قسمت ۴۰با ورودم پریا به سمتم دوید و صورتم را غرق بوسه کرد : خاله جان می دانی امش آمدیم تا همگی پیش شمل بمانیم ؟خوش امدید عزیزم . بعد گونه هاش را بوسیدم و بعد در حالی که دست هایش را در دست داشتم به سمت مادر و مهتا رفتم .مهتا صورتم را بوسید : چطوری خواهرجان؟خوبم شما چطورید ؟ما هم به لطف خدا خوبیم . بشین برایت چای بیاورم .متشکرم .مادر مشغول خواندن دعا بود . سرش را بلند کرد و رو به من گفت : دیبا دایه ات خیلی بیمار است . برو و سری به اتاقش بزن .چی شده ؟ برای دایه اتفاقی افتاده است ؟نمی دانم چرا از دیشب نتوانسته از رخت خوابش بیرون بیاید . دائما سرفه می کند . فرستادم دنبال دکتر . بعد از این که او را معاینه کرد گفت : به سختی بیمار است . خدا نجاتش دهد .چه می گویید مادر ؟ آخر چطور یکدفعه این طور شد ؟من هم نمی دانم . اما پیر زن زحمت زیادی در این خانه کشیده است . به گردن همه ی ما حق دارد . باید از او خوئب مراقبت کنیم. حالا برو سری به او بزن .به سرعت خود را به اتاق دایه رساندم . مرضیه و زهرا کنار بسترش نشسته بودند. با ورودم سلامی کردند و خارج شدند .دایه جان سلام .سلام دیبای عزیزم .دستش را در دست گرفتم : دایه جان حالت چطور است ؟چه بگویم مادر ؟خوب می شوی . دایه جان قول می دهم به محض بلند شدن از بستر بیماری ببرمت حرم حضرت معصومه . مرا ببخش که تنبلی کردم . دایه دستانم را فشرد : منتظر ان روز هستم . اما تو غصه نخور . من دیگه آفتاب لب بامم . زندگی ام را کرده ام . شما جوان ها نباید خود را برای پیرزنی که حالا چشم هایش سوی دیدن ندارد ٬ غصه بدهید .اشک در چشمانم حلقه زد : خدا نکند دایه جان . تو مثل مادرم هستی . به خدا انقدر دوستت دارم که نمی خواهم مویی از سرت کم شود .دایه لبخندی زد و دباره دستانم را فشرد .من پیشت می مانم . حتما فردا خوب می شوی . بعد به دارو هایش نگاهی انداختم و سپس مرپیه را صدا زدم . به دخترت بگو دارو های دایه را سر ساعت بدهد .چشم خانم خیالتان راحت باشد .دایه چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت . تمام شب را بر بالینش نشستم . دم صبح خواب بر چشمانم غالب شد و دیگر هیچ نفهمیدم . صبح زود با صدای دایه برخاستم . دایه بیدار بود و در بسترش مشغول خواندن نماز بود .حالت چطور است ؟کمی بهترم دخترم . چرا تا این وقت بالا سرم نشستی ؟ برو مادر . باید ساعتی دیگر به سرکارت بروی . خسته که نمی شود به بچه ها درس داد . برو عزیزم .صورت دایه را بوسیدم و از اتاق خارج شدم .روز ها به سرعت می گذشت . من چندین مرتبه ماکان را ملاقات کردم . بیشتر اوقات گرفته و عصبی می نمود . کمتر از سابق با من سخن می گفت و بیشتر طرف حرفش دیگران بودند . از تغییر حالت ناگهانی اش متعجب بودم . مگر از من خطایی سر زده بود که چنین نسبت به من بی تفاوت شده بود ؟ حس حسادتی عجیب در قلبم رخنه کرده بود . نمی دانم چرا حالا که نسبت به من بی تفاوت بود دوست داشتم مورد نوازشو محبتش قرار بگیرم . چندین مرتبه از او خواستم تا مرا به آموزشگاه برساند و او هر با تقاضایم را به بهانه ای رد می کرد .شبی حال دایه به هم خورد . دکتر آوردیم و او را معاینه کرد . بعد از خروج دکتر از اتاق دایه تا دم در همراهش رفتم . موقع خداحافظی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : خانم زندی مریض شما خوب شدنی نیست . به علت آب آوردن شش ها شاید چند هفته بیشتر دوام نیاورد .برای لحظه ای اختیار خود را از دست دادم و اشک هایم بر روی گونه هایم غلتید . دکتر می شود او را به بیمارستان ببریم .نه دیگر دیر است . مثل این که این بیماری سال ها قبل در ایشان بوده است .نه دکتر اینطور نیست . دایه همیشه سالم بود . فقط گاهی که زمستان ها سرما می خورد به شدت سرفه می کرد .خب تشخیص من این است که در خانه بیشترر می شود به ایشان رسیدگی کرد . خودم شب ها برای تزریق آمپول هایش می آیم . نگران نباشید هرچه از دستم برآید برایشان انجام می دهم . به خدا توکل کنید .بعد از رفتن دکتر ٬ به اتاقم پناه بردم و ساعت ها گریستم . کلامی در رابطه با این موضوع به مادرم نگفتم . زیرا این روز ها وضع قلب مادر نیز خوب نبود .صبح روز بهد به آموزشگاه اطلاع دادم دو روز مرخصی می خواهم . سپس به اتاق دایه رفتم . حالش کمی بهتر شده بود . سلامی کردم و جویای حالش شدم .خوبم دخترم .دایه جان میی خواهم ببرمت حرم حضرت معصومه . حال داری که به زیارت بروی ؟برق شادی در چشمانشش جهید : بله دیبا جان می توانم . اما مگر کلاس نداری ؟نه دایه امروز به خاطر تو مرخصی گرفته ام .به خاطر من عزیزم ؟بله . فقط به خاطر دایه ی خودم .با کمک زهرا دایه را در صندلی عقب نشاندیم . مهتا هم همراهمان آمد . دایه که از دور مناره های حرم را دید اشکش سرازیر شد . مدام من و مهتا را دعا می کرد . هردو زیر بازو های او را که به سختی حرکت می کرد گرفتیم . من بی اختیار گریه می کردم . می دانستم این موجود نازنین تا چند وقت دیگر از پیشمان می رود . به همین دلیل قلبم لحظه ای آرام نداشت . هر سه به ضریح مبارک متوسل شدیم و اشک ریختیم . خیلی وقت بود که به زیارت نرفته بودم . دلم هوای پرواز روح در مقدسات را داشت .من گریه می کردم . به خاطر عزیزی که می رفت . به خاطر سختی هایم به خاطر رنج هایی که ۸ سال تحمل کرده بودم . آن روز همه ی عقده هایم را از سینه بیرون ریختم . تنهایی ای که به سراغم امده بود داشت مرا از پای در می اورد . احساس کمبود می کردم ٬ و آن هم یک همدم بود . همدمی که روح خسته ی مرا از کسالت برهاند . حالا می فهمیدم که عشق ماکان تبدیل به تلی خاکستر نشده ٬ و غرور و حس انتقام ناخواسته ام است که مرا وادار به بی اعتنایی می کند . اما باز همان غرور در لحظه ی اعتراف به اشتباهاتم به سراغم آمد . نه تو هرگز نباید در پیش پای او خود را به خاک بیفکنی . بگذار خودش جلو بیاید . بگذار بگوید که به چه دلیل ۱۲ سال پیش تو را لگدمال کرد و نادیده گرفت .صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم . خدای من ! دایه زودتر از آنچه که فکر می کردم از دنیا رفت . شاید دلش برای همین زیارت به دنیا بسته بود.ادامه دارد ...
قسمت ۴۱مرگ دایه ٬ بیماری مادر ٬ و سفر پدر به هندوستان به قصد توسعه ی تجارت باعث شد که مهتا مدتی به خانه ی ما بیاید . حالا او سر دومی داشت که نامش را پرهام گذاشته بودند. تازگی ها دایی خشایار همسری اختیار کرده بود ٬ زنی بیوه و با اصل و نسب که به واسطه ی خاله ملوک با یگدیگر آشنا شده بودند. عصر یک روز بهاری خانواده ی دایی جمشید همراه یاسر و سروناز و دایی خشایار و همسرش فیروزه در خانه ما جمع شدند.قصد آنها احوال پرسی از مادر و زمان برگشت پدر از مسافرت بود . حالا مدت ها بود که جای خالی دایه در جمع ما احساس می شد . کار های دایه را مستخدمی تازه و جوان به نام رباب به عهده داشت .بعد از صرف شام همگی کنار هم نشسته بودیم و در مورد وقایع روز سخن می گفتیم که بحث ازدواج به میان آمد . فیروزه خانم از مادر پرسید : اختر جان دیبا چند سال دارد ؟مادر با شرم پاسخ داد : چند وقت دیگر ۳۱ ساله می شود .فیروزه نگاهی به من افکند : اصلا به ظاهرش نمی خورد .با شوخی گفتم : حتما به ۵۰ ساله ها می مانم .فیروزه گفت : نه من فکر می کردم بیست و پنج ٬ شش سال داشته باشی . بعد مکثی کرد و پرسید : فرانسوی هم می دانی درست است ؟مهتا به جای من پاسخ داد : بله حتی تدریس هم می کند ٬ می دانستید ؟به به . چه عالی ! حتما در خیابان پهلوی ؟بله اما شما از کجا می دانید ؟عزیزم از دایی ات پرسیده بودم .فیروزه مشغول صحبت با مادر و شد و من از جا برخاستم و پیش سروناز فرزند کوچک مهوش رفتم . در حالی که بچه را در آغوش می گرفتم از دور جمع زن دایی ها و مادر را در نظر گرفتم . نمی دانم مادر چه می گفت که فیروزه با تاسف مرا می نگریست . فقط شنیدم مادر به فیروزه گفت : خودتان می دانید . صاحب اختیارید . حرف مارا که قبول ندارد .ساعتی بعد مهمان ها مشغول صرف میوه بودند که فیروزه به آرامی از روی مبل برخاست و به طرف من امد : دیبا جان حوصله داری کمی در این هوای بهاری با هم قدم بزنیم و صحبتی کنیم ؟همراه فیروزه به حیاز رفتم و کمی با هم قدم زدیم . در آخر روی نیمکت کهنه ی ته باغ نشستیم . فیروزه حرف را به آموزشگاه و تدریس کشاند و بعد با حالت مادرانه ای به من چشم دوخت .دیبا جان تو مثل دخترم هستی . من دختری هم سن و سال تو دارم . ۱۴ سالی می شود که در لندن مقیم است . دو تا نوه هم دارم . با این که از من دورند ٬ خیالم راحت است . می دانم دخترم در کنار همسر و بچه هایش هر کجا که باششد خوش خواهد بود ٬ زیرا تنهایی است که آرامش انسان را می گیرد . بعد کمی خاطره از همسرو دخترش تعریف کرد و سپس گفت : دخترم من از زندگی گذشته ی تو که به دست احمئئ از هم پاشید اطلاع دارم . من درد تو و مادرت را خوب درک می کنم . اما گذشته ها گذشته . از حالا به بعد برای تو ازرش دارد . اما چه حیف که لحظه ها مثل برق می گذرد و عمر آدمی رو به اتمام می رود . من در این شکست تو را مقصر نمی دانم. حتی آقا خشایار هم بار ها احمد را لعن و نفرین کرده است . اما با این حرف ها که دردی دوا نمی شود .منظورتان چیست ؟منظورم این است که تو باید به فکر مادرت باشی . می دانی هر مادری آرزو دارد دختر و پسرش خوشبخت شوند. من اختر خانم را مثل خواهرم دوست دارم . همین طور تو و پدرت را . شما خانواده ی اصیل و یا آبرویی هستید . حیف نیست به خاطر یک تجربه ی تلخ که ۱۲ سال پیش اتفاق افتاده است خود را از طمع شیرین ازدواج محروم کنی ؟با لحنی شاکی گفتم : درست می گویید اما من به خاطر گذشته ام مجرد نمانده ام . از همان دوران جوانی ام آرزو داشتم همسرم را خودم انتخاب کنم و دلیل تنهایی ام همین است . چون کسی را که باب دلم باشد نمی یابم .فیروزه خنده ای کرد و گفت : شاید از فضولی یک تازه وارد خوشت نیاید اما من همسری شایسته برای تو در نظر گرفته ام . امیدوارم حرفم را زمین نگذاری . چون در سن و سالی نیستی که مجبورت کنند .با تعجب پرسیدم : از این همه حرف فقط فصدتان این بود که .....نگذاشت حرفم به پایان برسد و ادامه داد : دخترم من هیچ قصد بدی ندارم . حالا گوش کن . می توانی دست کم به حرف هایم گوش کنی . حتی اگر به پای عمل هم نرسد .بگویید سراپا گوشم شما می توانید خیلی راحت مسئله را مطرح کنید و این همه حاشیه نروید .خب دلیل حاشیه روی من این بود که تا به حال با تو در مورد چنین مسئله ای صحبت نکرده بودم و روحیه ات را نمی شناختم . اما مثل این که به قول خودت بهتر بود از همان اول مسئله را طور دیگری عنوان می کنم . دیبا جان من برادری دارم که مثل تو زخم خورده ی طلاق است او پزشکی معروف و محترم است . همسرش سال ها پیش او را رها کرد و با پسر عمویش به خارج از کشور فرار کرد . برادم تا کنون تن به ازدواج نداده . آخر دختر شش ماهه داشت که جانش به او بسته بود . اما حالا که فرزندش ۸ سال دارد و می تواند به راحتی بد و خوب را تشخیص دهد ٬ به فکر ازدواج مجدد افتاده . من تو را پیشنهاد کردم و برادرم هم استقبال کرد . دیباجان امیدوارم تو هم قبول کنی .با خنده ای عصبی گفتم : فیروزه خانم شما چطور توانستید من را به برادرتان پیشنهاد دهید ؟ و او چطور کسی را که ندیده است قبول کرد ؟ مگر می شود عصر حجر ازدواج کرد ؟فیروزه خنده ای کرد و گفت : اشتباه نکن . او تو را دیده است . یک بار که با هم از خیابان پهلوی عبور می کردیم تو را که قصد سوار شدن به ماشینت را داشتی دیدیم . برادرم در نگاه اول از تو خوشش امد . حالا من امده ام پا درمیانی کنم که اگر خدا بخواهد این وصلت را صورت دهم . مهرداد مرد با کمالاتی است . به خدا پشیمان نمی شوی . من به تو قول می دهم با ورود او به زندگی ات تمام لحظه های تنهایی به سر می آید . خب عزیزم برگردیم تو . هوا کمی خنک است .می خواستم همان لحظه جواب رد را بدهم اما این اهانتی بود که تربیت خانوادگی ام را زیر سوال می برد . هردو آرام به جمع پیوستیم . مادر با شادی نگاهم می کرد . آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست سرش فریاد بکشم . چرا شخصیت مرا به درجه ای رسانده بود که یک غریبه می توانست برایم تعیین تکلیف کند . چرا همه جا با نگاه حسرت امیزش مرا تا سر حد جنون رنج می داد ؟ ببا اخمی غلیظ ککنار دست مادر نشستم .می خواستم همان لحظه پاسخم را بدهم . میوه ای برداشتم و مشغول پوست کندن ان شدم . کاش همین حالا سوالش را مطرح می کرد . دوباره یاد ۱۴ سال پیش افتادم . زمانی که در ۱۶ سالگی رو به رویش ایستادم و نظرم را در مورد تورج اعلام کرده بودم .اما این بار مثل آن سال های گذشته نبود . دیگر من سی سال داشتم . می توانستم به مادر حالی کنم که هیچ تصمیم برای ازدواج ندارم .مهتا در حالی که پرهام را در آغوش داشت کنارم نشست . خب تنبل خانم موضوع صحبتتان با فیروزه چه بود که آنقدر طول کشید ؟با ناراحتی گفتم : بس کن مهتا حوصله ی شوخی ندارم .مادر نگاهی به من کرد و گفت : چرا حوصله نداری ؟مادر شما مرا انقدر بدبخت می دانید که سفره غمم را برای همه می کشایید ؟ آخهر چه لوزمی داشت که به فیروزه بگویید که من قصد ازدواج دارم و از او برایم شوهری گدایی کنید ؟ چرا ؟ جوابم را بدهید . چرا تا کسی می پرسد دیبا چند سال دارد با خجالت جواب می دهید ؟ چرا مادر ؟مادر با حالتی عصبی به صورتش کوفت : چه می گویی دیبا ؟ من کی سفره ی غمت را پیش فیروزه گشودم ؟ من حتی کلامی از شوهر کردن و شوهر نکردن تو با او سخنی نگفتم . دختر مگر دیوانه شده ای ؟پس امشب این ماجرا و نصیحت فیروزه چه بود ؟دختر به خدا اگر من چیزی به او گفته باشم .مهتا درحالی که پرهام را دست گوهر می داد میان حرفمان دوید : بس کن دیبا خجالت بکش . این چه طرز صحبت با مادر است ؟ مراعات حالش را بکن و صدایت را پایین بیار .با شرمندگی به مهتا گفتم : پس تو بگو جریان از چه قرار است ؟آرام باش دیبا . من خودم شاهد بودم که فیروزه سر حرف را باز کرد و جریان را با مادر درمیان گذاشت . مادر هم جواب داد : من نمی دانم . دیبا بچه نیست . باید خودش تصمیم بگیرد . اما فیروزه باز اصرار کرد . آخر سر مادر گفت : خودتان مطرح کنید . حرف ما را قبول ندارد . حالا دیبا خانم قیافه ی حق به جانب نگیر . بگو ببینم نظرت چیست .با عصبانیت بلند شدم .من نتوانستم همان لحظه جوابش را بدهم ولی حالا اعلام می کنم . نه .مهتا رنگ از رویش پرید : آخر چرا دیبا ؟چون دوست ندارم زن مردی شوم که بچه اش را یدک می کشد .مادر با ناراحتی عرق پشت لبش را پاک کرد : بچه دار بودنش را بهانه نکن . چون این مسئله باعث رنجش تو نیست . بگو اصلا نمی خواهی ازدواج کنی .با چشمانی خشمگین به مادر نگریستم : بله . بدانید قصد ازدواج ندارم . درست حدس زده اید و دوست ندارم دیگر حرفی در این باره بشنوم . فردا صبح جوابم را به فیروزه بدهید .***********آن روز اعصابم به کلی خورد بود . ماکان سری به ما نمی زد . دلم برایش تنگ شده بود و این دلتنگی را به شکل های نختلف نشان می دادم . بهانه گیر شده بودم و دائم احساس کسالت می کردم . مادر کمتر با من سخن می گفت . به همین دلیل در خانه تنهای تنها شده بودم .چند روزی بیشتر به بازگشت پدر نمانده بود . آمدنش من را از کسالت بیرون می اورد و بهانه ای برای دیدار مجدد ماکان می شد .روز ها سر کلاس سعی می کردم تمام حواسم را به تدریس جمع کنم . اما هر از گاهی فکرم به دور دست ها پرواز می کرد . فیروزه درست می گفت : عمر مثل برق می گذشت . تازگی ها چند تار موی سفید لا به لای موهایم به چشم می خورد که انها را درمیان انبوه مو هایم پنهان می کردم .شب ورود پدر فرا رسید . همراه ناصرخان و مهتا به استقبالش رفتیم .زمان دیدار پدر مرا به سینه فشرد و گفت : چظوری ته تغاری بابا ؟ دلم برایت تنگ شده بود .مهمان ها همه آمده بودند. چشمم به در بود که هر لحظه ماکان وارد شود . پس چرا نمی آمد ؟ دلهره ای عجیب بر جانم افتاد . چقدر این دلهره جانکاه بود . منتظر بودم در حالی که در انتظارش می سوختم ٬ ورودش آبی شود بر آتش جانم . بی توجهی او دوباره مرا عاشق کرده بود .دیگر از دیدنش ناامید شدم . گوشه ای نشستم و به عجایبی که پدر در سفر هند به چشم خود دیده بود گوش سپردم . ناگهان باقر ٬ پسر مرضیه وارد شد و ورود ماکان را به اطلاع پدر رساند . آه خدای من ٬ سپاس گزارم . چه خوب شد که بار دیگر او را می بینم.پدر به استقبالش شتافت و روی هم را بوسیدند و بعد از احوال پرسی اش با دایی ها و بقیه کنار پدر برایش جایی باز کردند .از ذوق دیدار ماکان لبخند بر لبانم ظاهر شد . دلم رخت عزا را از تن به در کرد و دوباره شادی به خانه ی کوچک قلبم راه یافت . چقدر دوباره این نگاه های گرم برایم جذاب و دوست داشتنی بود . حالا بر خلاف چندی قبل تپش های قلبم نوید عاشقی می داد . از زیر چشم نگاهی بر من افکند . با لبخند پاسخش را دادم . دوباره دیبای گذشته شده بودم . شاید همانی که ماکان می خواست .همه از تغییر یکباره ی من متعجب بودند . طن دایی طاهره به شووخی گفت : چه شده دیبا خانم ؟ گل از گلت شکفته . تا یک ساعت پیش احساس می کردم گرفته ای . اما حالا .....با لکنت گفتم : نه زن دایی جان کمی سرم درد می کرد اما بعد از خوردن قرص و یک استکان چای حالم بهتر شد .ماکان حرف هایم را شنید . سرش را با اطمینان بالا نگه داشت و به چشمانم خیره شد . می دانست آمدنش باعث خوشحالی ام شده است . از ترس این که مبادا نگاه بی پروایش راز درونم را به دیگران بفهماند از جا برخاستم و به بهانه ای اتاق را ترک کردم . چرا ماکان اصلا مراعات نمی کند ؟ اگر پدر از حرکات و حالاتش بویی ببرد چه ؟ خدایا کمکم کن تا مشتم پیش آقاجان باز نشود و عاشقی ام بر ملا نگردد .زمان صرف شام فرا رسید . ماکان با فاصله ی نه چندان دوری از من نشسته بود . بوی عطرش مرا به یاد ۱۴ سال پیش انداخت ٬ یاد همان روزی که زیر درخت نارون برای اولین بار به من ابراز عشق کرد . باز هم مثل آن روز ها اشتهایم را از دست داده بودم . اما ماکان با کمال آرامش غذایش را صرف می کرد . زمان تشکر از مادر گفت : مدتی بود با این آسودگی خیال غذا نخورده بودم . اما امشب با آرامش این دست پخت لذیذ را خوردم .مادر خنده ای کرد و گفت :جای تشکر نیست . نوش جانتان . اگر این طور است که می گویید هر شب تشریف بیارید اینجا .پدر در حالی که دست هایش را با دستمال پاک می کرد گفت : چرا ماکان جان ؟ چرا آرامش نداری ؟ماکان به شوخی گفت : بهادرخان عزیز چون مجردی آرامش را از آدم می گیرد .همه خندیدند . فیروزه خانم گفت : خب سرهنگ این که مشکلی نیست ٬ زن بگیرید تا چراغ خانه تان روشن شود . چرا معطلید ؟ماکان گفت : شما کسی را سراغ دارید ؟ والله من که از دوستان خیری ندیدم . شاید بتوانم به شما خانم ها امید ببندم تا مگر شما بگردید و ... سپس با نگاهی به سمت من ادامه داد : برایم همسری مناسب انتخاب کنید .از نگاه بی جایش سرخ شدم . مهتا دقیقا مرا زیر نظر داشت و لبخندی از سر رضایت تحویل من داد .زمان رفتن ماکان فرا رسید . پدر سوغاتی وی را که چند مجسمه ی بسیار ظریف ساخته شده از عاج فیل بود ٬ به او تقدیم کرد : سرهنگ امیدوارم این بار که به دیدنت می آیم این ها را روی شومینه ی سنگی ات گذاشته باشی . فکر می کنم فقط مناسب آنجا هستند .ماکان پاسخ داد : باشد دوست عزیز . و سپس افزود : راستی بهادرخان خیلی وقت است که به دیدنم نیامده اید . درست نمی گویم ؟چرا اما تا تو زن نگیری به خانه ات نمی آیم .دست بردار مرد . از شوخی بگذر . بعد در حالی که از جا بر می خاست ٬ رو به جمع کرد و گفت : خانم ها آقایان همگی همین آخر هفته شام منزل من دعوت هستید .مادر و بقیه ی زن ها لب به اعتراض گشودند . زیرا نمی خواستند با نبود کدبانویی در خانه ٬ او به زحمت بیندازند . اما ماکان با اعتراض گفت : این چه حرفی است ؟ اگر زن ندارم خدمتکار پیری دارم که آشپز و مدیر خانه است . دوست دارم یک بار هم بهادر خان و بقیه دوستان با خانواده به منزل من بیایند . باور کنید هر بار که بهادرخان عزیز بدون و خانواده اش به خانه ام می آید واقعا از دستش دلگیر می شوم .ماکان رفت و من با خوشحالی شبم را به صبح رساندم . پدر همیشه تنهایی به مهمانی های ماکان می رفت .چون او غالبا از آقایان دعوت به عمل می آورد و در مجالسش کمتر زنی دیده می شد.ادامه دارد ...
قسمت ۴۲صبح روز بعد به آموزشگاه رفتم . از چند قبل با آقای پژوهش قرار گذاشته بودم که آن روز از یتیم خانه دیدن کنیم . من با توافق پدر و مادر تصمیم گرفته بودم که تمام حقوقم را به دست موسسه ی یتیمان بسپارم . چون به آن نیاز نداشتم . کلاس که به اتمام رسید در حالی که به سمت در دفتر می رفتم صدای پژوهش توجهم را جلب کرد . خانم زندی کجا می روید ؟ من در ماشین منتظرتان هستم .با خنده گفتم : من می روم مانتویم را بپوشم . درضمن من با ماشین خودم می آیم .نه خواهش می کنم امروز با ماشین من بیایید . قول می دهم بعد از دیدار بچه ها شما را به ماشیتان برسانم .موافقید ؟باشد . مسئله ای نیست .قبل از سوار شدن لباس ها و هدیه هایی را که برای بچه های یتیم گرفته بودم از صندلی عقب ماشینم به ماشین او انتقال دادم . در طول راه پژوهش با آبی بیکران نگاهش مرا زیر نظر گرفته بود . به محل مورد نظر رسیدیم . ساختمانی قدیمی بود دارای حیاطی بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده . اتاق ها در راهروی طویل و باریک رو به روی هم واقع شده بودند .پرسیدم : بچه ها کجا هستند ؟در سالن غذاخوری مشغول صرف غذا هستند .می خواهم اتاق ها را ببیننم اشکالی ندارد ؟نه اگر مایلید می توانید ببینید .وارد یکی از اتاق ها شدم . کف ان را موکتی رنگ و رو رفته پوشانده بود و پنجره اش از سطح زمین بسیار فاصله داشت . نور ضعیفی که از پنجره به اتاق می رسید ٬ فضای غم انگیزی ایجاد کرده بود .بچه ها در این اتاق بدون امکانات بهداشتی و رفاهی سر می کنند ؟ اینجا حتی از نور کافی هم برخوردار نیست .با سر پاسخ داد : بله .اما چرا ؟چون با کمبود بوجه مواجهیم . این موسسه خصوصی است یعنی زیر نظر شخص خودم و با کمک مردم خیر اداره می شود . اما به اندازه ی وسع مالی مان امکانات در ختیار بچه ها می گذاریم . باید بگویم عمدا پنجره ها را در سطح بالایی ساخته ایم زیرا بعضی بچه ها چند بار شبانه فرار کرده اند و ما مجبور به ایجاد تغییر تحول در شکل بنا شدیم . حتی همانظور که می بینید پشت آنها نرده هم وصل کرده ایم .خدای من دلم برای آنها می سوزد .خواهش می کنم احساساتی برخورد نکنید . از گوشه ی خیابان ماندن که برایشان بهتر است . این را قبول دارید ؟درحالی که از شدت ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم : بله درست است . اما من دلم می خواهد برایشان تختخواب و لباس نو تهیه کنم .من در تمام طول زندگی ام عاشق بچه ها بودم .آقای پژوهش دستمالی از جیبش بیرون آورد تا اشک هایم را پاک کنم و دستور داد سلیمان برود و هدایای بچه ها را تقسیم کند .هر دو از عمارت خارج شدیم : آقای پژوهش می شود سرپرستی یکی از آنها را به من بدهید ؟با تعجب به من نگاهی کرد : چه عرض کنم . کار شما بسیار پسندیده است . اما مشکل اینجاست که بچه ها به این محیط عادت کرده اند . ما تا به حال هیچ کدامشان را واگذار نکرده ایم . زیرا نمی توانیم از بین این همه نگاه محزون یکی را انتخاب کنیم .هنگام سوار شده در ماشین را برایم گشود . هنوز حالم سرجایش نیامده بود . دیدن محیط زندگی بچه ها با ان چهره های معصوم و دوست داشتنی از ذهنم پاک نشده بود . چقدر بین ما و این بچه ها فاصله بود . با خود تصمیم گرفتم تا اخر عمر به این قشر از جامعه کمک کنم .در تصمیم خود غرق بودم که خنده اش مرا به خود اورد : خانم زندی موافقید امروز ناهار را با من صرف کنید ؟نه متشکرم در خانه منتظرم هستند .حواهش می کنم . می خواهم راجع به مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . قول می دهم به مجرد این که ناهار صرف شد ! حرف های من هم به اتمام برسد . زیاد معطلتان نمی کنم .بلاجبار قبول کردم . اگرچه مصاحبت با مردی مثل او دلشادم می کرد . پرگویی هایش سرم را به درد می اورد . روحیه اش شبیه پسر بچه های شیطان بود . در تمام مدت دو سالی که با هم هماکر بودیم لحظه ای او را اخم الود و گرفته ندیده بودم . همیشه روحیه اش مورد پسند خانم آویش و آقای سعیدی بود .لباس هایش صاف و اتو کشیده بود و بیشتر از رنگ های روشن استفاده می کرد . معلوم می شد در خانواده ای منضبط و اصیل به دنیا آمده است.ادامه دارد ...
قسمت ۴۳به سمت هتلی دنج رفیم . هنگام ورود به رستوران هتل ٬ دخترکی با دسته ای گل جلو آمد. همان طور که به ما می نگریست به آرامی گفت : آقا برای خانم زیبایتان یک شاخه گل بخرید .پژوهش دست در جیب برد و در حالی که لبخن به لب داشت به آرامی گفت : امیدوارم .و سپس شاخه ای گل رز صورتی را از بقیه ی گل ها جدا کرد و نگاهی معنی دار به سویم افکند و گل را مقابلم گرفت . تقدیم به دیبا خانم عزیزم با تمام احساس . امیدوارم گل رز را دوست داشته باشید .ناگهان به یاد روزی افتادم که ماکان در باغ شمیران برای اولین بار شاخه ی گل رزی آتشین به من تقدیم کرده بود . دوباره همان حس و حال سابق به سراغم امد. انگار مخاطبم ماکان باشد ٬ با خنده گفتم : واقعا طبق سلیقه ی من عمل کردید .خنده ای کرد و گفت : امیدوارم در تمام مسائل سلیقه ای مشترک داشته باشیم . من بین تمام گل ها رز را می پسندم . زیرا من گل رز را که مظهر زیبایی و ظرافت است ٬ می پسندم .سر میز نشستیم . سیگار آتش زد و دستور غذا داد.می خواستم کمی در مورد خودم با شما صحبت کنم . امیدوارم حرف هایم موجب کسالتتان نشود.سرش را پایین انداخت و سپس یکباره آسمان آبی چشمانش را به من دوخت . نمی دانم چگونه مطرح کنم . شاید خیلی غیر منتظره باشد اما دلم می خواهد با صراحت کامل جوابم را بدهید .راحت باشید . هرچه می خواهید بگویید . امیدوارم از دستم کاری ساخته باشد .سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد . من از شما می خواهم که مرا به همسری بپذیرید.گویی خودش هم باور نمی کرد به این راحتی چنین حرفی زده باشد . من در بهت و تعجب او را می نگریستم و نمی دانستم چه بگویم .دیبا خانم من از شما خوشم می آید . چگونه بگویم ٬ در نگاه اول شما را پسندیدم. با مادر و پدرم هم صحبت کردم و از محسناتتان گفتم . باور کنید انها هم خیلی خوشحال شدند . به خدا مدتی است که دارم فکر می کنم و بار ها محکتان زده ام . شخصیتتان را زیر نظر گرفتم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که شما برای من ساخته شده اید . امیدوارم جسارت مرا ببخشید . اما دلم در گرو عشق شماست . دوست دارم جوابم را بدهید و اگر اجازه دادید٬ به نمایندگی از پدر و مادرم شما را از خانواده تان خواستگاری کنم .نمی دانستم چگونه به مردی که دو سال در کمال احترام زیر یک سقف با او کار کرده بودم ٬ جواب رد بدهم و بگویم قصد ازدواج ندارم . با چه لحنی ؟ اگر جوابش را با اخم و عصبانیت بدهم ٬ گستاخی به خرج داده ام . پس چگونه بگویم هیچگاه فکر نمی کردم با چنین مسئله ای از جانب او مواجه شوم ؟ساکت ماندم و لیوان نوشیدنی ام را روی میز گذاردمو با خیال راحت ٬ انگار که هیچ نشنیده ام به اوای موسیقی ای که در فضا پخش می شد گوش فرا دادم .دست های مردانه اش را به سمتم اورد و دستانم را در دست گرفت . از تب ان دست ها سوختم . دست های سرد من خیلی وقت بود که گرمایی به خود ندیده بود . لرزشی وجودم را فرا گرفت . به سرعت دستانم را از دستانش جدا کردم .با چشمانی اشک آلود به من نگگریست . بگویید دیبا خانم . خواهش می کنم . این سکوت باعث عذاب من می شود . هر خواسته یا شرطی داشته باشید با جان و دل می پذیرم . فقط جوابم را بدهید . دوباره سیگاری آتش زد. مرا ببخشید که نتوانستم احساساتم را مهار کنم . دست خودم نبود . لحظه ای احساس کردم از نفس هایم به من نزدیک تر هستید .در حالی که نگاهم به دور دست ها بود گفتم : فکر نمی کنید مرا با انچه که می پنداشتید اشتباه گرفته اید ؟از حرفم مبهوت ماند . نفس عمیقی کشید و گفت : نه اصلا از روز اول خود را در مقابل بتی زیبا ٬ و دوشیزه ای شجاع ٬ با فکری آزاد و به دور از رنگ و ریا و قلبی رئوف مثل قلب پرنده یافتم . چرا باید اشتباه کرده باشم ؟شما چه دارید می گویید ؟سکوت کرد .اشک از گوشه چشمم غلطید . خواهش می کنم نگذارید سفره دلم را برایتان بگشایم . اگر هنوز هم می خواهید مثل دو همکار با هم کار کنیم ٬ دیگر این حرف را تکرار نکنید . من به درد شما نمی خورم .دستی به موهیش کشید که روی پیشانی ریخته بود . چه می گویید دیبا خانم ؟ چرا به درد من نمی خورید ؟ علتش چیست ؟ رازی را از من پنهان می دارید ؟ ما از همه نظر به هم می آییم . من و شما ۴ سال تفاوت سنی داریم و من بار ها دیده ام تمام علایق شما علایق من هم هست و هر دو زندگی را از یک دیدگاه می نگریم . پس چرا بی خوردی سد خوشبختی مان می شوید ؟آنقدر عصبانی بودم که نفهمیدم شخصی که مقابل رویم نشسته ٬ همکارم است . با صدای بلند فریاد زدم : آقای فرزین پژوهش چرا درک نمی کنید ؟ وقتی می گویم ما برای هم ساخته نشده ایم حتما علتی دارد . اما شما آنقدر سماجت می کنید که من دیگر نمی توانم گذشته ام را از شما پنهان بدارم . من ان دوشیزه ای که شما فکر می کنید نیستم که شما هر در تمجیداتتان ازش صحبت می کنید . من زنی بیوه هستم . این را می دانستید که چنین پیشنهادی به من می دهید ؟با ناباوری مرا نگریست : نه باورم نمی شود . شما دروغ می گویید .باور کنید نیازی به دروغ گفتن نیست. من سه سال پیش در زندگی زناشویی ام شکست خوردم ٬ به حکم این که نتوانستم مادر شوم . زنی که در مقابل شما نشسته است در حسرت دیدار فرزندش سینه سوخته است . می دانید چرا به حال بچه های یتیم اشک می ریختم ؟ اگر نمی دانید بگذارید بگویم . با خودم فکر کردم چرا عده ای که لیاقت مادر شدن ندارند گ٬ آنقدر خدا به آنها فرزند عطا می کند که از فقر و نداری آنها را در خیابان ها رها می کنند و منی که دلم برای بچه پر می کشد برای گرمی دستان کودکی باید در حسرت بسوزم .گریه امانم را برید . سرم را روی میز گذاشتم و با صدای بلند گریستم .دستش را روی موهایم کشید و التماس کرد : دیاب خانم اشک نریزید . مرا ببخشید . سرتان را بند کنید . از شما با این روحیه ی سرسخت بعید است که به خاطر گذشته اشک بریزید . شاید باید از ماکان می پرسیدم . ای کاش چنین می کردم . اما سرهنگ جیزی از شما به من نمی گفت . از همه حرف می زد جز شما . به خدا اگر می دانستم مسئله را به گونه ای دیگر عنوان می کردم . شاید می گفتم : من از گذشته ی شما با خبرم و اصلا برایم مهم نیست که متارکه کرده اید . یا این که اگر فرزندی داشتید یا نداشتید برایم فرقی نمی کرد . حالا گریه نکنید . اینجا درست نیست . سپس دستم را به آرامی گرفت و به لب هایش نزدیک کرد . : بلند شوید دیبا خانم . اینجا هوا گرم و آزار دهنده است . می رویم کمی با ماشین گردش کنیم تا حالتان سرجا بیاید .در ماشین دستمالی به دستم داد تا اشک هایم را پاک کرد کنارش روی صندلی جلو نشستم . سیگاری اتش زد . مسافتی را که جلو رفتیم جلوی باغ پر درختی خارج از تهران توقف کرد .می خواهیم کمی در این هوای آزاد قدم بزنیم .در آینه اتومبیل صورتم را برانداز کرد و سپس لبخندی به او زدم . با دیدن لبخندم احساس آرامش را در چشمانش خواندم .پیاده شدیم و او مرا به نشستن بر وری تخته سنگی لب جوی وعوت کرد . گفت : دیبا خانم این ها برای من مهم نیست . کم . بیش حدس زده بودم که چرا تن به ازد.اج نمی دهید . با شناختی که نسبت به خانواده ی اصیل شما دارم ٬ بعید می دانستم بی دلیل اجازه ی زندگی مجردی را به شما بدهند . اما از این که مرا لایق دانستید که گذشته هایتان را دانم متشکرم . ببینید دیبا خانم این مسئله برای من اهمیتی ندارد . شما اگر ۴ فرزند هم می داشتید من شما را همین قدر می خواستم که الان می خواهم . اما این که می گویید در حسرت فرزند می سوزید ٬ می توانم با صراحت و جرئت بگویم شما را به فرانسه می برم تا تحت نظر بهترین متخصصان زنان قرار بگیرید . در آخر اگر خدای نکرده تاثیری نداشت خب چیزی نشده ٬ فرزندی از یتیم خانه بر می داریم . من که نمی خواهم در ایران بمانم . در ولایت غریب هم کسی بویی نمی برد که این بچه مال ما نسیت به کس دیگری تعلق دارد .به خوش قلبی اش خندیدم . چگونه حالا که ماکان را دوباره یافته بودم ٬ باز به خاطر عجله در تصمیم گیری ٬ او به دست فراموشی می سپردم ؟ نگاهمان در هم گره خورد . باد گیسوان رهایم را به حرکت درآورده بود . با حالتی افسرده گفتم : نه آقای پژوهش . من پدر و مادرم را تنها نمی گذارم . بگذارید همان دیبای سابق باشم که ساعتی تدریس مرا دلشاد می کرد . نگذارید به خاطر فرار از شما تنوع لحظه هایم را رها کنم . آنچه را که امروز بین ما گذشت فراموش کنید . اگر مرا دوست دارید ٬ به همان حرمت عشق پاک همین جا غائله را ختم کنید .با ناباوری مرا نگریست . چشمانش به رنگ دریایی طوفانی در امده بود . گونه هایش سرخ شده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود . دستم را گرفت و مرا دعوت به برخاستن کرد . به سوی ماشین رفتیم . سیگاری آتش زد .در راه سکوت بود و سکوت . فقط موقع پیاده شدن من ٬ گفت : من به شما فرصت می دهم فکر کنید تا شاید پیشنهادم را بپذیرید . مرا ببخشید . از حالا تا آن زمان شما باز دیبا زندی همکار من هستید . بگذارید این عشق سرکش سوداگری اش را در سینه ام بکند و سر از قلب نیمه جانم بیرون نکشد زیرا می ترسم شعله های این عشق زندگی ام را بسوزاند .دست هایش را به سمتم آورد . دستم هایم را بگیرید و ببینیدچقدر در حرارت این عشق می سوزد . دیگر وای به حال قلبم که اتتشکده ای شده که اگر با رضایت مرا بپذیرید و پا به درون آن بگذارید ٬ گلستان ابراهیم می شود.ادامه دارد ...
قسمت ۴۴شب مهمانی ماکان فرا رسید . ساری سوسنی رنگی را که پدر برایم از هنودستان آورده بود پوشیدم . موهایم را رها نمودم و آرایش ملایمی کردم . مهتا با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد .چقدر ماه شدی دیبا . انگار هرچه از سن و سالت می گذرد زیبا تر می شوی .شوخی نکن چه کسی را دیده ای که با بالا رفتن سنش زیبا شود که من دومی اش باشم . تو هم خوب هستی .چه می گویی ؟ مسخره ام می کنی ؟ این روز ها انقدر چاغ شده ام که نمی توانم تکان بخورم . چه چیزم زیباست ؟ نه قدمم به بلندی قد توست و نه اندامم به کشیدگی اندام توست .تورو به خدا اینطور حرف نزن مهتا . قلب تو و صورت زیبایت تو را به سرحد کمال رسانده است . ****************مقابل خانه ای با بنای رفیع ایستادیم . متسخدم پیر خانه در را گشود و چندی بعد ماکان با لباسی برازنده به استقبالمان آمد . اط دیدار مجددش آنقدر مسرور بودم که از شادی در پوست نمی گنجیدم . به گرمی دستم را فشرد و از دیدنم ابراز شادی نمود.وارد سالنی .سیع شدم با مبل هایی سنگین و خوش تراش و پنجره هایی بلند که به سمت باغی پر از گل و درخت باز می شد . پرده هایی از مخمل آتشین و تابلو هایی بسیار نفیس و چندین مجسمه از جنس برنز در هر طرف خانه به چشم می خورد . روی مبل ها نشستیم . خدمتکار پیر خانه که اسمش رعنا بود برایمان چای و شرینی آورد وقتی به من رسید نگاهی مهربان به چهره ام افکند و با حالتی ممادرانه گفت : شما دیبا خانم هستید درست حدس زدم ؟بله . شما رعنا خانم هستید ؟من تعریف شما را از سرهنگ شنیده ام .سرهنگ لطف دارند . بنده قابل تعریف نیستم .چرا دخترم. شما همانطورید که سرهنگ بار ها برایم گفته اند .همگی مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان زن دایی فیروزه و رو به ماکان گفت : سرهنگ عجب سلیقه ای در تزیینن خانه به کار برده اید . هر وشه این منزل دارای طرافتی خاص است . واقعا حیف است همسری ندارید که این خوشبختی را کامل کند .ماکان در حالی که سیگار را به لبش نزدیک می کرد ٬ نگاهی به پدر کرد و گفت : آقا بهادرخان من چه کنم که بتوانم همسری شایسته چون زن های فامیل شما بیابم .پدر و دایی چیزی در گوش ماکان گفتند و هرسه شروع به خندیدن کردند . زمان صرف شام ماکان برخاست و رو به جمع گفت : با اجازه ی همگی ٬ بنده عادت دارم که زمان کشیدن غذا و چیدن میز نظارت داشته باشم . اگر اجازه بدهید لحظه ای شما را تنها بگذارم .من و مهتا بلند شدیم که به آنها کمک کنیم . وارد آشپزخانه شدیم . محلی نورگیر و زیبا بود . رعنا غذا عا را می کشید و ما دیس ها را سر میز می چیدیم .مهتا پرسید : جز شما کس دیگری در این خانه نیست که در چنین مواقعی کمک حالتان باشد ؟پیرزن خنده ای کرد و گفت : نه . من سال هاست که با سرهنگ تنها زندگی می کنم . ایشان علاقه ای به تجملات و خدمه ی بسیار ندارند و اغلب اوقات خودشان کمک حالم می شوند . آخر من و او سال هاست که مانند مادر و فرزند هستیم .سپس نگاهش را به سمت من معطوف کرد و افزود : دخترم می دانی ٬ او اگر همسری می داشت وضع و حال زندگی اش بهتر بود . اما افسوس هیچ زنی مورد پسندش نیست جز ........مهتا دنباله ی حرفش را گرفت جز چه کسی ؟پیرزن گفت : نمی دانم . یعنی اگر می دانستمم هم نمی توانستم اسرار سرهنگ را برای کسی فاش کنم . و در حالی که دیس مرغ را به دست مهتا می داد ٬ گفت : دخترم عشق نیرویی است که در قلب هر کس راه نمی یابد . اما سرهنگ از ان دسته آدم هایی است که وقتی عاشق می شود عاشقی اش او را تا سرحد جنون می کشاند .ماکان وارد شد . مهتا در حالی که به چهره ی هر دویمان لبخند می زد ٬ فهماندکه منظور رعنا را کاملا درک کرده است . پیرزن مشغول کشیدن غذا شد . ماکان به من نزدیک شد و با شیطنتی خاص گفت : کی باشد که تو در این خانه سمت کدبانویی را به عهده بگیری ؟از حرفش متعجب شدم . با خنده گفتم : انشاالله به زودی .دلم برای دیبای عزیز تر از جانم تنگ شده بود . دوری ات برایم سخت بود .راست می گویی ؟ پس چرا به دیدنم نیامدی ماکان ؟آفرین . اولین باری است که مرا ماکان خطاب کردی . بعد از ان دیدارمان در رستوران دلم شکست . افکارم مغشوش شد.احساس کردم دیگر هیچ امیدی به این عشق نیست و من در دلت هیچ جایی ندارم . به همین دلیل نمی خواستم آرامش تو را بر هم بزنم . اما انگار اشتباه می کردم . ددرست نمی گویم ؟ هنوز هم مرا مثل سابق دوست داری ؟بله . با این که ۱۳ سال پیش قلبم را شکستی اما ......دستانم را گرفت و به آرامی بر آن بوسه زد : دیبا دوستت دارم .با ورود مهتا یکه خوردم . از شرم سرم را به زیر افکندم .زمان مراجعت به خانه فرا رسید . ماکان تا جلوی در منزلش ما را همراهی کرد . نمی دانستم اگر مهتا در مورد ماکان بپرسد چه جوابی به او بدهم . زمانی که به خانه رسیدیم ٬ فورا شب به خیر گفتم و به اتاقم پناه بردم . آن شب شبی به یاد ماندنی بود . دوباره جان گرفته بودم و احساس جوانی می کردم . خدایا این بار نگذار بین ما جدایی بیفتد . ********************روز بعد به آموزشگاه رفتم . در زنگ تفریح همراه خانم آویش در دفتر نشستیم و مشغول چای شدیم . آقای پژوهش کمی گرفته بود و با حالتی عجیب مرا می نگریست . سعی کردم وانمود کنم متوجه ی آن نگاه ها نیستم .زنگ آخر بود که در کلاس را زدند . یکی از شاگردان پشت در بود و گفت : خانم زندی آقای پژوهش شما را به دفتر احضار کردند .بلافاصله به دفتر رفتم . آقای پژوهش دست هایش را لای موهایش کرده بود و به حالتی عصبی به در اتاق خیره شده بود . سلامی کردم و مقابلش نشستم . امری داشتید جناب پژوهش ؟در حالی که خود را روی صندلی جا به جا می کرد گفت : خانم زندی می خواستم کمی با شما صحبت کنم .بفرمایید گوش می دهم .با حالتی عصبی گفت : خانم زندی با.ور کنید من عاشقانه شما را دوست دارم . خواهش می کنم جواب مرا بدهید . باور کنید تمام مسائل جزئئی را که مظرح کردید برایم اصلا اهمیتی ندارد . اصل وجود شماست که برایم محترم و عزیز است .نمی دانستم چگونه مسئله را خاتمه بدهم . جملات را به کلی فراموش کرده بودم . با ننفسی عمیق بدون مقدمه گفتم : جناب پژوهش من نمی توانم همسری شایسته برای شما باشم . زیرا علاقه ام به شما مثل علاقه ی دو هماکر است . من هرگز شما را دوست نداشته ام و می دانم حتی اگر همسرتان هم بشوم ٬ نمی توانم انطور که وظیفه ی یکک زن است در مورد شما عمل کنم . درضمن پدر و مادر من پیر هستند و می خواهم این چند صباح را در کنار آنها بگذرانم. پس اگر وجود من باعث می شود که افکار شما مثل امروز صبح به هم بریزد و نتوانید برخود مسلط باشید اجازه بدهید بعد از پایان این ترم از پیش شما بروم زیرا هرگز چنین جوی را نمی پذیرم . درضمن دوست ندارم این مسئله دوباره مطرح شود .سپس از جا برخاستم . چشمانی آبی اش به رنگ خاکستری در امده بود . تاثیر حرف هایم را در آن نگاه و سرخی چهره اش می خواندم .داشتم بیرون می رفتم که آهسته گفت : دیبا خانم من به شما یک فرصت دیگر می دهم شاید کار عبثی باشد اما .......نگاهی به سروپایش افکندم و از اتاق خارج شدم . چقدر این مرد باعث می شد که از خودم بیزار شوم . نمی دانم چرا هیچ حس محبتی نسبت به او نداشتم . شاید چون عشق ماکان تمام وجودم را پر کرده بود . *********************ماکان گاهی اوقتا به دیدارم می امد . بیشتر از آینده سخن می گفت . دوباره همان عاشق ۱۳ سال پیش شده بودیم .روزی مهتا دور از چشم مادر پرسید : دیبا نمی خواهی سرو سامان بگیری ؟ سرهنگ واقعا مرد برازنده ای است . درست است درست است که حقتان بود سال ها قبل با هم پیوند زناشویی بندید اما انگار قسمت چنین نبود . به هر حال خواهر جان زود تر بچنبید . دیگر سن و سالی از هردویتان گذشته است .از حرف مهتا احساس آرامش کردم . دیگر هیچ سدی در راه عشقمان نبود .روزی ماکان مرا برای ناهار به دربند دعوت کرد . هر دو شاد و سرخوش زیر درختان سر به فلک کشیده نشستیم . با این که سال ها قبل همراه احمد به این جا آمده بودم و یاد آور هر لحظه اش برایم زجر آور بود وجود ماکان باعث می شد غم گذشته را فراموش کنم .ناهار را در کمال آرامش صرف کردیم و بعد قدم زنان مسیر رودخانه را پیش گرفتیم . ماکان سیگاری اتش زد و زیر لب زمزمه نمود . انگار او هم از وجود من سرخوش بود . کمی که راه رفتیم هر دو روی تخته سنگی نشستیم . دست هایم را در دست گرفت . سپس به آرامی گفت : می دانی دیبا ی عزیز٬ چقدر دوست دارم ؟ می دانی زمانی که تهران را ترک گفتی قلب مرا نیز همراه خود بردی ؟ دیگر مثل سابق به خانه تان نیامدم . زیرا هرگاه که کنار بهادرخان می نشستم احساس می کردم هر لحظه ممکن است درد مرا از چشمانم بخواند . آن وقت چگونه جوابش را می دادم . بار ها خواستم برای هیشه از ایران بروم اما نمی توانستم . زیرا روح من متعلق به اینجا بود. گاهی اوقتا که دلتنگی عذابم می داد به آسمان خیره می شدم و نفسی عمیق می کشیدم . با خود می گفتم ماکان غم نخور . دیبا ی تو جایی است زیر همین آسمان . در هوای همین شب ها نفس می کشد . او هم مثل تو ستاره ها را می نگرد و به تو می اندییشد . آن وقت کمی تسکین می یافتم اما ......نتوانست ادامه دهد . سیگاری آتش زد و دست های را رها نمود . در حالی که چشمان مخمورش در زیر اشعه ی خورشید کهربایی شده بود با حسرت به من نگریست .زمان مراجعت فرا رسید . روز بسیار خوبی را گذرانده بودیم . با خنه هایم می خندید و با آه هایم اه می کشید احساس کردم تمام غم های رخت بربسته ااست و به سبکبالی فرشتگان آسمانم . ماکان مرد من بود . مرد زندگی ام ٬ البته اگر خدایمان نظاره گر این همه پاکی بود ٬ این را می خواست . *********************با ورودم به خانه مهتا را مضطرب دیدم . انگار تازه رسیده بود چشمانش سرخ و متورم بود . با عجله پرسیدم : مهتا چه شده ؟با بغض در گلو گفت : مادرر حالش به هم خورده است . قلبش گرفته . فرستادیم دنبال دکتر .ددر حالی که جا خورده بودم با فریاد گفتم : مادر کجاست ؟مهتا جوشانده را از دست زهرا گرفت و گفت : در اتاقش است .آرام برو .شاید خوابیده باشد .با عجله به سمت در اتاق دویدم . آقاجان روی صندلی کنار مادر نشسته بود . در حالی که اشک می ریختم سلامی کردم . پدر با تکان سر پاسخم را داد . کنار مادر نشستم . اشک هایم بر روی دست هایش ریخت .آقاجان آهسته گفت : حالش خوب می شود نگران نباش . و بعد دستی به سرم کشید .دست های مادر را در دست گرفتم و غغرق بوسه کردم . خدای من مادر چقدر پیر شده بود . چگونه تا ان زمان به چهره اش دقیق نشده بودم . به آرامی بوسه ای بر گونه اش نهادم .چشم گشود و با صدایی رنجور و ضعیف گفت : تویی دیبای من کی امدی ؟همین الان مادر . حالت چطور است ؟خوبم تو غصه نخور .مادر چرا بی خودی خودت را حرص و جوش می دهی .خنده ای معصوم کرد و گفت : مادر اگر قصه ی فرزندش را نخورد که مادر نیست .اشک از چشمانم جاری شد . دوباره صورتش را بوسیدم و به آرامی موهایش را نوازش کردم : مادر جان چرا غصه ی مرا می خوری ؟نگاهش حرفم را تصدیق می کرد . اما گفت : نه مادر مگر تو چه ات است که من غصه ی تو را بخورم . فقط دوست دارم سر و سامان بگیری .می دانستم که تظاهر می کند . نمی خواست مرا غمگین کند . پدر هم با سر حرف مادر را تصدیق کرد .گفتم : غصه نخورد من هم سرو سامان می گیرم .حرف هایمان به پایان نرسیده بود که دکتر امد . بعد از معاینه ی مادر گفت : شوک عصبی بوده است . سعی کنید ایشان را درگیر غصه ها و جنجال ها نکنید . زیرا برایشان خطرناک است . سپس دارو هایش را تجویز کرد و رفت.ادامه دارد ...
قسمت ۴۵چند روزی بود که مادر در بستر بیماری بود . از اموزشگاه چند روز مرخصی گرفتم . من و مهتا مانند پروانه به دور مادر می گشتیم تا این که از بستر برخاست . همه ی فامیل به دیدارش امدند . هر کدام دارویی خانگی تجویز می کردند . اما مادر با خنده می گفت : من مردنی نیستم . تا زمانی که عروسی دیبا را نبینم چشمم به این دنیا بسته نمی شود .از این حرف مادر ناراحت می شدم . چرا باید چنین آرزویی می داشت ؟چرا با سختگیری هایم در حق انها کوتاهی می کردم ؟یکی از روز ها کنار مادر نشسته بودم و مطالع می کردم . آهی از ته دل کشید و گفت : می بینی دیبا ٬ دنیا چقدر بی وفاست ؟بله دنیای نامردی است. خجنر به دست در کمین نشسته است .از وصف شاعرانه ام خندید و گفت : دیبا جان دخترم می خواهم کمی با تو صحبت کنم . دوست دارم فقط خوب گوش کنی و هیچ چیز را منکرش نشوی . هیچ فرزندی نمی تواند مادرش را گول بزند . پس فقط گوش بده .با لبخند گفتم : گوش می دهم مادر . هرچه دلتان می خواهد بگویید .مادر دستی به پیشانی اش کشید و گفت : دخترم عمر من و پدرت رو به پایان است . هر لحظه امکان دارد نفس از سینه مان بیرون نیاید . این امری طبیعی است که روزی به سراغ هر کس می آید .با ناراحتی وسط حرفش دویدم . این چه حرفی است که می زنید ؟قول دادی فقط گوش کنی . مرگ را نمی شود منکر شد . من و پدر دیگر آنقدر پیر هستیم که این حرف های برایمان عادی شده است . پدرت حالا نزدیک ۷۰ سال سن دارد و من هم دیگر سنی ازم گذشته است . اما از هرچه بگذریم ٬ مسئله ای که می خواهم برایت عنوان کنم از همه مهم تر است . هر مادری آرزو دارد خوشبختی و سعادت فرزندانش را ببینید . دوست دارم وقتی می روم زیر خاک تنم نلرزد و با خیال آسوده از شما دل بکنم . دخترم می دانم که تو فدای ما شدی . می دانم من و پدرت مقصر بدبختی تو هستیم . زیرا تو را در فشار گذاشتیم و وادار به ازدواج با احمد کردیم . زیرا هردو می خواستیم تو خوشبخت شوی . اما هرگز فکر چنین روزی را نمی کردیم . مادرجان تو را قسم می دهم که به خاطر من و پدرت یکی را برای ازدواج انتخاب کن . من می دانم که ماکان خاطرت را می خواهد . درست نمی گویم ؟با حیرت به مادر نگریستم . جوابش را چه می دادم ؟ سر بلند کردم و گفتم : بس کنید مادرجان . هر چه روی پیشانی ام نوشته شده باشد روزی به سراغم می آید سخت نگیرید . مادر پرید : دیبا تو ماکان را دوست داری ؟خنده ای کردم و گفتم : این چه سوالی است که می کنید ؟ اصلا چرا از بین این همه آدم ماکان را در نظر گرفته اید .مادر لبخندی زد و گفت : داری به من دروغ می گویی ؟ آخر چرا از من پنهان می کنی ؟ تو اگر هزار سالت هم که بشود باز همان دیبا کوچولو هستی ٬ همانی که آنقدر شیرینی های عید را دوست داشت که هر وقت به مطبخ می رفت و از دیگ شیرینی بر می داشت ٬ من از نگاه اول می فهمیدم . حالا می خواهی بگویی مادرت بعد از این همه سال تو را نشناخته است ؟ احساس نمی کند که قلبت در گرو عشق ماکان است ؟ پس حالا راستش را بگو .با خنده ای حاکی از شرم گفتم : چه فایده ای دارد مادر ؟ اگر ماکان به خواستگاری ام بیاید پدر او را قبول نمی کند .مادر نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت . ای شیطان کوچولو . چرا باید مخالفت کند ؟ دپمن تو دیگر به سنی رسیده ای که خودت باید برای خودت تصمیم بگیری . این بار اگر تو پسندیدی ما هم قبول می کنیم . سپس نفسی آسوده کشید و دوباره افزود : وای مادر خیالم راحت شد . اگر فردا سرم را بگذارم و بمیرم می داننم با حسرت نمرده ام و خیالم از جهت تو راحت است .با اخم گفتم : چرا اینقدر دم از مرگ می زنید ؟ الهی که صد سال زنده باشید . خب بگویید ببینم دیگر امری نیست ؟مادر در آغوشم گرفت و گفت : نه عزیزم . ********************هفته ها بود که رابطه ی من و ماکان خیلی صمیمی تر از قبل شده بود . دیگر هیچ غمی در قلب هایمان احساس نمی کردیم . یک روز در مورد آن شبی که در شمال صدای نجوایش را شنیده بودم پرسیدم. می خواستم شک و وضن خود را برطرف سازم .با خنده در پاسخم گفت : وای دختر تو تمام ان راز و نیاز ها را شندی ؟بله . به همین دلیل می خواهم بدانم تو با چه کسی صحبت می کردیو چرا او آنوقت شب به دیدارت می آمد ؟نگاهی به چهره ام افکند و گفت : خدای من دیبا ٬ تو هنوز هم همان دیبا کوچولوی سابق هستی . با وجود این که نمی خواهم اقرار کنم اما برای این که تردید تو را برطرف سازم باید بگویم آن مهمان عزیزی که هر شت تا سپیده خواب از من می ربود کسی نبود جر تو . من مثل همیشه هروقت به تو می اندیشیدم احساس می کردم در کنارم هستی و حرف هایم را می شنوی ب رای همین با صدای بلند سخن می گفتم . حالا فهمیدی ؟خدای من راست می گویی ماکان ؟بله .پس آن صدا های پا چی بود ؟خب من همیشه بعد از ان راز و نیاز ها از جا بلند می شدم تا کمی در کنار دریا قدم بزنم و آرامشی بگیرم . حالا فهمیدی که بی جهت به من شک کرده ای ؟ماکان مرا ببخش با این که می دانستم ٬ یقین داشتم که تو به من وفاداری ٬ وسوسه ی این که جریان را از تو بشنوم مرا رها نمی کرد .اشکال ندارد تمام زن ها همین طورند . ********************آن روز ها صبح تا ظهر به آموزشگاه می رفتم و بعضی روز ها بدون اطلاع پژوهش سری به یتیم خانه می زدمم و مایحتاج بچه ها را تامین می کردم . آنقدر با آنها انس گرفته بودم که آرزو داشتم خودم سرپرستس آنها را به عهده می گرفتم . اما قبول این مسئولیت برایم سخت بود . به قول مادر اگر می توانستم تا لحظه ای که توان دارم به انها کمک کنم ٬ خودش ثوابی بس عظیم بود .آن روز ها سر مهتا با سه بچه ناز و دوست داشتنی گرم بود . پرهام هم حالا سه سال داشت . یک روز عصر که هردو نشسته بودیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم مهتا رنگ از رویش پرید . با نگرانی برایش شربت آوردم . اما بعد از خوردن شربت حالش بد تر شد و بالا آورد . آنقدر نگرانش شدم که مادر را صدا زدم . مادر بالای سرش شروع به مالیدن شانه هایش کرد . بعد از مدتی حالش بهتر شد . روز بعد این حالت به سراغ مهتا آمد .چند روزی گذشت و حال مهتا بدتر شد ٬ آنقدر که هر روز صبح که ب رمی خاست دچار سرگیجه و حالت تهوع می شد . هرچه مادر به او جوشانده می خوراند افاقه نمی کرد . بلاخره پطشک آمد و بعد از معاینه با خنده گفت : کبارک است ! ایشان مدتی است که آبستن هستند ..همگی از این که مهتا دوباره باردار است خوشحال شدیم . اما خودش چهره اش درهم رفت . بعد از رفتن پطشک زانوی غم بغل گرفت و گوشه ای نشست . مادر رویش را بوسید و گفت : چی شده مهتا ؟ چرا ناراحتی ؟مهتا با نگاهی از سر شرم گفت : اصلاذ فکر نمی کردم در این سن و سال دوباره باردار شوم . اگر آقاجان بفهمد چه ؟این چه حرفی است که می زنی ؟ تو تازه سی و سه سال داری . خیلی هم دیر نشده درثانی بچه نعمتی است که خدا به انسان ها ارزانی کرده است . اگر ناشکری کنی خدا قهرش را نصیبت می کند . بگذار پریا هم خواهری داشته باشد .شما از کجا می دانید دختر است ؟ای بابا مادر تو سر هیچ کدام از پسر هایت این طوری نمی شدی . فقط سر پریا و این یکی حالت بد شد . حتما این یکی هم دختر است .مهتا با لبخن گفت : خدا کند این طور باشد .شادی مهتا قلب مرا شاد کرد . اما در اعماق قلبم به او غبطه می خوردم . به اتاقم رفتم و ساعتی گریستم . خدایا چرا ؟ مگر من چه می خواهم جز کانونی گرم و کودکی که به او امید ببندم ؟ خدایا چرا سرنوشت من چنین بود ؟ چشم هایم را پاک کردم و جلوی آینه ایستادم . شاید درست نیست ناشکری کنم . بچه های مهتا فرزندان من هم هستند .مادر وارد اتاق شد : دیبا جان شام حاضر است . آقاجان و ناصرخان هم امده اند .چشم شما بروید ٬ الان می آیم .مادر نگاهی به چهره ام افکند: تو گریه کرده ای دیبا ؟نه مادر گریه چرا ؟بگو ببینم چرا چشم هایت قرمز و متورم است ؟کمی سرم درد می کند .دروغ نگو چه اتفاقی افتاده ؟مادرجان گفتم که ... و ناگهان بغضم ترکید .انگار می دانست غمم از چیست . مرا به آرامی در آغوش فشرد . عزیزم گریه نکن . تو هم سرو سامان می گیری . می دانم تو هم پسر یا دختر کوچکی برایمان می اوری . غصه های تو هم به سر خواهد امد . عزیزم .غصه امانم را بریده بود اما به خاطر مادر سکوت کردم .بلند شو . صورتت را بشور . اگر مهتا یا آقاجانت ببیند اصلا خوب نیست.آرام برخاستم و رذویم را شستم .ناصرخان از شادی در پوست نمی گنجید . اینبار جلوی مادر روی مهتا را بوسید . برخلاف اولین باری که شنیده بود پدر شده ٬ از سرخی شرم در چهره اش خبری نبود . حتی آرزو کرد خدا به آنها دختر عطا کند .آقاجان هم از شادی ای که جمع ما را فرا گرفته بود پی به قضیه برد ٬ اما چیزی نگفت . البته می شد فهمید که او هم به اندازه ی بقیه خوشحال است .چند وقت بعد خبر رسید که ویدا ازدواج کرده است . از شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شدم که به او تلفن کردم و تبریک گفتم . اما وقتی شنیدم که هرگز برای زندگی به ایران نخواهد آمد دلم گرفت . فکر می کردم روزی از انجا خسته خواهد شد اما حالا با داشتن همسری که تبعه ی آن کشور بود ٬ پایش برای همیشه در انجا بند بود . حرف های من و ویدا رو به پایان بود که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان اگر زمانی خواستی به فرانسه بیایی و اینجا زندگی کنی روی من حساب کن . می دانم تو هم از ماندن در تهران خسته ای .خنده ای کردم و گفتم : ولی پدر و مادرم را چه کنم ؟مگر من چه کرده ام ؟ آنها می توانند به من سر بزنند . البته من هم شاید سال دیگر برای دیدارشان به ایران بیایم .آهی کشیدم و گفتم : تو دو برادر داری که از پدر و مادرت به خوبی مراقبت می کنند ولی من ندارم . طفلی مهتا هم آنقدر گرفتار بچه هایش است که وقت ندارد مثل سابق به آنها برسد . پس من می مانم و بس . ***********************صبح روز بعد زود خود را به آموزشگاه رسانیدم . چند روی بود که اقای پژوهش را نمی دیدم . آقای سعیدی می گفت کلاس را یک هفته تعطیل کرده و برای استراحت در خانه مانده است . آن روز هم نیامده بود . بعد از اتمام تدریسم به خانه آمدم .دم عصر همراه مهتا به فروشگاهی در خیابان پهلوی رفتیم تا کمی خرید کنیم . من یک دست بلوز و شلوار خریدم . دلم می خواست برای ماکان هم هدیه ای تهیه تهیه کنم . با مهتا به سمت قسمت لباس های مردانه رفتیم . به علت این که کم کم هوا داشت گرم می شد برایش یک پیراهن نخی خریدم . می خواستم برای رعنا خانم هم یک روسری بخرم اما مهتا گفت : نه دیبا جان آن زن حکم مادر ماکان را دارد . هدیه ای دیگر انتخاب کن .سرانجام هم یک پیراهن بلند کرپ دوشین با گل های خاکستری رنگ برای او انتخاب کردیم . هردو سرخوش از پیاده روی در شهر به سمت خانه رفتیم .وارد سالن شدیم مادر داشت به زهرا خانم می گفت : چای بریز و ببر مهمان خانه .ما را که دید با لبخند سلامی کرد .هر دو متعجب پرسیدیم : کی اینجاست ؟مادر رو به من کرد و گفت : سرهنگ آمده . سپس کمی در فکر فرو رفت و گفت : دیبا نمی دانم چرا درهم است . هرچه اصرار کردم بگذارد زنگ بزنم بهادرخان بیاید قبول نکرد و گفت : من برای دیدن دیبا خانم امده ام . منتظر می مانم تا ایشان بیایند .با هول گفتم : منتظر من است ؟ آخر چرا ؟ با من چه کار دارد ؟نمی دانم عزیزم برو ببین چه می خواهد.ادامه دارد ...
قسمت ۴۶به سمت اتاق پذیرایی رفتم . همان لحظه زهرا با سینی چای رسید . مادر صدایم زد : دیبا جان مادر بیا خودت چای ببر .سینی را گرفتم ناگهان یا هدایایی افتادم که خریده بودم . دوباره سینی را به دست زهرا دادم و به سرعت به اتاقم وارد شدم و هدایا را برداشتم . بعد به سمت زهرا رفتم و سینی را از او گرفتم . هدایا را به دستش دادم و گفتم : اینها را چند دقیقه ی دیگر بیاور تو .وارد اتاق شدم . ماکان کنار پنجرخ روی مبل نشسته بود . با دیدنم از جا برخاست و سلامم را پاسخ داد . سینی چای را مقابلش گذاردم و به چهره اش لبخند زدم . اما در کمال تعجب دیدم که پاسخ لبخندم را نداد . ماکان در فکر دوری بود و من در دلهره و اضطرابی که به جانم افتاده بود . یعنی چه شده که چنین در نگاهش شراره های خشم دیده می شود ؟ بلافاصله پرسیدم : ماکان از دیدنت خوشحالم . با من کاری داشتی ؟متشکرم ٬ بله .مادر گفت انگار آمده ای مرا ببینی درسته ؟بله همینزور است . آدم تو را ببینم و به طور خصوصی با تو صحبت کنم .من سراپا گوشم راحت باش .ماکان لحظه ای صبر کرد و استکان چایش را به دقت برداشت . لرزشی خفیف در دستانش دیدم . لرزشی که ناشی از عصبانیت بود . سیگاری آتش زد و مستقیما به چشمانم خیره شد . می خواست حرفی بزند که زهرا وارد اتاق شد . برخاستم و هدایا را از دستش گرفتم و مقابل ماکان گذاردم .این هدایا را با سلیقه ی خودم برای تو و رعنا خریده ام .نگاهی به چهره ام افکند و سپس با حالتی عصبی سیگارش را خاموش کرد .اتفاقی افتاده ماکان ؟با خنده مصنوعی سر تکان داد : نه برای تو . برای تو این اتفاق خیلی هم جالب است ٬ خانم .اما برای من که یک بار دیگه شکست خورده ام و غرور مردانه ام جریحه دار شده ٬ سخت است .با حیرت پرسیدم : چه می گویی ماکان ؟یعنی تو نمی دانی که این همه مدت مرا سر می دواندی ؟ تو قلب در سینه نداری . مرا کشتی دیبا .آنقدر عصبانی بود که صدایش را بلند کرده بود و سخنان کوبنده اش را چون بارانی بر سرو رویم می پاشید .دیبا تو را هرگز نمی بخشم . چرا با من چنین می کنی ؟ به چه گناهی مرا مضحکه ی خود کرده ای ؟ بگو چرا ؟با ناباوری نگاهش کردم . زبانم بند آمده بود . چه عکس العملی می توانستم نشان دهم زمانی که چیزی از مسئله نمی دانستم ؟ماکان سیگاری آتش زد : دیبا چطور دلت آمد در محیطی کار کنی که چشم پژوهش دنبالت است ؟ چرا او را عاشق کردی ؟ چرا ؟ امروز آمد و مرا قاصد کرد تا تو را از پدرت خواستگاری کنم . تو چقدر بی وفایی دیبا ! من از امروز تو را در قلبم می شکنم . برو به دنبال زندگی ات و بار دیگر به این عشق پاک خیانت کن . چرا معطلی ؟ تو چه هستی ؟ انسانی به دور از هر گونه عاطفه و عشق . تو ادهاعایت آنقدر پوچ است که فکر می کنم هرگز قلبی در سینه نداشته ای . من هرگز یک عشق پوشالی را نمی پذیرم .اشک از چشمانم سرازیر شد . چه می گویی ماکان ؟ هیچ می فهمی داری عجولانه قضاوت می کنی ؟نه دیبا عجولانه نیست . تو اگر تمایلی به او نداشتی اجازه نمی دادی چندین بار از تو خواستگاری کند . این قدر دلایل پوچ نمی اوردی . باید بلافاصله آنجا را ترک می کردی . سپس بلند شد و با حالت توهین آمیزی در برابرم تعظیم کرد . من می روم دیبا . خودت می دانی و پژوهش . خودت جوابش را بده . دیگر مرا نخواهی دید .فریاد زدم : ماکان تو مرا با انجا آشنا کردی . من بی تقصیرم . باور کن لحظه ای او را دوست نداشته ام .ماکان نزدیک در رسید و نگاهی با خشم به من افکند . نمی خواهم سرم کلاه بگذاری دیبا . من دیگر ماکان سابق نیستم . همه چیز تمام شد .شانه هایش را گرفتم و به شدت تکان دادم . ماکان به انصافی نکن .ولم کن دیبا . تو برایم مرده ای .به سرعت به طرف کادو ها رفتم . بسته ها را نزدیکش گرفتم و با گریه گفتم : حالا که می روی این ها را هم به رسم یادگاری از من قبول کن .دست هایش را پیش آورد و بسته ها را به شدت به گوشه اتاق پرتاب کرد و سپس بدون کلامی خارج شد .از شدت شعف و سستی زانو هایم طاقت نیاورد . روی زمین نشستم و با صدای بلند گریستم ٬ تا وقتی که مهتا و مادر به اتاقم آمدند . آن بیچاره ها هم از رفتار تند ماکان و رفتن ناگهانی اش تعجب کرده بودند. مهتا سرم را بلند کرد و پرسید : چی شده دیبا جان ؟ چرا گریه می کنی ؟ بگو ٬ عزیزم . چرا سرهنگ این طوری شد یک دفعه ؟سرم را روی شانه اش گذاردم و با صدای بلند گریستم . مادر برایم آب آورد . بگو دخترم بگو چی شده ؟نه مادر .مهتا نگاهش به بسته های هدیه افتاد : اینها چرا اینجاست ؟ بگو ببینم نکند دعوایتان شده ؟گریه دوباره به سراغم آمد . بلند شدم و به اتاقم رفتم . با هیچ کس حرفی نزدم . خدایا باید چه می کردم ؟ چه کسی را مقصر می دانستم ؟ پژوهش یا بخت بد خویش را ؟مهتا آمد و کنارم نشست . مادر نیز مقابلم روی صندلی نشست . هر دو التماس می کردند ن=تا جریان را برایشان تعریف کنم . قدری آب خوردم تا گریه ام بند بیاید و بلند شدم و روی تخت نشستم و سر به زیر انداختم .مهتا دوباره پرسید : دیبا چرا با ماکان دعوایتان شد ؟مادر گفت : اصلا بگو چرا سرهنگ آمده بود اینجا ؟نمدانم شاید از بخت بد من است که هر چند وقتی تمام امید و آروز هایم تبدیل به یاس می شود . مهتا خودت می دانی که سال ها پیش زمانی که هجده ساله بودم به ماکان علاقه مند شدم و از آن زمان تا کنون نتوانسته ام این عشق را از دلم پاک کنم . زمانی که زن احمد شدم برای مدتی او را فراموش کردم یعنی به خود قبولاندم که فکر کردن به نامحرم گناه کبیره است . اما زمانی که با بی علاقگی احمد رو به رو شدم ٬ دوباره یاد ماکان به سراغم آمد . نه مثل سابق بلکه به شکل آرزو و یا شاید خاطره ای . حالا که تمام اختیار زندگی ام دست خودم است و دیگر به هیچ کس تعلق ندارد ٬ دوباره آن عشق در دلم به ثمر نشسته . اما امروز تمام آرزو هایم به دست خزانی سرد به یغما رفت .سپس تمام ماجرا را از خواستگاری پژوهش تا ساعتی قبل را برایش تعریف کردم .مهتا گفت : دیبا من فردا با سرهنگ مفصلا صحبت می کنم و او را از اصل نیت تو آگاه می کنم .به شدت به او پریدم : نه مهتا . تو حق نداری چنین کاری کنی . ماکان اگر مرا دوست داشته باشد نباید با دلیل به این کوچکی مرا رها سازد . شاید از عشق خسته شده باشد . تو نباید با او حرف بزنی . بگذار او را در بوته ی آزمایش قرار دهم و عشقش را محک بزنم . می خواهم بدونم بدون این که کسی قاصد شود به سراغم می آید یا نه . اگر تو برای روشن شدن این مسئله به پیش او بروی برای من ثابت می شود که او هرگز مرا دوست نداشته و خیلی عجولانه نسبت به من قضاوت می کند . خواهر جان تو را قمس می دهم ٬ به جان پریا ٬ هیچ کاری نکن . من همه چیز را به مرور ایام واگذار می کنم .مهتا سر تکان داد و گفت : خودت می دانی . من نمی توانم برای تو تصمیم بگیرم . اما اگر کمی بیندیشی می فهمی چیزی کهباعث شد شما این همه مدت از هم دور باشید و به هم نرسید ٬ همین بود که می خواستی مرور ایام همه چیز را روشن کند . درست است که صبر جایز است اما نه تا این حد .مادر مهتا را خارج کرد . انگار می خواست با من صحبت کند . اما بعد رفتن مهتا لحظه ای مکث کرد و از تصمیمش منصرف شد . فقط با محبت گفت : دیبا بیا پیش ما و اینجا تنها نشین و اشک بریز . همه چیز درست می شود . باشد مادر . اما فردا قبل از همه چیز باید حسابم را با پژوهش تسویه کنم . با این که تدریس را دوست دارم دیگر جایز نیست لحظه ای در آن آموزشگاه کار کنم.ادامه دارد ...
قسمت ۴۷تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ٬ بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد .صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقای پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را مه باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود . داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ٬ زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم .مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ٬ کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردی پاسخش را دادم ! به طوری که خنده روی لب هایش محو شد .اجازه ی نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم٬ بدون هیچ کلامی .شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید .بله زود تر آمدم که برای همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم .با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ٬ نفس راحتی کشیدم .چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . برای چه می خواهید از این جا بروید خانم زندی ؟به خاطر این که خود شما خواستید .چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روی میز بود نگریست . بعد از لحظه ای سر بلند کرد و گفت : من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقای سطح دانش بچه ها در پایه ی اول خیلی چشمگیر بوده .بله می دانم. ولی دیگر بس است .خانم زندی واضح تر صحبت کنید .آقای پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ٬ لظفا دیگر مسئله ی خواستگاری را عنوان نکنید . اما شما درک نکردید و بدون ملاحظه ی حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام می کنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم .از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادی ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را برای همیشه ترک کنید .آقای پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ آموزشگاه دیگری . من در این چند سالی که همراه شما بودم . تجربه های زیادی کسب کردم که واقعا از جنابعالی اما دتریس دیگر بس است . کار در خارج از خانه خاطره ی خوبی برایم نبود .هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که خانم آویش و آقای سعدی به دفتر آمدند و سلام کردند . آقای پژوهش به محض ورود آنها از دفتر خارج شد . بدون این که حتی پاسخ سلامشان را بدهد . هر دو از این حالت او متعجب شدند و پرسیدند : خانم زندی برای آقای پژوهش اتفاقی افتاده که چنین برافرئوخته بودند ؟شانه ای بالا انداختم و گفتم : نمی دانم من از هیچ چیز مطلع نیستم .بابا رجب چای آورد . آقای سعیدی و خانم اویش وقتی فهمیدند که می خواهم استعفا بدهم بسیار متاثر شدند . ساعت حدود ده بود که آقای پژوهش با چشمانی سرخ به آموزشگاه بازگشت . معلوم بود حسابی گریسته است .من از بچه های کلاس خداحافظی کردم . آنها باور نمی کردند که از پیششان بروم ٬ به همین دلیل مرا مورد سوال های جور واجور خود قرار می دادند . اما من به خاطر این که نمی توانستم حقیقت را برایشان تعریف کنم گفتم برای مدتی عازم خارج از کشور هستم و مجبورم تدریس را کنار بگذارم .موقع خداحافظی فرا رسیده بود . آقای پژوهش دسته ای گل رز به من تقدیم کرد . چشمانش از فرط گریه هنوز متورم بود .وقتی سوار ماشین شدم ٬ سرش را تو آورد و گفت : دیبا خانم با این که هنوز دوستتان داشتم ٬ امیدوارم حالا که می روید ٬ مرا ببخشید . امیدوارم هر کجا که هستید خوشبخت باشید . هنوز هم گل رز را بین تمام گل ها می پسندید ؟در حالی که دسته ی گل را روی صندلی اتومبیل قرار می دادم لبخندی زدم برای آخرین بار به چهره اش نگریستم و جلوی چشمان ناباور او همکارانم و بچه ها را ترک گفتم . تمام مسیر را به بخت بد خود گریستم . در انتهای خیابان پهلوی دسته گل رز را به بیرون پرت کردم و برای همیشه چهره ی آقای پژوهش را به دست فراموشی سپردم .وقتی به خانه رسیدم مهتا و مادر نگرانم بودند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و به سرعت خود را به پیانو رساندم و تمام غصه هایم را به کلید های آن منتقل کردم . مدتی طولانی برای دل خویش نواختم . هنگامی که از جاا برخاستم تمام عقده ها از دلم رخت بربسته بود و احساس سبک بالی می کردم .شب پدر زمانی که فهمید از کار خسته شده ام حنده ای کرد و گفت : خوب است . حالا مونس تنهایی من و مادرت می شوی . اما دخترم بدان تجربه ی کار در خارج از منزل لازم بود تا بدانی زن هم می تواند پشتکار و اراده داشته باشد .او از هیچ چیز مطلع نبود . نمی دانست از چه گریخته ام . مادر گفته بود دیبا از سر و صدای بچه ها و تدریس خسته شده است.ادامه دارد ...
قسمت ۴۸یک ماه گذشت . ماکان نه به دیدار ما آمد و نه خبری از او رسید . شب ها را با غم و اندوه به صبح می رساندم . مادر و مهتا نگران حالم بودند . مهتا دائما التماس می کرد که بگذارم برود نرد ماکان و جریان را برابش بگوید ٬ اما هر بار با ممانعت من رو به رو می شد . دلم بار دیگر رخت عزا بر تن کرد . نسبت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم . ساعت ها می نشستم و به گذشته می اندیشیدم و به سادگی خود می خندیدم . عشق ماکان کم کم داشت می رفت و تنفر جای آن را می گرفت .کم کم رفتارم عوض شد . مرور ایام نبودن ماکان دست به دست هم داده بود و مرا به سندگ دل ترین زن دنیا تبدیل کرده بود . حال هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . او دوباره مرا عاشق کرده بود و به خاک سیاه نشانده بود . شاید از شکستن قلب من لذت می برد . هر زمان حرف ماکان به میان می امد آنقدر خشمگین می شدم که نمی خواستم سخنی درباره او بشنوم .بهار رو به اتمام بود و تابستان با گرمای زیادش فرا می رسید . شبی دایی خشایار و فیروزه به دیدنمان آمدند . بعد از رفتن آنها مهتا گفت که احمد از همسرش جدا شده و به شیر از رفته و حال و روز خوبی ندارد . زنش تمام ثروتش را بالا کشیده و حالا او دست از پا دراز تر به شهر دیگری گریخته بود . دایی جان برایش خرجی می فرستاد ٬ مشروط بر این که هرگز او را نبیند .بچه چی ؟ بچه ندارند ؟مهتا با لبخند گفت : نه خدا جای حق نشسته است . احمد باید اینطور عذاب می کشید . صنوبر به دیدارش رفته بود . وقتی برگشت تهران آنقدر غصه ی برادرش را خورده بود که چندین هفته حالت عصبی داشت . فیروزه می گفت صنوبر تعریف کرده که یکی از فایمل حتی پدرش اگر احمد را ببیند ٬ او را نمی شناسند . آنقدر پیر و شکسته شده که شبیه مردی ۵۰ ساله شده . صنوبر گفته او سال هاست که به دام اعتیاد افتاده ٬ آنقدر که دیگر نمی تواند تن به کار بدهد و پول روزمره اش را از پدرش می گیرد .با شنیدن سرگذشت احمد آتش خشمم نسبت به او فروکش کرد . دوست نداشتم بدبختی اش را ببینم ٬ اما می دانستم خدا هرگز طالم را نادیده نمی گیرد . آنگاه بود که خشم و کینه ام را نسبت به آن موجود بیچاره از دست دادم .من مدتی بود که حسابم را با خودم تسویه کرده بودم . تصمیم گرفته بودم هرگز تن به ازدواج ندهم ٬ حتی اگر بار دبگر ماکان مرا دوست می داشت . از این که انقدر شخصیت خود را لگدمال کرده بودم افسوس می خوردم .صدای مادر مرا از عالم رویا بیرون کشید . دیبا جان مادر نامه داری .با تعجب پرسیدم : از چه کسی ؟مادر خنده ای کرد و گفت : حدس بزن .نمی دانم مادرجان . من کسی را ندارم که برایم نامه بدهد . شما بگویید .از طرف دوست عزیزت . ویدا .با شنیدن نام ویدا با خوشحالی از جا برخاستم و پاکت را از مادر گرفتم . نامه را از حال و هوای خودش نوشته بود . بسیار احساس دلتنگی می کرد . اما ناچار بود به خاطر همسرو وضع شغلی اش آنجا بماند . خبر داده بود باردار است و در انتظار فرزندی است . در آخر دوباره گفته بود اگر روزی هوای آنجا را کردم او را در جریان بگذارم .پس از خواندن نامه ی ویدا به فکری عمیق فرو رفتم . حالا که روزگارم سیاه بود و هیچ تعلق خاطری در اینجا نداشتم چرا باید عمرا را بیهوده تلف می کردم و می ماندم تا بپوسم ؟ تا کی می خواستم با پدر و مادر زندگی کنم ؟ ای کاش پدر اجازه می داد برای مدتی آزمایش به آنجا بروم . حودشان بار ها گفته بودن تصمیم ر فتن و ماندن به عهده ی خودم است . پس چرا نمی رفتم و عمری را راکد می ماندم ؟این فکر ها انقدر مغزم قوت گرفت که تصمیم گرفتم با پدر و مادر صحبت کنم . یک روز عصر جریان را برای مهتا شرح دادم .دلم می خواهد از ایران بروم . یعنی تصمیم گرفته ام و حتما آن را عملی می کنم .چرا دیبا ؟ می خواهی کجا بروی ؟می خواهم بروم فرانسه . از این جا و خاطرات جوانی ام فرار کنم . نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار تلف کنم .مهتا در کمال ناباوری گفت : اما اینجا کسانی هستند که تو را دوست دارند و به وجود تو نیازمندند .خنده ای کردم و گفتم : پدر و مادر برایم خیلی عزیز هستند . اما می توانی هر چند وقتی به آنها سر بزنم.مگر منظورم فقط آقاجان و مادر است ؟پس چه کسی را می گویی ؟دیبا ماکان هم تو را دوست دارد پس او چه می شود ؟ماکان برایم مرده است . همانطور که من برای او مرده ام . اصلا به خاطر این می روم که برای همیشه او را فراموش کنم . مهتا دیگر دلم نمی خواهد در آسمان اینجا نفس بکشم . نمی خواهم عطر نفس های ماکان فضای تنهایی ام را پر کند . زیرا او باعث مرگ قلبم شد . مهتا من خسته ام . آن قدر که از در و دیوار این خانه هم سیرم . من تحمل ندارم شب های را به روز هایم بدوزم . می خواهم بروم پی بخت خودم . بگذارید خودم بروم دنبال اهدافم و تجربه کسب کنم . من هم می توانم روی پای خودم بیاستم .اشتباه می کنی دیبا . می دانی قلب مادر را می شکنی ؟این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر مادر خوشبختی من را نمی خواهد ؟ پس زمانی که من آنجا خوشم باید به خوشی من آن طرف دنیا راضی باشد .دختر تو طوری حرف می زنی انگار قلبی در سینه نداری .درست می گویی قلبی ندارم . تو هم اگر مثل من بار ها زخمی دست خزان شده بودی حالا چنین رفتار می کردی . درضمن ماکان هم به من گفت قلبی در سینه ندارم پس بگذارید بروم تا به همه ثابت شود که دیبا سنگدل است .پس تصمیمت قطعی است ؟بله قطعی قطعی .چند روز بعد تصمیم خورد را به در اعلام کردم از حرف هایم جا خورد ٬ اما وقتی او را با دلایل خود قانع کردم ٬ دیگر هیچ نگفت و رضایت داد . در ایم میان تنها مادر بود که هر لحظه تلاش می کرد تا نظر مرا عوض کند ٬ اما هیچ فایده ای نداشت . من تصمیم خود را گرفته بودم . آخر سر مهتا و آقاجان با او صحبت کردند تا به این مسئله تن دهد .آن روز ها پدر دنبال کار هایم بود . توسط یکی از طرف حساب هایش در پاریس آپارتمان خوب و مناسبی برایم در نظر گرفت .روز های تابستان به پایان می رسید و کم کم زمان رفتنم نزدیک می شد . دیگر با همه کس و همه چیز ٬ با خاطرات جوانی ام و عشق بی فرجام ماکان بدرورد می گفتم.ادامه دارد ...
قسمت ۴۹شبی گرم و دم کرده بود . تهران آن روز ها در آتش می سوخت . تمام روز در اتاق ها سر می کردیم و تمام شب ها در ایوان می نشستیم . موقع خواب همه ی ما جز ناصرخان و مهتا که راه رفتن برایش سخت بود ٬ روی پشتبان زیر آسمان پر ستاره به خواب می رفتیم . پرهام عادت کرده بود در آغوش من به خواب برود . با این که ناصرخان دوست داشت او را در کنار خودشان جای دهد ٬ همیشه قبل از خواب به پشتبان می رفت و آنقدر آنجا روی تخت خواب ها بازی می کرد که خوابش می برد به همین دلیل ناچار شب را در کنار من می خوابید .زهرا سفره ی شام را در ایوان پهن کرد . منتظر آقاجان بودیم که خبر داده بود یک ربع دیگه به خانه می رسد . به زهرا کمک کردم تا ظرف ها را روی سفره بچیند . سپس گوشه ای نشستم و مشغول گرفتن فال شدم . مادر و مهتا هنوز به ایوان نیامده بودند سکوتی خوشایند مرا در محاصره ی خویش آورده بود . بچه های مهتا دو روزی می شد که به منزل دایی جمشید رفته بودند و به اصرار زن دایی که می خواست نوه هایش را ببیند آنجا ماندگار شدند .کتاب را گشودم و فال خوبی آمد . نیتم این بود که دوباره ماکان را می بینم یا نه . با این که مثل سابق به او علاقه نداشتم و قلبم از حرف هایش شکسته بود ٬ هنوز در موردش کنجکاو بودم . یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی اخزان شود روی گلستان غم مخور چی آمد دیبا ؟ برای من هم بخوان .با شنیدن صدای مهتا کتاب را بستم .داشتم همین طوری می خواندم .ای کلک ٬ بگو فال می گرفتی .نه بابا . فال دیگر چیست ؟ دیگر از من گذشته است . این کار ها مال جوان هاست .مگر تو پیری ؟خب بله . اگر ظاهر جوانی دارم اما دلم پیر است .دستی به شانه ام زد و گفت : این طور حرف نزن . دختر . انقدر تلقین نکن که دل شسکته ای .مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان صدای قدم های پدر را که از دالان به اندرونی می آمد به گوشمان رسید . انگار با کسی حرف می زد . رو به مهتا کردم و گفتم : مگر مهمان داریم ؟نه فکر می کنم پدر دارد با ناصرخان حرف می زند .نگاه هردویمان به دالان خیره ماند . چشم هایم را چندین بار بازو بسته کردم . یعنی خواب نبودم ؟ نه درست می دیدم . ماکان بود که شانه به شانه ی پدر وارد حیاط می شد .ناصرخان هم وارد شد . نمی دانستم برخیزم یا بمانم . صدای یاالله یاالله پدر به گوش رسید . هرسه وارد شدند . مهتا برخاست و سلام و احوال پرسی کرد . اما من بر خلاف مهتا سلامی سرد کردم و به اتاقم پناه بردم . ناگهان مادر سر رسید .دیبا چه شده ؟ چرا آمدتی تو ؟حالم خوش نیست .چیزی شده ؟ اینجا که هوا خیلی گرم است . حالت بدتر می شود . بیا توی ایوان و نفسی تازه کن .نه متشکرم . اصلا حوصله ندارم ماکان را ببینم .وای خدای من سرهنگ امده ؟بله .ولی این درست نیست. او مهمان ماست . بیا بشین پدرت ناراحت می شود .مادر بس کنید . من باید به او بفهمانم که به این راحتی نمی تواند با قلب و احساس من بازی کند . دیبا او پی برده که اشتباه کرده . وگرنه هرگز به اینجا نمی آمد . بیا و حرف مادرت را قبول کن .باشد می آیم ٬ شما بروید . می روم تا دستی به سر و رویم بکشم .آفرین دخترم ماکان مرد برازنده ای است . او تو را عاشقانه دوست دارد .شما از کجا می دانید ؟این را از نگاهش می خوانم . تازه خودش پیش مهتا اعتراف کرده .چه گفتید ؟ مگر مهتا با ماکان صحبت کرده ؟ او به چه حقی در زندگی خصوصی من دخالت کرده است ؟مادر مکثی کرد . انگار از حرفش پشیمان بود . اما دیگر فایده نداشت . او بی غرضانه مهتا را لو داده بود .آه بله . او به خواست من با ماکان حرف زد . من نمی خواستم شما دو نفر به خاطر یک سوء تفاهم از هم جدا شوید .اما کار درستی نکردید . من که گفته بودم نمی خواهم کسی دخالت کند .وای دختر . تو چقدر مغروری .صدای پدر به گوشمان رسید . اختر خانم مهمان داریم .مادر به سرعت به زهرا دستور داد اول چای ببرد و بعد بساط شام را آماده کند . سپس خود به ایوان رفت . از دور صدای ماکان را می شنیدم که با پدر و ناصرخان سخن می گفت ٬ اما هیچ دلم نمی خواست در جمع حاضر شوم . از این که مهتا با ماکان صحبت کرده بود به شدت ناراحت بودم . چرا باعث شده بود که غرورم بشکند ؟پشت پیانو نشستم . دلم می خواست بنوازم . کلید ها را یکی پس از دیگری فشار دادم . آهنگ دلخواه پدر را نواختم . نمی دانم چگونه زمان گذشت وقتی به خود امدم که صدای کف زدنی به گوشم رسید . رو برگرداندم و ماکان را ایستاده و محو تماشا دیدم .دیبا عالی نواختی .ممنون.می دانی مرا به یاد ان روز های خیلی دور انداختی . آم زمانی که برایم در حضور پدرت می نواختی .سکوت کردم و سرم به زیر افکندم .بیا شام اورده اند و همه منتظر تو هستیم . نمی خواهی کنار ما باشی ؟در همان سکوت به آرامی از پشت پیانو برخاستم . بدون هیچ حرفی به سمت ایوان رفتم .پدر نگاهی به چهره ام افکند : آفرین دیبا جان . خیلی وقت بود برایمان پیانو نزده بودی . دلم برای صدای این ساز خیلی تنگ شده بود . بشین شام سرد میشود .آن شب را در سکوتی عمیق طی کردم . در پاسخ سوالات دیگران به پاسخی کوتاه بسنده می کردم . وجود ماکان مثل سنگی بر روی قلبم سنگینی می کرد . نمی خواستم با او همکلام شوم . احساس می کردم این مدت بازیچه ای بوده ام در دستان او .همه گرم گفتگو بودند . آخر سر تصمیم بر این شد که چند روزی به باغمان در شمیران برویم . اگر قرار بود خودمان به تنهایی برویم از ذوق در پوست نمی گنجیدم . اما آمدن ماکان نگذاشت کوچک ترین شادی از این خبر در من ایجاد شود .با رفتن ماکان به گوشه ای پناه بردم و در فکر فرو رفتم . افکارم آنقدر آشفته بود که نمی توانستم به چیزی فکر کنم . عادت کرده بودم هر روز به دلیلی از خانه بیرون بروم . اما از زمانی که رفتن به آموزشگاه را ترک کرده بودم بی حوصلگی و احساس پوچی در من ریشه دوانده بود .مهتا کنارم نشست : دیبا چرا غمگینی ؟از دست تو ناراحنتم .چرا ؟ به خاطر این که با ماکان صحبت کرده ای . چرا مرا پیش او کوچک کردی ٬ آنقدر که او فکر می کند من برای ادامه ی زندگی به او نیاز ندارم .این چه طرز فکری است دیبا ؟ این مسئله باید روشن می شد . زیرا دلم نمی خواست ماکان نسبت به تو برداشت بدی داشته باشد . چرا فکر می کنی ماکان در مورد تو انقدر کوته فکرانه قضاوت می کند ؟ این ها همه توهمات زاییده ی خیال توست . حالا بلند شو و برو استراحت کن . فردا صبح زود می رویم .من همراه شما می آیم اما می دانی که تصمیم من چیست . به همین وجه در ایران نمی مانم و قصد رفتن دارم . تو و مادر این نقشه را کشیدید که پای رفتن مرا سست کنید . اما بدانید که ماکان برای من مرده است . می خواهم برای بار آخر هوای ناب شمیران را به ریه بفرستم و یادی از دوران کودکی کنم .مهتا اخمی کرد و گفت : دیبا تو چه ات شده ؟ رفتن و تو تصمیمت برای ما محترم است . شادی تو شادی ما هم هست . خودت بار ها گفته بودی چنین باید باشیم . حالا که تو رفتن را به ماندن ترجیح می دهی ما هم ناچار به تسلیم هستیم . اما اگر با ماکان صحبت کرده ام به این دلیل بود که تو از او خاطره ی بدی به دل نداشته باشی . نمی دانی وقتی فهمید قصد رفتن داری چه حالی شد . آنقدر که دیگر نای حرف زدن نداشت . مدتی سکوت کرد و گفت : اگر دیبا برود من هم برای همیشه تهران را ترک می کنم .خنده ی تمسخر آمیزی کردم و گفتم : تهران را ترک می کند ! برای من اصلا مهم نیست . او تهران را ترک می کند که خاطرات من را به فراموشی بسپارد . پس ببین عشقش چقدر بی پایه و سست است .دیبا چه می گویی ؟ بس کن .باشد ساکتی می شوم . اما به او بگو کسی که دوبار زخمی دست عشق شد ٬ برای بار سوم زنده نمی شود.ادامه دارد ...