انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 62:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
می دانستم که تنها عامل ایجاد چنین وضعیتی هوا بود؛ با این حال عصبی شده بودم.فشار سنگین و گرم اتمسفر حتی برای حواس ضعیف انسانی من هم محسوس بود و حاکی از نکته مهمی در مورد احتمال وقوع طوفان بود.نگاه سریعی که به اسمان انداختم ،حدسم را تایید کرد.با وجود اینکه نسیمی در سطح زمین نمی وزید،ابر ها حرکت کند و آشفته ای داشتند.نزدیک ترین ابرها به زمین،خاکستری تیره بودند اما در شکاف های بین آنها می توانستم لایه دیگری از ابرها که رنگ بنفش تهدیدآمیزی داشتند را ببینم!آسمان،خواب وحشیانه ای برای امروز زمین دیده بود.بدون شک حیوانات به پناهگاه زیزمینی خودشان خزیده بودند.
همین که به ساحل رسیدم،آرزو کردم کاش به آنجا نرفته بودم.تا همان لحظه هم از آن محل به اندازه کافی خاطره داشتم.کمابیش هر روز به اینجا می آمدم و به تنهایی به این طرف و ان طرف می رفتم.آیا وضعیت واقعی این مکان،تفاوت زیادی با کابوس های من داشت؟اما مگر من جای دیگری هم برای رفتن داشتم؟به کندی به طرف درخت همیشگی پیش رفتم و در انتهای آن نشستم، تا بتوانم به ریشه های درهم تنیده آن تکیه کنم.با افسردگی به آسمان عبوس بالای سرم نگاهی انداختم و منتظر نخستین قطره های باران بودم تا سکون و سکوت ساحل را درهم شکنند.
سعی کردم به خطری که جیکوب و دوستانش را تهدید می کرد نیاندیشم.چون ممکن نبود اتفاق بدی برای جیکوب بیفتد.حتی فکر کردن به آن هم،عیر قابل تحمل بود.تا همین حالا هم چیزهای زیادی را از دست داده بودم - آیا دست سرنوشت بنا داشت آخرین تکه های ارامش من را نیز به تاراج ببرد؟چنین چیزی ناعادلانه و نامتعارف بود.اما شاید من قاون ناشناخته ای را زیر پا گذاشته بودم،و عبورم از خط ممنوعه ای ،موجب محکومیت من شده بود.شاید با درگیر کردن خودم با افسانه ها و اسطوره ها و پشت کردن به دنیای انسان ها ،دچار اشتباه وحشتناکی شده بودم،شاید....
نه،ممکن نبود اتفاقی برای جیکوب بیفتد.باید این را باور می کردم وگرنه قادر به انجام هیچ کاری نبودم.
ناله ای کردم و به سرعت از روی تنه درخت بلند شدم.نمی توانستم بی حرکت بنشینم.نشستن بدتر از راه رفتن بود!
واقعا امید زیادی داشتم که امروز صبح صدای ادوارد را بشنوم.به نظر می رسید که این امید تنها چیزی بود که ممکن بود سپری کردن آن روز را قابل تحمل سازد.به تازگی حفره نامرئی سینه ام چرک کرده بود؛شاید حفره می خواست انتقام روزهایی را که حضور جیکوب درد آن را فرو نشانده بود، از من بگیرد.لبه های آن به شدت می سوختند.
همچنان که راه می رفتم امواج خروشان تر می شدند و رفته رفته خود را بهسینه صخره ها می کوبیدند،اما هنوز هیچ بادی نمی وزید.احساس می کردم فشار طوفان من را در جای خود میخکوب کرده است.همه چیز در اطراف من پیچ و تاب می خورد،اما جایی که من در آنجا ایستاده بودم،هنوز غرق در سکوت و سکون بود.هوا مملو از بار الکتریکی ضعیفی شده بود - می توانستم الکتریسیتهساکن موهایم را حس کنم!
در مقایسه با امتداد ساحل ،کمی دورتر ،در وسط ،امواج جوش و خروش بیشتر داشتند.می تواستم آنهارا در حال برخورد با ردیفی از ضخره ها و سنگ ها ببینم که در محل برخوردشان،ابرهای سفید بزرگی از آب کف کرده دریا را به هوا می فرستادند.هنوز هیچ جنبشی در هوا نبود،گرچه ابرها خالا با یرعت بیشتری در هم می لولیدند.نگاه کردن به ابرها ترس آور بود،گویی آنها با اراده خودشان در جنبش بودند.به خودم لریدم و البته می دانستم که تنها دلیل آن افت فشار است.
حالا صخره ها در مقابل آسمان کبود،همچون لبه چاقوی سیاهی به نظر می رسیدند.در حالی که به آن صخره ها خیره شده بودم، به یاد روزی افتادم که جیکوب درباره سام و گروه خلافکار او با من حرف زده بود.به پسرهایی - یا بهتر بگویم به گرگینه هایی - فکر کردم که خودشان را از زوی صخره ها در آغوش آسمان تهی می افکندند.تصویر بدن هایی که در حال سقوط،در آسمان چیپ و تاب می خوردند،هنوز به روشنی در ذهن من باقی مانده بود.آزادی و رهایی مطلق سقوط در آسمان را تصور کردم....به طنین صدای خشم آلود و بی نقص ادوارد در سرم اندیشیدم....و در همان لحظه،آتش درد سینه ام به طور عذاب آوری شعله ور شد.
حتما راهی برای فرونشاندن این آتش وجود داشت.درد لحظه به لحظه افزایش می یافت و غیرقابل تحمل می شد.نگاه خشم آلودی به صخره های تیره و امواج خروشان انداختم.
خوب، چرا که نه؟چرا نباید در همان لحظه درد سینه ام را خاموش می کردم؟
جیکوب ،به من قول پرش از صخره داده بود،این طور نبود؟آیا فقط به خاطر عدم حضور او در آنجا ،من باید رها شدنی را که به شدت به آن نیاز داشتم،فراموش می کردم؟حتی حالا بیشتر به این رهایی نیازمند شده بودم،چون در همان لحظه جیکوب زندگی اش را به خاطر من به خطر انداخته بود.آن هم به خاطر من!اگر به خاطر من نبود،ویکتوریا در این منظقه دست به کشتار مردم نمی زد...حالا او در جای دیگری.... کمی دورتر از اینجا بود.اگر اتفاقی برای جیکوب می افتاد،من مقضر بودم.این نتیجه گیری همچون خنجری بود که به عمق بدنم فرو رفت و باعث شد که به طرف جاده برگردم و به آرامی به طرف خانه بیلی بدوم،جایی که تومبیلم انتظارم را می کشید.
من مسیر راکه به نزدیک ترین جاده منتهی به صخرها منتهی می شد را می شناختم؛اما مجبور بودمبرای پیدا کردن مسیر باریکی که به برآمدگی روی صخره ها منتهی می شد،کمی جست و جو کنم.همچنان که این مسیر را دنبال می کردم،به دنبال پیچ ها و دوراهی هایی بودم و می دانستم که جیکوب می خواهد برای پرش مرا به جای بردن به بالای برآمدگی سنگی ،به نقطه پایین تری از صخره ها ببرد.اما مسیری که روی آن حرکت می کردم، به صورت خط باریک و تنهایی من را به بالایی ترین قسمت صخره ها هدایت کرد.وقت نداشتم تا راه دیگری را برای برگشتن به طرف پایین پیدا کنم.حالا بر سرعت طوفان افزوده شده بود.یرانجام باد صورتم را نوازش می کرد و ابرها خودشان را به زمین نزدیک تر می کردند.درست زمانی که به محل تبدیل شدن کوره راه به پرتگاه سنگی رسیدم،نخستین قکره های باران فرود آمدند و روی صورتم پخش شدند.
متقاعد کردن خودم در مورد اینکه وقت کافی برای پیدا کردن مسیر دیگری نداشتم،کار دشواری نبود.من قصد داشتم از بالا ترین نقطه صخره ها به پایین بپرم.این تصویری بود که مدت ها دهنم را مشغول کرده بود؛من در طلب پرشی طولانی بودم که احساسی همچون پرواز به من بدهد.
می دانستم که این ابلهانه ترین و جسورانه ترین کاری بود که تا آن زمان می خواستم انجام دهم.این فکر تبسمی بر لب هایم ظاهر ساخت.حالا درد درونم کاهش یافته بود.گویی بدنم هم می دانست که صدای ادوارد فقط جند ثانیه با من فاصله داشت...
در مقایسه با زمانی که در کوره راه میان درخت ها بودمصدای اقیانوس از فاصله دورتری به گوش می رسید.وقتی به دمای احتمالی آب فکر کردم،جهره ام درهم رفت.اما نمی توانستم اجازه بدهم که چنین فکری مانع من بشود.
حالا باد شدید تر می وزید و قطره های باران را همچون شلاق های پر پیچ و تابی بر من و اطرافم می کوبید.
قدمی به طرف لبه صخره برداشتم و نگاهم را به فضای خالی پیش رویم دوختم.انگشت های پاهایم بی اختیار پیش رفتند و وقتی به لبه صخره رسیدند بر آم بوسه زدند.نفس بسیار عمیقی کشیدم و آن را در سینه ام حبس کردم و ...منتظر ماندم.
بلا.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
لبخندی زدم و هوای درون سینه ام را بیرون فرستادم.
در ذهنم گقتم:بله؟با صدای بلند جواب ندادم زیرا می ترسیدم صدایم حباب نازک توهم زیبایم را ترک بیاندازد.او بسیار واقعی و بسیار نزدیک به نظر می رسید.فقط وقتی که او به این شکل ناخشنود بود،می توانستم خاطره صدایش را بشنوم - بافت مخملی و لحن موسیقیایی که در کنار هم ، بی نقص ترین صدا را ساخته بودند.
با لحن ملتمسانه ای گفت:این کارو نکن.
در ذهنم پاسخ دادم.تو از من می خواستی انسان باقی بمانم،خوب،حالا منو تماشا کن.
خواهش می کنم به خاطر من.
جواب دادم:اما راه دیگه ای نیست که تو رو کنار خودم نگه دارم.
خواهش می کنم.
صدا همچون زمزمه ای در میان باران بود، بارانی که موهایم را آشفته و لباس هایم را کاملا خیس کرده بود،جنان خیس که گویی در آستانه پرش دوم خودم در آن روز بودم!
نه،بلا.
حالا صدا عصبانی بودو عصبانیت او بس دوست داشتنی می نمود.
تبسمی کردم و دست هایم را به طرف جلو باز کردم ، مثل اینکه بخواهم شیرجه بروم، و صورتم را به طرف باران بالا بردم.این حالتی بود که در اثر سال ها شنا کردن در استخر های عمومی در من ایحاد شده بود،ابتا پاها .به طرف جلو خم شدم ،و بدنم را جمع کردم تا جهش بیشتری انجام دهم..
و خودم را از روی صخره پرت کردم.
همچنان که مانند شهاب سنگی در هوای آزاد سقوط می کردم،جیغ می کشیدم، اما نه از روی ترس که از روی شعف و شادمانی.جریان باد در مقابل من مقاومت می کرد و بیهوده سعی داشت با نیروی جاذبه بجنگد.با به من فشار می آورد و بدنم را در مسیری مارپیچی به پرخش وا می داشت، همچون موشکی به طرف زمین پرتاب شده باشد.
بله!
وقتی در خال شکافتن سطح آب بودم،این کلمه در ذهنم طنین انداز شد.آب بسیار سرد و تیره تر از حد انتظارم بود، و همین سرما تاثیر سقوط از ارتفاع را افزایش داده بود.
در حالی که به طرف اعماق آب تیره منجمد کننده شنا می کردم،احساس غرور داشتم. حتی یک لحظه هم دچار وحشت نشده بودم - فقط آدرنالین خالص بود و بس.در واقع، این سقوط هیچ ترسی نداشت.کجای این کار دشوار بود؟
در همین لحظه بود که جریان آب مرا گرفت.
چنان مجذوب ارتفاع صخره شده بودم و خطر مسلم سقوط ار آ« ارتفاع چنان ذهنم را مشغول کرده بود، که نگرانی در مورد آب سرد و تیره ای را مه در انتظارم را می کشید، به فراموشی سپرده بودم.هرگز تصور نکرده بودم که تهدید واقعی آنجا در زیر امواج خروشان در کمین من باشد!
گویی امواج در بالای سر من در نبرد بودند،و مرا در میان خودشان به چلو و عقب می کشیدند؛کویی مصمم بودند تا با نصف کردن من هر کدام سهمی داشته باشند. من راه صحیح دور ماندن از مد های مخالف را می دانستم :باید به جاب تلاش کرن برای رسیدن به ساحل ،به موازات آن شنا می کردم.اما چنین دانشی در آن لحظه فایده ای نداشت، جون اصلا نمی دانستم که ساحل کدام طرف بود.
حتی قادر نبودم جهت رسیدن به سطح آب را تشخیص دهم.
آب خروشان در همه جهات، تیره بود و هیچ یا درخششی برای هدایت کردن من به سطح آب وجود نداشت.نیروی جاذبه در مقایسه با باد ،قدرت بسیار زیادی داشت، اما در مقابل امواج هیچ کاره بود - هیچ کششی را به سمت پایین احساس نمی کردم و گویی در هیچ جهتی پایین نمی رفتم.فقط ضربات جریان آب بود که من را همچون عروسکی پارچه ای به این سو و آن سو می فرستاد.
بع شدت برای محبوس نگه داشتن نفسم مبارزه می کردم و سعی داشتم با قفل نگه داشتن لب هایم آخرین ذخیره اکسیژنم را حفظ کنم.
از اینکه توهم ادوارد در آ«جا بود متعجب نبودم.با توجه به این که در حال مرگ بودم، او حداقل تا این حد را به من مدیون بود.اما از میزان اطمینان خودم به حضور او در انجا متعجب بودم.به زودی غرق می شدم.آری ، من به راستی در حال غرق شدن بوذم!
بی درنگ،صدای ادوارد با لحم ملتمسانه ای در سرم پیچید:به شنا کردن ادامه یده!
به کدام سو؟چیزی به جز تاریکی وجود نداشت.جایی نبود که بتوان به طرف آن شنا کرد.
صدا فرمان داد:بس کن دیگه!چطور جرات می کنی تسلیم بشی؟
سرمای آب رفته رفته دست ها و پاهای مرا بی حس می کرد.دیگر ضربه های امواج را کمتر احساس می کردم.حالا بیشتر احساس سرگیجه داشتم ، و ناامیدانه و بی اختیار در آب می چرخیدم.
به خرف صدا گوش کردم.بازوهایم را وادار کردم تا به طرف جلو کشیده شوند،و به پاهایم فشار آوردم تا سخت تر لگد بزنند، اما هر لحظه جهت حرکتم عوض می شد. تلاش من نمی توانست فایده ای داشته باشد.تقلای بی عدفی بود.
او نعره زد:بجنب بلا!لعنتی!به جنگیدن ادامه بده.
چرا؟
دیگر نمی خواستم بجنگم.سرگیجه یا سرما یا از کار افتادن بازوهایم در اثر شدت خستگی نبود که مرا به ماندن در همان جایی که بودم،ترغیب می کرد.کمابیش خوشحال بودم که همه چیز داشت تمام می شد.این نوع مرگ از انواع دیگری که پیش تر با آن مواجه شده بودم،آسان تر بود و به طور عجیبی ارامش بخش می نمود.مدت کوتاهی به عقاید کلیشه ای در مورد مرگ فکر کردم،اینکه چگونه انسان در آستانه مرگ، فیلم سریعی از زندگی اش را می بیند.من خیلی خوش شانس تر از این بودم که چنین فیلمی را ببینم.به هر حال چه کسی ممکن دلش بخواهد یک فیلم تکراری ببیند؟!
او را دیدم،اما دیگر هیج تمایلی برای جنگیدن نداشتم.تصویر او بسیار واضح بود.بسیار تعریف شده تر از هز خاطره دیگری.ضمیر ناخود آکاهم تصویر ادوارد را با جزئیات کامل ذخیره کرده و آن را برای این لحظه نگه اشته بود.چهره بی نقص او را با چنان وضوحی می دیدم که گویی به راستی در آنجا ایستاده بود.سایه دقیق پوست بسیار سرد او ،شکل لب هایش ، خط شانه اش ،درخشش طلایی رنگ چشم های خشم آلودش.طبیعتا او از تسلیم شدن من عصبانی بود.دندان هایش به هم فشرده می شد و سوراخ های بینی اش از خشم می لرزیدند.
نه!بلا!نه!.
گوش های من با آبی که سرمای منجمدکننده ای داشت،پر شده بود.اما صدای او رساتر از هر زمان دیگری بود.من به کلمات او توجهی نداشتم و تنها بر لحن صدایش متمرکز شده بودم.چرا باید می جنگیدم، در حالی مه از بودن او در این جا بسیار شاد بودم!حتی وقتی که شش هایم در طلب هوای بیشتر شروع به سوزش کردند و پاهایم در سرمای منجمد کننده آب مچاله شدند،خشنود بودم!مدت ها بود که فراموش کرده بودم خوشحالی واقعی چگونه است؟
خوشحالی.این احساس همه دردهای مربوط به مردن را قابل تحمل می ساخت.
در همان لحظه جریان آب بر من غلبه کرد و با نیرویی ناگهانی مرا به جیز سختی کوبید.صخره ای نامرئی در میان تاریکی.صخره محکم به وسط سینه من خورد.مثل میله اهنی بود که به بدن من فرو رفته باشد.هوا با فشار از ریه های من بیرون آمد.مثل فرار ابر غلیظی از حباب های نقره ای بود.آب با سرعت وارد گلویم شد و من در کلویم احساس سوزش و خفگی کردم.به نظر می رسید که دستی آهنی رفته رفته مرا از ادوارد دور می کرد و در میان تاریکی به سمت بستر اقیانوس می کشید.
آخرین فکر من این بود:
خداحافظ به تو عشق می ورزم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 16

پاریس


در همان لحظه سر من سطح اب را شکافت و بیرون امد.
چقدر گیج کننده بود. یقین داشتم که در حال غرق شدن بودم و حالا...
جریان اب اجازه ی بالا امدن نمی داد و مرا به سنگ های دیگر می کوبید انها محکم و به طور منظمی به کمر من برخورد می کردند و اب را از شش های من بیرون می فرستادند . اب با حجم حیرت اوری از سینه ام به بیرون فوران می کرد و جریان های کاملی از دهان و بینی من می ریخت. نمک دریا ریه هایم را می سوزاند و گلوی من به حدی از اب پر شده بود که نفسم بند امده بود؛ سنگ ها همچنان پشتم را مجروح می کردند. هر طوری بود خودم را در جایی نگه داشتم گرچه هنوز موج ها در اطرافم در جوش و خروش بودند. به جز اب چیزی را در اطرافم نمی دیدم. اب تا صورتم بالا امده بود.
و بعد...
صدایی که به شدت مضطرب به نظر می رسید فرمان داد: نفس بکش!
وقتی صدا را شناختم درد شدیدی را حس کردم- چون این صدا دیگر صدای ادوارد نبود.
نمی توانستم از این صدا پیروی کنم. ابشار کوچکی که از دهانم بیرون می ریخت به من مجال نفس کشیدن نمی داد. اب سرد و تیره ، سینه ام را انباشته و ان را به سوزش انداخته بود.
پشتم دوباره به صخره خورد درست وسط شانه هایم. و اب نسبتا زیادی با فشار از شش هایم بیرون ریخت.
جاکوب با لحن ملتمسانه ای گفت: نفس بک بلا! زود باش!
لکه های سیاه بینایی ام را مختل کرده بودند لکه هایی که بزرگ و بزرگ تر می شدند و جلوی نور را می گرفتند.
دوباره به صخره خوردم.
صخره مثل اب سرد نبود؛ داغی ان را روی پوستم حس می کردم و سعی داشتم اب را از شش هایم بیرون برانم. سرم به دوران افتاد و لکه های سیاه همه چیز راا پوشاندند.
پس من دوباره در حال مرگ بودم؟ از این وضع خوشم نمی امد- این بار احساسی که داشتم به خوبی بار قبل نبود. حالا با تاریکی احاطه شده بودم و چیزی نبود که ارزش نگاه کردن داشته باشد. صدای امواج کوبنده نیز رفته رفته محو و به صدای ضعیف ویژ مانندی شبیه می شد که گویی از درون گوش هایم بیرون می امد...
جاکوب پرسید: بلا؟
صدای او هنوز نگران بود اما از شدت ان کاسته شده بود. او ادامه داد: بلز، عزیزم، صدای منو می شنوی؟
محتوای سرم با حالت تهوع اوری در پیچ و تاب بود گویی انها هم به اب تیره پیوسته بودند... کس دیگری پرسید: چه مدت بیهوش بوده؟
این صدا که متعلق به جاکوب نبود، متعجبم کرد و باعث تمرکز هشیاری ام شد.
متوجه شدم که بدنم حرکتی ندارد. دیگر نیروی کششی جریان اب به بدنم وارد نمی شد- تلاطم در درون سرم بود. سطح زیری من مسطح و بی حرکت بود. بافت دانه ای ان را روی پوست بازوهایم احساس می کردم. جاکوب با حالتی سراسیمه گفت: نمی دونم.
صدای او بسیار نزدیک بود- دست ها - که گرمی شان نشان می داد متعلق به جاکوب هستند- موهای خیسم را از روی گونه هایم کنار زد. او گفت: چند دقیقه اوردن اون به ساحل زیاد طول نکشید.
صدای ویژ مانند توی گوشهایم مربوط به امواج نبود- متعلق به هوایی بود که دوباره وارد ریه های من می شد و بعد از انها خارج می گشت. هر نفسی با سوزش همراه بود- مثل این بود که راه های عبور هوا در سیستم تنفسی ام را با سیم ظرفشویی ساییده باشم. اما به هر حال نفس می کشیدم.
در حال یخ زدن بودم. صدها دانه ی تیز و سرد به صورت و بازوهای من می خوردند و سرما را ازار دهنده تر می کردند.
کسی گفت: اون داره نفس می کشه. داره به هوش می اد. اما باید اونو از این سرما نجات بدیم. از رنگ صورتش زیاد خوشم نمی اد...
این بار توانستم صدای سام اولی را تشخیص دهم.
-فکر می کنی اشکالی نداره اونو تکون بدیم؟
-موقعی که افتاده به پشتش یا جای دیگه ای از بدنش صدمه وارد نشده؟
-نمی دونم.
انها مردد بودند.
سعی کردم چشم هایم را باز کنم. شاید این کار یک دقیقه طول کشید اما بعد توانستم ابرهای بنفش مایل به تیره را بالای سرم ببینم که قطره های سرد باران را به روی من فرو می باریدند. با صدای خس خس مانندی گفتم: جیک؟
صورت جاکوب در مقابل منظره ی اسمان قرار گرفت. او گفت: اوه!
او نفس نفس می زد و ارامش چهره اش را در بر گرفته بود. چشمهای او از اب باران خیس بودند.
-اوه بلا! حالت خوبه؟ صدای منو می شنوی؟ جایی از بدنت درد می کنه؟
با لکنت گفتم: فَ -فقط گ -گلوم.
لب هایم از سرما می لرزیدند.
جاکوب گفت: بذار تورو از اینجا ببرم.
او بازوهایش را به زیر من لغزاند و به راحتی از روی زمین بلندم کرد- مثل برداشتن جعبه ای خالی. سینه ی او برهنه و گرم بود؛ او شانه هایش راا خم کرد تا از بارش باران به روی من جلوگیری کند. سر من از روی بازوی او اویزان شده بود. با حالت منگی نگاه خیره ام را به طرف اب های خروشان برگرداندم که پشت سر جاکوب روی ماسه ها می ریختند.
صدای سام را شنیدم که پرسید: تو پیداش کردی؟
-اره من اونو از اینجا می برم. شما برگردین بیمارستان. من بعدا می ام پیش شما. متشکرم سام.

هنوز سرم در حال چرخش بود. ابتدا متوجه هیچکدام از کلمه های او نشده بودم.سام جواب نداد. صدایی شنیده نمی شد و من نمی دانستم او رفته است یا نه.
در همان حال که جاکوب روی بازوهایش مرا از انجا دور می کرد اب ماسه های پشت سر ما را می لسید و در هم می پیچید و گویی از فرار من خشمگین بود. وقتی با خستگی به میان اب ها نگاه می کردم ناگهان درخشش چیزی نگاه چشم های بی تمرکزم را به خود جلب کرد- در فاصله ی دوری ، در خلیج، شعله ی کوچکی از اتش روی اب های تیره می رقصید! تصویر مبهمی بود و من در مورد میزان هشیاری ام تردید داشتم. خاطره ی امواج تیره و چرخان هنوز سرم را در حال دَوَران نگه داشته بود- گویی چنان در میان اب ها گم شده بودم که نه راهی به سوی پایین و نه راهی به سوی بالا داشتم... اما جاکوب هر طوری که شده...
خس خس کنان پرسیدم: چطوری منو پیدا کردی؟
-من دنبالت می گشتم.
حالا کمابیش در میان باران اهسته به طرف بالا دست ساحل می دوید تا خودش را به جاده برساند. او ادامه داد: من جای لاستیک های ماشین تورو دنبال کردم و بعد صدای جیغ کشیدن تورو شنیدم...
در این هنگام لرزید و پرسید: بلا چرا پریدی؟ متوجه نشدی که هوای اینجا داشت شبیه به یه گردباد دریایی می شد؟ نمی تونستی منتظر من بمونی؟
حالا ارامش صدایش جای خود را به خشم داده بود.
زیرلب گفتم: متاسفم. کار احمقانه ای بود.
-اره واقعا احمقانه بود.
جاکوب سرش را تکان داد و قطره های باران از موهای او جدا شدند. ادامه داد: ببین می شه کارهای احمقانه ی خودت رو برای موقعی نگه داری که پیشت باشم؟ اگه فکر کنم که توو در غیاب من ممکنه از روی صخره بپری، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
با لحن موافقی گفتم: باشه مشکلی نیست.
من شبیه به یه سیگاری حرفه ای شده بودم. گلویم خس خس می کرد. سعی کردم گلویم را صاف کنم و بعد تکانی خوردم؛ صاف شدن گلویم باعث شده بود که احساس کنم چاقویی در گلویم فرو می رود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
پرسیدم: امروز چه اتفاقی افتاد؟ اونو ... پیدا کردین؟
حالا نوبت من بود که بلرزم گرچه زیاد سردم نبود... در کنار گرمای خنده دار بدن او.
جاکوب سرش را تکان داد. او هنوز هم با حالتی شبیه به دویدن به طرف جاده ای می رفت که به خانه ی انها منتهی می شد. او گفت: نه اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه با شنا خودشو به اینجا برسونه. تو هم که بیشتر وقت ها داری تو ساحل قدم می زنی...
او جمله اش را ناتمام گذاشت چون چیزی راه گلویش را بسته بود.
پرسیدم: سام هم با تو به خونه برگشت... ببینم اونهای دیگه هم خونه هستن؟
امیدوار بودم که حالا هیچ کدام از انها در جستجوی ویکتوریا نباشند.
-اره. کم و بیش.
سعی کردم حالت صورتش را بفهمم، او از گوشه ی چشم به باران سیل اسا نگاه می کرد. نگرانی یا درد چشمهای او را جمع کرده بود.
حالا کلمه هایی که کمی پیشتر از ان برایم نامفهوم بودند معنا پیدا کرده بود.
پرسیدم: گفتی... بیمارستان. کمی قبل از این به سام گفتی. کسی صدمه دیده؟ اون با شما جنگید؟
صدایم کمی بلندتر شد و بگونه ای عجیب خشن به نظر می امد.
-نه، نه. وقتی که برگشتیم امبری با خبر جدیدی منتظر ما بود. خبر به هری کلی یرواتر مربوط می شد. امروز صبح هری دچار حمله ی قلبی شده.
-هری؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم منظور او را بفهمم. ادامه دادم: اوه نه! چارلی می دونه؟
-اره اون هم اونجاست. کنار پدر من.
-حال هری خوب می شه؟
چشم های جاکوب دوباره تنگ شدند. گفت: الان حالش تعریفی نداره.
ناگهان دچار عذاب وجدان واقعی شدم- احساس بسیار بدی درباره ی پرش ابلهانه ام از روی صخره به من دست داده بود. حالا دیگر لازم نبود کسی نگران من باشد. بی پروایی چه عمل احمقانه ای بود.
پرسیدم: چه کاری از من ساخته است؟
در همان لحظه باران بند امد. تا زمانی که از میان در ورودی نگذشته بودیم هنوز نفهمیده بودم که به خانه ی انها رسیده ایم. طوفان مشتهای خود را بر بام خانه می کوفت.
جاکوب مرا روی صندلی راحتی کوتاهی ولو کرد و گفتکمی تونی اینجا بمونی. جدی می کگم- درست همین جا. من برات لباس خشک می ارم.
در حالی که جاکوب اتاق خوابش را با سر و صدا بهم می ریخت گذاشتم تا چشم هایم به تاریکی اتاق عادت کنند. اتاق جلویی که فضای کوچکی داشت بدون بیلی، خالی و حتی کمابیش متروکه به نظر می امد. فضای اتاق به طور عجیبی شوم و تهدید کننده بود- شاید فقط به خاطر اینکه می دانستم بیلی در ان لحظه در بیمارستان است.
برگشتن جاکوب بیش از چند لحظهه طول نکشید. او لباسی از پارچه ی کتان خاکستری رنگ را به طرف من انداخت و گفت: اینها برای تو خیلی بزرگه اما چیز بهتری پیدا نکردم. من... اِ... می رم بیرون تا تو لباس هاتو عوض کنی.
-جایی نرو. من خسته تر از اون هستم که بتونم تکون بخورم. فقط کنار من بمون.
جاکوب نزدیک من روی کف اتاق نشست. پشت او به طرف صندللی بود. نمی دانستم که اخرین بار چه زمانی خوابیده بود. او هم درست به اندازه ی من خسته و کوفته به نظر می امد.
سرش را نزدیک سر من روی بالشتک گذاشت و خمیازه کشید و گفت: فکر کنم بتونم چند دقیقه استراحت کنم...
چشم های او بسته شدند. من هم گذاشتم تا پلک هایم روی هم بلغزند.
بیچاره هری. بیچاره سو. می دانستم که چارلی خیلی ناراحت می شد. هری یکی از بهترین دوست های او بود. با وجود بدبینی جیک من به شدت امیدوار بودم که هری جان سالم به در ببرد. به خاطر چارلی هم که شده، به خاطر سو و لیا و ست...
کاناپه ی بیلی درست کنار رادیاتور شوفاژ بود و با اینکه لباسهایم کاملا خیس بودند حالا گرم شده بودم. ریه هایم چنان دردناک شده بودند که به جای انکه بیدارم نگه دارند به نحوی مرا به سوی ناهشیاری پیش می بردند. نمی دانستم که ایا به خواب رفتن من کار اشتباه و خطرناکی بود یا نه... شاید هم ضربه هایی که به سرم وارد شده بودند من را گیج ساخته بود...؟ جاکوب با صدای ملایمی شروع به خُرخُر کرد و صدایش همچون لالایی ارامبخش به گوشم می خورد. به سرعت به خواب رفتم.
بعد از مدت های طولانی، حالا رویای من، عادی بود. فقط گشت و گذاری مبهم در میان خاطره های قدیمی: تصویر افتاب درخشان و خیره کننده ی فینیکس، چهره ی مادرم، خانه ی درختیِ لرزان، لحافی رنگ و رو رفته، دیواری از اینه ها، شعله ای بر روی اب های تیره... همچنان که تصویرهای ذهنم عوض می شدند من هریک از تصویرهای قبلی را فراموش می کردم.
اخرین تصویر، تنها تصویری بود که در ذهنم باقی می ماند. تصویر بی معنایی بود- درست شبیه به صحنه ی نمایش بود. بالکنی در شب، ماه نقاشی شده ای اویخته از اسمان. دختری را دیدم که با لباس خواب به نرده ی صحنه ی نمایش تکیه داده و با خودش حرف می زد.
تصویر بی معنایی بود... اما وقتی که با تلاش ارامی به عالم هشیاری برگشتم، ژولیت در ذهن من مانده بود.
جاکوب هنوز خواب بود؛ او روی کف اتاق ولو شده و صدای نفس هایش عمیق و منظم بود. حالا فضای خانه تاریک تر از قبل شده بود.ان سوی پنجره هم هوا تاریک بود. عضلاتم سخت شده بودند اما بدنم گرم و کمابیش خشک بود. با هر نفسی که می کشیدم گلویم به سوزش می افتاد.
باید از جا بلند می شدم- حداقل برای نوشیدن اب. اما گویی بدنم فقط تمایل داشت تا ببا بی حالی در جای خودش بماند و هرگز تکان نخورد.
به جای حرکت کردن کمی بیشتر درباره ی ژولیت فکر کردم.
نمی دانستم اگر رمئو او را ترک کرده بود، او دست به چه اقدامی می زد. نه به خاطر اینکه رومئو تبعید شده بود، بلکه برای اینکه علاقه اش را به او از دست داده بود. اگر رزالین روشنایی روز را به او داده بود و او تصمیمش را عوض کرده بود، چه اتفاقی می افتاد؟ اگر رومئو به جای ازدواج با ژولیت، فقط ناپدید شده بود، چه پیش می امد؟
به نظرم می رسید که احساس ژولیت برای من قابل درک بود.

در واقع او نمی توانست به زندگی سابقش برگردد. در ضمن نمی توانست برای زندگی به جای دیگری برود. در این مورد شکی نداشتم. حتی اگر انقدر عمر می کرد که موهایش خاکستری شود، هر زمان که چشم هایش را می بست، ممکن بود چهره ی رومئو را در پشت پلک هایش ببیند. و ممکن بود سرانجام واقعیت را بپذیرد.
نمی دانستم که ایا ممکن بود ژولیت سرانجام برای راضی کردن والدینش و نیز حفظ صلح، با پاریس ازدواج کند یا نه. اما از طرفی داستان چیز زیادی در مورد پاریس نمی گفت. پاریس فقط یک شخصیت پخمه بود، کسی که باید جایی را در نمایش پر می کرد... یک تهدید، ضرب لاجلی برای تحت فشار قرار دادن ژولیت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اما اگر پاریس شخصیتی فراتر از این داشت چه؟
اگر پاریس دوست ژولیت بود چه؟ اگر پاریس تننها کسی بود که ژولیت می توانست در مورد حقایق وحشتناک در مورد رومئو به او اعتماد کند چه؟ اگر پاریس تنها کسی بود که به راستی ژولیت را درک می کرد و باعث می شد که او دوباره احساسی همچون یک موجود نیمه انسان داشته باشد چه؟ اگر پاریس صبور و مهربان بود چه؟ اگر از ژولیت مراقبت می کرد... و اگر ژولیت می دانست که بدون پاریس زنده نخواهد ماند چه؟ اگر پاریس به راستی عاشق ژولیت و خوهان شادی اش بود چه؟
و... اگر ژولیت عاشق پاریس می شد چه؟ البته نه از نوع جنسی که به رومئو داشت و نه از جنس چیزی شبیه به ان عشقی به این معنا که او هم خواهان شادی پاریس باشد.
تنفس اهسته و عمیق جاکوب تنها صدایی بود که در اتاق شنیده می شد- مثل اواز لالایی که برای کودکی زمزمه شود، همچون نجوای یک صندلی گهواره ای، مثل صدای تیک تاک ساعت کهنه ای در زمانی که شما جایی برای رفتن نداشته باشید... صدای تنفس او صدای ارامش بود.
اگر رومئو به راستی رفته بود و هرگز باز نمی گشت ایا اهمیتی داشت که ژولیت دست دوستی پاریس را بنا به تمایل او بفشارد؟ شاید بهتر بود که ژولیت به تکه های بازمانده از زندگی باقی مانده در پشت سر رومئو پناه ببرد. شاید این راهی بود که او را تا حد ممکن به سوی شادی پیش می برد.
اهی کشیدم و بعد ناله ای کردم چون اهم گلویم را خراشیده بود. رومئوی واقعی تصمیمش را تغییر نداده بود. برای همین بود که مردم هنوز نام او را به خاطر داشتند. نامی که همواره با نام ژولیت گره خورده بود: رومئو و ژولیت. برای همین هم بود که ماجرای انها داستان خوبی از اب در امده بود. اگر ژولیت تسلیم می شد و با پاریس ازدواج می کرد این ماجرا هرگز به داستانی به یاد ماندنی تبدیل نمی شد.
چشم هایم را دوباره بستم و گذاشتم تا ذهنم از ان نمایش احمقانه ای که دیگر نمی خواستم به ان بیاندیشم دور شود. در عوض به واقعیت اندیشیدم- درباره ی پریدن از صخره و اینکه تا چه حد اشتباه ابلهانه ای بود. علاوه بر ماجرای صخره موضوع موتور سیکلت ها و سایر کارهای غیر مسئولانه از ذهنم گذشت. اگر اتفاق بدی برای من می افتاد چه می شد؟ چه بلایی سر چارلی می امد؟ حمله ی قلبی هری ناگهان همه ی مسائل را پیش روی من به تصویر کشیده بود؛ تصویری که نمی خواستم ان را ببینم- زیرا اگر واقعیت چنین تصویری را می پذیرفتم باید رفتار خودم را عوض می کردم. ایا می توانستم به روش جدیدی زندگی کنم؟
شاید. اما بدون شک کار ساده ای نبود؛ در واقع رها کردن توهماتم و رفتار کردن مثل ادمی عاقل و بالغ، ممکن بود بدبختی ام را کامل کند. اما شاید بهتر بود این کار را بکنم. شاید هم از عهده اش بر می امدم البته اگر که جاکوب را داشتم.
نمی توانستم بلافاصله در این مورد تصمیم بگیرم. خیلی دردناک بود. سعی کردم به موضوع دیگری فکر کنم.
در حالی که سعی داشتم به چیز خوشایندی فکر کنم ناگهان تصاویر بعدازظهر ناخوشایندی که گذرانده بودم ذهنم را انباشت... وضعیت هوا در حالی که سقوط می کردم، قدرت و کوبندگی امواج... چهره ی ادوارد... روی تصویر این چهره در ذهنم کمی بیش تر تامل کردم. دست های گرم جاکوب که سعی می کرد با ضربه هایی زندگی را به کالبد من برگرداند... نیش قطره های سرد بارانی که از ابرهای بنفش رنگ فرو می بارید... اتش عجیبی که روی امواج فروزان بود و ...
در ان شعله ی نورانی ظاهر شده بر سطح اب چیز اشنایی وجود داشت. البته ان شعله نمی توانست به راستی اتش باشد.
صدای اتومبیلی در جاده ی بیرون که چرخهایش با شالاپ شولوپ از میان گل و لای عبور می کردند، رشته ی افکارم را گسیخت. صدای توقف اتومبیل را در جلوی خانه شنیدم. درهای ان باز و بسته شدند. خواستم بلند شوم و بنشینم اما بعد منصرف شدم.
صدای بیلی به اسانی قابل تشخیص بود اما او صدایش را بطور غیر معمولی پایین نگه داشته بود بطوری که فقط همچون غرولند ناهنجاری به گوش می رسید.
در خانه باز شد و چراغ روشن شد. چشم هایم را بستم و باز کردم، برای لحظه ای چیزی را نمی دیدم. جیک با تکان شدیدی از خواب پرید و در حالی که نفس نفس می زد بلند شد و ایستاد.
بیلی غرولند کنان گفت: متاسفم. بیدارتون کردیم؟
چشمهای من به ارامی روی چهره ی او متمرکز شدند و بعد تا انجا که می توانستم چهره اش را ببینم چشم هایش پر از اشک شده بود.
ناله کنان گفتم: اوه نه بیلی!
او سرش را به ارامی تکان داد چهره اش را اندوه در بر گرفته بود. جیک با عجله به طرف پدرش رفت و یکی از دستهایش را گرفت. درد و رنج ناگهان چهره ی او را به کودکی همانند ساخته بود- چهره ای که در بالای ان پیکر مردانه عجیب می نمود!
سام درست پشت سر بیلی ایسشتاده بود و سعی داشت صندلی چرخ دار او را از در خانه عبور دهد. ارامش معمول او حالا از چهره ی دردمنش رخت بر بسته بود.
زیرلب گفتم: متاسفم.
بیلی سرش را تکان داد و گفت: تحملش برای همه سخته.
پرسیدم: چارلی کجاست؟
-پدرت هنوز توی بیمارستان کنار سو مونده. کارهای زیادی هست که باید... انجام بشه.
اب دهانم را به سختی فرو بردم.
سام زیرلب گفت: بهتره من برگردم اونجا.
بعد سرش را خم کرد و با عجله از در بیرون رفت.
بیلی دستش را از بین دست های جاکوب بیرون کشید و بعد صندلی چرخ دارش را از اشپزخانه عبور داد و به طرف اتاقش رفت.
بعد از یک دقیقه جیک دنبال او رفت و بعد برگش و کنار من روی کف اتاق نشست و صورتش را بین دست هایش گرفت. دستم را روی شانه اش کشیدم و ارزو کردم که ای کاش حرفی برای گفتن به او داشتم.
بعد از لحظه ای طولانی جاکوب دست مرا گرفت و ان را روی صورتش گذاشت و نگه داشت.
بعد اهی کشید و گفت: حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ باید تورو پیش دکتر می بردم.
خس خس کنان گفتم: نگران من نباش.
او سرش را چرخاند تا به من نگاه کند. دور چشمهایش قرمز بود. گفت: ظاهرتا خیلی خوب نیست.
گفتم: فکر کنم، حالم هم خوب نیست.
-می رم ماشینت رو بیارم بعدشم می رسونمت خونه تون... احتمالا وقتی که چارلی برمی گرده تو باید اونجا باشی.
-درسته.
با بی حالی روی کاناپه دراز کشیدم و منتظر ماندم تا او برگردد. بیلی در اتاق دیگر ساکت بود. احساس ادم فضولی را داشتم که از لابه لای تَرَک های تنهایی کسی به اندوه خصوصی او می نگریست، اندوهی که به من تعلق نداشت.
جیک زود برگشت. غرش موتور اتومبیل من زودتر از انچه که انتظار داشتم سکوت را شکست. جاکوب بی هیچ حرفی به من کمک کرد تا از روی کاناپه بلند شوم و وقتی که هوای سرد بیرون بدنم را به لرزه انداخت، بازویش را روی شانه ی من گذاشت و نگه داشت. بدون هیچ سوالی ، روی صندلی راننده نشست و بعد مرا به طرف خودش کشید تا بتواند بازویش را محکم دور من نگه دارد. سرم را روی سینه ی او گذاشتم.
پرسیدم: خودت چطوری می خوای برگردی خونه؟
-من به خونه بر نمی گردم، ما هنوز اون زن خون اشام رو نگرفته ایم، یادت که هست؟
لرزش بعدی اندامم، ربطی به سرما نداشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بعد از همه ی ماجراها رانندگی ارامی داشتیم. هوای سرد مرا هوشیار کرده بود. ذهنم اماده بود و با شدت و سرعت کار می کرد.
حالا چه می شد؟ چه کار درستی را می شد انجام داد؟
حالا دیگر من نمی توانستم زندگی ام را بدون جاکوب تصور کنم- حتی نمی خواستم فکر تصور چنین چیزی را به ذهنم راه بدهم. حالا این موضوع برای زنده ماندن من اهمیت حیاتی پیدا کرده بود. اما رها کردن همه چیز به حال خود... بی رحمانه بود، شاید همانطور که مایک مرا متهم کرده بود.
به یاد اوردم که زمانی ارزو داشتم که جاکوب برادر من بود. حالا می فهمیدم که من فقط می خواستم او متعلق به من باشد. حالا که او مرا چنین محکم در کنار خود نگه داشته بود، مثل برادر من به نظر نمی رسید. احساس خوبی داشتم- احساس گرما و ارامش و اشنایی، احساس امنیت، جاکوب پناهگاه من بود.
می توانستم مدعی باشم. قدرتی تا به این حد را در خودم داشتم.
باید همه چیز را به او می گفتم. این را می دانستم. این تنها راه منصفانه بود. باید همه چیز را به خوبی توضیح می دادم، بطوری که او بفهمد من ارام و قرار ندارم... که او بسیار بسیار برای من ارزشمند است. او می دانست که من در هم شکسته ام، این موضوع او را متعجب نمی کرد، اما باید از میزان در هم شکستگی من خبر دار می شد. حتی ممکن بود دیوانگی خودم را بپذیرم- و با او درباره ی صداهایی که در سرم می شنیدم، حرف بزنم. او باید قبل از هر تصمیمی از همه چیز باخبر می شد.
اما حتی با وجود تشخیص چنین ضرورتی می دانستم که او بازهم مرا به عنوان دوست تحمل می کرد. او حتی لحظه ای را برای فکر کردن به این چیزها صرف نمی کرد.
باید پیش از اینکه کاملا از هم متلاشی شوم اقدام به این کار نمایم، با همه ی تکه های شکسته ی وجودم. این تنها راه رفتار عادلانه با او بود. ایا می توانستم چنین کاری بکنم؟
ایا تلاش برای خوشحال کردن جاکوب می توانست کار اشتباهی باشد؟ حتی با وجود اینکه محبت من نسبت به او تنها انعکاس کوچکی از ظرفیت من برای دوست داشتن بود؟ حتی با وجود اینکه قلب من از انجا دور بود و روزگار را با سرگردانی و عزاداری برای رومئوی دمدمی مزاجم می گذراند؟ ایا با وجود همه ی اینها خوشحال کردن او عمل خطایی محسوب می شد؟
جاکوب اتومبیل را مقابل خانه ی تاریک من نگه داشت و موتور را خاموش کرد تا سکوتی ناگهانی حاکم گردد. مثل خیلی از وقت های دیگر به نظر می رسید که او از افکار من اگاه بود.
او بازوی دیگرش را هم دور من انداخت و مرا محکم به سینه اش فشرد. باز هم احساس خوبی به من دست داد. مثل این بود که دوباره شخصیت کاملی پیدا کرده باشم.
در همان حال به نظر می رسید که او در فکر هری باشد، اما بعد که شروع به صحبت کرد، لحن او عذرخواهانه بود. او گفت: بلز می دونم که تو نمی تونی دقیقا مثل من احساس کنی. قسم می خورم که از این بابت ناراحت نیستم. من فقط خوشحالم که تو از اواز خوندن من بدت نمی اد- اوازی که هیچ کس نمی خواد اون رو بشنوه.
بعد صدای خنده ای که از بیخ گلویش بیرون می امد شنیده شد.
تنفسم کمی شدت یافت و دیواره ی گلویم را خراشید.
ایا ادوارد هرچه قدر هم که بی تفاوت بود، دوست نداشت تحت شرایط موجود من خوشحال باشم؟ ایا احساس دوستی باقی مانده در او همین اندازه را هم از من دریغ می کرد؟ می دانستم که پاسخ این سوال ها منفی بود. او از من ناخشنود نمی شد، از اینکه من فقط ذره ی بسیار کوچک از محبتی را که او نخواسته بود، به دوست خودم جاکوب، پیشکش کنم. به هر حال این محبت، عشقی خواهرانه بود نه از جنس عشقی که نسبت به ادوارد داشتم.
در حالی که به فکر چرخاندن سرم بودم احساس گرسنگی کردم.
و بعد گویی باز هم در ان لحظه در خطر باشم، صدای مخملی ادوارد در گوشم زمزمه کرد: خوشحال باش.
من خشک شدم.
جاکوب دستش را به طرف در دراز کرد.
خواستم بگویم: صبر کن می خواستم چیزی بگم. فقط یه دقیقه.
اما هنوز در جای خودم خشکیده بودم و در سرم به انعکاس صدای ادوارد گوش می دادم.
هوای سرد طوفانی به درون اتقک اتومبیلم وزید.
جاکوب با صدای بلندی گفت:اوه!
و نفسش را با صدای ویژ مانندی بیرون فرستاد، مثل این بود که کسی مشت محکمی به وسط سینه اش زده باشد. ادامه داد: لعنتی!
او در را محکم بست و همزمان با ان سوئیچ را چرخاند. دست های او چنان می لرزیدند که نمی دانستم چطور توانسته بود استارت بزند.
پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟
او پایش را روی پدال گاز فشرد؛ موتور پت پت کنان کار می کرد. جاکوب با عصبانیت گفت: خون اشام.
خون از چهره ام گریخت و سرم گیج رفت. پرسیدم: از کجا می دونی؟
-برای اینکه بوی اونو حس می کنم! لعنتی!

چشم های گشاد شده ی جاکوب تاریکی را جستجو می کردند. به نظر نمی رسید که او زیاد متوجه لرزشهایی باشد که اندامش را دربر گرفته بود. با عصبانیت با خودش زمزمه کرد: یا کارو تموم کن یا از اینجا بیرونش کن.
برای لحظه ی بسیار کوتاهی به من نگاه کرد، و بعد از دیدن چشم های وحشت زده و چهره ی سفید من، چشم هایش را دوباره با دقت به خیابان دوخت و گفت: باشه. می کِشَمت بیرون!
موتور با غرشی روشن شد. وقتی اتومبیل دور می زد، صدای جیغ لاستیکها شنیده شد . به طرف تنها پناهگاهی که داشتیم پیش رفتیم. نور چراغ های سطح اسفالت ، خیابان را روشن کرده بود و روشنایی انها تا حاشیه ی جنگل تیره هم کشیده شده بود. سرانجام نور چراغ های بزرگ به روی اتومبیلی که جلوی خانه ی چارلی در انسوی خیابان پارک شده بود، افتاد.
نفس زنان گفتم: نگه دار!
اتومبیلِ ان سوی خیابان مشکی رنگ بود- من ان اتومبیل را می شناختم. من اصلا از ادمهایی که شیفته ی اتومبیل باشند، نیستم اما در مورد این اتومبیل خاص می توانستم به هر سوالی جواب بدهم! اتومبیل مشکی یک مرسدس مدل S55 AMG بود. من قدرت موتور ان و رنگ داخلی اتاقک اش را می دانستم. من حتی با لرزش موتور قدرتمند ان اشنا بودم. بوی تند صندلیهای چرمی ان را حس کرده بودم و می دانستم که از پشت شیشه های دودی رنگ پنجره های ان، افتاب ظهر همچون غروب به نظر می رسید.
این مرسدس مشکی به کارلیسل تعلق داشت.
دوباره با صدای بلندتری فریاد زدم: نگه دار!
چون جاکوب هنوز اتومبیل را با سرعت به طرف پایینِ خیابان پیش می برد.
پرسید: چی؟
-اون ویکتوریا نیست. نگه دار! نگه دار! می خوام برگردم.
او پایش را با چنان سرعت و شدتی روی ترمز فشرد که چیزی نمانده بود محکم به داشبورد بخورم.
او که هاج و واج مانده بود دوباره پرسید: چی؟
او با چشم های وحشت زده به من می نگریست.
-این ماشین کارلیسله مال خانواده ی کالن هاست. من اونو می شناسم.
جاکوب نگاهش را به نور شپیده دم دوخت و لرزش شدیدی اندامش را دربر گرفت.
-هی اروم باش جیک. مشکلی نیست. خطری وجود نداره، می فهمی، اروم باش.
نفس زنان گفت: اره باید اروم باشم.
و در همان حال سرش را پایین انداخت و چشم هایش در حال بسته شدن بودند. در حالی که او ذهنش را برای جلوگیری از تبدیل شدن خودش به گرگ متمرکز کرده بود، من از شیشه ی عقب اتومبیل ، نگاهی به اتومبیل سیاه انداختم.
با خودم اندیشیدم: خود کارلیسله! انتظار بیشتری نداشته باش. شاید اِسم... دیگه جلوتر نرو.
حتما کسی جز کارلیسل نبود. همین هم زیاد بود. هرگز انتظار نداشتم که بتوانم او را دوباره ببینم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جاکوب با عصبانیت گفت: یه خون اشام توی خونه ی شماست و تو می خوای برگردی خونه؟
نگاهم را با بی میلی از مرسدس گرفتم و در حالی که نگاه سریعی به جاکوب می انداختم ، وحشت داشتم که مبادا ان اتومبیل مشکی رنگ در همان لحظه ای که نگاهم را از او دور کرده بودم، ناپدید شود.
در حالی که بخاطر سوال جاکوب لحن متعجبی داشتم، گفتم: البته.
البته که می خواستم برگردم.
در حالی که به جاکوب خیره شده بودم، چهره اش منقبض شد و دوباره همان نقاب خشمی که گمان می کردم برای همیشه محو شده باشد، در چهره اش ظاهر شد. درست پیش از انکه این نقاب نامرئی چهره اش را بپوشاند، تشنج ناشی از احساس خیانت من نسبت به خودش را در چشم های او دیدم. هنوز دست هایش می لرزیدند و ده سال بزرگتر از من به نظر می امد.
نفس عمیقی کشید و با صدای اهسته و گرفته ای پرسید: مطمئنی که این یه حقه نیست؟
-حقه نیست. اون کارلیسله. منو برگردون.
لرزش شدیدی شانه های پهن او را دربر گرفت، اما چشمهایش سرد و بی احساس بودند. گفت: نه.
-جیک مشکلی نیست...
-نه. خودتو بکش عقب بلا.
صدای او همچون غرشی بود که صدای ان باعث شد تکان شدیدی بخورم. ارواره اش شُل و سفت می شد.
با همان صدای خشن گفت: ببین بلا، من نمی تونم برگردم. خواه پیمانی بین ما و اونها باشه، خواه نباشه؛ دشمن من اونجاست.
-اینطور که تو فکر می کنی نیست...
-من همین حالا باید به سام خبر بدم. این اتفاق همه چیزو عوض می کنه. ما نباید توی قلمروی اونها به دام بیفتیم.
-جیک اینکه جنگ نیست!
او به من گوش نمی کرد؛ اتومبیل را در دنده ی خلاص گذاشت و از در بیرون پرید در حالی که اتومبیل هنوز در حال حرکت بود!
از روی شانه اش به عقب برگشت و فریاد زد: خداحافظ بلا! واقعا امیدوارم که نمیری!
بعد به سرعت به طرف تاریکی خیابان دوید، بدنش چنان می لرزید که تشخیص خطوط اندامش کار اسانی نبود! پیش از اینکه بتوانم دهانم را برای صدا کردن او باز کنم، ناپدید شده بود.
برای لحظه ای طولانی احساس پشیمینی مرا روی صندلی میخکوب کرده بود. من چند لحظه ی پیش با جاکوب چه کرده بودم؟
اما این پشیمانی نمی توانست مدت زیادی من را در انجا نگه دارد.
خودم را به روی صندلی راننده لغزاندم و اتومبیل را توی دنده گذاشتم. حالا دست های من هم با همان شدتی که دستهای جیک لرزیده بودند، می لرزید و تمرکز ذهنم برای غلبه بر این لرزش یک دقیقه طول کشید. بعد با احتیاط دور زدم و اتومبیل را به سمت خانه پیش بردم.
وقتی چراغ های بزرگ اتومبیل را خاموش کردم، هوا خیلی تاریک بود. چارلی با چنان شتابی از خانه بیرون رفته بود که فراموش کرده بوود لامپ هشتی خانه را روشن بگذارد. تردید بر جانم چنگ انداخت و به خانه که غرق تاریکی بود، خیره شدم. چه بسا این یک حقه بود!
سرم را برگرداندم و نگاهی به اتومبیل مشکی انداختم که در تاریکی شب به زحمت می شد ان را دید. نه، من ان اتومبیل را می شناختم.
وقتی دستم را برای برداشتن کلید از روی درِ خانه دراز می کردم، دست هایم با شدتی بیشتر از پیش می لرزیدند. وقتی دستگیره ی در را گرفتم و خواستم قفل را باز کنم، متوجه شدم که در قفل نیست. دستگیره را که پایین برده بودم، رها کردم تا در باز شود. راهروی خانه تاریک بود.
خواستم ورود خودم را با صدای بلند اعلام کنم اما گلویم بیش از حد خشک شده بود. به نظر نمی رسید که مفسم به راحتی جا بیاید.
یک قدم به درون خانه برداشتم و کورمال کورمال دنبال کلید چراغ گشتم. فضای خانه بسیار تیره بود- درست مثل اب تیره ای که... کلید چراغ کجا بود؟
درست مثل اب تیره ای که شعله ی نارنجی رنگی به شکل غیرقابل باوری بر سطح ان می درخشید. شعله ای که نمی توانست اتش باشد.... اما پس چه بود؟ انگشتهایم روی دیوار حرکت می کردند و کماکان کلید برق را می جستند و همچنان می لرزیدند...
ناگهان چیزی که جاکوب بعدازظهر همان روز به من گفته بود، در ذهنم طنین انداخت و زانوهایم به لرزه افتادند... جاکوب گفته بود:
نه، اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه خودشو با شنا به اینجا برسونه.
وقتی که متوجه شدم چرا نتوانسته بودم رنگ نارنجی روی اب را تشخیص دهم، دست من از جستجو باز ایستاد. تمام بدنم دچار خشکی شد.
موهای ویکتوریا، اشفته در باد، رنگ اتش...
او انجا در میان اب ها بود. شاید هم در ساحل، درست کنار من و جاکوب. اگر سام انجا نبود و اگر ما دو نفر در انجا تنها بودیم... ؟ قادر به نفس کشیدن یا حرکت کردن نبودم.
چجراغ روشن شد اما دست خشکیده ی من هنوز کلید برق را پیدا نکرده بود!
در مقابل نور ناگهانی پلک زدم و کسی را دیدم که انجا ایستاده بود و انتظار مرا می کشید.

پایان فصل16
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 17

مهمان


مهمان من که به طور غیرعادی بی حرکت و رنگ پریده به نظر می رسید چشمهای درشت و سیاه رنگ خود را به من دوخته بود. او بدون کوچکترین حرکتی در وسط هال ایستاده و زیبایی اش غیرقابل تصور بود.
برای لحظه ای زانوهایم لرزیدند و چیزی نمانده بود نقش زمین بشوم. سپس به او تکیه کردم و بعد در حالی که در اغوش او می افتادم فریاد زدم: الیس اوه الیس!
فراموش کرده بودم بدن او چقدر سخت بود مثل این که با سر به دیوار سیمانی برخورد کرده باشم.
الیس با لحنی که بطور عجیبی امیخته به اسودگی و شگفتی بود گفت: بلا؟
بازوهایم را محکم دور بدن او حلقه کردم و با نفس های تندی عطر پوست او را تا انجا که می توانستم به درون سینه ام کشیدم. این عطر به هیچ چیز دیگری شباهت نداشت- نه شبیه به بوی گل بود نه شبیه به بوی ادویه یا مرکبات یا مُشک. این رایحه با بوی هیچ عطر دیگری در دنیا قابل مقایه نبود. مشابهی برای ان در حافظه ام وجود نداشت.
بی انکه متوجه شوم نفس زدن من به چییز دیگری تبدیل شده بود- فقط متوجه شدم که هق هق می گریستم و الیس مرا به طرف صندلی راحتی در اتاق نشیمن می برد. او روی صندلی نشست و مرا در اغوش خودش نشاند. مثل این بود که روی سنگ سردی کز کرده باشم اما سنگی که به نحو ارامش بخشی به شکل بدن من در امده و ان را دربر گرفته بود. او با ریتم ملایمی پشتم را می مالید و منتظر بود تا من بر خودم مسلط شوم.
با هق هق گریه گفتم: من... متاسفم من فقط... از دیدن تو... خوشحالم!
-مشکلی نیست بلا. همه چی مرتبه.
با گریه گفتم: اره.
و بعد از مدت ها به نظر می امد که حق با او باشد.
الیس اهی کشید و گفت: من فراموش کرده بودم که تو چقدر خوشحال هستی.
لحن صدایش حاکی از ناخشنودی او بود.
با چشم های گریان خودم به او نگریستم. گردن الیس سخت بود و از من سخت نگه داشته شده بود. لب هایش محکم بهم چسبیده بودند و چشم هایش به سیاهی قیر بودند.
وقتی متوجه اصل موضوع شضدم نفس نفس زنان گفتم: اوه.
او تشنه بود! و من بوی اشتهااوری داشتم. مدتی بود که فکر کردن به این موضوع را فراموش کرده بودم. گفتم: می بخشی.
الیس گفت: تقصیر خودمه. مدت هاست که شکار نکردم. نباید صبر کنم که تا این حد تشنه بشم. اما امروز عجله داشتم.
بعد نگاه سوزانی به من انداخت و گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ دوست داری برام توضیح بدی که چطور زنده موندی؟
این حرف او باعث حیرت من شد و هق هق گریه ام را متوقف کرد. بی درنگ دریافتم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا الیس اینجا بود.
اب دهانم را با صدای بلندی فرو بردم و گفتم: تو دیدی که من افتادم.
-نه.
و در حالی که چشمهایش تنگ شده بودن اضافه کرد: من دیدم که تو پریدی.
لبهایم را جمع کردم و سعی کردم توضیحی پیدا کنم که به نظر احمقانه نیاید.
الیس سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم که این اتفاق می افته اما اون حرف منو باور نکرد و گفت" بلا قول داده" الیس با چنان مهارتی صدای ادوارد را تقلید کرده بود که من از حیرت خشک شدم. درد تمام بالاتنه ام را در بر گرفته بود. الیس به تقلید صدای ادوارد ادامه داد: " لازم نیست تو دنبال اینده ی اون بگردی؛ ما به اندازه ی کافی بهش صدمه زدیم."
الیس ادامه داد: اما اگه من دنبال چیزی نگردم دلیل نمی شه که نتونم اونو ببینم. من تورو نمی پاییدم قسم می خورم بلا. موضوع فقط اینه که من به تو عادت کرده ام بهت خو گرفته ام... وقتی پریدن تورو دیدم دیگه تامل نکردم فقط سوار هواپیما شدم. می دونستم که ممکنه خیلی دیر برسم اما نمی تونستم یچ کاری نکنم. و بعد به اینجا رسیدم و فکر کردم شاید بتونم یه جوری به چارلی کممک کنم.
الیس دوباره سرش را تکان داد این بار با حیرت. بعد با نگرانی ادمه داد: من تو رو دیدم که وارد اب شدی و منتظر موندم که بیرون بیای. اما تو بیرون نیومدی. چه اتفاقی افتاد؟ و تو چطور تونستی این کارو با چارلای بکنی؟ اصلا فکر کرده بودی که این کار تو چه بلایی سر اون می اره؟ و همینطور به سر برادر من؟ تو اصلا می دونی که ادوارد...
همین که الیس نام او را به زبان اورد حرف او را قطع کردم. می توانستم بگذارم حرفش را ادامه بدهد حتی با وجود اینکه می دانستم دچار سوء تفاهم شده بود. می توانستم همچنان به صدای زیبای ناقوس وار ا گوش کنم. اما دیگر وقت ان بود که حرف او را قطع کنم.
-الیس من قصد خودکشی نداشتم.
با تردید به من نگاه کرد و گفت: می خوای بگی که تو از روی صخره نپریدی؟
-نه اما...
چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: فقط قصد تفریح داشتم.
سایه ای از ابهام چهره اش را پوشاند.
با اصرار گفتم: من چند تا از دوستهای جاکوب رو موقع پریدن از صخره دیده بودم. به نظر... لذت بخش می اومد... من هم حوصله ام سر رفته بود...
او منتظر ماند.
-من به تاثیری که ممکن بود طوفان روی جریانهای دریایی داشته باشه فکر نکرده بودم. راستش من اصلا زیاد به فکر اب نبودم.
الیس حرف مرا باور نکرده بود. می توانستم در چشمهای او ببینم که هنوز فکر می کرد من سعی کرده بودم خودم را بکشم. سعی کردم از مسیر دیگری وارد شودم. گفتم: خوب اگه تو فرو رفتن منو توی اب دیدی پس چرا جاکوب رو ندیدی؟
او با پریشانی سرش را به یک طرف خم کرد.
ادامه دادم: درسته که اگه جاکوب به دنبال من توی اب نپریده بود احتمالا غرق شده بودم- خوب باشه حتما غرق شده بودم- اما اون این کارو کرد و منو از اب بیرون کشید و فکر می کنم منو با خودش به ساحل کشوند گرچه اون موقع من بیشتر تو حال بیهوشی بودم. وقتی اون منو از اب بیرون کشید بیشتر از یه دقیقه زیر اب نمونده بودم. چطور شده که تو این صحنه رو ندیدی؟
او با حیرت اخم کرد و پرسید: یه نفر تورو از اب بیرون کشید؟
-اره جاکوب منو نجات داد.
با چشمهای کنجکاوم طیف اسرارامیزی از احساسات را که از روی چهره اش می گذشتند دیدم. چیزی او را ناراحت کرده بود- شاید تصویرهای ناقص ذهنی اش؟ اما مطمئن نبودم. ناگهان به طرف من خم شد و شانه ام را بویید.
خشکم زد.
زیرلب گفت: مسخره بازی در نیار.
بعد باز هم شانه ام را بو کرد.
پرسیدم: چی کار می کنی؟
بی توجه به سوال من پرسید: همین الان اون بیرون کی پیش تو بود؟ به نظر می رسید که جر و بحث می کردین.
-جاکوب بلک. اون... یه جورایی بهترین دوست منه. حداقل یه زمانی بود...
و در همان حال به چهره ی خشمگین و ناخشنود جاکوب فکر کردم و نمی دانستم که دیگر من و او چه نسبتی با هم داشتیم.
الیس سرش را تکان داد و به نظر می امد که غرق در افکارش بود.
-چیه؟
-نمی دونم. نمی دونم معنیش چیه؟
-خوب حداقل معنیش اینه که من نمردم.
او چشم هایش را چرخی داد و گفت: اون احمق بود که فکر می کرد تو تنهایی می تونی جون سالم در ببری. تاحالا کسی رو ندیدم که اینطور ابلهانه جونش رو به خطر بندازه.
خاطر نشان کردم: من که زنده موندم.
الیس به کس دیگری می اندیشید. پرسید: اگه جریان اب برای تو شدید بود پس این جاکوب چطوری از عهده اش بر اموده؟
-جاکوب... قویه.
او بی میلی من برای ادامه ی بحث را در لحن صدایم تشخیص داد و ابروهایش را بالا برد.
لحظه ای لبم را به دندان گرفتم. ایا این یک راز بود یا نه؟ و اگر بود بزرگترین هم پیمان من چه کسی بود؟ جاکوب یا الیس؟
رازداری بسیار مشکل به نظر می امد. جاکوب همه چیز را می دانتست چرا باید حقیقت را از الیس پنهان می کردم؟
گفتم: می دونی خوب اون... یه جور گرگینه است.
این جمله را با لحن شتابزده ای گفته بودم. ادامه دادم: وقتی خون اشام ها به ایم منطقه بیان کوئیلوت ها به گرگینه تبدیسل می شن. اونها کارلیسل رو از گذشته های دور می شناسن. ببینم تو هم اون موقع با کارلیسل بودی؟
الیس برای لحظه ای به من خیره ماند و بعد به خودش مسلط شد و در حالی که به تندی پلک می زد گفت: خوب حالا می فهمم که چرا شونه ات این بورو می ده. اما این می تونه روشن کنه که من چرا اون رو ندیدم؟
او اخم کرد و پیشانی اش که به رنگ چینی بود چین افتاد.
تکرار کردم: بو؟
او با حواس پرتی و در حالی که هنوز اخمش باز نشده بود گفت: تو بوی خیلی بدی می دی! گفتی گرگینه؟ مطمئنی؟
با لحن مطمئنی گفتم: کاملا
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
و با به یاد اوردن صحنه ی نبرد پُل و جاکوب به خودم لرزیدم. ادامه دادم: حدس می زنم اخرین باری که گرگینه ها اینجا توی فرکس زندگی می کرده ان و کارلیسل هم اینجا بوده تو باهاش نبودی.
الیس که هنوز در افکار خودش غرق بود گفت: نه. اون موقع من هنوز کارلیسل رو پیدا نکرده بودم.

ناگهان چشم های او گشاد شدند و با حیرت به طرف من برگشت و به من خیره شد و گفت: بهترین دوست تو یه گرگینه اس؟با شرمساری سرم را تکان دادم.
- چه مدتی این دوستی شما ادامه داشته؟
در حالی که صدایم لحن تدافعی پیدا کرده بود گفتم: خیلی وقت نمی شه. تازه چند هفته است که اون به گرگینه تبدیل شده.
نگاه خشم الودی به من انداخت و گفت: یه گرگینه ی جوون؟ چه بدتر! ادوارد حق داشت- تو اهن ربای خطرها هستی. مگه قرار نشده بودذ که خودت رو توی دردسر نندازی؟
من که از لحن انتقاد امیز او ازرده شده بودم غرولند کنان گفتم: گرگینه ها هیچ خطری ندارن.
-البته تا موقعی که عصبانی نشن!
او سرش را با حرکت تندی به دو طرف تکان داد و گفت: این به خود تو بر می گرده بلا. وقتی که خون اشام ها شهرو ترک کردن هر کس دیگه ای به جای تو بود نفس راحتی می کشید. اما تو بلافاصله شروع کردی به دوست شدن و پرسه زدن با اولین هیولاهای جدیدی که پیدا کردی!
نمی خواستم با الیس بحث کنم- هنوز لرزش شادی ناشی از حضور واقعی او در کنارم برطرف نشده بود. خوشحال بودم که می توانستم پوست مرمرین او را لمس کنم و صدایش را که به زنگ ناقوص ببادی شباهت داشت بشنوم- اما او دچار سوء تفاهم شده بود.
گفتم: نه الیس خون اشام ها واقعا اینجا رو ترک نکرده بودن- حداقل همه شون نرفته بودن. مشکل اصلی هم همینه. اگ به خاطر گرگینه ها نبود ویکتوریا تا حالا منو شکار کرده بود. در ضمن اگه جاکوب و دوست هاش نبودن قبل از ویکتوریا لورنت به من دست پیدا کرده بود. بنابراین...
الیس با عصبانیت گفت: ویکتوریا؟ لورنت؟
سرم را تاکان دادم. حالت چشمهای تیره اش نگرانم کرد. به سینه ام اشاره کردم و گفتم:اهنربای خطر خودت گفتی.
دوباره سرش را تکان داد و گفت: همه چیزرو به من بگو. از اول شروع کن.
من از گفتن اول داستان شامل: ماجرای موتورسیکلت ها و صداهایی که در سرم می شنیدم، چشم پوشی کردم اما همه ی ماجراهای دیگر را تا رویداد ناگوار امروز بی کم و کاست برایش تعریف کردم. الیس از توضیحات ابکی در مورد خستگی روحی و صخره ها خوشش نمی امد بنابراین بی درنگ به موضوع شعله ی عجیبی پرداختم که روی اب دیده بودم و برداشت خودم را از ان برایش تعریف کردم. به اینجا که رسیدم چشمهای او تنگ شدند و به شکل شکاف های نازکی در امدند. عجیب بود که او ناگهان چنان ظاهر خطرناکی پیدا کرده بود- درست مثل یک خون اشام واقعی. اب دهانم را به زحمت فرو دادم و بقیه ی داستان را که مربوط به هری می شد گفتم.
او بی انکه حرف های من را قطع کند به داستان من گوش می کرد. گاهی سرش را تکان می داد و چین پیشانی اش عمیق تر می شد تا اینکه به نظر رسید ان چین ها برای همیشه در انجا حک شده باشند. او حرف نمی زد و سرانجام من ساکت شدم و غم ناشی از مرگ هری وجودم را دربرگرفت. به چارلی فکر کردم؛ او به زودی به خانه برمی گشت. نمی دانستم او در چه وضعیت روحی قرار داشت؟
الیس زیرلب گفت: رفتن ما از اینجا اصلا به نفع تو نبوده درسته؟
خنده ای کردم که نوعی اشفتگی و نگرانی شدید در ان حس می شد.
گفتم: هدف شما اصلا این نبود درسته؟ به نظر نمی اد که رفتن شما به نفع من بوده باشه.
الیس با چهره ای اخم کرده لحظه ای به کف اتاق خیره شد و بعد گفت: خوب... من فکر می کنم که امروز از روی غریزه عمل کردم. شاید بهتر بود که دخالت نمی کردم.
حس می کردم که خون از چهره ام می گریخت. معده ام لرزشی کرد. زیرلب گفتم: الیس نرو.
انگشتهایم به دور یقه ی پیراهن سفید او قفل شدند و به شدت به نفس نفس افتادم و گفتم: خواهش می کنم منو تنها نذار.
چشمهای او بازتر شدند و گفت: بسیار خوب.
و بعد در حالی که هر کلمه را خیلی شمرده ادا می کرد ادامه داد: من امشب جایی نمی رم. نفس عمیق بکش.
سعی کردم به حرف او گوش کنم اما نمی توانستم جای شش هایم را بطور دقیق در سینه ام حس کنم.
ئقتی مشغول تمرکز روی تنفسم بودم، الیس به من خیره شده بود. او منتظر مناند تا من ارام تر شوم تا بگوید: تو مثل جهنم هستی بلا.
به او یاداوری کردم: من امروز غرق شدم.
-موضوع مهم تر از اینه. تو یه دردسر ساز هستی.
لرزیدم و گفتم: ببین من نهایت سعی خودم رو می کنم.
-منظورت چیه؟
-کار اسونی نبود دارم تمرین می کنم.
اخم کرد و با خودش گفت: من بهش گفتم.
اهی کشیدم و گفتم: الیس فکر می کردی چی پیدا کنی؟ منظورم اینه که بجز جنازه ی من انتظار چی رو داشتی؟ انتظار داشتی منو در حال گردش و تفریح ببینی؟ در حالی که اهنگ های مختلف رو با سوت می زنم!؟ تو که منو خوب می شناسی.
-اره می شناسم. ولی امیدوار بودم که...
-بنابراین فکر نمی کنم که منصفانه باشه منو احمق بدونی.
تلفن زنگ زد.
در حالی که به زحمت از جا بلند می شدم گفتم: این باید چارلی باشه.
دست سرد و سنگی الیس را چسبیدم و او را با خودم به طرف اشپزخانه کشیدم. نمی خواستم به او اجازه دهم از جلوی چشم هایم دور شود.
گوشی را برداشتم: چارلی؟
اما صدای جاکوب را شنیدم: نه. من هستم جاکوب.
-جیک!
الیس با دقت به صورت من نگاه می کرد.
جاکوب با لحن تلخی گفت: فقط خواستم مطمئن بشم که تو هنوز زنده ای.
-من خوبم. بهت گفتم که...
-اره. فهمیدم. خداحافظ.
جاکوب تلفن را قطع کرده بود.
اهی کشیدم و گذاشتم تا سرم به طرف عقب اویزان شود. در حالی که به سقف اتاق خیره شده بودم گفتم: باز یه مشکلی تو راهه.
الیس دستم را فشار داد و پرسید: اونها از اینکه من اینجا هستم هیجان زده ان.
-نه به اون صورت. تازه به اونها هیچ ربطی نداره.
الیس بازویش را دور من انداخت و گفت: پس حالا چی کار باید بکنیم؟
بعد به فکر فرو رفت. لحظه ای به نظر رسید که با خودش حرف می زد: کاری که باید کرد اینه که... باید سرهای شُل رو گره زد.
-منظورت چه کاریه؟
ناگهان چهره اش حالت محتاطی گرفت. گفت: مطمئن نیستم... باید کارلیسل رو ببینم.
ایا ممکن بود الیس به زودی من را ترک کند؟ معده ام باز هم لرزید.
با التماس پرسیدم: می شه بمونی؟ خواهش می کنم. فقط برای مدت کوتاهی. دلم خیلی برات تنگ شده بود.
صدایم شکسته بود.
-باشه اگه فکر می کنی برات خوبه.
چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند.
-اره اینطور فکر می کنم... چارلی خیلی خوشحال می شه.
-اخه من هم برای خودم خونه ای دارم بلا؟
سرم را تکان دادم. ناامید و تسلیم بودم. او مردد ماند و با دقت به چهره ی من نگاه کرد.
بعد گفت: خوب حداقل باید برم و یه چمدون لباس برای خودم بیارم.
بازوهایم را دور او انداختم و گفتم: الیس تو بهترینی!
- و فکر می کنم که باید به شکار برم. فورا".
قدمی به طرف عقب برداشتم و گفتم: اوه! ... پس.
او با لحن تردید امیزی پرسید: می تونی فقط برای یه ساعت برای خودت دردسر درست نکنی؟
بعد پیش از اینکه بتوانم جوابی به او بدهم یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و چشم هایش را بست. برای چند لحظه چهره اش ارام و بی حالت به نظر رسید.
و بعد چشمهایش باز شدند و او خودش سوالش را جواب داد: بله. اتفاقی برات نمی افته حداقل برای امشب.
بعد اخم کرد. حتی اگر شکلک هم در می اورد، باز هم شبیه به فرشته ها بود.
با صدای اهسته ای پرسیدم: تو که برمی گردی نه؟
-قول می دم، تا یه ساعت دیگه.
به ساعتی که روی میز اشپزخانه بود نگاهی انداختم. او خندید و با حرکت تندی به طرف من خم شد تا گونه ام را ببوسد. و بعد... او رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم. الیس بر می گشت. ناگهان احساس کردم که حالم خیلی بهتر شده بود.
کارهای زیادی داشتم که می توانستم با انجام انها خودمن را تا زمان بازگشت او سرگرم کنم. بدون شک دوش گرفتن اولویت اول بود. در حالی که لباسهایم را در می اوردم شانه هایم را بو کردم اما بویی جز بوی نمک و علف های دریایی را حس نکردم. نمی دانستم منظور الیس از حرفی که درباره ی بوی بد شانه هایم زده بود چه بود.
وقتی خودم را تمیز کردم به اشپزخانه برگشتم . هیچ نشانه ای حاکی از اینکه چارلی به تازگی غذا خورده باشد وجود نداشتف و احتمالا وقتی که به خانه برمی گشت گرسنه بود. در اشپزخانه به این طرف و ان طرف می رفتم و به طور نامزونی اهنگی را با خودم زمزمه می کردم.
وقتی کاسِرول مانده از روز پنج شنبه در ماکروویو می چرخید، با ملحفه ها و یک بالش کهنه تشکی درست کردم. البته الیس احتیاجی به ان نداشت اما چارلی باید ان را می دید! مراقب بودم که نگاهم به ساعت نیفتد. دلیلی نداشت که اجازه دهم وحشت دوباره بر من چیره شود؛ الیس قول داده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
شام خودم را باعجله و بدون چشیدن خوردم. تنها احساسی که از خوردن ان داشتم دردِ ناشی از پایین رفتن ان از گلوی خشکم بود! بیشتر تشنه بودم تا گرسنه؛شاید تا موقعی که غذایم تمام شود، نیم گالن اب خورده بودم. نمکی که وارد بدنم شده بود اب بدنم را جذب کرده بود.
به سراغ تلویزیون رفتم تا زمان انتظارم را با تماشای ان سپری کنم اما...
الیس انجا بود. او روی تشک سرهم بندی شده نشسته بود. رنگ چشم های او قهوه ای مایل به طلایی شده بود. تبسمی کرد و با دست روی بالش زد و گفت: متشکرم.
با خوشحلی گفتم: زود اومدی.
کنار او نشستم و سرم را روی شانه اش تکیه دادم. او بازوهای سردش را دور من حلقه کرد و اهی کشید و گفت: بلا ما با تو چی کار باید بکنیم.
-نمی دونم من واقعا نهایت تلاش خودم رو کرده ام.
-من حرف تورو باور می کنم.

سکوت برقرار شد.
-ببینم...اون ...
نفس عمیقی کشیدم. گفتن اسم او با صدای بلند سخت تر بود گرچه حالا قادر بودم حداقل به ان بیاندیشم. ادامه دادم: منظورم اینه که... ادوارد می دونه که تو اینجا هستی؟
نتوانسته بودم از پرسیدن این سوال خودداری کنم. به هر حال این درد من بود. وقتی الیس از انجا رفته بود من بودم که با این موضوع سر و کار داشتم به خودم قول ها می دادم و با فکر کردن به ادوارد زجر می کشیدم.
الیس گفت: نه.
فقط یک چیز بود که می توانست حقیقت داشته باشد. پرسیدم: اون پیش کارلیسل و اِسم نیست؟
-نه. هر چند ماه یک بار سر می زنه.
-اوه.
حتما هنوز به این سو و ان سو می رفت و از سرگرمی هایش لذت می برد. کنجکاوی ام را روی موضوع بی خطری متمرکز کردم و پرسیدم: گفتی که با هواپیما به اینجا اومدی؟ ... از کجا پرواز کرده بودی؟
-من تو منطقه ی دنالی بودم. داشتم از خانواده ی تانیا دیدن می کردم.
-جاسپر اینجاست؟ اون هم با تو اومد؟
او سرش را تکان داد و گفت: اون از دخالت کردن من خوشش نیومد . ما قول داده بودیم که...
او جمله اش را ناتمام گذاشت و بعد لحن صدایش تغییر کرد و در حالی که نگران به نظر می رسید پرسید: ببینم تو فکر نمی کنی که چارلی از بودن من در اینجا ناراحت بشه؟
-الیس از نظر چارلی تو فوق العاده هستی.
-خوب باید صبر کنیم و ببینیم.
همانطور که انتظار داشتم بعد از گذشت چند لحظه صدای کروزر را شنیدم که به داخل ورودی خانه پیچید. از جا پریدم و با عجله برای باز کردن در رفتم.
چارلی اهسته از پیاده روی ورودی بالا می امد. چشمهایش را به زمین دوخته بود و شانه هایش افتاده به نظر می رسیدند. پیش رفتم تا از او استقبال کنم؛ تا موقعی که بازوهایم را دور کمرش حلقه نکرده بودم او من را ندیده بود. او هم محکم مرا در اغوش گرفت.
-پدر در مورد هری خیلی متاسفم.
چارلی زمزمه کرد: مطمئنم که دلم براش خیلی تنگ می شه.
-از سو چه خبر؟
-اون به نظر مات و مبهوت می اد. مثل این که هنوز نتونسته موضوع رو هضم کنه. سام پیش اون می مونه ...
شدت صدای چارلی کم و زیاد می شد. ادامه داد: بچه های بیچاره. لیا فقط یک سال از تو بزرگتره و سِت فقط چهارده سالشه...
چارلی سرش را تکان داد.
وقتی چارلی دوباره به طرف خانه راه افتاد بازوهای مرا محکم دور خودش نگه داشته بود.
فکر کردم بهتر است به او هشدار دهم: اوم پدر؟ نمی تونی حدس بزنی کی اینجاست.
او با حیرت به من نگاه کرد. سرش را چرخی داد و مرسدس بنز را در ان سوی خیایان دید که نور چراغ هشتی خانه از روی بدنه ی مشکی و براق ان منعکس شده بود. قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد الیس در استانه ی در ایستاده بود.
او با صدای گرفته ای گفت: سلام چارلی متاسفم که توی چنین وضعیت بدی به اینجا اومدم.
چارلی گفت: الیس کالن؟
او طوری به پیکر ظریف الیس نگاه می کرد که گویی نمی توانست انچه را که با چشمهایش می دید باور کند.
-الیس این تویی؟
او با لحن تایی کننده ای گفت: اره خودم هستم. همین دور و برها بودم.
-کارلیسل هم ... ؟
-نه من تنهام.
هم من و هم الیس می دانستیم که منظور او در واقع کارلیسل نبود. بازوی او روی شانه ی من محکم تر شد.
با لحن ملتمسانه ای گفتم: اون که می تونه اینجا بمونه مگه نه؟ من ازش خواستم که بمونه.
چارلی بی اختیار گفت: البته. ما از بودن تو در اینجا خیلی خوشحال هستیم الیس.
-متشکرم چارلی. می دونم که وقت خوبی نیست.
-نه خیلی هم خوبه. من باید هرکاری که از دستم بر می اد برای خانواده ی هری انجام بدم و برای همین هم به زودی سرم شلوغ می شه؛ برای بلا خیلی خوبه که یه هم صحبت داشته باشه.
به او گفتم: شامت روی میزه پدر.
-متشکرم بلا.
و پیش از انکه با خستگی به طرف اشپزخانه برود یک بار دیگر شانه ام را فشار داد.
الیس دوباره به طرف تشک خودش برگشت و من هم به دنبال او رفتم. بعد از چارلی حالا نوبت او بود که سرم را روی شانه اش بگذارد.
او گفت: به نظر خسته می ای.
-اره.
بعد شانه ای بالا انداختم و گفتم: تجربه ی رفتن تا پای مرگ این بلا رو سر من اورده... نظر کارلیسل در مورد اینجا موندن تو چیه؟
-اون خبر نداره. اون و اسم به یه سفر شکاری رفته ان. تا چند روز دیگه یه خبرهایی از اونها به دستم می رسه یعنی وقتی که به اینجا برگردن.
پرسیدم: تو که بهش نمی گی... اگه اون باز هم برای سر زدن به شما بیاد؟
الیس می دانست که منظور من کارلیسل نیست.
الیس با لحن خشکی گفت: نه. اگه بفهمه کله ی من رو با دندون هاش می کنه.
خندیدم و بعد اهی کشیدم.
نمی خواستم بخوابم. دلم می خواست تمام شب را بیدار بمانم و با الیس صحبت کنم. برای من که تمام روز را با حالتی نیمه بی هوش روی تشک جاکوب سپری کرده بودم خستگی معنایی نداشت. اما غرق شدن به راستی نیروی زیادی را از من گرفته بود و چشم هایم باز نمی ماندند. سرم را روی شانه ی سنگی او گذاشتم و در عالم ناهشیاری رخوت انگیزی که امیدی برای رسیدن به ان نداشتم شناور گشتم.
صبح زود از خوابی عمیق و بی رویا بیدار شدم خستگی ام بر طرف شده بود اما خشکی بدنم نه. من روی تشکم و زیر پتوهایی که برای الیس اورده بودم دراز کشیده بودم و صدای گفتگوی او و چارلی را از اشپزخانه می شنیدم. به نظر می رسید که چارلی مشغول درست کردن صبحانه برای او بود.
الیس بالحن ملایمی پرسید: چارلی وضع چقدر بد بود؟
ابتدا فکر کردم که انها مشغول صحبت کردن در مورد خانواده ی کلی یرواتر هستند.
چارلی اهی کشید و گفت: خیلی بد.
-به من بگو. می خوام بدونم بعد از رفتن ما دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
در گنجه ای بسته شد و صدای کلیک کلاک صفحه ی مدرج اجاق شنیده شد و بعد مکثی ایجاد گردید. در حالی که بدنم را جمع کرده بودم منتظر ماندم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 20 از 62:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA