انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

عطر نفس های تو


مرد

 
قسمت ۳۰

ماه ها گذشت . خاطرات شوم زندگی ام مرا تا سرحد جنون می کشاند و شب ها دائم کابوس های وحشتناک می دیدم . روحیه ام بسیار ضعیف شده بود و با اندک سخنی در مورد گذشته ام اشک می ریختم . . روز ها اغلب زانوی غم بغل می گرفتم و در لاک تنهایی خود پنهان می شدم . هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد . کمتر سخن می گفتم .

روزی در ایوان نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم که ناگاهن دست گرمی بر شانه ام نشست . سر بلند کردم و آقاجانم را دیدم که اندوهگین به چهره ام لبخند می زد . : دیباجان به چه فکر می کنی ؟

چیز مهمی نیست . داشتم کمی استراحت می کردم . حوصله ام سر رفته است . پدر سکوتی کرد و سپس گفت : پدر جان می خواستم من و مادرت را ببخشی .

چرا مگر شما چه کرده اید ؟

اشک در چشمان پدر حلقه زد : ما باعث بدبختی تو شدیم . به اصرار فراوان تو را به عقد احمد در اوردیم . من هرگز خود را نمی بخشم .

این چه حرفی ایست پدر ؟ مگر شما به قسمت ایمان ندارید ؟ من باید این زجر را می کشیدم دلیلی نداره شما و مادر را مقصر بدانم .

پدر سکوت کرد و آرام اشک هایش را پاک کرد . لحظه ای تلخ بود . تا آن زمان هیچگاه او را در چنین حالتی ندیده بودم . بلند شدم و صورتش را بوسیدم . پدر همه جیز به پایان رسیده است . من خوشحالم که از بند اسارت او آزاد شده ام و شما پشت گرمی ام هستید .

پدر از شنیدن سخنانم نفس راحتی کشید . انگار منتظر بخشش من بود .

******************************

روز ها سری به مهتا می زدم و از پریا و رضا دیدن می کردم . پریا به مدرسه می رفت و رضا دیگر پسر بزرگی شده بود . بچه ها بسیار با من مانوس شده بودند و هر زمان که می خواستم به خانه بازگردم سرم گریه و زاری می کردند که نروم و پیششان بمانم . اما ترجیح می دادم پدر و مادر باشم و از آنها مراقبت کنم .

یک روز پدر زمانی که از حجره به خانه آمد ٬ فورا کنارمان نشست و خبر خوشی داد : اختر خانم ٬ تا یک ماه دیگر راهی خانه ی خدا می شویم . خودت را آماده کن .

مادر از شادی در پوست خود نمی گنجید . آخر به آرزویش رسیده بود . یک ماه گذشت و کار پدر و مادر در آن ایام دیدن اقوام طلب حلالیت بود . شبی بغد از صرف شام صدای مادر را شنیدم که با پدر سخن می گفت . نمی دانم چرا ایستادم و به حرف هایشان گوش کردم .

بهادرخان بیا و دست از لج و لجبازی بردا . ما عازم خانه ی خدا هستیم و باید حلالیت بطلبیم . نباید با بغض و کینه از اینجا برویم . مگر داداشم کف دستش را بو کرده بود که پسرش این چنین بلایی سرمان می آورد ؟ ما فامیل هستیم . من دلم نمی خواهد این چنین تو را در بغض و نفرت ببینم . بهادرخان این عمل از روحیه ی مردانه ی شما بعید است .

نه خانم . این چه حرفی است که می زنی ؟ من هیچگاه حاضر نیستم مهوش و خشایار را ببخشم . آنها باعث بدبختی دخترم شده اند . یادت است چه تعریفی از آن مردیکه ی بی غیرت می کردند ؟ چرا پسرشان را نصیحت نکردند ؟ چرا گذاشتند دختر من این همه زجر بکشد ؟ آن هم دخختر بهادرخان که پاره جیگرش هستند . اصلا من به خاطر انها زنده ام خانم .

چه می گویی بهادر خان ؟ مگر دیبا به من و تو که پدر و مادرش بودیم اعتراضی کرد که بخواهد به مهوش و دایی اش اعتراض کند ؟ خودت می دانی این دختر چقدر تودار است .

بحث پدر و مادر ادامه داشت . دلم نیامد در کارشان دخالت کنم . می خواستم به آنها بفهمانم که دیگر هیچ ناراحتی از آنها به دل ندارم و هیچ غم گذشته ام با احمد را نمی خورم می خواستم به به آنها بفهمانم همه غصه هایم را در نیشابور جا گذاشته ام .

بی مقدمه وارد اتاق شدم . پدر و مادر هر دو سکوت کردند . آقاجانم سیگاری آتش زد و مشغول خواندن روزنامه ی روی میز کرد . مادر به صورتم لبخند زد : دیبا جان هنوز نخوابیده ای ؟

نه مادر خواب به چشمانم نمی آید .

خب چه می خواستی ؟

هیچی با پدر کار دارم .

پدر سرش را بلند کرد : بله دخرتم ؟

می خواستم قدری با شما صحبت کنم .

خب بگو دخترم می شنوم .

پدر دلم نمی خواهد فقط شنونده باشید ٬ بلکه می خواهم به حرف هایم عمل کنید .

خب بگو چه می خواهی ؟

والله قصد نداشتم به حرف هایتان گوش دهم اما گذری صدایتان را شنیدم . این قسمت ما بوده که چنین رقم خورده بوده . شما نباید با دایی قهر کنید . دست سرنوشت ما را به هم رسانید و با دست خودش هم از هم جدایمان کرد . هیچ کس در این میان مقصر نیست . حتی دایی و مهوش که با دخالت های بی جایش نمی دانست چه می کند . بدانید این بخشش ثواب فراوانی دارد . پدر من انها را ٬ حتی احمد را از ته دل بخشیده ام . حلا حرف من را گوش کنید و به خاطر من قلب مادر را نشکنید و خدا را هم خشنود سازید .

بعد از حرف هایم صدای گریه ی مادر را شنیدم . که بلند شد و مرا در آغوش گرفت : دخترم تو چه قلب پاک و رئوفی داری ! خدا می دانید که به داشتن تو افتخار می کنم .

پدر سکوت کرد . باز حرفم را تکرار کردم . آخر سر گفت : بگذار امشب فکر هایم را بکنم و ببینم چه می شود .

بلاخره مادر و پدر سرزده به خانه ی دایی خشایار رفتند و باری سنگینی از روی دوشم برداشته شد .

شب آخردر منزلمان به مناسبت رفتنشان مهمانی ای برپا بود . دایی خشایار هم آمد . بعد از مدتها اولین باری بود که او را می دیدم . با گرمی مرا در آغوش فشرد و مدتی گریست . بعد با غمی خاص گفت : دیبا از رویت شرمنده ام .

از او حال مهوش خانم را پرسیدم . بهانه آورد که بیمار است و در منزل صنوبر است . فکر کردم مهوش شرمنده و یا شاید خشمگین است . اما هیچ حرفی در این مورد به میان نیاوردم .

صبح روز بعد پدر و مادر رهسپار خانه ی خدا شدند . با رفتن انها دور و برم خلوت شد . از نبودشان غمی سنگین بر دلم نشست و چشم هایم خیس شد . روز ها می گذشت و من دائم در خانه بودم . چندین بار مهتا از من خواست شب ها به خانه ی انها بروم اما من قبول نکردم و بهانه آوردم که اگر جای خوابم تغییر یابد شب را به راحتی نمی توانم استراحت کنم . احتیاج زیادی به تنهایی و سکوت داشتم .

یک روز است به همراه دایه در آشپزخانه شیرینی درست می کردیم ٬ در خانه را زدند . بلند شدم و دست هایم را شستم و لباسم را عوض کردم . غلام در اتاقم را زد : خانم دوست پدرتان هستند . آمده اند شما را ببینند .

چه کسی ؟

سرهنگ ماکان آریا .

از شنیدن نام ماکان ثبلم در سینه به شدت کوبید . اکنون رها بودم اما خالی از عشق . رها تر از قاصدک ها . یعنی چه شده بود که ماکان بعد از مدت ها سری به ما می زد ؟ از طلاق من باخبر بود یا پدر این راز را برای دوستش فاش نکرده بود ؟

سرهنگ را به مهمان خانه دعوت کن من الان می آیمم .

در اتاق را باز کردم . از پشت سر او را دیدم چهار شانه و ورزیده تر از قبل با موهایی که مثل همیشه مرتب و شانه زده بود . از صدای در اتاق از جا برخاست و به سمت من برگشت . خدایا مثل همیشه و زیبا و گیرا بود . با خنده ای ملیح بر لب جلو امد . سلامی کردم و به رسم ادب دستش را فشردم .

دیبا حالت چطور است ؟ کی آمده ای ؟

خوبم سرهنگ . چند ماهی است که تهرانم .

چه جالب ! پس چرا من با خبر نشدم ؟

نمی دانم . خب شاید خیلی مهم نبوده است .

ماکان سرجایش و من دستور شیرینی و چای دادم و روی مبل مقابلش نشستم . نگاهی به سردوشی ها و مدالهایش انداختم . دوباره ارتقا درجه یافته بود و سرهنگ تمام شده بود . سر به زیر انداختم . مثل همیشه طاقت نگاه های سوزان او را نداشتم .

خب چه مدتی می مانی ؟ راستی از جناب زرین چه خبر ؟

دلم نمی خواست حرفی از احمد بزنم . همین که می فهمید طلاق گرفته ام بس بود . مایل نبودم علتش را به او بگویم .

شاید برای همیشه بمانم . دیگر قصد رفتن ندارم . درضمن از حال آقای زرین چندماهی است که بی خبرم ٬ چون دیگر اوضاع و احوالش به من مربوط نیست .

از حرفم بهت زده شد و نیمه خیز از جایش برخاست .چه می گویی دیبا ؟ درست می شنوم ؟ تو زندگی ات را رها کردی ؟ آخر چرا ؟

بله رها کرده ام . درست فهمیده اید . من حالا زنی مطلقه هستم .

باور نمی کنم . آه خدای من !

چرا ؟ یعنی شما شهامت طلاق در من نمی بینید ؟ باید عمری می سخوتم و با زجر و بدبختی زندگی می کردم ؟

ماکان متاثر گفت : چرا. من همیشه شهامت تو را می ستودم . می دانم زنی نیستی که بتوان بر سرش کوفت و بتوان وادارش کرد عمری با بدبختی ها بسازد . اما متعجبم که احمد چه کرده بود ؟

هیچ آقای ماکان . دلم نمی خواهد درباره ی او حرفی بزنم . باعث ملالم می شود . لطفا از این موضوع بگذرید .

ماکان به آرامی گفت : بسیار متاسفم دیبا . دلم نمی خواست تو را ناراحت کنم . مرا ببخش .

خنده ای کردم و گفتم : من شما را آسان می بخشم . شما را ۸ شسال پیش بخشیده ام آن زمان که دختری بیست ساله بودم . ان زمان که قلبم را به بازی گرفتید و مرا به راحتی به دست فراموشی سپردید حتما به خاطر دارید ؟

تو نباید اینطور با من سخن بگویی . من هرچه کردم به خاطر تو بود .

آه راستی ؟ ولی قبل از این که بدانی احمدی در کار است آخرین نامه ات بوی بی مهری و جدایی می داد .

ماکان سکوت کرد . می دانستم مغلوب شده است . می خواستم حرف هایم را بزنم و تا ته قلبش را بسوزانم . اما بر خود نهیب زدم . او مهمان من بود و حالا دیگذ برای این حرف های کودکانه خیلی دیر شده بود ٬ چون قلب من هیچ میلی به او نداشت . حالا من قالب یخی بودم ذوب نشدنی . با این که هر وقت اسم ماکان را می شنیدم قلبم فرو می ریخت . این آوار دلم عشق را دوباره در من زنده نمی کرد .

خب بگذریم . جناب آریا مرا ببخشید که نتوانستم خشمم را مهار کنم . دیگر تکرار نمی شود . ماکان دستی به موهایش کشید و گفت : آمده بودم از بهادرخان دیدن کنم اما انگار نیستند و درضمن از حرف های شما چیزی به دل نمی گیرم. این عادت زن هاست که یک طرفه قضاوت می کنند .

مثل این که شما مدتی است که پدر را ندیده اید . درسته ؟

بله چطور مگر ؟ من ۴ ماهی پارسی بودم . البته برای سفر و تغییر آبو هوا . اما چند روزی است که آمده ام . امشب گفتم سری به دوست دیرینه ام بزنم و جویای حالش شوم اما انگار خانه نیستند .

نه سرهنگ ماکان . پدر به همراه مادر چند روزی است که رفته اند خانه ی خدا . گمان کردم شما می دانید .

ماکان با خوشحالی گفت : آه چه سعادتی نصیب بهادرخان شده است . اما ای کاش می دیدمشان . اینجا بخت با من یاری نکرد .

ماکان ساعتی نشست و بیشتر از همیشه با من سخن گفت . کثل قدیم ها می خواست او را با نام کوچک صدا کنم . اما من احساس می کردم لزومی ندارد که خود را با او صمیمی کنم . شب فرا رسید و اتما بدون هیچ مزاحمی با هم سخن گفتیم . گاهی با ورود خدمه برای پذیرایی رشته ی صحبت از دستمان خارج می شد .

ساهت حدود ۹ بود که ماکان از جا برخاست و عزم رفتن کرد اصرار کردم شام را با من صرف کند اما فایده ای نداشت . با ادب خاصی گفت : باید بروم شبی دیگر خدمت می رسم .دضمن باید در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم . می خواهی تو را کسالت و بی کاری نجات دهم و سرت را به کار گرم کنم ؟ موافقی دیبا ؟

با خوشحالی گفتم : البته که موافقم اما می ترسم پدر قبول نکند .

نه خیالت راحت باشد . کاری که من برایت در نظر دارم برای کسب پول نیست ٬ بلکه برای کمک به سطح دانش مردم است .

خب این چه کاری است ؟ می خواهم بدانم .

نه بگذار سلسله مراتبش را طی کند . بعد با تو آن هم با مواقفت پدرت ٬ در میانش می گذارم . دلم نمی خواهد تو را بیهوده امیدوارم کنم .

دوباره به یاد امید عثبی افتادم که هشت سال پیش به من داده بود شدت حسرت و تاثر چهره ام را در هم کشید . از تغییر ناگهانی ام متوجه حالم شد .

دیاب انقدر عجله داری بدانی که از تاخیر در دانستم از دست من ناراحت می شوی .

نه عجله ندارم . مسئله ای به خاطرم آمد که روحم را آزرد .

خنده ای کرد و گفت : روح بسیار ظریف و حساسی داری . درست مثل خودت ظریف و شکننده .

آنگاه دستم را فشرد و رفت . این ان مردی بود که من مدت ها در تب عشق او می سوختم و دوست داشتم مکانی امن بیابم و لا وا ولو یک کلمه حرف بزنم ؟ اما چرا امشب با این که ساعت ها در مورد مسئله ای تبادل نظر کردیم آن عشق سابق به سراغم نیامد ؟ به خود خندیدم . زیرا من دیگر از همه ی مرد ها نفرت داشتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۱

زمان عید نوروز کم کم فرا می رسید . من مانند دوران تجردم در خانه پدرم بودم . مهتا اغلب به من سر می زد و تا پاسی از شب گذشته با بچه هایش نزد من می ماند این روز ها خستگی رو به راحتی می شد در چهره ی ناصرخان دید . می دانستم کار ها تجارتخانه بسیار سنگین است و نبود پدر باعث زحمتش می شود .
سال جدید تحویل شد و ما در خانه ی آقاجان سر سفره ی عید هر یک به نوبه خویش دعا کردیم . پریا دستهایش را در هم گره کرده بود و زیر لب ذعا می خواند . از دیدن دهان بی دندان و آن چشمان معصوم که دائما به سوی من خیره می شد ٬ خنده ام گرفت . خم شدم و صورتش را بوسیدم . رضا هم به تقلید از پریا دعا می خواند . اما توجهش به شیرینی های سر سفره بود . بعد از دعا هدایا ی بچه ها را دادم و صورت هر یک را بوسیدم .

خاله جان راست است که دعا عای سر سفره ی هفت سین مستجاب می شود؟

بله عزیزم .

چرا ؟

چون می گویند شگون دارند .

شگون یعنی چه ؟

یعنی این که آمد دارد .

بد شگون یعنی چه ؟

یعنی آمد ندارد . یعنی نحسی می آورد .

خاله جان شما بد شگون نیستید .

با حرفش مهتا خم شد و با حیرت صورتش را نگریست . این چه حرفی بود که به خاله زدی ؟ این حرف را که گفته است ؟

پریا خنده ای معصومانه کرد و گفت : می دونم خاله جانم آمد دارد . یعنی آمده است خانه ی عزیز و پدر و بزرگ بماند اما زن دایی مهوش هر وقت به خانه ی بابا جمشید و مامان طاهره می آید می گوید دیبا بدشگون است .

از حرف پریا بند دلم پاره شد . اشک در چشمانم حلقه زد اما مانع ریزشش شدم . پریا بلند شد و صورتم را بوسید و دست هایش را دور گردنم حلقه کرد : خاله جان بگو حرف زن دایی راست است ؟

مهتا پشت دستش زد و گفت : بس کن پریا . زن دایی مهوش اشتباه می کند . دیگر دوست ندارم این حرف ها را تکرار کنی . ببین خاله جانت را ناراحت کردی .

آره خاله جان شما را ناراحت کردم ؟

نه خاله جان اصلا .

می خواهی بگویم چه دعایی کردم ؟

بله دوست دارم بشنوم . ناصرخان پریا را از آغوش من جدا کرد : اینقدر به خاله ات نچسب . دیبا داشت خفه ات می کرد چرا هیچ نمی گویی ؟

بگذارید بچه راحت باشد پسر دایی . بگو پریا جان .

اول دعا کردم بابام همیشه زنده باشد . بعد هم دعا کردم شما شوهر کنید یک بچه ی گرد و قلمبه بیاورید من مثل عروسکم با او بازی کنم .

همه از حرفش خندیدیم .ناصر و مهتا هر دو گفتند . انشالله اما خنده هایم من دروغین بود ... حسرت بوسه ای مادرانه به فرزندم مرا به آتش می کشید . تعارف هایمان به پایان رسید . همه به همدیگر هدیه ای دادیم . ناصرخان بعد از این که کمی سر به سرمان گذاشت رو به مهتا کرد و گفت : بچه ها پیشنهادی دارم که دوست دارم شما هم بپذیرید . هنوز خودم تصمیمی نگرفته ام . جواب قطعی من مشروط بر این است که شما هم بپذیرید .

مهتا خندید و گفت : بگو ناصرخان . ما سراپا گوشیم .

ناصر در حالی که دستی به طرف ظرف آجیل می برد گفت : امسال با هر سال فرق دارد . نه آقاجانت هست و نه ما مهمانی خواهیم داشت . تمام مهمان هایمان زمانی می آیند که آقاجانت از مسافرت برگردد . که هم عید دیینی آمده باشند و هم دیدن حجاج .

هر دو گفتیم : بگویید ناصرخان . این قدر کشش ندهید .

دیروز عصر ماکان به تجارتخانه آمد و پیشنهاد داد روز دوم عید یعتی فردا همگی با هم عازم شمال شویم . او ویلایی آنجا دارد که محل مناسبی برای اقامت است . درضمن دیبا خانم ٬ ماکان افزود آب و هوای آن منطقه می تواند آرامش خاصی را به تو بدهد . وقتی چنین پیشنهادی داد دیدم خیلی وقت است که سفر نرفته ایم و احتیاج به تنوع داریم . خب حالا نظر شما چیست ؟

هردو با شادی گفتیم : ما موافقیم .

ناصر در حالی که رضا را در آغوش می گرفت گفت : پس بروید برای فردا آماده شوید ساعتی دیگر ماکان برای گرفتن خبر می آید .

من و مهتا هر دو شا از این سفر ٬ مثل بچه ها به طرف اتاق من دویدیم . قرار شد اول چمدان مرا ببندیم و بعد بریم خانه ی مهتا تا آنها لوازم مورد نظرشان را بردارند .

عصر زنگ زدیم آرایشگری بیاید و موهایمان را بیاراید . بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم . من از این که مورد توجه کسی قرار گرفته بودم و از این که دیگر روز ها را به شب نمی دوختم و زانوی غم بغل نمی گرفتم ٬ دلشاد بودم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۲

ماکان از راه رسید . بعد از سلام و احوال پرسی به بچه ها عیدی داد و بسته ای طریف و زیبا هم به من داد : این هم هدیه ای برای دیبا خانم . باز کن ببین می پسندی ؟

در جعبه ی طریف را گشودم .عطری ظریف و خوش بود ساخت پاریس در آن قرار داشت . یا خوشحالی هدیه را گرفتم و تشکر نمودم . سپس به اتاقم رفتم و کفش هایی را که عیدی برای ماکان خریده بودم ٬ به او تقدیم کردم . تشکر کرد و سلیقه ام را تحسین نمود . در حالی که ککانر دست ناصر خان نشسته بود ٬ چشم هایش را برای لحظه ای پر از شراره های عشق یافتم . اما بر خود نهیب زدم . نه دیگر برای من بس است . یک بار عشق او را در ترازوی عمل قرار دادم اینک او برایم دوستی خانوادگی است و بس .

من و مهتا از جا برخاستیم و برای درست کردن موهایمان به اتاق مخصوص رفتیم . من می خواستم موهایم را پسرانه کوتاه کنم . قبل از خروج از ماکان دعوت کردیم شام را با ما صرف کند و او به اصرار ناصرخان پذیرفت .

هنگام خروج از اتاق رو به من کرد و گفت : دیبا خانم امیدوارم این سفر روحیه ی شما را عوض کند .

متشکر سرهنگ .

موهایم را کوتاه کردم و دستی به سر و رویم کشیدم . چهره ام به کلی تغییر کرده بود . با این که خطوط غم و غصه را به راحتی می شد از چهره ام خواند هنوز رنگ و بوی جوانی را از دست نداده بودم . سر میز شام متوجه ی نگاه های ماکان شدم که مشتاقانه مرا می نگریست . بعد از صرف شام همگی به اتاق مهمان خانه رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت مرد ها گل کرده بود . من و مهتا هم گوشه ای نشسته بودیم و از خاطرات کودکیمان حرف می زدیم . خیلی وقت می شد که به یاد آن دوران یافتاده بودیم . چه لحظه های زیبایی داشتیم . همه غرق در لذت و شادی بودیم . کجا من این چنین قلبم غمخانه بود ؟

پریا خوابش می آمد و بهانه می گرفت که باید ناصرخا مرا به اتاق ببرد . ناصرخان سعی کرد او را آرام کند اما فایده ای نداشت . مهتا دایه را صدا زد : دایه جان پریا بی تابی می کند .

اما پریا گریه سر داد و گفت : من بابا ناصر را می خواهم .

ناصر به اجبار برخاست . سرهنگ اجازه می دهید چند لحظه از حضورتان مرخص شوم ؟ زود بر می گردم . می بینید که این بچه بی تابی می کند . سپس دست او را گرفت و از سالن خارج شد .

ماکان بی مصاحب ماند و من و مهنا به رسم ادب سر حرف را با او باز کردیم . او از سفر اخیرش به پاریس سخن می گفت و ما هر دو به حرف هایش به دقت گوش می دادیم . یعنی حرفی نداشتیم با او بزنیم . میان حرف ماکان مهتا از او اجازه خواست و از اتاق خارج شد . با رفتن مهتا هر دو ناگهان خاموش شدیم . فقط صدای نفس هایمان بود که به گوش می رسید . من مثل همیشه مشغول جویدن ناخن هایم شدم . یکباره ماکان لب گشود : دیبا بسیار زیبا شده ای . این را می دانستی ؟ حتی زیبا تر از۸ سال پیش که تو را دیدم . یادت می آید ؟

با حسرت سر بلند کردم : آه بله . به راحتی آن روز ها را به خاطر می آوریم اما.....

لمیدوارم این سفر به تو خوش بگذرد .

متشکرم که به فکر من هستید .

دیبا بگو مرا بخشیده ای ؟

سکوت کردم . در چه مورد حرف می زنید ؟

یعنی تو نمی دانی ؟

نه هرچه بوده در خاطر من رو به فراموشی گذارده . هیچ دوست ندارم از آنها یاد کنم . در موردشان سخن نگویید .

ماکان ساکت شد . سیگاری آتش زد و آرام از جا برخاست . پشت پنجره ایستاد و به آسما چشم دوخت . نگاهش به دور دست ها بود . با حالت شاعرانه ای گفت : ببین چه شب زیبایی است . من امشب را هرگز فراموش نخواهم کرد .

حرفش را تصدیق کردم .

************************

صبح روز بعد همگی عازم سفر شدیم . ماکان با اتومبیل خودش می امد و ما هم با اتومیبل ناصرخانم . قبل از رفتنمان دایه همگی را از زیر کلام قرآن مجید عبور داد . زمانی که رویم را می بوسید گفت : از فرصت ها استفاده کن . دیگر از این فرصت ها پیش نمی آید .

سه ساعتی می شد که از تهران خارج شده بودیم . هوای شرجی و نسیمی که از سمت درختان می وید روحم را تازه می کرد . پریا ذوق زده بود و در آغوشم آرام و قرار نداشت . خاله جان می رویم دریا ؟

بله عزیزم .

خاله دریا بزرگ است ؟

بله خیلی هم بزرگ است .

بگو اندازه ی چی ؟

یزرگ تر از حوض خانه ی پدر بزرگ .

پزیا خندید و از شادی صورتم را بوسید .

مهتا سرش را به صندلی تکیه داد . دیبا ببین چه هوای تازه ای . آدم باید ریه هایش را پر کند .

کمی بعد ماشین ها را کنار زدیم تا کمی استراحت کنیم و ناهار بخوریم . در رستورانی دنج و آرام نشستیم .

ماکان رو به من کرد و گفت : خانم ها چی میل دارند ؟

من و مهتا به هم نگریستیم و سپس من گفتم : هرچه بقیه بخورند .

خب من و ناصرخان طالب اوزون برون هستیم . شما هم موافقید ؟

البته .

ناهار را اوردند همی با خنده و شوخی ناهار را صرف کردیم .

زمان مراجعت رسید ماکان جلو آمد و به آرامی به ناصرخان گفت : اگر اجاززه بدهید دیبا خانم و پریا در ماشین من بشینند . به خدا ناحقی است . از بی هم صحبتی دلم ترکید .

ناصرخان گفت : از نطر ما اشکالی ندارد البته اگر خود دیبا موافق باشد .

ماکان بعد از شنیدن نظر مساعد ناصرخان رو به من گفت : دیاب خانم به من افتخار می دهید تا متل قو مرا همراهی کنید و مصاحب لحظاتم شوید ؟

همراه پریا در صندلی عقب نشستم . ماشین را روشن کرد و به راه خود ادامه دادیم .

حواسم به درختان بود که ناگهان ماکان لب به سخن گشود .

دیبا می خواستم کمی با تو صحبت کنم . با این که می دانم شاید از سخنانم ناراحت شوی اما عزیزم می خواهم بدانم تو چرا بی مقدمه زندگی ات را ول کردی ؟

از حرفش بهت زده شدم . چرا باید در امور خصوصی من دخالت می کرد ؟ به آرامی گفتم : قصه ی من سر دراز دارد . شاید غصه غم من روز ها زمان ببرد و بازم هم ناتمام باقی بماند .

ماکان نگاهی از آینه به چهره ام انداخت و گفت : بگو ممن گوش شنیدن دارم . دلم به بزگی آن دریایی است که پیش رو داریم . بدان غم تو قطره ایست در دریای غم آلود دلم . بگو و خودت را راحت کن . دلم می خواهد مثل آن وقت ها مرا عریبه نپنداری .

اگر هنوز هم لاقم پس بگو .

چه بگویم . از زنی که هیچگاه احساس نکرد زن است و تکیه گاهی دارد ؟ زنی که خود را به بازوی لخت خزان پیچید و دست آخر با مه اجاق کوری بدنام شد . بله احمد سر من زن گرفت و به حریم خانه اش بی حرمتی کرد . او بار ها به من خیانت کرد . حتی با خدمتکار خانه ام هم بستر شد . باوور کن او مرا ۸ سال شکنجه داد ٬ خرد کرد و از هم پاشید . به طوری که دیگر چینی احساس من بند نخواهد خورد . زخم های تنم که بر اثر ضربات شلاق دهان باز کرده بود به قوت جوانی دوباره جوش خورد و باز پوست و گوشت گرفت اما ضربه هایی که به روحم خورد مرا در هم شکست و هرگز جبران نشد .

اشک از چشمانم جاری شد مثل این که با خود حرف می زدم . وجود ماکان را از یاد برده بودم . من یک زن مطلقه هستم . نه یک بیوه ی عادی. بلکه زنی اجاق کور . کسی که هرگز طعم مادر شدن را نچشید . کسی که بوی تن بچه ای او را به سر حد جنون می کشاند و من چنین بخت برگشته ای هستم . شاید احمد حق داشت . او نباید پاسوز من می شد . اما راهش را بلد نبود . حالا چه می خواهی بدانی ماکان ؟ هشت سال زندگی کردم اما دریغ از یک نوازش گرم . من دیگر آن دیبای سابق نیستم . من زنی ۲۸ ساله هستم که عمرم به پوچی و بطالت گذشت . من فدای دست خزان شدم .

گریه امانم را برید . پریا مرا در آغوش کشید : خاله گریه نکن . تو قول داده بودی به بابا بزرگ . فراموش کرده ای ؟

اشک هایم بی اختیار بر روی گونه هایم می غلطید . ماکان نفس عمیقی کشید و گفت : دیبا دیگر بس است . قلب مرا سوختی . بس است عزیزم .

پریا با خشم به ماکان می نگریست . آرام در گوشم گفت : عمو تو را اذیت کرده . من اصلا دوستش ندارم .

نه عزیزم . سرم درد می کند . این حرف را نزن .

ساعتی بعد به متل قو رسیدیم . شهری شبیه بهشت . تا آن زمان جایی به زبایی انجا ندیده بودم . ماکان گفت : الان می برمتان یک جای دنج و خلوت که از طبعت زیبا لذت ببرید .

پریا ذوق زده گفت : خاله ببین دریا چقدر بزرگ است !

بله عزیزم .

به جاده ای فرعی پیچیدیم در سایه سار درختان گم شده بودیم . صدای پرنده ها ما را غرق در لذت کرد .

دیبا این همه قشنگی را یکجا دیده بودی ؟

نه هرگز . حتی زمانی که به پاریس رفته بودم .

چه جالب . من هم داشتم به همین مسئله فرک می کردم . این زیبایی ها مختص ایران ماست . سپس خنده ای کرد .

واقعا تو یک میهن پرست واقعی هستی . گفته ات را تصدیق می کنم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۳

کم کم خانه ای سپید و زیبا از دور پدیدار شد .

بچه ها رسیدیم .

ماشین ها توقف کردند و همگی پیاده شدیم . مهتا به خنده نزدیک شد و آهسته گفت : خوش گذشت دیبا ؟ حتما از مصاحبت با ماکان لذت بردی .

آه بله شما چطور ؟

البته ٬ رضا که همه اش خواب بود. خیلی وقت بود که با ناصر و بدون حضور بچه ها سخن نگفته بودم . امروز زیبایی های این جاده ما را به یاد ماه عسلمان انداخت .

ماکان همگی را به درون ویلا دعوت کرد . مرد ها چمدان ها را از ماشین پایین آوردند و به درون خانه رفتییم . آنجا را محیطی زیبا و آرام یافتم ٬ با سالنی از مبل های قهوه ای رنگ ٬ دیوار هایی از جنس چوب ٬ پرده هایی شکلاتی رنگ و پنجره هایی رو به دریا . همه چیز محیط گویای ذوق و سلیقه ای خاص بود . انگار زنی با سلیقه تمام وسایل را با ظرافت کنار هم چیده بود .

ماکان همگی را تعارف به نشستن کرد و سپس افزود : من می روم چای آماده کنم تا خستگی از تن همه بیرون برود .

من و مهتا برخاستیم . مهتا گفت : اجازه بدهید ما این کار را انجام دهیم . فکر می کنم این چند روز وظایف آشپطی و امور خانه باید به عهده ی ما باشد .

ماکان مکثی کرد و گفت : با این که من همیشه این جا پذیرایی از مهمانانم را خودم بر عهده می گیرم اگر این مسئله باعث زحمتتان نشود ٬ پیشنهادتان را می پذیرم .

نه این چه حرفی است ؟ آقایان نباید در امور خانه و آشپزی خود را به زحمت بیندازد . این وظیفه ی خانم هاست .

ماکان بعد از شنیدن حرف های مهتا با خنده گفت : چه خوب ! پس بیایید تا وسایل را نشانتان بدهم .

وارد آشپزخانه شدین . ۶ صندلی تاجدار که به طرز زیبایی منبت کاری شده بود ٬ محیط آشپزخانه را دلپذیر تر کرده بود . تمام وسایل مورد نیاز جهت آشپزی در آنجا موجود بود .

چای را آماده کردیم و به جمع پیوستیم . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . ماکان برخاست و گفت : اگر مایلید لب دریا برویم و غروب خورشید را تماشا کنیم .

ناصرخان کمی فکر کرد و سپس گفت : من و مهتا قرار است یک ساعتیی به شهر برویم و مقداری خرید کنیم . امیدوارم ما را معذور بدارید .

ماکان متعجب گفت : این چهع حرفی است که می زنی دوست عزیز ؟ لطف کنید و صورت خرید را بدهید ٬ من به شهر می روم . درست نیست که مهمان عزیزم به زحمت بیفتد .

صحبت سر این مسئله چند دقیقه ای به طول انجامید . آخر سر قر ار شد مرد ها فهرست خرید را ببرند و لوازم مورد نیاز را تهیه کنند . پریا و رضا هم با آنها همراه شدند . زمان رفتنشان ٬ ماکان به من نزدیک شد و گفت : دیبا جان چیزی لازم نداری ؟

نه متشکرم سرهنگ .

زمان سوار شدن به اتومبیل ماکان گفت : راستی خانم ها ٬ برای شام چیزی تهیه نبینید. شام امشب به عهده ی من و ناصرخان عزیز است . اگر دوست دارید ماهی بخریم تا روی آتش کباب کنیم .

ما موافقت خود را اعلام کردیم و آنها به راه افتادند .

بعد از رفتنشان خانه در سکوت فرو رفت . مهتا پرسید : دیبا حوصله داری تا لب دریا برویم ؟ بیا ببینیم غروب خورشید کنار دریا چه تماشایی دارد که ماکان دوست داشت زمان غروب لب آب باشد .

قبل از رفتن چمدان ها را به اتاق بالا بردیم . پله های مارپیچ مانند چوبی ما را به سمت بالا هدایت می کرد . مهتا آهسته گفت : دیبا از کجا باید بدانیم که کدام اتاق را باید انتخاب کنیم ؟ نکند اشتباها اتاق سرهنگ را اشغال کنیم .

نه دیدی که خودش موقع رفتن گفت می توانید هر کدام از اتاق ها را که خواستید انتخاب کنید .

مهتا چمدانهایش را در اتاقی روشن و نورگیر که پنجره ی بزرگش رو به دریا باز می شد قرار داد و من بدون بر رسی دیگر اتاق ها اتاق دیوار به دویار آنها را انتخاب کردم . محیط اتاق برایم دلپسند بود . دیوار های صورتی رنگ ٬ تختی یک نفره ٬ آینه ی قدی . ٬ کمدی در انتهای اتاق که لباس هایم را در انجا گذاشتم ٬ و پنجره ای بزرگ با پرده های صورتی ملایم که رو به دریا باز می شد . همه چیز اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود .

لباسهایم را عوض کردم و همراه مهتا لب دریا رفتیم که فاصله ی چندانی با ویلا نداشت .

هردو واقعا سلیقه ی ماکان و احساسش در مورد غروب سرخ رنگ خورشید در سینه ی دریا را تحسین کردیم . ساعتی با هم بر روی شن ها نشستیم و هر دو بدون هیچ کلامی در آن غروب به یادماندنی به امواج زیبا خیره ماندیم . مهتا سنگ ریزه و صدف ها را از روی ساحل بر می داشت و به آب دریا می سپرد . از دور قایق های ماهی گیری را می دیدیم که چه زیبا آغوش آب را به سمت خشکی ترک می کردند . صدای آوازشان به گوشمان می رسید . من دست هایم را به امواج دریا سپردم و به حباب های آن که حاکی از شرارت موج هایی بود که صخره ها را می سایید ٬ نگریستم .

مهتا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : دیبا جان یک سوال دارم .

بگو .

هنوز هم ماکان را دوست داری ؟

این چه حرفی است که می زنی مهتا ؟ دوست داشتن من نسبت به ماکان سال ها پیش رنگ و بوی عشق را از دست داده است . من دیگر به ماکان به چشم یک دوست نگاه می کنم و سعی می کنم این فاصله را برای همیشه حفظ کنم .

راست می گویی ؟ یعنی دیگر از آن همه آه و اشک و آن همه سوز و گداز عاشقانه چیزی در دلت باقی نمانده است ؟

نه مهتا . همه ی آن اشک ها و رنج ها و فراغ ها تبدیل به خاکستری بسیار سرد شده است .

یعنی نمی توان شعله ای از آن بیرون کشید ؟

نه ٬ مهتا .

اما من فکر می کنم ماکان تو را مثل سابق و شاید هم بیشتر دوست دارد . این را از نگاهش می خوانم . حتی ناصر هم متوجه شده است .

بس است ٬ مهتا . من نمی خوام او به خاطر ترحم عاشق من شود . نگاه های ماکان به من همیشه حالت مهر آمیز داشته است . من هم فریب همین نگاه ها را خوردم . درضمن نگذار ناصرخان چیزی از این قضیخ بفهمد . دوست ندارم نظرش نسبت به او عوض شود .

خیالت راحت . ناصر می داند ماکان مرد شریفی است ٬ والا هرگز با او دست رفقات نمی داد . ما همه دوست داریم تو خوشبخت شوی .

او یک بار مرا سرخورده کرد . در نامه ی آخرش بی مقدمه از جدایی سخن گفت . برای آن چه توضیحی دارد ؟

مهتا کمی در خود فرو رفت . دیبا به سرعت تصمیم نگیر ٬ شاید ......

شاید چی ؟

هیچی بگذریم .

مهتا دوست داری بروی توی آب ؟

نه من که شنا بلد نیستم .

می ترسی غرق شوی ؟

آره ٬ اما بیشتر می ترسم طعمه ی کوسه ها شوم .

آه چه مقایسه ی زیبایی ! غرق شدن بهت از این است که طعمه ی کوسه ها شوی . من سال ها پیس سید آن کوسه ی وحشی شدم و می دانم چه دندان های تیزی دارد .

بس کن دیبا . حرف های گذشته را به میان نیاور. خواهش می کنم . تو امده ای روحیه ات عوض شود نه این که .....

زمان برگشتمان هوا به کلی تاریک شده بود . مرد ها همزمان با ما رسیدند . پریا با سرعت به سوی ما دوید و خودش را محکم در آغوش مهتا انداخت . ببین مامان ٬ چه خرس خوشگلی دارم . عمو ماکان برایم خریده است .

مهتا سر کودک را نوازش کرد و سپس گفت : از عمو تشکر کردی ؟

بله صورتش را محکم بوسیدم .

رضا کجاست ؟

مثل همیشه خواب آلود بغل باباست .راستی خاله دیبا ما چند تا ماهی خریدیم . عمو ماکان می گوید انها را امشب به سیخ می کشیم و بریانشان می کنیم . خاله مگر ماهی ها گناه ندارند ؟ طفلی ها را نباید خورد مگر نه ؟

نه خاله جان ٬ این درست نیست . آدم ها باید بعضی از حیوانات را بخورند تا بزرگ شوند .

نه من که نمی خورم . دلم برایشان می سوزد . الان مادرشان دارد گریه می کند .

هر جور دوست داری . اما پشیمان می شوی . ماهی غذای خوشمزه ای است .

ما به کمک ناصرخان و ماکان شتفاتیم . مقداری از خرید ها را از دستشان گرفتیم . به خانه بردیم .

بعد از این که نشستیم و چای خوردیم و کمی استراحت کردیم ٬ ماکان و ناصرخان و پریا بیرون رفتند و با چند کنده کومخ ای از آتش به پا کردند . صدای ماکان به گوشمان رسید : خانم ها بیایید بیرون و به ما کمک کنید .

من و مهتا به طرف آنها رفتیم و همگی دور آتش نشستیم . ماکان ماهی ها را به سیخ می کشید و در شغله های آتش بریان می کرد . من سینی ای که همراه آورده بودیم پیش رویش گذاردم . خنده ای کرد و گفت : آفرین به شما که کدبانوی با تدبیری هستید . مانده بودم این ماهی ها را کجا بگذارم .

همه از حرفش به خنده افتادیم . مهتا در حالی که با گذاشتن چند کنده در آتش شعله ها را تیز تر می کرد گفت : واقعا که دیبا کدبانو است . شما دستپخت او را نخورده اید . با این که غالبا آشپزی در خانه ی ما وظیفه ی مرضیه است ٬ بعضی از روز ها که دیبا هوس می کند آشپزی کند ٬ غذا هایی لذیذ تر از مرضیه می پزد که ۲۵ سال است در خانه ی ما سمت آشپز را دارد .

ماکان با نگاهی مهربان خنده ای کرد و گفت : پس دیبا خانم باید این چند روز از دستپخت شما هم بخوریم تا ببینیم واقعا حرف خواهرتان درست است یا نه ؟

البته مهتا تعارف می کند . ولی من هم واقعا دلم برای آشپزی لک زده است . اگر شما بتوانید دست پختم را بخورید من حرفی ندارم .

زمان صرف شام رسید . همه به جز پریا که به حال ماهی های بریان غصه می خورد ٬ غذایمان را خوردیم . بعد از شام مول تخته نرد شدند و داستان هایی از خاطرات گذشته ی خود نقل می نمودند . صحبت از دستگیری ناصرخان پیش آمد . می دانستم هنوز مدیون ماکان است . مهتا وسط حرف مرد ها دوید و گفت : تو رو خدا دیگر بس است . دلم نمی خواهد در این سفر چیزی از آن روز های سخت به خاطر بیاورم .

ماکان سکوت کرد و عذر خواست .

بلاخره خستگی بر همه مستولی شد و قصد رفتن به رختخواب را کردیم . من شب به خیر گفتم و از بقیه جدا شدم . لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم . آن روز را انگار در خواب دیده بودم . چه روز خوشی بود . خستگی حتی به استخوان پاهایم نیز نفوذ کرده بود . خیلی زود به خواب رفتم .

صبح زود که از خواب برخاستم ٬ سپیده تازه دمیده بود و نور خورشید از پشت ابر های تیره با شعاعی ضعیف به چشم می رسید . پنجره را گشودم و هوای تازه را به درون سینه کشیدم . صورتم را شستم و جلوی آینه نشستم . مو هایم را روغن طدم و کمی آرایشی ملایم نمودم . وای خودای من امروز چقدر سرحال هستم . به آرامی از پله ها پایین رفتم . گمان می کردم همه بیدار هستند اما خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود . خوب بود چای را آماده می کردم و بعد از این که سفره راچیدم بقیه را بیدار می نمودم.

وارد آشپزخانه شدم . همه چیز مرتب روی میز چیده شده و چای حاضر بود . بوی کلوچه ی تازه اشتهایم را تحریک می کرد . مهتا هنوز در خواب بود . فقط ماکان ممکن بود صبح به این زودی پایین امده و خیلی آرام ٬ بدون این که مزاحم استراحت دیگران شود ٬ میز صبحانه را چیده باشد .

به آرامی روی یکی از صندلی ها نشستم . هنوز دستم را به سوی ظرف کلوچه نبرده بودم که صدای قدم هایی مرا به خود آورد . سر برگرداندم و ماکان را در چارچوب در دیدم . لباسی سر تا پا سفید پوشیده بود و حوله ای در دست داشت . چقدر امروز به چشمم جذاب و دوست داشتنی تر آمده بود . به آرامی از جا برخاستم .

سلام سرهنگ .

سلام ٬ دیبای سحرخیز عزیز . صبح به خیر .

شما چه زود برخاسته اید !

با خنده گفت : بله من به رسم عادت در ارتش ٬ صبح خیلی زود بر می خیزم ٬ حتی اگر تمام شب را بی خوابی کشیده باشم . اول کمی ورزش می کنم و بعد مشغول صرف صبحانه می شوم .

پس چیدم میز با این سلیقه کار شماست ؟

بله . جالا بیا جلو و مشغول شو .

از جا برخاستم و گفتم : شما هم چای میل دارید ؟

آه بله . اما من صبحانه ام را خورده ام . بشین ٬ من می خواهم برایت چای بریزم .

نه متشکرم . بگذارید خودم این کار را انجام بدهم . این درست نیست .

منظورت چیست ؟ دلم می خواهد من امروز از تو پذیرایی کنم .

برایم چای آورد و رو به رویم نشست : دیبا نمی دانی شنا در این صبح بهاری چقدر می چسبد . دلت می خواهد شنا کنی ؟

نه اصلا ! اما دلم می خواهد با قایقی به آن دور دست ها بروم . آنجا که آسمان به سینه ی دریا می چسبد .

این که کاری ندارد . اگر مایل باشی ٬ بعد از صرف صبحانه تو را به دریا می برم .

متشکرم سرهنگ . هن.ز وقت زیاد است . ترجیح می دهم همگی با هم باشیم . بگذارید بقیه بیدار شوند بعد با هم تصمیم می گیریم .

اینقدر یک دنده نباش دیبا . ناصرخان و مهتا دیشب خیلی خسته بودند . فکر نمی کنم به این زودی خا بیدار شوند . دلت نمی خواهد صبح به این زیبایی را در دل دریا بگذرانی ؟

چرا ٬ اما ....

اما ندارد . به من اعتماد کن . نمی گذارم غرق شوی . حالا حالا ها لازمت دارم .

خنده ای کردم و گفتم : باشد . اما اگر اتفاقی افتاد خودتان جواب آقاجانم را بدهید .

پس از صرف صبحانه هر دو برخاستیم و شانه به شانه به طرف دیا رفتیم . قایقی کوچک با پاروی خیس خورده ان طرف تر در ساحل به چشم می خورد . ماکان مثل پسربچه ای به طرف قایق دوید : بیا بیا هل بدهیم تا قایق به آب بزند .

کنارش ایستادم و کمکش کردم . قایق بر اولین موج دریا سوار شد .

سوار شو ! پری دریایی من . سوار شو نترس .

به آرامی رو به روی ماکان نشستم . پارو ها را به دست گرفت و به سینه ی دریا زد .

می رویم تا انجا که قلب مهربان آسمان به آغوش دریا پناه برده است .

لبخندی زدم .. دست هایم را به امواج آب سپردم . وای خدای من ! چقدر سرد است . شما در همین آب سرد شنا کردید ؟

بله از هوای کردستان که سرد تر نیست .

یادم است که در نامه هایتان از هوای سرد زمستان آنجا شکایت داشتید .

خب یادت هست دیبا .

کم همه چیز را به خاطر دارم . فقط نمی خواهم آنها را مرور کنم .

چرا پری دریایی من ؟

چون دیگر برایم مهم نیست .

وای خدای من ٬ نمی دانم چگونه باید این قلب یخی را گرم کرد . دختر بگذار خون گرم و عاشق در ان دهلیز های منجمد بجوشد .

نه دیگر بس است ٬ بگذارید همینطور بماند . زیرا طاقت گرما ندارد .

خنده ای کرد و گفت : پری دریایی ممن خیلی زندگی را سخت گرفته ای .

بعد پارو ها را محکم تر به دریا زد . سرعت دریا زیاد شد و چون گهواره ای که کودکی در آن خفته باشد ٬ در دست موج های کوچک تلو تلو خورد .

ماکان تو را به خدا آرام تر .

مگر نمی خواهی به انجا برسیم ؟

چرا . اما اینطور نه .

اگر آرام پارو بزنم که فردا هم به آنجا نمی رسیم .

باشد مهم نیست . همین جا هم به من آرامش کافی می دهد .

دوست داری پارو بزنی ؟

بله خیلی دوست دارم موج ها را مغلوب کنم .

پس بیا جایت را با من عوض کن و این طرف بشین .

بلند شدم . تعادلم به هم خورد و به سمت او پرت شدم . با مهارت مرا در آغوش گرفت .با این که عملش مانع از این شد که به سمت دریا پرت شوم ٬ زمانی که مرا تنگ به سینه اش فشرد ٬ لب به اعتراض گشودم : لطفا رهایم کن بهتر است برگردیم .

چه شده پری من ؟ مگر نمی خواستی پارو بزنی ؟

نه برای امروز کافی است .

بازو هاتی قوی اش را از دور کمرم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت ساحل برگشتیم .

در راه آواز های غمگین خواند که آه از نهادم برخاست .

این ترانه را همیشه می خواندم . دوستش داری ؟

بله ولی خیلی سوزناک است .

زیبایی اش در سوزی است که در آن نهان است . می خواهی بلند تر برایت بخوانم ؟

بله . صدایتان بسیار گرم و زیباست .

خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من ٬

همراه و همسایه ٬ نزدیک تر از پیرهن .

باورکنم یا نه ٬ هرم نفس ها تو ؟

ایثار تن سوز نجیب دستاتو ؟

اگه این فقط یه خوابه ٬ تا ابد بذار بخوابم .

بذار افتاب شم و تو خواب ٬ از تو چشم تو بتابم .

بذار اون پرنده باشم ٬ که با تن زخمی اسیره ٬

عاشق مرگه که شاید ٬ توی دست تو بمیره .

ریزش اشکش را دیدم . سرم را پایین نگاه داشتم تا اون عالم خودش سیر کند .

بعد از اتمام ترانه سکوت کرد و به آرامی پارو ها را رها کرد . دیبا دوستت دارم .

سکوت کردم و چشم به ساحل دوختم . نم نم باران شروع شد . در لحظه ای سرشار از احساس ٬ ماکان به نرمی دستانم را گرفت و دوباره گفت : دیبا دوستت دارم ٬ از ته دل می گویم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۴

گرمی دستانش روحم را منقلب کرد . دوباره آن عشق گذشته فوران کرد . دست هایم را از دستانش بیرون کشیدم .

چرا ساکتی ؟ تو حرفی نداری ؟

نه هیچ حرفی ندارم . دیگر دلم نمی خواهد این جمله را تکرار کنید .

مرا ببخش دست خودم نبود . نباید به این زودی ها به تو ابراز ...

به ساحل رسیدیم . باران تند شده بود و صورتم را تازیانه می زد . ماکان کنارم به راه افتاد : عجله کن کوچولو . الان سرما می خوری .

وارد خانه شدیم . از آشپزخانه صدای مهتا به گوش می رسید که با ناصرخان صحبت می کرد . با ورودمان ساکت شدند . مهتا با خنده گفت : فکر کردم خوابیده ای . خب گردش صبحگاهی خوش گذشت ؟

بله متشکرم .

ناصرخان به احترام ماکان برخاست . سلامی کردند و همگگی پشت میز نشستیم . ماکان رو به ناصرخان کرد و گفت : دوست عزیز هوای دلنشینی است . حیف نیست تا این وقت روز خواب هستید ؟

ناصرخان تبسمی کرد و گفت : دیشب خیلی خسته بودیم . هنوز که تا شب خیلی راه است می توانیم بعد از صرف صبحانه کمی قدم بزنیم . چطور است ؟

مهتا موافق بود . من به اتاقم رفتم و به خشک کردن موهایم مشغول شدم . مهتا به آرامی وارد اتاق شد : دیبا خانم ٬ صبح زود به دریا می زنید .

به اصرار ماکان بود . من که دلم می خواست همگی با هم می رفتیم . اما او عقیده داشت شما خیلی خسته اید و نباید مزاحمتان بشویم .

راستی دیبا هیچ فکر کرده ای که ماکان چه مرد منضبط و عاقلی است ؟

بله از میز چیدنش معلوم است .

راست می گویی ؟ میز صبحانه را ماکان چیده بود ؟ خب مجردی آدم را فولاد آبداده می کند . اگر زن داشت مجبور به تحمل این سختی ها نبود .

***********************

آن روز صبح کمی کنار ساحل قدم زدیم و بعد سوار بر ماشین به گردش در شهر پرداختیم من برای دایه هدیه ای خریدم و ماکان نیز مقداری وسایل مورد نیازمان را خریداری کرد نزدیک ظهر همگی به دعوت ناصرخان به رستورانی رفتیم و ناهار را آنجا صرف کردیم . زمان مراجعتمان به ویلا غروب شده بود به پیشنهاد ماکان به سمت دریا رفتیم و اتومبیل ها را کنار ساحل پارک کردیم . بچه ها به سوی دریا شتافتند و مشغول بازی شدند . ناصرخان هم به دنبالشان رفت تا مواظبشان باشد . من و مهتا به اتومبیل تکیه داده بودیم و ماکان هم کنارمان ایستاده بود .

پریا از شوق فریاد زد : خاله جان ٬ خاله دیبا ٬ بیا کمی با هم آب بازی کنیم .

به سمتش رفتم . موج ها به شدت به ساحل می خورد . دریا خشمگین بود .با هر موجی که به سمتمان می آمد ٬ پریا به هوا می پرید و از سر شادی جیغ می کشید . دست هایش را گرفتم و با هم در ساحل مشغول قدم زدن شدیم . ناصرخان همراه رضا صدف جمع می کرد . رضا اط شوق با هیجان تمام می خندید . یک دفعه نگاهم به سمت مهتا و ماکان برگشت . آنقدر گرم گفتگو بودند که کمتر توجهشان به سمت ما جلب می شد . فقط هر از گاهی مهتا دستش را برایمان تکان می داد و باز به صحبت ادامه می داد . نمی دانم در مورد چه چیز با هم صحبت می کردند . فقط چند بار شنیدم که ماکان با صدای بلند گفت : نه ٬ نه . هرگز . با صدایشان را کم و بیش به سمتم هدایت می نمود ٬ اما حرف هایشامن مبهم بود . ماکان عبوس و در هم بود و مهتا با شرمساری سر به زیر افکنده بود . به آرامی پریا را رها کردم و به سمت آنان رفتم . با دیدنم سکوت کردند . بعد از لحظاتی من و مهتا به ناصرخان پیوستیم و ماکان را در حالی که با چهره ای عصبی سیگار می کشید تنها گذاشتیم .

**********************

شب فرا رسید . من و مهتا شام را تهیه دیدیم . بعد از صرف شام ٬ ناصرخان جهت استحمام از ما جدا شد . رضا معصومانه به خواب رفته بود و پریا با چشمانی خواب آلود سرش را روی زانو هایم گذاشته بود و مقاومت می کرد تا به خواب نرود .

مهتا گفت : پریا برو بخواب .

پریا به آرامی از جا برخاست و با اکراه قصد رفتن کرد . هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود که برگشت و با شیطنتی کودکانه گفت : خاله جان می آیی برایم قصه بگویی ؟ قول می دهم زود بخوابم .

حتما خاله جان . می آیم . سپس به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و هر دو به اتاق خواب رفتیم . قصه ای کوتاه را برایش تعریف کردم . هنوز به انتها نرسیده بود که او به خواب رفت .

آهسته از پلکان پایی می آمدم که ناگهان صدای ماکان را شنیدم که با مهتا بحث می کرد . نه امکان ندارد . در این موقعیت هرگز . اط شما خواهش می کنم . او نمی تواند در مورد این مسئله برداشت درستی داشته باشد .

مهتا در جوابش گفت : دیگر بس است . بگذارید همه چیز را بداند . من دیگر تحمل ندارم .

یعنی چه ممکن بود باشد که من از آن بی خبر بودم ؟ چه میان مهتا و ماکان می گذشت ؟ اگر مسئله ای مهم بود ٬ چرا مهتا آن را به من نمی گفت ؟ مگر من غریبه بودم ؟ در سایه روشن اتاق نگاهی به انها افکندم . ماکان سرش را بین دستهایش مخفی کرده بود . به آرامی برخاست و سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد .

مهتا از شما خواهش می کنم فعلا این مسئله را سر پوشیده بگذارید . بگذارید زمان همه چیز را روشن کند .

دیگر طاقت ایستادن نداشتم. به آرامی از پله ها پایین آمدم با سرفه ای حضور خودم را اعلام کردم . مهتا با دیدنم لبخندی زد و گفت : امیدوارم پریا اذیتت نکرده باشه .

نه بلافاصله به خواب رفت .

ماکان با چهره ای گرفته گفت : هیچ فکر کرده اید دریا در شب چه لذتی دارد ؟ مایلید با قایق به دریا برویم ؟

هر دو خنده ای از سر تعجب کردیم و گفتیم : بگذارید ناصرخان بیاید و نظر او را هم جویا شویم .

با اصرار ماکان بلاخره هر ۴ نفر عزم رفتن به دریا کردیم . در تاریکی شب با فانوسی کم سو پیش رفتیم . آرام آرام به وسط دریا رسیدیم چه آرامشی داشت . فقط گاهی صدای موجی کوچک آرامش دلپذیر ما را بر هم می زد . مهتا سرش را بر روی شانه ی ناصرخان گذاشته بود و مشغول نوازش دست های مردانه او بود من هم کنار ماکان نشسته بودم و افکارم به دور حرف های لحظاتی قبل می چرخید . چه چیز را از من پنهان می نمودند ؟ با صدای ماکان که من را مخاطب قرار داد ٬از عالم فکر بیرون آمدم . دیبا دلت می خواهد پارو بزنی ؟ این دسته را بگیر و با من پارو بزن . بچه ها موافقید بازگردیم ؟ الان سه ربعی هست که وسط دریا ایستاده ایم .

ناصرخان نظر مهتا را پرسید و او در جواب گفت : برای من اینجا ماندن سراسر لذت و آرامش است اما کمی نگران پریا و رضا هستم .

ناگهان همه به یاد ان دو افتادیم . ناصرخان هم خواهش کرد برگردیم .

زمانی که به عمارت کوچک رسیدیم بچه ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من از جمع عذر خواستم و به اتاق خواب خود پناه بردم .

آن شب کابوسی هولناک دیدم احمد در آغوشم مانند اژدهاهایی شد و در شعله های آتشی که خود به پا کرده بود سوخت . ناگهان از خواب پریدم . پنجره باز بود و باد سردی از سوی دریا می وزید . پنجره را بستم و برای رفتم به دستشویی از اتاق خارج شدم . ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد . از اتاق کناری ام که به ماکان تعلق داشت صدایی ضعیف به گوش می رسید . با کنجکاوی پشت در اتاق رفتم و صدا را واضح تر شنیدم . انگار با معبودی راز و نیاز می کرد . از شنیدن آن همه عجز و ناله به شگفت آمدم . نه ٬ این ماکان نبود . نه یقینا این ماکانی نبود که من می شناختم .

مرا ببخش عزیزم . می دانم که تو را اذیت کردم ٬ قلبت را شکستم . ازت خواهش می کنم ٬ التماس می کنم بگذار خوشبختی را در گنار تو حس کنم .

حرف هایش با گریه توام شد . قلبم به تپش افتاد . من هرگز عجز و ناله ی هیچ مردی را ندیده بودم . طاقت نیاوردم . به سرعت ولی آهسته خود را به اتاق خوابم رساندم . آرام روی تخت نشستم . یعنی او با چه کسی صحبت می کرد ؟

بعد از چندی صدای پایی از راهرو به گوشم رسید . در اصلی باز شد و کسی بیرون رفت . یعنی چه کسی این وقت شب از خانه بیرون می رفت ؟ آیا ماکان دلداده ای را در این وقت شب ملاقات می کرد ؟ هزاران فکر و سوال به مغزم خطور کرد . او با چه کسی راز و نیاز می کرد . آیا ماکان بود که از خانه خارج شد ؟ یا معشوقه ی پنهانی اش ؟

ساعتی منتظر بازگشت او شدم . اگر صدای پا دوباره در راهرو می پیچید پس خود ماکان بود که در دل شب به دریا رفته بود . اما متاسفانه ساعتی بعد خواب بر من غالب شد و تا سپیده هیچ نفهمیدم .

صبح روز بعد با عجله خود را به طبقه ی پایین رساندم مهتا و ناصرخان پشت میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند . سلامی کردم و کنارشان نشستم . مهتا برایم لیوانی شیر ریخت . با تعجب گفتم : پس ماکان کجاست ؟

سرهنگ رفته کمی پیاده روی کند .

چطور مگر ؟ امری داشتید ؟ صدای ماکان بود که از پشت سرم به گوش رسید و مرا به سوی خود جلب کرد . چه عجب دیبا خانم ٬ شما امروز دیر تر از همه برخاستید .

بلند شدم و سلام کردم . به چهره اش دقیق شدم . هیچ اثری از بیدار خوابی یا خستگی در آن مشهود نبود . کنارم نشست و مهتا برایش لیوانی چای ریخت . او بعد از صرف چای رو به جمع کرد و گفت : بیاید هوای امروز را ببینید ٬ من ساعتی در مرغزار گردش کردم . گل های وحشی روییده اند و شبنم ها چه زیبا گلبرگ ها را در آغوش گرفته اند . واقعا دیدنی است .

کمی بعد همگی به سمت مرغزار روانه ششدیم . من و ماکان از همه جلو تر بودیم . شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و از هوای مطبوع لذت می بردیم . ماکان پرسید : دیشب خوب خوابیدید ؟

بله شما چطور ؟ عمدا این سوال را کردم تا بفهمم آیا واقعا بیدار بوده ام و تمام آنچه شنیدم خواب نبوده است . بله من از پارو زدن خسته شده بودم و به سرعت خوابیدم . آن قدر که صبح کمی دیر تر برخاستم .

از دروغش جا خوردم . راستی سرهنگ حدود ساعت سه صبح بود که صدای پایی را شنیدم که به سمت ر خروجی می رفت . شما هم متوجه شدید ؟

مکثی کرد و با دستپاچگی گفت : نه احتمالا خیالاتی شده اید . ههیچ کس آن موقع شب بیرون نمی رود ٬ مگر این که ....

مگر این که چی ؟

با نگاهی شوخ و مهربان به چهره ام گفت : مگر این که شبگرد یا عاشق باشد .

کاملا می دانستم دارد فکرم را از این موضوع منحرف می کند . اما چرا ؟ چه لزومی داشت ؟ در ان چند روز کاملا به شخصیت غیر متزلزل او شک کرده بودم .

**************************

دو شب دیگر در متل قو ماندیم وو هر دو شب آن صحنه ی صحبت های شبانه و سپس بیرون رفتن تکرار شد . دست آخر حدس زدم در آن یک هفته هر شب کسی به ملاقات وی می آمده ٬ زیرا اگر شخص مرموز خود ماکان بود پس چرا بازگشتی به سمت در خانه وجود نداشت ؟ چرا صدای ان پا ها دوباره در اتاق نمی پیچید ؟

زمان مراجعت فرا رسید . برای آخرین بار سری به دریا زدیم و بعد همگی به سمت تهران روانه شدیم . قرار بود در آن یک روزی که به آمدن پدر و مادرمان مانده بود ٬ به تهیه و تدارکات مقدمات ورودشان بپردازیم .

دم عصر بود که به خانه رسیدیم . دیاه با دیدنمان من و مهتا را در آغوش گرفت ابراز دلتنگی کرد . شب برای شام ماکان را نگه داشتیم . بعد از شام همگی در ایوان نشستیم . غلام پیر خانه کنار ناصرخان چهار زانو نشسته بود و به دقت به فهرست نگاه می کرد .

فردا ده راس گوسفند بخر . پیش حاج شعبان برو .

چشم آقا .

بگو گوشت نر باشد . نر جوان . فهمیدی ؟

بله آقا .

مهتا گفت : برنج و روغن را هم اضافه کنید ٬ ناصرخان .

ناصرخان گفت : آنها را قبلا سفارش داده ام . بقیه ی کار ها را دست تو و دیبا می سپارم . خودتان تعیین کنید که چه زمان دیگ ها را به حیاط ببرند و کی اسباب و اثاث اضافی را جا به جا کنند .

ماکان پس از ساعتی اجازه ی مرخصی خواست و رفت . آخر شب سوغاتی دایه را دادم . بسیار خوشحال شد و رویم را بوسید .

دیبا جانم امیدوارم این سفر به تو خوش گذشته باشد ٬ مادر .

بله دایه جان . دوست داشتم تو هم همراهمان بودی .

راستی دیبا جان نامه داشتی . کنار گذاشتم که به دست خودت برسد .

نامه ؟ چه نامه ای ؟ از طرف چه کسی ؟

نم دانم . من سواد آنچنانی ندارم . فقط می دانم مال توست .

خب دایه بده ببینم .

الان مادر گذذاشتم روی میز اتاقت . بگذار برایت بیاورم .

نه نه دایه جان . خودم می روم و می خوانمش . تو زحمت نکش .

باشد مادر هرطور که دوست داری . انشاالله که خیر است .

با شتاب به سمت اتاقم رفتم . خیلی وقت بود که نامه ای نداشتم . روی تخت نشستم و نامه را به سرعت باز کردم . وای خدای من چه عجیب ! شاید اشتباهی رخ داده باشد ! اسم من در سطر اول نوشته شده بود . مرا در اموزشگاهی به نام آموزشگاه ساح واقع در خیابان پهلوی دعوت به تدریس زبان فرانسه کرده بودند . مدتی بهت زده بودم . من که در خواستی نکرده بودم . ناگهان یادم افتاد که ماکان روزی در مورد کار من در بیرون از خانه صحبت کرده بود . اما گمان نمی ککردم به این سرعت مسئله را پیگری کند .

با عجله به سراغ مهتا رفتم و موضوع را به او گزارش دادم . با خوشحالی خنده ای کرد و گفت : اینها همه اثرات عشق است . دیدی خیلی زود قضاوت کردی ؟

نه مهتا عشق را کنار بگذار . حالا هوایی در سر دارم که از عشق واجب تر است . فعلا عشق تدریس قلبم را فرا گرفته است . ضمنا نظرم نسبت به ماکان عوض نشده است .

اما دیبا ماکان کاملا بی گناه ... مهتا حرفش را ادامه نداد و سکوت کرد .

با تلخی پرسیدم : چرا دائم او را بی تقصیر می دانی ؟ مگر از مسئله ای آگاهی که از من پنهان می کنی ؟

نه این چه حرفی است که می زنی ؟ هرطور خودت می دانی عمل کن . حالا برو بخواب فردا کلی کار داریم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۵

همه در انتظار ورود پدر و مادر بودیم . ناصرخان و ماکان و دایی جمشید به استقبالشان رفته بودند. من و مهتا و دایه تا آخرین لحظه در فکر پذیرایی از مدعوین و پدر و مادر بودیم .

هر دو وارد شدند . صدای صلوات بلند شد . گوسفند ها را جلوی پایشان قربانی کردند و همه آنها را با سلام و دیده بوسی به درون خانه هدایت نمودند . اسپندها روی آتش بوی مطبوعی ایجاد کرده بود و گلابدان ها پر از گلاب به مهمان ها تعارف می شد . من همراه مهتا به طرف آقاجان و مادر رفتم . آقاجان با دیدنم آغوش باز کرد و مرا به سینه فشرد . صورتش را غرق بوسه کردم .

خوش امدید آقاجان . حجتان قبول .

پدر دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید . قبول حق باشد . حالت چطور است ته تغاری بابا؟

خوبم دلم برایتان تنگ شده بود .

از آغوش پدر جدا شدم و خود را در پناه امن آغوش مادر جای دادم . مادر در حالکی می گرریست رویم را بوسید و گفت : دیباجان چطوری مادر ؟ دلم برایت تنگ شده بود . نمی دانی چقدر تو را دعا کردم .

خوبم حاج خانم انشاالله دعاهایتان مستجاب شود .

آن شب تمام مردم کوچه و بازار و همسایه ها و قوم و خویش ها شام را در منزل ما صرف کردند . همه از دیدار پدر و مادر شاد بودند. وقتی مهمان ها دسته دسته خانه را ترک کردند کنار پدر و مادر نشستیم . مادر دستور داد ساک ها را بیاورند تا سوغاتی ها را بین همه تقسیم کند .

وای خدای من ! مادر چه خبر است ؟ این همه سوغاتی ؟ شما که دو تا دختر بیشتر ندارید !

پدر خنده ای کرد و گفت : مگر همه اش مال توست ؟ از این اول کوچه گرفته تا آخر ٬ دوستان خانوادگی مان ٬ اقوام درجه یک و خدمه ی خانه حداقل صد نفری می شوند . مادرت برای همه قواره ی پارچه اورده است برای تو مهتا هم سجاده هایی قشنگ و پارچه های حریر آورده که تحفه ی یمن است .

خدمه صف کشیده بودند . مادر هدیه ی هر کدام را با مبلغی پول به دستشان داد . همه با شادی سپاسگزاری می کردند و حیاط اندرونی را ترک می گفتند . مانده بود دایه و من و مهتا بچه هایش .

مادر قواره ای چادر به همراه سجاده ای به دایه داد. چشمان پیرزن پر از اشک شد . خانم جان دستتان درد نکند . راضی به زحمت نبودیم . همان سفارشی که داده بودم کافی بود . بگویید برایم آورده اید یا نه ؟

مادر خنده ای کرد و گفت : دایه جان خیالت راحت باشد . عجله نکن . هم برای تو هم برای خودم اورده ام .

دایه با حالتی غمگین گفت : انشاالله که خانم جان صد سال زنده باشید .

بعد نوبت من و مهتا رسید . مادر چند قواره پارچه با رنگ های شاد و زیبا جلو رویمان گذاشت . این همه هدیه های شما . سجاده هایتان را از مدینه خریده ام . انشاالله نماز شبتان را روی این سجاده ها بخوانید .

در آخر ته ساک را نگاهی انداخت . چند متر پارچه ی سفید بیرون کشید و جلو روی دایه گذاشت . بیا دایه جان . این هم مال توست . به خدای خدا کشیده ام . تبرک شده است .

ددایه خم شد دست مادر را بوسید خدا خیرتان بدهد . سال ها آرزو داشتم کفنم را از مکه بیاورند . دل مرا شاد کردید . خدا دلتان را شاد کند .

مادر در حالی که مقداری دیگر از پارچه های سفید را تا می کرد گفت : اینها هم مال خودم است .

من و مهتا از حرف مادر ناراحت شدیم . یک صدا گفتیم : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ انشاالله صد سال زنده باشید . هنوز برای شما زود است که به فکر اینجور چیز ها باشید .

مادر اخمی کرد و گفت : هر مسلمانی باید به فکر کفنش باشد . دخترانم عمر دست خداست . شاید فردایی نداشته باشم . ببینید ٬ بچه ها ٬ این هم رو تابوتی ام است . با آیه های قرآن زینت داده شده است . یادتان نرود . همه را در صندوقخانه می گذارم . اگر روزی اتفاقی افتاد بدانید جایش کجاست .

به حرفش معترض شدیم . بلاخره مادر سکوت کرد و مشغول تعریف کردن مراسم حج و اعمال انجام داده اش شد . در آخر رو به مهتا کرد و گفت : مهوش انگار نیامده بود . درسته ؟

مهتا گفت : بیمار است . سروناز را که دیدید ؟

بله ماشاالله چه خانومی شده است .

خب سروناز گفت که مادرش در بستر مریضی افتاده و عذر خواسته است .

وسط حرفش دویدم : مثل همیشه . این چه بستری بود که هنوز از ان بر نخاسته ؟

مهتا اخمی کرد و گفت : سروناز دروغ نمی گوید . یاسر هم به دیدنش رفته است . امیدی به زنده ماندنش ندارند .

مادر پشت دستش کوفت : وای خدای من ! دختر ها شما هنوز از زن دایی تان دیدار نکرده اید ؟

یک صدا گفتیم : نه .

چرا مادرجان ؟ چرا نرفته اید سری به مهوش بزنید ؟ مگر هنوز هم از او کینه به دل دارید ؟

مهتا با تعجب گفت : مادر این چه حرفی است که می زندی ؟ هنوز هفت ماه از طلاق دیبا نگذشته است .شما توقع دارید مهوش را ببینیم ؟ همین بس است که دایی جان را می بینیم . هر وقت چشمم به چشم می افتد گوشت تنم آب می شود . هنوز یادم نرفته است که با خواهرم چه کار کرده اند .

پدر که تا آن هنگام سکوت کرده بود دهان باز کرد و گفت : اینطور حرف نزن مهتا . ما اگر نسبت هم سختگیر باشیم چگونه توقع داشته باشیشم خدا در برابر اشتباهاتمان گذذشت داشته باشد ؟ اصلا بگو ببینم نطر خودت چیست دیبا ؟

من حرفی ندارم . مهوش را بخشیده ام . اما هرگز دلم نمی خواهد او را ببینم .

مادر اخمی کرد و گفت : دل هایتان را صاف کنید . یا حداقل جلوی من غیبت نکنید . نمی خواهم مکه ام را با این حرف های خاله زنکی باطل کنم . سپس رو به مهتا کرد و پرسید : سروناز نگفت مادرش چه بیماری ای دارد ؟ والله من که وقت نشد از سروانز و صنوبر بپرسم مادرتان کجاست ؟ آنقدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم که دور و برمان چه می گذرد .

مهتا سرش را پایین انداخت : نمی دانم . مثل این که دکتر ها گفته اند سل گرفته است و مریضی اش فغیر قابل مداوا است . جایش را برده اند در اتاق آفتابگیر انداخته اند جدا از بقیه . هر روز هزار و یک جوشانده به نافش می بندند . اما افاقه نمی کند . ناصرخان به دیدنش رفته است ما من به خاطر دیبا نرفته ام .

مادر به صورتش زد : وای خدای من ٬ طفلی دایی خشایار . ببین چطور این همه مدت از غم او بی اطلاع بودم . خودش هم اصلا چیزی نگفت .

سپس رو به پدر کرد و گفت : بهادرخان حتما واجب است فردا به دیدنش برویم .

پدر در حالی که تسبیح می چرخاند گفت : والله من که حرفی ندارم . اکا دیدی خانم ؟ روزی که برای خداحافظی به دیدنشان رفتیمم حدس می زدم بیمار است . اما آنقدر غرور داشت که سعی می کرد خود را شاداب نشان دهد . با ان که رنگ و رویش ریده بود و مدام سرفه می کرد اما خود را از تک تا مینداخته بود .

خب بهادر خان از همان اول عادتش بوده که بیماری اش را از همه پنهان نگاه می داشت . فکر می کند این باعث سوءتفاهم دیگران می شود .

پدر دوباره گفت : من آن روز به تو گفتم مهوش بیمار است اما تو گفتی حتما زکام شده . از خشایار بعید است .بلاخره تو خواهرش هستی . نه ملوک خانم می داند و نه ما .

مهتا بعد از شنیدن حرف های مادر و پدر گفت :مادر مگر شما نمی گفتید همان اوایل که دایی مهوش را گرفت دیگر با هیچ کس مثل سابق رفت و آمد نکرد و اخلاقش به کلی تغییر یافت ؟ پس حالا هم نباید از دایی خشایار گله کرد . زیرا او هم اخلاق مهوش را دارد .

مادر پس از مدتی سکوت گفت : بس است دختر ها غیبت نکنید . ما خسته هستیم می رویم بخوابیم . فردا هزار نفر به دیدنمان می آیند . عصری باید به دیدن زن دایی ات برویم مهتا . دیبا تو هم می آیی ؟

به آرامی گفتم : نه مادر از من توقع نداشته باشید . کینه ای از او به دل ندارم . اما به این زودی ها هم به دیدارش نمی روم .

***********************

صبح روز بعد عده ای برای دیدار از مادر و پدر به خانه ی ما آمدند . رحیم و رحمان برادران ویدا ٬ همراه فائقه و فوزیه آمدند . چقدر برازنده ی زن هایشان بودند. هر دو خواهر آبستن بودند. یکی ۴ ماهه و دیگری ۲ ماهه . از مادر ویدا سراغ دوست دیرینه ام را گرفتم : پیرزن خندید و گفت : حالش خوب است . برایمان نامه می دهد . هر چند وقتی هم تلفن می زد . آنجا مشغول وکالت است و قصد آمدن ندارد .

ددایی جمشید مثل همیشه نقل مجلس شده بود . زن دایی طاهره گوشه ای کنار مادر نشسته بود و با گرم گرم صحبت بود . می دانستم موضوع حرف هایشان بر سر مهوش و بیماری اش دور می زند زیرا مادر را دیدم که قطرات اشکش را با چادرش پاک می کرد .

ععطر ان روز مادر و پدر به همراه ناصرخان و مهتا به دیدار مهوش رفتند . موقع برگشتشان چشمان مادر یک کاسه خون بود . از مهتا علت را پرسیدم . گفت : مادر از فرط گریه رو به بی هوشی بود . نمی دانی دیبا ٬ مهوش خانم را نمی شد شناخت . آنقدر پیر و فرتوت شده است که حد ندارد . بیچاره دایی دائما زانوی غم بغل داشت . حال مهوش آنقدر خراب است که هیچ کدام از دوا ها و درمان ها افاقه نمی کند .

از پسر بی غیرتشان چه خبر ؟ میامده حال مادرش را بپرسد ؟

البته که نه ؟ چون زن دایی نخواسته احمد را ببیند . سروناز می گوید یک زن غربتی گرفتته است که دو بچه دارد . زنک تمام ثروت اححمد را به نام خودش کرده و حالا پسره جیره خوار همسرش است .

بچه چی ؟ بچه ندارد ؟

نه خدا می داند این پسر چرا انقدر خودش را بدبخت کرده است . البته خواهر جان چوب خدا صدا ندارد . من که به سروناز گفتم با بلایی که به سر تو اورده باید ده برابر بیشتر زجر بکشد .

از شنیدن سر گذشت تلخ احمد قلبم به درد آمد . دلم برایش سوخت که جوانی و آبرویش را به خاطر هوا و هوس زودگذر بهه باد داد . چیزی به مهتا نگفتم و به اتاقم پناه بردم . سری به آلبوم مشترکمان زدم . دلم می خواست عکس هایمان را بسوزانم . اما باز بر خشم خود چیره شدم .

بعد از صرف شام مسئله تدریس در آموزشگاه را مطرح کردم . پدر گفت : اگر ماکان عزیزم . این کار را شایسته ی تو می داند مسئله ای نیست . حرف سر ماکان و محبت های او به میان آمد. ناصرخان از لطف های او سخن گفت و پدر بعد از شنیدن خاطراتمان در شمال گفت : من آدم شناسم . با این که ماکان یکی از درجه دران نظام کنونی است هیچ وابستگی به شاه و سلطنتش ندارد . من از همین روحیه اش خوشم می آید .

مادر من و مهتا را به اتاق دیگری برد . می خواست کمی با من سخن بگوید . دوست داشت مهتا هم کنارمان بنشیند و به حرف هایمان گوش کند . بعد از این که صورت پریا و رضا را بوسید رو به من کرد و گفت : دیبا دلم می خواهد از تو خواهشی کنم . عزیزم . دوست دارم روی مادرت را زمین نیندازی .

بگویید مادرجان .

عزیزم مهوش حالش بسیار خراب است . از کرده اش پشیمان است . دارد می میرد . آن دو ساعتی که آنجا بودیم دائما حال تو را می پرسید . و می گفت اختر جان بگو دیبا حلالم کند . مادرجان بیا و از لج و یکدندگی دست بردار. برو دیدنشان . به خاطر دایی خشایار هم که شده برو . بگذار این دم اخری نفس راحتی بکشد . کدام مادر دلش می آید پسرش را ندیده از دنیا برود ؟ اما مهوش به خاطر خطا های احمد او را نمی بخشد . من و پدرت دوست داریم فردا به دیدنش بروی تا او هم شاد شود . حالا بگو قول می دهی ؟

سر بلند کردم . خدای من ! مادر من یک فرشته بود . چه قلب پاکی داشت . او مهوش را که عامل اصلی بدبختی من بود ٬ با کمال رضایت بخشیده بود.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۶

اما خبر خاصی ندارم . ببینم داشتید می آمدید خانه ی ما ؟ حتما دیدن آقاجان !
بله آمده بودم سری به حاجی بزنم و درضمن شما را ببینم. پنجشنبه همگی منزل من دعوت هستید . امیدوارم تو هم بیایی .

چه خوب !٬ اگر پدر پذیرفت من هم می آیم . اما به چه مناسب دعوت کرده اید ؟

هیچی فقط خیلی وقت است که دوستان دور هم جمع نشده ایم . خیلی مایلم پدرت را بار دیگر در کنار حسن خان و آصف خان و دایی جمشید ببینم . اشکالی دارد ؟

نه حداقل به یک بار دیدن منزل شما می ارزد. اما این همه جمعیت را به تنهایی می خواهید پذیرایی کنید ؟

بله من هیشه این کار را به تنهایی ٬ البته با کمک مستخدم پیر خانه ام ٬ انجام داده ام . فکر می کنی از پسش بر نمی آیم ؟

چرا می توانید . زیرا مجردی باعث می شود به قول مهتا آدم فولاد آبداده شود .

اما راست می گویی دیبا . تو هرگز کلبه ی درویشی مرا ندیده ای . پس اینبار بیا و از زندیک زندگی مجردی را ببین .

حتما.

خب مقصدت کجاست ؟

از همین می ترسیدم . دلم نمی خواست ماکان بویی از رفتن من به منزل دایی خشایار ببرد٬ چون حتما از رفتنم برداشت خوبی نمی کرد . ضربان قلبم شدت گرفته بود . بلافاصله حرف را عوض کردم و با خنده گفتم : راستی پدرم پذیرفت در آموزشگاه ساحل شروع به تدریس کنم . من یک تشکر مدیون شما هستم . فکر نمی کردم به این زودی ها دنبال کار مرا بگیرید . از کی می توانم کار را شروع کنم ؟

ماکان نگاهی به چهره ام انداخت . تشکر لازم نیست . اما در مورد زمان شروع تدریس شنبه می آیم دنبالت . قبل از شروع تدریس باید تو را با محیط کارت آشنا کنم . چطور است ؟ موافقی ؟

بله سرهنگ . از لطف شما سپاسگزارم .

خب دختر نگفتی کجا می روی ؟ مدتی است داریم بی هدف در خیابان ها گردش می کنیم .

دل به دریا زدم و با شرمندگی گفتم : منزل دایی خشایار .

برای لحظه ای سکوت کرد . بعد به شدت پا روی ترمز گذاشت . ماشین تکان شدیدی خورد و من از صندلی کنده شدم و سرم محکم به داشبورد اصابت کرد . روی برگرداندم و در چشمانش شراره های خشم را دیدم .

دیبا تو آنجا چه کار داری ؟ لطفا بدون حاشیه برایم توضیح بده .

از ترس قالب توهی کردم . چرا فکر می کردم این مسئله به او مربوط می شود و یا او شریک تصمیم های من است . با لکنت گفتم : دیدن زن دایی ام می روم .

ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : دروغ نگو . می روی زن دایی ات را ببینی یا احمدخان پشیمان را ؟

این چه حرفی است می زنید ٬ ماکان ؟ لزومی ندارد که به شما دروغ بگویم . اولا این که احمد را ببینم یا نه بسته به تصمیم خودم است و کسی حق دخالت ندارد . بعد هم من با احمد کاری ندارم و او هم تهران نیست . من به خواهش و اصبرار پدر و مادرم به دیدار مادرش می روم . به خاطر رضای خدا . من آنها را خیلی وقت است بخشیده ام . می روم تا مادرش را که در بستر مرگ افتاده است حلال کنم چون این خواست انها بود اگر هم مرا نمی رسانید پیاده می شوم و ماشینی کرایه می کنم . اصلا دلم نمی خواهید من را توبیخ کنید . درضمن اگر احمد از پشیمانی هم بمیرد من دیگر فردی نیستم که پیش او بروم .

ماکان سرش را از روی فرمان بلند کرد . مرا ببخش . نگران توام . نمی خواهم دوباره فریبش را بخوری . شاید مریضی بهانه باشد . می خواهن تو را با او رو به رو کنند تا بلکه دوباره به زندگی ات رجوع کنی .

نه ماکان خان . اشتباه می کنید . زن دایی مدتی است بیماری سل گرفته است . درضمن احمد زدن دارد و من هیچ وقت در هیچ شرایطی دوباره همسر او نمی شوم زیرا دیگر قصد ازدواج ندارم . خیالتان راحت باشد . حالا لطفا مرا به مقصدم برسانید . خیلی دیر شده .

ماشین به راه افتاد . در تمام طول مسیر تا جلوی در خانه ی دایی هر دو ساکت بودیم .

دیبا خیلی طول می کشد ؟

نه .

خب پس من منتظرت می مانم تا دوباره تو را به خانه برسانم .

نه اصلا نمی خواهم شما را معطل خود کنم . شاید دو ساعتی طول کشید . آن وقت چه می کنید .

مهم نیست . من نگران توام. ده ساعت هم زمان ببرد منتظرت می مانم .

جلوی در از اتومبیل پیاده شدم و ماکان کمی آنطرف تر جلوی منزلی قدیم ماشین را نگه داشت . تا زمانی که در را بستم در چشمانش ننگرانی را به خوبی می دیدم . با این که تازگی ها بیشتر از قبل دوستش داشتم این دلیل نمی شد که نظر خود را به من تحمیل کند .

صغری مستخدم پیر خانه در را گشود . از دیدنم دهانش نیمه باز ماند . اما بلافاصله خود را جمع و جور کرد . بفرمایید تو خانم جان چه عجب ! دلم برایتان تنگ شده بود .

آمده ام دیدن زن دایی . خبر بدهید دیبا آمده است .

باشد خانم جان . شما برفامیید به مهمانخانه . الان خبرشان می کنم .

از سنگفرش های باغ گذشتم و پا به درون عمارت گذاشتم . برای لحظه ای به روز های گذشته برگشتم . زمانی که با احمد کنار استخر می نشستیم و به فوواره های سر به آسمان کشیده می نگریستیم . قهر می کردیم و دوباره پشیمان از رفتارش عذر خواهی می کرد . بچگی مان ٬ ازدواجمان ٬ طلاقمان ٬ مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبر می کرد . خدایا به دادم برس و بگذار آرامش را خفط کنم .به من جرات بده تا هیولای خشم را در خوم بکشم .

مستخدم جوان که به چشمم نا آشنا بود ٬ چای آورد . منتظر اجازه ی ورود به اتاق مهوش شدم . صدای خنده ی کودکی به گوشم رسید . پسر ساله و زیبا و بلند قد . جلو آمد و سلام کرد . صورتش را بوسیدم .

پرسید ؟ شما کی هستید ؟

من دیبا هستم .

من هم محمد هستم .

آه بله محمد پسر صنوبر .

بله شما هم باید زن دایی دیبای من باشید . مامان بزرگ خیلی تسم شما رو برده .

کودک را در آغوش کشیدم . چقدر شبیه احمد بود .

محمد چه خوب مرا شناختی .

بله حتی می دانم شما دختر عمه ی مامانم هستید . اما چه اسم قشنگی دارید ٬ دیبا!

هنوز دست های کودک در دستم بود که صدای گام های مردانه ای مرا به خود آورد . برای یک لحظه قلبم فرو ریخت . خدای من نکند احمد باشد . سر برگرداندم . با دیدن دایی که روی آخرین پلکان ایستاده بود ٬ نفس راحتی کشیدم . از جا برخاستم . جلو آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم . بدون هیچ کلامی مدتی در آغوش هم گریستیم . دایی مرا از خود جدا کرد و صورتم را بوسید .

خب کردی دایی جان ٬ که به دیدار من امدی . الههی دایی به قربانت شود . دختر گلم تو چه با گذشتی . دایی از رویت شرمنده است . می دانم پسرمان لیاقت تو را نداشت . ما را ببخش . خدا احمد را لعنت کند که ما را پیش فامیل شرمنده کرد .

نه دایی جان قسمت این بوده است . حرفش را نزنید . من همه را بخشیده ام . حتی احمد را . او روزی همسر من بوده اما حالا پسر دایی من است . کینه ای از او به دل ندارم .

دایی دوباره مرا در آغوش گرفت . بیا عزیزم زن دایی ات منتظرت است . ببخش دیبا جان نتوانشت به دیدارت بیاید . نا خوش است . یک سالی می شود که سل دارد . دکتر ها جوابش کرده اند . قبل از طلاق تو مریض شد و حالا روز به روز حالش بد تر می شود .

در اتاق را زدیم . صدایی ضعیف همراه با سرفه هایی پی در پی به گوش رسید . بفرما دیبا جان منتظرت بودم .

وارد اتاق شدم . وای خدای من ! این کیست که در بستر بیماری افتاده است ؟ نه باور نمی کنم ! مهوش سرحال و سفید و تپل ! زنی رنجور و سیاه و لاغر شده بود . رفتنم کنارش ننشستم . دستانش را در دست گرفتم .

سلام زن دایی جان .

مهوش با چشمانی غم آلود سر برگرداند . : سلام عروس گلم خوش آمدی . هر کجا که باشی ٬ با هر کی غیر از احمد زندگی کنی ٬ باز هم عروس گل من هستی . ما قدر تو را ندانستیم .

اشک از چشمانم جاری شد . دایی خشم شد و اشکانم را ستود . بس کن خانم . دیبا بعد از ۸ ماه به دیدارت امده است ناراحتش نکن .

خشایار بگذار عروسم را ببینم . بگذار از این دختر حلالیت بطلبم . دلم می خواهد اشک بریزم تا بداند پشیمانم . دلم پر از درد است . دیبا جان پسرم سر تو زن گرفت . به تشویق من این کار را کرد . نمی دانستم چه می کنم . حس حسادت در دلم ریشه دوانده بود و وجدانم را زنگار کرده بود . مادر ٬ بچه را بهانه کردم تا تو را که او را غصب کرده بودی بیازارم . آخر از اول هم به اصرار احمد به خواستگاری ات آمدم . من دختر خواهرم را در نظر گرفته بودم . اما انها ما را جواب کردند . احمد وقتی این را فهمید با خیال راحت پیش من اعتراف کرد که تو را دوست دارد .شاید خودش به تو نگفته باشد اما عمل اصلی وصلت شمما علاقه احمد بود . مادرجان ببین چه راحت اعتراف می کنم . اما چه سود زمانی به خود آمدم که پنجه های مرگ گلویم را می فشارد . حالا شجاعت پیدا کرده ام . مادر مرا حلال کن . از سر بی سوادی چنین کردم . تو را بدبخت کردم و احمد را سوزاندم . وادارش کردم زن بگیرد . او هم زنی گرفت که دو بچه دارد و تا آن زمان سه بار شوهر کرده بود . نمی دانستم احمد بیوه ای را گرفته است . زمانی فهمیدم که دیر شده بود و پسر یوغ اسارت را به گردنش افکنده بود . دار و ندارش را به نام زنش کرد ٬ به ما پشت نمود و به تحریک زنش مرا از خانه بیرون کرد . آن موقع فهمیدم که چه بر سر زندگی تو و احمد آورده ام . اما دیر شده بود . تو رفته بودی و از همه مهم تر احمد نابود شده بود . و من در چنگ مرگ افتاده بودم . احمد دلم را سوزاند . او را از خود راندم . نمی دانی چقدر دوستش دارم دلتنگش هستم . اما به خاطر تو او را نمی بخشم . نمی خواهم ببینمش تا انتقام تو گرفته ششود . مادر جان می خواهم با حسرت دیدارش از دنیا بروم و بفهمم چقدر برای تو سخت بود حسرت شوهر خوب داشتن را . من تو را عذاب داده و مستحق عذاب هستم .

از گریه اش به گریه افتادم . دلم برایش سوخت . او بچاره ای بود که در اعماق جهل و نادانی غوطه می خورد . صورتش را بوسیدم . اشک هایش را پاک کردم و به او گفتم : مادر من شما و احمد را بخشیده ام . لازم نیست خود را به زجر دوی مبتلا سازید . شما حق دارید او را ببینید . بگویید بیاید دیدنتان . دلم نمی آید زبانم لال در حسرت دیدارش بمانید . اگر چنین شود تا عمر دارم خود را نمی بخشم . از شما راضی ام . خدا از شما راضی باشد .

زن دایی لبخند زد و گفت : متشکرم فرشته ی مهربان . و باز شروع به سرفه های پی در پی کرد .

بلند شدم و از وی خداحافظی نمودم . از اتاق خارج شدم و با چشمانی اشک آلود منزل دایی را ترک کردم . دم رفتن قول دادم هفته ای یکی دو روز به آنها سر بزنم مشروط بر این که احمد نباشد .

ماکان دو ساعتی می شد که انتظار مرا می کشید . با دیدنم اتومبیل را روشن کرد . سوار شدم .

با دسن چانه ام را بالا گرفت .

دیبا جان گریه کرده ای ؟

نه .

اتفاقی افتاده است ؟

سکوت کردم .

چرا حرف نمی زنی ؟ چه شده ؟

به حال و روز خودم اشک می ریختم . به تنهایی ام . به سرنوشت شومم . و بعد دوباره گریه سر دادم .

ماکان توقف کرد . دستی به سرم کشید : دیبا بس است . با گذشته خداحافظی کن . گریه را بس کن .

دوباره سکوت کردم . عطر نفس هایش فضای ماشین را پر کرده بود . همان عطری که هیچگاه از خاطرم نمی رفت . در سکوت به سمت خانه رفتیم . هر دو وارد حیاط شدیم . ماکان سراغ پدر رفت و من بعد از این که ماجرا را برای مادر شرح دادم به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم .

سر میز ناهار پدر در حالی که لیوان آبی برای خورد می ریخت رو به جمع گفت : پنجشنبه قرار گذاشتیم که ما و جمشید خان همراه خانواده ی حسن خان و جمعی دیگر از دوستان به منزل سرهنگ برویم . تو موافقی اختر خانم ؟

من حرفی ندارم . اما او مرد مجردی است . چگونه می تواند این تهیه و تدارک ببیند ؟

پدر خندید . خب خدمتکار دارد . اختر جان خودت را ناراحت نکن . همه فامیل هستیم . غریبه که بین ما نیست . تو را به خدا انقدر بهانه نیاور.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۷

شبی مهتا به همراه ناصرخان به خانه ما آمد . همگی در ایوان مشغول صرف میوه و بودیم که مهتا رو به من کرد و گفت : می دانی احمد هم به دیدار زن دایی آمده ؟ الان دو روزی است که تهران است و فردا هم عازم نیشابور می شود . ناصر احمد را دیده . می گوید خیلی پیر و شکسته شده و خیلی هم پشیمان است . حال تو را پرسیده بود . ناصر هم در جوابش گفته بود به او مربوط نمی شود و دیگر حق ندارد نام تو را بر زبان بیاورد .
از حرف مهتا غمگین شدم . هنوز خاطرات شوم با او بودن عذابم می داد و غم گذشته ام بر زندگی ام سایه افکنده بود . سکوت کردم و هیچ نگفتم.

****************************

عصر پنجشنبه همگی حاضر شدیم که به منزل ماکان برویم . داشتیم از در بیرون می رفتیم که تلفن زنگ زد . پدر را می خواستند . آقاجان گوشی را گرفت و مشغول صححبت شد . در چهره اش غمی نمایان گشت که نمی شد آن را به حساب مسئله ای جزئی گذاشت . گوشی را قطع کرد و بلافاصله شماره ای گرفت . طرف صحبتش ماکان بود . برنامه ی مهممانی لغو شد. من و مادر هر دو بهت زده بودیم . آخر چه شده بهادرخان ؟

پدر سرش را به زیر انداخت : مهوش یک ساعت پیش تمام کرد .

مادر به صورتش کوفت و من با چشمانی اشک آلود او را در آغوش گرفتم . مادر بس کن . این همه تنش برای قلبت خوب نیست .

پدر متاثر گفت : عجب دنیای بی وفایی است .

به صندوقخانه رفتیم و لباس ساده ای به تن کردیم . مادر در جستجوی چیزی بود. لباس ها را با حالتی عصبی زیر و رو می کرد .

چه می خواهید مادرجان ؟

نمی دانم کفنم را کجا گذاشته ام . دوست دارم آن را به مهوش بدهم . قسمت او شد ثواب دارد .

بلاخره کفن پیدا شد و ما عزم رفتن نمودیم . قبل از خروجمان مهتا با چهره ای اشک آلود وارد شد . انگار قبل از ما با خبر شده بود .

ناصر رو به ما کرد و گفت : عجله کنید صنوبر و سروناز دست تنها هستند . جنازه هنوز در خانه است . منتظرند تا احمد برسد . فردا دم غروب دفنش می کنند .

مهتا در حالی که پریا و رضا را به دایه می سپرد هر دو را بوسید و گفت : دایه جان ٬ جان تو و جان بچه هایم . حواست جمع باشد . مواظب باش رضا لب حوض نرود . دیگر این که چند روز مزاحم شما هستیم .

دایه گفت : مثل این که فراموش کردی من تو و دیبا را بزرگ کرده ام .

همگی به سوی خانه ی دایی خشایار به راه افتادیم صدای شیون دختر دایی ها تا در عمارت به گوش می رسید . همه در حال رفت و آمد بودند . اتاق ها را جمع و جور می کردند و بر سر می کوبیدند . وادر سالن اصلی شدیم . دایی روی مبل نشسته بود و آهسته اشک می ریخت . خاله ملوک زود تر از ما رسیده بود . دو خواهر هم دیگر را در آغوش کشیدند و گریستند . دایی بلند شد و با پدر و ناصرخان دست داد و بعد در آغوش مادر گریست . همه یک صدا گریه می کردیم . ناگهان کلفت پیر خانه گفت : سروناز خانم غش کردند . شما را به خدا بیایید آرامش کنید .

من و مهتا با عجله به اتاق طبقه ی بالا رفتیم . سروناز در حالی که جنازه ی مادرش را در آغوش داشت در حالت نیمه بی هوشی به سر می برد . صنوبر صورتش را می خوراشید و مویه می کرد . یک بند در ناله هایش مادرش را صدا می زد . جلو رفتم و به کمک مهتا سروناز را که پا به ماه بود از بالین مادرش جدا ساختم . مثل کودکی در آغوش اشک می ریخت و زیر لب می گفت : از وقتی که تو به دیدنش آمدی کمی آرام تر شد . مثل این که وجدانش آسوده شد . با خیال راحت جان داد .

دیبا جان لطف کردی به دیدارش آمدی . این محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم .

درختر دایی هایم را در آغوش گرفتم . هر سه اشک ریختیم . مادر و خاله ملوک وارد شدند . مادر گفت : بچه ها بیایید بیرون . گناه دارد بالا سر مرده اشک بریزید . درست است مهوش جوان بود اما راحت شد .

خاله ملوک گفت : خواهر جگرش را احمد خون کرد . اما زود با اشاره ی مادر ساکت شد . من صنوبر و سروناز را به دست صغری دادم . برو صغری خانم ٬ برو کمک کن لباس عزا بپوشند . نگذار اشک بریزند . مخصوصا سروناز که برای بچه اش ضرر دارد . جوشانده ای دم کن و بده بخورند .

کم کم دایی جمشید و خانواده اش همراه حسن خان و همسرش پیدا شدند . با ورود هر یک از مهمان ها سروناز و صنوبر بنای گریه می گذاشتند . کم کم دوست و آشنا همگی به خانه ی آنها سرازیر شدند .دایی دستور داد تا به مقدا زیادی یخ جمع کنند و جنازه را تا فردا بعد از ظهر در یخ بخوابانند تا پسرش از نیشابور بیاید ٬ کار دفن متوقف می شد .

نمی دانم چرا من نیز از ته دل اشک می ریختم . انگار مرگ زن دایی بهانه ای برای دمل های چرکی قلبم شده بود م که سرباز کند و با اشک هایم بیرون بریزد . آن قدر گریستم که جلوی چشمانم تاریک شد و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی چشم گشودم ٬ خودم را در آغوش قائقه یافتم . در حالی که شانه هایم را می مالید خود نیز اشک می ریخت .

شب فرا ریس خانه در سکوتی عجیب فرو رفته بود . گاهی صدای شیونی آن را در هم می شکست که آن هم به زودی قطع می شد .

صبح روز بعد عزاداری دوباره آغاز شد . پذیرایی از مهمان ها به عهده ی من و مهتا بود . سروناز و صنوبر حتی حال حرف زدن را هم نداشتند . دائما گریه می کردند . دایه مدا جوشانده ای به خورد سروناز می داد و می گفت : بخور مادر . حرص نزن برای بچه ات ضرر دارد . به حال آن بیچاره رحم کن .

دم عصر بود که خبر دادند احمد وارد شده است . از شنیدن نام او احساس بدی به من دست داد . دلم نمی خواست هرگز با او رو به رو شوم . به آرامی به یکی از اتاق ها رفتم . به طوری که هیچ کس متوجه ی غیبتم نشود .

ناگهان صدای گریه ی خواهرانش به اوج رسید . داداش دیدی مادرمان را از دست دادیم ؟

چقدر از این مرد که روزگارم را سیاه کرده بود بیزار بودم . دعا می کردم در تمام مدت اقامتش با او رو به رو نشوم . نگاهی به آینه ی رو به رو افکندم . چشمانم پف آلود شده بود .

صدای دایی حجمشید را شنیدم که می گفت : گریه بس است . باید راهی قبرستان شویم . مرده را باید دفن کرد . و خطاب به احمد افزود : بس کن تو مرد هستی باید خواهرانت را دلداری بدهی . حالا که مادرتان رفته باید بیشتر به انها برسی .

در همین انثا صدای مادر بلند شد که به مهتا می گفت : برو بگو دیبا بیاید . می خواهیم به قبرستان برویم .

مهتا بعد از مدتی جستجو در اتاق را باز کرد و گفت : تو اینجایی ؟ بیا می خواهیم به قبرستان برویم . مادر منتظر است . زمان تشییع جنازه رسیده .

نمی آیم می خواهم قدی استراحت کنم . شما بروید . من به کار های خانه رسیدگی می کنم .

چرا ؟ دایی جان از دستت دلخور می شود .

توی این شلوغی دایی جان کجا حواسش به من است ؟ بعد هم اصلا دلم نمی خواهد ان مرد را ببینم . بقعدش هم اصلا دلم نمی خواد آن مرد را ببینم .

دیبا چرا نمی پذیری ؟ همه چیز به پایان رسیده است . تو نباید از واقعیت فرار کنی . شاید روز بلاجبار با او رو به رو شوی . آن وقت چه ؟

نه هزگر این اتفاق نمی افتد .

فکر می کنی .

بلاخره او پسر دایی ماست .

خب مهتا از این حرف ها بگذریم بگو ببینم تنهاست ؟

نه همراه زنش است .

زنش چطور است ؟

مهتا به حالت مسخره ای خندید . مثل صغری کلفت دایی جان . به خدا مهوش حق داشت اجازه ندهد این زن به خانه ی انها بیاید . ندیدی وقتی جلو آمد تا صنوبر و سروناز را در آغوش بگیرد چطور با دوری و اخم انها رو به رو شد . به طوری که احمد با تشر به زنش گفت برود یک گوشه بیاستد . زنک تازه به دوران رسیده مانند کولی ها تا آرنجش را پر از النگوی طلا کرده است . فکر می کنم خود احمد هم از وجود او عارش می آید . اما دیگر نمی تواند سرناسازگاری بگذارد . هیچ کس به او روی خوش نشان نداد . چادر گلدار سفید به سر داشت که لباس زیر چادرش قرمز بود . خنده دار تر از همه خاله ملوک بود که توی این گیر و دار با صدا بلند گفت : مگر لباس مناسب نداشتی که این طوری آمدی مجلس عزای مادر شوهرت ؟

حق احمد . خلایق هرچه لایق . باید چنین زنی گیرش می امد . دلم خنک شد .

مهتا دوباره اصرار کرد که همراه انها بروم اما من از رفتن خوداری کردم . اندکی بعد خانه در سکوت فرو رفت . فقط صدای پای خدمه به گوش می رسید . سرم را به دیوار تکیه دادم و چادرم را روی صورتم کشیدم . از دیشب تا اون موقع یک لحظه هم استراحت نکرده بودم . چشم هایم را برنهادم .

نمی دانم چقدر طول کشید که با صدای ورود شخصی پلک گشودم .

ببخشید خانم می توانم قدی استراحت کنم ؟

بله راحت باشدی .

زن چادرش را روی پا هایش انداخت . خدای من چقدر چهره اش آشنا بود . اما هرچه به مغزم فشار اوردم به یاد نیاوردم که او را کجا دیده ام .

زن به بالشی تکیه داد و چشم هایش را بر هم نهاد . بعد دوباره لب به سخن گشود . چقدر هوا گرم است . فکر نمی کردم هوای تهران انقدر گرم باشد .

گفته اش را تصدیق کردم .

شما تشییع جنازه نرفتید ؟

نه خیلی خسته بودم . انگار شما هم خسته اید ؟

بله ما راه زیادی را امده ایم و من لباس مناسبی نداشتم . یعنی انقدر با عجله امدیم که فکرم به لباس نرفت . آخر مراسم مادر شوهرم است .

چند لحظه مفهوم حرف را درک نکردم . مادر شوهرتان ؟

بله مادر شوهرم .

یعنی شما زن احمد هستید ؟

بله . شما چکاره ی خانواده ی زرین می شوید ؟

با عصبانیت گفتم : من دیبا ٬ دختر عمه ی شوهرتان هستم .

با نگاهی متعجب مرا برانداز کرد و زیر لب گفت : دیبا ... دیبا ... زن سابق احمد . بعد از جا برخاست و با نگاهی تنفربار از اتاق خارج شد و مرا در حیرت و تعجب تنها گذاشت .

مهتا راست می گفت . وی زنی بی فرهنگ بود که حس حسادتش او را به سر حد جنون کشانده بود . از چشمانش شراره های خشم اساطع می شد . ناگهان به یاد اوردم او همان زنی است که عکسش را در نیشابور در گنجه اتاق خواب مهمان پیدا کرده بودم .

شب فر ارسید همه ی مهمان ها برای صرف شام به خانه ی دایی آمدند . میز ها را در حیاز چیده بودیم و مهمان ها مشغول صرف شام بودند. از دور احمد را دیدم . برای لحظه ای نگاهمان در هم گرهه خورد . با علامت تنفر از وی روی برگرداندم .

تا ۳ روز پس از مرگ مهوش دائم در خانه ی دایی بودیم و در اداره ی امور به آنها کمک می کردیم . بعد از شب سوم همگی همراه ماکان به منزل ما رفتیم . قبل از خروج از خانه دایی خشایار باری دیگر مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید . احمد را از دور دیدم . در ان چند روز هیچ کلامی بین ما رفت و امد نشده بود . زمانی که در ماشین ماکان قرار گرفتیم با خشم ما را می نگریست.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۸

چند روز بعد از مراسم چهلم مهوش سروناز وضع حمل کرد . زفلی اولی بچه اش را بدان این که مادرش کنارش باشد به دنیا آورد . اما مادر و طاهره خانم دائما بالای سرش بودند . خدا دختری زیبا و طریف به آنها عطا فرمود که اسمش را به یاد مادرش مهوش گذاشتند .

چند روز بعد من به همراه ماکان به آموزشگاه ساحل رفتم . اتاق خای ساده با نیمکت های چوبی و تخته سیاه هایی که وسط کلاس نصب شده بود و میز و صندلی اش در گوشه ی اتاق پشت به پنجره که مخصوص آموزگار بود . در انجا با دو همکارم آشنا شدم . یکی از آنها زنی به نام نیره آویش بود که حدودا ۳۵ سال سن داشت و دیگری مردی مسن به نام آقا ی سعدی . از بدو ورود با هر دو گرم گرفتم و شروع به صحبت در مورد تدریس کردم . کلاس ها تمام هفته ام را پر می کرد . قرار شد از شنبه ی هفته ی آینده شروع به کار کنم .

صبح شنبه خیلی زود برخاستم . لباس پوشیدم و از پدر و مادر خداحافظی کردم . اتومبیلی کرایه کردم تا مرا سر چهار راه پلهوی رساند . بعد دوان دوان خود را به آموزشگاه رساندم . در اتاق دفتر را زدم . جوابی نشنیدم . به آرامی وارد شدم . کسی آنجا نبود . خدای من یعنی دیر رسیدم و همه سر کلاسند ؟

به سرعت خود را به کلاسم رساندم . در را باز کردم و هراسان داخل را نگاه کردم . چشمم به چند نفر دانشجوی پسر و دختر افتاد که در گوشه ای مشغول مطالعه ی روزنامه های صبح بودند . اما تعدادشان کمتر از ان بود که حدس می زدم . با ورود شتابزده ام همه به خنده افتادند . یکی از پسر ها به شوخی گفت : خیلی زود آمده ای کوچولو . هنوز استاد نداریم .

از حرفش همگی خندیدند . دختری که از همه دور تر نشسته بود به آرامی گفت : بیا اینجا پیش من بشین کلاس هنوز شروع نشده است .

به ساعتم نگاهی انداختم . خیلی زودتر از موعد رسیده بودم . ودانشجویان من را شاگردی تازه وارد به حساب آورده بودند. سلام کردم و به زبان فرانسوی عذر خواستم . همگی با دهانی نیمه باز من را برانداز کردند . بعد به آرامی به دفتر رفتم و گوشه ای نشستم .

اولین روز تدریسم برایم خاطره ای جالب به همراه آورد . یعنی رفتار من آنقدر عجولانه بود که سمت استادی ام را به زیر سوال می برد ؟ سعی کردم کمی جدی تر ولی مهربان و دلسوز رفتار کنم .

اندکی بعد در دفتر باز شد و مستخدم آموزشگاه وارد شد . با دیدنم مکثی کرد و گفت : خانم با کسی کار دارید ؟ می بینید که هنوز نیامده اند . اگر برای ثبت نام آمده اید یک شنبه ها بعد از ظهر صورت می گیرد .

با لبخندی در جوابش گفتم : نه پدرجان من برای تدریس آمده ام . پیرمرد با شرمساری سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید به جا نیاوردم . اصلا این روز ها فکرم خراب است . درست می گویید . خانم آویش گفته بودند . سپس به صورتم زل زد و گفت : شما حتما خانم زندی هستید .

بله درست است .

من هم بابا رجب سرایدار اینجا هستم . الان همکارانتان می آیند . شما زود آمده اید هنوز ساعت ۸ نشده است . بشینید برایتان چای بیاورم .

نه متشکرم . خورده ام .

پس من می روم . اگر امری داشتید ٬ صدایم بزنید . آن ظرف حیاط هستم .

بروید من کاری ندارم منتظر می مانم تا همکارانم بیایند .

پیرمرد با اجازه خارج شد . دانشجویان کم کم می آمدند . در این فکر بودم که اولین روز تدریسم را چگونه آغاز کنم . کتابی را که قبلا از آقای سعدی گرفته بودم تا نگاهی به آن بیندازم ٬ در اوردم و به مطالعه پرداختم . پس از مدتی در دفتر باز شد و خانم آویش و س از ان آقای سعدی وارد شدند . بعد از سلام و احوال پرسی هر دو از این که من زود به اموزشگاه امده بودم متعجب و خوشحال شدند . آقای سعدی گفت : من علاقه ی شما را به تدریس تحسین می کنم . معلوم می شود که می خواهید از دل و جان مایه بگذارید . ما قبل از شما چند نفر را برای تدریس ثبت نام کردیم اما آنها به انگیزه ی مادی امده بودند ونتوانستند خواسته ی ما را بر آورده کنند . سرسری از کار تدریس می گذشتند و اصلا به فکر بالا بردن سطح کلاس نبودند.

امیدوارم من بتوانم رضایت شما را جلب کنم . من به پول تدریس احنیاجی ندارم و این کار را برای سرگرمی و بالا بردن سطح معلومات دانش پژوهان در نظر گرفته ام .

بابا رجب با چای وارد شد . اول سینی را به سمت من گرفت و بعد هم به خانم آویش و آقای سعیدی تعارف کرد . یک استکان دیگر در سینی باقی ماند . آقای سعیدی با خنده گفت : بابا رجب باز اشتباه کردی . یکی استکان زیادی آوردی . تا دیروز سه تا استکان چای می ریختی حالا ۴ تا . پس کی می خواهی به نبود آقای پژوهش عادت کنی ؟

بابا رجب سرش را جنباند و گفت : این روز ها کم حواس شده ام . هنوز به نبود آقای فرزین عادت نکرده ام . به خدا تقصیری ندارم . بعد با شرمساری خارج شد .

مگر شما چند نفرید که اینجا تدریس می کنید ؟

خانم آویش گفت : این آموزشگاه خصوصی است . مدیر اینجا آقای فرزین پژوهش است . الان یک ماهی می شود که برای دیدار از خانواده به فرانسه رفته اند و تا دو ماه دیگر باز می گردند . یعنی حالا با شما ۴ نفر هستیم . آقای تدریس کلاس آخر را به عهده دارند . به عبارتی آخرین مرحله ی تکمیلی زبان فرانسوی را . با نبود ایشان این کلاس در آخر مرداد شروع می شود و فعلا دانشجویان دوره آخرمان در تعطیلات به سر می برند .

بعد از خوردن چای هر سه برخاستیم تا به کلاس هایمان برویم . موقع خروج آقای سعدی گفت : اجازه دهید من شما را به کلاستان معرفی کنم تا شاگرد ها شما را بهتر بشناسند .

به سرعت گفتم : متشکرم .دوست دارم در اولین روز تدریس ٬ خودم را آزمایش کنم و ببینم می توانم نظم و آرامش را در کلاسم حکم فرما کنم یا نه .

خانم اویش نظر مرا پسندید و آقای سعدی گفت : این هم پیشنهاد خوبی است . بگذارید خانم زندی خودشان اولین روز تدریس را تجربه کنند .

از هم جدا شدیم و هر یک به سمت کلاس هایمان حرکت کردیم . من در کلاس را گشودم . پسر ها مشغول سرر به سر گذاشتن با یکدیگر بودند و دختر ها هم با هم با صدای بلند حرف می زدند . یکی از پسر ها با ورود من موشکی را که با کاغذ درست کرده بود به سمتم پرتاب کرد و با صدای بلند گفت : این هم یک دختر خانم جدید. ورودتان را تبریک می گویم ٬ مادمازل . امیدوارم شما قصد درس خواندن داشته باشید ٬ نه مثل این خانم ها این جا سالن را آشپزی و خانه داری کنید .

همگی زدند زیر خنده . اما من قیافه ای جدی به خود گرفتم . همه با چشمانی متعجب مرا می نگریستند . همان دختری که صبح از من خواسته بود کنارش بشینم بلند شد و با کمال ادب رو به رویم ایستاد : من زیبا هستم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم . اگر دلت می خواهد بیا کنار من بشین . می دانم امروز روز اولت است . ما یک ساعت دیگر با آقای سعدی درس داریم . الان ایشان عهده دار کلاس سومی ها هستند .

با لبخند گفتم . از امروز تدریس این کلاس به عهده ی من است .

ناگهان سکوتی همراه با پچ پچ در فضا حاکم شد . زیبا سرجایش نشست و من به آرامی روی سکوی کنار تخته سیاه ایستادم .

خانم ها ٬ آقایان ٬ سلم . من دیبا زندی هستم . از امروز کار تدریس این کلاس به عهده ی من است . امیدوارم بتوانیم این ترم را به خوبی در کنار هم طی کنیم .

بعد از اتمام درسم یکباره صدای شلیک خنده ای به هوا برخاست . همان پسری بود که از صبح تا حالا چندین بار مزه پردانده بود . ناگهان با چهره ای خشمگین به صورتش نگاه کردم . بلند شو .

پسرک ایستاد . انگار از کارش سرفراز بود . نگاهی شیطنت بار به دوستانش افکند و بعد مستقیم در چشمان من خیره شد .

اسمت چیست ؟

سکوت کرد .

دوباره پرسیدم : اسمت چیست ؟

با لودگی گفت : داریوش افضل .

خب جناب افضل اگر قصدت بر هم از آرامش کلاس است ٬ می توانی همین الان اینجا را ترک کنی . اما اگر نه ٬ تا این ساعت حضور مرا درک نکرده ای و قصدی از مسخره بازی هایت نداشته ای ٬ بشین و به درس گوش کن . در غیر این صورت ناچارم تو را مثل یک بچه ی بی ادب از کلاس اخراج کنم . خب نظرت چیست ؟

پسرک چیزی نگفت و آرام سر جایش نشست .

این درس خوبی برای او و عده ای شد که آن جا را با مراکز عیش و نوش عوضی گرفته بودند.

دخترکی که بعدا فهمیدم نامش افسانه است ٬ دفتری از کشوی میزش در آورد : خانم زندی این هم دفترچه آمر بچه هاست . من به همراه خود به خانه می برمش . روز های قبل حضور غیاب بچه ها به عهده ی من بود . اما فکر می کنم شما آن را بخواهید .

با تشکر دفتر را از افسانه گرفتم و اسامی بچه ها را خواندم و با چهره ی تک تکشان آشنا شدم . بعد برخاستم و اولین قانون کلاسم را برایشان عنوان کردم .

در کلاش من تمام مکالمه ها از بدو ورود تا زمان خروج از کلاس به زبان فرانسوی انجام می شود . ولو این که شما نتوانید خواسته تان را به طور صحیح بیان کنید .

همگی اعتراض کردند یکی گفت : شیوه ی تدریس آقای سعیدی غیر از این بود .

دیگری گفت : چه بد ! ما که نمی توانیم مثل شما فرانسوی حرف بزنیم .

میان حرفشان دویدم و گفتم : من به شیوه ی تدریس هیچ کس کار ندارم . این به نفع شماست . اگر می خواهید بهتر زبان بیاموزید ٬ اول باید با تلفظ کلمات و ادای جملات آشنا شوید . اگر محیط کلاس طوری باشد که تمام کلمات به زبان فرانسوی ادا شود ٬ شما کلماتی یاد می گیرید که در زندگی روزمره با انها سرو کار دارید و به راحتی زبان می اموزید .

روز اول کار من با شادی و علاقه به پایان رسید . وقتی برای خداحافظی به دفتر رفتم ٬ خانم آویش با خنده گفت : آفرین به این نظمی که امروز در کلاس شما به چشم می خورد . من صدای شما را در زمان تدریس و صحبت کردن با بچه ها شنیدم و از این سازمان دهی خشنودم . کاش آقای پژوهش هم بود و خودش به شما تبریک می گفت .

با تشکر از انها خداحافظی کردم . قبل از این که وسیله ای کرایه کنم ماشین ماکان جلو پایم ترمز کرد . با دیدنش لبخندی زدم و کنار دستش نشستم . ماکان با مهربانی جواب سلامم را داد . دیبا امروز چطور بود ؟ اولین روز تدریست به خوبی پایان یافت ؟

درحالی که صورتم را در آینه برانداز می کردم به حالت سپاسگزاری گفتم : بله سرهنگ متشکرم . واقعا روحیه ام عوض شده . اول می ترسیدم که زبان را به کلی فراموش کرده باشم ٬ اما وقتی اولین سطر کتاب را خواندم خیالم آسوده شد .

خب موافقی مرا به یک نوشیدنی مهمان کنی ؟

با خنده گفتم : بله . به شرط این که سرقولتان باشید . شما مهمان منید . نبینم دست در جیب کنید .

کم کم به محیط آموزشگاه عادت کردم . روز ها با شوق فراوان به سر کار می رفتم و زمان مراجعت بسیار سرحال بودم . همه از سرخوشی من خوشحال بودند. جان تازه ای گرفته بودم . آبی زیر پوستم دویده بود و رنگ و رویم تغییر کرده بود . تمام این ها را مدیون خانواده ام و ماکان بودم . همه دست در دست هم دادند و مرا از مرداب افسردگی نجات دادند .

اواخر سه ماه تحصیلی شاگردانم فرا رسیده بود و زمان امتحان ورود آنها به مرحله ی دیگر از تعلیم بود . بچه هایم قرار بود در کنار خانم آویش عزیز مرحله ی دوم را سپری کنند . همگی در تلاش بودند تا مرحله ی اول را به خوبی طی کنند . ما حالا دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودیم . با این که تفاوت سنی زیادی با من نداشتند ٬ من هر کدام را کودکان خود می دیدم . همانطور که مادر به کودکش کمک می کند تا تک تم الفاظ را بیاموزد ٬ من هم لحظه به لحظه شاگردانم را از نطر فراگیری زبان قوی تر و غنی تر می نمودم و از جان و دل کمکشان می کردم تا موفق شوند .

روزی آقای سعدی سری به کلاسمان زد . کتابی با خود اورده بود که آن را به شاگرد میز اول داد . بخوانید لطفا هول نشوید . این کتاب در سطح دانش شماست . شاگردم با تسلط کامل سطور را به زبان فرنسوی قرائت کرد و بعد کتاب دست به دست چرخید و همگی صفحه ای از ان را با صدای بلند خواندند . چشمان آقای سعیدی از تعجب گرد شده بود . نفر اخر که خواند آقای سعیدی کتاب را از وی گرفت و با شادی مثل بچه ها کف زد و رو به من کرد و گفت : جای بسی تشکر است . من اصلا انتظار این همه پیشرفت را نداشتم .

روز امتحان آخر ترم هنگامی که به سوی دفتر می رفتم صدای مردی به گوشم رسید که با خانم آویش سخن می گفت . وقتی وارد شدم خانم اویش با دیدنم چهره اش از شادی باز شد . سلام کردم . نگاهم به پشت میز مدیر جلب شد . مردی با دیدنم از جا برخاست و با لبخندی پاسخ سلامم را داد . مردی جوان و خوش تیپ بود با چشمانی به رنگ آبی ٬ قدی بلند ٬ صورتی بسیار ظریف که بیشتر شبیه زن ها بود و موهایی روشن که روی هم رفته جذاب بود . حس زدم اقای فرزین پژوهش ٬ زیاست اموزشگاه باشد .

خانم اویش جلو امد و با لبخندی به چهره ام گفت : معرفی می کنم ایشان آقای فرزین پژوهش ٬ ریاست محترم آموزشگاه ساحل هستند . و در حالی که به سمت آقای پژوهش نگاه می کرد گفت : ایشان هم خانم دیبا زندی ٬ همان استاد محترمی هستند که چند لحظه پیش در موردشان سخن می گفتم .

پس درست حدس زده بودم . او آقای پژوهش بود . با احترام سلام کردم . او دستم را به رسم ادب فشرد و از دیدنم ابراز خوشحالی نمود .

خانم اویش با خوشرویی گفت : چه خبر خانم زندی ؟ امتحان تمام شد ؟

نه هنوز .

پس شما چرا اینجا ...

بله من کلاس را نرک کردم ! زیرا طاقت آن همه اضطراب را نداشتم . انگار نگرانی بچه ها به من هم منتقل شده بود . نمی خواستم با دلواپسی هایم روحیه ی انها را ضعیف کنم .

چه خوب ٬ این هم یکی از دیگر از مسائل جالب تدریس شما٬ من می دانم با تلاشی که شما برای این بچه ها کردید ٬ حتما همگی در سطح خوبی قبول می شوند .

امیدوارم .

آقای پژوهش با صدای بم مردانه اش گفت : من شیوه ی تدریس شما را می پسندم . شما درست با بچه ها رفتار می کنید . قبل از این که در اموزشگاه ما شروع به کار کنید ماکان عزیز تعریف استعداد های شما را پیش من کرده بود . شنیدم به موسقی علاقه مند هستید و گاهی هم پیانو می نوازید . درست است ؟

شما و سرهنگ لظف دارید بنده آنقدر ها هم استعداد ندارم .

شکسته نفسی نکنید . راستی خانم زندی ٬ شما چند سال در فرانسه اقامت داشتید ؟

من جز یک سفر چند روزه هرگز فرانسه نبودم .

پس چطور بر این زبان این همه تسلط دارید ؟

به کمک یکی از دوستانم که فرانسوی بود .

آه چه جالب ! پس استعداد خوبی در یادگیری فرانسه دارید .

******************

امتحان به پایان رسید و تمام شاگردانم با نمراتی خوب قبول شدند . روز اخر بچه ها کیکی تهیه کردند و جشنی برپا کردیم .

همه ناراحت بودند که سه ماه در کلاس من نخواهند بود اما باز جای شکرش باقی بود که در همین آموزشگاه بودند و می توانستیم به راحتی همدیگر را ببینیم .

ترم جدید شروع شد . هفته ها می گذشت و کار من روز به روز بهتر از قبل می شد . تمام اوقاتم را صرف تدریس می نمودم و در عالمی دیگر سیر می کردم . ماکان اغلب روز ها مرا به خانه می رساند . روزی به دنبالم امد و پیشنهاد کرد کمی در جای دنج صحبت کنیم . پذیرفتم .

در رستوران رو به روی وی نستم . موسیقی ملایمی در فضا طنین افکنده بود . من ان روز ها به هرچیزی فکر می کردم جز عشق و عاشقی . حتی ماکان هم برایم حکم یک برادر بزرگ تر را داشت . دیگر از سخن گفتن با وی در تنهایی شرمسار نبودم . حالا راحت تر از همیشه بودم و این راحتی باعث شده بود که هیچ احساسی در رابطه با عشق نداشته باشم . می دانستم عشق زمانی به سراغم می آید که از حرف های ماکان سرخ شوم و عرق شرم بر پیشانی ام بنشیند ٬ زمانی که طاقت نگاه های او را نداشته باشم . شاید وجود ماکان برایم عادت شده بود . شاید هم فاصله ای که در گذشته بینمان ایجاد شده بود مرا سرد کرده بود . اما هرچه بود احساس می کردم با بالا تر رفتن سنم دیگر ان بچه ی گذشته نیستم . حالا من به مرز سی و یک سالگی رسیده بودم و ماکان ۴۲ ساله بود .

ماکان دستی به موهایش کشید : دیبا می بینی چقدر سفیدی هایش زیاد شده ؟

بله دارید پیر می شوید .

اما خیلی زود است که ماکان از غم و غصه پیر شود . دلت برایم نمی سوزد ؟

با خنده گفتم : چرا می سوزد . اما چاره ای نیست . همه پیر می شوند .

چرا . چاره دارد دیبا خانم .

چه چاره ای ؟ حتما می خواهید رنگشان کنید .

نه اصلا .

پس چی ؟

می دانی یکی از دلایل پیری زودرس مجردی است ؟

خب بله .. بروید زن بگیرید .

اِه ؟ راست می گویی ؟ زن بگیرم ؟ تو چرا شوهر نمی کنی ؟

باز شروع کردید سرهنگ ؟ من یک بار تجربه کرده ام . حالا وضع من با قدیم فرق می کند . من از اول با ازدواج با احمد مخالف بودم اما پدر و مادرم مرا به زور به او دادند . حالا دیگر انها هیچ اصراری به این امر ندارند . چون ضربه ای که خورده ام انها را ترسانده است . پدرم راضی نیست دیگر مرا وادار به ازدواج کند .

یعنی می گویی بهادرخان دلش نمی خواهد دختر کوچکش سرو سامان بگیرد ؟

چرا ٬ البته ٬ اما من فعلا تصمیم ندارم .

پس کی تصمیم می گیری ؟

هنوز وقت زیاد است .

اما نه برای من .

چی برای شما ؟ من به شما چی کار دارم ؟ شما باید خیلی پیشتر از این ها سرو سامان می گرفتید . نگویید پاسوز من شده اید .

ماکان غذایش را نیمه کاره رها کرد . دیبا من تو را دوست دارم . فقط بگو کی می توانم جواب مثبت را بگیرم . آن وقت صد سال هم که شود صبر می کنم .

با حالت تمسخر گفتم : همان صد سال که گفتید صبر کنید.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۹

وقتی به خانه رسیدم ٬ مادر از دیدارم لب به خنده گشود : دیر کردی دیبا جان .
متاسفم مادر . ماکان برای صرف ناهار می دانم از دستم عصبانی شدید . اما عذر می خواهم .

نه مادر ٬ این چه حرفی است ؟ ماکان به گردن تو حق دارد . هیچ اشکالی ندارد . امیدوارم خوش گذشته باشد . دلم می خواهد برایم بگویی چه کردید و چه گفتید ؟

خوش گذشت مادر . اما مسئله ای نبود که بخواهم برای شما مطرح کنم . ماکان را که می شناسید ٬ با این که افسر است و اغلب افسران و نظامیان رفتاری خشک و رسمی دارند او بسیار شوخ و بذله گوست . اصلا به سنش نمی خورد ۴۱ ساله باشد . اگر موهای سفیدش را رنگ می کرد همسن خودم به نظر می رسید .

مادر خندید : مادر موی سفید او از مجردی است . اگر زن و بچه داشت دلش گرم خانه اش می بود و مویش به این زودی ها سفید نمی شد . ببین آقاجانت با ۶۸ سال سن هنوز موهایش آنقدر سفید نشده است .

بله . ماشاالله آقاجان جوان تر از سن و سالش مانده است و این را مدیون همسر خوبش است .

راستی دیبا شاگردانت امتحان دادند ؟

بله مادر اما امتحانشان یک ماه پیش بود . چطور حالا یاد انها کرده اید ؟

آخر عزیزم می بینم از هرچه غیر از درس و زبان فرانسه می پرسم باب نیلت نیست و اصلا دوست نداری بشنوی . پس چه بهتر که حرفی دلخواه تو بزنم تا شاید جوابم را بدهی .

چه می گویید مادر ؟ چرا با من این طور رفتار می کنید ؟

مادر در حالی که روی مبل می نشست اشک هایی را که من متوجه ی ریزششان نبودم با دستمالی ستود .

وای مادرجان شما گریه می کنید ؟

نه دخترم .

چرا مادر . من خودم متوجه شدم . بگویید چرا ؟ اتفاقی افتاده ؟

نه مادرجان چه اتفاقی ؟ فقط دلم گرفته .

چرا ؟

می ددانی دخترم دلم می خواهد تو هم به سر خانه زندگی ات بروی و همسری شایسته داشته باشی مانند ماکان . اخر من هم مادر هستم . الان مدت ها می شود که از احمد جدا شده ای اما اصلا به فکر خودت نیستی . دیبا جان چرا جوانی ات را به هدر می دهی ؟ من و پدرت تو را مجبور به ازدواج نمی کنیم . این بار حق انتحاب با توست . چرا داری ما و خودت را زجر می دهی ؟ تو رو به خدا به فکر آرزو های ما هم باش . می خواهیم مثل مهتا باشی . ببین از اول عمرش با حرف ما مخالف نبود و چقدر زندگی اش آرام است .

مادر ٬ می دانم من شما رو اذیت کردم اما سرنوشت من چنین رقم خورده بود . غصه نخورید . قول می دهم اگر مردی به خواستگاری ام آمد او را رد نکنم . اما به شرط این که با نازایی من بسازد .

با این حرفم گریه ی مادر به اوج رسید . آن روز ها وضع قلبش خراب بود و همه می ترسیدیم که خدای نکرده برایش اتفاقی پیش بیاید . بلافاصله از حرفم پشیمان شدم و با خنده گفتم : مادرجان گریه نکن . خودت هم می دانی که عیب از من نبوده ٬ وگرنه احمد تا حالا باید ده تا بچه داشته باشد .

مادرم مثل بچه ها بود٬بهانه گیر و زود رنج . با کوچک ترین حرفی می گریست و بلافاصله با کوچکترین شوخی ای می خندید . اشک هایش را پاک کرد و گفت : دختر دیگر به خودت وصله نچسبان .

**********************

بیشتر عصر ها مهتا به خانه مان می امد . ساعتی با هم می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم . بچه هایش دیگر بزرگ شده بودند و او باز حامله بود . خدایا مهتا چه خبر است ؟ رکورد می شکنی ؟

خندید و گفت : بچه شیرینی زندگی است . اگر ده تا هم باشد باز کم است . به خصوص که ناصرخان بچه دوست است . پریا هم دختر بزرگی شده می تواند بیشتر کمک حالم باشد . اما این دیگر آخری است .

من در پی عشقی در دلم بودم ٬ اما این روح سرخورده دوباره عاشق نمی شد . ماکان را دوست داشتم ٬ اما هنوز نامه ی آخرش سدی برای عشقمان بود . چرا و به چه دلیلی مرا ترک کرده بود و حالا با چه جسارتی می خواست او را مثل سابق دوست بدارم ؟

تازگی ها اتومبیلی خریده بودم . یک ماهی طول کشید تا راه افتادم حالا برای رفتن به آموزشگاه مدام دنبال وسیله نبودم . دایه با خوشحالی گفته بود : الهی قربونت بشم دیبا جان ٬ یک روز مرا ببر قم . می خواهم حرف حضرت معصومه را زیارت کنم .

آن روز ها حال دایه هیچ خوب نبود . بسیار پیر و فرتوت شده بود و کمتر در میان جمع دیده می شد . همگی مان مراعات حالش ار می کردیم و مادر نمی گذاشت مثل سابق مسئولیت بچه های مهتا را بر عهده بگیرد و در آشپزخانه کمک حال خدمه ی دیگر خانه شود . چشم هایش کم سو شده بود و در شب به راحتی نمی توانست ببیند .

روزی در دفتر آموزشگاه نشسته بودیم . خانم آویش هنوز نیامده بود و آقای سعیدی جلوی در مشغول گفتگو با شاگردانش بود . آقای پژوهش مثل همیشه پشت میز مدیریتش به صندلی تکیه داده بود . لباس اسپورتی به تن داشت که بسیار برازنده ی سن و سال و اندامش بود . من کتابی را که پیش رویم بود ورق می زدم و قلم را بین انگشتانم می فشردم . ناگهان شنیدم که مرا مورد خطاب قرار داد : خانم زندی من خیلی دوست دارم کمی با شما بیشتر آشنا شوم .

سر بلند کردم : در چه موردی علاقه دارید من را بیشتر بشناسید ؟

شما شخصیت جالبی دارید . شهامت شما مثل مردان است . شما خیلی محکم ٬ در عین حال بسیار مهربانید . با این که مقداری اطلاعات در مورد خانواده ی شما از سرهنگ کسب کرده ام ٬ ایشان هیچ وقت در مورد خود شما سخنی به میان نیاورده اند .

خب شاید لزومی نداشته .

البته که داشته ٬ اما .....

ناگهان زنگ کلاس خورد . با اجازه ی او از ددفتر خارج شدم . حرف هایش ناتمام ماند . لزومی نداشت که فکرم را مشغول او کنم . به سرعت به کلاسم رفتم و درس را شروع کردم . وقتی زنگ پایان کلاس خورد ٬ پالتو پوستم را به تن کردم و به سمت اتومبیلم به راه افتادم . هرچه استرات زدم ماشین روشن نشود . حسابی برف باریده بود . چطور باید خود را به خانه می رساندم ؟ چند تا تاکسی آمدند اما یا پر بودند و یا مسیرشان جای دیگر بود . فکر کردم به تجارتخانه ی پدر زنگ بزنم تا ناصرخان را عقبم بفرستد . اما باز با خود اندیشیدم نباید مزاحم انها شوم . در همین فکر بودم که ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد . آقای پژوهش سرش را از ماشین بیرون آورد : خانم زندی ٬ سوارشید برسانمتان .

با عجله در صندلی کنار دستش نشستم .

دیدم ماشینتان را گوشه ای پارک کرده اید . اتفاقی افتاده ؟

بله ماشین خراب شده است . مانده بودم چطور به خانه برگردم . واقعا متشکرم .

این چه حرفی است ؟ ماشین من در اختیار شماست . خوب شد متوجه ی شما شدم وگرنه حتما سرما می خوردید . هیچ دوست ندارم شما را در بستر بیماری ببینم .

از حرفش خنده ام گرفت . یقه ی پالتویم را بالا کشیدم . صحبت را به تدریس و کلاسم کشاندم اما او بسیار ماهرانه موضوع صحبت را عوض کرد .

خانم زندی عزیز ٬ چند سوال از شما داشتم. وقت نشد در اموزشگاه مطرح کنم . امیدورام حمل بر فضولی بنده نکنید .

نه خواهش می کنم .

نمی دانستم چگون مطرح کنم اما امروز می خواهم دل را به دریا بزنم و سوالی را که بیشتر فکرم را به خود مشغول کرده است ٬ عنوان کنم . امیدوارم مرا به خاطر جسارتم ببخشید . می خواستم بپرسم شما چرا تا کنون ازدواج نکرده اید و آیا تصمیم به زندگی زناشویی ندارید ؟

نمی خواستم دلیل این را که تا کنون تصمیم به ازدواج نکرده بودم و گذشته ی سراسر اندوهم را که به شکست در زندگی زناشویی ختم شده بود برایش عنوان کنم . چون لزومی نداشت سفره ی دلم را برای همکارم بگشایم . با ملایمت گفتم : هرکس هدفی در زندگی دارد . من هنوز شخص مورد نطرم را پیدا نکرده ام و دوست دارم بیشتر وقتم را صرف کمک به مردم و تدریس نمایم .

چهره اش از خنده باز شد : چه فکر خوبی ! کمک به مردم ٬ من هم موافقم . کمک کردن ٬ ان هم به قشر آسیب دیده ی جامعه ٬کار پسندیده ای است . اما برای شما حیف است که تنهایی را پیشه کرده اید . فکر کنم اگر این کمک کردن پشت گرمی داشته باشید راحت تر است . درست نمی گویم ؟

بله حق با شماست . اما پشتگرمی من پدرم است . او همیشه مرا در کار هایم تشویق می کند .

چه جالب . پس پدرتان همونطور که سرهنگ از ایشان تعریف می کردند مرد جالبی هستند . امیدوارم بتوانم ایشان را از نزدیک زیارت کنم .

خنده ای کردم و گفتم : هروقت دلتان بخواهد می توانید به منزل ما تشریف بیارید . در منزل ما به روی شما باز است .

چند خیابان را پشت سر گذاشتیم ٬ آقای پژوهش گفت : دیبا خانم ٬ می خواستم قبل از رساندن شما سری به محلی بزنم که در مسیر راهمان است اگر دیرتان می شود شما را اول برسانم . اما کارم دقیقه بیشتر طول نمی کشد .

نه راحت باشید . وقت دارم . شما باید ببخشید که مزاحم شما شدم .

نه این چه حرفی است که می زنید ؟ من که عرض کردم این اتومبیل متعلق به شماست .

جلوی عمارتی قدیمی توقف کرد . سر در عمارت تابلوی " خانه ی ایتام فرشته ها " نصب شده بود . او پیاده شد و در عمارت را کوفت. بعد از دقیقه ای مردی میان سال در را گشود و با دیدن او لبش به خنده باز شد .

خوش امدید جناب پژوهش بفرمایید تو .

نه متشکرم . امروز وقت کافی ندارم . بعد دست در جیب برد و دسته ای پول به مرد داد و افزود : بچه ها چطورند ؟ همه خوبند ؟

مرد در حالی که بسته ی پول را در دستش می فشرد گفت : البته آقا . به لطف و عنایت شما همه خوبند .

بگو ببینم سلیمان ٬ نفت و لباس گرم رسید ؟

بله آقا . خدا پدرتان را سالم نگه دارد . دل این بچه ها را شاد کردید .

خب من می روم . یک شنبه سری به بچه ها می زنم .

یعنی ما تا یک شنبه چشم به راهتان هستیم ؟

خدا را چه دیدید٬ شاید فردا توانستم بیایم .

بعد به طرف ماشین امد و سوار شد : خب خانم زندی امیدوارم مرا ببخشید . مسیر شما کدام طرف است ؟

نشانی را به او دادم و ماشین به حرکت در امد .

اینجا کجا بود که توقف کردید ؟

اینجا خانه ی قدیمی پدرم است که قبل از رفتنشان به فرانسه آنجا را وقف بی سرپرستان کرده است . عده ای کودک یتیم و بی خانواده در آن به سر می برند . من هفته ای یک بار سری به انجا می زنم و کمکی به بچه ها می کنم .

من هم می توانم بچه ها را ببینم .

البته که می توانید . هر زمانی که دلتان بخواهد .

می توانم به انها کمکی بکنم ؟

بله . خیلی هم خوشحال می شویم که کمک کننده ها روز به روز بیشتر شوند .

بقیه ی راه را در سکوت ظی کردیم . موقع خداحافظی از وی خواستم تا برای صرف چای به خانه ی ما بیاید . اما او کار های ضروری اش را بهانه کرد و گفت : در فرصت مناسب حتما مزاحمتان می شوم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عطر نفس های تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA