان او را ول کنید . مرا دق مرگ کرده است . هشت سال زجر و عذابم داده است و صدایم در نیامده است . اما حالا باید به همه چیز خاتمه بدهم .

گوشی را قطع کردم . می دانستم احمد از آن طرف حرف هایم را می شنود . به محض قطع شدن تلفن به اتاقم آمد . کمربندش را درآورد . می کشمت دیبا . تو حق رفتن نداری . از دست پدرت عارض می شوم . او نمی تواند زن مرا بدون اجازه ام از خانه ببرد .

جلو نیا . بس است . نگذار روزگارت سیاه تر از این شود . می دانی که پدرم می تواند دودمانت را به باد دهد .

احمد خنده ای کرد . محتویات بطری ای که در دست داشت را لاجرعه سر کشید و مثل بار قبل با کمربند به جانم افتاد .

شب شده بود . بدنم غرق در خون بود و از تورم و درد می سوخت . گوهر پزشکی خبر کرد ٬ که بعد از معاینه ام با وحشت گفت : چه کسی این خانم را شکنجه داده است ؟

هیچ کس حرفی نمی زد . دکتر مسکنی به من زد و تا صبح روز بعد هیچ نفهمیدم . یک روز دیگر به خلاصی ام مانده بود . شب پر درد و سراسر اشک و آه دوم هم به پایان رسید . تحمد در آن دو روز از ترس ناصرخان به خانه نیامده بود . صبح روز بعد هنگامی که چشم گشودم مهتا را بر بالینم دیدم . او اشک می ریخت و دست هایم را در دست داشت . با دیدنش نیمه خیز شدم و او را در آغوش گرفتم و هر دو ساعتی را گریستیم .

ناصرخان وارد شد . سلام کردم . سرخی چشمانش نشان می داد که او هم گریسته است . جلو آمد و دستی به موهایم کشید . ناراحت نباپ دختر عمه . امروز دیگر تکلیفت را با آن نامرد روشن می کنم . تف به آن احمد بی غیرت که زنش را به چنین حال روزی انداخته است . دیگر تمام شد . سپس رو به مهتا کرد و گفت : مهتا کمک کن تا او را از این خراب شده بیرون ببریم .

مهتا زیر بغلم را گرفت . به کمک او روی پا ایستادم . هنوز از در اتاق خارج نشده بودیم که یاد جواهراتم افتادم .

مهتا بگذار مقداری وسیله دارم که باید همراه بیاورم .

گوهر در کشو را باز کرد . سنجاق سینه ای را که ماکان به رسم یادگاری به من داده بود برداشتم ٬ و بعد ساعت ظریفم را . سپس همه ی طلا هایم را به جز آنهایی که احمد و خانواده اش به من داده بودند ٬ برداشتم . به یاد آلبوم عکس هایمان افتادم . نمی خواستم هیچ اثری در آن خانه از خود به جا بگذارم . آلبوم را به دست مهتا دادم و باقر کمک کرد چمدان ها را در ماشین بگذاریم . آن قدر حالم بد بود که عقب ماشین برایم جا پهن کردند . به آرامی سر را روی متکا گذاردم و مهتا پتویی رویم کشید .

سکوت سنگینی فضای ماشین را گرفته بود . مهتا تمام مدت اشک می ریخت . ما ره برگشت به تهران ٬ خانه پدری ام ٬ عشق دورانی کودکی ام و یادگار دوران جوانی ام را پیش گرفتیم . احمد از ترس ناصرخان دو روز به خانه نیامده بود .

ساعتی هیچ حرفی بینمان به میان نیامد . تا این که عصر تمام رنج ها و دردهایم را برای مهتا و ناصرخان شرح دادم . هردو بدون هیچ غروری اشک می ریختند ٬ و خودم در ایم میان از فرط گریه نفسم به شماره افتاده بود . بلاخره سکوت کردم و به خواب رفتم .

اندکی بعد چشم گشودم . اولین لقمه غذا را مهتا به دهانم گذاشت . دیبا جان بخور که جان بگیری . چرا این همه وقت برای مان نگفتی که در زندگی با احمد چه می کشی ؟ البته همه ی ما از نگاهت و از حالاتت حدش زده بودیم . اما دلمان می خواست از زبان خودت بشنویم که خدایی نکرده ما را مقصر ندانی .

لقمه را به آرامی فرو دادم و گفتم : سرنوشت من چنین بوده . هیچ کس جز خدا نمی توانست از راز دل من آگاه شود .



زمانی که به تهران رسیدیم و ماشین جلوی منزل پارک شد ٬ دباره نفس عمیقی کشیدم . اینجا همان جایی بود که می توانست پناه قلبم شود . چشم هایم را مالیدم . یعنی تمام اینها خواب نبود ؟ یعنی باید باور می کردم که از دخمه های خانه ی او نجات پیدا کرده ام ؟

پدر و مادر هردو چشم به راهمان بودند . پدر گرفته و عصبی می نمود . مادر نیز از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود . هردو انگار سالخورده شده بودند .

پدر مرا در آغوش گرفت . با دیدن چهره و گونه ی کبودم به آرامی گریست . مرا به اتاق خودم بردند و روی تخت خواباندند .

مهتا به آقاجان گفت : نامرد احمد جای سالمی در تنش نگذاشته است . طفلک حال تکان خوردن را هم ندارد .

چشمان پدر و مادر غرق در اشک بود . گونه هایم و تمام صورتم زیر سیل اشک هایشان بوسه باران شد . مادر به سینه اش می کوفت و احمد را نفرین می کرد .پدر در فکری عمیق فرو رفته بود . شاید در فکر انتقام .

همه خارج شدند تا مادر لباسم را از تنم در اورد . لباس راحتی پوشیدم . تنم پر از ضربات شلاق بود . مادر طاقت دیدن آن جراحت ها را نداشت با گریه از اتاق خارج شد . قلبش گرفت و جلوی پله ها به زمین افتاد . صدای پدر را شنیدم که گفت : تف به غیرتت خشایار که پسرت را حیوانی وحشی تربیت کرده ای . سپس رو به همه گفت : الان می روم و حق آن خشایار نامرد را کف دستش می گذارم .

ناصرخان مانعش شد : نه آقاجان درشان شما نیست . همه ی کار ها را به قانون واگذار کنید .

دایه برای مادر گل گاوزبان اورد . مهتا شانه هایش را می مالید . سرانجام مادر به هوش آمد . در حالی که روی تخت نشسته بودم و اشک می ریختم .

****************************

هفته ها گذشت و زخم هایم به دلیل رسیدیگ مادر و مهتا و به خصوص دایه ی مهربانم ترمیم شد . پدر با دایی خشایار دعوای سختی کرد و اعلام نمود : دخترم را از همین حالا مطلقه بدانید . دایی هم به نیشابور رفت و گفت که احمد دیگر پسر او نیست . دو خانواده قطع رابطه کردند . آن روز ها پدر اغلب در فکر بود . می دانستم غم مرا می خورد . نه به خاطر طلاقم بلکه به دلیل این که من ۸ سال زجر کشیده و لب به اعتراض نگشوده بودم . شاید خود را مقصر می دانست . مادر سعی می کرد من و او را قوت قلب بدهد .

سه ماه بعد یک روز پدر برگه ای به دستم داد ٬ برگه ای که حکم آزادی من در آن حک شده بود .

از احمد جدا شدم و این بعد از مدت ها اولین شادی زندگی ام بود . پدر چند نفر را اجیر کرد تا به نیشابور بروند و احمد را تا سر حد مرگ بزنند . این کار عملی شد و کمی دل مرا خنک کرد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عطر نفس های تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA