ارسالها: 8724
#91
Posted: 15 Aug 2012 08:27
«میدونم»
با سر در گمی پرسید:«پس چرا ترسیدي؟» احتمالا او مسیر احساسات من را میفهمید، ولی نمیتوانست دلیل پشت آنها را بخواند.
«شما شنیدید که لورنت چی گفت» صداي من فقط یک نجوا بود ولی مطمئن بودم که آنها میتوانستند صدایم را بشنوند« اون گفت که جیمز مرگباره.اگر یه چیزي اشتباه بشه و اونها از هم جدا بشن چی؟اگر اتفاقی براي هر کدوم از اونها پیش بیاد، کارلایل، امت... ادوارد...»
آب دهانم را قورت دادم:«اگر اون زن وحشی به ازمی آسیب برسونه...»
صدایم بلندتر شد و لحنی تشنج آور شروع به افزایشدر آن کرد«وقتی این اشتباه منه چطور خودم میتونم زندگی کنم؟ هیچ کدومتون نباید خودتونو به خاطر من توي خطر بندازید»
«بلا، بلا، بس کن.»
حرف من را قطع کرد، کلماتش آنقدر سریع بیرون میریختند که فهمیدنشان سخت بود. «تو براي چیزاي بیخود نگرانی، بلا. در این باره به من اعتماد داشته باش- هیچ کدوم ما توي خطر نیستیم. تو زیر فشار خیلی زیادي هستی که این طوریه؛ اینو به تمام نگرانیهاي غیرضروري اضافه نکن.»
وقتی طرف دیگري را نگاه کردم، دستور داد«به من گوش کن! خانوادهي ما قویه. تنها ترسما از دست دادن توئه..»
«ولی چرا شما باید......»
این دفعه آلیس حرفم را قطع کرد، با انگشتان سردش گونه ي من را لمس میکرد:«تقریبا یه قرنی میشه که ادوارد تنها بوده. حالا تو رو پیدا کرده. تو نمیتونی تغییراتی که ما میبینیم رو ببینی، ما که مدت زیادي با اون بودیم. فکر میکنی که اگر تو رو از دست بده هیچ کدوم از ما میخوایم براي صد سال آینده تو چشماش نگاه کنیم؟»
وقتی در چشمان تیرهاشنگاه کردم، احساس گناهم آرام آرام فروکش کرد.
روز خیلی طولانیی بود.
ما در یک اتاق ماندیم. آلیس به مسئول پذیرش زنگ زد از آنها خواست که سرویس پیشخدمت ما را براي الان لغو کنند. پنجره ها بسته بودند، تلویزیون روشن بود، گرچه کسی آن را تماشا نمی کرد. در فاصله هاي مرتب، غذا براي من میرسید. تلفن نقره اي که روي کیف آلیس قرار داشت، به نظر میآمد که در طور گذر ساعت ها دارد بزرگتر میشود.
بچه نگهدارهاي من بیشتر از من دلواپسانه رفتار میکردند. زمانی که من بیقراري میکردم و راه میرفتم آنها به سادگی مرا آرام میکردند. دو مجسمه که وقتی حرکت میکردم، چشمهایشان من را به طور نامحسوسی دنبال میکردند.
خودم را با حفظ کردن چیزهاي داخل اتاق سرگرم کردم؛ طرح راه راه کاناپه،قهوهاي مایل به زرد، هلویی، کرم، طلایی کدر و دوباره قهوه اي مایل به زرد. بعضی مواقع من به چاپ هاي خیره میشوم.
تصادفی عکس هایی را پیدا میکردم در اشکالی گوناگون، مثلا عکس یک کودك را در ابرها پیدا کردم. یک دست آبی را ترسیم کردم، زنی که موهایش را شانه میکرد، یک گربه که دراز میکشید.
ولی وقتی که یک دایره ي کمرنگ تبدیل به چشمی خیره میشد، طرف دیگري رانگاه کردم. وقتی که بعد از ظهر شد، به تخت برگشتم، به سادگی و براي انجام کاري. آرزو داشتم که در تاریکی ،بتوانم خودم را تسلیم ترسهاي وحشتناکی بکنم که آویزان لبه ي هوشیاریم شده بودند، ولی نمیتوانستند نظارت دقیق جاسپر را درهم شکنند.
ولی آلیس اتفاقی مرا دنبال کرد، شاید بر اثر تصادف از اتاق روبه رویی همزمان خسته شده بود. من تعجب کرده بودم که ادوارد دقیقا چه نوع دستورالعملهایی رو به آلیس داده بود. من وسط تخت دراز کشیدم، و او نشست. پاهایش را خم کرده و رو به من بود. اول او را نادیده گرفتم، ناگهان به اندازهي کافی براي خوابیدن خسته شدم. ولی بهد از چند دقیقه، ترسی که در حضور جاسپر به تاخیر افتاده بود، شروع به شناساندن خودش کرد. بعد سریع من فکر خواب را از سرم بیرون کردم، خودم را مثل یکتوپ کوچکجمع کردم، دستانم را دور پاهایم پیچیدم.
پرسیدم:«آلیس؟»
«بله؟»
صدایم را آرام نگه داشتم:«فکر میکنی چیکار دارن میکنن؟»
«کارلایل میخواست که جست و جوگر رو تا جایی که ممکن بود به شمال و دور هدایت کند، براي اون صبر کنه تا نزدیک بشه و بعد برگرده و اونو به دام بندازه. ازمی و روزالی وظیفه داشتند که به شمال برن و تا جایی که میتونستند زن رو پشت سرشون نگه دارن. اگر اون برگرده، اونها باید به فرکسبرگردن و مراقب پدر تو باشن. پساگر نتونستن زنگبزنن من فرض میکنم که همه چیز داره خوب پیشمیره. معنیش اینه جست و جو گر اونقدر نزدیک هست که اونا نمیخوان اون صداشونو بشنوه»
«و ازمی؟»
«فکر کنم اون باید به فرکس برگشته باشه. اگر شانسی باشه اون زنگ نمیزنه. زنه میشنوه. من انتظار دارم که اونا فقط احتیاط کنن»
«تو فکر میکنی که اونا در امانن، واقعا؟»
«بلا، ما چند بار باید بهت بگیم که براي ما خطري وجود نداره؟»
«به هر حال، داري به من راست میگی؟»
«آره. من همیشه به تو راستشو میگم» صدایش دلگرمانه بود.
براي یکل حظه تعمق کردم و تصمیم گرفتم که منظورش این است.
«پس بگو... چطوري خون آشام شدي؟»
سوالم او را شگفت زده کرد. ساکت بود. به آن سمت غلتیدم تا او را نگاه کنم، و چهره اش به نظر مردد می آمد.
قاطعانه گفت:«ادوارد از من نخواست که به تو بگم» ولی من احساس کردم که او موافقت نکرد.
«این انصافنیست. من حق دارم که بدونم»
«میدونم»
«به او نگاه کردم، صبر می کردم.»
نگاه کرد:«اون خیلی عصبانی میشه»
«این به اون ربطی نداره. این بین منو توئه. آلیس، به عنوان یه دوست ازت خواهش میکنم»و ما حالا با هم دوست بودیم، هر جور هست-همون طور که اون باید بدونه ما با هم خواهیم بود.
بلاخره گفت:«بهت راه عمل کردنشو میگم. ولی خودم یادم نمیاد. و هرگز این کارو انجام ندادم یا ندیدم کسی انجامشبده، پسبدون که من فقط تئوریش رو میگم»
صبر کردم.
«به عنوان یک درنده ما یه عالمه سلاح در مجموعه ي فیزیکی مون داریم -خیلی، خیلی بیشتر از اون چیزي که ضروریه. قدرت، سرعت، احساس زیرکانه، بدون اشاره به احساس ما مثل ادوارد، جاسپر، و من که چند احساس اضافه تر داریم. و بعد مثل گلهاي گوشتخوار از نظر فیزیکی براي شکارمون جذابیم»
من خیلی آرام بودم، و یادم می آمد که ادوارد چطور منظور دار همین مفهوم را در چمن زار به من نشان داد.
او یک لبخند پهن و شوم زد:«ما یه اسلحه ي غیر ضروري خوب دیگه هم داریم. ما سمی هم هستیم»وقتی این را گفت دندانهایش درخشیدند «اون سم نمیکشه -اون فقط از کار میندازه. آروم کار میکنه، توي رگ گردش خون پخش میشه. بنابراین، شکارمون یکبار که گاز گرفته بشه، توي درد فیزیکی خیلی زیادیه که نمیتونه از دستمون فرار کنه. همون ور که گفتم بیشتر غیر ضروریه. اگر ما نزدیکش باشیم ، شکار فرار نمیکنه. البته همیشه استثنایی وجود داره. مثلا کارلایل»
زمزمه کردم:«خوب... اگر سم باقی بمونه تا پخشبشه»
«چند روزي طول میکشه که تغییر شکل کامل بشه، به مقدار سمی که توي جریان خون هست بستگی داره و سم چقدر نزدیک به قلب وارد میشه. تا زمانی که قلب ضربان داره، سم پخش میشه، خوب میشه، بدن موقعی که سم از راه اون حرکت میکنه تغییر پیدا میکنه. عاقبت قلب میایسته، و تغییر تموم میشه. ولی در تمام اون زمان، هر دقیقه از اون، قربانی آرزوي مرگ میکنه»
من لرزیدم.
«خوشایند نیست، میبینی»
من گفتم:«ادوارد گفتکه انجام دادنش خیلی سخت بود... من کاملا نمیفهمم»
«همچنین ما یه جورایی مثل کوسه هستیم. یکبار که خون رو بچشیم یا حتی بوش کنیم، اون موقع، خیلی سخت میشه که از خوردن جلوگیري کنیم. بعضی وقتها غیر ممکنه. همون طور که دیدي، اگر واقعا کسی رو گاز بگیري، تا خونش رو بچشی ،دیوانگی شروع میشه. از هر دو طرف سخته- تمایل شدید به خون یک طرف و درد وحشتناك طرف دیگه»
«براي چی فکر میکنی که یادت نمیاد»
«نمیدونم. براي هر کس دیگهاي درد تغییر شکل واضح ترین خاطره ایه که از زندگی انسانی دارن. من هیچ چیزي از انسان بودن به یاد ندارم» صدایش حسرت بار بود.
ما پیچیده در افکار شخصیمان و بدون صدا دراز کشیدیم،
ثانیه ها گذشتند، و من تقریبا حضور او را از یاد بردم، من خیلی در فکرهایم فرو رفته بودم.
بعد بدون هیچ هشداري، آلیس از روي تخت جست زد و به آرامی روي پاهایش به زمین رسید. موقعی که به او خیره شدم سرم غیر ارادي تکان خورد و از جا پریدم.
«یه چیزي عوض شده» صدایش مصرانه بود و دیگر با من حرف نمیزد.
او همزمان با جاسپر به در رسید. ظاهرا او مکالمه ي ما و داد ناگهانی او را شنیده بود.
او دستهایش را روي شانه هاي او گذاشت و او را به سمت عقب و روي تخت راهنمایی کرد و او را روي لبه نشاند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#92
Posted: 15 Aug 2012 08:28
با اشتیاق پرسید:«چی دیدي؟» و به چشم هایش خیره نگاه میکرد. چشمهایش روي چیزي که خیلی دور بود، متمرکز شده بود. نزدیکش نشستم، خم شدم تا صداي آرام، بلند او را بفهمم.
«یه اتاق میبینم. بلند و طولانیه، همه جا آینه هست. زمینش چوبیه. اون توي همون اتاقه، و منتظره. اونجا طلاییه... سر تا سر آینه ها نوار طلایی هست.»
«این اتاق کجاست؟»
من نمیدونم. یه چیزي ناقصه- یه تصمیمه دیگه هنوز گرفته نشده.
«چه چقدر وقت؟»
«به زودي. او توي اتاق اینه ها خواهد بود یا امروز و یا فردا. همه ي اینا بستگی داره. اون منتظر چیزیه. و او الان تو تاریکی هستش»
صداي جاسپر آرام بود، و از روش خاصی همانطور که سوال می کرد با راهی تمرین شده پیروي می کرد:«او داره چی کار می کنه؟»
«او داره تلویزیون می بینه...نه، او داره یه نوار ویدیوئی پخشمی کنه، توي تاریکی، توي یک محل دیگه»
«می تونی ببینی او کجاست؟»
«نه، این خیلی تاریکه»
«و اتاق آینه، چه چیزه دیگه اياونجاست>»
«فقط آینه ها و طلا. این یه گروهه، دوره اتاق. و یک میز هستش با یک استریوي بزرگ و یه تلویزیون. او داره به ضبط صوت آنجا دستمی زنه، اما او مثل وقتی که توي اتاق تاریک بود اونو نگاه نمی کنه. این اتاقیه که او منتظر می شه» چشمهایش معلق ماند بعد دوباره روي صورت جاسپر متمرکز شد.
«چیزه دیگه اي نیست؟»
او سرش را تکان داد. آنها به هم نگاه کردن، بدون احساس.
من پرسیدم:«این چه معنی میده؟»
براي دقایقی هیچکدام از آنها جواب ندادن سپس جاسپر به من نگاه کرد.
«این یعنی نقشه هاي دنبال کننده تغییر کرده. او تصمیمهایی رو گرفته که اونو به اتاق آینه رسونده و اتاق تاریک»
«ولی نمیدویم اون اتاقها کجاست؟»
«نه.»
«ولی ما میدونیم او توي کوهستانهاي شمال واشنگتن نخواهد بود، مورد شکار قرار گرفتن، او از آنها اجتناب خواهد کرد»صداي آلیسبر اندوه اضافه می کرد.
«ما باید زنگ بزنیم» من پرسیدم. انها یکنگاه جدي به هم انداختن، تصمیم نگرفته و تلفن زنگزد
آلیس سمت دیگر اتاق بود قبل از اینکه من بتوانم سرم را بلند کنم تا به آن نگاه کنم.
او یک دگمه را فشار داد و گوشی را به سمت گوشش نگه داشت، اما اوایل او صحبت نمی کرد.
«کارلایل» او نفس کشید. او سوپرایز یا تسلی پیدا نکرد، به صورتی که من احساس کردم.
«بله» او گفت و نگاه گذرایش به من افتاد. او براي مدت طولانی گوش داد.
«من همین الان او رو دیدم» او رویایی رو که دیده بود را توصیف کرد «هرچیزي که باعث شده او همچون نقشه اي رو بکشه... اون باعث شده به سمت اون اتاق ها راهی شه»
او توقف کرد:«بله» آلیس داخل تلفن گفت و سپس رو به من کرد و با من صحبت کرد«بلا»
او تلفن را بسمتمن گرفت. من به سمتشدویدم.
«سلام»من نفسکشیدم.
ادوارد گفت:«بلا»
«اوه، ادوارد من خیلی نگران بودم»
«بلا» او ناامیدانه آه کشید «من گفته بودم که نگران هیچزي نباشی غیراز خودت» اون بسیار ناباورانه خوب بود که صدایشرو بشنوم. من احساس کردم ابرهاي شناور از یاس و نا امیدي سبکشدن و همانطور که صحبت می کرد رفتند.
«کجایی؟»
«شاه. ولی اون الان رفته-مثل این که سوار هواپیما شده. ما فکر میکنیم به فرکسبرگشته تا از اونجا شروع کنه» میتوانستم صداي آلیس را بشنوم که پشت من با جاسپر صحبت میکرد، کلماتش نامشخص و درهم مثل یک همهمه ي شلوغ بود.
«میدونم. آلیس دید که اون دور شد»
«به هر حال، تو نباید نگران بشی.اون هیچی پیدا نمیکنه که به سمت تو راهنماییش کنه. تو فقط باید اونجا بمونی و تا وقتی که ما دوباره پیداشکنیم صبر کنی.»
«من چیزیم نمیشه. ازمی با چارلیه؟»
«بله -زن تو شهر بوده. اون به اون خونه رفته، ولی وقتی چارلی سر کار بوده. زنه نزدیک چارلی نرفته، پس نترس. اون با مراقبت ازمی و رزالی در امانه»
«چی کار داره میکنه؟»
«شاید سعی میکرده ردپاها رو برداره. اون در طول شب توي شهر بوده. رزالی توي فرودگاه، تمام راه هاي دور و بر شهر، مدرسه... داره دنبال اون داره میگرده، بلا، ولی چیزي پیدا نکرده»
«و مطمئنی که چارلی در امانه؟»
«بله، ازمی بهش اجازه نمیده که از دید رسش دور شه. و ما هم به زودي اونجا خواهیم بود. اگر جست و جوگر هر جایی نزدیک فرکس باشه، ما میگیریمش.»
زمزمه کردم«دلم برات تنگ میشه»
«میدونم، بلا. باورم کن، میدونم. مثل اینکه تو نصف منو با خودت ببري»
«پس، بیا و اینو بگیر» ستیزه جویی کردم.
«زود، به محض این که تونستم. اول امنیتت رو تامین میکنم» صدایش سخت بود.
به او یادآوري کرد:«دوستت دارم»
«میتونی باورش کنی، با اینکه در همه چیز تو رو وسط گذاشتم، منم دوستت دارم؟»
«واقعا آره، میتونم»
«زود میام پیشت»
«منتطر میتونم»
«به محض اینکه تلفن قطع شد، ابري از افسردگی دوباره شروع به خزیدن دور من کرد.»
برگشتم تا تلفن را به آلیس پس بدهم و او و جاسپر را دیدم که روي میز خم شده بودند، جایی که آلیس داشت روي کاغذي از لوازم التحریر هتل چیزي را ترسیم میکرد. من به پشتی کاناپه تکیه دادم و از روي شانه اش نگاه میکردم.
او یک اتاق را کشید: بلند، مستطیلی، با یکبخش مربع شکل نازکتر در پشتش. تخته هاي چوبی که زمین را در سرتا سر اتاق از درازا کشیده میکرد. پایین دیوارها خطهایی بودند که شکاف هاي آینه ها را از هم تفکیک میکرد. و بعد، دور تا دور دیوارها، کمی بالاتر از بخش میانی را یکنوار بلند پوشانده بود.
نواري که آلیس میگفت طلایی بود.
من با به یاد آوردن آن شکل آشنا ناگهان گفتم:«این هنرکده ي باله هست»
آنها با تعجب به من نگاه کردند.
«تو این اتاقو میشناسی؟» صداي جاسپر آرام بود، ولی یک جریان نهفته از چیزي وجود داشت که من نمیتوانستم آن را فهمم. آلیس سرش را به سمت کارش خم کرد، حالا دستش در عرض کاغذ پرواز میکرد، شکل یکخروج اضطراري مجاور با دیوار پشتی شکل میگرفت، دستگاه استریو و تلویزیون روي یکمیز کوتاه در نزدیکی گوشه ي چپ وجود داشت
«این شبیه جاییه که من براي درسهاي رقصمیرفتم - وقتی که هشت یا نه ساله بودم. اونجا دقیقا همین شکلی بود»
من جایی در کاغذ که قسمت مربعی بیرون آمده بود را لمس کردم، که محدود به قسمت پشتی اتاق میشد «حمام ها اونجا بود درهایی به اتاقهاي رقص دیگه. ولی استریو اینجا بود» به گوشه ي چپ اشاره کردم - این قدیمیتر بود، و تلویزیونی وجود نداشت. یه پنجره توي اتاق انتظار بود اگر از وسطش نگاه میکردي باید از این چشم انداز نگاه کنی.
آلیسو جسپر به من خیره شده بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#93
Posted: 15 Aug 2012 08:28
«آیا مطمئنی این اتاقها یکسان هستند؟» جاسپر پرسید، همچنان خونسرد بود.
«ه اصلا- من فکر کنم همه ي استودیو هاي رقص یه شکلی باشن- آینه ها، بار»من با انگشتم ترسیم کردم و روي بارباله کشیدم و روبروي آینه نگه داشتم«این طرح به نظر آشنا می رسه»
من در را لمس کردم، دقیقا همانجایی بود که من به یاد داشتم.
الیس پرسید:«تو دلیلی داري که به اونجا بري الان» و خیال واهی من را شکاند.
«نه، من نزدیک ده سال آنجا نرفته ام. من رقاص افتضاحی بودم- انها همیشه من را براي تکنوازي عقب می ذاشتن»
آلیسبا نیت و مقصود پرسید:«هیچ ارتباطی نمی تونه با تو داشته باشه؟»
«نه، من حتی فکر نکنم فرد یکسانی الان صاحبش باشه. من مطئنم این فقط یک استودیوي دیگه است یکجاي دیگه»
«استودیوي که میرفتی کجابود؟» جاسپر با صداي غیر جدي پرسید.
«اون دورو بر خونه ي مادرم در یک گوشه هستش. من قبلا بعد از مدرسه تا اونجا پیاده می رفتم...» من گفتم، صداي من قطع شد. من تبادل نگاه هاي آنها رو از دست ندادم.
«پس اینجا تو فونیکس؟» صدایش هنوز غیر جدي بود.
من زمزمه کردم:«بله، خیابان هشتادوهشت و کاکتوس»
ما همه در سکوتن شستیم، به نقاشی خیره شدیم.
«آلیس، ایا اون تلفن امنه؟»
«بله» او من را مطمئن کرد«شمارش به واشنگتن ردیابی میشه»
«پس من می تونم به مامانم زنگبزنم»
«من فکر کردم او توي فلوریداست»
«او انجاست- ولی او بزودي به خونه میاد و نمی تونه به اون خونه بره وقتی...» صدایم لرزید. من داشتم درمورد حرفی که ادوارد زده بود فکر می کردم، درمورد زن مو قرمزي در خانه ي چارلی، در مدرسه، جاییکه پروندم انجاست.
«شما چطوري به او می رسی؟»
«انها شماره ثابتی ندارن غیر از ماله خانه - او حتما به صورت متداوم پیام هارو چک می کنه»
الیس پرسید:«جاسپر؟»
او درموردش فکر کرد:«فکر نکنم روشی وجود داشته باشه که بتونه صدمه اي بزنه – مسلما فقط مطمئن باش که نگی ما کجا هستیم»
من مشتاقانه براي تلفن رفتم و شماره آشنا را گرفتم. ان براي 4 بار زنگ زد، و سپس من صداي مامانم را شنیدم با صداي تازه می گفت پیامم را بگذارم.
«مامان»من بعد از بودق گفتم«منم. گوش کن، من به تو احتیاج دارم کاري انجام بدي. این مهمه. وقتی این پیام رو گرفتی به این شماره به من زنگ بزن» آلیس قبلا بغل من بود، شماره رو براي من رو عکس نوشت. من دوبار آنرا به دقت خواندم:
«لطفا هیج جا نرو قبل از اینکه به من زنگ بزنی. نگران نباش، من خوبم، اما من باید سریع باهات صحبت کنم و مهم نیست چقدر دیر این پیام رو می گیري. باشه؟ من دوستت دارم مامان. خداحافظ»
من چشمهایم را بستم و با تمام نیروم دعا کردم که او قبل از اینکه پیام من رو بگیره نقشه رو بصورت غیر پیشبینی عوض نکنه و به خانه نیاد.
من توي مبل نشستم، تکه ي کوچکی از میوه مانده را گاز زدم. یک بعد از ظهر طولانی را پیش بینی می کردم. من درمورد زنگ زدن به چارلی فکر کردم، اما من مطمئن نبودم که تا الان باید خونه باشم یا نه. من روي اخبار تمرکز کردم، براي داستنی در مورد فلوریدا دقیق شدم یا در مورد تمرین بهاره – رعد و برق ها و یا طوفان ها یا حمله به توریستها - هرچیزي که باعث شود انها زودتر به خانه بگردن.
جاودانگی مسلما یک صبر بی پایان به ارمغان می اورد. هیچکدام از جاسپر یا آلیس به نظر نمی رسید که احساس کنند نیاز به انجام کار خاصی هستش. براي مدتی الیس در زمینه مبهم پیرامون اتاق تاریک در رویایش قوطه ور بود به همان اندازه اي که او می توانست چراغ تلویزیون را ببیند.
اما وقتی کارش به پایان رسید، او به سادگی نشست، به دیوار خالی نگاه کرد با چشمهایی بدون بودن در مذیق وقت. جاسپر همچنین به نظر می رسید هیچ اصراي در قدم زدن آهسته نداشته یا به دیوار زیر چشمی نگاه بندازد، یا به سمت در فریاد کشاند بدود، به صورتی که من کردم.
من حتما باید روي مبل به خواب رفته باشم، منتظر تلفن بودم تا دوباره زن گبزند. تماس دست هاي سرد آلیس من را به آرامی بیدار کرد همانطور که من را به سمت تخت می برد، اما من دوباره بیهوش شده بودم قبل از اینکه سرم به بالش برخورد کند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#94
Posted: 15 Aug 2012 08:30
فصل 21
تماس تلفنی
میتوانستم حس کنم که باز هم خیلی زود بیدار شده ام.داشتم برنام هاي براي روزهایم می گذاشتم و شب ها کم کم بالعکس می شدند. درحالی که در تخت دراز کشیده بودم، به صداهاي آهسته ي آلیس و جاسپر از اتاق دیگر گوش دادم.
این که آنقدر بلند حرف میزدند که بتوانم بشنوم به نظرم عجیب آمد.غلت زدم تا این که پاهایم زمین را حس کردند و تلوتلوخوران به طرف اتاق نشیمن رفتم.ساعتی که روي تلویزیون بود می گفت کمی بعد از ساعت دو صبح است.
آلیس و جاسپر کنار هم روي مبل راحتی نشسته بودند.آلیس داشت دوباره طرحی را می کشید و جاسپر از روي شانه ي آلیس به آن نگاه میکرد. وقتی وارد اتاق شدم. چنان در کار آلیس غرق شده اند که به بالا نگاه نکردند. به طرف جاسپر آهسته گام برداشتم تا به طرح نگاهی دزدانه بیندازم.
از جاسپر با صدایی آهسته پرسیدم:«اون چیز بیشتري دیده؟»
«آره. چیزي باعث شده شکارچی دوباره با وي سی آر به اتاق برگرده اما اون الان اتاق روشنه»
آلیس را تماشا کردم که اتاقی مربعی با پرتو هایی تیره در سراسر سقفش کشیده بود. دیوار ها با چوب قاب شده بودند و زیاد از حد تیره و قدیمی می نمودند. اتاق فرش تیره اي با طرحی بر رویش داشت. پنجره ي بزرگی روبه روي دیوار جنوبی قرار داشت و دریچه اي در دیوار غربی که به سمت هال منتهی می شد.
یک طرف دیوار که از این زاویه ي دید؛ کانون اتاق بود، سنگی بود- شومینه اي سنگی، بزرگو قهوه اي رنگ. در سمت دیوار جنوب غربی تلویزیون و وي سی آر روي چهارپایه اي چوبی و خیلی کوچک نگه داشته شده بودند. کاناپه اي خمیده ، چندتکه و قدیمی جلوي تلویزیون قرار گفته بود و میز پیش دستی جلویش بود.
در حالی كه اشاره می کردم، زمزمه کردم:«اون جا باید تلفن باشه؟»
دو جفت چشم جاودان به من خیره شدند.
اون خونه ي مادرمه.
آلیس از قبل از روي مبل بلند شده بود، موبایلی را در دست داشت و شماره می گرفت. به طرح خلاصه و دقیق از اتاق خانواده مادرم خیره شدم. بدون هیچ اعلامی جاسپر به من نزدیک شد و به سبکی با دستش شانه ام را لمس کرد و تماس فیزیکی انگار نفوذ آرامش را بیشتر کرد. هراس و اضطراب همان طور در بی توجهی، دست نخورده باقی ماند.
لب هاي آلیس به خاطر سرعت زیاد کلماتش می لرزیدند و وغیرممکن بود بشود از وزوزش چیزي تشخیص داد.
آلیس گفت:«بلا»
با کرخی بهش نگاه کردم.
«بلا ادوارد داره میاد تا تورو ببره. اون، امت و کارلایل میان تا یه جایی ببرنت و براي مدتی پنهانت کنن»
«ادوارد داره میاد؟»
کلمات مثل جلیقه نجات بودند و سرم را از طوفان و آشفتگی رهایی بخشیدند.
«آره اون داره هواپیماي اولش رو بیرون از یاتل می گیره . ما اونو تو فرودگاه میبینیم و تو و اون این جارو ترك می کنین»
«اما مادرم...جیمز بخاطر مادرم این جا اومده بود آلیس»
با وجود جاسپر لرزشی در صدایم بالا آمد.
«من و جاسپر تا وقتی که اون در امنیت باشه این جا هستیم»
«من نمی تونم پیروز بشم. شما نمی تونید از همه محافظت کنید. من اینو همیشه می دونستم. نمی بینی جیمز داره چی کار می کنه؟ اون ابدا دنبال من نمیاد. اون کسی رو پیدا می کنه که من دوست دارم و اذیتش می کنه...آلیس، من نمی تونم.»
بهم اطمینان داد:«ما اونو گیر می ندازیم، بلا..»
«و اگه شمارو هم اذیت کنه چی آلیس؟ فکر می کنی این برام تفاوتی نداره؟ فکر می کنی این فقط خانواده ي انسانیم ان که ممکنه آزار ببینن؟»
آلیس نگاه معنی داري به جاسپر انداخت. مه عمیق و سنگینی از بی حالی شست و شویم داد و چشمانم بدون اجازه ي خودم بسته شدند. ذهنم فهمیده بود چه اتفاقی دارد می افتد و در برابر مه جنگید. چشمانم را مجبور به باز شدن کردم و بلند شدم. از دست جاسپر دور شدم و فریاد زدم«من نمی خوام دوباره بخوابم»
به سمت اتاقم رفتم و در را خیلی بستم. بنابراین می توانستم آزادانه و خصوصی هر قسمت که میخواستم.
بروم. این بار الیس دنبالم نکرد. سه و نیم ساعت به دیوار خیره و مثل توپ گلوله شده بودم و تکان تکان می خوردم. ذهنم دور حلقه ها می چرخید و سعی می کرد از این کابوس رها شود. هیچ راه فراري وجود نداشت هیچ فرصتی. فقط می توانستم یک امکان براي آن که با تاریکی در آینده ام محو نشوم. تنها سوال این بود که چه تعداد افرادي قبل از آن که من برسم ممکن بود آزار ببینند.
تنها تسلی دهنده تنها امیدي که باقی مانده بود این بود که ادوارد را به زودي می دیدم. شاید اگر صورتش را دوباره می دیدم راه حلی را که از من فرار می کرد را پیدا می کردم. وقتی تلفن زنگ زد به اتاق جلویی برگشتم. کمی بخاطر رفتارم خجالت زده بودم.
امیدوار بودم هیچکدامشان را نرنجانده باشم تا بدانند چقدر بخاطر فداکاریشان متشکرم. آلیس داشت با همان سرعتی که قبلا حرف زده بود صحبت میکرد اما چیزي که توجه م را به خود جلب کرد این بود که براي اولین بار جاسپر در اتاق نبود. به ساعت نگاه کردم، پنج و سی دقیقه ي صبح بود.
آلیس بهم گفت:«اونا دارن سوار هواپیما می شن. ساعت نه و چهل و پنج دقیقه هواپیما فرود میاد»
فقط چند ساعت تا وقتی که او بیاید باید به نفس کشیدن ادامه میدادم.
«جاسپر کجاست؟»
«اینجا نمی مونید؟»
«نه، می خوایم یه جا بریم که به خونه ي مادرت نزدیکتر باشه»
شکمم به سختی با شنیدن کلماتش پیچ خورد. اما تلفن دوباره زنگ زد و حواسم را پرت کرد. به نظر متعجب می آمد اما من از قبل داشتم به سمت تلفن می رفتم.
آلیس پرسید:«الو؟»
«نه، اون همین جاست»
تلفن را دستم داد و گفت:«مادرته»
«الو؟»
«بلا؟ بلا؟»
صداي مادرم بود. لحن آشنایی که هزار بار در بچگی، وقت هایی که بیش از حد به کناره پیاده رو نزدیک می شدم و گاهی که نمی توانست مرا در بین شلوغی ببیند از او شنیده بودم. صدایش مضطرب بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#95
Posted: 15 Aug 2012 08:30
آه کشیدم. انتظارش را داشتم اگرچه بدون کاهش اضطرار موجود در صدایم سعی کرده بودم درپیغامی که گذاشته بودم تا حد امکان او را نترساند.
با آرامش بخشترین صداي ممکن گفتم:«خونسرد باش، مامان»
و آهسته از آلیس دور شدم. مطمئن نبودم بتوانم دروغ متقاعد کننده در حالی که چشمانش بر من ثابت شده بودند بگویم.
«همه چیز درسته. باشه؟فقط یک دقیقه بهم فرصت بده تا همه چیزو توضیح بدم. قول می دم»
درنگ کردم. از این که هنوز حرفم را قطع نکرده بود تعجب کرده بودم.
«مامان؟»
«خیلی مراقب باش که تا وقتی بهت نگفتم حرفی نزنی»
صدا به همان اندازه که غیرمنتظره بود، ناآشنا مینمود. صدایی زیر و مردانه بود. صدایی خوشایند و جنسی بود مثل صداهایی که در زمینه ي تجارت ماشین هاي درجه یک و لوکس گرانقیمت خیلی سریع صحبت می کرد.
«حالا نیازي ندارم که مادرت رو اذیت کنم، پس لطفا دقیقا همون کاري رو بکن که من بهت می گم و اون حالش خوب میمونه»
در زمانی که در سکوت ترسناك گوش میکردم براي دقیقه اي درنگ کرد.
تبریک گفت:«خیلی خوبه. حالا بعد از من تکرار کن و سعی کن طبیعی به نظربیاد. لطفا بگو نه ماما، همون جایی که هستی بمون»
«نه مامان. همون جایی که هستی بمون»
صدایم تقریبا فقط کمی از یک نجوا بلندتر بود«می تونم ببینم که کار داره سخت میشه»
صدا همچنان با تفریح، ملایم و دوستانه بود.
چرا به یه اتاق دیگه نمی ري تا صورتت همه چیز رو خراب نکنه؟ هیچ دلیلی براي رنج کشیدن مادرت وجود نداره. در حالی که داري راه می ري لطفا بگو:ماما لطفا بهم گوش کن. حالا بگو»
صدایم ملتمسانه بود:«ماما لطفا بهم گوش کن.»
خیلی آهسته به طرف اتاق خوابم رفتم و احساس کردم چشمان خیره و نگران آلیس به پشتم می نگرد. در را پشت سرم محکم کوبیدم و سعی کردم روشنتر به وحشت فلج کنندهاي که به مغزم چنگ زده بود فکر کنم.
«حالا تو تنهایی؟ فقطبا آره یا نه جواب بده»
«اره»
«اما اونا بازم می تونن بهت گوش کنن، مطمئنم»
«اره»
«بسیار خوب»
صداي خوشایند و ملایم ادامه داد:«بگو: مامان، بهم اعتماد کن»
«مامان بهم اعتماد کن»
«بهتر از اون چه که انتظار داشتم کار کرد. آمادهي انتظار کشیدن بودم اما مادرت خلاق برنامه رسید اینطوري آسونتره نیست؟ بلاتکلیفی کمتر دلواپسیات رو کمتر میکنه»
صبر کردم.
«حالا میخوام با دقت تمام گوش کنی. من بهت نیاز دارم تا از دوستات دور بشی. فکر میکنی برات ممکن هست یا نه؟ با اره یا نه جواب بده»
«نه»
«متاسفم که اینو میشنوم. امیدوار بودم خلاقتر از این باشی.فکر میکنی اگه زندگی مادرت به این که از دوستات جدا بشی بستگی داشتمی تونستی از اونا دور بشی؟ با آره یا نه جواب بده»
بطریقی باید راهی می بود. به خاطر آوردم که قرار است به فرودگاه برویم. فرودگاه بین المللی اسکاي هابر. مکانی شلوغ و به هم ریخته...
«آره»
«این بهتره.من مطمئنم که آسون نیست، ولی اگه من بفهمم که تو اشاره ي کوچیکی به دوستان کردي، خب این براي مادرت خیلی بد میشه»
صدا، دوستانه وعده داد :
«تو الان دیگه باید به اندازه ي کافی در مورد ما بدونی که متوجه باشی ، اگه سعی کنی کسی رو همراه خودت بیاري من چقدر سریع باخبر میشم. و در این صورت چه زمان کمی براي سروکار داشتن با مادرت لازم دارم. می فهمی؟ جواب آره یا نه»
صدایم شکست:«آره»
«خیلی خوبه، بلا. حالا ، این کاریه که باید انجام بدي. میخوام که به خونه ي مادرت بري. جلوي تلفن یه شماره خواهد بود. با اون شماره تماس بگیر، و من بهت میگم که از اونجا، کجا باید بري»
من از قبل هم می دانستم کجا باید بروم و کجا، انتهاي این ماجرا خواهد بود. ولی می خواستم دقیقا راهنمایی هاي او را دنبال کنم «میتونی این کارو انجام بدي؟ جواب آره یا نه؟»
«آره»
او مودبانه گفت:«لطفا، قبل از ظهر، بلا. من تمام روز رو وقت ندارم»
به اختصار پرسیدم:«فیل کجاست؟»
«آه، مواظبباشبلا. صبر کن تا من از تو بخوام که صحبت کنی، لطفا»
من صبر کردم.
«این مهمه، حالا، که وقتی تو پیش دوستانت برمی گردي، اونا رو مشکوك نکنی. بهشون بگو که مادرت تماس گرفت و اون خونه نبوده و تو در مورد زمانی که اون برمیگرده خونه باهاش صحبت کردي. حالا بعد از من تکرار کن،" ممنونم، مامان" حالا بگو»
«ممنونم مامان» ترسهایم درحال آمدن بودند، تلاش کردم که آنها را عقب برانم.
«بگو" دوستت دارم مامان، به زودي می بینمت." حالا بگو»
«دوستت دارم مامان»
صدایم گرفته بود. قول دادم:«به زودي می بینمت»
«خداحافظ بلا. منتظرم که دوباره تورو ببینم» تماس را قطع کرد
من گوشی را چسبیده به گوشم نگه داشتم. بند بند وجودم از وحشت یخ زده بود –نمی توانستم انگشتانم را براي رها کردن آن شل کنم. میدانستم که باید فکر کنم، ولی سرم از صداي وحشت زده ي مادرم پر شده بود. ثانیه هاي زمان می گذشتند و من براي کنترل کردن خود می جنگیدم.
ارام، آرام، افکارم شروع به شکستن دیوار خشتی درد شد. براي نقشه. براي من اکنون انتخاب دیگري وجود نداشت جز یکی: که به اتاق آینه بروم و بمیرم. هیچ ضمانتی نداشتم،هیچ چیزي که مادرم را زنده نگه دارد. فقط می توانستم امیدوار باشم که جیمز به بردن بازي راضی شود، که ضربه زدن به ادوارد برایش کافی باشد.
ناامیدي وجودم را پر کرد؛ اهی براي چانه زدن نبود، هیچ چیز نداشتم که به او بدهم یا از او دریغ کنم تا اورا تحت تاثیر قرار دهد. من هنوز هم هیچ انتخابی نداشتم. باید تلاشمی کردم.
تا آنجا که می توانستم ترس را به عقب راندم. تصمیم را گرفته بودم. اصلا خوب نبود که با هدر دادن زمان، نتیجه ي دردناکی را رقم بزنم. باید شفاف و بی پرده فکر می کردم، چون آلیس و جاسپر منتظر من بودند و کاملا ضروري بود، و کاملا غیرممکن.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#96
Posted: 15 Aug 2012 08:30
به طور ناگهانی از رفتن جاسپر سپاسگذار بودم. اگر او اینجا بود و متوجه احساس نگرانی پنج دقیقه ي اخیر من می شد، چطور می توانستم جلوي بدگمان شدن آنها را بگیرم؟ بیم و وحشت را سرکوب کردم. سعی کردم نگرانی ام را خفه کنم. حالا نمی توانستم از پس آن برآیم. نمی دانستم جاسپر چه وقت باز خواهد گشت.
روي فرارم متمرکز شدم. باید به این امیدوار می شدم که آشنایی ام با فرودگاه ورق شانس را به سود من خواهد چرخاند. هرجور که شده باید آلیس را دور نگه می داشتم...
می دانستم آلیس در اتاق دیگر با کنجکاوي منتظر من است. ولی باید سعی می کردم قبل از اینکه جاسپر برگردد، این یک موضوع دیگر را هم پوشیده نگه دارم. باید قبول میکردم که دیگر ادوارد را دوباره نبینم، حتی یک نگاه کوچک به صورت او هم نمی توانست همراه من به اتاق آینه بیاید.
داشتم می رفتم که اورا آزرده و جریحه دار کنم و حتی نمی توانستم بگویم خدانگهدار. اجازه دادم موج زجر و عذابی که در این زمان راهش را به سوي من باز کرده بود، از من بگذرد. سپسآن را هم عقب زدم، و رفتم تا با آلیس رودر رو شوم.
تنها حالتی که با آن می توانستم گرفتگی ام را کنترل کنم،نگاه بی روح و راکد بود. هراس اورا مشاهده کردم و منتظر نماندم تا سوال بپرسد. تنها یک نمایش براي اجرا کردن داشتم و اکنون اصلا نمی توانستم ابتکار عمل به خرج دهم.
«مادرم نگران بود. اون می خواست به خونه برگرده. ولی مسئله اي نیست، من متقاعدش کردم که از اونجا دور بمونه» صدایم بی روح بود.
«ما مطمئن میشیم که اون حالشخوبه، بلا. نگران نباش»
پشتم را به او کردم؛ نمی توانستم بگذارم صورتم را ببیند.
چشمم به کاغذ سفیدي روي میز، که از لوازم التحریر هتل بود افتاد. به آرامی به طرفش حرکت کردم، نقشه اي در ذهنم در حال شکل گرفتن بود. آنجا یک پاکت نامه هم وجود داشت. این خیلی خوب بود
«آلیس»اینکه برگردم، سعی کردم صدایم را یک نواخت نگه دارم و با صداي آهسته اي پرسیدم:«اگر من یه نامه براي مادرم بنویسم، تو اونو بهش میدي؟ منظورم اینه که بذاریش تو خونه»
با صداي محتاطی گفت«حتما، بلا»
آلیس می توانستببیند که من در حال فروپاشیدن بودم. من باید بهتر از این احساساتم را کنترل می کردم. دوباره به اتاق خواب رفتم، و کنار میز پاتختی زانو زدم تا بتوانم بنویسم
نوشتم:«ادوارد»دستهایم می لرزیدند و حروف به سختی قابل خواندن بودند.
دوستت دارم. من خیلی متاسفم. اون مادرم رو گرفته و من باید تلاش خودمو بکنم. می دونم که احتمالاً تاثیري نخواهد داشت. من خیلی خیلی خیلی متاسفم.
از دست آلیسو جسپر عصبانی نشو. باید یه معجزه پیشبیاد تا من بتونم از اونها دور بشم. لطفاً از طرف من از اونها تشکر کن. به ویژه از آلیس. و لطفاً، خواهش می کنم، دنبال اون نیا. این چیزیه که اون می خواد. البته من اینطور فکر می کنم. نمی تونم تحمل کنم که کسی به خاطر من بهش آسیبی برسه، به ویژه تو. ازت خواهش می کنم. این تنها چیزیه که الان می تونم ازت درخواست کنم. به خاطر من.
دوستت دارم. منو ببخش.
بلا
نامه را با دقت تا زدم و درون پاکت قرار دادم و آن را مهر کردم. بالاخره ادوارد این نامه را پیدا می کرد. من فقط امیدوار بودم که ادوارد من را درك کند و فقط براي همین یک بار به حرف من گوش کند.
و بعد با دقت، قلبم را هم مهر کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#97
Posted: 15 Aug 2012 08:31
فصل 22
قایم باشک
خیلی کم تر از چیزي که فکرش را می کردم طول کشیده بود- تمام آن وحشت، ناامیدي و دل شکستگی من. دقیقه ها کندتر از حد معمول می گذشتند. وقتی من پیش آلیس برگشتم، جاسپر هنوز برنگشته بود. از این که با اآلیس در یکاتاق تنها باشم وحشت داشتم، می ترسیدم که حدسبزند... و به همان خاطر از پنهان شدن از چشم او هم وحشت داشتم. فکر می کردم توانایی خیلی بیشتري براي غافلگیر شدن دارم، افکارم بی ثبات بودند و عذابم می دادند، ولی وقتی دیدم آلیس روي میز دولا شده و لبه ي میز را با دو دستشمحکم گرفته، غافلگیر شدم.
«آلیس؟»وقتی نامش را صدا زدم، واکنشی نشان نداد، ولی سرش به آهستگی به این طرف و آن طرف می جنبید، و من صورتش را دیدم. چشمانش بی احساس بودند، مات و مبهوت... افکارم به سوي مادرم پر کشید.یعنی همین حالا هم دیر کرده ام؟
با شتاب به طرف او رفتم، ناخودآگاه دستم را دراز کردم تا دستش را لمس کنم.
صداي جاسپر او را تسلیم کرد، و سپس او درست پشت سرش ایستاد، دستانش به دور دستان او حلقه زدند، و آن ها را- که به میز چسبیده بودند- شُل کردند. آن طرف اتاق در چرخید و با صداي تیلیک آهسته اي بسته شد.
جاسر پافشاري کرد:«این چیه؟»
آلیس رویش را از طرف من به قفسه ي سینه ي جاسپر برگرداند، گفت:«بلا؟»
جواب دادم:«من همین جا ام»
سرش به اطراف چرخید، چشمانش روي چشم هاي من قفل شد، حالت آن ها هم چنان به طرز عجیبی مبهم بود. ناگهان متوجه شدم که او با من صحبت نمی کرده، داشته به سوال جاسپر جواب می داده.
من گفتم:«تو چی دیدي؟» هیچ پرسشی در صداي سرد و بی تفاوتم نبود.
جسپر به تندي به من نگاه کرد. چهره ام را بیاحساس نگه داشتم و منتظر ماندم. چشمانش در حالی که بین چهره ي آلیسو من حرکت می کردند، مبهوت بودند و آشفتگی را احساسمی کردند...و به همین دلیل من می توانستم حدسبزنم که آلیسدر حال حاضر چه می دید. احساس کردم جو آرامی اطراف مرا فراگرفت. با خشنودي آن را پذیرفتم و از آن براي نظم دادن به احساساتم، و تحت کنترل قرار دادن آنها استفاده کردم.
آلیسنیز به حالت اولیه ي خود بازگشت. بالاخره با صدایی فوق العاده آرام و متقاعد کننده گفت:«هیچی، در واقع. فقط همون اتاق، همون طوري که قبلاً بود»
بالاخره با چهره اي آرام و محتاط به من نگاه کرد:«تو صبحونه می خواستی؟»
«نه، تو فرودگاه می خورم» من هم خیلی آرام بودم. به حمام رفتم تا دوش بگیرم. تقریباٌ مثل اینکه حس غریب و مافوق طبیعی جسپر را از او قرض گرفته باشم، می توانستم ناامیدي شدید –ولی خوب پنهان شده ي- آلیسرا احساسکنم؛ ناامیدي از بیرون فرستادن من از اتاق و تنها بودن با جسپر، تا بتواند به او بگوید که آنها در حال انجام کار اشتباهی هستند و شکست می خورند...
با نظم و ترتیب آماده شدم و روي هرکدام از جزئیات تمرکز کردم. موهایم را باز گذاشتم تا اطراف من حرکت کنند و صورتم را بپوشانند. حالت آرامش بخشی که جسپر بوجود آورده بود با روش خاص خود روي من تاثیر گذاشت و به من کمککرد تا به وضوح (یا با شفافیت) فکر کنم. به من کمککرد تا برنامه ي جدیدي بریزم. کیفم را زیر و رو کردم تا جوراب پر از پولم را پیدا کردم. پولها را در جیبم خالی کردم
براي رفتن به فرودگاه عصبی بودم و ساعت 7 که حرکت کردیم خوشحال شدم. اینبار به تنهایی، روي صندلی عقب ماشین سیاه رنگ نشستم. آلیس در حالی که صورتش به سمت جسپر بود به در ماشین تکیه داده بود، اما هرچند ثانیه یکبار از پشت عینک آفتابی اش نگاه سریعی به سمت من می کرد.
با خونسردي پرسیدم:«آلیس؟»
با هوشیاري پاسخ داد:«بله؟»
گفتم:«چجوري کار می کنه؟ منظورم این چیزهاییه که میبینی؟» از پنجره ي کناري به بیرون خیره شدم، صدایم خسته به نظر می رسید.
«ادوارد گفت قطعی نیست...اون چیزها عوض میشن» گفتن نام او از آنچه که فکر می کردم سخت تر بود. قطعاٌ دلیل آگاه شدن جسپر همین احساس من بود که موجب پر شدن ماشین از موج تازه اي از آرامش شد.
او زمزمه کرد : بله، همه چیز تغییر میکنه... بعضی چیزها ثابت تر از بقیه اند...مثل آب و هوا. مردم بدترند. من مسیري را که آنها در آن قرار دارند را میبینم. وقتی نظرشان را عوض میکنند – تصمیمی میگیرند، مهم نیست که این تصمیم کوچک باشد – تمام آینده تغییر میکند.
من متفکرانه سرم را با نشانه ي موافقت تکان دادم«بنابراین تو نباید جیمز را در فونیکس تا زمانی که تصمیم بگیره برگرده، ببینی»
او دوباره با احتیاط تصدیق کرد:«نه»
و او مرا با جیمز تا زمانی که تصمیم گرفتم آنجا ببینمش، در آینه ندیده بود. سعی کردم به این فکر نکنم که او چه چیز دیگري ممکن است دیده باشد. دوست نداشتم اضطرابم جسپر را بدگمان کند. آنها باید به دقت همین حالا مرا دو بار دیده باشند، در هر صورت بعد از تصویري که بر آلیس الهام شد. اما این غیر ممکن میشد.
ما به فرودگاه رسیدیم. شانس با من بود. شاید هم فقط فرصت هاي خوبی پیش آمده بود. هواپیماي ادوارد در ترمینال 4 یعنی بزرگترین ترمینال فرود می آمد. آنجا جایی بود که پروازهاي زیادي به زمین می نشستند، و به همین دلیل این مسئله تعجب آور نبود. اما این همان ترمینالی بود که من نیازمندش بودم: بزرگترین و گیج کننده ترین. ویکدر در طبقه ي سوم آنجا بود که می توانستتنها فرصت من باشد.
ما در چهارمین طبقه ي آن گاراژ عظیم پارك کردیم. من راه را نشان می دادم. براي اولین بار من از آنها اطلاعات بیشتري از محیط اطرافم داشتم. ما با آسانسور به طبقه ي سوم رفتیم. در آنجا مسافران بارهاي خود را خالی می کردند. آلیس و جسپر وقت زیادي را براي نگاه کردن با تابلوي پروازها صرف کردند. می توانستم صداي بگو مگوي آنها را در رابطه با دلایل خوب و بد بودن سفر به مناطقی همچون نیویورك، آتلانتا و شیکاگو را بشونم. جاهایی که تا بحال ندیده ام و نخواهم دید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#98
Posted: 15 Aug 2012 08:32
بی صبرانه براي فرصتم منتظر ماندم. نمی توانستم ضرب گرفتن با انگشتان پایم را متوقف کنم. ما روي یه ردیف طولانی صندلی نشستیم که در کنار فلزیاب ها بودند. جسپر و آلیس وانمود می کردند که در حال تماشاي مردم هستند اما در واقع داشتند من را می پاییدند.
هر اینچی که در صندلی ام جا به جا می شدم با نگاه هاي زیرچشمی آنها دنبال میشد و این ناامید کننده بود. آیا باید فرار می کردم؟ آیا آنها شهامت جلوگیري جسمانی من در یک مکان عمومی را داشتند؟ و یا به سادگی مرا تعقیب می کردند؟
پاکتنامه ي بی نشانم را از جیبم بیرون آوردم و روي کیفمشکی چرمی آلیسقرار دادم. به من نگاه کرد
گفتم:«نامه م» سرش را تکان داد و آن را در قسمت بالایی کیفشگذاشت. ادوارد نامه را به موقع پیدا می کرد.
دقیقه ها می گذشتند و رسیدن ادوارد نزدیکتر می شد. شگفت انگیز بود که تک تک سلول هاي بدنم از آمدن او خبر داشتند، و اشتیاق آمدن او را داشتند. این احساس، کار را بسیار مشکل می کرد. متوجه شدم که در حال فکر کردن به بهانه ي براي ماندن و دیدن او و سپسفرار کردن هستم. ولی من می دانستم که در این صورت حتی اگر پیشاز این فرصتی براي فرار کردن داشتم از بین می رفت و رفتن من غیرممکن میشد.
آلیس چندین بار به من پیشنهاد کرد که همراه باهم براي صبحانه برویم. و به تازگی من به او گفته بودم که هنوز نمی خواهم بخورم.
به تابلوي پروازها چشم دوختم و پروازها به موقع و یکی پس از دیگري رسیدند. پرواز سیاتل به قسمت بالایی تابلو نزدیکتر شد. و سپس، زمانی که من فقط 30 دقیقه براي فرار وقت داشتم، اعداد تغییر کردند. پرواز او 10 دقیقه زودتر می رسید. دیگر وقتی برایم باقی نمانده بود.
به سرعت گفتم:«فکر کنم الان دیگه یه چیزي بخورم»
آلیس برخاست و گفت:«من هم باهات میام»
از او پرسیدم:«اشکالی نداره اگه جسپر به جاي تو باهام بیاد؟ آخه کمی احساس...» جمله ام را به پایان نرساندم. چشمانم به قدر کافی پریشان بودند تا بتوانند حرف نگفته ي من را انتقال دهند.
جسپر بلند شد. چشمان آلیس آشفته بودند اما مشکوك نبودند که این موجب آرامش من شد. قطعاٌ او تغییر تصویر ذهنی اشرا به حرکتی از سوي تعقیب گر نسبت می داد نه به خیانتی از سوي من.
جسپر بی سر و صدا، کنار من راه می رفت و دستش روي قسمتی کوچک از کمر من بود، مثل اینکه مرا هدایت می کرد. در چند کافه ي اول فرودگاه وانمود کردم که علاقه اي به آنها ندارم و با چشمانم به دنبال آنچه که واقعاٌ می خواستم، محیط را کاوش کردم. و آن را پیدا کردم.نزدیک جایی که بودیم و دور از نگاه تیزبین آلیس: دستشویی زنانه ي طبقه ي سوم.
وقتی که از آنجا می گذشتیم از جسپر پرسیدم:«اشکالی نداره؟...یه دقیقه دیگه برمیگردم»
او گفت:«من همین جا خواهم بود»
به محض اینکه در پشت سر من بسته شد، شروع به دویدن کردم. زمانی را به یاد آوردم که به خاطر این دستشویی و داشتن دو خروجی اش گم شده بودم. بیرون از دربی که دور از من بود، فقط با یکدوي خیلی سریع می توان به آسانسورها رسید.
و اگر جسپر همان جایی که گفته بود می ایستد مانده باشد، من به هیچ وجه در میدان دیدش قرار نمی گرفتم. هنگامی که می دویدم به پشت سرم نگاه نکردم. این تنها فرصت من بود و حتی اگر او مرا میدید من باید به رفتن ادامه می دادم. مردم به من خیره شدند اما من آنها را نادیده گرفتم.
آسانسورها در نزدیکی من در انتظار بودند. من به سمت جلو به مسیر خود ادامه دادم و دستم را میان دو در آسانسوري پر که به سمت پایین در حال حرکت بود قرار دادم. خودم را با مشقت میان مسافرهاي عصبانی جا دادم و بررسی کردم تا مطمئن شوم که دکمه ي مربوط به طبقه ي اول فشرده شده باشد و دکمه روشن بود. درها بسته شدند.
به محض اینکه در باز شد، من آنجا را با زمزمه هاي خشمگینانه ي پشت سرم ترك کردم. هنگامی که از کنار گارد امنیتی کنار چرخ گرداننده يبارها سرعتم را کاهش دادم. هنگامی که درب خروجی پدیدار شد دوباره شروع به دویدن کردم. اگر جسپر به دنبال من میگشت من نمی توانستم بفهمم.
اگر او بوي مرا دنبال می کرد فقط چند ثانیه فرصت برایم باقی می ماند. از بین درهاي اتوماتیک به بیرون پریدم و به علت سرعت کم باز شدنشان تقریباٌ با شیشه برخورد کردم.
هیچ تاکسیاي در کنار جدول شِلوغ و پرازدحام دیده نمی شد.
وقت زیادي نداشتم. آلیس و جسپر یا به زودي می فهمند که من رفته ام یا پیش از این فهمیده اند.احتمال داشت آن ها مرا در عرض یک چشم بهم زدن پیدا کنند.
اتوبوسی که به سمت هایت حرکت می کرد، از من چند فوت فاصله داشت و در حال بستن درهایش بود
دستم را به سوي راننده تکان دادم. شروع به دویدن کردم و گفتم:«صبر کنین!»
راننده در حالی که در را باز می کرد با حیرت گفت:«این اتوبوس میره به طرفهایت»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«بله، من هم همونجا میرم»
به قدم هایم سرعت بخشیدم. راننده از گوشه ي چشم به من که هیچ کیف و چمدانی به همراه نداشتم نگاه کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت. آن قدر برایش اهمیت نداشت تا در این رابطه از من سوال کند.
اکثر صندلی ها خالی بودند. تا حد ممکن دور از بقیه ي مسافران نشستم و از پنجره منظره ي دور شدن پیاده رو و فرودگاه را تماشا کردم. نمی توانستم از تصور کردن ادوارد در حالی که کنار جاده ایستاده بود و از مقصد نهایی من باخبر شده بود جلوگیري کنم.
با خودم گفتم«هنوز نمی توانم گریه کنم» هنوز راه درازي در پیشداشتم.
شانس با من بود. یک زوج که خسته به نظر می آمدند در حال درآوردن آخرین چمدان خود از صندوق عقب یک تاکسی بودند. از اتوبوس بیرون پریدم و به طرف تاکسی دویدم و در صندلی پشت راننده خزیدم. زوج خسته و راننده ي اتوبوسبه من خیره شدند.
آدرس خانه ي مادرم را به راننده ي تاکسی غافلگیر شده نشان دادم و گفتم:«من باید هرچه زودتر برسم اونجا»
غرولند کنان گفت:«این تو سکاتزدِیله!»
چهار اسکناس 20 دلاري روي صندلی گذاشتم.
«این کافیه؟»
«مطمئناً! مشکلی نیست،جوون!»
با راحتی و آسایش روي صندلی نشستم. دستهایم را روي فضاي بین پاها و کمرم خم کردم. شهر آشنا، شروع به هجوم در محیط پیرامون من کرد اما من از شیشه ها بیرون را نگاه نکردم. خودم را مجبور کردم تا کنترلم را حفظ کنم. مصمم بودم تا در حال حاضر خودم را نبازم. نه الان که نقشه ي من کاملاً موفق از آب در آمده بود. راه دادن به وحشتبیشتر و اضطراب بیشتر منطقی نبود. مسیر من معین بود. حالا فقط باید به دنبال آن می رفتم.
پسبه جاي وحشت کردن، چشمانم را بستم و بیست دقیقه ي ماشین سواري را با ادوارد گذراندم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#99
Posted: 15 Aug 2012 08:32
تصور کردم که براي رویارویی با ادوارد در فرودگاه مانده ام. مجسم کردم که چگونه روي انگشتان پایم بلند میشدم تا بتوانم زودتر صورت او را ببینم، که چه سریع و چه باشکوه در میان انبوه مردم حرکت می کرد تا ما را از دیگران جداکند. و بعد از آن من –مثل همیشه بی احتیاط- می دویدم تا فاصله ي کم بینمان را پایان بدهم. و بالاخره من میان بازوان مرمرینش امن و امان بودم.
در فکر بودم که ما به کجا می رفتیم. جایی در شمال تا او بتواند در طول روز بیرون بیاید. یا شاید جایی بسیار دورافتاده تا بتوانیم دوباره زیر نور خورشید در کنار یکدیگر دراز بکشیم. او را که پوستش همچون دریا می درخشید، در کنار ساحل تصور کردم. مهم نبود که چه مدت باید پنهان می ماندیم. اسیر شدن در یکاتاق هتل با او می توانست نوعی بهشت باشد. سوال هاي بسیاري که هنوز من براي او داشتم. من می توانستم براي همیشه با او حرفبزنم، هیچگاه نخوابم و هیچگاه از کنار او جم نخورم.
می توانستم صورتش را به وضوح ببینم...تقریباً صدایش را بشونم. و با وجود همه ي ترس و ناامیدي، براي مدت کوتاهی خوشحال بودم. آنقدر در خیال پردازي دور از واقعیت خود غرق شده بودم، که گذر ثانیه هایی که با سرعت پیشمی رفتند را از یاد برده بودم.
«هی، پلاك چند بود؟»
سوال راننده، توهمات من را درهم شکست و به همه ي رنگها فرصت فرار کردن از وهم دوست داشتنی من را داد. وحشت، تاریکی و سختی در انتظار پر کردن جاي خالیاي بودند که آنها پشت سر خود باقی گذاشته بودند.
«پنجاه و هشت، بیست و یک» صدایم خفه بود. راننده نگاهی به من انداخت. از اینکه شاید حادثه اي براي من پیش آمده باشد دستپاچه و عصبی بود.
«پس رسییدیم» او عصبی بود تا مرا از ماشیناش بیرون کند و یا شاید امیدوار بود که من باقی پولم را نخواهم.
زمزمه کردم:«ممنون» به خود یادآور شدم که دلیلی براي ترسیدن وجود ندارد. خانه خالی بود. باید عجله می کردم؛ مادرم وحشت زده و با اعتماد به من، در انتظار من بود.
به طرف در دویدم. ناخودآگاه دستم را براي برداشتن کلیدها از لبه ي بام دراز کردم. داخل، تاریکو خالی و عادي بود. به طرف تلفن دویدم و در طول مسیر چراغهاي آشپرخانه را روشن کردم. روي وایتبرد، شماره اي 10 رقمی با دست خطی ریز و تمیز نوشته شده بود. انگشتانم به طرف صفحه ي شماره گیر لغزیدند و اشتباه کردند
باید قطع می کردم و دوباره شروع می کردم. این بار فقط روي دکمه ها تمرکز کردم و به ترتیب هر کدام از آن ها را با احتیاط می فشردم. موفق شدم. با دستی لرزان، تلفن را نزدیک گوشم نگاه داشتم. فقط یکبار زنگ خورد.
همان صداي ملایم پاسخ داد:«بلا. خیلی سریع بود. من تحت تاثیر قرار گرفتم»
«مامانم حالش خوبه؟»
با لطافت و لذت گفت:«اون حالش کاملاً خوبه. نگران نباش بلا. من خصومتی با اون ندارم. البته مگر اینکه تو تنها نیومده باشی»
«من تنهام»در کل زندگیم، هیچگاه از این تنهاتر نبوده ام.
«خیلی خوبه. حالا، تو اون سالن رقصی رو که نزدیکاي خونه تونه میشناسی؟»
«آره، می دونم چطوري خودمو برسونم اونجا»
«خب،پس خیلی زود میبینمت»
گوشی را گذاشتم.
از میان در گذشتم و از درون اتاق به طرف گرماي طاقت فرساي بیرون، دویدم.
وقتی براي دوباره نگاه کردن به خانه ام نداشتم و من نمی خواستم آن را با حالی که الان داشت ببینم؛ خالی بود و بجاي اینکه نشانی از پناهگاه باشد، نشانی از وحشت بود. آخرین کسی که در آن اتاق هاي آشنا قدم برداشته بود، دشمن من بود.
از گوشه ي چشمانم کمابیش می توانستم مادرم را زیر سایه ي درخت اکالیپتوسی ببینم که من در کودکی زیر سایه اش بازي می کردم. یا در حالی که در کرت کوچک خاکی اطراف صندوق پست زانو زده بود. جایی که قبرستان گلهایی بود که او سعی کرده بود بپروراند. خاطره ها از هر حقیقتی که امروز می توانستم ببینم بهتر بودند. ولی من با سرعت از کنار آن ها گذشتم و به سمت گوشه رفتم و همه چیز را پشت سرم رها کردم.
هنگامی که نزدیک تر شدم، توانستم نشانه ي داخل در را ببینم. دست نوشته اي روي کاغذي به رنگ صورتی تند بود؛ نوشته بود استودیوي رقص براي تعطیلات بهار بسته است. دستگیره ي در را گرفتم، محتاطانه و با زحمت آن را کشیدم. باز بود. با خودم کلنجار رفتم تا نفسم را نگه دارم، و در را باز کنم.
راهرو تاریکو خالی بود، خنک، دستگاه تهویه هوا پِت پِت صدا می کرد. صندلی هاي پِلاستیکیِ کپک زده در امتداد دیوارها کُپه شده بودند، قالی بوي شامپو می داد. پیست رقص غربی تاریک بود، می توانستم آن را از داخل پنجره اي که منظره ي بازي داشت ببینم. پیست رقصشرقی، اتاق بزرگتر، روشن شده بود؛ ولی پرده هاي پنجره ها بسته بود.
وحشت کاملا مرا احاطه کرده بود، به طوري که حقیقتاً گرفتار آن شده بودم. نمی توانستم پاهایم را به حرکت وادارم.
و سپس صداي مادرم مرا فراخواند.
همان صدایی که با اضطرابی هیستریک همراه بود گفت:«بلا؟بلا؟» با حداکثر سرعتی که می توانستم به سمت در دویدم، به سمت صداي او.
«بلا، تو منو ترسوندي! دیگه هیچوقت این کارو با من نکن!» در حالی که من در اتاق طویل و کاشی کاري شده می دویدم، صداي او ادامه میافت.
به اطراف خود خیره شدم و تلاش کردم تا محلی که صداي او از آن برمیخاست را پیدا کنم. خنده اش را شنیدم و به طرف صدا چرخیدم.
او آنجا بود، روي صفحه ي تلویزیون، در حالی که با موهاي من بازي میکرد. عید شکرگزاري بود، و من دوازده ساله بودم. سال پیش از مرگ مادربزرگم، براي دیدنش به کالیفورنیا رفته بودیم. یک روز که به ساحل رفته بودیم، من خیلی زیاد روي لبه ي اسکله خم شده بودم. او تکان خوردن پاهاي من را دیده بود و
در حال تلاش براي ایجاد دوباره ي تعادل من بود. با وحشت و هراس به من می گفت:«بل؟بلا؟»
و پس از آن صفحه ي تلویزیون به رنگ آبی درآمد.
به آرامی برگشتم. او بسیار آرام در کنار درب خروجی پشتی ایستاده بود، آنقدر آرام و ساکن که من در ابتدا او را ندیدم. در دستش یک کنترل از راه دور قرار داشت. مدتی طولانی به یکدیگر خیره شدیم و سپس او لبخند زد.
به طرف من قدم برداشت، کاملاٌ نزدیک شد، و سپس از کنار من گذشت تا کنترل را در کنار پخش کننده ي ویدئو ( وی سی ار) بگذارد. با احتیاط برگشتم تا او را ببینم.
«در این باره متاسفم، بلا. ولی اینجوري بهتر نیستکه مادرت واقعاٌ وارد این ماجرا نشده» صدایش مهربان و مودبانه بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#100
Posted: 15 Aug 2012 08:34
و ناگهان این مسئله مرا به خود آورد. مادرم امن بود و هنوز در فلوریدا بود. او هرگز پیامم را دریافت نمی کرد. او پیش از من، هیچگاه از چشمان سرخ رنگی که در این چهره ي رنگ پریده بود وحشت زده نشده بود. او در امن و امان بود.
پاسخ دادم:«بله»صدایم از آرامش سرشار شده بود.
«تو از این که گولت زدم عصبانی به نظر نمیاي»
«نیستم»صداي بلند ناگهانی ام، مرا شجاع کرد. حال دیگر چه اهمیتی داشت؟ این ماجرا به زودي به پایان می رسید. چارلی و مادرم هرگز آسیبی نمی دیدند و هرگز دلیلی براي ترسیدن نداشتند. کمابیش احساس گیجی می کردم.
بخش تحلیل کننده ي ذهنم به من هشدار می داد که بطور خطرناکی در شرف از هم پاشیدنی ناشی از فشار عصبی زیاد هستم.
«چه عجیب. تو واقعاً منظورت همین بود»
چشمانش با علاقه مرا ارزیابی کردند. عنبیه ها تقریباٌ سیاه بودند و فقط در نزدیکی کناره ها بخشهاي کمی یاقوتی بودند. تشنه.«من به گونه ي عجیب غریب تو اینو میگم که شما آدمها می تونین کاملاٌ سرگرم کننده باشین. گمون کنم بتونم جذابیت تماشا کردن تو رو بفهمم. این حیرت آوره-بعضی از شما جوري به نظر میاین که انگار اصلاً حس خود-دوستی ندارین»
او چند فوت دورتر از من، دست بسینه ایستاده بود و با کنجکاوي به من نگاه می کرد. هیچ تهدیدي در صورت یا حالت ایستادنش دیده نمی شد. او بسیار زیاد عادي به نظر می رسید و به هیچ وجه هیچ چیز قابل توجه ی درباره ي صورت و بدنش وجود نداشت.
فقط صورت سفید و چشمان گردي که به آنها عادت بیشتري پیدا کرده بودم. او پیراهنی آستین بلند به رنگ آبی روشن و شلوار جینی رنگو رو رفته به تن کرده بود.
او با حالتی که به نظر من امیدوارانه بود، پرسید:«گمون کنم می خواستی بهم بگی دوست پسرت براي انتقام گرفتن میاد؟»
«نه، من اینطور فکر نمیکنم. لااقل، من ازشخواستم این کارو نکنه»
«و جوابش در مقابل اون چی بود»
«نمیدونم» به طور عجیبی صحبت کردن با این شکارچی محترم و نجیب، آسان بود «من براش یه نامه گذاشتم»
«چقدر رمانتیک، آخرین نامه. و تو فکر می کنی که اون انجامش میده» حالا صدایش فقط کمی زمختتر بود و ذره اي تمسخر و طعنه به لحن مودبانه اش لطمه میزد.
«امیدوارم»
«هوممم. خب، پس امیدهامون باهم فرق دارن. می بینی، اینا همه فقط یکمی زیادي آسون گذشتن، زیادي سریع. اگه بخوام دقیقاٌ راستش رو بگم، من ناامید شدم. من منتظر مبارزه ي بسیار بزرگتري رو بودم. و در آخر، من فقطبه کمی شانس ساحتیاج داشتم»
در سکوت انتظار کشیدم.
«وقتی دست ویکتوریا نمی تونست به پدرت برسه من ازش خواستم در مورد تو اطلاعات بیشتري به دست بیاره. وقتی من می تونستم به راحتی تو جایی که خودم انتخاب می کردمش منتظرت باشم هیچی سختی اي در تمام سیاره ي زمینو زیر نظر گرفتن و تورو تعقیب کردن نبود. بنابراین، وقتی با ویکتوریا حرف زدم تصمیم گرفتم بیام به فونیکستا ملاقاتی با مادرت داشته باشم. شنیده بودم که می خواي برگردي خونه. در ابتدا اصلا تصور نکردم که واقعا می خواي بیاي، اما بعد تعجب کردم؛ انسان ها می تونن خیلی قابل پیش بینی باشن،
اونا دوست دارن یه جاي آشنا باشن یه جاي امن. و خیلی سخت نبود که به آخرین مکانی بیام که وقتی می خواي مخفی شی واردشمی شی جایی که گفته بودي میاي»
«اما البته من مطمئن نبودم. این فقط یه سوءظن بود من معمولی احساسی نسبت به طعمه اي که می خوام شکارش کنم دارم. اگه بخواي یه حس ششم.وقتی به خونه ي مادرت رسیدم به پیغامت گوش دادم اما مسلما نمی تونستم در مورد مکانی که ازشتماسگرفته بودي مطمئن باشم. داشتن شماره خیلی مفید بود. اما تو می تونستی تا جایی که من می دونم تو قطب جنوب هم باشی و بازي نمی تونست ادامه پیدا کنه مگر این که تو نزدیکتر می شدي»
بعد دوست پسرت سوار به هواپیما به فونیکس شد. ویکتوریا براي من مراقب اونها بود، طبیعتا توي یه بازي با اینهمه بازیکن، من نمیتونستم تنهایی کار کنم. و بنابراین انها چیزي که امید داشتم رو به من گفتن، اینکه تو در هر صورت اینجا بودي. من اماده شده بودم؛ من قبلا فیلمهاي فریبنده خونگیت رو دیدم. و بعد تنها موضوع مهم یه بلف زدن ساده بود.
«خیلی ساده، می دونی، خیلی طبق قوانین خودم نیست، پس می بینی من امیدوارم در مورد دوست پسرت اشتباه کنی، ادوارد، اسمش این نیست؟»
من جواب ندادم. شجاعت مصنوعیم داشت از بین می رفت. من حس کردم او داشت به آخر نگاه هاي علاقه مندش رسیده بود. این اصلا به هرحال براي من مهم نبود. هیچ افتخاري در کتک زدن من نبود، یک انسان ضعیف.
«اجازه میدي یه نامه کوچیکاز خودم براي ادوارد بذارم؟»
او یک قدم به عقب برگشت و یک دوربین دیجیتالی اندازه کفدست را لمس کرد که با دقت متعادل شده بود بالاي ضبط سوت. چراغ کوچک قرمز نشان می داد که قبلا فیلم شروع به ضبط شده بوده. او جاي دوربین رو چند بار تنظیم کرد، برد تصویر رو بیشتر کرد. من با وحشت به او خیره شدم.
«من و ببخش، اما من فکر نکنم که اون بتونه بعد اینکه اینو ببینه بتونه در مقابل شکار من مقاومت کنه. و من نمی خوام چیزي رو از دست بدم. این همه ماله اونه، مطمئنن. تو فقط یه انسان ساده اي، که بدبختانه در مکان زمان اشتباه بودي، و مسلما رفت و امد با یک گروه اشتباه، من ممکنه اضافه کنم»
خندان او یک قدم به سمت من برداشت:«قبل از اینکه شروع کنیم»
من یک پیچش حالت تهوه در معده ام احساس کردم. این چیزي نبود که من پیشبینی کرده بودم.
«من ممکن بود که همون موقع کار رو تموم کنم ولی جواب تمام وقت همون جا بود و من خیلی می ترسیدم ادوارد اونو ببینه و تفریح من رو خراب کنه. این یه بار اتفاق افتاده، اه، سالها پیش. یک بار و تنها باري که طعمه ام از دستم فرار کرد.»
«می بینی، یک خون اشام که خیلی احمقانه به یه طعمه علاقه مند شده بودي تصمیمی رو گرفت که ادواردتو خیلی ضعیف بود تا بگیره. وقتی پیره فهمید من دنباله دوست کوچولوشم، او اون رو از پناهگاهی که درش کار می کرد دزدید - من هیچوقت متوجه وسواسی که بعضی از خون اشام ها در مقابل بعضی از شما انسانها دارند نمی شم – و هنگامیکه اون رو آزاد کرد اون رو ایمن کرد. حتی او بنظر نمی رسید که دردي رو حس کرده باشه، موجود بیچاره کوچولو.
اون در چاله تاریکسلول گیر کرده بود. چند قرن زودتر ممکن بود اون بخاطر چیزهایی که می دید بر روي سیخ سوزانده می شد. در سال هزار و نهصد و بیست پناهگاه جایی بود براي شوك درمانی.
وقتی او چشم هایش رو باز کرد، قوي به خاطر جوانیش، مثل این بود که اون هیچوقت خورشید رو ندیده. اون خون اشام پیر اون رو یک خون اشام جدید قوي تبدیل کرد، و هیچ دلیلی براي من نبود تا به اون دست بزنم»
او اه کشید و ادامه داد:«من بخاطر انتقام اون پیري رو کشتم»
«آلیس» من با بازدمم گفتم در حالی که متحیر شده بودم.
«بله، دوست کوچولوي تو. موقع حمل و نقل از دیدنش خیلی متعجب شدم. پس حدس می زنم قول او کمی آسودگی از این تجربه به جا بذاره. من تو رو به دست میارم اما اونا اونو به دست میارن. تنها طعمه اي که تونست از دستم فرار کنه، البته کاملا احترام برانگیزه»
«و بوي او خیلی مطبوع و لذیذی بود.هنوزم پشیمونم که نچشیدمش. او حتی بویی مطبوع تر از تو می داد. متاسفم...نمی خواستم تو رو برنجونم. تو بوي خیلی خوبی داري نسبتا مثل بوي گل ها»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***