ارسالها: 8724
#161
Posted: 16 Aug 2012 17:47
فصل 10
چمنزار
جاکوب تلقن نکرد.
اولین باری که تلفن کردم بیلی جواب دادو گفت که جاکوب هنوز در رختخواب است.حس کنجکاوی ام برانگیخته شد و تصمیم گرفتم مطمئن شوم آیا بیلی جاکوب را پیش دکتر برده است یا نه.
بیلی گفت که این کار را کرده است،اما من به دلیل مبهمی مطمئن نبودم.در واقع نمی توانستم حرف او را باور کنم.دوباره تلفن کردم چند بار در یک روز.این کار را دو روز ادامه دادم.اما هیچ کس جواب نداد.
روز شنبه تصمیم گرفتم برای دیدن او بروم.چون از دعوت خبری نبود.اما خانه قرمز خالی بود.ابن موضوع باعث وحشت من شد_آیا جاکوب آن قدر بیمار بود که بیلی مجبور شده بود او را به بیمارستان ببرد؟در مسیر بازگشت به خانه کنار بیمارستان توقف کردم.اما پرستاری که پشت میز تحریری جلویی بود به من گفت که نه بیلی و نه جاکوب هیچ کدام آنجا نیستند.
همین که چارلی از محل کارش برگشت او را وادار کردم تا به هری کلی یرواترزنگ بزند.وقتی چارلی با دوست قدیمی اش گپ می زد با نگرانی منتظر ماندم.به نظر می رسید که گفت و گوی آنها ممکن است تا ابد ادامه پیدا کند بدون اینکه نامی از جاکوب به میان آورده شود.ظاهرا هری برای انجام آزمایش ها بر روی قلبش مدتی را در بیمارستان سپری کرده بود.حالاپیشانی چارلی با چین های زیادی پوشانده شده بود.اما هری آنقدر سر به سرش گذاشت که پیشانی اش دوباره صاف شد و شروع به خندیدن کرد و در همان حال سراغ جاکوب را گرفت و بعد به نظر رسید که هری چیز زیادی برای گفتن به او نداشت و چارلی فقط با تعداد زیادی اوهوم و آها گفتگو را ادامه می داد.من دست هایم را روی پیشخوانی که کنار چارلی بود تکان دادم تا اینکه او دستش را روی دست من گذاشت.
سرانجام چارلی گوشی را گذاشت و به طرف من برگشت و گفت:هری می گه خطوط تلفن اشکال زیادی پیدا کرده برای همین بوده که تو نتونستی با اونها تماس بگیری.بیلی جاکوب رو پیش دکتر برده گویا جاکوب مبتلا به مرض واگیرداری شده.اون حسابی خسته اس و بیلی گفته که نمی تونه کسی رو ببینه.
با ناباوری گفتم:نمی تونه کسی رو ببینه؟
چارلی ابرویش را بالا برد و گفت:لازم نیست خودتو نگران کنی بلز.بیلی می دونه که بهترین برای جیک چیه.به زودی حالش خوب می شه و راه می افته.صبر داشته باش.
دیگر اصرار نکردم.چارلی خیلی نگران هری بود.بدیهی بود که این موضوع برای او اهمیت بیشتری داشته باشد....درست نبود که بخواهم او را با نگرانی های کم اهمیت تر خودم،آزار دهم.در عوض مستقیما به طبقه بالا رفتم و رایانه ام را روشن کردم.به اینترنت وصل شدم و سراغ یک سایت پزشکی آنلاین رفتم و نام بیماری عحیب جیکوب را که از جارلی شنیده بودم در محل جست وجو تایپ کرم:مونو
تنها چیزی که درباره بیماری مونو می دانشتم این بود که از راه بوسه منتقل می شود که البته نمی توانست در مورد جیک درست باشد .علایم بیماری را مرور کردم.در مورد تب داشتن او هیچ شکی نداشتم.اما بقیه نشانه ها چه؟او هیچ گلودرد وحشتناکی نداشت از خستگی مفرط و سردرد هم هم خبری نبود.حداقل نه تا موقعی که بعد از برگشتن از سینما جلو خانه چارلی با من خداحافظی کرده و به خانه خودشان رفته بود.او حتی به من گفته بود که سرحال و قبراق است.یعنی به راستی تمام نشانه ها به یک باره به سراغش آمده بودند؟از مقاله سایت اینترتنی چنین بر می آمد که اولین نشنه بیماری گلودرد است.
با ناراحتی نگاهم را به صفحه نمایشگر رایانه ام دوختم به طور دقیق نمی دانستم که چرا دست به این جست و جوی اینترنتی زده ام.چرا تا این حد....بدگمان بودم که حتی نمی توانستم داستان بیلی را در مورد بیماری جیک باور کنم؟چرا بیلی به هری دروغ گفته بود؟
احتمالا خرفت شده بودم.من فقط نگران بودم و در واقع می ترسیدم که اجازه ملاقات با جیکوب به من داده نشود_این چیزی بود که مرا عصبی می کرد.
نگاه سریعی به ادامه مقاله انداختم تا شاید اطلاعات بیشتری به دست آورم.وقتی به بخشی از مقاله رسیدم کخ ممکن است بیماری مون بیشتر از یک ماه طول بکشد،مکث کردم.
بک ماه؟دهانم باز مانده بود.
اما بیلی که نمی توانست تا آن وقت مانع ملاقات من با جیکوب شود.البته که نه.اگر قرار باشد تا آن وقت کسی با جیک حرف نزند ممکن است از فرط ماندن در بستر دیوانه شود.
به راستی بلی از چه چیزی وحشت داشت؟در آن مقاله آمده بود که فرد مبتلا به مونو باید از فعالیت جسمانی خودداری کند.اما چیزی در مورد ممنوعیت ملاقات با بیمار نوشته نشده بود.این بیماری چندان هم واگیر دار نبود.
تصمیم گرفتم یک هفته به بیلی فرصت بدهم و بعد به جانش بیفتم.یک هفته فرصت سخاوتمندانه ای بود.
یک هفته مدتی طولانی بود.روز 4شنبه که فرا رسید مطمئن شدم که تا شنبه زنده نخواهم ماند.
وقتی تصمیم گرفتم تا یک هفته کاری به کار بیلی و جیکوب نداشته باشم واقعا فکر نمی کردم جیکوب به قانون بیلی در مورد ممنوعیت تن بدهد.هر روز از مدرسه که به خانه برمی گشتم به طرف تلفن می دویدم تا پیام ها را بررسی کنم.هیچ وقت پیامی نبود.
یه بار سعی کردم تا تقلب کنم و با او تماس بگیرم.اما خطوط تلفن هنوز هم کار نمی کردند.من بیش از حد در خانه می ماندم و بیش از پیش احساس تنهایی می کردم.
بدون جیکوب و بدون هورمون آدرنالین و نیز بدون سرگرمی هایم همه چیزهایی که در قلب و ذهنم زندانی و سرکوب کرده بودم.آرام آرام بالا می خزیدند.دیگر نمی توانستم منتظر پایان کار بمانم.پ.چی هولناک دوباره از راه می رسید.در کابوس شبانه ام نیمی از اوقات در جنگل و نیمی از اوقات در درای سرخس ها جایی که دیگر هیچ خانه سفیدی وجود نداشت،سرگردان بودم.گاهی سام اولی نیز دز جنگل بود و با نگاه خیره اش به من می نگریست.هیچ توجهی به او نداشتم...حضور او در آنجا به هیچ وجه آرام بخش نبود وبه هیچ وجه اخساس تنهایی او را کاهش نمی داد.حضور او در کابوسم مانع این نبود که با جیغ کشیدن از خواب بیدار شوم...و این کابوس همیشگی شب های من بود!
حالا حفره سینه ام بدتر از هر زمان دیگری شده بود.فکر می کردم که درد این حفره را کنترل کرده ام.اما روزبه روز خمیده تر می شدم.پهلوهایم را بادست فشار می دادم و برای کشیدن هوا به درون سینه ام نفس نفس می زدم.
به تنهایی نمی توانستم از عهده اندوهم برآیم.
صبح روزی که از خواب پا شدم_البته با جیغ و داد_و به یاد آوردم که آن روز شنبه است.آسودگی فوق تصوری به من دست داد.امروز می توانستم به جیکوب زنگ بزنم و اگر خطوط تلفن باز هم کار نمی کردند به لاپوش می رفتم.در هر صورت امروز بهتر از هفته گذشته بود که در تنهایی سپری شده بود.
شماره گیری کردم و بعد بی آنکه توقع زیادی داشته باشم منتظر ماندم.
وقتی که بعد از بوق دوم بیلی جواب داد غافلگیر شدم.
الو
اوه هی تلفن وصل شده! سلام بیلی.من بلا هستم زنگ ردم تا ببینم جیکوب چی کار می کنه.حالا می تونه ملاقات کننده داشته باشه یا نه؟داشتم فکر می کردم که یه سری بهتون بزنم...
بیلی حرف من را قطع کرد و کفت:متاسفم بلا.
به نظر می رسید که بیلی مشغول تماشا کردن تلویزیون باشد.چون حواسش پرت شده بود.ادامه داد:جیکوب خونه نیست.
اوه
لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم:پس حتما حالش بهتر شده.
آره
بیلی هم لحظه ای که بسیار طولانی به نظر می رسید مکث کرد وبعد گفت:معلوم شد که بیماری اش اصلا مونو نبوده یه نوع بیماری ویروسی دیگه بوده.
اوه که این طور حالا اون کجا رفته؟
چند تا از دوستاشو با ماشین برده پرت آنجلس_فکر کنم که می خوان یه سانس دوفیلمی رو ببینن.تا آخر روز برنمی گرده.
خوب خیالم راحت شد.خیلی نگران بودم.خوشحالم حالش این قدر خوب شده که بیرون رفته.
اما لحن خوشحال صدایم ساختگی به نظر می رسید.
جیکوب بهتر شده بود اما نه به اندازه ای که به من تلفن کند.فقط به اندازه ای خوب شده بود که بتواند با دوستانش برای دیدن یه فیلم دوسانسی به پورت آنجلی برود!!!من در خانه نشسته بودم و هر ساعت برایش دلتنگی کرده بودم.من نتها ، نگران ، کسل .... مانده بودم و معده ام سوراخ سوراخ شده بود.اما حالا هم که می دیدم یک هفته جدایی تاثیر بر او نگذاشته،سرخورده بودم.
بیلی با لحن مودبانه ای پرسید:تو چیز خاصی رو می خواستی بدونی؟
نه،راستش نه.
بیلی قول داد:خوب من به اون می گم که تو تلفن کردی.خداخافظ بلا.
کفتم:خداحافظ
اما او گوشی را قبلا گذاشته بود.
در حالی که گوشی هنوز در دستم بود لحظه ای مکث کردم.
بدون شک همان طور که وحشت داشتم جیکوب نظرش را عوض کرده بود.او تصمیم گرفته بود نصیحت مرا بپذیرد و وقت خود را برای کسی که نمی توانست پاسخگوی احساسات او باشد ،تلف نکند.احساس کرم که خون از چهره ام گریخته بود.
چارلی در حالی که از پله ها پایین می آمد پرسید:مشگلی پیش اومده؟
به دروغ گفتم:نه
و گوشی را گذاشتم.ادامه دادم:بیلی می گه جیکوب حالش بهتر شده.بیماریش مونو نبوده.خوب شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#162
Posted: 16 Aug 2012 17:48
او در حالی که یخچال را برای یافتن چیزی جست و جو می کرد با حواس پرتی پرسید:
اون میاد اینجا یا این که تو میری اونجا؟
زیر لب گفتم: هیچ کدوم .اون با چند تا از دوستای دیگه اش بیرون رفته.
ناگهان لحن صدایم توجه چارلی را جلب کرد.
او با تشویش ناگهانی به من نگاه کرد .دست هایش دور یک بسته پنیر برش خورده خشک شده بودند .
برای این که حواس او را پرت کنم با لحن شادی گفتم : برای ناهار کمی زود نیست؟
نه، من دارم یه چیزهایی رو برای بردن به کنار رود خونه آماده می کنم.
اوه، امروز میری ماهیگیری؟
راستش هری تلفن کرد.....و از طرفی بارون هم که نمیاد.
در همان حال که حرف می زد بسته ای از غذاهای روی پیشخوان رو آماده می کرد. ناگهان سرش را دوباره بلند کرد .و مثل اینکه همان موقع چیزی را به یاد آورده باشد ،گفت :بگو ببینم ،می خوای چون جیک بیرون رفته پیش تو بمونم؟
گفتم: نه پدر
. در حالی که سعی داشتم بی تفاوت به نظر بیایم ادامه دادم :وقتی هوا خوب باشه، ماهی ها هم طعمه رو خوب می گیرن.
او به من خیره شد ،بلاتکلیفی در چهره اش مشهود بود. می دانستم نگران من بود و می ترسید من را در خانه تنها بگذارد جون ممکن بود دوباره دچار خود خوری شوم.
به سرعت گفتم: ممکنه به جسیکا تلفن کنم جدی می گم پدر.
اما جدی نگفته بودم .در واقع ترجیح می دادم تنها باشم تا اینکه نگاه خیره چارلی رو تمام روز بالای سرم احساس کنم. ادامه دادم: ما امتحان حسابان داریم و می تونیم با هم درس بخونیم. می تونم ازش کمک بگیریم.
البته جمله آخرم واقعیت داشت. واقعاً به کمک او نیاز داشتم اما امید زیادی به او نداشتم.
فکر خوبیه ،این اواخر بیشتر با جیکوب گذروندی ،ممکنه دوستای دیگه ات فکر کنن که اون ها رو فراموش کردی.
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم نا چارلی فکر کند که به فکر دوستای دیگرم هم هستم.
چارلی برگشت تا برود. اما ناگهان با قیافه مضطربی به طرف من برگشت و گفت:
هی یا همین جا بمون و درس بخون یا برو خونه جسیکا. باشه؟
باشه مگه جای دیگه ای هم هست؟
خوب می خواستم بهت یاد آوری کنم که وارد جنگل نشی. همون طور که قبلا هم بهت گفتم.
حواسپرتی ام باعث شد تا یک دقیقه برای درک حرف او وقت صرف کنم. بعد پرسیدم :باز هم دردسرهای مربوط به خرس ...؟
چارلی که اخم کرده بود سرش را تکان داد و گفت: یه راه پیما گم شده .امروز صبح خیلی زود جنگلبان ها محل اتراق و وسایل اونو پیدا کرده ان اما هیچ اثری از خودش نیست. فقط جا پاهای خیلی بزرگی رو که مال حیوانات بوده دیده ان...ممکنه حیوون هایی باشن که آخر شب با بوی غذا به طرف اون کشونده شده ان....به هر حال، حالا برای اون حیوون ها دام گذاشته ان.
با لحن مبهمی گفتم :اوه
در واقع به هشدارهای او گوش نمی کردم .من بیشتر از آن که نگران خورده شدنم به وسیله یک خرس باشم نگران وضعیت جیکوب بودم.
خوشحال بودم که چارلی برای رفتن عجله داشت .او منتظر نماند تا من به جسیکا تلفن کنم .بنابراین لازم نبود برنامه سیاه بازی خودم را اجرا کنم. کتاب هایم روی میز آشپزخانه جمع کردم تا آنها را درون کیفم بگذارم. همین حرکت من کافی بود. البته اگر او برای رفتن عجله نداشت، ممکن بود شک کند.
چنان خودم را سرگرم نشان می دادم که فراموش کرده بودم چه روز هراس انگیزی رو در پیش رو دارم .تا اینکه صدای دور شدن اتومبیل چارلی را شنیدم. بیش از 2 دقیقه به خیره شدن من به تلفن ساکت آشپزخانه نگذشته بود که تصمیم گرفتم آن روز را در خانه نمانم. انتخاب هایم را در نظر گرفتم.
قصد نداشتم به جسیکا تلفن کنم .تا آنجا که می دانستم جسیکا وارد قسمت تاریک ذهنم شده بود.
می توانستم با اتومبیلم به لاپوش بروم و موتورسیکلتم را بردارم _فکر جالبی بود اما مشکل کوچکی وجود داشت. اگر طبق معمول در حین موتور سواری مجروح می شدم در غیاب جیکوب چه کسی قرار بود من را به اتاق اورژانس برساند؟
یا اینکه.....نقشه و قطب نما داخل اتومبیلم بود. کمابیش مطمئن بودم که مهارت لازم برای گم نشدن در جنگل را به دست آورده ام. شاید امروز می توانستم دوتا از خط های نقشه را حذف کنم و با ابن کار جست و جو برای یافتن چمنزار را تا زمانی که جیکوب با حضور خودش به من افتخار می داد کمی پیش می بردم. نمی دانستم چه وقت قرار بود دوباره جیکوب را ببینم و نمی خواستم به این موضوع فکر کنم. شاید هم دیگر هرگز او را نمی دیدم.
وقتی به یاد توصیه چارلی در مورد نرفتن به جنگل افتادم، برای چند لحظه احساس گناه کردم، اما آن را نادیده گرفتم. به هر حال ، امروز نمی توانستم در خانه بمانم.
چند دقیقه بعد، در همان جاده خاکی آشنا پیش می رفتم، جاده ای که به هیچ جای خاصی منتهی نمی شد. پنجره های اتومبیلم را پایین کشیده بودم و با حداکثر سرعتی که وضعیت اتومبیلم اجازه می داد، پیش می رفتم و سعی داشتم از بادی که بر چهره ام می وزید، لذت ببرم. هوا ابری، ولی کمابیش خشک بود، که برای شهر فورکس ، هوایی عالی محسوب می شد.
به راه افتادن از نقطه آغاز، برای من کمی بیشتر از زمانی که جیکوب در کنارم بود طول کشید. وقتی اتومبیلم را در محل همیشگی پارک کردم، مجبور شدم 15 دقیقه تمام وقت صرف بررسی وضعیت سورن کوچک قطب نما و نیز علامت های روی نقشه ای بکنم که حالا دیگر رنگ و رو رفته شده بود. وقتی به طور معقولی متقاعد شدم که خط صحیحی را روی شبکه رسم شده بر نقشه انتخاب کرده ام، به طرف جنگل راه افتادم.
امروز جنگل پر از شور زندگی بود و همه موجودات کوچک ار آن خشکی موقت هوا لذت می بردند .اما عجیب این که، حتی با وجود جیک جیک پرنده ها و قار قار کلاغ ها و وز وز پر سرو صدای حشره ها رد اطراف سر و صورتم ، و نیز فرار گاه به گاه موش های صحرایی جنگل از پیش رویم، امروز جنگل ترسناک تر به نظر می رسید. این وضعیت ،من را به یاد آخرین منظره کابوس شبانه ام انداخت. می دانستم که فقط تنها بودنم چنین احساسی را در من برانگیخته بود، دلم برای سوت زدن های شادمانه جیکوب و صدای شالاپ شولوپ یک جفت پای دیگر بر روی زمین مرطوب جنگل، تنگ شده بود.
هرچه بیشتر در میان درختان جنگل پیش می رفتم، بر اضطرابم افزوده می شد. بازوهایم را محکم دور بالا تنه ام پیچیده بودم و سعی داشتم فکر های دردآور را ار ذهنم برانم. چیزی نمانده بود که باز گردم، اما اصلا دلم نمی خواست تلاشی را که تا آن لحظه داشتم، بر باد رفته ببینم.
همچنان که اندک اندک پیش می رفتم، ضرب آهنگ گام هایم رفته رفته ذهنم و متعاقب آن درد هایم را دچار کرختی کرد. سر انجام نفس هایم نیز موزون و منظم شدند و از این که برنگشته بودم احساس خوشحالی می کردم. رفته رفته با سهولت بیشتری از میان بوته ها می گذشتم و سرعت حرکتم افزایش یافته بود.
البته، اطلاع دقیقی از کیفیت راهپیمایی ام نداشتم. حدس می زدم که حدود 6 کیلومتر راه را طی کرده باشم، اما هنوز جست و جوی خودم را برای یافتن چمنزار آغاز نکرده بودم. ناگهان با حرکتی ناخودآگاه که حیرتم را برانگیخت از میان سقف سبز گنبدی شکلی با شاخ و برگ دو درخت افرا ایجاد شده بود، گذشتم و پس از کنار زدن سرخس هایی که ارتفاع آنها تا سینه ام می رسید وارد چمنزار او شدم.
این همان مکان بود. بی درنگ یقین یافته بودم. هرگز هیچ چمنزار دیگری را با آن تقارن زیبا ندیده بودم. چنان شکل دایره ای کامل را داشت که گویی کسی به عمد آن دایره کامل را ایجاد کرده بود .مثل این بود که بعضی از درخت ها بریده شده باشند. بی آنکه کوچکترین نشانی از آنها روی علف های مواج سطح چمنزار باقی مانده باشد.
از سمت شرق صدای شرشر آهسته نهری به گوش می رسید.
در غیاب تابش نور آفتاب چمنزار زیبایی خاص خود را نداشت .با ابن حال همچنان آرام و با صفا می نمود .آن موقع از سال فصل رویش گل های وحشی نبود .زمین چمنزار پوشیده از علف های پر پشتی بود که همچون موج میان دریاچه ها، با وزش نسیم ملایمی تکان می خوردند.
این همان مکان بود .اما چیزی را که جست و جو می کردم در آنجا نیافته بودم.
نا امیدی با همان سرعتی که آن مکان را شناخته بودم وجود م را در بر گرفت .همان جایی ایستاده بودم از پا افتادم . کنار حاشیه چمنزار زانو زدم و نفسم بند آمد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#163
Posted: 16 Aug 2012 17:48
پیشروی بیشتر چه فایده ای داشت؟ آنجا چیزی نبود. هیچ چیز باقی نمانده بود. نه چیزی بیش تر از خاطره هایی که می توانستم هر وقت که می خواهم آنها را فرا بخوانم البته به شرطی که قادر به تحمل درد و رنج همراه آنها باشم. درد و رنجی که در همان لحظه بر من حاکم شده و فلجم ساخته بود. بی حضور او ،آن چمنزار ویژگی خاصی نداشت .دقیقا نمی دانستم که در آنجا چه احساسی باید به من دست می داد اما می دانستم که آن چمنزار خالی از حال و هوای او و خالی از هر چیز دیگری بود، درست مثل هر جای معمولی دیگر .درست مثل کابوس های من. سرم با سرگیجه ای شروع به دوران کرد.
حداقل تنها به این جا آمده بودم .با یادآوری این نکته احساس خوشحالی سریعی به من دست داد .اگر همراه جیکوب این چمنزار را پیدا کرده بودم.....خوب در آن صورت دیگر هیچ راهی برای پنهان کردن ورطه ای که در حال فرو رفتن در آن بودم، نداشتم. چگونه می توانستم تکه تکه شدن وجودم را برای جیکوب شرح دهم؟ چگونه می توانستم برایش شرح دهم، چگونه می توانستم برایش توضیح دهم که شب ها روی تخت خوابم، بدنم را جمع و گلوله می کردم تا حفره ناپیدای سینه ام پیکرم را از هم ندرد؟ بسیار خشنودم که هیچ مخاطبی نداشتم.
مجبور نبودم برای کسی توضیح دهم که چرا برای ترک آن مکان چنین شتابی دارم.شاید اگر جیکوب آنجا بود.گمان می کرد من بعد از آن همه زحمت و تلاش برای پیدا کردن این مکان مسخره ترجیح می دهم چند دقیقه ای بیشتر آن جا بمانم.اما در همان لحظه سعی داشتم توان لازم برای ایستادن روی پاهایم را بیابم.در تلاش بودم بدن جمع شده ام را بگشایم تا بتوانم از آن مکان بگریزم.درد و رنجی که فضای آن جا را انباشته بود ورای تحمل من بود.اگر مجبور می شدم حاضر بودم با خزیدن از انجا دور شوم.
چقدر خوش شانس بودم که تنها بودم.
آری تنها!
درحالی که تقلا می کردم با وجود درد روی پاهایم بایستم واژه تنه را تکرار کردم...درست در همان لحظه پیکر شبه مانندی از میان درخت هایی که در قسمت شمالی چمنزار بودند بیرون آمد و در فاصله سی قدمی من ایستاد!
در یک لحظه طیف گیج کننده ای از احساسات به سرعت وجودم را دربر گرفت . اولین احساس احساس حیرت بود. در این مکان من از هر کوره راهی دور بودم و انتظار کسی را نداشتم. بعد وقتی چشم هایم روی ان پیکر ساکن متمرکز شدند و ان سکون کامل و ان پوست رنگ پریده را دیدند موجی از امید فزاینده وجودم را دربر گرفت. اما وقتی که چشمهایم به روی چهره ای که در زیر موهای تیره ی ان پیکر ناشناخته دیده می شد لغزیدند و چهره ای را که من می خواستم در انجا ندیدند ان موج امید را با بی رحمی تمام سرکوب کردم و مجبور شدم به مقابله با دردی برخیزم که کمابیش با همان سرعت ظهور موج سرکوب شده ی امید به سراغم امده بود.
احساس بعدی من هراس بود؛ این چهره همانی نبود که من برایش غصه ها خورده بودم اما انقدر به من نزدیک بود که بدانم مردی که مقابلم می بینم راه پیمای ره گم کرده ای در میان جنگل نیز نیست.
و سرانجام اخرین احساس من حس شناخت و یاداوری بود.
با لذتی ایخته به حیرت فریاد کشیدم: لورنت!
واکنش من غیرمنطقی بود. شاید باید از ترس در جای خود می ماندم.
اولین باری که با او ملاقات کرده بودم لورنت یکی از اعضای گروه جیمز بود. او در عملیات جیمز برای شکار شرکت نکرده بود-شکاری که طعمه ی ان من بودم- اما تنها دلیل او وحشت بود چون گروه دیگری که بزرگتر و قوی تر از گروه انها بود از من مراقبت می کرد. شاید اگر چنین نبود او هم رفتار متفاوتی از خودش نشان داده بود و بدون شک نوشیدن خون من هیچ عذاب وجدانی را در او بیدار نمی کرد. البته به احتمال قوی او تغییر کرده بود چون به آلاسکا رفته بود تا با گروه متمدن دیگری از خون آشام ها در انجا زندگی کند یعنی خانواده ی دیگری که بنا به دلایل اخلاقی از نوشیدن خون انسان امتناع می کردند. خانواده ی دیگری شبیه به خانواده ی ... اما به خودم اجازه ندادم که ان نام را در ذهنم تکرار کنم.
آری ترس ممکن بود برای من معنا داشته باشد اما تنها احساسی که به من دست داد خشنودی شدید بود. چمنزار باز هم به مکان جادویی تبدیل شده بود. بدون شک جادوی تیره تر از انچه که انتظارش را داشتم اما به هر حال شکل دیگری از همان جادو بود. حال در اینجا ارتباطی را که جستجو می کردم یافته بودم . دلیلی اگرچه مبهم برای اینکه- جایی در همین دنیایی که من در ان می زیستم - او هم وجود داشت.
لورنت به طور غیر قابل باوری همانگونه بود که اخرین باراو را دیده بودم. فکر می کنم برداشت انسانی و ساده لوحانه ای بود اگر انتظار داشتم او طی یک سال گذشته تغییر کرده باشد. اما البته تغییری وجود داشت... که نمی توانستم به طور دقیق انگشت روی ان بگذارم.
او که حیرت زده تر از من به نظر می رسید گفت: بلا؟
لبخندی زدم و گفتم: پس اسم من یادت مونده.
مسخره به نظر می رسید که من از اینکه خون اشامی نامم را می دانست تا ان حد خوشحال بودم.
او نیشخندی زد و گفت: انتظار نداشتم تورو اینجا ببینم.
و در حالی که هنوز کمی مات و مبهوت به نظر می رسید با گام های بلندی به طرف من امد.
-فکر نمی کنی من باید از دیدن تو تعجب کنم؟ من که همین جا زندگی می کنم. فکر می کردم تو به آلاسکا رفتی.
او در فاصله ی ده قدمی از من ایستاد و سرش را به یک طرف خم کرد. چهره ی او جذاب ترین چهره ای بود که در فاصله ی زمانی ای به اندازه ی ابدیت دیده بودم. من اجزای چهره ی او را با حسی از رهایی که به طور عجیبی حریصانه بود بررسی کردم. اینجا کسی در مقابل من ایستاده بود که لازم نبود در حضور او تظاهر به چیزی کنم... کسی که همه ی چیزهایی را که هرگز نمی توانستم بر زبان بیاورم می دانست.
او با لحن موافقی گفت: حق با توئه. من به آلاسکا رفتم. با این حال باز هم انتظار نداشتم ... وقتی دیدم خونه ی کالن ها تخلیه شده فکر کردم که اونها به جای دیگه ای رفته باشن.
گفتم: اوه
لبم را گاز گرفتم چون ذکر نام ان خانواده باعث شده بود که لبه های زخم نامرئی سینه ام شروع بع تپش کند. لحظه ای طول کشید تا آرامش خود را بازیابم. لورنت با چشمهای کنجکاو منتظر بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#164
Posted: 16 Aug 2012 17:50
سرانجام توانستم بگویم: اونها از اینجا رفتن.
زیر لب گفت: هوم. تعجب می کنم که تورو اینجا تنها گذاشتن. مگه تو یه چیزی مثل حیون خونگی و دست اموز اونها نبودی؟
در چشمهای او نشانی از قصدی برای توهین عمدی به من وجود نداشت.
لبخند تلخی زدم و گفتم: کمابیش همینطور بود.
او گفت: هوم.
و دوباره به فکر فرو رفت.
در همان لحظه بود که متوجه شدم چرا او بیش از حد ظاهر قبلی اش را حفظ کرده بود. بعد از اینکه کارلیسل به ما گفته بود لورنت با خانواده ی تانیا زندگی می کند، من در همان دفعات معدودی که به لورنت فکر کرده بودم، سعی کرده بودم او را مجسم کنم، با همان چشمهای طلایی رنگش که ... کالن ها- با عبور این نام از ذهنم بدنم تکانی خورد- هم داشتند. چشم هایی که ویژگی همه ی خون آشام های خوب بود.
بی اختیار قدمی به سمت عقب برداشتم و او با چشمهای کنجکاوش که رنگ سرخ مایل به تیره ای داشتند ، حرکت من را دنبال کرد.
او پرسید: اونها اغلب به تو سر می زنن؟
هنوز بی تفاوت به نظر می رسید اما بدنش کمی به طرف من متمایل شده بود.
ناگهان صدای نرم مخملی را از حافظه ام شنیدم که گفت: دروغ بگو!
این صدا من را از جا پراند اما نباید از شنیدن ان تعجب می کردم. مگر من حالا در معرض بدترین خطر ممکن قرار نگرفته بودم؟ خطر موتورسیکلت در مقابل خطر هیولایی که در مقابلم ایستاده بود مثل خطر بچه گربه ها بود.
گفتم: گهگاهی.
سعی کردم لحن صدایم شاد و اسوده به نظر برسد. ادامه دادم: البته فاصله ی رفت و امد هاشون به نظر کمی طولانی می اد. می دونی که اونها چقدر راحت حواسشون پرت میشه...
رفته رتفه در دام پرحرفی می افتادم. باید سعی می کردم جلوی زبانم را بگیرم.
او دوباره گفت: هوم. بوی خونه شون که نشون می داد مدت زیادیه که از اون جا رفته ان.
صدای درون سرم با اصرار گفت: تو باید بهتر از اینها دروغ بگی بلا.
سعی کردم: مجبورم به کارلیسل بگم که تورو اینجا دیدم. حتما" از اینکه نتونستن تورو ببینن ناراحت میشن.
بعد وانمود کردم که لحظه ای به فکر فرو رفته ام سپس ادامه دادم: اما شاید بهتر باشه این موضوع رو به... ادوارد نگم. آره اینطور فکر می کنم...
نام او را به سختی بر زبان اورده بودم و در همان حال که این نام را ادا می کردم باعث شد چهره ام درهم برود و چیزی نمانده بود که دروغگویی ام اشکار گردد. به هر صورت ادامه دادم: اون اخلاق عجیبی داره... مطمئنم که خوب یادت می اد. اون هنوز هم نسبت به هرچیزی که به جیمز مربوط باشه حساسیت داره.
چشمهایم را چرخی دادم و یک دستم را با بی اعتنای تکان دادم مثل اینکه همه ی حرف هایی که زده بودم به تاریخ باستان مربوط بود! اما هیجان شدیدی در لحن صدایم موج می زد. نمی دانستم لورنت متوجه شده بود یا نه.
او با لحن دوستانه... اما شکاکی پرسید: واقعا" هنوز حساسیتش سرجاشه؟
جواب کوتاهی به او دادم تا لحن صدایم وحشتم را اشکار نسازد: اوم...هوم.
لورن، گامی به یک طرف برداشت و نگاهی به گوشه و کنار چمنزار کوچک انداخت. اما متوجه بودم که با همان یک گام به من نزدیک تر شده بود. ناگهان صدای درون سرم غرش خفیفی کرد.
با صدایی که خیلی بلند بود پرسیدم: خوب اوضاع منطقه ی دِنالی چطوره؟ کارلیسل گفت که تو با خانواده ی تانیا زندگی می کنی؟
این سوال من او را به تامل واداشت بعد گفت: من خیلی از تانیا خوشم می اد.
مکثی کرد و ادامه داد: و بیشتر از تانیا خواهرش ایرینا رو دوست دارم... مدت های طولانی بود که من جای ثابتی رو برای زندگی نداشتم و حالا از تازگی و مزایای این زندگی جدید لذت می برم. اما محدودیت هایی داره که تحملش سخته... و من در حیرتم که اونها چطور می تونن این محدودیت ها رو برای مدت طولانی تحمل کنن.
بعد، لورنت لبخند مرموزی به من زدو گفت: من گاهی تقلب می کنم.
نمی توانستم اب دهانم را فرو ببرم. پاهایم رفته رفته به سمت عقب متمایل می شدند اما وقتی که چشمهای سرخ او با حرکتی ناگهانی متوجه تکان جزئی پاهایم شدند، در جای خودم خشک شدم.
با صدای ضعیفی گفتم: اوه. جاسپر هم با این قضیه مشکل داره.
صدای درون سرم زمزمه کرد: تکون نخور!
سعی کردم به دستور او عمل کنم. اما کار سختی بود و حس غریزی فرار از خطر غیرقابل کنترل می نمود.
لورنت که علاقمند به نظر می رسید پرسید: واقعا"، برای همین بود که از اینجا رفتن؟
صادقانه جواب دادم: نه. جاسپر توی خونه که باشه بیشتر مراقب رفتارش هست.
لورنت با لحن موافقی گفت: درسته. در مورد من هم همینطوره.
بعد از گفتن این حرف اشکارا گامی به سمت جلو برداشت.
نفس زنان پرسیدم: ویکتوریا بالاخره تونست تورو پیدا کنه یا نه؟
ناامیدانه سعی داشتم تمرکز او را به هم بزنم. این اولین سوالی بود که بی اختیار به ذهن من خطور کرده بود و همین که کلمه ها از دهانم خارج شدند احساس پشیمانی کردم. ویکتوریا- یعنی همان زن مو سرخ شروری که در عملیات جیمز برای شکار من شرکت کرده و بعد ناپدید شده بود- کسی نبود که بخواهم در این لحظه ی خاص و خطیر به او بیاندیشم.
اما این سوال من لورنت را متوقف کرد.
او گفت:آره.
و در حالی که برای برداشتن گام بعدی به سوی من دچار تردید شده بود گفت: در واقع من به اینجا اومدم تا یه لطفی در حق اون زن بکنم.
بعد شکلکی دراورد و ادامه داد: البته فکر می کنم خوشحال نمی شه.
با اشتیاق پرسیدم: از چی خوشحال نمیشه؟
می خواستم او را به ادامه ی صحبت ترغیب کنم.
او نگاه تیره اش را از من دور کرده و به میان درخت ها دوخته بود. من از این حواس پرتی ائ استفاده کردم و قدمی به سمت عقب برداشتم.
او نگاهش را به سوی من بازگرداند و لبخند زد- حالت چهره اش او را به فرشته ی سیه مویی تشبیه کرده بود. بعد با صدایی که شبیه خُرخُر وسوسه کننده ای بود گفت: از اینکه من تورو بکشم!
قدم دیگری به سمت عقب برداشتم. غرش جنون امیز صدای درون سرم، شنیدن صدای لورنت را برایم دشوار کرده بود.
لورنت با بی خیالی ادامه داد: اون می خواست لذت کشتن تو نصیب خودش بشه.اون... اون از دست تو خیلی عصبانیه.
با صدای جیغ مانندی پرسیدم: از دست من؟
سرش را تکان داد و قهقهه ای زد و گفت: می دونم که قضیه تا حدی هم به من برمی گرده اما واقعیت اینه که جیمز جفت ویکتوریا بود و ادواردِ تو جیمز رو کشت.
حتی اینجا در استانه ی مرگ نام اون همچون شیء ناهمواری بود که روی زخم های شفا نیافته ی وجودم کشیده شد.
لورنت از واکنش درونی من بی خبر بود و ادامه داد: به نظر ویکتوریا کشتن تو خیلی بهتر و اسون تر از کشتن ادوارده- تلافی منصفانه ایه، کشتن جفت به خاطر کشته شدن جفت! اون از من خواست تا شرایط اینجا رو برای اون بررسی کنم تا بتونه تصمیم بگیره. تصور نمی کردم که دست پیدا کردن به تو این قدر ساده باشه؛ شاید دیگه نقشه ی ویکتوریا فایده ای نداشته باشه- ظاهرا" دیگه انتقامی که اون فکرشو می کرد، معنی نداره، چون اگه ادوارد تورو اینجا، بدون محافظ، رها کرده و رفته باشه، معلومه که ارزش زیادی براش نداری.
ضربه ی دیگر و زخم دیگری را روی سینه ام حس کردم.
لورنت هیکلش را کمی به طرف من جابه جا کرد و من تلوتلوخوران قدم دیگری به طرف عقب برداشتم.
او اخم کرد و گفت: فکر می کنم اون در هر صورت عصبانی می شه.
با صدای خفه ای گفتم: پس چرا منتظر اون نمی مونی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#165
Posted: 16 Aug 2012 17:50
نیشخند شرورانه ای اجزای صورت زیبای او را درهم ریخت. گفت: تو موقع بدی به تور من خوردی بلا! من برای انجام ماموریت ویکتوریا به اینجا نیومدم- من در حال شکار بودم! خیلی تشنمه و بوی تو... خیلی اشتها اوره... دهنو اب می اندازه!
لورنت با خشنودی به من نگاه کرد شاید از نظر او این نگاهی تحسین امیز بود.
توهّم زیبای ذهنم فرمان داد: تهدیدش کن.
صدا امیخته با نگرانی بود.
مطیعانه زمزمه کردم: اون می فهمه کار تو بوده. با این کار خودتم جون سالم به در نمی بری.
-چرا که نه؟
حالا لبخند لورنت پهن تر شده و او نگاه تیره اش را به شکاف کوچک میان درخت ها دوخته بود. ادامه داد: بوی من با بارون بعدی شسته می شه و می ره. هیچ کس بدن تورو پیدا نمی کنه- تو فقط مفقود شده قلمداد می شی، مثل خیلی از انسان های دیگه. دلیلی نداره ادوارد به یاد من بیوفته، البته اگه اصلا" براش اهمیتی داشته باشه که در این باره تحقیق کنه. فقط بذار بهت اطمینان بدم که من هیچ خصومت شخصی با تو ندارم، بلا. فقط تشنه هستم و بس!
صدای توهم ملتمسانه در ذهنم پیچید: التماس کن.
نفس زنان گفتم: خواهش می کنم...
لورنت سرش را تکان داد. صورتش مهربان به نظر می رسید. بعد گفت: به حرفم گوش کن بلا. تو خیلی خوش شانس هستی که من تورو پیدا کردم.
در حالیکه با تردید قدمی به عقب برمی داشتم زمزمه کردم: واقعا"؟
او با لحن شاد و بی قید و بندی گفت:آره.
صدایش اطمینان بخش بود. ادامه داد: من خیلی سریع عمل می کنم. تو اصلا" احساس درد نمی کنی، قول می دم. اوه، البته بعدا" در این مورد به ویکتوریا دروغ می گم؛ بهش می گم که تورو با شکنجه کشتم. فقط برای اینکه به اون ارامش بدم.اما اگه تو می دونستی که اون چه نقشه ای برات کشیده، بلا...
سرش را با حرکت اهسته ای تکان داد کمابیش بیزار به نظر می امد. بعد گفت: قسم می خورم که اگه می دونستی اون چه خوابی برات دیده الآن به خاطر شکار شدن به دست من از من تشکر هم می کردی!
با وحشت به او خیره شدم.
او نسیمی را که تارهای موهایم را به جنبش واداشته و بعد به طرف او وزیده بود، بویید و تکرار کرد: اشتها اوره.
و در همان حال نفس عمیقی کشید.
به یاد بهار گذشته افتادم و درحالی که بدنم منقبض می شد، نگاهم به اطراف پر کشید. و پژواک غرش خشمگینانه ی ادوارد را در قسمت پشت مغزم شنیدم. نام او تمام دیوارهای را که در ذهنم برای زندانی کردن ان ساخته بودم درهم شکست. ادوارد، ادوارد، ادوارد. قرار بود من بمیرم. دیگر چه اهمیتی داشت که من از اندیشیدن به او دوری کنم. ادوارد، به تو عشق می ورزم.
از میان چشم های تنگ شده ام لورنت را دیدم که در میان عمل بازدم مکثی کرد و سرش را با حرکتی ناگهانی به سمت چپ چرخاند. از اینکه نگاهم را از او برگیرم و جهت نگاهش را دنبال کنم وحشت داشتم. اما می دانستم که او برای غلبه بر من نیازی به پرت کردن حواسم یا استفاده از هر حقه ی دیگری نداشت. وقتی که او به ارامی از من فاصله گرفت احساس اسودگی امیخته به حیرتی به من دست داد.
او گفت: باورم نمیشه.
صدای او جچنان اهسته بود که من به زحمت ان را شنیدم.
بعد دیگر مجبور شدم نگاه کنم. چشمهایم چرخی در چمنزار زدند تا دلیل وقفه ای را که چند لحظه ای را به عمر من افزوده بود بیابند. ابتدا چیزی ندیدم و نگاه خیره ام دوباره به روی چهره ی لورنت برگشت. حالا او چشمهایش را به عمق جنگل دوخته و سرعت بیشتری در حال عقب نشینی بود.
و بعد... ان را دیدم؛ شبح سیاه بزرگی که از میان درختان بیرون امده و به سایه ای شبیه بود و به حالت تهدید امیزی به ارامی به سوی خون اشام می امد. بسیار بزرگ بود- بلندی قامت اسب را داشت اما بسیار تنومندتر و عضلانی تر از یک اسب بود. ناگهان پوزه ی درازش باز شد و ردیفی از دندان های نیش دشنه مانند را نمایان ساخت. غرش وحشتناکی از میان دندان ها بیرون امد و همچون صدای تُندری که طول بکشد، چمنزار را به لرزه انداخت.
همان خرس... فقط با این تفاوت که هیچ شباهتی به خرس نداشت! با این حال، بدون شک این هیولای سیاه همان موجودی بود که با عث ان همه نگرانی شده بود. از فاصله ی دور هر کسی ممکن بود چنین هیولایی را خرس عظیم الجثه ای بپندارد. چه موجود دیگری می توانست چنین بدن پهن و چنین هیکل تنومندی داشته باشد!؟
پیش تر آرزو کرده بودم که ان را از فاصله ی دوری ببینم. اما حالا ان خرس... یا این هیولا... در فاصله ی سه متری من روی علف های سطح جنگل به ارامی پیش می امد و به خون اشام نزدیک می شد.
صدای ادوارد زمزمه کرد: از جات جُم نخور.
نگاه خیره ام را به موجود هیولا مانند دوختم. ذهنم از پیدا کردن نامی برای ان عاجز بود. شکل پیکرش و طرز راه رفتنش به وضوح شبیه سگ سانان بود. در حالی که از وحشت خشکم زده بود، فقط می توانستم یک حدس بزنم. گرگ! اما هرگز تصور نکرده بودم که گرگی بتواند تا به ان حد رشد کند.
غرش دیگری از گلوی حیوان خارج شد و صدای ان لرزه بر اندامم انداخت.
لورنت در حال عقب نشینی به طرف درخت های حاشیه ی چمنزار بود و حالا علاوه بر هراس فلج کننده گیجی و سرگشتگی نیز وجودم را دربر گرفته بود. چرا لورنت در حال عقب نشینی بود؟ چه دلیلی ممکن بود باعث وحشت یک خون اشام از یک حیوان بشود؟ اما لورنت وحشت زده بود. چشمهای او از ترس گشاد شده بودند مثل چشمهای من.
گویی قرار بود سوال من پاسخ داده شود. زیرا ناگهان معلوم شد که گرگ هیولا تنها نبود. در هر دو طرف او دو گرگ عظیم الجثه بی هیچ صدایی وارد چمنزار شدند. یکی از انها رنگ خاکستری تیره ای داشت و دیگری قهوه ای بوداما بلندی قامت هیچکدام از این دو به گرگ اول نمی رسید. گرگ خاکستری از میان درختها بیرون امد و تنها دو یا سه متر با من فاصله داشت. چشمهایش به لورنت دوخته شده بود. قبل از انکه بتوانم کوچکترین واکنشی نشان بدهم دو گرگ دیگر هم ظاهر شدند. حالا انها پنج قلاده گرگ بودند که طرز ایستادنشان به شکل
V بود! درست مثل شکل پرواز غازهایی که به سمت جنوب مهاجرت می کنند! به این ترتیب گرگی که رنگ قهوه ای مایل به قرمز داشت و اخر از همه از میان بوته ها بیرون امده بود نزدیک ترین هیولا به من بود.
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به عقب جهیدم- که ابلهانه ترین کاری بود که ممکن بود انجام دهم. دوباره در جایم میخکوب شدم و منتظر ماندم تا گرگ ها به طرف من که طعمه ی ضعیف و سهل الوصولی بودم برگردند. برای چند لحظه آرزو کردم که لورنت از راه برسد و ان گله ی گرگ را پراکنده کند- حتما" برای او کار بسیار اسانی بود. با خود اندیشیدم از میان دو راهی که پیش رویم بود بدون شک طعمه ی گرگ ها شدن گزینه ی بدتری بود.
نزدیک ترین گرگ به من که رنگ قهوه ای مایل به قرمزی داشت با صدای نفس نفس زدن من سرش را کمی برگرداند.
چشمهای گرگ تیره و نزدیک به سیاه بودند. گرگ مدتی به من خیره شد؛ چشمهای تیره ی او هوشمندتر از ان بودند که به یک حیوان تعلق داشته باشند!
همچنان که گرگ به من خیره شده بود، ناگهان به یاد جاکوب افتادم-باز هم با حسی از خوشحالی به خاطر اینکه او را به خطر نیانداخته بودم. حداقل من تنها به اینجا امده بودم به این چمنزاری که همچون قصه های دیو و پری پر از هیولاهای تیره بود. حداقل جاکوب دیگر نمی مرد. حداقل دیگر مرگ و زندگی او در دستان من نبود.
بعد زوزه ی خفیف دیگری که از سینه ی رهبر گروه بیرون می امد، گرگ قهوه ای را بران داشت تا سرش را با حرکتی شلاقی به طرف لورنت برگرداند.
لورنت با حیرت و هراس اشکاری به گله ی گرگ های هیولا خیره شده بود. این اولین چیزی بود که متوجه شدم. اما وقتی که لورنت بی هیچ هشداری چرخی زد و در میان درخت ها ناپدید شد، هاج و واج ماندم.
او فرار کرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#166
Posted: 16 Aug 2012 17:51
گرگ ها در یک چشم به هم زدن در تعقیب او بودند. انها با پرش های قدرتمندانه و حیرت اوری از روی علف ها می جهیدند و با انچنان صدای بلند و هولناکی می غریدند و زوزه می کشیدند که دست های من بی اختیار بالا رفت و گوش هایم را پوشاند. با ناپدید شدن گرگ ها در میان جنگل هیاهوی وحشتناکشان با سرعت عجیبی محو شد.
و بعد... من دوباره تنها مانده بودم.
زانوهایم تاب و توان نگه داشتنم را نداشتند. روی دست هایم به زمین افتادم و هق هق گریه ای را در گلویم احساس کردم. می دانستم که باید از انجا بروم همان موقع هم باید می رفتم. معلوم نبود گرگ ها تا چه زمانی لورنت را تعقیب می کردند ممکن بود بعد از ان دوباره به سراغ من بیایند. شاید هم لورنت به طرف انها برمی گشت. ایا ممکن بود کخ لورنت اولین کسی باشد که به جستجوی من می اید؟
ابتدا نمی توانستم تکان بخورم؛ بازوها و پاهایم می لرزیدند و نمی دانستم چگونه باید بلند شوم و روی پاهایم بایستم.
ذهن من نمی توانست خودش را از چنگال وحشت برهان... وحشتی که با گیجی و سرگشتگی درهم امیخته بود
نمی تواتستم چیزی را که چند دقیقه پیش دیده بودم،درک کنم.
یک خون آشام نباید به آن شکل از دست گرگ هایی که فقط بزرگ تر از حد معمول بودند،می گریخت.دندان های آن ها در مقابل پوست گرانیتی او چه فایده ای ممکن بود داشته باشند؟
لورنت می توانست با شکار آن ها و کندن پوست هایشان بستر خواب مناسبی برای خودش فراهم کند.حتی اگر اندازه غیرعادی آنها باعث شده بود که از چیزی نترسند،بازهم تعقیب لورنت به وسیله آنها نمی توانست معنایی داشته باشد.
شگ داشتم که پوست مرمرین و یخی او بویی شبیه به غذا داشته باشد.چرا آن گرگ ها از طعمه خون گرم وضعیفی همچون من چشم پوشی کرده و به تعقیب لورنت رفته بودند؟
قادر به درک این موضوع نبودم.
نسیم سردی در میان چمنزار وزیدن گرفت و علف ها را به چنان جنبشی درآورد که گویی چیزی در میانشان حرکت می کرد.
به زحمت به روی پاهایم ایستادم و با این که باد بی آزاری بر من می وزید به طرف عقب رفتم.بعد در حالی که تلو تلو می خوردم برگشتم و با شتاب به میان درخت ها دویدم.
چند ساعت بعدب با هراس زیادی سپری شدند.سه بار سعی کردم از میان درخت ها بگریزم گویی همه مسیر ها دوباره به چمنزار منتهی می شد.
ابتدا توجهی به جایی که به طرف آن می دویدم نداشتم و ذهنم فقط متوجه چیزی بود که از آن فرار می کردم.تا زمانی که به خودم بیایم و به یاد قطب نما بیفتم در اعماق جنگل نا آشنا و خوفناک گم شده بودم.دست هایم با چنان شتی می لرزیدند که مجبور شدمبرای خواندن قطب نما آن را روی زمین گل آلود بگذارم.هر چند دقیقه یک بار مجبور می شدم آنرا روی زمین بگذارم و با نگاه کردن به آن از پیشروی خودم به سمت شمال اطمینان حاصل کنم.وقتی توقف می کردم و صداهای اطراف در صدای شلپ شلپ پاهای سرسیمه من محو نمی شدند،می توانستم خش خش نجواگونه موجودات ناپیدایی را که لا به لای علف های و روی برگ ها می خزیدند،بشنوم.
قارقار کلاغی باعث شد که طرف عقب بجهم و به تنه قطور صنوبر جوانی برخوردکنم.بازوهایم خراشیده و موهایم به شیره درخت آغشته شد.فرار سریع سنجابی به بالای یک درخت شوکران باعث شد.چنان جیغی بکشم که گوش های خودم به درد بیایند.
سر انجام شکافی در میان درخت های پیش رویم ظاهر شد.وارد جنگل خالی شدم.در حدود 1.5 کیلومتری جنوب محلی بودم که اتومبیلم رو ترک کرده بودم.با وجود خستگی مفرط ان قدر به نرمی در کنار جنکل دویدم تا به اتومبیل رسیدم.تا موقعی که بتوانم وارد اتومبیل شوم و روی صندلی بشینمهق هق گریه ام دوباره شروع شده بود.قبل از این که بتوانم سوئیج را از جیبم در بیاورم با سراسیمگی زیادی هردو قفل اتومبیل را به طرف پایین فشار دادم.صدای غرش اتومبیل آرامش بخش بود و یه من کمک کرد در حالی که با بیش ترین سرعت ممکن اتومبیلم به سمت بزرگراه می رفتم.اشک هایم را کنترل کنم.
حالا آرام تر شده بودم.اما وقتی به خانه رسیدم دردسر دیگری در انتظارم بود.کروزر چارلی در ورودی خانه پارک شده بود-متوجه نشده بودمکه چقدر دیروقت بود.هوا دیگر تاریک شده بود.
وقتی در جلویی خانه را محکم پشت سرم بستم و با عجله کلید را داخل قفل چرخاندم چارلی صدا زد:بلا؟
با صدای لرزانی گفتم:بله من هستم.
با فریاد خشمگینانه ای گفت:کجا بودی؟ و بعد با چهراه ای غضبناک از آستانه آشپزخانه بیرون امد.
مردد بودم.احتمالا چارلی به خانه آقای استانلی تلفن کرده بود.بهتر بود واقعیت را به او می کفتم.
رفته بودم راهپیمایی.
چشم هایش تنگ شدند،بعد گفت:پس رفتن به خونه جسیکا جی شد؟
امروز حوصله درس خوندن نداشتم.
چارلی بازوهایش را روی سینه اش فرو برد و کفت:گمون کنم که از تو خواسته بودم که وارد جنگل نشی.
آره می دونم نگران نباش دیگه این کارو نمی کنم.
بعد از کفتم این خرف لرزیدم.به نظر می رسید که چارلی تازه من را دیده باشد.یادم امد که بخشی از آن روز را روی زمین جنکل گذرانده بودم.حال خوشی نداشتم.
چارلی با لحن مصرانه ای پرسید:چه اتفاقی افتاد؟
باز هم به این نتیحه رسیده بودم که گفتم حقیقت یا خداقل بخشی از آن بهترین راه ممکن بود.بیش از آن شوکه بودم که بتوانم وانمود کنم که روز آرام و بی ماجرایی را در میان گل ها و گیاهان زیبا و حیوانات مهربان جنکل گذرانده بودم!
گفتم:من اون خرس رو دیدم.
سعی کرده بودم این را با لحن آرامی بگویم اما صدایم بلند و لرزان بود.ادامه دادم:اما اون یه خرس نیست یه نوع گرگه 5 تا هم هستن.یکی از اونا سیاه و بزرگه یکی دیگه خاکستری.یکی هم قهوه ای مایل به قرمز.....
چشم های چارلی از وحشت گرد شده بود.با گلم های بلند به سوی من آمد و قسمت بالای شانه ام را محکم چسبید.پرسید:حالت خوبه؟
سرم با تکان اندکی بالا رفت.
به من بگو، چه اتفاقی افتاد؟
اون گرگ ها هیچ توجهی به من نکردن،اما بعد از اینکه دور شدن و رفتن من دویدم و بار ها زمین خوردم.
او شانه هایم را رها کرد و بازوهایش را دور من پیچید. برای لحظه ای طولانی چیزی نگفت.بعد زمزمه کرد:گرگ ها.
چی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#167
Posted: 16 Aug 2012 17:51
جنکلبان ها گفتم که جای پا ها نمی تونه مال یه خرس باشه.اما آخه گرگ ها نمی تونن جای پاهایی به آن بزرگی ....
اینها گرگ های خیلی بزرگ هستن.
گفتی چند تا از اونها رو دیدی؟
5 تا
چارلی سرش را تکان داد و با نگرانی چهراه اش را درهم کشید.سرانجام با لحنی که جای هیچ بحثی برای من نمی گذاشت،گفت:دیگه از راه پیمایی خبری نیست.
با اشتیاق قول دادم:اشکالی نداره.
چارلی به اداره پلیس تلفن کرد تا درمورد آنچه من دیده بودم،گزارش بدهد.از گفتن دقیق محلی که گرگ ها را دیه بودم کمی طفره رفتم و ادعا کردم که من در کوره راهی بودم که به سمت شمال می رفت.نمی خواستم پدرم بفهمد که من برخلاف خواسته او تا چه حد در اعماق جنگل پیش رفته بودم. و مهم تر این که نمی خواستم کسی در اطراف جایی که لورنت ممکن بود در جست و جوی من باشد،پرسه بزند.فکر کردن به این موضوع باعث شد که احساس تهوع کنم.
وقتی چارلی گوشی را گذاشت،از من پرسید:گرسنه ای؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم اما در همان لحظه چیزی نمانده بود که از شدت گرسنگی غش کنم.تمام روز رو چیزی نخورده بودم.
به چارلی گفتم:فقط خیلی خسته ام.
و بعد به طرف پله ها برگشتم.
چارلی گفت:هی.
ناگهان لحن صدایش دوباره مشکوک به نظر می رسید:گفتی جیکوب برای تمام روز یه جایی رفته بود؟
گفتم:این چیزیه که بیلی به من گفت.سئوال چارلی من را گیج کرده بود.
او حدود یه دقیقه با دقت به چهره من نگاه کردو بعد گویا از آنچه که می دید خشنود شد.
اوفقط گفت:هاه.
با سماجت پرسیدمچطور مگه؟به نظرم می آمد او خواسه بود به من بفهماند که علاوه بر دروغ کفتن در مورد درس خواند با جسیکا آن روز صبح دروغ دیگری هم به او گفته بودم.
چارلی گفت:خوب راستش وقتی با ماشین دنبال هری رفته بودم،جیکوب رو با چند تا از دوست هاش جلوی فروشگاه دهکده لاپوش دیدم.براش دست تکون دادم و بهش سلام کردم اما اون.... خوب فکر می کنم منو ندید.شاید هم سرش به صحبت با دوستاش گرم شده بود.اون حالت عجیبی داشت،مثل اینکه چیزی ناراحتش کرده باشه و .....کمی هم عوض شده.مثل اینکه اون لحظه به لحظه در خال رشد کردن باشه!هردفعه که من اونو می بینم گنده تر از قبل شده.
گفتم:بیلی به من گفت که جیک و دوستاش می خواستن برای دیدن فیلم به پورت آنجلس برن.شاید اونجا جلوی فروشگاه منتظر کسی بودن.
چارلی سری تکان داد و گفت:اوه.بعد به طرف آشپزخانه راه افتاد.
من وسط حال ایستاده بودم و جیکوب را در حالی که مشغول بحث کردن با دوستانش بود،مجسم کردم.شاید در مورد پیوستن امبری به گروه سام،با او بحث کرده بود.شاید به خاطر همین بود که امروز نخواسته بود من را ببیند_اگر بحث او با امبری ،برای کمک به او بود من خوشحال بودم.
قبل از اینکه به اتاق خودم بروم قفل درها را وارسی کردم.کار احمقانه ای به نظر می رسید.واقعا یک قفل ناچیز چه کمکی می توانست به من بکند؟آن هم با هیولاهایی که من بعد از ظهر همان روز دیده بودم؟با خودم فکر کردم که دستگیره در برای ممانعت از ورود گرگ ها کافی بود،چون آن ها برای باز کردن دستگیره به انگشت شست نیاز داشتند که البته فاقد آن بودند.اما اگر لورنت به اینجا می آمد....یا.....ویکتوریا.....اوخ خدایا!
روی تختم دراز کشیدم.اما بدنم چنان لرزشی داشتکه امیدی برای به خواب رفتن نداشتم.زیر لحاف بدنم را جمع کرده بودم و به واقعیت های هولناکی می اندیشیدم.
کاری از من ساخته نبود.هیچ اقدام احتیاطی وکود نداشت که بتوانم ان را انجام دهم.جایی برای ظنهان شدن من وجود نداشت.کسی نبود که به یاری ام بشتابد.
پیجش تهوع آور معده ام به من یادآوری کرد که وضع بدتر از حد تصورم است.
چون همه آن واقعیت های هولناک شامل چارلی هم می شد.پدرم که در اتاق دیگری در همان خانه خفته بود.فقط به اندازه یک تار مو با خطری که روی من متمرکز شده بود،فاصله داشت.ممکن بود بوی من آن هیولا هارا به آنجا بکشاند،خواه من آنجا بودم،خواه نه.
لرزش های بدنم آن قدر ادامه یافت که سرانجام داندان هایم به می خوردند.
برای آرام کردن خودم،چیز ناممکنی را مجسم کردم:مجسم کردم که گرگ های بزرگ خودشان را به لورنت می رسانند و او را که موجودی فناناپذیر و جاودانه بود مثل انسانی عادی از هم می درند.با وجود پوچی چنین تصوری ،احساس ارامش کردم.اگر گرگ ها به او دست می یافتند او دیگر به ویکتوریا نمی توانست بگوید که من در خانه پدرم تنهای تنها بی یار و یاور هستم.اگر لورنت به نزد ویکتوریا باز نمی گشت،ممکن بود آن زن شرور فکر کن دکه کالن ها هنوز از من محافظت می کنند.آه!اگر فقط آن گرگ ها می توانستند در چنین نبردی پیروز شوند.....
خون آشام های هوب من هرگز بازنمی گشتند،چقدر آرامش بخش بود که تصور کنم،خون آشام های شرور هم برای همیشه محو شوند.
پلک هایم را محکم به هم فشار دادم و در انتظار خواب ماندم_کمابیش مشتاقانه انتظار شروع کابوسم را می کشیدم.آن کابوس بهتر از چهره جذاب و رنگ پریده ای بود که حالا از پشت پلک های بسته ام به من لبخند می زد!اوه،ادوارد!
در خیال خودم،چشم های ویکتوریا را می دیدم که از شدت تشنگی به تیرگی گراییده بودند،اما نوعی حس پیش بینی کننده آنها را به درخشش واداشته بود!لب های او از فرط لذت به طرف بالا برگشته و دندان های براقش را نمایان ساخته بودند.موهای سرخش همچون آتش فروزان بود و نسیمی نامرئی آنها را در اطراف چهره وحشیانه اش آشفته می کرد.
کلمات لورنت در ذهننم طنین انداز شدند:اگه فقط می دونستی که اون چه نقشه ای برات کشیده ....
مشتم را روی دهانم فشار دادم تا مانع از جیغ کشیدنم شود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#168
Posted: 16 Aug 2012 17:52
فصل 11
فرقه
هر زمان که چشمهایم را به روی نور صبحگاهی باز می کردم و متوجه می شدم که یک شب دیگر هم زنده بوده ام، حیرت زده می شدم.بعد از رهایی از حیرت قلب من به شدت به تپش می افتاد و کف دستهایم عرق می کردند در واقع تا موقعی که از خواب بیدار نمی شدم و یقین پیدا نمی کردم که چارلی هم جان سالم به در برده است نمی توانستم نفس بکشم.
می دانستم که او نگران است- من را می دید که با هر صدای بلندی از جا می پرم یا اینکه بدون هیچ دلیلی- البته از نظر او- صورتم ناگهان سفید می شود. از پرسشهایی که گاهی می پرسید به نظر می رسید که از غیبت دایمی جاکوب ناراحت است.
وحشتی که همیشه بر افکارم حاکم بود اغلب من را نسبت به این واقعیت غافل می کرد که هفته ی دیگری گذشته بود... و جاکوب هنوز به من تلفن نکرده بود. اما وقتی که توانستم روی زندگی عادی خودم متمرکز شوم- البته اگر واقعا" می شد زندگی من را عادی دانست- این موضوع مرا ناراحت می کرد.
به شدت برای او دلتنگی می کردم.
قبل از اینکه به این وحشت احمقانه دچار شوم به اندازه ی کافی تنهایی کشیده بودم. حالا بیش از هر وقت دیگری دلم برای خنده ی بی خیال و نیشخند واگیردار او تنگ شده بود. به امنیت تعمیر گاه خانگی او احتیاج داشتم و دلم می خواست دست گرم او دور انگشت های سردم بپیچد.
تا حدی انتظار داشتم که روز دوشنبه زنگ بزند. اگر در مورد اِمبری پیشرفتی حاصل شده بود، نباید جاکوب ان را به من می گفت؟ دلم می خواست باور کنم که نگرانی او برای دوستش همه ی وقت او را گرفته بود، تا اینکه فکر کنم او من را به فراموشی سپرده است.
روز سه شنبه به او تلفن کردم اما هیچ کس جواب نداد. ایا خطوط تلفن هنوز مشکل داشتند؟ یا اینکه بیلی دستگاه نمایشگر شماره ی تماس گیرنده، خریده بود؟
روز چهارششنبه هر نیم ساعت یک بار به انجا زنگ می زدم و این کار را تا کمی بعد از ساعت یازده شب ادامه دادم تا اینکه دیگر از شنیدن صدای گرم جاکوب ناامید شدم.
روز پنج شنبه جلوی خانه ی چارلی در اتومبیلم نشسته بودم- و قفل درها را به پایین فشار داده بودم- و مدت یک ساعت تمام سوئیچ در دستم بود. با خودم کلنجار می رفتم و سعی داشتم خودم را برای سفر سریعی به لاپوش متقاعد کنم، اما نمی توانستم این کار راا بکنم.
می دانستم که حالا لورنت پیش ویکتوریا برگشته بود. اگر به لاپوش می رفتم ممکن بود حداقل یکی از انها را به انجا بکشانم. اگر وقتی جاکوب در ان حوالی بود انها به من بر می خوردند چه اتفاقی می افتاد؟ با اینکه از دوری جاکوب خیلی ناراحت بودم می دانستم که برای او بهتر است از من دوری کند چون برایش خطر کمتری داشت.
خیلی بد بود که من نمی توانستم راهی برای سالم نگه داشتن چارلی پیدا کنم. شب هنگام بیش از هر زمان دیگری احتمال داشت که انها به جستجوی من بیایند و من به چه زبانی می توانستم چارلی را بیرون از خانه نگه دارم؟ اگر واقعیت را به او می گفتم ممکن بود من را به تیمارستانی بفرستد تا در اتاقی با دیوارهای عایق پوش تحت مراقبت باشم. حتی اگر فکر می کردم که زندانی شدن من در چنین جایی چارلی را از خطر دور نگه می دارد ان را تحمل می کردم که هیچ، به استقبال ان هم می رفتم. اما احتمالا ویکتوریا قبل از هرجتی دیگری به خانه ی چارل می امد تا مرا بیابد. شاید اگر او من را در اینجا پیدا می کرد به همین مقدار بسنده می نمود- شاید وقتی کارش با من تمام می شد از انجا می رفت.
بنابراین نمی توانستم بگریزم. اگر هم می توانستم کجا باید می رفتم؟ پیش رنی؟ فکر اینکه سایه های مرگبار تعقیب کننده ام را به دنیای امن و افتابی مادرم بکشانم تنم را به لرزه می انداخت. نه! من هرگز حاضر نبودم او را به این شکل به خطر بیندازم.
نگرانی به تردیج سوراخی در معده ام ایجاد می کرد. به زودی تعداد این سوراخ ها بیشتر می شد.
ان شب چارلی لطف دیگری به من کرد و دوباره به هری زنگ زد تا بداند بیلی و جاکوب بلک از شهر خارج شده اند یا نه. هری گزارش داد که شب چهارشنبه بیلی در جلسه ی شورای قبیله حاضر بوده اما هیچ حرفی در مورد رفتن از شهر نزده است. چارلی از من خواست تا خودم را ازار ندهم... جاکوب اگر فرصتی پیدا می کرد مکن بود با من تماس بگیرد.
بعدازظهر جمعه وقتی با اتومبیلم از مدرسه به خانه باز می گشتم ناگهان ان اتفاق افتاد.
من به مسیر اشنای همیشگی ام توجهی نداشتم و اجازه داده بودم غرش موتور مغزم را پر کند و نگرانیهایم را فرونشاند که ناگهان ضمیر ناخوداگاهم حکمی صادر کرد که گویا مدتی بدون اطلاع من روی ان کار کرده بود.
همین که از حکم صادر شده ی ضمیر ناخوداگاهم اطلاع یافتم، از اینکه زودتر متوجه این موضوع نشده بودم، احساس حماقت کردم. درست بود که چیز های زیادی ذهنم را مشغول کرده بودند- انتقام، خون اشام های نگران، گرگ های جهش یافته ی غول پیکر، حفره ای با لبه های ناهموار در سینه ام- اماوقتی که مدارک و شواهد را کنار هم گذاشتم حقیقت به نحو خجالت اوری واضح و روشن بود.
جاکوب از من دوری می کرد. چارلی می گفت که او حالت عجیبی پیدا کرده است و ناراحت به نظر می رسد... به اضافه ی جواب های مبهم و بی فایده ی بیلی.
خدایا! من دقیقا" می دانستم که چه اتفاقی برای بیلی افتاده است.
کار، کارِ سام اولی بود. حتی کابوس هایم سعی کرده بودندکه این حقیقت را به من بگویند. سام بر جاکوب تسلط یافته بود! همان اتفاقی که برای سایر پسرهای ان منطقه می افتاد، برای دوست من هم روی داده و او. را از من ربوده بود. او به درون فرقه ی سام کشیده شده بو.د.
احساس سریعی به من گفت که او هرگز من را رها نکرده است.
اتومبیلم را جلوی خانه پارک کردم تادرجا کار کند. چه باید می کردم؟ خطرهای مختلف را با هم مقایسه کردم.
اگر به جستجوی جاکوب می رفتم، احتمال اینکه ویکتوریا یا لورنت من را در کنار او بیابند افزایش می یافت.
اگر به جستجوی او نمی رفتم، سام هرچه بیشتر جاکوب را به درون گروه ترسناک و اجباری خود می کشید. اگر زود اقدام نمی کردم شاید برای همیشه دیر می شد.
یک هفته گذشته بود و هنوز هیچ خون اشامی به سرلغ من نیامده بود یک هفته زمان خیلی زیادی برای برگشتن انها بود بنابراین من برای انها در اولویت نبودم. همان طور که پیش تر نتیجه گیری کرده بودم، احتمال اینکه شب هنگام به سراغ من بیایند، بیش از هر احتمال دیگری بود؛ احتمال اینکه انها تا منطقه ی لاپوش دنبال من بیایند، بسیار کمتر از احتمال از دست دادن جاکوب و جذب کامل او بوسیله ی سام بود.
این اقدام من ارزش رفتن به جاده ی جنگلی خلوت را داشت. رفتن من به انجا بیهوده نبود، برای این نبود که ببینم در انجا چه اتفاقی می افتد، خوب می دانستم که در انجا چه خبر است؛ رفتن به انجا برای من حکم یک ماموریت نجات را داشت.می خواستم با جاکوب حرف بزنم- و اگر مجبور می شدم او را می ربودم! زمانی در گذشته یکی از برنامه های پی بی اس را در تلویزیون دیده بودم که موضوعِ ان ، پاک کردن اطلاعات غلط از ذهن افرادی بود که شستشوی مغزی شده بودند. بدون شک، برای جاکوب هم درمانی وجود داشت.
تصمیم گرفتم ابتدا به چارلی تلفن کنم. شاید اتفاقی که در لاپوش می افتاد، موضوعی بود که پلیس باید در ان مداخله می کرد. با سرعت وارد خانه شدم. می خواستم هرچه زود تر برگردم و به طرف جاده ی جنگلی راه بیفتم.
در اداره ی پلیس چارلی خودش گوشی را برداشت.
-چارلی سوان.
-پدر، بلا هستم.
-مشکلی پیش اومده؟
این بار نمی توانستم با فرضیه ی مصیبت بار چارلی مخالفت کنم. صدایم می لرزید.
گفتم: من نگران جاکوب هستم.
او که از این موضوع غیرمنتظره متعجب شده بود پرسید:چرا؟
-فکر می کنم... فکر می کنم اتفاق عجیبی داره تو منظقه ی لاپوش می افته. جاکوب به من حرفهای عجیبی رو در باره ی پسرهای هم سن و سال خودش گفته بود. حالا خودش هم داره مثل اونها رفتار می کنه و من خیلی می ترسم.
او لحن خود را به لحن تخصصی و پلیسی تغییر داد و گفت: مثلا" چه جور حرفهایی؟
امیدوار کننده بود؛ تا اینجا که حرفهایم را جدی گرفته بود.
-اول اینکه خیلی می ترسید و بعد اینکه رفته رفته از من فاصله می گرفت و حالا... می ترسم که اونم عضوی از اون گروه خلافکار عجیب شده باشه، یعنی گروه سام... سام اولی.
چارلی که دوباره حیرت کرده بود تکرار کرد: سام اولی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#169
Posted: 16 Aug 2012 17:54
-آره.
وقتی چارلی به من جواب داد، صدایش ارام تر شده بود: فکر می کنم موضوع رو اشتباه فهمیدی بلا. سام اولی جوون خیلی خوبیه. البته حالا دیگه برای خودش مردی شده. حتما شنیدی که بیلی گاهی در باره ی اون حرف می زنه. اون واقعا" کارهای عجیبی رو با نوجوون های منطقه انجام می ده.اون همون کسیه که...
چارلی جمله اش راا ناتمام گذاشت و حدس می زدم که می خواست به شبی اشاره کند که من درجنگل گم شده بودم. به سرعت پیش دستی کردم و گفتم: پدر اینطور که فکر می کنی نیست جاکوب خیلی از اون وحشت داشت.
چارلی پرسید: ببینم در این مورد با بیلی هم حرف زدی؟
حالا او سعی داشت مرا ارام کند. همین که نام سام اولی را به زبان اورده بودم، او دیگر قضیه را جدی نگرفته بود.
گفتم: بیلی اصلا" نگران نیست.
-خوب، بلا در اینصورت من مطمئنم که مشکلی وجود نداره. جاکوب یه بچه اس. احتمالا" یه جایی داشته پرسه می زده. مطمئنم که حالش خوبه. به هر حال اون که نمی تونه هر دقیقه از وقتش رو با تو بگذرونه.
با اصرار گفتم: این موضوع به من مربوط نمیشه.
اما نبرد را باخته بودم.
چارلی گفت: فکر نمی کنم لازم باشه تو نگران جاکوب باشی. بذار بیلی از اون مراقبت کنه.
-چارلی...
صدایم رفته رفته شبیه به ناله شده بود.
-بلز، همین حالا پرونده های زیادی روی میز من هست. دو تا گردشگر توی یه کوره راه، نزدیکی دریاچه ی هلالی شکل، مفقود شده ان.
بعد با صدایی که نگرانی در ان حس می شد ادامه داد: مشکل گرگ ها دیگه داره از کنترل خارج می شه.
خبر او باعث شده بود که لحظه ای واقعا" مات مبهوت بمانم امکان نداشت که گرگ ها از رویاروییبا لورنت جان سالم به در برده باشند...
پرسیدم: مطمئنی که این اتفاق برای اون دو نفر افتاده؟
-متاسفانه آره عزیزم. این اتفاق افتاده-
بعد با لحن تردید امیزی ادامه داد: دوباره جای پاهایی دیده شده... و این بار، خون هم ریخته شده بود.
گفتم: اوه!
و نتیجه گرفتم که به احتمال قوی برخوردی روی نداده است.
بدون شک لورنت به اسانی گرگ هایی که در تعقیبش بودند قال گذاشته بود، اما چرا؟ رفته رفته انچه که در چمنزار دیده بودم، شکل عجیب تری به خود می گرفت و درک ان ناممکن تر می شد.
چارلی گفت: ببین من واقعا" مجبورم که برم. بلا نگران جِیک نباش. مطمئنم که مشکلی نیست.
با بدخلقی گفتم: باشه.
ناامید شده بودم. حرف های چارلی به یادم اورد که بحران بدتری وجود دارد. اضافه کردم: خداحافظ.
گوشی را گذاشتم.
مدتی طولانی به تلفن خیره شدم. با خودم فکر کردم: عجب وضعی شده!
شماره ی بیلی را گرفتم بعد از دوبار شنیدن صدای بوق، بیلی جواب داد: الو؟
با لحنی شبیه به غرولند گفتم:هی، بیلی .
در حالی که سعی داشتم لحن دوستانه تری داشته باشم ادامه دادم: می شه با جاکوب صحبت کنم؟
جِیک اینجا نیست.
با حیرت پرسیدم: می دونی کجاست؟
-با دوست هاش رفته بیرون.
لحن صدای بیلی محتاطانه بود.
-اوه که اینطور. ببینم با اون دوست هایی که من می شناسم؟ کوئیل؟
می دانستم که تلاشم برای عادی نگه داشتن لحن صدایم چندان موفقیت امیز نبوده است.
بیلی با صدای اهسته ای جواب داد: نه. فکر نمی کنم امروز با کوئیل رفته باشه.
هنوز نمی خواستم اسم سام را بر زبان بیاورم.
پرسیدم: امبری؟
-آره با امبری رفته.
به نظر می رسید که بیلی از پاسخ دادن به این سوال خوشحال تر بود.
همین برای من کافی بود امبری عضوی از گروه سام بود.
گفتم: باشه وقتی برگشت بهش بگو به من زنگ بزنه باشه؟
-حتما حتما مشکلی نیست.
و بعد کلیک. او گوشی را گذاشته بود.
با انکه می دانستم کسی در ان سوی خط صدایم را نمی شنود زمزمه کردم: به زودی می بینمت بیلی.
با اتومبیل به طرف لاپوش راه افتادم و مصمم بودم که منتظر جاکوب بمانم اگر مجبور می شدم تمام شب را بیرون خانه ی بیلی می گذراندم. به مدرسه هم نمی رفتم. دیر یا زود جاکوب مجبور می شد به خانه شان برگردد و وقتی که بر می گشت چاره ای نداشت جز اینکه با من صحبت کند.
ذهنم چنان مشغول و اشفته بود که پیمودن راهی که از ان وحشت داشتم فقط چند ثانیه طول کشیده بود. قبل از انکه انتظارش را داشته باشم رفته رفته از تعداد درخت های جنگل کاسته می شد و می دانستم که به زودی قادر خواهم بود اولین خانه های کوچک منطقه را ببینم.
پسربلند قامتی که کلاه بیسبال بر سر گذاشته بود سمت چپ جاده راه می رفت.
لحظه ای نفس در گلویم بند امد امیدوار بودم برای یک بار هم که شده بخت با من یار باشد و بدون تلاش و سختی بتوانم جاکوب را پیدا کنم.
اما ان پسر در مقایسه با جاکوب بدن بسیار پهن تری داشت و موهای کوتاهش در زیر کلاه مشهود بود. حتی از پشت سر می توانستم بگویم که او کوئیل است. البته هیکل او بزرگتر از زمانی بود که برای اخرین بار دیده بودم. راز رشد پسرهای کوئیلوت چه بود؟ ایا انها از هرمون رشد ازمایشی خاصی استفاده می کردند؟
اتومبیل را به سمت مخالف جاده کشیدم تا در کنار او متوقف شوم. وقتی که او نزدیک شدن صدای غرش اتومبیل را شنید سرش را بلند کرد.
حالت چهره ی کوئیل بیش از انکه باعث حیرتم شود من را به وحشت می انداخت. چهره ی او تیره و ترس اور شده و نگرانی پیشانی اش را چین انداخته بود.
با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: اوه ی بلا.
-سلام کوئیل- حالت خوبه؟
با ترش روی به من خیره شد و گفت: خوبم.
-می تونم تورو تا یه جایی برسونم؟
زیر لب گفت: آره فکر کنم.
بعد از جلوی اتومبیل گذشت و در جلو را باز کرد تا سوار شود.
پرسیدم: کجا بریم؟
-خونه ی من طرف شماله، پشت به پشتِ فروشگاه...
پیش از اینکه بتواند حرفش را تمام کند سوال از دهانم بیرون جست: امروز جاکوب رو دیدی؟
نگاه مشتاقانه ام را به کوئیل دوختم و منتظر جواب او ماندم. پیش از انکه حرفف بزند لحظه ای نگاهش راا از شیبشه ی جلو به بیرون دوخت و سرانجام گفت: از دور دیدمش.
تکرار کردم: از دور؟
-سعی کردم دنبالشون برم- اون با امبری بود.
صدایش اهسته بود و غرش موتور مانع بود که به راحتی ان را بشنوم. بیشتر به طرف او خم شدم.
او ادامه داد: می دونم که اونها منو دیدن اما بعد، برزگشتن و میون درخت ها ناپدید شدن. فکر می کنم که اونها تنها نبودن- فکر می کنم سام و دار و دسته اش هم اونجا بودن. یک ساعتی می شد که من توی جنگل می گشتم و با فریاد صداشون می زدم. تازه جاده رو پیدا کزده بودم که تو با ماشینت از راه رسیدی.
در حالی که دندان هایم را به هم می ساییدم و کلمه ها را به زحمت ادا می کردم گفتم: پس سام به اون مسلط شده.
کوئیل به من خیره شد و گفت: پس تو هم خبر داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم: جیک به من گفته بود... پیش تر از این.
کوئیل تکرار کرد: پیش تر!
و بعد آهی کشید.
پرسیدم: یعنی حالا دیگه جاکوب به بدی اونهای دیگه شده؟
-اون هیچ وقت از کنار سام دور نمی شه.
بعد از گفتن این حرف کوئیل سرش را برگرداند و اب دهانش را از پنجره بیرون انداخت.
پرسیدم: قبلش چی؟ اون از همه دوری می کرد؟ ناراحت بود؟
کوئیل با صدای آهسشته و گرفته ای گفت: آره اینطور شده بود ولی نه به اندازه ی بقیه ی بچه ها . شاید فقط یک روز. بعد سام به اون مسلط شد.
-فکر می کنی سام چی کار می کنه؟ بهشون دارو می ده یا اینکه...
-باورم نمیشه که جاکوب یا امبری اسیر همچین کسی شده باشن.... اما درباره ی سوالی که پرسیدی... خوب من از کجا باید بدونم؟ مگه ممکنه چیز دیگه ای هم باشه؟ و دیگه اینکه چرا بزرگترهای قبیله اصلا" نگران نیستن؟
کوئیل سرش را تکان داد و در حالی که وحشت در چشمهایش اشکار بود ادامه داد: جاکوب نمی خواست به این... فرقه ملحق بشه. نمی دونم چی باعث شد که تغییر عقیده بده.
بعد با چهره ای وحشت زده به من خیره شد و گفت: من نمی خوام نفر بعدی باشم!
چشمهایش هراسس درونی اش را منعکس می کردند. این دومین باری بود که می شنیدم کسی این گروه را فرقه می نامید. لرزیدم و پرسیدم: والدینت بهت کمک می کنن؟
چهره اش را درهم کشید و گفت: پدربزرگ من مثل پدر جاکوب عضو شورای قبیله اس. از نظر اون حضور سام اولی در این منطقه بهترین اتفاقیه که تا حالا برای مردم اینجا افتاده!
برای لحظه ای طولانی به هم خیره شدیم. حالا وارد لاپوش شده بودیم و اتومبیل من به زحمت روی جاده ی خاکی پیش می رفت. پیش روی ما در فاصله ی نه چندان دوری تنها فروشگاه دهکده دیده می شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#170
Posted: 16 Aug 2012 17:54
کوئیل گفت: حالا دیگه من پیاده می شم. خونه ی من همونجاست.
و با دست به طرف آلونک مکعب مستطیل شکلی که پشت فروشگاه بود اشاره کرد. اتومبیل را کنار جاده متوقف کردم و او بیرون پرید.
با صدای گرفته ای گفتم: من منتظر جاکوب می مونم.
-موفق باشی.
بعد در اتومبیل را محکم بست و در حالی که سرش را به طرف جلو خم کرده بود با شانه هایی فرو افتاده سلانه سلانه به طرف خانه اش راه افتاد.
در حالی که چهره ی کوئیل مدام در ذهنم ظاهر می شد دور سریع و
U شکلی زدم و با سرعت به طرف خانه ی بلک ها برگشتم. کوئیل می ترسید که نفر بعدی باشد. خدایا! اینجا چه اتفاقی داشت می افتاد؟
اتومبیل را جلوی خانه ی جاکوب متوقف کردم. صدای موتور را قطع کردم و شیشه ی پنجره ها را پایین کشیدم. امروز هوا گرم و دم کرده بود و هیچ نسیمی نمی وزید. پاهایم را روی داشبورد گذاشتم و روی صندلی لم داد و منتظر ماندم.
از گوشه ی چشسم حرکت نامحسوسی را در کنار اتومبیل حس کردم و برگشتم و بیللی را دیدم که از میان پنجره ی جلویی خانه با حالت بهت زده ای به من نگاه می کرد. دستی برایش تکان دادم و لبخند خفیفی زدم اما از جای خودم تکان نخوردم.
چشمهای او تنگ شدند بعد گذاشت تا پرده روی شیشه بیفتد.
اماده شده بودم تا هر زمانی که لازم باشد انجا بمانم اما دلم می خواست کاری انجام بدهم. از ته کوله پشتی ام مدادی در اوردم و با تستی قدیمی خودم را مشغول کردم. بعد شروع کردم به کشیدن خط هایی روی تکه کاغذ.
هنوز بیش از یک ردیف لوزی روی کاغذ نکشیده بودم که ناگهان ضربه ی تندی به در اتومبیلم خورد.
از جا پریدم و سرم را بال اوردم و انتظار دیدن بیلی را داشتم که...
جاکوب با صدای غرش مانندی پرسید: بلا! اینجا چی کار می کنی؟
با حیرت به او خیره مانده بودم.
جاکوب طی چند هفته ای که از اخرین دیدارمان می گذشت به شدت تغییر کرده بود!اولین چیزی که توجه من را جلب کرد،موهایش بود-موهای زیبای او به کلی ناپدید شده بودند،در واقع موهایش چنان از ته اصلاح شده بود که گویی پوشش براق جوهر مانند یا پارچه ساتین سیاهی سرش را پوشانده باشد.به نظر می رسید که ماهیچه های صورتش سخت .....و بالغ شده باشند.گردن و شانه هایش هم تغییر کرده و تا حدی قطور شده بودند.دست های او که چهارچوب اتو مبیل را گرفته بودند،بیش از پیش بزرگ به نظر می آمدند و تاندون ها و رگ هایش در زیر پوست فندقی او برجستگی و نمود کاملی داشت.اما همه این تغییرات جسمانی ،بی اهمیت بودند.
چیزی که باعث می شد حس کنم به سختی می توانم او را بشناسم حالت چهراه اش بود.لبخند پهن و مهربان او مثل موهایش ناپدید شده بود!گرمای چشم های تیره اش جای خود را به آزردگی هراس انگیزی داده بود و آرامش آدمی را بر هم می زد.تیرگی ،وجود جیکوب را در برگرفته بود!گویی خورشید وجود من از درون متلاشی شده و فروریخته بود.
زمزمه کردم:جیکوب؟
او فقط به من خیره شد.چشم هایش نگران و خشمگین به نظر می رسیدند.
ناگهان متوجه شدم که ما تنها نیستیم!پشت سر او 4 نفر دیگر ایستاده بودند.همه آنها بلند قامت بودند و پوستی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز داشتند و موهای سیاهشان درست مثل موهای جیکوب از ته زده شده بود.شبیه به 4 برادر بودند-من حتی نمی توانستم امبری را از سایرین تشخیص بدهم.در ضمن خصومت فوق العاده مشابهی که در آن 5 جفت چشم احساس می کردم،شباهت میان آن ها را افزایش می داد.
همه آن چشم ها، به جز یک جفت.آن جفت چشم تعلق به سام بود که چند سال از بقیه آن ها بزرگ تر بود.او درست پشت سر آن 4 نفر ایستاده بود و چهره اش آرام و مطمئن به نظر می رسید.چیزی راه گلویم را بسته بود که سعی داشتم با فرو دادن آب دهانم آن را برطرف کنم.دلم می خواست به او حمله کنم.نه ،دلم می خواست کاری بدتر از آن انجام بدهم.بیش از هر چیز دیگری دلم می خواست وحشی و مرگبار باشم،تا کسی جرئت نداشته باشدمرا آزار دهد.می خواستم کسی باشم که وحشت را در دل سام اولی دیوانه بیافکنم.
دلم می خواست خون آشام باشم!
اما این آرزوی هولناک من را به خود آورد و در تک و تا افتادم.این آرزو، دست نیافتنی هرین آرزو برای من بود-حتی وقتی که برای غلبه بر چنین موجود شروری،به قلبم راه یافته بود.این آرزویی دردناک بود.چنین آینده ای برای همیشه از کف من رفته بود و در واقع در گذشته نیز هیچ گاه در دسترس من واقع نشده بود.در حالی کخ زخم ناپیدای سینه ام با دردی موهوم،به تب و تاب افتاده بود،کوشیدم بر خودم مسلط باشم.
جیکوب با لحن مصرانه ای پرسید:چی می خوای؟
و در همان حال که بازی احساسات در چهره ام را می دید،به نظر می رسید بر ازردگی اش افزوده شده باشد.
با صدای ضعیفی گفتم:می خوام با تو حرف بزنم.
سعی کردم ذهنک را متمرکز کنمفاما هنوز سرگیجه ناشی از فرار رویای ممنوعه ام رها نشده بودم.
صدای عصبانی او از میان دندان هایش شنیده شد:شروع کن.
نگاه خشمگین او شرورانه به نظر می رسید.هرگز ندیده بودم که کسی را آنطور نگاه کند.به خصوص به من.این نگاه او بدنم را به درد اورد،دردی که شدت حیرت آوری داشت.یک درد جسمانی.گویی به سرم چاقو خورده بود.
من هم با عصبانیت زمزمه کردم:تنها!
و صدای من از صدای او قوی تر بود.
او به پشت سرش نگاه کرد و من می دانستم چشم هایش به کدام سو رفته بودند.همه آنها برگشته بودند تا واکنش سام را ببینند.
سام یک بار سرش را تکان داد.چهره اش آرام بود.او چیز کوتاهی را به زبان ناآشنا اما سلیس به زبان آورد-من فقط مطوئن بودم که او به زبان های فرانسه یا اسپانیایی صحبت نکرده اما حدس می زدم که به زبان کوئیلوت صحبت کرده باشد.
او برگشت و وارد خانه جاکوب شد.آنهای دیگر-پل،جرید،و امبری هم به دنبال او وارد خانه شدند.
به نظر می رسید با رفتم آنها کمی از خشم جیکوب کاسته شد.چهره اش اندکی آرام تر اما در عین حال جدی به نظر می رسید.مثل این بود که گوشه های دهانش برای همیشه به طرف پایین کشیده شده بودند.
من نفس عمیقی کشیدم . گفتم:می دونی که چی رو می خوام بدونم.
او جواب نداد وفقط نگاه خشم آلودش را به من دوخت.
من هم به او خیره شدم و سکوت ادامه پیدا کرد.چهره دردآلودش دل و جرئت من را گرفته بود.احساس کردم راه گلویی رفته رفته بسته می شد.
پیش از آن که توان حرف زدن را به کلی از دست برهم،پرسیدم:می شه قدم بزنیم؟
او هیچ واکنشی نشان نداد.صورتش هیچ تغییری نکرد.
از اتومبیل پیاده شدم و در حالی که سنگینی چشم های ناپیدایی را از پشت پنجره های خانه حس می کردم،به طرف درخت هایی که به سمت شمال کشیده شده بودند،رفتم.
کفش هایم روی علف های خیس و گل لای کنار جاده شلاپ شولوپ می کرد و جون صدای دیگری نمی شنیدم،ابتدا گمان کردم جیکوب به دنبالم نیامده است.اما وقتی نگاه سریعی به اطراف انداختم،او درست پشت سرم بود و گ.یی پاهای او مسیر کم سروصداتری را برای پیمودن یافته بودند.
در حاشیه درخت ها احساس بهتری داشتم،شاید به خاطر اینکه آنجا دور از تیررس نگاه سام قرار داشت.همچنان راه که می رفتیم،من در تلاش بودم تا حرف مناسبی برای گفتن پیدا کنم،اما ذهنم خالی بود.فقط رفته رفته از جیکوب که در دام سام افتاده بود،عصبانی تر می شدم.....از اینکه بیلی اجازه داده بود چنین اتفاقی بیفتد.....واز اینکه سام می توانست با چنان ارامش و اطمینانی در آنجا بایستد......
ناگهان جیکوب برسرعتش افزود و با گام های بلندش به اسانی از من فاصله گرفت و بعد جلوی من پیچید و طوری ایستاد که چاره ای جز توقف نداشتم.
ظرافت آشکار حرکات او توجهم را جلب کرده بود!جیک.ب در دوره رشد بی پایان خودش ، به اندازه من دست و پا چلفتی شده بود ،اما حالا .....نمی دانستم این تغییر جدید گه وقت به وجود آمده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***