ارسالها: 8724
#141
Posted: 16 Aug 2012 11:46
فصل ششم
دوستان
تنها کاری که برای پنهان کردن موتورسیکلت ها لازم بود ،این بود که انها را در انباری جاکوب بگذاریم.صندلی چرخدار بیلی ،نمی توانست از روی ناهمواری که انباری را از خانه جدا کرده بود،بگذرد.
جاکوب بی معطلی،شروع به پیاده کردن قطعات اولیه موتورسیکلت(یعنی موتور قرمز_کرد.یعنی همان موتوری که به من تعلق پیدا کرده بود. او در جلویی اتومبیل ربیت را باز کرد تا من به جای نشتن روز زمین روی صندلی بشینم.جاکوب در حال کار کردن با خوشحالی حرف میزد و در واقع کوچکترین حرف من باعث میشد گفتگوی ما ادامه پیدا مند.او مرا در جریان پیشرفت خودش در دومین سال دبیرستان گذاشت و مشغول وراجی کردن در مورد کلاس ها و دو دوست صمیمی اش بود.
حرف او را قطع کردم و گفتم: ((کوئیل و امبری؟اسم های عجیب و غریبی هستن!))
جاکوب خندید و گفت: ((کوئیل اسم یه قریضییه،فکر می کنم امبری اسم خودش رو از روی اسم یه هنر پیشه ی سزیال های تلویزیونی گرفته.من نمی تونم چیزی بگم،اما اگه در مورد اسم هاشون سر به سر اونا بذازی روی خودت هم اسم میزارن.))
ابرویم را بالا بردم و گفتم(چه دوست های خوبی!))
((واقعا هم خوب هستن.فقط اسم هاشون رو انگولک نکن.))
در همان موقع پزواک صدایی را از دور دست شنیدم .کسی فریاد کشیده بود:
((جاکوب؟))
پرسیدم : ((بیلی بود؟))
جاکوب گفت: ((نه>))بعد سرش را پایین انداخت .به نظرم رسید او در زیز پوست قهوه ای اش سرخ شده بود.زیر لب گفت: ((تا اسم شیطون رو بیاری جلوت سبز میشه.))
صدای فریاد دولاره از جای نزدیک تری شنیده شد: ((جیک.تو اینجایی؟))
جاکوب فریاد زد: ((اره.))و بعد اهی کشید.
مدت کوتاهی در سکوت منتظر ماندیم تا اینکه دو پسر بلند بالا با پوست تیره از گوشه ای وارد انبار شدند.
یکی از انها لاغر و بلندی قامتش کم و بیش به اندازه جاکوب بود.موی سیاهش از وسط باز شده و بلندی ان تا چانه اش می رسید.یک طرف موهایش را پشت گوشش انداخته بود و طرف دیگر رها و اویزان بود.پسر دیگر،از اولی کوتاه تر ولی تنومندتر بود.تی شرت او به شینه ی کاملا ورزیده اش چسبیده بود و به نظر می رسید خودش هم از این موضوع اگاه و از بابت ان خوشحال است. موی او ان قدر کوتاه بود که شبیه به لایه نازک وزوزی بود.هر دو پسر وقتی مرا دیدند تعجب کردند و ساکت شدند.پسر لاغر بین من و جاکوب حرکت داد ،در حالی که پسر تنومند چشم هایش را به من دوخته بود و لبخندی به ارامی در چهره اش پخش می شد.
جاکوب با بی میلی با انها سلام و احوال پرسی کرد: ((سلام بچه ها))
پسری که قامت کوتاه تری داشت بی انکه نگاهش را از من بگیرد گفت: ((سلام جیک.))مجبور بودم در پاسخ لبخند بزنم ،نیشخند او بسیار شیطنت امیز بود لبخند که زدم او هم چشمکی به من زد و گفت: ((سلام.))
جاکوب گفت: ((کوئیل،امبری...این دوست من بلاست.))
در حالی که هنوز نمی دانستم که کوئیل و امبری ،اسم کدام یک از انهاست،نگاه معنی داری را با انها رد و بدل کردم.
پسر تنومند پرسید: ((دختر چارلی،درسته؟))بعد دستش را به طرف من دراز کرد .
در حالی که با او دست می دادم گفتم(درسته.))دست او محکو بود و به نظر می رسید که ماهیچه دوسر دستش را خم کرده باشد.
قبل از این که دست مرا رها کند با لحن متکبرانه ای گفت: ((من کوئیل اتیارا هستم))
گفتم: ((از اشنایی با تو خوشحالم کوئیل))
پسر دیگر گفت : ((هی ،بلا.من امبری هستم،امبری کال...گرچه احتمالا خودت حدس زده بودی.))امبری با حالت خجالت زده ای لبخند زد و یک دستش را برای من تکان داد و بعد همان دست را درون جیب شلوارش فرو برد.
سری تکان دادم و گفتم: ((از اشنایی با تو هم خوشحالم.))
کوئیل که هنوز نگاهش را به من دوخته بود گفت: ((شما این جا چی کار دارین می کنین؟))
جاکوب با حالتی سرسری جواب داد: ((قراره من و بلا این موتور ها را تعمیر کنیم.))
اما گویا کلمه ی موتور سیکلت ها برای ان دو پسر کلمه ای جادویی بود.هر دوی انها شروع به بررسی کردن پروزه ی جاکوب کردند و با پرسش هایی دقیق او را به ستوه اوردند.خیلی از کلمه های که انها استفاهده می کردند. برای من نااشنا بود و من به این نتیجه رسیدم که برای درک علت هیجان انها نیاز به یک کروموزم Y دارم.
بعد از مدتی به یادم امد که وقت رفتن به خانه رسیده و بهتر است قبل از ان که سر و کله ی چارلی انجا پیدا شود ،برگردم.ان سه پسر هنوز غرق صبحت در .ورد قطعات یدکی بودند .با اهی از ربیت بیرون خزیدم.
جاکوب با حالت عذرخواهانه ای به من نگاه کرد و گفت: ((حوصله تو سر بردیم ،مگه نه؟))
گفتم: ((نه))دروف نگفته بودم،به من خوش گذشته بود،که البته خیلی عجیب بود.ادامه دادم: ((فقط باید برم و برای چارلی شام درست کنم.))
((اوه ...باشه،من امشب پیاده کردن قطعات این موتور را تمام می کنم و بعد باید ببینیم واسه ی سر هم کردن و راه انداختن اینها،بیشتر به چی احتیاج داریم.دوباره کی وقت داری به اینجا بیای تا روی اونها کار کنیم؟))
پرسیدم: ((می تونم فردا بیام؟))فردا یک شنبه بود و یک شنبه ها بلای جان من بودند.چون هیچ وقت تکلیف مدرسه به اندازه ای نبود که مرا سرگرم کنه.
کوئیل ضربه ای با ارنجش به امبری زد و ان دو نیشخندی را بین خودشون رد و بدل کردند.
جاکوب با خوشحالی لبخندی زد و گفت(عالی میشه.))
پیشنهاد کردم: ((اگه تو یه فهرست تهیه کنی می تونم قطعات یدکی را برات بخرم.))
چهره ی جاکوب کمی در هم رفت،او گفت: ((هنوز مطمئن نیستم که راضی باشم تو هزینه ی همه چیز رو بدی.))
سرم را تکان دادم و گفتم: ((حرفشم رو هم نزن.همه ی هزینه ها به عهده ی من.تو فقط باید از کار و مهارت خودت استفاده کنی.))
امبری چشم هایش را به طرف امبری چرخاند.
جاکوب سرش را تکان داد و گفت: ((به نظر میاد درست نباشه.))
گفتم: ((جیک،اگه من ایم موتور ها را پیش یک مکانیک ببرم،اون چقدر از من دستمزد میگیره؟))
لبخندی زد و گفت: ((باشه ،معامله تمومه.))
اضافه کردم: ((اموزش موتور سواری به من یادت نره.))
کوئیل نیشخند بزرگی به امبری زد و چیزی در گوش او زمزمه کرد،که من متوجه نشدم.دست جاکوب با حرکتی سریع به پشت سر کوئیل خورد.بعد جاکوب زیر لب گفت: ((بسه دیگه ،برین بیرون.))
با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من واقعا باید برم.))
و بعد در حالی که به طرف در میرفتم اضافه کردم : ((فردا می بینمت.))
به محض اینکه از جلوی چشم انها دور شدم،صدای کوئیل و امبری را شنیذم که همزمان با هم گفتم: ((وووووووووووووووو!))
بعد صدای زد و خورد مختصری به گوش رسید که به اخ و هی منتهی شد.
صدای تهدید امیز جاکوب راشنیدم: ((اگه یکی از شما فردا جرات کنه پاشو توی ملک من بزاره...))همچنان که از میا ن درخت ها می گذشتم صدای او محو شد.
با صدای ارامی خندیدم.ان صدا ها باعث شده بود که چشم های من از حیرت باز شوند.من به خنده افتاده بودم،ان هم چه خنده ای!و هیچکس هم نبود که نگاهش را به من بدوزد.چنان احساس سبکی می کردم که به خنده ادامه دادم ،تا احساسی را که به من دست داده بود را طولانی تر کنم.
من زودتر از چارلی به خونه رسیذم.وقتی او وارد خانه شد من داشتم جوجه ی سرخ شده را از ماهیتابه بیرون می اوردم و ان را روی چند حوله ی کاغذی میزاشتم.
با لبخندی گفتم: ((سلام پدر.))
پیش از انه که بتواند حالت صورتش را جمع و جور کند حیرت در چهره اش ضاهر شد و گفت: ((سلام عزیزم.))لحن صدایش تردیدامیز بود.ادامه داد: ((پیش جاکوب بهت خوش گذشت؟))
بردن غذا به روی میز را شروع کردم و گفتم(اره))
((خوبه.))صدایش هنوز محتاطانه بود.پرسید: ((چی کار کردین؟))
حالا نوبت من بود که لحن محتاطانه ای داشته باشم!گفتم: ((رفتم توی تعمیرگاه اون و کار کردنشو تماشا کردم.می دونستی اون داره یه فولکس واگن میسازه؟))
((اره فکر کنم بیلی بهنم گفته بود.))
وقتی چارلی شروع به خودن و جوییدن غذا کرد بازجوییش تمام شد.اما حتی در حال غذا خوردن هم نگاه دقیقش را به صورت من دوخته بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#142
Posted: 16 Aug 2012 11:46
مطمئن نبودم که تماشای تلویزین بهانه ای برای خلاص شدن از دست من بود یا نه اما چارلی به اندازه ی کافی هیجان زده شده بود.وقتی ژاکت بارانی ام را می پوشیدم او به طرف تلفن رفت.در مورد دسته چکی که در جیبم گذاشته بودم کمی احساس نگرانی می کردم.تا ان موقع هرگز از ان استفاده نکرده بودم.بیرون خانه،شدت باران به حدی بود که گویی سطل بزرگی در اسمان روی زمین می پاشیدن .مجبور بودم اهسته تر از حد معمول رانندگی کنمبه سختی می توانستم 2_3 متر جلوتر از ماشینم را تشخیص دهم.اما سرانجام توانستم از لا به لای کوچه ها و خیابان های گل الود خودم را به خانه ی جیکوب برسانم.پیش از انکه بتوانم موتور اتومبیل را خاموش کنم در جلویی خانه باز شد و جاکوب با چتر مشکی بزرگی بیرون دوید.وقتی در اتومبیل را باز کردم تا پیاده شوم او چتر را روی سر من گرفت.
جاکوب با لبخندی توضیح داد:چارلی تلفن کرد...گفت که تو به طرف اینجا راه افتاده ای.
به راحتی و بدون دستور اگاهانه به ماهیچه ی اطراف لب هایم ،لبخندی در پاسخ به لبخند او چهره ام را پوشاند و با وجود پاشیده شدن قطره های سرد باران روی گونه هایم حس عجیبی از گرما و شادی در گلویم جوشید.
گفتم:سلام جاکوب.
کف دستش را بالا اورد و به کف دست من زد و گفت :تلفن چارلی برای دعوت از بیلی فکر خوبی بود.
برای زدن کف دستم به کف دست او انقدر روی پنجه پاهایم بلند شده و بدنم را کش داده بودم که او به خنده افتاد.
فقط چند دقیقه طول کشید تا سر وکله هری برای بردن بیلی به خانه ی ما پیدا شد.وقتی منتظر رفتن بیلی و هری بودیم،جاکوب به سرعت اتاق کوچکش را به من نشان داد.
به محض اینکه در خانه پشت سر بیلی بسته شد ،پرسیدم:خوب اول به کجا بریم ؟اقای گودرنچ؟
جاکوب یک کاغذ تا شده را از جیبش بیرون کشید و ان را صاف کرد و گفت:اول از محل تخلیه ی زباله ها شروع می کنیم تا ببنیم شانس با ما یار است یا نه.
بعد با لحن هشداردهنده ای اضافه کرد:این قسمت از کار یعنی تهیه قطعات ممکنه کمی خرج داشته باشه.اون دو تا موتورسیکلت قبل از اینکه بتونن راه بیوفتن به تعمیر زیادی احتیاج دارن.
ظاهرا اون اثار نگرانی زیادی را در چهره ام ندیده بود که ادامه داد:من دارم در مورد پولی بیش از صد دلار حرف میزنم.
دسته چک را بیرون اوردم و خودم را با ان باد زدم و چشم هایم را در مقابل چشم های نگران او چرخی دادم وگفتم:مایه جوره.
روز بسیار عجیبی بود .به من خوش می گذشت. حتی وقتی زیر باران سیل اسا تا زانو توی اشغال ها فرو رفته بودم.با خودم فکر کردم که شاید دوره بر طرف شدن شوک و بی حسی را گذرانده ام.اما این دلیل برای توجیح حال من کافی ب ه نظر نمی رسید.
رفته رفته فکر می کردم که شاید عمده خوشحالی من ،جاکوب باشد.البته نه به این خاطر که او همیشه از دیدم من خوشحال می شد،یا این که عادت نداشت از گوشه ی چشم به من نگاه کند یا اینکه هیچ وقت منتظر نبود کاری از من سر بزند تا بتواند راحت تر در مورد دیوانه یا افسره بودن من قضاوت کند.دلیل این حالت هر چه که بود به من رطی نداشت.
دلیل این حالت خود جاکوب بود.به عبارت ساده جاکوب یه ادم همیشه بشاش بود و این شادی را همچون هاله ای به دور خودش این سو وان سو می برد و ان را با هر کسی که در اطرافش بود تقسم می کرد.مثل افتاب کوچکی بود که روی زمین می زست.هر وقت کسی در میدان کشش جاذبه ی جاکوب قرار می گرفت او گرمش می کرد.این حالت طبیعی و بخشی از ماهیت وجودی او بود.تعجبی نداشت که من برای دیدن او تا این حد اشتیاق داشتم.حتی وقتی در مورد سوراخ بسیار یزرگی که روز داشبورد اتومبیلم بود با من حرف زد دچار وحشتی که انتظارش را داشتم ،نشدم.
او پرسید:استریو شکسته؟
به دروغ گفتم:اره.
او اطراف حفره ی داشبورد را بررسی کرد و گفت: کی اونو در اوورده ؟داشبورد خیلی صدمه دیده...
خودم این کارو کردم.
او خندید وگفت:فکر کنم بهتره زیاد به موتورسیکلت ها دست نزنی.
باشه.
از نظر جاکوب در محل تخلیه ی زباله ها بخت با ما یاربود.او به خاطر پیدا کردن چند فلز پیچ خورده که از فرط گریس کاری سیاه شده بودند هیجان زده به نظر می رسید اما من بیشتر به خاطر اینکه جاکوب می توانست نوع ان قطعات فلزی را تشخیص دهد تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
از انجا به به فروشگاه لوازم یدکی چکر اتو پارتز در بخش هوکویام رفتیم.یا اتومبیل من دو ساعت در جهت جنوب در بزرگراه پر پیچ و خم رانندگی کردیم. تا به انجا رسیدیم .اما در کنار جاکوب زمانی به اسانی سپری می شد.او درباره ی مدرسه و دوست هایش پرحرفی می کرد و من ناگهان متوجه شدم که مشغول پرسیدن سوال هایی از او هستم بدون اینکه وانمود کنم .در واقع نسبت به چیزهایی که برای گفتن به من داشت،کنجکاو لودم.
جاکوب بعد از تعریف کردن داستان طولانی دردسری که کوئیل از یک دختر سال اخری دبیرستان برای بیرون رفتن درست کرده بود به من گفت:همش که من دارم حرف میزنم چرا تو از نوبت خودت استفاده نمی کنی؟تو فورکس چه خبر؟حتما اونجا هیجان انگیز تر از لاپوشه.
اهی کشیدم و گفتم:اشتباهی می کنی.اونجا هیچ خبری نیست.دوست های تو خیلی جالب تر از دوست های من هستن.من از دوست های تو خوشم میاد.کوئیل خیلی بامزه ست.
او اخم کرده است و گفت:فکر کنم کوئیل هم از تو خوشش میاد.
خندیدم و گفتم:برای دوستی با من کمی بچه ساله.
اخم جاکوب عمیق تر شد . او گفت:سن او خیلی کمتر از سن تو نیست.اون فقط یه سال و چند ماه از تو کوچیکتره.
احساس کردم که ما دیگر در مورد کوئیل صحبت نمی کردیم.جاکوب بیشتر خودش را در نظر داشت.با لحن شاد اما موزیانه ای گفتم:درسته اما با توجه به پختگی دختر ها وپسرها نباید سن شناسنامه ای را ملاک بگیری. چی باعث میشه من دوازده سال مسن تر به نظر بیام؟
او خندید و چشمهایش را چرخی داد و گفت: باشه اما اگه بخوای انقدر سخت بگیری باید اندازه ی هیکل ها رو هم در نظر بگیریم تو خیلی کوچولویی برای همین باید ده سال از سن تو رو کم کنیم
-یک مترو شصت و پنج سانتیمتر،قد متوسطیه.تقصیرمن نیست که تو یه غول شدی
تا رسیدن به هوکویام شوخی می کردیم و سربهسر هم می گذاشتیم.هنوز بحث ما درباره ی فرمول صحیح برای تعیین سن ادامه داشت .چون قادر به تعویض لاستیک اتومبیل نبودم جاکوب دو سال دیگر هم از سن من کم کرد اما چون در خانه چارلی نگه داشتن حساب هزینه ها به عهده من بود،یک سال به سنم اضافه شد.
به جلوی فروشگاه لوازم یدکی جکر رسیدیم و جاکوب مجبور شد فکرش را برای انتخاب قطعات متمرکز کند همه چیزهایی که در فهرست جاکوب بود پیدا کردیم و او تا حد زیادی درباره موفقیت ما برای به راه انداختن موتورها خاطر جمع شد
تا موقعیکه به لاپوش برگردیم من بیست و سه ساله و او سی ساله شده بود بدون شک او مهارت های خودش را برای بالا بردن سن خودش دخیل می دانست
من دلیل کاری را که انجام می دادم فراموش نکرده بودم و با وجود اینکه بیش از حد تصورم به من خوش می گذشت به هیچ وجه از هدف اولیه ام دور نشده بودم هنوز هم می خواستم تقلب کنم همانطور که ادوارد کلک زده بود به نظر مسخره می آمد اما من اهمیتی نمی دادم می خواستم رویه جسورانه ای را در پیش بگیرم البته تا چایی که در فورکس امکان داشت.حالا دیگر من تنها طرف پایبند به یک قرار داد پوچ نبودم تصمیم من برای وقت گذرانی با جاکوب لذت بخش تر از حد انتظارم بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#143
Posted: 16 Aug 2012 11:50
بیلی هنوز برنگشته بود بنابراین لزومی برای مخفی کاری در خالی کردن خرید آن روز خودمان نبود به محض اینکه همه چیز را روی کف پلاستیکی گاراژ کنار جعبه ابزار جاکوب گذاشتیم او بی درنگ کارش را شروع کرد در حالیکه انگشتهای او با مهارت در میان قطعات فلزی حرکت می کرد همچنان به حرف زدن و خندیدن ادامه می داد
مهارت جاکوب در استفاده از دستایش مجذوب کننده بود برای کارهای ظریفی که به آسانی و با دقت زیاد انجام می شد ان دست ها بسیار بزرگ و زمخت به نظر می امدند وقتی مشغول کار کردن بود کمابیش جذاب به نظر می امد اما وقتی که روی پاهایش می ایستاد قامت بلند وپاهای بزرگش باعث می شدند که اوبه همان اندازه من،خطرناک و دستو پاچلفتی به نظر بیاید
خبری از کوئیل و امبری نبود گویی تهدید دیروز او جدی گرفته شده بود
روز به سرعت در حال سپری شدن بود زودتر از انچه که انتظار داشتم هوا در بیرون گاراژ تاریک شده بودو بعد ناگهان صدای بیلی را شنیدیم که ما را صدا می زد
از جا پریدم تا به جاکوب برای جمع و جور کردن وسایل کمک کنم اما مردد مانده بودم چون نمی دانستم چه چیزی را باید بردارم
جاکوب گفت:بذار همین طوری بمونه امشب دوباره روی موتورها کار می کنم
در حالیکه کمی موذب بودم گفتم:تکالیف مدرسه یا کارهای دیگه تو فراموش نکن
دلم نمی خواست توی دردسر بیفتد این نقشه ای بود که من کشیده بودم
-بلا؟
این صدای چارلی بود
وقتی صدای اشنای چارلی از میان درختان گذشت و به گوش ما رسید سرهای هردوی ما با حرکت ناگهانی به طرف بالا حرکت کردند
زیر لب گفتم: وای. وبعد با صدای بلندی به طرف خانه فریاد زدم:دارم میام!
جاکوب که به نظر می رسید از این مخفی کاری لذت می برد با لبخندی گفت:بیا بریم
چراغ را خاموش کردو من برای یک لحظه قادر به دیدن نبودم جاکوب دست من را گرفتو به بیرون از گاراژ هدایت کرد و از میان درختها عبور داد پاهای او به اسانی مسیر اشنا را پیدا می کردند دست های او زمخت و گرم بود
با وجود اینکه روی مسیر بودیم هردوی ما در میان تاریکی چند بار تعادلمان را از دست دادیم وقتی خانه بیلی جلوی چشمهای ما ظاهر شد هردوی ما هنوز مشغول خندیدن بودیم البته قهقهه نمی زدیم خنده ای ملایم و سطحی اما خالی از لذت نبود مطمئن بودم که جاکوب متوجه حالت خفیف افسردگی جنون امیز من نشده بود من زیاد عادت به خنده نداشتم و کاری که می کردم به نظرم هم اشتباه و هم درست می امد
چارلی زیر هشتی کوچک پشت خانه ایستاده و بیلی هم پشت سر او در استانه در نشسته بود
-سلام پدر
در واقع من و جاکوب به طور هم زمان این جمله را خطاب به پدرهای خودمان گفته بودیمو همین باعث شد دوباره به خنده بیفتیم
چارلی با چشمهای حیرت زده به ما می نگریست و بعد نگاهش به طرف پایین لغزید و به دست من که در دست جاکوب بود دوخته شد
چارلی با لحنی که حاکی از حواس پرتی او بود گفت:بیلی ما رو به شام دعوت کرده
بیلی با لحن جدی گفت:می خوام از دستور سری پخت ماکارونی استفاده کنم که نسل به نسل به دست من رسیده
جاکوب صدایی از بینیش در اورد و گفت:فکر نمی کنم مدت زیادی از اختراع راکو
گذشته باشه
خانه ی بیلی شلوغ بود هری کلی یر واتر هم ،همراه خانواده اش ،آنجا بود. همسرش سو،که من او را به طور مبهمی از تابستان هایی که در فورکس گذرانده بودم به یاد داشتم،و دو فرزندش.یکی از آنها ،لیا بود که مثل من دانش آموز سال آخر دبیرستان بود اما یک سال بزرگتر از من بود. او زیبایی عجیبی داشت...پوست مسی رنگ بی نقص،موی مشکی براق،مُژه های پَر مانند...والبته کمی نگران و دستپاچه به نظر می رسید وقتی ما وارد خانه شدیم ،لیا مشغول صحبت کردن با تلفن بود و البته همچنان به صحبتش ادامه داد .فرزند دیگر هری،ست بود که چهارده سال داشت. وقتی جاکوب حرف می زد، ست گویی با نگاهی تحسین آمیز،تک تک کلمه های او را می بلعید!
تعداد ما برای نشستن پشت میز آشپزخانه زیاد بود،بنابراین چارلی و هری همه ی صندلی ها را به حیاط بردند و ما در حالیکه بشقابهایمان را روی زانو هایمان نگه داشته بودیم،در زیر نوری که از در گشوده ی خانه ی بیلی به بیرون می تابید،ماکارونی خوردیم. مردها درباره ی بازی پخش شده از تلویزیون حرف می زدند و در ضمن هری و چارلی برای ماهیگیری نقشه می کشیدند. سو به شوهرش ،هری، در مورد کلسترول بالای خونش هشدار می داد و بیهوده سعی داشت او را مجاب کند که سبزیجات برگ دار بخورد.جاکوب بیشتر با من و ست صحبت می کرد و ست هر وقت که احساس می کرد توجه جاکوب به او کمتر شده است،حرف او را قطع می کرد. چارلی به من نگاه می کرد و البته سعی داشت این کار را به طور نامحسوسی انجام دهد.حالتی از خشنودی و درعین حال،احتیاط در نگاهش وجود داشت.
صدای کسانی که مدام سعی داشتند حرف طرف مقابل را قطع کنند،بلند و گیج کننده بود. گاهی خنده ی ناشی از تعریف یک لطیفه، گفتن لطیفه ی دیگری را قطع می کرد.من زیاد مجبور به حرف زدن نبودم، اما خیلی لبخند می زدم که البته همه ی آنها واقعی بودند!
دلم نمی خواست از آنجا برویم.
اما اینجا حومه ی واشنگتن بود و سر انجام بارش اجتناب ناپذیر باران،مهمانی را برهم زد. اتاق نشیمن بیلی، کوچک تر از ان بود که بتوان ان محفل گرم را دوباره در انجا برپا کرد. هری، چارلی را به انجا اورده بود، بنابراین در راه برگشت،چارلی در اتومبیل من کنارم نشسته بود. او درباره ی روزی که گذرانده بودم از من سوال کرد ومن تا حد زیادی واقعیت را به او گفتم اینکه با جاکوب برای دیدن قطعات یدکی رفته بودیم و در گاراژ خانه ی بیلی، من کار کردن او را تماشا کرده بودم.
چارلی درحالیکه سعی داشت لحنش را بی تفاوت و عادی جلوه دهد،گفت:فکر می کنی به این زودی ها دوباره جاکوب رو ببینی؟
-فردا، بعد از مدرسه،نگران نباش،تکالیف مدرسه مو به اونجا می برم.
درحالیکه سعی داشت خشنودی اش را بروز ندهد،گفت:حتما این کارو بکن
وقتی به خانه رسیدیم،من نگران و عصبی بودم.دلم نمی خواست به طبقه ی بالا بروم.گرمای حضور جاکوب،در حال محو شدن بود و در غیاب ان،رفته رفته بر اضطرابکم افزوده میشد.مطمئن بودم که نمی توانستم دو شب پیاپی،خواب شبانه ی رلحتی را تجربه کنم و چون دیشب خواب راحتی کرده بودم،امشب...
برای به تاخیر انداختن وقت خوابم،ایمیل هایم را بررسی کردم،پیام تازه ای از طرف رنی دریافت کرده بودم.
او درباره ی فعالیت های روزانه اش برایم نوشته بود:عضویت در یک باشگاه کتاب جدید که وقت های خالی اش را پس از انصراف او از ادامه ی کلاس های مدیتیشن،پر میکرد،شرکت او در کلاس پایه دوی ابیاری زیرزمینی،و دلتنگی اش برای بچه های کودکستان، او نوشته بود که فیلیپ از شغل مربیگری خود لذت می برد و اینکه انها درحال برنامه ریزی برای ماه عسل دوم خودشان در دیسنی ورلد بودند.
و من متوجه شدم که کل پیام او،بیشتر شبیه به فهرست مطالب یک مجله بود تا یک نامه ی الکترونیکی که برای کسی نوشته شده باشد.
اندوه،وجودم را دربر گرفت و تلخی ان ناراحتم کرد.در هر حال،من دختر رنی بودم.
با عجله،جواب پیام او را نوشتم و در مورد هر بخش از نامه ی او اظهار نظر کردم و اطلاعاتی را هم در مورد خودم به انها افزودم. از جمله اینکه،مهمانی ماکارونی در خانه ی بیلی را برای او شرح دادم،به اضافه ی احساس خودم هنگام تماشای جاکوب با قطعات فلزی کوچک،چیزهای عجیبی می ساخت و تعجب و کمی هم حسادت من را بر می انگیخت.اما به تفاوت این ایمیل با ایمیل های دیگری که او طی چند ماه گذشته دریافت کرده بود،هیچ اشاره ای نکردم.حتی ایمیلی را که هفته ی گذشته برای او فرستاده بودم،به سختی به یاد می اوردم،اما میدانستم که چندان صمیمانه نبوده است.هرچه بیشتر به اخرین ایمیل خودم برای او فکر کمی کردم،بیشتر دچار عذاب وجدان می شدم.بدون شک موجب نگرانی او شده بودم.
بعد از ان هم،باز بیدار ماندم تا تکالیف مدرسه ام را کمی بیشتر از حدی که واقعا لازم بودانجام دهم.اما نه بی خوابی و نه اوقات کمابیش شادی که با جاکوب گذرانده بودم،نمی توانست برای دو شب متوالی مرا از چنگال کابوس برهاند.
در حالیکه می لرزیدم،از خواب بیدار شدم.بالش صدای جیغهایم را خفه کرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#144
Posted: 16 Aug 2012 11:51
همین که نور ضعیف صبحگاهی از میان هوای مه الود سوی پنجره،به درون اتاقم نفوذ کرد،بی حرکت روی تخت ماندم و سعی کردم خودم را از کابوسی که دیده بودم، رها کنم.شب گذشته،تغییری در کابوسم ایجاد شده بود و حالا من برای به یاد اوردن ان،ذهنم را متمرکز کرده بودم.
در کابوس شب گذشته ام در جنگل تنها نبودم. سام اولی-همان مردی که من را در شبی که نمی توانستم واضح فکر کنم،از روی زمین جنگل بلند کرده بود-نیز در انجا بود! این یک تغییر عجیب و غیر منتظره در کابوس شبانه ام بود.چشمهای تیره ی ان مرد خصومت حیرت انگیزی داشتند و با رازی پر شده بودند.که به نظر نمی رسید او بخواهد ان را با کسی در میان بگذارد.تا انجایی که کاوش جنون امیزم به من اجازه داده بود به او نگریسته بودم.علاوه بر وحشتی که همواره در این کابوس به سراغم می امد حضور این مرد در جنگل نیز ناراحتم کرده بود شاید به این دلیل که وقتی از نگاه مستقیم به او خود داری کرده بودم،به نظر رسیده بود که پیکر او لرزیده و در نگاه جانبی من تغییر یافته بود. با این حال او هیچ کاری نکرده بود،جز اینکه همانجا بایستد و به من خیره شود. برخلاف زمانیکه ما در دنیای واقعی همدیگر را دیده بودیم،در کابوسم او به من پیشنهاد کمک نکرده بود!
موقع خوردن صبحانه، چارلی به من خیره شده بود و من سعی داشتم به او توجه نکنم به او حق می دادم.نمی توانستم از او انتظار داشته باشم که نگران نباشد.احتمالا هفته ها طول می کشید تا الو از نگرانی برای بازگشت زامبی ها دست بکشد و من فقط باید سعی می کردم،این موضوع باعث ناراحتیم نشود.به هر حال،خود من هم در انتظار بازگشت زامبی محبوبم به سر می بردم. نمیشد بعد از گذشت دو روز،در مورد بهبود یافتن من قضاوت کرد.
اولین روزی را که به دبیرستان فورکس امده بودم.به یاد اوردم ان موقع،نا امیدانه ارزو کرده بودم که کاش می توانستم به رنگ خاکستری در بیایم،و مانند افتاب پرست بزرگی در پیاده روی بتنی محوطه ی مدرسه محو شم.حالا به نظر می رسید که بعد از یک سال،این ارزوی من براورده شده بود!
مثل این بود که من اصلا انجا نبودم.حتی چشمهای معلم هایم نیز به سرعت از روی صندلی من عبور می کردند،گویی صندلی من خالی بود!
در تمام مدت صبح،من گوش می کردم وبار دیگر صداهای افرادی که اطرافم بودند،را می شنیدم. سعی داشتم حرفهای انها را بفهمم ،اما گفتگوها انقدر گسیخته و پراکنده بودند که از این کار منصرف شدم.وقتی در کلاس حسابان کنار جسیکا نشستم،او سرش را برای نگاه کردن به من بالا نیاورد.
با خونسردی امیخته به شوخی گفتم:هی جس بقیه ی هفته چطور گذشت؟
او با چشمهای مشکوک به من نگاه کرد. ایا هنوز از دست من عصبانی بود؟ یا اینکه فقط حوصله ی سر و کله زدن با یک ادم دیوانه را نداشت!؟
او دوباره نگاهش را به روی کتابش برگرداندو گفت:عالی بود.
زیر لب گفتم:خوبه
بی اعتنایی،عبارت مناسبی برای توصیف رفتار جسیکا نسبت به من بود.می توانستم وزش هوای گرم به داخل کلاس را از شبکه های کف اتاق حس کنم،اما هنوز سردم بود.ژاکتم را از روی پشت صندلی ام برداشتمو دوباره ان را پوشیدم.
کلاس ساعت چهارم من،دیر تمام شد و تا زمانیکه به کافه تریا برسم،میزی که همیشه پشت ان می نشستم، کاملا پر شده بود.مایک انجا بود و جسیکا،انجلا،کانر،تایلر،ار یک و لورن هم در کنار او نشسته بودند.کتی مارشال دانش اموز سالسومیمو قرمزی که در نزدیکی خانه ی چارلی زندگی می کرد،کنار اریک نشسته بود و اوستین مارکس-برادر بزرگتر پسری که موتور سیکلت ها را به من داده بود-نیز به او نزدیک بود. نمی دانستم انها چه مدتی انجا نشسته بودند،به یاد نمی اوردم که این اولین روز نشستن انها بود یا اینکه برحسب عادت معمول انجا نشسته بودند.
رفته رفته از دست خودم ناراحت شدم.وقتی کنار مایک نشستم،کسی به من نگاه نکرد،گرچه وقتی که صندلی را روی کف پوش لینولیوم عقب کشیده بودم،صدای گوش خراشی از ان بلند شده بود.
سعی کردم،در گفتگوی انها شرکت کنم.
مایک و کانر درباره ی ورزش صحبت می کردند،برای همین از مشارکت در گفتگوی انها،چشم پوشی کردم.
لورن از انجلا پرسید:امروزبِن کجاست؟
با علاقه به طرف انها چرخیدم.نمی دانستم معنی این حرف ان بود که،بِن و انجلا هنوز با هم دوست بودند یا نه.
به زحمت می توانستم لورن را به جا بیاورم.او تمام موهای بلوندش را که به نرمی و لطافت خوشه های ذرت بودند،کوتاه کرده بود،انقدر کوتاه که پس کله ی تراشیده اش،او را شبیه به یک پسر کرده بود.واقعا کار عجیبی کرده بود. دلم می خواست دلیل این کار او را بدانم. ایا ادامس به موهایش چسبیده بود!؟ شاید هم همه ی کسانی که از او دل خوشی نداشتند،او را به پشت سالن ورزش مدرسه برده و سرش را تراشیده بودند! با پیش زمینه ی قبلی که من از او داشتم، بهتر بود درباره ی او قضاوتی نداشته باشم.زیرا می دانستم که او دختر خوبی شده بود.
انجلا با صدای اهسته و ارام خود گفت:بِن مبتلا به انفولانزای معده شده.خوشبختانه، این بیماری بیشتر از بیست و چهار ساعت طول نمی کشه.دیشب حالش خیلی بد بود.
انجلا هم مدل موهایش را عوض کرده بود. حالا طره های موهایش بلندتر از گذشته به نظر می رسید.
جسیکا از انها پرسید:شما دو نفر،تعطیلات اخر هفته ی گذشته رو چی کار کردین؟
اما به نظر نمی رسید که جواب این پرسش،اهمیت زیادی برایش داشته باشد.مطمئن بودم که با طرح این سوال قصد داشت تا زمینه را برای تعریف کردن داستانهای خودش اماده کند! از خودم پرسیدم ایا ممکن بود او درباره ی سفری که با من به پورت انجلس کرده بود،حرف بزند،درحالیکه من فقط دو صندلی با او فاصله داشتم؟ایا من نامرئی شده بودم؟ایا ممکن بود با وجود حضور من در انجا،کسی بدون ناراحتی بخواهد پشت سر من حرف بزند؟
انجلا گفت:راستش قرار بود ما روز شنبه ،بریم پیک نیک،اما...نظرمون عوض شد.
صدای او لحن خاصی داشت که توجه من را جلب کرد.
جِس زیاد به موضوع علاقه مند نشده بود.او گفت:چه بد!
و اماده بود که داستان خودش را شروع کند.اما من تنها کسی نبودم که حرف انجلا توجهش را جلب کرده بود.
لورن با کنجکاوی پرسید:چه اتفاقی افتاد؟
اگرچه انجلا همیشه ارام و خوددار بود،اما حالا بیش از حد معمول مردد به نظر می رسید.او گفت:ما با اتومبیل به طرف شمال رفتیم...حدود یه کیلومتر بالاتر از جاده ی فرعی،جای خوبی برای نشستن هست؛اما وقتی که نیمی از این فاصله ی یه کیلومتری رو طی کرده بودیم-یه چیزی دیدیم
ابروهای کمرنگ لورن در هم فرو رفتند و او پرسید:یه چیزی دیدین؟ چی؟
حالا به نظر می رسید که حتی جِس هم به موضوع علاقه مند شده بود.
آنجلا گفت:نمی دونم.ما فکر می کنیم اون یه خرس بود.در هرحال،اون سیاه بود.اما به نظر...خیلی بزرگ می اومد.
لورن با ناخشنودی صدایی از بینی اش درآورد و گفت:اوه تو دیگه از این حرفها نزن.
حالت تمسخرآمیزی در چشمهای لورن دیده میشد،اما واکنش من طوری نبود که باعث خوشحالی او بشود.بدیهی بود که شخصیت او،به اندازه ی موهایش دچار تغییر نشده بود!
لورن گفت:تایلر هفته ی پیش سعی کرد این قصه رو به خورد من بده.
جسیکا طرف لورن را گرفت و گفت:ممکن نیست هیچ خرسی،تا اون حد به جایی که آنجلا میگه،نزدیک بشه.
آنجلا با لحن آرام،اما معترضانه ای گفت:جدی میگم.
بعد نگاهش را به روی میز دوخت و ادامه داد:ما اونو دیدیم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#145
Posted: 16 Aug 2012 11:51
لورن پوزخندی زد.مایک هنوز با کانر صحبت می کرد،و به دخترها توجهی نداشت.
من با بی صبری وارد بحث شدم:نه،حق با آنجلاس.روز شنبه،یه راهپیما به فروشگاه اومده بود که اون هم خرس رو دیده بود.اون گفت که خرسه سیاه و خیلی بزرگ بوده. درست بیرون شهر. درسته مایک؟
لحظه ای سکوت برقرار شد.هر جفت از چشمهای کسانی که پشت میز نشسته بودند،به طرف من برگشت تا با حیرت به من خیره شود. دختر تازه وارد،کتی ،با دهان باز به من نگاه می کرد،گویی تازه وقوع انفجاری را با چشم های خودش دیده باشد.کسی تکان نمی خورد.
با شرمندگی زیر لب گفتم:مایک؟ اون مردی رو که داستان خرس رو تعریف می کرد،به یاد داری؟
بعد از لحظه ای مایک با لکنت زبان گفت:کا...کا...کاملا".
نمی دانستم چرا او با آن حالت عجیب به من نگاه می کرد.من که در محل کار با او حرف می زدم.مگر حرف نزده بودم؟ اصلا" حرف زده بودم؟نمی دانستم! فکر کردم که...
مایک به خودش امد و گفت:آره.یه نفر بود که می گفت یه خرس سیاه و بزرگ رو درست اول جاده ی خاکی دیده...بزرگ تر از یه خرس گریزلی.
لورن گفت:هوم
بعد به طرف جسیکا برگشت،و در حالیکه شانه هایش لرزش نامحسوسی داشتند،سعی کرد موضوع را عوض کند.
او پرسید:چیزی در مورد
USCشنیدی؟
همه نگاه هایشان را به طرف او برگرداندند.به جز مایک و آنجلا. آنجلا لبخند محتاطانه ای به من زد و من با لبخندی عجولانه پاسخ او را دادم.
مایک از من پرسید:راستی،آخر هفته ی گذشته چی کار کردی؟
لحن او کنجکاو،اما به طور عجیبی احتیاط آمیز به نظر می رسید.
همه به جز لورن،به طرف من برگشتند و منتظر جوابم ماندند.
-شب جمعه جسیکا و من برای دیدن یک فیلم به پورت آنجلس رفتیم. من بعداز ظهر شنبه و بیشتر یکشنبه رو تو منطقه ی لاپوش گذروندم. چشم ها به روی صورت جسیکا لغزیدند و دوباره به طرف من برگشتند.جس ناراحت به نظر می رسید.حدس می زدم که شاید او نمی خواست کسی بداند با من بیرون رفته بود،یا شاید هم می خواست خودش اولین کسی باشد که این ماجرا را تعریف کند. مایک که رفته رفته لبخندی در صورتش نقش می بست، گفت:چه فیلمی رو دیدین؟ من که کمی تشویق شده بودم،با لبخندی گفتم:بن بست...همونی که درباره ی زامبی هاس. شاید کمی از لطمه ای که طی ماه های گذشته از کابوس زامبی ها خورده بودم،قابل جبران بود! مایک برای ادامه ی گفتگو مشتاق بود و پرسید:شنیدم فیلم ترسناکی بوده.تو اینطور فکر می کنی؟ جسیکا با لبخن موذیانه ای دخالت کرد و گفت:بلا،مجبور شد آخر فیلم،سالن رو ترک کنه.رفتارش خیلی عجیب بود. سرم را تکان دادم و در حالیکه سعی داشتم شرمنده به نظر بیایم،گفتم:کم و بیش ترسناک بود. تا موقعی که ناهار تمام شود،مایک به سوال کردن از من ادامه داد.رفته رفته سایر بچه ها هم توانستند گفتگوهای خودشان را از سر بگیرند،گرچه هنوز هم خیلی به من نگاه می کردند.آنجلا بیشتر با من و مایک صحبت می کرد و وقتی که من برای بردن ظرف خالی ناهارم از جا بلند شدم،او هم دنبالم آمد. وقتی از میز ناهار دور شدیم،او با صدای اهسته ای گفت:متشکرم. -برای چی؟ -اینکه حرف زدی،اینکه پشتم در اومدی. -چیز مهمی نبود. او با نگرانی به من نگاه کرد،اما حالت نگاهش ناراحت کننده نبود.طوری نبود که فکر کنم من را دیوانه می پندارد. پرسیدم:حالت خوبه؟ برای همین بود که من جسیکا را برای بیرون رفتن و دیدن فیلم به آنجلا ترجیح داده بودم،گرچه انجلا را بیشتر دوست داشتم. آنجلا بیش از حد باهوش بود! لورن و جسیکا سلانه سلانه از کنار ما گذشتند و من صدای نجوای لورن را شنیدم:اوه،چه خوب،بلا برگشته. آنجلا چشم هایش را به سوی آن ها چرخاند و لبخند دلگرم کننده ای به من زد. آهی کشیدم،مثل این بود که بخواهم همه چیز را از اول شروع کنم. ناگهان پرسیدم:امروز،چه روزیه؟ -نوزدهم ژانویه. -هوم. آنجلا پرسید:چطور مگه؟ با لحن متفکرانه ای گفتم:دیروز،یک سال از اولین روز اومدن من به اینجا گذشت. انجلا که دنبال جسیکا و لورن می گشت،زیر لب گفت:چیز زیادی عوض نشده. با لحن موافقی گفتم:می دونم.من هم دقیقا" داشتم به همین موضوع فکر می کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#146
Posted: 16 Aug 2012 17:05
فصل 7
تکرار
مطمئن نبودم که اینجا چه می کردم.
آیا سعی داشتم خودم را دوباره در وضعیت گیجی و بی حسی قرار دهم؟آیا خود آزار شده بودم؟شاید از شکنجه ی خودم لذت می بردم.باید مستقیما" به لاپوش می رفتم؛کنار جاکوب،احساس به مراتب بهتری داشتم.کاری که درحال انجام آن بودم ،درست نبود.
اما همچنان به رانندگی ادامه دادم و آهسته در ان مسیر پیش رفتم و به میان درختهایی پیچیدم که روی اتومبیل خم شده بودند و شبیه به طونل سبز زنده ای به نظر می امدند.دستهایم می لرزید،بنابراین فرمان اتومبیل را محکم تر چسبیدم.
می دانستم که بخشی از دلیل انجام این کارم،به کابوس شبانه ام مربوط می شد؛حالا که به راستی از خواب بیدار شده بودم،پوچی ان رویا به اعصابم فشار می اورد و مثل سگی بودم که نگران استخوانی باشد.
چیزی بود که باید دنبال ان می گشتم.چیزی غیر قابل حصول و ناممکن،بی عاطفه و پریشان...اما او انجا بود،جایی در همان اطراف. باید باور می کردم.
بخش دیگر،حس عجیب تکرار بود.تکرار وضعیتی که در مدرسه روی داده بود.
تقارن زمانی.احساس دوباره شروع کردن...شاید تکرار انچه که روز اول در مدرسه تجربه کرده بودم.با در نظر گرفتن اینکه در ان روز،من غیرعادی ترین فرد در کافه تریا بودم.
کلمه ها در سکوت،در ذهنم طنین انداز شدند،مثل این بود به جای اینکه ان ها را بشنوم،ان ها را می خواندم.
مثل اینکه هرگز وجود نداشته ام.
با تقسیم کردن دلیل امدنم به اینجابه دو بخش،به خودم دروغ می گفتم.از پذیرش قوی ترین انگیزه ی خودم امتناع می کردم.چون از لحاظ ذهنی،ناسالم به نظر می رسید،با عقل جور در نمی امد.
واقعیت این بود که من می خواستم دوباره صدای او را بشنوم.همانطوری که در ان شب جمعه ی وهم گونه و عجیب همراه با جسیکا شنیده بودم.برای ان لحظه ی کوتاه که صدای او از بخش دیگری از وجودم ،به جز حافظه ی خوداگاهم برمی خاست،یعنی زمانی که صدای او بی نقص و به نرمی عسل بود و با پژواک ضعیفی که اغلب در حافظه ی من تولید می شد فرق داشت،توانسته بودم او را بی هیچ درد و رنجی به یاد بیاورم،اما ان لحظه ادامه پیدا نکرده بود.درد دوباره به سراغ من امده بود و من مطمئن بودم که به خاطر خطای ابلهانه ای بود که مرتکب شده بودم.اما ان لحظه های گران بهایی که می توانستم صدای او را بشنوم،باز هم برای من کشش مقاومت ناپذیری ایجاد می کرد.باید راهی برای تکرار ان تجربه پیدا می کردم...یا شاید عبارت تکرار رویداد کوتاه،عبارت مناسب تری برای شنیدن صدای واضح او بود.
امیدوار بودم که حس آشنا پنداری کلید حل این معما باشد.تصمیم گرفتم به خانه ی او بروم،جایی که بعد از مهمانی روز تولدم،ماه ها قبل،به انجا نرفته بودم.
پوشش گیاهی انبوه و جنگل مانند به ارامی از کنار پنجره های اتومبیل من می گذشت.همچنان در ان مسیر پر پیچ و خم رانندگی می کردم.رفته رفته عصبی تر می شدم و بر سرعت اتومبیل می افزودم.چه مدت رانندگی کرده بودم؟نباید تا ان موقع به خانه ی انها می رسیدم؟جاده ی فرعی انقدر از علف ها پوشیده شده بود که دیگر به نظرم اشنا نمی امد.
اگر نمی توانستم ان خانه را پیدا کنم،چه می شد؟به خودم لرزیدم.اگر دیگر در انجا هیچ دلیل و مدرک محسوسی نمی رسیدم،چه؟
بعد،ناگهان شکاف میان درخت ها که چشم هایم در جستجوی ان بودند،پدیدار شد،اما دیگر به اندازه ی قبل محسوس و اشکار نبود.گل ها و بوته های وحشی در اینجا،برای تصاحب زمینی که دیگر بدون نگهبان مانده بود،زیاد صبر نکرده بودند.سرخس های بلند به چمنزار اطراف خانه نفوذ کرده،اطراف تنه های درختان سدر را پوشانده و تا هشتی وسیع خانه پیشروی کرده بودند.مثل این بود که سیل موج های سبز و سبک،چمن اطاف خانه را تا ارتفاع کمر پوشانده باشد.
و خانه در همانجا بود،اما نه همان خانه! اگرچه چیزی در بیرون خانه عوض نشده بود،اما تهی بودن ان همچون فریادی از میان پنجره ها به گوش می رسید!خانه خوفناک شده بود برای اولین بار،پس از زمانیکه ان خانه را دیده بودم،حالا شبیه به مکانی شده بود که خون اشام ها همچون اشباحی به درون ان رفت و امد کنند.
پایم را روی ترمز فشار دادم و از دور به انجا نگاه کردم.می ترسیدم بیشتر از ان،به خانه نزدیک شوم.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد.هیچ صدایی در سرم شنیده نمی شد.
بنابراین موتور را روشن گذاشتم،در را باز کردم و خودم را روی دریای سرخس ها انداختم!شاید ،اگر مثل شب جمعه،جلوتر می رفتم...
به نمای بی روح و تهی خانه نزدیک شدم.صدای غرش موتور اتومبیلم در پشت سرم،به من ارامش می داد.وقتی که به پله های هشتی رسیدم،ایستادم،چون چیزی در انجا نبود.کوچک ترین نشانه ای از حضور انها،و به خصوص حضور او را،در ان خانه حس نمی کردم.خانه محکم و پا برجا در جای خودش مانده بود،اما وجود ان معنای زیادی برای من نداشت.واقعیت ساختمان بتنی ان،نمی توانست پوچی کابوس هایم را نقض کند.
بیشتر از ان به خانه نزدیک نشدم.نمی خواستم به پنجره ها نگاه کنم.نمی دانستم دیدن کدامیک سخت تر بود؟اینکه اتاق ها را خالی از وسایل می دیدم یا دست نخورده.اگر اتاق ها خالی بودند،و تهی بودن خانه را از کف تا سقف به من نشان می دادند،بی شک غمگین تر می شدم.درست مثل تشییع جنازه ی مادربزرگم،که مادرم از من خواسته بود هنگام دیدن جنازه،بیرون بایستم.او گفته بود که لزومی ندارد مادربزرگ ر به ان شکل ببینم.چون به نظر او ممکن بود تصویر جسد مادربزرگ،جای تصویر زنده ی او را در ذهن من بگیرد.
از طرفی،اگر هیچ تغییری در خانه ایجاد نشده بود،ممکن بود بیشتر ناراحت شوم.اگر صندلی های راحتی درست در همان وضعی بودند که من برای اخرین بار دیده بودم،و اگر تابلوها هنوز به دیوار اویخته بودند،چه؟بذتر از ان اینکه ممکن بود پیانوی بزرگ هنوز روی همان سکوی کوچک باشد؟این فقط کمی بهتر از ناپدید شدن تمام خانه بود! اینکه همه چیز،دست نخورده و فراموش شده،پشت سر ان ها باقی مانده باشد؛همان طور که من تنها مانده بودم.
از ان فضای خالی وسیع روی برگرداندم و با عجله به طرف اتومبیلم رفتم.کمابیش دویدم.نگران بودم که از دست رفته باشم،از بازگشت به دنیای انسان ها می هراسیدم.به طور چندش اوری،احساس پوچی می کردم،و دلم می خواست جاکوب را ببینم.شاید بیماری جدیدی رفته رفته وجودم را فرا می گرفت؛اعتیادی از نوعی دیگر،همچون بی حسی و کرختی خاصی که تجربه کرده بودم.اهمیتی نداشت.اتومبیلم را با بیشترین سرعتی که ممکن بود،به حرکت در اوردم و با سرعت به طرف گاراژ جاکوب رفتم.
جاکوب در انتظارم بود.همین که او را دیدم،در سینه ام احساس راحتی کردم و نفس کسیدن برایم راحت تر شد.
جاکوب صدایم زد:هی بلا
لبخندی از سر اسودگی زدم و گفتم:سلام جاکوب
بعد برای بیلی دست تکان دادم که از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
جاکوب با صدای اهسته،اما مشتاقانه ای گفت:بیا بریم سر کارمون.
توانستم خنده ای بر لب بیاورم و بگویم:جدا" هنوز از من خسته نشدی؟
فکر می کردم او حالا دیگر به این نتیجه رسیده باشد، که ناامیدانه خواهان معاشرت با او بودم.
جاکوب،مسیری که خانه را دور می زد و به گاراژ او منتهی می شد، پیمود و بعد گفت:خسته از دست تو؟هنوز نه!
گفتم:خواهش می کنم همین که احساس کردی دیگه دارم رو اعصابت راه می رم،به من بگو!من نمی خوام وبال گردنت باشم!
-باشه
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#147
Posted: 16 Aug 2012 17:05
بعد با صدایی که از بیخ گلویش بیرون می امد،خندید و ادامه داد:اما بیخود منتظر نباش،چون فکر نمی کنم کار به اونجا بکشه! وقتی وارد گاراژ شدم،از دیدن موتور قرمز که روی چرخ هایش ایستاده بود،حیرت کردم.حالا واقعا" شبیه به یک موتور سیکلت بود،نه تَلی از اهن پاره های لبه تیز و ناهموار. زیر لب گفتم:جاکوب تو فوق العاده ای! او دوباره خندید و گفت:وقتی پروژه ای رو شروع می کنم،دیگه تا تموم کردن اون،دست از پا نمی شناسم. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:اگه مغز داشتم،کمی از اون رو بیرون می کشیدم! -چرا؟ او،سرش را پایین انداخت و مکثی طولانی کرد،انقدر طولانی که فکر کردم شاید پرسش ام را نشنیده باشد.سرانجام پرسید:بلا،اگه من به تو می گفتم که از عهده ی تعمیر این موتور بر نمی ام،چی می گفتی؟ من هم مثل او ،برای دادن جواب عجله نکردم و او مجبور شد برای بررسی حالت چهره ام،به من نگاه کند. -می گفتم...خیلی بد شد،اما می تونیم یه راه دیگه پیدا کنیم.اگه واقعا" از انجام این کار ناامید می شدیم،می تونستیم حتی با تکالیف مدرسه خودمون رو سرگرم کنیم. جاکوب لبخندی زد و شانه هایش را شُل کرد.کنار موتور نشست و آچاری را برداشت و گفت:پس،تو فکر می کنی اگه من کار تعمیر موتور ها رو تموم کنم،بازم به دیدن من می ای؟ -منظورت همین بود؟ بعد سرم را تکان دادم و ادامه دادم:فکر می کنم الان دارم از مهارت های مکانیکی ارزون قیمت تو نهایت استفاده رو می کنم،اما بعد از این هم،تا موقعیکه تو اجازه بدی،من به اینجا می ام. با لحن موذیانه ای گفت:به این امید که کوئیل رو ببینی؟ -وای! تو منو غافلگیر کردی. خندید و با لحن تعجب امیزی گفت:تو واقعا" از اینکه وقت خودت رو با من می گذرونی،خوشحالی؟ -خیلی خیلی زیاد.اینو ثابت می کنم.من باید فردا سر کار برم،اما روز چهارشنبه می تونیم سر خودمون رو با کاری به جز تعمیرات گرم کنیم. -مثلا" چه کاری؟ -نمی دونم.مثلا" تو می تونی به خونه ی ما بیای،تا دوباره وسوسه نشی که سراغ موتورها بری.می تونی تکلیف مدرسه تو با خودت بیاری،حدس می زنم که از کلاس ها عقب افتادی،چون خودم هم چنین وضعیتی دارم. او شکلکی در اورد و گفت:انجام دادن تکالیف مدرسه،فکر خوبیه. و من در این فکر بودم که او انجام چقدر از تکالیفش را به عهده ی من خواهد گذاشت! با لحنی موافق گفتم:بله.گهگاهی هم باید به فکر مسئولیت های دیگه مون باشیم وگرنه بیلی و چارلی یواش یواش سختگیرتر میشن. بعد با حرکتی به او نشان دادم که در این صورت،سرنوشت مشابهی در انتظار ماست.او از این حرکت من خوشش امد و تبسم کرد. بعد پیشنهاد کرد:انجام تکالیف،هفته ای یه بار باشه. به یاد انبوه تکالیفی که همان روز داشتم،افتادم و گفتم:شاید دوبار در هفته بهتر باشه. اه عمیقی کشید.بعد دستش را از روی جعبه ابزارش به طرف یک پاکت کاغذی دراز کرد و از درون ان،دو قوطی فلزی نوشبه را بیرون اورد،یکی از ان ها را باز کرد و به دست من داد.نو.شابه ی دوم را هم باز کرد و ان را با حالتی رسمی بالا برد و گفت:می نوشیم به خاطر وظیفه شناسی.انجام تکالیف،دوبار در هفته. من تاکید کردم:و ماجراجویی،یه روز در میون. ************دیر تر از موقعی که می خواستم،به خانه رسیدم و متوجه شدم که چارلی به جای اینکه منتظر من بماند،پیتزا سفارش داده است.به من اجازه ی عذرخواهی نداد و با لحن اطمینان بخشی گفت:مهم نیست.به هرحال،بعد از این همه اشپزی،باید یه نفسی بکشی.
می دانستم که او فقط از این موضوع خوشحال و اسوده خاطر بود که،من مثل یک ادم عادی رفتار می کردم،و او نمی خواست این روند را به هم بزند.
قبل از اینکه انجام تکالیفم را شروع کنم،نگاهی به ایمیل هایم انداختم و پیامی طولانی را از جانب رِنی دیدم.او در مورد همه ی جزئیاتی که برایش شرح داده بودم،هیجان زده شده بود و برای همین من شرح کامل دیگری درباره ی فعالیت های روزانه ام برایش فرستادم.برای او درباره ی همه چیز به جز موتورسیکلت ها،نوشتم.چون این موضوع حتی رِنی بی خیال را هم دچار نگرانی می کرد.
روز سه شنبه،مدرسه باز اُفت و خیزهای خودش را داشت.به نظر می رسید که آنجلا و مایک اماده بودند تا دوباره با اغوش باز،من را به جمع خودشان بپذیرند و مهربانانه از رفتار غیرعادی من طی چند ماه گذشته،چشم پوشی کنند.جِس تمایل کمتری داشت.یا خودم فکر کردم شاید او منتظر است تا من عذرخواهی کتبی و رسمی خودم را در مورد اتفاقی که در پورت انجلس افتاده بود،برایش بفرستم.
در محل کار،مایک،سرحال تر و پرحرف تر شده بود.به نظر می رسید که او تمام حرف های ترم تحصیلی را،برای حالا جمع و ذخیره کرده بود و حالا دیگر حرف هایش سرریز شده بودند.متوجه شده بودم که می توانم او را در لبخندها و خنده هایش همراهی کنم،البته نه به ان اسانی که جاکوب را همراهی می کردم.به نظر می رسید که این کار ضرری نداشته باشد،تا اینکه زمان تعطیلی فروشگاه رسید. ایک تابلوی تعطیل را پشت شیشه گذاشت و من در همان حال،لباس کارم را تا کردم و زیر پیشخوان گذاشتم.
مایک با خوشحالی گفت:امروز خوش گذشت.
با لحن موافقی گفتم:آره
اگرچه در همان لحظه آرزو کردم که ای کاش بعدازظهر ان روز را،در گاراژ جاکوب سپری کرده بودم.
مایک گفت:خیلی بد شد که هفته ی پیش،تو زود از سالن سینما بیرون اومدی!
این فکر ناگهانی او،کمی من را گیج کرد.شانه ای بالا انداختم و گفتم:فکر کنم من خیلی ترسو هستم.
-منظورم این بود که تو باید فیلم بهتری رو ببینی.فیلمی که بتونی ازش لذت ببری.
درحالیکه هنوز گیج بودم،زیر لب گفتم:اوه.
-مثلا" شاید همین جمعه،با من.بریم و یه فیلمی رو ببینیم که اصلا" ترسناک نباشه.
لبم را گاز گرفتم.من نمی خواستم مسائلم را با مایک در میان بگذارم،حتی نه در این موقعیتی که او یکی از افراد معدودی بود که حاضر شده بود دیوانه بودن من را فراموش کند.اما چنین وضعیتی بیش از حد برایم اشنا بود.سال گذشته نیز او برای مهمانی رقص از من دعوت کرده بود.امیدوار بودم سال گذشته ان اتفاق نیفتاده بود.دلم می خواست این بار هم می توانستم جِس را به عنوان بهانه مطرح کنم.
پرسیدم:یعنی با هم قرار بذاریم:
احتمالا" در این موقع،صداقت بهترین روشی بود کهمی توانستم به کار ببرم.
لحن صدایم او را کمی به تأمل واداشت،بعد گفت:اگه تو بخوای.اما لازم نیست حتما" اونطوری باشه.
با صدای اهسته ای که لحن صادقانه ای داشت،گفتم:نه!من با کسی قرار نمی ذارم.
به راستی،واقعیت را گفته بودم.تمام دنیا،فاصله ی غیر قابل باوری با من داشت.
او پیشنهاد کرد:فقط مثل دو تا دوست؟
حالا دیگر چشم های آبی او اشتیاق اولیه را نداشتند.امیدوار بودم منظور او واقعا" این باشد که ما در هرحال بتوانیم،با هم دو دوست معمولی باشیم.
گفتم:می تونست خوش بگذره.اما من برای این جمعه برنامه هایی دارم.شاید هفته ی دیگه؟
-چی کار می خوای بکنی؟
سعی کرده بود لحنش بی تفاوت به نظر برسد،اما چندان در این کار موفق نبود.
-تکالیف مدرسه.قراره...با یکی از دوستام درس بخونیم.
-اوه.باشه.شاید هفته ی دیگه.
او تا نزدیکی اتومبیلم همراهی ام کرد،اما دیگر زیاد سرحال نبود.او من را به وضوح به یاد اولین ماه هایی که به فورکس امده بودم،می انداخت.گویی،به نقطه ی آزاد برگشته بودیم و حالا دیگر همه چیز شبیه به یک پژواک بود.یک پژواک پوچ،عاری از عشق و علاقه ای که پیش تر وجود داشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#148
Posted: 16 Aug 2012 17:05
شب بعد،برای چارلی اصلا" تعجبی نداشت که جاکوب و مرا با کتابهایی که روی کف اتاق نشیمن،در اطرافمان پخش شده بودند،ببیند.برای همین،حدس زدم که او و بیلی در مورد ما صحبت کرده اند.
چارلی گفت:هی بچه ها
و در همان حال چشم هایش را به طرف اشپزخانه حرکت داد.بوی لازانیایی که تمام بعدازظهر،برای پختن ان وقت صرف کرده بودم و جاکوب در تمام مدت،مشغول نگاه کردن به من و ناخنک زدن به ان بود-از اشپزخانه به درون حال می امد.وظیفه ام را خوب انجام داده و سعی کرده بودم جبران همه ی پیتزا خوری ها را کرده باشم.
جاکوب برای شام ماند و یک بشقاب از لازانیا را برای بیلی برد.اما پیش از رفتن،با بی میلی یک سال دیگر به سن من اضافه کرده بود،چون اشپز خوبی بودم.
جمعه را در گاراژ سپری کردیم ،و شنبه ،بعد از پایان شیفت کاری من در فروشگاه نیوتون،نوبت انجام تکالیف درسی بود.چارلی که دیگر خیالش از سلامت عقلی من راحت شده بود،با هری برای ماهیگیری رفته بود.وقتی برگشت،همه ی تکالیف ما تمام شده بود.احساس پختگی و غرور می کردیم و مشغول تماشای فیلم مانستر گاراژ از شبکه ی دیسکاوری بودیم.
جاکوب آهی کشید و گفت:احتمالا" باید برم.از اون چیزی که فکر می کردم،دیرتر شده.
غرولندکنان گفتم:باشه،من تو رو می رسونم.
او با دیدن ناخشنودی من از رفتن خودش،خندید.به نظر راضی می امد.
وقتی که به تنهایی درون اتومبیل من نشستیم،گفتم:فردا،کارمون رو ادامه می دیم.من چه وقت بیام؟
در لبخند او هیجان مبهمی دیده می شد او گفت:صبر کن تا بهت زنگ بزنم،باشه؟
اخم کردم و گفتم:باشه.
و در همان حال در حیرت بودم که چه اتفاقی افتاده است.لبخند جاکوب پهن تر شد.
*************
صبح روز بعد،درحالی که منتظر تماس تلفنی جاکوب بودم و سعی می کردم آثار کابوس شب گذشته را از ذهنم برانم،خانه را تمیز کردم .منظره ی کابوسم عوض شده بود.شب گذشته،درمیان انبوه سرخس هایی که همچون امواج دریا من را دربر گرفته بودند،به این سو و ان سو می رفتم.درخت های عظیم الجثه ی شوکران،در میان دریای سرخس ها دیده می شدند.چیز دیگری انجا نبود.من گم شده بودم و تنها و بی هدف به دور به دور خودم می چرخیدم،بی انکه به راستی در جستجوی چیزی باشم.دلم می خواست به خاطر سفر ابلهانه ای که به محل خانه ی خالی کالن ها کرده بودم،لگد جانانه ای به خودم بزنم.کابوس را از ذهن خوداگاهم بیرون راندم و امیدوار بودم ان را در گوشه ای به زنجیر بکشم و مانع فرارش شوم!
چارلی در بیرون از خانه،کروزر خودش را می شُست.برای همین هم وقتی که تلفن زنگ زد،من بُرِس نظافت حمام را زمین انداختم و به طبقه ی پایین دویدم تا گوشی را بردارم.
نفس زنان گفتم:الو؟
جاکوب گفت:بلا
صدایش لحن رسمی و عجیبی داشت.
-هی جِیک.
-فکر می کنم که...ما امروز با هم قرار داریم.
در لحن صدایش،چیزهای زیادی حس می شد.
لحظه ای طول کشید تا منظور او را بفهمم.پرسیدم:تعمیر موتورها تموم شده؟باورم نمیشه!عجب زمان بندی فوق العاده ای!
به راستی به چیزی احتیاج داشتم تا ذهن مرا از کابوس ها و احساس پوچی برهاند.
جاکوب گفت:آره،اونها حرکت می کنن و عیب و ایرادی هم ندارن.
-جاکوب،بدون شک تو با استعدادترین و عجیب ترین ادمی هستی که من می شناسم.برای این کارِت،ده سال به سن تو اضافه می کنم.
-عالیه!پس حالا دیگه من میونسال هستم.
خندیدم و گفتم:من هم دارم بزرگ می شم.
وسایل نظافت را به زیر سکوی حمام انداختم و به سرعت ژاکتم را چنگ زدم.
وقتی با سرعت از کنار چارلی می گذشتم،او پرسید:داری می ری جِیک رو ببینی؟
این را به عنوان سوال نگفته بود.
وقتی به درون اتومبیلم می پریدم،گفتم:آره.
چارلی پشت سرم فریاد زد:کمی بعد من می رم اداره.
درحالیکه سوئیچ را می چرخاندم،فریاد زدم:باشه.
چارلی چیز دیگری هم گفت،اما غرش موتور اتومبیل مانع از شنیدن صدای او بود.شبیه صدای اتومبیل اتش نشانی بود،که عازم ماموریت مهار اتش باشد.
اتومبیلم را کنار خانه ی بلک ها،نزدیک درختها، پارک کردم تا گذاشتن مخفیانه ی موتورها به پشت اتومبیل،با سهولت بیشتری انجام شود.وقتی پیاده شدم،رنگ براق و درخشانی به چشمم خورد-انجا،در مقابل من،دو موتورسیکلت براق،یکی قرمز،یکی سیاه-زیر درخت صنوبر قرار داشتند و از اطراف خانه دیده نمی شدند.جاکوب اماده بود.
دورِفرمان هریک از موتورها،تکه ای ربان ابی رنگ به شکل پاپیون کوچکی بسته شده بود.وقتی جاکوب از خانه بیرون دوید،من هنوز مشغول خندیدن به ان روبانها بودم.درحالیکه چشمهایش برق می زد با صدای آهسته ای گفت:حاضری؟
من از روی شانه ی او نگاهی انداختم،اما هیچ اثری از بیلی نبود.
گفتم:آره
اما حالا کمی از هیجانم کاسته شده بود؛سعی کردم خودم را روی موتورسیکلت مجسّم کنم.
جاکوب به راحتی موتورها را روی کف اتومبیل گذاشت و انها را با دقت به پهلو خواباند تا دیده نشوند.
بعد درحالیکه صدایش از فرط هیجان،بلندتر از همیشه بود،گفت:بریم.من بهترین جا رو می شناسم-هیچ کسی اونجا ما رو پیدا نمی کنه.
به سمت جنوب شهر رانندگی کردیم.جاده ی خاکی با پیچ و خم زیادی در میان جنگل امتداد داشت.گاهی به جز درخت ها چیزی وجود نداشت و گاهی منظره ی نفس گیر اقیانوس آرام،نیز به چشم می خورد.که امتداد ان به افق وصل شده بود و آب های ان در زیر ابرها،رنگ خاکستری تیره داشت.ما بالاتر از ساحل بودیم و روی جاده ای پیش می رفتیم که از فراز پرتگاه هایی که ساحل را احاطه کرده بودند،می گذشت.به نظر می رسید که منظره ی پیش رو و اطرافمان تا بی نهایت گسترده شده باشد.
اتومبیل را با سرعت کمی پیش می بردم،طوری که بتوانم هنگام پیچ خوردن جاده و نزدیک شدن ان به صخره های ساحلی،با خیالی اسوده نگاهی به اقیانوس بیافکنم.جاکوب،مشغول صحبت کردن در مورد اتمام تعمیر دوچرخه ها بود، اما توضیحات او رفته رفته فنی شده و من توجه زیادی به انها نداشتم.
ناگهان-چهار نفر را دیدم که روی سنگ برامده ای،با فاصله ی بسیار اندکی از لبه ی یک پرتگاه،ایستاده بودند.از ان فاصله نمی توانستم سن و سال انها را تشخیص بدهم،اما به نظر می امد که همگی مرد باشند...برخلاف سرمای گزنده ی هوای ان روز،به نظر می رسید که انها چیزی به جز شلوارک نپوشیده بودند!
همچنان که نگاهم به انها بود،بلند قامت ترین فرد در میان انها،به لبه ی پرتگاه نزدیکتر شد.بی اختیار سرعت اتومبیل را کاهش دادم؛هنوز پایم را با تردید روی پدال ترمز نگه داشته بودم.
وبعد...ان مرد خودش رااز لبه ی پرتگاه به پایین پرت کرد!
فریاد کشیدم:نه!
و پایم را محکم روی ترمز فشار دادن.
جاکوب با لحن وحشت زده ای فریاد زد:چی شده؟
-اون مرد-اون همین الآن از پرتگاه پایین پرید!چرا اونای دیگه جلوشو نگرفتن؟باید امبولانس خبر کنیم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#149
Posted: 16 Aug 2012 17:06
در اتومبیل را به سرعت گشودم و با حرکت بی معنایی پیاده شدم.سریع ترین راه برای تلفن کردن،این بود که به خانه ی بیلی برگردیم.اما من نمی توانستم چیزی را که دیده بودم،باور کنم.شاید به طور ناخوداگاه،از اتومبیل پیاده شده بودم تا چیزی را ببینم که با انچه که از پشت شیشه ی اتومبیل دیده بودم،تفاوت داشته باشد!جاکوب خندید و من به سرعت به طرف او برگشتم و به چهره اش خیره شدم.چگونه ممکن بود او تا این حد بی عاطفه و خون سرد باشد؟جاکوب با لحن شیطنت امیزی گفت:اونها فقط مشغول پرش از روی صخره هستن؛بلا.فقط دارن تفریح می کنن.می دونی که لاپوش،مرکز خرید و تفریح نداره.
اما آزردگی عجیبی در لحن صدایش احساس می شد.
-من،مات و مبهوت، تکرار کردم:پرش از روی صخره؟
بعد با ناباوری به نفر دوم نگاه کردم که به لبه ی پرتگاه نزدیک شد.مکثی کرد و بعد با ظرافت خاصی،خودش را در آغوش آسمان رها کرد.زمان سقوط او،برای من به اندازه ی ابدیت طول کشید و سرانجام او به نرمی،سینه ی امواج خاکستری دریا را شکافت.
دوباره روی صندلی اتومبیلم نشستم و درحالی که هنوز با چشم های گشاده به دو پرش کننده ی دیگر خیره شده بودم،گفتم:عجب!ارتفاع خیلی زیاده.باید بیشتر از سی متر باشه.
-خوب،آره.بیشتر ما از ارتفاع پایین تری می پریم،از روی سنگی که روی صخره ای با نصف این ارتفاع قرار داره.
بعد از پشت پنجره ی پهلویی اش به نقطه ای اشاره کرد که ارتفاع بسیار معقول تری داشت.
جاکوب گفت:اینا دیوونه شدن.احتمالا" می خوان قدرتشون رو به رخ بکشن!منظورم اینه که امروز هوا واقعا" خیلی سرده.فکر نمی کنم افتادن توی این آب لذت بخش باشه.
بعد،طوری چهره اش را درهم کشید که گویی از ان پرش ها خیلی ناراحت شده بود.کمی تعجب کردم.فکر می کردم که هیچ چیزی نمی تواند او را ناراحت کند.
کلمه ی «ما»هنوز در خاطرم مانده بود.پریدم:تو هم از صخره می پری؟
-خوب معلومه.
بعد شانه ای بالا انداخت و لبخند زد و گفت:لذت بخشه کمی هم ترسناکه،به خاطر سرعت زیاد.
برگشتم و دوباره نگاهی به صخره ها انداختم،جایی که نفر سوم به طرف لبه به راه افتاده بود.در تمام عمرم،عملی تا به ان حد جسورانه ندیده بودم.چشم هایم باز مانده بودند و لبخند می زدم.گفتم:جِیک،تو باید منو برای پرش از صخره ببری.
او اخم کرد و حالتی حاکی از ناخشنودی در چهره اش نقش بست و گفت:بلا،تو همین الآن می خواستی برای سام امبولانس خبر کنی.
در حیرت بودم که او چگونه توانسته بود از ان فاصله،سام را بشناسد.
درحالیکه دوباره از اتومبیل پیاده می شدم،گفتم:می خوام یه امتحانیبکنم.
جاکوب،مچ دستم را گرفت و گفت:امروز نه،باشه؟ حداقل می تونیم منتظر یه روز کرم تر بمونیم.
با لحنی موافق گفتم:باشه.عالیه.
در باز بود و نسیم سرد،بازویم را بی حس کرده بود.گفتم:اما من می خوام زودتر برم.
او چشمهایش را چرخی داد و گفت:زود:بلا،گاهی تو خیلی عجیب می شی.اینو می دونستی؟آهی کشیدم و گفتم:آره
-اینم بگم که قرار نیست ما از بالای صخره بپریم.
من با علاقه نگاه می کردم و دیدم که پسر سوم،با جهش بلندتری نسبت به دو نفر اول،خودش را به آسمان افکند.درحال سقوط،او بدنش را پیچ و تاب می داد و حرکاتی شبیه به حرکت چرخ و فلک در ژیمناستیک انجام می داد؛گویی درحال انجام سقوط آزاد از هواپیما بود.او مطلقا" آزاد و رها و البته بی پروا و غیرمسئول به نظر می رسید!
با لحن موافقی گفتم:باشه.دفعه ی اول نمی پریم.
جاکوب آهی کشید.
بعد با بی حوصلگی پرسید:بالاخره قراره ما امروز موتورها رو امتحان کنیم یا نه؟
نگاهم را از چهارمین نفری که خودش را برای پرش از پرتگاه آماده می کرد،گرفتم و گفتم:باشه،باشه.
کمربند ایمنی ام را بستم.موتور،هنوز روشن بود و همچنان که درجا کار می کرد،صدای غرش ان به گوش می رسید.در را بستم و دوباره به سمت پایین جاده راه افتادیم.
پرسیدم:راستی اون چهار نفر چه کسانی بودن-اون دیوونه ها رو می گم.
او صدای مشمئز کننده ای از بیخ گلویش دراورد و گفت:گروه خلاف کارهای لاپوش!
پرسیدم:شما یه گروه دارین؟
بعد احساس کردم که به موضوع علاقه مند شده ام.
او به واکنش من خندید و گفت:نه به اون شکل.قسم می خورم که اونها هیچ وقت برای دعوا پیش قدم نمی شن،همیشه دنبال صلح و ارامشن.
بعد صدایی از بینی اش در اورد و ادامه داد:یه روز یه یارو که از جایی نزدیک به ماکارِز می اومد و خیلی گنده بود و ظاهر ترسناکی داشت،به ایجا اومد.خوب،شایع شده بود که اون به بچه ها مِتادون می فروشه،و سام اولی و طرفدارانش،اونو از منطقه ی ما بیرون کردن.همه ی این بروبچه ها به فکر سرزمین ما هستن،به فکر غرور قبیله ای...حتما" فکر می کنی که موضوع دیگه داره خنده دار میشه.بدترین قسمت موضوع اینه که شورای قبیله هم اونها رو جدی می گیره.اِمبری گفت که شورا همیشه با شام ملاقات می کنه.جاکوب سرش را تکان داد و با چهره ای کاملا" آزرده ادامه داد:اِمبری از هری کلی یرواتر شنید که اونا اسم خودشون رو محافظان یا چیزی مثل اون گذاشته ان.
دستهای جاکوب مشت شدند،گویی دلش می خواست به چیزی ضربه بزند.تا ان موقع،هرگز چنین حالتی را در او ندیده بودم.
شنیدن نام سام اولی،حیرتم را برانگیخت.نمی خواستم ذکر این نام،تصاویر مربوط به کابو.سم را به ذهنم باز گرداند،بنابراین با تلاش سریعی،فکرم را متوجه موضوع دیگری کردم.
از جاکوب پرسیدم:تو زیاد از اونها خوشت نمی اد.
با لحن کنایه امیزی جواب داد:این طور به نظر می اد؟
-خوب،به نظر نمی اد که اونها کار بدی بکنن. سعی داشتم اورا تسکین دهمتا دوباره شاد و سرحال شود.ادامه دادم:خوب،اونها دلشون می خواد ادای یه باند رو دربیارن.البته کمی آزار دهنده اس. -آره.تازه آزار دهنده کلمه ی خوبیه.اونها همیشه در حال خودنمایی هستن.اونها مثل...مثل...نمی دونم چی بگم.اونها مثل ادمهای خشن رفتار می کنن.یه روز،توی ترم گذشته،من همراه با اِمبری و کوئیل توی فروشگاه بودم که سام با دو تا از طرفداراش،جَرید و پُل،از رته رسیدن.کوئیل بهشون تیکه پروند،می دونی که چه دهن گشادی داره.خلاصه این حرف اون به پُل برخورد.چشم هاش به کلی تیره شد و یه جور خاصی لبخند زد-نه،دندوناشو نشون داد اما لبخند نزد-به نظر می رسید اونقدر عصبانی بود که بدنش می لرزید.اما سام،دستش رو روی سینه ی پل گذاشت و سرش رو تکون داد.پل یه دقیقه ای به سام نگاه کرد و بعد اروم شد.راستش،به نظر می رسید که سام جلوی اونو گرفته بود-مثل این بود که اگه سام این کارو نمی کرد،اون می خواست ما رو تیکه پاره کنه! جاکوب،ناله ای کرد و ادامه داد:مثل یه فیلم وسترن بود.می دونی که سام کم و بیش سنش از ما بیشتره.اون بیست سالشه.اما پل مثل ما،شونزده ساله اس.قدش از من کوتاه تر و هیکلش ام به کوئیل نمی رسه.فکر می کنم هرکدوم از ما دو نفر؛می تونست حساب اونو برسه. با لحنی موافق گفتم:آدم های خشنی هستن. وقتی جاکوب مشغول تعریف کردن ان ماجرا بود،می توانستم ان را در ذهنم تجسم کنم،و به یاد چیزی افتادم...یک گروه سه نفری ازز مردان تیره پوستی که بسیار نزدیک به هم و کاملا" بی حرکت در اتاق نشیمن خانه ی پدرم ایستاده بودند.این تصویر در ذهنم،یک وری ثبت شده بود،چون وقتی دکتر گِراندی و چارلی روی من خم شده بودند،سر من روی صندلی راحتی قرار داشت...آیا این همان تصویر گروه سام بود؟ برای اینکه ذهنم را از خاطره های تیره برهانم،دوباره با سرعت شروع به صحبت کردم:فکر نمی کنی سن سام برای این جور کارها،کمی زیاد باشه؟ -همین طوره.قرار بود اون به دانشگاه بره،اما نرفت.و هیچ کس هم برای این کار،اونو سرزنش نکرد.وقتی خواهر من یه بورسیه ی جزئی رو قبول نکرد و ازدواج کرد،همه ی اعضای شورای قبیله ناراحت شدند.اما،اوه نه،سام اولی هیچ غلطی نمی تونه بکنه. خطوط نااشنای خشم،چهره اش را پوشاندند-خشم و چیز دیگری که ابتدا نمی توانستم ان را تشخیص دهم. جاکوب ادامه داد:واقعا" ناراحت کننده و ...عجیب به نظر می اد.اما من نمی فهمم که تو چرا از این قضیه تا این حد ناراحتی. نگاه مخفیانه ای به صورت او انداختم و امیدوار بودم که او را نرنجانده باشم. او ناگهان ارام گرفته بود و از پنجره ی کناری اتومبیل به بیرون نگاه می کرد. با لحن ملایمی گفت:پیچ رو رد کردی.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#150
Posted: 16 Aug 2012 17:06
من بدون متوقف کردن اتومبیل،دور بسیار سریع و U شکلی زدم که باعث شد نیمی از اتومبیل از جاده خارج شود و چیزی نمانده بود که با درختی برخورد کنیم.
وقتی وارد جاده ی کناری شدم،زیر لب گفتم:ممنون که حواست جمع بود.
لحظه ی کوتاهی سکوت برقرار شد.
بعد،او با لحن ارامی گفت :هر جا که دلت بخواد،می تونی توقف کنی.
اتومبیل را کنار جاده متوقف و موتور را خاموش کردم.گوشهایم در سکوتی که حاکم شده بود، زنگ می زدند. هردو پیاده شدیم و جاکوب به عقب اتومبیل رفت تا موتورها را پایین بیاورد.سعی کردم از رنگ رخسارش،به راز درونی اش پی ببرم.چیزی او را ناراحت کرده بود. گویی من روی نقطه ی حساسی انگشت گذاشته بودم.
وقتی او موتور قرمز را کنار من روی زمین گذاشت،با بی میلی لبخندی زد و گفت: تولد به تاخیر افتادت مبارک!برای این کار آماده ای؟
-فکر می کنم باشم.
موتور،ناگهان هیبت تهدید کننده و ترسناکی پیدا کرده بود،یعنی وقتی به یاد اوردم به زودی باید پشت ان بنشینم.
او با لحن مطمئنی گفت: با سرعت کم شروع می کنیم.
وقتی که جاکوب برای اوردن موتور خودش رفت،من با احتیاط موتور خودم را به گلگیر اتومبیل تکیه دادم.
وقتی جاکوب اتومبیل را دور زد و برگشت،با تردید گفتم: جِیک.
-بله؟
-در مورد سام،چیه که واقعا" تو رو ناراحت می کنه؟ موضوع دیگه ای هم هست؟
به دقت به چهره ی او نگاه کردم.او اخم کرو،اما به نظر نمی رسید که عصبانی باشد.نگاهی به خاک کفش هایش انداخت و پایش را چندین بار به لاستیک جلوی موتورش زد،مثل اینکه بخواهد وقت کشی کند.
بعد آهی کشید و گفت:به خاطر- رفتاریه که اونها با من دارن.اینه که منو کُفری می کنه.
بعد،ناگهان کلمات به تندی از دهانش خارج شدند:می دونی،شورای قبیله باید از افراد هم شأن تشکیل بشه،اما اگه قرار باشه،رهبری انتخاب بشه،اون کسی جز پدر من نمی تونه باشه.من هیچ وقت نفهمیدم که چرا اونها با پدر من چنین رفتاری دارن.چرا باید پدر من حرف آخرو بزنه؟ این موضوعیه که به پدرش و پدرِ پدرش مربوط می شه.جَد من، افرایم بلک، آخرین رهبری بود که ما داشتیم،و شاید برای همینه که افراد قبیله هنوز به حرف بیلی گوش می کنن.اما من مثل هرکس دیگه ای هستم.پیش تر،هیچ کس با من طور خاصی رفتار نمی کرد،البته تا حالا.
من که غافلگیر شده بودم، پرسیدم:سام با تو رفتار خاصی داره؟
-آره.
بعد سرش را بالا اورد و با چشم های نگرانش به من نگاه کرد و گفت:اون،طوری به من نگاه می کنه که انگار منتظر اتفاق خاصی هست...مثل اینکه فکر می کنه ممکنه من یه روز به اون گروه مسخره اش ملحق بشم.اون بیشتر از هر کس دیگه ای، به من توجه نشون می ده. حالم ازش بهم می خوره.
-تو که مجبور نیستی به گروه اون ملحق بشی.
لحن صدایم عصبانی بود،چون این موضوع واقعا" جاکوب را ناراحت کرده بود و ناراحتی جاکوب خشم مرا بر می انگیخت.
این گروه به اصطلاح محافظان چه تصوری از خودشان داشتند؟
جاکوب گفت: آره،درسته.
وهمچنان با همان ریتم قبلی، به لگد زدن به لاستیک موتور ادامه داد.
می دانستم که چیزهای دیگری هم بود.
جاکوب اخم کرده بود، و ابروهای او طوری بالا رفته بودند که به جای اینکه عصبانی به نظر بیاید،غمگین و نگران به نظر می رسید.
به نظر نمی امد همه ی موضوعات بهم ربط داشته باشد، اما ناگهان از خود پرسیدم که آیا من باعث به وجود آمدن مشکل برای دوستان او بوده ام یا نه. پرسیدم: مدتیه که تو خیلی با من این ور و اون ور می ری.
ناگهان،احساس کردم که خودخواهی من اورا از دوستانش جدا کرده بود.
-نه،موضوع این نیست. فقط به من مربوط نمیشه- به کوئیل و به هرکس دیگه ای هم مربوط میشه.اِمبری یه هفته به مدرسه نیومد ،اما هروقت که ما به سراغش رفتیم تا اونو ببینیم، خونه نبود، و وقتی که برگشت... به نظر... به نظر آدم دیگه ای می اومد. وحشت زده بود. کوئیل و من ،هر دو مون سعی کردیم اونو وادار کنیم تا مشکل خودشو به ما بگه، اما اون با هیچ کدوم از ما حرف نزد.با نگرانی به جاکوب خیره شدم و لب پایینم را گاز گرفتم -او واقعا" وحشت کرده بود،اما به من نگاه نمی کرد. او به پای خودش که به لاستیک چرخ موتور لگد میزد، خیره شده بود. گویی ان پا متعلق به کس دیگری بود. سرعت لگد زنی او رفته رفته افزایش یافت.
-بعد، این هفته، یه دفعه اِمبری رو دیدیم که با سام و دارو دسته ی اون قدم می زنه. امروز روی لبه ی پرتگاه بود.
لحن جاکوب،آرام و ناراحت بود. سرانجام ، به من نگاه کرد و گفت: بلا، اونا بیشتر از اینکه منو اذیت کنن، اِمبری رو اذیت کرده ان. اون نمی خواست هیچ ارتباطی با اونها داشته باشه. اما حالا طوری دنبال سام راه افتاده که انگار عضو یه فرقه شده باشه.
او مکثی کرد و ادامه داد: این همون اتفاقیه که برای پل افتاده، درست به همون شکل. اون اصلا" با سام دوست نبود. بعد، چند هفته ای تو مدرسه پیداش نبود و وقتی که برگشت، ناگهان سام مالک اون شده بود! نمی دونم معنی این چیه؟ سر در نمی ارم.اما فکر می کنم که باید ته و توی قضیه رو در بیارم، چون اِمبری دوست منه...سام، با تمسخر به من نگاه می کنه... و ...
او جمله اش را ناتمام گذاشت.
پرسیدم: در این مورد، با بیلی صحبت کردی؟
حالا وحشت جاکوب به من هم سرایت کرده وپشت گردنم یخ کرده بود.
چهره ی جاکوب حالت طعنه امیزی به خود گرفت ، و وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش مثل صدای پدرش کلفت شده بود: جاکوب! لازم نیست نگران چیزی باشی . اگه تا چند سال دیگه تو تبدیل...خوب ،باشه بعدا" برات توضیح می دم.
بعد جاکوب صدایش را به لحن عادی برگرداند و ادامه داد: چی ممکن بود از این جمله ی نصفه نیمه ی اون دستگیرم بشه؟ شاید، منظور اون این بود که من دارم به سن بلوغ، یا سن قانونی نزدیک می شن. این یه موضوع دیگه اس. یه چیز غلطه.
حالا او داشت لب پایینش را گاز می گرفت و مشت هایش را گره می کرد. به نظر می رسید چیزی نمانده به گریه بیفتد.
با لحن مطمئنی گفتم:اوه، جِیک، مشکلی پیش نمی اد. اگه اوضاع از اینی که هست، بدتر بشه، تو می تونی بیای با من و چارلی زندگی کنی. نترس! یه فکری براش می کنیم!
او لحظه ای کاملا" بی حرکت ماند و بعد با حالت تردید امیزی گفت: متشکرم، بلا.
صدای او گرفته تر از همیشه بود.
لحظه ای، به همان وضع ماندیم.
جاکوب گفت: اگه همیشه اینطوری واکنش نشون بدی، من سعی می کنم حالم بیشتر از این ها بد بشه!
حالا دوباره لحن او شاد و عادی بود و صدای خنده اش در گوشم می پیچید.
انگشت های او با ملایمت و احتیاط ،موهای من را لمس کردند.
خوب، این برای من به معنای دوستی بود.
گفتم: سخت میشه باور کرد که من دو سال از تو بزرگتر هستم. در همان حال، روی کلمه ی بزرگتر تاکید کرده بودم. ادامه دادم: تو باعث میشی که احساس کنم کوتوله هستم.
حالا که تا ان حد نزدیک به او ایستاده بودم، واقعا" مجبور بودم گردنم را برای دیدن صورت او بالا بکشم.
-یادت نره که با حساب تو ،من الآن چهل سال رو هم رد کردم.
-اوه ،درسته.
او سرم را نوازش کرد و با لحن موذیانه ای گفت: تو مثل یه عروسکی.
گفتم: البته عروسک چینی.
چشم هایم را چرخی دادم و گام دیگری به سمت عقب برداشتمو گفتم: پس بیا مواظب باشیم، این عروسک تَرَک نخوره.
-بلا، واقعا" فکر نمی کنی که شبیه به یه عروسک هستی؟
بازوی قهوه ای رنگش را به طرف بازوی من دراز کرد. رنگ پوست ها با هم در تضاد بودند.
جاکوب گفت: من هیچ وقت کسی رو ندیده ام که پوستش روشن تر از پوست تو باشه... خوب، به جز...
او حرفش را قطع کرد و من نگاهم را از او دور کردم و سعی کردم چیزی که او خیال گفتن ان را داشت، درک نکنم.
پرسید: خوب، حالا قراره سواره بریم یا اینکه چی؟
با لحنی موافق گفتم:بیا شروع کنیم...
حالا مشتاق تر از چند لحظه ی پیش بودم. جمله ی ناتمام او به یاد من انداخت، که برای چه کاری انجا بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***