قسمت ۵۰صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . از زمان اولیت برخوردم با ماکان سیزده سال می گذشت . از ان زمان دیگر به شمیران نرفته بودم . پدر و مادر مرا تشویق می کردند که گاهی اوقات انها را همراهی کنم . البته یک بار زمانی که همسر احمد بودم سری به باغمان زدیم . اما آن زمان انقدر در غم و غصه بودم که هیچ لذتی نبردم .همه دور هم جمع بودیم . مرد ها مشغول گفتگو بودند و من و مهتا و مادر سرگرم آشپزی و رسیدگی به اوضاع و احوال خانه . مهتا به خاطر اضاف وزن قادر به فعالیت نبود و بیشتر وقت ها روی صندلی ای زیر سایه ی درختان ایوان می نشست . زمان وضع حملش نزدیک بود و بیشتر از همیشه از او مراقبت می شد .خاطرات کودکی ام و گردش بی پروا و بدون دغدغه ی افکارم مرا به سال های دور می کشاند آن زمان که پدر قدی کشیده و راست داشت و مادرم گیسوانی به درخشندگی خورشید و گونه هایی به سرخی انار ٬ و من وو مهتا هم دختر بچه هایی شیطان بودیم . اما امروز پدر عصایی به دست و کمر خمیده داشت و مادر گیسوانی به سپیدی برف و صورتی چروکیده و زرد . من و مهتا هم دو زنانی کامل بودیم . اشکی از گوشه چشمم به روی گونه هایم غلطید . اما سعی کردم بر اعصاب خخود مسلز شوم و به آینده امیدوار باشم .ناهار را هخمگی در کنار هم صرف کردیم . مادر و مهتا و بچه هایش برای استراحت در اتاقی رفتند . پدر هم گوشه ای سر بر متکا گذاشت و به خواب رفت . ناصرخان و ماکان مشغول گفتگو بودند . برای لحظه ای نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . سرم را به زیر افکندم . نمی خواستم خاطرات ۱۳ سال پیش را به یاد بیاورم . برخاستم و به طرف یکی از اتاق های قدیمی رفتم . پنجره رو به باغ را گشودم . نسیمی ملایم گونه ام را نوازش داد . نگاهی به اطراف انداختم . چشمم به گنجینه ای افتاد .چند سالی می شد در این گنجه قفل بود . چشمم به اشای درون ان افتاد . انگار به گنجی رسیده بودم . همه ی وسایل خاطرات گذشته را به یادم می اوردند . همه بوی روزگار پر زراوت زندگی ام را می داد . همه چیز مثل ان سال ها بود . فقط کمی خاک گرفته بود . کتاب شعرم را در آنجا یافتم . اولین کتابی که وقتی ۱۸ ساله بودم خریده بودم . همان کتابی بود که وسوسه ی خواندنش کرا به سمت درختان نارون کشانده بود . کتاب را برداشتم . خاکش را ستردم و به آرامی از اتاق خارج شدم . می خواستم برای اخرین بار به سمت درختان پیر بروم . می توانستم زیر سایه ی آنها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی همراه آوای بلبلان ابیات آن کتاب را بخوانم .سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روی همان کنده ی درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صدای قدم های مردانه ی او به گوشم می رسید . بوی عطر تنش با بوی سیگا برگ توام بود ٬ باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شادی مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه ای بس عمیق دوانده بود .اما نه ٬ اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار . اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ی درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روی زمین نشست .دیبا چرا آمده ای اینجا ؟ می خواستم کمی تنها باشم .برای فکر کردن ؟بله . برای تخلیه ی روح و روانم .چه جالب ٬ انگار عشاق قدیمی روزی دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزی به دریاچه ای که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند .اما من برای مطالع آمده بودم .آه ٬پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ی خود را ٬ همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . می خواستم برای آخرین بار او را به جای تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد .منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ی گذشته ی تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی .اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیبای من نیست ٬ اما باز می تواند همان شود که ماکان می خواست .ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش برای بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ٬ ماکان آریا ؟ بگو .تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوی .روغ نگو ٬ ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من برای تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز برای من تمام شده است .تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی برای همیشه مرا ترک کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داری ٬ درست است ؟بله درست است .دیبا من امروز آمده ام برای اخرین بار زیر این آسمان بلند ٬ دور از چشم همه ٬ فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو را دوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاری می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادی ٬ یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردی ٬ برای همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ٬ جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوی ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داری .نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضای نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ٬ اما انتقامم را بگیرم و آب سردی بر داغ دلم بپاشم .بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن .سراپایش می لرزید . سیگاری آتش زد .در کمال خونسردی دستی به موهایم کشیدم . ماکان جواب قلب شکسته ی مرا چه می دهی ؟ چرا ۱۳ سال پیش مرا خواستگای نکردی ؟ چرا باعث شدی بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ٬ وگرنه هرگز به تو جواب مثبت نمی دههم .سکوت کرد .چرا ساکتی بگو ؟من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف های قدیمی گذشته باشد ؟نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم .اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم برای همیشه از کنارت بروم .چرا نمی توانی ؟چون مرد زیر قول خود نمی زد .یعنی تو عقیده داری مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟بله اما مرور ایامی برای من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرور ایام خوش کنیم ٬ دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ برای تو روشن شود .پس برو ٬ ماکان تو را به خدا می سپارم.ادامه دارد ...
قسمت ۵۱ (قسمت پایانی)لحظه ای در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن موژه های بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیر قرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد .رو برگرداند و راه بازگگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه های مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یارای گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنها تنها می شدم . انگار نیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادی از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی .سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ٬ پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ی هر دویمان خیره شد و به تندی گفت : نه مهتا . خواهش می کنم .سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ی زجر شما را ندارم . سرهنگ ٬ شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید برای پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا ۱۲ سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تا با ماکان خوشبخت نمی شوی و عشق تو باعث دردسر خانواده خواهد شد یه خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ٬ برای سرهنگ نامه ای نوشتم . شانی اش را از روی نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ٬ چون فکر می کردم نامه ی او باعث می شود او را برای همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنید . نمی خواستم وقتی به خانه ی احمد می روی خاطرات مرد دیگری را با خود یدک بکشی . دیبا کوچولوی من ٬ مهتا از روی نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ٬ هرگز کاری نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ٬ از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل کناره گیری اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روی قصد و غرض نبوده . نمی خواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد . حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم .با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ی همین راز سر به مهر بود . خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روی این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روی زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ماگهان فریادی از گولم برخاست . با ناباوری گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی .مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود .رو به ماکان کردم بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل ۱۲ سال زندگی من باشد .ماکان به علامت تایید حرف های مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت .مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم . مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم .ماکان بالای سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت برای جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا برای بخشیده ای ؟با لبخند گفتم : بله تو تقصیری نداشته ای .پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود .سر تکان داد ٬ یهنی حرفت را می پذیرم .هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که ۱۳ سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش .ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟بلند ٬ به طوری که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار می مانم . با ایم فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم .هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ٬ اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم .دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش را می خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله ای باعث نمی شود که اشتهایش کور شود . برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ٬ حتی ان زمان که قلبم را شکست. پایان