ارسالها: 8724
#131
Posted: 16 Aug 2012 11:10
فصل چهارم
دیدار
زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!!
مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت."
سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد.
هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم"
او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل"
پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟"
احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود.
چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی."
در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟"
چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی"
این حرف او کمی نیشدار بود.
گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم"
او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!"
این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر"
"من از تو معذرت خواهی نمیخوام"
آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟"
"بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی"
"میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود.
" گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری"
"کمک؟"
"وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود.
زیر لب گفتم:" میدونم پدر"
او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه"
" من حالم خوبه"
او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..."
" تو ازمن میخوای با یک روانکاو ملاقات کنم؟" بعد ازینکه منظور اورا فهمیده بودم لحن صدایم کمی تندتر شده بود!
"شاید موثر بشه!"
" و شاید هم هیچ فایده ای نداشته باشه!"
من چیز زیادی در مورد تحلیل روانکاوی نمیدانستم اما کمابیش مطمئن بودم که اگر بیمار، صداقت نسبی نداشته باشد، فایده ای نخواهد داشت. بدون شک من میتوانستم حقیقت را به روانکاو بگویم، البته اگر دلم می خواس بقیه ی عمرم را در تیمارستان، در سلولی که دیوارهایش را با عایق صدا پوشانده باشند، سپری کنم!
چارلی مدت کوتاهی حالت لجباز چهره ی مرا بررسی کرد و بعد مسیر حمله اش را عوض کرد!
او گفت:" عقل من دیگه بیشتر ازین قد نمیده بلا شاید مادرت..."
با لحن سردی گفتم:" ببین من امشب میرم بیرون! اگه تو بخوای! به جسیکا و آنجلا هم زنگ میزنم"
او با ناامیدی گفت:" این، اون چیزی نیست که من میخوام. فکر نمیکنم من بتونم درحالی زندگی کنم که ببینم تو بیشتر ازین سختی می کشی. من تاحالا کسی رو ندیدم که به اندازه ی تو تقلا کنه! که دیدنش درد آوره!"
"متوجه نمیشم پدر! اولش تو عصبانی هستی چون من کاری نمیکنم بعد میگی که از من نمیخوای برم بیرون"
" من ازت میخوام که خوشحال باشی! حتی نه خیلی زیاد! فقط ازت میخوام که اینقدر غمگین نباشی! فکر میکنم اگه از فورکس بری شانس بیشتری برای اینکار داشته باشی!"
گفتم:" من ازینجا نمیرم"
"چرا؟"
"من آخرین نیم سال تحصیلی خودم رو توی دبیرستان این شهر می گذرونم_ اگه از اینجا برم همه چیز خراب میشه"
" تو دانش آموز خوبی هستی! از عهدش بر میای!"
"من نمیخوام مزاحم مامان و فیلیپ باشم"
"مادرت برای اینکه تورو پیش خودش برگردونه جون میده!"
" هوای فلوریدا خیلی گرمه!"
مشت او دوباره روی میز فرودآمد او گفت:" بلا هردوی ما میدونیم که واقعا چه اتفاقی داره اینجا می افته و این به نفع تو نیست!" او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"ماه ها گذشته! نه تلفنی نه نامه ای نه هیچ نوع تماس یا ارتباطی! او نمیتونی تا ابد منتظر اون بمونی!"
نگاه خشمگینی به چارلی انداختم. گرما کمابیش، اما نه به طور کامل به صورتم رسید. مدت ها از آخرین باری، که من در اثر هرگونه احساسی یرخ شده بودم می گذشت.
چارلی به خوبی می دانست که صحبت کردن درباره ی این موضوع خاص به طور کامل ممنوع است.
با لحن آهسته و سردی گفتم:"من منتظر چیزی نیستم! انتظار کسی رو نمی کشم!"
چارلی با صدایی که گرفته بود گفت:" بلا..."
حرف اورا قطع کردم و گفتم:" من باید برم مدرسه" از جا بلند شدم و صبحانه ی دست نخورده ام را از روی میز برداشتم. دیگر تاب و تحمل گفتگوی دیگری را با چارلی نداشتم. در حالی که بند کیف مدرسه ام را روی شانه ام می انداختم، گفتم:" من با جسیکا قرار میذارم. شاید برای شام نتونم به خونه برگردم. ما به پورت آنجلس میریم و یخ فیلم تماشا می کنیم"
قبل از اینکه چارلی بتواند واکنشی نشان بدهد خودم را به در جلویی رساندم. عجله ی من برای فرار از چارلی باعث شد یکی از اولین کسانی باشم که به مدرسه رسیده بودند. مزیت اینکار آن بود که جای واقعا خوبی برای پارک کردن اتوموبیلم یافتم. اما بُعد منفی قضیه این بود که حالا وقت زیادی داشتم. و من مدتی بود که سعی میکردم به هر قیمتی شده از داشتن وقت فراغت پرهیز کنم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#132
Posted: 16 Aug 2012 11:12
به سرعت و قبل ازینکه بتوانم فکر کردن در مورد اتهام های چارلی را شروع کنم، کتاب حسابان را از توی کیفم بیرون کشیدم. به سرعت صفحه ای ازکتاب را که قرار بود امروز آنرا شروع کنیم باز کردم و سعی کردم ذهنم را با آن مشغول کنم. خواندن ریاضیات حتی از گوش کردن به درسی که معلم می داد بدتر بود. اما رفته رفته درینکار پیشرفت می کردم. طی چند ماه گذشته من ده برابر وقتی را که پیشتر برای مطالعه ی ریاضی به کار می بردم، صرف کرده بودم! در نتیجه موفق شده بودم نمره ام را به حد پایین الف برسانم! می دانستم که آقای وارنر احساس می کرد پیشرفت من به واسطه ی روشهای برتر او بری تدریس ریاضی تحقق پیدا کرده بود و اگر این موضوع باعث خوشحالی او می شد من قصد نداشتم حباب شادمانی اش را بترکانم!
آنقدر سرم را با ریاضی گرم کردم تا محوطه ی پارکینگ پر شد! و بعد با عجله به طرف کلاس ادبیات انگلیسی به راه افتادم. ما روی کتاب مزرعه حیوانات کار میکردیم که موضوع کمابیش ساده ای داشت. من اهمیتی به کمونیسم نمیدادم این تغییر خوشایندی نسبت به داستانهای عاشقانه ی خسته کننده ای بود که بخش عمده ی برنامه ی درسی ادبیات انگلیسی را تشکیل می دادند. ر.ی صندلی خودم آرام گرفتم و از اینکه توضیحات آقای برتی ذهنم را مشغول میکرد خوشحال بودم!
وقتی در مدرسه بودم زمان به تندی می گذشت. زنگ بسیار زودتر از حد انتظارم به صدا در آمد و من شروع کردم به جمع کردن وسایل توی کیفم.
"بلا؟"
صدای مایک را شناختم و قبل ازینکه حرفی بزند کلمات بعدی اش را می دانستم.
"میخوای فردا کار کنی؟"
سرم را بالا آوردم. او وسط کلاس ایستاده و به میز تکیه داده بود. هر جمعه او این سوال را از من می پرسید. برای او اهمیتی نداشت که من مدتها بود که روزهای شنبه را سرکار نمیرفتم. البته با یک مورد استثنا، که به چند ماه قبل مربوط بود. من یک کارمند آزمایشی بودم!
گفتم:" فردا شنبس درسته؟"
با لحن موافقی گفت:" آره درسته توی کلاس اسپانیولی می بینمت"
با چهره ی گرفته ای خودم را به کلاس حسابان رساندم. این کلاسی بود که در آن باید کنار جسیکا می نشستم.هفته ها و ماه ها از آخرین باری که جسیکا، هنگام گذشتن از کنارم با من سلام و احوالپرسی کرده بود، میگذشت. میدانستم که با رفتار غیر اجتماعی خودم، اورا رنجانده بودم و حالا او با من سرسنگین شده بود. حالا دیگر صحبت کردن با او کار آسانی نبود! به خصوص اگر از او میخواستم لطفی در حق من بکند. در حالی که بیرون کلاس این سو و ان سو میرفتم و دست دست میکردم، راه هایی را که داشتم سبک سنگین کردم. قرار بود بار دیگر که چارلی را میدیدم نوعی گزارش در مورد تعامل اجتماعی خودم به او بدهم. میدانستم که نمیتوانم دروغ بگویم از طرفی فکر اینکه تنهایی به پورت آنجلس بروم وسوسه ام میکرد! با این کار مطمئن میشدم که اگر چارلی کیلومتر شمار اتوموبیلم را کنترل میکرد میتوانست عدد مورد نظرش را ببیند! اما از طرفی مادر جسیکا معروف ترین خاله زنک در تمام شهر بود و بدون شک،چارلی در اولین فرصت به سراغ او می رفت. آهی کشیدم و در را هل دادم تا باز شود. آقای وارنر که تازه درس را شروع کرده بود، نگاه تندی به من انداخت. با عجله به طرف صندلی ام رفتم. وقتی کنار جسیکا نشستم، او سرش را بلند نکرد. خوشحال بودم که برای آماده سازس ذهن خودم، پنجاه دقیقه وقت داشتم.
این کلاس حتی سریعتر از کلاس ادبیات انگلیسی گذشت. وقتی آقای وارنر کلاس را 5 دقیقه زودتر تعطیل کرد، من اخم کردم. او طوری لبخند میزد انگار که لطف بزرگی در حق ما کرده!
گفتم:" جسیکا؟"
بدنم جمع شد و بینی ام چین افتاد و در همان حال منتظر بودم که او به طرف من برگردد.
او روی صندلی اش به طرف من چرخید. تا با من روبه رو شود.بعد در حالی که با ناباوری به من نگاه میکرد پرسی:" بلا تو داری با من حرف میزنی؟"
"البته" بعد چشمانم را بازتر کردم تا معصومیتم را به او نشان بدهم.
"چیه؟ میخوای تو درس حسابان بهت کمک کنم؟" لحن او کمی آزرده بع نظر میرسید. سرم را تکان دادم و گفتم:" نه راستش میخواستم ببینم که مایلی امشب با هم بریم سینما؟ من واقعا احتیاج دارم که با یه دوست برم بیرون!" کلمه ها با لحن خشکی ادا شده بودند. او مشکوک به نظر میرسید. باز هم با لحن نه چندان دوستانه ای پرسید:" چرا از من میخوای؟"
"وقتی بخوام با یه دوست همکلاسی برم بیرون تو اولین کسی هستی که بهش فکر میکنم"لبخند زدم و امیدوار بودم که لبخندم واقعی به نظر بیاید کمابیش واقعیت را گفته بودم. به نظر می آمد که کمی نرم شده باشد، گفت:" خوب، نمیدونم"
"برنامه ی دیگه ای داری؟"
"نه... فکر میکنم بتونم با تو بیام. چه فیلمی رو میخوای ببینی؟"
سعی کردم طفره بروم:" نمیدونم چه فیلم هایی داره پخش میشه؟" فکر اینجای قضیه را نکرده بودم.گفتم:" اون فیلمی که توش یه زن رئیس جمهور میشه چطوره؟" او با حالت عجیبی به من نگاه کرد و گفت:" بلا اون فیلم برای همیشه از اکران خارج شده"
اخم کردم و گفتم:" اوه، ببینم تو چه فیلمی رو دوست داری ببینی؟"
برخلاف میل جسیکا پرحرفی ذاتی او شروع به تراوش کرد و با صدای بلند شروع به توضیح دادن کرد:" خوب، یه فیلم کمدی رمانتیک هست که نقد های خیلی خوبی ازش شده من دوست دارم اونو ببینم. پدرم هم تازه فیلم بن بست رو دیده و خیلی هم ازش خوشش اومده"
عنوان فیلم دوم نظرم را جلب کرد و پرسیدم:" موضوع این فیلم چیه؟"
"زامبی ها!! یا یه همچین چیزی. پدرم گفت ترسناکترین فیلمی بوده که تا حالا دیده!"
گفتم:" به نظر عالی میاد!" در حقیقت من ترجیح می دادم به جای تماشا کردن یک فیلم عاشقانه با زامبی ها سر و کار داشته باشم!
جسیکا گفت:" باشه" به نظر کیرسید جواب من اورا متعجب کرده باشد. فراموش کرده بودم که فیلم های ترسناک را دوست دارم یا نه!مطمئن نبودم. بالحن تعارف آمیزی گفت:" میخوای بعد از ظهر با ماشینم بیام دنبالت؟"
"حتما"
جسیکا قبل ازینکه مرا تنها بگذارد لبخند دوستانه ی تردید آمیزی زد. لبخند من در پاسخ به او با کمی تاخیر همراه بود اما به نظرم رسید جسیکا آنرا دید!
ادامه ی روز به سرعت سپری شد و فکر من درگیر برنامه ریزی برای شب بود از روی تجربه میدانستم که وقتی جسیکا را به حرف بیاورم، میتوانم در لحظه های مناسب با چند جواب زیرلبی و آهسته اورا راضی نگه دارم. من به کمترین هم صحبتی و تعامل با او نیاز داشتم.
آشفتگی شدیدی که روزهای مرا تیره و تار کرده بود، گاهی گیج کننده می شد. وقتی خودم را در اتاقم دیدم، متعجب شدم.نمیتوانستم مسیر بازگشت به خانه و حتی باز کردن در اتاقم را به روشنی به یاد بیاورم. اما اهمیتی نداشت. وقتی به طرف کمد لباسهایم برگشتم با آشفتگی ذهنم مبارزه نکردم. نمیدانستم دنبال چه میگردم! در سمت چپ کمد من تلی از آشغال جمع شده بود، در زیر لباسهایی که هیچوقت نمی پوشیدم. چشم های من به طرف کیسه ی زباله ی سیاه رنگی که هدیه ی آخرین جشن تولدم در آن قرار داشت، برنمیگشت. چشم هایم شکل استریو را در پشت پلاستیک سیاه رنگ کیسه زباله نمی دید. کیف کهنه ای را که به ندرت از آن استفاده می کردم و به میخی آویزان بود، برداشتم و در کمد را با فشاری بستم.
در همان موقع صدای بوق اتوموبیلی شنیده شد. به سرعت کیف پولم را از کیف مدرسه به میف بند دارم منتقل کردم. عجله داشتم گویی شتابزدگی من ممکن بود گذر شب را سریعتر کند!
قبل از آنکه در خانه را باز کنم در آینه ی هال نگاهی به خودم انداختم تا اجزای صورتم را با دقت در وضعیت لبخند قرار بدهم و سعی کنم آن وضعیت را حفظ نمایم!
وقتی سوار اتومبیل شدم و روی صندلی نشستم، به جسیکا گفتم:" از اینکه امشب با من می آی ممنونم." سعی کردم لحن صدایم آمیخته به قدر شناسی باشد! وقتی جسیکا اتمبیلش را به طرف پایین دست خیابان هدایت می کرد پرسید:" خوب چی باعث شد امشب این برنامه پیش بیاد؟"
"چه برنامه ای؟"
"چرا یه دفعه تصمیم گرفتی... که بیرون بری؟" به نظر میرسید که نیمه ی دمو سوالش را تغییر داده باشد.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" فقط احتیاج به تنوع داشتم."بعد متوجه آوازی که رادیو پخش میکرد شدم و بلافاصله دستم را به طرف پیچ تغییر موج بردم و پرسیدم:" اجازه میدی؟"
"خواهش میکنم"
بین ایستگاه ها گشتم تا بالاخره آهنگی را که قابل تحمل بود پیدا کردم.
جسیکا از گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:" از کی تاحالا به موسیقی تند گوش میکنی؟"
"نمیدونم یه مدتی میشه" با لحن تردید امیزی پرسید:" خوشت میاد؟"
"صد در صد"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#133
Posted: 16 Aug 2012 11:13
اگر میخواستم صحبت موسیقی را پیش بکشم سر و کله زدن با جسیکا خیلی سخت می شد. جسیکا با چشمهای باز شده نگاهش را از شیشه جلو به بیرون دوخت و گفت:" بسیار خوب..."
به تندی پرسیدم:" خوب این روزها از دوستی تو و مایک چه خبر؟"
"تو که بیشتر از من اونو میبینی!"
سوال من آنطور که انتظار داشتم قفل دهان اورا باز نکرده بود.
زیر لب گفتم:" توی محل کار نمیشه راحت حرف زد." بعد دوباره سعی کردم اورا به حرف بیاورم:" تازگی با کسی بیرون نرفتی؟"
" راستش نه گاهی با کانر بیرون میرم. دو هفته پیش هم با اریک به گردش رفتیم"
جسیکا بعد از گفتن این حرف چشمهایش را چرخی داد و من آغاز داستان بلند اورا حس کردم! نمی توانستم این فرصت را نادیده بگیرم.
پرسیدم:" اریک یورکی؟ کی از کی دعوت کرد؟"
او ناله ای کرد و بیشتر سر شوق آمد گفت:" البته که اون از من دعوت کرد! من هم هرکاری کردم نتونستم بهش جواب رد بدم"
با اصرار پرسیدم:" چه وقت با هم بیرون رفتین؟" میدانستم که او اشتیاق من را به حساب علاقه مندی خواهد گذاشت. گفتم:" همه چیز رو برام تعریف کن"
او قصه اش را شروع کرد و من روی صندلی آرام گرفتم. حالا احساس راحتی بیشتری می کردم. در ظاهر توجه زیادی به حرف های او میکردم گاهی زیرلبی چیزی برای همراهی او میگفتم و در صورت نیاز وانمود میکردم که از ترس به نفس نفس افتادم!! وقتی داستان او درباره ی اریک به پایان رسید ، بی مقدمه داستان مربوط به کانر را شروع کرد!
فیلم کمی زودتر از حدانتظار ما شروع میشد بنابراین جسیکا تصمیم گرفت که سانس غروب را تماشا کنیم و بعد از فیلم شام بخوریم. ازینکه با همه ی پیشنهاد های او موافقت کرده بودم، احساس خوشحالی میکردم. در هر حال من به چیزی که میخواستم رسیده بودم و چارلی تا مدتی دست از سر من بر می داشت. کاری کردم که جِس در حین پخش پیش پرده های فیلم هم به وراجی خودش ادامه بدهد تا مجبور نباشم به آنها توجه کنم. اما وقتی که فیلم شروع شد، من عصبی شدم. زوج جوانی کنار ساحل قدم می زدند ، دستهایشان را تکان می دادند و با حالت احساسی کاذبی در مورد محبت دو جانبه ی خودشان دادِ سخن می دادند. در مقابل تمایل شدیدی که به پوشاندن گوش ها و زمزمه ی زیر لبی آوازی داشتم مقاومت کردم. انتظار دیدن یک فیلم عاشقانه را نداشتم.
زیر لب به جسیکا گفتم:" فکر میکردم ما فیلم زامبی ها رو انتخاب کردیم"
"این همون فیلم زامبی هاست"
باناامیدی پرسیدم:" پس چرا کسی خورده نمیشه؟"
او با چشمان باز شده ای که نگرانی در آنها مشهود بود، به من نگاه کرد و آهسته گفت:" مطمئنم که به اونجاش هم میرسیم"
"من میرم ذرت بو داده بخرم تو هم میخوای؟"
"نه متشکرم"
کسی از پشت سر مارا به سکوت فرا خواند.
جلوی بوفه ی سینما کمی وقت تلف کردم. نگاهم را به ساعت روی دیوار دوخته بودم و در این فکر بودم که چه بخشی از یک فیلم 90 دقیقه ای را میشد به صحنه های عاشقانه اختصاص داد. به این نتیجه رسیدم که 10 دقیقه کافی بود، اما با عجله وارد سالن سینما شدم تا مطمئن شودم.
می توانستم صدای جیغ های هراسناک را از بلندگوهای سالن بشنوم و فهمیدم کمی بیش از حد وقت کشی کردم. وقتی روی صندلی خودم اغزیدم، جس زمزمه کنان گفت:" همه چیزو از دست دادی حالا دیگه تقریبا همه تبدیل به زامبی شدن"
گفتم:" صف بوفه طولانی بود!" به او ذرت تعارف کردم و او مشتش را پر کرد. ادامه ی فیلم چیزی نبود جز حمله های خوف انگیز زامبی ها و جیغ های بی پایان چند نفری که هنوز زنده بودند و تعدادشان به سرعت کاهش می یافت. باید حدس میزدم که این فیلم نمیتوانست مرا به وحشت بیندازد. اما از طرفی احساس ناراحتی میکردم و در ابتدا دلیلش را نمیدانستم. کمابیش به پایان فیلم نزدیک شده بودیم که زامبی زرد و رنجوری با چشمان گودافتاده را دیدم که لخ لخ کنان آخرین بازمانده ای را که فریاد می کشید، دنبال می کرد. تازه آن موقع بود که متوجه موضوع شدم. صحنه ی فیلم به دو قسمت تقسیم شده بود، در یک قسمت از آن چهره ی وحشت زده ی قهرمان مونث فیلم و در قسمت دیگر چهره ی بی احساس تعقیب کننده ی او دیده می شد.
و من متوجه شدم که کدام چهره ی صحنه ی پایانی به من شباهت داشت.
از جا بلند شدم.
جس زیر لب گفت:" کجا داری میری؟" هنوز حدود دو دقیقه از فیلم مونده"
"باید نوشابه بخورم" و بعد با سرعت به طرف در خروجی رفتم. روی نیمکتی که کنار در سالن بود، نشستم و به سختی کوشیدم تا به کنایه ی موجود در فیلم فکر نکنم. اما فیلم کنایه آمیز بود با در نظر گرفتن همه چیز میشد چنین تعبیر کرد که سرانجام من هم تبدیل به یک زامبی می شدم. پیش بینی این موضوع را نکرده بودم. البته من یکبار در خواب تبدیل شدن خودم را به یک هیولا دیده بودم، اما نه یک جسد ترسناک که دوباره زنده باشد. از اینکه می دیدم قادر نیستم نقش زن قهرمان را بازی کنم افسرده بودم! داستان من دیگر به پایان رسیده بود! جسیکا از سالن سینما خارج شد و کمی جلوی در مکث کرد احتمالا در این فکر بود که بهترین جا برای اینکه دنبال من بگردد کجا است. وقتی من را دید، آسوده خاطر به نظر رسید اما فقط برای یک لحظه. بهد حالتی حاکی از آزردگی در چهره اش نقش بست.
پرسید:" نکنه این فیلم برای تو بیش از حد ترسناک بود؟"
با لحن موافقی گفتم:"آره فکر میکنم که خیلی ترسو هستم"
او اخم کرد و گفت:" خنده داره فکر نمیکردم ترسیده باشی من خودم در تمام مدت جیغ می کشیدم اما نشنیدم تو حتی یک بارم جیغ بکشی! برای همینم نفهمیدمکه چرا رفتی؟"
شانه ای بالا انداختم و گفتم:" فقط ترسیده بودم"
خیالش کمی راحت شد. گفت:" این ترسناکترین فیلمی بود که من تا حالا دیده بودم. شرط می بندم امشب هردومون دچار کابوس می شیم."
در حالی که سعی می کردم لحن صدام عادی به نظر برسد گفتم:"حتما همینطوره" در واقع من هیچ شبی رو بدون کابوس نمی گذروندم.
جس پرسید:" کجا میخوای غذا بخوری؟"
"هرجا که بشه"
"باشه"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#134
Posted: 16 Aug 2012 11:13
در همان حال که قدم می زدیم جس شروع کرد به صحبت کردن درباره هنرپیشه ی نقش اول فیلم. وقتی که او درباره ی جذابیت آن هنر پیشه صحبت می کرد من سرم را تکان می دادم در حالی که اصلا به یاد نداشتم موجودی به جز زامبی در فیلم دیده باشم! به جایی که جسیکا من را به آن طرف می برد، نگاه نمی کردم فقط به طور مبهمی متوجه بودم که هوا تاریک و خیابان ها ساکت شده اند! جسیکا به من نگاه نمی کرد، چهره اش مظطرب بود او نگاهش را مستقیما به جلو دوخت و بر سرعت گام هایش افزود. در حالی که به او نگاه می کردم متوجه شدم که چشمهایش به سرعت به سمت راست چرخیدند و بعد از نگاه سریعی به وسط خیابان به جای خود برگشتند.
برای اولین بار من هم نگاه سریعی به اطراف خود، انداختم. ما روی قسمتی از پیاده رو بودیم. مغازه های کوچک حاشیه ی خیابان، همه تعطیل بودند و پنجره هایشان تاریک. هنوز به خیابان بعدی نرسیده بودیم که چراغهای خیابان دوباره روشن شدند و من توانستم کمی پایینتر، ورودی گنبدی شکل اغذیه فروشی مک دونالد را که جسیکا به طرف آن میرفت، ببینم. در وسط خیابان مغازه ای باز بود. پنجره ها از طرف داخل پوشانیده شده بودند و در بیرون از مغازه تابلوهای نئونی دیده می شد. روی بزرگترین تابلوی نئون که رنگ سبز درخشانی داشت، اسم آن مغازه ی نوشابه فروشی نقش بسته بود: پیت یک چشم! با خودم گفتم که شاید آنجا پاتوق دزدهای دریایی باشد. که البته از بیرون چیزی قابل رویت نبود. ناگهان در فلزی نوشابه فروشی با حرکت تندی باز شد. داخل مغازه نیمه تاریک بود. همهمه ی ضعیفی از صداهای مختلف به همراه صدای جیرینگ جیرینگ تکه های یخ، در لیوان های پر از نوشابه تا وسط خیابان می آمد. کنار در ورودی مغازه چهار مرد به دیوار تکیه داده بودند. نگاه سریعی به جسیکا انداختم. چشمهای او به طرف جلو دوخته شده بودند و او با سرعت گام بر میداشت. به نظر وحشت زده نمی آمد. فقط حالت احتیاط آمیزی داشت و سعی می کرد توجه کسی را به خودش جلب نکند. بدون فکر کردن از راه رفتن ایستادم و با احساس نیرومند آشنا پنداری نگاهی به پشت سرم، به آن چهار مرد انداختم. اینجا خیابان دیگری بود و شب دیگری با این حال احساسم بسیار شبیه به احساس آن شبی بود که ادوارد من را از دست چهار مرد ولگرد نجات داده بود. یکی از آنها کوتاه قامت بود و پوست تیره ای داشت. وقتی که ایستادم و به طرف آنها برگشتم همان مرد کوتاه قامت با علاقه به من نگاه کرد.
من هم درحالی که روی پیاده رو خشکم زده بود، به او خیره شدم.
جس در گوشم زمزمه کرد:" بلا؟ چیکار داری میکنی؟"
سرم را تکان دادم. خودم هم مطمئن نبودم. فقط زیر لب گفتم:" من اونا رو می شناسم..."
چه می کردم؟ من با بیشترین سرعت ممکن از تکرار آن خاطره فرار می کردم، باید تصویر آن چهار مرد را از ذهنم بیرون می راندم. باید خودم را با بی حسی خاصی که بدون آن قادر به انجام هیچکاری نبودم محافظت میکردم. چرا من با چنان حالت بهت زده ای از پیاده رو وارد خیابان شده بودم؟
رفتن من با جسیکا به پورت آنجلس کاملا اتفاقی بود. حتی اینکه همراه با او در خیابان تاریکی ایستاده بودم، امری تصادفی بود. چشمهایم روی مرد کوتاه قد،میخکوب شده بود و در حافظه ام، خصوصیات ظاهری اورا با مردی که حدود یکسال پیش، در یکی از خیابان های ساکت و تاریک این شهر بندری کوچک مرا تهدید کرده بود، مقایسه می کردم. در این اندیشه بودم که آیا راهی برای شناختن آن مرد وجود دارد یا نه! آن قسمت خاص از آن غروب خاص، تصویر مبهمی در حافظه ی من بود. بدن من، بهتر از ذهنم آن خاطره را به یاد داشت. به یاد آوردم که وقتی داشتم برای دویدن یا ایستادن در جای خودم تصمیم می گرفتم، پاهایم دچاره چه لرزشی شده بودند. همینطور خشکی گلویم را به یادآوردم. زمانی که سعی کرده بودم جیغ بکشم. کشش پوست دستهایم در اطراف انگشتانم را به یاد آوردم. هنگامی که سعی داشتم دستانم را مشت کنم و ...
سرمایی که گردنم را فرا گرفته بود. وقتی که مرد مو مشکی مرا عسل خطاب کرده بود...
در حالت این مرد ها هم، نوعی تهدید مبهم و تلویحی وجود داشت که البته ربطی به آن شب سال گذشته نداشت. در واقع این حس من از این واقعیت ناشی می شد که آنها بیگانه بودند، اینجا هم تاریک بود و تعداد آنها از من و جسیکا بیشتر بود _ بیشتر از این، نکته ی خاص دیگری وجود نداشت. اما همین کافی بود که صدای جسیکا را که از وحشت شکسته بود، پشت سرم بشنوم:" بلا! زود باش بیا"
اعتنایی به او نکردم و بی آنکه حتی تصمیم آگاهانه ای برای حرکت دادن پاهایم گرفته باشم، به طرف جلو حرکت کردم. نمیدانم چرا؟ اما در هر حال تهدید مبهمی که از جانب آن مردها حس می کردم، من را به طرف آنها کشاند. واکنش غیر عاقلانه ای بود. اما مدتها بود که من هیچ نوع واکنشی نداشتم... از این واکنش تبعیت کردم. چیز نا آشنایی در رگهی من جریان پیدا کرده بود. ناگهان متوجه شدم:آدرنالین! این هورمون که مدتها بود در سیستم بدن من وجود نداشت، ضربان قلبم را تشدید کرده و با بی حسی من می جنگید. عجیب بود که با حضود آدرنالین در بدنم دیگر خبری از ترس نبود. کمابیش به نظرم رسید که اتفاقی که در اینجا در حال روی دادن بود در واقع پژواکی بود از آخرین باری که من به همین ترتیب، در یکی از خیابانهای تاریک پورت آنجلس در مقابل مردان غریبه ایستاده بودم. دلیلی برای ترس نمی دیدم. نمی توانستم تصور کنم که در دنیا چیزی برای ترسیدن، وجود داشته باشد! حداقل نه از لحاظ جسمانی! این یکی از مزیتها برای کسی همچون من، که همه چیزش را باخته بود، به حساب می آمد.
تا وسط خیابان رفته بودم که جس خودش را به من رساند و بازویم را گرفت و کشید، گفت:" بلا! تو نمیتونی وارد اون نوشابه فروشی بشی!"
با حواس پرتی گفتم:" نمیخوام برم تو!" و درحالی که میخواستم دست او را پس بزنم، گفتم:" فقط میخوام یه چیزی رو ببینم"
او زیر لب گفت:" دیوونه شدی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟"
این سوال جسیکا توجه مرا جلب کرد و چشمهایم به صورت او دوخته شدند. با لحن تدافعی گفتم:" نه! نمی خوام" حقیقت را گفته بودم. من قصد خود کشی نداشتم. حتی در آغاز دوران افسردگیم که ممکن بود مرگ مایه ی آسودگی ام باشد، به آن فکر نکرده بودم. من تا حد زیادی به چارلی مدیون بودم. در قبال مادرم، رنی هم احساس مسئولیت زیادی داشتم. باید به فکر آنها می بودم. از طرفی قول داده بودم که به هیچ کار احمقانه یا جسورانه ای دست نزنم. به همین دلایل هنوز نفس می کشیدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#135
Posted: 16 Aug 2012 11:14
با به یاد آوردن قولی که داده بودم،کمی دچار عذاب وجدان شدم. اما کاری که الآن در حال انجام بود، اهمیتی نداشت. اینکار مثل این بود که بخواهم لبه ی تیغ تیزی را فقط به مچ دستهایم نزدیک کنم! چشمهای جس گرد شده بودند و دهانش باز مانده بود! سوال او در مورد خودکشی احتیاج به پاسخ نداشت اما من کمی دیر متوجه این نکته شدم! با لحن ترغیب کننده ای به جسیکا گفتم:" تو برو غذا بخور" بعد با دست مغازه ی اغذیه فروشی را به او نشان دادم. جسیکا طوری به من نگاه کرد که اصلا خوشم نیامد! اضافه کردم:" من تا یک دقیقه ی دیگه به تو ملحق میشم." رویم را از جسیکا برگرداندم و دوباره به طرف آن چهار مرد برگشتم که چشمهای علاقه مند و کنجکاوشان را به ما دوخته بودند.
جسیکا گفت:"بلا همین حالا دست از این کار بکش"
ماهیچه های من قفل شدند و همان جایی که ایستاده بودم، میخکوب شدم. چون این بار صدای جسیکا نبود که مرا سرزنش می کرد! بلکه صدای خشم آلودی بود... صدایی آشنا! دل نشین_ حتی با وجود اینکه خشم آلود بود نرمی و لطافت مخمل را داشت.
این صدای او بود! کاملا مراقب بودم که در ذهنم به نام او فکر نکنم! و من در عجب بودم که چگونه شنیدن آن صدا، من را به زانو در نیاورده بودم. در شگفت بودم که چگونه آن صدا من را روی سنگفرش خیابان نینداخته بود تا از درد از دست دادن او به خودم بپیچم؟ اما هیچ درد و شکنجه ای در کار نبود اصلا و ابدا!
در همان لحظه ای که صدای او را شنیدم، همه چیز کانلا روشن و واضح بود. مثل این بود که ناگهان سرم از درون استخر تیره ای، سطح آب را شکافته و بیرون آمده باشد. حالا آگاهی من از همه ی جنبه های محیط اطرافم بیشتر شده بود. تصویرها، صداها، باد سردی که تا آن لحظه متوجه وزیدن آن به روی چهره ام نشده بودم، و... بوهایی که از در باز مغازه ی نوشابه فروشی به بیرون می تراوید.
با حیرت به اطرافم نگریستم.
صدای دلنشینی که هنوز خشم آلود بود، به من دستور داد:" برگرد پیش جسیکا! تو قول دادی کار احمقانه ای نکنی!"
حالا تنها بودم. جسیکا در فاصله ی دو سه متری من ایستاده و با چشمان هراسناکش به من خیره شده بود. کنار دیوار، مردهای بیگانه نگاههای بهت زده شان را به من دوخته بودند و نمی دانستند من، که بی هیچ حرکتی در وسط خیابان ایستاده بودم چه قصدی داشتم.
سرم را تکان دادم و سعی کردم وضع موجود را درک کنم. می دانستم که او آنجا نبود. و با این حال، او را به طور عجیبی نزدیک خودم حس می کردم. نزدیک به من...! برای اولین بار پس از آن پایان غم انگیز. خشم موجود در لحن صدایش، آمیخته به نگرانی و دلسوزی بود. همان خشمی که زمانی برایم بسیار آشنا بود. مدت زمانی که این صدا را نشنیده بودم، همچون عمری بر من گذشته بود. صدا در حالی که از من دور می شد، گفت:" به قول خودت عمل کن" مثل این بود که صدای رادیویی را آهسته کم کنند.
رفته رفته به این فکر افتادم، که شاید دچار نوعی توهم شده ام. توهمی که بدون شک در اثر شباهت عجیب موقعیت فعلی با خاطره ی سال گذشته در ذهنم ایجاد شده بود.
به سرعت احتمالاتی را که وجود داشت، در ذهنم مرور کردم.
گزینه ی اول: من دیوانه شده بودم! درواقع واژه ی دیوانه، کلمه ای بود که مردم عادی در مورد کسانی که صداهایی را در سرشان می شنیدند به کار می بردند.
ممکن بود
گزینه ی دوم:ضمیر ناخوداگاه من آنچه را که می خواستم، به من ارائه کرده بود. در واقع تحقق خیالی آرزویم بود. یک آرامش لحظه ای و فرار از درد و رنج با توسل به این ایده ی نادرست که او هنوز به مرگ و زندگی من اهمیت می داد. در این توهم او چیزی را گفته بود که الف) در صورت حضور در کنار من به زبا میاورد ب)در صورت احساس خطر در مورد اتفاق بدی که برای من می افتاد ممکن بود بر زبان آورد.
ممکن بود.
گزینه ی شماره سه وجود نداشت. بنابراین امیدوار بودم که این اتفاق چیزی بیش از جوشش ضمیر ناخواگاهم نباشد. چون در صورت صحت داشتن گزینه ی اول، ممکن بود کار من به بیمارستان یا تیمارستان بکشد.
اما واکنش من چندان عاقلانه نبود. خوشحال شده بودم. لحن صدای او چیزی بود که من می ترسیدم آنرا از دست بدهم و برای همین بیشتر از هر چیز دیگری، بسیار خشنود بودم که ضمیر ناخواگاهم بهتر از ضمیرخوداگاهم، آن صدا را ضبط و ثبت کرده بود.
من مجاز نبودم به او فکر کنم. این چیزی بود که سعی داشتم نسبت به آن سختگیری زیادی داشته باشم. اما دچار لغزش شده بودم. در هر حال من انسان جایزالخطایی بیش نبودم. اما داشتم بهتر می شدم و برای همین مدتها بود که از درد اجتناب داشتم. راه چاره، بی حسی و کرختی دائمی بود. بین درد و پوچی،من پوچی را انتخاب کرده بودم.
حالا دیگر انتظار درد را می کشیدم. بی حس نبودم. بعد از ماه ها گیجی و سرگشتگی، حواس پنج گانه ام به طرز عجیبی فعال شده بودند. اما درد عادی فعلا برطرف شده بود. تنها درد من، ناشی از ناامیدی مربوط به محو شده صدای او بود.
انتخاب دومی هم داشتم.
عاقلانه بود که از این تحول باالقوه ویرانگر، که بدون شک از لحاظ ذهنی، ناپایدار بود، پرهیز کنم.تقویت چنین توهماتی کار احمقانه ای بود.
اما صدای او محو شده بود.
قدم دیگری به طرف جلو برداشتم و امتحان کردم.
صدای خشم آلود بار دیگر شنیده شد:"بلا! برگرد!"
نفس راحتی کشیدم. این لحن عصبانی همان چیزی بود که می خواستم بشنوم . مدرک دروغین و ساختگی برای اثبات اینکه او به من اهمیت می داد. هدیه ای بود به من از طرف ضمیر ناخوداگاهم.
همه ی این فکر ها فقط چند ثانیه ذهن من را اشغال کرده بودند. جمعیت تماشاچی چندنفره، با کنجکاوی به من نگاه می کردند. شاید چنین به نظر می آمد که من فقط در مورد نزدیک شدن یا نشدن یه آنها تردید داشتم. چطور ممکن بود آنها حدس بزنند من آنجا ایستاده و از یک لحظه ی غیرمنتظره جنون لذت برده بودم؟!
یکی از مردها گفت:"سلام" لحن او ، هم مطمئن و هم کمی نیشدار بود. او پوست و موی صافی داشت و با اعتماد به نفس کسی آنجا ایستاده بود که خودش را خیلی خوش ظاهر بداند. نمی توانستم بگویم خوش ظاهر بود یا نه، چون ذهنیت خوبی از او نداشتم.
صدای درون ذهنم با غرغر خفیفی جواب داد. لبخند زدم، وبه نظر رسیذ مرد با اعتماد به نفس، لبخند من را نشانه ی تشویق خودش قلمداد کرد.
او نیشخندی زو و به دنبال آن چشمکی، بعد گفت:"میتونم کمکی کنم؟ به نظر می آد گم شدی؟"
با احتیاط پایم را روی جدول کنار خیابا ن گذاشتم، درون جوی، آبی روان بود که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.
گفتم:"نه!من گم نشدم"
حالا که به او نزدیکتر شده بودم، و چشمهایش به طور عجیبی متمرکز بودند،چهره ی مرد کوتاه قامتی را که پوست تیره ای داشت با دقت از نظر گذراندم. به هیچ وجه آشنا نبود. از اینکه او همان مرد وحشتناکی نبود که یکسال پش سعی کرده بود به من آسیب برساند حس ناامیدی عجیبی به من دست داده بود.
حالا دیگر صدای توی سرم ساکت شده بود.
کرد کوتاه قامت متوجه نگاه خیره ی من شد و با حالتی عصبی تعارف کرد:" می تونم یه نوشابه برات بخرم؟" به نظر می رسید از اینکه فکر می کرد توجه من را جلب کرده است، خشنود باشد.
بی اختیار جواب دادم:"سن من برای خوردن اینجور نوشابه ها کمه."
او گیج شده بود و نمی دانست چرا من به آنها نزدیک شده بودم.مجبور شدم توضیح بدهم.
به او گفتم:" از اون طرف خیابون، شما شبیه کسی به نظر اومدین که من می شناسم! ببخشید اشتباه کردم."
تهدیدی که من را به وسط خیابان کشانده بود، حالا بخار شده و به هوا رفته بود. اینها همان مردهای خطرناکی نبودند که من از سال گذشته به یاد داشتم. شاید هم آدم های خیلی خوبی بودند. خوب و بی خطر! علاقه ام را از دست دادم.
مرد بلوندی که از خودش مطمئن بود گفت:" اشکال نداره! حالا بمون تا کمی با هم قدم بزنیم"
"متشکرم اما نمیتونم"
جسیکا در وسط خیابان به حالت تردید ایستاده بود. چشمهای او، از خشم ناشی از بی پروایی من گرد شده بود.
مرد گفت:"اوه! فقط چند دقیقه"
سرم را تکان دادم و برگشتم تا به جسیکا ملحق شوم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#136
Posted: 16 Aug 2012 11:15
به او گفتم:"بریم غذا بخوریم" سعی میکردم نگاهم به صورت او نیفتد. اگرچه به نظر می رسید که من به طور موقت از فکر زامبی ها رها شده بودم، اما هنوزهم حواسم پرت و فکرم آشفته بود. حالت بی روح و بی حس وجودم دیگر بر نگشته بود و هر دقیقه که از عدم باز گشت آن میگذشت،مظطرب تر می شدم.
جسیکا با لحن تندی پرسید:"تو چه فکری بودی؟تو اونارو نمی شناسی_شاید اونها قاتل های دیوونه ای بودن!"
شانه ای بالا انداختم و امیدوار بودم که او این موضوع را فراموش کند، گفتم:"فقط فکر کردم یکی از اونا رو می شناسم."
"بلا سوان! تو آدم خیلی عجیبی هستی! گاهی به نظرم میاد که من اصلا تورو نمی شناسم"
"متاسفم" نمیدانستم به جزاین، چیز دیگری هم باید به او بگویم یا نه!
ما در سکوت به طرف اغذیه فروشی مک دونالد رفتیم. مطمئن بودم که او آرزو میکرد ای کاش به جای اینکه مسافت کوتاه بین سالن سینما تا آنجا را پیاده طی کنیم، سوار ماشین او می شدیم تا به سرعت بتواند از آن مسیر بگذرد. حالا اشتیاق او برای به پایان رسیدن این شب، درست مثل اظطرابی بود که من از ابتدای سفرمان داشتم.
وقتی مشغول غذا خوردن بودیم، چندبار سعی کردم سر صحبت را با او باز کنم، اما جسیکا همراهی نمی کرد. بدون شک خیلی اورا ناراحت کرده بودم.س
وقتی به اوتومبیل او برگشتیم، رادیو را روی ایستگاه مورد علاقه اش تنظیم کرد و صدای آنرا آنقدر زیاد کرد که دیگر راحت نمی شد صحبت کرد.
لازم نبود برای بی توجه ماندن به موسیقی به اندازه ی همیشه تقلا بکنم اگرچه فکر من برای اولین بار، با دقت خالی و بی حس نشده بود، بازهم آنقدر افکار مختلف در ذهنم بود که مانع شنیدن آواز رادیو میشد.
صبر کردم تا بی حسی به ذهنم بازگردد، یا شاید هم درد باز می گشت. بدون شک درد در راه بود.من قوانین شخصی خودم را زیر پا گذاشته بودم.به جای اینکه از خاطاتم پرهیز کنم، به طرف آنها رفته و از آنها استقبال کرده بودم. من صدای او را با وضوح زیادی در ذهنم شنیده بودم. باید بهای این ناپرهیزی ام را میدادم! در این مورد هیچ تردیدی نداشتم. به خصوص اگر نمی توانستم بی حسی ذهنی ام را دوباره به دست آوردم. بیش از حد آگاه و هشیار شده بودم و این موضوع من را می ترساند.
اما آسودگس کماکان نیرومند ترین احساس در وجودم بود، نوعی آسودگی که ریشه در هسته ی اصلی وجودم داشت.
هر اندازه که تلاش می کردم به او فکر نکنم، فراموش کردنش به همان اندازه آسانتر می شد. بعدا،همان شب، وقتی که خستگی و بی خوابی تمام دژهای دفاعی وجودم را تسخیر کرده بود، نگران بودم که مبادا همه چیز محو و نابود شود. می ترسیدم که ذهنم مثل الک یا آبکش شود و روزی برسد که دیگر نتوانم رنگ دقیق چشمهایش، سردی پوستش یا لحن صدایش را به یاد آورم. نمی توانستم به آنها فکر کنم اما باید آنها را در حافظه ام نگه می داشتم.
چون فقط یک چیز بود که توانایی من برای ادامه ی زندگی به آن بستگی داشت. باید مطمئن میشدم که او هنوز وجود داشت. فقط همین هرچیز دیگری را می توانستم تحمل کنم!
برای همین بود که احساس می کردم بیشتر از هر زمان دیگری در گذشته، در فورکس به دام افتاده بودم. برای همین بود که وقتی چارلی به من پیشنهاد تغییر و تنوعی را می داد، بااو در می افتادم. در واقع نباید به این موضوع اهمیت می دادم، چون دیگر قرار نبود کسی به اینجا بازگردد.
اما اگر قرار بود به جکسون ویل یا هرجای آفتابی دیگری می رفتم چگونه می توانستم اعتقاد خودم را به واقعی بودن او حفظ کنم؟ در جایی که من هرگز نمیتوانستم او را تصور کنم، ممکن بود خاطراتم عوض شوند... و دیگر نتوانم به زندگی اهمیت بدهم.
یادآوری او ممنوع، و فراموش کردنش وحشتناک بود. مسیر سختی را پیش رو داشتم. وقتی جسیکا اتوموبیلش را جلوی خانه ی ما متوقف کرد، حیرت کردم! سواری مدت زیادی طول نکشیده بود. اما با وجود این فکرش را هم نکرده بودم که جسیکا بتواند آن همه مدت ساکت بماند!
وقتی که در اتوموبیل را باز می کردم گفتم:"جس متشکرم که با من بیرون اومدی.... خیلی... خوش گذشت.:
امیدوار بودم کلمه ی خوش را درست به کار برده باشم.
زیر لب گفت:"همین طوره!"س
"برای اتفاقی که...بعد از فلم افتاد متاسفم"
"مهم نیست بلا" به جای نگاه کردن به من از شیشه ی جلوی اتومبیل به بیرون نگاه می کرد. ظاهرا به جای اینکه موضوع را فراموش کند، عصبانی تر هم شده بود.
گفتم:"دوشنبه می بینمت"
"آره! خداحافظ"
عقب کشیدم و در را بستم اوهم بدون نگاه کردن به من، با اتومبیلش از آنجا دور شد.
تا موقعی که وارد خانه شوم، دیگر جسیکا را فراموش کرده بودم.
چارلی در وسط هال ایستاده و انتظار مرا می کشید. بازوهایش را محکم روی سینه اش درهم فرو برده و دستهایش مشت شده بودند.
در حالی که با حواس پرتی از کنار چارلی رد می شدم گفتم:"سلام پدر" و به طرف پله ها رفتم. مدت زیادی را به فکر کردن درباره ی ادوارد گذرانده بودم و حالا می خواستم قبل ز اینکه فکر او دوباره به سراغم بیاید، خودم را به طبقه ی بالا برسانم.
چارلی با لحن مصرانه ای پرسید:"تا حالا کجا بودی؟"
با حیرت به پدرم نگاه کردم و گفتم:"با جسیکا به پورت آنجلس رفتیم تا یه فیلم ببینم همونطور که امروز صبح بهت گفته بودم"
غرولند کنان گفت:"اوهوم"
پرسیدم:"خوبه؟"
او با دقت به صورت من نگاه کرد چشم های او باز شده بودند مثل اینکه چیز غیر منتظرانه ای دیده باشد، بعد گفت:" آره خیلی خوبه! بهت خوش گذشت؟"
"خیلی. ما زامبی هارو دیدیم که مردمو میخوردن! عالی بود!"
چشمهای او تنگ شدند.
"شب بخیر پدر"
اوکنار کشید تا من رد شوم. با عجله به اتاقم رفتم.
چند دقیقه بعد روی تختم دراز کشیده بودم، و منتظر بودم تا سر انجام درد از راه برسد.
احساس فلج کننده ای بود. حس میکردم سوراخ بزرگی در وسط سینه ام به وجود آمده و باعث شده است که من حیاتی ترین اندام های داخلی بدنم را از دست بدهم. به علاوه مثل این بود که زخم های عمیق و شفا نیافته ای در اطراف لبه های این حفره ی بزرگ، به وجود آمده باشد. این زخم ها، با وجود گذر زمان،هنوز دردناک بودند و خونریزی داشتند. منطق حکم می کرد که شش هایم هنوز باید سرجای خودشان باشند. گرچه گاهی مجبور می شدم برای گرفتن هوا، نفس نفس بزنم که باعث می شد سرگیجه بگیرم.و در نهایت مثل این بود که تلاشهایم بی نتیجه مانده باشند. بدون شک، قلبم هم سرجایش بود و کماکان می تپید. اما نمیتوانستم صدای ضربان آنرا در گوشهایم بشنوم. و دستهایم از سرما کبود شده بودند. بدنم را به طرف داخل جمع کردم و دنده هایم را در آغوش گرفتم تا آرامشی به دست بیاورم. تلاش کردم تا دوباره بی حسی و بی خبری از دست رفته را در خودم ایجاد کنم، اما فایده ای ندشت.
با این حال می دانستم که زنده خواهم ماند. من هشیار بودم، درد را حس می کردم. دردی که از سینه ام به خارج از بدنم ساطع می شد و امواج دردآوری را از اعضای بدنم و سرم به اطراف می فرستاد.اما من بر خودم مسلط بودم. می توانستم جان سالم به در ببرم. احساسم این نبود که درد به مرور زمان مرا ضعیف کرده باشد بلکه برعکس حس میکزدم آنقدر قوی شده ام که بتوانم هر دردی را تحمل کنم.
اتفاق امشب هرچه بود، مرا از خواب بیدار کرده بود نمیدانم چه عاملی در کار بود، زامبی ها، آدرنالین یا توهمات خودم. در هر حال من بیدار شده بودم!
بعد از مدت ها برای اولین بار نمی دانستن فردا چه چیزی در انتظارم بود.
پایان فصل 4
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#137
Posted: 16 Aug 2012 11:29
فصل پنجم
متقلب
مایک گفت : بلا چرا دست از کار نمی کشی ؟
چشم های او به کناری خیره شده بود و در واقع به من نگاه نمی کرد . نمی دانستم چه مدتی را در حال بی توجهی سپری کرده بودم .
بعد از ظهر طولانی و کشداری را در فروشگاه نیوتون گذرانده بودم . در آن لحظه فقط دو نفر در فروشگاه حضور داشتند که از صدای گفتگویشان می شد حدس زد که از راهپیماهای حرفه ای بودند . یک ساعت بود که مایک در حال توضیح دادن نقاط ضعف و قوت دو نوع از کوله پشتی های سبک برای آنها بود اما ناگهان آنها از بحث جدی قیمت گذاری بیرون آمده و برای تعریف کردن داستانهایی که از جاده ها به یاد داشتند با هم به رقابت پرداخته بودند . حواس پرتی آنها فرصتی را در اختیار مایک گذاشته بود که از دست آنها فرار کند .
گفتم : می تونم بمونم .
هنوز نتوانسته بودم به پوسته محافظت کننده ی بی حسی خودم بازگردم و امروز همه چیز به طور عجیبی نزدیک به من به نظر می رسید و همه ی صدا ها بلند بودند مثل این بود که من پنبه ها را از گوشهایم در آورده باشم . سعی کردم صدایم را در میان قهقه ی بلند راهپیماها به گوش مایک برسانم ، اما موفقیت چندانی نداشتم .
مرد تنومندی که ریش نارنجی اش تناسبی با موی قهوه ای تیره اش نداشت ، گفت : من خرس های گریزلی رو توی پارک یلواستون از فاصله ی خیلی نزدیک دیده ام اما اونها زیاد هم وحشی نیستن .
موهای این مرد ژولیده بود و لباسهایش وضعی داشتند که به نظر می آمد چند روز توی کوله پشتی او بوده اند . گویی تازه از کوهستان برگشته بود .
مرد دیگر گفت : غیر ممکنه . خرس های سیاه به اون بزرگی نمی شن . احتمالا اون خرس های گریزلی که تو دیدی توله بوده ان .
او بلند قد و لاغر بود ، چهره ی او آفتاب سوخته بود و زیر شلاق باد و باران به پوسته ی چرم مانند نازیبایی تبدیل شده بود .
مایک زیر لب گفت : راستش بلا ، همین که این دوتا مرد دست از سر من بردارن اینجا رو تعطیل می کنم .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : اگه می خوای من از اینجا برم ...
وقتی داشتم وسایلم را جمع می کردم ، صدای مرد ریشو را شنیدم : حتی وقتی که چهار دست و پا راه می رفت از تو بلند تر بود ، به بزرگی یه خونه بود و رنگش به سیاهی قیر بود . می خوام در مورد اون خرس به جنگلبان اینجا گزارش بدم . باید به مردم هشدار داد – من این خرس رو بالای کوه ها ندیدم ، حواست هست ؟ - من اونو چند کیلومتری یه کوره راه دیدم .
مردی که پوست صورتش شبیه چرم بود ، خندید و چشم هایش را چرخی داد و گفت : بذار حدس بزنم – تو داشتی توی مسیر خودت پیش می رفتی ، یه هفته بود که غذای درست و حسابی نخورده بودی و رختخوابی بهتر از روی زمین گیرت نیومده بود درسته ؟
مرد ریشو در حالی که به طرف من و مایک برگشته بود گفت : هی ، اُی ، مایک درسته ؟
زیر لب گفتم : دوشنبه می بینمت مایک .
مایک در حالی که از من دور می شد گفت : بله آقا .
- ببینم تازگی ها کسی اینجا به شما هشدار نداده ( در باره ی خرس های سیاه ) ؟
- نه آقا اما همیشه بهتره از اونها فاصله بگیرین و غذای خودتون رو به طور صحیح ذخیره کنین . شما ساچمه پران های ضد خرس جدید رو دیدین ؟ اونها فقط نهصد گرم وزن دارن ...
در ها باز شدند تا من زیر باران قدم بگذارم . در حالی که زیر ژاکتم قوز کرده بودم ، با عجله به طرف اتومبیلم رفتم . صدای قطره های باران که به کلاه ژاکتم می خوردند به طور غیر عادی بلند بود ، اما به زودی غرش موتور اتومبیلم هر صدای دیگری را محو کرد .
نمی خواستم به خانه خالی چارلی بر گردم . به خصوص شب گذشته ، بسیار نا خوشایند سپری شده بود و من هیچ تمایلی برای تکرار آن نداشتم . دیشب حتی بعد از اینکه درد و رنجم کاسته شده بود تا بخوابم ، ماجرا ادامه پیدا کرده بود . همانطور که بعد از دیدن فیلم به جسیکا گفته بودم هیچ وقت شکی در مورد تکرار کابوس های شبانه ام نداشتم .
هر شب دچار کابوس هایی می شدم . البته به طور دقیق باید بگویم کابوس ، نه کابوس ها ، چون بیش از یک کابوس نبود و هر شب تکرار می شد . ممکن است فکر کنید که پس از گذشت ماه ها من به این کابوس عادت کرده و در مقابل آن نوعی مصونیت یافته بودم ، اما این کابوس هر شب بدون استثنا باعث وحشت و هراس من می شد و فقط وقتی به پایان می رسید که من در اثر جیغ کشیدن از خواب بیدار می شدم . چارلی دیگر به اتاق من سر نمی زد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است ، لازم نبود به خودش زحمت بدهد تا مطمئن شود که هیچ مهاجمی در حال خفه کردن من نیست یا هر چیز دیگری – حالا دیگر او به این وضع عادت کرده بود .
شاید کابوس من حتی کس دیگری به جز خودم را نمی ترساند . در کابوس من ، چیزی وجود نداشت که ناگهان به هوا بپرد و بگوید : پــــــخ !
تا من بترسم . زامبی ها هم در خواب من نبودند ، از اشباح و جنایت کارهای روانی هم هیچ خبری نبود . در واقع در رویای من چیزی وجود نداشت . آری هیچ چیز . فقط هزار تویی از درخت های پوشیده از خزه بود ، هزار تویی چنان آرام و بی صدا که سکوت آن پرده های گوشم را می آزرد ! هزارتویی تاریک ، تاریک همچون تیرگی غروب در پایان یک روز ابری . روشنایی فقط به اندازه ای بود که بتوان فهمید چیزی برای دیدن وجود ندارد . من در میان آن تاریکی بدون مسیر می دویدم و همیشه و همیشه و همیشه در حال جستجو بودم . هر چه زمان می گذشت ، سراسیمه تر می شدم و سعی می کردم سریع تر حرکت کنم ، گرچه سرعت زیاد همیشه بر مشکلات من می افزود ... بعد به قسمت اصلی کابوسم نزدیک می شدم - می توانستم نزدیک شدن آن را حس کنم اما همیشه قبل از اینکه آن چیز نا معلوم از راه برسد خودم را از خواب بیدار می کردم – و زمانی هم که بیدار می شدم ، به یاد نمی آوردم در جستجوی چه چیزی بوده ام . بعد متوجه می شدم که اصلا چیزی برای جستجو و پیدا کردن وجود نداشته است . متوجه می شدم که هرگز چیزی بیشتر از این جنگل تهی و خوفناک در کابوس من وجود نداشته است و بعد از آن هم چیزی بیشتر از آن برای من وجود نخواهد داشت ... هیچ چیز و هیچ چیز .
معمولا این همان زمانی بود که جیغ کشیدن من شروع می شد ...
توجهی نداشتم که در کدام جهت رانندگی می کنم – فقط در خیابان های فرعی خالی و مرطوب می چرخیدم و از راه هایی که ممکن بود مرا به طرف خانه هدایت کنند ، پرهیز می کردم – زیرا جایی برای رفتن نداشتم .
آرزو کردم که ای کاش دوباره بی حس می شدم ، اما به یاد نمی آوردم که پیش تر چگ.نه این کار را کرده بودم . کابوس مدام به ذهنم فشار می آورد و وادارم می کرد به چیز هایی فکر کنم ، که برایم دردآور بودند . من نمی خواستم جنگل را به یاد بیاورم . حتی وقتی که این تصویر ها را از ذهنم می راندم ، احساس می کردم که چشم هایم با اشک پر می شدند و درد در اطراف حفره ی خیالی سینه ام شروع می شد . یک دستم را از روی فرمان اتومبیل بر می داشتم وآن را دور بالاتنه ام می پیچیدم تا از لرزش بدنم جلوگیری کنم .
مثل اینکه من اصلا هیچ وقت وجود نداشته ام . این کلمه ها در ذهنم رژه می رفتند ، اما وضوح کامل توهم شب گذشته ام را نداشتند . آنها کلمه هایی بیش نبودند ، بی صدا بودند ، مثل حروف چاپ شده بر روی کاغذ . آری آنها واژه هایی بیش نبودند ... اما همین واژه ها بودند که شکاف سینه ام را ایجاد می کردند و من ناگهان پایم را محکم روی ترمز گذاشتم ، چون می دانستم با چنین بدن از کار افتاده ای نباید رانندگی کنم .
بدنم را جمع کردم و صورتم را روی فرمان فشار دادم و سعی کردم بدون پر کردن شش هایم نفس بکشم .
نمی دانستم چنین وضعیتی تا کی طول خواهد کشید ، چند سال بعد از این شاید روزی – زمانی که درد به اندازه ای کاهش می یافت که قادر به تحمل آن می شدم – می توانستم نگاهی به عقب بیندازم و خاطره ی آن چند ماهی را که همیشه به عنوان بهترین بخش از زندگی من در حافظه ام نقش بسته بود مرور کنم و اگر به راستی درد و رنج من تا حدی کاهش می یافت که می توانستم این کار را انجام دهم مطمئن بودم که برای همان مدت کوتاهی که ادوارد وقف من کرده بود سپاسگزار او می شدم ، همان چند ماه هم بیشتر از حد انتظارم بود ، بیشتر از آنچه که من سزاوارش بودم . شاید روزی می رسید که می توانستم چنین دیدی نسبت به ماجرا داشته باشم .
اما اگر حفره سینه ام هرگز بهبود نمیافت چه ؟ اگر لبه های ناهموار این زخم ناپیدا هیچ وقت شفا نمیافت چه ؟ اگر لطمه ای که به من وارد شده بود همیشگی و غیر قابل جبران بود چه ؟
به زحمت کوشیدم که بر خود مسلط باشم ، با نا امیدی اندیشیدم : گویی او هر گز وجود نداشته است .
چه قول احمقانه و ناممکنی را به او داده بودم ! او به خودش اجازه داده بود که عکس های آلبوم مرا بدزدد و هدیه هایی را که به من داده بود پس بگیرد ، اما این کار ها باعث نمی شد که اوضاع به شکلی که قبل از ملاقات من با او بود ، برگردد . مدارک و شواهد فیزیکی این آشنایی بی اهمیت ترین بخش از معادله بود . من تغییر کرده بودم ، درون من آنقدر عوض شده بود که دیگر شخصیت قبلی ام باز شنا خته نمی شد . حتی اگر ویژگی های ظاهری من هم دچار تغییر شده بودند ، چهره ام رنگ پریده و سفید شده بود به استثنای حلقه های بنفش رنگی که کابوس هایم زیر چشم هایم نشانده بودند . چشم هایم در مقایسه با پوست رنگ پریده ام تیره به نظر می رسیدند . اگر من زیبا بودم و از فاصله ی دوری دیده می شدم ، حتی ممکن بود با یک خون آشان مونث اشتباه گرفته شوم . اما من زیبا نبودم و احتمالا بیشتر به یک زامبی شبیه بودم تا یک خون آشام .
گویی او هرگز وجود نداشته ؟ این فکر جنون آمیز بود . این قولی بود که او هرگز نمی توانست به آن وفادار بماند ، در واقع در همان لحظه ای که این قول را به من داده بود آن را شکسته بود .
سرم را محکم روی فرمان اتومبیل فشار دادم و سعی کردم خودم را از درد شدیدتری که به سراغم آمده بود برهانم .
حتی در مورد پایبندی به قولی که به او داده بودم احمقانه به نظر می رسید . کجای این کار منطقی بود که من به عهدی پایدار بمانم که همان موقع به وسیله ی طرف مقابل شکسته شده بود ؟ چه کسی اهمیت می داد که من دست به کارهای جسورانه یا حماقت آمیز بزنم ؟ هیچ دلیلی وجود نداشت که من بی پروا و جسور نباشم یا دست به کارهای احمقانه نزنم !
در حالی که هنوز نفس نفس می زدم ، به افکار کمابیش طنزآمیز خود خندیدم ، بی پروایی و جسارت ! آن هم در فورکس ! ایده ی نا امید کننده ای به نظر می رسید .
طنز تلخ افکارم حواسم را پرت کرد و حواس پرتی درد و رنجم را تسکین داد ، حالا نفسم راحت تر بالا می آمد و من قادر بودم به پشت صندلی ام تکیه دهم اگرچه آن روز هوا سرد بود ، قطره های عرق پیشانی ام را پوشانده بودند .
ذهنم را روی طرح نا امیدانه ی جسارت و حماقت متمرکز کردم تا از فروغلتیدن در خاطره های دردناک اجتناب کنم . بی پروایی و جسارت در فورکس ، مستلزم خلاقیت و ابتکار زیادی بود – شاید بیش از حدی که من از آن برخوردار بودم ، اما امیدوار بودم که بتوانم راهی پیدا کنم ... احتمالا اگر به طور یک جانبه به یک پیمان شکسته شده پایبند نمی ماندم ، حالم خیلی بهتر می شد . بهتر بود که من هم مثل ادوارد ، نقش یک عهد شکن را بازی می کردم . ادوارد با دزدیدن عکس ها از آلبوم من و پس گرفتن هدیه هایش آن هم بدون اجازه من ، نقش یک متقلب را بازی کرده بود . حال سوال این بود که من چگونه می توانستم تقلب کنم ؟ آن هم در شهر کوچک و بی بو و خاصیتی مثل فورکس ؟ البته فورکس همیشه شهر بی بو و خاصیتی نبود ، اما حالا پس از رفتن او دقیقا همان شهری شده بود که من همیشه تصورش را می کردم . شهری کسل کننده و بی خطر .برای لحظه ای طولانی از شیشه جلو به بیرون خیره شدم . افکارم به کندی در حرکت بودند – به نظر نمی رسید که بتوانم به این افکار بی نظم جهت بدهم . موتور اتومبیلم را که پس از در جا کار کردن برای مدتی طولانی به طور رقت انگیزی به ناله افتاده بود ، خاموش کردم و پیاده شدم و به زیر بارانی که نم نم می بارید رفتم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#138
Posted: 16 Aug 2012 11:30
باران سرد میان موهایم نفوذ کرد و بعد همچون قطره های شور که نه بلکه قطره های شیرین اشک روی گونه هایم سرازیر شد . سردی این قطره ها ذهنم را شفاف کرد . چشم هایم را باز و بسته کردم تا آب را از درون آنها بیرون برانم و نگاه سرد و بی تفاوتم را به آن سوی خیابان دوختم . بعد از حدود یک دقیقه فهمیدم که کجا هستم . من اتومبیلم را در وسط لاین شمالی خیابان راسل متوقف کرده و حالا خودم هم در مقابل خانه آقای چنی ایستاده بودم . اتومبیل من ورودی خانه ی آنها را مسدود کرده بود و در آن سوی خیابان هم خانه ی آقای مارکس قرار داشت . می دانستم که باید اتومبیلم را از سر راه بردارم و نیز می دانستم که باید به خانه بروم .پرسه زدن در خیابان ها آن هم به آن شکل کار اشتباهی بود آن هم در حالی که افسرده و آشفته بودم . در واقع من تهدید سرگردانی در خیابان های فورکس بودم ! در ضمن ممکن بود دیر یا زود کسی متوجه من شود و کارهایم را به چارلی گزارش دهد . همچنان که با کشیدن نفس عمیق خودم را برای حرکت آماده می کردم ، تابلوی کوچکی در وسط حیاط خانه ی آقای مارکس به چشمم خورد . در واقع این تابلو یک تکه مقوای بزرگ بود که به پایه ی صندوق پستی آنها تکیه داده و با حروف بزرگ تیره و خط خرچنگ قورباغه روی آن نوشته شده بود : فروشی .
در کنار این تکه مقوا موتور سیکلت های کهنه ای روی زمین افتاده بودند .
گاهی قسمت ، سرنوشت را تعیین می کند .
تصادف ؟ یا شاید سرنوشت از قبل تعیین شده ؟ مطمئن نبودم اما به هر حال کمی احمقانه به نظر می رسید که وجود آن تکه مقوا را در آنجا به سرنوشت یا چیزی مثل آن نسبت بدهم ! مسخره بود اگر فکر می کردم که آن موتورسیکلت های فرسوده و زنگ زده ای که در حیاط خانه ی آقای مارکس و در کنار آن تکه مقوا می دیدم علامت این بود که وجود آنها در آنجا هدف مهم تری را دنبال می کنند ! درست در همان جایی و در همان وقتی که من به آنها احتیاج داشتم .
شاید هم ربطی به قسمت و قضا و قدر نداشت . شاید هم راه های زیادی برای جسارت و بی پروایی وجود داشت و تنها کاری که من باید می کردم این بود که چشم هایم را به روی آنها بگشایم .
جسورانه و حماقت آمیز . این دو کلمه واژه های مورد علاقه چارلی برای استفاده در مورد موتور سیکلت ها بودند .
شغل چارلی در مقایسه با وظایف پلیس ها در شهر های بزرگ کار ساده و بی دردسری بود ، اما در سوانح رانندگی با او تماس گرفته می شد . با در نظر گرفتن بخش های طولانی و همیشه مرطوب بزرگراه های پر پیچ و خمی که از میان جنگل عبور می کردند وبا توجه به زیادی نقاط کور جاده ای چارلی از لحاظ داشتن مشغله ، چیزی از همکارانش در شهر های بزرگ کم نداشت . اما حتی با وجود وسایل نقلیه ی بزرگی که تنه های بریده شده ی درخت ها را با سرعت زیادی در جاده های پر پیچ می کردند مردم در عبور از جاده ها مشکل چندانی نداشتند . استثنای این قانون اغلب شامل موتور سیکلت ها می شد و چارلی قربانیان زیادی را که اغلب بیشتر آنها بچه بودند دیده بود که موتور سواری در بزرگراه ها آنها را به کشتن داده بود . قبل از اینکه ده ساله شوم او مرا وادار کرده بود به او قول بدهم که هیچ گاه دعوت به موتور سواری را از طرف هیچ کس نپذیرم . حتی در آن سن هم من قبل از قول دادن به کسی زیاد فکر نمی کردم ! در این شهر چه کسی ممکن بود بخواهد موتور سواری کند ؟ موتور سواری در هوای همیشه بارانی فورکس ، مثل این بود که کسی بخواهد با سرعت صد کیلومتر در ساعت دوش آب سرد بگیرد !
آری من قول های زیادی داده بودم ...
جرقه ای در ذهنم زده شده بود . می خواستم جسور و بی پروا باشم ، می خواستم قول هایم را زیر پا بگذارم . چرا باید در جا می زدم ؟
این تا جایی بود که عقل من قد می داد . موضوع به همین سادگی بود . شلاپ شلوپ کنان در زیر باران و روی زمین خیس به طرف در جلویی خانه ی آقای مارکس رفتم و زنگ را زدم .
یکی از پسر های خانواده ی مارکس در را باز کرد . پسر کوچکتر بود که در سال اول دبیرستان تحصیل می کرد . نتوانستم اسم او را به یاد بیاورم . او کوتاه تر از من بود و مو های حنایی رنگ او به زحمت تا شانه ی من می رسید .
او به راحتی اسم من را به یاد آورد . با تعجب پرسید : بلا سوان ؟
در حالی که نفس نفس می زدم انگشت شستم را از روی شانه ام به طرف تابلوی موتورسیکلت ها گرفتم و پرسیدم : چقدر برای اون موتورسیکلت می خوای ؟
با لحن مصرانه ای پرسید : جدی می پرسی ؟
معلومه که جدی می پرسم .-
اونها کار نمی کنن .-
با بی صبری آهی کشیدم ، چون فرسودگی موتور ها چیزی بود که خودم از تابلوی فروش آنها استنباط کرده بودم ، دوباره پرسیدم : چقدر ؟
-اگه واقعا طالب یکی از اون موتورها هستی ، بردار و برو . مادرم ، پدرم رو مجبور کرده که اون ها رو کنار خیابون بذاره تا با آشغالا از اینجا برده بشن .
نگاه سریعی به موتورها انداختم و متوجه شدم که آنها روی تلی از شاخ و برگهای خشکیده و وسایل دیگر افتاده اند.
پرسیدم : ببینم در این مورد مطمئنی ؟
-آره بابا . می خوای از مادرم بپرسی ؟
بهتر بود که پای بزرگتر ها وسط کشیده نشود ، چون ممکن بود موضوع را به گوش چارلی برسانند .
گفتم : نه ، من حرف تو رو باور می کنم .
پرسید : می خوای بهت کمک کنم ؟ اون موتور ها سبک نیستن .
-باشه متشکرم ، اما من فقط به یکی از اونها احتیاج دارم .
پسر گفت : می تونی هر دوتا رو برداری . شاید بتونی بعضی از قطعات یکی از اونها رو برای اون یکی استفاده کنی .
اون دنبال من به زیر باران آمد و کمک کرد تا هر دو موتورسیکلت سنگین را در قسمت عقب اتومبیلم جای دهم . به نظر می رسید خیلی دوست دارد از شر آنها خلاص شود ! برای همین هم با او هیچ بحثی نکردم .
او پرسید : می خوای با اونها چی کار کنی ؟ اون موتور سیکلت ها سالهاست که کار نکردن .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : حدس می زدم .
حس بداهه گویی ام برای اختراع داستان به من کمکی نکرد وفقط گفتم : شاید اونها رو ببرم به تعمیرگاه داولینگ .
او صدایی از بینی اش درآورد و گفت : بردن اونها پیش داولینگ مثل آفتابه خرج لحیم کردنه ! ارزششو نداره .
نمی توانستم استدلال او را رد کنم . جان داولینگ به خاطر دستمزد بالایی که می گرفت مشهور بود ! هیچ کس به سراغ او نمی رفت مگر در یک موقعیت اضطراری . بیشتر مردم ترجیح می دادند برای تعمیر به پورت آنجلس بروند البته اگر اتومبیل معیوبشان به آنجا می رسید . از این لحاظ من خیلی شانس آورده بودم ، وقتی که چارلی تراک کهنه ی بیلی را به من هدیه کرده بود ابتدا ته دلم خالی شد اما تا آن موقع هیچ مشکلی با آن اتومبیل نداشتم ، البته به جز جیغ و داد موتور پیر آن به اضافه محدود بودن سرعت حرکت آن به نود کیلومتر در ساعت ! وقتی که این ماشین به بیلی بلک تعلق داشت ، پسرش جاکوب بلک ماشین را کاملا سرحال نگه داشته بود ...
ناگهان جرقه الهام چون نوری درخشیدن گرفت ، البته با وجود هوای طوفانی در آن لحظه ، تعجب زیادی هم نداشت !
گفتم : آخه تو چه می دونی ؟ مشکلی نیست . من آدمشو دارم . کسی رو میشناسم که ماشین ها رو تعمیر می کنه .
او لبخندی از سر آسودگی خاطر زد و گفت : اوه . خوبه .
وقتی با اتومبیلم دور می شدم ، ربرایم دست تکان داد . هنوز لبخند می زد ، پسر مهربانی بود .
حالا با سرعت و هدفمند رانندگی می کردم ، عجله داشتم تا قبل از آنکه سر و کله ی چارلی پیدا شود خودم را به خانه برسانم . حتی حساب این را کرده بودم که ممکن است چارلی به هر دلیلی زودتر از حد معمول به خانه بازگردد . با عجله وارد خانه شدم و خودم را به تلفن رساندم ، هنوز کلید ها در دستم بودند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#139
Posted: 16 Aug 2012 11:31
وقتی معاون چارلی ، پیتر ، گوشی را برداشت و جواب داد ، گفتم : لطفا رئیس سوان . من بلا هستم .
پیتر با خوشرویی گفت : اوه . سلام بلا . الان میرم چارلی رو می آرم .
منتظر ماندم .
چارلی به محض اینکه گوشی را به دست گرفت ، با نگرانی پرسید : مشکل چیه بلا ؟
ببینم ، نمی شه برای یه بار هم که شده من به تو تلفن کنم و تو فکر نکنی که مشکلی پیش اومده ؟-
او لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت : آخه تا حالا این کارو نکرده بودی . حالا واقعا مشکلی پیش اومده ؟
- نه ، فقط می خواستم بدونم که چطوری می تونم به خونه ی بیلی بلک برم ... مطمئن نیستم که راه رسیدن به اونجا یادم مونده باشه . می خوام جاکوب رو ببینم ، ماه هاست که اونو ندیدم .
وقتی چارلی دوباره شروع به حرف زدن کرد لحن صدایش خیلی خوشحال تر به نظر می رسید . او گفت : این فکر خیلی خوبیه بلا ، ببینم خودکار داری ؟
مسیری که او به من توضیح داد ، بسیار ساده بود . به او اطمینان دادم که تا موقع شام به خانه بر می گردم ، گرچه او سعی داشت به من بگوید که لازم نیست عجله کنم . او می خواست در لاپوش به من ملحق شود اما من تمایلی نداشتم .
بنابراین وقتی با سرعت از خیابان های شهر که هوای طوفانی آنها را تیره کرده بود می گذشتم ، زمان بازگشتم تعیین شده بود . امیدوار بودم که بتوانم جاکوب را تنها ببینم . اگر بیلی از قصد اصلی من آگاه می شد احتمالا موضوع را با چارلی در میان می گذاشت .
در همان حال که رانندگی می کردم نگران واکنشی بودم که ممکن بود بیلی با دیدن من نشان دهد . حدس می زدم که او حالا خیلی خشنود باشد . بدون شک از نظر بیلی اوضاع بسیار بهتر از آنچه که او انتظار داشت پیش رفته بود . لذت و آسودگی او باعث می شد من به یاد کسی بیفتم که نمی توانستم به یاد آوردنش را تحمل کنم ! امروز دیگر نه . در سکوت دعا کردم ، برای امروز کافی بود .
خانه ی بلک ها به طور مهیبی به نظرم آشنا می آمد . یک خانه ی چوبی کوچک با پنجره های باریک . رنگ قرمز تیره ی دیوارهایش ، آن را شبیه به انباری کوچکی کرده بود .
پیش از اینکه حتی پایم را از اتومبیلم بیرون بگذارم سر جاکوب از پنجره بیرون آمده بود .
بدون شک غرش آشنای موتور اتومبیل او را از آمدن من باخبر کرده بود .وقتی که چارلی اتومبیل بیلی را برای من خریده بود جاکوب سر از پا نمی شناخت ، چون او دیگر مجبور نبود پس از رسیدن به سن قانونی و گرفتن گواهینامه ، آن ابوقارقارک را براند ! من تراک را خیلی دوست داشتم اما از نظر جاکوب کم سرعت بودن آن ایراد بزرگی محسوب می شد .
در نیمه ی راه رسیدن به خانه ی آنها بودم که جاکوب به استقبال من آمد .
" بلا ! " لبخند هیجان زده او تمام صورتش را پوشانده و دندان های سفید و براقش را که تضاد آشکاری با پوست فندقی رنگش داشتند آشکار ساخته بود . تا آن موقع هیچ وقت موی او را جز با مدل دم اسبی ندیده بودم . حالا موهایش شبیه به پرده ی ساتن تیره ای بود که دو طرف صورت پهنش آویزان شده باشد .
طی هشت ماه گذشته ، جاکوب بخشی از مسیر بلوغ نهایی اش راطی کرده بود . در واقع زمانی این مسیر را طی کرده بود که ماهیچه های دوره ی کودکی اش به صورت هیکل توپر و بلندبالای یک نوجوان در آمده بودند ، تاندون ها و رگ هایش در زیر پوست قهوه ای مایل به قرمز بازو ها و دست هایش برجسته شده بودند . هنوز چهره اش حلاوتی را که من به یاد داشتم از دست نداده بود . گر چه به نظر می آمد عضلاتش کمی سخت شده باشند . استخوان های گونه هایش تیزتر شده بودند و چانه اش هم مربع شکل شده و گردی بچگانه ی آن به کلی محو شده بود .
اشتیاق شدید و ناآشنایی را نسبت به لبخند او در خودم می یافتم . متوجه شدم که از دیدن او خوشحال شده ام . این آگاهی حیرتم را برانگیخت .
متقابلا به او لبخند زدم و ناگهان در سکوت چیزی در جای خودش قرار گرفت ، مثل دو تکه ی پازل که باید در کنار هم قرار می گرفتند . در واقع فراموش کرده بودم که تا چه حد به جاکوب بلک به عنوان یک دوست خوب علاقمند بودم . جاکوب در فاصله ی چند متری من ایستاد و من با حیرت به او خیره شدم ، سرم را به عقب خم کرده بودم و باران صورتم را می شست .
با لحن متعجب و متهم کننده ای پرسیدم : تو باز هم بزرگتر شدی ؟!
او خندید و لبخندش به طور عجیبی در تمام صورتش پخش شد . بعد با لحنی که نشان می داد از خودش راضی بود اعلام کرد : یک متر و نود و پنج سانتی متر .
صدایش بم تر شده اما هنوز لحن گرفته ای که من به یاد داشتم را از دست نداده بود .
سرم را با ناباوری تکان دادم و گتم : بالاخره رشد تو متوقف می شه یا نه ؟ خیلی گنده شدی !
با اخم جواب داد : اما هنوز هم یه دراز لندهور هستم . بیا تو ! داری مثل موش آب کشیده می شی .
در حالی که به طرف خانه راه افتاده بود موهایش را دور دست های بزرگش پیچید .و بعد یک نوار پلاستیکی از جیب پشتی شلوارش بیرون کسید و موهای دسته شده اش را با آن بست .
وقتی که سرش را پایین آورد تا از در جلویی رد شود صدا زد : هی ، پدر ، ببین کی اومده به ما سر بزنه .
بیلی در اتاق نشیمن کوچک و مربع شکلی روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کتابی در دست داشت . وقتی مرا دید کتاب را روی زانوهایش گذاشت و با صندلی چرخدارش به طرفم آمد و گفت : خوب ، چه خبر بلا ! از دیدن تو خوشحالم .
با هم دست دادیم . دست من توی دست پهن او گم شد .
بیلی پرسید : چی تورو به اینجا کشونده ؟! چارلی که حالش خوبه ؟
- آره کاملا . فقط می خواستم جاکوب رو ببینم ... مدت ها بود که ندیده بودمش .
حرف های من باعث شد چشم های جاکوب برقی بزند . لبخند او چنان پهنایی داشت که می ترسیدم به گونه هایش آسیب بزند !
بیلی هم مشتاق بود . او پرسید : می تونی برای شام بمونی ؟
- نه می دونین که باید برای چارلی شام درست کنم .
بیلی گفت : الان بهش زنگ می زنم که بیاد اینجا . اینجا همیشه مثل خونه ی خودشه .
برای پنهان کردن ناراحتی ام خندیدم و گفتم : قرار نیست که دیگه هیچ وقت منو نبینین . قول می دم که خیلی زود پیش شما بیام ... اون قدر میام که دیگه حالتون از من به هم بخوره .
به هر حال اگر جاکوب می تونست موتورسیکلت راتعمیر کند باید به من آموزش موتور سواری می داد !
بیلی در پاسخ خنده ی کوتاهی کرد و گفت : باشه شاید دفعه دیگه .
جاکوب پرسید : خوب بلا چی کار می خوای بکنی ؟
هر کاری که باشه . پیش از اینکه من بیام و مزاحم شما بشم تو مشغول چه کاری بودی ؟ -
در این خانه من به طور عجیبی احساس آرامش می کردم . این خانه به نظرم آشنا می امد اما آشنایی دوری بود . در اینجا هیچ چیزی نبود که برای من یادآوری کننده ی روز های دردناک اخیر باشد .
جاکوب با تردید گفت : من تازه داشتم از خونه بیرون می رفتم که روی ماشینم کار کنم اما حالا می تونیم یه کار دیگه بکنیم ...
حرف او راقطع کردم و گفتم : نه ، همین که گفتی عالیه . خیلی دوست دارم که اتومبیل تو رو ببینم .
او که به نظر نمی رسید متقاعد شده باشد گفت : ماشینم ، بیرون ، پشت خونه اس . توی گاراژ .
با خودم فکر کردم : چه بهتر !
بعد برای بیلی دست تکان دادم و گفتم : بعدا می بینمت .
دیواری از درخت ها و بو ته های پرپشت گاراژ را از خانه جدا کرده و پوشانده بود . در واقع گاراژ جاکوب چیزی نبود به جز دو انباری بزرگ که دیوار های داخلی آنها برداشته شده و به هم پیوسته بودند . زیر سقف این گاراژ و روی بلوک های ساختمانی کهنه چیزی قرار داشت که از نظر من شبیه به یک اتومبیل ساخته شده از قطعات مختلف بود . حداقل می توانستم علامتی را روی میله های آهنی آن تشخیص دهم !
پرسیدم : این چه جور فولکس واگنیه ؟
- این یه رَبیت_ قدیمیه ، مدل 1986 ، یه ماشیم کلاسیک .
- کار تعمیرش چطور پیش می ره ؟
جاکوب با خوشحالی جواب داد : کم و بیش تموم شده .
بعد لحن صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد : بهار گذسته پدرم به قولش وا کرد .
گفتم : آه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#140
Posted: 16 Aug 2012 11:34
به نظر رسید که او بی میلی من برای صحبت در آن مورد را درک کرده باشد . سعی کردم به مهمانی رقص _ ماه می فکر نکنم . پدر جاکوب به پسرش قول خریدن چند قطعه ی یدکی را داده بود تا در آن مهمانی پیامی را از طرف او به من برساند . بیلی از من خواسته بود تا از مهمترین شخص در زندگی ام فاصله بگیرم اما در نهایت معلوم شده بود که نگرانی او بی دلیل بوده است . حالا از نظر او من در امنیت کامل به سر می بردم !
اما درصدد راهی بودم که این امنیت کامل ناخواسته را بر هم بزنم .
پرسیدم : جاکوب ، از موتورسیکلت چیزی سرت می شه ؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت : بگی نگی . دوست من امبری یه موتور سیکلت کهنه داره . گاهی با هم روی اون کار می کنیم . چطور مگه ؟
گفتم : خوب ...
لب هایم را جمع کردم و کمی به فکر فرو رفتم . مطمئن نبودم که او بتواند دهانش را بسته نگه دارد اما راه مناسب دیگری پیش رویم نبود . بعد ادامه دادم : تازگی ها صاحب دو موتورسیکلت شدم ، اما وضعشون تعریفی نداره . نمی دونم تو می تونی اونها رو راه بندازی یا نه ؟
جاکوب گفت : عالیه !
به نظر می رسید که پیشنهاد من حسابی او را خوشحال کرده است . چهره اش برقی زد و ادامه داد : یه امتحانی می کنم .
انگشتم را به علامت هشداز بالا بردم و گفتم : موضوع اینه که چارلی زیاد از موتورسیکلت خوشش نمی آد . راستش اگه اون از این موضوع خبردار بشه رگ های پیشونیش باد می کنه . پس نباید در این مورد چیزی به بیلی بگی .
- خیالت راحت باشه ، حتما .
بعد لبخندی زد و ادامه داد : می فهمم .
گفتم : بهت دستمزد می دم .
از این حرف ناراحت شد و گفت : نه . من می خوام کمک کنم . تو نباید به من پول بدی .
- خوب پس بیا یه معامله ای بکنیم .
وقتی در راه رفتن به خانه ی آنها بودم ، فکری به ذهنم رسیده بود که منطقی به نظر می آمد . ادامه دادم : من فقط به موتور احتیاج دارم ... و گذشته از اون من به آموزش موتور سواری هم احتیاج دارم . حالا به پیشنهاد من فکرکن ، من اون موتور دیگه رو به تو میدم و تو هم به من موتور سواری یاد می دی .
او این کلمه را به صورت دو بخشی ادا کرد : عا ... لی .
گفتم : یه لحظه صبر کن ... ببینم تو به سن قانونی رسیدی ؟ روز تولدت چه موقعیه ؟
با لحن موذیانه ای گفت : فراموش کردی ؟
بعد با رنجشی ساختگی چشم هایش را تنگ کرد و گفت : من شونزده سالمه .
زیر لب گفتم : چقدر هم به سن قانونیت اهمیت می دادی ! در مورد فراموش کردن روز تولدت عذر می خوام .
- ناراحت نباش ، من هم روز تولد تورو فراموش کردم . راستی چند ساله شدی ؟ چهل سال ؟
با دلخوری گفتم : خفه !
می تونیم برای جبرانش یه مهمونی مشترک بدیم ؟ -
- مثل یه قرار دوستی می مونه .
چشم های جاکوب با شنیدن کلمه ی دوستی برقی زد .
باید قبل از اینکه او فکر های غلطی بکند اشتیاقش را مهار می کردم . به نظرم رسید که مدت های طولانی از آخرین باری که تا آن حد خوشحال و سرزنده بودم گذشته بود و همین باعث شد که نتوانم شادی ام را کنترل کنم .
گفتم : شاید وقتی که تعمیر موتور ها تموم بشه ، بتونیم مهمونی بدیم ... به عنوان هدیه ای برای موفقیت خودمون .
- معامله تمومه . کی موتورها رو به اینجا می آری ؟
با دستپاچگی لبم را گاز گرفتم و گفتم : اونها الان پشت اتومبیل من هستن .
به نظر رسید که خیلی خوشحال شد و گفت : عالیه .
- اگه اونه رو از پشت ماشین برداریم ، ممکنه بیلی ببینه ؟
او چشمکی زد و گفت : این کارو یواشکی می کنیم .
از گاراژ خارج شدیم وکمی به طرف شرق رفتیم . وقتی احتمال می دادیم از پنجره های خانه دیده شویم ، اطراف درخت ها گشتی زدیم تا به نظر بیاید پیاده روی بی هدفی را دنبال می کنیم . بعد جاکوب در یک فرصت مناسب ، موتورها را از پشت اتومبیل من پایین آورد و آنها را یکی یکی روی چرخ هایشان به طرف بوته های پرپشت نزدیک گاراژ برد تا آنها را آنجا مخفی کند . به نظر می آمد که این کار برای او بسیار آسان بود ... تا جایی که من به یاد داشتم موتور ها وزن خیلی زیادی داشتند .
وقتی موتورها را از میان پوشش درخت ها عبور می دادیم ، جاکوب در اولین ارزیابی خود گفت : زیاد هم بد نیستن . این یکی که می بینی ، واقعا ارزششو داره . صبر کن تا کارم تموم بشه ...این یه هارلی اسپرینت _ قدیمیه .
- پس این مال تو باشه .
- مطمئنی ؟
- کاملا .
بعد گفت : البته یه کمی خرج داره .
بعد با چهره ی اخم کرده ای ، به فلز سیاه شده نگاه کرد و گفت :اول باید پول هامونو برای خریدن قطعات یدکی جمع کنیم .
با لحن مخالفی گفتم : اگه تو این کارو مجانی انجام بدی ، من پول قطعات رو می دم .
زیر لب گفت : نمی دونم چی بگم ؟
گفتم : من کمی پول جمع کرده ام . راستش برای هزینه ی دانشگاه .
با خودم فکر کردم : دانشگاه ! چه خیالاتی !
در واقع پس انداز من برای رفتن به هیچ جای خاصی کافی نبود ... و به علاوه ، هیچ تمایلی برای ترک فورکس ، به هر دلیلی ، نداشتم .چه اشکالی داشت که من کمی از پس انداز خودم را بردارم ؟
جاکوب فقط سرش را تکان داد . همه ی این چیزها برای او معنی داشت .
وقتی که پاورچین پاورچین به گاراژ بر می گشتیم ، به شانس خودم فکر کردم . فقط یک پسر نوجوان _ نازنین ممکن بود با چنین نقشه ای موافقت کند : فریب دادن پدرهایمان و تعمیر وسایل نقلیه ِ خطرناک ، با استفاده از پولی که برای رفتن به دانشگاه در نظر گرفته شده بود . او هیچ چیز اشتباهی در این نقشه نمی دید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***