انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 62:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
وقتی کارلایل تکه دراز دیگری از گاز استریل را روی پوستم گذاشت و در حال سفت کردن آن بود با اصرار گفتم: ((از اول چی باعث شد که تو راه دیگه ای به جز راه معمول و معلوم رو انتخاب کنی؟))
لبخند صمیمانه ای لبش را بالا برد بعد پرسید: ((مگه ادوارد قصه شو برات نگفته؟))
((چرا اما من دارم سعی می کنم بفهمم که تو چه فکری داشتی...))
چهره ی او دوباره جدی شده بود و من نمی دانستم که آیا فکر او هم متوجه جایی شده بود که فکر من رفته بود یا نه. در حالی که از کلمه ی اگر در ذهنم اجتناب میکردم سعی داشتم خودم را به جای او بگذارم تا بتوانم افکارش را حدس بزنم.
در حالی که با دقت میز و همه ی وسایل را چند بار با گازاستریل مرطوبی تمیز می کرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: (( می دونی که پدر من کشیش بود. او بینش کمابیش سخت گیرانه ای نسبت به دنیا داشت. قبل از این که من تغییر ماهیت بدم و به موجود جدیدی تبدیل بشم رفته رفته دیدگاه پدرم رو زیر سوال برده بودم.)) کارلایل همه ی گازاستریل های کثیف و خرده شیشه هارا به داخل یک کاسه کریستال ریخت. از کار او سر در نمی آوردم حتی وقتی که کبریت روشن کرد و بعد کبریت افروخته را روی پارچه های آغشته به الکل انداخت و شعله ی ناگهانی ان ها من را از جا پراند.
کارلایل عذر خواهی کرد و گفت: ((این کار لازم بود...)) بعد ادامه داد: ((... داشتم می گفتم که من با طرز فکر خاصی که پدرم داشت موافق نبودم.اما در طول این چهارصد سالی که از ورود من به این دنیا گذشته هنوز هیچ چیزی نتونسته ایمان راسخ من رو به وجود خداوند متزلزل کنه.))
برای پنهان کردن حیرتم از جهتی که در گفتگو ما ایجاد شده بود وانمود کردم که سرگرم ور رفتن با باندپیچی روی بازویم هستم. پدرم چارلی به تبعیت از پدر و مادرش خودش را یک پروتستان لوتری می دانست اما همه ی یکشنبه هایش را قلاب ماهی گیری در دست در کنار رودخانه سپری می کرد! مادرم رنی گاهی به کلیسا می رفت اما مثل همه ی دغدغه های کوتاه مدتش در مورد تنیس،کوزه گری، یوگا و کلاس های فرانسوی این کارش هم نظم و ترتیبی نداشت و طولی نمی کشید که من از دل مشغولی جدید او باخبر می شدم.
کارلایل لبخندی زد و با این که می دانست استفاده سرسری آن ها از واژه ی خون آشام همیشه من را به حیرت می انداخت گفت: (( مطمئنم که شنیدن این حرف ها از دهن یه خون آشام ممکنه کمی عجیب به نظر بیاد اما من از این جهت امیدوارم که زندگی معنی و مفهومی داره حتی برای ما. قبول د ارم که این یه ریسکه.)) او مکثی کرد و بعد با لحنی خودمانی ادامه داد: ((با همه این حرفا ما نفرین شده ایم اما من امیدوارم...شاید امید احمقانه ای باشه... امیدوارم که ما هم دلیل یا بهانه ی خوبی برای سعی و تلاش پیدا کنیم.))
زیر لب گفتم: ((فکر نمی کنم احمقانه باشه.)) نمی توانم کسی را تصور کنم از هر دین و فرقه ای که تحت تاثیر شخصیت کارلایل قرار نگیرد. در ضمن تنها بهشتی که من می توانستم تصور کنم جایی بود که ادوارد در آن جا باشد. ادامه دادم: (( و من فکر نمی کنم کس دیگه ای هم باشه که طرز فکر تو رو احمقانه بدونه.))
کارلایل گفت: (( راستش تو اولین نفری هستی که با من موافقی.))
با لحنی متعجب و در حالی که فقط ادوارد را در نظر داشتم پرسیدم: (( یعنی اون های دیگه هیچ حسی ندارن؟))
باز هم کارلایل جهت افکار من را حدس زد و گفت: ((ادوارد تا حدی با من موافقه. اون قبول داره که خداوند و بهشت و ... و همین طور جهنم وجود داره. اما فکر میکنه که زندگی بعد از مرگ فقط برای انسان هاست نه برای موجوداتی مثل ما.))
لحن کارلایل بسیار ملایم بود او نگاهش را از پنجره ی بزرگی که بالای ظرفشویی آشپزخانه بود به تاریکی بیرون دوخت و گفت: (( می دونی اون فکر می کنه که ما روح خودمون و از دست دادیم.))
بی درنگ یاد حرف هایی افتادم که بعد از ظهر همان روز از ادوارد شنیده بودم: مگر این که تو نخوای بمیری- این کاری هست که ما انجام می دیم. لامپ حباب داری بالای سرم روشن شد.
گفتم: (( بزرگتریم مشکل همینه درسته؟برای همینه که اون در مورد من اینقدر سخت گیری میکنه.))
کارلایل با لحن آهسته ای صحبت کرد و گفت: (( من به پسرم...نگاه می کنم. قدرت اون خیرخواهیش درخشندگی خاصی که ازش ساطع می شه و این چیزا امید و ایمان من رو نسبت به خدا تقویت می کنه. چطور ممکنه کسی مثل ادوارد نتونه موقعیت خودش رو توی این دنیا ارتقا بده؟))
سرم را با حرکت تندی به نشانه ی موافقت تکان دادم.
کارلایل چشم هایش را با نگاهی مبهم به من دوخت و پرسید: (( اگه این چیزایی که من در مورد اون میگم درست باشه... اگه اون واقعا همونطوری که تو می گی باشه... تو می تونی روحش رو ازش بگیری؟))
طرز بیان این پرسش طوری بود که من را از جواب دادن بازداشت. اگر او از من پرسیده بود که حاضرم روحم را برای ادوارد به خطر بیاندازم...لب هایم را با اندوه به هم فشار دادم. نه...ابن مبادله ی منصفانه ای نبود.
کارلایل گفت: ((حالا متوجه مشکل شدی؟))
در حالی که چانه ام به شدت سفت و منقبض شده بود سرم را تکان دادم.
کارلایل آهی کشید.
با اصرار گفتم: ((خوب این من هستم که باید تصمیم بگیرم.))
((به اون هم مربوط می شه.)) کارلیسل که می دید من وارد بحث شده ام دستش را بالا آورد و گفت: ((اون درمورد کاری که بخواد با تو بکنه مسئولیت داره.در مورد رفتارش با تو مسئوله.))
نگاه کنجکاوم را به کارلایل دوختم و گفتم: ((اون تنها کسی نیست که می تونه این کارو بکنه.))
او با خنده ای ناگهانی جدیت بحث را کاهش داد و گفت: (( اوه نه ! تو مجبوری در این مورد با اون کلنجار بری.)) اما بعد آهی کشید و اضافه کرد: (( این همون موضوعی هست که من هیچ وقت نمی تونم در مورد اون مطمئن باشم. از بیشتر جنبه های دیگه فکر می کنم که من در مورد کارهایی که باید انجام می دادم نهایت سعی خودم رو کرده ام. اما از یه لحاظ... آیا این کار درستی بود که اون ها رو هم به این نوع زندگی محکوم کنم؟ در این مورد مطمئن نیستم.))
جواب ندادم. با خودم تصور کردمکه اگر کارلیسل در مقابل وسوسه تغییر دادن ماهیت ادوارد تنهایی که در حال مرگ بود مقاومت می کرد و ادوارد می مرد زندگی من چه شکلی به خود می گرفت... از این فکر لرزیدم.
کارلایل با لحنی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت: (( مادر ادوارد بود که من و مصمم کرد.)) بعد از گفتن این حرف او نگاه بهت زده اش را به تاریکی آن سوی پنجره ها دوخت.
پرسیدم: ((مادرش؟)) هر بار که من از ادوارد در مورد والدینش پرسیده بودم او فقط گفته بود که ان ها مدت ها قبل فوت کرده اند و فقط خاطرات مبهمی از آن ها دارد. متوجه شدم که خاطره ی کارلایل از والدین ادوارد با وجود ارتباط و آشنایی کوتاهش با آنها می توانست خیلی روشن تر و گویاتر باشد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
((بلا نام او الیزابت بود الیزابت میسن. پدر او ادوارد پدر، هیچ وقت در بیمارستان به هوش نیومد . اون توی اولین موج حمله ی آنفولانزا مرد. اما الیزابت کمابیش تا آخرین لحظه ی زندگیش هشیار بود. ادوارد شباهت زیادی به اون داره. مادرش هم همین سایه ی برنزی عجیب رو توی موهاش داشت، و چشم هاش هم درست همین رنگ سبز رو داشت.))
در حالی که سعی داشتم مجسم کنم پرسیدم: ((چشم های ادوارد سبز بود؟))
کارلایل گفت: ((اره.)) به نظر می رسید که چشم های زرد مایل به قرمز او تصاویر مربوط به صد سال گذشته را می دید. او ادامه داد: (( الیزابت در تمام مدت نگران پسرش ادوارد بود. او با تلاش کردن برای مراقبت از ادوارد شانس بهبود خودش رو تا حد زیادی کم کرد. من انتظار داشتم ادوارد زود تر از مادرش بمیره چون حالش خیلی بدتر بود. اما بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و...

مادر ادوارد دیگه داشت تموم می کرد. آفتاب تازه غروب کرده بود و من به بیمارستان برگشته بودم تا دکترهایی که تمام روز اونجا کار کرده بودن مرخص کنم. دوره ی بسیار سختی بود سخت تر از اونی که من بخوام برای پنهان کردن ماهیت اصلی ام تظاهر به چیزی بکنم...کارهای زیادی باید انجام می شد و من تنها کسی بودم که احتیاج به استراحت نداشتم. نفرت داشتم از این که به خونم برگردم و در حالی که ده ی زیادی تو بیمارستان در حال مرگ بودن خودم را توی تاریکی پنهان کنم و تظاهر به خوابیدن بکنم.
اول به سراغ الیزابت و پسرش رفتم تا وضعیتشون و بررسی کنم. تا حدی به اون ها دلبسته شده بودم... البته با در نظر گرفتن بیعت ضعیف و کشنده ی انسان ها این نوع دلبستگی ها می تونه خرناک باشه بلافاصله متوجه ت الیزابت شدم. تب اون از کنترل خارج شده بود و بدنش ضعیف تر از حدی بود که بتونه مقاومت کنه.
اما وقتی که از روی تخت کوچیک بیمارستان به من نگاه کرد به نظر ضعیف نمی اومد. اون زن با قوی ترین صدایی که می تونست از حنجره ی بیمارش بیرون بیاد به من دستور داد:پسرم رو نجات بده!
دستش رو گرفتم و با لحن مطمئنی بهش گفتم: من هر کاری رو که بتونم انجام می دم. تب ا چنان بالا بود که احتمالا نمی تونست سردی غیر معمول دست من و احساس کنه! هر چیزی مقابل پوست داغ اون سرد به نظر می اومد.
با اصرار گفت: باید این کارو بکنی. دست من و به قدری محکم گرفته بود که من فکر کردم شاید بتونه از اون حال وخیم نجات پیدا کنه. چشم هاش سخت شده بودن مثل سنگ، مثل زمر سبز! اون دوباره گفت: باید هر کاری رو که می تونی انجام بدی. کاری که دیگران نمی تونند براش بکنن!این کاریه که تو باید برای ادوارد من انجام بدی.
این حرف اون من و به وحشت انداخت. الیزابتنگاه نافذ خودش رو به من دوخت و در یک لحظه یقین پیدا کردم که اون راز من و می دونست! بعد تب همه ی بدنش رو گرفت و دیگه به هوش نیومد. هنوز یک ساعت از تقاضایی که از من کرده بود نمی گذشت که مرد.
ده ها سال بود که ذهنم مشغول فکر به وجود اوردن رفیقی برای خودم بود! فقط یه موجود دیگه که واقعا از ماهیت من خبردار باشه نه اون چیزی که وانمود می کردم هستم. اما هیچ وقت نمی تونستم این کارو برای خودم توجیه کنم... یعنی این که بخوام بلایی که سر من اومده سر یه نفر دیگه بیارم.
ادوارد اون جا روی تخت خوابیده بود و داشت می مرد. معلوم بود بیشتر از چند ساعت از عمرش باقی نمونده. جسد مادرش کنار اون بود و حتی پس از مرگ هم نمی شد آرامش کامل رو توی صورتش دید!))
کارلیسل همه ی آن صحنه ها را می دید و گذر یک قرن نتوانسته بود حافظه اش را خدشه دار کند.
به علاوه وقتی که او سخن می گفت من می توانسم به روشنی جو ناامید کننده ی بیمارستان و سایه ی مرگ را که در آنجا گسترده شده بود حس کنم. می توانستم ادوارد را مجسم کنم که در تب می سوخت و با هر تیک تاک عقربه های ساعت به مرگ نزدیک تر می شد... دوباره ارزیدم و آن تصویر دردناک را از ذهنم راندم.
کارلیسل ادامه داد: (( حرف ها الیزابت توی ذهنم طنین انداز شده بود. اون از کجا می دونست که من قادر به چه کاری بودم؟ آیا واقعا ممکن بود که کسی خواهان چنان سرنوشتی برای پسرش باشه؟
به ادوارد نگاه کردم. تو همون حال بیماری هم چهره ی جذابی داشت.چیز خالص و خوبی توی چهره اش دیده می شد. این همون چهره هی بود که آرزو داشتم متعلق به پسر من باشه.
بعد از اون همه سال تردید و دو لی من بر مبنای خواست دلم عمل کردم. اول جسد الیزابت رو روی همون تخت چرخ دار به سردخونه بردم و بعد به کنار ادوارد برگشتم. هیچ کس متوجه نبود که ادوارد هنوز در حال نفس کشیدن بود. همه ی اون دست هایی که در کار بودن و چشم هایی که می پائیدن حتی برای برطرف کردن نیمی از نیاز های بیماران کافی نبود. حداقل توی سردخونه دیگه موجود زنده ای نبود. من ادوارد و از در پشتی بیمارستان خارج کردم و اونو از روی پشت بام ها عبور دادم و به خونه ی خودم بردم.
مطمئن نبوم که چه کاری باید بکنم. اول به فکر افتادم که همون زخم هایی رو که قرن ها قبل توی لندن به بدن خودم وارد شده بود روی بدن ادوارد ایجاد کنم. اما کمی بعد احساس بدی در اون مورد به من دست داد. چنین روشی دردناک بود و بیش از حد لازم طول می کشید.
اما متاسف نبودم. در واقع تا حالا هیچ وقت از نجات دادن ادوارد متاسف نشدم. او سرش را تکان داد و به زمان حال باز گشت و به من لبخند زد و گفت: (( فکر می کنم حالا دیگه باید تو رو ببرم خونه.))
ناگهان صدای ادوارد شنیده شد: ((من این کار و می کنم.)) او از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد و آهسته به طرف کارلیسل رفت. چهره ی او صاف و بی حالت بود اما چیز نگزان کننده ای در چشم هایش دیده می شد.... چیزی که او سخت تلاش می کرد پنهان کند. احساس کردم که معده ام در اثر اضطراب دچار تورم شده است.
گفتم: (( کارلیسل می تونه من و ببره.)) نگاهی به پیراهنم انداختم پارچه ی کتانی ان که رنگ ابی روشنی داشت از خون خیس ولکه لکه شده بود. شانه ی راستم هم با خون صورتی رنگی که در حال انجماد بود پوشیده شده بود.
ادوارد با صدای بی احساس گفت: (( حال من خوبه. تو باید لباس هاتو عوض کنی. با این ظاهری که داری چارلی سکته قلبی می کنه. به الیس می گم یه چیزی برات بیاره.))
بعد با گام های بلند از در اشپزخانه بیرون رفت.
با نگرانی به کارلیسل نگاه کردم و گفتم: ((اون خیلی ناراحته.))
کارلیسل با لحن موافقی گفت: (( بله امشب دقیقا همون چیزی بود که اون بیشترین وحشت رو ازش داشت. تو به خطر افتادی اون هم به خاطر ماهیتی مه ما داریم.))
((تقصیر اون نیست.))
((تقصیر تو هم نیست.))
نگاهم را از چشم های هوشمند و جذاب او گرفتم. نمی توانستم با او موافق باشم.
کارلیسل دستش را به طرف من دراز کرد و کمک کرد تا از روی میز اشپزخانه بلند شوم. من به دنبال او وارد اتاق اصلی شدم .اسم برگشته بود و با کف شویی جایی از کف اتاق را که من بر زمین افتاده بودم تمیز می کرد. در ضمن ماده ای را برای سفید کردن کف و از بین بردن خون به کار می برد.
گفتم: (( اسم بذار من این کارو بکنم.)) می توانستم احساس کنم که چهره ام دوباره سرخ شده بود.
او لبخندی به من زد و گفت: (( دیگه داره تموم مشه. حالت چطوره؟))
با لحن مطمئنی جواب دادم: ((خوبم. کارلیسل از هر دکتر دیگه ای که تا حالا دیده ام تند تر بخیه می زنه.))
هر دوی آن ها خندیدند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
آلیس و ادوارد از در پشتی خانه وارد شدند. آلیس با عجله خودش را به کنار من رساند اما ادوارد عقب تر ایستاد و چهره اش حالت سحرآمیزی داشت.
آلیس گفت: (( زود باش. الان یه لباسی برات می آرم که پوشیدنش زیاد ترسناک نباشه.))
او یکی از پیراهن های اسم را که رنگ آن به پیراهن من نزدیک بود پیدا کرد.
مطمئن بودم که چارلی متوجه نمی شد. حالا که من غرق خون نبودم باندپیچی دراز روی بازویم چندان برایم جدی نبود.ممکن نبود چارلی از باندپیچی بودن من تعجب کند.
وقتی که ادوارد داشت به طرف در اتاق برمی گشت آهسته گفتم: ((آلیس.))
((بله؟)) او هم صدایش را آهسته نگه داشته بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد؛سرش به یک طرف خم شده بود.
پرسیدم: ((اوضاع چقدر خرابه؟))مطمئن نبودم که زمزمه کردن من فایده ای داشته باشد اگر چهما طبقه ی بالا بودیم باز هم ممکن بود او صدای من را بشنود.
چهره ی او در هم رفت.گفت: ((من هنوز مطمئن نیستم.))
((جاسپر چطوره؟))
آهی کشید و جواب داد: ((اون خیلی از دست خودش ناراحته. فشار زیادی بهش اومده و اون از این که احساس ضعف کنه خیلی بیزاره.))
((اما این که تقصیر اون نیست. بهش بگو که من اصلا از دستش عصبانی نیستم. بهش می گی؟))
((البته.))
ادوارد کنار در ورودی خانه منتظر من بود. وقتی که به پائین پله ها رسیدم او بی هیچ حرفی در را برایم باز کرد.
وقتی که با احتیاط به طرف ادوارد می رفتم الیس داد زد: (( هدیه هاتو بردار.)) او خودش دو تا از بسته ها را که یکی از ان ها نیمه باز بود به اضافه دوربینم که زیر پیانو افتاده بود را برداشتو ان ها را زیر بازوی سالم من گذاشت و گفت: (( بعد از این که اینهارو باز کردی می تونی از من تشکر کنی.))
اسم و کارلیسل هر دو شب بخیر ساده ای به من گفتند. متوجه نگاه های سریعی که ان ها به پسر خون سردشان می انداختند شدم. من هم دست کمی از ادوارد نداشتم.
در بیرون از خانه نفس راحتی کشیدم. و با عجله از کنار فانوس ها و گل های رز که حالا یاداور خاطره ی خوشایندی برایم بودند گذشتم.ادوارد در سکوت کنار من راه می رفت. در اتومبیل را برایم باز کرد و من بی هیچ گلایه ای سوار شدم.
روی داشبرد روبان قرمز پهنی دیده می شد که به استریوی نو چسبانده شده بود. روبان را کندم و ان را کف ماشین انداختم. وقتی ادوارد روی صندلی راننده نشست من روبان را با پا به زیر صندلی فرستادم.
او نه به من نگاه کرد نه به استریو.هیچ کدام از ما ان را روشن نکردیم و با غرش ناگهانی اتومبیل بر عمق سکوت بین ما افزوده شد. او با سرعت زیادی در میان مسیر تاریک . پر پیچ و خم راه افتاد.
چیزی نمانده بود که این سکوت من را دیوانه کند.
سرانجاموقتی که ادوارد اتومبیل را وارد بزرگراه اصلی می کرد با لحن ملتمسانه ای گفتم: ((یه چیزی بگو.))
با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: (( می خوای چی بگم؟))
بی اعتنایی او من را تکان داد. گفتم: ((بگو که منو می بخشی.))
این حرف من پرتوی از زندگی را به صورت او بازگرداند البته از خشم زندگی را. پرسید: ((تو رو ببخشم؟برای چی؟))
((اگه من بیشتر احتیاط می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد.))
((بلا تو فقط نا خواسته انگشت خودتو بریدی- فکر نمی کنم مجازات این کار اعدام باشه!))
((با این وجود تقصیر من بود.))
این جمله ی من دریچه ی سیل را باز کرد.
((تقصیر تو؟ اگه تو دست خودت رو توی خونه ی مایک نیوتون بریده بودی جایی که جسیکا و آنجلا و سایر دوست های معمولی تو اطرافت بودن بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفته چی بود؟ ممکن بود اونها نتونن برای بستن انگشت تو چسب زخم پیدا کنن. اگه تو خودت به یه دسته بشقاب شیشه ای می خوردی و روی اونها می افتادی-بدون این که کسی تو رو روی اونها پرت کنه- بدترین اتفاق چی بود؟این که وقتی تورو به اتاق اوژانس می بردن کمی از خون تو روی صندلی ماشین می موند؟ وقتی که بازوی تو رو بخیه می کردن مایک نیوتون می تونست دست تو رو توی دست خودش نگه داره و مجبور نبود در تمام مدتی که اونجا بود با میل درونی خودش برای کشتن تو بجنگه! بلا سعی نکن هیچ کدوم از این چیزارو گردن خودت بندازی . این کارت باعث می شه من بیشتر از خودم متنفر بشم.))
با اصرار پرسیدم: ((مایک نیوتون از کجا وارد حرف های ما شد؟))
ادوارد غرولندکنان گفت: (( مایک نیوتون وارد حرف های ما شد چون دوستی تو با اون خیلی برای تو بهتره.))
با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من ترجیح می دم بمیرم تا اینکه با کسی به جز تو دوست باشم.))
((خواهش می کنم بیشتر از حد احساساتی نشو.))
((پس تو هم دست از این مسخره بازی بردار.))
او جوابی نداد. نگاهش را به ان سوی شیشه ی اتومبیل دوخت و چهره اش حالت اسرارامیزی پیدا کرد.
در ذهنم به شدت دنبال راهی می گشتم که نگذارم اوضاع از ان بدتر شود. وقتی اتومبیل جلوی خانه ی ما متوقف شد هنوز راه حلی پیدا نکرده بودم.
ادوارد موتور را خاموش کرد اما دست هایش محکم فرمان اتومبیل را چسبیده بودند.
پرسیدم: ((می ای خونه ی ما؟))
((نه باید برم خونه.))
اخرین چیزی که برای او ارزو کردم این بود که در پشیمانی و اندوه غوطه ور شود.
با اصرار گفتم: ((به خاطر تولدم بیا بریم خونه.))

((هم خرو می خوای هم خرمارو! یا باید از مردم بخوای به تولدت اهمیت ندن یا باید بخوای که اهمیت بدن یا این یا اون.))
لحن او جدی بود اما نه به اندازه قبل.اه بی صدایی از سر اسودگی کشیدم.
گفتم: ((باشه. تصمیم من اینه که از تو بخوام نسبت به تولد من بی اعتنا نباشی. توی خونه می بینمت.))
از اتومبیل پیاده شدم و بعد به طرف بسته های هدیه برگشتم. او اخم کرده بود.
گفت: (( مجبور نیستی اینها رو ببری.))
بی اختیار جواب دادم: ((اینهارو می خوام.)) و به ذهنم خطور کرد که شاید او در مورد من از روانشناسی وارونه استفاده کرده بود. چون سرانجام وادارم کرده بود که به تولدم اهمیت بهم!
او گفت: ((نه تو این ها رو نمی خوای. کارلیسل و اسم برای اینها پول خرج کردن.))
گفتم: ((می خوام.))
هدیه ها را به زحمت زیر بازوی سالمم گرفتم و در اتومبیل را پشت سرم بستم. در کمتر از یک ثانیه ادوارد از اتومبیل پیاده شده و کنار من بود.
او گفت: (( حئاقل بذار من اینهارو برات بیارم.)) بهد هدیه ها را از دست من گرفت.
با لبخندی گفتم: ((متشکرم.))
با اهی جواب داد: ((تولدت مبارک.))
او هدیه هارا تا نزدیک خانه اورد و بعد با لبخند موزیانه ای که من خیلی دوست داشتم برگشت و در میان تاریکی ناپدید شد.
بازی هنوز ادامه داشت؛ به محض این که از در جلویی وارد خانه شدم صدای گزارشگر تلویزیون را که بر هیاهوی جمعیت تماشاچی می چربید شنیم.
چارلی صدا زد: ((بلا؟))
وقتی به داخل هال پیچیدم گفتم: ((سلام پدر.)) بازوهایم را نزدیک بدنم نگه داشته بودم. فشار کمی که به بازویم دادم باعث سزش ان شد و بینی ام را چین انداخت. به نظر می امد که داروی بی حس کننده رفته رفته تاثیر خود را از دست می داد.
چارلی روی کاناپه لم داده و پاهای برهنه اش را روی لبه ی ان گذاشته بود. چند تار مویی که از موهای قهوه ای مجعدش باقیمانده بود به یک طرف سرش چسبیده بود.
((آلیس سنگ تموم گذاشت گل کیک شمع هدیه و... همه چی بود.))
((اونها برات چی خریده بودن.))
((یه استریو برای اتومبیلم.)) بعد با خودم فکر کردم:به اضافه چیزهای غیرمنتظره ی دیگه!
چارلی گفت: ((عجب!))
با لحن موافقی گفتم: (( شب خیلی خوبی بود.))
((فردا صبح میبینمت.))
برای او دست تکان دادم و گفتم: ((اره می بینمت.))
((بازوت چی شده؟))
سرخ شدم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گفتم: ((پام لیز خورد افتادم چیز مهمی نیست.))
اهی کشید سرش را تکان داد و گفت: ((شب بخیر.))
((شب بخیر پدر.))
با عجله خودم را به حمام رساندم جایی که پیژامه ام را برای چنین شب هایی نگه می داشتم. بلوز و شلوار کتان راکه با هم جور بودند و انها را جایگزین پیراهن خواب کهنه ام کرده بودم پوشیدم. حرکات من باعث کشیده شدن بخیه هایم شد و تکانی خوردم. با یک دست صورتم را شستم دندان هایم را مسواک زدم و بعد با عجله خودم را به اتاقم رساندم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ادوارد روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی با یکی از جعبه های نقره ای رنگ هدیه ها بازی می کرد.
ادوارد با صدای غمگینی گفت: ((سلام.)) او در افکار خود غوطه ور بود.
به طرف او رفتم هدیه ها را از دستش بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
سرم را به سینه ی سنگی او تکیه دادم و پرسیدم: ((حالا می تونم هدیه هام و باز کنم؟))
او پرسید: ((این شورو اشتیاق از کجا می اد؟))
((تو منو کنجکاو کردی.))
جعبه ی مستطیل شکل درازو پهنی را که حدس می زنم از طرف کارلیسل و اسم باشد برداشتم.
او گفت: (( به من اجازه بده.)) او هدیه را از دست من گرفت و با حرکت سریعی کاغذ نقره ای رنگ ان را پاره کرد. بعد جعبه ی سفید مستطیلی را به من داد.
با لحن طعنه امیزی گفتم: (( مطمئنی که می تونم در جعبه هارو باز کنم؟)) اما او اعتنایی به این حرف نکرد.
درون جعبه یک تکه کاغذ ضخیم و دراز بود که حروف چاپی زیادی روی ان دیده می شد. حدود یک دقیقه طول کشید تا من توانستم پیام اصلی ان نوشته را دریابم.
پرسیدم: (( قراره ما به جکسون ویل برویم؟)) برخلاف میلم هیجان زده بودم. ان تکه کاغذ رسید بلیت های هواپیما بود هم برای من و هم برای ادوارد.
ادوارد گفت: ((عجب فکر بکری!))
((من که باورم نمی شه. رنی از خوشحالی بال در می اره! تو که ناراحت نیستی هستی؟ هوای اونجا افتابیه تو باید همه ی روزو تو خونه بمونی.))
او گفت: (( فکر می کنم از عهده اش بربیام.)) بعد اخم کرد و ادامه داد: ((اگه من می دونستم که تو ممکنه در مقابل این هدیه به این خوبی واکنش نشون بدی کاری می کردم که تو اونو جلوی کارلیسل و اسم باز کنی. فکر می کردم می خوای نق بزنی!))
((خوب البته که هدیه خیلی خوبیه. اما من تو رو هم با خودم می برم!))
او خندید و گفت( حالا ارزو می کنم که ای کاش من هم برا هدیه ی تو پول خرج می کردم. نمی دونستم که می تونی واکنش عاقلانه ای داشته باشی.))
بلیت ها را کنار گذاشتم و در حال که حس کنجکاوی ام دوباره تحریک شده بود دستم را به طرف هدیه ی او دراز کردم. اما ادوارد ان را هم از دست من گرفت و مثل اولی کاغذش را پاره کرد.
بعد او یک جعبه ی جواهرنشان حاوی لوح فشرده ای را به دست من داد که یک لوح خالی در ان بود.
با حالتی بهت زده پرسیدم: (( این چیه؟))
او چیز نگفت لوح را از دست من گرفت و دستش را به طرف دستگاه پخش من که روی میز کنار تخت بود برد و کلیدplayرا فشار داد و ما در سکوت منتظر ماندیم بعد موسیقی شروع شد.
من با دهانی بسته و چشم هایی گشاده گوش کردم. می دانستم که او منتظر واکنش من بود اما قادر به حرف زدن نبودم. اشک در چشم هایم جوشید اما قبل از اینکه سرریز شود ان را پاک کردم.
او با نگرانی پرسید: (( بازوت درد می کنه؟))
گفتم: (( نه این بازو دیگه متعلق به من نیست...ادوارد، این اهنگ زیباست ممکن نبود چیز دیگه ای به من بدی که بیشتر از این خوشحالم کنه.باورم نمی شه.)) ساکت شدم تا بتوانم گوش کنم.
محتوای لوح فشرده موسیقس ادوارد بود و اولین اهنگ روی لوح اهنگ لالایی بود که برای من ساخته شده بود.
او گفت: (( فکر نمی کردم تو به من اجازه بدی یه پیانو به اینجا بیارم و برات اهنگ بزنم.))
((حق با توئه.))
((بازوت چطوره؟))
((خیلی خوبه.)) اما در واقع مثل این بود که بازویم در زیر باند ها شعله ور شده باشد! دلم یخ می خواست.
ادوارد گفت: (( برات یه کمی تیلنول میارم .))
با اعتراض گفتم: ((من به چیزی احتیاج ندارم.)) اما او بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد. زیر لب گفتم((چارلی!))
ادوارد در حالی که بی سرو صدا از در بیرون می رفت با لحن مطمئنی گفت: (( اون نمی تونه منو ببینه...)) اما فبل از این که در کاملا به چهارچوب خود برگردد و بسته شود ادوارد برگشته بود! او در نیمه یاز را گرفت و وارد اتاق شد. لیوان اب را در یک دست و شیشه ی قرص را در دست دیگرش گرفته بود.
بی هیچ حرفی قرص هایی را که به دست من داد گرفتم. می دانستم که در بحث کردن حریف او نیستم. حالا دیگر بازویم به راستی ناراحتم کرده بود.
اهنگ لالایی من با صدای دوست داشتنی و ملایمی در فضای اتاق شنیده می شد.
ادوارد یاداوری کرد: ((دیر شده.))
زیر لب گفتم: ((باز هم متشکرم.))
(( خواهش می کنم. من دیگه باید برم خداحافظ.)) و بعد به طرف پنجره رفت.
زمزمه کردم: ((خداحافظ.))
مدتی کمابیش طولانی ساکت ماندم و به اهنگ لالایی که به پایان خود نزدیک می شد گوش کردم. اهنگ دیگری شروع شد اهنگ مورد علاقه ی اسم بود.
به راستی احساس خستگی می کردم. ان روز از بسیاری از جهات روزی طولانی و کشدار بود اما در پایان ان من اصلا احساس اسودگی نداشتم. گویی فردا اتفاق بدتری در راه بود! شاید هم دلشوره ی احمقانه ای بیش نبود. فردا چه چیز بدتر از اتفاق امروز ممکن بود روی دهد؟ بدون شک شوکه شده بودم.

سعی کردم اهمیتی به فردا ندهم. احساس خوبی به من دست داد. بین خواب و بیداری بودم-شاید بیشتر خواب- که ناگهان به یاد بهار کذشته افتادم. یعنی زمانی که او من را ترک کرده بود تا جیمز را از سر من بردارد. با لرزشی که بدنم را فرا گرفت در عالم ناهوشیاری غوطه ور شدم. گویی در همان لحظه دچار کابوس شده بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سوم
"پایان"

صبح احساس بسیار بدی داشتم .خوب نخوابیده بودم. بازویم می سوخت و سرم درد می کرد. به نظر می رسید که اضطراب و دل شوره رفته رفته کوبش ضربان سرم را افزایش می داد.
ادوارد مثل همیشه در مدرسه منتظرم بود اما چهره اش هنوز هم درهم بود. در عمق چشم هایش چیزی نهفته بود که من هنوز در مورد ان مطمئن نبودم... و این موضوع باعث وحشم می شد. نمی خواستم موضوع شب گذشته را پیش بکشم اما مطمئن نبوئم که اجتناب از ان موضوع وضع را خراب تر نکند.
به ردوغ گفتم: (( عالیه.)) و در همان حال صدای بسته شدن در اتومبیل در گوشم تنین انداز شد.
در سکوت راه افتادیم و او برای همگانی با من طول گام هایش را کوتاه می کرد.
چیز های زیادی بود که می خواستم از او بپرسم. اما برای پرسیدن بیش تر ان سوال ها باید منتظر الیس می ماندم:امروز صبح حال جاسپر چه طور بود؟ بعد از امدن من چه حرف هایی بین ان ها ردو بدل شده بود؟ رزالی چه گفته بود؟ و مهمتر از همه این که پیش بینی الیس با استفاده از توانایی خاص او برای دیدن تصاویر عجیب و ناقص از اینده چه بود؟ ایا می دانست ادوارد در چه فکری است؟ چرا او تا این حد غمگین شده بود؟ ایا دلیل خاصی برای ترس های بی پایه و ااسس که نمی توانستم از شر انها خلاص شوم وجود داشت؟
صبح ان روز به ارامی سپری شد. برای دیدن الیس بی قرار بودم گرچه با بودن ادوارد در انجا نمی توانستم با او صحبت کنم. ادوارد ساکت و تودار بود گاهی از من در مورد بازویم می پرسید و من دروغ می گفتم.
الیس اغلب زود تر از ما به ناهار می رسید. او نمی توانست خودش را با ادم کندی مثل من هماهنگ کند. اما امروز برخلاف همیشه که باسینی غذای دست نخورده ای در انجا منتظر می ماند پشت میز دیده نمی شد.
ادوارد چیزی در مورد غیبت او نگفت. با خودم فکر کردم که شاید کلاس الیس هنوز تمام نشده است- تا این که بن و کانر را دیدم که در کلاس فرانسه ساعت چهارم با الیس هم کلاس بودند.
با نگرانی از ادوارد پرسیدم: ((الیس کجاست؟))
او به تکه ای گرانولا که اهسته بین انگشت هایش فشار می داد نگاه کرد و گفت: ((اون پیش جاسپر مونده.))
((حال جاسپر خوبه؟))
((مدتیه که از پیش ما رفته.))
((چی ؟ کجا؟))
ادوارد شانه ای بالا انداخت و گفت: ((جای خاصی نرفته.))
با ناامیدی گفتم: (( و الیس هم با اون رفته.)) معلوم بود که اگر جاسپر به کمک او احتیاج داشت الیس به سراغش می رفت.
((اره اون تا مدتی به اینجا برنمی گرده داشت سعی می کرد جاسپر رو متقاعد کنه که به دنالی بره.))
دنالی جایی بود که گروه منحصر به فرد دیگری از خون اشام ها که شبیه به خانواده ی ادوارد بودند در انجا زندگی می کردند. تانیا و خانواده او. گهگاهی چیزهایی درباره ی انها شنیده بودم. زمستان گذشته که ورود من به فورکس اوضاع را برای ادوارد دشوار کرده بود او به سراغ ان خانواده رفته بود. لورنت هم متمدن ترین عضو فرقه ی کوچک جیمز بود به جای این که در کنار جیمز بماند و با کالن ها درگیر شود به انجا رفته بود منطقی بود که الیس از جاسپر بخواهد که او هم به انجا برود.
اب دهانم را فرو بردم و سعی کردم گرفتگی راه گلویم را برطرف کنم احساس عذاب وجدان باعث شد سرم خم شود و شانه هایم فرو بیفتد. من انها را از خانه ی خودشان اواره کرده بودم درست مثل رزالی و امت. من در حکم طاعون بودم.
ادوارد با نگرانی پرسید: (( زخم بازوت تورو ناراحت می کنه؟ ))
با بیزاری زیر لب گفتم: (( بازوی بی خاصیت من چه اهمیتی داره؟))
او جواب نداد و من سرم را روی میز گذاشتم.
تا پایان روز سکوت رفته رفته بی معنی می شد. من نمی خواستم سکوت را بشکنم اما به نظر می رسید که اگر می خواستم او با من سخن بگوید چاره ای جز این نداشتم.
وقتی که در سکوت کنارهم به طرف اتومبیل من می رفتیم گفتم: (( امشب دیر می رم خونه.))
از این که متعجب به نظر می امد خشنود ودم گفتم: (( باید برم سر کار. من باید برای تعطیل کردن دیروز با خانم نیوتون صحبت می کردم.))
او زیر لب گفت: ((اوه.))
انتظار داشتم او بخندد یا لبخند بزند یا به نحوی در مقابل حرف های من واکنش نشان دهد.
او با بی تفاوتی گفتت: (( بسیار خوب.))
در اتومبیل را برای من بست. بعد برگشت و با گام های ظریفی به طرف اتومبیلش رفت.
قبل از این که وحشت به طور کامل بر وجودم غالب شود از محوطه ی پارکینگ بیرون امدم. اما تا موقعی که به فروشگاه نیوتون برسم حسابی به نفس نفس افتاده بودم.
با خودم فکر کردم که ادوارد به زمان احتیاج داشت. او می توانست بر این بحران غلبه کند. شاید او برای این غمگین بود که اعضای خانواده اش در حال ناپدید شدن بودند. اما الیس و جاسپر به زودی برمی گشتند. همین طور رزالی و امت. اگر لازم می شد من حاضر بودم از خانه ی بزرگ سفیدی که در کنار رودخانه بود دوری کنم. دیگر هیچ وقت پایم را به انجا نمی گذاشتم. اهمیتی نداشت می توانستم الیس را در مدرسه ببینم. او سرانجام مجبور می شد به دبیرستان باز گردد. به هر حال او همیشه رفتار خوبی با من داشت. او نمی توانست با دور ماندن از خانواده احساسات کارلیسل را جریحه دار کند.
بدون شک می توانستم به طور منظم به طور منظم برای دیدن کارلیسل به اوژانس بروم.
در هر صورت ان چه شب گذشته روی داده بود اهمیتی نداشت. اتفاق مهمی نیفتاده بود. این سرنوشت من بود. به خصوص در مقایسه با بهار گذشته اتفاق دیشب بی اهمیت به نظر می امد. بهار گذشته قبل از ان که ادوارد از راه برسد و شر جیمز را از سر من کم کند یک پایم شکسته بود و چیزی نمانده بود در اثر خون ریزی شدید بمیرم- و ادوارد هفته های متمادی را در بیمارستان با روحیه ای به مراتب بهتر از حالا سپری کرده بود. شاید دلیل اندوه او این بود که این بار باید در مقابل یک دوست یا یک برادر از من دفاع می کرد.
شاید به جایی این که خانواده اش پراکنده شوند بهتر بود او مرا به جای دیگری ببرد. وقتی تنهایی بی وقفه ام را با فکر کردن به این چیز ها سپری کرده ام افسردگی ام تا حدی کاهش یافت. اگر ادوارد فقط می توانست اخرین سال دبیرستان را به اخر برساند چارلی دیگر نمی توانست اعتراضی داشته باشد. می توانستیم با هم به دانشگاه برویم یا وانمود کنیم که این کار را کرده ایم همان کاری که رزالی و امت امسال در حال انجام ان بودند. بی تردید ادوارد می توانست یک سال صبر کند. برای یک موجود فنا ناپذیر یک سال چه اهمیتی دارد؟ حتی برای من هم مدت زیادی نبود.
توانستم با خودگویی ارامش لازم برای پیاده شدن از اتومبیل و رفقن به طرف فروشگاه را به دست اورم. امروز قرار بود مایک نیوتون در این جا من را کلافه کند. وقتی که وارد فروشگاه شدم او به من لبخند زد و برایم دست تکان داد. جلیقه ام را محکم گرفتم و سرم را با حال مبهمی به طرف او تکان دادم. من هنوز در حال تجسم سناریو هایی خوشایندی بودم که در انها من و ادوارد به جاهای هیجان انگیز مختلفی فرار می کردیم.
مایک خیال بافی من را برهم زد و گفت: (( روز تولدت چه طور بود؟))
زیر لب گفتم: ((اه خوشحالم که گذشت.))
زمان به کندی می گذشت. می خواستم دوباره ادوارد را ببینم و امیدوار بودم که تا ملاقات بعدی ام با او تا حد زیادی با موضوع کنار امده باشد. صرف نظر از این که اصل موضوع چه می تواند باشد. بارها به خودم گفتم :" چیز مهمی نیست. همه چیز به حالت عادی برمیگرده"
وقتی به خیابانی که خانه ی چارلی در ان قرار داشت پیچیدم و اتومبیل نقره ای رنگ ادوارد را در انجا دیدم احساس اسودگی شدید و هیجان انگیزی به من دست داد. اما در کل از این که چنین وضعی پیش امده بود عمیقا ناراحت بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
با عجله به طف در جلویی رفتم و قبل از این که کاملا وارد خانه شوم صدا زدم: ((پدر؟ادوارد؟))
همچنان که انها را صدا می زدم موسیقی اشنایی را از مرکز ورزشی ای اس پی ان شنیدم که از اتاق نشیمن می امد. چارلی گفت: ((من اینجام.))
بارانی ام را به میخ چوبی اویزان کردم و با عجله به طرف اتاق نشیمن رفتم.
ادوارد روی صندلی راحتی و پدرم روی کاناپه نشسته بود چشم های هردویشان به تلویزیون دوخته شده بود. چنین تمرکزی در مورد پدر من عادی بود اما در مورد ادوارد نه.
با صدای خسته ای گفتم: ((سلام.))
پدرم بی انکه چشم هایش را از صفحه ی تلویزون بردارد جواب داد: ((سلام بلا. ما همین حالا پیتزای سرد خوردیم. فکر می کنم هنوز رو میز باشه.))
((باشه.))
در استانه ی در منتظر ماندم. سرانجام ادوارد با لبخند مودبانه ای به من نگاه کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت: ((من منتظر می مونم.))
بعد از گفتن این حرف چشم هایش دوباره به طرف تلویزیون بر گشت.
یک دقیده ی دیگر با حیرت به ادوارد خیره شدم. به نظر نمی رسید که هیچ کدام از انها متوجه من باشند احساس کرمسینه ام از چیزی انباشته می شود. شاید وحشت بود. به طرف اشپزخانه دویدم.
پیتزا هیچ جاذبه ای برای من نداشت. روی صندلی خودم نشستم زانو هایم را بالا اوردم . و بازو هایم را دور انها پیچیدم. مشکلی وجود داشت مشکلی بزرگتر از انچه تصور کرده بودم. صدای خنده و شوخی از تلویزیون به گوش می رسید.
سعی کردم با دلیل و منطق بر خودم مسلط باشم. بدیاتفاق بیفتد چه بود؟ به خودم لرزیدم. بدون شک این پرسش خوبی نبود. نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.
دوباره با خود اندیشیدم: "بسیار خوب بدترین چیزی که من می تونم تحمل کنم چیه؟ " اما از این پرسش هم زیاد خوشم نمی امد. اما به هر حال احتمالاتی را که ان روز به ذهنم خطور کرده بود مرور کردم.
دور ماندن از خانواده ی ادوارد. البته ادوراد نمی توانست انتظار داشته باشد که این موضوع شامل الیس هم بشود. اما اگر جاسپر از نزدیک شدن به من منع شده بود بدون شک محدودیت من برای دیدن الیس کمتر می شد.سرم را تکان دادم- می توانستم با این وضع کنار بیایم.
رفتن ادوراد از انجا. شاید ادوارد نمی خواست تا پایان سال تحصیلی صبر کند شاید او قصد داشت همان موقع این کار را بکند. روی میز و در جلوی من هدیه های روز تولدم از طرف چارلی و رنی همان جایی بودند که من گذاشته بودم. دوربینی که چارلی خریده بود و من نتوانسته بودم از ان در اتاق نشیمن کالن استفاده کنم.
جلد زیبای البومی را که مادرم برایم فرستاده بود لمس کردم و اهی کشیدم. به یاد رنی افتادم. دوری اجباری از او فکر جدایی دائمی از او را اسان تر نمی کرد. چارلی هم در اینجا تنهای تنها ماند تنها و بی کس. هردوی انها به شدت از من ازرده می شدند...

مگر قرار نبود ما برگردیم؟ البته که قرار بود به انها سربزنیم. مگرنه؟
اما درمورد پاسخ این پرسش یقین نداشتم.
گونه ام را به زانویم تکیه دادم و به نشانه های فیزیکی عشق دیرین والدینم خیره شدم. می دانستم مسیری را که برا زندگی ام انتخواب کرده بودم دشوار بود. صرف نظر از همه چیز، نمی توانستم به بدترین اتفاق ممکن نیاندیشم- بدترین اتفاقی مه می توانستم ان را تحمل کنم.
دوباره دستم را روی البوم کشیدم و جلد ان را گشودم. گوشه های فلزی کوچکی روی صفحه ی البوم چسبانده شده بود تا اولینعکس را نگه دارد. فکری به ذهنم خطور کرد که زیاد بد نبود. می توانستم بخشی از زندگی ام را در این البوم ثبت کنم. تمایل شدیدی برای شروع این کار در خودم حس کردم. شاید دیگر قرار نبود مدت زیادی در فورکس بمانم.
با بند مچی ردوربین بازی می کردم و به اولین تصویری که قرار بود روی حلقه ی فیلم نقش ببندد اندیشیدم. ایا ممکن بود اولین تصویر شباهت زیادی به شکل سوژه داشته باشد؟ شک داشتم. اما به نظر نمی رسید که او از خالی بودن ان نگران باشد. با خودم خندیدم و به یاد خنده ی شب گذشته ی او که حاکی از خاطر اسوده اش بود افتادم. لبخند بر لبانم خشکید. چیزهای زیادی عوض شده بود بسیار ناگهانی. این فکر باعث شد که کمی احساس سرگیجه بکنم مثل این بود که روی لبه ی جایی مثل پرتگاه بسیار مرتفع ایستاده باشم.
دیگر نمی خواستم به ان موضوع فکر کنم. دوربین را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. واقعیت این بود که اتاق من در طول هفده سالی که مادرم از این خانه رفته بود تغییر زیادی نکرده بود. دیوار ها هنوز به رنگ ابی روشن بودند و همان پرده های توری زرد رنگ پنجره هارا پوشانده بودند. حالا به جای تخت نوزاد یک تخت بزرگ در اتاق بود اما می شد لحافی را که مادربزرگ به عنوان هدیه به من داده بود و ان را به طور نامرتبی روی تختم کشیده بودم تشخیص داد.
بی هیچ فکری عکسی از اتاقم گرفتم. دیگر کار زیادی نبود که بخواهم ان شب انجام دهم. بیرون از خانه هوا بیش ار حد تاریک شده بود. احساس عجیبی رفته رفته در وجودم قوت می گرفت و حالا دیگر کمابیش به یک وسواس فکری تبدیل شده بود. می خواستم قبل از ان که مجبور به ترک فرکس بشوم هچیزی را که به ان مربوط می شد در البومم ثبت کنم.
تغییر در راه بود می توانستم ان را حس کنم. البته حس خوشایندی نبود حداقل نه در وقت که زندگی بروفق مرادم بود.
بی انکه عجله ای داشته باشم از پله ها پائین رفتم. دوربین در دستم بود و درحالی که به نگاه عجیب ادوارد می اندیشیدم سعی داشتم بهروده ی بزرگم که به جان روده ی کوچکم افتاده بود توجهی نکنم.
این حالت او موقت بود شاید نگران بود که اگر از من بخواهد با او فورکس را ترک کنم ناراحت شوم. می توانستم بدون این که در کار دخالت کنم برای انجام این کار به او کمک کنم. خودم را برای دخواست او اماده کرده بودم.
وقتی که به ارامی به دیوار تکیه می کردم دورن را اماده کرده بودم. می دانستم که شانسی برای غافلگیر کردن ادوارد ندارم اما او سرش را بالا نیاورد. چیز سردی درون معده ام پیچ خورد و من کمی به خود لرزیدم. اعتنایی نکردم و عکس گرفتم.
بعد هردوی انها به من نگاه کردند. چارلی اخم کرده بود و چهره ی ادوارد صاف و بی حالت بود.
چارلی با ناراحتی پرسید: ((بلا!چی کار داری می کنی؟))
گفتم: ((اوه سخت نگیر.))بعد با لبخندی ساختگی به طرف چارلی رفتم و جلوی کاناپه روی زمین نشستم و ادامه دادم: ((می دونی که مامان خیلی زود تلفن می کنه تا مطمئن بشه من از هدیه های روز تولدم استفاده می کنم یا نه. قبل از این که احساسات اون جریحه دار بشه باید دست به کار بشم.))
چارلی غرولندکنان پرسید: ((چرا از من عکس می گیری؟!!
با لحن شادی گفتم: (( چون تو خیلی خوشتیپ هستی و چون خودت این دوربین رو برای من خریدی مجبوری یکی از سوژه های عکس من باشی.))
چارلی زیر لب چیز نامفهومی گفت.
با بی تفاوتی تحسین برانگیزی گفتم: (( هی ادورارد. بیا یه عکس از من و پدرم بگیر.))
دورربین را به طرف ادوارد انداختم و با دقت نگاهم را از چشم های او دزدیدم و بعد کنار لبه ی کاناپه نزدیک صورت چارلی زانو زدم چارلی اهی کشید.
ادوارد زیر لب گفت: (( بلا تو باید لبخند بزنی.))
نهایت سعی خودم را کردم و بعد دوربین فلاش زد.
چارلی پیشنهاد کرد: ((بذارین یه عکس از شما بگیرم بچه ها.)) می دانستم که او فقط سعی داشت که خودش جلوی دوربین قرار نگیرد.
ادوارد ایستاد و دوربین را با حرکت نرمی به طرف چارلی انداخت.
رفتم تا کنار ادوارد بایستم.اماده شدن برای عکس گرفتن به نظرم رسمی و عجیب می امد. ادورا یک دستش را با ملایمت روی شانه ی من گذاشت و من بازویم را محکم دور کمر او پیچیدم. می خواستم به صورت او نگاه کنم اما جرئت این کار را نداشتم.
چارلی دوباره به من یارداوری کرد: ((لبخند بزن بلا.))
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. نور فلاش چشمم را خیره کرد.
بعد چارلی گفت: ((برای امشب عکس گرفتن دیگه کافیه.)) بعد دوربین را لای بالشتک های روی کاناپه انداخت و خودش هم روی انها افتاد و ادامه داد: (( مجبور نیستین یه حلقه ی فیلم رو همین امشب تموم کنین.))
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ادوراد دستش را از روی شانه ی من برداشت و خودش را هم از حلقه ی بازوی من رهانید و دوباره روی صندلی راحتی نشست.
کمی مکث کردم و بعد دوباره به طرف کاناپه رفتم. ناگهان از این که مبادا دستهایم به لرزه بیفتد وحشت کردم. دست هایم را روی شکمم گذاشتم تا ان را ارام کنم. بعد چانه ام را هم روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را به صفحه تلویزیون که جلویم بود دوختم اما چیزی نمی دیدم.
وقتی که برنامه به پایان رسید من حتی یک سانتی متر هم از جایم تکان نخورده بودم. از گوشه ی چشم ادورا را دیدم که از جا بلند شد.
او گفت: ((دیگه بهتره برم خونه.))
چارلی بی لنکه نگاهش را از اگهی تلویزیون بگیر گفت: ((میبینمت.))
به زحن بلند شدم و روی پاهایم ایستادم-از بس بی حرکت نشسته بودم بدنم خشک شده بود- و ادورا را تادر خانه همراهی کردم. او مستقیما به طرف اتوموبیلش رفت و سوار شد و از انجا رفت. من هنوز بی هیچ حرکتی جلوی در ایستادهر بودم. متوجه نشده بودم که بابان می بارید. همانجا ایستادم اما نمی دانستم منتظر چه چیزی بودم تا این که در خانه پشت سرمن باز شد.
چارلی از دیدن من که تنها و خیس از باران در انجا ایستاده بودم. حیرت زده شد و پرسید: ((بلا چی کار داری میکنی؟))
((هیچی.))برگشتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.
شبی طولانی بود که برای من ارامش چندانی به همراه نداشت.
همین که نور ضعیفی پشت پنجره اتاقم دیدم از جا بلند شدم. بی اختیار برای رفتن به مدرسه لباس پوشیدم و منتظر شدم تا درخشش افتاب را از پشت ابرها ببینم. وقتی صبحانه ام را تمام کردم به این نتیجه رسیدم که هوا برای گرفتن عکس به اندازه ی کافی روشن است. ابتدا از اتوموبیلم و بعد از نمای خانه ی چارلی عکی گرفتم. بعد برگشتم و زا جنگلی که از کنار خانه ی چارلی شروع می شد نیز چند عکس گرفتم. جالب این که جنگل دیگر چندان ترسناک به نظر نمیرسید.یادم امد که ممکن بوددلم برا این جنگل تنگ شود-برای سبزی ان... برای جاودانگی و قدمتش...برای راز های بیشه هایش. برای همه چیزها.
قبل از این که راه بیفتم دوربین را درون کیف مدرسه ام گذاشتم. سعی کردم فکرم را از ناکامی ظاهری ادوارد برای گذر از وضعیت موجود دور کنم و در عوض ذهنم را روی پروژه ی جدیدم متمرکز نمایم.
حالا علاوه بر ترس بی قراری هم وجودم را فرا گرفته بود. این وضعیت تا چه وقت قرار بود ادامه داشته باشد؟
تمام صبح این وضعیت ادامه داشت. ادوراد در سکوت کنار من راه می رفت و به نظر نمی رسید کهاصلا به من نگاه کند.سعی کردم توجه ام را معطوف کلاسهایم بکنم اما حتی کلاس ادبیات انگلیسی هم نتوانست ذهنم را متمرکز نماید. قبل از این که متوجه شوم اقای برتی من را مخاطب قرار داده بود. او مجبور شده بود دو بار سوالش را در مورد لیدی کاپولت تکرار کند. ادوارد جواب صحیح را در گوش من زمزمه کرد و بعد دوباره بی اعتناییش را به من را از سر گرفت.
هنگام ناهار سکوت ادامه یافت. احساس می کردم که ممکن است در لحظه ای شروع به جیغ کشیدن بکنم بنابراین برای این که حوصله ی خودم را پرت کنم به کنار خط مرزی نامرئی میز تکیه دادم و مشغول حرف زدن با جسیکا شدم.
((هی جس؟))
((چه خبر بلا؟))
((می تونی یه لطفی به من بکنی؟)) بعد دستم را به طرف کیفم دراز کردم و ادامه دادم.
((مادرم از من خواسته تا برای یه البوم چند تا عکس از دوستای خودم بگیرم. پس لطفا چند تا عکس از همه بگیر باشه؟))
او در حالی که لبخند می زد گفت: ((حتما.)) بعد به طرف مایک برگشت و درحالی که دهان او پر از غذا بود بی هوا از او عکس گرفت.
می شد وضعیت مایک را در ان وضعیت پیش بینی کرد! من به دوستانم که دوربین را دست به دست دور میز میچرخاندند نگاه کردم. انها می خندیدند. سربه سر هم می گذاشتند و گاهی از دست هم شاکی می شدند. رفتار انها به طور عجیبی بچگانه می امد. شاید هم من ان روز حال و هوای عادی نداشتم.
جسیکا گفت: ((اوه اوه.)) و بعد در حالی که دوربین را به من برمی گرداند با لحن عذرخواهانه ای اضافه کرد: (( فکر می کنم فیلم دوربین رو تموم کردیم.))
((اشکالی نداره. فکر می کنم عکس هرکسی رو که می خواستم گرفته باشم.))
بعد از مدرسه ادوراد بیی هیچ حرفی من را تا محوطه ی پارکینگ همراهی کرد. باید دوباره سرکار می رفتم و برای اولین بار خوشحال بودم.
به نظر می رسید که او در کنار من نمی توانست بر ناراحتی اش غلبه کند. شاید در تنهایی و خلوت بهتر می توانست با مشکلش کنار بیاید.
سرراهم به فروشگاه لوازم ورزشی نیوتون حلقه ی فیلم دوربین را به مغازه ای در مرکز خرید ثریفت وی دادم و هنگام برگشتن از محل کارم عکس های ظاهر شده را گرفتم. در خانه سلام کوتاهی به چارلی دادم یک تکه گرانولا از اشپزخانه برداشتم و در حالی که پاکت عکس ها را زیر بغل زده بودم خودم را با عجله به اتاقم رساندم.
وسط تختم نشستم و پاکت عکس را با کنجکاوی محتاطانه ای باز کردم. به طور مسخره ای هنوز هم انتظار داشتم که اولین عکس سفید افتاده باشد.

وقتی عکس ها را بیرون کشیدم با صدای بلندی به نفس نفس افتادم. ادوارد با همان شکوه و جذابیت زندگی واقعی اش در عکس دیده می شد. در عکس او نگاه خیره ی چشم های مهربانش را به من دوخته بود. چشم هایی که طی چند روز گذشته دلم برای نگاهشان تنگ شده بود. به راستی اینکه جذابیتی تا بدان حد داشته باشد موضوع اسرار امیزی بود ... جذابیتی که... که غیر قابل تصور بود. هزار کلمه هم نمی توانستند با این عکس برابری کنند.
همه ی عکسهارا یکبار با عجله نگاه کردم و بعد سه تا از آنهارا از بقیه جدا کردم و کنار هم روی تختم گذاشتم.
اولین عکس، ادوارد را در آشپزخانه نشان می داد. چشمهای مهربان او سرشار از شادی صبورانه ای بود. عکس دوم ادوارد و چارلی را نشام میداد که مشغول تماشای تلویزیون بودند. تفاوت حالت چهره ی ادوارد در دو عکس غیر قابل باور بود. در عکس دوم چشمهای او حالت محتاط و مرموزی داشتند.
آخرین عکس من و ادوارد را نشان میداد که با دستپاچگی کنارهم ایستاده بودیم. چهره ی ادوارد شبیه به چهره اش در عکس قبلی بود بی تفاوت و مجسمه وار اما این بدترین چیز در مورد آن عکس نبود . تفاوت بین من و او دردناک می نمود. او پیکر باشکوهی داشت و من.....
عکس را با احساس بیزاری کنار گذاشتم.
به جای انجام تکالیف مدرسه تا دیروقت بیدار ماندم تا عکسهارا داخل آلبوم بچینم. شرح مختصری را با خودکار زیر هر عکس می نوشتم. که شامل نامها و تاریخها بود. بعد به عکس خودم و ادوارد رسیدم و بدون آنکه مدت زیادی به آن نگاه کنم آنرا تا کردم و زیر نوار فلزی جلد گذاشتم طوری که فقط عکس ادوارد دیده میشد.
وقتی کارم تمام شد مجموعه ی دوم از عکسهای چاپ شده را داخل پاکت دیگری گذاشتم و نامه تشکر آمیز طولانی برای رنی به آن ضمیمه کردم.
هنوز نمیخواستم بپذیرم که فکر کردن به ادوارد باعث شده بود تا آن موقع بیدار بمانم اما در واقع دلیل دیگری وجود نداشت. سعی کردم آخرین باری که او به همین شکل از من فاصله گرفته بود را به یادآورم. بدون هیچ عذر و بهانه ای بدون حتی یک تماس تلفنی اما چنین وضعیتی را به یاد نداشتم.
بازهم نتوانستم خوب بخوابم. در مدرسه اوضاع به همان منوال دوروز قبل گذشت. ساکت، ناامید کننده و هراس انگیز. وقتی ادوارد را دیدم که در محوطه ی پارکینگ در انتظار من بود نفس راحتی کشیدم اما آسودگی ام دوامی نداشت. رفتار او فرق نکرده بود شاید حتی سردتر هم شده بود. حتی به یادآوردن دلیل این همه ناراحتی سخت بود. حالا دیگر روز تولد من، همچون گذشته ی دوری به نظر میرسید. آه که اگر فقط آلیس زود برمیگشت!پیش از آنکه وضع بدتر از این بشود!
اما نمیتوانستم زیاد به برگشتن او امیدوار باشم. تصمیم گرفتم که اگر آن روز نتوانستم با ادوارد صحبت کنم فردا به دیدن کارلیسل میرفتم. باید کاری می کردم. با خود عهد کردم که بعد از مدرسه با ادوارد در این مورد حرف بزنم. نمیخواستم هیچ عذر و بهانه ای را بپذیرم.
او مرا تا نزدیکی اتوموبیلم همراهی کرد و من به خود فشار آوردم تا موضوع را با او در میان بگذارم اما قبل از اینکه به ماشین برسیم او پیشدستی کرد و گفت:" اشکالی نداره امروز به دیدنت بام؟"
"البته که نه"
در حالی که در ماشین را برای من باز می کرد پرسید:" همین حالا چطوره؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سعی کردم صدایم را صاف نگه دارم و گفتم:" خیلی خوبه." با این حال از لحن شتابزده ی او خوشم نیامده بود.
گفتم:" فقط اینکه میخواستم سر راهم،نامه ی رنی رو توی صندوق پست بندازم تورو جلوی در خونه می بینم."
او پاکت باد کرده ای که روی صندلی جلو افتاده بود را برداشت.
بعد با صدای آهسته ای گفت:" من اینکار رو میکنم. باز زودتر از تو به اونجا میرسم." لبخند موذیانه ی مورد علاقه ی من روی چهره اش ظاهر شد اما لبخند ضعیفی بود و حتی به چشمهایش هم نرسید.
نمی توانستم جواب لبخندش را بدهم فقط گفتم:"باشه" او در ماشین من را بست و به طرف ماشین خودش رفت.
زودتر از من به خانه ی چارلی رسیده بود. وقتی جلوی خانه ترمز کردم، او اتوموبیلش را جای اتوموبیل چارلی پارک کرده بود. این نشانه ی خوبی نبود، یعنی اینکه نمیخواست بماند. سرم را تکان دادم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم کمی به خودم دل و جرئت بدهم. وقتی که از اتوموبیل پیاده شدم، او هم خارج شد و به سمت من آمد. دستش را برای گرفتن کیفم دراز کرد این کار او عادی بود اما بعد آنرا روی صندلی ماشینم پرت کرد که اصلا عادی نبود! دستم را گرفت و با لحن سردی گفت:" بیا قدم بزنیم"
جواب ندادم. از این وضع خوشم نمی آمد. صدایی که در گلویم خفه شده بود چند بار تکرار کرد این وضع بده! این وضع خیلی بده!!!
اما او منتظر جواب من نمانده بود. مرا به طرف ضلع شرقی حیاط کشید. یعنی جایی که جنگل به داخل حیاط پیشروی کرده بود. با بی میلی دنبال او رفتم و سعی داشتم دلیل وحشتم را پیدا کنم. اما به خود یادآوری کردم این همان چیزی بود که من میخواستم فرصت برای مطرح کردن همه چیز.
پیش از چند قدم به میان درختها نرفته بودیم که او ایستاد. فقط اندکی از کوره راه میان جنگل را طی کرده بودیم. هنوز میتوانستم خانه ی چارلی را ببینم.
کمی راه رفتیم. ادوارد به درختی تکیه داد و به من خیره شد، صورتش حالت مبهمی داشت. گفتم:" بسیار خوب بیا حرف بزنیم."
او نفس عمیقی کشید و گفت:" بلا ما داریم از اینجا میریم."
"چرا حالا؟ هنوز یه سال دیگه...."
"بلا دیگه وقتش رسیده ما دیگه تا چه وقت میتونیم توی فورکس بمونیم؟ کارلیسل هیچوقت نباید به سی سالگی برسه، در حالی که حالا سی و سه ساله شده ما باید دوباره از اول شروع کنیم"
جواب او مرا گیج کرد. فکر می کردم هدفشان از رفتن این است که بتوانند در آرامش زندگی کنند. اگر آنها می خواستند از آنجا بروند دیگر چه لزومی داشت من و ادوارد هم فورکس را ترک کنیم؟ به او خیره شدم و سعی کردم منظورش را بفهمم.
او هم متقابلا با نگاه سردی به من خیره شد. با احساسی از تهوع فهمیدم که دچار سوءتفاهم شده ام.
زیر لب گفتم:" وقتی که میگی ما...؟"
" منظورم اینه که من و خانواده ام" هر کلمه جدا و واضح بود.
گفتم:" باشه منم باهات میام"
" تو نمی تونی بلا! جایی که ما داریم میریم... جای خوبی برای تو نیست!"
"جای خوب برای من جاییه که تو اونجا باشی"
"من به درد تو نمی خورم بلا"
"مسخره بازی در نیار" میخواستم خودم را خشمگین جلوه دهم، اما لحن صدایم فقط حالت ملتمسانه ای داشت." تو بهترین بخش از زندگی منی"
او با ترشرویی جواب داد" دنیای من برای تو ساخته نشده"
" چه اتفاقی برای جاسپر افتاده ادوارد؟ اون که چیز مهمی نبود ادوارد! هیچی نبود!"
با لحن موافقی گفت:" حق با توئه. اون اتفاق دقیقا همون چیزی بود که انتظارش می رفت"
"تو قول دادی! تو بیمارستان فینیکس که بودیم، تو قول دادی که..."

او حرفم را قطع کرد تا جمله ام را اصلاح کند:" قول دادم تا موقعی که بهترین چیز برای تو باشه کنارت بمونم."
با خشم فریاد زدم:" نه! تو نگران روح منی! مگه نه؟"
با وجود اینکه کلمات را با نیرو و فشار زیادی ادا می کردم هنوزهم لحنم به التماس شبیه بود. ادامه دادم:" کارلیسل در اون مورد با من حرف زد. من اهمیت نمیدم ادوارد، اهمیت نمیدم! تو میتونی روحم رو از من بگیری! بدون تو من روح نمیخوام روح من فقط متعلق به توئه"
نفس عمیقی کشید ومدت زیادی با حالتی مبهم به زمین خیره شد. دهانش تکان بسیار نامحسوسی خورد. وقتی که سرانجام سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، چشمهایش تغییر کرده بودند. تیره تر به نظر می رسیدند.
بعد در حالی که کلمات را آهسته و شمرده ادا میکرد گفت:" بلا، من از تو نمیخوام که با من بیای"
وقتی کلمه ها را چند بار در ذهنم تکرار کردم و سعی کردم منظور واقعی آنها را دریابم سکوت کوتاهی برقرار شد.
با احتیاط گفتم:" تو؟ تو منو نمیخوای؟"
ادوارد گفت:" نه"
مات و مبهوت به عمق چشمهایش خیره شدم. او بی هیچ پوزشی متقابلا به من خیره شد. چشمهای او شبیه یاقوت زرد بودند. سخت و شفاف و بسیار عمیق. احساس کردم نگاهم می تواند در عمق چشم های او سفر کند. اما در هیچ کجا از عمق بی پایان آنها نتوانستم تمایل او را برای انکار حرفی که زده بود ببینم.
گفتم:" خوب اینطوری همه چیز عوض میشه"
خودم هم از لحن آرام و منطقی صدام متعجب بودم. شاید به خاطر این بود که کاملا بی حس شده بودم.
وقتی که دوباره شروع به حرف زدن کرد، نگاهش را به میان درخت ها دوخته بود.:" البته از یه نظر، من برای همیشه عشقم رو نسبت به تو حفظ می کنم... اما اتفاقی که چند شب پیش افتاد، منو متقاعد کرد که دیگه وقت تغییر و تحول رسیده. چون من... دیگه از اینکه تظاهر کنم چیزی هستم که واقعا نیستم خسته شدم. بلا من انسان نیستم."
او ادامه داد:" مدت زیادی این موضوع رو نادیده گرفتم و از این بابت متاسفم."
گفتم:" این کارو... این کارو نکن."
صدایم شبیه به نجوای ضعیفی بود. او فقط به من خیره شد و از نگاهش فهمیدم کلمات من خیلی دیر ادا شده بودند. او مصمم بود.
گفت:" تو هم به درد من نمیخوری بلا"
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم و بعد دوباره آن را بستم. او با شکیبایی منتظر ماند.
گفتم:" اگه... اگه این چیزیه که تو میخوای."
سرش را یک بار تکان داد.
تمام بدنم بی حس شد. دیگر نمیتوانستم چیزی را پایین تر از گردنم حس کنم.
او گفت:" دلم میخواد یه لطفی به من بکنی، البته اگه چیز زیادی نباشه"
نمیدانم او در چهره ی من چه دیده بود، چون در واکنش به آن، در چهره اش حالت خاصی پدیدار شد.
با بلند ترین صدایی که در توانم بود قول دادم:" هر چیزی که بخوای..."
وقتی به او نگاه کردم آب شدن چشم های یخ زده اش را دیدم.
حالا که او از قالب یخی اش در آمده بود با لحن آمرانه ای گفت:" هیچ کار جسورانه یا احمقانه ای نکن می فهمی چی میگم؟"
سرم را با ناامیدی تکان دادم.
سوزش نگاهش فروکش کرد. او گفت:" البته من به فکر چارلیم اون به تو احتیاج دار به خاطر اونم که شده مراقب خودت باش"
دوباره سرم را تکان دادم و زمزمه کردم:" این کارو میکنم."
به نظر میرسید کمی آرام گرفته باشد.
او گفت:" در عوض منم یه قولی بهت میدم قول میدم این آخرین باری باشه که منو می بینی. من دیگه بر نمیگردم. دیگه تورو درگیر چنین ماجرایی نمیکنم دیگه میتونی به زندگیت ادامه بدی مثل اینکه من هیچوقت وجود نداشته ام."
حتما زانوهایم به لرزش افتاده بودند چون ناگهان متوجه شدم که درختها تکان میخورند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او با ملایمت لبخند زد و گفت:" نگران نباش، تو انسانی، حافظه ی تو مثل الک یا آب کشه! برای موجودی مثل تو زمان میتونه همه ی زخمارو شفا بده"
پرسیدم:" و خاطرات تو چی میشه؟"
او گفت:" خوب..." لحظه ی کوتاهی مکث کرد و ادامه داد:" من خاطره هامو فراموش نمی کنم. اما جنس من طوریه که... فکرم خیلی زود آزاد و رها میشه"
او لبخندی زد لبخند ملایمی بود و تا چشمهایش گسترش نیافت.
او یک قدم از من دور شد و گفت:" فکر کنم همش همین بود. ما دیگه مزاحم تو نمی شیم"
کلمه ی ما وجه مرا جلب کرد و حیرتم را بر انگیخت.
با خودم فکر کردم:" آلیس دیگه بر نمی گرده" نمیدانم او چگونه صدای افکارم را خوانده بود.
سرش را به آرامی تکان داد و گفت:" نه همه ی اونا رفتن من موندم تا با تو خداحافظی کنم"
با لحن ناباورانه ای پرسیدم:" آلیس رفته؟"
" اون میخواست با تو خداحافظی کنه اما من متقاعدش کردم که جدایی تر و تمیز برای تو بهتره"
سرم گیج میرفت به زحمت توانستم قکرم را متمرکز کنم. حرفهای او در ذهنم طنین انداز شده بود و میتوانستم صدای دکتری را که بهار گذشته در فینیکس بود، بشنوم او گفته بود:" می بینی که جدایی تر و تمیزیه" بعد انگشتش را در امتداد شکستگی استخوانم حرکت داده بود و گفته بود:" خوبه اینطوری راحتتر و سریعتر جوش می خوره."
سعی کردم عادی نفس بکشم. باید راهی برای خروج ازین کابوس پیدا می کردم. ادوارد با همان صدای آرام و آهسته گفت:" خداحافظ بلا"
با صدای گرفته ای گفتم:" صبر کن"
دستم را به سوی او دراز کردم و سعی داشتم پاهای بی حسم را وادار کنم که مرا به جلو ببرند. فکر میکردم که او نیز دستش را به سمت من دراز خواهد کرد. زهی خیال باطل! دستهای سرد او دور مچ های من قفل شدندو آنها را به پهلوهایم چسباندند. او به طرف من خم شد و لبهایش را با ملایمت برای کوتاهترین لحظه ی ممکن به پیشانی ام تماس داد. چشمهایم بسته شدند.
درحالی که نفس سردش پوستم را نوازش می داد. زیر لب گفت:" مراقب خودت باش"
وزش نسیم ملایمی را حس کردم. چشمهایم به سرعت باز شدند.
او رفته بود.
با پاهایی لرزان و بی توجه به اینکه اقدام من بیهوده است دنبال او دویدم. آثار مسیر گذر او بلافاصله محو شده بود. اگر دست از جست و جوی او می کشیدم، همه چیز برایم پایان می یافت.
عشق، زندگی . مفهوم آنها... همه چیز به آخر می رسید.
همچنان به راه رفتن ادامه دادم. زمان مفهومش را برای من از دست داده بود.
ساعتها گذشته بود اما بیشتر از چند ثانیه به نظر من نمی آمد. گویی زمان از حرکت ایستاده بود. هر چقدر پیش میرفتم هیچ تغییری در جنگل نمیدیدم. بارها تلو تلو خوردم و همچنان که هوا تاریک و تاریکتر می شد چند بار به زمین افتادم.
سرانجام پایم به چیزی گیر کرد. همانجا روی زمین ماندم. روی پهلویم برگشتم تا بتوانم نفس بکشم و بدنم را روی سرخس های مرطوب کف جنگل جمع کردم.
همچنانکه آنجا دراز کشیده بودم احساس کردم زمان بیشتر از آنچه فکرش را کرده بودم سپری شده است. نمیتوانستم حدس بزنم که چه مدت از آغاز شب گذشته بود. آیا جنگل همیشه شب هنگام انقدر تاریک می شد؟ بدون شک قاعده این بود که کمی از نور مهتاب از میان ابرهای پاره پاره عبور کند و به روی زمین بتابد.
اما امشب خبری از نور و روشنایی نبود. شاید ماه گرفته بود! شاید ماه نویی در راه بود!
یک ماه نو! با اینکه سردم نبود به خودم لرزیدم!
قبل از اینکه صداهایی را بشنوم هوا برای مدتی طولانی تاریک بود. کسی اسم من را صدا می زد. بدون شک کسی مرا صدا میکرد! صدارا نشناختم. فکر کردم به آن صدا جواب بدهم. اما سرگیجه داشتم . کمی بعد باران مرا از خواب بیدار کرد.
باران کمی ناراحتم کرد. هوا سرد بود. بازوهایم را از دور پاهایم باز کردمتا صورتم را بپوشانم. درست در همان لحظه بود که دوباره آن صدارا شنیدم. اینبار از جای دورتری به گوش می رسید. گاهی هم مثل این بود که چند صدا به طور همزمان نام مرا صدا می زدند.

ناگهان صدای دیگری به گوش رسید که به طور غافلگیر کننده ای به من نزدیک بود. شبیه به نفس کشیدن با بینی گرفته. صدای یک حیوان! صدای نیرومندی بود. مطمئن نبودم که بتوانم احساس وحشت کنم! وحشت نکردم- بی حس بودم. اهمیتی نداشت بعد آن صدا دور و محو شد.
باران ادامه داشت و من میتوانستم قطره های باران را که روی گونه هایم سرازیر شده بود، حس کنم. سعی داشتم نیرویم را جمع کنم تا بتوانم سرم را بای دیدن نور و روشنایی برگردانم. ابتدا، سوسوی خفیفی را که از میان بوته هایی در دوردست می تابید، دیدم. سوسوی ضعیف درخشان تر و درخشان تر شد و برخلاف نور متمرکز یک چراغ قوه، فضای بزرگی را روشن کرد. بعد نوری از میان نزدیکترین بوته به چشمم خورد. و من فانوسی را که با گاز پروپان کار می کرد دیدم. اما نتوانستم چیز دیگری را ببینم چون نور شدید فانوش چشم هایم را خیره کرده بود.
"بلا"
صدای بم و ناآشنایی بود. اما ظاهرا مرا خوب می شناخت. او برای صدا زدن من نامم را بر زبان نیاورده بود بلکه پیدا شدنم او را به گفتن نامم واداشته بود.
نگاه خیره ام را به طرف بالا انداختم_ به نظرم ارتفاع غیر قابل باوری بود. حالا می توانستم چهره ی تیره ای را که بالای سرم بود ببینم. آگاهی مبهمی به من می گفت که چون هنوز سرم روی زمین بود قامت مرد غریبه تا آن حد بلند به نظر می رسید.
غریبه پرسید:" صدمه دیدی؟"
میدانستم که آن کلمه ها معنا دارند اما تنها کاری که توانستم بکنم این بود که با حالتی بهت زده به او خیره شوم. در چنین لحظه ای معنای واژه ها چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟
" بلا اسم من سام اولی هست"
اسم او اصلا برای من آشنا نبود.
"چارلی منو فرستاد که دنبال تو بگردم"
چارلی؟! این کلمه سیمی را در ذهنم به ارتعاش درآورد و سعی کردم توجه بیشتری به حرفهایش داشته باشم در هر حال چارلی برایم اهمیت داشت. مرد بلند قامت دستش را به طرف من دراز کرد به دست او خیره شدم اما نمی دانستم چه باید بکنم.
چشمهای تیره ی او لحظه ای با دقت به من دوخته شدند و بعد شانه هایش را بالا انداخت. با حرکت نرم و سریعی من را از روی زمین بلند کرد و روی شانه هایش نگه داشت.
درحالی که او با گامهای تندی از میان جنگل مرطوب می گذشت من با بی حالی روی بازوانش تکان میخوردم. بخشی از وجودم به من می گفت که باید ازین وضع ناراحت باشم حمل شدن روی بازوهای یک غریبه. اما دیگر حتی توان ناراحت شدن هم نداشتم.
به نظر نمیامد که زمان طولانی ای گذشته باشد. تا اینکه چراغهایی به چشم خورد و همهمه ی صداهای مردانه ی زیادی به گوش رسید. سام اولی، همچنانکه به کانون هیاهو نزدیک میشد، سرعت گامهایش را کاهش داد.

بعد با صدای طنین دار و رسایی گفت :" پیداش کردم"
هیاهوی صداها فرونشست و بعد دوباره با شدت بیشتری به گوش رسید. تصاویر گیج کننده ی صورتهای زیادی را بالای سرم دیدم. صدای سام تنها صدایی بود که در میان آنهمه هیاهو برایم مفهوم بود. شاید برای این بود که گوشم روی سینه ی او قرار داشت. سام به کسی گفت:" نه، فکر نمیکنم آسیب دیده باشه فقط مرتب تکرار میکنه اون رفته"
آیا من این جمله را با صدای بلند گفته بودم؟ لبم را گاز گرفتم.
صدایی پرسید:" بلا عزیزم حالت خوبه؟"
با صدایی که ضعیف و عجیب به نظر می رسید گفتم:" چارلی؟"
"من همینجام عزیزم"
دستهایی پیکرم را رد و بدل کردند و بعد بوی چرم ژاکت پلیسی پدرم را حس کردم. چارلی زیر بار سنگینی من به زحمت راه می رفت.
سام اول پیشنهاد کرد:" شاید بهتر باشه بقیه ی راه رو هم من بیارمش"
چارلی که کمی نفس نفس میزد گفت:" خودم میارمش"
او آهسته و به زحمت راه افتاد. دلم میخواست به او بگویم که مرا روی زمین بگذارد اما صدایی از گلویم خارج نمیشد.
چشمهایم را بستم. هرازگاهی چارلی در گوشم زمزمه میکرد:" دیگه چیزی نمونده به خونه برسیم عزیزم"
وقتی صدای باز شدن قفل در را شنیدم چشمهایم را گشودم.با صدای اعتراض آمیز ضعیفی گفتم:" پدر من سراپا خیسم"
با لحن خشکی گفت:" مهم نیست" و بعد مشغول صحبت با کسی شد:" پتوها بالای راه پله توی کمده"
صدای جدیدی پرسید:" بلا؟" به مردی که موهای جوگندمی داشت و به طرف من خم شده بود نگاه کردم و چند لحظه طول کشید تا اورا شناختم.
زیر لب گفتم:" دکتر گراندی؟"
او گفت:" خودمم عزیزم، بلا تو صدمه دیدی؟"
یک دقیقه طول کشید تا مفهوم پرسش اورا درک کردم. دکتر گراندی منتظر بود. او یکی از ابروهای جو گندمی اش را بالا برد و عمق چین های روی پیشانی اش بیشتر شد. به دروغ گفتم:" من صدمه ندیدم."
دست گرم او را روی پیشانی ام حس کردم. انگشتهایش قسمت داخلی مچ دستهایم را فشار دادند.
با خونسردی پرسید:" چه اتفاقی برای تو افتاد؟"

درحالی که طعم وحشت را در انتهای گلویم حس می کردم بدنم در زیر دست او منجمد شد
دکتر دست بردار نبود و دوباره پرسید:" توی جنگل گم شده بودی؟" می دانستم که چند نفر دیگر هم منتظر جواب من بودند. سه مرد بلند قامت با چهره های تیره،که حدس زدم از منطقه ی لاپوش، همان منطقه ی سرخپوست نشین کوئیلوت در نزدیکی خط ساحلی، آمده بودند و سام اولی در میان آنها بود. آنها خیلی نزدیک به من ایستاده بودند. آقای نیوتن و مایک و آقای وبر_ پدر آنجلا_ نیز آنجا بودند. آنها با نگاههایی مخفیانه تر از نگاه غریبه ها به من چشم دوخته بودند.صداهای بم دیگری نیز از آشپزخانه به گوش می رسید. اینطور به نظر می امد که بیش از نیمی از مردم شهر در جست و جوی من بودند. چارلی از همه به من نزدیکتر بود و خم شد تا جواب مرا بشنود. زیر لب گفتم:" آره من گم شدم."
دکتر با حالتی متفکرانه سرش را تکان داد و با انگشتهایش زیر چانه ی مرا با ملایمت معاینه کرد.
دکتر گراندی پرسید:" احساس خستگی میکنی؟"
سرم را تکان دادم. بعد از لحظه ای صدای دکتر را شنیدم که به چارلی می گفت:" فکر نمیکنم صدمه ای دیده باشه فقط دچار خستگی مفرط شده بذار اونقدر بخوابه و استراحت کنه تا این خستگی برطرف شه فردا می آم تا معاینش کنم." بعد مکث کرد حتما به ساعتش نگاه کرده بود چون گفت:" خوب، حالا دیگه واقعا دیر وقته"
صدای غژغژ مانندی به گوش رسید.
چارلی گفت:"حقیقت داره؟ اونا واقعا رفتن؟؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دکتر گراندی جواب داد:" دکتر کالن از ما خواست تا چیزی به کسی نگیم. یه پیشنهاد ناگهانی بهشون شده بود. اونها باید فورا تصمیم میگرفتن کارلیسل نمیخواست که رفتن اونا از اینجا زیادی سرو صدا کنه."
چارلی غرولند کنان گفت:" بهتر بود یه اشاره ای میکردن."
دکتر گراندی که ناراحت به نظر می رسید گفت:" آره خوب شاید با وضعیتی که اون داشت بهنر بود یه ندایی میداد."
دگر نمیخواستم به حرفهای آنها گوش کنم. دستم را به اطراف تکان دادم تا لبه ی لحافم را پیدا کنم و آنرا روی سرم کشیدم.بین هشیاری و بی خبری شناور بودم. صدای آهسته ی چارلی را میشنیدم که از همه تشکر می کرد. تلفن چندبار زنگ زد و چارلی با عجله به طرف آن رفت تا مبادا من از خواب بیدار شوم. او زیر لب به همه ی تلفن کننده ها در مورد سلامتی من اطمینان میداد.
"آره پیداش کردیم حالش خوبه گم شده بود حالا حالش خیلی خوبه" بارها و بارها این جملات را تکرار کرد. و سرانجام وقتی که او خودش را برای خواب شبانه روی صندلی راحتی انداخت چند دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. چارلی تلفن را برداشت. و گفت:" آره" و بعد خمیازه ای کشید. لحن صدایش تغییر کرد و با هشیاری بیشتری پرسید:" کجا؟" لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد دوباره چارلی پرسید:" مطمئنی که بیرون اون منطقه اس؟" مکث کوتاه دیگری ایجاد شد و باز چارلی بود که گفت:" اما چی ممکنه اونجا در حال سوختن باشه؟" او هم نگران و هم بهت زده به نظر می رسید. ادامه داد:" ببین حالا با اونجا تماس میگیرم تا ببینم چی میشه."
با علاقه ی بیشتری گوش دادم. چارلی شماره ای را گرفت و گفت:" هی بیل منم چارلی عذر میخوام که این وقت صبح زنگ زدم.نه اون حالش خوبه...ممنون... اما من برای این تلفن نکردم. همین الان خانم استانلی به من زنگ زد اون میگه که از پنجره ی طبقه ی دوم خونش میتونه آتیشی رو روی پرتگاه های دریا ببینه.. اما راستش من... اوه!!!!!" ناگهان تغییری در صدای چارلی ایجاد شد ناراحتی یا خشم. بعد با لحن طعنه آمیزی پرسید:"چرا باید اونا اینکارو بکنن؟ اهان راست میگی خوب لازم نیست که از من عذر خواهی کنی. فقط مواظب باش شعله های آتیش پخش نشن. تعجب میکنم که چرا اونا باید تو یه همچین هوایی آتیش روشن کنن."
چارلی کمی مکث کرد و با بی میلی ادامه داد:" به خاطر فرستادن سام و بقیه ی بچه ها ممنونم حق با تو بود ونا جنگلو بهتر از ما میشناسن. سام بلا رو پیدا کرد. پس یکی طلب تو... آره بعدا باهات صحبت میکنم." وقتی چارلی تلو تلو خوران به اتاق نشیمن بر میگشت زیر لب پرسیدم:" مشکلی پیش اومده؟"
او با عجله خودش را به کنار من رساند:" عزیزم می بخشی که تو رو بیدار کردم."
"جایی داره میسوزه؟"
با لحن اطمینان بخشی گفت:" چیز مهمی نیست فقط یه کم آتیش بازی رو صخره ها راه انداختن." پرسیدم:" آتیش بازی؟" صدایم کنجکاو به نظر نمیرسید بی روح بود!
چارلی اخم کرد و توضیح داد:" بعضی از برو بچه های اون منطقه هوچی بازی در آوردن"
با بی تفاوتی پرسیدم :" برای چی؟"
"به خاطر خبری که شنیدن جشن گرفتن"

زیر لب گفتم:" به خاطر رفتن کالن ها! اونا دلشون نمیخواست کالن ها تو منطقه ی لاپوش زندگی کنن یادم رفته بود
کوئیلوت ها عقیده های خرافه آمیزی راجع بع خون سرد ها داشتند آنها خونسردها را خوناشام هایی می دانستند که دشمن قبیله ی آنها بودند. درست مثل افسانه های دیگرشان در مورد سیل عظیم و نیاکان گرگ نمایشان که برادر گرگها بودند. این چیزها برای بیشتر آنان قصه و فرهنگ عامه بود. اما تعداد معدودی از آنها این هارا باور داشتند. دوست خوب چارلی، یعنی بیلی بلک، به این افسانه ها اعتقاد داشت اما حتی پسر خود او ، جیکوب، فکر میکرد که اینها احمقانه است. بیلی به من هشدار داده بود از کالنها فاصله بگیرم. گذر نام کالن ها از ذهنم چیزی را در درونم تکان داد.
چارلی بریده بریده گفت:" مسخره س"
چارلی پرسید:" بلا؟"
با نگرانی به او نگاه کردم.
" اون... اون تورو توی جنگل رها کرد و رفت؟"
من سوال او را بی جواب گذاشتم و پرسیدم:" از کجا فهمیدین باید تو جنگل دنبالم بگردین؟"
چارلی با حیرت جواب داد:" از روی یادداشت خودت" دستش را توی جیبش برد و تکه کاغذ مچاله شده ای را بیرون آورد دست خط خرچنگ قورباغه ی روی آن تا حد زیادی شبیه به دست خط من بود اما به هر حال خط من نبود! روی کاغذ نوشته شده بود:
" برای پیاده روی با ادوارد به طرف کوره راه جنگل رفتم زود برمیگردم"
بلا
چارلی با صدای آهسته ای گفت:" وقتی که تو برنگشتی من به خونه ی کالن ها زنگ زدم اما کسی جواب نداد بعد به بیمارستان زنگ زدم و دکتر گراندی گفت که کارلیسل برای همیشه رفته"
"اونا کجا رفتن؟"
"ادوارد چیزی به تو نگفت؟"
چارلی نگاه مشکوکی به من انداخت و ادامه داد:" کارلیسل توی یکی از بیمارستانای بزرگ لوس آنجلس مسئولیتی رو قبول کرده"
لوس آنجلس آفتابی! آخرین جایی که ممکن بود آنها بروند. یادآوری چهره ی ادوارد سینه ام را با انبوه انباشت.
چارلی با اصرار گفت:" میخوام بدونم که ادوارد تورو وسط جنگل به حال خودت ول کرد و رفت؟"
نام او بار دیگر موجی از دردو شکنجه را در وجودم راه انداخت. سرم را تکان دادم و با ناامیدی سعی کردم ازین درد بگریزم گفتم:"تقصیر من بود اون منو همین جا اول کوره راه ول کرد جایی که میتونستم خونه رو ببینم ولی من سعی کردم دنبالش برم."
چارلی خواست چیزی بگوید اما من در حرکت بچگانه ای گوشهایم را گرفتم و گفتم:" پدر، من دیگه نمیتونم درباره ی این موضوع صحبت کنم میخوام به اتاق خودم برم"
قبل ازینکه او بتواند جوابی بدهد به زحمت از روی صندلی بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. کسی به خانه ی ما آمده و یادداشتی برای چارلی نوشته بود یادداشتی که به او کمک کند تا من را پیدا کند. با عجله خودم را به اتاقم رساندم و قبل ازینکه به طرف دستگاه پخش که روی تختم بود بروم در را پشت سرم محکم کوبیدم و آن را قفل کردم.
همه چیز درست به همان شکلی بود که من اتاق را ترک کرده بودم. دکمه ای را در بالای دستگاه پخش فشار دادم در آن به آرامی بیرون لغزید. دستگاه خالی بود. آلبومی که رنی به من داده بود کنار تخت روی زمین قرار داشت درست همان جایی کع آخرین بار آنرا گذاشته بودم. با دستی لرزان جلد آلبوم را گشودم.
لزومی نداشت که از صفحه ی اول جلوتر بروم در زیر گوشه های فلزی کوچک عکسی دیده نمی شد. در آنجا ایستادم مطمئن بودم که او همه ی یادگارهایش را با خود برده!
او خودش به من قول داده بود:"انگار که من اصلا وجود نداشته ام"
کف چوبی صاف اتاق را زیر زانوانم حس کردم و بعد کف دستهایم را و بعد... گونه ام را به کف اتاق چسباندم. امیدوار بودم که بی هوش شوم اما با کمال ناامیدی هشیاری ام را از دست ندادم امواج رنج و درد که تا آن موقع به آرامی به ساحل وجودم می رسیدند، حالا بلندتر شده، از سرم گذشته و من را در خود غوطه ور ساخته بودند.

دیگر نتوانستم خودم را به سطح این امواج برسانم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 13 از 62:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA