ارسالها: 8724
#101
Posted: 15 Aug 2012 08:34
او قدم دیگري به سمت من برداشت تا جایی که فقط چند اینچ از من فاصله داشت. طره اي از مویم را بلند کرد و در آن نفس ملایمی کشید. سپسبه آرامی طره را سر جایش برگرداند من نوك انگشتان سردش را روي گلویم حس کردم. او نزدیک شد و کنجکاوانه با شست دستش گونه ام را به سرعت نوازش کرد. به شدت می خواستم از او فرار کنم ما بی حرکت مانده بودم حتی نمی توانستم کمی دورتر بروم.
وقتی دستشرا پایین می انداختزمزمه کرد:«نه»
آهی کشید:«نمی فهمم. خب، فکر کنم باید باهاش کنار بیایم. و بعد من می تونم به دوستات خبر بدم و بهشون بگم کجا می تونن تو رو و پیغام کوچیک منو پیدا کنن»
حالا کاملا دیوانه شده بودم. رنج و درد در انتظارم بود؛ می توانستم این را در چشمانش ببینم. براي او برنده شدن، تغذیه و بعد رفتن، کافی نبود. هیچ پایان سریعی در کار نبود، چیزي که رویش حساب می کردم. زانوهایم شروع به لرزیدن کردند و ترسیدم از پا دربیایم
او به عقب گام برداشت و شروع به چرخیدن دور من کرد، آن قدر عادي که به نظر می آمد می خواهد فقط از زاویه ي بهتري یک مجسمه را در موزه نگاه کند. چهره اش مثل وقتی که تصمیم گرفته بود شروع کند باز و دوستانه بود.
سپس در حالی که اندکی خم شده بود نزدیکم شد. لبخند خوشایندي که بر لب داشت آرام آرام پهن تر شد تا جایی که دیگر یک لبخند نبود ولی کج شدن دندان هایش کاملا نمایان بودند و برق می زدند.
نمی توانستم کمکی به خودم بکنم. سعی کردم بدوم. به همان اندازه اي که انتظار داشتم بی فایده بودو به اندازه ي ضعیف بودن زانوهایم اضطراب....ناگهان به سمت در دویدم. در یک لحظه، او جلویم بود. اگر پاها یا دستانش را حرکت داده بود من متوجه ش نشدم، خیلی سریع بود. ضربه ي خردکننده اي به سیه ام خورد. حس کردم به عقب پرتاب می شوم و بعد همزمان با برخورد سرم با آینه ها صداي شکسته شدنی را شنیدم.
بیشاز حد گیج بودم که درد را بفهمم. هنوز نمی توانستم نفسبکشم. او به آرامی به سمتم قدم برداشت.
«جلوه ي خیلی خوبیه»
او در حالی که داشت آشفتگی شیشه ها را چکمی کرد، این را با صداي دوستانه اي، مثل قبل گفت.
«فکر می کردم این اتاق برا فیلمم خیلی دیدنی و هیجان انگیزه. به همین خاطره که این مکانو برا ملاقات تو انتخاب کردم. خیلی عالیه، نیست؟»
اعتنایی به او نکردم و در حالی که با دستان و زانوهایم تقلا می کردم به سمت در دیگر خزیدم. یک مرتبه او بالاي من ایستاده بود و پایش بر رانم فشار شدیدي می داد. صداي خرد شدن تهوع آوري را قبل از آن که حسش کنم شنیدم. اما بعد حسش کردم و نمی توانستم جلوي جیغ هایی که دردمندم را بگیرم. تابی به بالا خوردم تا رانم را ببینم. و او بالاي سر من ایستاده و لبخند می زد.
او با لحن دلپذیري پرسید:«دوستداري دوباره به آخرین تقاضات فکر کنی؟»
با پنجه ي پایش سقلمه اي به ران شکسته ام زد و من جیغ تیزي را شنیدم. با وحشت زیادي فهمیدم متعلق به من بوده است.
به سرعت گفت:«به این که ادوارد سعی کرده منو پیدا کنه توجهی کردي؟»
با صداي قارقار مانند گفتم«نه!!!»
«نه ادوارد، این کارو نکن...»
و بعد چیزي با صورتم برخورد کرد و مرا به طرف پشت سرم، آینه هاي خرد شده پرتاب کرد. علی رغم درد رانم شکافته شدن توسط چیز تیزي رو در فرق سرم حس کردم. و بعد چیز خیس و گرمی با سرعتی ترسناك شروع به پخش شدن در بین موهایم کرد. می توانستم حس کنم شانه ي لباسم را خیس می کند و صداي چکیده شدنش را بر تکه چوبی که زیرم بود بشنوم. بوي آن شکمم را به پیچیدن واداشت.
در آن حالت تهوع و گیجی چیزي دیدم که خرده امید ناگهانی اي بهم داد. چشمانش صرفا قصدش را نمایان کردند و حالا در نیاز غیر قابل کنترلی می سوختند. سرخی خون روي لباس سفیدم پخش شد و به سرعت چاله هایی را در اتاق پر کرد، داشت او را با تشنگی دیوانه می کرد. حالا قصد اولیه اش را نداشت و نمی توانست بیشاز این تحمل کند. حالا بگذار سریع باشد، تمام چیزي بود که وقتی خون از سرم بیرون می رفت و هوشیاري ام را می مکید امید داشتم اتفاق بیفتد. چشمانم داشتند بسته می شدند.
می توانستم ببینم، در تونل هاي درازي که چشمانم بهشان مبدل شده بودند شکل سیاه او به سمتم آمد. با آخرین تقلایم دستم به طور غریزي بالا آمد تا از صورتم محافظت کند. چشمانم بسته شدند و من از هوش رفتم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#102
Posted: 15 Aug 2012 11:12
فصل ۲۳
فرشته
وقتی از هوش رفتم رویایی دیدم. جایی که زیر آب تیره شناور بودم، خوشحال ترین صدایی را که ذهنم می توانست بیافریند شنیدم. زیبا، رو به تعالی و علی رغم آن، هراسناك. تله ي دیگري بود. عمیق تر، خروش وحشیانه تري که با غضب طنین انداخت. من دوباره به عقب برده شده بودم، بیشتر به ظاهر با درد برنده اي در دستم که بالا برده شده بود، اما نمی توانستم راهم را به عقب پیدا کنم که به اندازه اي دورباشد که بتوانم چشمانم را باز کنم و بعد فهمیدم مرده ام. بخاطر این که در آب سنگین صداي فراخوان فرشته اي را شنیدم که اسمم را صدا می کرد.یک دعوت به تنها بهشتی که می خواستم.
صداي فرشته با هراسگریه کرد: « اوه نه بلا. نه !»
پشت آن صدا صداي دیگري بود آشوب شدیدي که ذهنم از آن ترسید و عقب رفت. غرغر صداي بدجنس و بمی، صدایی خردکننده و منزجرکننده و صدایی بلند و شدید و بعد شکسته شدنش...
به جایش سعی کردم روي صداي فرشته تمرکز کنم.
او استدعا کرد: « بلا، خواهش می کنم! به من گوش کن، خواهش می کنم، خواهش می کنم بلا خواهش می کنم!»
بله، من می خواستم چیزي بگویم. هرچیزي. اما نمی توانستم لبهایم را پیدا کنم.
فرشته با صداي زیبایش غمگینانه صدا زد: « کارلایل! »
«بلا، بلا، نه، اوه، نه، نه! »
و فرشته داشت هق هقی بدون اشک و شکسته می کرد. فرشته نباید گریه می کرد، این اشتباه بود. سعی کردم او را پیدا کنم، تا به او بگویم مشکلی نیست اما آب خیلی عمیق بود. داشت برروي من فشار می داد و نمی توانستم نفس بکشم. فشار اندك اندك بر سرم زياد مي شد. اذیتم می کرد.
بعد، وقتی آن رنج در تاریکی شکست دردهاي دیگري آمدند، رنج هاي سخت و قوي تري بودند. فریادي کشیدم، نفس نفس می زدم و در آب تیره خرد می شدم.
فرشته گریست: « بلا!»
صداي خونسردي مرا مطلع کرد «اون یه مقدار خون از دست داده اما زخم سرش زیاد عمیق نیست. »
« مواظب ران پاش باش، شکسته فریادي از خشم در لبان فرشته تقلا کرد. در یکطرفم زخم تیزي را حس کردم. این نمی توانست بهشت باشد، می توانست؟ بیش از حد در آن رنج بود.
صداي منظم ادامه داد :« همین طور، فکر کنم چندتایی دنده هم...»
اما دردهاي تیزم داشتند محو می شدند. درد جدیدي بود، دردي سوزاننده در دستم داشت بر هر چیز دیگري مسلط می شد. کسی داشت مرا می سوزاند. سعی کردم به او چیزي بگویم اما صدایم بیش از حد آهسته و گرفته بود. نمی توانستم آن را بشناسم.
«بلا تو خوب می شی. می تونی صدامو بشنوي، بلا؟ دوستت دارم »
بار دیگر سعی کردم صدایم کمی واضح تر بود. « ادوارد. »
« بله. من این جام »
نالیدم: « درد دارم »
« می دونم، بلا، می دونم »
و بعد، دور از من و مضطرب... « نمی تونی کاري کنی ؟»
کارلایل قول داد « کیفم لطفا. ..نفست رو نگه دار، آلیس، این کمک می کنه »
نالیدم « آلیس؟ »
« اون این جاست. می دونست کجا پیدات کنه »
سعی کردم به او بگویم « دستم درد می کنه »
« می دونم، بلا. کارلایل چیزي بهت می ده که متوقفش می کنه »
جیغ کشیدم «دستم داره می سوزه! »
بالاخره در آخرین تاریکی راه را باز کرده بودم و چشمانم پلکزنان و باز بودند. نمی توانستم چهره اش را ببینم. چیزي تیره و گرم ابري بر چشمانم ایجاد می کرد. چرا آن ها نمی توانستند آتش را ببینند و خاموشش کنند؟
صدایش ترسیده بود « بلا؟»
در حالی که می سوختم جیغ زدم « آتیش!یه نفر آتیشو خاموش کنه! »
« کارلایل! دستش! »
جیمز گازش گرفته.
صداي کارلایل دیگر خونسرد نبود، وحشت زده بود. شنیدم ادوارد نفسش را با ترس به داخل کشید.
- ادوارد تو باید این کارو بکنی.
صداي آلیس از بالاي سرم بود. انگشتان سرد بر خیسی چشمانم کشیده شدند ادوارد نعره زد « نه !»
نالیدم « آلیس »
کارلایل گفت «ممکنه راهی وجود داشته باشه »
ادوارد ملتمسانه گفت « چه راهی؟ »
« ببین می تونی سم رو به بیرون بمکی؟ زخم واقعا تمیزه »
در حالی که کارلایل حرف می زد توانستم فشار بیشتري را بر سرم حس کنم. چیزي در فرق سرم ضربه میزد. درد آن در بین درد آتش گم شده بود.
آلیس با صداي صافی گفت « کار می کنه ؟»
کارلایل گفت « نمی دونم. اما ما باید عجله کنیم »
ادوارد با تردید گفت « کارلایل، من...نمی دونم می تونم این کارو انجام بدم یا نه! »
دوباره در صداي زیبایش درد و رنج بود.
صداي آلیس از نزدیکی سرم می آمد «تقریبا هست. »
«این تصمیم توئه ادوارد، هر راهی هم که باشه. من نمی تونم کمکت کنم. اگه تو بخواي خون رو از دستش بیرون بکشی لازمه من خونریزیشو در این جا بند بیارم» با هجوم شکنجه اي آتشین از درد به خود پیچیدم. حرکت کردنم باعث شد درد بیزارکننده اي در رانم زبانه بکشد.
جیغ کشیدم « ادوارد! »
فهمیدم دوباره چشمانم بسته شده اند. بازشان کردم و با نومیدي به دنبال چهره ي ادوارد گشتم. و پیدایش کردم. بالاخره توانسته بودم چهره ي بی عیب و نقصش را ببینم که به من خیره شده بود و در نقابی از تردید و رنج در هم رفته بود. کارلایل بالاي سر من خم شده بود و روي زخم سرم کار می کرد «آلیس یه چیزي بهم بده تا درد رانش رو کم کنم! »
«ادوارد تو یا باید این کارو الان انجام بدي یا خیلی دیر میشه. »
چهره ي ادوارد کشیده و بی حس بود. وقتی تردید در چهره اش ناگهان جایش را به اراده اي شعله ور داد نگاهش می کردم. آراواره اش محکم شد. انگشتان سرد و قدرتمندش را روي دست سوزانم حس کردم که محکم می شدند. بعد سرش بالاي دستم خم شد و انگشتان خنکش بر پوستم فشار آوردند. ابتدا درد بدتر شده بود. جیغ کشیدم در مقابل دستان سردي که مرا عقب نگه داشتند به خود پیچیدم. صداي آلیس راشنیدم که سعی می کرد مرا آرام کند. چیز سنگینی رانم را بر کف اتاق محکم کرد و کارلایل سرم را بین بازوان سنگی اش قفل کرده بود. بعد، آرام آرام با کرخ و کرخ تر شدن دستم پیچ و تابم کاهش یافت. آتش داشت خاموش می شد و بر نقطه ي خلی کوچکتري متمرکز میشد. احساس کردم هم چنان که درد فروکش می کرد، هشیاري ام رنگ می باخت.
می ترسیدم دوباره به داخل آب هاي سیاه سقوط کنم، می ترسیدم او را در تاریکی گم کنم « ادوارد، » سعی کردم حرف بزنم، ولی نمی توانستم صداي خودم را بشنوم.
آن ها صدایم را می شنیدند. «. اون همین جاست بلا »
« بمون ادوارد، پیشم بمون... »
صدایش نگران بود، و به نحوي پیروزمندانه. « می مونم »
با آسودگی آه کشیدم.
آتش خاموش شده بود، بقیه دردها هم با تراوش آهسته اي از بدنم خارج شدند و تسکین پیدا کردند.
کارلايل از جایی بسیار دور پرسید « تمام و کماله؟ »
« خونش مزه ي تمیزي می ده » ادوارد به آهستگی گفت « می تونم مزه ي مرفین رو حس کنم »
کارلایل صدایم زد « بلا؟»
سعی کردم جواب دهم « امممممم؟ »
« آتش خاموش شده ؟»
« بله، » آه کشیدم « ازت ممنونم ادوارد ».
جواب داد « دوستت دارم »
«می دونم » با خستگی تنفس می کردم.
صداي مورد علاقه ام در تمام دنیا را شنیدم، خنده ي آهسته ي ادوارد را، ضعیف بود و همراه با آسودگی خاطر.
کارلایل دوباره پرسید « بلا؟»
چهره ام را در هم کشیدم؛ می خواستم بخوابم « چیه ؟»
« مادرت کجاست؟ »
« فلوریدا » آه کشیدم « ادوارد، اون من رو فریب داد. فیلم هامون رو دیده » خشمی که در صدایم بود، به طرز رقت انگیزي شکننده بود.
ولی به یادم می آورد.
«آلیس» سعی کردم چشم هایم را باز کنم« آلیس ، اون فیلم_ اون تو رو می شناخت، آلیس، می دونست اهل کجایی» خواستم بی وقفه صحبت کنم، ولی صدایم ضعیف بود. اضافه کردم «بوي بنزین احساس می کنم» از گیجی مغزم متعجب شدم!
کارلایل گفت«وقتشه که حرکتش بدیم »
نالیدم « نه، می خوام بخوابم »
ادوراد آرامم کرد «می تونی بخوابی عزیزم، من می برمت » و من در دستان او بودم، مقابل قفسه سینه اش نگه داشته شده بودم_ معلق در هوا، تمام دردهایم از بین رفت.
« حالا بخواب بلا »آخرین کلماتی بودند که شنیدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#103
Posted: 15 Aug 2012 11:13
فصل 24
بن بست
چشمانم در میان نوري سفید و درخشان باز شد. در اتاقی نا آشنا بودم، اتاقی سفید. دیوار کناري ام با پرده هاي عمودي بلندي پوشیده شده بود؛ نورهاي خیره کننده از بالاي سرم، مرا کور میکردند. بر روي تخت خوابی سفت و ناصاف گذاشته شده بودم یک تخت خواب نرده دار. بالشها پهن و قلنبه قلنبه بودند. از جایی نزدیک، صدایی آزاردهنده شبیه به صداي بوق می آمد. امیدوار بودم معنی اش این باشد که هنوز زنده ام. مرگ نباید تا این حد آزاردهنده باشد. دستهایم تماماً با لوله هایی شفاف پیچانده شده بودند، و چیزي جلوي صورتم بسته شده بود، از پایین بینی ام. دستم را بالا بردم تا آن را پاره کنم. و انگشتانی سرد دستم را گرفت.
« نه، این کار رو نمیکنی »
« ادوارد؟ » سرم را کمی چرخاندم و صورت فوق العاده زیباي او فقط چند اینچ با صورت من فاصله داشت، چانه اش بر لبه ي بالش من آرام گرفته بود. دوباره متوجه شدم که زنده ام، این بار با حس شادي و سپاسگذاري «. اوه ادوارد، من واقعاً متاسفم »
«... هیسس » مرا ساکت کرد « الآن همه چیز رو به راهه » .
« چه اتفاقی افتاد؟ » نمیتوانستم دقیقاً به خاطر بیاورم. هر چه سعی میکردم به خاطر بیاورم، ذهنم مقاومت نشان میداد.
نجوا کنان گفت « من تقریباً خیلی دیر کردم. ممکن بود خیلی دیر شده باشه » صدایش رنجیده بود.
« من خیلی احمق بودم ادوارد. فکر کردم مادرم پیش اونه »
« اون همه امون رو فریب داد »
«. من باید به مادرم و چارلی زنگ بزنم » در میان گیجی و ابهام، این را متوجه شدم. «آلیس بهشون زنگ زد. رنی اینجاست. خب، اینجا توي بیمارستان. داره یه چیزي دست و پا میکنه که همینالآن بخوره »
« اون این جاست ؟» سعی کردم بلند شوم و بنشینم، اما گیجی سرم افزایش یافت، و دست او با ملایمت مرا بر روي بالشها خواباند.
قول داد «اون زود برمیگرده. و تو نیاز داري که بی حرکت بمونی »
وحشتزده شدم. « ولی تو به اون چی گفتی؟ »هیچ علاقهاي به آرام شدن نداشتم. مادرم اینجا بود و من داشتم به خاطر حملهي یک خون آشام بهبود مییافتم «بهش گفتی چرا من اینجام ؟ » .
« تو از دو سري پله افتادي به سمتیه پنجره » مکث کرد « باید قبول کنی که ممکن بود اون اتفاق بیفته » .
آهی کشیدم که با درد همراه بود. به بدنم زیره ملحفه خیره شدم، برآمدگی بزرگی که پاي من بود. پرسیدم « چقدر وضعم بده؟ »
«تو یه پاي شکسته داري، چهارتا دنده خورد شده، چندتایی هم ترك روي جمجمت، کبوديها هر اینچ پوستت رو پوشوندن، و کلی خون هم از دست دادي. اونا بهت کمی خون دادن. خوشم نیومد، باعث شد. براي یه مدت عطرت عوض شه »
« اون حتماً باید یک تغییر خوبی برات بوده باشه »
« نه، من بوي تورو دوست دارم »
به آرامی پرسیدم « چطوري انجامش دادي ؟»
به سرعت فهمید که منظورم چیست.
« من مطمئن نیستم »نگاهش را از چشمان متعجبم گرفت، دست پانسمان شده ام را از روي تخت با ملایمت در دستانش گرفت، مواظب بود که اتصال سیمی که من را به یکی از نمایشگرها متصل کرده بود قطع نکند.
من صبورانه منتظر ادامه اش بودم.
او بدون اینکه به من نگاه کند، آه کشید«، غیر ممکن بود... که متوقف شه » او زمزمه کرد. «غیر ممکن ولی، من کردم » بالاخره به بالا نگاه کرد، با یک لبخند نصفه نیمه «من بایدعاشقت باشم »
در جواب خندیدم. این حرکت صورتم را به درد آورد. « من به خوشمزگی که عطرم هست، نیستم؟ »
« حتی بهتر بهتر از چیزي که خیال میکردم »
عذر خواهی کردم « متاسفم »
او چشمش را به سمت سقف بلند کرد « بین همه چیزهایی که باید معذرت بخواي » « براي چه چیزهایی بایدمعذرت بخوام؟ »
« براي اینکه خیلی نزدیک بود خودت رو براي همیشه از من بگیري »
بار دیگر معذرت خواهی کردم. « متاسفم »
« من میدونم چرا اینکار رو کردي » صدایش آرامشبخش بود «ولی مسلماً خیلی غیر منطقی بود. تو باید منتظرم میموندي، باید به من میگفتی »
« تو نمیذاشتی من برم »
« نه » او با صداي سختی تائید کرد« نمیذاشتم »
برخی از خاطره هاي خیلی بد و ناگوار شروع به برگشتن کردند. من لرزیدم، و بعد چهره ام را در هم کشیدم.
او ناگهان نگران شد « بلا، چی شده؟ »
«چه اتفاقی براي جیمز افتاد ؟ »
«بعد از اینکه اونو از روت کشیدم کنار، امت و جسپر ترتیبش رو دادن ». یک نشانه خشم آلود از پشیمانی در صداشبود
این من را گیج کرد « من امت و جسپر رو اونجا ندیدم » .
« اونها مجبور شدن اتاق رو ترك کنن ... اونجا کلی خون بود »
« ولی تو موندي »
« بله، من موندم »
من در تعجب گفتم. « ... و آلیس، و کارلایل »
«. میدونی که ، اونا هم تو رو دوست دارن »
یک روشنایی مختصر از بین تصویرهاي دردناکی که آخرین بار آلیس را دیدم چیزي را به خاطرم آورد.
با نگرانی پرسیدم « آلیس نوار رو دید ؟»
«بله » لحنی جدید صدایش را تاریک کرد، ندایی از نفرت خالص. «اون همیشه در تاریکی بود، براي همینه یادش نمیومد »
«میدونم. اون الان فهمیده » صدایش آرام بود، ولی صورتش از خشم تیره بود.
من سعی کردم بادست آزادم به صورتشبرسم، ولی چیزي من را متوقف کرد. به پایین نگاه کردم تا سرمی که دستم را می کشید ببینم.
« اه » خودم رو عقب کشیدم.
او با نگرانی پرسید « چی شده؟ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#104
Posted: 15 Aug 2012 11:13
افکارش منحرف شده بود، ولی نه به اندازه کافی عصبانیت کاملا چشمهایش را ترك نکرد.
من توضیح دادم« سوزن » و از دیدن سوزنی که در دستم بود دوري کردم.
روي طرح پیچیده ي کاشی هاي سقف تمرکز کردم و سعی کردم با وجود درد دنده هایم نفس عمیق بکشم.
او زیر لب به خودش نجوا کنان گفت « ترس از سوزن » سرش را تکان میداد « اوه، یه خون آشام روانی، سعی در شکنجه دادن اون تا حد مرگ رو داره، مسلما، هیچ مشکلی نیست، او فرار می کنه تا اونو ببینه. ولی از طرف دیگه، سرم...»
من پشت چشمی نازك کردم. خوشحال شدم که فهمیدم حداقل این حرکت دردناك نیست. تصمیم گرفتم موضوع رو عوض کنم.
پرسیدم « توچرا اینجایی؟ »
او به من خیره شد، اول گیجی سپس درد و رنج چشمهایش را لمس کرد. هنگامی که اخم کرد ابروهایش به هم کشیده شدند « تو می خواي من برم؟ »
« نه » در حالی که از این فکر به وحشت افتاده بودم، اعتراض کردم «نه، منظورم اینه که، مادرم فکر می کنه چرا تو اینجایی؟ من نیاز دارم قبل از اینکه اون برگرده داستانم رو راست و ریست کنم »
« اوه »او گفت، و پیشانی اش به ارامی به حالت مرمرینش برگشت «من اومدم به فونیکس تا منطق رو بهت حالی کنم، تا تورو راضی کنم برگردي به فورکس » چشمهایش خیلی جدي و بی ریا بود، من تقریبا خودم هم باور کردم «قبول کردي من رو ببینی، و تو به بیرون از هتل رفتی در جایی که من و الیس و کارلایل بودیم – مطمئنا من اینجا تحت نظر والدین بودم. » او با پاکدامنی اضافه کرد «تو در راه رسیدن به اتاقم ولی روي پله ها سر خوردي و ... خوب، ادامه رو می دونی. گرچه، لازم نیست هیچ کدوم از جزئیات رو بدونی. دلیل خیلی خوبی داري که راجع به بعضی موضعاتیه ذره گیج باشی »
اندکی در این مورد فکر کردم « یکسري ایردا توي اون داستان وجود داره، مثل نبود پنجره ي شکسته »
او گفت «نه واقعا، الیس یه ذره زیادي براي طبیعی ساختن شواهد تفریح داشت. همه چی به طور خیلی متقاعد کنندهاي انجام شده– تو حتی می تونی اگر بخواي از هتل هم شکایت کنی. هیچ چیزي نداري که نگرانش باشی » او قول داد، و گونه ام رو با نرم ترین لمس نوازش کرد «تنها کاري که تو باید بکنی خوب شدنه»
انقدر غرق در درد جراحت ها یا ابر حاصل از داروها نبودم که به تماسش واکنش نشان ندهم. صداي بوق نمایشگر نامنظم شد – حالا او تنها کسی نبود که می توانست صداي بد عمل کردن قلبم را بشنود.
با خودم غرغر کردم « این داره خجالت آور می شه »
او با دهان بسته خنده اي کرد و نگاه متفکرانه اي در چشمانش پدیدار شد.
«... هوووم...می خواستم »
به آرامی خم شد. صداي بوق دستگاه حتی قبل از آن که لب هایش لمسم کنند وحشیانه سرعت گرفت. اما وقتی لب هایش را حس کردم اگرچه با ملایم ترین فشار ممکن، صداي بوق به کل قطع شد. او ناگهان به عقب پرید و وقتی که صفحه ي مانیتور دوباره ضربان داشتن قلبم را نشان داد قیافه ي نگرانش آسوده شد.
او اخم کرد « به نظر می اد الان حتی بیشتر از حد معمول باید مراقبت باشم »
اعتراض کردم « هنوز بوسیدنت رو تموم نکرده بودم. مجبورم نکن بیام اون جا »
او پوزخندي زد و دوباره سرش را پایین آورد تا لب هایش را به آرامی بر لبهایم فشار دهد. صفحه ي مانیتور وحشیانه بوق می زد. اما بعد لب هایش محکم شدند و از من فاصله گرفت.
با نیشخند دیگري گفت «فکر کنم صداي مادرتو شنیدم »
موج نامعقولی از نگرانی در من طغیان کرد. نمی توانستم بگذارم برود، ممکن بود دوباره ناپدید شود
نالیدم « منو ترك نکن »
براي لحظه ي کوتاهی او ترس را در نگاهم دید.
با جدیت قول داد « این کارو نمی کنم »
و بعد لبخند زد « یه چرتی می زنم »
او از صندلی پلاستیک سختی که کنار من بود به سمت خمیدگی فیروزه اي رنگ و چرم مصنوعی در پایین تختم حرکت کرد. و تماما پشتی ان را پایین داد و چشمانش را بست. کاملا بیحرکت بود.
به صورت طعنه امیزي زمزمه کردم «یادت نره نفس بکشی »
او در حالی که چشمانش هنوز بسته بودند، نفس عمیقی کشید. حالا می توانستم صداي مادرم را بشنوم. داشت با کسی حرف می زد، شاید یک پرستار. به نظر غمگین و خسته می آمد. می خواستم از روي تخت بپرم و به طرفش بدوم و آرامش کنم و قول بدهم که همه چیز مرتب است. اما پریدن به هیچ وجه برایم ممکن نبود، بنابراین بابی قراري انتظار کشیدم. در به اندازه ي شکافی باز شد و او نگاه دزدانه اي به داخل انداخت.
زمزمه کردم« مامان! »صدایم پر از آسودگی و عشق بود.
متوجه حالت ادوارد روي صندلی شد، بر نوك پا جلو آمد تا کنار تختم رسید.
زیر لب گفت « اون هیچ وقتنمی ره؟ نه ؟»
«مامان، من خوشحالم که تورو می بینم»
او به پایین خم شد تا من را به ارامی در اغوش بکشد، و من حس کردم اشکهاي گرمش روي گونه هایم می افتادند.
« بلا، من خیلی ناراحت بودم »
« متاسفم مامان. اما همه چیز الان خوبه، روبراهه » ارامش کردم او روي لبه ي تختم نشست.
« من فقط خوشحالم که بالاخره چشمهات رو باز می بینم »
چه مدتی چشام بسته بوده اند « امروز جمعه است، عزیزم، تو براي یه مدتی نبودي »
« جمعه؟ » شکه شده بودم، سعی کردم روزي را به یاد بیاورم که ان اتفاق... اما نمی خواستم در این مورد فکر کنم.
« اونا مجبور شده بودن تو رو یه مدت با مسکن اروم نگه دارند، عزیزم – تو کلی زخم و صدمه دیدي »
« می دونم » می توانستم همه ي انها را حس کنم.
«تو شانس اوردي دکتر کالن اونجا بود. اون چه مرده خوبیه .. گرچه خیلی جوونه. و بیشتر به یک مدل می خوره تا یک دکتر»
« تو کارلایل رو دیدي؟ »
« و خواهر ادوارد، الیس رو. اون خیلی دختر دوست داشتنیه »
من با تمام وجود تایید کردم. « اره اون دوست داشتنیه »
او از روي شانه اش نگاهی به ادوارد انداخت، روي صندلی با چشمهاي بسته دراز کشیده بود « تو به من نگفته بودي همچین دوستاي خوبی توي فورکس داري»
من ماهیچه هایم رو منقبض کردم و بعد ناله کردم
او در حالی که دوباره به سمت من بر می گشت، با نگرانی پرسید « کجات درد می کنه؟ » چشمهاي ادوارد لحظه اي به صورتم افتاد.
به انها اطمینان دادم « چیزي نیست. من فقط باید به یادم بمونه تکون نخورم » او دوباره به چرت زدن دروغین خود بازگشت.
من از حواس پرتی مادرم سود بردم و موضوع بحث را از موضوعی که کمتر باب میلم بود، برگرداندم. سریع پرسیدم« فیل کجاست؟ »
«فلوریدا – اوه بلا! تو هیچوقت حدس نمی زنی! دقیقا وقتی که می خواستیم اونجا رو ترك کنیم، بهترین خبر رسید!»
من حدس زدم « فیل قرار داد بست؟ »
« بله! چطوري حدس زدي؟! سانز، باورت میشه؟ »
« عالیه مامان » من با کل شور و شوقی که می توانستم گفتم، با این که چندان ایده اي نداشتم که این به چه معناست.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#105
Posted: 15 Aug 2012 11:14
« و تو عاشق جکسون ویل می شی »
در حالی که من با بی حالی به او خیره شده بودم، این ها را پشت سر هم می گفت « من یه ذره نگران شدم وقتی فیل شروع کرد به صحبت کردن در مورد اکرون ، اونقدر برف و همه چیز، چون تو می دونی من چقدر از سرما متنفرم، ولی الان جکسون ویل! اون همیشه افتابیه، و رطوبتش هم واقعا اونقدرا بد نیست. ما بامزه ترین خونه رو پیدا کردیم، زرد، با تراشه هاي سفید، و یک ایوان دقیقا عین فیلمهاي قدیمی، و این درخت بزرگ بلوط، و اون تنها چند دقیقه با اقیانوس فاصله داره، و تو دستشویی خودت رو خواهی داشت... »
مداخله کردم « صبر کن مامان »
ادوارد هنوز چشمانش را بسته نگه داشته بود، ولی بیش از ان عصبی و هیجان زده بود که خواب به نظر برسد «در مورد چی داري صحبت می کنی؟ من قرار نیست بیام فلوریدا. من توي فورکس زندگی می کنم »
« ولی لازم نیستش اونجا زندگی کنی دیگه نادون »خندید «فیل الان می تونه خیلی بیشتر پیشمون بمونه ... ما در موردش خیلی صحبت کردیم، و من قراره بازي هاي رفت رو نرم، نصف وقت با تو، نصف وقت هم با اون »
«مامان » در عجب بودم که بهترین راه براي سیاستمدارانه کنار امدن با این قضیه چیست.
« من می خوام تو فورکس زندگی کنم کاملا تو مدرسه جا افتادم و دو تا دوست معمولی اون جا دارم »
وقتی کلمه ي دوست را یادآوري کردم او نگاهی به ادوارد انداخت، پس باید راه دیگه اي پیدا می کردم...
«و چارلی به من نیاز داره، اون همیشه تنهائه و به هیچ وجه نمی تونه آشپزي کنه »
او با سردرگمی پرسید« تو می خواي تو فورکس بمونی؟ »
این ایده برایش غیر قابل باور بود و بعد چشمانش دوباره به سمت ادوارد افتاد.
« چرا ؟»
« بهت که گفتم...مدرسه، چارلی...آخ !» شانه بالا انداخته بودم. ایده ي خوبی نبود. دستانش با درماندگی بالاي سرم تکان تکان خوردند. سعی داشتند جاي مناسبی را براي نوازش کردن پیدا کنند. او با پیشانی ام شروع کرد که با نوار زخم بندي بسته نشده بود.
به من یاداوري کرد « بلا، عزیزم، تو از فورکس متنفري »
او اخم کرد واین بار به ارامی به عقب نگاه کرد و نگاهش بین ادوارد و من لغزید.« اون قدرا هم بد نیست »
زمزمه کرد « بخاطر این پسرس؟ »
دهانم را باز کردم تا دروغ بگویم اما چشمانش مرا به دقت زیر نظر داشتند و من میدانستم میتواند حقیقت را ببیند.
« او قسمتی ازشه »
نیازي نبود اقرار کنم چه قسمت بزرگی بوده است.
پرسیدم « خوب، فرصتی به دست آوردي تا با ادوارد صحبت کنی؟ »
او با تردید گفت « آره »
و به چهره ي کاملا بی حرکتش نگاه کرد. « و من می خوام در این مورد باهات صحبت کنم »
آه!- اوه!
« در مورد چی؟ »
او در حالی که صدایش را آهسته نگه داشته بود، با لحن اتهام امیزي گفت «من فکر می کنم اون پسر عاشق توه »
با اطمینان گفتم « من هم همین فکرو می کنم »
بدون آن که بتواند کنجکاوي طغیان کردهاش را در صدایش پنهان کند، گفت: «و احساس تو نسبت به اون چیه؟»
من آه کشیدم و به جاي دیگري نگاه کردم. به همان اندازه اي که مادرم را دوست داشتم، این گفتگویی نبود که می خواستم با او داشته باشم.
« من کاملا دیوونه ي اونم »
شبیه چیزي بود که نوجوانی ممکن بود در مورد اولین دوست پسرش بگوید.
با تردید گفت «خب اون به نظرخیلی خوبه، و اوه خداي من به طور باورنکردنی اي خوش قیافه س، اما تو هنوز خیلی جوونی بلا »
صدایش نامطمئن بود. تا جایی که به یاد می اوردم، این اولین بار بعد از هشت سالگی من بود که سعی کرده بود شبیه به یک مادر عمل کند. صداي معقول- اما- خشن او را از بین گفتگوهایی که با او در مورد مردها کرده بودیم تشخیص دادم.
سعی کردم ارامش کنم « اینو می دونم مامان. نگرانش نباش. فقط ازش خوشم میاد »
موافقت کرد « درسته » به سادگی راضی شده بود.
سپس اهی کشید و گناهکارانه از روي شانه نیم نگاهی به ساعت گرد و بزرگ روي دیوار انداخت. « باید بري؟ »
لبش را گزید « فیل قراربود تا چند لحظه زنگ بزنه... نمی دونستم که قراره که بیدار شی »
« مشکلی نیست مامان » سعی کردم احساس ارامش را از صدایم کم کنم تا احساساتش جریحه دار نشوند «من تنها نمی مونم »
«. زود بر می گردم. می دونی، من اینجا می خوابیدم » این را در حالی گفت که معلوم بود به خود افتخار می کند
«اوه، مامان، مجبور نیستی این کارو کنی! می تونی خونه بخوابی. من اصلا متوجه نمی شم »
گردش مسکن ها در مغزم حتی همین الان هم تمرکز را سخت می کرد، گرچه، ظاهرا روز ها خوابیده بودم.
با کمرویی اعتراف کرد «خیلی نگران بودم.چند تا جنایت توي محلمون اتفاق افتاده و من دوست ندارم اونجا تنها باشم»
با اضطراب پرسیدم «جنایت؟ »
«یه نفر به زور رفته تو استدیوي رقص چهار راه جلوي خونه و اونو سوزنده و با خاك یکسان کرده...هیچی باقی نمونده!و یه ماشین دزدي رو درست جلوي ساختمون گذاشتن.یادته وقتی رو که از اونجا براي رقص استفاده میکردي،عزیزم ؟ »
به خود لرزیدم و اخم کردم « یادم می اد »
« عزیزم، اگه بهم احتیاج داري، میتونم بمونم »
« نه،مامان،من خوبم.ادوارد پیشم میمونه »
« امشب برمیگردم ». بیشتر شبیه یک اخطار بود تا وعده،به نظر میرسید دلیل این که میخواست بماند،همین بود و همان طور که آن را میگفت، دوباره به ادوارد نگاهی انداخت.
« دوست دارم مامان »
«منم دوست دارم،بلا.عزیزم،سعی کن وقتی راه میري بیشتر مواظب خودت باشی.دوست ندارم تو رو از دست بدم»
چشمان ادوارد بسته ماند،اما لبخند بزرگی لحظه اي بر چهره اش نشست. پرستاري با سرعت وارد شد تا همه ي لوله ها و سیمهاي متصل به من را بررسی کند. مادرم پیشانی ام را بوسید، دست باندپیچی شده ام را نوازش کرد و رفت.
پرستار برگه ي اطلاعات را که روي مانیتور دستگاه سنجش ضربان قلب من بود، وارسی می کرد. «عزیزم، احساس اضطراب داري؟ ضربان قلبت کمی بالا رفته »
او را خاطرجمع کردم « من خوبم »
« به پرستار اصلیت خبر می دم که بیدار شدي. یه دقیقه ي دیگه می اد که تو رو ببینه » به محض این که او در را بست، ادوارد کنار من بود.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم « یه ماشین دزدیدین؟ »
« ماشین خوب و خیلی سریعی بود » بدون پشیمانی لبخندي زد
پرسیدم « چرتت چطور بود؟ »
چشمانش را باریک کرد و گفت « جالب بود »
«چی؟ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#106
Posted: 15 Aug 2012 11:14
در حالی که پاسخ می داد، سرشرا پایین انداخت « غافلگیر شدم. فکر می کردم فلوریدا...و مادرت...من فکر می کردم این چیزیه که تو می خواي»
در حالی که متوجه منظورش نشده بودم، به او خیره شدم « آخه تو فلوریدا، تو همه ي روز رو توي خونه گیر می افتی و مثه یه خون آشام واقعی فقط شبها توانایی بیرون اومدن پیدا میکنی »
او تقریبا لبخندي زد، اما نه تماما. سپس صورتش سخت و جدي شد. شروع به توضیح دادن کرد « من توي فورکس یا یه جایی مثل اون می مونم، بلا. جایی که دیگه نتونم بهت آسیبی برسونم در ابتدا نتوانستم کاملا حرفش را درك کنم. در مدت زمانی که تک تک کلمات مثل قطعات یک پازل هولناك در ذهن من جاي می گرفتند، بدون هیچ احساسی به او خیره شده بودم. از صداي قلبم که با سرعت می تپید بی خبر بودم، گرچه وقتی به نفس نفس افتادم، متوجه درد دنده هاي نالانم بودم. او چیزي نگفت؛ محتاطانه به صورت من نگاه کرد، همچنانکه دردي بی ارتباط با استخوان هاي شکستهام، دردي به مراتب بدتر از آن، به من نهیب می زد که مرا از بین می برد. و سپس یک پرستار دیگر قاطعانه وراد اتاق شد. درحالی که او پیش از برگشتن به سمت مانیتور ها با چشمانی کارازموده به صورتم نگاه می کرد، ادوارد مانند سنگ بی حرکت نشسته بود.
در حالی که لوله ي تغذیه ي سرم را آویزان می کرد، با مهربانی پرسید« وقت بقیه ي داروهاته عزیزم؟ »
در حالی که سعی می کردم درد را از صدایم دور کنم، زیر لبی گفتم «. نه، نه. چیزي نیاز ندارم » نمی توانستم اجازه دهم الآن چشم هایم را ببندد.
« لزومی نداره شجاع باشی عزیزم. بهتره که زیاد مضطرب نشی؛ تو به استراحت نیاز داري » او صبر کرد، ولی من فقط سري تکان دادم.
« باشه » آه کشید « هر وقت آماده شدي دکمه ي پیغام رو بزن ».
نگاهی خشن و سخت گیرانه به ادوراد انداخت، و پیش از رفتن یکبار دیگر با دلواپسی دستگاه ها را از نظر گذراند. دست هاي خنک ادوارد روي صورتم بود؛ با چشمانی سرشار از هراس به او خیره شدم.
« شششش، بلا، آروم باش »
با صدایی ضعیف تمنا کردم « از پیشم نرو »
قول داد «نمی رم. حالا قبل از این که پرستار رو صدا کنم بیاد بهت مسکن بده، استراحت کن » اما قلبم آرام نمی گرفت.
« بلا ،» صورتم را با نگرانی نوازش کرد « من هیچ جا نمی رم. تا زمانی که تو بهم نیاز داري همین جا می مونم »
نجوا کنان گفتم« قسم می خوري که ترکم نکنی؟ »
سعی داشتم لاأقل نفس نفس زدنم را کنترل کنم. دنده هایم می لرزیدند. دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و صورتش را به صورت من نزدیک کرد. چشم هایش گشاد و جدي بودند رایحه ي نفسش آرامش بخش بود. « قسم می خورم ».
به نظر می رسید درد تنفسم را تسکین می دهد. مادامی که بدنم کم کم آرام شد، نگاه هاي خیره ي مرا تحمل می کرد؛ و صداي بوق بوق به آهنگ طبیعی بازگشت. چشمانش تیره بودند، امروز به مشکی نزدیکتر بودند تا طلایی.
پرسید « بهتري؟ »
با احتیاط گفتم « آره »
سرش را تکان داد و من من کنان چیزي نامفهوم گفت فکر می کنم متوجه کلمه ي «واکنش افراطی » شدم.
نجوا کنان گفتم « چرا این رو گفتی؟ »
سعی می کردم نگذارم صدایم بلرزد «از این که مجبوري تمام مدت مراقب من باشی خسته شدي؟ می خواي من برم؟ ».
«نه،نمیخوام ازت جدا بشم بلا،البته که نه.منطقی باش.با نجات دادنت هم مشکلی ندارم، اگر به این خاطر نبود که من تو رو توي خطر میاندازم...دلیل اینجا بودنت منم »
اخم کردم « بله،دلیلش تو هستی.دلیل اینجا بودنم تو هستی_دلیل زنده بودنم ».
صدایش در حد یکزمزمه آرام بود «به سختی.باند پیچی شده و گچ گرفته در حالی که به سختی میتونی حرکت کنی »
کم کم داشتم عصبانی میشدم،گفتم«منظورم این اتفاق اخیر نبود که نزدیک بود منو به کشتن بده.به بقیه ي اتفاقات فکر می کردم. هر کدوم رو می خواي انتخاب کن. اگه به خاطر تو نبود،توي قبرستون فورکس در حال پوسیدن بودم »
از این کلمات چهره در هم کشید، اما رنج عذاب از چشمانش نرفتند. با همان صداي زمزمه وار گفت « این بدترین قسمتش نیست، دیدن تو روي زمین... مچاله و شکسته ، نه »
جوري حرف می زد انگار اصلا صحبت نکرده بودم.صدایش گرفته بود «فکر این که دیر رسیدم، نه. حتی شنیدن صداي جیغ زدن تو از درد هم نه...هیچ کدوم از اون خاطرات غیر قابل تحملی که بقیه ي ابدیت اونا رو به دوش می کشم. نه، بدترین احساس رو زمانی داشتم که... میدونستم دیگه نمیتونم جلوي خودمو. بگیرم. باور داشتم که خودم دارم تو رو میکشم»
« اما تو این کار رو نکردي »
«میتونستم. خیلی راحت »
میدانستم باید آرامشم را حفظ کنم...اما او سعی میکرد با حرف زدن مرا متقاعد کند و از من جدا شود. وحشت سینه ام را انباشته بود و سعی میکرد بیرون بیاید. زمزمه کنان گفتم « به من قول بده »
« چه قولی ؟»
داشتم عصبی میشدم.او سخت مصمم بود به مخالفتش ادامه دهد.
« خودت میدونی چه قولی » متوجه تغییر لحن من شد.چشمانش تنگ شد این را به تندي افزود «من به نظر نمی اد اونقدر قوي باشم که بتونم دوري تو رو تحمل کنم، پسمن مجبورم که بذارم تو راهت رو انتخاب کنی...چه باعث مرگت بشه چه نه»
«خوبه » اگرچه قول نداده بود، نکته اي که از قلم نینداخته بودم.
استرسم را به سختی کنترل کرده بودم؛ دیگر نیرویی نداشتم که خشمم را کنترل کنم با اصرار پرسیدم «تو به من گفتی چطور جلوش رو گرفتی...حالا میخوام بدونم چرا ؟»
با احتیاط تکرار کرد « چرا ؟»
« چرا این کار رو کردي.چرا نذاشتی سم پخش بشه؟این طوري الان من درست مثه تو بودم » به نظر میرسید چشمان ادوارد به سیاهی بی روحی گراییده بودند،و به خاطر آوردم این چیزي بود که هیچ وقت نمی خواست من بدانم. حتما آلیس از چیزهایی که درباره ي خودش فهمیده بود ذهنش مشغول بود...یا شاید در کنار ادوارد افکارش را به دقت کنترل میکرد. بدون شک، نمیدانست که او به من درباره ي فرآیند تبدیل خون آشامها توضیح داده بود.غافلگیر شده بود و خشمگین. پره هاي بینی اش تکان میخورد و به نظر میرسید دهانش را از سنگ تراشیده باشند. انقدر مشخص بود که او پاسخی نخواهد داد.
من گفتم من اولین کسی ام که اقرار می کنه هیچ تجربه اي در رابطه هاي عاشقانه نداشته، ولی این به نظر » : منطقی می اد...یه مرد و زن باید تاحد
من گفتم «من اولین کسی ام که اقرار می کنه هیچ تجربه اي در رابطه هاي عاشقانه نداشته، ولی این به نظر منطقی می اد...یه مرد و زن باید تاحدودي برابر باشن...مثلاٌ نمی شه که همیشه یکیشون شیرجه بره و اون یکی. رو نجات بده. اونا باید همدیگه رو به طور مساوي نجات بدن»
او، در کنار تخت من، دستهایش را در هم پیچاند و چانه اش را روي دستانش تکیه داد. خشمش فروخورده شده بود و حالت چهره اش آرام بود. ظاهرا تٌصمیم گرفته بود که از دست من عصبانی نباشد. امیدوار بودم تا بتوانم پیشاز آنکه او آلیس را گیربیاورد به او هشدار دهم.
آهسته گفت « تو منو نجات دادي »
پافشاري کردم « من نمیتونم همیشه لویز لین باشم. می خوام سوپرمن هم باشم » « تو نمیدونی چی میخواي » صدایش ملایم بود و از روي عمد به کنارهي روبالش خیره شده بود.
« فکر کنم بدونم »
« بلا، تو نمی دونی. من تقریباٌ نود سال رو صرف فکر کردن به این مسئله کردم و هنوز هم مطمئن نیستم »
« تو آرزو می کنی که کارلایل تو رو نجات نداده بود؟ »
«نه، من چنین ارزویی نمی کنم » پیش از ادامه دادن مکث کرد
«ولی زندگی من تموم شده بود. من هیچ چیزي رو از دست نمیدادم»
« تو زندگی من هستی. تو تنها چیزي هستی که از دست دادنش منو آزار میده »
داشتم در انجام اینکار پیشرفت می کردم. اقرار به اینکه چقدر به او نیازمندم آسان بود.
با این حال، او خیلی آرام بود. مصمم. «. بلا، من نمی تونم این کارو بکنم. من با تو این کارو نمی کنم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#107
Posted: 15 Aug 2012 11:14
« چرا نه؟ » گلویم خشک شده بود و کلمات با صداي بلندي که من می خواستم ادا شوند، نشدند
« بهم نگو خیلی سخته. بعد از امروز، یا فکر کنم چند روز پیشبوده...درهرحال...بعد از اون، این باید هیچ باشه گروگان گرفته میشده تا سوپرمن به نجات او بیاید»
با عصبانیت به من نگاه کرد. پرسید « و دردش چی؟ »
رنگ از رخسارم پرید. نمی توانستم جلوي این را بگیرم. اما سعی کردم،حالت چهره ام نشان ندهد که چقدر به وضوح احساسش را به یاد می اوردم...آتش در رگهایم.
گفتم « این مشکل منه. خودم می تونم باهاش کنار بیام »
« ممکنه شجاعت رو به حدي برسونی که به جنون تبدیل بشه »
« این مشکل خیلی پیچیدهاي نیست. سه روز! چقدر زیاد! » در حین اینکه کلمات من به او یادآوردي کردند که من خیلی بیشتر از آنچه او می خواست در این رابطه می دانم، دوباره اخمی برصورتش نقش بست. به او که خشمش را فرومی خورد نگاه کردم، در حالی که چشمانش به حالتی متفکر تغییر می دادند تماشایش کردم.
مختصرپرسید « چارلی؟ رنی؟ »
حین این که من در کشاکشی براي پاسخ دادن بودم، دقیقه ها در سکوت گذشتند. دهانم را گشودم، اما صدایی از آن خارج نشد. دوباره آن را بستم. او منتظر ماند، و چهره اش حالتی فاتح و پیروز به خود گرفت، چراکه میدانست من جوابی صادقانه نداشتم.
صدایم مثل هرزمانی که دروغ می گفتم، قانع کننده نبود « ببین، اینم مشکل خیلی پیچیده اي نیست »
بالاخره زیرلب گفتم «رنی همیشه چیزهایی رو انتخاب می کنه که به دردش بخورن، از من هم می خواد که همین کارو بکنمو چارلی هم آدم انعطافپذیریه، عادت داره که تنها زندگی کنه. من نمیتونم تا ابد از اون نگهداري کنم. منم زندگی خودمو دارم ».
با خشونت گفت « دقیقاٌ، و من هم نمیخوام زندگیتو به آخر برسونم »
« اگه منتظري منو تو بستر مرگ ببینی، واست اخبار جدید دارم! من تازگیا اونجا بودم! »
به من یادآوري کرد « تو خوب می شی»
نفسی عمیق کشیدم تا خودم را آرام کنم و دردي که تنفسم شروع کرده بود را نادیده گرفتم. به او خیره شدم و او نیز به من خیره شد. هیچ نشانی از سازش در چهره اش دیده نمی شد.
به آرامی گفتم « نه، نمی شم »
پیشانی اش چین برداشت « البته که می شی. شاید یکیا دو جاي زخم داشته باشی... » .
پافشاري کردم « تو اشتباه می کنی. من می میرم »
اکنون او نگران شده بود « واقعا، بلا، تو درعرض چند روز از اینجا میري. خیلی باشه دو هفته »
به او چشم غره رفتم «شاید الان نمیرم...ولی یه وقتی میمیرم. هردقیقه از روز، به مرگ نزدیکتر میشم. و پیر میشم»
در حالی که گفته ي من در حال تجزیه و تحلیل شدن در مغز او بود، اخم کرد و انگشتان بلندش را روي شقیقه اش فشرد و چشمانش را بست «این همون جوریه که قرار بوده اتفاق بیفته. همون جوریه که باید اتفاق بیفته. همون جوریه که اگه من وجود نداشتم اتفاق می افتاد – و من نباید وجود داشته باشم»
خرناس کشیدم. چشمانش را با حیرت باز کرد. «این احمقانهست! مثه اینه که بري پیش یکی که تازگیا برنده ي لاتاري شده، پولش رو ازش بگیري و بگی ببین، بیا برگردیم به روال عادي که همه ي چیزها باید انجام شن. این جوري بهتره. و من این جریان رو قبول نمی کنم!»
غرغرکنان گفت « من به سختی یه جاییزه ي لاتاريام »
«درسته. تو خیلی بهتري »
چشمانش را چرخاند و لبهایش را ورچید.«بلا، ما دیگه این بحث رو ادامه نمی دیم. من نفرین کردن تو به ابدیت شب ها رو رد کردم و اين آخرشه» .
به او هشدار دادم«اگه فکر می کنی این آخرشه، پس منو خوب نمیشناسی. تو تنها خون آشامی نیستی که من میشناسم»
« آلیس جرات نمی کنه ». چشمانش دوباره سیاه شدند و براي یک لحظه او آنقدر ترسناك به نظر رسید که من هیچ چاره اي جز باور حرف او نداشتم. نمی توانستم کسی را آنقدر شجاع تصور کنم که توانایی رفتار کردن خلاف میل او را داشته باشد.
حدسی زدم «آلیس قبلاٌ این رو دیده، نه؟ به همین خاطره که حرفهایی که می زنه تو رو ناراحت می کنن. اون می دونه که من...یه روزي مثل شماها میشم »
« اون اشتباه می کنه. آلیس همین طور دیده که تو می میري، ولی این اتفاق هم نیفتاد »
« تو هیچ وقت نمی بینی که من به ضد آلیس شرط ببندم »
براي مدتی طولانی به یکدیگر خیره شدیم. سواي وزوز دستگاهها، بوق زدن ها، چکچکها و تیک تیک ساعت بزرگ روي دیوار، سکوت برقرار بود. عاقبت، چهره اش ملایم شد.
با شگفتی گفتم «پس آخرش به کجا رسیدیم؟ »
بی حس شوخ طبعی، خنده ي کوتاهی کرد « فکر کنم به این میگن بن بست! »
آه کشیدم. زیرلب گفتم « آخ »
در حالی که به دکمه ي پرستار نگاه می کرد، پرسید « حالت چطوره؟ »
دروغ گفتم «خوبم »
با ملایمت گفت « باور نمی کنم »
« من دوباره نمی خوابم »
« تو باید استراحت کنی. این همه جروبحث برات خوب نیست »
پیشنهاد کردم « پس تسلیم شو »
« تلاش خوبی بود » دستش را به سوي دکمه دراز کرد.
« نه !» مرا نادیده گرفت.
بلندگوي روي دیوارصداي کرد « بله ؟» .
چهره ي عصبانی مرا نادیده گرفت و با آرامش گفت « فکر کنم ما آماده ي مسکن بیشتري هستیم »
صدا بسیار خسته به نظر میرسید. «. پرستار رو میفرستم بیاد »
قول دادم « من نمی گیرمشون »
نگاهی به انبوه مایع هاي آویزان شده ي کنار تخت من انداخت و گفت «فکر نمی کنم ازت بخوان چیزیو قورت بدي»
ضربان قلبم شروع به ترقی کرد. او ترس را در چشمهایم خواند و با ناامیدي آهی کشید. «بلا، تو درد داري. تو باید استراحت کنی تا بتونی خوب بشی. چرا انقدر سختگیري میکنی؟ الان سوزن دیگه اي بهت نمی زنن»
زیرلب گفتم « من از سوزن نمیترسم. من از این میترسم که چشمامو ببندم »
سپس او لبخند کجش را نثارم کرد و صورتم را میان دستهایش گرفت«بهت که گفتم من هیچ جا نمیرم نترس. تا وقتی که این باعث شادي تو بشه من همینجا میمونم»
من هم لبخند زدم، و درد روي گونه هایم را نادیده گرفتم«می دونی که، تو داري درباره ي ابدیت حرف می زنی»
« اوه، اینم از سرت می گذره – فقط ازم خوشت میاد! »
ناباورانه سرم را تکان دادم که باعث شد احساس سرگیجه کنم« وقتی رنی این حرف رو قبول کرد شوکه شدم. می دونم که توبهتر می دونی»
او به من گفت «این همون بخش زیباي انسان بودنه. چیزها عوض میشن »
چشمانم باریک شدند «خیلی منتظر نمون! ».
وقتی که پرستار سرنگ به دست وارد اتاق شد، او در حال خندیدن بود.
پرستار با لحنی بی ادبانه به ادوارد گفت « معذرت می خوام »
او بلند شد و به طرف انتهاي اتاق کوچک حرکت کرد و به دیوار تکیه داد. دستانش را درهم پیچاند و منتظر ماند. من هنوز با نگرانی نگاهم را به او دوخته بودم. با آرامش نگاه خیره ي من را پاسخ می داد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#108
Posted: 15 Aug 2012 11:14
پرستار در حین تزریق دارو در لوله ي من، لبخند زد « بفرما، عزیزم. حالا حالت بهتر میشه »
بی اشتیاق، زیرلب گفتم« ممنون »
زمان زیادي نبرد کمابیش بلافاصله، می توانستم خواب آلودگی را که به آرامی در سیستم گردش خونم حرکت می کرد، احساس کنم.
در حالی که پلکهایم روي هم میافتادند، زمزمه وار گفت « این باید درستش کنه »
پرستار می بایستاتاق را تركکرده باشد، چراکه چیزي نرم و سرد، صورتم را لمسکرد. این کلمه را نامعلوم بیان کردم. « بمون »
او قول داد «می مونم» صدایش مثل یک لالایی زیبا بود «همون طور که گفتم، تا وقتی که این باعث شادي تو بشه....تا وقتی که این بهترین گزینه براي تو باشه»
سعی کردم سرم را تکان دهم، اما بسیار سنگین می نمود.
زیرلب گفتم « اینا یه چیز نیستن »
خندید « بلا، فعلاٌ درباره ي این نگران نباش. وقتی که بیدار شدي میتونی با من جروبحث کنی »
فکر کنم لبخندي زدم « باش »
میتوانستم لبهایش را در مجاورت با گوشم احساس کنم.
زمزمه کرد « دوستت دارم »
« منم همینطور »
« می دونم »
آهسته خندید در جست و جوي چیزي، سرم را کمی چرخاندم. او می دانست من به دنبال چه هستم. لبهایش باملایمت، لبهاي من را نوازش کرد.
آه کشیدم « ممنون »
«هروقت که بخواي »
در واقع دیگر،اصلاٌ در آنجا حضور نداشتم. اما باضعف در مقابل گیجی و بی حسی مبارزه کردم. یک چیز دیگر بود که می خواستم با او در میان بگذارم.
« ادوارد؟ » تلاشکردم نامش را به وضوح به زبان بیاورم
« بله ؟»
جویده جویده گفتم « من روي آلیس شرط می بندم » و سپس شب سراپاي وجودم را فراگرفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#109
Posted: 15 Aug 2012 11:15
فصل آخـــر(پایان کتاب اول)
یک مناسبت
ادوارد کمکم کرد تا داخل ماشین بروم و خیلی مواظب لباس ابریشمی توري نازکم ، گل هایی که خودش به حلقه موهاي با دقت درست شده م زده بود و عصاي بزرگم، بود. توجه ی به شکل عصبانی دهانم نکرد. وقتی مرا درست سرجایم قرار داد، روي صندلی راننده نشست و سرش را براي دیدن راه طولانی و باریک چرخاند .
با بداخلاقی پرسیدم:«دقیقا کی می خواي به من بگی چه اتفاقی داره می افته؟»
واقعا از سورپرایز ها متنفر بودم و او این را می دانست.
«تعجب می کنم که هنوز خودت متوجه نشدي» لبخند تمسخرآمیزي حواله ي من کرد و نفسم در گلویم گیر کرد. ممکن بود روزي به فوق العاده بودنش عادت کنم؟
او را برانداز کردم:«بهت یادآوري کرده بودم که خیلی خوشتیپ به نظر می اي، نه؟»
او دوباره پوزخند زد:«آره»
هیچ وقت قبلا او را در لباس مشکی ندیده بودم و حالا با تضاد در رنگ پریدگی پوستش، زیبایی او کاملا رویایی شده بود. حتی اگر این واقعیت که او لباس رسمی پوشیده بود خیلی نگرانم می کرد، آن قدر رویایی بود که نمی توانستم انکارش کنم.
البته نگرانی از لباس او به اندازه ي دستپاچگی ام بخاطر پوشیدن آن پیراهن و کفش نبود. فقط به یکپایم کفش بود و پاي دیگرم محکم با گچ پوشانده شده بود . ولی کفش پاشنه بلند، که فقط با روبان اطلس نگه داشته شده بود، مشخصا وقتی می خواستم لنگان لنگان راه بروم کمکی به من نمی کرد.
غرغر کردم:«من دیگه اونجا نمی ام اگر الیس بخواد با من مثل باربی ازمایش گاهیش رفتار کنه»
من بیشتر روز را در دستشویی وسیع الیس با گیجی گذرانده بودم. درحالی که او با سشوار و لوازم آرایش روي من کار می کرد قربانی ناتوانش بودم. و هر وقت بی قراري یا شکایت می کردم او یادآوري می کرد که هیچ خاطره اي از دوره ي انسان بودنش ندارد و از من می خواست این خوشی جانشین شده را خراب نکنم.
و بعد او به من مسخره ترین پیراهن را پوشانده بود. آبی تیره و پرزرق و برق و بدون استین و با برچسبی فرانسوي که نمی توانستم بخوانمشان؛ بیشتر به درد شوي لباس یک گروه مدل می خورد تا فورکس. هیچ خوبی نمی توانست از آن آرایش رسمی مان برآید؛ از این مطمئن بودم. مگراین که...اما من می ترسیدم که سوء ظنم را با کلمات بیان کنم، حتی در ذهن خودم.
سپس حواسم پرت زنگ تلفن شد. ادوارد تلفن همراهش را از داخل جیب کتش در آورد و قبل از پاسخ دادن، نگاه مختصري به اسم کسی که تماس گرفته بود کرد.
محتاطانه گفت:«سلام، چارلی»
اخم کردم:«چارلی؟»
بعد از بازگشت من به فورکس چارلی بدخلق شده بود. و تجربه ي بد مرا به دو واکنش معین و مجزا تقسیم کرده بود. پیش کارلایل او بیشتر به طرز قابل احترامی سپاسگزار بود. از طرف دیگر او سرسختانه متقاعد شده بود که مقصر ادوارد بوده است...چون اگر به خاطر او نبود من اصلا خانه را ترك نمی کردم. و از ادوارد بعید بود که با او مخالفت کند. این روزها من قوانینی داشتم که قبلا وجود نداشتند. مقررات حکومت نظامی...ساعات مشخصی براي عیادت.
چیزي که چارلی گفت باعث شد چشمان ادوارد با ناباوري گرد شوند و بعد پوزخندي چهره اش را فرا گرفت.
خندید:«داري شوخی می کنی!؟»
پرسیدم:«چیه؟»
مرا نادیده گرفت و با سرخوشی نمایانی پیشنهاد کرد:«چرا نمی ذاري باهاش حرف بزنم؟»
براي چندثانیه صبر کرد.
گفت:«سلام تایلر، ادوارد کالن ام» صدایش بسیار دوستانه بود، در ظاهر. به اندازه اي او را خوب می شناختم که بتوانم نوعی تهدید ملایم را در صدایش تشخیص دهم. تایلر در خانه ي من چه کار می کرد؟ حقیقت تلخی برایم در حال اشکار شدن بود. دوباره به لباس نامناسبی که آلیس به زود به من پوشانده بود نگاهی کردم.
«متاسفم اگه اطلاعات غلطی بهت رسیده اما بلا امشب غیرقابل دسترسه»
صداي ادوارد عوض شد و ناگهان همین طور که ادامه می داد تهدید در صدایش بسیار واضح تر شد:«راستشو بخواي، اون هر شب غیرقابل دسترس میشه، تا جایی که به کسی غیر از خودم مربوط می شه. ناراحت نشو. و من در مورد عصرت متاسفم»
به نظر اصلا متاسف نمی آمد. و بعد، در حالی که لبخند مغرورانه و بزرگی بر چهره داشت، به تندي موبایل را بست.
صورت و گردنم با عصبانیت قرمز شدند می توانستم حس کنم اشک هاي ناشی از عصبانیت شروع به پرکردن چشمانم می کنند.
او با تعجببه چهره ام نگاهی کرد:«قسمت آخري که گفتم زیاده روي بود؟ نمی خواستم ناراحتت کنم»
به حرفش اعتنایی نکردم و فریاد زدم:«تو می خواي منو ببري به مراسم رقص»
حالا به طرز خجالت آوري معلوم بود. اگر توجه می کردم، مطمئن بودم تاریخ امروز در پوسترهایی که ساختمان مدرسه را تزیین کرده بودند را می فهمیدم. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که او بخواهد مرا به مجلس رقص ببرد. یعنی او مرا به هیچ وجه نمی شناخت؟
کاملا مشخص بود که انتظار چنین واکنش شدیدي را از من نداشته بود. لب هایش را به هم فشرد و چشمانش را تنگ کرد:«انقدر سخت نگیر، بلا»
نگاهم را به پنجره انداختم، نصف راه تا مدرسه رفته بودیم. با ترس تقاضا کردم:«چرا داري این کارو با من می کنی؟»
او به کت رسمی اش اشاره اي کرد و گفت:«واقعا ، بلا، فکر کردي ما داشتیم چه کار می کردیم؟»
من ناراحت شده بودم. اول به این خاطر که چیزي به این مشخصی را نفهمیده بودم. و سپس، بخاطر بدگمانی در واقع چنین انتظاري داشتم- که تمام روز داشتم براي خود می ساختم، زمانی که آلیس می خواست مرا به شکل یک ملکه ي زیبایی در آورد، خیلی از به دور بودند. امیدهاي نیمه ترسناکم حالا به نظر احمقانه می رسیدند.
حدس زده بودم که مناسبتی در کار باشد.اما مجلس رقص! این دورترین چیز در ذهن من بود.
اشکهاي عصبانیتم روي گونه هایم غلتیدند. با ترس فهمیدم که ریمل زده ام. سریع اشکهاي زیر چشمم را پاك کردم تا از هر لکه اي جلوگیري کنم. وقتی دستم را پایین آوردم، بدون لکه اي از سیاهی بود. شاید آلیس می دانست که من به آرایش ضدآب نیاز پیدا می کنم.
ادوارد با ناامیدي پرسید:«این کاملا مسخره ست. واسه چی داري گریه می کنی؟»
«به خاطر این که عصبانی ام»
«بلا؟» تمام نیروي چشمان طلایی رنگ سوزان خود را روي من بکار گرفت
پریشان حال زیر لب گفتم:«چیه؟»
اصرار کرد:«به خاطر من»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#110
Posted: 15 Aug 2012 11:15
چشمانش خشم را در وجود من ذوب می کردند. وقتی که این گونه فریبکاري می کرد، دعوا کردن با او غیرممکن بود. با کمی لطف خود را تسلیم کردم.
«خیلی خوب»اخم کردم. نمی توانستم چشم غره ام را با تاثیرگذاري که دوست داشتم داشته باشم«من بی سر و صدا می رم. ولی می بینی. خیلی بد شانسی بیشتري می ارم. احتمالا اون یکی ساق پام رو میشکونم. این کفش رو نگاه کن! این مثل تله ي مرگه» پاي سالمم را به عنوان مدرك جلو آوردم.
«هوممممم»بیشاز آن مقداري که نیاز بود به ساق پاي من خیره شد«یادم بنداز به خاطر اون، امشب از آلیس تشکر کنم»
«آلیس اونجا خواهد بود؟» این موضوع کمی باعث آرامش خاطرم شد.
اعتراف کرد:«با جسپر و امت... و رزالی»
احساس آرامش ناگهان از بین رفت. هیچ پیشرفتی در رابطه ي من و رزالی نشده بود، گرچه با کسی که تقریباً شوهرش بود، روابط کاملاً خوبی داشتم. امت از اینکه من اطرافش باشم لذت میبرد فکر می کرد واکنش هاي عجیب انسانیِ من، خنده دار هستند... یا شاید حقیقت فقط این بود که زمین خوردنهاي زیاد من را خنده دار یافته بود. روزالی جوري رفتار می کرد که گویی من اصلا وجود نداشتم. هنگامی که سرم را تکان دادم تا مسیر افکاري را که داشتند شکل میگرفتند، تغییر دهم، چیز دیگري به ذهنم رسید.
ناگهان با بدگمانی پرسیدم:«چارلی هم توي این هست؟»
نیشخندي زد:«البته»و بعد خندید«گرچه، ظاهراً تایلر نبود»
دندانهایم را به هم ساییدم. نمیتوانستم تصور کنم چطور تایلر میتوانست انقدر در توهم باشد. در مدرسه جایی که چارلی نمیتوانست مزاحم شود ادوارد و من جدا نشدنی بودیم به جز آن معدود روزهاي آفتابی.
حالا ما در مدرسه بودیم؛ کروکیِ قرمز رنگ رزالی در پارکینگ خودنمایی میکرد. امروز ابرها رقیق بودند، در دور دستها، در غرب، پرتو هاي افتاب از ابرها گذشته بودند.
بیرون رفت و ماشین را دور زد تا در سمت من را باز کند. دستش را جلو آورد.
در حالی که سوزشی از رضایت خاطر را حسمی کردم، با بازوان در هم گره خورده، لجوجانه روي صندلی خود نشستم. پارکینگ مملوء از مردمانی بود که لباس هاي رسمی بر تن داشتند: شاهد ها. او نمی توانست مثل اوقاتی که تنها هستیم مرا به زور از ماشین خارج کند
آهی کشید:«وقتی که کسی می خواد تو رو بکشه، تو مثل یه شیر شجاعی – و وقتی که کسی اسم رقصیدن رو میاره سرش را تکان داد.»
آب دهانم را فرو بردم. رقص!
«بلا، من نمیذارم چیزي به تو آسیبب رسونه- حتی خودت. یه لحظه هم تنهات نمی ذارم، قول میدم»
درباره اش فکر کردم و ناگهان احساس بسیار بهتري پیدا کردم. او می توانست این را از چهره ام بخواند.
با ملایمت گفت:«آها! خیلی هم بد نیست» به پایین خم شد و یکی از بازوانش را دور کمرم حلقه زد. دست دیگرش را گرفتم و به او اجازه دادم مرا از ماشین خارج کند.
در حالی که لنگان به سوي مدرسه حرکتمی کردم، بازویش را تنگاتنگ دور من نگه داشت.
در فینیکس، جشن هاي رقص آخرسال در سالنهاي رقص هتلها برگزار میشد. البته، این رقص در سالن ورزش بود. احتمالا این تنها اتاق موجود در شهر بود که براي رقصیدن به اندازه ي کافی بزرگباشد. وقتی که وارد سالن شدیم، من با دهان بسته خندیدم. آنجا طاقهاي واقعی بادکنکی و تاج گلهاي بافته شده از کاغذهاي کرپ رنگ روشن وجود داشتند که دیوارها را زینت داده بودند.
پوزخندي زدم:«انگار یه فیلم ترسناك داره اتفاق می افته»
بیشتر وزن من را او به دوشگرفته بود اما باز هم من مجبور بودم پاهایم را با قدم هایی کوچک به سمت جلو بکشانم. درحالی که به آرامی به میز بلیت فروشی نزدیک میشدیم زمزمه کرد«خب، تعداد خون آشامهاي حاضر از حد لازم بیشتره»
به پیست رقص نگاهی انداختم؛ در میانه ي پیست، جایی که دو زوج باوقار می چرخیدند، فضاي خالی پهناوري ایجاد شده بود. بقیه ي رقاصها در کناره هاي اتاق ازدحام کرده بودند تا به آن ها فضاي خالی بدهند- هیچکس نمیخواست در تضاد با درخششهایی این چنینی قرار بگیرد. امت و جسپر در لباسهاي رسمی خود باهیبت و بی عیب بودند. آلیس با لباس حریر سیاهرنگ خود که اشکال هندسی خالی شده از پارچه ي آن، مثلثهایی از پوست سفید برف مانند او را نمایش میداد، نگاه ها را کمرش پایین رفته بود. من براي همه ي دخترهاي حاضر در سالن، احساس ترحم کردم، حتی خودم.
توطئه آمیزانه زمزمه کردم:«می خواي درها رو قفل کنم تا بتونی مردم بیگناه شهر رو قتل عام کنی؟»
چشمانش را به من دوخت:«و تو کجاي اون توطئه جا میگیري؟»
«اوه، مسلماٌ من با خون آشام هام»
بی اشتیاق لبخندي زد:«هرچیزي رو واسه در رفتن از رقص قبول می کنی»
«هرچیزي رو»
بلیت هایمان را خرید و سپس مرا به سمت پیست رقص چرخاند. برضد بازوانش بدنم را منقبض کردم و پاهایم را روي زمین کشاندم.
هشدار داد:«من کل شب رو وقت دارم»
سرانجام مرا به محلی که خانواده اش باظرافت تمام به دور خود می چرخیدند، کشاند. حالت رقص آنها کاملا براي موزیک و زمان حاضر نامناسب بود. با وحشت تماشا کردم.
«ادوارد؟» گلویم آنقدر خشک بود که فقط می توانستم زمزمه کنم«راستی راستی من نمی تونم برقصم!!!!!!!!!!!!!!!» می توانستم وحشت زدگی و اضطراب را که در قفسه سینه ام اوج می گرفت احساس کنم.
زمزمه کنان پاسخ داد:«نگران نباش، خنگول. من می تونم» دستانم را دور گردنش حلقه کرد و مرا بلند کرد تا پاهایش زیر پاهاي من حرکت کند. و سپس ما هم در حال تاب خوردن بودیم.
بعد از چند دقیقه که بدون تلاش به رقص والس مشغول بودم، خندیدم:«احساس می کنم پنج سالمه»
براي یک ثانیه مرا به خود نزدیکتر کرد تا لحظه اي پاهایم با فاصله ي یک پا از زمین قرار گیرند و زیرلب گفت:«به نظر پنج ساله نمیاي.»
در یک دور چرخش، نگاه آلیس با نگاه من تلاقی کرد و لبخندي دلگرم کننده اي به من زد – من هم در جواب لبخندي زدم. از پی بردن به این که...کمی در حال لذت بردن بودم شگفت زده شدم.
اقرار کردم:«خیلی خوب، اونقدرا بد نیست»
ولی ادوارد داشت به در نگاه میکرد و چهره اش خشمگین بود.
با صداي بلند پرسیدم:«چی شده؟» نگاه خیرهاش را دنبال کردم، چرخیدن گیجم کرده بود اما بالاخره توانستم آنچه که او را آزار میداد ببینم. جیکوب بلک بدون کت رسمی، با بلوز سفیدي آستین بلند، و کروات، با موهاي صاف عقب زده شده و دم اسبی همیشگی اش، در حال گذر از پیست رقص بود و به سمت ما حرکت می کرد.
بعد از شوك اولیه ي شناسایی، چاره اي جز دلسوزي براي جیکوب نداشتم. او مشخصا احساس راحتی نمی کرد و همین طور حالتی اندوهناك داشت. وقتی که نگاهش با نگاه من برخورد کرد، چهره اي پوزش آمیز داشت.
ادوارد به آرامی غرشی کرد.
پچ پچ کردم:«درست رفتار کن»
«می خواد باهات گپ بزنه» صدای ادوارد اهانت امیز بود
سپس جیکوب به ما رسید، خجالت و عذرخواهی در چهره اش حتی آشکارتر می نمود.
«سلام بلا، خدا خدا می کردم اینجا باشی» جیکوب آنچنان به نظر می آمد که گویی او کاملا عکس این موضوع را آرزو می کرد. اما لبخندش به گرمی همیشه بود.
در پاسخ لبخند زدم:«سلام، جیکوب. چه خبرا؟»
با تردید پرسید:«میتونم؟» براي اولین بار به ادوارد نگاهی کرد.از پی بردن به این که جیکوب نیاز به نگاه کردن به سوي بالا نداشت شوکه شده بودم. می بایست از دفعه ي اولی که او را دیدم به اندازه ي نیم فوت قد کشیده باشد.
صورت ادوارد خونسرد بود و چهره اش بی حالت بود. تنها پاسخ او این بود که مرا با دقت روي دو پایم بگذارد و یک قدم به عقب برود.
جیکوب دوستانه گفت:«ممنون»
ادوارد فقط سرش را تکان داد و پیش از آن که برگردد و برود، به من نگاهی با جدیت انداخت. جیکوب دستانش را روي کمر من گذاشت و من روي پنجه ي پایم بلند شدم تا دستانم را روي شانه هایش بگذارم
«اوه،جیک، الان قدت چنده؟»
او از خود راضی بود:«شش فوت و دو اینچ!»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***