انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

عطر نفس های تو


مرد

 
قسمت ۵۰

صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . از زمان اولیت برخوردم با ماکان سیزده سال می گذشت . از ان زمان دیگر به شمیران نرفته بودم . پدر و مادر مرا تشویق می کردند که گاهی اوقات انها را همراهی کنم . البته یک بار زمانی که همسر احمد بودم سری به باغمان زدیم . اما آن زمان انقدر در غم و غصه بودم که هیچ لذتی نبردم .

همه دور هم جمع بودیم . مرد ها مشغول گفتگو بودند و من و مهتا و مادر سرگرم آشپزی و رسیدگی به اوضاع و احوال خانه . مهتا به خاطر اضاف وزن قادر به فعالیت نبود و بیشتر وقت ها روی صندلی ای زیر سایه ی درختان ایوان می نشست . زمان وضع حملش نزدیک بود و بیشتر از همیشه از او مراقبت می شد .

خاطرات کودکی ام و گردش بی پروا و بدون دغدغه ی افکارم مرا به سال های دور می کشاند آن زمان که پدر قدی کشیده و راست داشت و مادرم گیسوانی به درخشندگی خورشید و گونه هایی به سرخی انار ٬ و من وو مهتا هم دختر بچه هایی شیطان بودیم . اما امروز پدر عصایی به دست و کمر خمیده داشت و مادر گیسوانی به سپیدی برف و صورتی چروکیده و زرد . من و مهتا هم دو زنانی کامل بودیم . اشکی از گوشه چشمم به روی گونه هایم غلطید . اما سعی کردم بر اعصاب خخود مسلز شوم و به آینده امیدوار باشم .

ناهار را هخمگی در کنار هم صرف کردیم . مادر و مهتا و بچه هایش برای استراحت در اتاقی رفتند . پدر هم گوشه ای سر بر متکا گذاشت و به خواب رفت . ناصرخان و ماکان مشغول گفتگو بودند . برای لحظه ای نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . سرم را به زیر افکندم . نمی خواستم خاطرات ۱۳ سال پیش را به یاد بیاورم . برخاستم و به طرف یکی از اتاق های قدیمی رفتم . پنجره رو به باغ را گشودم . نسیمی ملایم گونه ام را نوازش داد . نگاهی به اطراف انداختم . چشمم به گنجینه ای افتاد .

چند سالی می شد در این گنجه قفل بود . چشمم به اشای درون ان افتاد . انگار به گنجی رسیده بودم . همه ی وسایل خاطرات گذشته را به یادم می اوردند . همه بوی روزگار پر زراوت زندگی ام را می داد . همه چیز مثل ان سال ها بود . فقط کمی خاک گرفته بود . کتاب شعرم را در آنجا یافتم . اولین کتابی که وقتی ۱۸ ساله بودم خریده بودم . همان کتابی بود که وسوسه ی خواندنش کرا به سمت درختان نارون کشانده بود . کتاب را برداشتم . خاکش را ستردم و به آرامی از اتاق خارج شدم . می خواستم برای اخرین بار به سمت درختان پیر بروم . می توانستم زیر سایه ی آنها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی همراه آوای بلبلان ابیات آن کتاب را بخوانم .

سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روی همان کنده ی درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صدای قدم های مردانه ی او به گوشم می رسید . بوی عطر تنش با بوی سیگا برگ توام بود ٬ باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شادی مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه ای بس عمیق دوانده بود .

اما نه ٬ اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار . اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ی درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روی زمین نشست .

دیبا چرا آمده ای اینجا ؟ می خواستم کمی تنها باشم .

برای فکر کردن ؟

بله . برای تخلیه ی روح و روانم .

چه جالب ٬ انگار عشاق قدیمی روزی دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزی به دریاچه ای که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند .

اما من برای مطالع آمده بودم .

آه ٬پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ی خود را ٬ همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . می خواستم برای آخرین بار او را به جای تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد .

منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ی گذشته ی تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی .

اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیبای من نیست ٬ اما باز می تواند همان شود که ماکان می خواست .

ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش برای بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ٬ ماکان آریا ؟ بگو .

تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوی .

روغ نگو ٬ ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من برای تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز برای من تمام شده است .

تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی برای همیشه مرا ترک کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داری ٬ درست است ؟

بله درست است .

دیبا من امروز آمده ام برای اخرین بار زیر این آسمان بلند ٬ دور از چشم همه ٬ فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو را دوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاری می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادی ٬ یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردی ٬ برای همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ٬ جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوی ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داری .

نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضای نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ٬ اما انتقامم را بگیرم و آب سردی بر داغ دلم بپاشم .

بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن .

سراپایش می لرزید . سیگاری آتش زد .

در کمال خونسردی دستی به موهایم کشیدم . ماکان جواب قلب شکسته ی مرا چه می دهی ؟ چرا ۱۳ سال پیش مرا خواستگای نکردی ؟ چرا باعث شدی بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ٬ وگرنه هرگز به تو جواب مثبت نمی دههم .

سکوت کرد .

چرا ساکتی بگو ؟

من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف های قدیمی گذشته باشد ؟

نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم .

اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم برای همیشه از کنارت بروم .

چرا نمی توانی ؟

چون مرد زیر قول خود نمی زد .

یعنی تو عقیده داری مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟

بله اما مرور ایامی برای من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرور ایام خوش کنیم ٬ دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ برای تو روشن شود .

پس برو ٬ ماکان تو را به خدا می سپارم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۵۱ (قسمت پایانی)


لحظه ای در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن موژه های بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیر قرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد .

رو برگرداند و راه بازگگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه های مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یارای گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنها تنها می شدم . انگار نیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادی از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی .

سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ٬ پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ی هر دویمان خیره شد و به تندی گفت : نه مهتا . خواهش می کنم .

سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ی زجر شما را ندارم . سرهنگ ٬ شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید برای پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا ۱۲ سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تا با ماکان خوشبخت نمی شوی و عشق تو باعث دردسر خانواده خواهد شد یه خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ٬ برای سرهنگ نامه ای نوشتم . شانی اش را از روی نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ٬ چون فکر می کردم نامه ی او باعث می شود او را برای همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنید . نمی خواستم وقتی به خانه ی احمد می روی خاطرات مرد دیگری را با خود یدک بکشی . دیبا کوچولوی من ٬ مهتا از روی نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ٬ هرگز کاری نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ٬ از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل کناره گیری اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روی قصد و غرض نبوده . نمی خواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد . حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم .

با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ی همین راز سر به مهر بود . خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روی این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟

مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روی زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ماگهان فریادی از گولم برخاست . با ناباوری گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی .

مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود .

رو به ماکان کردم بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل ۱۲ سال زندگی من باشد .

ماکان به علامت تایید حرف های مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت .

مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم . مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم .

ماکان بالای سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت برای جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا برای بخشیده ای ؟

با لبخند گفتم : بله تو تقصیری نداشته ای .

پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود .

سر تکان داد ٬ یهنی حرفت را می پذیرم .

هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که ۱۳ سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش .

ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟

بلند ٬ به طوری که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار می مانم . با ایم فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم .

هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ٬ اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم .

دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش را می خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله ای باعث نمی شود که اشتهایش کور شود . برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ٬ حتی ان زمان که قلبم را شکست.


پایان
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

عطر نفس های تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA