ارسالها: 8724
#211
Posted: 18 Aug 2012 15:48
با حیرت به او خیره شدم و بی حرکت ماندم.ذهنم بی درنگ به مقاومت در برابر کلمه های او پرداخته بود.اگر او عقیده اش را تغییر می داد،امید زیادی برای من باقی نمی ماند.
او پرسید:تورو ترسوندم؟فکر کردم شاید بخوای بدونی.
نفس نفس زنان گفتم:می خوام بدونم.اوه الیس.همین حالا من رو تغییر بده!اگه این مارو بکنی،می تونم بهت کمک زیادی بکنم و دیگه دست و پاگیر تو هم نمی شم.منو گاز بگیر!
او با لحن هشداردهنده ای گفت:هیس.
مهماندار بازهم به ما نکاه می کرد.الیس ادامه داد:سعی کن عاقل باشی.ما وقت کافی نداریم.ما باید تا فردا وارد شهر ولترا شده باشیم.اگه من تو رو گاز بگیرم،باید روزهای زیادی درد بکشی.بعد شکلکی درآورد و گفت:تازه فکر نمی کنم مسافرهای دیگه از این کار من خیلی خوششون بیاد.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:اکه تو خالا این کارو نکنی ممکنه بعدا نظرت عوض بشه.
او اخم کرد و گفت:نه.
چهره اش غمگین به نظر می رسید.او ادامه داد:فکر نمی کنم عوض بشه.البته ادوارد خیلی عصبانی میشه،اما اگه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیره،دیگه ماری از دستش ساخته نیست.
در حالی که قلبم تندتر می زد،گفتم:درسته.هیچ کار نمی تونه بکنه.
او با صدای آهسته ای خندید و بعد آهی کشید و گفت:بلا.تو بیش از حد به من اعتقاد داری.مطمئن نیستم از عهده این کار بربیام.ممکنه فقط باعث کشته شدنت بشم.
می خوام شانس خودم رو امهحان کنم.
تو خیلی عجیب و غریب هستی. حتی به عنوان یک انسان!
متشکر.
خوب دیگه.حالا وقع صحبت کردن در مورد این موضوع نیست.فعلا باید از اتفاقات فردا جون سالم به در ببریم.
گل گفتی
اما حالا حداقل می دانستم که اگر فردا جان سالم به در ببریم،جای امیدواری برای من بود.اگر الیس به قول خودش عمل می کرد،و البته اگر در حین عمل کردن به قول خود می توانست از کشتن من خودداری کند،پس از آن ادوارد می توانست هر کجا که می خواست به دنبال سرگرمی هایش برود و البته من هم قادر می شدم او را دنبال کنم.به او اجازه نمی دادم از مسیر خودش منحرف شود.شاید اگر من هم به عنوان یک خون آشام مونث زیب و نیرومند می شدم،ادوارد دنبال سرگرمی های دیگر نمی رفت.
او با لحن ترغیب کننده ای گفت:سعی کن دوباره بخوابی،اگه خبر تازه ای بشه خودم بیدارت می کنم.
غرولنکنان گفتم:باشه.اما می دانستم که دیگر ممکن نبود خوابم ببرد.الیس پاهایش را بالا آورد و روی صندلی گذاشت،بازوهایش را دور آنها پیچید و پیشانی اش را روی زانوهایش کذاشت و در حالی که بدنش رابه جلو وعقب تاب می داد،شروع به تم:مرکز کرد.
من سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و به او خیره شدم .. و بعد متوجه شدم که او به سایه ای در مقابل روشنایی ضعیف افق شرقی آسمان نگاه می کرد.
زیر لب پرسیدم:چه اتفاقی داره می افته؟
با صدای اهسته ای جواب داد:اونها به ادوارد جواب منفی داده ان.
اما بی درنگ متوجه شدم که اشتیاق او از بین رفته بود.
با صدای وحشت زده ای که به زحمت شنیده می شد،پرسیدم:حالا اون می خواد چی کار بکنه؟
ابتدا همه چیز آشفته و مغشوش بود.فقط تصاویر مبهمی رو می دیدم.ادوارد به سرعت نقثشه هاشو عوض می کرد.
با اصرا پرسیدم:چه نوع نقشه هایی؟
زمزمه کرد:ساعت خطرناکی سپری شد.اون تصمیم گرفته بود یرای شکار بره.
او به من نگاه کرد و متوجه چهره حیرت زده ام شد.
او توضیح داد:می خواست تو شهر شکار کنه.چیزی نمونده بود اما دقیقه آخر تصمیم خودشو عوض کرد.
زیر لب گفتم:اون نخواسته کارلایل رو مایوس کنه....اون هم تو لحظه های آخر.
با لحن موافقی گفتم:احتمالا.
پرسیدم:فکر می کنی وقت کافی داشته باشیم؟
در همان حال که من مشغول گفتن این جمله بودم،تغییری در فشار هواپیما ایجاد شد،می توانستم شیب گرفتن هواپیما به سمت پایین را احساس کنم.
الیس جواب داد:امیدوارم،البته اگه اون آخرین تصمیم خودشو حفظ کنه...شاید.
آخرین تصمیم اون جیه؟
می خواد کارو راحت کنه،می خواد زیر نور مسهقیم آفتاب راه بره.
فقط راه رفتن زیر نور فتاب!!همین و همین.
همین کافی بود.تصویر ادوارد در چمنزار - که سینه اش برق می زد و می درخشیدو گویی پوستش از یک میلیون وجه الماس گون شاخته شده بود - حافظه ام را به آتش کشید.هیچ انسانی هرگز نمی توانست آن صحنه را فراموش کند.شاید ولتوری ها این اجازه را به او نمی دادند...مگر آنها نمی خواستند شهرشان را دور از دید دیگران نگه دارند.
نگاهی به روشنایی خاکستری اندکی که از پشت پنجره های هواپیما به درون آن می تابید انداختم و در حالی که وحشت راه گلویم را بسته بود.گفتم:خیلی دیرمون میشه.
او سرش را تکان داد و گفت:همین حال،اون در فکر یه نمایش ملودرام هست.می خواد نقشه شو جلوی بزرگ ترین جمعیت ممکن عملی کنه،بنابراین میدون اصلی شهرو انتخاب کنه.زیر برج ساعت.دیوار های برج خیلی بلند هستن.اون منتظر میشه تا آفتاب درست بالای سرش قرار بگیره.
پس ما فقط تا ظهر وقت داریم؟
اگه شانس بیاریم.اگه باز هم تصمیم خودش رو عوض نکنه.
صدای حلبان از بلندگوی هواپیما به گوش رسید که به ترتیب فرود در فرانسه و بعد انگلستان را اعلام کرد.اما مقصد ما ایتالیا بود.چراغ کمربند ها دینگ دینگ صدا دادند و روشن شدند.
پرسیدم:از فلورانس تا ولترا چه قدر راهه؟
بستگی داره با چه سرعتی رانندگی کنی...بلا؟
بله؟
او با کنجکاوی به من نگاه کردو پرسید:نظرت درباره دزدیدن یه اتومبیل بزرگ چیه؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#212
Posted: 18 Aug 2012 15:48
یک اتومبیل پورشه بزرگ به رنگ زرد سیر با صدای جیغ مانند لاستیک هایش در چند متری جایی که من قدم می زدم ،توقف کرد.کلمه TURBOبا حروف شکسته نقره ای رنگی در پشت ان نقش بسته بود.همه کسانی که در پیاده رو شلوغ فرودگاه کنار من ایستاده بودند،به پورشه زرد خیره شدند.
الیس با بی صبری از میان پنجره جلو فریاد زد:عجله کن،بلا!
به طرف اتومبیل دویدم و با عجله سوار شدم، و در همان حال احساس می کردم که بهتر بود به عنوان سارق اتومبیل ،جوراب کشی سیاه رنگی روی سرم کشیده بودم!
با لحن ظعنه امیزی گفتم:ای....ش.الیس،ماشین از این تابلو تر پیدا نکردی؟
دیواره داخلی پورشه با چرم سیاه پوشانده شده بود و پنجره ها تیره رنگ بودند.داخل اتومبیل امن تر به نظر می رسید،مثل شب هنگام.
الیس به سرعت از میان ترافیک سنگین فرودگاه پیش می رفت و درحالی که من خودم را جمع کرده بودم و کورمال کورمال به دنبال کمربند ایمنی ام می کشتم،اتومبیل را از فضای اندکی که بین اتومبیل های ذیگر به وجود می آمد،عبور می داد.
الیس گفت:سئوال مهم تری که می تونستی از من بپرسی،این بود که می تونستم ماشینی سریع تر از این رو بدزدم یا نه.که البته جواب این سئوال منفیه.واقعا شانس اوردم.
گفتم:مطمئنم که توی راه بندون جاده خیلی بهمون کمک می کنه.
او خنده چهچهه مانندی کرد و گفت:به من اعتما د کن بلا.اگه کسی هم بخوتدراه بندون درست کنه، باید حتم داشته باشه که پشت سر ما می مونه.
بعد از کفتن این حرف پدال گاز را فشرد،گویی می خواست ادعایش را ثابت کند!
مطمئن نبودم، اما حدس می زدم چشم اندار های مبهمی که با سرعت از کنار پنجره کذشته بودند،ابتدا مربوط به شهر فلورانس و بعد متعلق به شهر توسکان بودند.ایناولین سفر من به چنین جایی بود و شاید قرار بود آخرین سفر من هم باشد!با وجود اینکه می دانستم می توانم پشت فرمان اتومبیل به الیس اعتماد کنم ،رانندگی من او را می ترساند.اضطراب چنان بر جانم چنگ انداخته بود که نمی توانستم تپه ها و شهر های کوچکی را که با دیواره های بلندی به دور خود شبیه به قلعه ها بودند،در دور دست ها بینم.
پرسیدم:چیز تازه ای می بینی؟
زیر لب گفت: داره یه اتفاقی می افته.یه جور فستیوال می بینم.خیابون ها پر از مردم و پرچم های قرمز هستن.امروز چه تاریخیه؟
کاملا مطمئن نبودم.گفتم:شاید نوزدهم باشه.
خوب!خیلی عجیبه.امروز مصادف شده با روز قدیس مارکوس.
معنیش چیه؟
تو خنده مرموزی کرد و ادامه داد:شهر ولتورا هر سال جشنی رو برگزار می کنه.طبق افسانه ها یک مباغ مسیحی به اسم پدر مارکوس - که همون مارکوس خانواده ولنوری هست - خدود 1500 سال پیش همه خون آشام ها رو از شهر ولتورا بیرون کرد.باز هم طبق همون افسانه ها،پدر مارکوس توی کشور رومانی ،و درحالی که هنوز سعی داشت بلای خون آشام ها رو دفع کنه، به قتل رسید.البته این قصه بی معنیه،مارکوس هیچ وقت شهر ولترا رو ترک نکرده بود.بعضی از خرافه های مربوط به صلیب ها و سیر از همین جا پیدا شده ان.پدر مارکوس از این چیزها با موفقیت زیادی استفاده می کرد.خون آشام ها دیگه به سراغ شهر ولترا نمی اومدن و ظاهرا قضیه به سیر و صلیب مربوط می شد!
لبخند تمسخرآمیزی زد و ادامه داد:اما حالا اون داستان تبدیل به بهانه ای برای چشن گرفتن در این شهر،و قدردانی از نیروی پلیس شده،چ.ن هر چی باشه این شهر به طور حیرت انگیزی امن و بی خطره.و پلیس به این وضع افتخار می کنه.
حالا رفته رفته منظور الیس را از کلمه عجیب می فهمیدم.
پرسیدم:اگه ادوارد بخواد تو همچین روزی - روز قدیس مارکوس - اوضاع رو به هم بریزه،قطعا اونها خوشحال نمی شن.
او با چهره عبوسی سرش را تکان داد و گفت: نه اونها با سرعت وارد عمل می شن.
نگاهم را از او دور کردم و سعی داشتم از فرو رفتن به درون پوست و گوشت لب پایینی ام خودداری کنم.اما به یاد آوردم که در وضعیت فعلی خونریز نمی توانست ایده حالبی باشد.
خورشید در ارتفاع هراس آوری از اسمان آبی کم رنگ می درخشید.
پرسیدم:مطمئنی تصمیمش درباره ظهر که سرجاشه؟
آره.اون تصمیم کرفته منتظر بمونه.و اونها هم منتظر اون هستن!
به من بگو که چی کار باید بکنم؟
او همچنان که نکاهش را به جاده پر پیچ و خم دوخته بود و عقربه سرعت سنج به نقطه انتهایی خود در سمت راست صحفه نزدیک می شد.
لازم نیست تو ماری بکنی.فقط پیش از اینکه ادوارد به طرف نور آفتاب حرکت کنه.باید تو رو ببینه.و در ضمن باید قبل از اینکه منو ببینه تورو دیده باشه.
چطور می تونیم این کارو بکنیم؟
ئر همان حال الیس با جنان سرعتی به اتومبیل قرمز کوچکی نزدیک می شد که به نظر می آمد آن اتومیبل با سرعت به طرف عقب حرکت می کرد!
الیس گفت:من سعی می کنم تا حد امکان به تو نزدیک باشم و بعد تو باید در جهتی که من اشاره می کنم،بدوی.
سرم را تکان دادم.
او افزود:سعی کن زمین نخوری.امروز برای ضربه مغزی وقت نداریم!
ناله ای کردم،ممکن بود این اتفاق بیفتد،و همه چیز را خراب کند.دنیا را به تباهی بکشد...در یک لحظه حماقت آمیز.
آفتاب رفته رفته در اسمان بالا می آمد و در همان حال الیس به سرعت به طرف آن می رفت.آفتاب درخشش زیادی داشت و این مرا به وحشت می انداخت.ممکن بود ادوارد لازم نبیندممنتظر افتاب نیم روز باشد.
الیس ناگهان گفت:اونجا.
و با انگشت شهر دژها را بر فراز نزدیک ترین تپه نشان داد.
من به آنجا خیره شدم و در همان لحظه اولین نشانه نوع جدیدی از ترس را حس کردم که شبیه به همان احساسی بود که پیش تر به من دست داده بود،یعنی زمانی که الیس پایین پله ها اسم او را بر زبان آورده بود.در آن موقع هم فقط یک ترس وجود داشت.حالا در حالی که من نگاهم را به دیوار های باستانی سی ینا و برج های سر به فلک کشیده بالای تپه پر شیب دوخته بودم،نوع دیگری از ترس که خودخواهانه تر بود،وجودم را دربرگرفته بود.
فکر می کردم شهر خیلی زیبا باشد.این موضوع مظلقا من را هراسناک کرده بود.
الیس با لحن سرد و بی تفاوتی گفت:ولترا.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#213
Posted: 18 Aug 2012 15:50
فصل 20
وُلترّا
ما سوار بر پورشه صعود پر شیب را اغاز کردیم و رفته رفته جاده شلوغ و پرازدحام می شد. وقتی در مسیر پر پیچ و خم پیش رفتیم، فاصله ی اتومبیل ها انقدر از هم کم شد که الیس دیگر نمی توانست از لابه لای انها عبور کند. ما سرعت خودمان را کاهش و پشت سر پژوی کوچکی به رنگ قهوه ای روشن به راه خودمان ادامه دادیم.
ناله کنان گفتم: الیس.
به نظر می رسید که ساعتِ روی داشبورد با سرعت زیادی پیش می رفت.
الیس گفت: این تنها راه ورود به اونجاست.
او سعی داشت به من ارامش بدهد اما لحن صدایش مضطرب تر از ان بود که مرا ارام کند.
اتومبیل ها با حرکت اهسته ای پیش می رفتند؛ هر بار که راه می افتادند، به اندازه ی طول یک اتومبیل پیش می رفتند و بعد متوقف می شدند. افتاب با درخشندگی زیادی بر زمین می تابید و به نظر می رسید که درست بالای سر ما باشد.
اتومبیل ها یکی یکی به طرف شهر می خزیدند. وقتی به شهر نزدیک تر شدیم، اتومبیل هایی را دیدم که کنار جاده متوقف شده بودند و مردم از انها پیاده شده بودند تا ادامه ی راه را پیاده طی کنند. ابتدا فکر کردم تنها دلیل این کار بی صبری انها بود- چیزی که درک ان برای من اسان بود. اما کمی جلوتر ما به یک مسیر پر پیچ و خم برخوردیم و من توانستم محوطه ی پر شده ی پارکینگ را بیرون شهر ببینم. مردم فوج فوج پیاده از دروازه های شهر می گذشتند. هیچ کس مجاز نبود با اتومبیل از میان دروازه ها عبور کند.
بی درنگ زمزمه کردم: الیس.
او گفت: می دونم.
گویی صورتش از یخ تراشیده شده بود.
حالا که سرعتمان تا حدّ خزیدن کاهش یافته بود، می توانستم نگاه کنم و بگویم که باد بسیار شدیدی می وزید. مردمی که دسته دسته به طرف دروازه ها پیش می رفتند، کلاه هایشان را محکم چنگ زده بودند و موهایشان را به زحمت از روی صورتشان کنار می زدند. لبه های لباس ها در اطراف بدن ها تکان می خوردند. به علاوه رنگ قرمز را همه جا می دیدم... پیراهن های قرمز، کلاه های قرمز و نیز پرچم های قرمزی که مثل روبان های باریک و بلند، کنار دروازه های شهر اویزان بودند و در میان باد می جنبیدند. همچنان که نگاه می کردم، روسری سرخ درخشانی که زنی ان را دور موهایش گره زده بود، با وزش تندبادی به هوا رفت. روسری بالای سر زن چنان پیچ و تابی می خورد که گویی کوجحود زنده ای بود! زن دستش را به طرف ان دراز کرد، و حتی کمی به هوا پرید، اما روسری همچون پرنده ای بال زنان بالا رفت و حالا در مقابل دیوارهای باستانی و بی روحِ شهر همچون لکه ی خونینی به نظر می رسید.
الیس با صدای هیجان زده اما اهسته ای گفت: بلا نمی تونم پیش بینی کنم که محافظ های این قسمت از دیوارها، الان چه تصمیمی ممکنه بگیرن. اگه وضع به همین منوال پیش بره تو مجبور می شی به تنهایی وارد شهر بشی. شاید مجبور بشی بدوی. فقط مدارم ادرس پالانزو دای پرایوری رو بپرس و در جهتی که بهت نشون می دن بدو. سعی کن گم نشی.
-پالانزو دای پرایوری ، پالانزو دای پرایوری...
این اسم را چند بار تکرار کردم و سعی داشتم تا ان را در حافظه ام ثبت کنم.
الیس گفت: اگه به کسی برخوردی که انگلیسی صحبت می کرد، به جای اون اصطلاح ایتالیایی می تونی از عبارت ^ برج ساعت ^ استفاده کنی. من یه دوری می زنم و سعی می کنم جای خلوتی رو پشت شهر پیدا کنم که بتونم از روی دیوار رد بشمن.
سرم را تکان دادم و تکرار کردم: پالانزو دای پرایوری.
الیس اضافه کرد: می تونی ادواردو زیر برج ساعت، در سمت شمال میدان شهر پیدا کنی. سمت راست برج ، یه کوچه ی تاریک هست که ادوارد تو سایه ی اون کوچه می ایسته. قبل از این که بتونه به طرف افتاب حرکت کنه باید توجهش رو جلب کنی.
با عصبانیت سرم را تکان دادم.
الیس نزدیک به قسمت جلوی صف اتومبیل ها بود. مردی که یونیفورم ابی رنگ نیروی دریایی به تن داشت، جریان ترافیک را هدایت می کرد و سعی داشت اتومبیل ها را از رفتن به طرف محوطه ی پارکینگ که دیگر جای خالی نداشت، باز دارد. اتومبیل ها دورهای تند
U شکلی می زدند و برمی گشتند تا شاید جایی خالی در کنار جاده پیدا کنند. حالا نوبت به الیس رسیده بود.
مرد یونیفورم پوش بی انکه توجهی داشته باشد با بی حالی اشاره ای به ما کرد. الیس بر سرعت خود افزود و در حالی که از کنار او می گذشت به سرعت به سوی دروازه ی شهر پیش رفت. او خطاب به ما چیزی فریاد زد اما در جای خود ماند و سراسیمه دست تکان داد تا مبادا اتومبیل بعدی هم از الگوی بدِ ما پیروی کند.
مردی که جلوی دروازه ایستاده بود، یونیفورم یک دستی به تن داشت. وقتی به او نزدیک شدیم، دسته های گردشگرانی که از انجا می گذشتند و پیاده رو ها را پر کرده بودند با کنجکاوی به پورشه ی براق و سمج نگاه می کردند.
نگهبان دروازه بیه طرف وسط خیابان حرکت کرد. الیس قبل از اینکه اتومبیل را کاملا متوقف کند، با دقت زاویه ی حرکت ان را کمی تغییر داد، طوری که افتاب به پنجره ی من می تابید و خودش در سایه قرار گرفته بود. او به سرعت دستش را به پشت صندلی برد و چیزی را از توی کیفش بیرون کشید.
نگهبان دروازه با ناراحتی به اتومبیل نزدیک شد و با عصبانیت دستش را روی شیشه ی پنجره ی راننده زد.
الیس شیشه را تا نیمه پایین اورد و من متوجه شدم که نگهبان با دیدن چهره ی الیس در پشت شیشه ی تیره ی پنجره، به شدت جا خورد.
او با لهجه ی غلیظ انگلیسی گفت: متاسفم، امروز فقط اتوبوس گردشگرها اجازه ی ورود به شهرو داره.
لحن او عذرخواهانه بود گویا ارزو می کرد کاش می توانست خبر بهتری را به زن فوق العاده زیبایی که کنار من نشسته بود بدهد.
الیس لبخند بسیار ملیحی زد و گفت: این یه گردش خصوصی یه. بعد دستش را از پنجره بیرون برد و ان را به طرف افتاب گرفت. ابتدا خشکم زد اما بلافاصله متوجه دستکش بلندی به رنگ قهوه ای روشن شدم که دست الیس را تا ارنج پوشانده بود. او دستی را که مرد برای زدن به پنجره بالا اورده بود، گرفت و ان را به داخل اتومبیل کشید و چیزی را کف دست او گذاشت و انگشتهایش را دور ان بست.
مرد با چهره ای بهت زده دستش را از پنجره بیرون کشید و بعد به حلقه ی قطور اسکناس هایی که توی دستش بود خیره شد. اسکناس رویی، هزار دلاری بود.
مرد زمزمه کرد: نکنه این یه شوخیه.
لبخمد الیس خیره کننده بود. او گفت: فقط امیدوارم فکر کنی که شوخیه خنده داریه.
مرد نگاهی به الیس انداخت؛ چشم های تیره اش باز مانده بودند. من با نگرانی نگاهی به ساعت روی داشبورد انداختم. اگر ادوارد قصد عملی کردن نقشه اش را داشت، ما بیش از پنج دقیقه فرصت نداشتیم.
الیس با لحن کنایه داری گفت: من یه ذره ی کوچولو عجله دارم.
هنوز لبخند می زد.
نگهبان دروازه دوبار پلک هایش را بهم زد و بعد پول را به درون جلیقه اش چپاند. یک قدم از پنجره دور شد و برای ما دست تکان داد. به نظر نمی رسید که کسی از افراد در حال گذر متوجه مبادله شده باشد. الیس اتومبیل را به طرف داخل شهر پیش برد و هر دوی ما نفس راحتی کشیدیم.
خیابان بسیار باریک بود و با قلوه سنگ فرش شده بود. رنگ سنگ فرش با رنگ سنگ های قهوه ای مایل به زردی که در نمایه رنگ و رو رفته ی ساختمان ها به کار رفته بود یکسان بود. سایه ی ساختمان ها خیابان را تاریک کرده و ان را به یک کوچه شبیه کرده بود. دیوارها با پرچم های قرمزی که فقط چند متر از هم فاصله داشتند تزیین شده بود. پرچم ها در دودی که زوزه کشان از میان خیابان باریک می گذشت در حرکت بودند.
خیابان پر از ازدحام بود و رفت و امد رهگذر ها پیشروی ما را کند کرده بود. الیس با لحن ترغیب کننده ای گفت: فقط یه کمی مونده.
من دستگیره ی در را محکم چسبیده بودم و اماده بودم به محض شنیدن فرمان الیس خودم را به خیابان بیندازم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#214
Posted: 18 Aug 2012 15:51
الیس اتومبیل را با جهش های کوتاه و سریع و بعد توقف های ناگهانی پیش می برد. رهگذرها با عصبانیت به ما اشاره می کردند و حرف های خشمگینی می زدند که من از نفهمیدن معنای انها خوشحال بودم! الیس اتومبیل را وارد مسیر باریکی کرد که معلوم بود برای رفت و امد اتومبیل ها ساخته نشده بود. مردم حیرت زده خودشان را محکم به درهای خانه ها می چسباندند تا ما مماس با انها عبور کنیم. در انتهای این مسیر باریک به خیابان دیگری رسیدیم. ساختمان ها در این خیابان بلندتر بودند و در قسمت بالا بهم نزدیک شده بودند بطوری که نور افتاب به هیچ وجه به سطح خیابان نمی رسید. سرهای پرچم های نصب شده در دو طرف خیابان فاصله ی بسیار اندکی با هخم داشتند. تراکم جمعیت در اینجا بیشتر از هر جای دیبگری بود. الیس اتومبیل را متوقف کرد اما من حتی قبل از توقف کامل در را گشوده بودم.
الیس با انگشت قسمتی از خیابان را که به شکل فضای عریضی روشن می شد نشان داد و گفت: اونجا- ما الن در انتهای جنوبی میدان هستیم. مستقیما به طرف جلو بدو و خودت رو به قسمت شمالی میدون سمت راست برج ساعت برسون. من هم یعه راهی برای رسیدن به اونجا پیدا می کنم.
ناگهان نفسش بند امد و وقتی که دوباره شروع به صحبت کرد صصدایش شبیه به زمزمه بود: اونها همه جا هستن!
من در جای خودم بی حرکت ماندم اما او مرا به بیرون اتومبیل هل داد و فریاد کشید: اونها رو فراموش کن. تو فقط دو دقیقه وقت داری برو بلا بلا!
و در همان حال خودش هم به سرعت از اتومبیل پیاده شد.
من برای دیدن ذوب شدن الیس در میان سایه ها مکث نکردم. حتی برای بستن در اتومبیل به طرف عقب برنگشتم. زن چاقی را به زحمت از سر راهم کنار زدم و به سرعت دویدم. سرم پاین بود و به جز سنگ های ناصاف کف خیابان توجه زیادی به چیزهای دیگر نداشتم.
وقتی از خیابان تاریک بیرون امدم نور درخشان افتاب که به طور مستقیم به میدان اصلی شهر می تابید چشم هایم را خیره کرد. باد با صدای ویژمانندی به صورتم می خورد و موهایم را روی صورتم می ریخت و هرچه بیشتر مانع دید من می شد.تعجبی نداشت که من دیوار گوشتی مقابل خود را ندیدم و محکم به ان خوردم.
راه عبوری وجود نداشت کوچکترین شکافی بین بدن هایی که محکم بهم فشرده شده بودند دیده نمی شد. با عصبانیت خودم را به لا به لای انها فشار دادم و در همان حال مجبور بودم دست هایی را که مرا به عقب هل می دادند پس بزنم. همچنان که راه خودم را با کشمکش و تقلا به طرف جلو باز می کردمفریادهای ناشی از خشم و حتی درد دیگران را می شنیدم اما هیچکدام به زبانی نبودند که من بتوانم بفمم. همه ی چهره ها تصویرهای مبهمی از خشم و حیرت به نظر می رسیدند و با رنگ قرمزی که در همه جا وجود داشت احاطه شده بودند. زن مو بلندی به من اخم کرد روسری قرمزی که دور گردنش پیچیده شده بود شبیه به زخم وحشتناکی بود. بچه ای که روی شانه های پدرش گذاشته شده بود تا از بالای جمعیت بتواند ببیند به من نیشخند زد و لبهایش کنار رفتند تا یک ردیف دندان های پلاستیکی خون اشام را نمایان سازند!
جمعیت اطراف من فشار می اوردند و مرا از مسیر خودم خارج می کردند. خوشحال بودم که ساعت برج کاملا قابل رویت بود وگرنه هرگز نمی توانستم مسیر خودم را دنبال کنم. اما هر دو عقربه ی روی ساعت هردو بر روی هم قرار گرفته و به طرف افتاب بی رحمی که در وسط اسمان می درخشید نشانه رفته بودند. با وجود اینکه به شدت جمعیت را کنار می زدم می دانستم که خیلی دیر شده بود. هنوز نیمی از مسیر را به طرف برج ساعت طی نکرده بودم . من دیگر موفق نمی شدم. من انسان کند و ابلهی بیش نبودم و به همین دلیل همه ی ما سرنوشتی بجز مرگ نداشتیم.
امیدوار بودم که الیس خودش را برساند. امیدوار بودم که از میان سایه ی تیره ای مرا ببیند. و بداند که من شکست خورده ام تا بتواند خودش را به خانه به کنار جسپر برساند.
گوش هایم را تیز کردم تا شاید در میان فریادهای خشمگین بتوانم صدای نفس نفس زدن یا شاید جیغ کشیدن کسی را که تصادفا چشمش به ادوارد افتاده باشد بشنوم.
اما ناگهان شکافی در میان جمعیت ایجاد شد و من توانستم فضای بازی را روبه رویم ببینم. بی درنگ خودم را به طرف ان کشیدم و تا زمانی که ساق پاهایم به اجرهای حوض پهن و مربعی شکلی که مجموعه ای از فواره ها را در مرکز میدان دربرگرفته بود نخورده و خراشیده نشده بودند متوجه موضوع نبودم.
پست بالا ویرایش می شه.
وقتی که پایم را از لبه ی حوض عبور دادم و شروع به دویدن از میان ابی که تا زانویم می رسید کردم چیزی نمانده بود به گریه بیفتم. با زحمت راه خودم را در میان حوض باز می کردم و اب را به اطراف می پاشیدم. حتی در زیر نور افتاب باد بسیار سردی می وزید و خیس شدن بدنم سرمای هوا را برای من دردناک کرده بود. اما حوض فواره ها بسیار پهن بود و من در عرض چند ثانیه توانستم از مرکز میدان عبور کنم. وقتی به لبه ی دیگر حوض رسیدم مکث نکردم و از دیواره ی کوتاه حوض به عنوان تخته ی پرش استفاده کردم تا خودم را به میان جمعیت بیندازم.
حالا مردم با سرعت بیشتری از سر راه من کنار می رفتند تا اب بسیار سردی که در اثر دویدن از لباس های خیس من به اطراف پاشیده می شد انها را خیس نکند. دوباره نگاه سریعی به ساعتی که بالای سرم بود انداختم.
ناگهان صدای بلند و پرطنین زنگ ساعت در میدان پیچید و حتی سنگهای زیر پایم را به لرزه انداخت. بچه ها فریاد کشیدند و گوشهایشان را پوشاندند و من در حالی که می دویدم شروع به جیغ کشیدن کردم.
فریاد زدم: ادوارد.
می دانستم که فایده ای نداشت. صدای جمعیت بسیار بلند بود و خستگی ناشی از تقلای زیاد مرا از نفس انداخته بود. اما نمی توانستم از جیغ کشیدن خودداری کنم.
ساعت دوباره زنگ زد. از کنار کودکی که در میان بازوهای مادرش بود گذشتم- موی کودک در زیر نور خیره کننده ی افتاب کمابیش سفید به نظر می رسید. وقتی که به سرعت از میان گروهی از مردان بلندقامت که همگی کت های بلیزر قرمز رنگ به تن داشتند گذشتم انها فریاد براوردند. ساعت دوباره زنگ زد.
در ان سوی مردان قرمز پوش شکافی در میان جمعیت دیده می شد در واقع فضایی بود که بوسیله ی تماشاچیانی که در اطراف من بی هدف این سو و ان سو می رفتند ایجاد شده بود. چشم های من کوچه ی باریکی را که در سمت راست بنای مکعب شکل پهنی در زیر برج دیده می شد جستجو می کردند. نمی توانستم سطح خیابان را ببینم- هنوز افراد زیادی در مقابل من قرار داشتند. ساعت باز هم زنگ زد!
حالا دیدن اطراف دشوار شده بود. اگرچه جمعیت زیادی اطراف من نبود باد بی هیچ مانعی شلاق سردش را به صورت من می نواخت و چشم هایم را به سوزش انداخته بود. مطمئن نبودم که باد سرد عامل ریزش اشک هایم باشد شایید بخاطر شکست و ناکامی خودم بود که می گریستم . ساعت باز هم زنگ زد.
یک خانواده ی چهار نفره نزدیک ترین افراد به دهانه ی کوچه بودند. دو دختر لباس های سرخ پوشیده بودند و موهایشان با روبانهایی به همان رنگ در پشت سرشان بسته شده بود. پدر انها بلندقامت نبود. به نظرم می رسید که چیز روشنی را در سایه های کوچه دیدم درست بالای شانه ی پدر خانواده. به سرعت به طرف انها دویدم در حالی که سعی می کردم از پشت پرده ی اشک های گزنده ام به ان سو نگاه کنم. ساعت زنگ زد و کوچکترین دختر دستهایش را روی گوش هایش گذاشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#215
Posted: 18 Aug 2012 15:51
دختر بزرگتر که بلندی قامتش فقط تا کمر مادرش بود پای مادر را بغل کرد و به سایه های پشت سر خودشان نگاه کرد. همچنان که نگاه می کردم او با دست به ارنج مادرش زد و به طرف تاریکی اشاره کرد. ساعت باز هم زنگ زد و حالا دیگر من به کوچه بسیار نزدیک شده بودم.
انقدر به انجا نزدیک شده بودم که می توانستم صدای زیر و جیغ مانند دخترک را بشنوم. در حالی که به سرعت به انها نزدیک می شدم پدر او با حیرت به من خیره شده بود. من با صدای گوش خراشی نام ادوارد را بی وقفه فریاد می کشیدم. دختر بزرگ تر خندید و چیزی به مادرش گفت و در همان حال با بی صبری به طرف سایه های داخل کوچه اشاره کرد. من جهت حرکتم را به طرف پدر خانواده منحرف کردم- او بچه را گرفت و از سر راه من دور کرد- در حالی که صدای زنگ ساعت را بالای سرم می شنیدم به سرعت به طرف کوچه ی تاریک پیش رفتم.
جیغ کشیدم: ادوارد نه!
اما صدای من در صدای غرش زنگ سشاعت محو شد.
حالا می توانستم او را ببینم. و می توانستم ببینم که او مرا نمی دید.
به راستی خد او بود. این بار توهمی در کار نبود و من متوجه شدم که توهم هایم بیش از انکه تصور کنم ناقص بودند و هرگز نتوانسته بودند جذابیت واقعی ادوارد را برای من مجسم سازند!
ادوارد همچون مجسمه ی بی حرکتی در چند متری دهانه ی کوچه ایستاده بود. چشم های او بسته بودند و حلقه های زیر انها بنفش سیر به نظر می امدند. بازوهایش ارام کنتار او اویزان بودند و کف دستهایش به طذف بالا برگشته بود. چهره اش بسیار ارام به نظر مکی رسید گویی او خواب های خوشی می دید! پوست مرمرین سینه اش برهنه بود- تکه پارچه های سفیدی کنار پاهایش افتاده بود. نوری که از سنگ فرش میدان منعکس می شد پوست او را به درخشش اندکی واداشته بود.
من هرگز چیزی به ان زیبایی ندیده بودم- حتی در ان حالی که می دویدم نفس نفس می زدم و جیغ می کشیدم می توانستم ان منظره را تحسین کنم. و حالا هفت ماه گذشته برای من معنایی نداشت. و حرف های او هنگام وداع با من در جنگل نیز بی معنا می نمودند. و دیگر اهمیتی نداشت که او مرا نمی خواست. من چیزی به جز او را نمی خواستم و برایم مهم نبود که تا چه زمانی زنده باشم.
ساعت باز هم زنگ زد و او گام بلندی به سوی روشنایی برداشت.
فریاد کشیدم: نه! ادوارد به من نگاه کن!
او به من گوش نمی کرد لبخند ملایمی بر لب داشت. پایش را بلند کرد تا گامی را که او را به طور مستقیم در مسیر تابش افتاب قرار می داد بردارد.
چنان محکم به ادوارد خوردم که اگر بازوهای او مرا نگرفته و سرپا نگه نداشته بودند بدون شک نقش زمین می شدم. این برخورد نفسم را بند اورد و باعث شد سرم محکم به طرف عقب برگردد.
چشم های تیره ی او به ارامی باز شدند و در همان حال ساعت برای چندمین بار زنگ زد!
او با حیرت خاموشی به من نگاه می کرد.
بعد گفت: حیرت انگیزه.
چهره ی جذاب او بهت زده و کمابیش مسرور به نظر می رسید. اضافه کرد: کارلایل حق داشت.
در حالی که سعی داشتم نفس بکشم گفتم: ادوارد...
اما صدایی از گلویم در نمی امد. به زحمت ادامه دادم: تو باید برگردی توی سایه. باید حرکت کنی!
او سر در گم به نظر می رسید دستش را با ملایمت روی کشید. به نظر می رسید هنوز متوجه نشده بود که من قصد داشتم او را به درون سایه برگردانم. تلاشی که برای برگرداندن او انجام می دادم مرا به طرف دیوار کوچه می راند. ساعت زنگ زد اما او واکنشی نشان نداد.خیلی عجیب بود چون می دانستم که هردوی ما در معرض خطر مرگباری هستیم . اما حتی در همان لحظه هم احساس خوبی داشتم! دیگر حفره ای در درونم وجود نداشت! می توانستم بی قراری قلبم را در سینه ام احساس کنم. بار دیگر خون داغ با سرعت در رگهایم جریان پیدا کرده بود. ریه هایم از رایحه ی خوش پوست او اکنده شده بودند. گویی هرگز حفره ای در سینه ی من به وجود نیامده بود. من سالم بودم- شفا نیافته بودم اما مثل این بود که دیگر زخمی وجود نداشت. او با لحن متفکرانه ای گفت: نمی تونم تصور کنم که چقدر سریع اتفاق افتاد. کوچک ترین احساس بدی نداشتم-اونها خیلی خوب هستن. دوباره چشم هایش را بست و لبهایش را به موهای من چسباند. لحن صدای او شبیه به شیرینی عسل و نرمی مخمل بود! زیرلب گفت: مرگ که شیرینی نفس تو را مکیده بر زیبایی ات غلبه نکرده است. این جمله ای بود که رومئو بر سر مزار ژولیت بر زبان اورده بود! ساعت با طنین بلندی اخرین زنگ اعلام وقت را به صدا در اورد. او ادامه داد: تو دقیقا همون بوی همیشگی رو می دی. پس شاید اینجا جهنم باشه. مهم نیست. من می پذیرم. حرف او را قطع کردم و گفتم: من نمردم. تو هم نمردی. خواهش می کنم ادوارد ما باید حرکت کنیم. اونها زیاد از اینجا دور نیستن! من میان بازوهای او تقلا می کردم و او با حیرت ابروهایش را در هم کشیده بود. با لحن مودبانه ای پرسید: چی شده؟ -ما نمردیم البته فعلا! ما باید از اینجا بریم قبل از اینکه ولتوری ها... همچنان که حرف می زدم چهره اش تکانی خورد که ناشی از درک سخنان من بود. قبل از اینکه بتوانم حرفم را تمام کنم او مرا از اله ی سایه ها کنار کشید و به راحتی بدنم را چرخاند به گونه ای که حالا پشتم محکم به دیوار اجری چسبیده بود. پشت او به طرف من و نگاهش به سوی انتهای کوچه بود. بازوهای او برای محافظت از من کاملا باز شده بودند. نگاه دزدانه ای از زیر بازوهای او انداختم و دو شبه تیره را مشاهده کردم که خودشان را از تاریکی انتهای کوچه جدا کردند و به ما نزدیک شدند! ادوارد با لحن ارام و خوشایندی گفت: سلام اقایون محترم! فکر نمی کنم امروز به خدمات شما احتیاج داشته باشیم. با این حال خیلی خیلی ممنون می شم اگه از طرف من از ارباب های خودتون تشکر کنین. صدای نرمی با لحن تردید امیزی زمزمه کرد: بهتر نیست این گفتگو رو جای مناسب تری انجام بدیم؟ ادوارد با لحنی که کمی جدی تر شده بود گفت: فکر نمی کنم ضرورتی داشته باشه. فلیکس! من از دستوراتی که به تو داده شده با خبر هستم. من هیچ قانونی رو نقض نکرده ام. سایه ی دیگر با لحن ارامش بخشی گفت: فلیکس فقط قصد داشت که نزدیکی افتاب رو به تو یاداوری کنه. هردوی انها خودشان را درون شنل های خاکستری تیره پنهان کرده بودند. بلندی شنل ها تا روی زمین می رسید و باد لبه های انها را تکان می داد. سایه ی دوم ادامه داد: بیاین جای پوشیده تری رو پیدا کنیم. ادوارد با لحن خشکی گفت: من درست پشت سر شما هستم. بعد سرش را کمی به طرف من چرخاند و گفت: بلا تو چرا نمی ری از تماشای جشن لذت ببری؟ سایه ی اول در حالی که سعی داشت لحن موذیانه ای داشته باشد زمزمه کرد: نه دختره رو بیار. ادوارد گفت: فکر نمی کنم لزومی داشته باشه. تظاهر به مدنیت و فرهیختگی از میان رفت. صدای ادوارد سرد و بی تفاوت بود. وضعیت بدنش کمی تغییر کرده بود و می دانستم که در حال اماده شدن برای نبرد بود. زیرلب گفتم:نه. او طوری که فقط من صدایش را بشنوم زمزمه کر: هیس. سایه ی دوم کمی معقول تر به نظر می رسید هشدار داد: فلیکس. او به طرف ادوارد برگشت و گفت: اینجا نه. ارو فقط می خواد دوباره با تو حرف بزنه حتی اگه تو تصمیم گرفته باشی که دست دوستی مارو پس بزنی. ادوارد با لحن موافقی گفت: بسیار خوب. اما این دختر باید بره. سایه ی مودب با لحن تاسف امیزی گفت: متاسفم که چنین چیزی امکان نداره. ما فقط از دستورات اطاعت می کنیم. -دیمیتری در این صورت من هم متاسفم که نمی تونم دعوت جناب ارو رو بپذیرم. فلیکس غرشی کرد و گفت: خیلی عالیه! چشم های من رفته رفته به تاریکی عادت می کرد و توانستم فلیکس را که غول پیکر و بلندقامت بود و شانه های قطوری داشت ببینم. بزرگی اندام او من را به یاد امت انداخت. دیمیتری اهی کشید و گفت: ارو ناامید می شه. ادوارد جواب داد: مطمئنم که ناامیدیش زیاد طول نمی کشه. فلیکس و دیمیتری به ارامی به دهانه ی کوچه نزدیک شدند و کمی از هم فاصله گرفتند تا بتوانند از دو طرف به ادوارد نزدیک شوند. انها قصد داشتند او را هرچه بیشتر به داخل کوچه برانند تا کمتر جلب توجه شود. هیچ نور منعکس ده ای به پوست انها نمی رسید انها کاملا در پناه شنل های خود بودند. ادوارد ذره ای از جایش تکان نخورد . او به خاطر محافظت از من خودش را سپر بلا کرده بود. ناگهان سر ادوارد با حرکت تندی به طرف تاریکی کوچه ی پر پیچ و خم چرخید. دیمیتری و فلیکس هم همان حرکت را کردند شاید در واکنش به صدا و حرکتی که حواس من قادر به درک ان نبود. صدای خوش اهنگی به گوش رسید: بیاین رفتار خوبی داشته باشیم قبوله ؟ به هر حال چند تا خانم اینجا حضور دارن. این صدای الیس بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#216
Posted: 18 Aug 2012 15:51
الیس با حرکت نرمی در کنار ادوارد قرار گرفت. وضعیت ایستادن او عادی بود. هیچ نشانه ای از نگرانی در وجود او حس نمی شد. او بسیار ریز نقش و شکننده به نظر می امد. بازوهای کوچکش که به بازوهای کودکی شبیه بود در کنارش تاب می خوردند.
اما دیمیتری و فلیکس هر دو صاف ایستادند و فقط شنل هایشان در باد ملایمی که از میان کوچه می گذشت به ارامی تکان می خورد. فلیکس قیافه ی گرفته ای داشت. ظاهرا انها از حضور ناگهانی الیس در انجا خوشحال نبودند. الیس به انها یاداوری کرد: ما تنها نیستیم. دیمیتری از بالای شانه اش نگاه کرد. در چند متری وسط میدان خانواده ی کوچکی با دخترهایشان- که لباس های قرمز رنگی به تن داشتند- به ما خیره شده بودند. مادر خانواده با نگرانی در حال صحبت کردن با شوهرش بود و در همان حال چشمهایش را به ما پنج نفر دوخته بود. وقتی نگاه دیمیتری با نگاه زن تلاقی کرد او نگاهش را دزدید. مرد چند قدمی به مرکز میدان نزدیک تر شد و با دست به روی شانه ی یکی از مردهایی که کت های بلیزری قرمز به تن داشتند زد. دیمیتری سرش را تکان داد و گفت: خواهش می کنم ادوارد بیا عاقل باشیم. ادوارد گفت: باشه و حالا بی سر و صدا از اینجا می دیم و البته کسی سعی نمی کنه عاقل تر باشه و زرنگی کنه! دیمیتری اهی از روی ناامیدی کشید و گفت: حداقل بذار در این مورد خصوصی تر صحبت کنیم. حالا شش مرد قرمز پوش هم به اعضای خانواده ای که با نگرانی مشغول تماشای ما بودند اضافه شده بودند. من کاملا متوجه موضع دفاعی ادوارد در مقابل خودم بودم. - بدون شک همین حالت او بود که باعث نگرانی اعضای ان خانواده و مردان قرمز پوش شده بود. می خواستم با فریاد به انها بگویم که از انجا فرار کنند. اما ناگهان صدای برخورد دندان های ادوارد بهم و کلمه ای را که از میان انها بیرون امد شنیدم: نه. فلیکس لبخند زد. کسی فریاد زد: دیگه کافیه. صدای او بلند و جیغ مانند بود و از پشت سر ما به گوش می رسید. من نگاه دزدانه ای از زیر بازوی دیگر ادوارد انداختم و شبح تیره و کوچکی را دیدم که به ما نزدیک می شد. از تکان های لبه های لباسش فهمیدم که او نیز یکی دیگر از انهاست. اما چه کسی بود؟ ابتدا فکر کردم که پسر کم سن و سالی است . تازه وارد قامتی به اندازه ی الیس داشت و موی بلند و قهوه ای روشنش کوتاه اصلاح شده بود. پیکری که در زیر شنل دیده می شد لاغر و دوجنسیتی به نظر می امد. شنل او تیره تر و کمابیش سیاه رنگ بود. اما چهره ی او زیباتر از ان بود که چهره ی یک پسر باشد. چشم های درشت و لب های پُر ان چهره حتی با در نظر گرفتن عنبیه های سرخ مایل به تیره اش ممکن بود تصویر فرشته ای را که به وسیله ی باتیچلی نقاشی شده بود شبیه به یک ناودان کله اژدری بکند. او یک دختر بود و چنان ریز جثه می نمود که واکنش ان دو مرد شنل پوش در برابر او مرا به حیرت انداخت. فلیکس و دیمیتری بی درنگ ارام گرفتند و از موضع تهاجمی خارج شدند تا بار دیگر خودشان را با سایه های دیوار های پیش امده بپوشانند. ادوارد هم بازوهایش را پایین انداخت و از موضع دفاعی اش خارج شد- اما با حالتی حاکی از تسلیم! بعد اهی از روی درماندگی کشید و گفت: جین! گویی ادوارد او را می شناخت. الیس با چهره ای منفعل بازوهایش را روی سینه در هم فرو برد. جین دوباره به حرف امد: دنبال من بیاین. صدای بچگانه ی او لحن یکنواختی داشت. او پشتش را به ما کرد و بی سر و صدا به میان تاریکی خزید. فلیکس پوزخندی زد و به ما اشاره کرد که راه بیفتیم. الیس بی درنگ به دنبال جین کوچولو رفت ادوارد بازویش را دور من پیچید و ما هم در کنار الیس به راه افتادیم. کمی پایین تر کوچه همچنان که باریک می شد اندکی هم به طرف پایین شیب پیدا می کرد. من با پرسش ای داغی که در نگاهم موج می زد به ادوارد نگاه کردم اما او فقط سرش را تکان داد. اگرچه نمی توانستم صدای کسانی را که پشت سرما بودند بشنوم تردیدی از حضور انها در انجا نداشتم. همچنان که پیش می رفتیم ادوارد بالحن بی تفاوتی گفت: خوب الیس! فکر می کنم نباید از دیدن تو در اینجا تعجب بکنم. الیس با همان لحن ادوارد جواب داد: اشتباه من بود. خودم هم باید جبران می کردم. ادوارد با لحن مودبانه ای که حاکی از بی علاقگی اش بود پرسید: چه اتفاقی افتاد؟ به نظرم رسید که این لحن ادوارد به خاطر گوش هایی بود که در پشت سر ما حرف هایمان را می شنیدند. چشم های الیس به روی من لغزیدند و دور شدند. بعد گفت: خلاصه بگم بلا از روی صخره پریده بود اما اون قصد نداشته که خودشو بکشه . بلا این روزها زیاد دنبال ورزش ها و کارهای خطرناک می ره. سرخ شدم و نگاهم را به پیش رویم دوختم چشم هایم به دنبال سایه ای می گشتند که دیگر نمی توانستم ان را ببینم. می توانستم تصور کنم که ادوارد حالا چه چیزهایی را در افکار الیس می دید: صحنه های مربوط به قرار گرفتن در استانه ی خفگی در اب، خون اشام هایی که مغرورانه راه می رفتند، دوست های گرگینه ی من... ادوارد با ترشرویی گفت: هوم. لحن بی تفاوت صدایش دیگر محو شده بود.حالا به پیچ ملایمی در کوچه رسیده بودیم و شیب اندک ان هنوز ادامه داشت برای همین انتها بن بست کوچه را نمی دیدم تا اینکه به دیوار اجری و بی پنجره ای رسیدیم. اثری از دختر ریزنقشی که جین نام داشت دیده نمی شد. الیس تردید نکرد و بی انکه از سرعتش بکاهد با گام های بلندی به طرف دیوار رفت و بعد با حرکت بسیار نرمی از گودالی که در کف کوچه بود پایین لغزید. گودال شبیه به یک دهانه ی فاضلاب بود و تا پایین ترین نقطه ی اسفالت ادامه داشت. تا موقعی که الیس ناپدید شد من متوجه ان نشده بودم اما حالا نیمی از درپوش اهنی گودال کنار رفته بود. گودال کوچک و تاریک بود. من تردید داشتم. ادوارد با صدای اهسته ای گفت: مشکلی نیست بلا. الیس تورو می گیره. نگاه تردید امیزی به حفره انداختم. می دانستم که اگر دیمیتری و فلیکس با قیافه های عبوسشان ساکت پشت سر ما منتظر نبودند ادوارد پیش از من وارد گودال شده بود. روی زمین نشستم و پاهایم را وارد شکاف باریک گودال کردم. با صدای لرزانی زمزمه کردم: الیس؟ او با لحن اطمینان بخشی گفت: من همین جا هستم بلا. اما صدای او از چنان عمق زیادی به گوش می رسید که نمی توانست چندان باعث دلگرمی ام شود. ادوارد مچ دست هایم را گرفت- دست های او مثل شسنگ ها در سرمای زمستان بودند- و مرا به درون تاریکی پایین فرستاد. بعد پرسید: حاضری؟ الیس صدا زد: بندازش پایین! چشم هایم را به روی تاریکی بشستم. از وحشت پلک هایم را محکم روی هم فشردم و دهانم را بسته نگه داشتم تا جیغ نکشم. ادوارد مرا به درون تاریکی رها کرد. سقوط ساکت من زیاد طول نکشید. برای مدتی کمتر از یک ثانیه هوا از روی صورتم عبور کرد و بعد در حالی که نفسم را بیرن می فرستادم بازوهای منتظر الیس من را گرفتند. چیزی نمانده بود که پوستم خراشیده شود بازوهای او سخت بودند. او مرا روی پاهایم زمین گذاشت. ته گودال نیمه تاریک بود. نوری که از بالای گودال به پایین می رسید روشنایی اندکی را ایجاد کرده بود که از روی سنگ های خیس زیر پاهایم منعکس می شد. روشنایی برای لحظه ای از بین رفت و بعد ادوارد را به شکل شعاع نوری کم رنگ و سفیدی در کنار خود دیدم. او بازویش را روی شانه ام گذاشت و مرا نزدیک به خودش نگه داشت و بعد اهسته مرا به طرف جلو پیش برد. هردو بازویم را دور کمر سرد او حلقه کردم و تلوتلوخوران روی سطح سنگی ناصاف پیش رفتم. صدای دینگ دانگ دریچه ی اهنی که روی دهانه ی مجرای فاضلاب کشیده می شد همچون زنگی بود که بر سرنوشت مختوم ما دلالت داشته باشد! نور کم رنگی که از بیرون به داخل گودال می تابید به سرعت در تاریکی محو شده بود. صدای پاهای لرزان من در فضای تاریک طنین انداز بود به نظر می رسید مسیر ما جای عریضی باشد اما البته در این مورد مطمئن نبودم. صدایی به جز تپش دیوانه وار قلبم و کشیده شدن پاهایم روی زمین خیس نمی شنیدم. فقط یک بار صدای اهی حاکی از بی قراری کسی را از پشت سر شنیدم. ادوارد محکم مرا گرفته بود. او دست ازادش را از روی بدنش عبور داد تا صورت مرا لمس کند. انگشت شست نرم او به صورتم خورد. گهگاهی صورت او را حس می کردم که به موهای من می چسبید. ناگهان متوجه شدم که ممکن بود این اخرین حضور ما در کنار هم باشد. حالا احساس می کردم که او مرا دوست دارد و همین برای ارامش دادن به من در میان وحشت ناشی از پیش رفتن در میان ان تونل زیر زمینی و خاطر هراس تعقیب شدن به وسیله ی خون اشام هایی که همچون سایه به دنبال ما می امدند کافی بود. شاید هم او فقط دچار عذاب وجدان شده بود- همان عذاب وجدانی که او را برای کشته شدن به اینجا کشانده بود چون او گمان کرده بود کوتاهی و قصور او باعث شده است که من خودم را بکشم. لب های او در سکوت پیشانی ام را لمس کردند و من اهمیتی به انگیزه ی او نمی دادم. حداقل پیش از مرگم می توانستم مدتی در کنار او باشم. همین مدت کوتاه برای من ارزشی بیش از یک عمر داشت. دلم می خواست از او بپرسم که دقیقا چ اتفقی قرار بود بیفتد. ناامیدانه می خواستم بدانم که قرار بود چگونه بمیرم- گویی دانستن این موضوع از قبل وضع را بهتر می کرد! اما حرفی نزدم و چون در محاصره بودیم حتی زمزمه هم نکردم. انها می توانستند هر چیزی را بشنوند- صدای هر نفس من... و نیز هر تپش قلبم را. زمین زیر پاهای ما شیب بیشتری به طرف پایین پیدا کرده بود و ما را هرچه بیشتر به طرف پایین پیش می برد و این وضع مرا دچار وحشت از فضای بسته کرده بود. فقط دست ارامش دهنده ی ادوارد بر روی صورتم بود که مانع می شد با صدای بلند جیغ نکشم. و بعد... نمی توانستم بگویم که نور از چه طرفی می تابید اما می دانستم که تاریکی مطلق رفته رفته جای خود را به فضای خاکستری تیره ای می داد. ما در تونل کم ارتفاعی با سقف هلالی بودیم. رطوبتی به رنگ ابنوس در امتداد خطوطی طولانی از میان سنگک های خاکستری سقف و دیوارهای تونل به بیرون تراوش می کرد و به رگه های جوهر مانند یا خون سیاهی شبیه بود که جاری شده باشد. من می لرزیدم و منشا ان را ترس می دانستم. اما هنگامی که دندانهایم به هم خوردند متوجه شدم که سردم است. لباسهایم هنوز خیس بودند و دمای فضای تونل های زیرزمینی شهر بسیار پایین بود... درست مثل سرمای پوست ادوارد. او همزمان با من متوجه سرما شد و مرا کمی از خودش دور کرد تا حداقل از سرمای بدن او فاصله داشته باشم اما هنوز دستم را نگه داشته بود. با لکنت گفتم:نَ... نَ... نه. و بازوهایم را دور کمر او حلقه کردم. حتی اگر یخ هم می زدم برایم اهمیتی نداشت. چه کسی می توانست بگوید که چقدر از مسیر پیش رویمان باقی مانده بود؟ او دست سردش را روی بازوی من کشید تا شاید با ایجاد اصطکاک مرا گرم کند. ما با شتاب در میان تونل پیش می رفتیم... شاید هم من این طور گمان می کردم. کندی حرکت من کسی را در پشت سرم عصبانی کرده بود- حدس می زدم فلیکس باشد- و گهگاهی صدای اه کشیدن او را می شنیدم. در انتهای تونل شبکه ی اهنی دیگری وجود داشت که همچون دیواری عمودی راه عبور را بسته بود- میله های اهنی شبکه زنگ زده بودند اما قطر انها به اندازه ی بازوی من بود. در میان شبکه ی اهنی در کوچکی که از میله های باریک تر و درهم پیچیده تر ساخته شده بود دیده می شد. ادوارد سرش را خم کرد و از میان در گذشت و قدم بر روی کف اتاق سنگی بزرگ تر و روشن تری گذاشت. در اهنی با صدای دینگ دانگ محکمی بسته شد و صدای تلق تولوق چرخش کلیدی در قفل ان به گوش رسید. من وحشت زده تر از ان بودم که به پشت سرم نگاه کنم. در طرف دیگر اتاق دراز در چوبی کم ارتفاع و سنگینی وجود داشت که بسیار قطور بود- در چوبی باز بود و می توانستم زخامت ان را ببینم.
از میان در چوبی گذشتیم و من با حیرت نگاه سریعی به اطراف انداختم. بی اختیار احساس ارامش کردم. ادوارد در کنار من نگران به نظر می رسید و عضلات چانه اش منقبض شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#217
Posted: 18 Aug 2012 15:52
فصل 21
حکم
ما در راهروی معمولی و پرنوری بودیم. دیوارها به رنگ سفیدِ چرک بودند و رنگ کف پوش خاکستری صنعتی بود. لامپهای مهتابی مستطیل شکل معمولی با فاصله های منظم روب سقف نصب شده بودند. اینجا گرم تر بود و من از این بابت خوشحال بودم. بعد از گذشتن از تاریکی تونل سنگی و هولناک فاضلاب این راهرو بسیار مساعد و خوشایند به نظر می رسید.
به نظر نمی رسید که ادوارد با نظر من در مورد ان راهرو موافق باشد! او نگاه اسرار امیزش را به انتهای راهروی دراز دوخته بود و به پیکر سیاه و پارچه پیچ کوچکی که کنار اسانسوری ایستاده بود نگاه می کرد.
ادوارد مرا به دنبال خودش کشید و الیس نیز در طرف دیگرم راه می رفت. صدای غژغژ بسته شدن در چوبی سنگین از پشت سر ما به گوش رسید و بعد صدای تالاپ چفت در که انداخته می شد شنیده شد.
جین کنار اسانسور منتظر بود. او با یک دست درهای اسانسور را برای ما باز نگه داشته بود. چهره اش بی تفاوت به نظر می رسید.
وقتی داخل اسانسور شدیم سه خون اشامی که وابسته به ولتوری بودند اسوده تر به نظر رسیدند. انها جلوی شنل هایشان را باز کردند و کلاه هایشان را روی شانه هایشان انداختند. فلیکس و دیمیتری رنگ چهره ای شبیه به سبز زیتونی داشتند که در ترکیب با رنگ پریدگی گچ مانند انها عجیب به نظر می رسید. موی سیاه فلیکس بسیار کوتاه بود اما موهای مجعد و بلند دیمیتری روی شانه هایش ریخته بود. کناره ی قرنیه های چشم هایشان سرخ رنگ بود و به سمت وسط به تیرگی می گرایید و در اطراف مردمک سیاه می شد. در زیر شنل ها لباس های انها مدرن رنگ پریده و معمولی بودند. من در گوشه ای از اسانسور خودم را جمع کردم و به ادوارد تکیه دادم. دست او هنوز کنار بازوی من بود. او حتی برای یک لحظه هم چشم از جین برنداشته بود. اسانسور به طرف بالا حرکت کرد.
اسانسور سواری زیاد طول نکشید ما وارد جایی شدیم که بخش پذیرش یک دفتر شیک و اعیانی بود. دیوارها با چوب شبکه بندی شده بودند و کف پوش ضخیمی به رنگ سبز سیر زمین را پوشانده بود. پنجره ای وجود نداشت اما به جای انها تابلوهای نقاشی شده ی بسیار روشنی از حومه ی توسکان را همه جا اویخته بودند. صندلی های راحتی چرمی با رنگ روشن به صورت چندتایی و به شکل راحتی چیده شده بودند و روی میزهای براق و درخشنده گلدان های کریستالی که پر از دسته گل هایی با رنگ های درخشان و متنوع بودند به چشم می خورد. بوی گل ها مرا به یاد مراسم تشییع جنازه می انداخت!
در وسط اتاق پیشخوان بلند و براقی از جنس چوب ماهون وجود داشت. من با حیرت به زنی که پشت ان ایستاده بود خیره شده بودم.
او بلندبالا بود و پوستی به رنگ تیره و چشم هایی سبز داشت. ممکن بود در جای دیگری بسیار زیبا جلوه کند اما نه در اینجا! چون او درست به اندازه ی من شبیه به یک انسان بود. نمی توانستم بفهمم که ان زن در اینجا چه می کرد- انسانی که با خون اشام ها احاطه شده بود اما در ارامش مطلق به سر می برد!
او به عنوان خوشامدگویی لبخند مودبانه ای زد و گفت: عصربخیر جین.
با دیدن همراهان جین هیچ نشانه ای از تعجب در صورت او ظاهر نشده بود. نه با دیدن ادوارد که سینه ی برهنه اش در زیر چراغ های سفید درخشش اندکی داشت و نه من که ظاهری اشفته داشتم و در مقایسه با ادوارد چندش اور به نظر می امدم.
جین سری تکان داد و گفت: جیانا.
بعد راهش را به طرف ردیفی از درهای دوقلو در انتهای اتاق ادامه داد و ما هم به دنبال او رفتیم.
وقتی که فلیکس از کنار میز تحریر می گذشت به جیانا لبخند زد و او هم زیرلب خندید.
در ان سوی درهای چوبی نوع متفاوتی از پذیرش وجود داشت. پسر رنگ پریده ای که لباس رسمی به رنگ خاکستری روشن با ته رنگ ابی به تن داشت و ممکن بود دوقلوی جین باشد به طرف ما امد. موهای پسر تیره تر و لب هایش نازک تر از لب های جین بودند اما درست به همان اندازه دوست داشتنی بود. او جلو امد تا از ما استقبال کند. لبخندی زد و درحالی که دستش را دراز کرده بود گفت: جین.
جین گفت:اَلک.
و او را در اغوش گرفت. انها هر دو طرف صورت همدیگر را بوسیدند. بعد پسر به ما نگاه کرد و گفت: اونها تورو به خاطر یه نفر بیرون می کنن و تو با دو نفر ... و نصفی برمی گردی.
و در همان حال نگاهی به من انداخت و ادامه داد: چه جالب.جین خندید- صدای خنده اش با شادی پر جوش و خروشی امیخته بود و به غان و غون کردن طفلی شباهت داشت.
الک به ادوارد سلام کرد و گفت: ادوارد باز هم خوش اومدی. به نظر می اد که حالت بهتر شده باشه.
ادوارد با لحن بی تفاوتی گفت: یه کمی.
به چهره ی گرفته ی ادوارد نگاه کردم تا ان زمان چهره ی او را تا به ان حد تیره ندیده بودم.
الک قهقهه ای زد و مرا که به پهلوی ادوارد چسبیده بودم برانداز کرد. بعد با لحن تردید امیزی پرسید: این دختر علت همه ی این دردسرهاست؟
ادوارد فقط لبخند زد و حالت تحقیر امیزی در چهره اش پدیدار شد و بعد دیگر تکان نخورد.
فلیکس از پشت سر با لحنی خودمانی صدا زد: دیبس.
ادوارد برگشت صدای غرش خفیفی از عمق سینه اش به گوش رسید. فلیکس لبخند زد و دستش را بلند کرد کف دستش رو به بالا بود دوبار انگشتهایش را باز و بسته کرد و به این ترتیب ادوارد را به سوی خودش فراخواند.
الیس بازوی ادوارد را لمس کرد و به او هشدار داد: صبر داشته باش.
انها نگاهی طولانی رد و بدل کردند و من ارزو کردم که ای کاش می دانستم الیس چه پیغامی به ادوارد داده بود. استنباط من این بود که پیام الیس به خودداری ادوارد از حمله به فلیکس مربوط می شد چون ادوارد نفس عمیقی کشید و به طرف الک یرگشت.
الک گفت: ارو از اینکه دوباره تورو ببینه خیلی خوشحال می شه.
این را طوری گفت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
جین پیشنهاد کرد: بیا اونو منتظر نگه نداریم.
ادوارد سرش را تکان دد.
الک و جین دست در دست یکدیگر پیشاپیش به طرف راهروی عریض و پر زرق و برق دیگری پیش رفتند- ایا انجا پایان کار ما بود؟
انها توجهی به درهای انتهایی راهرو نکردند- درهایی که تماما طلاکاری شده بودند- بلکه در وسط راهرو ایستادند و بخشی از شبکه بندی دیوار را به کنار لغزاندند تا در چوبی ساده ای پدیدار شود. در چوبی قفل نبود. الک ان را گشود و نگه داشت تا جین عبور کند.
چیزی نمانده بود ناله کنم که ناگهان ادوارد مرا به ان سوی در چوبی کشید.
دوباره با همان سنگ باستانی مربع شکل و همان مجراهای فاضلاب رو به رو شدیم. و باز هم انجا تاریک و سرد بود.
اتاق پیش تالار دیوارها و سقف سنگی داشت اما بزرگ نبود و به سرعت به درون اتاق غار مانند و روشن تری باز می شد که شکل کاملا گردی داشت و به برج بزرگ قلعه ای شبیه بود... که احتمالا به طور دقیق همان کاربرد را داشت.دو طبقه بالاتر شکاف های پنجره ی درازی پرتوهای مستطیلی شکلی از نور درخشان افتاب را به روی کف سنگی اتاق می تاباندند. هیچ نوع نور مصنوعی در انجا وجود نداشت. تنها مبلمان موجود در اتاق عبارت بود از هفت صندلی چوبی بسیار بزرگ که شبیه تخت های سلطنتی بودند. صندلی ها به فاصله های نامنظمی از یکدیگر در نزدیکی دیوارهای سنگی انحنادار قرار داشتند. درست در مرکز دایره ی اتاق در فرو رفتگی کم عمقی دهانه ی فاضلاب دیگری وجود داشت. در این فکر بودم که شاید انها از این دهانه به عنوان یک خروجی اضطراری استفاده می کردند درست مثل گودال خیابان.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#218
Posted: 18 Aug 2012 15:53
اتاق خالی نبود.چند نفر دور هم جمع شده بودند و به نظر می رسید که سرگرم گفتگوی دوستانه ای باشند. همهمه ی صداهای اهسته و ملایم زمزمه ی نرمی را در هوای اتاق پراکنده بود. همچنان که نگاه می کردم دو زن رنگ پریده را در لباسهای تابستانی دیدم که زیر لکه ای از نور خورشید ایستاده بودند و پوست هایشان مثل منشور نور خورشید را به صورت پرتوهایی شبیه به رنگین کمان تجزیه کرده و روی دیوارهایی از جنس سی یِنا بازمی تاباندند. وقتی ما وارد اتاق شدیم همه ی ان چهره های زیبا به طرف ما برگشتند . بیشتر ان موجودات فناناپذیر پیراهن ها و شلوارهای عادی به تن داشتند- لباس هایی که در خیابان های شهر اصلا جلب توجه نمی کردند. اما مردی که ابتدا صحبت کرد ردای بلندی پوشیده بود. ردای او به سیاهی قیر بود و روی زمین کشیده می شد . من برای لحظه ای موی سیاه براق و کلاه او را با شنل اشتباه گرفتم. او با شادی اشکاری گفت: جین عزیزم تو برگشتی؟ صدای او همچون آه ملایمی بود. او به طرف ما امد و حرکت او با چنان نرمی و لطافت رویا گونه ای انجام شد که من خیره ماندم. دهانم هم باز مانده بود. حتی الیس را که حرکتش شبیه به حرکتی از رقصی زیبا بود نمی شد با این مرد مقایسه کرد. وقتی او به ما نزدیک تر شد و من توانستم چهره اش را ببینم بر حیرتم افزوده شد. چهره ی او شبیه به چهره های اطرافش که جذابیتی غیر عادی داشتند نبود. ( او به تنهایی به ما نزدیک نشده بود همه ی افراد گروه دور او جمع شده بودند بعضی از انها دنبال او می امدند و بعضی دیگر با حالت هشیارانه ای شبیه به محافظان شخصی پیشاپیش او به ما نزدیک شده بودند.) نمی توانستم بگویم که چهره اش زیبا بود یا نه. فکر می کنم اجزای ان چهره بی نقص بودند. اما تفاوت او با خون اشام های اطرافش به اندازه ی تفاوت انها با من بود. پوست او سفید و شفاف بود مثل پوست پیاز و به همان نازکی به نظر می امد. این چهره تضاد حیرت انگیزی با موهای سیاهی داشت که ان را دربر گرفته بود. من تمایل عجیب و حیرت انگیزی برای لمس کردن گونه ی او داشتم تا ببینم که ایا نرم تر از گونه ی ادوارد یا الیس است یا نه. شاید هم پوست او مثل گچ پودر مانندی بود. چشم های او قرمز بودند درست مثل چشم های اطرافیانش اما این رنگ قرمز با سفیدی شیره مانندی امیخته بود نمی دانستم که ایا این حالت سفیدی بر قوه ی بینایی ا اثر داشت یا نه. او به سوی جین خرامید و صورت او را بین دست های کاغذمانندش گرفت لب های گوشت الود او را به نرمی بوسید و بعد قدمی به سمت عقب برداشت. جین با لبخندی گفت: بله سرورم. حالت چهره ی جین او را شبیه به بچه ی فرشته سانی کرده بود. او ادامه داد: من اونو زنده برگردوندم همونطور که شما می خواستین. او هم لبخند زد و گفت: اه جین تو بسیار باعث ارامش منی. چشم های مه الود او به طرف ما برگشت و لبخندش پر رنگ تر و خلصه اور تر شد. بعد باشادمانی و در حالی که دست های نازکش را بهم می زد گفت: به اضافه ی الیس و بلا. چه غافلگیری خوشایندی! فوق العاده اس! وقتی او نام های ما را با ان حالت خودمانی ادا کرد با حیرت به او خیره شدم گویی ما دوستان قدیمی او بودیم که برای دیداری ناگهانی به اینجا سر زده بودیم. او رو به محافظان غول پیکر ما کرد و گفت: یه لطفی بکن و مهمون هامون رو به برادرای من معرفی کن. مطمئنم که اونها مایل نیستن این فرصت رو از دست بدن. 0بله سرورم. فلیکس سری تکان داد و از همان راهی که امده بودیم برگشت و ناپدید شد. -می دونی ادوارد؟ خون اشام عجیب به طرف ادوارد برگشت و به او لبخند زد مثل پدربزرگ مهربان اما سرزنش کننده ای به نظر می رسید. او ادامه داد: بهت چی گفتم؟ خوشحال نیستی چیزی رو که دیروز از من می خواستی قبول نکردم؟ ادوارد حلقه ی بازویش را دور کمر من تنگ تر کرد وئ گفت: بله ارو خوشحال هستم. ارو اهی کشید و گفت: من عاشق پایان خوش هستم. اما بیشتر پایان ها خوش نیستن! حالا می خوام همه ی ماجرا رو بدونم. چطور این اتفاق افتاد؟ الیس؟ او به طرف الیس برگشت و نگاه چشم های مه الود و کنجکاوش را به او دوخت و گفت: به نظر می رسید که برادرت تورو مصون از خطا می دونست اما انگار اشتباهی پیش اومده. الیس لبخند خیره کننده ای زد و گفت: من اصلا مصون از اشتباه نیستم. او کاملا اسوده به نظر می امد به جز اینکه دست هایش گرد شده و به مشت های کوچک و سفتی تبدیل شده بودند. الیس ادامه داد: همونطور که امروز می بینی من همون قدر که مشکلات رو حل می کنم ممکنه مشکل افرین بشم. ارو با لحن سرزنش امیزی گفت: تو خیلی متاضع هستی. من بعضی از دلاوری های حیرت انگیزتر تورو دیده ام اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت چیزی مثل این استعداد خاص تورو مشاهده نکرده ام. شگفت انگیزه! الیس نگاه تندی به ادوارد انداخت که از دید ارو دور نماند. او گفت: ببخشید ما هنوز به خوبی بهم معرفی نشده ایم درسته؟ درست مثل اینه که من شما رو خوب بشناسم و در عین حال مایل باشم خودم رو بیشتر معرفی کنم برادر تو دیروز مارو به نحو خاصی معرفی کرد. می بینی من هم کمی از استعداد برادر تورو دارم با این تفاوت که من تاحدی محدودیت دارم و اون نداره. ارو سرش را تکان داد لحن او حسادت امیز بود. ادوارد با لحن خشکی اضافه کرد: و در ضمن به مراتب از من نیرومندتری. او نگاهی به الیس انداخت و به سرعت توضیح داد: ارو برای شنیدن افکار تو به تماس جسمانی احتیاج داره اما به مراتب بیشتر از من می شنوه. همون طور که می دونی من فقط قادر هستم افکاری رو که در همون لحظه از ذهن تو می گذرن بشنوم. ارو می تونه همه ی فکرهایی رو که از گذشته تا اون لحظه به ذهن تو خطور کرده بشنوه! الیس ابروهای ظریفش را بالا برد و ادوارد سرش را خم کرد. ارو ادامه داد: این نوع توانایی می تونه خیلی ارامش بخش باشه. ارو از روی شانه های ما نگاه کرد. همه ی سرهای دیگر در همان جهت چرخیدند از جمله جین الک و دیمیتری که بدون حرکت در کنار ما ایستاده بود. سرعت برگشتن من به ان طرف از همه کمتر بود. فلیکس برگشته بود و پشت سر او دو مرد که ردای سیاهی به تن داشتند می خرامیدند. هردوی انها شباهت زیادی با ارو داشتند حتی یکی از انها همان موی سیاه نرم را داشت. دیگری موهایی به سفیدی برف داشت که به سایه ی سفید چهره اش طعنه می زد و روی شانه هایش ریخته بود. صورتهایشان بسیار شبیه به هم بودند و پوستی به نازکی کاغذ داشتند. ارو زمزمه کرد: مارکوس، کایوس ببینین! بعد از اون همه ماجرا بلا زنده اس الیس هم اینجا در کنار اونه! فوق العاده نیست؟ به نظر می امد که کلمه ی فوق العاده انتخاب اولب هیچ یک از ان دو نفر باشد. مرد مو سیاه کاملا بی حوصله به نظر می رسید گویی او هزاران سال بود که ذوق کردن ارو را دیده و به ان عادت کرده بود! چهره ی مرد دیگر نیز در زیر موهای سفیدبرفی اش دمغ به نظر می رسید. اما بی علاقگی انها سرخوشی ارو را از بین نبرده بود. ارو با صدای نرمی که بی شباهت به اواز نبود گفت: بیاین قصه رو بشنویم. خون اشام کهنسال سپید موی به سمت عقب برگشت و به طرف یکی از تختهای چوبی خرامید. دیگری کنار ارو مکثی کرد و بعد دستش را دراز کرد. ابتدا تصور کردم که او می خواهد دست ارو را بگیرد اما او فقط کف دست او را به ارامی لمس کرد و بعد دستش را پایین انداخت. ارو یکی از ابروهای تیره اش را بالا برد و من در حیرت بودم که چگونه این حرکت او باعث مچاله شدن پوست کاغذ مانند صورتش نشده بود! ادوارد صدایی حاکی از ناخشنودی در اورد و الیس با کنجکاوی به او نگاه کرد. ارو گفت: متشکرم مارکوس خیلی جالبه. یک لحظه طول کشیده بود تا متوجه نکته ای بشوم. مارکوس با لمس کف دست ارو افکار خودش را به او منتقل کرده بود! مارکوس به نظر علاقه من نمی امد. او نیز به نرمی از ارو فاصله گرفت و به خون اشام کهنسال که نزدیک دیوار نشسته بود و لابد کایوس بود ملحق شد. دو خون اشام دیگر که در انجا حضور داشتند و به نظر می رسید محافظان او باشند دنبال مارکوس رفتند. همان طور که حدس زده بودم. می توانستم دو زنی را که لباس تابستانی بی استین پوشیده بودند ببینم که به کنار کایوس رفته و انجا ایستاده بودند. فکر اینکه هر خون اشامی به محافظ احتیاج داشت کمی برای من خنده اور بود اما شاید ان خون اشام های کهنسال همانقدر که پوست های نازکشان نشان می داد ضعیف و شکننده بودند. ارو در حالی که سرش را تکان می داد گفت: حیرت اوره. کاملا حیرت اوره. حالت ناامیدانه ای در چهره ی الیس نقش بسته بود. ادوارد به طرف او برگشت و دوباره با صدای اهسته اما سریعی توضیح داد: مارکوس ارتباط ها رو می بینه. اون از شدت وابستگی ما بهم حیرت کرده. ارو لبخند زد و با خودش تکرار کرد: چه ارامش بخش. بعد به ما گفت: به شما اطمینان می دم مارکوس کسی نیست که به این اسونی بشه اونو حیرت زده کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#219
Posted: 18 Aug 2012 15:54
نگاهی به چهره ی بی حالت مارکوس انداختم و حرف ارو را باور کردم!
ارو گفت: اما حتی حالا هم درک این ماجرا خیلی مشکله... او به فکر فرو رفت و در همان حال به بازوی ادوارد که دور من حلقه شده بود خیره ماند. حدس زدن مسیر افکار پیچیده ی ارو برای من کار بسیار دشواری بود. سعی کردم حدس بزنم. ارو از ادوارد پرسید: چطور می تونی تا این حد به این دختر نزدیک بشی؟ ادوارد با لحن ارامی جواب داد: کار اسونی نیست. -با این حال تلاش بیهوه ایه! خیلی بیهوده! ادوارد با لحن خشکی خندید و گفت: به نظر من با ارزشه. ارو خندید و گفت: اگه من از طریق خاطرات تو بوی این دختررو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که کسی به اندازه ی تو نسبت به خون کشش و حساسیت داشته باشه. من خودم هرگز چنین چیزی رو حس نکردم. بیشتر ما حاضریم برای برخورداری از چنین حساسیتی به خون تلاش کنیم و اما تو... ادوارد با چهره ای که حالت کنایه امیزی داشن جمله ی ارو را کامل کرد: اما من اونو ضایع می کنم. ارو دوباره خندید و گفت: آه چقدر دلم برای دوستم کارلایل تنگ شده! تو منو به یاد اون می اندازی- با این تفاوت که اون مثل ت تندخو نیست. -کارلایل از خیلی جهات دیگه هم به من برتری داره. -بدون شک، هیچ وقت فکر نمی کردم کسی بتونه از نظر خویشتن داری در مقابل همه چیز از کارلایل پیشی بگیره اما تو خلاف فکر منو ثابت کردی. ادوارد با بی قراری گفت: بعیده. به نظر می رسید که مقدمات حوصله ی او را یر برده بود. این حالت او بر وحشت من افزود نمی توانستم از تلاش برای تصور انچه که ادوارد انتظارش را می کشید خودداری کنم. ارو با لحن متفکرانه ای گفت: من از موفقیت های اون خوشنودم. خاطره هاسی تو در مورد کارلایل هدیه ی خوبی برای منه گرچه بیش از حد منو به حیرت می اندازه. تعجب می کنم که چطور چنین خاطره هایی منو ... خوشنود می کنن منظورم موفقیت اون در این مسیر غیرسنتی و نامتعارفیه که انتخاب کرده. انتظار داشتم که گذر زمان اونو ضعیف و فرسوده کنه. من طرح اونو برای پیدا کردن کسای دیگه ای که باهاش هم عقیده باشن مسخره کرده بودم. اما یه جورهایی از این که اشتباه کردم خوشحالم. ادوارد جواب نداد. ارو اهی کشید و گفت: اما خویشتن داری تو! نمی دونستم ممکنه کسی چنین قدرتی داشته باشه. منظورم عادتیه که تو در خودت ایجاد کردی یعنی مقاومت در برابر این جاذه ی فریبنده اون هم نه یک بار بلکه بارها و بارها- اگه خودم این قدرت تورو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم. ادوارد با چهره ای بی حالت به تحسین ارو گوش می داد و به او خیره شده بود. من این چهره ای را که زمان ان را تغییر نداده بود ان قدر خوب می شناختم که بتوانم وجود چیزی را در پشت لایه ی ظاهری ان حس کنم. تلاش می کردم تا نفس هایم را منظم نگه دارم. ارو خنده ای کرد و گفت: فقط به یاد اوردن این که این دختر چه جاذبه ای برای تو داره خود منو تشنه می کنه! ادوارد اخم کرد. ارو به او اطمینان داد: نگران نباش. من قصد صدمه زدن به اونو ندارم. اما در یک مورد خاص خیلی کنجکاوم. او با علاقه ی اشکاری به من نگاه کرد و در حالی که یک دستش را بالا اورده بود با لحن مشتاقانه ای از ادوارد پرسید: می تونم؟ ادوارد با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: از خودش بپرس. ارو با صدای بلندی گفت: البته بی ادبی من رو می رسونه! بعد او مستقیما مرا خطاب قرار داد و گفت: بلا! اینکه تو تنها استثنا برای استعداد جالب ادوارد در مورد شنیدن فکرهای دیگران هستی منو مجذوب کرده- خیلی جالبه که چنین اتفاقی ممکن شده! و چون استعداد های من و ادوارد از خیلی جهات شبیه هم هستن از خودم می پرسم ممکنه تو به من لطف کنی تا امتحانی بکنم و ببینم که تو در مورد استعداد خاص من هم یه استثنا هستی یا نه؟ چشم های من با وحشت به روی چهره ی ادوارد لغزیدند. با وجود نزاکت اشکار ارو باور نمی کردم که در این مورد حق تصمیم گیری داشته باشم. فکر اینکه به او اجازه بدهم مرا لمس کند هراس انگیز بود اما از طرفی به طور لجوجانه ای علاقه داشتم که فرصت لمس پوست عجیب او را از دست ندهم! ادوارد با حالتی اطمینان بخش سرش را تکان داد- شاید به این دلیل که او مطمئن بود ارو به من اسیبی نخواهد رساند یا شاید به خاطر این که چاره ی دیگری نداشتم! مطمئن نبودم. به طرف ارو برگشتم و دستم را اهسته بالا بردم. دستم می لرزید. او کمی به طرف من خرامید و فکر می کنم سعی داشت چهره اش حالت ارامش بخشی داشته باشد. اما اعضای کاغذ مانند چهره اش عجیب تر نااشناتر و ترسناکتر از ان بودند که به من ارامش بدهند! حالت چهره اش بسیار نافذ تر از حرف هایش بود. ارو دستش را به طرف من دراز کرد گویی می خواست با من دست بدهد. بعد پوست دستش را که به نظر بسیار نازک می امد به پوست دستم چسباند. پوست دستش سخت بود اما بیشتر از انکه شبیه به گرانیت باشد ظریف و شکننده و حتی سردتر از انچه که تصور کرده بودم به نظر می امد. چشم های غبارالود او با لبخندی به چشم های من خیره ماندند و برگرفتن نگاهم از او غیرممکن می نمود! ان چشم ها به طور عجیب امال خوشایندی مسحور کننده بودند. همچنان که به او خیره شده بودم چشم های ارو تغییر کردند. اطمینان درون انها رفته رفته تبدیل به تردید و سپس تبدیل به ناباوری شد تا اینکه او دوباره با نقاب مهربانانه ای ارامش را به چشم هایش بازگرداند. وقتی که دست مرا رها کرد و قدمی به عقب برداشت گفت: خیلی خیلی جالبه. چشم های من به طرف ادوارد برگشت و گرچه صورت او ارام بود به نظر مغرور می رسید. ارو با حالت متفکرانه ای باز هم عقب تر خرامید. برای لحظه ای ساکت ماند چشم های او بین ما سه نفر - من ادوارد و الیس- در حرکت بود. سپس ناگهان سرش را تکان داد و با خودش زمزمه کرد: اولین کسی که... نمی دونم ایا نسبت به سایر توانایی های ما هم مصونیت داره یا نه... جین عزیزم؟ جین کوچولو با خوشحالی لبخندی به ارو زد و گفت: بله سرورم؟ حالا ادوارد به راستی می غرید با صدایی که گویی سینه اش را می درید و می شکافت و بالا می امد. چشم هایش با حالتی تهدید امیز و غضبناک به ارو دوخته شده بود. اتاق از جنبش افتاده بود همه با ناباوری به او نگاه می کردند. گویی او در حال ارتکاب نوعی رفتار نادرست و خجالت اور بود. فلیکس را دیدم که با امیدواری نیشخندی زد و قدمی به طرف جلو برداشت. ارو نگاه سریعی به او انداخت و او در جایش میخکوب و نیشخندش به اخم قهرالودی تبدیل شد. بعد ارو به جین گفت: عزیزم داشتم از خودم می پرسیدم که ایا بلا نسبت به تو مصونیت داره یا نه. غرش های خشمگین ادوارد مانع از ان بود که به راحتی بتوانم صدای ارو را بشنوم. او رهایم کرد و بعد طوری جابه جا شد که مرا از دید انها پنهان کند. کایوس با همراهانش همچون شبحی به طرف ما لغزیدند تا از نزدیک تماشا کنند. جین با لبخند مسرت بخشی به طرف ما برگشت. ادوارد به طرف دخترک خیز برداشت و در همان حال الیس فریاد زد: نه ... این کارو نکن. پیش از انکه من بتوانم واکنشی نشان دهم پیش از انکه کس دیگری بتواند بین انها قرار بگیرد و قبل از انکه حتی محافظان ارو بتوانند تکان بخورند ادوارد نقش زمین شده بود. کسی به او دست نزده بود با این حال او روی کف سنگی افتاده بود و از درد شدیدی به خود می پیچید. من با وحشت به او نگاه می کردم. حالا جین فقط به او لبخند می زد. ناگهان بعضی چیزها در ذهنم با هم جفت شدند: انچه الیس درباره ی استعداد های هراس اور مخالفان خاص خانواده ی ولتوری گفته بود اینکه چرا همه رفتار محترمانه ای با جین داشتند و اینکه چرا ادوارد خودش را پیش روی او قرار داده بود تا مانع انجام همان کار نسبت به من شود. فریاد کشیدم: بسه دیگه!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#220
Posted: 18 Aug 2012 15:55
صدای من در سکوت انجا طنین انداز شد. در همان حال به طرف جلو پریدم تا خودم را بین انها قرار دهم. الیس بازوهایش را با نیروی مقاومت ناپذیری دور من حلقه کرد بی انکه اعتنایی به تقلاهای من داشته باشد. بدن ادوارد روی کف سنگی تالار گرد مچاله شده بود و هیچ صدایی از میان لب هایش خارج نمی شد. احساس می کردم که درد ناشی از دیدن این صحنه سرانجام باعث انفجار سرم خواهد شد.
ارو با صدای ارامی گفت: جین. او به سرعت سرش را بالا اورد هنوز با خوشحالی لبخند می زد و نگاه پرسش گرش را به اربابش دوخته بود. همین که نگاه جین از ادوارد ببرداشته شد او ارام گرفت. ارو سرش را به طرف من خم کرد. جین لبخندش را به طرف من برگرداند. من حتی نگاه خیره ی او را ندیدم. من از زندانی که بازوهای الیس برایم ساخته بودند به ادوارد خیره شده بودم و بیهوده تقلا می کردم. الیس با صدای نجوا مانندی در گوشم زمزمه کرد: حال ادوارد خوبه. و در حالی که الیش این را به من می گفت ادوارد بلند شد و نشست و بعد با حرکت نرمی روی پاهایش ایستاد. چشم هایش با چشم های من تلاقی کردند و من وحشت را در انها دیدم. ابتدا گمان کردم وحشت او ناشی از رنجی بود که چند لحظه ی پیش تحمل کرده بود اما او به سرعت به جین و بعد به من نگاه کرد- و بعد ارامش چهره اش را دربر گرفت. من هم به جین نگاه کردم. او دیگر لبخند نمی زد. نگاه خشم الودش را به من دوخته بود و چانه اش در اثر تمرکز نیرویش منقبض شده بود. من کمی عقب رفتم و در انتظار درد ماندم. هیچ اتفاقی نیفتاد. ادوارد باز هم در کنار من بود. او بازوی الیس را لمس کرد و او من را به او تسلیم نمود. ارو شروع به خندیدن کرد: ها ها ها این حیرت انگیزه! جین با ناامیدی چیزی زیر لب گفت و به طرف جلو خم شد گویی اماده ی جهیدن بود. ارو با لحن ارامش بخشی گفت: ناامید نباش عزیزم. بعد دستش را که به سبکی پودر به نظر می امد روی شانه ی دختر گذاشت و ادامه داد: اون همه ی مارو شگفت زده کرده. جین کماکان با نگاه غضب الودش به من می نگریست و در همان حال لب بالایی اش به سمت عقب جمع شده و دندان هایش را اشکار ساخته بود. ارو دوباره از ته دل خندید و گفت: ها ها ها ... ادوارد تو خیلی شجاع هستی که همه چیزو در سکوت تحمل می کنی. من یک بار از جین خواستم این کارو با من بکنه- فقط از روی کنجکاوی. بعد سرش را با حالت تحسین امیزی تکان داد. ادوارد با حالتی حاکی از بیزاری چشم غره ای رفت. ارو اهی کشید و گفت: خوب حالا ما باید با شما چی کار کنیم؟ ادوارد و الیس بی حرکت ماندند. این همان چیزی بود که انها انتظارش را می کشیدند.بدنم رفته رفته به لرزه افتاد. ارو با لحن امیدوارانه ای به ادوارد گفت: اصلا احتمال نمی دم که تو نظر خودت رو عوض کرده باشی. اما استعداد تو می تونه موهبت بی نظیری برای جمع کوچیک ما باشه. ادوارد مردد بود. از گوشه ی چشم فلیکس و جین را دیدم که هر دو اخم کرده بودند. به نظر می رسید که ادوارد قبل ز شروع به صحبت مشغول سبک سنگین کردن کلمه ها بود. او گفت: من ... ترجیح... می دم که ... نباشه. ارو که هنوز امیدوار به نظر می رسید به طرف الیس برگشت: الیس؟ شاید تو مایل باشی که به ما ملحق بشی؟ الیس گفت: نه متشکرم. ارو ابروهایش را بالا برد و گفت: تو چطور بلا؟ ادوارد زیرلب غرولندی کرد که من مفهوم ان را نفهمیدم. مات و مبهوت به ارو خیره شدم. شاید او شوخی می کرد؟ شاید هم در واقع منظور او این بود که برای شام پیش انها بمانم! سرانجام کایوس سپید موی سکوت را شکست: چی؟ او ارو را خطاب قرار داده بود اما لحن صدایش بی تفاوت و نجواگونه بود. ارو با لحن محبت امیز اما ملامت کننده ای گفت: کایوس تو که متوجه قدرت درونی اون هستی. از موقعی که ما جین و الک رو پیدا کردیم تا حالا چنین استعداد درخشان و اینده داری رو ندیده بودیم. می تونی تصور کنی که بودن او با ما چه توانایی هایی رو برای ما ایجاد می کنه؟ کایوس با چهره ای که حالت تلخی بر ان نقش بسته بود نگاهش را دور کرد. برقی از نفرت در چشم های جین درخشید شاید به خاطر مقایسه ای که انجام شده بود. ادوارد در کنار من با عصبانیت چیزی زمزمه کرد. می توانستم غرش درون سینه اش را بشنوم. نباید اجازه می دادم تندخویی اش او را به خطر بیندازد. با صدایی که کمی از زمزمه بلندتر بود گفتم: نه متشکرم. صدایم از ترس شکسته می شد. ارو اهی کشید و گفت: ضایع شدن چنین استعدادی باعث تاسفه. ادوارد با عصبانیت گفت: یا باید به شما ملحق بشیم یا بمیریم درسته؟ وقتی که به این اتاق اورده شدیم حدس می زدم. طبق قوانین شما نباید هرکسی پاش به اینجا برسه. لحن صدای او مرا به حیرت انداخت. او خشمگین به نظر می رسید اما در این واکنش او هدفی نهفته بود- مثل این بود که او واژه ها را با دقت زیادی انتخاب کرده باشد. ارو با حیرت پلک هایش را بهم زد و گفت: البته که نه. ما اینجا جمع شدیم و منتظر برگشتن هایدی هستیم. به خاطر شما نبوده. کایوس زیرلب گفت: ارو از حالا به بعد قانون ما شامل حالشون می شه. ادوارد نگاه خشمگینی به کایوس انداخت و گفت: چطور؟ بدون شک ادوارد از انچه که در فکر کایوس می گکذشت باخبر بود اما مصمم بود او را وادار کند تا فکرش را با صدای بلند بر زبان بیاورد. کایوس انگشت استخوانی اش را به طرف من گرفت و گفت: اون بیش از حد می دونه ادوارد تو رازهای مارو برملا کردی.. صدایش هم به نازکی پوست کاغذمانندش بود. ادوارد به او یاداوری کرد: همین الن اینجا چند نفر انسان توی جمع ما هست. و من به یاد متصدی پذیرش خوش چهره افتادم. چهره ی کایوس درهم رفت و حالت جدیدی به خود گرفت. ایا او در حال لبخند زدن بود؟ او با لحن موافقی گفت: بله. اما وقتی که دیگه اونها برای ما فایده ای نداشته باشن خوراک ما می شن! تو چنین قصدی درباره ی این دختر نداری. اگه اون اسرار ما رو فاش کنه ایا تو امادگی نابود کردنشو داری؟ فکر نمی کنم. جمله ی اخر را با لحن تمسخرامیزی گفته بود. در حالی که باز هم صدایم بلندتر از زمزمه نبود گفتم: من این کارو نمی کنم... کایوس با نگاه منجمد کننده ای مرا به سکوت واداشت. کایوس ادامه داد: در ضمن تو قصد نداری که اونو تبدیل به خون اشام کنی. بنابراین اون برای ما یه نقطه ی اسیب پذیر محسوب می شه. البته واقعیت اینه که جریمه ی شما فقط زندگی اونه. شما اگه بخواین می تونین برین. ادوارد دندان هایش را اشکار ساخت. کایوس گفت: حدس می زدم. لحن او امیخته به خشنودی بود. فلیکس مشتاقانه به طرف جلو خم شد. ارو ناگهان گفت: مگه اینکه... او مکثی کرد. ظاهرا او از جهتی که گفتگوی کایوس و ادوارد پیش گرفته بود ناراحت به نظر می رسید. ادامه داد: مگه اینکه تو قصد داشته باشی اونو به موجودی فناناپذیر تبدیل کنی. ادوارد لب هایش را جمع کرد و قبل از این که جوابی بدهد لحظه ای تردید کرد. بعد گفت: و اگه من این کارو بکنم؟ ارو لبخندی زد و دوباره خوشحال به نظر رسید. گفت: در این صورت شما ازاد می شین که به خونتون برگردین و سلام منو به دوستم کارلایل برسونین. اما بعد سایه ای از تردید چهره ی ارو را پوشاند. ادامه داد: اما باید بهت بگم که چاره ی دیگه ای بجز این کار نداری. بعد دستش را بالا اورد. کایوس که رفته رفته اخم خشم الودی چهره اش را دربرگرفته بود ارام گرفت. لب های ادوارد محکم بهم فشرده شدند. او به چشم های من خیره شد و من نگاهش را بی پاسخ نگذاشتم. زیر لب گفتم: قبول کن. خواهش می کنم. ایا این فکر تا این حد نفرت انگیز بود؟ ایا ادوارد ترجیح می داد بمیرد تا اینکه مرا به یک خون اشام تبدیل کند؟ احساس می کردم لگد محکمی به معده ام خورده بود. ادوارد با چهره ی موذبی به من نگاه کرد. ناگهان الیس از ما فاصله گرفت و قدمی به طرف ارو برداشت. ما برگشتیم و به او نگاه کردیم. او دستش را مثل دست ارو بالا برد. الیس چیزی نگفت و در همان حال ارو با حرکت دستش نگهبانانی را که به قصد ممانعت از نزدیک شدن الیس به او حرکت کرده بودند در جای خود میخکوب کرد. ارو نیمی از فاصله ی بین خودش و الیس را طی کرد و در حالی که برقی حاکی از اشتیاق و زیاده طلبی در چشم هایش دیده می شد دست او را گرفت. او سرش را روی دستهایشان که با هم تماس پیدا کرده بودند خم کرد و در حالت تمرکز چشمهایش را بست. الیس بی حرکت بود. صدای بهم خوردن دندان های ادوارد را می شنیدم. کسی از جای خود حرکت نکرد. به نظر می رسید که سر ارو روی دست الیس منجمد شده باشد. لحظه ها سپری می شدند و من مضطرب تر و مضطرب تر می شدم. نمی دانستم در ان مکان گذر چه بخشی از زمان را می توانستم مدت طولانی بدانم پیش از اینکه اتفاق بدتری بیفتد- بدتر از چیزی که تا ان لحظه اتفاق افتاده بود. لحظه ی دردالود دیگری سپری شد و بعد صدای ارو سکوت را شکست. -ها ها ها در حالی که می خندید سرش هنوز به طرف جلو خمیده بود. اهسته سرش را بلند کرد چشم هایش از هیجان برق می زدند. گفت: مجذوب کننده بود! الیس خنده ی خشکی کرد و گفت: خوشحالم که لذت بردی. ارو سرش را با شگفتی تکان داد و گفت: شگفت انگیزه! دیدن چیزهایی که ت تا حالا دیده بودی - مخصوصا چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده ان. الیس با صدای ارامی به او یاداوری کرد: اما اتفاق می افته. -بله بله شکی نیست. قطعا هیچ مشکلی وجود نداره. کایوس به شدت ناامید به نظر می رسید- احساسی که بین او و فلیکس و جین مشترک بود. کایوس با لحن گلایه امیزی گفت: ارو. ارو با لبخندی گفت: کایوس عزیز نگران نباس. به احتمالات فکر کن! اونها امروز به ما ملحق نمی شن اما ما همیشه می تونیم به اینده امیدار باشیم. فقط تصور کن که الیس به تنهایی چه شادی و لذتی رو می تونه به خونه ی ما بیاره ... در ضمن من بی نهایت کنجکاوم تا ببینم عاقبت بلا چی می شه! به نظر می رسید که ارو متقاعد شده بود. ایا او نمی دانست که تصاویر ذهنی الیس تا چه حد تغییر پذیر بودند؟ ایا او نمی دانست که الیس می توانست امروز عزمش را برای تبدیل من جزم کند و فردا تصمیمش را تغییر دهد؟ میلیون ها تصمیم بسیار کوچک و بی اهمیت شامل تصمیم های خودش و افراد متعددی همچون ادوارد ممکن بود مسیر الیس و در نتیجه اینده ای را که ارو دیده بود تغییر دهد. از ان گذشته تمایل الیس برای انجام این تبدیل چه اهمیتی داشت؟ با وجود بیزاری ادوارد نسبت به انجام این کار تبدیل شدن من به یک خون اشام چه اهمیتی برای خود من می توانست داشته باشد؟ اگر ادوارد مرگ را به زندگی دائمی با بلای خون اشام ترجیح می داد در ان صورت من فقط به عامل ازار دهنده ی جاودانه ای تبدیل می شدم. در حالی که وحشت زده بودم احساس کردم که افسردگی وجودم را فراگرفته بود و داشت من را غرق می کرد... ادوارد با لحن ملایمی پرسید: پس حالا ما ازاد هستیم که بریم؟ ارو با خوش رویی گفت: بله. بله.اما خواهش می کنم باز هم به ما سر بزنین. حضور شما در اینجا مطلقا هیجان انگیز بود! کایوس با لحن مطمئنی گفت:و البته ما هم به شما سر می زنیم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***