ارسالها: 8724
#201
Posted: 18 Aug 2012 15:43
چارلی با صدای اهسته ای شروع به صحبت کرد: هیچ وقت تا حالا به اون اندازه ناامید نبوده ام. هفته ی اول... فکر می کردم که باید بلا رو بستری کنم. اون چیزی نمی خورد حتی اب! حرکت هم نمی کرد. دکتر جراندی گاهی کلمه هایی مثل کاتاتونیک( کلمه ایست که در مورد فرد مبتلا به عارضه ی کاتاتونیا به کار می رود. کاتاتونیا نوعی نشان گار است که بیشتر در بیماری اسکیزوفرنی مشاهده شده است و ویژگیهای ان خشکی ماهیچه ها و اشفتگی ذهنی است که گاهی جای خود را به هیجان زیاد و بهت زدگی می دهد. ) رو در مورد اون به کار می برد اما من اجازه نمی دادم بلا رو معاینه کنه. نگران بودم مبادا چنین معاینه ای اونو به وحشت بیندازه.
-بالاخره بلا تونست از این وضعیت بیرن بیاد یا نه؟
-من به رنی گفتم که به اینجh بیاد و اونو به فلوریدا ببره . اصلا دلم نمی خواست من اون کسی باشم که... خوب اگه قرار بود اون به بیمارستان یا... جای دیگه ای بره بهتر بود مادرش این کارو می کرد. امیدوار بودم که بودن با مادرش بهش کمک کنه. اما وقتی داشتیم لباسهاشو توی چمدون می ذاشتیم بلا با حالت انتقام جویانه ای از خواب بیدار شد. تا اون موقع هیچ وقت ندیده بودم که بلا به چنان حالت خشمی دچار بشه . اون هیچ وقت بچه ی عصبانی و کج خلقی نبوده. اما ... وای پسر! اون بدجوری کفری شده بود. اون لباسهاشو پخش و پلا کرد و با جیغ و داد گفت که ما نمی تونیم وادارش کنیم که از اینجا بره... و اخرش هم زد زیر گریه. فکر می کردم که این گریه می تونه یه نقطه ی عطف باشه. وقتی اصرار اونو برای اینجا موندن دیدم دیگه باهاش بحث نکردم... و اولش به نظر می رسید که حالش بهتر شده باشه...
چارلی جمله اش را ناتمام گذاشت. گوش دادن به این حرفها برای من دشوار بود... اگاهی از اینکه من تا چه حد باعث رنج و ناراحتی او شده بودم.
الیس به سرعت پرسید: بعدش... ؟
-اون به مدرسه و محل کارش برگشت... دیگه غذا می خورد، می خوابید و تکالیف مدرسه شو انجام می داد. وقتی کسی ازش یه سوال مستقیم می پرسید جواب می داد. اما اون... اون ... از درون تهی شده بود. چشمهاش بی حالت بودند. مشکلات کوچیک زیادی وجود داشت- اون دیگه به موسیقی گوش نمی داد؛ من یه دسته لوح فشرده ی موسیقی رو توی سطل اشغال خونه پیدا کردم که همه شون شکسته بودن. اون دیگه چیزی بجز درس هاش رو مطالعه نمی کرد؛ اگه تلویزیون روشن بود توی اتاق نمی اومد البته پیشتر هم زیاد اهل تماشای تلویزیون نبود. بالاخره موضوع رو فهمیدم- اون از هرچیزی که باعث می شد به یاد... ادوارد بیفته دوری می کرد.
ما به ندرت با هم حرف می زدیم من به شدت نگران بودم مبادا چیزی بگم که اونو ناراحت کنه- کوچکترین چیزها ممکن بود بهش بر بخوره - و اون خودش هم هیچوقت برای شروع صحبت داوطلب نمی شد. فقط اگه ازش چیزی می پرسیدم جواب می داد.
همیشه تنها بود. به دوستهایی که بهش تلفن می کردن زنگ نمی زد و مدتی که گذشت اونها هم دیگه زنگ نزدند.
مثل مرده ای بود که شب ها کمی زنده می شد... ! هنوز هم شب ها می تونم صدای جیغ هایی رو که توی خواب می کشه بشنوم...
می توانستم کمابیش چارلی را تصور کنم که می لرزید. من هعم با یاداوری ان شبها لرزیدم. و بعد اهی کشیدم. من هرگز او را فریب نداده بودم حتی برای یک ثانیه.
الیس با صدای غمگینی گفت: متاسفم چارلی.
-این که تقصیر تو نیست.
چارلی این جمله را طوری گفت که معلوم بود از نظر او کس دیگرسی مقصر بود. او ادامه داد: تو همیشه دوسشت خوبی برای اون بودی.
-اما حالا به نظر می اد که حالش بهتر شده باشه.
-اره از موقعی که اون شروع به پرسه زدن با جاکوب بلک کرد من متوجه پیشرفت مهمی شده ام. حالا وقتی به خونه برمی گرده گونه هاش کمی رنگ و رو داره و میشه برقی رو توی چشمهاش دید. حالا اون خوشحال تره.
چارلی مکثی کرد و وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحن صدایش عوض شده بود: جاکوب یکی دو سالی از بلا کوچیک تره و من می دونم که بلا اونو فقط یه دوست خوب برای خودش می دونه اما حالا فکر می کنم که این فقط یه دوستی ساده نیست یا اینکه دیگه داره از حالت دوستی عادی خارج می شه.
چارلی این حرف را با لحن کمابیش خشمگینی زده بود. این یک هشدار بود البته نه برای خود الیس، برای اینکه او ان را به گوش کس دیگری برساند. چارلی ادامه داد: جیک نسبت به سنش بزرگتر و پخته تر به نظر می اد.
هنوز لحنی تدافعی داشت: همون طوری که بلا برای مادرش یه تکیه گاه عاطفی بوده جاکوب هم از لحاظ جسمانی از پدرش مراقبت کرده. همین اونو پخته و باتجربه بار اورده. در ضمن پسر خوش قیافه ای هم هست- بیشتر به مادرش رفته. می دونی اون برای بلا خوبه.
الیس با لحن موافقی گفت: پس خیلی خوبه که بلا اون داره.
چارلی با اهی که کشید هوای زیادی را از سینه اش بیرون فرستاد و به سرعت تغییر موضع داد: درسته اما من فکر می کنم وضع به این خوبی هم نیست. من نمی دونم... حتی در کنار جاکوب گهگاهی چیزی توی چشمهاش می بینم و از خودم می پرسم که اصلا من متوجه شده ام که اون واقعا تا چه حد درد می کشه یا نه. این وضع عادی نیست الیس و ... من رو می ترسونه. اصلا عادی نیست... مثل این نیست که کسی اونو ترک کرده باشه... مثل اینه که اون مرده باشه!
در اینجا صدای او شکست.
حق با او بود. مثل اینم بود که کسی مرده باشد- مثل این بود که من مرده باشم. چون موضوع فقط این نبود که من واقعی ترینِ عشق های واواقعی را از دست داده بودم... چون شاید این هم برای کشتن کسی کافی نبود. موضوع این بود که من کل اینده ام را باخته بودم یک خانواده را از دست داده بودم- تمامی نوعی از زندگی را که برای خودم برگزیده بودم...
چارلی با لحن ناامیدانه ای ادامه داد: هنوز هم نمی دونم تونسته با این موضوع کنار بیاد یا نه -مطمئن نیستم که ذات این دختر طوری باشه که بتونه از چنین بحرانی به سلامت عبور کنه. اون همیشه دختر کوچولویی با همین اخلاق بوده... به این اسونی از کنار بعضی از چیزها نمی گذره و به سختی نظرش رو عوض می کنه.
الیس با لحن خشکی جواب داد: اون همین طوریه.
چارلی گفت: راستی الیس...
چارلی مردد بود. ادامه داد: تو می دونی که من چقدر به تو علاقعه دارم و مطمئنم که اون از دیدن تو خوشحال شده اما ... در مورد اثر ملاقات تو با اون کمی نگران هستم.
-من هم همینطور چارلی . من هم همین طور. اگه می دونستم وضع اینطوریه نمی اومدم. متاسفم.
-عذرخواهی لازم نیست عزیزم. کی می دونه ؟ شاید هم بودن تو در اینجا براش خوب باشه.
-امیدوارم حق با تو باشه.وقفه ای طولانی در گفتگوی انها ایجاد شد و در همان حال چنگال ها به بشقابها می خوردند و صدای جویدن غذا به وسیله ی چارلی به گوش می رسید. نمی دانستم الیس غذایش را کجا پنهان کرده بود!
چارلی با دستپاچگی پرسید: الیس باید یه چیزی از تو بپرسم.
الیس ارام بود: بپرس.
-اون که برای دیدن بلا به اینجا نمی اد درسته؟
می توانستم از لحن صدای او خشم فروخورده اش را حس کنم.
الیس با لحن ملایم و اطمینان بخشی جواب داد: اون حتی نمی دونه که من اینجا هستم. اخرین باری که من باهاش صحبت کردم اون توی امریکای جنوبی بود.
این اطلاعات تازه بدنم را خشک کرد و من گوش هایم را تیزتر کردم.
چارلی با ناخشنودی گفت: باز اینطوری بهتره. امیدوارم اوئنجا بهش خوش بگذزه.
الیس بالحنی که حالا جدی تر شده بود گفت: نمی دونم چارلی . من از حال اون خبر ندارم.
می دانستم که وقتی با این لحن حرف می زد چشمهایش برق می زدند.
یک صندلی از پشت میز با صدای بلندی روی کف اشپزخانه به عقب کشیده شد. چارلی را مجسم کردم که داشت بلند می شد ممکن نبود الیس چنان صدایی را ایجاد کند. شیر ظرفشویی باز شد و صدای ریختن اب روی ظرفی به گوش رسید.
به نظر نمی رسید که انها بخواهند چیز دیگری درباره ی ادوارد بگویند بنابراین به این نتیجه رسیدم که وقت بیدار شدن از خواب است!
روی تخت غلطی زدم و کمی بدنم را روی ان بالا و پایین بردم تا صدای جیغ فنرهایش را بشنوم. بعد با صدای بلندی خمیازه کشیدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#202
Posted: 18 Aug 2012 15:43
اشپزخانه غرق سکوت بود.
بدنم را کش دادم و ناله ای کردم.
با لحن معصومانه ای صدا زدم: الیس؟
دردی که در گلویم احساس می کردم در اجرای نمایش به من کمک می کرد.
صدای الیس را از طبقه ی پایین شنیدم: من تویس اشپزخونه هستم بلا.
در لحن صدای او هیچ اثری از سوء زن نسبت به اینکه شاید من حرفهایشان را شنیده باشم وجود نداشت. اما از طرفی می دانستم که او در چنین پنهان کاریهایی مهارت داشت.
چارلی مجبور بود برود- او به سو کلی یرواتر کمک می کرد تا مقدمات تشییع جنازه ی هری را انجام دهد. اگر الیس انجا نبود مجبور می شدم روزی بسیار طولانی را سپری کنم. او هیچ حرفی درباره ی رفتن نزد و من هم از او نپرسیدم. می دانستم که دیر یا زود رفتن او اجتناب ناپذیر بود اما این موضوع را موقتا از ذهنم بیرون راندم.
در عوض ما درباره ی خانواده ی او حرف زدیم- درباره ی همه ی انها بجز یک نفر.
کارلیسل شبها در ایثاکا ( شهر بسیار کوچکی در نزدیک نیویورک است که در بخش جنوبی دریاچه ی کایوگا واقع شده است.) کار می کرد و به صورت پاره وقت در کورنل تدریس می نمود. اسم در حال تعمیر و احیای یک خانه ی متعلق به قرن هفدهم میلادی بود که در واقع یک بنای تاریخی به شمار می رفت و در جنگلی که در شمال شهر قرار داشت واقع شده بود. امت و رزالی چندماهی به مسافرت رفته اما حالا برگشته بودند. جاسپر هم در کودنل بود و این بار در رشته ی فلسفه تحصیل می کرد! و خود الیس هم در حال انجام نوعی تحقیقات شخصی در ارتباط با اطلاعاتی بود که بهار گذشته من برحسب تصادف برای او کشف کرده بودم. او موفق شده بود اسایشگاهی که اخرین سالهای زندگی خود به عنوان یک انسان را در ان گذرانده بود پیدا کند. اری زندگی اش به عنوان یک انسان... چیزی که هیچ خاطره ای از ان نداشت.
او با صدای اهسته ای گفت: اسم کامل من الیس براندون بوده. من یه خواهر کوچولو به اسم سیتثیا داشتم. دختر اون -یا به عبارتی خواهر زاده ی من -هنوز زنده است و در شهر بیلاکسی زندگی می کنه.
پرسیدم: فهمیدی که چرا اونها تورو به اونجا فرستاده بودن... به اون اسایشگاه روانی... ؟
به راستی چه چیزی ممکن بود والدین او را مجبور کرده باشد که چنان کاری با فرزند خود بکنند؟ حتی اگر او دختری بود که تصویرهای اینده را می دید...
او فقط سرش را تکان داد و در حالی که چشم های یاقوتی رنگش متفکر به نظر می رسیدند. گفت: نتونستم اطلاعات زیادی در مورد اونها به دست بیارم. همه ی روزنامه های قدیمی رو روی میکروفیش ها بررسی کردم. چیز زیادب درباره ی خانواده ی من نوشته نشده بود؛ اونها جزء اون محفل های اجتماعی که روزنامه ها رو منتشر می کردن نبودن. در مورد نامزدی والدینم مطلبی دیدم و همینطور درباره ی خواهر زاده ام- سیتثیا.
اسم خواهرزاده اش را با لحن تردید امیزی بر زبان می اورد. ادامه داد: تولد و ... مرگ مرگ من ثبت شده بود. قبر خودم رو پیدا کردم. در ضمن برگه ی پذیرش خودم رو از بایگانی اون اسایشگاه روانی کش رفتم. تاریخ ثبت شده در برگه ی پذیرش با تاریخ روی سنگ قبرم مطابقت داشت.
نمی دانستم چه بگویم و بعد از مکث کوتاهی الیس به موضوعات پیش پا افتاده تری پرداخت.
حالا کالن ها دوباره دور هم جمع شده بودند- به استثنای یک نفر. در منطقه ی دنالی در کنار تانیا و خانواده ی او در حال گذراندن تعطیلات بهاری دانشگاه کورنل بودند. من با اشتیاق زیادی حتی به بی اهمیت ترین جزئیات حرف های الیس گوش می کردم. او هیچ حرفی در مورد کسی که من بیشترین علاقه را به او داشتم نمی زد و من از این بابت خوشحال بودم. همین که در حال گوش کردن به ماجراهای خانواده ای بودم که زمانی رویای پیوستن به انها را در سرم می پروراندم برایم کافی بود.
چارلی بعد از تاریک شدن هوا برگشت و حالا خسته تر از شب گذشته به نظر می رسید. اولین کاری که او قرار بود صبح روز بعد انجام دهد این بود که برای تشییع جنازه ی هری به منطقه ی لاپوش برود. برای همین بود که زود تر از حد معمول خوابید و من و الیس باز هم روی صندلی راحتی کنار هم نشستیم.
***
صبح روز بعد وقتی که پیش از بالا امدن افتاب چارلی از پله ها پایین امد کمابیش شبیه به ادم غریبه ای شده بود. او لباس کهنه ای به تن داشت که تا ان موقع ندیده بودم ان را بپوشد. دگمه ها ی ژاکتش باز بودند حدس می زدم تنگ تر از ان باشد که دگمه هایش بسته شود. کروات او کمی پهن تر از مد روز بود . او پاورچین پاورچین به طرف در خانه رفت و سعی داشت ما را از خواب بیدار نکند. خودم را به خواب زدم تا او برود، همان کاری که الیس روی صندلی گهواره ای کرده بود.
همین که چارلی از در خارج شد الیس بلند شد و نشست و لحاف از رویش افتاد. او لباس کامل به تن داشت.
پرسید: خوب امروز قزازه چی کار کنیم؟
-نمی دونم... ببینم توی ذهنت تصویری از اتفاق جالبی که در حال روی دادن باشه نمی بینی؟
او لبخند زد سرش را تکان داد و گفت: چرا اما هنوز زوده که بخوام چیزی بگم.
وقت زیادی که در لاپوش گذرانده بودم باعث شده بود از چیزهای بسیاری در خانه غفلت کنم و حالا تصمیم گرفته بودم کارهای عقب افتاده ام را انجام دهم. دلم می خواست کاری بکنم هرکاری که زندگی را برای چارلی اسانتر و خوشایندتر کند - شاید اگر امروز به خانه ی تمیز تر و مرتب تری برمی گشت کمی حالش بهتر می شد. اول به سراغ حمام و دستشویی رفتم جایی که بیشترین نشانه های تنبلی در ان هویدا بود.
همچنان که مشغول کار بودم الیس به چهارچوب در حمام تکیه داده بود و با خونسردی سوالات زیادی را در مورد دوستان دبیرستانی من- یا بهتر بگویم دوستان دبیرستانی مشترکمان - می پرسید و می خواست بداند از زمان رفتن او چه اتفاقهایی برای انها روی داده است. چهره اش بی تفاوت و سرد بود اما وقتی متوجه شد من چیز زیادی برای گفتن به او ندارم کمی ناخشنود به نظر می رسید شاید هم مربوط به عذاب وجدانی بود که من بخاطر استراق سمع حرف های دیروز او و چارلی احساس می کردم.
درون وان حمام نشسته بودم و در حالی که بازوهایم تا ارنج الوده به کف صابون شده بود مشغول مالیدن و تمیز کردن وان حمام بودم که ناگهان زنگ در به صدا در امد.
بی درنگ نگاهی به چهره ی الیس انداختم. او بهت زده و کمی هم نگران به نظر می رسید که البته نکته ی عجیبی بود الیس هرگز جا نمی خورد.
از همان طبقه ی بالا فریاد کشیدم: صبر کنین!
بعد از جا بلند شدم و با عجله خودم را به دستشویی رساندم تا بازوهایم را بشویم.
الیس که رگه ای از ناامیدی در لحن صدایش حس می شد گفت: بلا من کمابیش می تونم حدس بزنم که اون کیه و فکر می کنم که بهتره منو اینجا نبینه.
پرسیدم: حدس می زنی؟
از کی تا حالا الیس مجبور بود چیزی را حدس بزند؟
الیس ادامه داد: اگه این تکرارِ خطای وحشتناک مربوط به پیش بینی های دیروزی ام باشه می تونم بگم که به احتمال زیاد جاکوب بلک یا یکی از... دوست هاش اون بیرون پشت در خونه ایستاده.
به او خیره شدم و در حالی که نتیجه گیری می کردم گفتم: تو نمی تونی تصویر گرگینه ها رو ببینی؟
او اخم کرد و گفت: اینطور به نظر می اد.
واضح بود که این واقعیت او را ناراحت کرده بود... خیلی هم ناراحت!
زنگ در دوباره به صدا در امد- دو زنگ سریع پیاپی که حاکی از بی صبری بود.
گفتم: الیس تو مجبور نیستی جایی بری. تو قبل از همه به اینجا اومدی.
خنده ی ملایم زنگ دارش چهره ی او را پوشاند- اما این لبخند حالت مرموذی داشت. بعد گفت: به من اعتماد کن -بودن من و جاکوب بلک توی یه اتاق کنار هم ایده ی چندان جالبی نیست.
او بوسه ای بر گونه ی من نشاند و به سرعت وارد اتاق چارلی شد-و به زودی... شکی نداشتم که از پنجره بیرون رفته بود.
زنگ در باز هم به صدا در امد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#203
Posted: 18 Aug 2012 15:44
فصل 18
تشییع جنازه
به سرعت از پله ها پایین رفتم و با حرکت تندی در را باز کردم.
کسی به جز جبکوب نبود.آلیس، ختی بدون تصاویر ذهنی اش هم پیش بینی کننده خوبی بود.
جیکوب در فاصله دو متری از در ایستاده و بینی اش را با حالت تنفر چین انداخته بود، اما جهره اش صاف و شبیه به نقاب بود. او نمی توانست من را فریب دهد،می توانستم برزش خفیف دست هایش را ببینم.
امواج نامرئی دشمنی از او ساطع می شد.به یاد بعدازظهر وحشتناکی افتادم که او سام را به من تزجیح داده بود، و بعد احساس کردم چانه ام با حالتی تدافعی در واکنش به او تکان سختی خورد.
اتومبیل ربیت جیکوب،کنار جدول خیابان در جا کار می کرد.جرید پشت فرمان نشسته بود و امبری هم کنار او روی صندلی سرنشین دیده می شد.معنای آنرا می دانستم: آنها وحشت داشتند از اینکه بکذارند او تنها به اینجا بیاید.غمگین و کمی آزرده شدم.کالن ها اینطور نبودند.
وقتی او حرفی نزد، سرانجام من گفتم:هی.
جیک لب هایش را جمع کرد و همچنان فاصله اش را از در حفظ نمود.چشم های او روی قسمت جلوی خانه چرخشی کردند.
دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:اون اینجا نیست، چیزی لازم داری؟
با لحن تردید آمیزی گفت:تو تنهایی؟
آهی کشیدم و گفتم:آره.
می تونم یه دقیقه باهات حرف بزنم؟
البته که می تونی جیکوب،بیا تو.
جیکوب از روی شانه اش نگاهی به دوستانش در داخل اتومبیل انداخت . امری را دیدم که سرش را اندگی تکان داد.بنا به دلیل نامعلومی این حرگت امبری من را بسیار رنجاند.
دندان هایم دوباره به هم قفل شد.زیر لب گفتم:ترسوی بزدل
چشم های جیک به سرعت به طرف من برگشت و ابروهای سیاه و پرپشت او زاویه ترسناکی را بالای چشم های گودرفته اش تشکیل دادند.پچانه اش منقبض شد و به حالت قدم رو به راه افتاد راه دیگری برای توصیف نوع حرکت او وجود نداشت - او قدم به پیاده رو گذاشت و با بی اعتنایی از منار من گذشت و وارد خانه شد.
قبل از اینکه در خانه را ببندم نگاه خیره ام را ابتدا به جرید و بعد به امبری دوختم،از نگاه تندی که به من انداختند خوشم نیامد.به راستی آنها فکر می کردند که من اجازه می دهم آسیبی به جیکوب برسد؟
جیکوب داخل هال پشت سر من ایستاده و به پتوهایی که روی کف اتاق نشیمن وجود داشتند،خیره شد.
با لحن کنایه آمیزی پرسید:مهمون داشتی؟
با لحنی که به همان اندازه نیش دار و طعنه آمیز بود ، گفتم:اره.وقتی جیکوب این طور رفتار می کرد،از او خوشم نمی آمد.ادامه دادم:چه ربطی به تو داره؟
او دوباره دماغش را طوری جین انداخت که گویی بوی ناخوشایندی به آن خورده باشد و پرسید:دوستت کجاست؟روی کلمه دوستت تاکید خاصی کرده بود.
گفتم:چند تا صفارش داشت که باید انجام می داد.ببین جیکوب، تو چی می خوای؟
به نظر می رسید که جیزی در اتاق او را عصبی کرده باشد - بازوهای درازش می لرزیدند.او به سئوال من جواب نداد.در عوض به طرف آشپزخانه رفت و با جشم های بی قرارش همه جا را از نظر گذراند.
من دنبالش رفتم.او در مقابل پیشخوان کوتا ،جلو و عقب می رفت.
خودم را سر راهش قرار دادم و پرسیدم:هی.او از راه رفتن بازایستاد و نگاه خیره اش را به من دوخت.ادامه دادم:مشکل تو چیه؟
دوست ندارم اینجا باشم.
این حمله اش نیشدار بود.تکانی خوردم و پشم های او جمع شدند.
زیلب گفتم:پس متاسفم که مجبور شدی به انیجا بیای.پرا به من نمی گی به چی احتیاج داری که بعدش بتونی بری؟
من فقط باید چند تا سئوال از تو بپرسم.زیاد طول نمی کشه.ما باید برای شرکت در تشییع جنازه برگردیم.
باشه.پس زود بپرس.
شاید رفتارم کمی غیر دوستانه بود، اما نمی خواستم بفهمد که این موضوع چقدر ناراختم می کرد.می دانستم که رفتار منصفانه ای ندارم.در هر حال من شب گذشته ،یک خون آشام - یا به قول او یک زالو - را به او ترجیح داده بودم.اول من راو را ناراحت کرده بودم.
او نفس عمیقی کشید و ناگهان انگشت های لرزانش بی حرکت ماندند.نقاب آرامش برچهره اش کشیده شده بود.
او گقت:یکی از کالن ها اینجا پیش توئه.
بله،آلیس کالن.
او سرش را متفکرانه جنباند و گفت:اون تا کی می خواد اینجا بمونه؟
تا هر موقع که بخواد.
هنوز حالت خصمانه ای در لخن صدایم وجود داشت.ادامه دادم:اینجا خونه ی خودشه.
فکر می کنی بتونی ..... خواهش می کنم ... در مورد اون زن دیگه - ویکتوریا - به اون توضیح بدی؟
رنگ صورتم پرید و گفتم:بهش گفتم.
سری تکان داد و گفت:باید بدونی وقتی یکی از کالن ها اینجا باشه،ما فقط می تونیم مراقب منطقه خودمون باشیم.تو فقط توی اون منطقه می تونی از خطر دور بمونی.من دیگه نمی تونم از تو محافظت کنم.
با صدای خفیفی گفتم:باشه.
او نگاهش را از من دور کرد و بعد نگاهی هم از پنجره به بیرون انداخت.دیگر حرفی نزد.پرسیدم:تموم شد؟
در حالی که چشم هایش به شیشه ی پنجره دوخته شده بود،جواب داد:فقط یه چیز دیگه.
منتظر ماندم،اما او حرفی نزد.دوباره خودم پرسیدم:بله؟
پرسید:بقیه کالن ها هم دارن برمی گردن؟این را با صدای سرد و آرامی پرسیده بود.این حالت او مرا به یاد آرامش همیشگی سام می انداخت.جیکوب رفته رفته شباهت بیشتری به سام پیدا می کرد...نمی دانستم چرا این موضوع تا این حد مرا ناراحت می کرد.
حالا من حرف نمی زدم.او با نگاه پرسشگرش به طرف من برگشتو پرسید:خوب؟
تلاش می کرد،اضطرابی را ،که پشت آن چهره آرام بود،پنهان سازد.
سرانجام با بی میلی :نه، اونها بر نمی گردن.
بی آنکه حالت چهره اش عوض شود،گفت:باشه.همین.
چشم غره ای به او رفتم و آزردگش ام دوباره برزو کرد.گفتم:خوب حالا بدو،برو به سام بگو که اون هیولاهای ترسناک برای گرفتن شما نمی آن.
باشه.هنوز آرام بود.
این طور به نظر می آمد.جیکوب به سرعت از آشپزخانه خارج شد.منتظر ماندم تا صدای باز شدن در جلویی را بشنوم ،اما صدایی نشنیدم.می توانستم صدای تیک تاک ساعت روی اجاق آشپزخانه را بشنوم، و بار دیگر نرمی حرکات او مرا به حیرت انداخت.
عجب مصیبتی،چگ.نه تواسته بودم در چنان مدت کوتاهی او را به کلی از خودم گریزان سازم؟
آیا بعد از رفتن آلیس، او مرا می بخشید؟اگر نمی بخشید چه؟
روی پیشخوان آشپزخانه خم شدم و صورتم را میان دست هایم پنهان کردم.پطور توانسته بودم همه چیز را خراب کنم؟اما مگر من چه کار عجیبی انجام داده بودم؟حتی بازنگری گذشته هم نتوانست راه بهتری را به من نشان بدهد.چگونه ممکن بود روش کامل و بی نقضی را برای رفتارم پیدا کنم؟
جیکوب با صدای نگرانی صدا زد:بلا...؟
من سرم را از میان دست هایم بیرون کشیدم و جیکوب را دیدم که با حالتی مردد در استانه آشپزخانه ایستاده بود.او برخلاف تصور من هنوز نرفته بود.فقط زمانی که درخشش قطره های شفاف اشک را در دست هایم دیدم،متوجه کریه ام شدم.
آرامش از چهره ی جیکوب رفته بود،صورتش نکران و نا مطمئن بود.او به سرعت به عقب برگشت تا در مقابل من بایستد،بعد سرش را پایین آورد تا چشم هایش با چشم هایم در یک سطح قرار بگیرند.
پرسید:دوباره همون کارو تکرار کردم،درسته؟
با صدای شکسته ای پرسیدم:کدوم کار؟
قولم رو شکستم، متاسفم.
زیرلب گفتم:اشکالی نداره.این بار من شروع کردم.
چهره اش در هم رفت.گفت: من نمی دونستم که تو چه احساسی نسبت به اونها داری.نباید بودن اونها در اینجا ، تا این حد باعث تعجب من می شد.
می توانستم نفرت و بیزاری را دزچشم های او ببینم.می خواستم شخصیت آلیس را - آن گونه که بود - برایش شرح دهم، و از او در مقابل قضائت جیکوب دفاع کنم، اما حس خاصی به من هشدار داد که حالا زمان این کار نبود.
بنابریان فقط تکرا کردم متاسفم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#204
Posted: 18 Aug 2012 15:45
جیکوب گفت:بیا نگران این موضوع نباشیم،باشه؟اون فقط اومده سر بزنهودرسته؟اون به زودی میره و همه چیز به خالت عادی بر می گرده.
با صدایی که ذره ای از درد و رنجم در آن هویدا نبود،پرسیدم:نمی تونم همزمان با هردوی شما دوست باشم؟
او سرش را آهسته تکان داد و گفت:نه. فکر نمی کنم که بتونی.
بینی ام را بالا کشیدم.و به پاهای بزرگ او خیره شدم و گفتم:تو که منتظر می مونی،مگه نه؟با وجودی که من آلیس رو هم خیلی دوست دارم تو باز هم دوست من مونی؟
سرم را بالا نیاوردم ،می ترسیدم جواب او را به آخرین سئوالم در پشم هایش ببینم.احتمالا بلند نکردن سرم کار درستی بود، چون حدود یک دقیقه طول کشید تا او با لحن تندی جواب بدهد : آره، من همیشه دوست تو می مونم ،مهم نیست عاشق کی و چی باشی.
قول می دی؟
قول می دم.
احساس گردم بازوهایش دور من پیچیدند و من سرم را روی سینه اش گذاشتم و در حالی که هنوز فین فین می کردم گفتم: این طوری بهتره.
او گفت:آره.بعد موعایم را بو کرد و ادامه داد:اَه!
پرسیدم :چیه؟سرم را بلند کردم و دیدم دوباره بینی اش چین افتاده بود.پرسیدم:چرا همه دارن با من این کارو می کنن؟من هیچ بوی بدی نمی دم!
او لبخند مختصری زد و گفت:چرا بو می دی.تو بوی اونها رو می دی.بوی خوشی به نظر میاد.اما در واقع تهوع آوره!و... خیلی سرد.دماغ منو می سوزونه.
گفتم:واقعا.
عجیب بود.آلیس بوی بی نهایت خوشی داشت.البته برای یک انسان.پرسیدم پس چرا آلیس هم فکر می کنه من وبی بدی میدم؟
این حرف من لبخند را از جهره او محو کرد.گفت:شاید من هم بوی خوشی برای اون نداشته باشم.هاه.
گفتم:خوب هردوی شما برای من بوی خوبی دارین.دوباره سرم را به سرش تکیه دادم.حتما بعد از رفتن او دلم به شدت برایش تنگ می شد.موقعیت بسیار دشواری بود.از یک طرف دلم می خواست آلیس برای همیشه پیش من بماند، اگر او از پیش من می رفت دچار مرگ مجازی می شدم؛اما از سوی دیگر چگونه می توانستم ندیدن جیکوب را - برای هر مدت زمانی - تحمل کنم؟دوباره اندیشیدم:عجب دردسری!
جیکوب زمزمه کرد:دلم برات تنگ می شه.هر دقیقه.
گویی ذهنش پژواک ذهن من بود.ادامه داد:امیدوارم که اون زود از اینجا بره.
جیک،اصلا لازم نیست چنین وضعی وجود داشته باشه.
آهی کشید و گفت: چرا لازمه بلا. تو ... اونو خیلی دوست داری.پس بهتره من هیچ کجا به اون نزدیک نشم.فکر نمی کنم بتونم نرمش لازم رو از خودم نشون بدم.اگه من پیمان رو بشکنم ،سام حسابی کفری میشه.و-لحنش نیش دار شد - و احتمالا من اگه دوست تو رو بکشم تو اصلا خوشحال نمی شی.
وقتی این خرف را زد ، از او دور شدم.اما او فقط بازوهایش را دور من سفت تر کرد و مانع دورتر شدنم شد.بعد گفت:پشت کردن به حقیقت هیچ فایده ای نداره.واقعیت همینه که هست بلز.
من از این واقعیت خوشم نمی اد.
جیکوب یک بازویش را آزاد کرد تا بتواند دست قهوه ای بزرگش را زیر چانه من بگذارد و به من نگاه کند.گفت:آره.وقتی که من هم مثل تو انسان بودم،وضع بهتر بود، مگه نه؟
آهی کشیدم.
برای لخظه ای طولانی به یک دیگر خیره شدیم .داغی دست او پوستم را به سوزش انداخته بود.می دانستم که در صورت من ، چیزی به جز اندوه آمیخته به خسرت وجود نداشت.نمی خواستم همان موقع مجبور به خداحافظی کردن با او شوم.ولو برای مدت زمانی کوتاه.ابتدا حالت چهره او انعکاسی از چهره من بود.اما وقتی که هیچ کدام نگاهمان را از هم برنگرفتیم حالت چهره اش تغییر کرد.
او مرا رها کرد و دست دیگرش را بالا آورد تا نوک انگشت هایش را روی گونه های من بکشد و آنها را تا چانه من بلغزاند.می توانستم لرزش انگشت هایش را حس کنم - البته، لرزشی که این بار همراه با خشم نبود.او کف دستش را روی گونه من فشرد طوری که صورت من بین انگشت های سوزان او به دام افتاده بود.
نجوا کرد:بلا.
من کاملا بی حرکت بودم.
متقابلا به او خیره شدم.او جیکوب من نبود، اما می توانست باشد.چهره او آشنا و محبوب بود.از بسیاری از جنبه های مهم من او را خیلی دوست داشتم.او آرامش من ، و پناهگاه من بود.
آلیس برگشته بود.اما این ئچیزی را عوض نمی کرد.عشق واقعی برای همیشه از دست رفته بود.شاهزاده دیگر برنمی گشت تا با بوسه ای مرا از خواب جادویی ام بیدار کند.در هرحال من یک شاهزاده خانم نبودم.
جیکوب در حالی که چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود، به طرف من خم شد و من هنوز مطلقا بلاتکلیف بودم.
صدای گوش خراش زنگ تلفن، هر دوی ما را از جا پراند.اما باعث از بین رفتن تمرکز او نشد.او دستش را از زیر پانه من برداشت و آن را برای برداشتن گوشی تلفن دراز کزد.اما هنوز هم پشت همان دستش را محکم به چانه من چسبانده و صورتم را محکم نگه داشته بود.چشم های تیره او چشم های مرا رها نمی کرد.من بهدت زده تر از آن بودم که واکنشی نشان دهم یا حتی بتوانم از حواس پرتی او استفاده کنم.
جیکوب با صدای گرفته اش که لحن آهسته و هیجان زده ای داشت فگفت:منزل رییس سوان.
کسی در آن سوی خط چیزی گفت و جیکوب در یک لحظه تغییر حالت داد.او بلند شد و صاف نشست و دستش از روی صورت من پایین افتاد.چشم های او بی اعتنا و صورتش بی حالت شدند و من حاضر بودم روی باقیمانده ناچیز پس اندارم برای دانشگاه شرط ببندم که کسی جز آلیس در آن سوی خط نبود.
خودم را جمع و حور کردم و دستم را برای کرفتن گوشی دراز کردم.جیکوب اعتنایی به من نکرد.
اون اینجا نیست.لحن او تهدید آمیز بود.
به نظر رسید که جیکوب جواب کوتاهی از آن طرف گرفته باشد،شاید هم درخواست کوتاهی برای اصلاعات بیشتر شنیده بود.چون با بی میلی گفت:اون توی مراسم تشییع جنازه اس.
بعد جیکوب گوشی را گذاشت و زیر لب گفت:خون آشام کثیف.
حالا خشم چهره او را که به طرف من برگشته بود،پوشانده بود.
در حالی که نفس نفس می زدم،با عصبانیت گفتم:کی به تو گفت که گوشی رو برداری؟تو خونه من؟پشت تلفن من؟
عصبانی نشو!اون مرد بود که گوشی را گذاشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#205
Posted: 18 Aug 2012 15:45
اون مرد؟اون کی بود؟
با نیشخندی گفت:دکتر کارلایل کالن.
چرا نذاشتی باهاش صحبت کنم؟
جیکوب با لحن سردی گفت:اون سراغ تورو نگرفت.
چهره او صاف و بی حالت بود.اما دست هایش می لرزیدند.ادامه داد:اون پرسید که چارلی کجاست و من هم بهش گفتم.فکر نمی کنم بی ادبی کرده باشم.
جیکوب بلک ،گوش کن ببین چی می گم....
اما واضح بود که به من گ.ش نمی کرد.او به سرعت از روی شانه اش نگاه کرد،گویی کسی نام او ار از اتاق دیگر صدا زده باشد.بی اختیار من هم گوش کردم.اما چیزی نشنیدم.
او با لحن تندی گفت:خداحافظ بلز.
و به سرعت به طرف در جلویی رفت.
به دنبال او دویدم و و گفتم:موضوع چیه؟
و در همان لحظه او روی پاشنه هایش چرخی زد و به طرف من برگشت، و من محکم به او خوردم و دشنام های زیر لبی او را شنیدم.او دوباره چرخی زد و مرا به کناری هل داد.من تلو تلو خوردم و درحالی که به روی کف اتاق می افتادم، پایم به پای او گیر کزد.وقتی که او با حرکت تندی قصد آزاد کردن هر دو پایش را داشت با صدای اعتراض آمیزی گفتم:آخ ،اُخ.
وقتی که او با شتاب به سوی در پشتی خانه می رفت ، تلاش کردم روی پاهایم بایستم.او ناگهان در جای خود خشکید
آلیس بی حرکت پایین پله ها ایستاده بود.
او با صدای خفه ای گفت:بلا.
به زحمت از جا بلند شدم و به سرعت خودم را کنار او رساندم.چشم های او مبهوت بودند و به جای د.ری نگاه می کردند.چهره او افسرده و سفید تر از رنگ استخوان شده و آشوبی درونی اندام ظرفش را به لرزه انداخته بود.
فریاد کشیدم:آلیس چی شده؟
دست هایم را روی چهره اش گذاشتم تا او را آرام کنم.
ناگهان چشم های او روی چشم های من متمرکز شدند.پتنها یک کلمه را زمزمه کرد:ادوارد.
بدن من بسیار سریع تر از ان چه که ذهنم می توانست با معانی ضمنی پاسخ او سازگار شود،واکنش نشان داد.ابتدا نمی دانشتم که اتاق به دور سرم می چرخید یا اینکه غرش تهی درون گوش هاین از کجا می آمد.ذهنم به تقلا افتاده بود و نمی توانست حالت مبهم چهره آلیس و ارتباط آن با ادوارد را درک کند.در همان حال بدنم تکان می خورد و من در جست و جوی آرامش برخاسته از ناهشیاری بودم ،قبل از آنکه واقعیت چهره اش را به من بنماید.
ناگهان صدای خشمگین جیکوب در گوشم پیچید، که رشته ای از دشنام های نامفهوم را زیر لبی بر زبان می آورد.ناخشنودی مبهمی وجودم را در برگرفت.واضح بود که دوستان جدیدش اثر بدی روی او گذاشته بودند.
بدون اینکه بدانم چگونه به آنجا آورده شده بودم، ناگهان خودم را روی صندلی احتی یافتم و جیکوب همچنان در حال فحش دادن بود.مثل این بود که زمین لرزه ای اتفاق افتاده باشد.صندلی در زیر من می لرزید.
با لحن مصرانه ای از آلیس پرسید:چه بلایی سر اون اوردی؟
آلیس توجهی به او نکرد و گفت:بلا؟بلا عجله کن باید به سرعت بریم.
جیکوب با لحن هشدار دهنده ای گفت:برو عقب.
آلیس با لحن آمرانه ای گفت:آروم باش، جیکوب بلک.تو که نمی خوای درست کنار بلا تبدیل به ...بشی.
او با لحن تندی جواب داد:فکر نمی کنم حفظ کردن تمرکزم کار سختی باشه.
اما صدایش کمی سردتر شده بود.
با صدای ضعیفی گفتم:آلیس؟چه اتفاقی افتاده؟
این سئوال را پرسیدم، ولی نمی خواستم جواب آن را بدانم.
او با شیونی ناگهانی گفت:نمی دونم.مغلوم نیست اون...ادوارد...تو چه فکریه؟
با وجود سرگیجه ای که داشتم ،کوشیدم تا بر خودم مسلط باشم.بعد متوجه شدم برای حفظ تعادلم بازوی جیکوب را محکم گرفته ام.این او بود که می لرزید،نه صندلی راحتی!
وقتی چشم های من آلیس را پیدا کردند،او در حال ئر آوردن تلفن نقره ای کوچکی از درون کیفش بود.انگشت های او با چنان سرعتی مشفئل شماره گیری بودند که نمی شد آنهارا تشخیص دادو
کلمات با سرعت زیادی از دهانش خارج می شدند:رز،من همین حالا باید با کارلایل حرف بزنم.باشه،همین که برگشت بهش بگو.نه،اون موقع من سوار هواپیما هستم.ببینم،خبری از ادوارد شنیدی یا نه؟
حالا الیس مکث کرده بود و گوش می داد.چهره اش لحظه به لحظه حیرت زده تر می شد.دهانش از شدت وحشت باز شد و صدایی شبیه به اوه از آت خارج گردید.تلفن در دست های او می لرزیدند.
نفس زنان پرسید :چرا؟چرا باید تو این کارو بکنی؟
جواب رزالی هرچه که بود،باعث شد چانه الیس از عصبانیت سخت شود.چشم هایش برقی زدند و جمع شدند.
بعد با لحن تلخی گفت:اما تو در هر دو مورد اشتباه می کنی،رزالی؛فکر نمی کنی این طوری مشکلی پیش بیاد؟... آره درسته.حال بلا کاملا خوبه - من اشتباه می کردم...داستانش درازه....اما تو هم در اون مورد اشتباه می کنی،من برای همین تلفن کردم...آره،این دقیقا اون چیزیه که من دیدم.
صدای الیس بسیار گرفته به نظر می رسید و لب هایش از روی دندان هایش به عقب برگشته بودند.او گفت:رز،یه کمی برای این کار دیر شده.پشیمونی خودت رو برای کسی نگه دار که اونو باور کنه!
الیس با حرکت سریع انگشتانش تلفن را به تندی قطع کرد.وقتی به طرف من برگشت،چشم هایش معذب بودند.
به سرعت فریاد زدم:الیس.
هنوز نمی توانستم صبر کنم تا او حرف بزند.باید چند لحظه دیگر صبر می کردم تا حرف های او را بشنوم....حرف هایی که ممکن بود باقیمانده زندگی مرا نابود کند.
گفتم:الیس،کارلایل برگشته.اون درست پیش از اومدن تو تلفن....
او با حالت مبهمی به من خیره شد و با لحن بی احساسی پرسید:کفتی کی تلفن کرده بود؟
نیم دقیقه قبل از اینکه سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه.
اون چی گفت؟
حالا او کاملا متمرکز شده بود و منتظر جواب من بود.
من با اون صحبت نکردم.چشم هایم روی جیکوب لغزیدند.
الیس نگاه خیره نافدش را به طرف او چرخاند.جیکوب تکانی خورد، اما از کنار من دور نشد.او با خالت عجیبی نشسته بود و گویی قصد داشت بدنش را همچون سپر محافظی در مقابل من نگه دارد.
جیکوب با لحن آزرده ای زیر لب گفت:اون سراغ چارلی رو گرفت و من بهش گفتم که چارلی اینجا نیست.
الیس با اصرار پرسید:همش همین بود؟لحن او بسیار سرد بود.
جیموب با لحن تندی جواب داد:بعد اون تلفن رو قطع کرد.
لرزشب به سمت پایین ، ستون فقرات جیکوب را در بر گرفت و همزمان با آن من هم لرزیدم.
به جیکوب یاد آوری کردم: تو بهش گفتی که چارلی برای تشییع جنازه رفته.
الیس با حرکت تندی سرش را به طرف من چرخاند و پرسید:جیکوب دقیقا چه کلمه هایی رو به کار برد؟
گفتم:جیکوب گفت اون اینحا نیست. و وقتی کارلایل خواست بدونه که چارلی کجاست جیکوب گفت رفته تشییع جنازه.
الیس ناله ای کرد و زانو زد.
زیر لب گفتم:الیس جریان رو به من بگو.
او با ناامیدی گفت:اون کارلایل نبوده که زنگ زده.
جیکوب در کنار من با صدای غرش مانندی گفت:می خوای بگی من دروغگو هستم؟
الیس توجهی به او نکرد و نگاهش را روی صورت مبهوت من نگه داشت.
بعد با زمزمه ی خفه ای گفت:اون ادوارد بوده.فکر می کنه تو مردی.
ذهن من دوباره به کار افتاد.ابنها کلمه هایی نبودند که من از آنها وحشت داشتم،آراکش ذهنم را انباشت.آهی از سر آسودگی کشیدم و کفتم: رزالی به اون کفته که من خودم رو کشتم. درسته؟
الیس گفت:آره.
هنوز هم برق عجیبی در چشم هایش دیده می شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#206
Posted: 18 Aug 2012 15:45
بعد ادامه داد:رزالی در دفاع از خودش گفت واقعا این طور فکر کرده.اونها بیش از حد به قوه تخیل من متکی شده ان.اون هم تخیلی که این قدر نقص داره.البته رزالی هم بدش نمی اومده که با دادن این خبر اونو از پا بندازه!یهنی اون متوجه نبوده... یا اهمیت نمی داده که...؟
وحشت صدای او را رفته رفته محو کرد.
گفتم :و وقتی ادوارد به اینجا نلفن کرد، فکر کرده که منظور جیکوب تشییع جنازه من بوده.
فکر ینکه من فقط جند سانتی متر با صدای ادوارد فاصله داشتم ،چون نیش در جانم فرو رفت.ناخن هایم به بازوی جیکوب فرو رفتند، اما او تکان نخورد.
الیس با حالت عجیبی به من نگاه کرد و زیر لب گفت:تو ناراحت نیستی.
گفتم:خوب اون واقعا وقت خیلی بدی رو برای زنگ زدن به اینجا انتخاب کرده، اما همه چیز درست میشه.دفع ی دیگه که به اینجا زنگ بزنه، یه نفر بهش می گه که ...واقعا ... چه اتفاقی..
جمله ام را ناتمام کذاشتم.نگاه خیره الیس کلمه ها را در گلوی من حبس کرده بود.
چرا او تا این حد وحشت کرده بود؟چرا افسوس و هراس چنین چهره او را درهم پیچیده بود؟حرف هایی که پشت تلفن به رزالی گفته بود چه معنایی داشتند؟چیزی در مورد انچه او در ذهنش دیده بود...و پشیمانی رزالی؛ممکن نبود رزالی به خاطر اتفاقی که برای من افتاده بود پشیمان باشد.اما اگر او به خانواده خودش ...به برادرش...صدمه رسانده بود....
الیس زیر لب گفت:بلا،ادوارد دوباره زنگ نمی زنه.اون حرف رزالی رو باور کرده.
به زحمت گفتم:متوجه نمی شم.
دهانم واژه ها را در سکوت شکل می داد.اما نمی توانستم برای تلفظ آنها هوا را ار دهانم بیرون برانم تا الیس را وادار کنم منظورش را توضیح دهد.
الیس گفت:ادوارد تو راه ایتالیاست!
زمان لازم برای درک این جمله به اندازه یک تپش قلب بود.
صدای ادوارد دوباره به سوی من بازگشته بود.اما این بار صدای او تقلید بی نقصی از توهمات من نیود.این بار ، صدای ضعیف او را با لحن بی تفاوت خاطره هایم می شنیدم.اما همین کلمه ها برای شرحه شرحه کردن سینه ام و ایجاد حفره بزرگی در آن کافی بودند.کلمه هایی که می تواستم روی همه داشته ها و نداشته هایم شرط ببندم که او عاشق من بود!!!!
زمانی که او با تماشای مرگ رومئو و ژولیت در همین اتاق به من کفته بود:
راستش،من نمی تونستم بدون تو زنده بمونم.اما نمی دونستم که چطور باید این کارو بکنم...مطمئن بودم که امت و جسپر هیچ کمکی در این مورد به من نمی کردن...بنابریان تو این فکر بودم که به ایتالیا برم و خونوادهی ولتوری رو تحریک کنم ....کسی اونها رو تحریک نمی کنه،مگه اینکه قصد مردن داشته باشه....
مگه اینکه قصد مردن داشته باشه.
با صدایی شبیه به فریاد گفتم:نه.
بعد از زمزمه هایی که کرده بودم،این فریاد چنان بلند به نظر می رسید که همه ما از جمله خودم از جا پریدیم.با تجسم چیزی مه الیس در ذهنش دیده بود، خون به چهره ام دوید و باز فریاد زدم:نه!نه!نه!نه!اون نمی تونه!اون نمی تونه این کارو بکنه!
الیس گفت:همین که دوست تو تایید کرد دیگه برای نجات تو دیر شده،اون تصمیم خودشو گرفت.
گفتم:اما اون....اون منو ترک کرد!اون دیگه منو نمی خواست!حالا دیگه چه فرقی می کنه؟اون می دونست که من بالاخره یه موقعی می میرم!
الیس با صدای آهسته ای کفت:فکر می کنم اون هیچ وقت قصد نداشت بیشتر از تو زنده بمونه.
فریاد کشیدم:اون چطور جرات کرده؟
حالا روی پاهایم ایستاده بودم و جیکوب نیز با خالت نامطمئنی بلند شده بود تا خودش را بین من و الیس قرار دهد.
با بی صبری ناامیدانه ای بدن لرزان جیکوب را با آرنجم کنار زدمو گفتم:اوه.از سر راه برو کنار جیکوب!
با لحن ملتمسانه ای به الیس گفتم:پی کار باید بکنیم؟
حتما راهی وجود داشت.
ادامه دادم:نمی تونیم به ادوارد تلفن کنیم؟کارلایل می تونه؟
او سرش را تکان داد و گفت:این اولین کاری بود که من کردم.
بعد دوباره زمزمه کرد:ادوارد تلفن خودشو توی شهر ریو {ریو rio ،شکل خلاصه شده ریودوژانیروriodejaniero است که نام بندری بزرگ در جنوب شرقی کشور پهناور برزیل می باشد و پیش تر پایتخت این کشور بوده است.د رمتن داستان اوایل فصل 17 ،الیس در پاسخ به سئوال چارلی در مورد ادوارد به او می گوید که آخرین بار او را در آمریکای جنوبی دیده است.و از ادامه داستان چنین برمی آید که ادوارد پس از دور انداختن تلفن همراه خود به درون سطل زباله ای در شهر ریو راهی ایتالیا شده است.(مترجم)}داخل یه سطل آشعال کذاشته بود.یه نفر غریبه جواب داد.
گفتم:همین حالا گفتی که باید عجله کنیم،عجله برای چه کاری؟بیا همون کارو بکنیم،هرچی که باشه!
بلا!من - من فکر نمی کنم که بتونم از بخوام ....
اون با تردید جمله اش را ناتمام کذاشت.
با لحن آمرانه ای گفتم:بخواه.
او دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و من را بی حرکت نگه داشت.انگشت هایش را با بی قراری و به وطر نامنظمی تکان می داد تا بتواند روی واژه ها تاکید کند:شاید همین حالا هم خیلی دیر شده باشه.من اون در حالی دیدم که داشت به سراغ خونواده ولتوری می رفت... و تو فکر مردن بود.
هر دوی ما تکانی خوردیم و ناگهان چشم هایم دیگر چیزی را نمی دیدند.سراسیمه پلک می زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.الیس ادامه داد:همه چیز به تصمیم اونها بستگی داره.تا وقتی که تصمیمی نگرفته باشن،من نمی تونم چیزی رو ببینم.اما اکه جوابشون منفی باشه،که احتمالش هست - چون آرو شیفته ی کارلایل هست و نمی خواد باعث ناراحتی اون بشه - ادوارد نقشه ی دیگه کشیده.اعضای اون خونواده به شدت از شهر زیرزمینی خودشون محافشت می کنن.ادوارد فکر می کنه که اگه کاری برای به زدن آرامش اونحا انحام بده؛اونها وارد عمل می شن تا جلوشو بکیرن و البته در این مورد درست فکر کرده.اونها حتما این کارو می کنن.
در حالی که چانه ام از فرط ناامیدی خشک شده بود به او خیره ماندم.هنوز چیزی از او نشنیده بودم که بدانم چرا هنوز آنجا ایستاده بودیم.
الیس گفت:بنابراین اگه اونها خواسته اونو قبول کنن دیگه خیلی دیر شده.اما اگه جوابشون منفی باشه و اون بتونه نقشه ای بکشه و به سرعت اونهارو ناراحت و آشفته کنه،باز هم خیلی دیره!اما اکه ذهن اون درگیر نقشه های مختلف بشه ...ممکنه هنوز وقت داشته باشیم.
پس بیرم.
گوش کن بلا.خواه به موقع برسیم،خواه نه،ما در قلب شهر ولتوری خواهیم بود.اگه ادوارد تو اجرای نقشه اش موفق بشه اونها خونواده من رو هم شریک جرم اون حساب مب کنن.در اون صورت تو حکم انسانی رو خوهای داشت که نه تنها بیش از حد می دونه بلکه بوی خیلی خوبی هم دار!احتمال اینکه اونها هر سه مارو نابود کنن زیادهفالبته در مورد تو میشه گفت که حداکثر مجازاتت به موقع شام خوردن اونها بر میگرده!
با ناباوری پرسیدم:برای همینه که ما هنوز اینجا موندیم؟اگه تو می ترسی من تنها می رم.
و در همان بحظه در ذهنم به پولی که درحساب بانگی ام باقی مانده بود فکر می کردم و نمی دانستم که آیا الیس حاضر خواهد شد کسر آنر ا به من قرض بدهد یا نه.
الیس گفت:من فقط از این می ترسم که مبادا تو رو به کشتن بدیم.
با بینی ام صدایی حامی از بیزاری درآوردم و گفتم:همین حالاشم من کم و بیش دارم خودم رو به طور تدریجی و برمبنای یه برنامه روزانه می کشم!زود به من بگو که چی مار باید بکنم!
تو یه یادداشت برای چارلی بنویس من هم به شرکت خطوط هوایی زنگ می زنم.
نفس زنان گفتم:چارلی!
البته نه اینکه حضور من می توانست به محافظت از او کمک کند،اما تنها گذاشتن او در اینجا... و امکان روبه رو شدنش با...
جیکوب با صدای خشن و خشمگینی گفت:من نمی گذارم اتفاقی برای چارلی بیفته.
نگاه سریعی به او انداختم و او با اخم به چهره وحشت زده من نگاه کرد.
الیس با لحن شتابزده ای گفت:عجله کن بلا.
به طرف آشپظخانه دویدم و درحالی که کشو ها را به سرعت باز می کردم و محتویات آنها را روی کف آشپزخانه ریختم تا دنبال یک خودکار بگردم!دست نرمی با پپوست قهوه ای خودکاری به طرف من گرفت.
زیر لب گفتم:متشکرم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#207
Posted: 18 Aug 2012 15:46
و با دندان هایم در خودکار را برداشتم.جیکوب بدون هیچ حرفی زیر دستی یادداشت که پیام های تلفنی را روی آن می نوشتیم ،به دست من داد.بعد از جدا کردن برگه بالایی زیردستی را از بالای شانه ام به طرفی پرت کردم.روی کاعذ نوشتم:
پدر من همراه الیس هستم.ادوارد توی دردسر افتاده.وقتی برگشتم می تونی منو خونه نشین کنی.می دونم که موقعیت بدیه.خیلی متاسفم.خیلی دوستت دارم.بلا
جیکوب زیر لب گفت:نرو.
حالا که الیس آنجا دیده نمی شد،خشم جیکوب به کلی از بین رفته بود.
نمی توانستم وقتم را با بحث کردن با جیکوب تلف کنم.در حالی که به سرعت به طرف اتاق جلویی می دویدم،گفتم:خواهش می کنم،خواهش می کنم مواظب چارلی باش.
الیس با کیفی که روی شانه اشبود،در آستانه در اتنظارم را می کشید.
او گفت:کیف پولت رو بردار.کارت شناساییت هم لازم میشه.لطفا به من بگو که پاسپورات داری چون وقت گافی برای جعل پاسپورت ندارم.
سرم را تکان دادم و با عجله از پله ها بالا دویدم.چیزی نمانده بود که احساس قدرشناسی مرا به زانو دربیاورد.قدر شناسی به خاطر اینکه مادرم خواسته بوددر ساحلی در کشور مکزیک با فیلیپ ازدواج کند.البته مثل همه ی نقشه های دیگرش،این نقشه اش هم نقش بر آب شده بود.اما قبل از آن من همه مقدمات لازم برای این طرح نافرجام او را انجام داده بودم و حداقل حالا پاسپورت داشتم.
اتاقم را به هم ریختم.کیف پول قدیمی ام، یک پیراهن تی شرت تمیز، و شلوار راحتی ام را توی کوله پشتی ام چپاندم و بعد مسواکم را هم روی آنها انداختم.با شتاب خودم را به پایین پله ها رساندم.تا این لحظه حس آشناپنداری کمابیش از بین رفته بود.حداقل ای بار مجبور نبودم که با چارلی خداحافظی کنم.یک تفاوت دیگر هم وجود داشت:دفعه پیش من از دست خون آشام های تشنه گریخته بودم، اما این بار برای پیدا کردن آنها می رفتم!
جیکوب و الیس با حالتی شبیه به رویارویی جلوی در گشوده خانه، در مقابل هم خشک شده بودند.فاصله آ«ها آن قدر زیاد بود که در نگاه اول نمی شد حدس زد مشغول گفت و گو هستند.به نظر نمی رسید هیچ کدام از آن ها متوجه بازگشت پر سر و صدای من شده باشند.
جیکوب با لحن خشمناک متهم کننده ای گفت:ممکنه تو بتنوی خودت رو کنترل کنی، اما این زالوهایی که تو داری بلا رو پیش اونها می بری...
الیس در حالی که می غرید گفت:آره حق با توئه آقا گرگه!خونواده ی واتوری اصیل ترین افراد گونه ما هستنف وجود اونهاست که باعث میشهموهای پشت گردن تو با دیدن من سیخ سیخ بشه.اوها اصل و عصاره کابوس های تو هستن.اونها ترس و وحشت پشت غرایز تو هستن.من از این موضوع بی خبر نیستم.
جیکوب فریاد زد:با خبر هستی ولی داری بلا رو مثل یه شیشه نوشابه برای مهمونی اونها می بری!
فکر می کنی اگه اونو اینجا تنها بذارم، وضع بهتری داشته باشه؟اون هم وقتی ویکتوریا مثل سایه دنبالشه؟
ما از پس اون مو قرمز بر می آییم.
پس چرا هنوز شکار های اون ادامه داره؟
جیکوب غرشی کرد و لرزشی همه وجودش را فرا گرفت.
من با بی صبری فریاد بلندی بر سر هردوی آنها کشیدم و گفتم:وقتی برگشتیم،می تونین بحث کنین.حالا بریم!
الیس به طرف اتومبیل برگشت و با شتاب از آنجا دور شد.می خواستم با شتاب به دنبال او بروم،اما بی اختیار برگشتم تا در را قفل کنم.
جیکوب با دست لرزانی بازوی مرا گرفت و گفت:خواهش می کنم بلا.التماس می کنم.
درخشش اشک را در چشم های تیره اش دیدم،چیزی راه گلویم را بسته بود.
به زحمت گفتم:جیک من مجبورم.ووو
اما تو نباید بری.واقعا نباید بری.می تونی همین جا پیش من بمونی.می تونی زنده بمونی.به خاطر پارلی به خاطر من.
صدای غرش مرسدس بنز کارلایل به گوش رسید.وقتی الیس پایش را بی صبرانه روی پدال گاز فشار می داد،غرش موتور اتومبیل شدیدتر می شد.
سرم را تکان دادم و با این حرکت ناگهانی اشک هایم از چشم هایم بیرون ریخت.بازویم را از دست جیکوب یرون کشیدم و او تلاشی برای نگه داشتن آن نکرد.
با صدای بغض آلودی گفت:نمیر بلا!نرو نرو!
آیا ممکن بود دیگر او را نبینم؟
این فکر اشک های خاموشم را سرازیر کرد.صدای هق هقی از درون سینه ام شنیده شد.بازوهایم را دور کمر او انداختم و برای لحظه بسیار کوتاهی او را بغل کردم و چهره پوشیده از اشکم را روی سینه او پنهان نمودم.او دست بزرگش را روی موهای من گذاشت،مثل اینگه بخواهد مرا در آنجا نگه دارد.
خداحافظ جیک.
دست او را از روی موهایم برداشتم و کف آن را بوسیدم.طاقت نگاه کردن به شورتش را نداشتم.زیر لب گفتم:متاسفم.
بعد برگشتم و با سرعت به طرف اتومبیل دویدم.در جلویی کشوده بود و انتظار مرا می کشید.کوله پشتی ام را از بالای صندلی به عقب انداختم و روی صندلی ولو شدم و در را محکم کوبیدم.
بعد برگشتم تا با فریاد به جیکوب بگویم:مراقب چارلی باش.
اما هیچ اثری از او نبود.
الیس پایش را مجکم روی پدال گاز فشرد و لاستیک ها با صدایی شبیه به جیغ انسان به حرکت در آمدند.همچنان که الیس اتومبیل را به وسی خیابان می برد،نگاهم به شیء سفید رنگی افتاد که گنار درخت ها افتاده بود.تکه ای از یک لنگه کفش بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#208
Posted: 18 Aug 2012 15:46
فصل 19
شتاب
به زحمت خودمان را به پرواز رساندیم و بعد شکنجه واقعی شروع شد.هواپیما روی باند فرودگاه بی حرکت ایستاده بود و در همان حال مهمان دار ها با بی اعتنایی در راهروی هواپیما راه می رفتند و با دست به کیف هایی که در بالای سر مسافر ها بود ،ضربه می زدند تا مطمئن شوند همه چیز در سرجای خودشان محکم هستند.خلبان ها از کابین خلبان به طرف بیرون خم می شدند و با مهمان دارهایی که در حال رفت و آمد بودند،صحبت می کردند.دست الیس را محکم روی شانه ام بود و وقتی که من روی صندلی ام با نگرانی بالا و پایین می رفتم مرا محکم نگه داشته بود.
با صدای آهسته ای به من یاد آوری کرد:پرواز سریع تر از دویدن است.
من فقط هماهنگ با حرکت رو به بالا و پایین بدنم سری تکان دادم.
سرانجام هواپیما با حرکت کندی از زمین کنده شد و با ریتم ثابتی که سخت آزارم میداد،سرعت گرفت.انتظار داشتم در مرحله خیزش هواپیما نوعی احساس آسودگی به من دست دهد،اما بی قراری زیاد من کمتر نشد.
پیش از پایان اوج گیری هواپیما ،الیس تلفنش را از پشت صندلی جلویی برداشت و به مهمان داری که با ناخشنودی به او خیره شده بود،پشت کرد.حالت چهره من چنان بود که مهمان دار را از نزیدکی شدن و اعتراض به ما منصرف کرد.
سعی کردم آنچه را که الیس زمزمه کنان به جسپر می گفت،درک کنم.نمی خواستم کلمه ها را دوباره بشنوم اما بعضی از آنها به گوشم خورد.
الیس گفت:نمی تونم مطمئن باشم.مدام اونو می بینم که کارهای متفوتی انجام میده.اون مرتبا تصمیم خودشو عوض می کنه..... گاهی تصمیم میگیره توی شهر قتل عام راه بندازه،یا می خواد به یه نگهبان حمله کنه، یا توی میدون اصلی یه اتومبیل رو بالای سرش ببره... یعنی بیشتر به فکر کارهایی هست که خونواده ولتوری رو به خطر می اندازه،اون می دونه که این کارها سریع ترین راه برای انجام یه واکنش از طرف اونهاست....
نه تو نمی تونی.
صدای الیس ضعیف شد تا اینکه دیگر اصلا شنیده نمی شد.گرچه من در چند سانتی متری او نشسته بودم.حالا به سختی حرف هایش را می شنیدم:به امت بگو نه...خوب ، برو دنبال امت و رزالی و اونهارو برگردون...در این مورد فکر کن جسپر.اگه اون هرکدوم از مارو ببینه، فکر می کنی چی کار می بکنه؟
بعد الیس سری تکان داد و گفت:دقیقا.فکر می کنم بلا آخرین شانس باشه.البته اگه شانسی وجود داشته باشه...من هرکاری لازم باشه می کنم،اما کارلایل رو آماده کن.احتمالات خوب نیستن.
بعد خندید،صدایش کمی گرفته بود.ادامه داد:فکرشو کردم...بله، قول میدم.
صدای او لحن ملتمسانه ای پیدا کرد:دنبال من نیا.قول می دم جسپر.این راه یا راه دیگه،من موفق می شم...
او تلفن را قطع کرد و با چشم های بسته پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: از اینکه بهش دروغ بگم متنفرم.
با التماس گفتم:الیس همه چیز رو به من بگو.من نمی فهمم.چرا به جسپر گفتی که جلوی امت رو بگیره،چرا اونها نمی تونن به کمک ما بیان؟
الیس در حاللی که چشم هایش هنوز بسته بودند،گفت:به دو دلیل.اولین دلیل همونی بود که به اون گفتم و تو هم شنیدی.ما خودمون می تونیم سعی کنیم که جلوی ادوارد رو بگیریم، اگه دست امت به اون می رسید ، ممکن بود بتونیم اون قدر اونو معطل کنیم تا فرصت کافی برای متقاعد کردنش در مورد زنده بودن تو داشته باشیم.اما ما نمی تونیم ادوارد رو غافلگیر کنیم و اگه اون ببینه که ما داریم به سراغش می ریم، به همون اندازه از ما سریع تر عمل می کنه.مثلا تصمیم می گیره یه ماشین بیوک رو از بالای یه دیوار به اون طرف پرت کنه و خونواده ولتوری حسابش رو برسن!البته دلیل دوم بود.که من نتونستم به جسپر بگم،چون اگه جسپر و امت اونجا باشن و خونواده ولتوری ادوارد رو بکشن اوندوتا هم باهاشون می جنگن بلا.
او چشم هایش را باز کرد و با حالتی پر تمنا به من نگریست و گفت:اگه کمترین احتمالی برای پیروز شدن بر اونها وجود داشت... اگه راهی بود که ما 4 نفر می تونستیم برای نجات برادرم با اونها بجنگیم ،موضوع فرق می کرد اما ما نمی تونیم،بلا. و من نمی خوام جسپر رو هم به همون ترتیب از دست بدم.
متوجه شدم که پرا او با نگاه ملتمسانه اش سعی داشت موضوع را برای من روشن کند.او می خواست از جسپر مرقبت کند،حتی به قیمت جان من و خودش، و حتی به قیمت جان ادوارد.من درک می کردمو فکر بدی درباره الیس به ذهنم خطور نکرد،سرم را تکان دادم.
پرسیدم:راستی،مگه ادوارد صدای تو رو نمی شنوه؟ممکن نیست همین که افکار تو رو بشنوه،بفهمه که من زنده هستم و بدونه که می خواد کار بیهوده ای رو انجام بده؟
اما در آن لحظه الیس برای این سئوال من توجیهی نداشت.
هنوز باورم نمی شد که ادوارد بتواند چنین واکنشی در مقابل مرگ من انجام دهد.معنی نداشت! با روشنی و وضوح دردناکی حرف هایی را که آن روز روی کاناپه به من زده بود،به یاد آورم.یعنی زمانی که آنجا نشسته بودیم و خودکشی رومئو و ژولیت را تماشا می کردیم.یکی پس از دیگری.او به من گفته بود:
قرار نبود که من بدون تو زنده بمونم.
گویی باید چنین نتیجه مسلمی را از حرف های او می گرفتم.اما حرف هایی که در جنگل به من زده بود،یعنی زمانی که او و خانواده اش در حال ترک کردن فورکس بودند،به شدت ادعای قبلی او را نقض می کرد.
الیس توضیح داد:شاید باورت نشه، اماوقتی اون به افکار من گوش میده، من می تونم با ذهن خودم اونو فریب بدم.حتی اگه تو مرده بودی،باز هم من سعی می کردم جلوی ادوارد رو بگیرم.و ممکن بود تا اونجا که می تونستم این فکرو توی ذهنم مرور کنم که بلا زنده اس.بلا زنده اس.تا به این ترتیب اونو فریب بدم و البته ادوارد از این حقه خبر داره.
در ناامیدی خاموشی، دندان هایم را به هم ساییدم.
بلا اگه راهی بود که من می تونستم این کارو بدون کمک تو انجام بدم،جون تو رو به خطر نمی اناختم.غیر ممکن بود این کارو بکنم.
با بی صبری سرم را تکان دادم و گفتم:احمق نشو.من آخرین چیزی هستم که تو باید نگرانش باشی.به من بگو منظورت از اینکه از گفتن دروغ به جسپر تنفر داری چی بود؟
او لبخند تلخی زد و گفت:من بهش قول دادم که در هر صورت سعی می کنم به دست اون خونواده خون آشام کشته نشم،اما این چیزی نیست که من یتونم تضمین کنم...حداقل نه از روی یه تصویر ذهنی دور.
او ابروهایش را طوری بالا برد که گویی می خواست به من بفهماند باید خطر را جدی تر بگیرم.
با لحن مصرانه ای زمزمه کردم:این ولتوری ها چه کسایی هستن؟چیه که باعث می شه اونها خیلی بیشتر از امت،جسپر،رزالی و تو خطرناک باشن؟
دشوار بود که بتوانم واقعیتی هراس انگیز تر از این را تصور کنم.
او نفس عمیقی کشید و بعد ناگهان نگاه مرموزی از بالای شانه من به طرف عقب انداخت.من به موقع برگشتم و مردی را دیدم که روی صندلی نزدیک به راهروی هواپیما در مجاورت ما نشسته بود و سعی داشت نگاهش را به جای دیگری متوجه و وانمود کند که حرف های مارا نشنیده است.به نظر می آمد که تاجر باشد؛کت و شلوار تیره ای به تن داشت،کراوات گران قیمتی زده بود و یایانه قابل حملی روی زانوهایش دیده می شد.وقتی من با نارحتی به او خیره شدم،او رایانه اش را باز کرد و با ژست کاملا متظاهرانه ای هدفونش را روی گوش هایش کذاشت.
بیشتر به طرف الیس خم شدم.وقتی که زمزمه کنان داستانش را تعریف کرد،لب هایش روی گوش های من بودند.
او گفت:اولش من تعجب کردم که تو چطور اسم این خونوادهرو شنیده بودی و بلافاصله معنی اونو فهمیدی.منظورم وقتیه که بهت گفتم ادوارد توی راه ایتالیاست.فکر می کردم باید بهت توضیح بدم.ادوارد درباره ی اونها چقدر با تو حرف زده؟
فقط گفته که اونها یه خونواده قدیمی و قدرتمند هستن-مثل یه خونواده سلظنتی... و اینگه هیچ کس ،هیچ وقت سعی نمی کنه سر به سر اونها بذاره؛مگه اینکه.... از عمر خود سیر شده باشه.
جمله آخر ار به زحمت ادا کرده بودم.
او گفت:تو باید یه چیزی رو بدونی.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#209
Posted: 18 Aug 2012 15:47
بعد صدایش را پایین تر آورد و با لحن محتاطانه تری ادامه داد:ما کالن ها از خیلی از جهات - که تو بعضی از اونهارو نمی ئونی - منحصر به فرد هستیم.از نظر خیلی از خون آشام ها زندکی گردن در ارامش...یه چیز غیر عادیه.خانواده تانیا هم مثل خانواده ما هستن.کارلایل فکر می کنه که رژیم غذایی ما که مبتنی بر پرهیز از نوشیدن خون انسان هست،باعث میشه که ما راحت تر بتونیم خودمون رو با تمدن انسان ها سازگار کنیم.و بتونیم با هنوعان خودمون رابطه ای بر اساس عشق و محبت برقرار کنیم،نه بر مبنای تنازع بقا یا راحتی خودمون.حتی گروه جیمز که از سه نفر تشکیل شده بود،گروه پرجمعیتی به حساب می اومد!و تو دیدی که لورنت به چه راحتی اونهارو ترک کرد.افراد گونه ما تنها سفر می کنن یا حداکثر دو به دو.این یه قاعده کلیه.خونواده کارلایل بزرگ ترین خونواده خون آشام هاست که وجود داره.البته تا اونجا که من می دونم...اما فقط یه استثنا وجود داره :خونواده ولتوری در ایتالیا.
اولش اونها سه نفر بودن.آرو،کایوس و مارکوس.
زیر لب گفتم:من اونها رو دیدم.توی اون تابلویی که توی اتاق مطالعه کارلایل روی دیوار آویزونه.
الیس سرش را تکان داد و گفت:به مرور زمان دو خون آشام مونث هم به اونها اضافه شدن و حالا اونها یه خونواده 5 نفری هستن.مطمئن نیستم ولی سن بسیار بالای اونها این امکان رو به اونها داده که بتونن در کنار هم با آرامش زندگی کنن.اونها تا حالا بیش از 3 هزار سال زندگی کرده ان!شاید هم استعدادهای خاصی که دارن ،به اونها شکیبایی زیادی داده باشه.درست مثل من و ادوارد آرو و مارکوس هم ...توانایی های عجیبی دارن.
قبل از انکه بتوانم سئوالی بپرسم، او ادامه داد:شاید هم عشق اونها به قدرت باعث شده کنار هم بمونن.خونواده سلطنتی ، توصیف خوبی بوده که ادوارد به کار برده.
اما اگه اونها 5 نفر باشن....
5 نفر اعضای اصلی خونواده رو تشکیل می ده... به جز گروه محافظانشون.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مثل اینکه موضوع... خیلی جدیه.
او با لحن مطمئنی گفت:اوه.آره.همین طوره.پیشتر گروه محافظان اونها 9 نفر عضو ثابت داشت.یعنی این آخریت چیزیه که ما شنیدیم.اونهای دیگه... موقتی هستن.یعنی عوض می شن.حتی خیلی از محافظان ثابت اونها هم استعدادهای خاصی دارن - توانایی های هراس انگیز.توانایی هایی که در مقایسه با اونها استعداد من چیزی در حد یه حقه تردستیه!خونواده ولتوری اونها رو به خاطر توانایی هاشون انتخاب کرده ان - خواه توانایی های جسمی باشه خواه از یه نوع دیگه.
دهانم را باز کردم و بعد بستم.دلم نمی خواست به احتمالات منفی فکر کنم.
او دوباره سرش را تکان داد،گویی دقیقا می دانست که مشغول فکر کردن به چه چیزی بودم.ادامه داد:اونها زیاد دنبال درگیری و برخورد نیستن.در واقع آدم باید خیلی احمق باشه که به پر و پای اونها بپیچه.اونها همیشه توی شهر خودشون هستن و تا کار مهمی پیش نیاد، اونجارو ترک نمی کنن.
با تعجب پرسیدم:کار مهم؟
مگه ادوارد به تو نگفت اونها چی کار می کنن؟
در خالی که بهت زدگی چهره ام را احساس می کردم گفتم:نه
الیس دوباره از بالای سر من نگاهی به مرد تاجر که آن سوی راهروی هواپیما نشسته بود،انداخت و بعد لب های بسیار سردش را باز هم روی گوش من گذاشت و گفت:دلیل خاصی داره که ادوارد از عنوان خانواده سلطنتی برای اونها استفاده کرده... یا میش ه گفت طبقه حاکم.طی هزاران سال ،اونها در جایگاهی بودن که قوانین همه خون آشام ها رو وشع می کرده ان - یعنی در واقع قوانینی که بر اساس اونها مجازات افراد خاطی تعیین می شده.. یعنی کسانی که اصول رو نقض کرده باشن.اعضای این خونواده همیشه این وظیفه رو با قاطعیت انجام داده ان.
چشم هایم از حیرت باز مانده بود.با صدای بسیار بلندی پرسیدم:پس قوانینی هم وجود داره.
هیس!
با عصبانیت زمزمه کردم:نمی شد یه نفر پیش تر این موضوع رو به من می گفت؟منظورم اینه که دلم می خواست یه ... باشم... یعنی یکی از شماها!نمی شد قبلا یه نفر این قوانین رو برای من توضیح می داد؟
واکمش من الیس را به خنده کوتاهی واداشت.او گفت:موضوع زیاد هم پیچیده نیست.بلا.فقط یه محدودیت اساسی وجود داره - و اگه تو دربازه اون فکر کنی احتمالا خودت می تونی از موضوع سردربیاری.
نه من درباره اش فکر کردم و اضلا چیزی نفهمیدم.
او با نامیدی سرش را تکان داد و گفت:شاید موضوع بیش از حد واضح باشه.موضوع فقط اینه که ما باید موجودیت خودمون رو مخفی نگه داریم.
زیر لب گفتم:اوه.
به راستی موضوع روشن و واضحی بود.
الیس ادامه داد:و این معنی خاصی داره.بیشتر ما احتیاج به مراقبت نداریم.اما گاهی پیش می آد که بعد از کذشت چند قرن یکی از ماها خسته یا کسل یا ....دیوونه می شه!نمی دونم واینجاست که خونواده ولتوری وارد عمل می شه..یعنی قبل از اینگه اون فرد بتونه موجودیت اونها ... یا موجودیت هرکدوم از ماهارو به خطر بندازه!
بنابراین ادوارد...
ادوارد قصد داره این قانون رو توی شهر خودشون نقض کنه - شهری که اونها موجودیت اون رو برای مدت سه هزار سال مخفی نگه داشته ان... یعنی از زمان تمدن ایتروسکان ها!اونها با چنان شدتی از شهرشون محافظت می کنن که شکار رو در محدوده دیوار های شهر ممنوع کرده ان.شاید ولترا امن ترین شهر دنیا باشه - حداقل از نظر حمله خون آشام ها.
اما تو گفتی که اونها از شهر بیرون نمی رن.پس چطوری تغذیه می کنن؟
اونها جایی نمی رن.اونها غذای خودشون رو از خارج شهر می آرن.گاهی از جاهای خیلی دور.این کار باعث میشه که محافظان اونها گاهی سرشون گرم بشه...البته اگه برای نابود کردن خون آشام های تک رو و خودمدار از شهر بیرون نرفته باشن!یا اینکه مشغول حفاظت از موجودیت سری شهر نباشن..
من جمله او را کامل کردم:یعنی حفاظت در مقابل موقعیت هایی مثل این.مثل ادوارد.
حالا بردن نام او به طور حیرت انگیزی برای من آسان شده بود.مطمئن نبودم که چه تغییری ایجاد شده بود.شاید به خاطر این بود که من قصد نداشتم بدون او مدت زیادی زنده بمانم.یا شاید هم برای این بود که... دیگر خیلی دیر شده بود...شاید برای این بود که ادوارد دیگر وجود نداشت.از اینکه ممکن بود من هم مرگ سریعی داشته باشم،احساس آرامش می کردم.
الیس با بیزاری زمزمه کرد:شک دارم که اونها تا حالا با چنین وضعیتی روبه رو شده باشن.تعداد خون آشام هایی که قصد خودکشی داشته باشن زیاد نیست.
صدایی که از دهان من خارج شد بسیار آهسته بود،اما به نظر می رسید که الیس می داند این صدا فریاد خاموشی از درد است.او بازوی لاغر اما نیرومندش را روی شانه های من انداخت.
ما هر کاری رو که بتونیم می کنیم.بلا.ماجرا هنوز تموم نشده.
با اینکه می دانستم از نظر او شانس کمی داشتیم،دوست داشتم به صدای آرامش بخشش گوش کنم.گفتم:هنوز نه.راستی اگه ما هم دست به خرابکاری بزنیم،ولتوری ها به سراغمون می آن؟
الیس هاج و واج ماند و پرسید:یه طوری حرف می زنی انگار چیز خوبیه!
شانه ای بالا انداختم.
این فکر رو از سرت بیرون کن بلا.وگرنه به نیویورک که برسیم،سوار یه هواپیما دیگه می شیم و به فورکس بر می گردیم.
چی؟؟
خودت می دونی منظورم چیه!اگه برای نجات ادوارد خیلی دیر به اونجا برسیم،من نهایت سعی خودم رو می کنم که تو رو سالم پیش چارلی برگردونم.از تو می خوام که دردسر درست نکنی.می فهمی که؟
خیالت راحت باشه.الیس.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#210
Posted: 18 Aug 2012 15:47
او کمی خودش را عقب تر کشید تا بتواند چشم غره ای به من برود.بعد گفت:پس دردسر بی دردسر.
زیر لب گفتم:قول پیشاهنگی می دم.
چشم هایش را چرخی داد.
بلا حالا بذار ذهنم رو متمرکز کنم.سعی دارم ببینم ادوارد چه فکری تو کله شه.
الیس بازوهایش را از روی شانه های من برداشت و گذاشت سرش به پشت صندلی تکیه کند،بعد چشم هایش را بست.
دست آزادش را به کنار صورتش فشار داد و نوک انگشت هایش را روی شقیقه هایش مالید.
برای مدتی طولانی مجذوب او شده بودم.سرانجام او به کلی بی حرکت ماند و صورتش شبیه به یک مجسمه سنگی شد.دقایقی کذشت و اگر من اصل قضیه را نمی دانستم ممکن بود فکر کنم که او به خواب رفته است.جرات نداشتم از او بپرسم که چه اتفاقی در حال روی دادن است.
آرزو کردم ای کاش می توانستم موضوع بی خطری را برای فکر کردن انتخاب کنم.
به خودم اجازه نمی دادم به خطراتی فکر کنم که در حال پیش رفتن به سوی آنها بودیم...و ترسناک تز از آنها،احتمال زیاد شکست و ناکامی ما بود - جون اگر به این چیز ها فکر می کردم،ممکن بود نتوانم از جیغ کشیدن با صدای بلند خودداری کنم.
قادر نبودم چیزی را پیش بینی کنم.شاید اگر خیلی شانس می آوردم می توانستم به طریقی ادوارد را نجات دهم.اما آن قدر احمق نبودم که فکر کنم نجات دادن ادوارد به معنای ماندن در کنار اوست.من هیچ تغییری نکرده بودم.در مقایسه با گذشته هیچ ویژگی خاصی در من ایجاده نشده بود.او هیچ دلیل تازه ای برای دوست داشتن من نداشت.شاید او را می دیدم و دوباره او را از دست می دادم.
سعی کردم با درد مبارزه کنم.این بهایی بود که باید برای نجات جان او می پرداختم و من قصد داشتم این بها را بپردازم.
در هواپیما فیلمی پخش می شد و مسافر کناری من - مرد تاجر - هدفون گذاشته بود.گاهی به اشکالی که روی صفحه تلویزیون هواپیما که در حال حرکت بودند نگاه می کردم اما حتی نمی توانستم بگویم که موضوع فیلم ی داستان عاشقانه بودبا یک ماجرای وحشت انگیز.
بعد از پروازی که برای من به اندازه ابدیت طول کشیده بود،هواپیما رفته رفته سرعت خود را برای نشستن در فرودگاه نیویورک کاهش داد.الیس همچنان در حالت خلسه باقی مانده بود.من با تردید دستم را به سوی او دراز کردم.اما بدون اینکه او را لمس کنم دستم را عقب کشیدم.پیش از آنکه هواپیما با تماس پرتکانی روی باند فرودگاه نیویورک بشیند،این حرکت را بار ها تکرار کردم.
سرانجام گفتم:الیس.الیس باید بریم.
بازوی او را لمس کردم.
چشم های او به آرامی کشوده شدند.او لحظه ای سرش را به دو طرف تکان داد.
در حالی که متوجه بودم مرد تاجر گوش هایش را تیز کرده است،با صدای بسیار آهسته ای پرسیدم:خبر تازه ای هست؟
ائ با صدایی که به زحمت می شنیدم،زمزمه کرد:نه به طور دقیق.اون داره به خطر نزدیک تر میشه.اون تازه تصمیم گرفته که چطور درخواست خودشو مطرح کنه.
برای سوار شدن به هواپیمای بعدی مجبور به دویدن شدیم،اما زیاد هم بد نشه بود،حداقل بهتر از انتظار کشیدن بود.به محض اینکه هواپیما بلند شد،الیس چشم هایش را بست و دوباره وارد همان حالت خلسه شد.تا آنجا که می توانستم با شکیبایی منتظر ماندم.وقتی هوا دوباره تریک شد من پرده پنجره هواپیما را کنار کشیدم تا به فضای تاریک بیرون خیره شوم،که البته فرقی با نگاه کردن به سایه ی پنجره نداشت.
خوشحال بودم که برای کنترل کردن افکار خودم،ماه های زیادی تمرین کرده بودم.به جای اینکه فکرم را به رویداد های وحشتاکی که قصد نداشتم زنده از آنها بیرون بیایم (مهم نبود که الیس چه درخواستی از من کرده بود)مشغول کنم،ذهنم را روی مسائل کم اهمیت تر متمرکز کردم.مثلا اینکه بعد از برگشتن از اینالیا چه جوابی برای چارلی داشتم؟این موضوع به تنهایی می توانست چند ساعت ذهن من را مشغول کند و ...
جیکوب؟او قول داده بود منتظر من بماند، اما آیا آن قول هنوز به قوت خود باقی بود؟آیا ممکن بود بتوانم به تنهایی به خانه بازگردم؟صرف نظر از هر اتفاقی که ممکن بود بیفتد،دلم نمی خواست که زنده بمانم.
به نظرم فقط چند لحظه گذشته بود که ناگهان الیس شانه ام را تکان داد - نمی دانشتم که که چه وقت به خواب رفته بودم.
الیس زیر لب گفت:بلا.
حالا در هواپیمایی که عده ی زیادی در آن خوابیده بودند صدای او کمی بلند تر شنیده می شد.
من نکران نبودم...در واقع مدتی بود که نگرانی را از سرم بیرون کرده بودم.
پرسیدم:چی شده؟
چشم های الیس در نور اندک چراغ مطالعه که در ردیف پشتی ما روشن بود،برقی زد.
او با لبخند خشمگینی گفت:چیزی نشده.اوضاع خوبه و اونها دارن درارع درخواست ادوارد فکر می کنن، اما تصمیم گرفته ان که بهش جواب منفی بدن.
با خوشحالی زیر لب گفتم:خونواده ولتوری؟
آره بلا،حواست رو جمع کنمی تونم ببینم که اونها چی می خوان بهش بگن.
به من بگو.
مهمانداری پاورچین پاورچین به ما نزدیک شد و گفت: می تونم برای مشا خانم ها یه بالش بیارم؟صدای نجواگونه او در واقع سرزنشی بود برای گفت و گوی ما که صدای کمابیش بلندی داشت.
الیس سرش را بلند کرد ،لبخندی به او زد و گفت:نه،متشکرم.
لبخند او به طور حیرت انگیزی دوست داشتنی بود.مهماندار مات و مبهوت برگشت و تلوتلوخوران دور شد.
با صدایی که به زحمت شنیده می شد،گفتم:به من بگو.
او در گوشم نجوا کرد:اونها به ادوارد علاقه مند شده ان.فکر می کنن که استعداد اون می تونه براشون مفید باشه.قصد دارن بهش پیشنهاد کنن که پیش اونها بمونه.
اون قراره چه جوابی بده؟
هنوز نمی تونم بگم،اما شرط می بندم که موضوع داره جالب می شه.بعد نیشخندی زد و ادامه داد:این اولین خبر خوبه - اولین نفس راحت.اونها مجذوب شده ان.در واقع مایل نیستن اونو نابود کنن،حیفه! این کلمه ای که قراره آرو در مورد استعداد ادوارد به مار ببره.وهمین کلمه ممکنه حس ابتکار ادوارد رو برای طراحی نقشه های جدید به کار بندازه!هر اندازه که اون برای نقشه هاش وقت صرف کنه،برای ما بهتره!
اما این جیزها برای امیدوار کردن من کافی نبود و نمی توانست مرا به اندازه او آرام کند.هنوز ممکن بود اتفاق های زیادی بیغتد و باعث تاخیر بیش از حد ما بشود و اگر من قادر به عبور از دیوارهای شهر ولترا نمی شدم،بدون شک الیس مرا کشان کشان به خانه چارلی باز می کرداند.
الیس؟
چیه؟
من گیج شده ام.تو چطور می تونی این چیزها رو به وضوح ببینی؟در حالی که گاهی هم چیزهارو از فاصله خیلی دور می بینی - چیز هایی که اتفاق نمی افتن؟
جشم های او تنگ شدند.شاید او می دانست من در چه فکری هستم.
جیزی که الان بهت گفتم روشن و واضحه،چون مربوط به یه احتمال فوری و نزدیکه.و از طرفی من تمرکز بالایی برای دیدن اونها داشتم.چیزهایی مه خودبه خود به سرغ من می آن،فقط تصاویر کوتاه و ضعیفی از اینده هستن.در ضمن من همنوعان خودم رو بهتر از شما انسان ها می بینم.در مورد ادوارد کار من راحت تر هم هست ، چون من با برادرم انس و الفت زیادی دارم.
به او یادآوری کردم:تو گاهی من ذو هم می بینی.
سرش را تکان داد و گفت:نه خیلی واضح
اهی کشیدم و گفتم:واعا دلم می خواد پیزهایی رو که درباره من دیدی، درست از آب دربیاد.منظورم اون موقعی هست که ما هنوز حتی باهم آشنا هم نشده بودیم.
منظورت چیه؟
تو دیده بودی که من یکی از شما ها می شم.این کلمه را به زحمت ادا کرده بودم.
او آهی کشید و گفت:اون احتمالی بود که به همون زمان مربوط می شد.
تکرار کردم:همون زمان.
بلا،راستش..
او کمی مردد ماند و بعد به نظر رسید تصمیمش را گرفته باشد:راستش فکر می کنم اون چیزهایی که درباره تو دیدم،همش نسخره و بی معنا بوده؛من حتی شک دارم خودم بتونم تو رو تغییر بدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***