ارسالها: 8724
#181
Posted: 17 Aug 2012 12:47
در حالی که تمام هیکلش از خشم می لرزید،با صدای غرش مانندی گفت:معنی این حرف تو چیه؟
در همان لحظه صدای هشدار دهنده ادوارد کاملا بهت زده ام کرد و من را به احتیاط واداشت.صدا با لحن نرم و مخمل مانندی گفت:خیلی مراقب باش بلا.زیاد اونو تحت فشار قرار نده.حالا باید اونو آرام کنی.
امروز حتی صدای درون سرم نیز برایم بی معنی شده بود.
اما از آن صدا اطاعت کردم.حاضر بودم هر کاری را به خاطر آن صدا انجام دهم!
در حالی که سعی می کردم لحن صدایم را نرم و ملایم کنم ،گفتم:جیکوب.واقعا کشتن مردم ضرورت داره؟راه دیگه ای نیست؟منظورم اینه که اگه خون آشام ها می تونن بدون کشتن مردم به زندگیشون ادامه بدن،چرا شما نتونین؟
او با حرکتی ناکهانی اندامش را راست کرد.گویی حرف های من همچون شوک الکتریکی بود که از بدن او عبور کرده باشد.ابروهایش به سرعت بالا رفته و چشم های گشوده اش خیره مانده بودند.
با تعجب پرسید:گفتی کشته مردم؟
پس فکر کردی ما داریم درباره چی حرف می زنیم؟
او دیگر نمی لرزید.با ناباوری نیمه امیدوارانه ای به من نگاه کرد و گفت:فکر می کردم ما داریم دریاره نفرت تو ار گرگینه ها حرف می زنیم!
نه جیک.نه موضوع این نیست که تو یه ..گرگ هستی.هیچ اشکالی نداره.
لحن مطمئنی داشتم و آنچه به او کفته بودم حقیقت داشت.به راستی برای من اهمیتی نداشت که او ناگهان به گرگ بزرگی تبدیل شود.در هر حال او برای من جیکوب بود..ادامه دادم:اگه فقط می تونستی راهی پیدا کنی که به مردم صدمه نخوره....این تنها چیزیه که منو آزار می ده.اینها آدم های بی کناهی هستن جیک....آدم هایی مثل چارلی..اما تا موقعی که رفتار خودت رو عوض نکنی،من نمی تونم....
جیک حرف من را قطع کردو کفت:همش همینه؟واقعا؟
لبخندی بر چهره اش ظاهر شد و ادامه داد:تو فقط از این ترسیدی که شاید من یه قاتل باشم؟تنها دلیل تو همینه؟
مگه همین دلیل برای ترسیدن من ،کافی نیست؟
او شروع به خندیدن کرد.
گفتم:جیکوب بلک.این موضوع اصلا خنده دار نیست!
در حالی که از ته دل می خندید گفت:درسته.درسته.
او قدم بلندی به طرف من برداشت و با بازوهایی که همچون بازوان یک خرس قوی بودند.بازوهایم را چسبید و گفت:راست راستی برای تو اهمیت نداره که ممکنه من یکهو به یه گرگ بزرگ تبدیل بشم؟
لحن شادمانه او در گوشم می پیچید.
نفس زنان گفتم:نه..نمی...تونم...نفس...بکش م.جیک.
او بازوهایم را رها کرد اما دست هایم را محکم گرفت و گفت:من قاتل نیستم.بلا.
با دقت به چهره او نگریستم و یقین پیدا کردن که حقیقت را گفته بود.آرامش وجودم را در برگرفت.
پرسیدم:واقعا؟
با لحن جدی و مطمئنی گفت:واقعا.
بازوهایم را دور کمر او حلقه کردم و به یاد اولین روزی افتادم که برای موتورسواری رفته بودیم.حالا او باز هم بزرگ تر شده بود و من بیش از گذشته احساس بچگی می کردم.
درست مثل همان موقع او موهای من را نوازش کرد و بعد با حالت عذرخواهانه ای گفت:منو ببخش که تو رو دورو خظاب کردم.
من هم متاسفم که تو رو قاتل خطاب کردم.
او خندید.
در همان لحظه به یاد چیزی افتادم و کمی فاصله گرفتم و کمی از او فاصله گرفتم تا بتوانم چهره اش را ببینم .نگرانی ابروهایم را در هم فرو برد.پرسیدم:سام چطور؟و اونای دیگه؟
او سرش را تکان داد و طوری لبخند زد که گویی بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود.بعد گفت:البته که نه.یادت رفته که ما چه اسمی روی خودمون گذاشتیم؟
خاطره روشنی در ذهنم جان گرفت.بارها به آن روز اندیشیده بودم.زمزمه کردم:محافظان؟
دقیقا.
اما من نمی فهمم پس توی جنگل چه اتفاقی داره می افته؟ راهپیماهایی که گم می شن... خون روی زمین...
بی درنگ چهره اش را حالتی حاکی از جدیت و نگرانی دربر گرفت. او گفت: ما سعی می کنیم وظیفه ی خودمون رو انجام بدیم بلا. ما سعی داریم که از اونها حمایت کنیم اما همیشه یه کمی دیر می رسیم.
-از اونها در مقابل چی حمایت کنین؟ نکنه واقعا یه خرسی توی این منطقه پیدا شده؟
-بلا عزیزم ما از مردم فقط در مقابل یک چیز حمایت می کنیم- موجودی که تنها دشمنِ خودِ ما هم هست. ما تنها به این دلیل وجود داریم که... اونها وجود دارن!
قبل از اینکه بتوانم منظور او را بفهمم لحظه ای با حیرت به او خیره شدم. بعد خون از چهره ام رفت و فریاد خفیف و بی کلامی که ناشی از وحشت بود از میان لب هایم شنیده شد.
او سرش را تکالن داد و گفت: من فکر می کردم توی این همه ادم حداقل تو یکی بدونی که چه اتفاقی داره می افته.
زیرلب گفتم: لورنت، اون هنوز اینجاست.
جاکوب دوبار پلک زد و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت: لورنت دیگه کیه؟
سعی کردم بر اشوب ذهنم غلبه کنم تا بتوانم جواب جاکوب را بدهم: می دونی- تو اونو توی چمنزار دیدی. تو اونجا بودی...
کلمه ها با لحن حیرت انگیزی از دهان من خارج و به وسیله ی گوش های او جذب شدند. ادامه دادم: تو اونجا بودی و نگذاشتی که اون منو بکشه...
او نیشخند بسته و ترس اوری زد و گفت: اوه اون زالوی مو سیاه؟ پس اسمش لورنت بود؟!
لرزیدم و زیرلب گفتم: چی فکر کرده بودی؟ اون می تونست تو رو بکشه جیک! تو متوجه نیستی که اون چقدر خطرناکه...
او با خنده ی دیگری حرفم را قطع کرد و گفت: بلا یه خون اشامِ تنها نمی تونه دردسری برای گله ی بزرگی مثل ما درست کنه. خیلی اسون بود حتی لذت هم نداشت.
-چی اسون بود؟
-کشتن خون اشامی که می خواست تورو بکشه. البته من اصلا این موضوع رو به کشتار مردم ربط نمی دم.
مکث کوتاهی کرد و بعد به سرعت گفت: خون اشام ها که داخل ادم حساب نمی شن.
فقط توانستم زیر لب بگویم : تو ... لورنت رو... کشتی؟
او سرش را تکان داد و گفت: خوب البته... یه کار گروهی بود.
دوباره زمزمه کنان پرسیدم: لورنت مرده؟
حالت چهره اش تغییر کرد و گفت: تو که از این بابت ناراحت نیستی هستی؟ اون می خواست تورو بکشه- اون فقط برای کشتار به اینجا اومده بود بلا. قبل از اینکه به اون حمله کنیم از این بابت مطمئن شده بودیم. می دونی که؟
-می دونم. نه من ناراحت نیستم- من...
مجبور بودم بنشینم . تلوتلو خوران قدمی به عقب برداشتم و وقتی پش ساق پاهایم به تنه ی درخت خورد روی ان ولو شدم و گفتم: لورنتمُرده اون دیگه به سراغ من نمی اد.
-تو عصبانی نیستی؟ اون که یکی از دوستای تو نبود، بود؟
-دوست من؟
نگاه خیره ام را به او دوختم و گرچه گیج و اشفته بودم نفس راحتی کشیدم. در حالی که چشم هایم مرطوب شده بودند به زحمت گفتم: نه جیک. من خیلی... خیلی اسوده شدم. فکر می کردم که اون بالاخره منو پیدا می کنه- هرشب منتظرش بودم و فقط امیدوار بودم که به کشتن من راضی بشه و دیگه سراغ چارلی نره! مدت ها بود که به شدت وحشت زده بودم جاکوب... اما حالا؟... اون یه خون اشام بود! تو چطور اونو کشتی؟ اون خیلی قوی و سر سخت بود درست مثل سنگ مرمر...
او کنار من نشست و بازوی درازش را با حالت ارامش دهنده ای روی شانه هایم ادناخت و گفت: ما برای همین کار ساخته شدیم بلز. ما هم قوی هستیم. کاش به من گفته بودی که تا اون حد وحشت کردی. لازم نبود اونقدر بترسی!
درحالی که در افکارم غوطه ور بودم گفتم: نمی شد پیدات کرد.
-اوه درسته.
-صبر کن جیک- فکر می کنم تو می دونستی... شب گذشته به من گفتی که بودن در اتاق من برای تو خطرناکه. فکر می کنم که تو حدس می زدی که شاید یه خون اشام به اونجا بیاد. این همون موضوعی نبود که داشتی درباره اش حرف می زدی؟
او دقیقه ای بهت زده ماند و بعد سرش را پایین انداخت و گفت: نه منظور من این نبود.
-پس چرا فکر کردی که ممکنه اونجا برات بی خطر نباشه؟
او با چشم های معذب به من نگاه کرزد و گفت: من نگفتم که اونجا برای من بی خطر نیست. من به فکر تو بودم.
-منظورت چیه؟
نگاهش را پایین انداخت و به سنگی لگد زد و گفت: بلا چند تا دلیل وجود داره که من نباید به تو نزدیک بشم. یه دلیلش همینه که ممکنه تو به خطر بیفتی و دلیل دیگه اش هم این بود که من نمی تونستم رالز خودمون رو به تو بگم. اگه من خیلی عصبانی بشم... خیلی ناراحت بشم... ممکنه تو اسیب ببینی.
با دقت به حرف های او فکر کردم و گفتم: منظورت موقعیه که خیلی عصبانی بودی... یعنی وقتی که من داشتم سرت داد می کشیدم و تو می لرزیدی؟
او صورتش را پایین تر انداخت و گفت: اره. البته این حماقت منو می رسونه. من باید بهتر از اینها بتونم خودمو کنترل کنم. قسم می خورم که نمی خواستم عصبانی بشم صرف نظر از اینکه تو به من چی گفتی اما... من فقط نگران این بودم که تورو از دست بدم... نگران اینکه تو نتونی با این چیزی که من هستم کنار بیای.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#182
Posted: 17 Aug 2012 12:48
زیرلب گفتم: اگه تو بیش از حد عصبانی می شدی..و. ممکن بود چه اتفاقی بیفته؟
او هم زمزمه کنان جواب داد: ممکن بود به گرگ تبدیل بشم.
-مگه برای تبدیل شدن به گرگ تو به ماه کامل احتیاج نداری؟
او چشمهایش را چرخی داد و گفت: فیلم های هالیوودی زیاد واقعیت ها رو نشون نمی دن!
بعد اهی کشید و دوباره با حالتی جدی گفت: لازم نیست تو اینقدر نگران باشی. بلز. ما اوضاع رو کنترل می کنیم. به خصوص سعی می کنیم مراقب چارلی و افرادش باشیم- نمی ذاریم اتفاق بدی براش بیفته. در این مورد به من اععتماد کن.
در همان لحظه چیز بسیار واضحی چیزی که من باید پیش تر متوجه ان می شدم به ذهنم خطورز کرد. در واقع من چنان مجذوب نبرد جاکوب و دوستانش با لورنت شده بودم که موضوع مهمی را کاملا فراموش کرده بودم. اما وقتی که جاکوب دوباره زمان حال را در جمله اش به کار برده بود به یاد ان موضوع افتادم.
جاکوب گفتع بود: ما اوضاع رو کنترل می کنیم.
پس ماجرا هنوز ادامه داشت.
نفس زنان گفتم: لورنت که مرده.
در همان لحظه سرمای منجمد ننده ای بدنم را دربرگرفت.
اکوب گونه ها رنگ پریده ام را نوازش کرد و با نگرانی پرسید: بلا؟
ادامه دادم: اگه لورنت... هفته ی پیش مرده باشه... پس حالا یه نفر دیگه داره مردم رو می کشه.
جاکوب سرش را تکان داد دندان های او بهم فشرده شدند و دوباره صدایش از میان انها به گوش رسید: انها دو نفر بودن ما فکر کردیم که جفتش هم می خواد با ما بجنگه- طبق داستان های ما وقتی که جفت اونها کشته بشه؛ خیلی کینه توز می شن اما جفت لورنت مدام در حال فراره و بعد دوباره برمی گرده. اگه فقط می دونستیم که اون دنبال چیه راحت تر می تونستیم شکارش کنیم. اما رفتارش غیر قابل فهمه. اون همیشه توی حاشیه ی جنگل پرسه می زنه و مثل اینه که بخواد دیوار دفاعی ما رو ازمایش کنه تا شاید راه نفوذی پیدا کنه- اما از کجا؟ اون کجا می خواد بره؟ سام فکر می کنه که اون سعی داره مارو از هم جدا کنه تا شاید شانس بهتری برای حمله داشته باشه...
صدای او رفته رفته محو می شد تا اینکه به نظرم امد از میان تونل درازی به گوش می رسید دیگر نمی توانستمک کلمه ها را از هم تشخیص بدهم. قطره های عرق پیشانی ام را در بر گرفته بود و معده ام در پیچ و تاب بود مثل اینکه دوباره انفلونزای معده گرفته باشم.
صورتم را به سرعت از او برگرداندم و به روی تنه ی درخت خم شدم. بدنم با تکان های شدیدی متشنج شد و مهده ی خالی ام با احساس تهوع ناشی از هراسم به اشوب کشیده شده بود گرچه چیزی در ان نبود که تخلیه شود.
ویکتوریا اینجا بود. در جستجوی من . او غریبه ها را در جنگل می کشت. جنگلی که چارلی در ان در حال جستجو بود....
سرم با وضع ناراحت کننده ای به دوران افتاد.
دستهای جاکوب شانه های من را چشبیدند و مانع لغزیدن من از روی تنه ی درخت و افتادن به روی سنگ ها شدند. می توانستم نفس گرم او را روی گونه ام حس کنم. گفت: بلا چی شده؟
همین که توانستم بر گرفتگی های عضلانی تهوع اورم غلبه کنم و نفس بکشم گفتم: ویکتوریا.
درون سرم صدای ادوارد را که با شنیدن نام ویکتوریا به غرش در امده بود می شنیدم.
احساس کردم که جاکوب بازر هم مانع افتادنم شد. او نشسته بود و سرم را روی شانه اش نگه داشته بود. سعی می کرد به هر نحوی شده تعادل من راا حفظ و از افتادنم ممانعت کند. او موهای عرق کرده ام را از روی صورتم کنار زد.
جاکوب پرسید: اون کیه؟ صدای منو می شنوی؟ بلا؟ بلا؟
ناله کنان گفتم: اون جفت لورنت نبود. اونها فقط با هم دوست بودن.
-کمی اب می خوای؟ دکتر بیارم؟ بگو چی کار کنم؟
صدای او بسیار هیجان زده بود.
زمزمه کنان گفتم: من مریض نیستم- وحشت زده ام.
البته کلمه ی وحشت زده به طور کامل نمی توانست گویای حال من باشد.
جاکوب دستش را به پشت من زد و گفت: از این ویکتوریا می ترسی؟
در حالی که می لرزیدم سری تکان دادم.
-ویکتوریا همون زن مو سرخه؟
دوباره لرزیدم و با ناله ای گفتم: اره.
-از کجا می دونی که اون جفت لورنت نبوده؟
در حالی که بی اختیار دست خراش دارم را خم کرده بودم گفتم: لورنت به من گفت جیمز جفت ویکتوریا بوده.
او صورت من را صاف کرد و با دست بزرگش ان را نگه داشت و در حالی که نگاه مشتاقانه اش را به چشم های من دوخته بود گفت: لورنت چیز دیگه ای هم به تو گفت؟ این موضوع خیلی مهمه. می دونی اون زن دنبال چیه؟
زمزمه کنان گفتم: البته اون منو می خواد.
چشمهای او کاملا گشوده شدند و بعد به صورت شکاف های باریکی در امدند . با لصرار پرسید: چرا؟
زیرلب گفتم: ادوارد جیمز رو کشت.
جاکوب فشار دست هایش را دور من چنان افزایش داد که دیگر لزومی نداشت نگران حفره ی سینه ام باشم- در هر صورت فشار دست های او مانع متلاشی شدنم می شد! ادامه دادم: اون... کینه به دل داره. اما لورنت گفت که اون زن فکر می کنه کشتن من منصفانه تره تا کشتن ادوارد. جفت در مقابل جفت! اون نمی دونست- و فکر می کنم هنوزم نمی دونه- که ... که...
اب دهانم را فرو بردم و به زحمت ادامه دادم: که اوضاع دیگه عوض شده. البته نه برای ادوارد.
حالا جاکوب اشفته به نظر می رسید و احساسات مختلفی در چهره اش دیده می شد. بعد گفت: پس موضوع از این قراره؟ چرا کالن ها از اینجا رفتن؟
با خستگی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: من که چیزی بیشتر از یه انسان معمولی نیستم.
در سرم چیزی شبیه به غرش- نه یک غرش واقعی بلکه شبیه به غرشی انسانی- را درون سینه ی ادوارد شنیذم.
جاکوب گفت: اگه اون زن خون اشام واقعا به اندازه ای که من فکر می کنم احمق باشه...
ناله کنان گفتم: خواهش می کنم. خواهش می کنم...
جاکوب مکث کرد و سرش را یک بار تکان داد.
بعد ببا چهره ای کاملا جدی ادامه داد: این موضوع مهمی یه. این دقیقا همون چیزیه که ما باید می دونستیم. باید بلتفاصله این موضوع روئ به دیگران هم بگیم.
از جا بلند شد و تا زمانی که مطمئن شد می توانم تعادلم را حفظ کنم دستهایش دور کمر من بودند.
به دروغ گفتم: حالم خوبه.
یکی از دستهایش را از دور کمرم برداشت و به طرف من دراز کرد و گفت: بریم.
او من را به طرف اتومبیلم برد.
پرسیدم: ما کجا داریم می ریم؟
او گفت : هنوز مطمئن نیستم.
بعد ادامه داد: من همه رو به یه جلسه دعوت می کنم. هی! یه دقیقه اینجا صبر کن باشه؟
او مرا به یک طرف اتومبیلم تکیه داد و دستم را رها کرد.
دوباره پرسیدم: تو کجا داری می ری؟
با لحن مطمئنی گفت: زود بر می گردم.
بعد برگشت و به سرعت از میان محوطه ی پارکینگ گذشت به ان سوی جاده رفت و در میان درخت های حاشیه ی جنگل ناپدید شد. حرکت او به میان درخت ها به سرعت و به چابکی حرکت یک آهو شبیه بود.
با صدای بلندی پشت سر او فریاد زدم: جیکوب!
اما او رفته بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#183
Posted: 17 Aug 2012 12:48
وقت خوبی برای تنها ماندن نبود. هنوز چند لحظه از ناپدید شدن او نگذشته بود که به شدت نفس نفس می زدم. خودم را به داخل اتومبیلم رساندم و بی درنگ قفل درها را به طرف پایین فشار دادم. اما این کار باعث نشد حالم بهتر شود. ویکتوریا نقشه ی خودش را برای شکار من اغاز کرده بود. فقط خوش شانسی باعث شده بود که تا ان لحظه من را پیدا نکند- خوش شانسی به اضافه ی پنج گرگینه ی نوجوان. چیزی که جاکوب گفته بود، اهمیتی نداشت. فکر اینکه او مثل سایه در تعقیب ویکتوریا بود من را بیشتر به وحشت می انداخت. برایم مهم نبود که او هنگام عصبانی سدن به چه موجودی تبدیل می شد. می توانستم ویکتوریا را در ذهنم مجسم کنم چهره ی وحشی اش را موهای شعله مانندش را... ویکتوریای مرگ اور و فناناپذیر...
اما انطور که جیکوب گفته بود لورنت دیگر وجود نداشت. ایا چنین چیزی ممکن بود؟ ادوارد- بی اختیار سینه ام را چنگ زدم- به من گفته بود که کشتن یک خون اشام تا چه حد می توانست دشوار باشد. فقط یک خون اشام می توانست خون اشام دیگری را نابود کند. اما جیک گفته بود که گرگینه ها برای همین کار ساخته شده بودند...
او گفته بود که انها مراقبت ویژه ای از چارلی می کنند- یعنی اینکه من باید به گرگینه ها در مورد دور نگه داشتن پدرم از خطر اعتماد می کردم. چگونه چنین اعتمادی ممکن بود؟ هیچ کدام از ما امنیت نداشتیم! جیکوب بیش از همه در خطر بود! چون او سعی داشت خودش را بین وبکتوریا و چارلی قرار دهد... و همینطور بین ویکتوریا و من.
احساس کردم چیزی نمانده است استفراغ کنم.
ضربه ی تند و تیزی که به شیشه ی اتومبیل خورد باعث شد از وحشت نعره ای بکشم اما کسی جز جیکوب پشت پنجره نبود. او برگشته بود. با انگشتهایی لرزان وشکرگزار قفل در را باز کردم.
وقتی سوار اتومبیل می شد گفت: مثل اینکه واقعا ترسیدی درسته؟
سرم را تکان دادم.
-وحشت نکن.. ما از تو محافظت می کنیم- همینطور از چارلی. قول می دم.
زیرلب گفتم: بیشتراز اینکه اون منو پیدا کنه از این می ترسم که تو اونو پیدا کنی!
او خندید و گفت: باید کمی بیشتر به ما اعتماد کنی. این یه توهین به ماست.
من فقط سرم را تکان دادم. من توانایی خون اشام های زیادی را دیده بودم.
پرسیدم: همین حالا کجا رفتی و برگشتی؟
او لب هایش را جمع کرد و چیزی نگفت.
-چیه؟ این هم یه رازه؟
او اخم کرد و گفت: راستش نه. اما کمی عجیبه. نمی خوام تورو بیشتر از این بترسونم.
-می دونی که من دیگه به چیزهای عجیب و غریب عادت کردم.
سعی کردم لبخند بزنم اما فایده ی زیادی نداشت.
جیک نیشخندی زد و گفت: سعی کن حدس بزنی... باشه. ببین وقتی که ما تبدیل به گرگ می شیم می تونیم صدای هم دیگه رو بشنویم.
ابروهایم با حیرت در هم کشیده شدند.
او ادامه داد: نه اینکه صداها رو بشنویم. اما می تونیم فکرهای همدیگه رو بشنویم صرف نظر از هر فاصله ای که با هم داشته باشیم. این کار به شکار کردن ما کمک می کنه اما از طرف دیگه می تونه درد اور باشه یا شاید هم خجالت اور... منظورم اینه که ما دیگه نمی تونیم هیچ رازی رو از همدیگه پنهان کنیم. خیلی عجیبه نه؟
-پس دیشب منظورت همین بود... یعنی همون وقت که به من گفتی به دوستات می گی که منو دیده بودی گرچه دلت نمی خواست این کارو بکنی؟
-تو خیلی باهوشی.
-ممنونم.
-در ضمن میونه ی خوبی با چیزای عجیب و غریب داری. فکر می کردم این چیزا تو رو ناراحت می کنه.
-خوب... تو اولین کس از اشناهای من نیستی که می تونه این کارو بکنه. برای همین هم زیاد عجیب به نظر نمی اد.
-واقعا؟... صبر کن- تو داری درباره ی خون اشام محبوبت حرف می زنی؟
-کاش با این کلمه از اونها یاد نمی کردی.
او خندید و گفت: حالا هرچی... خوب کالن ها. دیگه چی؟
-فقط... فقط ادوارد.
یکی از بازوهایم را با حرکت نامحسوسی دور بالاتنه ام پیچیدم.
جیکوب به گونه ای ناخوشایند غافلگیر شده بود. او گفت: فکر می کردم اینها فقط قصه باشه. من افسانه هایی رو در باره ی توانایی های خون اشام ها شنیدم... حرف های زیادی... اما همیشه فکر می کردم که اینها چیزی جز غصه های قدیمی نباشن.
با لحن موذیانه ای پرسیدم: همین چند لحظه ی پیش تو برای صحبت با سام به گرگ تبدیل شده بودی؟
جیکوب سرش را تکان داد و به نظر خجالت زده می امد. او گفت: زیاد طولش ندادم- سعی کردم به تو فکر نکنم تا اونها نفهمن که چه اتفاقی داره می افته. می ترسیدم سام به من بگه که نمی تونم تورو با خودم ببرم.
گفتم: اما حرف اون نمی تونست مانع من بشه.
هنوز نتوانسته بودم ذهنیت بدی را که نسبت به سام داشتم از بین ببرم. هر وقت که اسم او را می شنیدم دندانهایم به هم فشرده می شدند!
جیکوب با ترشرویی گفت: اما می تونست مانع من بشه. یادت می اد دیشب نمی تونستم جمله هامو تموم کنم؟ دیدی که چطور نتونستم همه ی ماجرا رو برت تعریف کنم؟
-اره. مثل این بود که یه چیزی توی گلوت گیر کرده باشه.
با حالت مرموزی خندید و گفت: خیلی نزدیک شدی. سام به من گفت که نباید اون حرف ها رو به تو می زدم. می دونی... اون رئیس گروهه. حرف اول و اخرو اون می زنه. وقتی که اون به ما می گه کاری بکنیم یا نکنیم- اگه جدی گفته باشه- خوب ما نمی تونیم حرفشو نادیده بگیریم.
زیر لب گفتم: عجیبه.
با لحن موافقی گفت: خیلی هم عجیبه. این یکی از ویژگی های گرگ هاست.
-هاه؟
بهترین جوابی بود که به ذهنم رسید.
او ادامه داد: اره از این چیزهای عجیب زیاده- ویژگی های گرگ ها. من هنوز در حال یادگیری هستم. نمی تونم تصور کنم که سام چطور تونسته مرحله ی یادگیری رو به تنهایی طی کنه. حتی وقتی که یه گله گرگ از ادم پشتیبانی می کنه تجربه ی سختیه چه برسه به اینکه تنها باشی.
-مگه سام تنها بود؟
جیکوب صدایش را پایین اورد و گفت: اره وقتی من... تغییر پیدا کردم ترسناکترین و ... هراس انگیز ترین چیزها رو تجربه کردم- بدتر از هرچیزی که ممکن بود تصور کنم. اما من تنها نبودم- صداهایی را در اطرافم می شنیدم ... توی سرم... صداها به من می گفتند که چه اتفاقی افتاده بود و من چی کار باید می کردم. همین باعث شد که عقل خودمو از دست ندم! اما سام...
جیکوب سرش را تکان داد و افزود: اما سام هیچ کمکی نداشت.
کمی طول کشید تا بتوانم حرف های جیکوب را درک کنم. وقتی جیکوب موضوع را به ان صورت توضیح می داد دشوار می شد برای سام دلسوزی نکرد. مدام به خودم یاداوری می کردم که دلیلی برای نفرت از سام وجود ندارد.
پرسیدم: اونها از اینکه من پیش تو باشم عصبانی می شن؟
شکلکی در اورد و گفت: شاید.
-شاید من نباید...
با لحن مطمئنی گفت: نه اشکالی نداره. تو چیزهای زیادی می دونی که می تونه به ما کمک کنه. تو شبیه به یه ادم غافل و نادون نیستی. تو شبیه... نمی دون چی بگم... شبیه یه جاسوس ییا چیزی مثل اون هستی. تو پشت خطوط دشمن بوده ای.
از دست خودم ناراحت شدم. پس این همان چیزی بود که جاکوب از من می خواست! اطلاعات سرّی برای نابود کردن دشمنان خودشان. اما من جاسوس نبودم. من وقت خودم را برای جمع اوری چنان اطلاعاتی صرف نکرده بودم. این حرف های او باعث شد که احساس ادم خیانتکاری را داشته باشم.
اما من از او انتظار داشتم مانع ویکتوریا شود مگر چنین نبود؟
من می خواستم جلوی ویکتوریا گرفته شود و ترجیح می دادم این کار قبل از اینکه من را با شکنجه بکشد انجام شود! یا پیش از انکه به چارلی حمله کند یا بیگانه ای را به قتل برساند. اما از طرفی نمی خواستم جیکوب با او رو به رو شود یا اینکه برای این رویارویی تلاش کند. حتی راضی نبودم که جیکوب در شعاع صد و پنجاه کیلومتری او باشد.
جیکوب بی خبر از سیر افکار من ادامه داد: مثلا چیزهایی که در مورد اون خون اشام می دونی... همونی که فکر دیگران رو می خونه.... اینها همون چیزهایی هستن که ما باید بدونیم. به نظر می اد که بیشتر افسانه ها دارن درست از اب در می ان! اینطوری همه چیز پیچیده تر می شه. هی فکر می کنی این زنیکه... ویکتوریا... توانایی خاصی داشته باشه؟
کمی مردد ماندم. بعد اهی کشیدم و گفتم: فکر نمی کنم. اگه اینطور بود اون به من گفته بود.
-اون؟ اوه منظورت ادوارده... متاسفم. فراموش کردم. تو دوست نداری اسم اونو به زبون بیاری یا از کسی بشنوی.
بالاتنه ام را با دست هایم فشار دادم و سعی کردم تپشی را که دور حفره ی سینه ام احساس می کردم، نادیده بگیرم. گفتم: راستش نه، نه.
-متاسفم.
-جیکوب تو چطور منو انقدر خوب شناختی؟ بعضی وقتا مثل اینه که تو می تونی فکر منو بخونی.
-نه. فقط دقت می کنم.
حالا ما روی جاده ی خاکی بودیم یعنی همان جایی که جیکوب برای اولین بار به من اموزش موتور سواری داده بود.
پرسیدم: همینجا خوبه؟
-اره اره.
اتومبیل را کنار جاده متوقف و موتور را خاموش کردم.
زیرلب پرسید: تو هنوز کمی ناراحت به نظر می ای درسته؟
سرم را تکان دادم و مات و مبهوت به جنگل تیره خیره شدم.
-فکر نمی کنی که... شاید... بهتره خودت رو کنار بکشی؟
نفسم را به ارامی فرو دادم و بعد گذاشتم تا بیرون بیاید. گفتم: نه.
-چون اون بهترین... نبود...
حرف او را قطع کردم و با زمزمه ی ملتمسانه ای گفتم: خواهش می کنم جیکوب. می شه لطفا دیگه در این باره حرف نزنیم؟ نمی تونم تحمل کنم.
او نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. می بخشی اگه حرف ناراحت کننده ای زدم.
-ناراحت نشو. اگه موقعیت دیگه ای بود شاید می تونستم در اون باره با کسی حرف بزنم.
او سرش را تکان داد و گفت : اره من خودم برای این که راز خودمون رو دو هفته از تو مخفی نگه دارم کلی سختی کشیدم. خیلی سخته که ادم نتونه با کسی درد دل کنه.
-اره خیلی سخته.
جیکوب نفس تندی کشید و گفت: اونها اینجا هستن. بیا بریم.
وقتی که او در اتومبیل را باز می کرد پرسیدم: شاید بهتر بود من اینجا نباشم.
جیکوب گفت: با این موضوع کنار می ان.
بعد نیشخندی زد و گفت: کی از گرگِ گنده ی بد می ترسه؟
گفتم: ها ها ها.
از اتومبیل پیاده شدم و با عجله از جلوی ان دور زدم تا کنار جاکوب بایستم. من فقط هیولاهای عظیم الجثه در چمنزار را به یاد می اوردم. دست های من مثل دست های جیکوب که پیش تر می لرزیدند به لرزه افتاده بود. اما لرزش دست های من ناشی از ترس بود نه خشم.
جیک دست من را گرفت و فشرد و گفت: بیا بریم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#184
Posted: 17 Aug 2012 12:50
فصل 14
خانواده
خودم را به کنار جیکوب رساندم و چشم هایم در جست و جوی گرگینه های دیگر جنگل را می کاویدند.وقتی آنها ظاهر شدند و با گام های بلند از میان درخت ها بیرون آمدند پیزی نبودند که من تصور کرده بودم.من تصویری از گرگ ها را به عنوان شکل ظاهری گرگینه ها در ذهنم داشتم.اما اینها در واقع چهار پسر قوی هیکل و برهنه بودند.
آنها بازهم من را به یاد برادرها انداختند...چهارقلو ها.طرز راه رفتن کمابیش هماهنگ آنها -هنگامی که به وسط جاده می رفتند تا دورتر از ما بایستند-ماهیچه های دراز و برجسته آنها در زیر پوست فهوه ای مایل به قرمزشان ،موی سیاه تقریبا از ته زده شده آنها و تغییر همزمان حالت چهره هایشان همه شبیه به هم بود.
آنها رفته رفته کنجکاو و محتاط می شدند.وقتی من را در آنجا دیدند که کمابیش کنار جیکوب پنهان شده بودم همگی در یک لحظه خشمگین شدند.
هنوز سام غول پیکر تر از بقیه بود،گرچه به نظر می رسید اندام جیکوب به زودی اندازه او بشود.واقعا نمی شد سام را پسر حساب کرد،چهره اش مسن تر نشان می داد-نه از لحاظ خطوط یا علایم پیری،بلکه از لحاظ پختگی و حالت صبورانه چهره اش.
سام با لخن مصرانه ای پرسید:جیکوب چی کار کردی؟
یکی دیگر از آنها که من نمی شناختم - جرید یا پل - به تندی از کنار سام گذشت و پیش از آن که جیکوب بتواند در دفاع از خودش جیزی بگوید،گفت:جیکوب تو جرا نمی تونی از قوانینیروی کنی؟
و بعد در حالی که بازو هایش را در هوا تکان می داد،نعره زد:آخه تو چی فکر کردی؟که این دختره از همه چی مهم تره؟مهم تر از تمام قبیله؟مهم تر از آدم هایی که کشته می شن؟
جیکوب با صدای آرومی گفت:اون می تونه کمک کنه.
پسر خشمگین فریاد زد:کمک
و بازوهایش شروع به لرزیدن کردند.بعد ادامه داد:اوه.احتمالش هست.مطمئنم که این دختره زالو پرست(leech-lover) جون می ده برای اینکه به ما کمک کنه.
جیکوب که از انتقاد پسرک آزرده شده بود،متقابلا بر سر او فریاد کشید:درباره اون این طوری حرف نزن.
لرزشی تمام اندام آن پسر را در بر گرفت،در امتداد شانه ها و بعد از بالای ستون فقراتش به سمت پایین.
سام فرمان داد:پل آروم باش!!
پل سرش را به طرف عقب و جلو تکان داد،نه برای اعتراض بلکه بیشتر به نظر می آمد که قصد تمرکز دارد.
یکی دیگر از پسر ها - احتملا جرید - زمزمه کرد:جانمی پل !حسابشو برس!
پل سرش را به طرف جرید پرختند و لب هایش با خشم به طرف عقب جمع شدند.بعد نکاه خشم آلودش را متوجه من کرد.جیکوب قدمی برداشت تا خودش را جلوی من قرار دهد.
پل گفت:خوبه ازش حمایت کن.
بعد غرش خشم آلودی کرد.لرزش دیگری تمام بدنش را در برگرفت.سرش را با حرکت تندی به عقب برد و غرشی واقعی از میان دندان هایش شنیده شد.
سام و جیکوب با هم فریاد زدند:پل!
به نظر رسید پل که بدنش به شدت مرتعش بود،در خال افتادن به طرف جلو باشد.اما در نیمه راه افتادن به زمین،صدای گوش خراشی شنیده شد و .....پسر منفجر شد!!!!!
خز نقره ای متمایل به تیره ای روی بدن او ایجاد شد و پیکرش 5 برار هیکل انسانی اش بود-گرگی بسیار عظیم الچثه که با حالتی نیمه خیز آماده پریدن بود.
پوزه گرگ چین برداشت و به طرف عقب جمع شد تا دندان هایش را نمایان سازد،و بعد غرش دیگری از سینه بسیار پهن او بیرون آمد.چشم های تیره و غضب آلود او روی من متمرکز شدند.
جیکوب همان لحظه در خال دویدن به وسط جاده بود؛او مستقیما به طرف گرگ هیولا می رفت.
فریاد کشیدم:جیکوب!!!
در وسط یکی از گام های بلند جیکوب لرزشی طولانی از ستون فقرات او به طرف پایین حرکت کرد.او به طرف جلو جهید و باسر به درون فضای خالی پیش رویش شیرجه رفت.
با صدای تیز و گوش خراش دیگری،جیکوب هم منفجر شد!او از پوست خودش بیرون آمده و تکه های سیاه و سفید لباسش به هوا پرت شده بودند.این اتفاق با پنان سرعتی روی داد که اگر من پلک میزدم ،کل فرایند تغییر ماهیت او را از دست داده بودم.در یک لحظه جیکوب به هوا شیرجه زده ... و لحظه ای دیگر تبدیل به گرگ غول پیکری با پوست قهواه ای متمایل به قرمز شده بود-این گرگ قهواه ای پنان هیکل بزرگی داشت که برای من درک نهفته بودن چنین موجودی در درون پیکر انسانی جیکوب غیرقابل درک می نمود-موجودی که حالا به تاحت به طرف گرگ نقره ای می رفت!
جیکوب با سر به حمله گرگ دیگر جواب داد.غرش های خشم الود انها همچون تندر در میان درخت ها پیچید.
پارچه های تکه تکه سیاه و سفید که باقی مانده لباس جیکوب بودند،در جایی که او با انفجاری ناپدید شده بود،روی زمین پخش شده بودند.دوباره فریاد کشیدم:جیکوب!!
و تلونلوخوران پیش رفتم.
سام دستور داد:بلا همون جا که هستی بمون.صدای او را در میان غرش های گرگ هایی که در حال نبرد به سختی شنیده می شد.آنها به طرف هم می پریدند و به هم چنگ می انداختند و با دندان هایی براقشان گلوی همدیگر را نشانه می گرفتند.
به نظر می رسید که گرگینه جیکوب برتری داشته باشد-او به طور مشهودی بزرگ تر از گرگ دیگر بود و به نظر قوی تر هم می آمد.او شانه اش را بار ها و بارها به گرگ خاکستری کوبید و او را به طرف درخت ها عقب راند.
سام خطاب به دو پسر دیگر که مجذوب نبارزه بودند فریاد زد:بلا رو ببرین گیش امیلی.
حالا جیکوب با موفقت گرگ خاکستری را از جاده بیرون رانده و هردو رفته رفته در میان جنگل محو می شدند،گرچه صدای غرش شان هنوز بلند بود.سام به دنبال آنها دوید و در همان حال که پیش می رفت کفش هایش را از پایش در آورد!
در حالی که به سرعت به میان درخت ها می رفت،سرتا پایش را لرزشی خفیف فرا گرفته بود.
صدای غرش ها و ضربه ها رفته رفته دورتر و دورتر می شد.ناگهان سر و صداها به کلی قطع شد و سکوت جاده را در بر گرفت.
یکی از پسر ها شروع به خندیدن کرد.
برگشتم و به او خیره شدم-چشم های گشاد شده ام بی حرکت مانده بودند،مثل اینکه توان بستن آنها را نداشتم.
به نظر می رسید که آنپسر به حالت چهره من می خندید.
او گفت:خوب در هر حال این صحنه ای نبود که تو بتونی هر روز اون رو ببینی.
بعد نیشخندی زد.صورت اوبه طور مبهمی برایم آشنا بود،او در میان پسر ها از همه لاغر تر بود....امبری کال.
پسر دیگر،جرید،غرولندکنان گفت:ولی من هرروز می بینم.
امیری هنوز نیشخندی بر لب داشت،گفت:اوه،پل که هرروز عصبانی نمی شه.شاید هرروز فقط دوبار از کوره در بره!
جرید از راه رفتن ایستاد تا چیز سفیدی را از روی زمین بردارد،آن شیء سفید با بند های شلی از دست او آویزان بود.
جرید گفت:کاملا پاره پاره شده.بیلی گفت که اینها آخرین کفش هایی بودند که تونسته بود پولش رو بده-فکر می کنم از حالا به بعد جیکوب باید پا برهنه راه بره.
امبری لنگه کفش سالمی را بالا آورد و کفت:این یکی سالم مونده.
و بعد با خنده ای افزود :حالا جیک می تونه لی لی کنه.
جرید شروع به جمع کردن نکه های مختلف پارچه از میان خاک و خل کرد و گفت:بیا کفش های سام رو بگیر.بقیه این ها رو باید بریزیم توی آشغالا.
امبری کفش ها را گرفت و بعد به آرامی به طرف جایی که سام در میان درخت ها ناپدید شده بود ،دوید.بعد از چند لحظه او با شلوار جین پاچه بریده ای که روی بازویش انداخته بود،برگشت.جرید باقی مانده لباس های جیکوب و پل را جمع کرد و آنهارا به شکل توپی در آورد.ناگهان به نظر رسید که او به یاد من افتاده بود.
با دقت به من نگاه کرد و سر تا پایم را برانداز نمود.
بعد پرسید:ببینم تو که نمی خوای غش کنی یا بالا بیاری.یا یه چیزی تو این مایه ها؟
نفس زنان گفتم:فکر نمی کنم.
به نظر نمی آد که حالت خیلی خوب باشه.شاید بهتر باشه بشینی.
زیر لب گفتم:باشه.
برای دومین بار در صبح آن روز سرم را در میان زانوهایم گذاشتم.
امبری با لحن گلایه آمیزی گفت:جیک باید از قبل به ما خبر می داد.اون نباید دوست دخترش رو به این ماجرا می کشوند.چه انتظار دیگه ای داشت؟
جرید آهی کشید و گفت:حالا دیگه راز گرگ ها فاش شده.این راهیه که جیک در پیش گرفته.
من سرم را بلند کردم و نگاه خشم آلودی به آن دو پسر انداختم ،که به نظر می رسید این ماجرا فقط باعث تفریح آنها شده بود.پرسیدم:شما اصلا نگران اونها نیستین؟
امبری با حیرت چشم هایش را باز و بسته کرد.بعد پرسید:نگران؟چرا؟
ممکنه به هم دیگه صدمه بزنن!
امبری و جرید قاه قاه خندیدند.
جرید گفت:امیدوارم پل یه تیکه از بدن اونو بکنه تا براش درسی بشه.
صورتم مثل گچ سفید شد.
امبری با لحن مخالفی گفت:این طور فکر می کنی؟جیک رو دیدی؟حتی سام هم نمی تونست اون طور در حال جهش تبدیل بشه.سام دید که پل داره شکست می خوره.راستی حمله جیک نیم ثانیه هم طول کشید؟این پسر عجب استعدادی داره.
جرید گفت:سایقه مبارزه پل بیشتر از اونه.حاضرم باهات ده دلار شرط ببندم که جای یه زخم روی بدن جیکوب می مونه.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#185
Posted: 17 Aug 2012 12:50
شرط بسته شد.جیک یه گرگ طبیعیه.پل هیچ شانسی نداره.
پسرها در حالی که نیشخند می زدند با هم دست دادند.
سعی کردم بی توجه به سرخوشی آنها خودم را آرام کنم؛اما نمی توانستم تصویر وحشیانه گرگینه هایی را گه باهم می جنگیدند از سرم بیرون کنم.معده ام به سختی می لرزید،به نظر می رسید که خالی و زخمی باشد.سرم از شدت اضطراب درد می کرد.
امبری نگاهی به من انداخت و گفت:بیا بریم امیلی رو ببینیم.می دونی اون برای ما غذا پخته و منتظره.اشکالی نداره با ماشین تو بریم؟
با صدای گرفته ای گفتم:مشکلی نیست.
جرید یکی از ابروهایش را بلند کرد و گفت:امبری شاید بهتر باشه تو رانندگی کنی.هنوز به نظر میاد که ممکنه بلا غش کنه.
امبری گفت:فکر خوبیه.
و بعد از من پرسید:کلید های ماشینت کو؟
سوئیج رو ماشینه.
امبری در را باز کرد و در حالی که با یک دست من را از روی زمین به طرف بالا می کشید و به طرف صندلی جلو می برد،با خوشحالی گفت:بیا بشین.
او نگاهی به به فضای داخل اتومبیل انداخت و به جرید گفت:تو باید اون پشت بشینی.
جرید گفت:عالیه.من معره ضعیفی دارم.دلم نمی خواد وقتی بلا بالا میاره اون جلو باشم.
مطمئنم اون پوست کلفت تر از این حرف هاست.اون با خون آشام ها نشست و برخاست داره!
جرید پرسید:حاضری پنج دلار شرط ببندی؟
شرط بسته شد.من از اینکه باید پول های تو رو این طوری ازت بگیرم،از همین حالا عذاب وجدان گرفته ام.
در حالی که جرید با چابکی خودش را به پشت اتومبیل رسانده بود امبری سوار شد و موتور را روشن کرد.همین که در سمت راننده بسته شد.امبری زیر لب به من گفت:بالا نیاری ها!باشه؟من فقط یه اسکناس ده دلاری دارم و اگه پل دندوناشو به جیکوب برسونه
زمزمه کنان گفتم:باشه.
در بین راه از من پرسید:هی،راستی چی شد که جیک دستور رو زیر پا گذاشت؟
گفتی .....چی رو زیر پا گذاشت؟
اِ....حکم داده شده رو.می دونی....اون نباید راز ما رو فاش می کرد.چی شد که موضوع رو به تو گفت؟
اوه.منظورت اینه؟
و در همان حال به یاد آوردم که شب گذشته جیکوب قصد داشت واقعیت را از گلویش بیرون بکشد.گفتم:اون به من نگفت.من درست حدس زدم.
امبری لب هایش را جمع کرد و در حالی که بهت زده به نظر می رسید گفت:هوم.فکر می کنم همین طور بوده باشه.
پرسیدم:کجا داریم می ریم؟
به خونه امیلی،دوست دختر سام...نه،حالا دیگه نامزدشه،فکر می کنم.بعد از اینکه سام اون دوتا رو به خاطر اتفاقی که افتاد گوشمالی بده،به اونجا میان تا ما رو ببینن.تازه پل و جیک باید کمی لباس برای خودشون جور کنن.البته اگه لباسی برای پل مونده باشه.
پرسیدم:امیلی جریان شما رو می دونه...؟
آره.راستی سعی کن به امیلی خیره نشی،چون سام ناراحت می شه.
اخم کردم و پرسیدم:چرا باید به اون خیره بشم؟
امبری که ناراحت به نظر می رسید ،جواب داد:همون طور که خودت الان دیدی،پرسه زدن دوروبر گرگینه ها خطرات خاص خودشو داره.
بعد به سرعت موضوع را عوض کرد و ادامه داد:هی راستی از اتفاقی که توی چمنزار برای اون زالو ی موسیاه افتاد ،ناراحت که نشدی؟به نظر نمی اومد که اون دوست تو باشه،اما...
جمله اش را نا تمام گذاشت و شاه هایش را بالا انداخت.
نه.اون دوست من نبود.
خوبه ما قصد نداشتیم شروع کنیم....می دونی،نمی خواستیم پیمان رو بشکنیم.
اوه.آره،جیک یه بار در مورد اون پیمان با من حرف زد،خیلی وقت پیش.چرا کشتن لورنت شکستن پیمان به حساب می آد؟
او صدایی حاکی از ناخشنودی از بینی اش خارج و تکرار کرد:لورنت!
گریا از اینکه اون خون آشام اسمی داشت ،تعجب کرده بود.
او کفت:در واقع ، اون موقع ما توی قلمرو کالن ها بودیم.ما اجازه نداریم که به هیچ کدوم از اونها حمله کنیم،منظورم کالن هاست.حداقل نه در خارج از محدوده خودمون.مگه اینکه اول اونها پیمان رو بشکنن.ما نمی دونستیم که اون موسیاه از بستگان اونها بود یا نه.به نظر می اومد که تو اونو می شناختی.
اونها چطور ممکنه که پیمان رو بشکنن؟
اگه انسانی رو گاز بگیرن .... جیک زیاد دوست نداشت که کار به جاهای باریک بکشه.
اوه.اوم،متشکرم.خوشحالم که شما زیاد منتظر نموندین و توی چمنزار به کمک من اومدین.
باعث افتخار ما بود.
به نظر می رسید که این حرف را جدی زده باشد.
امبری قبل از اینکه به جاده خاکی باریکی بپیچد،از کنار شرقی ترین خانه دهکده گذشت و در همان حال گفت:ماشینت کم سرعته.
متاسفم.
در انتهای خیابان خانه بسیار کوچکی دیده می شد مه مغلوم بود زمانی نمای خاکستری رنگی داشته است.در کنار در آبی رنگ و فرسوده خانه، تنها یک پنجره باریک دیده می شد، اما گلدانی که در قسمت پایین قاب پنجره ساخته شده بود،پر از گل های همشیه بهار نارنجی و زرد بود که نمای خانه را با نشاط جلوه می داد.
امبری در اتومبیل را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:اوم...امیلی در حال آشپزیه.
جرید از پشت اتومبیل بیرون پرید و به طرف خانه راه افتاد،اما امبری با دستی که بر سینه او گذاشت،مانعش شد.بعد نگاه معنی داری به من انداخت و گلویش را صاف کرد.
جرید گفت:کیف پولم پیشم نیست.
اشکالی نداره،من یادم نمی ره.
آنها بر تنها پله جلوی خانه پا گذاشتند و بدون در زدن وارد شدند.من با گم رویی آنها را دنبال کردم.
بخش عمده ای از اتاق جلویی ،مثل خانه بیلی ،به آشپزخانه اختصاص داشت.زن جوانی با پوست شفافی به رنگ قهواه ای مایل به قرمز ،و موهای صاف کاملا سیاه،پشت پیشخوان کنار طرفشویی ایستاده بود و کیک های گرد و بزرگی را از درون ظرفی از جنس قلع بیرون می آورد و انها را روی بشقاب کاعذی می گذاشت.برای یک لحظه فکر کردم دلیل اینکه امبری به من گفته بود تا به او خیره نشوم این بود که او بسیار زیبا بود.
او پرسید:بچه ها گرسنه تونه؟
صدای او بسیار دلنشین بود.وقتی برگشت تا با ما روبه رو شود،لبخند نیمی از صورتش را پوشانده بود.
سمت راست چهره او سه خراش بزرگ و قرمز از محل رشد مو هایش به طرف چانه اش کشیده شده بود.یکی از خراش ها به طرف پایین پشم راست تیره رنگ او که شکلی شبیه به بادام داشت، رفته بود و یکی دیگر به طرف سمت راست دهانش کشیده شده و در انجا اخم دایمی ایجاد کرده بود.
در حالی که از هشدار امبری احساس خوشحالی می کردم،به سرعت چشم های خودم را به نان های گردی که در دست او بودند برگرداندم.آنها بوی بسایر خوبی داشتند،شبیه به بوی گیاه یا میوه قره قاط(blueberry).
امیلی با تعجب گفت:اوه این دیگه کیه؟
سرم را بالا آوردم و در حالی که سعی می کردم روی سمت چپ چهره او متمرکز شوم،به او نگاه کردم.جرید در حالی که شانه اش را بالا می انداخت.گفت:بلا سوان.
ظاهرا پیش تر در مورد من ضحبت کرده بودند.امیلی پرسید:کس دیگه ای هم هست که موضوع رو بدونه؟
اما جوابی نشنید.
بعد زیر لب گفت:بذارین جیکوب خودش یه راه حلی برای این موضوع پیدا کنه.
او به من خیره شد و هیچ کدام از دو طرف صورت او -که معلوم بود زمانی زیبا بوده است-حالت دوستانه ای نداشت.بعد گفت:پس،دختر خون اشام تویی.
بدنم خشک شد و گفتم:آره ،تو دختر گرگی هستی؟
او خندید.امبری و جرید هم همین طور.سمت چپ چهره او گرم شد.گفت:فکر کنم باشم.بعد به طرف جرید برگشت و پرسید:سام کجاست؟
اومدن بلا...اِ...امروز صبح باعث تعجب پل شد.
امیلی چشم سالمش را چرخی داد و گقت:آه پل
آهی کشید و ادامه داد:فکر می کنی دیر برگردن؟دیگه داشتم پختن تخم مرغ ها رو شروع می کردم.
امبری گفت:نگران نباش .اگه اونها دیر کنن،ما اجازه نمی دیم که غذا دور ریخته بشه.
امیلی خندید و بعد در یخچال را گشود و گفت:شک ندارم.بلا گرسنه ای؟خوب بفرما با یه کیک از خودت پذیرایی کن.
متشکرم
یکی از کیک ها را از روی بشقاب برداشتم و شروع کردم به ذره ذره خوردن از دور آن.خوشمزه بود و در معده من احساس خوبی ایجاد کرد.امبری سومین کیک خودش را برداشت و آن را درسته در دهانش کذاشت.
امیلی،با قاشق چوبی به سر او زد و با لحن سرزنش آمیزی گفت:کمی هم برای برادرهات نگه دار.کلمه برادر ها
باعث حیرت من شد،اما بقیه هیچ اهمیتی به آن ندادند.
جرید گفت:خوک
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#186
Posted: 17 Aug 2012 12:51
من به پیشخوان تکیه دادم و به آن سه نفر که مثل اعضای خانواده شوخی می کردند و سر به سر هم می گذاشتند ، نگاه کردم.آشپزخانه امیلی جو گرم و دوستانه ای داشت،گنجه های سفید فضای آنجا را روشن کرده و الوار های چوبی رنگ و رو رفته کف آنجا را پوشش داده بودند.روی میز گرد کوچکی پارچ چینی ترک خورده ای بهرنگ آبی وجود داشت که پر از گل های وحشی بود.به نظر می رسید که امبری و جرید در اینجا آرامش کامل داشته باشند.
امیلی مشغول به هم زدن تعداد خیلی زیادی تخم مرغ -شاید چند دوجین-در یک کاسه زرد بزرگ بود.او آستین های پیراهن خود را که به رنگ گیاه اسطوخودوس بود،بالا زده و من می توانستم ببینم که خراش هایی تمام طول بازویش را تا پشت دست طی کرده بودند.واقعا نشست و برخاست با گرگینه ها خطرات خاص خودش را داشت،درست همان طور که امبری گفته بود.
در جلویی باز شد و سام قدم به درون خانه گذاشت.
او گفت:امیلی.
و صدای او چنان آمیخته به عشق بود که من احساس شرمندگی کردم،گویی در آنجا مزاحمی بیش نبودم.سام را دیدم که با یک گام بلند از وسط اتاق گذشت و شورت امیلی را در میان دست های پهنش گرفت.سام به طرف پایین خم شد و خراش های روی گونه راست امیلی را بوسید....
جرید با گلایه گفت:هی.از این کارها نباشه.من دارم غذا می خورم.
سام گفت:پس خفه شو و بخور.
امبری غرولند کنان گفت:آه
صحنه ای که من می دیدم،بدتر از هر فیلم عاشقانه ای بود.این صحنه آن قدر واقعی بود که خوشی زندگی و عشق واقعی در آن موج می زد.من کیک خودم را روی پیشخوان گذاشتم و بازوهایم را روی سینه تهی خودم ، در هم فرو بردم.به گل ها خیره شدم و سعی کردم آرامش مطلق آن لحظه آنها،و زق زق کردن زخم های درون خودم را نادیده بگیرم.
وقتی جیکوب و پل از در وارد خانه شدند،به خاطر وقفه ی ایجاد شده خوشحال شدم.از اینکه آنها را مشغول خندیدن دیدم،حیرت کردم.همچنان که به آنها چشم داشتم،پل مشتی به شانه جیکوب زد و جیکوب هم در عوض ضربه ای به پهلوی او زد.آنها دوباره خندیدند.به نظر می رسید که هر دوی آنها صحیح و سالم بودند.جیکوب نگاهی به اطراف اتاق انداخت و بعد چشم هایش به من که با شرمندگی و احساس غریبی پشت پیشخوان و در دورترین نقطه آشپزخانه ایستاده بودم ،دوخته شد.
او با خوشحالی به من گفت:هی بلز.
وقتی از کنار میز می گذشت،دو تا از کیک ها را از توی بشقاب برداشت و آمد و کنار من ایستاد.بعد زیر لب گفت:به خاطر اتفاقی که افتاد متاسفم.الان حالت چطوره؟
نگران نباش،حال من خوبه.کیک ها خوشمزه ان.
بعد کیک گاز زده خودم را برداشتم و دوباره شروع کردم به ذره رذه خوردن .همین که جیکوب به کنار من امده بود،درد سینه ام بهتر شده بود.
صدای فریاد جرید حرف های ما را قطع کرد:اوه .پسر!
سرم را بلند کردم و امبری را دیدم که مشفول معاینه خط صورتی کم رنگی روی ساعد دست پل بود.امبری نیشخند می زد و خیلی خوشحال بود.
او فریاد زد:15 دلار کاسب شدم.
من که شرط بسته شده بین جرید و امبری را به یاد آورده بودم پرسیدم:تو این کار رو کردی؟
دستم کمی بهش ساییده شده.تا فروب آفتاب حالش خوب میشه.
تا غروب آفتاب؟
به خط روی بازوی پل نگاه کردم.عجیب به نظر می آمد،مثل این بود که هفته ها از ایجاد آن زخم گذشته باشد!
جیکوب زمزمه کرد:یه ویژگی گرگی دیگه.
سرم را تکان دادم و سعی کردم هاج و واج به نظر نیایم.
بعد زمزمه کنام پرسیدم:تو حالت خوبه؟
حتی یه خراش کوچیک هم برنداشتم.
جهره اش حالت مغرورانه ای داشت.
سام با صدای بلندی همه ی گفت و گوهایی را که در اتاق جریان داشت،قطع کرد و گفت:هی بچه ها.
در همان حال امیلی پشت اجاق ایستاده بود و مخلوط تخم مرغ ها را از اطراف ماهی تابه بزرگی حدا می کرد.سام هنوز یک دستش را روی کمر او گذاشته بود که ژست ناخودآگاهی به نظر می رسید.
سام ادامه داد:جیکوب برای ما اطلاعاتی داره.
پل متعجب به نظر نمی آمد.بدون شک تا حالا جیکوب موضوع را برای او و سام توضیح داده بود.یا....شاید هم خودشان فکر او را خوانده بودند.جیکب در حالی که جرید و امبری را مخاطب قرار داده بود گفت:من می دونم که زالوی مو سرخ جی می خواد.این همون چیزی بود که پیش تر سعی داشتم بهتون بگم.
بعد از این حرف ها لگدی به پایه صندلی ای که پل روی آن لم داده بود،زد.
جرید چرسید:خوب؟
جهره جیکوب حالتی جدی گرفت.او ادامه داد:اون سعی داره تا انتقام جفت خودشو بگیره-فقط اینکه زالوی مو سیاهی که ما کشتیم جفت اون نبوده.سال گدشته کالن ها جفت اونو کشتن و حالا اون دنبال بلا اومده.
با اینکه این موضوع برای من تازگی نداشت،به خود لرزیدم.
جرید و امبری و امیلی با دهان هایی که از حیرت بازمانده بودند،به ما نگاه کردند.
امبری با اعتراض گفت:بلا که فقط یه دختره.اون که جفت کسی نیست!
من نگفتم که این موضوع معنی داره.فقط می خواستم بگم برای همینه که اون زالوی مو سرخ سعی داره از کمربند دفاعی ما رد بشه.اون قصد داره خودشو به فورکس برسونه.
آنها همچنان به من خیره شده بودند،و دهان هایشان لحظه ای طولانی همان طور باز مانده بود.سرم را پایین انداختم.
جرید سرانجام گفت:عالیه.
حالا رفته رفته لبخندی گوشه های دهانش را کش می داد.ادامه داد:ما یه طعمه داریم.
جیکوب با سرعت خیره کننده ای دربازکنی را از روی پیشخوان برداشت و آن را به طرف سر جرید انداخت.دست جرید با سرعتی فراتر از حد تصور من بالا آمد و درستی پشی از آنکه در بازکن به صورتش بخورد آن را در هوا گرفت.
جیکوب گفت:بلا طعمه نیست.
جرید بدون شرمندگی گفت:تو می دونی منظور من چیه.
سام بدون توجه به بگومگوی آنها گفت:پس ما الگو های خودمون رو عوض می کنیم.سعی می کنیم جند تا گودال بزرگ بکنیم و ببینیم اون توی اونها می افته یا نه .باید موقع شکار از هم جدا بشیم ،گرچه من زیاد از این کار خوشم نمی آد.اما اگه اون واقعا دنبال بلا باشه،احتمالا سعی نمی کنه از فرصتی که کم شدن تعداد ما براش فراهم می کنه،استفاده کنه.
امبری زمزمه کرد:چیزی نمونده تا کوئیل هم به ما ملحق بشه.بعدش ما می تونیم به طور مساوی تقسیم بشیم.
همه نگاه ها را به پایین انداختند.نگاه سریعی به چهره جیکوب انداختم و آن را ناامید یافتمفدرست مثل حالتی کع دیروز بعد از ظهر بیرون خانه اش داشت.با اینکه به نظر نمی رسید هیچ کدام از آنها نگران سرنوشت خودشان باشند،با این حال در این آشپزخانه شاد هیچ یک از گرگینه ها راضی نبودند دیکری سرنوشت بدی داشته باشد.
سام با صدای آهسته ای کفت:خوب فغلا نمی تونیم روی کوئیل حساب باز کنیم.
و بعد با لحن عادی اش ادامه داد:پل جرید و امبری از محدوده بیرونی محافظت می کنن و جیکوب و من از محدوده داخلی مراقبت می کنیم.وقتی که گیرش انداختیم،همه با هم میریم سروقتش.
متوجه شدم که امیلی از قرار گرفتن سام در گروه کوچک تر خوشش نیامد.نگرانی او باعث شد که نگاه سریعی به صورت جیکوب بیندازم.او هم نگرام به نظر می رسید.
سام به من نگاه کرد و گفت:جیکوب فکر می کنه بهترین کار برای تو اینه که بیشتر وقت خودت رو اینجا توی منطقه لاپوش بگذرونی.در این صورت موسرخ نمی تونه به راحتی از جای تو باخبر بشه.
با اصرار پرسیدم:پس چارلی چی می شه؟
جیکوب گفت:راه چیمایی اون ها برای شکار گرگ ها هنوز ادامه داره.فکر می کنم مواقعی که سر کار نباشه بیلی و هری بتونن چارلی رو اینجا نگه دارن.
سام که یک دستش را بالا آورده بود،گفت:صبر کن.
نگاه سریع او ابتدا به امیلی و بعد به من دوخته شد.او خطاب به من گفت:البته جیکوب فکر می کنه که این بهترین کاره،اما تو خودت باید تصمیم بگیری.تو باید خطر های هر دو حالت - اینجا بودن یا نبودن - رو به طور جدی با هم مقایسه کنی.امروز صبح خودت دیدی که اینجا ممکنه اوضاع به آسونی خطرناک بشه.دیدی که این پسر ها چقدر زود کنترل خودشون رو از دست میدن.اکه بخوای پیش ما بمونی من نمی تونم درباره سالم موندن تو بهت بدم.
جیکوب که نگاهش را به پایین انداخته بود زیر لب گفت:من به بلا صدمه نمی زنم.
سام انگار نه انگار که حرف او را شنیده باشد ادامه داد:اکگه جای دیگه ای هست که تو بتونی احساس امنیت داشته باشی...
لبم را گاز گزفتم.آیا جایی پیدا می شد که من به انجا بروم و کسی را به خطر نیاندازم؟!باز هم به یاد احتمال کشیده شدن پای رنی به این ماجرا تنم را به لرزه انداخت.یعنی کشیده شدم او به حلقه هدفی که من در مرکز آن بودم...زمزمه کردم:من نمی خوام ویکتوریا رو به جای دیگه ای بکشونم.
سام سرش را تکان داد و گفت:درسته.بهتره اونو همین جا نگهش داریم.جایی که بتونیم کارو تموم کنیم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#187
Posted: 17 Aug 2012 12:51
تکانی خوردم.من نمی خواستم جیکوب یا هرکدام از آنهای دیگر سعی کنن کار ویکتوریا را تمام کنند.نگاه سریعی به صورت جیک انداختم ؛چهره اش آرام بود،کمابیش همان طوری بود که قبل از بروز بخش گرگی وجودش دیده بودم و هیچ نشانی از نگرانی به خاطر شکار خون آشام ها در آن دیده نمی شد.
در حالی که به وضوح معلوم بود چیزی راه گلویم را گرفته،گفتم:باید مراقب باشی،باشه؟
صدای بلند قهقهه ها و ریسه رفتن پسرها دوباره فضا را پر کرد.همه به جز امیلی به من خندیدند.نگاه او با نگاهم تلاقی کرد و ناکهان توانستم تقارنی را که در زیر خراش های چهره اش وجود دشات ببینم.چهره او هنوز زیبا بود و نگرانی ای که در آن وجود داشت،حتی شدید تر از نگرانی من بود.پیش از آن که عشق نهفته در ورای آن اصطراب وجودم را به درد آورد ،نگاهم را از او گرفتم.
امیلی اعلام کرد:غذا حاضره.
گفتوگوی بسیار مهم به فراموشی سپرده شد.پسرها دویدند - میز را احاطه کردند.میز کوچک بود و خطر خرد شدن آن به دست آنها وجود داشت - و با سرعت زیادی مشغول خوردن تخم مرغ هایی شدند که امیلی در ماهی تابه بسیار بزرگی روی میز گذاشته بود.امیلی در حالی که به پیشخوان تکیه داده بود،عذایش را می خورد - درست مثل من - تا از هیاهوی دور میز دور بماند، و در همان حال با چشم های پر محبتش به آنها نگاه می کرد.
حالت چهره او به وضوح نشان می داد که اینها خانواده اش بودند.
در کل این چیزی نبود که من از یک گله گرگینه انتظار داشتم.
روز را در لاپوش گذراندم ،که بخش عمده ی آن در خانه بیلی گذشت.بیلی به اداره چارلی تلفن کرده و برایش پیغام گذاشته بود.وقت شام بود که چارلی با دو پیتزا از راه رسید.خوشبختانه پیتزا های بزرگی خریده بود.جیکوب یکی از آنها را به تنهایی خورد!
تمام مدت متوجه بودم که چارلی با نگاهی مشکوک مراقب من جیکوب است.،به خصوص که جیکوب تغییر زیادی کرده بود.او از جیکوب درباره موهایش پرسید .جیکوب شانه هایش را بالا انداخت و گفت بدون مو احساس راحتی بیشتری می کند.
می دانستم همین که من و چارلی به طرف خانه راه بیفتیم ، جیکوب از جا کنده خواهد شد-از جا کنده می شد تا به شکل گرگ به اطراف بدود،یعنی همان کاری که در تمام طول روز به طور بی وقفه ای انجام داده بود.او و برادران همنوعش به مراقبت دایمی ادامه دادند تا شاید نشانه ای از باز گشت ویکتوریا بیابند.از وقتی که آنها او را از محل چشمه های آب گرم رانده بودند - و به گفته جیکوب تا نیمه راه رسیدن به مرز کانادا تعقیب کرده بودند - انتظار می رفت که دست به حمله ای ناگهانی بزند.
هیچ امیدی به احتمال منصرف شدن او از اجرا ی نقشه اش نداشتم.من تا این حد خوش شانس نبودم.
جیکوب بعد از شام من را تا کنار اتومبیلم همراهی کرد و کنار پنجره اتومبیل منتظر ماند تا چارلی با اتومبیلش از آنجا دور شود.
جیکوب گفت:امشب وحشت نداشته باش.
در همان حال چارلی وانمود می کرد که کمربند ایمنی اش بسته نمی شود.او ادامه داد:امشب ما اونجا مراقب اوضاع هستیم.
با لحن مطمئنی گفتم:من نگران خودم نیستم.
احمق نشو.شکار کردن خون آشام ها کیف داره.بهترین قسمت ماجرا برای ما همینه.
سرم را تکان دادم و گفتم:آره من احمقم اما تو بدجوری بالاخونه تو اجاره داده ای.خندید و گفت:بلا عزیزم.کمی استرحت کن .خیلی خسته و کوفته به نظر می آی.
سعی خودم رو می کنم.
چارلی با بی صبری بوق اتومبیلش را به صدا در آورد.
جیکوب گفت:فردا می بینمت خوب استراحت کن.
باشه
در حالی که چارلی با اتومبیل خودش دنبال من می آمد،به طرف خانه راه افتادیم.من توچه چندانی به نور چراغ هایی که در اینه وسط اتومبیلم می دیدم نداشتم.در عوض از خودم می پرسیدم که حالا سام و جرید و امبری و پل کجا بودند.حتما در جایی با سرعت در حال دویدن بودند.نمی دانستم که تا حالا جیکوب هم به آنها ملحق شده بود یا نه.
وقتی به خانه رسیدیم با عجله به طرف پله ها رفتم .اما چارلی درست پشت سر من بود.
قبل از اینکه بتوانم از دست او فرار کنم با لحن مصرانه ای گفت:بلا چه اتفاقی داره می افته؟من فکر کردم که جیکوب عضو یه گروه خلافکار شده و .....شما ها با هم دعوا کردین.
آشتی کردیم
گروه خلافکار چی شد؟
نمی دونم- کی می تونه از رفتار پسر های نوجوون سر دربیاره؟اونها مثله یه راز می مونن.اما من سام اولی و نامزدش رو دیدم .امیلی.به نظر من که دختر نازیه.
شانه هایم را بالا انداختم و ادامه دادم:حتما همه چیز فقط یه سوءتفاهمبوده.
چهره او تغییر حالت داد .او گفت:نشنیده بودم که اون و امیلی نامزدی خودشون رو رسمی کرده باشن.عالیه.دختر بیچاره.
تو می دونی چه اتفاقی برای اون افتاده؟
یه خرس اونو زخمی کرده.سمت شمال.تو فصل تخم ریزی ماهی های ازاد-اتفاق وحشتناکی بود.حالا بیشتر از یه سال از اون ماجرا گذشته .شنیدم که این اتفاق سام رو حسابی داغون کرده.
تکرار کردم:وحشتناکه.
بیشتر از یه سال قبل .مطمئن بودم که این اتفاق وقتی روی داده بود که بیش از یک گرگینه در لاپوش نبود.فکر اینکه هر بار سام می خواست به صورت امیلی نگاه کند چه اخساسی به او دست می داد تنم را لرزاند.
آن شب مدتی طولانی روی تختم بیدار ماندم و سعی کردم رویدادهای روز گذشته را مرور کنم.ذهنم را به وطر معکوس به کار انداختم و از شام خوردن با بیلی ،جیکوب و چارلی به سراغ بعد از ظهر طولانی در خانه بلک ها رفتم،یعنی زمانی که با نگرانی منتظر شنیدن چیزی درباره جیکوب بودم.بعد به آشپزخانه امیلی فکر کردم،و بعد به وحشتناشی از جنگ گرگینه ها،و سرانجام به صحبت با جیکوب روی ساحل لاپوش رسیدم.
به چیزهایی که جیکوب صبح روز قبل در مورد دورویی گفته بود،اندیشیدم.مدتی طولانی به این موضوع فکر کردم.دوست نداشتم فکر کنم آدم دورویی هستم اما فایده دروغ گفتن به خودم چه بود؟
بدنم را به شکل توپ گرد فشرده ای در آوردم.نه.ادوارد یک قاتل نبود.حتی در گذشته تاریک تر خودش هم ،حداقل آدم های بی گناه را نکشته بود.
اما اگر او قاتل بود چه؟اکر او هم طی دوره ای که من او را می شناختم مثل خون آشام های دیگر زندگی کرده بود .چه؟
اگر او هم باعث ناپدید شدن مردم جنگل شده بود چه؟-درست اتفاقی که حالا داشت روی می داد-آیا اگر همه اینها درست بود می توانست باعث بیزاری و دوری من از او شود؟
سرم را باندوه تکان دادم.در عشق منطق جایی ندارداین جمله را به خودم یادآوری کردم.هرچه بیشتر عاشق کسی باشید.به همان اندازه از منطق دور خواهید شد.
روی پهلویم چرخی زدم و سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم - و به یا د جیکوب و برادرانش افتادم که حالا در جنگل در حال دویدن بودند.در حالی که به خواب می رفتم،گرگ هایی را مجسم کردم که در تاریکی شب نامرئی بودند و من را از خطر حفظ می کردند.در خواب باز هم خودم را در جنگل دیدم اما سرگردان نبودم.دست خراشیده امیلی را در دست گرفته بودم و در حالی که رو به سایه های تاریک جنگل ایستاده بودیم،با نکرانی برای بازگشت گرگینه های محبوبمان به خانه انتظار می کشیدیم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#188
Posted: 17 Aug 2012 17:07
فصل 15
فشار
بار دیگر تعطیلات بهاره فورکس از راه رسیده بود.وقتی صبح دوشتبه از خواب بیدار شدم، چند لحظه روی تخت ماندم تا این وضعیت را درک کنم.طی تعطیلات بهار سال گذشته،موجود خون آشامی من را شکار کرده بود.امیدوار بودم که این وضعیت به صورت یک سنت در نیاید!
در همان موقع هم من رفته رفته در حلقه رویداد های لاپوش گرفتار می شدم.بیشتر روز یک شنبه را در ساحل گذرانده بودم،در حالی که چارلی نیز وقتش را در خانه بلک ها و در کنار بیلی گذرانده بود.قرار بود من همراه جیکوب باشم،اما جیکوب کارهای دیگری هم داشت که باید انجام می داد؛بنابراین من به تنهایی در ساحل گردش می کردم و این راز را از چارلی پنهان نگه داشته بودم.
وقتی جیکوب از راه رسید تا سری به من بزند،از این که مدتی طولانی تنهایم گذاشته بود ،غذرخواهی کرد.او گفت برنامه شکاری اش همیشه این طور در هم و برهم گذاشته نیست،و اضافه کرد تا زمانی که ویکتوریا در آنجا بماند گرگ ها در حالت آماده باش بع سر می برند.
حالا که در امتداد ساحل قدم می زدیم،او دستم را گرفته بود و رها نمی کرد.
این موضوع باعث شد تا من درباره آنچه جرید گفته بود،تامل کنم....درباره اینکه جیکوب با دوست دخترش- یعنی من - کرم کرفته بود.به نظر من این دقیقا چیزی بود که از ظاهر امر استنباط می شد.اما تا طمانی که جیک و من اصل ماجرا را می دانستیم ،این پیش فرض ها نمی توانست من را ناراحت کند.البته شاید اگر من نمی دانستم که جیکوب چیزاهارا به خاطر ظاهر آنها دوست دارد، ممکن بود چنین پیش فرض هایی موجب ناراحتی ام بشود.
بعدازظهر روز سه شنبه را کار کردم - جیکوب سوار بر موتور سیکلت خودش ، تا محل کارم دنبال من آمد تا از سالم رسیدن من به آنجا مطمئن شود - و مایک متوجه ایم موضوع شد.
او پرسید :ببینم تو با اون بچه که تو منطقه لاپوش زندگی می کنه،دوست شدی؟همون سال دومی رو می گم.
او موفقیت زیادی در پنهان کردن لحن ناراحت صدایش نداشت.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:نه به معنای واقعی کلمه،اما بیشتر وقتم رو با جیکوب می گذرونم.اون بهترین دوست منه.
چشم های مایک با حالت هوشمندانه ای جمع شدند.او گفت:مسخره بازی درنیار.اون گشته مرده ی توئه.
آهی شکیدم و گفتم:می دونم،زندگی پیچیده اس.
مایک زیر لب گفت:و دختر ها ظالم هستند.
به نظر من چنین استنباطی کار آسانی بود.
آن شب،سام و امیلی برای خوردن دسر ،در خانه بیلی به من و چارلی ملحق شدند.امیلی با خودش کیکی آورده بود که رضایت مردی سخت گیر تر از چارلی را هم می توانست جلب کند.در حالی که گفت و گو به طور عادی و طبیعی در مورد موضوعات معمولی جریان داشت،می توانستم ببینم که همه ی نگرانی های چارلی در مورد گروه های خلافکار در لاپ.ش به فراموشی سپرده شده بود.
جیک و من کمی زودتر از خانه بیرون آمدیم تا با هم تنها باشیم.ما به گاراژ او رفتیم و داحل ربیت نشستیم.جیکوب سرش را به عقب تکیه داد،چهره اش از خستگی تکیده به نظر می رسید.
جیک تو کمی به خواب احتیاج داری.
اگه وقت کنم.
او دستش را دراز کرد و دست من را گرفت.پوست او روی پوست من همچونآتشی شعله ور بود.
پرسیدم:ببینم این هم یکی از ویژگی های گرگ هاست.منظورم گرمای پوست توئه.
آره بدن ما کمی گرم تر از مردم عادیه.در حدود یک ممیز هشت دهم با یک ممیز نه دهم درجه.من دیگه هیچوقت سرما نمی خورم.می تونم این طوری-در همان حال به بالاتنه برهنه اش شاره کرد - بدون هیچ مشکلی توی کولاک راه برم.هرجا که من باشم،دونه های برف تبدیل به قطره های بارون می شن.
و شما ها خیلی زود شفا پیدا می کنین-حتما این هم یکی از ویژگی گرگ هاست.
آره می خوای ببنی؟نسبتا جالبه؟
چشم هایش گشاد شدند و نیشخندی زد.او دستش را از روی پاهای من به طرف داشبورد دراز کرد و یک دقیقه توی آن را گشت.دست او با یک چاقوی جیبی از داشبورد بیرون آمد.
همین که فهمیدم چه خیالی در سر دارد،فریاد کشیدم:نه،نمی خوام ببینم.اونو بذار کنار.
جیکوب خندید.اما چاقو را به جای خودش برگرداند و گفت:عالیه.خیلی خوبه که ما زود شفا پیدا می کنیم.می دونی وقتی آدم اون قدر تب داشته باشه که بگن مرده،نمی تونه به دیدن هیچ دکتری بره.
نه فکر نمی کنم.
دقیقه ای به این موضوع اندیشدیم.
....و این قدر گنده بودن-این هم ویژگی شماست؟برای همینه که تو همش نگران کوئیل هستی؟
آره به اضافه اینکه پدربزرگ کوئیل می گه که این بچه می تونه تخم مرغ رو روی پیشونیش نیمرو کنه!
ناامیدی چهره جیکوب را دربر گرفت.ادامه داد:زیاد طول نمی کشه.سن دقیقی برای تغییر وجود نداره...این حالت رفته رفته زیادتر و زیاد تر می شه تا اینکه یکهو ...
او جمله اش را نا تمام گذاشت و بعد از لحظه ای ادامه داد:گاهی اگه طرف واقعا ناراحت یا عصبانی باشه ممکنه تغییر زود تر انجام بشه.اما من از هیچ چیز ناراخت نبودم - من خوشحال بودم.
خنده تلخی کرد و ادامه داد:خوشحالی من بیشتر به خاطر تو بود.برای همین این اتفاق زودتر از اینهاب رای من اتفاق نیفتاد.در عوض این حالت درونی من رفته رفته قوی تر می شد - من مثل یه بمب ساعتی بودم.می دونی پی باعث انفجارم شد؟وقتی باهم از دیدن اون فیلم احمقانه برگشتیم و منب ه خونه اومدم، بیلی گفت که من ظاهر عجیبی پیدا کرده ام،همین.اما باهاش تندی کردم.و بعد من - من منفجر شدم!چیزی نمونده بود طورت اونو از هم بدرم- صورت پدر خودمو.
او لرزید و رنگ چهره اش پرید.
با نگرانی پرسیدم:جیک.واقعا حالت بدیه؟
دلم می خواست راهی برای کمک به او وجود داشت.ادامه دادم:احساس بدبختی می کنی؟
نه من بدبخت نیستم.دیگه نیستم.نه حالا که تو موضوع رو می دونی.قبلا سخت بود.
بعد به روی من حم شد،طوری که گونه اش بالای سرم قرار گرفت.
برای لحظه یا ساکت ماند و من نمی دانستم به چه می اندیشید.شاید هم نمی خواستم بدانم!
در حالی که هنوز دلم می خواست به او کمک کنم،پرسیدم:سخت ترین قسمت تغییر کدومه؟
با صدای آهسته ای گفت:سخت ترین قسمت... احساس از دست دادن کنترله - این احساس که من نمی تونم از خودم مطمئن باشم - این احساس که بهتره نزدیک من نباشی،یا اینکه بهتره هیچ کس اطراف من نباشه!مثل اینکه من هیولایی هستم که ممکنه به کسی صدمه برسونم.تو امیلی رو که دیدی.سام فقط برای یک لحظه کنترل خودشو از دست داد و .... چون امیلی خیلی نزدیک به اون ایستاده بود.. حالا دیگه سام نمی تونه کاری برای جبران اون اتفاق بکنه.من افکار سام رو می شنوم.... می دونم اون چه احساسی داره....
و بعد اینکه این حالت به آسونی برای من اتفاق می افته، و من از این نظر از همه ی اونها برترم - نمی دونم این ویژگی من نشونه ی اینه که انسانیت من از امبری یا سام کمتره یا نه؟ گاهی مس ترسم که بخش انسانی خودمو به کلی از دست بدم.
خیلی سخته؟اینکه بتونی دوباره خودت رو پیدا کنی؟
اولش کمی تمرین می خواد که بتونی تغییر معک.س رو توی خودت انجام بدی.اما برای من این کار آسون تره.
با تعجب پرسیدم :چرا؟
چون افرایم بلک پدربزرگ پدرم و کوئیل آتارا پدربزرگ مادرم بوده.
با حیرت پرسیدم:کونیل؟
جیکوب توضیح داد:منظورم جد کوئیله.اون کوئیلی که تو می شناسی پسر عموی دوم منه.
اما چه اهمیتی داره که چه کسانی اجداد تو بوده ان؟
اهمیتش تو اینه که افرایم و کوئیل جزو آخرین گله گرگینه ها بوده ان.لوی اولی(Levi Uley) سومین نفر بود.خون هر دو طرف تو رگ های من جاریه.من هیچ وقت شانس نداشتم.همون طور که کوئیل هیچ وقت شانس نداشته.
چهره اش حالت گتگی پیدا کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#189
Posted: 17 Aug 2012 17:08
با امید به اینکه او را خوشحال کنم، گفتم:و بهترین قسمت موضوع چیه؟
ناگهان تبسمی کرد و گفت:بهترین قسمت به سرعت مربوط می شه.
حتی بهتر از موتور سیکلت ها؟
با اشتیاق سرش را تکان داد و کقت:اصلا نمی شه مقایسه کرد.
تو با چه سرعتی می تونی ...؟
بدوم؟او سئوال من را کامل کرد و ادامه داد:خیلی سریع .نمی دونم با چی می تونم اونو مقایسه کنم؟ما اون خون آشام رو گرفتیم...اسمش چی بود؟لورنت؟فکر می کنم تو معنی اینو بهتر از هر کس دیگه ای بدونی!
و البته این برای من معنای خاصی داشت!نمی توانستم تصور کنم...گرگ هایی که سریع تر از یک خون اشام می دویدند.وقتی کالن ها می دویدند،سرعت بالایشان دیدن آنهارا غیرممکن می ساخت.
او گفت:پس،جیزی به من بگو که من نمی دونم.چیزی درباره خون آشام ها.چطور می تونستی تحمل کنی؟منظورم بودن در کنار انهاست.نمی لرزیدی؟مورمورت نمی شد؟
با ترش رویی گفتم:نه
لحن من برای لحظه ای او را به فکر فرو برد.
ناگهان پرسید:راستی بگو ببینم،چی شد که زالو ی محبوب تو جیمز رو کشت؟
جیمز سعی داشت منو بکشه - این کار برای اون مثل ابزی کردن بود.و اون.... بازی رو باخت!یادت می آد بهار سال پیش من توی یکی از بیمارستان فینیکس بستر شده بودم؟
جیکوب نفسش را فروب رد و گفت:اون تا این حد به تو نزدیک شده بود؟
اون خیلی به من نزدیک شده بود.دستی روی خراش هلالی دستم کشیدم.جیکوب متوجه شد،چون دستی که برای کشیدن روی خراش تکان داده بودمفدر دستش بود.
او دستم را رها کرد و دست چپم را گرفت و درحالی که با دقت به آن نگاه می کرد گفت:این چیه؟
این همون خراشیه که به نظر تو خنده داره.همون خراش سرد.
او با چشم های گشادشده نگاه دقیق تری به آن انداخت و نفس نفس زد.
گفتم:آره درست فکر کردی.جیمز منو گاز گرفت.
چشم های جیکوب متورم شد و چهره اش زیر پوست فندقی اش به رنگ سفید عجیبی درآمد.به نظر می رسید دچار حالت تهوع شده باشد.
با صدای خفه ای گفت:اما اگه اون تو رو گاز گرفت...؟نباید تو تبدیل به...؟
زمزمه کنان گقتم:ادوارد دو بار منو نجات داد.اون زهر جیمز رو از بدن من مکید - می دونی درست مثل یه مار زنگی.
در همان لحظه بدنم تکان سختی خورد چون لبه های حفره سینه ام را درد شدیدی دربرگرفته بود.
اما من تنها مسی نبودم که تکان می خوردم،می توانستم ببینم که سرتاپای جیکوب در کنارم به لرزه افتاده بود.حتی اتومبیل هم می لرزید.
مواظب باش جیک.سخت نگیر.آروم باش.
نفس زنان گفت:آره،آروم.
به سرعت سرش را به طرف عقب و جلو تکان داد.بعد از لحظه ای فقط دست هایش می لرزیدند.
حالت خوبه.
آره کمابیش.یه چیز دیگه به من بگو.یه موضوعی که بتونم بهش فکر کنم.
چی رو می خوای بدونی ؟
نمی دونم.
او جشم هایش رابسته و در حال تمرکز بود .
چیزهای دیگه ای که حدس می زنم...اعضای دیگه ای خونواده ی کالن ها هم استعداد های ....اضافی دارن؟مثلا اینکه بتونن فکر دیگرون رو بخونن؟
لحظه ای مکث کردم.این مثل سئوالی بود که او بخواهد از جاسوس خودش بپرسد،نه از دوستش.اما فایده پنهان نگه داشتن پیزهایی که می انستم چه بود؟حالا دیگر اهمیتی نداشت،و شاید باعث می شد او بتواند خودش را کنترل کند.
بنابراین با سرعت شروع به حرف زدن کردم و در همان حال چهره دریده شده امیلی در ذهنم مجسم و موهای بدنم سیخ سیخ شده بود.نمی توانستم تحمل کنم که گرگ قهواه ای چگونه ممکن بود در داخل ربیت جا شود - اگر جیکوب همین حالا تغییر می کرد،ممکن بود همه گاراژ را به هم بریزد.
گفتم:"جسپر می تونست... به نوعی احساسات کسانی رو که اطرافش بودن کنترل کنه.نه اینکه مفهوم بدی داشته باشه.فقط برای اینکه کسی رو آروم کنه.یه همچین چیزی.احتمالا اون می تونست کمک زیادی به پل بکنه.جمله آخر را با بی حالی برای تحریک او گفته بودم.ادامه دادم:و آلیس می تونست چیز هایی رو که قرار بود اتفاق بیفته،ببینه.می دونی،پیش بینی آینده،اما نه به طور مطلق،وقتی کسی مسیرش رو عوض می کرد،چیزهایی که آلیس دیده بود عوض می شدند..."
مثلا اینکه او مرا در حال مردن دیده بود... و همین طور تیدبل شدن من به یک موجود خون اشام را هم در ذهنش مشاهده کرده بود.دو چیزی که اتفاق نیفتاده بودند و البته دومی هم هرگر اتفاق نمی افتاد.سرم شروع به دوران کرد - به نظر نمی رسید که بتوانم اکسیژن کافی را از هوا جذب کنم.گویی ریه نداشتم.
حالا جیکوب کاملا بر خودش مسلط شده ، و بی حرکن در کنار من بود.
پرسید:چرا این کارو می کنی؟
او با دسنش یکی از بازوهایم را که محکم روی سینه ام چسبیده بودند،کشید،بعد که دید بازو محکم سرجاش مانده ،دستش را عقب برد.من حتی تکان دادن بازوهایم را به یاد نداشتم.جیکوب ادامه داد:هر وقت که ناراحت هستی ،این کارو می کنی.چرا؟
زمزمه کردم:فکر کردن به اونها سینه مو به درد می آره.مثل اینکه نمی تونم نفس بکشم....مثل اینه که دارم تیکه تیکه می شم...
خیلی عجیب بود که حالا من تا این حد می توانستم با جیکوب درد دل کنم.ما دیگر هیچ رازی برای مخفی کردن از یکدیگر نداشتیم.
او موهای مرا صاف کرد و گفت:ناراحت نباش،بلا،ناراخت نباش.من دیگه موضوع اونها رو پیش نمی کشم..متاسفم.
نفس زنان گفتم:حالم خوبه.همیشه همین طوری می شم.تقصیر تو نیست.
ما دو تا دوست زخم خورده هستیم،مگه نه؟هیچ کدوم از ما نمی تونه هیکلش رو جمع و جور نکه داره.
با لحن موافقی گفتم:درد آوره.
هنوز نفسم جا نیامده بود.
حداقل همدیگه رو داریم.
این فکر آشکارا به او آرامش می داد.
من هم احساس آرامش کی کردم.گفتم:حداقل دلمون به همین خوشه.
وقتی ما در کنار همدیگر بودیم،وضعیت خوب بود.اما جیکوب وظیفه ترس آور و خطرناکی داشت که خود را ملزم به انجام آن میدید.من اغلب تنها بودم،و درحالی که به خاطر امنیت لاپوش در آنجا می ماندم،چیزی نداشتم که با فکر کدن به آن ذهنم را از نگرانی هایم برهانم.
از اینکه بخشی از فضای خانه بیلی را به طور دائمی اشفال کرده بودم،احساس بدی داشتم.کمی برای امتحان حسابان که قرار بود هبته آینده برگذار شود مطالعه کردم،اما فقط می توانستم برای کدتی طولانی به کتاب ریاضی نگاه کنم.وقتی هیچ کار مشخصی نداشتم که انجام بدهم،احساس می کردم که چاره ای جز صحبت کردن با بیلی ندارم - در واقع فقط به خاطر ابراز آداب معاشرت اجتماعی.اما بیلی کسی نبود که بتواند سکوت های طولانی مدت را پر کند.بنابراین احساس بد من همچنان ادامه داشت.بعدازظهر 4 شنبه سعی کردم برای تنوع سری به خانه امیلی بزنم.ابتدا تا حدی خوش گذشت.امیلی، آدم شادی بود که هیچ وقت آرام نمی نشست.درحالیکه او در اطراف خانه و حیاط خود می چرخید ،من هم دنبال او راه می رفتم.او کف بی لکه خانه را سابید،علف های هرز کوچک را بیرون کشید،پرچین شکسته ای را تعمیر کرد.تکه ای نخ ابریشمی را از میان یک ماشین پارچه بافی بسیار قدیمی کذراند و ....در حین انجام دادن این کار ها آشپزی اش هم به راه بود.او کمی از افزایش اشتهای پسر ها به خاطر دویدن زیاد گله کرد،اما معلوم بود مه به خاطر مراقبت کردن از انها تاراحت نیست.بودن در کنار او کار مشکلی نبود. - در هر حال اکنون ما هردو دختر های گرگی بودیم.
اما بعد از چند ساعت که من انجا بودم،سام برای سرزدن آمد.بعد از امدن او،من فقط آن قدر ماندم که از خوب بودن حال جیکوب مطمئن شوم و بفهمم که خبر تازه ای نیست.بعد مجبور به فرار شدم.جو عاشقانه و رضایت خاطری که آنها را احاطه کرده بود،غلیظ تر از آن بود که من بتوانم چیزی از آن را با نفس به درون سینه ام بکشانم.و کسی هم در آنجا نبود که از غلظت و تارکم چنین جوی بکاهد.
بنابراین در ساحل این سو و آن سو رفتم و بارها طول قسمت هلالی شکل سنگی را ، سمت عقب و جلو طی کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#190
Posted: 17 Aug 2012 17:08
اوقات تنهایی،زمان خوبی برای من نبود.به دلیل سطح تازه ای از صداقت در دوستی ام با جیکوب ، مدتی بود که بیش از حد درباره راه و رسم کالن ها حرف زده و اندیشیده بودم.صرف نظر از اینکه سعی داشتم ذهن خودم را مشغول نگه دارم.چیز هایی زیادی برای فکر کردن وجود داشت:من صادقانه و نا امیدانه نگران جیکوب و برادران گرگی او بودم.اینکه چارلی و افراد دیگر به خیال خود به شکار حیوانات می رفتند،من را نگران می کرد.رابطه من با جیکوب رفته رفته عمیق تر می شد،در حالی که من هیچ تصمیم آگاهانه ای برای این کار نداشتم و نمی دانشتم در این باره چه باید بکنم - هیچ کدام از این درد های واقعی که به راستی ارزش فکر کردن داشتند، و نیز هیچ کدام از نگرانی های شدیدم،نمی توانستند فکر من را برای مدتی طولانی از دردی که درسینه داشتم منحرف کنند.
آخر سر،دیگر حتی نمی توانستم راه بروم،چون اصلا نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.
روی قطعه ای از سنگ های کوچک نیمه خشک نشستم و بدنم را جمع و گلوله کردم.
جیکوب ، مرا در همین وضعیت یافت و از حالت چهره اش فهمیدم که مرا درک می کند.
بی درنگ گفت:متاسفم.
او من را از روی زمین بلند کرد و هر دو بازویش را دور شانه هایم پیچید.گرمای بدن او مرا به لرزه انداخت اما حداقل حضور او در آنجا باعث شده بود که بتوانم نفس بکشم.
وقتی قدم زنان به طرف بالای ساحل برمی گشتیم،جیکوب خودش را متهم کرد:من تعطیلات بهاره ی تو رو خراب کردم.
نه، این کار رو نکردی.من هیچ برنامه ای برای تعطیلات نداشتم.در کل فکر نمی کنم که تعطیلات بهاره رو دوست داشته باشم.
من فردا صبح رو تعطیل می کنم.بقیه می تونن بدون من بدون.ما یه کار لذت بخش انجام می دیم.
واژه لذت بخش مدت ها بود که در زندگی من جایی نداشت؛ و به زحمت برایم قابل درک بود.واژه ای بسیار عجیب.
پرسیدم:لذت بخش؟
جواب داد:آره.لذت دقیقا اون جیزیه که تو لازم داری.هوم...
او نگاهش را به میان موج های خاکستری خروشان دوخت و قدری تامل کرد.در حالی که جشم هایش افق آسمان را بررسی می کردند، برقی از حس الهام در وجودش احساس می شد.
با فریاد بلندی گفت:پیدا کردم! یه قول دیگه هست که من باید به اون عمل کنم.
داری درباره ی چی حرف می زنی؟
او دستم را رها کرد و با دست به طرف لبه جنوبی ساحل اشاره کرد،جایی که قسمت نیم دایره ای مسطح و سنگی ساحل به صخره های دریایی کاملا عمودی منتهی می شد.
بهت قول نداده بودم که تو رو برای پرش از صخره می برم؟
به خودم لرزیدم.
آره.هوا نسبتا سرد می شه... نه به اندازه امروز .می تونی تغییر هوا رو حس کنی؟تغییر فشارو چطور؟فردا هوا گرم تر از امروز می شه.آماده هستی دیگه.
آب تیره جذابیت چندانی نداشت و از این نظر صخره ها حتی بلندتر از قبل به نظر می رسیدند.
اما روز های زیادی از زمانی که من صدای ادوارد را شنیده بودم،کذشته بود.شاید این بخشی از مشکل من بود.من به صدای توهمات خودم اعتیاد پیدا کرده بودم.اگر مدت زیادی بدون آنها سر می کردم،اوضاع بدتر می شد.پریدن از روی صخره قظعا وضعیت را بهتر می کرد.
گفتم:حتما .من آماده ام.خوش می گذره.
او گفت:پس قرار کذاشته شد.بعد بازویش را دور شانه های من انداخت.
جواب دادم:باشه...حالا دیگه بریم تا تو بتونی کمی استراحت کنی.
حلقه های زیر چشم های او رفته رفته عمیق تر شده و به نظر می رسید که دیگر روی پوستش حک شده باشند، و این چیزی بود که من دوست نداشتم.
***
صبح روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم و بسته ای از لباس هایم را بی سر و صدا به داحل اتومبیل بردم.احساسم به من می گفت که نظر چارلی در مورد برنامه امروز ما ، نمی توانست تفاوت چندانی با نظر او در مورد موتورسیکلت ها داشته باشد.
فکر رهایی از همه نکرانی هایم ، کمابیش مرا هیچان زده کرده بود.ممکن بود خوش بگذرد.قرار ملاقات با جیکوب.... قرار ملاقات با ادوارد....با حالت مرموزی به خودم خندیدم.حالا جیک می توانست آنچه را که دربازه خودمان به عنوان دو دوست دردسرساز فکر می کرد،بر زبان آورد - من کسی بودم که به راستی گیج و آشفته شده بودم.من باعث می شدم که گرگینه ها موجودانی کاملا عادی به نظر برسند!
انتظار داشتم که جیکوب همجون همیشه چلوی خانه به استقبالم بیاید،یعنی کاری که به محض از راه رسیدن اتومبیل پر سر و صدای من انجام می داد.اما وقتی که این کار راا نکرد، حدس زدم هنوز از خواب بیدار نشده باشد.می توانستم منتظر بمانم و به او اجازه دهم که تا آنجا که می تواند استراحت کند.او به این خواب احتیاج داشت و از طرفی کذشت زمان باعث می شد ،هوا کمی گرم تر شود.حدس جیک درباره وضعیت هوا درست بود؛طی شب گذشته فهوا تغییر پیدا کرده بود.هالا لایه ی ضخیمی از ابرها در هوا به هم فشرده شده و کمابیش وضعیت شرجی به آن داده بودند.هوا در زیر پتوی خاکستری ابرها گرم و خفه بود.پلیور خودم را درآوردم و داخل اتومبیل گذاشتم.
ضربه ارامی به در خانه زدم.
بیلی گفتکبیا تو بلا.
تو در اشپزخانه پشت میز نشسته بود و ذرت و شیر سرد می خورد.
جیک خوابه؟
اِ...نه.
قاشقش را روی میز گذاشت و ابروهایش را در هم کشید.
با کنجکاوی پرسیدم:چه اتفاقی افتاده؟
از روی خالت چهره اش می توانستم بفهمم اتفاقی افتاده است.
بیلی گفت:امبری،جرید،و پل لمروز صبح خیلی زود رد تازه ای رو پیدا کرده بودن.سام و جیک برای کمک به اونها رفته ان.سام امیدوار بود - اون زن موسرخ خودشو نزدیک کوه ها مخفی کرده.سام فکر می کنه که حالا فرصت خوبی برای اونهاست که کا رو تموم کنن.
زیر لب گفتم:اوه،نه.بیلی.اوه،نه.
او با صدای گرفته و ضعیفی خندید و گفت:تو واقعا این قدر از لاپوش خوشت می آد که می خوای محکومیت خودن رو به اینجا توسعه بدی؟
بیلی حرف های خنده دار نزن.موضوع ترسنام تر از این حرف هاست.
در حالی که هنوز حالت مغرورانه ای داشت ،گفت:حق با توئه.
اط چشم های کهنسال او نمی شد چیزی رافهمید.
گفتم:این یکی خیلی حقه بازه.
لبم را گاز گزفتم.
بیلی گفت:اونقدر ها هم که فکر می کنی،برای اونها خطرناک نیست.سام می دونه چی کار داره می کنه.تو فقط باید نگرا خودت باشی.خون آشام نمی خواد که با اونها بجنگه.اون فقط می خواد یه جوری اونها رو دور بزنه....تا خودشو به تو برسونه.
بی توجه به نگرانی بیلی برای خودم،پرسیدم:سام از کجا می دونه چی کار داره می کنه؟اونها تا حالا فقط یه خون آشام رو کشتن - که شاید فقط به خاطر خوش شانسی بوده باشه.
بلا،ما کار خودمون رو خیلی جدی انجام می دیم.چیزی فراموش نشده.همه چیزهایی که اونها باید بدونن،طی نسل ها از پدر یه پسر ارث رسیده.
این حرف ها شاید آن طور که او قصد داشت،باعث آرامش من نشد.خاطره ی ویکتوریا وحشی و مرگ آور که حاتی شبیه به گربه سانان داشت، به روشنی در ذهن من مانده بود.اگر او موفق به دور زدن گرگر ها نمی شد،سرانجام ممکن بود راه خودش را از میان آنها باز کند!
بیلی، خوردن صبحانه اش را از سرگرفت؛من نشستم و بی هدف مشغول تغییر دادن کانال های تلویزیون شدم.این کار زیاد طول نکشید.رفته رفته در آن اتاق کوچک احساس خفگی می کردم.و دچار ترس از مکان سربسته شده بودم.در ضمن ، از اینکه پنجره ها با پرده پوشانیده شده بودند و نمی توانستم بیرون راببینم،ناراحت بودم.با لحنی ناگهانی به بیلی گفتم:می رم روی ساحل.و باعجله خارج شدم.
بیرون بودن از خانه آن طور که انتظار داشتم کمکی نکرد.ابرها وزن نامحسوس خود را به زمین وارد می کردند و همین حالت مانع کاهش وحشت من از مکان سربسته می شد.وقتی به طرف ساحل می رفتم،جنگل به طور عحیبی خالی به نظر می رسید.هیچ حیوانی به چشم نمی خورد - نه پرنده ایبود و نه سنجابی.سکوت ،هراس انگیز بود.حتی صدای وزش باد در میان درخت ها هم به گوش نمی رسید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***