ارسالها: 8724
#11
Posted: 10 Aug 2012 07:50
کلاس براي مدتی شروع نشد و صداي همهمه اي از حرف زدن بچه ها کلاس را در بر گرفت. چشمانم را از در دور نگه داشتم و از روي بیکاري مشغول طراحی بر روي جلد دفتر یادداشتم شدم.
در همان موقع صداي حرکت کردن صندلی کنارم را به وضوح شنیدم، اما همچنان با دقت نگاهم را به طرحی که می کشدم، دوخته بودم.
صدایی آرام و آهنگین گفت:« سلام »
از اینکه دیدم با من صحبت می کند گیج شدم. او به انداز ه اي که میز اجازه می داد دور از من نشسته بود اما صندلی اش به سمت من زاویه داشت.
از موهاي خیسش آب می چکید، با این حال به نظر می رسید که تازه ضبط کردن آگهی تبلیغاتی ژل مو را به پایان رسانده باشد.
صورت خیره کننده اش دوستانه بود و بر لب هاي بی عیبش لبخند کم رنگی وجود داشت. اما نگاهش محتاط بود.
او ادامه داد:
«من ادوارد کالن هستم، شانس این رو نداشتم که هفته قبل خودم را معرفی کنم، شما باید بلا سوان باشید؟»
ذهنم از گیجی مغشوش شده بود . آیا هر چه به نظرم رسیده بود، ساخته پرداخته تخیلاتم بود؟ او حالا کاملا مودب بود و من باید جواب او را می دادم، او منتظر بود، اما چیزي براي گفتن به ذهنم نمی رسید.
منِ منِ کنان گفتم: « اسم م...م...من و از کجا می دونی ؟»
او با حالت محسور کننده اي به نرمی خندید
« اوه...فکر می کنم همه اسم تو رو می دونن،.. همه شهر منتظر رسیدن تو بودن»
چهره ام را در هم کشیدم، می دانستم حق با اوست. اما به شکلی احمقانه پافشاري کردم « نه! منظورم اینه که چرا بلا صدام کردي؟ »
« ایزابلا رو ترجیح می دهی؟ ».
به نظرم آمد که گیج شده است
گفتم « نه، بلا رو دوست دارم » سعی کردم توضیح بدهم
«اما فکر می کنم چارلی ...یعنی پدرم ...حتما در نبودم مرا ایزبلا خطاب می کرده، این اسمیه که همه من و باهاش می شناسن» احساس کردم که یک ابله درجه یک هستم.
گفت و گویمان با گفتن یک« اوه » از جانب ادوارد به پایان رسید.
و من هم به شکلی ناشیانه نگاهم را از او دور کردم .
خدا را شکر که آقاي بنر در همان لحظه کلاس را شروع کرد. وقتی که او توضیح می داد که ما باید امروز چه کار کنیم، سعی کردم با دقت به توضیحاتش گوش کنم. اسلاید هاي درون جعبه نامنظم چیده شده بودند .
کار در آزمایشگاه شریکی بود و ما باید سلول هاي ریشه ي پیاز را به شکل تقسیم میتوز سلولی به شکل صحیح طبقه بندي می کردیم. در ضمن حق استفاده از کتابمان را نداشتیم و فقط بیست دقیقه براي انجام این کار فرصت داشتیم، سپس آقاي بنر بالاي سرمان می آمد تا ببیند اوضاع تا چه حد خوب پیش رفته است.
آقاي بنر با لحنی امرانه اي گفت« شروع کنید »
ادوارد خواهش کنان گفت: « همکار، خانم ها مقدم هستن »
بالا را نگاه کردم و او را دیدم که لبخند می زند، لبخندي آنقدر زیبا که فقط توانستم مثل یک ابله به آن خیره شوم.
لبخندش محو شده بود« یا اگر بخواي من می تونم شروع کنم ؟»
احتمالا نسبت به سلامت عقلی من شک کرده بود
با هیجان گفتم « نه، من شروع می کنم » می خواستم کمی خودنمایی کنم .
من این دوره آزمایشگاه را گذرانده بودم و می دانستم که باید دنبال چه باشم، کار سختی نبود .
اولین اسلاید را در جایگاه زیر میکروسکوپ محکم کردم و به سرعت عدسی آن را در بزرگنمایی برابر تنظیم کردم و آنرا مختصرا بررسی کردم. نسبت به ارزیابیم مطمئن بودم و گفتم« پیشگاه.»
وقتی خواستم اسلاید را عوض کنم او پرسید« میتونم نگاه کنم ؟» همزمان که این را
می گفت، دستم را گرفت تا متوقفم کند .
انگشتانش به سردي یخ بودند، انگار قبل از کلاس آن ها را در توده اي از برف گذاشته باشد.اما این دلیل عقب کشیدن دستم از او نبود. وقتی مرا لمس کرد، دستم را گزید مثل اینکه جریان برق بینمان رد و بدل شده باشد.
در حالی که دستش را عقب می کشید، زیر لب گفت «. متاسفم » اما دوباره براي گرفتن میکروسکوپ دستش را دراز کرد
نگاهم را به او دوختم ، وقتی توانست در مدت زمان کمتري نسبت به من اسلاید را تشخیص دهد، به شدت گیج شدم.
تایید کرد: « پیشگاه »
و در همین حین با سلیقه زیادي در اولین قسمت ورق کار آن رانوشت، سپس به سرعت اسلاید اولی را با دومی عوض کرد و شتابان آن را برانداز کرد .
زمزمه کرد « آنافیز. » و آن را یادداشت کرد.
با لحن بی تفاوتی گفتم« می تونم ببینم »
لبخند مغرورانه اي زد و میکروسکوپ را به طرفم هل داد. با اشتیاق به عدسی نگاه کردم و ناامید شدم.
لعنتی...درست گفته بود.
« اسلاید سه ؟». بی آنکه نگاهش کنم دستم را دراز کردم در حالی که به نظر می رسید احتیاط می کند تا مبادا دستم را لمس کند ، آن را به من داد.
با بیشترین سرعت ممکن، نگاهی به آن انداختم و گفتم « اینترفیز. » و پیش از آنکه میکروسکوپ ر ا بخواهد، گذاشتم به آن نگاه کند .
نگاهی سرسري انداخت و آن را نوشت. می خواستم در زمانی که او مشغول بررسی است، آن را یادداشت کنم، اما با دیدن برگه که با سلیقه زیادي نوشته شده بود و به شدت تمیز بود، از اینکار منصرف شدم، چون نمی خواستم برگه را با
دستخط خرچنگ قورباغه ام خراب کنم! پیش از بقیه کارمان را تمام کردیم .
مایک و هم گروهیش را دیدم که دو اسلاید را مکررا مقایسه می کردند و گرو ه دیگري هم کتابشان را زیر میز باز کرده بودند.
دیگر کاري براي انجام دادن نبود جز تقلا کردن براي بازداشتن نگاهم از خیره شدن به او که تقلایی بی حاصل بود.
نگاه مختصري به او کردم و فهمیدم به من خیره شده است . ناامیدي غیرقابل وصفی در چشمانش وجود داشتی. ناگهان آن تفاوت اساسی را در چهره اش کشف کردم. بی درنگ پرسیدم« لنز گذاشتی ؟»
به نظر می رسید از سوال غیرمنتظره ام گیج شده است « نه ».
زمزمه کردم« اوه، فکر کردم چیزي تو چشمات فرق کرده؟ »
شانه بالا انداخت و به سمت دیگر نگاه کرد.
در واقع، مطمئن بودم که چیزي فرق کرده است . به وضوح چشمان سیاه رنگش ر ا در آخرین باري که به من خیره شده بود، به خاطر داشتم .
رنگ سیاه چشمانش در زمینه صورت رنگ پریده و موهاي بورش خودنمایی می کرد . امروز چشمانش رنگ کاملا متفاوتی داشتند : یک رنگ عجیب مایل به قرمز ، تیره تر از شکلات تافی، اما با همان زمینه ي طلائی .
نمی دانستم این چه طور ممکن است، مگر اینکه به دلایلی درباره مشاجره هایش دروغ بگوید .
یا شاید به معناي واقعی کلمه فر کس داشت مرا دیوانه می کرد. به پایین نگاه کردم . دست هایش را دوباره به سختی مشت کرده بود .
سپس آقاي بنر به کنار میز ما آمد تا بداند چرا دست از کار کشیده ایم. از روي شانه هایمان به آزمایش هاي تکمیل شده نظري انداخت و سپس با دقت بیشتري خیره شد تا جوا ب ها را بررسی کند .
آقاي بنر پرسید:
« ادوارد، فکر نمیکنی بهتر باشه فرصت استفاده از میکروسکوپ ر و به ایزابلا بدي ؟»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#12
Posted: 10 Aug 2012 07:50
ادوارد به طور ناخواسته تصحیح کرد« بلا» و ادامه داد« راستش، اون سه مورد رو از پنج مورد تشخیص داد»
آقاي بنر به من نگاه میکرد؛ حالت ناباوري در چهره اش بود و پرسید:
«قبلأ این ازمایش را انجام دادي ؟»
با کمرویی لبخند زدم « نه با ریشه ي پیاز ».
« با جنین ماهی سفید؟ »
« بله »
آقاي بنر سرش را تکان داد« تو در فینیکس مشغول گذروندن دوره پیشرفته بودي؟ »
« بله »
پس از مکث کوتاهی گفت« خب، حدس میزنم هم گروهی بودن شما در آزمایشگاه، خوب باشه»
و در حالی که زیر لب چیزي ر ا زمزمه می کرد، رفت . بعد از رفتن او، دوباره مشغول طراحی کردن در دفتریادداشتم شدم.
ادوارد پرسید« در مورد برف خیلی بد شد ، نه ؟»
احساس کردم سعی خودش را می کند تا بتواند سر صحبت را با من باز کند . دوباره دچار پارانویا شده بودم . مثل این بود که در ساعت ناهار صحبت هاي من با جسیکا را شنیده باشد و حالا قصد داشت به من ثابت کند که اشتباه می کردم.
به جاي آنکه مثل بقیه وانمود کنم که همه چیز خوب است ، صادقانه گفتم « نه واقعا » همچنان سعی می کردم تا سوءظن احمقانه ام را برطرف کنم . اما نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم.
« تو از سرما خوشت نمیاد » این یک سوال نبود.
اضافه کردم « و از رطوبت »
متفکرانه گفت « زندگی کردن تو فرکس باید برات سخت باشه، نه؟ »
زیرلب گفتم « از کجا می دونی؟ »
به دلیلی که حتی نمی توانستم تصور کنم، به نظر می رسید مجذوب حرف هاي من شده است. چهره اش انقدر مرا آشفته می کرد که تا جایی که بی نزاکتی نبود، سعی می کردم به او نگاه نکنم.
« پس چرا به اینجا اومدي؟ » هیچ کس این سوال ر ا از من نپرسیده بود، حداقل نه اینطور مستقیم و مصرانه .
جواب دادم « این...پیچیده است »
پافشاري کرد « فکر می کنم...راز نگهدار خوبیم !»
مدت طولانی مکث کردم و بعد با تلاقی نگاهم با نگاه خیره او، مرتکب اشتباه بزرگی
شدم. چشمان طلایی متمایل به تیره او مرا آشفته کرد و بی آنکه فکر کنم ،
گفتم « مادرم دوباره ازدواج کرده»
با لحن مخالفی گفت« به نظر خیلی هم پیچیده نیست! » اما بطورناگهانی همدردي کرد و پرسید: « کی اتفاق افتاد؟ »
با صدایی که حتی براي خودم هم اندو هبار بود، گفتم: « سپتامبر گذشته »
با همان حالت مهربانانه، حدس زد « و تو اون رو دوست نداري؟ »
« نه، فیل مرد خوبیه، شاید خیلی جوون باشه ولی به اندازه کافی خوب و زیباست! » « پس چرا پیششون نموندي؟ »
نمی توانستم دلیل علاقه او به این موضوع را درك کنم . ولی او هم چنان با چشمهاي نافذش به من خیره شده بود. مثل این که داستان کسل کننده زندگی من، به شکلی براي او بسیار مهم بود.
گفتم «فیل خیلی سفر می کنه، اون هزینه زندگیش رو از راه فوتبال در میاره »
با لبخندي در جوابم، پرسید« من اون و می شناسم ؟»
« احتمالا نه، اون خیلی بازیکن خوبی نیست، بیشتر تو لیگ هاي کوچیک کار می کنه، و دائما اینطرف و اونطرف میره»
و دوباره در حالی که نمی پرسید، حدس زد« و مادرت تو رو فرستاده اینجا تا بتونه با اون به مسافرت بره»
چانه ام را بالا آوردم « نه، اون من و نفرستاده اینجا، خودم اومدم ».
ابروهایش را در هم کشید و اقرار کرد« نمی فهمم ». به نظر می رسید که بی دلیل از این حقیقت آزرده بود.
آهی کشیدم . چرا داشتم این ها را براي او تو ضیح می دادم ؟ او هم چنان با کنجکاوي آشکاري به من خیره شده بود. ادامه دادم
« اوایلش مادرم پیش من می موند، اما دلش براي فیل تنگ می شد و غصه می خورد...پس تصمیم گرفتم که در این وضعیت وقت بیشتري را با چارلی بگذرونم » وقتی حرفم را تمام می کرد، صدایم غمگین شده بود.
طعنه زنان گفت « اما حالا تو غصه می خوري ؟»
از او توضیح خواستم« و؟».
او شانه بالا انداخت و درحالی که هنوز چشمانش مشتاق بود، گفت« به نظرم این عادلانه نیست! »
خنده تلخی کردم « تا حالا کسی بهت نگفته؟زندگی عادلانه نیست ».
با لحن خشکی تایید کرد « حدس می زنم قبلا این و یه جایی شنیدم ».
از اینکه بدین شکل به من خیره شده بود، متعجب بودم و تاکید کردم «همه اش همینه ».
با نگاه خیره اش مرا برانداز کرد و به آرامی گفت« سعی می کنی همه چیز رو خوب نشون بدي، اما حاضرم شرط ببندم بیشتر از چیزي که بذاري کسی بفهمه، رنج می کشی»
به او اخم کردم، خیلی سعی کردم تا مانع از آن شدم که مثل یک بچه پنج ساله به او زبان درازی کنم و فقط رویم را از برگرداندم.
« اشتباه می کنم؟ »
سعی کردم به او بی اعتنا باشم.
مغرورانه گفت « فکر نمی کنم »
با عصبانیت پرسیدم« براي تو چه فرقی می کنه؟ » سپس نگاهم را به سمت دیگري دوختم و به معلم که در کلاس پرسه می زد خیره شدم.
زیر لب گفت« سوال خیلی خوبیه »
آنقدر آهسته این را گفت که فکر کردم با خودش صحبت می کند. به هر حال پس از چند لحظه سکوت، فهمیدم که این تنها جوابی است که من می گرفتم. آهی کشیدم و با ترش رویی به تخته نگاه کردم.
با صداي مجذوب کنند ه اي گفت « ناراحتت کردم؟ »
بی آنکه فکر کنم به او خیره شدم و دوباره حقیقت را گفتم
«نه دقیقا، چیزي که بیشتر من و آزار می ده، خودم هستم! »
اخم کردم و ادامه دادم « چهره من طوریه که همیشه من و لو می ده، بخاطر همین مادرم همیشه من و کتاب باز صدا می کنه»
« برعکس، به نظرم خوندن ذهن تو سخته » صدایش طوري بود که می خواست بگوید، با وجود اینکه همه چیز را من گفته ام، او هم حدس زده بود!
جواب دادم« پس تو باید ذهن خوان خوبی باشی »
«معمولا » و آنچنان لبخند زد که برق دندا نهاي بیش از حد سفیدش نمایان شد.
بعد آقاي بنر کلاس را به سکوت دعوت کرد و من هم با خیال راحت برگشتم تا به او گوش دهم. هنوز باور نمی کردم که داستان کسل کننده زندگی ام را براي این پسر عجیب و غریب و خوش سیما تعریف کرده ام. کسی که شاید با استفاده از آن مرا تحقیر می کرد شاید هم نه ! به نظر می رسید که مجذوب گفت وگویمان شده بود، ولی حالا باز می توانستم از گوشه چشمم ببینم که داشت از من فاصله می گرفت و با دست هایش لبه میز را محکم گرفته بود. موقعی که آقاي بنر چیزي را که من به راحتی در زیر میکروسکوپ تشخیص داده بودم از روي اسلاید بوسیله پروژکتور نشان می داد، سعی کردم تا وانمود کنم که با دقت به همه حرف هایش گوش می دهم. اما افکارم مغشوش بود. وقتی که بالاخره زنگ پایان کلاس زده شد، ادوارد با همان سرعت و دلربایی دوشنبه هفته پیش از کلاس بیرون رفت و باز هم مثل دوشنبه هفته گذشته، من با شگفتی محو تماشاي او شده بودم.
مایک به سرعت خودش را به من رساند و کتاب هایم را از روي میز برداشت. در خیالم
او را مثل یک سگ که دمش را تکان می داد، تصور کردم.
غرولندکنان گفت « خیلی بد بود. همه اسلاید ها شبیه هم بودند. خیلی شانس آوردي که کالن هم گروهی تو بود»
من که از مقصود او عصبانی شده بودم، گفتم
«این کار سختی نبود و خودم از پسش بر اومدم» و به سرعت از رفتار خودم پشیمان شدم و پیش از آنکه او ناراحت شود، اضافه کردم « من قبلا اینکار و کرده بودم »
هنگامی که در زیر باران می رفتیم، مایک شانه هایش را بالا انداخت و گفت« به نظر میومد که ادوارد امروز رفتاره خیلی دوستانه اي باهات داشت» و به نظر نمی رسید که از این موضوع خوشحال باشد.
با لحن بی تفاوتی گفتم « نمی دونم دوشنبه گذشته چه مرگش بود »
وقتی به سمت سالن ورزش می رفتیم، نمی توانستم بر روي صحبت هاي تند و ناشمرده مایک تمرکز کنم، حتی موقع ورزش هم نتوانستم تمرکزم را باز یابم . مایک امروز در تیم من بازي می کرد. او با حالت جوانمردانه اي سعی می کرد در موقعیت من و خودش به خوبی بازي کند .
فقط ز مانی که نوبت سرویس زدن من می شد، اعضاي تیم در امان بودند و وقتی حرکت می کردم، هم تیمی هایم با احتیاط خودشان را از سر راهم کنار می کشیدند تا آسیب نبینند.
وقتی که به سمت پارکینگ ماشین ها می رفتم، باران به مه تبدیل شده بود، اما وقتی در اتاقک خشک ماشینم بودم، خوشحال تر شدم . بخاري را روشن کردم و براي اولین بار نسبت به صداي غرغر ماشینم بی توجه بودم . زیپ ژاکتم را پایین کشیدم ، کلاهم را در آوردم و موهاي را باز کرد تا در راه خانه با گرماي بخاري خشک شوند.
نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست . همان موقع متوجه پیکر بی حرکت و سفید ادوارد کالن شدم که سه ماشین جلوتر از من به در جلوي ولوویش تکیه داده بود و مشتاقانه به من نگاه می کرد. سریع به سوي دیگري نگاه کردم و وانت را دنده عقب بردم که نزدیک بود به یک تویوتا کلوراي رنگ و رو رفته برخورد کنم .
تویوتا خیلی شانس آورد که من توانستم در یک لحظه مناسب بایستم. وگرنه از آن ماشین هایی بود که وانتم می توانست از آن آهن پاره درست کند. نفس عمیقی کشیدم و به سوي دیگر ماشینم نگاه کردم . یک بار دیگر، این بار با احتیاط راه افتادم و با موفقیت بیشتري به راهم ادامه دادم .
وقتی از کنار ولوو رد می شدم، مستقیم به جلو خیره شدم ولی از گوشه چشمم ادوارد کالن را لحظه اي از نظر گذراندم، می توانستم قسم بخورم که به من میخندید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#13
Posted: 10 Aug 2012 08:02
فصل سوم
حادثه
صبح وقتی چشمانم را باز کردم، چیزي عوض شده بود.
آن نور بود ، باز هم نوري سبز رنگ و متمایل به خاکستري که می توان در یک روز ابري در جنگل دید. فهمیدم که پنجر ه ام را هم مه نگرفته است.
از جا پریدم تا بیرون را تماشا کنم و بعد از وحشت ناله اي کردم. لایه اي از برف حیاط را پوشانده بود و غباري از برف سقف وانتم را در برگرفته و جاده را هم سفید کرده بود اما این قسمت بدش نبود . تمام دیروز باران بارید و حالا همه جا به سختی یخ زده بود، پوششی از بلورهاي سوزنی مثل نقش هاي پر زرق و برق بر سطح درختان نشسته و از جاده سطح صاف مرگباري از یخ ساخته بود .
وقتی که زمین خشک بود، به اندازه کافی براي زمین نخوردن مشکل داشتم، حالا که زمین یخ زده بود، رفتن به رختخواب و خوابیدن براي من امن تر بود.
پیش از آنکه به طبقه پایین بروم، چارلی به سر کار رفته بود . در بسیار از موارد، زندگی کردن با چارلی مثل آن بود که جایگاه خاصی داشته باشم و در عوض آنکه احساس تنهایی کنم، خوشحال بودم.
به سرعت یک کاسه برشتوك و شیر با کمی آب پرتغال خوردم. از اینکه میخواستم به مدرسه بروم، هیجان زده بودم و این مرا میترساند. می دانستم که این هیجان بخاطر درس خواندن یا دیدن دوستان جدیدم نیست .
اگر بخواهم با خودم صادق باشم، مشتاق بودم که به مدرسه بروم، زیرا می خواستم ادوارد کالن را ببینم و این خیلی خیلی احمقانه بود.
بعد از یاوه گویی هاي بی فکرانه و خجالت آور دیروزم، باید کاملا از او فاصله بگیرم . به علاوه نسبت به او بدگمان بودم .
چرا در مورد چشمانش دروغ می گفت؟
هنوز هم از رفتار خصمانه او می ترسیدم و هنوز هم وقتی چهره بی عیب و نقص او را مجسم می کردم، زبانم بند می آمد. به خوبی می دانستم که ما از یک قماش نیستیم.بنابراین به هیچ وجه نباید مشتاق به دیدن او باشم.
از تمام حواسم استفاده کردم تا از ورودي آجري یخ زده خانه به سلامت عبور کنم. وقتی به وانتم رسیدم، چیزي نمانده بود که تعادلم را از دست بدهم، ولی توانستم با گرفتن آینه ماشین خودم را نجات دهم.
واضح بود که امروز به یک کابوس تبدیل خواهد شد. در حال رانندگی به سمت مدرسه، سعی کردم ترس از زمین خوردن را از ذهنم بیرون کنم و با فکر کردن به مایک و اریک، حدسیات ناخواسته ام را درباره ادوارد کالن به فراموشی بسپارم.
به تفاوت هاي آشکار در واکنش هاي پسرهاي نوجوان نسبت به خودم در اینجا فکر کردم. مطمئن بودم ظاهرم در اینجا با فینیکس فرقی ندارد .
شاید به این خاطر بود که پسرهاي مدرسه فقط شاهد گذر آهسته من از دوران عجیب نوجوانی بودند ، مسیري که همچنان در آن بودم .
شاید به این خاطر که من یک تازه وارد بودم . جایی که تازه واردهاي کمی وجود داشت و بینشان تفاوت زیادي بود .
شاید هم دست پاچلفتی بودنم مرا ترحم برانگیز کرده بود و از من دختري رنج دیده می ساخت.
به هرحال علت رفتارهاي مایک که مثل یک بچه سگ پاسبان بود یا چشم و هم چشمی هاي اریک با او مرا گیج میکرد . با این تفاسیر ترجیح میدادم نادیده گرفته شوم. به نظر می رسید وانتم در عبور کردن از یخ هاي سیاهی که جاده را پوشانده بودند، مشکلی نداشت.
خیلی آرام حرکت می کردم، به هر حال نمی خواستم در وسط خیابان اصلی خرابی ایجاد کنم. وقتی به مدرسه رسیدم و از وانتم پیاده شدم ، فهمیدم که چرا براي حرکت بر روي یخ ها با مشکل زیادي رو به رو نشده بودم .
در حالی که دستم را با احتیاط به لبه وانت گرفته بودم تا به عقب ماشین بروم و لاستیک هایم را امتحان کنم، شیئی نقر ه اي رنگ ی نظرم را جلب کرد. دور لاستیک هاي ماشین زنجیرهاي نازکی به صورت ضربدري بسته شوده بودند .
احتمالا چارلی صبح زود بیدار شده بود تا آن ها را به چرخ هاي وانتم ببندد.
ناگهان احساس کردم بغض گلویم را گرفت، عادت نداشتم دیگران از من مراقبت کنند و این توجه بی سر و صداي چارلی مرا غافلگیر کرده بود.
گوشه عقبی وانتم ایستاده بودم و تلاش می کردم بر موج ناگهانی احساساتم که از دیدن زنجیرها به من دست داده بود، غلبه کنم که ناگهان صداي عجیبی شنیدم. صداي بلند ترمز ماشینی بود که با سرعت به سمت من می آمد .
سرم را بالا آوردم و با وحشت نگاه کردم. چیزهاي مختلفی را در یک لحظه دیدم . برخلاف فیلم ها هیچ چیز آهسته پیش نمی رفت . در عوض به نظر می رسید هجوم آدرنالین سرعت کار ذهنیم را بیشتر کرده است و قادر بودم جزئیات چندین چیز متفاوت را همزمان تحلیل کنم!
ادوارد کالن که چهار ماشین پایین تر از من ایستاده بود، با وحشت به من نگاه می کرد . چهره اش در میان دریایی از چهره هاي وحشت زده متمایز بود .
اما چیزي که اهمیت داشت، ون تیره آبی رنگی بود که با لاستیک هاي قفل شده اش لیز می خورد و با هر ترمز صداي جیغ چرخش هایش بلند می شد و به سرعت بر روي یخ هاي پارکینگ به دور خود می چرخید. چیزي نمانده بود که با پشت وانتم برخورد کند و من بین این دو ایستاده بودم. حتی فرصت بستن چشم هایم را هم نداشتم. درست قبل از اینکه صداي خرد شدن ون را در برخورد با ماشینم بشنوم،
چیزي ضربه سختی به من وارد کرد، ولی از جهتی نبود که من انتظارش را داشتم . سرم به آسفالت یخ زده خورد و احساس کردم چیز سرد و سفتی مرا به زمین میخ کوب کرده است. پشت ماشین قهوه اي رنگی که کنارش پارك کرده بودم، به روي زمین دراز کشیده بودم . اما فرصت نکردم که هیچ چیز دیگري را متوجه شوم، زیرا ون هنوز به سمت من می آمد که با صداي دلخراشی با انتهاي وانتم برخورد کرد و باز هم می چرخید و سر می خورد و حالا در شرف برخورد با من بود.
یک نداي ضعیف مرا از تنها نبودنم آگاه کرد و امکان نداشت این صدا را با صداي دیگري اشتباه بگیرم. دو دست سفید و کشیده براي مراقبت از من در جلویم قرار گرفتند و ون در فاصله یک فوتی صورتم متو قف شد . دست هاي کشیده با قدرت غریبی با ون برخورد کردند و در بدنه آن فرو رفتند.
سپس دست هایش با چنان سرعتی حرکت کردند که دیده نمی شدند . ناگهان یکی از دست هایش زیر بدنه ماشین را محکم گرفت و دست دیگرش من را کشید .
پاهایم مثل عروسک هاي پارچه اي در هوا تاب می خوردند، تا اینکه با لاستیک ماشین قهوه اي رنگ برخورد کردند. چند لحظه اي صداي ضربه هاي متوالی فلزات به همدیگر گوشم را آزار داد و بعد ون ثابت ماند.
شیشه ماشین ترکید و خرده هاي آن بر روي آسفالت ریخت، دقیقا جایی که یک لحظه پیش، پاهایم آنجا بود.
براي لحظه اي سکوت مطلق برقرار شد و بعد صداي فریادها بلند شدند . می توانستم صداهاي زیادي را بشنوم که نام مرا صدا می زدند. اما به وضح در بین تمام فریادها توانستم صداي ادوارد کالن را بشنوم که با صدایی آهسته و عصبانی در گوشم گفت
«بلا؟ حالت خوبه ؟ »
با لحن عجیبی گفتم« خوبم »
و سعی کردم بایستم که فهمیدم او مرا در کنارش خودش با پنچه هاي آهنینش نگه داشته است.
در حالی که سعی می کردم بایستم، او هشدار داد «مواظب باش، فکر کنم سرت بدجوري ضربه خورد»
ناگهان درد شدیدي را در بالاي گوش سمت چپم احساس کردم.
با تعجب گفتم « آي »
«همون چیزیه که فکرش و می کردم » صدایش به طرز عجیبی، شبیه کسی بود که می خواهد جلوي خنده اش را بگیرد.
گفتم « چطوري ...» و ادامه ندادم، سعی کردم افکارم را مرتب کنم تا وضعیت بهتر شود و ادامه دادم « چطوري تونستی انقدر سریع خودت و به اینجا برسونی؟ »
گفت« بلا، من دقیقا کنار تو ایستاده بودم » دوباره صدایش جدي شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#14
Posted: 10 Aug 2012 08:02
برگشتم تا بنشینم و اینبار او کمکم کرد . دستش را از دور کمرم برداشت و تا آنجا که در آن فضاي محدود ممکن بود، از من فاصله گرفت . به چهره معصوم و مضطرب او نگاه کردم و دوباره با دیدن چشمان طلایی رنگش، گیج شدم.
چی داشتم ازش می پرسیدم؟ و بعد عده اي مارا پیدا کردند . از چهره بعضی ها اشک سرازیر بود و بعضی ها بر سر دیگران و ما فریاد میکشیدند.
یک نفر دستور داد «. تکون نخورید »
کس دیگري فریاد زد « تایلر و از ون بیارید بیرون »
تکاپوي زیادي اطراف ما در جریان بود .
سعی کردم از جایم بلند شوم، اما دستهاي سرد ادوارد شانه هایم را پایین کشید «الان فقط بی حرکت بمون ».
غرزدم« ولی سردمه »
صداي هرهر آرام خنده اش حیرت زده ام کرد . چیز خاصی در صدایش وجود داشت ناگهان سوالم را به یاد آوردم «. تو اونجا بودي ». ناگهان خند ه اش قطع شد. « کنار ماشین خودت بودي ».
چهره اش را در هم کشید« نه، نبودم ».
« من دیدمت »
در اطراف ما هرج و مرجی برپا بود. صداي خشن بزرگترها را می شنیدم که به تدریج وارد صحنه می شدند.
اما لجوجانه بحثمان را ادامه دادم، حق با من بود و او باید اعتراف می کرد.
« بلا من کنار تو ایستاده بودم و از سر راه ون کنار کشیدمت ».
نگاه ویرانگر خود را با تمام قدرت روي من انداخت، گویی می خواست چیز بسیار مهمی را به من بفهماند
با لحن محکمی گفتم «نه »
چشمان طلاییش درخشید « بلا، لطفا ».
پافشاري کردم « چرا؟ ».
ملتمسانه گفت « به من اعتماد کن » صداي ملایمش، در هم کوبنده بود.
حالا می توانستم صداي آمبولانس را بشنوم« قول می دي بعدا همه چیز رو برام تعریف کنی؟»
با لحن تندي گفت « باشه » ناگهان عصبانی شده بود.
من هم با عصبانیت تکرار کردم«باشه »
شش مسئول اورژانس و دو تن از معلم ها؛ آقاي وارنر و معلم ورزش ، آقاي کلپ به کمک یکدیگر ون را به اندازه کافی از سر راه کنار کشیدند تا برانکار ر ا بیاورند . ادوارد برانکاري را که برایش آورده بودند به سرعت کنار زد و من هم سعی کردم همان کار را بکنم، اما ادوارد خائن به آن ها گفت که ضربه اي به سرم وارد شده و احتمالا ضربه مغزي شده ام.
وقتی نگه دارنده را دور گردنم انداختند، نزدیک بود از احساس حقارت بمیرم . به نظر می رسید همه افراد مدرسه آنجا بودند و با حالت جدي به صحنه بردن من درون آمبولانس نگاه می کردند.
ادوارد جلوي آمبولانس کنار راننده نشست.
این دیوانه کننده بود!
با از راه رسیدن پلیس سوآن پیش از اینکه مرا به سلامت از آنجا دور کنند، اوضاع بدتر شد. وقتی مرا روي برانکار شناخت، وحشت زده فریاد زد« بلا...»
آهی کشیدم و گفتم « من خوبم چار...پدر هیچ صدمه اي ندیدم »
او به سمت نزدیک ترین تکنسین فوریت هاي پزشکی رفت تا نظر او را هم بداند.
از او رو برگرداندم تا بتوانم به تصاویر درهم ریخته اي که در سر داشتم فکر کنم .
وقتی مرا بلند می کردند، برروي سپرماشین قهوه اي فرورفتگی عمیقی را دیدم؛ فرورفتگی که به وضوح شبیه به جاي شانه هاي ادوارد بود .
مثل اینکه خودش را در برابر ماشین با نیروي کافی محکم کرده تا به بدنه فلزي آن آسیب برساند.
و بعد خانواده او را دیدم که از فاصله دوري این صحنه ها را با چهر ه هاي غضبناك و ناراضی تماشا می کردند، اما در چهره هیچ یک از آن ها نگرانی براي سلامتی برادرشان دیده نمی شد.
سعی کردم به راه حل منطقی فکر کنم که بتواند آنچه دیده بودم را توضیح دهد. راه حلی که من را دیوانه نشان ندهد! طبیعتاً یک ماشین پلیس آمبولانس را تا بیمارستان همراهی می کرد. در تمام مدتی که مرا از آمبولانس بیرون می آوردند، احساس بدي داشتم.
چیزي که حالم را بدتر کرد این بود که دیدم ادوارد به راحتی و روي پاهاي خودش وارد بیمارستان شد. دندان هایم را بر روي هم فشردم. مرا به اتاق اورژانس بردند. یک اتاق بزرگ با ردیفی از تخت ها که با پرده هاي طرح دار از هم جدا شده بودند .
پرستاري فشارسنج را به بازویم بست و دماسنجی زیر زبانم گذاشت. چون کسی زحمت کشیدن پرده ي دور تختم را به خود نداده بود و نمی توانستم با خودم خلوت کنم،به این نتیجه رسیدم که دیگر مجبور نیستم آن گردنبند طبی مسخره را نگه دارم. وقتی پرستار رفت به سرعت گردنبند را باز کردم و زیر تخت انداختم. گروه دیگري از کارکنان بیمارستان از راه رسیدند و برانکار دیگري را کنار تختم آوردند. تایلر کراولی را که در کلاس علوم سیاسی با من بود شناختم .
باندها یی که محکم به سرش بسته بودند به لکه هاي خون آغشته بود .اوضاعش صد برابر ازآنچه فکر می کردم بدتر بود. اما نگاه مضطربش را به من دوخته بود.
« بلا،متاسفم »
« من خوبم تایلر، به نظر میاد اوضاعت خیلی بده ، الان خوبی ؟ »
درحالی که صحبت می کردیم،پرستارها باند چرك شده او را باز کردند و من توانستم هزاران زخم سطحی را که پیشانی و گون هاش را بریده بودند، ببینم.
با بی خیالی گفت« فکر می کردم باعث مرگت می شم! من خیلی تند می روندم و یخ روي زمین باعث شد ...» در حالی که پرستار مشغول پاك کردن زخم هاي صورتش شده بود، از درد تکانی خورد.
« نگرانش نباش، تو به من نخوردي »
«چطور انقدر سریع از جلوي راه کنار رفتی؟ تو که اون جا بودي و بعد یه دفعه از اونجارفته بودي... »
« اومم...ادوارد منو از مسیر ماشینت کنار کشید »
« کی؟ ».
سردرگم شده بود هیچ وقت دروغگوي خوبی نبودم؛ لحنم به هیچ وجه متقاعد کننده نبود «. ادوارد کالن ...کنارم ایستاده بود. »
« کالن؟من که ندیدمش...فکر می کنم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده، حالش خوبه ؟»
«فکر می کنم خوب باشه .اون الان یه جایی همین اطرافه ،اما مجبورش نکردن از برانکار استفاده کنه »
می دانستم که دیوانه نشده ام. چه اتفاقی افتاده بود؟ به نظر می رسید هیچ راهی براي توضیح آنچه دیده بودم وجود نداشت.
مرا بردند تا با اشعه ي ایکس از سرم عکس برداري کنند . به آن ها گفتم هیچ مشکلی ندارم و حق با من بود
حتی ضربه اي به سرم وارد نشده بود . پرسیدم« آیا می توانم آنجا را ترك کنم؟ »
اما یکی از پرستاران گفت « اول باید با یکی از پزشکان صحبت کنم »
احساس کردم در اتاق اورژانس گیر افتاده ام.
انتظار می کشیدم و از عذر خواهی هاي بی وقفه ي تایلر و قول هایی که براي جبران این حادثه به من می داد، به ستوه آمده بودم .
بارها سعی کردم او را قانع کنم که حالم خوب است، اما او همچنان خودش را آزار می داد. سرانجام چشمانم را بستم و او را نادیده گرفتم .
اما او همچنان ادامه می داد و با پشیمانی زیر لب حرف می زد. صداي خوش آهنگی شنیدم که پرسید « خوابیده؟ » چشمانم را باز کردم.
ادوارد پاي تختم ایستاده بود و نیشخند می زد. خصمانه به او نگاه کردم که کار آسانی نبود، به طور طبیعی آسان تر بود که با محبت به او نگاه کنم.
« هی، ادوارد، واقعا متاسفم »: تایلر شروع کرد ادوارد دستش را بالا برد تا او را ساکت کند.
« نه خونی، نه مشکلی » دندان هاي براقش درخشیدند. به طرف تخت تایلر حرکت کرد و لبه تختش نشست و در حالی که رویش به من بود، دوباره نیشخند زد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#15
Posted: 10 Aug 2012 08:02
از من پرسید « خوب،نتیجه ي معاینه چی شد ؟»
غرولندکنان گفتم « هیچ مشکلی ندارم، ولی بهم اجازه ندادن که برم . چطور تو رو مثل ما به تخت نبستن »
جواب داد: «به خاطر کسی که تو می شناسیش . ولی نگران نباش، من اومدم که هواتو داشته باشم »
بعد یک پزشک از گوشه اتاق وارد شد و دهان من از حیرت باز ماند . او جوان بود، بور بود....از هر ستاره سینمایی که تا آن موقع دیده بودم خوش سیما تر بود . اما رنگ پریده بود، با آنکه خسته به نظر می رسید و حلقه هاي کبودي زیر چشمش وجود داشت . با توجه با توصیفات چارلی او باید پدر ادوارد می بود.
دکتر کالن با صداي بسیار دل انگیزي گفت « خوب،دوشیزه سوان،الان حالتون چطوره؟ »
گفتم. «. خوبم » امیدوار بودم آخرین باري باشد که این جمله را به زبان آوردم .
به طرف صفحه درخشانی رفت که بر دیوار بالاي سرم نصب شده بود و آن را روشن کرد. دکتر گفت «جواب عکس برداري با اشعه ایکس خوب به نظر می رسه . ادوارد.. می گفت ضربه شدیدي خوردي »
به ادوارد اخمی کردم و آهی کشیدم، سپس گفتم « خوبه »
دکتر کالن انگشت هاي سردش را به آرامی بر سرم می کشید و وقتی خودم را از درد عقب کشیدم، پرسید« حساسه؟ »
« نه واقعا » اما واقعا درد می کرد.
صداي خنده دهان بسته اي را شنیدم و سر م را پایین آوردم تا ادوارد کالن را ببینم که لبخند حق به جانبی بر لب داشت. از ناراحتی چشمانم را تنگ کردم.
« خب، پدرت توي اتاق انتظاره . می تونی باهاش بري خونه ولی اگر سر گیجه یا اشکالی تو دیدت داشتی برگرد »
چارلی را در حالی که سعی می کردم مواظبم باشد، در خیالم تصور کردم و پرسیدم « نمی تونم به مدرسه برگردم؟ »
« بهتره امروز خودتو خسته نکنی »
به ادوارد نگاهی انداختم و پرسیدم « اون به مدرسه برمی گرده؟ »
ادوارد با حالتی ازخودراضی گفت« همیشه باید یکی باشه تا خبر هاي خوبی ر ا که اتفاق افتادن به همه اعلام کنه»
دکتر کالن حرف ادوارد را تصحیح کرد
«در واقع، به نظر می رسه کل مدرسه توي یک اتاق انتظار بزرگه»
در حالی که صورتم را با دستانم می پوشاندم، نالیدم « اوه، نه »
دکتر کالن ابروهایش را بالا برد « می خواي بمونی؟ »
پافشاري کردم« نه، نه! » پاهایم را از تخت خارج کردم و سریع پایین جستم
چیزي نگذشت که تلو تلو خوردم و دکتر کالن مرا گرفت. او با نگرانی نگاه کرد.
دوباره به او اطمینان دادم« من خوبم »
نیازي نبود به او بگویم مشکلات تعادل ی ام هیچ ارتباطی با ضربه خوردن به سرم ندارند.
همانطور که مرا سر جایم ثابت نگه می داشت، پیشنهاد داد «براي دردت چند تا تایلینول بگیر ».
اصرار کردم «به اون بدي هم صدمه ندیده »
دکتر کالن گفت« به نظر می رسه واقعا خوش شانس بودي » در حالی که برگه ترخیصم را امضا می کرد، لبخند می زد.
با دید بهتري که به قضیه داشتم، اصلاح کردم «خوش شانس بودم که اتفاقی ادوارد پیشم بود»
دکتر کالن موافقت کرد « اوه، خب، بله » و یکدفعه مشغول بررسی کاغذهاي جلویش شد
سپس به طرف دیگر، به تایلر نگاه کرد و به طرف تخت کناري حرکت کرد .
حسی درونی به من می گفت که دکتر از همه چیز اطلاع دارد.
او به تایلر گفت«می ترسم شما مجبور بشی کمی بیشتر با ما بمونی » و مشغول بررسی کردن زخم هاي او شد.
به محض اینکه دکتر برگشت، به کنار ادوارد رفتم.
آهسته گفتم« می توانم یک دقیقه با تو صحبت کنم ؟» همانطور که دندان هایش را بر هم می فشرد، یک قدم از من دور شد.
در حالی که هنوز دندان هایش را بر هم می فشرد ،گفت « پدرت منتظرته »
به دکتر کالن و تایلر نگاهی انداختم و اصرار کردم «اگر می شه، می خوام باهات خصوصی صحبت کنم »
به من خیره شد و سپس برگشت و قدم زنان به انتهاي اتاق طویل اورژانس رفت . تقریبا باید می دویدم تا به او برسم . خیلی سریع به گوشه ورودي اتاق رسیدم و او برگشت تا رو در روي من قرار بگیرد.
چشمانش سرد بودند. با صدایی ناراحتی پرسید « چی می خواي؟ » نامهربانی او، مرا وحشت زده کرد .
کلمات با سفتی کمتري، از آن چه می خواستم، از دهانم خارج شدند. به او یاد آوري کردم « تو یک توضیح به من بدهکاري »
« من زندگیت رو نجات دادم...هیچ چی به تو بدهکار نیستم »
از آزردگی صدایش خود را عقب کشیدم « تو قول دادي ».
بریده بریده گفت « بلا،تو سرت ضربه خورده، نمیدونی درباره چی صحبت میکنی »
از کوره در رفتم و جسورانه به او چشم غره رفتم « سر من هیچ چیزیش نیست ».
نگاهی غضب آلود کرد « بلا...از من چی میخواي؟ »
گفتم « من میخوام حقیقتو بدونم، می خوام بدونم چرا باید بخاطر تو دروغ بگم! »
با لحن زننده اي گفت « فکر میکنی چه اتفاقی افتاده؟ »
«تمام چیزي که میدونم اینه که تو اصلا نزدیک من نبود ي، تایلر هم تو رو ندید، پس به من نگو که به سرم ضربه سختی خورده، اون ون داشت جفتمونو خورد خاك شیر میکرد و تو بدون اینکه آسیبی ببینی گودي هایی در بدنه ماشین به جا گذاشتی و یک فرو رفتگی دیگه هم تو اون یکی ماشین ایجاد کردي و اون ون باید پاهاي من و خرد می کرد ولی تو... بالا نگهش داشته بودي»
و نتوانستم دیگر ادامه بدهم، و از شدت عصبانیت، احساس کردم هر آن ممکن است اشک هایم جاري شوند، ولی با فشردن دندان هایم بر هم، مانع از جاري شدن آن ها شدم.
با ناباوري به من خیره شده بود . اما چهره اش هنوز جدي بود و حالت تدافعی داشت
با لحنی که بیشتر قصد داشت سلامت عقلانی مرا زیر سوال ببرد گفت « فکر می کنی من ون رو بالا گرفتم تا روي تو نیفته ؟» اما این حرف مرا بیشتر بدگمان کرد . شبیه این بود که اداي یک هنرپیشه را در آورد.
من فقط سرم را تکان دادم.
با حالت تمسخر آمیزي گفت «خودت می دونی هیچ کس این و باور نمی کنه »
با دقت سعی کردم خشمم را کنترل کنم و شمرده گفتم « من به هیچکس نخواهم گفت »
شگفتی از چهره اش بیرون زد « پس چه اهمیتی دارد؟ ».
تاکید کردم«برای من اهمیت دارد ...دوست ندارم دروغ بگم ، پس بهتر دلیلی خوبی براي انجام اینکار باشه ».
« نمیتونی از من تشکر بکنی و تمامش بکنی؟ »
با عصبانیت و نگرانی منتظر ماندم. « ممنون »
« نمی خواي از این قضیه بگذري، نه؟ »
« نه »
« در این صورت...امیدوارم از ناامیدي لذت ببري »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#16
Posted: 10 Aug 2012 08:03
در سکوت به یکدیگر اخم کردیم . چهره زیبا و رنگ پریده اش مرا گیج می کرد. مثل این بود که به فرشته خرابکاري خیره شده باشم . سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و سکوت را شکستم.
به سردي گفتم « چرا گفتنش نگرانت می کنه؟ »
مکثی کرد و براي لحظه اي در چهره گیج کننده اش راه نفوذي دیدم. اما بعد نجواگونه گفت « نمی دونم » و سپس به من پشت کرد و رفت.
خیلی عصبانی بودم، چند لحظه اي طول کشید تا بتوانم حرکت کنم . وقتی توانستم راه بروم، به آرامی به سمت درب خروجی در انتهاي اتاق رفتم. اتاق انتظار از آنچه که فکر می کردم هم ناخوش ایندتر بود . انگار هر کسی در فرکس می شناختم آن جا بود و به من خیره شده بود . چارلی به سمتم آمد، دستم را بالا بردم و با ترش رویی به او اطمینان دادم « من چیزیم نشده »
هنوز عصبانی بودم و اصلا حوصله ي صحبت کردن را نداشتم. « دکتر چی گفت ؟» آهی کشیدم و گفتم «دکتر کالن مرا دید، او گفت حالم خوب است و می توانم به خانه بروم »
مایک و جسیکا و اریک ، همگی آنجا بودند و داشتند به ما ملحق می شدند . اصرار کردم «. بریم »
چارلی یک دستش را پشتم گذاشت، به طوريکه بدنم را کامل لمس نمی کرد و من را به سمت درب خروج شیشه اي هدایت کرد .
با کمرویی براي دوستانم دست تکان دادم، به امید آنکه دیگر برایم نگران نباشند. براي اولین بار بود که از سوار شدن در کروزر احساس آرامش می کردم. وقتی ماشین در حرکت بود، ساکت بودیم . در افکارم غرق شدم و به سختی متوجه حضور چارلی بودم
برایم مسلم بود که رفتار مدافعانه ي ادوارد تاییدي بر چیزهاي عجیبی است که هنوز هم به سختی باور می کنم که شاهد آنها بوده ام.
وقتی به خانه رسیدیم، چارلی بالاخره حرف زد. سرش را با احساس گناه تکان داد «هوم...تو باید با رنی صحبت کنی »
با وحشت گفتم « به مامان گفتی !»
« متاسفم »
وقتی از کروز پیاده شدم، در آن را کمی محکمتر از معمول بستم.
مادرم به شدت نگران شده بود حداقل سی بار به او گفتم« حالم خوبه » تا آرام شد .
از من خواهش کرد که به خانه برگردم .
گویا یادش نبود که خانه در حال حاضر خالی است، اما مقاومت در مقابل درخواستش راحتتر از آن بود که فکرش را می کردم. بخاطر معماي ادوارد از پا در آمده بودم و حالا بیشتر از یک ذره مجذوب ادوارد شد ه ام.
احمق، احمق، احمق . بر خلاف هر آدم عاقل و عادي که حالا می باید از فرکس فرار کند ، من علاقه اي به این کار نداشتم.
آن شب تصمیم گرفتم بهتر است زودتر بخوابم . چارلی همچنان با نگرانی به من نگاه می کرد و این اعصابم را خرد می کرد. او سر راهم ایستاد تا سه تایلینول از حمام بردارم . آنها کمکم کردند و همانطور که دردم تسکین پیدا می کرد، به خواب فرو رفتم. آن اولین شبی بود که ادوارد کالن را در خواب دیدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#17
Posted: 10 Aug 2012 08:08
فصل چهارم
دعوت ها
خواب دیدم در جاي تاریکی هستم و تنها نور کم سویی که وجود دارد از پوست ادوارد ساطع میشود. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها پشتش را میدیدم که از من دور می شد و مرا در سیاهی تنها میگذاشت.
هرچه سریع تر می دویدم،نمی توانستم به او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش می کردم، او برنمیگشت تا نگاهم کند. نیمه شب آشفته از خواب پریدم و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد.
بعد از آن شب، او تقریبا در تمام خواب هایم حضور داشت، اما همیشه دور بود و به او نمیرسیدم. تا یکماه پس از تصادف پریشان، ناراحت و از همه مهمتر خجالتزده بودم. در ادامه ي هفته با وجود ترسی که در سر داشتم، متوجه شدم در مرکز توجه همه هستم. تایلر کراولی به طرز ناخوشایندي دنبالم می کرد و در تلاش بود تا کارش را به نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همه مهمتر این است که همه چیز را در مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا که هیچ صدمه اي به من وارد نشده بود. ولی او مصرانه به کارش ادامه می داد. در فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت میز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور که خودشان احساس دوستی میکردند، راحت نبودند. این مرا نگران میکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر به جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن که بارها و بارها توضیح دادم که ادوارد قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم له شود، چگونه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما به نظر نمی رسید کسی چندان توجهی به او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همیشه توضیح میدادند که تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. در تعجب بودم که چرا قبل از اینکه یکباره جانم را به طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ کس متوجه او نشده است که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري به دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ کس به اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ کس به اندازه ي من به او توجه نمی کرد. چقدر رقت انگیز بود.
هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همه از او دوري می کردند.
افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همیشه پشت یک میز می نشستند و بی آن که چیزي بخورند، با همدیگر صحبت می کردند. هیچ یک از آنها، به خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت. وقتی در کلاس کنارم نشست و تا جایی که میز به او اجازه می داد، از من فاصله گرفت.
به نظر میرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات که مشت هایش را محکم گره می کرد و پوستش به سفیدي استخوانهایش می شد، متوجه میشدم که آنقدرها هم بی خبر نبود.
آرزو می کرد کاش مرا از سر راه ون تایلر کنار نکشیده بود. این تنها نتیجه اي بود که می توانستم بگیرم. میخواستم با او بیشتر صحبت کنم. روز بعد از تصادف سعی کردم این کار را انجام دهم. آخرین باري که او را بیرون از اورژانس دیدم، هر دویمان بسیار عصبی بودیم. هنوز هم از اینکه با من رو راست نبود عصبانی بودم، هرچند به قول و قرارمان کاملاً پایبندم. اما در حقیقت او جان مرا نجات داده بود، اهمیتی نداشت چطور.
در طول شب شعله ي خشمم به قدرشناسی احترام آمیز تبدیل شد.
وقتی به کلاس زیست شناسی رسیدم، او آنجا نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. نشستم و منتظر شدم تا به سمتم برگردد. هیچ نشانه اي از اینکه فهمیده باشد من آنجا هستم، نشان نداد. میخواستم به او نشان دهم رعایت ادب را میکنم. با خوشرویی گفتم « سلام ادوارد » او سرش را بدون آنکه چشمش در چشم من بیفتد، برگرداند. سري تکان داد و سپس به سمت دیگر نگاه کرد.
هرچند او هر روز آنجا بود و به اندازه ي یکقدم با من فاصله داشت، این آخرین برخوردي بود که با او داشتم. گاهی او را می پاییدم، نمیتوانستم جلوي خودم را بگیرم. حتی از فاصله ي دور ، کافه تریا یا در پارکینگ.
حواسم بود که چشمهاي طلاییش روز بروز تاریکتر می شدند. اما در کلاس توجهی بیشتر از آنچه او به من ابراز میکرد، نشانش نمیدادم.
رویاها ادامه داشت و من بیچاره بودم. علی رغم دروغهاي آشکاري که در اي-میلهایم نوشتم، محتواي آنها براي رنی هشداري بود که افسرده شده باشم. او چند بار با نگرانی تماس گرفت. سعی کردم او را متقاعد کنم که علت بی حوصله بودنم تنها وضعیت هواست.
دستکم مایک از سردي آشکار من و همکار آزمایشگاهیم خوشحال بود.
میتوانستم ببینم، او نگران بود که شهامتادوارد در نجات دادن من، رویم اثر گذاشته باشد. اما حالا که به نظر میرسید تاثیر عکس داشته، خیالش راحت شد. وقتی لبه ي میزم نشسته بود تا قبل از شروع کلاس زیست شناسی با من صحبتکند، به خودش مطمئنتر شده بود و به همان اندازه که ادوارد نسبت به ما بی اعتنا بود او نیز به ادوارد بی اعتنایی میکرد.
برف؛ بعد از یکروز بسیار سرد و خطرناك کاملا شسته شده بود. مایک از پیدا کردن فرصتی براي برفبازي نا امید شد، اما از اینکه گردش ساحلی به زودي امکانپذیر میشد، خوشحال بود.
همچنانکه هفته ها میگذشت باران به سختی ادامه داشت.
جسیکا مرا از یک رویداد که به زودي رخ میداد، مطلع کرد. او اولین سه شنبه ي ماه مارس با من تماس گرفت تا اجازه ي دعوت مایک به مجلس رقص بهاري انتخاب دخترها را در دو هفته ي بعد بگیرد.
وقتی به او گفتم کمترین اهمیتی به این قضیه نمیدهم، اصرار کرد
« مطمئنی که برات مهم نیست؟... قصد نداشتی که ازش درخواست کنی؟»
به او اطمینان دادم « نه جس، نمیخواستم » برایم روشن بود که رقصیدن از دامنه ي تواناییهایم خارج است.
« واقعا خوش می گذره » تلاش او براي متقاعد کردنم چندان جدي نبود. شک کردم که جسیکا از معروفیت غیر قابل وصف من بیشتر از رفاقت واقعیمان لذت می برد.
تشویقش کردم « با مایک بهت خوش بگذره »
روز بعد، از اینکه جسیکا در زنگ مثلثات و اسپانیایی اشتیاق همیشگی را نداشت، شگفت زده بودم. همچنانکه کنارم بین کلاسها راه میرفت ساکت بود، و من ترسیدم که دلیلش را بپرسم.
اگر مایک او را نپذیرفته بود، من آخرین شخصی بودم که میخواست به او بگوید. وقتی جسیکا در طول ناهار خوردن تا جاي ممکن از مایک دور نشست و با اشتیاق با اریک صحبت کرد، ترسهایم بیشتر شد. مایک بشکل فوقالعادهاي ساکت بود. وقتی مایک با من تا کلاس بعدي قدم میزد، هنوز ساکت بود. ناراحتی در صورتش علامت بدي به نظر میآمد. اما تا وقتی که من بر صندلی و او روي میزم نشست، چیزي نگفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#18
Posted: 10 Aug 2012 08:09
مثل همیشه با احساسی منحصر به فرد اگاه بودم که ادوارد به قدري نزدیک است که حتی میشود لمسش کرد، به همان فاصله اي که تنها در تصوراتم بود.
مایک در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت «خوب...جسیکا از من درخواست رقص بهاره کرد »
«عالیه » لحنم را ذوق زده و علاقه مند نشان دادم « با جسیکا کلی بهت خوش می گذره ».
«خوب ..... » همچنانکه لبخندم را میدید، دنبال کلمات میگشت که سرهمشان کند. واضح بود که از پاسخم خوشش نیامده است « بهش گفتم باید در موردش فکر کنم » .
« چرا میخواي این کارو بکنی ؟» گذاشتم صدایم رنگ مخالفت به خود بگیرد، هرچند خیالم راحت بود که به طور قطعی به جسیکا "نه" نگفته.
دوباره به پایین نگاه میکرد و صورتش سرخ شده بود. احساس ترحم تصمیمم را عوض کرد. « من می خواستم بدونم اگر...اگر بخواي از من درخواست کنی »
براي لحظه اي مکث کردم. از احساس گناهی که داشتم متنفر بودم. اما از گوشه ي چشمم، سر ادوارد را دیدم که به شکل غافلگیر کننده اي به سمت من کج شده بود. گفتم « مایک، فکر میکنم باید بهش جواب مثبت بدي »
«قبلا از کسی درخواست کردي؟ » آیا ادوارد متوجه شد چگونه چشمان مایک به سمت او نظر انداخت؟
« نه » به او اطمینان دادم « من اصلا به مجلس رقص نمیرم »
اصرارکرد « چرا نمیري؟ »
معلم در جستجوي پاسخ به سوالی که نشنیدم، صدا زد« آقاي کالن؟ »
ادوارد پاسخ داد . « چرخه ي کرِبز » با بی میلی برگشت تا به آقاي بنر نگاه کند
براي آگاهی از جوابم، به من نگاه کرد.
به محض اینکه چشمهایش را از من برداشت، سرم را پایین انداختم و به کتابم نگاه کردم. مثل همیشه از روي نامردي موهایم را براي مخفی کردن صورتم روي شانه ي راست انداختم. نمیتوانستم این همه هیجان را که در من به وجود امده بود باور کنم، زیرا او براي اولین بار در تمام شش هفته گذشته به من نگاه کرده بود. نمیتوانستم به او اجازه بدهم تا این حد روي من نفوذ داشته باشت. رقت انگیز بود و حتی بیشتر از آن، زیان اور.
من خیلی سعی کردم در زمان باقی مانده به او فکر نکنم. اما از آنجایی که این کار غیر ممکن بود، حداقل اجازه ندادم بفهمد حواسم به اوست. سرانجام وقتی که زنگ به صدا در آمد، پشتم را به او کردم تا وسایلم را جمع کنم. سعی کردم با این کار از او بخواهم که طبق معمول فوراً کلاس را ترك کند.
« بلا؟ »
صدایش نباید تا این حد برایم آشنا به نظر میرسید، به طوري که انگار تمام عمرم صداي او را میشناسم، نه در این چند هفته ي کوتاه.
آهسته و با بی میلی به طرفش برگشتم. می دانستم به محض نگاه کردن به چهره ي بی عیب و نقصش، دچار چه احساسی خواهم شد اما نمی خواستم دچار آن حس شوم. وقتی سرانجام روبه رویش قرار گرفتم، حواسم کاملا جمع بود. اما از حالت او چیزي دستگیرم نشد. او هیچ چیز نگفت.
سرانجام پرسیدم « چیه؟دوباره باهام حرف می زنی؟ » گستاخی ناخواسته اي در صدایم وجود داشت.
لبهایش را بر هم فشرد،گویی می خواست جلوي لبخندش را بگیرد گفت.« نه،واقعا نه»
چشمهایم را بستم و به آرامی از بینی ام تنفس کردم. می دانستم که دارم دندانهایم را به هم می فشارم. او منتظر ماند.
اگر با او منسجم تر صحبت می کردم کارم راحت تر میشد چشمانم را بسته نگه داشتم، پرسیدم
« پس،چی می خواي،ادوارد؟ »
صادقانه گفت «متاسفم، خیلی بی ادبانه است، اما واقعاً این طور بهتره »
چشم هایم را باز کردم. چهره اش کاملا جدي بود. با احتیاط گفتم «. نمیفهمم منظورت چیه »
توضیح داد « بهتره باهم دوست نباشیم. به من اعتماد کن »
چشمانم تنگ شدند. این جمله را قبلا شنیده بودم.
از پشت دندان هایم هیس هیس کنان گفتم « خیلی بده که زودتر متوجه این موضوع نشدي. وگرنه لازم نبود الان تا این حد پشیمون باشی»
« متاسف؟ » معلوم بود که این کلمه و لحنم غافل گیرش کرده است « متاسف براي چی؟».
« براي این که نذاشتی اون ون لِعنتی منو له کنه »
هاج و واج مانده بود. با نا باوري به من خیره شده بود.
وقتی سرانجام به حرف آمد، تقریبا عصبانی به نظر می رسید
«تو فکر می کنی از این که جانت را نجات دادم پشیمونم ؟ »
به تندي گفتم « می دونم که هستی »
حالا واقعا عصبانی بود « تو هیچی نمی دونی »
به سرعت رویم را برگرداندم و دهانم را بستم تا مانع از خروج سیل اتهاماتی شوم که می خواستم بر سرش رها کنم. یکدفعه کتاب هایم را جمع کردم و بلند شدم. به سمت در رفتم. میخواستم با یک حرکت ناگهانی از اتاق خارج شوم اما همانطور که انتظار میرفت نوك چکمه ام به چهارچوب در گیر کرد و کتابها از دستم افتادند. براي لحظه اي ایستادم و فکر کردم آن ها را همان جا رها کنم و بروم.
آهی کشیدم و خم شدم تا برشان دارم. او آنجا بود؛ و پیش از من آن ها را در یکدسته جمع کرده بود. آن ها را به من داد. صورتش سخت و جدي بود.
به سردي گفتم « متشکرم »
چشمهایش باریک شدند. پاسخ داد « خواهش می کنم »
به سرعت راست ایستادم، دوباره برگشتم و بی آن که به پشت سرم نگاه کنم، خرامان از او دور شدم و خودم را به سالن ورزش رساندم.
باشگاه به طرز وحشیانه اي خشونت آمیز بود. مشغول بازي بسکتبال شدیم. هیچ کدام از اعضاي گروه به من پاس نمی داد. البته این خوب بود، ولی با این حال چندین بار زمین خوردم.گاهی دیگران را همراه خودم میانداختم. امروز بد تر از همیشه بودم، زیرا فکر ادوارد تمام ذهنم را پر کرده بود. سعی کردم روي پاهایم تمرکز کنم، اما درست وقتی که به تعادل نیاز داشتم، وارد افکارم می شد. مثل همیشه، موقع رفتن نفس راحتی کشیدم. تقریبا به سمت وانت دویدم؛
افراد زیادي بودند که میخواستم از آن ها دوري کنم. وانت در تصادف تنها آسیب جزئی دیده بود. باید چراغهاي عقب را عوض می کردم و اگر می توانستم آن را رنگ کنم، ظاهر بهتري پیدا می کرد. والدین تایلر مجبور شده بودند ونشان را براي قطعاتش بفروشند. وقتی از گوشه اي پیچیدم، پیکره اي بلند و تیره را دیدم که به پهلوي وانتم تکیه داده بود. تقریبا جا خوردم. متوجه شدم که او اریک است. دوباره شروع به قدم زدن کردم.
صدایش زدم « هی، اریک »
« سلام،بلا »
همان طور که قفل در را باز میکردم گفتم « چه خبر ؟» توجهی به لحن ناراحت صدایش نکرده بودم، به همین دلیل کلمات بعديش شگفت زده ام کرد.
« من فقط داشتم فکر می کردم که...میخواي با من به جشن مهمونی رقص بهاره بیاي ؟» صدایش در حین به زبان آوردن کلمات آخر آرام تر شد.
آنقدر شوکه بودم که نمیتوانستم سنجیده صحبت کنم. گفتم « فکر میکردم انتخاب با دختراست »
او خجالتزده قبول کرد «خوب،همین طوره »
آرامشم را به دست آوردم و سعی کردم به گرمی لبخند بزنم
« ممنون از دعوتت، اما من آن روز به سیاتل میرم ».
گفت « اوه ،باشه، شاید دفعه ي بعد »
موافقتکردم «حتماً » و بعد لبم را گاز گرفتم. نمیخواستم حرفم را آنقدر جدي بگیرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#19
Posted: 10 Aug 2012 08:09
با نا امیدي برگشت و به سمت مدرسه رفت. صداي خنده ي آهسته اي شنیدم. ادوارد روبروي وانتم در حرکت بود. لبهایش را بر هم میفشرد و به جلویش نگاه میکرد. با تکانی شدید در را باز کردم و داخل رفتم، سپس در را پشت سرم به شدت کوبیدم. موتور ماشین را با صدایی گوشخراش به دور تند رساندم و در راهرو ماشین را عقب جلو کردم. ادوارد در ماشینش بود، دو قسمت پایینتر از من به آرامی، جلوي من به حرکت درآمد و راهم را بست. همانجا توقف کرد تا منتظر خانواده اش بماند.
میتوانستم چهارتایشان را ببینم که به این سمت می آمدند، اما هنوز اطراف کافه تریا بودند. با خود فکر کردم به پشت وولوي براقش بزنم و بروم، اما حیف که شاهدان زیادي آنجا بودند. به آینه ي پشتم نگاه انداختم. صفی در حال تشکیل شدن بود. درست پشت سرم، تایلر کراولی در اتوموبیل سنترایی که اخیراً صاحبش شده بود برایم دست تکان میداد. براي جواب دادن به او بیش از حد عصبی بودم. وقتی در صندلی ام نشسته بودم و به هرجایی جز ماشین جلویم نگاه میکردم، ضربه اي از پنجره ي مسافرم شنیدم. به آنجا نگاه کردم، تایلر بود. نگاهی به آینه ي پشتم انداختم، گیج شدم. ماشینش همچنان روشن و درب آن باز بود. در کابین راننده خم شدم تا پنجره را پایین بکشم. سفت بود. تا نیمه پایین کشیدم و بیخیالش شدم.
با ناراحتی گفتم « متاسفم تایلر، پشت ادوارد گیر افتادم » واضح بود که راهبندان تقصیر من نیست.
لبخندي زد و گفت
« میدونم، فقط خواستم در این حین که اینجا گیر افتاده ایم چیزي ازت بپرسم »
این نمیتوانست واقعیت داشته باشد.
ادامه داد « ممکنه منو به مهمونی رقص بهاري دعوت کنی ؟»
با لحن تندتري گفتم « من تو شهر نیستم، تایلر » باید یادم میماند که اگر مایک و اریک کاسه ي صبرم را به سر آورده اند، تقصیر تایلر نیست.
حرفم را تصدیق کرد« آره، مایک گفت »
« پس چرا... »
شانه بالا انداخت « امیدوار بودم اینو براي خلاص شدن از دستش گفته باشی »
بسیار خوب، کاملاً تقصیر او بود.
درحالی که سعی میکردم خشمم را پنهان کنم،گفتم « متاسفم تایلر. من واقعا به خارج از شهر میرم »
« مشکلی نیست. در هر صورت مجلس رقصمان پا برجاست »
قبل از آنکه بتوانم به او جواب دهم، به سمت اتومبیلش راه افتاده بود. میتوانستم بهت زدگی را در چهره ام احساس کنم. به جلویم نگاه کردم. آلیس، رزالی، امت و جسپر را دیدم که به آرامی وارد ولوو شدند. چشمان ادوارد برآینه ي عقبش به من دوخته شده بود. مسلما داشت به ریش من میخندید، گویی تک تک کلماتی که تایلر بر زبان آورد را شنیده است.
پایم میل شدیدي به فشردن پدال گاز داشت...یک برخورد کوچک به هیچ کدام از آنها آسیبی نمیرساند، جز آن ولووي نقره اي رنگ. دور موتور را تند کردم. اما همه ي آنها سوار اتوموبیلشان شده بودند و ادوارد به سرعت در حال دور شدن بود.
آهسته و با احتیاط به سمت خانه حرکت کردم. تمام طول راه را زیر لب با خود زمزمه می کردم. وقتی به خانه رسیدم،تصمیم گرفتم براي شام انچیلاداي مرغ درست کنم. دستورالعملی سخت و طولانی داشت، اما فکرم را براي مدتی مشغول میکرد.
وقتی داشتم پیاز و فلفل را در آب میجوشاندم، تلفن زنگ زد. از برداشتن گوشی واهمه داشتم، اما ممکن بود چارلی یا مادرم باشد. جسیکا بود و خوشحال به نظر می رسید؛ بعد از مدرسه، مایک سراغش رفت و او دعوتش را پذیرفت. سعی کردم براي مدتی کوتاه هم که شده در شادیش شریک باشم.
او باید میرفت تا این خبر مسرت بخش را به آنجلا و لورن هم بدهد. صادقانه به او گفتم که آنجلا ، همان دختر خجالتی که با من کلاس زیست شناسی داشت، می تواند از اریک براي شرکت در مهمانی دعوت کند. همچنین پیشنهاد کردم لورن که دختر سرد و نجوشی بود و بر سر میز ناهار به من هیچ توجهی نمی کرد، از تایلر دعوت کند. شنیده بودم هنوز کسی از او دعوت نکرده است. جس فکر میکرد ایده ي خوبیست.
حالا که دیگر خیالش از بابت مایک راحت بود، وقتی آرزو کرد که من هم در آن مهمانی رقص شرکت کنم، صداقت بیشتري در صدایش احساس کردم. اما من رفتن به سیاتل را بهانه کردم.
بعد از این که گوشی را گذاشتم، سعی کردم ذهنم را روي آماده کردن شام متمرکز کنم. مرغ را با دقت زیادي قطعه قطعه کردم. دلم نمی خواست دوباره به اتاق اورژانس برگردم، اما ذهنم آشفته بود و سعی می کرد تک تک کلماتی را که ادوارد امروز به کار برده بود، تجزیه تحلیل کند. منظورش از این حرف چه بود « بهتره با هم دوست نباشیم؟»
وقتی منظور واقعیش را درك کردم، معده ام پیچ خورد. او حتما فهمیده بود چقدر مجذوبش شده ام. او نباید مرا امیدوار می کرد... پس ما حتی نمی توانستیم دوست باشیم...
چون او اصلا به من علاقه اي نداشت. پیازي که در دستم بود، چشمهایم را سوزاند با عصبانیت فکر کردم.« طبیعیه که اون هیچ علاقه اي به من نداشته باشه »
من آدم جالب و جذابی نبودم، اما او بود. جذاب...باشکوه...زیبا...بی عیب و نقص...! و احتمالا می توانست با یکدست ون بزرگ را از زمین بلند کند. خوب شد. میتوانستم تنهایش بگذارم. باید ترکش میکردم. باید به مجازات خودم در این برزخ میرسیدم، و با امید به مدرسه اي در جنوب غربی یا هاوایی میرفتم تا کمک هزینه ي تحصیلی بگیرم.
درحالی که انچیلادا را داخل فر میگذاشتم، فکرم را روي سواحل آفتابی و درختان نخل متمرکز کردم. وقتی چارلی به خانه آمد و بوي فلفل سبز به مشامش رسید،کمی مردد شد. من نمی توانستم او را سرزنش کنم. احتمالا نزدیکترین جایی که در آن غذاي مکزیکی پیدا میشد،کالفرنیاي جنوبی بود. اما او یک پلیس بود،گرچه فقط پلیس یک شهر کوچک اما آنقدر شجاع بود که بتواند اولین گاز را بزند. به نظر میرسید از غذا خوشش آمده است.
دیدن اینکه به تدریج در امور آشپز خانه به من اعتماد می کرد، جالب بود. وقتی که تقریباً غذایش را تمام کرد، پرسیدم « بابا، میتونم یه چیزي بگم؟ »
« بله،چی بلا؟ »
« اوم، فقط میخواستم بدونی شنبه میرم سیاتل...قبوله؟ ».
نمیخواستم از او اجازه بگیرم، این کارسابقه ي خوبی نداشت، اما احساس گستاخی کردم بنابراین دست آخر تصمیم گرفتم موضوع را با او درمیان بگذارم.
در حالی که از سوالم تعجب کرده بود گفت. « چرا ؟» براي او تصور این که چیزي در فرکس نباشد، غیر ممکن بود
« راستش می خوام چند تا کتاب بخرم. کتاب خونه ي اینجا خیلی محدوده و شاید هم نگاهی به لباسا انداختم »
پول بیشتري نسبت به گذشته داشتم. از چارلی ممنون بودم که دیگرلازم نبود پول ماشین بدهم. البته هزینه ي بنزین به عهده ي خودم بود.
گفت « احتمالاً ماشینت میزان مصرف سوخت و خیلی خوب نشون نمیده » این همان چیزي بود که خودم هم به آن فکر میکردم.
«میدونم. بین راه توي مونته سانو و المپیا توقف می کنم، اگر هم لازم شد تاکوما »
پرسید « تنهاي میري ؟»
نمیتوانم بگویم چارلی نگران خرابی اتومبیل بود یا از این می ترسید که دوست پسر پنهانی داشته باشم. « بله »
با نگرانی گفت « سیاتل شهر بزرگیه. ممکنه گم بشی »
« بابا،فنیکس از نظر بزرگی، پنج برابره سیاتله...در ضمن میتونم نقشه رو بخونم، نگران نباش »
« نمیخواي باهات بیام؟ »
سعی کردم به بهترین شکل ممکن، وحشتم را پنهان کنم. « مشکلی نیست بابا. احتمالا تمام روزم توي رختکن لباس فروشیا میگذره. خیلی خسته کننده است »
فکر نشستن در لباسفروشی هاي زنانه حتی براي یک مدت کوتاه، بلافاصله او را خلع سلاح کرد و گفت: « اوه، باشه »
همراه با لبخندي گفتم « ممنون »
« براي رقص به موقع بر میگردي »
اَه! فقط در چنین شهر کوچکی امکان داشت پدري از زمان برگزاري مهمانیهاي رقص دبیرستان مطلع باشد. « نه...من نمیرقصم بابا »او بهتر از دیگران، باید میفهمید که من مشکل عدم تعادل را از مادرم به ارث نبرده ام. بلکه از خود او به ارث برده ام.
البته پیش از این متوجه شده بود گفت « اوه.درسته » .
صبح روز بعد وقتی وارد محوطه ي پارکینگ شدم، در دورترین نقطه ي ممکن از ولووي نقره اي پارك کردم. نمیخواستم خودم را در معرض وسوسه قرار دهم و دست آخر هم به او یک ماشین نو بدهکار شوم. از اتومبیلم پیاده شدم و همان طور که با کلید ور میرفتم، از دستم سر خورد و جلوي پایم،داخل چاله ي آبی افتاد. وقتی خم شدم تا کلید را بردارم، دست سفیدي ظاهر شد و قبل از این که بتوانم کاري بکنم، آن را برداشت. سریع بلند شدم و راست ایستادم.
ادوارد کالن درست کنار من به وانتم تکیه داده بود.
با رنجشی آمیخته به تعجب، پرسیدم« چطور این کارو میکنی؟ »
« چیو چطور میکنم ؟»
همان طور که حرف میزد،کلید را جلویم گرفت. وقتی دستم را براي گرفتنش دراز کردم، آن را در دستم انداخت.
« همین که یهویی از ناکجاآباد پیدات میشه »
صدایش مثل همیشه آرام بود به لطافت مخمل.. « بلا، تقصیر من نیست که به طرز خارق العادهاي نسبت به اطرافت بی توجهی »
به چهره ي بی عیب و نقصش اخم کردم. چشمهایش دوباره روشن بودند؛ نوعی طلائی درخشان و عمیق. مجبور شدم سرم را پایین بیندازم تا افکار در هم و برهمم را مرتب کنم.
در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم، مصرانه پرسیدم «چرا دیشب راهو بستی؟ فکر میکردم قراره تظاهر کنی من وجود ندارم، نه این که با رفتارت زجر کشم کنی »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#20
Posted: 10 Aug 2012 08:10
زیر لب خندید و گفت « به خاطر تایلر این کارو کردم، نه خودم. باید این شانسو بهش میدادم »
بریده بریده گفتم« تو... » نتوانستم کلمه اي پیدا کنم که به خوبی احساساتم را بیان کند. انتظار داشتم آتش خشمم تا مغز استخوانش را بسوزاند، اما تنها مایه ي خنده اش شد
او ادامه داد« وانمود نمیکنم تو وجود نداري »
«پس می خواي منو تا سرحد مرگ آزار بدي؟ وقتی ماشین تایلر نتونست این کارو بکنه خواستی خودت انجامش بدي » خشم در چشمان تیرهاش شعله کشید.
لبهایش به هم فشرده شدند و هیچ اثري از شوخ طبعی در او دیده نمیشد.
« بلا، تو واقعا احمقی » کف دستهایم می سوخت. خیلی دوست داشتم چیزي را بزنم. از خودم تعجب کردم. معمولا فرد آرامی بودم. رویم را برگرداندم و از ادوارد دور شدم. فریاد زد « صبر کن » شلپ شلوپ کنان به راه رفتن ادامه دادم.
اما او کنارم آمد و به راحتی همراهم حرکت میکرد.
همان طور که راه میرفت، گفت «متاسفم، خیلی گستاخ بودم » به حرفش توجهی نکردم
ادامه داد « من نمیگم حرفم دروغ بوده، ولی به هر حال لحنم بی ادبانه بود »
غر و لند کردم « چرا تنهام نمیذاري؟ »
« میخواستم یه چیزي ازت بپرسم، ولی حواسمو پرت کردي »
به آرامی خندید. به نظر میرسید دوباره شوخ طبعیشگل کرده بود.
به سختی پرسیدم « تو اختلال روانی چند شخصیتی نداري؟ »
« باز داري همون حرفا رو تکرار میکنی »
آهی کشیدم و گفتم « باشه، خب؟ چی میخواي بپرسی؟»
« داشتم فکر میکردم ...اگر شنبه ي هفته ي بعد...میدونی که روز رقص بهاره رو میگم »
حرفشرا قطع کردم« داري سعی میکنی خوشمزگی کنی؟ »
وقتی سرم را بالا گرفتم تا به چهره اش نگاه کنم، صورتم کاملا از باران خیس شده بود.
برق شیطنت آمیزي در چشمانش دیده میشد « میشه لطف کنی و بذاري من حرفمو تموم کنم؟ » .
لبم را گاز گرفتم و دستهایم را بهم قلاب کردم، طوري که انگشتانم در هم قفل شدند. این طور میتوانستم جلوي خودم را بگیرم تا کار عجولانهاي انجام ندهم.
« شنیدم اون روز به سیاتل میري و فکر کردم یه نفر هست که تو رو با ماشینش برسونه »
خیلی غیرمنتظره بود.
مطمئن نبودم که منظورش چیست. پرسیدم « چی؟ »
« میخواي کسی تو رو تا سیاتل همراهی کنه؟»
هاج و واج پرسیدم« کی؟ »
« معلومه، خودم »هر کدام از حرفها را طوري بیان میکرد که گویی در حال صحبت کردن با یک عقب افتاده ي ذهنی بود.
هنوز سردرگم بودم « چرا ؟».
«خب، قصد داشتم تو چند هفته ي آینده برم سیاتل، همین طوري خواستم کمکی کرده باشم. مطمئن نبودم که وانتت بتونه به اونجا برسه »
« وانت من خیلی هم عالی کار میکنه. به خاطر این که برام نگران بودي خیلی ممنونم » دوباره شروع به راه رفتن کردم. بیشتر متعجب بودم تا عصبانی.
دوباره خودش را به من رساند « ولی مگه وانتت میتونه با یه باك بنزین تو رو به سیاتل برسونه؟ » .
« نمیدونم این چه ربطی به تو داره » پسره ي احمق با اون ولووي مسخرش
«جلوگیري از به هدر رفتن منابع طبیعی وظیفه ي همه ي ماست »
«راستشو بخواي ادوارد » وقتی اسمش را بر زبان آوردم،هیجان عجیبی وجودم را فرا گرفت و من از این احساس متنفر بودم « نمیتونم باهات رابطه اي داشته باشم. فکر میکنم تو دوست نداري با من دوست بشی » .
« گفتم بهتره باهم دوست نباشیم، نه این که دوست ندارم »
با لحن کنایه آمیزي گفتم « اوه، متشکرم، حالا همه چی برام روشن شد »
تازه آن موقع بود که متوجه شدم دیگر راه نمیروم. زیر سایبان کافه تریا ایستاده بودیم و من راحت تر میتوانستم به صورتش نگاه کنم. با این وجود دیدن چهره اش به روشن شدن ذهنم کمکی نمیکرد.
توضیح داد
« این...عاقلانه تره که دوستم نباشی. اما منم از این که همش سعی میکنم ازت فاصله بگیرم خسته شدم، بلا »
وقتی جمله ي آخر را به زبان آورد، چشمانش به طرز باشکوهی سرشار از احساس و صدایش پر از شور و حرارت بود.
با همان لحن پرشور پرسید « با من به سیاتل میاي ؟»
هنوز نمیتوانستم صحبت کنم، بنابراین فقط سر تکان دادم.
لبخند کوتاهی زد و بعد چهرهاش جدي شد.
هشدار داد « تو باید واقعا از من فاصله بگیري. سر کلاس می بینمت »
با حرکتی ناگهانی برگشت و از همان راهی که آمده بودیم، رفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***