انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 62:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
فصل 8

آدرِنالین


جاکوب پرسید:بسیار خوب، کلاج کجاست؟
به میله ای که سمت چپ فرمان موتور بود،اشاره کردم. رها کردن ان میله،کار اشتباهی بود.موتورسیکلت بزرگ، در زیر من تکان خورد و چیزی نمانده بود که از یک طرف به پایین بیفتم.دوباره فرمان را چسبیدم و سعی کردم ان را صاف نگه دارم.
با لحن گله مندی گفتم: جاکوب، موتور سرپا نمی مونه.
او با لحن مطمئنی جواب داد:اگه تو حرکت کنی، سرپا می مونه. حالا، بگو ببینم ترمز کجاست؟
-پُشت پای راست من.
-غلطه.
او دست راست من را محکم چسبید و انگشت هایم را دور میله ای که بالای ساسات بود، پیچید.
گفتم: اما تو گفتی که...
-این، ترمزیه که تو لازم داری. فعلا" نباید از ترمز عقب استفاده کنی ،اون برای بعده ،یعنی برای وقتی که واقعا" بدونی چی کار باید بکنی.
با بدگمانی گفتم: به نظر درست نمی اد. مگه هر دو نوع ترمز مهم نیستند؟
-ترمز عقب رو فراموش کن، باشه؟ اینجا...
او دستش را دور دست من پیچید و با فشاری که به دست من اورد، باعث شد میله را به طرف پایین فشار دهم. یک بار دیگر دستم را فشار داد و گفت: این طوری باید ترمز کنی. یادت نره.
با لحنی موافق گفتم: باشه.
من دستگیره ی سمت راست را پیچاندم.
-دنده ؟
با پشت ساق پا ضربه ای به ان زدم.
-خیلی خوبه . فکر می کنم همه ی قطعات پایین رو یاد گرفتی. حالا فقط باید موتورو راه بندازی.
زیر لب گفتم: آها
می ترسیدم بیشتر از این چیزی بگویم. معده ام به طور عجیبی پیچ می خورد و فکر کردم شاید صدایم بشکند. وحشت کرده بودم. سعی کردم به خودم تلقین کنم که ترسم بی اساس است.تا همان موقع هم بدترین دوره ی ممکن را از سر گذرانده بودم. در مقایسه با ان، چطور ممکن بود حالا چیزی باعث وحشتم بشود؟ حالا دیگر می توانستم به چهره ی مرگ خیره شوم و بخندم!
اما معده ام گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
به امتداد طولانی جاده ی خاکی خیره شدم که در دو طرف با پوشش سبزی احاطه شده بود. جاده شنی و مرطوب بود، اما به هر حال بهتر از یک جاده ی گلی بود.
جاکوب دستور داد: از تو می خوام که کلاج رو محکم نگه داری.
انگشتهایم را دور کلاج پیچیدم.
بعد جاکوب با حالت تاکید امیزی گفت: اینی که می خوام بگم، خیلی مهمه بلا. نذار کلاج از دستت دربره. باشه؟ فکر کن که من یه نارنجک به دست تو داده ام. سوزن نارنجک بیرون اغومده و حالا تو ضامن اونو نگه داشتی.
کلاج را محکم تر فشار دادم.
-خوبه. فکر می کنی بتونی موتورو راه بندازی؟
از بین دندان های بهم فشرده ام ،گفتم :اگه پای خودمو تکون بدم، می افتم.
در همان حال، انگشتهایم را محکم دور ان نارنجک لرزنده نگه داشته بودم.
-باشه، من این کارو می کنم. نذار کلاج دربره.
او قدمی به طرف عقب برداشت و ناگهان پایش را محکم روی پدال فشار داد.صدای گوشخراش کوتاهی شنیده شد و نیروی ضربه ی او موتورسیکلت را تکان داد.چیزی نمانده بود که به یک طرف بیفتم، اما قبل از اینکه همراه با موتور به زمین برخورد کنم، جِیک موتور را گرفت.
او با لحن تشویق امیزی گفت: همون جا بایست. کلاج رو که هنوز ول نکردی؟
نفس زنان گفتم: نه.
-چاهاتو محکم کن- دوباره امتحان می کنم.
اما ناگهان دستش را هم روی پشت موتور گذاشت تا خیالش راحت تر شود.
جاکوب مجبور شد، چهار ضربه ی دیگر به پدال وارد کند تا سرانجام موتور روشن شود.احساس می کردم موتور در زیر من، مثل حیوان خشمگینی می غرد. ان قدر کلاج را نگه داشته بودم، که انگشتهایم به درد امده بودند.
او پیشنهاد کرد:ساسات رو خیلی یواش امتحان کن. و بازم کلاج رو نباید ول کنی.
دستگیره ی سمت راست را با تردید پیچاندم.اگرچه پیچشش اندکی بود، اما باعث شد موتور زیر من به غرش دربیاید. حالا ان حیوان ،خشمگین ،عصبانی و گرسنه به نظر می امد! جاکوب با خشنودی زیاد لبخند زد.
بعد پرسید: یادت میاد که چطور باید موتورو توی دنده ی یک بذاری؟
-آره.
-پس زود باش، این کارو بکن.
-باشه.
او چند لحظه منتظر ماند و بعد گفت: پای چپ.
گفتم: می دونم.
بعد نفس عمیقی کشیدم.
جاکوب پرسید: مطمئنی که می خوای این کارو بکنی؟ به نظر وحشت زده میای؟
با لحن تندی گفتم: حالم خوبه.
دنده را یک درجه به طرف پایین فشار دادم.
او من را تحسین کرد: خیلی خوبه. حالا، خیلی اروم فشار دست رو روی کلاج کم کن.
او یک قدم از موتورسیکلت فاصله گرفت.
با ناباوری پرسیدم: از من می خوای که ضامن نارنجک رو ول کنم؟
تعجبی نداشت که خودش عقب رفته بود!
-بلا، برای حرکت کردن، باید این کارو بکنی. فقط کلاج رو کم کم ول کن.
وقتی فشار دستم را روی کلاج کم کردم، ناگهان صدایی شنیدم که من را به حیرت انداخت، چون این صدا به پسری که کنارم بود، تعلق نداشت!
صدای نرم مخمل مانند، گفت: بلا، این کار جسورانه، بچگانه و ابلهانه است.
نفس زنان گفتم: اوه.
و ناگهان دستم کلاج را رها کرد.
موتور حرکتی تند و شدید کرد و من را به طرف جلو کشید و بعد روی زمین افتاد، درحالیکه نیمی از ان روی من افتاده بود. غرش موتور به طور ناگهانی قطع شد.
جاکوب، موتور سنگین را به ارامی از روی من برداشت و پرسید: بلا، صرمه دیدی؟
اما من به او گوش نمی کردم.
صدای نرم، با وضوح کاملی به گوشم رسید: من که بهت گفتم!
جاکوب، شانه ام را تکان داد و گفت:بلا.
مات و مبهوت، زیر لب گفتم: حالم خوبه.
در واقع، حالم بهتر از این نمی شد. صدای درون سرم دوباره بازگشته بود، و هنوز با پژواک های نرم و مخملی در گوش هایم زنگ می زد.
ذهنم به سرعت در میان احتمالات موجود به جستجو پرداخت. اینجا هیچ نوع اشنایی وجود نداشت- روی جاده ای که هرگز ان را ندیده بودم و درحال انجام کاری که پیش تر هرگز انجام نداده بودم. پس این توهم ها حتما" خاستگاه دیگری داشت... احساس کردم هورمون آدرنالین باز هم به سرعت در رگهایم جاری شده است و فکر کردم که پاسخ را یافته ام. شاید ترکیبی از آدرنالین و احجساس خطر، ان صدا را در ذهنم ایجاد می کرد... و شاید هم منشأ ان حماقت محض بود!
جاکوب کمک کرد تا بلند شوم و روی پاهایم بایستم.
او پرسید: ببینم، سرت به زمین خورد؟
-فکر نمی کنم.
بعد سرم را به عقب و جلو تکان دادم و امتحان کردم.
پرسیدم: به موتور که آسیب نرسوندم، رسوندم؟
این فکر نگرانم کرده بود. می ترسیدم دوباره امتحان کنم.حداقل، نه ان موقع.جسور بودن، عاقبتی بدتر از انچه که تصور کرده بودم، داشت.می توانستم تقلب کردن را فراموش کنم.شاید من راهی برای ایجاد توهم پیدا کرده بودم- این موضوع،اهمیت بسیار بیشتری داشت.
جاکوب،رشته ی سریع افکارم را پاره کرد و گفت:نه، تو فقط موتورو خفه کردی. کلاج رو خیلی سریع ول کردی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بذار دوباره امتحان کنم.
-مطمئنی؟
-کاملا"
این بار سعی کردم،خودم استارت بزنم. کار پیچیده ای بود. باید کمی به طرف بالا می پریدم تا با نیروی کافی، پایم را روی پدال استارت فشار دهم. هر بار که سعی کردم این کار را بکنم،چیزی نمانده بود از روی موتور بیفتم. دست جاکوب روی میله ی فرمان موتور در حرکت بود،و اماده بود درصورت نیاز، به کمکم بشتابد.
چند بار به خوبی سعی کردم، دفعات بیشتری هم تلاش ناموفق داشتم تا اینکه موتور روشن شد و لرزش ان را در زیر خودم احساس کردم. یادم امد که نارنجک به دست داشتم! گاز موتور را کمی افزایش دادم. با کوچکترین فشاری به دستگیره، غرش موتور بیشتر می شد. حالا من و جاکوب هردو لبخند می زدیم.
او یاداوری کرد:مواظب کلاج باش.
دوباره صدای توی سرم،با لحن تندی گفت: می خوای خودتو به کشتن بدی؟ همه ی کارها برای اینه؟
لبخند خفیفی زدم- پس روش مؤثری بود- و پرسش های ان صدارا نادیده گرفتم. جاکوب انجا بود و به طور حتم نمی گذاشت اتفاق بدی برای من بیفتد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
صدا دستور داد: برو خونه،پیش چارلی.
زیبایی محض صدا،حیرتم را برانگیخت. نمی توانستم به حافظه ام اجازه دهم چنین صدایی را فراموش کند، مهم نبود چه بهایی برای ان می پرداختم.
جاکوب،با لحن دلگرم کننده ای گفت: کلاج رو اهسته رها کن.
گفتم:همین کارو می کنم.
اما وقتی متوجه شدم این پاسخ کوتاه ممکن بود جوابی هم برای جاکوب، و هم برای ان صدا محسوب شود، ناراحت شدم. غرش موتور باعث شد که صدای توی سرم، غرولند کند.
این بار، ذهنم را متمرکز کردم تا به ان صدا اجازه ندهم غافلگیرم کند. فشار دستم را به دور کلاج،ذره ذره کم کردم. ناگهان دنده گرفت و من را به طرف جلو پرت کرد.
و من درحال پرواز بودم!
حالا بادی را احساس می کردم که قبل از حرکت موتور وجود نداشت. باد روی پوست سرم می وزید و موهایم را با چنان نیرویی به طرف عقب تاب می داد که گویی کسی درحال کشیدن ان بود. صبر کردم تا معده ام حال عادی پیدا کند؛آدرنالین در سرتاسر بدنم جریان داشت و رگ هایم را به سوزش انداخته بود. درخت ها با سرعت از کنارم می گذشتند و شبیه به دیوار سبزی بودند.
ام این، تازه دنده ی یک بود. دستگیره ی سمت راست را برای گاز بیشتر کمی پیچاندم و در همان حال پایم به طرف پدال دنده حرکت کرد.
صدای عصبانی که به شیرینی عسل بود، در گوشم گفت: نه، بلا! به کاری که می خوای بکنی، فکر کن!
از افزایش سرعت منصرف شدم و در همان موقع متوجه شدم که جاده با پیچ نرمی به طرف چپ می رود، درحالی که من هنوز مستقیما" به طرف جلو می رفتم...جاکوب به من نگفته بود که چطور باید بپیچم!
زیر لب با خودم گفتم: ترمز، ترمز.
و بی اختیار، همان طور که هنگام رانندگی با اتومبیلم عادت داشتم، پای راستم را محکم به طرف پایین فشار دادم.
ناگهان، تعادل موتور در زیر من بهم خورد.موتور ابتدا به یک طرف لرزش کرد و بعد به طرف دیگر. حالا موتور داشت من را به طرف دیوار سبز درخت ها می کشید و سرعت زیادی هم داشتم. سعی کردم فرمان را به طرف دیگر بپیچانم، اما تغییر ناگهانی مرکز ثقل وزن من، موتور را به طرف زمین فشار داد و موتور با حرکتی چرخشی به طرف درخت ها رفت.
باز هم موتور سیکلت روی من افتاد درحالی که با صدای بلندی می غرید، مرا روی شن های مرطوب کشید تا اینکه به چیز ساکنی برخورد کرد. نمی توانستم ببینم. صورتم میان خزه ها فرو رفته بود. سعی کردم سرم را بلند کنم اما چیزی مانع شد.
گیج و سردرگم بودم. مثل این بود که ناگهان سه چیز باهم به غرش در امده باشند- موتوری که رویم افتاده بود، صدایی که در سرم طنین انداز بود و یک چیز دیگر!...
جاکوب نعره زد: بلا!
بعد شنیدم که صدای غرش موتور قطع شد.
حالا دیگر موتو.رسیکلت من را به زمین ندوخته بود ومی توانستم به پهلو برگردم و نفسی بکشم. همه ی غرش ها فرو نشستند. زیر لب گفتم: عجب!
هیجان زده بودم. خودش بود! دستور ساخت صدای توهم امیز را یافته بودم: آدنالین به اضافه ی کمی خطر به اضافه ی کمی حماقت!!
یا چیزی بسیار شبیه به این.
جاکوب ،با نگرانی روی من خم شده بود. او گفت: بلا! بلا، زنده ای؟
با خوشحالی گفتم: حالم خیلی خوبه.
بازوها و پاهایم را باز و بسته کردم. به نظر می رسید که همه ی انها سالم بودند. گفتم: بیا دوباره امتحان کنیم.
جاکوب که هنوز نگران به نظر می رسید، گفت: بهتره نکنیم! فکر می کنم بهتره اول من تورو به یه بیمارستان برسونم.
-حال من خوبه.
-اوم، بلا، یه شکاف بزرگ روی پیشونیت درست شده و داره ازش خون می اد!
دستم را روی سر و پیشانی ام کشیدم. پیشانی ام مرطوب و چسبنده بود. تنها بویی که مشامم را پر کرده بود، بوی خزه ی خیس بود که نمی گذاشت بوی خون را حس کنم و برای همین بود که هنوز احساس تهوع نداشتم.
گفتم:اوه، متاسفم جاکوب.
بعد دستم را محکم روی زخم فشار دادم، گویی می خواستم خون را به درون سرم بازگردانم!
جاکوب بازوی درازش را دور کمرم حلقه کرد و درحالی که کمک می کرد از زمین بلند شوم، پرسید: زخمی شدن که عذر خواهی نمی خواد. بیا بریم. من رانندگی می کنم.
بعد دستش را به طرف من دراز کرد تا سوئیچ اتومبیلم را از من بگیرد.
سوئیچ را به دست او دادم و پرسیدم: پس موتورها چی می شن؟
او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: همین جا بمون. اینم بگیر.
پیراهنش را که خونی شده بود، از تن در اورد و ان را به طرف من انداخت. من ان را بالای سرم بردم و محکم دور پیشانی ام بستم. حالا رفته رفته بوی خون را حس می کردم؛ نفس عمیقی از راه دهان کشیدم و سعی کردم فکرم را روی چیز دیگری متمرکز کنم.
جاکوب روی موتورسیکلت سیاه پرید و با یک حرکت ان را روشن کرد و درحالی که پشت سرش شن ها و سنگریزه ها را به هوا می فرستاد با سرعت به طرف جاده برگشت. وقتی روی فرمان موتور خم می شد، هیبتی ورزشکارانه و حرفه ای داشت: سر پایین، صورت به طرف جلو، و شلاغ موهای براقش روی پوست فندقی ِ پشتش به چشم می خورد. چشم هایم را با غبطه جمع کردم. مطمئن بودم که من روی موتورسیکلت، چنان هیبتی نداشتم!
مسافتی که طی کرده بودم، من را به حیرت انداخت. به زحمت می توانستم جاکوب را در دور دست ببینم، که سرانجام به کنار اتومبیل رسید. از موتور پیاده شد و ان را روی کف ماشین انداخت و به سرعت خودش را به صندلی راننده رساند و پشت ان نشست.
وقتی او موتور اتومبیل را با غرش کَر کننده ای به جریان انداخت و با سرعت به طرف جایی که من بودم راه افتاد، هیچ احساس بدی نداشتم. سرم کمی سوزش داشت و معده ام ناراحت بود، اما شکاف پیشانی ام چندان جدی به نظر نمی رسید. زخم های سر، کمی بیشتر از جاهای دیگر بدن خونریزی می کنند؛ شتاب او ضرورتی نداشت.
جاکوب، موتور اتومبیل را روشن گذاشت و با شتاب به طرف من امد و دوباره بازویش را دور کمرم انداخت.
وقتی به من کمک می کرد تا سوار اتومبیل بشوم، گفتم: واقعا" حالم خوبه. لازم نیست دست و پاتو گم کنی. فقط کمی خون اومده.
وقتی که برای اوردن موتور می رفت، شنیدم که زیر لب جمله ی من را اصلاح کرد: فقط یه عالمه خون اومده!
وقتی سوار ماشین شد، گفتم: حالا بیا کمی در این مورد فکر کنیم. اگه تو منو با این وضع به اورژانس ببری، بدون شک چارلی از قضیه خبر دار می شه.
بعد نگاهم را به شن و خاکی که به شلوارم چسبیده بود، انداختم.
-بلا، فکر می کنم که تو به بخیه و پانسمان احتیاج داری؛ من که نمی تونم بذارم تو در اثر خونریزی بمیری.
به او قول دادم: نترس، نمی میرم. بیا اول موتورها رو برگردونیم سر جاشون. بعدشم، جلوی خونه ی من یه نیش ترمز می زنی تا من قبل از رفتن به بیمارستان، مدارک و شواهد رو از بین ببرم.
-چارلی چی می شه؟
-گفت که امروز می ره سر کار.
-مطمئنی؟
-به من اعتماد کن. من از این خونریزی ها زیاد دیده ام. اون قدرها که به نظر می اد، ترسناک نیست.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جاکوب خوشحال نبود، دهان او به طور کامل با اخم نامعمولی به طرف پایین امده بود. او نمی خواست من را به دردسر بیندازد. درحالی که پیراهن خون الود او را روی سرم نگه داشته و از پنجره ی اتومبیل به بیرون خیره شده بودم، جاکوب من را به سوی فورکس می برد.
موتورسیکلت بهتر از ان چیزی بود که تصور کرده بودم. در واقع، هدف اصلی من از موتور سواری محقّق شده بود. من تقلّب کرده بودم- قولی که به ادوارد در مورد پرهیز از جسارت و حماقت داده بودم را، شکسته بودم. به بی پروایی بیهوده ای دست زده بودم. حالا که قول ها از جانب هردو طرف زیر پا گذاشته شده بودند، کمتر احساس اندوه می کردم.
و مهم تر از همه اینکه راز تولید توهم های شنیداری ام را کشف کرده بودم! امیدوار بودم که این کار را کرده باشم. تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت ممکن، این نظریه را ازمایش کنم. شاید کار معالجه ی من در اتاق اورژانس زود به پایان می رسید و می توانستم همان شب دست به نظریه ازمایی بزنم.
حرکت در جاده با ان سرعت ،لذت بخش بود. بادی که چهره ام را نوازش می داد، حس سرعت، و حس آزادی... این حالت، من را به یاد زندگی گذشته ام می انداخت، پرواز از میان جنگلی که جاده ای در میان ان وجود نداشت، کولی گرفتن از کسی که با با سرعت باد می دوید- در همین جا بود که دست از فکر کردن کشیدم و گذاشتم خاطره ای که دردی ناگهانی بر وجودم حاکم کرده بود، گسیخته شود. اخم کردم.
جاکوب پرسید: هنوز حالت خوبه؟
-آره
سعی کردم لحن صدایم را همچنان متقاعد کننده نگه دارم.
او سری تکان داد و گفت: به هر حال، من امشب ترمز پایی موتورِ تورو قطع می کنم.
اولین کاری که در خانه کردم، این بود که در آینه نگاهی به خودم انداختم؛ ظاهر کمابیش ترسناکی پیدا کرده بودم. خون به شکل رگه های قطوری روی گونه ها و گردنم خشک شده و موهای گل الودم را بهم چسبانده بود. از لحاظ بالینی خودم را معاینه کردم؛ خون را رنگ قرمز فرض کردم تا معده ام اشفته نشود.وقتی از راه دهان نفس عمیقی کشیدم، احساس خوبی به من دست داد.
تا انجا که می توانستم، خودم را شستم.بعد، لباس های کثیف و خون الود را در پایین ترین قسمت سبد لباس های شستنی، زیر لباس های دیگر، مخفی کردم و با احتیاط تمام، شلوار جین تازه و پیراهن دکمه داری پوشیدم تا مجبور نشوم ان را روی سر مجروهم بکشم. توانستم این کارها را با یک دست انجام دهم و هردو لباس تمیز را از اغشته شدن به خون حفظ کنم.
جاکوب صدا زد: عجله کن.
در پاسخ فریاد کشیدم: باشه، باشه.
بعد از اینکه مطمئن شدم هیچ مدرکی را پشت سرم جا نگذاشته ام، از پله ها پایین رفتم.
از جاکوب پرسیدم: سر و وضعم چطوره؟
-بهتر شده.
-میشه گفت که توی گاراژ تو، پای من به چیزی گیر کرده و سرم به یه چکش خورده، چطوره؟
-فکر می کنم بشه گفت.
-پس بزن بریم.
جاکوب بت عجله همراه من از خانه خارج شد و دوباره با اصرار پشت فرمان نشست. در نیمه ی راه رسیدن به بیمارستان بودیم که متوجه شدم، او هنوز هم پیراهن به تن ندارد.
با احساس گناه اخم کردم و گفتم: باید یه ژاکت هم برای تو بر می داشتیم.
-ممکن بود این کار مارو لو بده. در ضمن، هوا که سرد نیست.
-شوخیت گرفته؟
بعد، لرزیدم و دستم را به طرف بخاری نزدیک کردم تا ان را روشن کنم.
به جاکوب خیره شدم تا ببینم او فقط برای جلوگیری از نگرانی من، ادای ادم های پوست کلفت را در می اورد یا نه. اما او راحت به نظر می رسید. یک بازویش را پشت صندلی من گذاشته بود و من بدنم را جمع کرده بودم تا سردم نشود.
سنّ جاکوب به راستی بیشتر از شانزده سال به نظر می رسید. البیته نه چهل ساله! اما شاید بزرگتر از من. کوئیل از لحاظ ساختار ماهیچه ای، برتری چندانی نسبت به جاکوب نداشت، و جاکوب بیهوده خودش را بیش از حد لاغر می دانست.ماهیچه های او دراز و سیمی شکل بودند اما در زیر پوست نرم جاکوب، برجستگی ان ها حس می شد. پوست او رنگ زیبایی داشت و حسادت من را بر می انگیخت.
جاکوب، متوجه نگاه کنجکاو من شد.
بعد با لحن محتاطانه ی غیر منتظره ای پرسید: چیه؟
-هیچ چی. فقط متوجه چیزی شدم که پیش تر ندیده بودم. هیچ می دونی تو یه جورهایی خیلی جذاب هستی؟
همین که کلمه ها از دهان من بیرون امدند، نگران شدم که مبادا او نگاه بی اختیار مرا طور غلطی تعبیر کند.
اما جاکوب، فقط چشم هایش را چرخی داد و گفت: سرت محکم به زمین خورده، مگه نه؟
-جدی گفتم.
-خوب، پس من هم یه جورهایی ممنونم.
با لبخندی گفتم: یه جورهایی خواهش می کنم.
**************
زخم پیشانی ام، هفت بخیه خورد. بعد از انجام بی حسّی موضعی، بخیه ها بدون درد زده شد. وقتی دکتر اِسنو مشغول بخیه زدن بود، جاکوب دستم را گرفته بود و من سعی داشتم بفهمم که چرا این وضعیت برایم کنایه امیز است.
ما مدتی طولانی در بیمارستان ماندیم. تا وقتی که کار بخیه زدن تمام شود، انقدر دیر شده بود که مجبور شدم جاکوب را جلوی خانه شان پیاده کنم و بعد با عجله خودم را به خانه برسانم و برای چارلی شام درست کنم. به نظر می رسید چارلی داستان زمین خوردن من در گاراژ جاکوب را باور کرده باشد. در هر حال، به نظر نمی امد که توانسته باشم به تنهایی و بدون کمک کس دیگری، خودم را به اتاق اورژانس بیمارستان برسانم.
این شب، به بدی شب اول نبود. یعنی شبی که من ان صدا را برای اولین بار در پورت انجلس شنیده بودم. حفره ی سینه ام دوباره برگشته بود، همان طور که همیشه هنگام دوری از جاکوب، برمی گشت. اما حالا دیگر لبه های این حفره چندان دردناک نبودند. من در حال برنامه ریزی برای ایجاد توهّم های بیشتر بودم و این برایم نوعی سرگرمی بود. در ضمن می دانستم که فردا، به محض دیدن جاکوب، حالم بهتر می شد. این یاداوری، باعث شد تا حفره ی خالی سینه ام و درد اشنای ان را راحت تر تحمل کنم؛ آسودگی ازراه رسیده بود، حتی کابوس شبانه ام هم تا حدی قدرتش را از دست داده بود. همچون همیشه، احساس پوچی، من را به وحشت می انداخت. اما وقتی منتظر لحظه ای از کابوسم بودم که من را وادار به جیغ کشیدن و بیدار شدن می کرد،به طور عجیبی، بی قرار بودم. می دانستم که کابوس به پایان خود نزدیک شده است.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
چهار شنبه، قبل از اینکه من از اتاق اورژانس به خانه برسم، دکتر گراندی به پدرم تلفن کرده بود تا بگوید که من احتمالا" دچار ضربه ی مغزی شده ام و به او توصیه کرده بود که ان شب تا صبح، هر دو ساعت من را از خواب بیدار کند تا مطمئن شود خطر جدی نیست. چشم های چارلی جمع شدند، گویی در مورد توضیح نه چندان معقولی که درباره ی زمین خوردن خودم در گاراژ جاکوب داده بودم، تردید پیدا کرده بود.
ان شب، موقع شام، چارلی به من گفت: بلا، فکر می کنم دیگه بهتره به اون گاراژ نری.
وحشت کردم، نگران بودم که مبادا چارلی دستوری در مورد ممنوعیت رفتن من به لاپوش صادر کند و در نتیجه من را از موتورم محروم نماید. اما دست بردار نبودم- در واقع ان روز، من جالبترین توهم خودم را تجربه کرده بودم؛ کمابیش پنج دقیقه قبل از اینکه پایم را به طور ناگهانی روی ترمز بفشارم. و به درخت ها کوبیده شوم، توهم من با صدایی به نرمی و لطافت مخمل، بر سرم فریاد کشیده بود. برای همین حاضر بودم همه ی درد ناشی از این توهم را امشب بی هیچ گلایه ای تحمل کنم.
با لحن معترضانه ای، به سرعت گفتم: این اتفاق توی گاراژ نیفتاد. ما در حال راهپیمایی بودیم که من زمین خوردم.
چارلی، با لحن مشکوکی پرسید: از کی تا حالا راهپیمایی می کنی؟
-وقتی تو فروشگاه نیوتن هستم، بعضی وقت ها جیم میشم. می دونی، وقتی آدم هر روز مشغول فروختن وسایل راهیمایی باشه، بالاخره خودش هم کنجکاو می شه.
چارلی که متقاعد نشده بود، نگاه غضبناکی به من انداخت.

در حالی که انگشتهایم را مخفیانه در زیر میز فرو برده بودم، قول دادم: از این به بعد، بیشتر مواظب می شم.
-از نظر من اشکالی نداره اطراف لاپوش قدم بزنی، اما زیاد از شهر دور نشو، باشه؟
-چرا؟
-خوب، این اواخر ما شکایت های زیادی درمورد حیوانات وحشی داشتیم. اداره ی جنگل بانی قراره در این مورد تحقیق کنه، اما در حال حاضر...
با یاداوری ناگهانی گفتم: اوه، خرس بزرگ. آره. بعضی از راهپیماهایی که به فروشگاه نیوتن سرزده ان، خرس رو دیده ان. به نظر تو ممکنه خرس گریزلی ِ بزرگ بزرگ و جهش یافته ای این حوالی پیدا بشه؟
چین هایی روی پیشانی چارلی ظاهر شدند و او گفت: بالاخره یه چیزی هست دیگه. از شهر دور نشو، باشه؟
به سرعت گفتم: حتما"،حتما"
اما هنوز می دیدم که خیال او کاملا" راحت نشده بود.
**********
وقتی روز جمعه، بعد از تمام شدن مدرسه، به سراغ جاکوب رفتم، غرولند کنان به او گفتم: چارلی داره بو می بره
جاکوب گفت: شاید بهتر باشه دیگه بی خیال موتورها بشیم.
اما بعد که حالت اعتراض امیز چهره ی من را دید، اضافه کرد: حداقل برای حدود یه هفته. بعد از یه هفته دیگه لازم نیست بیمارستان هم بری ،درسته؟
با لحن تندی گفتم: چی کار می خوایم بکنیم؟
او با خوشحالی خندید و گفت: هر کاری که تو بگی.
حدود یک دقیقه، درباره ی چیزی که می خواستم، فکر کردم. از این که بخواهم حتی لحظه های کوتاهی خاطره های بی زبانم را از دست بدهم، بیزار بودم. خاطره هایی که به خودی خود از راه می رسیدند بدون اینکه من اگاهانه درباره ی انها بیاندیشم. اگر موتورسیکلت ها را از دست می دادم، باید راه دیگری برای رفتن به استقبال خطر و ترشح آدرنالین در بدنم، می یافتم و بدون شک دوباره باید سخت فکر می کردم تا قوّه ی ابتکارم را به کار بیندازم. از طرفی، دست روی دست گذاشتن هم صلاح نبود. ممکن بود؛ دوباره دچار افسردگی شوم؛ حتی با داشتن دوستی همچون جیک. باید خودم را سرگرم نگه می داشتم.
شاید راه دیگری هم بود، یک روش یا دستورالعمل دیگر... یا حتی جای دیگر.
بدون شک، رفتن به خانه ی کالن ها، کار اشتباهی بود. اما حتما" در جایی نشانی از حضور ادوارد، ثبت شده بود. جای دیگری به جز قلب من! حتما" جای دیگری بود که ادوارد در انجا واقعی تر به نظر می رسید، جایی به جز مرزهای آشنایی که خاطره های انسانی اطرافشان را انباشته بودند.
جایی به ذهنم می رسید، که ممکن بود با این نظریه سازگار باشد. جایی که همیشه به او، و نه به هیچ کس دیگر، تعلق داشت. یک مکان جادویی، پر از نور و روشنایی. چمنزار زیبایی که من فقط یک بار در زندگی ام ان را دیده بودم. چمنزاری که نور آفتاب و روشنی پوست او، انجال را روشن می کرد.
این ایده، به شدت در ذهنم قوت گرفت- البته ممکن بود به طور خطرناکی درداور باشد. حتی فکر کردن به چمنزار او، سینه ی تهی ام را به درد می اورد.
دشوار بود که خودم را نبازم و بتوانم سرپا بمانم.
اما بدون شک، از میان همه ی جاها و مکان ها، چمنزار، جایی بود که می توانستم صدای او را بشنوم. از طرفی به چارلی گفته بودم که گاهی به راهپیمایی می روم، بنابراین..
جاکوب پرسید: چی باعث شده که اینطور تو فکر بری؟
با صدای اهسته ای گفتم: راستش- داشتم به جایی فکر می کردم ک توی جنگل دیده ام- موقع... هوم...راهپیمایی بود که به اونجا رسیدم. یه چمنزار کوچیک... زیباترین مکان ممکن. نمی دونم دوباره تنهایی می تونم اونجا رو پیدا کنم یا نه. حتما" باید چند بار سعی کنم تا بتونم...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جاکوب با حس همکاری مطمئنی گفت: می تونیم از یه قطب نما و از یه نقشه ی شبکه بندی شده یا شطرنجی استفاده کنیم.. فقط... ببینم، یادت می اد از کجا شروع کرده بودی؟
-آره، درست پایین تر از اون جاده ی خاکی، جایی که جاده ی شماره ی یک-ده تموم می شه. فکر می کنم بیشتر مسیرم به طرف جنوب بود.
-عالیه، پیداش می کنیم.
جاکوب، مثل همیشه برای انجام هر کاری که من می خواستم، آماده بود. مهم نبود که ان کار، تا چه حد عجیب باشد!
بنابراین، بعدازظهر روز شنبه بود که پوتین های راهپیمایی ام را پوشیدم . این پوتین ها را صبح همان روز و برای اولین بار، با استفاده از تخفیف بیست درصدی به عنوان کارمند فروشگاه نیوتن، از انجا خریده بودم. بعد، نقشه ی توپوگرافی شبه جزیره ی المپیک را برداشتم و با اتومبیلم راهی لاپوش شدم.ما بلافاصله راه نیفتادیم؛ ابتدا جاکوب برای بیست دقیقه ی تمام روی کف اتاق نشیمن خانه شان ولو شده و تمام سطح ان را پوشانده بود تا بتواند شبکه ی پیچیده ای را در قسمت مهم نقشه رسم کند. در همان حال، من روی صندلی اشپزخانه نشسته بودم و با بیلی حرف می زدم. بیلی اصلا" نگران راهپیمایی هدفمند ما نبود. از اینکه جاکوب مقصد راهپیمایی مان را به بیلی گفته بود، حیرت زده بودم، البته با در نظر گرفتن شایعه هایی که در مورد دیدن خرس ها بر زبان مردم جاری بود. می خواستم به بیلی بگویم که درمورد این راهپیمایی، حرفی به چارلی نزند، اما از این هراس داشتم که شاید چنین درخواستی، نتیجه ی معکوس داشته باشد!
جاکوب با لحن طنزامیزی گفت: شاید ما اون اَبَر خرس رو ببینیم.
در همان حال، چشم هایش را روی طرح شطرنجی اش دوخته بود.
نگاه سریعی به بیلی انداختم و می ترسیدم واکنشی شبیه به واکنش چارلی داشته باشد. اما بیلی، فقط به پسرش خندید و گفت: شاید بهتر باشه یه شیشه عسل با خودت ببری، شاید لازم بشه.
جیک خندید و جواب داد: بلا، امیدوارم بتونی با پوتین های جدیدت تند بدوی. یه شیشه عسل نمی تونه یه خرس گرسنه رو مدت زیادی سرگرم نگه دره.
-من فقط باید تندتر از تو بدوم.
جاکوب گفت: امیدوارم که شانس با تو یار باشه.
بعد چشم هایش را چرخی داد، نقشه را تا زد و گفت: بریم.
بیلی غرولند کنان گفت: خوش بگذره.
و بعد صندلی چرخدارش را به طرف یخچال هدایت کرد.
زندگی کردن با چارلی کار سختی نبود، اما به نظر می رسید که از این لحاظ، جیک حتی از من هم خوش شانس تر بود.
با اتومبیل تا انتهای جاده ی خاکی رفتیم و در کنار تابلویی که اغاز کوره راه را نشان می داد، توقف کردیم. مدت زیادی از اخرین باری که انجا بودم، گذشته بود و نگرانی ام باعث واکنش معده ام شد. ممکن بود اتفاق بسیار بدی بیفتد، اما در هر صورت ارزش داشت چون من مجبور بودم صدای او را بشنوم.
پیاده شدم و به دیوارضخیم و سبز درخت ها نگاه کردم.
زیر لب گفتم: من از این طرف رفتم.
بعد مستقیما" به طرف جلو اشاره کردم.
جیک زیر لب گفت: هوم.
-چیه؟
او به جهتی که من نشان داده بودم، نگاه کرد و بعد نگاهی به کوره راهی که به وضوح نشان داده بود، انداخت و نگاهش را به طرف من چرخاند.
بعد گفت: باید فکرشو می کردم که می شه از تو یه دختر راهپیما ساخت.
لبخن غمگینی زدم و گفتم: نه. من یه شورشی هستم.
او خندید و بعد نقشه را بیرون اورد و گفت: یه لحظه صبر کن.
بعد قطب نما را با مهارت در دست نگه داشت و نقشه را به اطراف چرخاند تا زاویه ای را که او می خواست، گرفت.
بعد گفت: بسیار خوب- اولین خط روی شبکه. بیا امتحان کنیم.
معلوم بود که من باعث کندی حرکت جاکوب بودم، اما او گله ای نداشت. سعی کردم به اخرین باری که با یک رفیق کاملا" متفاوت، از این جنگل گذشته بودم، فکر نکنم. خاطره های عادی هنوز، خطرناک بودند. اگر به خودم اجازه ی لغزش می دادم، کارم به جایی می کشید که مجبور می شدم لبه های حفره ی خیالی سینه ام را با دو دست محکم بچسبم و به نفس نفس بیفتم، در ان صورت، چه توضیحی برای جاکوب داشتم.
متمرکز ماندن روی زمان حال، ان قدرها که فکر می کردم، دشوار نبود. جنگل نیز تا حد زیادی شبیه به قسمت های دیگر شبه جزیره بود و جاکوب، در مقایسه با من، حال و هوای بسیار متفاوتی داشت.
او با خوشحالی، اهنگ اشنایی را با صوت می نواخت و در حالیکه بازوهای درازش را تاب می داد، به اسانی از روی پوشش علف ها و بوته های زیر درخت ها عبور می کرد. سایه ها کمتر از حد معمول تیره بودند.
جاکوب هر چند دقیقه یک بار، نگاهی به قطب نما می انداخت و بعد با کمک یکی از خطوط شبکه ای که روی نقشه رسم کرده بود، در خط مستقیم پیش می رفتیم. واقعا" چنین به نظر می رسید که در کار خودش مهارت دارد. دلم می خواست از او قدردانی کنم، اما خودداری کردم، چون بدون شک باز هم چند سالی به رقم متورّم سنش می افزود!
همچنان که پیش می رفتم، ذهنم فعال شده و کنجکاوی ام را بر انگیخته بود. من گفتگوی خودم و جاکوب را در کنار پرتگاه های ساحل دریا، هنوز فراموش نکرده بودم، منتظر بودم تا او بار دیگر این موضوع را پیش بکشد اما به نظر نمی مد که چنین اتفاقی بیفتد.
با لحن تردیدامیزی پرسیدم: هی... جیک ؟
-چیه؟
-از امبری... چه خبر؟ اون به حال عادی برگشته یا نه؟
جاکوب دقیقه ای ساکت ماند و همچنان با گام های بلند به راهش ادامه داد. وقتی حدود سه یا چهار متر از من جلو افتاد، ایستاد و منتظر من ماند.
وقتی به کنار جاکوب رسیدم، او گفت: نه! امبری هنوز به حال عادی برنگشته.
گوشه های دهان جاکوب پایین امده بود. گویی نمی خواست دوباره راه بیفتد. ناگهان از اینکه موضوع را پیش کشیده بودم، پشیمان شدم.
پرسیدم: هنوزم با سام می پَره؟
-آره.
او بازویش را دور شانه ی من گذاشت؛ چنان ناراحت به نظر می رسید که نتوانستم به شوخی بازویش را کنار بزنم، در صورتیکه در مواقع دیگر این کار را می کردم.
با لحن نجوا مانندی پرسیدم: ببینم، اونا هنوزم طور تمسخرامیزی به تو نگاه می کنن؟
جاکوب نگاه تیره اش را به میان درخت ها دوخت و گفت: گاهی.
-و بیلی؟
-مثله همیشه هیچ کمکی نمی کنه.
این را با چنان لحن بی حوصله و خشمگینی گفت، که من جاخوردم.
گفتم: هروقت دلت خواست، می تونی پیش ما بیای.
او خندید و خودش را از ان حالت اندوه غیر عادی بیرون کشید و گفت: فکرشو بکن اگه بیلی به چارلی تلفن کنه و گزارش دزدیده شدن منو به اون بده، چارلی چه حالی پیدا می کنه؟
من هم خندیدم و از اینکه جاکوب به حل عادی برگشته بود، خوشحال شدم. وقتی جاکوب گفت که حدود نه کیلومتر راهپیمایی کرده ایم، ایستادیم. و برای مدت کوتاهی به طرف غرب رفتیم و بعد در امتداد یکی از خطوط نقشه ی او به طرف عقب برگشتیم. همه چیز دقیقا" به همان شکلی بود که بار قبل دیده بودم، و احساس می کردم که جستجوی احمقانه ی من، به زودی باشکست مواجه خواهد شد. وقتی که هوا شروع به تاریک شدن کرد، ناامید تر شدم، روزِ بی افتاب رفته رفته جای خود را به شب بی ستاره می داد، اما جاکوب حالا اطمینان بیشتری پیدا کرده بود!
او نگاه سریعی به من انداخت و گفت: تا اونجا که تو مطمئن بودی، ما حرکت رو از جای درستی شروع کردیم...
-آره ، مطمئنم.
با لحن مطمئنی گفت: پس، پیداش می کنیم.
و در همان حال دستم را گرفت و من را به میان انبوه سرخس ها کشید. در ان سوی سرخس ها، اتومبیلم دیده می شد. او با غرور به اتومبیل اشاره کرد و گفت: به من اعتماد کن.
گفتم: تو خوبی. اما دفعه ی دیگه باید چراغ قوه بیاریم.
-از حالا به بعد، روزهای یکشنبه می ریم راهپیمایی. نمی دونستم تو تا این حد، کُند هستی.
دستم را از بین انگشت های او بیرون کشیدم و با سرعت به طرف در سمت راننده رفتم. او به این واکنش من خندید.
روی صندلی جلو نشست و گفت: پس، فردا برای یه تلاش دیگه آماده ای؟
گفتم: حتما". مگه اینکه تو بخوای بدون من بری تا مجبور نشی به خاطر کُندی من سرعت خودت رو کم کنی!
با لحن مطمئنی گفت: تحمل می کنم! اما اگه باز هم برای راهپیمایی بریم، ممکنه تو کمی پوست موش کور پیدا کنی. شرط می بندم که همین حالا هم می تونی چکمه های نوی خودت رو حس کنی.
اعتراف کردم: یه کمی.
گویی تعداد تاول های پایم انقدر زیاد شده بود ،که درون پوتین هایم، جای کافی برای انها نداشتم.
او گفت: امیدوارم فردا خرس رو ببینیم. من کمی نا امید شدم.
با لحن کنایه امیزی گفتم: آره، من هم همین طور. شاید فردا شانس بیاریم و یه چیزی... یا یه حیوونی ما رو بخوره!
-خرس ها دوست ندارن ادم ها رو بخورن. ما مزه ی خیلی خوبی نداریم.
بعد در فضای نیمه تاریک داخل اتومبیل، نیشخندی به من زد و گفت: البته، ممکنه تو یه استثنا باشی. شرط می بندم که مزه ی خوبی داشته باشی.
در حالی که نگاهم را از او دور می کردم، گفتم: خیلی متشکرم.
او اولین کسی نبود که این را به من گفته بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 9

چرخ سوم


زمان رفته رفته با شتابی بسیار بیشتر از پیش، سپری می شد. مدرسه، کار، و جاکوب، - البته نه همیشه با همین ترتیب- الگوی مشخص و بی زحمتی را به وجود اورده بودند که می توانستم ان را دنبال کنم. چارلی هم به ارزوی خودش رسیده بود: من دیگر غمزده و بدبخت نبودم.البته، نمی توانستم خودم را به طور کامل فریب دهم. وقتی برای بررسی و تصمیم گیری درمورد زندگی ام تامل کردم -که البته سعی داشتم زیاد دچار چنین حالتی نشوم- نتوانستم دلایل ضمنی رفتار فعلی ام را نادیده بگیرم.
من همچون ماه گم شده ای بودم که سیاره ام در فیلمنامه ای مصیبت بار و فاجعه امیز فیلمی که مضمون ان نابودی بود، از بین رفته بود. با این وجود هنوز ما وجودم، بر خلاف قوانین جاذبه، در یک مدار کوچک و بسته، در یک فضای تهی باقی مانده در جای سیاره ام، در گردش بود...
موتورسواری ام رفته رفته بهتر می شد این به معنای کاهش بانداژهایی بود که نگرانی چارلی را بر می انگیخت. اما در ضمن، به این معنا بود که صدای درون سرم نیز در حال محو شدن بود، تا اینکه دیگر ان صدا را نشنیدم. در سکوت و تنهایی، وحشت می کردم. فکر جستجوی چمنزار دوباره ذهنم را مشغول کرد، اما این بار با شدت جنون امیزی به مغزم فشار می اوردم تا فعالیت های دیگر را برای تولید ادرنالین پیدا کنم.
دیگر به سپری شدن روزها توجهی نداشتم- دلیلی نداشت -چون سعی می کردم تا حد امکان در زمان حال زندگی کنم؛ دیگر گذشته ای وجود نداشت که در حال محو شدن باشد، اینده ای هم نبود که از راه برسد. برای همین بود که وقتی جاکوب در یکی از روزهای انجام تکالیف مدرسه، این موضوع را پیش کشید، حیرت کردم. وقتی اتومبیل را در کنار خانه ی انها متوقف کردم، او در انتظارم بود.
جاکوب با لبخندی گفت: روز والنتین مبارک.
و در همان حال که به من سلام می داد، سرش را پایین اورد.
او جعبه ی صورتی رنگ و کوچکی را که کف دستش نگه داشته بود، به طرف من دراز کرد که روی ان نوشته شده بود: قلب های سخنگو.
زیر لب گفتم: خوب، من احساس حماقت می کنم. امروز، روز والنتینه.
جاکوب سرش را با اندوهی ساختگی تکان داد و گفت: بعضی وقت ها، حواسِت کاملا" پرت می شه. آره، امروز چهاردهم فوریه هست. ببینم، تو می خوای والنتینِ من باشی؟ این حداقل کاری هست که می تونی برام بکنی، چون تو حتی یه جعبه شکلات پنجاه سنتی هم برام نگرفتی.
رفته رفته احساس ناراحتی می کردم. کلمه های او موذیانه بودند، اما سطحی به نظر می امدند.
خواستم طفره بروم: معنی این جعبه چیه؟
-معنی همیشگی، برده بودن برای زندگی کردن، و یه همچین چیزایی.
-اوه، بسیار خوب، اگه همش همینه، باشه...
جعبه ی شکلات را از او گرفتم، اما در جستجوی راهی بودم که مرزهای دوستی من و او را واضح تر کند. به نظر می رسید که دوباره این مرزها برای جاکوب نامشخص شده بودند.
جاکوب پرسید: خوب، فردا چی کار می خوایم بکنیم؟ راه پیمایی یا اتاق اورژانس؟
-راه پیمایی. تو تنها کسی نیستی که ممکنه سواسی بشه. رفته رفته من هم دارم فکر می کنم که اونجا رو تصور کردم...
بعد با اخمی به بالا نگاه کردم.
او مرا خاطر جمع کرد: پیداش می کنیم.
و بعد از لحظه ای پیشنهاد کرد: جمعه، موتورسواری؟
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و بدون اینکه فکر کنم، گفتم: جمعه، می خوام برم سینما. مدت هاست که به همکلاسی هام قول دادم که می خوام باهاشون بیرون برم.
بعد به یاد مایک افتادم که حتما" از این فکر من خوشحال می شد.
اما جاکوب دمغ شد. قبل از اینکه نگاهش را پایین بیندازد و به زمین خیره شود، ناراحتی اش را در ان چشم های تیره دیده بودم. به سرعت ادامه دادم: تو هم که می ای، مگه نه؟ یا شاید تو حوصله ی یه عده دانش اموز سال اخری کسل کننده رو نداشته باشی؟
این شانس بسیار خوبی برای من بود که می توانستم فاصله ی خودم را با او بیشتر کنم. تحمل ازار دادن جاکوب را نداشتم؛ به نظر می رسید که ارتباط نامرئی عجیبی بین من و او وجود داشت، و درد و رنج او مرا هم بی نصیب نمی گذاشت. از طرفی، برای تحمل مصیبتی که به ان دچار شده بودم ، به دوستی او احتیاج داشتم. من به مایک قول داده بودم ،اما درواقع هیچ اشتیاقی برای عمل کردن به فولم نداشتم.
جاکوب پرسید: دوست داری من هم با بچه های مدرسه تون بیام؟
صادقانه گفتم:آره .
می دانستم که اگر همان طور پیش بروم، احتمالا" دچار دردسر بیشتری می شدم، با این حال گفتم: اگه تو هم بیای، به من خیلی بیشتر خوش می گذره. کوئیل رو هم با خودت بیار تا یه مهمونی درست و حسابی داشته باشیم.
-کوئیل خودشو گم می کنه... اگه دخترهای سال اخر دبیرستان رو ببینه.
بعد از ته دل خندید و چشم هایش را چرخی داد. نه من و نه جاکوب، اسمی از امبری نبردیم.
خندیدم و گفتم: سعی می کنم دوست خوبی برای کوئیل پیدا کنم.
*******************
در کلاس ادبیات انگلیسی، موضوع را با مایک درمیان گذاشتم.
وقتی کلاس تمام شد، به او گفتم: هی، مایک، جمعه شب بی کاری؟
سرش را بالا اورد و بی درنگ برق امیدواری در چشم های ابی اش درخشید. بعد گفت: آره، هستم، می خوای بیرون بریم؟

برای جواب دادن، کلمه ها را با احتیاط انتخاب کردم: تو این فکر بودم که یه گروه بشیم- روی کلمه ی گروه تاکید کرده بودم- و برای دیدن فیلم کراس هِیرز بریم. این بار، حواسم جمع بود و قبل از انتخاب فیلم، نقدهای بی رحمانه را هم خوانده بودم تا مطمئن شوم که غافلگیر نخواهم شد. انتظار می رفت که این فیلم، از آغاز تا پایان، نمایش چیزی به جز کشتار و درست کردن حمام خون نباشد! هنوز، حالم انقدر خوب نشده بود که بتوانم تماشای فیلم دیگری را با مضمون عاشقانه تاب بیاورم.
پرسیدم: به نظرت جالب می اد؟
مایک، در حالی که به طور مشهودی از اشتیاقش کاسته شده بود، گفت: خیلی.
-عالیه.
مایک، بعد از لحظه ای، کمابیش به سطح اولیه ی اشتیاق و هیجانش بازگشته بود. او پرسید: چطوره آنجلا و بن رو هم با خودمون ببریم؟ همین طور اریک و کتی.
به نظر می رسید که او مصمم است، بیرون رفتن با مرا تبدیل به مهمانی زوجی بکند.
گفتم: چطوره هردو زوج بیان؟ البته به اضافه ی جسیکا. و همین طور تایلر و کانر و شاید لورن.
این حرف را با بی میلی زدم، اما به هر حال، به کوئیل قول ترکیب متنوعی را داده بودم!
مایک که نقشه اش را نقش بر اب می دید، زیرلب گفت: باشه.
ادامه دادم: و در ضمن، من دو تا از دوستای خودمو از منطقه ی لاپوش دعوت کردم. بنابراین به نظر می اد که ماشین استیشن شما رو لازم داشته باشیم.
چشم های مایک با بدگمانی جمع شدند.
پرسید: نکنه این ها همون دوست هایی هستن که تمام وقت خودت رو با درس خوندن به اونها می گذرونی؟
با خوشحالی گفتم: آره، خودشونن. البته می تونی فکر کنی که من معلم خصوصی اونها هستم، چون اونا تازه سال دوم هستن.
مایک با تعجب گفت: اوه.
او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد لبخند زد.
اما در آخر، به استیشن نیازی پیدا نکردیم.
جسیکا و لورن، همین که از مایک شنیدند من هم جزئی از برنامه هستم، گفتند وقت ندارند.
اریک و کتی می خواستند به جای دیگری بروند. ظاهرا جمعه، سومین هفته ای بود که از دوستی انها می گذشت. پیش از اینکه مایک بتواند با تایلر و کانر صحبت کند، لورن، به سراغ انها رفته بود، بنابراین بدیهی بود که انها هم سرشان شلوغ باشد! حتی کوئیل هم حذف شد، چون به خاطر دعوا کردن در مدرسه، خانه نشین شده بود. فقط آنجلا و بن، و البته جاکوب می توانستند با من و مایک برای دیدن فیلم بیایند.
اما تعداد کاهش یافته ی نفرات، مایک را دلسرد نکرده بود. این همه ی چیزی بود که او می توانست درباره ی روز جمعه بگوید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
موقع ناهار، از من پرسید: مطمئنی که نمی حوای فیلم فردا و برای همیشه رو ببینی؟
در واقع، این نام فیلم کمدی عاشقانه ای بود که رکورد فروش را در دست داشت. مایک ادامه داد: مجله ی راتن توماتوز نقد خوبی درباره اش نوشته.
با اصرار گفتم: می خوام کراس هیرز رو ببینم. دلم هوای فیلم های حادثه ای رو کرده! می خوام خون و دل و روده ببینم!
مایک گفت: باشه.
اما قبل از اینکه برگردد و برود، حالت صورتش نشان می داد دوباره درباره ی سلامت عقل من شک کرده است!
وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، یک اتومبیل بسیار اشنا جلوی خانه ی چارلی پارک شده بود. جاکوب به کاپوت اتومبیلش تکیه داده و لبخند بزرگی در چهره اش نقش بسته بود.
وقتی داشتم از اتومبیل پایین می امدم، فریاد زدم: امکان نداره! تمومش کردی؟ باورم نمی شه! تو بالاخره ربیت رو تموم کردی.
با تبسمی گفت: همین دیشب تموم شد. این اولین سفرشه.
گفتم: باور نکردنیه.
بعد، دستم را به طرف جلو دراز کردم تا کف ان را به علامت پیروزی به کف دست او بزنم.
او دستش را محکم به دست من زد، اما ان را همان جا نگه داشت و گفت: پس امشب من باید رانندگی کنم، درسته؟
گفتم: قطعا
و بعد آهی کشیدم.
پرسید: مشکلی هست؟
-من دیگه تسلیم شدم- نمی تونم کاری بهتر از کار تو انجام بدم.پس تو برنده شدی. تو از من مُسن تری.
بی انکه از تسلیم من تعجب کرده باشد، شانه ای بالا انداخت و گفت: البته که من بزرگترم.

صدای پت پتِ استیشن مایک را ،در گوشه ای از خیابان شنیدم. دستم را از میان انگشتهای جاکوب بیرون کشیدم و او شکلکی دراورد که نمی خواست من ببینم، اما دیدم.
وقتی که مایک در حال پارک کردن اتومبیلش در ان سوی خیابان بود، جاکوب با صدای اهسته ای گفت: من این یارو رو می شناسم. این همونیه که فکر می کرد تو دوست دخترشی. ببینم ، حالا دیگه از گیجی در اومده یا نه؟
ابرویم را بالا بردم و گفتم: بعضی ها رو نمی شه به این آسونی ناامید کرد!
جاکوب با لحن متفکرانه ای گفت: اما بعضی وقت ها سماجت نتیجه می ده.
-اما توی اغلب موارد فقط ازار می ده.
مایک از اتومبیلش پیاده شد و از خیابان گذشت.
او به من سلام کرد: سلام، بلا.
و بعد که نگاهش به جاکوب افتاد، حالت احتیاط امیزی در چشمهایش ظاهر شد. من نگاه کوتاهی هم به جاکوب انداختم و سعی کردم بی طرف به نظر بیایم. در واقع، او اصلا" شبیه به دانش اموز سال دوم نبود. او خیلی بزرگ بود- سرِ مایک، به زحمت به شانه ی جاکوب می رسید؛ حتی نمی خواستم به اندازه ی قامت خودم در کنار جاکوب فکر کنم- و صورت او هم نسبت به گذشته، مسن تر به نظر می رسید، حتی نسبت به یک ماه پیش.
-هی، مایک، جاکوب بلک رو که یادت می اد؟
-راستش، نه.
بعد از گفتنم این حرف، مایک دستش را به طرف او دراز کرد.
-یه دوست خانوادگی قدیمی...
جاکوب خودش را اینطور معرفی کرد و بعد با مایک دست داد. دست های انها با نیرویی بیش از حد لازم، به یکدیگر قفل شدند. وقتی دستهایشان از هم جدا شدند، مایک انگشتهایش را بازو بسته کرد.
صدای زنگ تلفن را از آشپزخانه شنیدم.
به انها گفتم: بهتره گوشی رو بردارم- ممکنه چارلی باشه.
و بعد با عجله به درون خانه دویدم.
گوشی را برداشتم. بِن پشت خط بود. آنجلا، آنفولانزای معده گرفته بود، و بِن دوست نداشت بدون او ما را همراهی کند. بنابراین از ما عذرخواهی کرد. من با قدم های اهسته به طرف پسرهای منتظر برگشتم و سرم را تکان دادم. امیدوار بودم که حال آنجلا هرچه زودتر خوب شود، اما باید اعتراف کنم که تا حدی هم به خاطر خراب شدن برنامه ی خودم، به طور خودخواهانه ای از این اتفاق دلخور شده بودم. حالا ما فقط سه نفر بودیم، مایک، جاکوب و من.... باید با هم بیرون می رفتیم. ندای کنایه امیزی را در ذهنم می شنیدم که می گفت: عجب نقشه ی ماهرانه ای!
به نظر نمی رسید که در فاصله ی غیبت کوتاه من برای جواب دادن به تلفن، ان دو پیشرفت زیادی در دوستی خودشان کرده باشند. چند متر از هم فاصله گرفته و در حالی که انتظار مرا می کشیدند، صورتهایشان را از هم برگردانده بودند؛ مایک چهره ی عبوسی داشت اما جاکوب همچون همیشه شاد به نظر می رسید.
با لحن سردی گفتم: آنجلا مریضه. اون و بِن نمی ان.
مایک گفت: فکر می کنم دور جدید ابتلا به آنفولانزا شروع شده باشه. اوستن و کانر هم امروز نبودن. شاید بهتر باشه برنامه مون رو به تعویق بندازیم.
قبل از اینکه بتوانم با او موافقت کنم، جاکوب گفت: من هنوز اماده ام. اما اگه تو ترجیح می دی عقب بکشی...
مایک حرف او را قطع کرد و گفت: نه، من می ام. من فقط به فکر آنجلا و بن بودم، بریم.
بعد به طرف اتومبیل استیشن خودش به راه افتاد.
پرسیدم: مایک، اشکالی نداره با ماشین جاکوب بریم؟ بهش گفتم اشکالی نداره... اون تازه درست کردن ماشین خودش رو تموم کرده. اون ماشین خودش رو از صفر شروع کرده بود. همه شم خودش انجام داده.
صدایم لحن مغرورانه ای داشت، مثل مادری بودم که اسم فرزندش را در فهرست شاگردان ممتاز مدرسه ببیند.
مایک با لحن تندی گفت: باشه.
جاکوب گفت: بسیار خوب.
گویی با این حرف همه چیز حل شده بود. او بیش از هر کس دیگری راحت و آسوده خاطر به نظر می رسید.
مایک با قیافه ی درهم رفته ای روی صندلی پشتی ربیت نشست.
جاکوب مثل همیشه شاد و سرخوش بود وپرحرفی می کرد، تا اینکه من همه چیز را فراموش کردم، حتی مایک را که با چهره ای اخم کرده روی صندلی عقب کز کرده بود.
و بعد، ناگهان مایک استراتژی خودش را تغییر داد. او به طرف جلو خم شد و سرش را بالای صندلی من گذاشت؛ چیزی نمانده بود که گونه اش به گونه ام بخورد. من خودم را کمی کنار کشیدم و به پنجره پشت کردم.
مایک، حرف جاکوب را در وسط جمله ای قطع کرد و با لحن ایرادگیری پرسید: ببینم، این به اصطلاح ماشین، رادیو هم داره؟
جاکوب جواب داد: آره. اما بلا از موسیقی خوشش نمی اد.
با حیرت به جاکوب خیره شدم، چون من هرگز چنین حرفی نزده بودم!
مایک با لحن ازرده ای پرسید: بلا؟
زیر لب گفتم: راست میگه.
و در همان حال نگاهم را به نیمرخ ارام و اسوده ی جاکوب دوخته بودم.
مایک با سماجت پرسید: چطور ممکنه تو از موسیقی خوشت نیاد؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. اعصابم رو بهم می ریزه.
مایک با ناخشنودی صدایی از بینی اش دراورد و به پشتی صندلی عقب تکیه داد.
وقتی که به سالن سینما رسیدیم، جاکوب یک اسکناس ده دلاری به دست من داد.
با اعتراض گفتم: این دیگه چیه؟
او یاداوری کرد: من کوچیک تر از اون هستم که بخوام بلیت بخرم، اما پولشو که می تونم بدم!
بال صدای بلندی خندیدم و گفتم: آره، واقعا" نسبت به سنت خیلی کوچیک به نظر می ای. می ترسم بیلی اگه بفهمه پسر کوچولوشو بیرون بردم، منو بکشه.
-نه. من به اون گفتم که تو با این کارت می خوای معصومیت نوجوانانه ی منو از بین ببری!
پوزخندی زدم و مایک بر سرعت گام هایش افزود تا به ما برسد.
کمابیش دلم می خواست مایک با وضعیت موجود کنار بیاید. او هنوز اخم کرده بود و با ما قاطی نمی شد. اما من نمی خواستم با جاکوب تنها بمانم، چون هیچ فایده ای برای هیچ کس نداشت.
فیلم،دقیقا همان چیزی بود که من پیش بینی کرده بودم .درست در صحنه های ابتدایی فیلم، چهار نفر کشته شدند و یک نفر هم سر بریده شد. دختری که جلوی من نشسته بود، دست هایش را روی چشم هایش گذاشته بود و صورتش را روی سر دوستش پنهان کرده بود. دوستش شانه ی او را نوازش می کرد و گاهی خودش هم تکام می خورد. به نظر نمی امد که مایک مشغول نگاه کردن به فیلم باشد، او به حاشیه ی پرده ی سینما چشم دوخته بود و عضله های صورتش بی حرکت به نظر می رسیدند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
من خودم را برای تحمل کردن ان دو ساعت اماده کرده بودم، اما به جای دیدن مردم، اتومبیل و خانه ها، فقط تصاویر مبهمی از حرکت ها و رنگ ها را بر پرده ی سینما می دیدم.
بعد، جاکوب شروع کرد به پوزخند زدن.
زمزمه کنان پرسیدم: چیه؟
زیر لب گفت: اوه، خالی بندی رو ببین! خون، شش هفت متر از زخم فواره زد. وای که عجب کلک هایی می رنن؟
وقتی که میله ی پرچمی، مرد دیگری را به یک دیوار بتونی دوخت، جاکوب دوباره خندید.
بعد از ان بود که واقعا" مشغول تماشای فیلم شدم و جاکوب را در خنده هایش همراهی کردم، تا این که ان هیاهو رفته رفته خنده دار تر شد. در حالی که از بودن با جاکوب تا این حد لذت می بردم، چگونه می توانستم به فکر مرز بندی دوستی ام با او باشم.
هم جاکوب و هم مایک، هر دو می خواستند بازوهایشان را روی بازوهای دو طرف صندلی من بگذارند. هر دو دستهایشان را به ارامی روی دو طرف صندلی من می گذاشتند، و کف دستهایشان رو به بالا بود که کمابیش وضعیتی غیر عادی بود. مثل دام های فولادی که برای شکار خرس ها کار می گذاشتند، گشوده و اماده.
جاکوب، عادت داشت در هر فرصت مناسبی دست مرا بگیرد، اما اینجا در سالن تاریک سینما، و در حضور مایک، وضع کمی فرق می کرد- و من مطمئن بودم که جاکوب به این موضوع توجه داشت. نمی توانستم باور کنم که مایک هم به همان موضوع فکر کند، اما طرز قرار دادن دستش روی بازوی صندلی من، درست مثل دست جاکوب بود.
من بازوهایم را محکم روی سینه ام، در هم فرو برده بودم و امیدوار بودم که دست های هردویشان روی دسته های صندلی من خواب برود!
اول مایک خسته شد و دستش را کشید. وسط های فیلم بود که او باتزویش را عقب کشید و به طرف جلو خم شد تا سرش را روی دست هایش بگذارد. ابتدا فکر کرزدم در حال نشان دادن واکنش به چیزی بود که روی پرده ی سینما دیده بود، اما بعد صدای ناله اش را شنیدم.
زیر لب پرسیدم: مایک، حالت خوبه؟
زن و شوهری که جلوی ما نشسته بودند، برگشتند و به او نگاه کردند.
مایک نفس زنان گفت: نه، فکر می کنم که خسته ام.
در پرتو نوری که از روی پرده ی نمایش می تابید، توانستم لای ی نازکی از عرق را روی صورت او ببینم.
مایک دوباره ناله کرد و به طرف در دوید. از جا بلند شدم تا دنبال او بروم و جاکوب هم بی درنگ از جا برخاست.
زیر لب گفتم: نه، تو بمون، من می رم تا مطمئن بشم حالش خوبه.
اما جاکوب همراه من امد.
در حالی که به سمت بالای راهروی وسط سینما می رفتیم، با اصرار گفتم: تو مجبور نیستی بیای، مگه ده دلار ندادی تا کُشت و کُشتار تماشا کنی؟
-اشکالی نداره. اما عجب فیلمی انتخاب کردی. دیدن این فیلم واقعا" دور ریختن ِ پوله.
وقتی از سالن سینما بیرون امدیم، صدای او از حالت زمزمه به لحن بم و عادی تغییر یافت.
هیچ اثری از مایک در سلن انتظار سینما نبود، و برای همین خوشحال شدم که جاکوب با من امده بود- او سرش را خم کرد و وارد دستشویی مردانه شد تا شاید او را پیدا کند.
بیش از چند لحظه طول نکشید که جاکوب بازگشت.
او گفت: مایک اون تو بود. حالش خوبه.
بعد چشم هایش را چرخاند و ادامه داد: چقدر نازک نارنجی هستی. به خاطر کسی که معده ی قوی تری داره، از سالن بیرون بیایم. اون هم کسی که به خون می خنده، خونی که ممکنه مردهای ضعیف ترو به استفراغ بندازه.
گفتم: من چشمامو برای دیدن همچین کسی ،باز نکه می دارم.
کسی جز من و جاکوب، در سالن انتظار نبود. در هردو سالن سینما، فیلم ها به نیمه رسیده بودند. سالن انتظار، انقدر خلوت و ساکت بود که می توانستیم صدای سرخ کردن ذرت را در بوفه ی سینما بشنویم.
جاکوب به طرف نیمکتی که روکش مخمل مانندی داشت، رفت و روی ان نشست و با دستش روی فضای خالی کنارش ، روی نیمکت ضرب گرفت. بعد در حالی که جای خودش را برای انتظار کشیدن گرم می کرد، پاهایش را به طرف جلو دراز کرد و گفت: به نظر می رسید که حالا حالا ها می خواست اون تو بمونه.
آهی کشیدم و روی نیمکت در کنار او نشستم. به نظر می رسید که او می خواهد مرزهای بیشتری را پشت سر بگذارد. همین که روی نیمکت نشستم، او به طرف من برگشت و بازویش را روی شانه های من گذاشت. با اعتراض گفتم: جِیک!
و بعد شانه ام را از زیر بازویش بیرون کشیدم. او بازویش را پایین اورد و به نظر نمی رسید که واکنش من، او را ناراحت کرده باشد. دستش را دراز کرد و محکم دستم را گرفت و دست دیگرش را دور کمرم پیچید؛ دوباره خودم را از بازوی او بیرون کشیدم. او این اطمینان را از کجا اورده بود؟
جاکوب، با صدای ارامی گفت: بلاّ، یه لحظه صبر کن. یه چیزی رو به من بگو.
اخم کردم. من چنین رفتاری را دوست نداشتم. در این مقطع از زندگی من، چیزی برایم باقی نمانده بود که مهم تر از جاکوب بلک باشد. اما به نظر می رسید او مصمم شده است، همه چیز را خراب کند.
با لحن تندی زیر لب گفتم: چیه؟
-تو از من خوشت می اد، درسته؟
-می دونی که خوشم می اد.
-بیشتر از دلقکی که حالا اونجا توی دستشویی، و داره دل و روده شو بالا می اره؟
در همان حال، به طرف دستشویی مردانه اشاره کرده بود.
آهی کشیدم و گفتم: آره.
-بیشتر از همه ی کسای دیگه ای که می شناسی؟
او ارام و خونسرد بود- گویی جواب من برایش اهمیتی نداشت، یا اینکه از قبل جواب را می دانست!
به او خاطر نشان کردم: حتی بیشتر از دخترهای که باهاشون دوست هستم.
او گفت: پس دیگه تموم شد.
و این جمله دیگر یک پرسش نبود.
جواب دادن به او، و گفتن کلمه ی مورد نظرم سخت بود. ممکن بود ناراحت بشود و دیگر از من دوری کند. چطور می توانستم دوری چنین دوستی را تحمل کنم؟
زیر لب گفتم: آره.
او نیشخندی زد و گفت: می دونی،دیگه قضیه حل شد. تا موقعی که تو بیشتر از هر کسی از من خوشت می اد و به قول خودت فکر می کنی که یه جورایی خوش قیافه هستم، اماده ام تا اینطوری رفتار کنم، حتی اگه تو ناراحت بشی.
گفتم: اما من عوض نمی شم.
و با اینکه سعی کرده بودم صدایم عادی به نظر بیاید، اما اندوه را در لحن صدایم حس می کردم.
حالا دیگر شیطنت از چهره اش محو شده و حالت متفکرانه ای گرفته بود. پرسید: هنوز تو فکر اون یه نفر هستی، مگه نه؟
کمی جا خوردم. چقدر عجیب بود که می دانست نباید اسم او را بر زبان بیاورد- درست مثل زمانی که در اتومبیل در باره ی موسیقی حرف زده بودیم. او چیزهای زیادی در مورد من می دانست، که من هرگز به او نگفته بودم.
او گفت» مجبور نیستی در اون باره با من حرف بزنی.
سرم را تکان دادم. خوشحال بودم.
جاکوب پشت دستم را نوازش کرد و گفت: اما دیگه از دست من عصبانی نشو، باشه؟ چون من دست بردار نیستم و وقت زیادی هم دارم.
آهی کشیدم و گفتم: وقتِ زیادِ خودت رو به خاطر من تلف نکن.
اما در واقع می خواستم به عنوان دوست در کنارم باشد، مخصوصا" اینکه من را همانطور که بودم، م خواست- مثل کالای خراب شده ای که مشتری ان را بخرد!«تا موقعی که تو بخوای ما دوست هم باشیم من این طور رفتار می کنم»
با لحن صادقانه ای به او گفتم:«من حتی نمی تونم تصور کنم که ممکنه با هم دوست نباشیم»
جاکوب تبسمی کرد و گفت:می تونم با این وضع کنار بیام.
در حالی که سعی داشتم دستم را از میان دست هایش بیرون بکشم،با لحن هشدار دهنده ای گفتم:فقط انتظاری بیشتر از این نداشته باش.
او با سماجت دستم را نگه داشته بود.
با لحن مصرانه ای پرسید:این کار من که واقعا تو رو ناراحت نمی کنه،می کنه؟
و در همان حال انگشت هایم را فشار داد.
آهی کشیدم و گفتم:نه.
در واقع،احساس خوبی هم به من دست می داد.دست او بسیار گرم تر از دست من بود؛مدتی بود که مدام احساس سرما می کردم!
جاکوب دوباره با انگشت شست اش به طرف دستشویی مردانه اشاره کرد و گفت:تو که اهمیت نمی دی اون به چی فکر می کنه،درسته.
منظورش مایک بود.
فکر نمی کنم.
پس مشکل چیه؟
مشکل...اینه که معنی اهمیت دادن من به فکر مایک،ممکنه اون چیزی نباشه که تو فکر می کنی.
جاکوب انگشت هایش را محکم تر دور دست من فشرد و کفت:خوب این مشکل منه،درسته؟
غرولندکنان گفتم:بله،اما چیزی رو که گفتم فراموش نکن.
فراموش نمی کنم،سوزنی که از نارنجک بیرون اومده مال من،باشه؟بعد ضربه ملایمی به دنده هایم زد.
چشم هایم را چرخی دادم.فکر می کردم که حق داشت اگر حرف های مرا لطیفه ی خنده داری بیش نمی پنداشت.
جاکوب،حدود یک دقیقه با صدای آهسته خندید و در همان حال انگشت کوچک او با حواس پرتی روی جای زخمی که کنار دستم بود،حرکت می کرد.
ناگهان گفت:چه خراش خنده داری روی دستت افتاده.و بعد دست مرا برگرداند تا نگاهی به آن بیندازد.پرسید:چطور این خراش رو برداشتی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
انگشت اشاره دست آزاد او روی خط هلال نقره ای رنگ درازی که به زحمت روی پوست رنگ پریده من دیده می شد،حرکت کرد.اخم کردم و پرسیدم:نکنه واقعا انتظار داری که یادم بیاد همه خراش های بدنم از کجا پیدا شده ان؟
منتظر ماندم تا خاطره مربوط به آن از راه برسد...تا حفره بزرگ سینه ام باز هم گشوده شود اما ، درست مثل همیشه،حضور جاکوب در کنارم آن خاطره را از ذهنم محو کرد.
او زیر لب گفت:این خراش سرده.و انگشتش را با ملایمت روی جایی از پوست دستم که جیمز آن را به شکل هلال کوچکی دریده بود،فشار داد.
در همان لحظه،مایک تلوتلوخوران از دستشویی بیرون آمد.چهره اش رنگ پریده و پوشیده از قطرات عرق بود.قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.
نفس زنان گفتم:اوه،مایک
او زیر لب پرسید:اشکالی نداره زودتر بریم؟
گفتم:نه،البته که نه.بعد دستم را از میان دستان جاکوب بیرون کشیدم و به طرف مایک رفتم تا به او برای راه رفتن کمک کنم.گویا تعادل نداشت.
جاکوب موذیانه پرسید:فیلم برات خیلی ترسناک بود؟
مایک،نگاه غضبناکی به او انداخت و زیر لب گفت:راستش من اصلا نتونستم فیلم رو ببینم.قبل از این که چراع های سالن خاموش بشه،دل پیچه گرفته بودم .
وقتی آهسته به طرف در خروجی سینما می رفتیم،با لحن سرزنش آمیزی پرسیدم:چرا چیزی نگفتی؟
او گفت:امیدوار بودم خودش برطرف بشه.
وقتی به در خروجی رسیدیم،جاکوب گفت:یه لحظه صبر کنین.بعد به سرعت به طرف بوفه سالن انتظار برگشت و از فروشنده دختر پرسید:می تونم یه ظرف خالی پاپکورن از شما بگیرم؟
دختر نگاهی به مایک انداخت و بعد ظرف خالی را به طرف جاکوب انداخت.
سپس با لحن مصرانه ای گفت:خواهش می کنم زودتر از اینجا ببرینش بیرون.
مسلم بود که اگر مایک بالا می آورد،کسی جز آن دختر نبود که کف سالن را تمیز کند!
من،مایک را بیرون بردم تا از هوای سرد و مرطوب تنفس کند.او نفس عمیقی کشید.جاکوب درست پشت سر ما بود.او به من کمک کرد تا مایک را روی صندلی پشت سوار کنم،و با نگاه خیره هشدار دهنده ای،ظرف خالی پاپکورن را به او داد!
تنها چیزی که جاکوب به مایک گفت،این بود:بفرمایین،بگیرین!
پنجره های اتومبیل را پایین کشیدیم تا هوای بسیار سرد شب فضای درون اتومبیل را پر کند.امیدوار بودم تا با این کار حال مایک بهتر شود.بازوهایم را دور پاهایم حلقه کردم تا خود را گرم کنم.
جاکوب گفت:بازم سردت شد؟و قبل از این که جوابی بدهم،بازوهایش را روی شانه ام گذاشت.
پرسیدم:تو سردت نیست؟
سری به علامت منفی تکان داد.
غرولندکنان گفتم:حتما تو به یه تب دایمی یا یه چیزی شبیه اون مبتلا هستی!
هوا بسیار سرد بود.انگشت هایم را به پیشانی جاکوب زدم؛داغ بود.
گفتم:وای جیک تو داری از تب می سوزی!
شانه ای بالا انداخت و گفت:حالم که خیلی خوبه،سرحال و قبراق!
اخم کردم و دوباره پیشانی اش را لمس نمودم.پوست او در زیر انگشت های من می سوخت.
او با گلایه گفت:دست هات مثله یخه.
گفتم:شاید من هم یه مشکلی داشته باشم.
مایک روی صندلی عقب نالید و توی ظرف استفراغ کرد.چهره من در هم رفت.
امیدوار بودم که معده ام بتواند صدا و بوی شاهکار مایک را تحمل کند.جاکوب از روی شانه اش نگاهی به عقب انداخت تا مطمئن شوداتومبیلش کثیف نشده است.
در راه بازگشت،مسیر طولانی تر به نظر می رسید.
جاکوب،آرام و اندیشناک بود.بازوهایش را روی شانه من گذاشته بود؛بازوهایش چنان داغ بود که باد سردی که به صورتم می وزید،لذت بخش می نمود.
از شیشه جلو به بیرون خیره شده بودم و احساس گناه می کردم.
تشویق جاکوب به دوستی با خودم،کار اشتباهی بود.خودخواهی محض بود.مهم نبود که سعی کرده بودم دیدگاه خودم را برایش روشن کنم.اگر جاکوب امید داشت که آشنایی او با من به چیزی بیشتر از دوستی معمولی ختم شود بدون شک توضیحاتی که در سالن انتظار سینما به او داده بودم،کفایت نمی کرد.
چگونه می توانستم موضوع را طوری برایش توضیح دهم که او بتواند کاملا درک کند؟من صدفی خالی،بیش نبودم.وجودم ،همچون خانه ای تهی بود که ماه ها غیرقابل سکونت مانده بود.حالا کمی بهتر شده بودم.اتاق جلویی وجودم وضع بهتری داشت.اما فقط همین اتاق _یعنی سطحی ترین لایه شخصیتم_سالم بود.
فقط همین بخش از وجودم و زخم عمیق و شفاناپذیرم همچنان باقی بود.جاکوب لیاقت بیشتر از من را داشت_لیاقت بیشتر از یک اتاق را!وجودم همچنان بنای فروریخته ای بود که جاکوب هرچه قدر هم که برای بازسازی آن سرمایه گذاری می کرد،سودی نداشت.
اما صرف نظر از همه چیز می دانستم که نمی توانم از دوستی اش چشم بپوشم.من به شدت به دوستی او نیاز داشتم و البته خودخواه بودم.ممکن بود بتوانم موضع خود را در قبال این دوستی،با شفافیت بیشتری برای او بیان کنم،و شاید او به این نتیجه می رسید که من را رها کند.
این فکر لرزه بر اندامم انداخت و باعث شد که جاکوب فشار بازویش را روی شانه ام افزایش دهد.
مایک را به خانه اش در حومه شهر رساندیم،درحالی که جاکوب منتظر بود تا مرا به خانه برساند.در راه بازگشت به خانه چارلی ،جاکوب ساکت بود . من حدس می زدم که او به همان چیز هایی فکر می کرد که ذهن مرا اشغال کرده بودند.
شاید او در حال تغییر دادن تصمیم خود بود.
وقتی اتومبیل جاکوب کنار اتومبیل من متوقف شد،او گفت:چون زود برگشتیم،من می خوام خودم رو به خونه شما دعوت کنم.اما از طرفی در مورد تب داشتن من حق با تو بوده!یواش یواش دارم سر گیجه می گیرم...
اوه نه،تو دیگه نه!می خوای برسونمت خونتون؟
نه.او سرش را تکان داد و ابروهایش را درهم فروبرد و ادامه داد:هنور احساس بیماری نمی کنم.هنوز حالم به هم نخورده.فقط....یه کمی....باشه.اگه مجبور بشم،ماشین رو می کشم کنار جاده.
با نگرانی پرسیدم:همین که رسیدی بهم تلفن می کنی؟
حتما،حتما.بعد در حالی که اخم کرده بود.لبش را گزید و نگاه خیره اش را مستقیما به تاریکی پیش رویش دوخت.
در اتومبیل او را باز کردم تا پیاده شوم.اما او مچ دستم را با ملایمت گرفت و مانع رفتنم شد.باز هم حرارت پوست او را در مقایسه با پوست سرد خودم احساس کردم.
پرسیدم:چیه جیک.
بلا!یه چیزی هست که می خوام بهت بگم...اما فکر می کنم کمی بی مزه به نظر برسه.
آهی کشیدم.به نظر می رسید که او می خواهد دنباله حرف های سالن سینما را بگیرد.
گفتم:بگو
موضوع اینه که من خوب می دونم که تو چه قدر ناراحتی و ممکنه فکر کنی حرفی که می خوام بزنم،کمکی به تو نمی کنه،اما فقط می خواستم بدونی که من همیشه کنار تو هستم.هیچ وقت نمی ذارم از پا بیفتی_قول می دم که تو همیشه بتونی به من تکیه کنی.وای!فکر می کنم حرفام خیلی تکراری از آب در اومد.اما خودت هم یه چیزی رو می دونی،و اون اینه که من هیچ وقت،آره هرگز،تو رو ناراحت نمی کنم.
آره جیک اینو می دونم.همیشه هم روی تو حساب کردم و می کنم.شاید بیشتر از اون چه که فکرشو بکنی.
لبخندی تمام صورتش را پوشاند.درست مثل آفتابی که با طلوعش ابرهای آسمان را به آتش بکشد!چیزی نمانده بود که زبان خودم را با دندان هایم قطع کنم.حتی یک کلمه از حرف هایم هم دروغ نبود،اما شاید بهتر بود به او دروغ می گفتم!حقیقت دردآور بود و باعث رنج او میشد.ممکن بود او را از پا بیندازد.
حالت عجیبی چهره اش را در بر گرفت.پس از لحظه ای گفت:فکر کنم دیگه بهتره برم خونهبه سرعت از اتومبیل او پیاده شدم.
وقتی از آن جا دور می شد،فریاد زدم:به من تلفن کن.
رفتن او را تماشا کردم؛حداقل به نظر می رسید که کنترل اتومبیل را در دست داشته باشد.بعد از ناپدید شدن اتومبیل او،به خیابان خالی خیره شدم و خودم هم کمی احساس ناخوشی کردم.البته بدحالی من هیچ دلیل جسمانی نداشت.
چقدر آرزو داشتم که جاکوب بلک به عنوان برادر من به دنیا آمده بود.برادری از گوشت و خون من.به گونه ای که می توانستم دلیل قانونی برای دوستی و نزدیکی با او داشته باشم بی آن که نگران چیز دیگری باشم.
خدا می دانشت و می داند که من هرگز نمی خواستم از جاکوب برای رسیدن به خواسته هایم استفاده کنم.اما احساس گناهی که به من دست داده بود یادآوری می کرد که شاید ناخواسته از او برای تسکین درد تنهایی ام استفاده کرده بودم.
موضوع دگر این بود که هرگز قصد نداشتم به او عشق بورزم.چیزی که به خوبی می دانستم این بود که عشق ورزیدن به کسی چنان قدرتی به او می داد که می توانست عاشق خود را بشکند!
این نکته را لرزش های معده ام به من گفته بود واقعیتی بود که تمام وجودم از فرق سر تا کف پاهایم با آن آشنا بود،حقیقتی بود که در اعماق قلب خالی ام نقش بسته بود.
اما حالا من به جاکوب احتیاج داشتم،او برای من همچون داروی شفابخشی بود.مدت ها بود که از او به عنوان چوب زیربغلم استفاده کرده بودم و دوستی ام با او از آن حدی که در ابتدا قصد داشتم کمی فراتر رفته بود
حالا تحمل این را نداشتم که جریحه دار شدن احساسش را ببینم.از طرفی چاره ای جز این کار نمی دیدم.او گمان می کرد گذر رمان و صبر و تحملش من را تغییر می دهد،گرچه می دانستنم که کاملا در اشتباه است و البته این را هم می دانستم که می توانم به او اجازه دهم که سعی خودش را بکند،اگر این چیزی بود که او واقعا می خواست.
او حالا بهترین دوست من بود.بدون شک او را به عنواند ین دوست ،دوست داشتم و باز بدون شک چنین علاقه ای هرگز برای او کافی نبود.
وارد خانه شدم کنار تلفن نشستم و ناخن هایم را جویدم.
وقتی چارلی من را دید با تعجب رسید:فیلم به همین زودی تموم شد؟
او روی کف اتاق نشیمن درست در فاصله یک متری تلویزیون نشسته بود و بی تردید مشغول تماشای بازی هیجان انگیزی بود.
توضیح دادم:حال مایک به هم خورد.یه چیزی شبیه آنفولانزای معده.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
تو که حالت خوبه؟
با تردید گفتم:فعلا که خوبم.
واضح بود که من هم در معرض بیماری مایک قرار گرفته بودم.
سرم را روی پیشخون آشپزخانه گذاشتم.دست هایم فقط چند سانتی متر با تلفن فاصله داشتند و سعی کردم با شکیبایی انتظار بکشم.حالت عجیب چهره جاکوب وقتی که در حال دور شدن با اتومبیلش بود،در ذهنم نقش بسته بود و رفته رفته انگشت هایم با بی صبری روی پیشخوان ضرب گرفتند.ای کاش برای رساندن او به خانه شان،بیشتر اصرار کرده بودم.
همچنان که دقیقه ها یکی پس از دیگری سپری می شدند.نگاهم را به ساعت دوخته بودم.ده دقیقه گذشت و بعد پانزده دقیقه.حتی وقتی رانندگی می کردم این مسافت فقط 15 دقیقه طول می کشید.و البته سرعت رانندگی جاکوب بیشتر از من بود.18 دقیقه گذشت.گوشی تلفن را برداشتم و شماره گیری کردم.
تلفن بی وفقه زنگ می زد.مدتی زنگ زد اما کسی جواب نداد.شاید بیلی خوابیده بود.شاید شماره را اشتباهی گرفته بودم.دوباره سعی کردم.
بوق هشتم که زده شد و درست در زمانی که می خواستم گوشی را بگذارم بیلی جواب داد.
الو
لحن صدایش محتاطانه بود.گویی انتظار خبر بدی را داشت.
بیلی من هستم بلا،جیک به خونه رسیده؟اون 20 دقیقه پیش از جلوی خونه ما راه افتاد.
بیلی با لحن سردی گفت:اون اینجاست.
کمی ناراحت شده بودم.گفتم:قرار بود به من زنگ بزنه.وقتی از اینجا راه افتاد.حالش زیاد خوب نبود.و من نگرانش بودم.
حالش...بدتر از اون بود که بتونه به تو تلفن کنه!الان هم حالش اصلا خوب نیست.
گویی صدای بیلی را از جای دوری می شنیدم.متوجه شدم که شاید بخواهد زودتر پیش جاکوب برود.
کفتم:هر کمکی لازم باشه به من بگین.خودم رو می رسونم
بیلی را در حالی مجسم می کردم که به صندلی چرخدار خودش چسبیده و جاکوب مجبور شود از خودش مراقبت کند...
بیلی با لحن شتاب زده ای گفت:نه نه حال ما خوبه.همون جا خونه خودتون بمون.
جمله آخر را طوری کفت که به نظر کمی بی ادبانه می آمد.
باشه
خداحافظ بلا.
ارتباط تلفنی قطع شد.
زیر لب گفتم:خداحافظ
خوب حداقل جاکوب خودش را به خانه رسانده بود.اما عجیب بود که از نگرانی من کاسته نمی شد.با زحمت از پله ها بالا رفتم.هنوز نگران بودم.شاید بهتر بود فردا قبل از رفتن به سرکار سری به او بزنم.
می توانستم کمی سوپ برای او ببرم.در خانه یک ظرف عذای آماده کمبل داشتیم.
اما وقتی خیلی زودتر از حد معمول از خواب بیدار شدم_ساعت اتاقم 4:30 دقیقه بامداد را نشان می داد_فهمیدم که همه فکر هایم نقش برآب شده بود.با سرعت خودم را به حمام رساندم.نیم ساعت بعد،چارلی مرا در حمام پیدا کرد،روی کف حمام دراز کشیده و صورتم را به لبه سرد وان چسبانده بودم.
او لحظه طولانی به من نگاه کرد و سرانجام گفت:آنفولانزای معده؟
با ناله ای گفتم:اره
پرسید:به چیزی احتیاج داری؟
با صدای گرفته ای گقتم:لطفا به خونه مایک نیوتن زنگ بزن و بهشون بگو که من به مرض مایک مبتلا شدم و امروز نمی تونم به فروشگاه برم.از طرف من ازشون عذرخواهی کن.
چارلی با لحن اطمینان بخشی گفت:حتما جای نگرانی نیست.
چارلی گفت که باید سرکار برود و من فکر کردم شاید به حمام احتیاج داشت.او یک لیوان آب روی کف حمام گذاشت تا با آن کمبود آب بدنم را جبران کنم.بقیه روز را روی کف حمام سپری کردم.و در حالی که سرم را روی حوله مچاله شده ام گذاشته بودم،چند ساعت خوابیدم.
وقتی چارلی به خانه برگشت،بیدارم کرد.شب فرارسیده بود و می توانستم ببینم که چراغ اتاقم خاموش بود.او به سرعت از پله ها بالا آمده بود تا سری به من بزند.
هنوز زنده ای؟
می شه گفت
چیزی لازم نداری؟
نه متشکرم
او طبق عادتش تردید داشت.پرسید:بسیار خوب.
بعد به آشپزخانه برگشت.
چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن را شنیدم.چارلی با صدای آهسته ای با کسی حرف زد و بعد گوشی را گذاشت.
بعد من را صدا زد و کفت:مایک بهتر شده.
خوب،خبر دلگرم کننده ای بود.او فقط 8 ساعت یا چیزی در این حدود زودتر از من بیمار شده بود.هشت ساعت دیگر باید صبر می کردم.این فکر باعث آشوب معده ام شد و من خودم را بالا کشیدم تا بتوانم روی لبه کاسه توالت خم شوم.
دوباره سرم را روی حوله گذاشتم و به خواب رفتم.اما وقتی بیدار شدم روی تختم بودم.و بیرون پنجره اتاقم هوا روشن بود.یادم نمی آمد که از حمام حرکت کرده باشم.حتما چارلی من را به اتاقم آورده بود._در ضمن لیوانی پر از آبی را هم کنار تختم روی میز گذاشته بود.احساس می کردم بدنم خشک شده است.آب را باجرعه سر کشیدم.آبی که تمام شب درون لیوان ساکن مانده بود.مزه عجیبی داشت.
به آرامی برخاستم و مراقب بودم که مبادا دوباره احساس تهوع به من دست بدهد.
احساس ضعف می کردم و دهانم مزه بسیار بدی داشت.اما معده ام راحت بود.نگاهی به ساعت اتاقم انداختم.
24 ساعت دوره بیماری هنوز تموم نشده بود.
هنوز احتیاط می کردم.برای صبحانه چیزی به جز بیسکویت ترد نمکی نخوردم.
چارلی از این که می دید.حالم بهتر شده است آسوده خاطر به نظر می رسید.
همین که مطمئن شدم مجبور نیستم روز دیگری را روی کف حمام بگذرانم،به جاکوب تلفن کردم.
خود جاکوب جواب داد اما وقتی با من سلام احوال پرسی کرد،فهمیدم هنوز حالش خوب نشده است.
با صدای شکسته و ترک داری گفت:الو
ازسر دلسوزی ناله ای کردم . گفتم:اوه جیک.مثل اینکه حالت خیلی بده.
زمزمه کرد:آره خیلی بده.
متاسفم که تو رو وادار کردم که با من بیرون بیای.... اون هم به خاطر دیدن اون فیلم مسخره.
با صدایی که هنوز به نجوا شبیه بود.گفت:خوشحالم که باهات بیرون آمدم.خودتو سرزنش نکن اینکه تقصیرتو نیست.
به او اطمینان دادم:به زودی حالت بهتر می شه.من امروز صبح که از خواب بیدار شدم.خوب شده بودم.
با صدای گرفته ای پرسید:تو هم مریض بودی؟
آره من هم مبتلا شدم.اما حالا دیگه حالم خوبه.
خوبه.صدای او به زحمت شنیده می شد.
با لحن دل گرم کننده ای گفتم:احتمالا تا چند ساعت دیگه حال تو هم خوب می شه.
به زحمت توانستم جواب او را بشنوم فکر نمی کنم بیماری من با تو یکی باشه.مات و مبهوت پرسیدم:مگه تو انفولانزا معده نگرفتی؟
نه،این یه چیزی دیگه اس.
چه بلایی سرت اومده.زمزمه کنان:بپرس چه بلایی سرم نیومده؟همه جای بدنم درد می کنه.
از لحن صدایش مشهود بود که درد می کشید.
چه کاری از دست من بر می آد.جیک؟چیزی هست که بخوای برات بیارم.
هیچ چی.تو نمی تونی بیای اینجا.لحن او غیر مترقبه بود و من را به یاد لحن چند شب گذشته بیلی انداخت.
به او خاطر نشان کردم:من هم در معرض همون ویروسی بودم که تو بودی
با لحن بی اعتنایی گفت:هر وقت بتونم بهت تلفن می کنم.به تو خبر می دم که چه وقت می تونی این جا بیای؟
جاکوب
او با لحن مضطربی گفت:دیگه باید برم.
وقتی حالت بهتر شد به من تلفن کن.
باشه.
صدای او لحن عجیب و تلخی پیدا کرده بود.
لحظه ای ساکت ماند.منتظر بودم تا با من خداحافظی کند.اما او هم منتظر بود.
سر انجام گفتم:به زودی می بینمت.
او دوباره گفت:منتظر تماس تلفنی من باش
باشه...خداحافظ جاکوب
او نام مرا زیر لب گفت:بلا
و بعد گوشی را گذاشت

پایان فصل 9
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 16 از 62:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA